شرححال شهدای سازمان پیکار- مجموعۀ اول
۱- غلامرضا آجرپی
رفیق غلامرضا آجرپی ۲۵ تیرماه ۱۳۳۷ در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پس از تحصیلات متوسطه، در هنرستان صنعتی آن شهر به تحصیلات خود در رشتۀ برق ادامه داد. بعد از قیام به سازمان پیكار پیوست و با نام مستعار داوود به فعالیت علیه رژیم جمهوری اسلامی پرداخت. در اوایل سال ۱۳۶۰ او و دو تن دیگر از اعضای سازمان - شهدای پیکارگر سعید دادخواهان و علی ظروفی - در كرمانشاه در تور سپاه که درواقع برای مجاهدین تدارک دیده شده بود، افتاده و دستگیر شدند. آنها با پنهانكاری و همكاری خانوادههای اعضا و هواداران سازمان در این شهر بیآنكه توسط رژیم شناسایی شوند، در پاییز همان سال از زندان دیزلآباد آزاد شدند. رفقا در زندان، تشکیلات هواداران پیکار را بنیان نهادند که حتی پس از آزادی آنها تا اواخر مرداد ۱۳۶۱ همچنان پابرجا بود. غلامرضا به دنبال خاموشی سازمان پیكار در اواخر سال ۱۳۶۰، در تشكلی به نام "سازمان كمونیستی پیكار در راه آزادی طبقه كارگر" در كنار تعدادی از اعضا و هوادارن سابق سازمان به فعالیت خود تا زمان آخرین دستگیری ادامه داد.
رفیق غلامرضا متأهل بود و در اوایل مهرماه ۱۳۶۲ که دوباره دستگیر شد، بهعنوان تكنیسین برق در كارخانهای در حومۀ تهران به كار اشتغال داشت. همسرش نیز با او دستگیر شد و چند سالی را در زندان گذراند. غلامرضا پس از تحمل ۲۲ ماه حبس توأم با شكنجههای جسمی، روحی و سلولهای انفرادی طولانی مدت در بازداشتگاه توحید (كمیتۀ مشترك سابق) و زندان اوین، در اواخر سال ۱۳۶۳ محاكمه و پس از تأیید حكم اعدامی كه توسط آخوند حسینعلی نیری، حاكم شرع در اوین صادر شد، در سالروز تولدش در سن ۲۷ سالگی به اتفاق رفقا شهرام محمدیانباجگیران و علی ظروفی كه هم پروندهای او بودند، به اتهام فعالیت در سازمان پیکار، در ۲۵ تیر ماه ۱۳۶۴ در زندان اوین اعدام شد.
نوشتهای از یک همبند:
"غلامرضا سال ۱۳۶۳ وارد بند ۳، اتاق ۶۴ بهاصطلاح آموزشگاه شد. پدرش در کوره پزخانه کار میکرد، به این خاطر نام فامیلش آجرپی بود؛ پدر پنج ماه از سال برای کار مجبور میشد خانواده را ترک کند. این اولین ارتباط طولانیمدتم با یک کارگر بود. زمانی که غلامرضا از سختیهای زندگی و محیط اطرافش میگفت،
اختلاف طبقاتی را به روشنی درمییافتم. در ارتباط با او بود که احساس "ول معطل بودن" بخش میانی (خردهبورژوازی) به من دست داد. همسرش را هم دستگیر کرده بودند. میگفت:
"اگر مرا نزنند [اعدام]، حتماً همسرم را میزنند" (اسم خانمش را نمیدانم).
خیلی از [داشتن] بچه خوشش میآمد. میگفت:
"شش ماه پشت سرهم یك جا نبودیم، همیشه دربهدر بودیم".
بهخاطر رابطه رفیقانهایی که بینمان شکل گرفته بود، بعد از اعدامش ضربۀ روحی بدی خوردم. این گونه تجربهها به آدم یاد میداد که نمیبایستی رابطۀ عاطفی برقرار کرد.
یک شب یک جت عراقی، بغل زندان سقوط کرد. برق را سریع قطع کردند. یکی بغل دست غلامرضا، در آن تاریکی مزاحی کرد که سبب خندۀ اتاق شد. توابهای اتاق (سال ۱۳۶۴ شش تواب را برای گزارش نویسی وارد اتاق کرده بودند) سریع به پاسدارها خبر دادند. توابها در تاریکی ندیده بودند چه كسی تیکه پروُنده بود. رفیقی که این كار را كرده بود بلند شد گفت من بودم. رضا هم بلند شد و گفت نه من بودم. هر دو آنها را بردند بیرون؛ پاسدارها را حسابی سر کار گذاشته بودند. بعد از تعزیر برگردانده شدند به اتاق. روزهای ملاقات به او میگفتم:
تو بورژوا هستی.
میگفت: چرا؟
میگفتم: موقع ملاقات خیلی شیک میكنی.
قیافۀ جالبی داشت. لباس اعدام شدهها را تنش میکرد. تیپ خود ساختهایی بود".
وصیتنامۀ غلامرضا آجرپی، فرزند محمدرضا:
"با عشق فراوان به مادر عزیزم و برادر و خواهرانم: … و تمامی خانوادۀ فامیل و فرزندان دلبندم این جوانان آینده. حالا که این سطور را مینویسم ۲۵/۴/۱۳۶۴ میباشد. با این که نمیتوانم تمامی صحبتهایم را در این چند سطر مطرح کنم، ولی میدانم که شما عزیزانم از آرزوها و حرفهایم به خوبی مطلع هستید و میدانید که زندگی را چگونه تعریف میکردم و در زندگی چیزی به جز سعادت و بهروزی انسانها نمیخواستم.
مادر عزیزم مسلما از نبود من آزرده خاطر خواهید شد ولی میدانم که صبر و تحمل شما در برابر سختیهای زندگی خیلی بیشتر از این ناملایمات است و در زندگی که در آغوش تو داشتهام شاهد رو در رویی تو با آن نابسامانیها بودهام ولی هر بار با صبر و بردباری که داشتهای موفق و شادکام بودهای. مادر عزیزم در حال حاضر نیز بهجز این چیزی از تو نمیخواهم. صبور و بردبار باش، گریه و زاری چیزی را تغییر نخواهد داد. پس به فرزندان جوانت بپرداز و آنها را به درستی بزرگ کن. خواهران دوست داشتنیم، شما را برای یک لحظه فراموش نمیکنم خود را همیشه نیازمند عواطف شما میدانستهام، به مادر کمک کنید. او را دلداری دهید و خود نیز بردبار باشید. انسانها ابدی نیستند و هر روز شما شاهد مرگ هزاران هزار انسان در جهان هستید. حال بعضی بهخاطر پیری بعضی بهخاطر تصادفات، بیماریها و بعضی بهخاطر آزادی کشورشان از یوغ سرمایه و امپریالیسیم. ولی آن چیزی که اهمیت دارد، در این آمدن و رفتن، درست زندگی کردن با شرافت زیستن است، زندگیای که تأثیری هر چند ناچیز برای دیگران داشته باشد. باید بههمین درست زندگی کردن با شرافت زیستن و تأثیرداشتن فکر کنید و نه به مرگ و نیستی. چرا که در هر حالت انسان رفتنی و فناپذیر است. به فرزندانتان اینها را بیاموزید و این چنین یاد مرا زنده نگه دارید نه با گریه و زاری.
با فرزندانم [رفیق خود فرزند نداشته منظور خواهر و برادرزادهها هستند] صحبت میکنم شما نسل انقلابید شما از هر جهت پیشروتر و آگاهتر از هم سن و سالهای خود در دوران پیش از انقلابید و نسبت به مسائل پیرامون خود حساسترید. باید زندگی خود را به درستی انتخاب کنید. با آگاهی و دانش کافی، شما آینده سازان این کشور هستید. پس نقش خود را در آیندۀ این مردم و این کشور بدانید و سعادت انسانها را فراموش نکنید. گرمترین سلامها و پیامهایم را به افراد فامیل و بهخصوص خانوادۀ همسرم برسانید و اینکه این سعادت نصیب من شد که با دختری دوست داشتنی وانسانی این چنین پاک از خانوادۀ شما ازدواج کنم احساس غرور و سربلندی میکنم هر چند که زندگی مشترک ما بسیار کوتاه بود ولی دنیایی از عواطف و خاطرات را با خود همراه دارم و تا آخرین لحظه، او جزیی از وجود من خواهد بود و با تمام وجودم عاشقانه او را دوست دارم و میخواهم بعد از من به زندگی عادی خود همانند همه مردم ادامه دهد، مسلما یاد من در زندگی عادی او جریان خواهد داشت ولی نباید حاکم بر زندگی او و عاملی بازدارنده برای آینده او باشد.
برادرم، این دوست همیشگیم را عاشقانه دوست دارم و دستهای مردانهاش را میفشارم. دختر ستاره مانندش را بهجای من ببوسید و میدانم که در این شرایط راهنما و یاری دهندۀ خانواده خواهی بود. این نامه را با حالت روحی بسیار خوب مینویسم و حتی در این لحظه نه به فکر مرگ بلکه به فکر زندگی با تمام زیباییهایش هستم. این را از عمق وجود و با اعتقاداتم میگویم. برای همگیتان آرزوی سعادت و بهروزی که آرزوی من در زندگی بود مینمایم. از مسئولین میخواهم که وسایل شخصی، همراه با وسایل خانۀ مرا به شما تحویل دهند، همچنین جسد مرا، چون میدانم که در صورت اینکه در اینجا به خاک سپرده شود مشکلات زیادی برای شما عزیزان بهوجود میآید بههمین جهت میخواهم که جسدم را به شما برای دفن در شهرستان تحویل دهند.
غلامرضا آجرپی ۲۵/۴/۱۳۶۴".
۲- حسین آذریفر
رفیق حسین آذریفر (با نام مستعار عبدالله) سال ۱۳۲۶ در محلۀ قدیمی آبمنگل تهران به دنیا آمد. پدرش در بازار تهران کار میکرد و خودش هم ابتدا در بازار و بعد در خیابان لالهزار به فروش لوازم الکتریکی مشغول شد. او از جوانی بهویژه در سالهای ۴۲-۱۳۳۹ فعالیت سیاسی داشت.
در اواخر دورۀ دبیرستان، جمعههای آخر هفته با یك دوست هممحلی به کوه میرفتند. آن دوست هممحلیاش سال ۱۳۴۸به عضویت سازمان مجاهدین درآمد و با حسین بهعنوان سمپات کار میکرد. بهعلت نداشتن اعتقادات مذهبی - که سازمان مجاهدین در آن سالها به آن اعتقاد داشت - رابطهاش با سازمان در حد سمپات باقی ماند. بعد از ضربۀ سال ۱۳۵ و دستگیریهای گسترده، رابطهاش قطع میشود ولی بعد از چندی سازمان دوباره با او تماس برقرار میکند و فعالیتش را ادامه میدهد. با تغییروتحولات ایدٸولوژیکِ سازمان مجاهدین در سال ۱۳۵۴، فعالیتش به سطح بالاتری رسید. در دوران قیام به همراه رفقای دیگر در سازمان پیکار سازماندهی شد. اكثر امكانات تداركاتی و مسكونی سازمان پیکار را او و رفیقی دیگر تهیه میکردند. رفیق حسین بهدلیل تواناییهای تکنیکی که داشت به بخش چاپ منتقل شد. او شبانه روز در سازمان فعالیت میکرد و کمتر میتوانست به خانواده سر بزند. روز چهاردهم تیر ماه ۱۳۶۰ قرار بود در محل دفتر چاپ در حوالی چهار راه ولیعصر در جلسهای شرکت کند. حسین اولین نفری بود که به محل رسید، متأسفانه این محل از پیش توسط سپاه پاسداران شناسایی و اشغال شده بود. كمی بعد احمد رادمنش مسئول چاپ، برای چک کردن سلامتی محل به او زنگ میزند، رفیق حسین (عبدالله) در حالی كه زیر فشار و تهدید پاسداران بود، با صدایی نگران پیام عدم سلامتی محل را میفرستد و صدایش قطع میشود.
خاطراتی از مسٸول تشکیلاتی رفیق درباره او:
"من (شاکر) با رفیق عبدالله در اوایل سال ۱۳۵۹ آشنا شدم. عبدالله را بهخاطر تواناییهایش در کار بازاریابی، شناختش از بازار تهران و تهیۀ امکانات و غیره در بخش تدارکات سازماندهی کردیم. خصوصیات بسیار مشابهی از نظر امکانیابی، نحوۀ برخورد با مردم عادی و بازاریها و امثالهم داشتیم که مراودات من وعبدالله را خیلی راحتتر میکرد.
چاپخانۀ بزرگی راه انداخته بودیم و از آن برای چاپ هفته نامه پیکار، اطلاعیه، كتاب و غیره، استفاده میکردیم [مسئول این چاپخانه احمد رادمنش (بهرام)] بود. رفیق عبدالله در تهیۀ نیازهای چاپخانه در ارتباط مستقیم با من و بهرام قرار داشت.
من از هر لحاظ به عبدالله در انجام وظایف محوله اعتماد داشتم. این اعتماد امری کاملا متقابل و رابطۀ صمیمانهای بین ما ایجاد شده بود. از میان دهها رفیق تحت مسئولیتم که متأسفانه بسیاری از آنها از دست رفتهاند، عبدالله برایم جایگاه خاصی دارد. عبدالله آدمی فوقالعاده صمیمی، خاکی، پایش روی زمین و خونگرم بود. رفتار او با افراد تحت مسئولیتش رفیقانه و گرم بود.
چون دفتر تداركات سازمان نسبتا كوچك بود و لوازم بسیاری در تداركات احتیاج میشد، انباری در جنوب تهران تهیه كردیم با یك وانت كوچك كه عمدتا در اختیار عبدالله بود. او مدام بین دفتر و انبار تداركات رفتوآمد میكرد. در یکی از سری ضربات تابستان ۱۳۶۰ فهمیدیم مأمورین به دفتر انبار و تدارکات و محلهای دیگر ریخته و در آنجا كمین كردهاند. معمولا بعد از ریختن به محل فعالیت، در آنجا کمین میکردند تا افراد باقیمانده دیگر را هم دستگیر کنند؛ اسناد، مدارک واموال موجود را نیز مصادره میكردند. همانطور که بعد از دستگیری بسیاری از رفقا، متأسفانه از سرنوشت تعدادی از آنها بیخبرماندیم، ازسرنوشت عبدالله عزیز هم تا این لحظه بیخبر هستم".
خبر اعدام رفیق و ١٨ مبارز دیگر در تاریخ ٢٨ شهریور ماه ١٣٦٠ در روزنامهها منتشر شد:
"بنابه گفتۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی، حسین آذریفر، فرزند علیاصغر به اتهام عضویت در سازمان آمریکایی پیکار، حضور در خانههای تیمی و مسئولیت تدارکاتی سازمان در ارتباط با شهرستانها، محارب با خدا و رسول خدا (ص) و مفسد فیالارض شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
او همراه با ١٨ مبارز دیگر روز ۲٦ شهریور ۱۳٦ در محوطۀ زندان اوین تهران تیرباران شدند.
۳- حمیدرضا آرست
رفیق حمیدرضا آرست فرزند منصور سال ١٣٣٧ در رشت به دنیا آمد. تا مقطع سیکل بیشتر نتوانست درس بخواند و به آهنگری و جوشكاری مشغول شد. او از هوداران سازمان پیكار در استان گیلان بود. پس از دستگیری دوران محكومیتش را در زندان نیروی دریایی رشت میگذراند که در جریان آتش سوزی ۲۴ اسفند ۱۳۶۱، همراه یك همبند پیكاری و پنج زندانی سیاسی دیگر به شهادت رسید.
گزارش این حادثه در صفحات ٨٢ تا ٨٤ کتابِ خاطراتِ زندانِ احمد موسوی به نام "شب به خیر رفیق" آمده که سال ٢٠٠٥ نشر باران به چاپ رسانده است:
"در آخرین روزهای اسفند سال ١٣٦١، غروب سه شنبه، زندانیان زندان باشگاه رشت در تدارک مراسم چهارشنبهسوری هستند. سفرههای شام چیده شده است. هنوز همه زندانیان گرداگرد سفرهها جمع نشدهاند که ناگهان از درون سقفِ زندان صدای ترقتروق به گوش میرسد؛ چیزی شبیه اتصال سیمهای برق یا واکنش اولیه چوب و تخته در مقابل شعلههای آتش. نگاهها بهتزده به یکدیگر خیره میمانند. چند نفری از زندانیان به طرف در زندان میروند تا زندانبان را صدا کنند. ابتدا جوابی نمیآید، ضربات مشت و لگد بر در آهنی و فریادهای بلند زندانیان، نگهبانها را به واکنش وامیدارد. زندانبانان با فحش و ناسزا زندانیان را تهدید میکنند که از در فاصله بگیرند وگرنه شلیک خواهند کرد. بوی سوختگی فضا را پر کرده است. قسمتی از سقف چوبی سوراخ میشود و شعلههای آتش نمایان میشوند. آتش زبانهکشان از سقف حیاط ساختمان که به سقف ساختمان زندان متصل است، به سمت زندان پیش میآید. با نمایان شدن شعلههای آتش، التهاب تمامی زندانیان را فرا میگیرد. فضای آکنده از دود نفسها را بند میآورد. همه به دنبال روزنهای برای نجات میگردند. اعتراض زندانیان راه به جایی نمیبرد. پاسداران در را باز نمیکنند. رضا سپهریآزاد به همراه چند زندانی دیگر به طرف اتاقی میروند که احتمال میدهند دیوارش از بلوک است و از دیوارهای دیگر نازکتر. رضا با تخته شنای خود به دیوار میکوبد. زندانیان دیگر با کندن پایه تخت فلزی به کمک رضا میآیند. بعد از دقایقی با نفسهای بهشمارهِ افتاده از تلاش و دود، متوجه میشوند با آن وسایل کاری از پیش نمیرود. دایرۀ مرگ لحظه به لحظه تنگتر میشود. با قطع برق تاریکی و دود درهم میآمیزند. سرفهها شدیدتر میشوند. چند نفر از زندانیان از حال میروند. تعدادی به سوی حمام و دستشویی میروند تا از سوختن در میان شعلههای آتش در امان بمانند یا روزنهای برای فریاد پیدا کنند. تعدادی به اتاق دیگر میروند و با شکستن شیشۀ پنجرهها تلاش میکنند راهی برای نفس کشیدن پیدا کنند. با شکسته شدن شیشهها دودِ متراکم در سقف و پشتبام به داخل اتاقها میآید. زندانیان متوجه میشوند آتش و دود، دُور تا دُورِ ساختمان را فرا گرفته است و تنها داخل اتاقها از آتش در امانند.
پاسداران و مسئولین زندان نه تنها در زندان را باز نمیکنند، بلکه زندانیانی را هم که میخواهند در آهنی را از جا بکنند، با تهدید به تیراندازی مجبور به فاصله گرفتن از در میکنند. کانال تلویزیونی گیلان بدون ذکر نام زندان از سپاه و آتشنشانی میخواهد به زندان بروند. نیروی دریایی در لحظههای نخست آتشسوزی خواهان باز کردن در زندان میشود و به سپاه پیشنهاد میکند برای جلوگیری از فرار زندانیان با نیروهای خودش اطراف زندان را محاصره کند، اما سپاه مخالفت میکند. زندانیان در اتاقها، حمام و توالتها فشردهتر در کنار هم قرار میگیرند. در این میان رضا خطر را بههیچ میگیرد و برای نجات جان دیگران تلاش میکند. بعد از گسترش آتش در تمامی ساختمان زندان، ماموران آتشنشانی فرامیرسند. زندان در محاصرۀ سپاه قرار میگیرد. عملیات مهار حریق آغاز میشود. رضا و حمید برای انتقال زندانیان از حالرفته به اتاقی دیگر در تکاپو هستند. آخرین باری که برای آوردن بچهها میروند سقف اتاق بزرگی فرومیریزد و راه خروج بسته میشود. رضا و حمید در میان آتش و دود گیر میافتند. آخرین روزنههای امید بسته میشوند. سرفهها به شماره میافتند. ششها از دود پر میشوند و پاها یکی پس از دیگری توان ایستادن را از دست میدهند. کم کم آتش مهار میشود. زندانیان، زخمیها، ازحالرفتهها و جانباختگان را یکی پس از دیگری بیرون میبرند و با تهدید اسلحه در گوشهای از زمینِ پوشیده از برف جای میدهند. پاسدارها زندانیان را به ناسزا میگیرند. از درون توالتها تعدادی از زندانیان برای نجات جان خود فریاد میکشند. با شکستن دریچۀ توالتها، آخرین زندانیان برجایمانده در میان آتش و دود بیرون آورده میشوند. همۀ زندانیان در محاصرۀ پاسداران مسلح قرار گرفتهاند. عملیات انتقال زخمیها، ازحالرفتهها و جانباختگان به بیمارستان آغاز میشود. صبح روز بعد خانوادههای زندانیان جلوی زندان باشگاه رشت جمع میشوند. اسامی زندانیانی که به بیمارستان انتقال داده شدهاند، اعلام میشود. هنوز تعداد و اسامی جانباختگان مشخص نیست. جلوی بیمارستان پورسینای رشت جمعیتی انبوه جمع شده است. پاسدارها بیمارستان را محاصره کردهاند و از ورود خانوادههای زندانیان به محوطه زندان جلوگیری میکنند. تنها خانوادههایی که از طرف سپاه و مسئولین زندان برگه همراه دارند، میتوانند وارد بیمارستان شوند. لحظههایی بعد فضای بیمارستان با اشک و بغض و کینه انباشته میشود و اسامی جانباختگان دهان به دهان در میان خانوادهها پخش میگردد. رضا سپهریآزاد، حمیدرضا آرست، میراحمد موسوی، عزیز صالحزاده، قدرت مروی، بهروز و بختیار جانباختگان آتشسوزی هستند که رضا و حمید بیکمترین اثری از سوختگی جان میبازند. بدین سان سال ١٣٦١ آتش چهارشنبهسوری با هفت پشته هیمۀ جان به رقص میآید".
گزارش دیگری هم از این آتشسوزی در سایت بیداران به نقل از یكی از زندانیانی كه در آن واقعه حضور داشته، آمده است.
۴- محمد آرنگ
رفیق محمد آرنگ از فعالین سازمان پیکار سال ۱۳۶۰ در قم، تیرباران شد.
متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۵- یوسف آریانفر
رفیق یوسف آریانفر سال ۱۳۳۶ در قزوین به دنیا آمد. تحصیلاتاش را در همین شهر به پایان برد. بعد از قیام ۱۳۵۷ تا شروع "انقلاب فرهنگی" در سال ۱۳۵۹ و بسته شدن دانشگاهها، برای خرید کتاب و نشریۀ گروهای خط ۳ و شرکت در جلسات نیمه علنی، با دفتر "دانشجویان مبارز طرفدار آزادی طبقه کارگر" رابطه داشت. سپس به "سازمان وحدت انقلابی برای آزادی طبقه کارگر" پیوست و در رابطه با تجمعات و تشکلات کارگران بیکار فعالیت میکرد. بعدتر در کارخانهای به کار پرداخت و در اعتراضات و اعتصابات کارگری نقش فعالی به عهده داشت. دوستانش دربارۀ او گفتهاند كه وی جوانی بود سبزهرو، با قدی متوسط، چارشانه، خوشرو، مهربان، باوفا، اهل مطالعه، تجزیه تحلیل و تفکر که به علاوه آدمی سادهپوش هم بود.
یوسف با صمیمیت خاص خودش در مباحث شرکت میکرد، از مطلب مورد بحث خارج نمیشد و از اینکه دربارۀ موضوعی كه از آن بیاطلاع بود سوال كند، ابایی نداشت. جدا از مسائل کارگران به مشکلات سایر زحمتکشان و دهقانان اطراف شهر نیز علاقه داشت و آنها را دنبال میکرد.
با شدت گرفتن بحران ایدٸولوژیک در درون سازمان وحدت انقلابی، یوسف با عدهای دیگر در اوایل سال ۱۳۶۰ با قبول نظرات سازمان پیکار در رابطه با تحلیل ماهیت حاکمیت جمهوری اسلامی و مرحلۀ قیام به سازمان پیکار پیوستند.
در اوایل تابستان ۱۳۶۰ او را در پیادهرو خیابانی شناسایی و دستگیر میکنند. هنگام دستگیری، پاسداران در بازرسی بدنی از او نوشتهای به دست میآورند که حاكی از نظرات سیاسی و درون تشکیلاتی رفیق در رابطه با بحران سازمان پیکار بود.
گفتهای از یک رفیق همبند:
"در دادگاه انقلاب اسلامی قزوین در سال ۱۳۶۰، هنگام محاکمه کوتاهی، حاکم شرع حجتالاسلام رامندی از وی میپرسد، که:
آیا جمهوری اسلامی را قبول داری؟
یوسف جواب میدهد كه:
نه!
حاکم شرع:
آیا به اسلام اعتقاد داری؟
یوسف این بار نیز با شجاعت تمام میگوید:
نه!
حاکم شرع از او میخواهد كه از عقاید کمونیستیاش دستبردارد، توبه کند و به اسلام رو بیاورد. یوسف قاطعانه به حاکم شرع جواب میدهد كه او از سر آگاهی کمونیست شده و به این ایده یک شبه اعتقاد پیدا نکرده است".
این گفتۀ کوتاه را یوسف برای همبندیاش بعد از دادگاه تعریف کرده و میدانسته که حکم دادگاهش چیست.
خبر اعدام رفیق و ۱۹ مبارز دیگر در تاریخ ٢۱ شهریور ماه ١٣۶٠ در روزنامۀ کیهان چاپ شد. در اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی ایران چنین آمده بود:
یوسف آریانفر، فرزند ولی به اتهام "عضویت در سازمان وحدت انقلابی و پیکار، تهیه گزارش از کارخانۀ شیشه برای سازمان، پخش اعلامیههای ممنوعه در کارخانه، تحریک کارگران، به اعتصاب کشاندن کارخانه، عضوگیری برای سازمان، به انحراف کشاندن افراد و فعالیت علیه نظام جمهوری اسلامی" توسط دادگاه انقلاب اسلامی قزوین به اعدام محکوم و در روز ۱۷ شهریور ماه ۱۳۶۰ در قزوین اعدام شد.
۶- اكبر آقباشلو (ایوب)
رفیق اكبر آقباشلو در سوم اردیبهشت ۱۳۳۴ در خانوادهای پر جمعیت و فقیر در تبریز به دنیا آمد. پدرش دارای چند همسر بود و فرزندان بسیاری در خانه زندگی میكردند. اكبر با وجود فقر خانواده درسخوان بود و در مدارس كوزهكنانی، رازی و ثقةالاسلام تحصیلاتش را به پایان رساند. سال ۱۳۵۲ كلاس دوازده دبیرستان بود که در رابطه با یك محفل هفت-هشت نفره فدایی قرار میگیرد که همگی دستگیر میشوند. او را به یك سال زندان محكوم میکنند. در زندان دیپلمش را گرفت و پس از آزادی در كنكور رشته فیزیك دانشگاه تبریز شركت کرد و قبول شد. بعد از یك ترم با تغییر رشته، به تحصیل در زبان انگلیسی پرداخت.
او که پیشتر با اعضای مجاهدین در زندان آشنا شده بود، با تشكیل بخش منشعب سازمان مجاهدین م. ل در پاییز ۱۳۵۴، به آنها پیوست. اكبر تا پیش از قیام ۱۳۵۷ با رعایت مسائل امنیتی، یكی از برادران و یا پدرش را گاهی بسیار کوتاه ملاقات میكرد.
پس از قیام در كمیتۀ آذربایجان سازمان پیكار بهعنوان یكی از مسٸولین این كمیته با نام مستعار "ایوب" سازماندهی شد. ایوب با فعالیت مستمر و فعالانه به همراه سایر رفقا باعث رشد چشمگیر كمیتۀ تبریز از نظر كمیت و نوع فعالیت شد. رفیق با نظرات سازمان در مقاطعی اختلاف داشت. نقطۀ اوج این اختلافات و عدم پیروی تشكیلاتی از سازمان در اواخر شهریور ۱۳۵۸ روی داد كه او مانع پخش مقالههایی با عنوان "آیتالله طالقانی - تبلور نیم قرن مبارزۀ ضدامپریالیستی و ضداستبدادی خلق" (پیکار شمارۀ ۲) و همچنین "میوهچینان انقلاب، طالقانی را دقمرگ كردند" (پیکار شماره ۲۱) در كمیتۀ آذربایجان شد. از آنجا که نشریۀ پیكار در آذربایجان تکثیر و بعداً به حوزهها و نقاط مختلف فرستاده میشد، این رفقا شماره ۲ نشریۀ پیكار را با چند صفحه سفید بازچاپ کردند. ایوب بهخاطر همین انتقادات و عدم همراهی با سازمان، عملا از تشكیلات كنار گذارده شد و در كنگرۀ دوم سازمان در مردادماه ۱۳۵۹، بهعنوان یكی از نمایندگان انتخاب شده اجازه حضور نیافت. با وجود رفتن هیٸتی از سوی كنگره به آذربایجان و بحث با او، به نتیجهای نرسیدند و از سازمان كنار گذاشته شد. البته رفیق اعلام كرد كه از سازمان خارج شده است. او همراه برخی از همراهانش از جمله شهید لادن بیانی و دو تن از بستگانش، در شهریور سال ۱۳۵۹، گروهی به نام "ستاره سرخ" تشكیل دادند كه فعالیت محدودی داشت. ایوب مسئول نشریۀ ستاره سرخ، ارگان این گروه بود و از نام مستعار امیر سبزواری استفاده میکرد.
مسٸول پیشین او (رفیق سلیم) در كمیته تبریز در بارۀ او گفته است:
"ایوب فرد تیزهوش و نكتهجو، اما عجول و غیر مسئول در قبال بیان نظراتش بود. در واقع پس از رفتنم به كردستان، وى یكى از افرادى را كه مىتوانست او را درك كند، در كنار خود نداشت. با مسئولین و اعضاى سازمان بهدلیل تصمیمات جدا از تشكیلات و عجولانهاش، آبش به یك جوى نمىرفت و سرانجام هم در اوایل سال ۱۳۵۹، از سازمان اخراج شد، ولى خودش عنوان مىكرد كه جدا شده است".
رفیق لادن بیانی با پوشش همسر اكبر، خانهای را در منطقۀ شهر زیبای تهران اجاره كرده بود. در هشت تیرماه سال ۱۳۶۰، یکی از همسایهها که در سپاه پاسداران و کمیتۀ محل فعال بود، به خانه آنها مشکوک میشود و چندی بعد منزل اجارهای آنها مورد حمله سپاه و کمیته قرار میگیرد. در جریان محاصره و گلوله باران خانه، رفیق اکبر از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت و دستگیر شد. برادر جوانتر اکبر چند روز بعد همراه با مادرش به آن خانه رفته با کلیدی که داشتند در را باز کردند. آنها با خانهای کاملا بههم ریخته مواجه شدند. و به فاصلۀ کوتاهی نیز پاسدارانی كه در كمین بودند به خانه ریخته و او را هم دستگیر میكنند. پس از اعدام دو برادرش وی سالها در زندان باقی ماند. بعد از دستگیری اكبر، تلاش خانواده برای گرفتن خبری از او بینتیجه ماند.
خانوادۀ رفیق كه دو پسر دیگرشان یكی در تهران و دیگری در تبریز زندانی و زیر حكم اعدام بودند، سرانجام از طریق روزنامۀ جمهوری اسلامی مطلع شدند که اكبر را در تاریخ ۷ شهریور ۱۳۶۰ در زندان اوین تهران تیرباران كردهاند. با وجود پیگیری خانواده بعد از اعدام، جسد وی نیز به آنها تحویل داده نشد و اعلام کردند که او در گورستان خاوران دفن شده است. رفیق اكبر ۲۶ ساله و تا آن زمان مجرد بود.
براساس اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب اسلامی مرکز که در روزنامۀ جمهوری اسلامی به تاریخ ۸ شهریور ١٣٦٠ در بارۀ خبر اعدام ۱۵ مبارز به چاپ رسید، ۱۲ تن از آنها از رفقای پیكار بودند، و اتهامات اكبر(ایوب) چنین اعلام شده بود:
"عضویت در خانۀ تیمی، مسئول نشریۀ ستاره سرخ، توطئه و قیام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی و مردم بیدفاع، مفسد فیالارض، باغی و محارب با خدا و رسول خدا".
۷- بابک آقباشلو
رفیق بابك آقباشلو ۲۳ شهریور ۱۳۳۶ در خانوادهای پرجمعیت و فقیر در تبریز متولد شد. بعد از پایان تحصیلات بهعنوان كارگر فنی به كارمشغول شد. برادر بزرگترش رفیق اكبر (ایوب) به سازمان مجاهدین م. ل. پیوسته بود. پس از قیام ۱۳۵۷ بابک نیز همراه با برادرانش به سازمان پیكار پیوست و در تشكیلات آذربایجان بخش تبریز به فعالیت پرداخت و پس از مدتی به تشكیلات تهران منتقل شد. با جدایی برادرش اكبر از سازمان، به تبریز بازگشت و همراه او وعدهای دیگر گروه "ستاره سرخ" را بنیان گذاردند.
رفیق صبح زود ۲۸ اسفند ۱۳۵۹ هنگام پخش اعلامیه در یکی از خیابانهای فرعی تبریز شناسایی شد، و باوجود فرار از دست پاسداران، به چنگ ماموران کمیته انقلاب اسلامی افتاد. او را با ضربوشتم به سلول انفرادی کمیتۀ مرکزی انقلاب اسلامی تبریز برده و مورد شکنجههای جسمی و روحی قرار دادند. از جملۀ این شکنجهها او را سه بار با دستوپای بسته در حالی که یک حلب بزرگ روی سرش گذاشته بودند، در بالای تپهای در پشت زندان تبریز مورد اعدام نمایشی قرار داده و سپس با لگد از بالای تپه به پایین پرتابش کردند. او پس از دو ماه بازداشت، در ملاقاتی با خانوادهاش این ماجرا را تعریف کرده بود.
باوجودیکه بازجویان از او هیچگونه اطلاعاتی بهدست نیاورده بودند، در اردیبهشت ۱۳۶۰ در "دادگاه" به اتهام شعارنویسی علیه حكومت اسلامی به پنج سال حبس محكومش کردند. رفیق در زندان نیز فعال و مورد نفرت پاسداران بود. پس از ۳ خرداد و آغاز قتلعام مبارزان سیاسی چندین بار به انفرادی و شكنجهگاه برده شد. پس از اعدام برادرش اكبر در اوایل شهریور ماه به مقابله با پاسداران دست میزند و در نتیجه باز بهشدت مورد شكنجه و آزار قرار میگیرد. پس از ترور امام جمعۀ تبریز توسط "مجاهدین خلق" (رجوی) در بیستم شهریور ۱۳۶۰، رژیم وحشیانه دست به انتقامجویی از کل زندانیان سیاسی زد. رفیق مجددا محاكمه و به ۱ ضربه شلاق و اعدام محكوم میشود؛ او همراه ۱۴ مبارز دیگر كه ۴ نفرشان از رفقای پیكاری بودند، در ۳ مهر ماه ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شد.
براساس اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب، دربارۀ اعدام ۳۵ مبارز در نقاط مختلف كشور، که در ۶ مهر ١٣٦٠ در روزنامهها به چاپ رسید، اتهامات جمعی علیه رفیق بابك و ٤ رفیق پیكاری دیگر در تبریز چنین عنوان شده بود:
"عضویت در گروه آمریکایی پیکار، حمل و نگهداری مقداری اسلحه و مواد منفجره، قیام بر علیه نظام جمهوری اسلامی، اعتقاد به جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، شرکت در برنامههای ترور و انفجار، استهزاء قرار دادن احکام اسلامی و همکاری تشکیلاتی داخل زندان علیه نظام جمهوری اسلامی، مفسدفیالارض و باغی و محارب با خدا".
جسد رفقا را عوامل رژیم جمهوری اسلامی مخفیانه در گورستان "وادی رحمت" تبریز دفن کردند. خانوادۀ رفیق خبر اعدام را از طریق روزنامه و یکی از بستگانشان دریافت کرد. آن گونه كه رفقای همبندش گفتهاند، وی قبل از اعدام نیز در چندین نوبت توسط شکنجهگران شلاق میخورد. او با خواندن سرود انترناسیونال به پای اعدام رفت.
رفیق بابك در نزدیکی پایگاه بسیج ناحیه ۶ تبریز یک کیوسک روزنامهفروشی داشت که بعد از دستگیری و اعدامش، از طرف این پایگاه غصب و مورد استفاده آنها قرار گرفت.
۸- نسرين آموزگار
رفیق نسرین آموزگار سال ١٣٤٠ در زنجان متولد شد. او کاندیدِ عضویت در سازمان بود و مسئولیت تشكیلاتی کارخانۀ تولیدارو و همچنین یک کارخانۀ دیگر دارویی را به عهده داشت. در مورد شهادت او در نشریۀ پیكار ۱۱۲، دوشنبه ۸ تیر ماه ۱۳۶۰ چنین آمده است:
"… روز پنجشنبه ۲۹ خرداد، در حالی كه گروهی از هواداران سازمان ما در منطقۀ "سه راه آذری" مشغول انجام وظیفۀ انقلابی خویش و پخش و فروش نشریه بودند، با یورش وحشیانۀ پاسداران سرمایه كه سعی میكردند مانع فعالیت آنها شوند، روبهرو میگردند. در اثر مقاومت رفقا و عدهای از اهالی محل، كار به زدوخورد میكشد. در این میان پاسداران و اوباشان حزباللهی یكی از رفقای دختر را آنچنان كتك میزنند كه دندانهای این رفیق خرد میشود، رَحِم او پاره گشته و بدنش بهشدت كبود میشود. پاسداران پس از این كار با بیشرمی تمام رفیق مجروح را به داخل ماشین میاندازند تا با خود ببرند. اما در اثر مقاومت مردم و یورش آنها به ماشین سپاه، آنها مجبور میشوند رفیق را رها كنند.
در همین موقع یكی از پاسداران كه به احتمال قوی عباس فرمانی، پاسدار كارخانه و عضو انجمن اسلامی كارخانۀ تولیدارو است، و رفیق [نسرین هم] در همان كارخانه كار میكرده است، از فاصله بسیار نزدیكی (كمتر از دو متر) به مغز رفیق شلیك میكند و رفیق قهرمان ما نقش بر زمین میشود.
در این تیراندازیها یكی از عابرین هم به شهادت میرسد. پاسدار جانی بلافاصله اسلحه را تحویل پاسداران دیگر داده و خود فرار میكند. مردم رفیق نسرین را در حالی كه گلوله سر وی را سوراخ كرده و از سمت دیگر خارج شده بود به بیمارستان میرسانند و رفیق را در حال اغما بستری میكنند. رفیق نسرین به علت شدت جراحات وارده به مغز و در حالی كه مدت ۱ روز در حال اغما بود، سرانجام [در ۷ تیر ماه ۱۳۶۰] به شهادت رسید. یادش جاوید و راهش پاینده باد!".
نوشتهای از یک رفیق همرزم:
"کارگرانی که سال ۱۳۶۰ در کارخانه داروپخش کار میکردند، امروزه بهطور حتم باز نشسته شدهاند، بسیاری از آنها باید به یاد داشته باشند که در آن سالهای بعد از قیام، دختر جوانی در کارخانه شروع به کار کرده بود که یار و یاور و همصحبت بسیاری شد. دختری که شور زندگی و بالندگی، وجود او را در بر گرفته بود. دختری که گوشش میشنید و چشمهایش با کنجکاوی مینگریست و به همدردی میگریست. قلبش دوست میداشت و دستهایش، دستهای دیگری را در بر میگرفت. آرزوهایش بزرگ بودند، به بزرگی رنج انسان، عزمش جزم بود به وسعت تاریخ و جسارتش بزرگ، به بزرگی افقهای روشن.
ماههای بعد از قیام، ماههای حرکت به سوی تغییر بود. دختران جوان برای حرکت به سوی آرمانهای خود حتی در شکل تشکیلاتی، مشکل بزرگی نداشتند. جوانان سرمست، تابلوی دانشگاهها را بر سردر کارخانهها نصب میكردند. نسرین آموزگار به اتفاق دوستان خود محفلی مطالعاتی درست کرده بودند. کار تودهای، حضور در کنار درد و رنج، پیوستن به اردوی کار خوشتر مینمود. محفل دختران، "گروه انقلابیون آزادی طبقه کارگر" را برگزید. برای نسرین آموزگار سیاست بهتدریج همه چیز را تسخیر کرد؛ تحصیل، خانواده، پدر و مادر، موقعیت اجتماعی، همه چیز را، خواندن رمان را دیدن فیلم را. اما سیاست قادر نشد از بروز یک چیز جلوگیری کند و آن عشقی بود که بهتدریج در درونش جوانه زد و شروع به رشد کرد.
از آن پس نسرین آموزگار به "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" پیوست و با خودش هزاران سوال، صدها رابطۀ اجتماعی برای گروه به ارمغان آورد. نسرین آمد تا زندگی و مبارزۀ کارگران داروپخش به موضوع جلسات گروه تبدیل شود. شورای کارخانه، انجمن اسلامی تازه تأسیس یافته، مدیریت کارخانه، همه و همه موضوع بحث گروه باشد. در این هنگام بود که اعلامیههای مسلسل شمارهدار درکارخانه شروع به پخش شد. ولولهای در کارخانه ایجاد شده بود. اعلامیهها دستبهدست میگشت و موضوعات و مشکلات و خواستههای کارگران را طرح میکرد. سرعت و هشیاری نسرین مانع از شناسایی او شد. ده شماره اعلامیه که موضوع مشخصی را مرتب به بحث میگرفت کار کم سابقهای در فعالیتهای کارگری بود. سال ۱۳۵۹ سال وحدت گروه انقلابیون آزادی طبقه کارگر با سازمان پیکار بود از آن پس نسرین فعالیتش را در سازمان پیکار دنبال کرد.
او همچنان با عشق خود درگیر بود. او قادر شد بهتدریج با حس جدید کنار بیاید. وقتی سیاست عشق را پذیرفت، وقتی عشق با سیاست کنار آمد، او چون خیل عظیم دختران همعصر خود در انتظار آن نماند. او با جرأت و جسارت از علاقۀ خود سخن گفت. پرده از روی تردیدهای اولیه خود که تصور میکرد عشق با سیاست و مبارزۀ انقلابی سازگار نیست، برداشت. او دیگر از شعر گالیا [شعری از هوشنگ ابتهاج] عبور کرده بود. دلدادگی برایش دیگر فسانهای نبود او دیگر برای عاشق شدن در انتظار کاروان نماند. پروسۀ ازدواج او گفتنیست، باید گفته شود. نه فقط بهخاطر نفی تبلیغات مسموم جمهوری اسلامی و دادن تصویر واقعی از مناسبات بین زنان و مردان مبارز، بلکه بهخاطر آشکار ساختن معصومیتهایی که برای "منزه بودن" و "منزه ماندن"، از طبیعیترین حقوق انسانی خود دست شسته بودند. پروسۀ ازدواج او گفتنیست، برای نشان دادن راههای سختی که انقلابیون دیروز برای رسیدن به درکهای امروز پیمودهاند. نسرین شش ماه با مردی که دوستش داشت در یک خانه زندگی کرد و چهرۀ دیگری از زندگی بین مردان و زنان را به نمایش گذاشت.
نسرین بیست و نهم خرداد ۱۳۶۰، روز شروع فصل تازهای از خشونت بیسابقه و توحش جمهوری اسلامی، مجروح شد و پس از ده روز در حالت کُما درگذشت. نوع مجروح شدن او و زمان این حادثه، پرده از روی خصوصیات بارز او برمیدارد همچنین نشانه توحش سازمان یافته و از پیش تصمیمگیری شده جمهوری اسلامی در سرکوب مبارزان است. نسرین هنگام بازگشت از سرِکار متوجه ازدحام وسیع مردم و حضور گستردۀ پاسداران در "سه راه آذری" میشود. آن روز با حضور گستردۀ اعتراض و قدرتنمایی "سازمان مجاهدین" در مقابل رژیم همراه بود. حاكمیت برای سرکوب، نیروی زیادی را به "سه راه آذری" کشانده بود. دختری در حلقۀ محاصره پاسداران به شدت مورد حمله قرار میگیرد. نسرین برای فراری دادنش مداخله میكند اما موفق نمیشود. پاسداران او را هم دستگیر و به زور سوار ماشین میکنند. نسرین یک لحظه از غفلت پاسداران استفاد و در ماشین را باز كرده و فرار میکند. پاسداری که به دنبالش از ماشین پیاده شده بود، از دو متری به سر او تیراندازی و او را نقش بر زمین میکند".
۹- حسین آیینهورزان
رفیق حسین آیینهورزان سال ۱۳۴ به دنیا آمد. او معلم و مجرد بود. به جرم فعالیت در سازمان پیکار در آبان ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد.
متأسفانه اطلاعات بیشتری از او به دست نیاودهایم.
۱۰- حمید ابراهیمی
رفیق حمید ابراهیمی سال ۱۳۳۷ در همدان به دنیا آمد. او سال ۱۳۵۶ همزمان با جنبش انقلابی مردم برای سرنگونی رژیم شاه وارد دانشگاه شد. در همین زمان با "دانشجویان مبارز" و فعالین خط ۳ آشنا شد و بعد از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست. اواسط تابستان سال ۱۳۶۰ دستگیر شد و مدتی در زیرزمین زندان هتل بوعلی (هتلی که توسط رژیم مصادره و بهعنوان زندان از آن استفاده میشد) تحت شكنجه قرار گرفت. در زمان دستگیری از مسٸولین تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی سازمان در همدان بود. در بیدادگاه رژیم از مارکسیسم، طبقۀ کارگر و سازمان پیکار دفاع کرد.
حاکم شهر همدان،"علمی" نامی گفته بود: "حالا که اعدام میشوی بیا توبه کن".
ولی حمید در جواب گفته بود: "نه!".
حمید را یك هفته بعد از تولد دخترش در یک شب سرد، بعد از شکنجۀ مجدد، تیر باران كردند.
خبر اعدام رفیق ۱۶ مهر ماه ۱۳۶۰ در روزنامههای دولتی اعلام شد:
"بنابه اعلامیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب، حمید ابراهیمی، فرزند محمود با اتهام "شرکت در توطئه و قیام علیه جمهوری اسلامی و عضویت فعال در تشکیلات سازمان مرتد و محارب پیکار و شرکت در راهپیماییها و درگیریهای خیابانی و ایجاد همآهنگی بین تظاهر کنندگان و تأیید کلیۀ مواضع سازمان"، در دادگاه انقلاب اسلامی همدان محکوم به اعدام و در ۱۳ مهر ماه ۱۳۶۰ در همدان تیرباران شد".
کینۀ رژیم به رفیق حمید به این دلیل بود كه در دادگاه از مارکسیسم و مواضع سازمان پیکار دفاع کرده و توبه نكرده بود. خانوادۀ حمید، جسد او را در هر مكانی که دفن میکرد، عوامل رژیم آن را بیرون آورده و شبانه جلوی خانهشان میانداخت. خانواده بعد از مدتی، مخفیانه با این عنوان كه متوفی در تصادف ماشین كشته شده جسدش را در گورستان امامزاده کوه همدان دفن كرد. رژیم تا مدتها خانواده را زیر فشار قرار داده بود تا محل دفن را پیدا کند.
خانوادۀ حمید سنگقبری برای فرزندشان تهیه كرده بود. وقتی محل دفن رفیق را پاسداران پیدا میکنند، با بولدوزر به آنجا میروند تا جسد را بیرون بیاورند اما با مخالفت شدید روستاییان موجه میشوند. بعدها رهگذرانی روی سنگقبر شعارهای انقلابی مینوشتند.
۱۱- طاهر ابراهیمی
رفیق طاهر ابراهیمی سال ۱۳۳۶ در بوکان به دنیا آمد. سال ۱۳۵۴ وارد دانشگاه ارومیه شد. در جریان مبارزات و تظاهرات دانشجویی سال ۱۳۵۶ دستگیر و دوماه در زندان شاه بهسر برد و برای مدتی از دانشگاه اخراج شد. با اوجگیری مبارزات انقلابی تودهها، در اواخر سال ۱۳۵۶ رفیق دانشکده را رها کرد و به مبارزه با رژیم شاه پرداخت. او در تشکیل "جمعیت آزادی زحمتکشان" بوکان نقش فعالی داشت. طاهر در نگهبانی شهر، در مبارزات دهقانان انقلابی کردستان برای مصادرۀ زمینها، در درگیریهای "سیلکو" که دهقانان علیه فئودالها و مالکین مبارزه میکردند، فعالانه شرکت کرد. او یك دوره به کارگری پرداخت و در زمان قیام ۱۳۵۷ به کردستان بازگشت؛ فعالانه در جهت ایجاد "جمعیت دفاع از حقوق زحمتکشان کرد" در بوکان تلاش کرد و در بخش روستایی "جمعیت..." به مبارزۀ انقلابیاش ادامه داد و از کار آگاهگرانه در میان زحمتکشان روستا بازنایستاد.
او همراه پیشمرگۀ شهید تیمور حسنیانی با تشکیل محفلی فعالیت خود را در بوکان آغاز کرد. به اتفاق سایر همرزمانش، در پستوی منزلی، دستگاه پلیکپی را که با زحمت فراوان بهدست آورده بودند به راه انداخته و اعلامیههایی علیه رژیم جمهوری اسلامی چاپ و پخش میکردند.
در جریان دورۀ اول جنبش مقاومت كردستان وقتی که رفیق تیمور برای تهیۀ اسلحه به کوه رفته بود، رفیق طاهر در شهر ماند و بهعلت فعالیتهای افشاگرانهاش علیه رژیم، توسط پاسداران و جاشها شناسایی و برای مدت كوتاهی زندانی شد. در یورش اول ارتجاع به کردستان در کنار پیشمرگان "جمعیت..." در جنگ سقز با دلاوری و شجاعت شرکت کرد. مدتی بعد در جادۀ "تیکان تپه" بهدست مزدوران رژیم جمهوری اسلامی اسیر، اما خوشبختانه پس از تصرف شهرها بهدست پیشمرگان، آزاد شد.
با تلاش طاهر و همرزمانش، محفلشان دوباره شکل گرفت و پس از مطالعه و بررسی در بهمن ۱۳۵۸ به سازمان پیکار پیوستند. او سرمقالههای پیکار و اعلامیههای سازمان را به زبانی ساده برای زحمتکشان بوکان توضیح میداد. در هفت اسفند ماه ۱۳۵۹ هنگام یورش مزدوران حزب دمکرات به مقر سازمان پیكار در بوکان، رفیق طاهر با اسلحه کمری خود دلاورانه ایستادگی کرد.
در این رابطه مقالهای در نشریۀ پیكار ۹۷، دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۵۹ آمده:
"بار دیگر افراد مسلح حزب دمکرات برطبق سیاست حزب، جنایتی دیگر آفریدند و روی پاسداران ارتجاع را سفید کردند. این بار نیز جریان طبق معمول حمله و یورش وحشیانه به پیشمرگان یک نیروی انقلابی فعال در جنبش مقاومت خلق کرد است. حرکتی که دقیقا از پاسداران و ارتش ضدخلقی انتطار میرود، بار دیگر بهوسیلۀ حزب دمكرات انجام میگیرد.
جریان بدین قرار است كه تعداد زیادی از افراد مسلح حزب دمکرات که اکثرا مست بودهاند بعدازظهر روز پنجشنبه هفتم اسفند ابتدا در خیابان و در حضور مردم به یکی از فروشندگان نشریۀ پیکار حمله برده، او را مورد ضرب و شتم و توهین قرار داده و دستگیر میکنند. سپس با تجهیزات کامل و سلاحهای سنگین و نیروی زیاد مقر سازمان پیکار را در شهر بوکان محاصره و شروع به تیراندازی بهسوی مقر و نگهبانان آن میکنند. اعتراضات مردمی که میخواستند جلو یورش را بگیرند مورد توجه افراد مسلح حزبی قرار نمیگیرد و آنان به روی مردم نیز آتش میگشایند. طی این درگیری، حزبیها با آر پی جی و نارنجکانداز به ساختمان مقر تیراندازی مینمایند. این حملۀ وحشیانۀ با مقاومت دلیرانۀ رفقای ما روبهرو میگردد. پس از آنکه بیش از سه ربع ساعت از درگیری و حملۀ مغولوار دمکراتها به مقر ما میگذرد، از آنجا که عدهای از رفقای ما شهید و زخمی میشوند، رفقا از درون مقر پیشنهاد آتش بس و مذاکره میدهند، ولی این جانیان و جلادان همچون پاسداران رژیم ضدخلقی جمهوی اسلامی از کوبیدن مقر با سلاحهای سبک و سنگین دست برنمیدارند تا بالاخره به داخل مقر نفوذ کرده و شروع به دستگیری و کتککاری رفقای بیسلاح و توهین به آنان مینمایند، افراد زخمی را زیر باران مشت و لگد میگیرند. پیشمرگان قهرمان سازمان ما را که تا به امروز در هر نبردی در صف مقدم جبهه بوده و سینۀ خود را در برابر تهاجم رژیم ضدخلقی جمهوری اسلامی سپر کردهاند، نیز خلع سلاح کرده و با توهین و کتککاری اسیر میکنند.
بیشرمانهتر و وحشیانهتر از همه اینها سربریدن یکی از افراد زخمی توسط یکی از جلادان دمکرات میباشد. شخصی که این کار را کرده در زمان شاه نیز جاسوس و ساواکی و فردی جنایتکار بوده، او اکنون یکی از مسئولین حزب دمکرات است. لگد زدن و توهین به جنازۀ شهیدان نیز از شاهکارهای دمکرات است. این جانیان در حالیکه پیکر شهدای ما غرق در خون بوده درپی گشتن جیبهای آنان و دزدی کردن بودهاند. به شهادت مردمی که از نزدیک شاهد ماجرا بودهاند، بوی الکل ناشی از مستی افراد حزب کاملا معلوم بوده است. پس از تمام این بیشرمیها و دستگیری حدود چهل نفر از رفقای مسلح و غیر مسلح ما، این جانیان یکی از زندانیان ما را که یک قاچاقچی مشهور و بزرگ جاش رژیم جمهوری اسلامی بود، با احترام و در حالیکه خود این جاش به نفع حزب شعار میداد آزاد ساخته و او را با خود میبرند. در کنار تمام این قضایا افراد مسلح حزب چندین دفعه با تهدید و ارعاب و تیراندازی بهسوی مردمی که برای اعتراض به حرکت حزب تجمع کرده بودند آنها را پراکنده میسازند و حتی قصد کشتن بستگان یکی از شهدای ما را که در حال افشای حزب بود میکنند. غارت اموال مقر و آتش زدن نشریات، آخرین عمل این جنایتکاران بود. هم اکنون مقر ما در تصرف و اشغال این غارتگران و جنازۀ شهدا نیز در اختیار آنان است".
۱۲- محمدرضا ابراهیمی
رفیق محمدرضا ابراهیمی دانشجو و از فعالین سازمان پیکار بود. او به تاریخ ۲ آبان ۱۳۶۰ در همدان تیرباران شد.
متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۳- میرشمس ابراهیمینرگسی
رفیق میرشمس ابراهیمینرگسی فرزند سید حبیب، ۲۹ بهمن ۱۳۳۵ در روستای نرگستان از توابع شهرستان صومعهسرای استان گیلان به دنیا آمد. در دوران دبیرستان با اندیشههای سوسیالیستی آشنا شد و فعالانه در مبارزات مردمی سالهای ۵۷ – ۱۳۵۶ شرکت داشت؛ پس از پیروزی قیام به سازمان پیکار پیوست. او از همان ابتدای قیام در تشكیلات سازمان در شهرهای صومعهسرا، رشت و سپس تهران به فعالیت پرداخت. میرشمس همچنین در كارخانۀ گروه بهمن كه سازندۀ باتری و چراغ دستی بود، كار میكرد. در میان كارگران محبوب بود و در جهت پیشبرد خواستههای صنفی آنان نقش داشت. پس از ضربههای وارده به شاخۀ کارگری سازمان در استان گیلان، به ناچار محل کار خود را ترک و به تهران فرار کرد. در اول مهرماه ۱۳۶۱ در خیابانی در تهران دستگیر و ابتدا به اوین و سپس به گوهر دشت منتقل و در بیدادگاه رژیم به ده سال زندان محكوم شد. در زندان خود را به سوسیالیسم وفادار میدانست و بر سر مواضعش پایدار ماند. در سال ۱۳۶۶ یكی از رفقا توانست به همراه خانوادۀ او به ملاقاتش برود. رفیق شمس پس از تحمل شکنجههای وحشیانه در کشتار عام انقلابیون در شهریور ۱۳۶۷ به دار آویخته شد.
خاطرهای از یك رفیق همبند:
"اولین بار در گوهردشت دیدمش. مرا به یاد سرسبزی برنجزارهای شمال و مرداب انزلی انداخت. هنوز بوی طراوت و تازگی روستا را میداد. یادم میآید که پس از ناآرامیها و اعتصاب غذاهای متعدد در بند ۳ آموزشگاه، معروف به بند سرموضعیها، تمام افراد این بند و تعدادی از سرموضعیهای بند ۵ را به بندهای اوین قدیم و پس از مدتی از آنجا به گوهردشت منتقل کردند. گویا برنامه این بود که در بَدو ورود زهرچشم حسابی از همه گرفته شود. پس از ورود همه را با چشمبند به داخل بند برده و کاملا لخت کردند و رو به دیوار سرپا نگاه داشتند. بچهها با شرمندگی و اضطراب پابهپا میشدند. نمیدانم چقدر طول کشید، به نظر یک قرن میآمد. ناگهان صدای باز شدن درِ بند آمد و گروهی پاسدار نعرهزنان به داخل بند ریختند و با باتوم، کابل و یا چوب به بچهها حمله کردند. چند پاسدار یکی از بچهها را که چشمبندش را بالا زده بود زیر مشت و لگد گرفته بودند. بقیه با چشمبند میدویدیم، بههم میخوردیم یا به دیوار.
یکی از بچهها فریاد زد: "مواظب سر و صورت باشین".
جمعی از پاسداران به سمت او هجوم بردند. یکی از آنان فریاد میزد: "خط میدی مادر جنده؟ خواهر همهتون اینجا گائیدست".
ما میدویدیم و سعی میکردیم که سر و صورت را از ضربهها در امان نگاه داریم. سرانجام همه با چشمبند رو به دیوار نشستیم. بعضی ناله میکردند و بقیه خاموش نشسته بودند.
ناگهان یکی با لهجۀ غلیظ رشتی گفت: "چاکو دیدی امرا تورش آش"، مترادف فارسی: "ما را له و لورده کردند".
بیاختیار خندهام گرفت، شمس بود. حتی در بحبوحۀ بزنوبکوب هم شوخطبعیش را فراموش نمیکرد. هروقت دلم میگرفت با هم از جنگلهای سرسبز شمال و مرداب انزلی حرف میزدیم. او سرشار از امید بود. همیشه این شعر شاملو را میخواند:
"گیرم که ابر نبارد
این انتظار مرا شاد میکند
گیرم بهار نیاید
این انتخاب مرا شاد میکند".
با هم، هماتاق بودیم. من، شمس، اسماعیل موسایی از بچههای پیکار و رضا قریشی عضو سازمان رزمندگان که هر سه در کشتار سال ۱۳۶۷ اعدام شدند و تقی از بچههای مستقل اقلیت. روزی که بند ما را صدا کردند، نوبت کارگری اتاق ما بود. من و رضا مشغول جارو زدن راهرو اصلی بند بودیم که رئیس زندان گوهردشت وارد شد و پرسید: "شما اوینیها هستین"، گفتیم بله. گفت: "جارو رو همین جا بزارین و برگردین تو اتاقتون" و سپس فریاد کشید: "همه تو اتاق، چشمبند بزنین و آماده باشین، اتاق به اتاق صدا میکنیم زیر هشت".
کسی تعجب نکرد. همه انتظارش را داشتیم. مدتها بود که شایعۀ کشتار همگانی دهانبهدهان میگشت ولی کسی باور نمیکرد. ملاقاتها قطع شده بود. تلویزیون را برده بودند و روزنامه نمیدادند. هواخوری هم نمیرفتیم. خبر میرسید که هیئت سه نفرهای مرکب از دادستان کل انقلاب، حاکم شرع ارشد دادگاههای انقلاب و دادیار اول زندان مشغول پاکسازی زندانها هستند. یکی که به بهداری رفته بود، کوهی از دمپایی میبیند که گوشهایی کپه شده.
حتی بعضی از پاسدارها هم غیرمسقیم هشدار میدادند. صادق [ریاحی]، یکی از بچههای راه کارگر که در کشتار ۱۳۶۷ اعدام شد، به یكی از پاسدارهای پیر گفته بود: "حداقل در را باز کنید که یکی به گلها آب بدهد تا از تشنگی نمیرند".
پاسدار جواب داد: "مواظب زندگی خودتون باشین، گل مهم نیست!".
اما باز کسی باور نکرد.
روز قبل بند روبهرویی را صدا کرده بودند و شب بچههای اقلیتی بند بالای ما از طریق مورس فهمیدند که تک تک افراد بند را به دادگاه ایدئولوژیک بردند و حتی بخشی به چوبههای دار سپرده شدند. آنطور که فردا فهمیدیم همان شب این خبر به اقلیتیهای بند ما داده شد ولی آنان تصمیم گرفتند که خبر را مکتوم نگاه دارند که مبادا روحیۀ بند خراب شود. من و رضا [قریشی] به اتاق برگشتیم. تقی خبر بالا را داد، خبری که باید زودتر داده میشد و نشد. فرصتی نمانده بود که حرفی بزنیم یا تصمیمی بگیریم.
شمس به زبان رشتی پرسید: "توکه تجربۀ زندان شاه را داری چه فکر میکنی؟".
مانده بودم که چه بگویم. اسماعیل [موسایی] گفت: "من فکر میکنم خالی میبندن، میخوان ایجاد وحشت کنن که کنترل زندان رو از دست ندن. خصوصا حالا که جنگ رو باختن" و من گفتم: "فکر نمیکنم که سه تا از گردن کلفتترین مهرههای رژیم اومدن اینجا که خالی ببندن. مطمئنا میدونن که وقتی روشن بشه که همه چیز خالی بندی بوده دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه، اونوقت نوبت ماست که خشتکشون رو به سرشون بکشیم". این آخرین کلامی بود که بین ما ردوبدل شد. حدود دو هفته بعد، وقتی که بازماندهها را به بند برگرداندند از اتاق ما سه نفر از جمله شمس برنگشتند. از بند ۸۵ نفره اوینیها ۴۳ نفر باقیمانده بود. آخرین خبر شمس را نادر... (از هواداران کشتگر) به من داد، او هم از بچههای شمال بود:
"با چشمبند توی راهرو اصلی روبهروی راهروی منتهی به اتاقهای بهاصطلاح دادگاه نشسته بودم. چشمبندم طوری بسته شده بود که میتوانستم رفتوآمدها را ببینم. شمس را شناختم. جلوی صفی بود که از طرف راهرو دادگاه میآمد. به رشتی پرسیدم: "چه خبر؟".
جواب داد: "خالی دواستان دارید". مترادف فارسی "دارن خالی میبندن".
۱۴- مهدی ابریشمچی
رفیق مهدی ابریشمچی از هواداران سازمان پیكار بود كه بر اثر پرتاب نارجک به تظاهرات هوادارن سازمان پیکار در جلو دانشگاه چشمش را از دست داده بود. مدتها در شكنجهگاه بند ۲۹، زندانی بود و سال ۱۳۶۲ در زندان اوین تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۵- محمود ابلاغیان
رفیق محمود ابلاغیان سال ۱۳۳۳ در بروجرد به دنیا آمد. پدرش یك پیشهور ساده و فقیر بود. اغلب تابستانها برای كمك به پدر زحمتكش خود در ادارۀ خانواده به شاگردی میپرداخت. دو سال تابستان را در یك مغازۀ سبزی فروشی به كار مشغول بود. دوران تحصیلات دبیرستانی را در بروجرد گذراند. در سالهای آخر دبیرستان با ماركسیسم آشنا شد. سال ۱۳۵۳ به مدرسه عالی ورزش راه یافت. یك سال دورۀ كارآموزی تربیت بدنی را در دبیرستان سهراب تهران كه مخصوص ارمنیها بود، گذراند.
محمود در شهریور ۱۳۵۶ با سازمان مجاهدین م. ل. ارتباط گرفت. او با پشتكار و علاقۀ تمام وظایف محولۀ سازمانی را به انجام میرساند. با رشد مبارزات تودهها علیه رژیم شاه، محمود هم فعالانه در آنها شركت میكرد. تابستان ۱۳۵۷ در كارخانه جنرال شروع به كار كرد، اما به دنبال مبارزات روز افزون طبقۀ كارگر و تعطیل شدن كارخانهها، مجبور به ترك كارخانه شد.
پس از قیام، در دفتر علنی سازمان پیكار در تهران با نام مستعار رضا به فعالیت خود ادامه داد. در آبان ۱۳۵۸، طبق تصمیم سازمان به كردستان اعزام و مسٸول دفتر سازمان در سقز شد. محمود در سازماندهی رفقای هوادار در سقز نقش به سزایی داشت.
بهدلیل افشاگریهای سازمان پیکار به سیاستهای حزب دمكرات در حمایتشان ازمالکان زمین، بعدازظهر روز پنج شنبه هفتم اسفند، ۳ تن از عوامل حزب در بوكان، یكی از فروشندگان نشریۀ پیكار را (كه در آن "مصاحبه مجاهد با قاسملو" افشا شده بود) در حضور مردم مورد ضرب و شتم قرار داده و دستگیرش میکنند. نیم ساعت بعد از حادثه، آنها با نیرویی بسیار زیاد و همراه با یكی از مسٸولین حزب دمكرات كه در زمان رژیم گذشته ساواكی و جاسوس بود، با انواع سلاحهای سبك و سنگین مقرْ سازمان پیكار را در شهر محاصره كرده و مورد حملات نظامی خود قرار میدهند. آنها حتی وحشیانه به روی مردمی كه درصدد آن بودند تا از یورش حزبیها جلوگیری بهعمل بیاورند آتش میگشایند. در برابر این یورش ضدانقلابی، رفقای مستقر در مقرْ دلیرانه دست به مقاومت میزنند. پس از سه ربع حملات فاشیستی و كشتار و زخمی كردن چند تن، رفقا پیشنهاد آتشبس و مذاكره میدهند. اما حزبیها همچنان به حملات خود ادامه داده و آنگونه که در زندگینامۀ رفیق طاهر ابراهیمی نیز گفته شد، طی یک حمله و درگیری سخت توسط افراد حزب دمکرات، رفقا محمود ابلاغیان از اعضای سازمان و اهل بروجرد، پیشمرگه باقی خیاطی اهل مهاباد و پیشمرگه طاهر ابراهیمی اهل بوكان، به شهادت میرسند. بهعلاوه تعدادی از رفقای مستقر در مقر شدیدا زخمی میشوند.
به دنبال این جنایات هولناك، حزبیها به داخل مقر نفوذ كرده، رفقای زخمی و دیگران را مورد توهین و ضربوشتم قرار میدهند. این جلادان سپس به دزدی و خالی كردن جیب رفقای غرقه به خون دست زده، اموال مقر را غارت كرده، نشریات كمونیستی را آتش زده و ۴ تن از رفقای مسلح و غیر مسلح را به اسارت گرفتند.
بخشی از نامۀ رفیق محمود به خانوادهاش در ۲۵ آذر ماه ۱۳۵۹:
"...اكنون كه جنگ بین دو رژیم ارتجاعی شروع شده و تودههای بیگناه و زحمتكش شهرهای خوزستان، گوشت دم توپ شدهاند و در حال حاضر وضعیت برای تمام زحمتكشان ایران روز به روز سختتر میگردد. این بدتر شدن اوضاع همچنان ادامه خواهد داشت تا این كه بالاخره مردم به آن آگاهی لازم دست یافته و در صدد ریشه كن ساختن عامل بدبختیشان برآیند. اما تا آن موقع، فاصله اگر چه كوتاه ولی كوشش بسیار میطلبد و هر كه در این راه گام نهاد خدمتی بزرگ و حتما اجری گرانبها در پیشگاه تودهها و تاریخ خواهد داشت. با این تفصیل من همانطور كه قبلا بارها گفتهام، به كار خود علاقمند، معتقد و راضی و خوشحال هستم. و به شما نیز این حق را میدهم كه از بابت من خوشحال باشید و نه نگران ..." رضا؟ ۲۵/۹/۱۳۵۹
پس از این واقعه هولناك، هزاران نفر در شهرهای كردستان در محكومیت این جنایت توسط حزب دمكرات به خیابانها آمدند. سازمانها و گروههای بسیاری این جنایت را محكوم كردند. در مورد این واقعه، در نشریۀ پیكار ۹۷ دوشنبه ۱۸ اسفند و پیكار ۹۸، دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۵۹ و همچنین پیكار ۹۹، دوشنبه ۱ فروردین ۱۳۶۰ تحلیلها و گزارشات مفصلی آمده است.
۱۶- مسعود ابوسعیدی
رفیق مسعود ابوسعیدی ۷ فروردین ۱۳۳۶ در سمنان متولد شد. او كارگر كتاب فروشی و مجرد بود. ۷ مرداد ۱۳۶۰ در یكی از خیابانهای تهران دستگیر و ۶ روز بعد در ۱۳ مرداد در زندان اوین تیرباران شد. در تشكیلات سازمان پیکار با نامهای مستعار، هاشم و مسعود نجفی فعالیت میكرد.
خبر اعدام رفیق مسعود ابوسعیدی فرزند غلامرضا و ١١ پیكارگر دیگر، در روزنامههای کیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی در تاریخ چهارشنبه ١٤مردادماه ١٣٦٠ به نقل از روابط عمومی زندان اوین منتشر شد. در این روزنامهها اتهام رفیق را همچون موارد دروغ دیگر "اقدام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی" اعلام كردند. در سایت بیداران محل دفن رفیق بهشتزهرا، قطعه ۶۱ ردیف ۱۳ آمده است.
۱۷- عبدالحسین احسانی
رفیق عبدالحسین احسانی و ۱۴ پیكارگر دیگر در ضربه به بخش چاپ سازمان پیکار در ۲ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شدند. این رفقا در زندان اوین به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مركز تیرباران شدند.
به نقل از روابط عمومی دادستانی جمهوری اسلامی ایران در روزنامههای چهارشنبه ٣١ تیر ماه ١٣٦٠ خبر اعدام این رفقا منتشر شده بود.
اجساد اعدام شدگان به مرکز پزشکی قانونی منتقل گردید. دفن شهدا در خاوران را با این رفقا آغاز كردند.
۰۱۸- احمد ...
رفیق احمد سال ۱۳۴۴ در تبریز به دنیا آمد. او پسرخالۀ پیكارگر شهید محمد دانشورجامع است. رفیق در ضربۀ دوم به سازمان پیکار همراه با مرکزیت دستگیر و اعدام شد. او دانشآموز و در تشكیلات دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) در تبریز فعالیت میكرد.
متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۹- امانالله احمدی
رفیق امانالله احمدی سال ۱۳۳۴ در تبریز به دنیا آمد. او مهندس و مجرد بود. در تبریز دستگیر و در سال ۱۳۶۰ به جرم فعالیت در سازمان پیکار اعدام شد.
متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۰- حسین احمدیبرادرعمواوغلو
رفیق حسین احمدیبرادرعمواوغلو از فعالین سازمان پیکار در تابستان یا پاییز سال ۱۳۶۰ در تبریز تیرباران شد.
متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۱- غلامرضا اخلاقی
رفیق غلامرضا اخلاقی فرزند محمود، سال ۱۳۳۸ در روستای تنكمان در نزدیکی شهرستان نظرآباد در استان البرز (کرج) به دنیا آمد. او در سازمان پیکار فعالیت میکرد. بنابر خبری در روزنامۀ كیهان ۲ تیر ماه ۱۳۶۰ براساس اعلام دادسرای انقلاب اسلامی كرج، غلامرضا به حكم بیدادگاه این شهر به اتهام "قیام علیه نظام جمهوری اسلامی ایران و رهبری حمله به مردم مسلمان و مبارز تنکمان به وسیلۀ چوب و چماق و ایجاد رعب و وحشت در منطقه، مفسدفیالارض و باغی" شناخته شد. او را در سحرگاه ۱۸ تیر ماه ۱۳۶۰ در کرج تیرباران كردند.
۲۲- نسترن اخلاقیسنقری
رفیق نسترن اخلاقیسنقری سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمد. او دانشجوی رشتۀ مكانیك دانشگاه صنعتی بود. در پاییز ۱۳۶۰ پدرش به خیال اینكه ارشاد میشود محل اختفای دخترش را به پاسداران گزارش میدهد. رفیق از اعضای کمیتۀ غرب تهران سازمان پیکار بود كه در ۷ مهر ۱۳۶۱ اعدام شد. او موهایی روشن، مجعد و چشمانی به رنگ سبز داشت.
یکی از همزنجیرانش درخاطرات خود مینویسد:
"روزهایی که افراد را برای اعدام میبردند، خیلی مشخص بود. اسمهایی را میخواندند و همه میدانستند که او اعدامی است. از هر اتاقی که بچهها را صدا میکردند، چه از مجاهد و چه از بچههای دیگر، برای ما سخت بود. آن شب سکوت مطلق بود. بعضیها را سریع میبردند ولی برای برخی وقت خداحافظی باقی میماند. از روزی که همیشه به یادم است، روزی بود که نسترن اخلاقی را بردند. من با او دوست بودم. او با پدرش سیاسی شده بود و مذهبی بودند. در جریان قیام نسترن به اندیشۀ چپ روی میآورد و به پیکار میپیوندد ولی پدرش مذهبی میماند. پدرش او را کنترل میکرده که کجا میرود و میآید. نسترن را وقتی دیدم، توی بند یک بود و نماز میخواند تا وانمود کند که چپ نیست و مذهبی است. زیرا خودش میدانست که تا چه حد لو رفته است.
یكی از رفقا گفته بود كه تا مدتی مسئولیتش در سازمان برای بازجویان روشن نشده بود. بر اثر شكنجه بسیار، مدتی در بند بهداری اوین بود. در اواخر آبان سال ۱۳۶۰ به اتفاق دیگر زندانیان بند بهداری، به بند ٢۴٠ منتقل شد كه در اتاق ۶ بود. بعد از لو رفتن موقعیت و فعالیتهایش در سازمان، زمستان همان سال دوباره برای بازجویی او را بردند و شکنجه کردند. رفقا او را در راهرو بازجویی با پاهای ورم کرده دیده بودند.
او دانشجوی رشتۀ مكانیك و در بخش دانشجویی- دانشآموزی پیكار(دال دال) درغرب تهران فعالیت میکرد و گویا بعدا به خود سازمان منتقل شد. ما به او میگفتیم حالا که لو رفتهای تو هم بگو. میگفت اگر من بخواهم همه چیز را بگویم باید شما را هم بگویم و من این کار را نمیتوانم بکنم. خیلی امیدوار بود که پدرش بتواند کاری بکند. ما نمیدانیم که پدرش واقعا اقدامی کرد یا نه، به ما میگفت که پدرش فکر نکرده بوده که دخترش حکم اعدام بگیرد، بلکه فکر میکرده با کار خود باعث "ارشاد" و نجات دخترش میشود. نسترن میگفت من دلم برای مادرم میسوزد، ولی بگذار این داغ همیشه در ذهن پدرم بماند. او بیست و دو ساله و اولین فرزند خانواده بود. آخرین باری که از بازجویی برگشت گفت فکر میکنم اعدامم کنند ولی انسان در آن موقع هم که چنین حرفی میزند در دل امیدکی به زنده ماندن دارد. این حالت در همه اعدامیها بود که شاید اعدام نشوند. نسترن یک کیف هم در زندان درست کرد که به ما داد و ما آن را تا قزلحصار با خود بردیم ولی در آنجا جزو چیزهایی بود که از ما گرفتند. به من و خواهرم گفته بود این را بهدست مادرم برسانید که یک یادگاری از من داشته باشد. کیفی مشکی بود که روی آن خیلی قشنگ گلدوزی شده بود. شبی که او را برای اعدام میبردند تعداد اعدامیها زیاد بود. ده، یازده نفر از بند ما را بردند. یکی از چیزهایی که در این جریان خیلی چشمگیر بود، این بود که نسترن باور نمیکرد، ما گریه میکردیم. خودش که دختری بود سفید و تپلی، مثل خون قرمز شده بود. در زمان اعدام، زندانبانان میگفتند كه زندانی با اثاث، كه ممكن بود به بند دیگری منتقل شده باشد. نسترن از گریههای ما اشکش جمع شده بود ولی میگفت توی اثاثیهام نان سوخاریهایم را بگذارید. ما سوخاریها را گذاشتیم ولی میدانستیم که مسئله چیست".
نوشتهای از نامزد نسترن كه پس از گذراندن سالها زندان، هم اكنون در خارج از كشور زندگی میكند:
"ما در طول فعالیت تشكیلاتی در سالهای ۵۹- ۱۳۵۸ با هم آشنا شدیم و همكاری ما منجر به علاقۀ قلبی بسیار گشت و تمایل خود را برای زندگی مشترك علاوه بر فعالیتمان به هم ابراز داشتیم. حتی این مسٸله را خانوادههایمان هم میدانستند. البته خانوادۀ رفیق با من موافق نبودند و متأسفانه كمی بعد هم در سال ۱۳۵۹ من دستگیر شدم. رفیق بعدا تمام ردهای مرا پاك كرد، به منزلمان رفت و همه ابزار و وسایل مربوطه را جابهجا كرد و خلاصه با پشتكار بسیار تمام مسٸولیتهای مرا در بخشهای مربوط تقبل نمود. تا این كه ۳ خرداد پیش آمد و بگیروببندها شروع شد. او نیز چند ماه بعد دستگیر شد، البته شنیده بودم كه پدرش باعث دستگیری او شده بود. در بازجوییهای من و حتی پس از محاكمه، بسیاری از مساٸل او برای من و زندانبانان روشن شد، اما من هیچوقت جز این كه او نامزد من بوده به هیچ مورد دیگری اشاره نكردم. اما ظاهرا بازجویان اطلاعت بسیاری از او داشتند. یاد و خاطرۀ او هرگز برای من فراموش شدنی نیست و من همیشه او را دوست دارم و خواهم داشت.
سالها بعد خانوادۀ او با مشكلات و پرسوجوی بسیار توانستند، خانوادۀ مرا پیدا كنند و از من و محل من پرسوجو میكردند و میخواستند در مورد دخترشان بدانند، من با خاطرۀ تلخی كه از لو دادن او توسط پدرش داشتم و اینكه او عضو حزب جمهوری اسلامی بود، هیچگاه تمایلی به تماس با آنها نداشتم. یادش همیشه با من است".
۲۳- حسین اخوت
رفیق حسین اخوت هشتم خرداد ماه ۱۳۶۱ در اراک، طی درگیری با پاسداران كشته شد. حسین از فعالین سازمان پیکار، دانشجو و مجرد بود.
متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۴- صادق اخوت
رفیق صادق اخوت سال ۱۳۳۶ در اصفهان به دنیا آمد. او پس از قیام به سازمان پیكار پیوست. صادق که كارگر فنی بود، سال ۱۳۵۹ برای كمك به بخش چاپ سازمان به تهران فراخوانده شد و در چاپخانۀ اصلی سازمان به فعالیت پرداخت. رفیق در ۲ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و ۱۱ روز بعد، همراه با گروهی از رفقا تیرباران میشود. آنها را در یك گور دستهجمعی در مزار خاوران دفن میکنند. او نامزدی داشت به اسم مینا با نام مستعار "صغرا" كه دیگر از او هیچ اطلاعی در دست نیست.
در روزنامه کیهان مورخ ٣١ تیرماه ١٣٦٠ خبر اعدام صادق و ۱۴ مبارز دیگر بنابر گفتۀ روابط عمومی دادستانی جمهوری اسلامی چاپ شد. این ۱۵ رفیق از بخش چاپ سازمان بودند كه در ضربۀ ۲ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شده بودند. این گروه از رفقا اولین شهدایی بودند که در خاوران دفن شدند. ستون ۱۵ ردیف ۶.
۲۵- حسین اخوتپودهای
رفیق حسین اخوتپودهای سال ۱۳۳۹ در پوده از روستاهای اصفهان به دنیا آمد. او فرزند آخر خانواده و پدرش خردهمالك بود. حسین دوران كودكی را در روستای پوده گذراند، سپس در اصفهان بهعنوان کارگر ذوبآهن مشغول به كار شد. حسین که كاندید عضو سازمان شده بود در اواخر سال ۱۳۶۱ در اصفهان دستگیر و پس از مدت كوتاهی به همراه دو هوادار دیگر سازمان پیکار در اسفند ۱۳۶۱ تیرباران شد. رفیق حسین، دایی رفیق شهید حسین اخوتمقدم است.
در روزنامۀ اطلاعات، سوم خرداد ۱۳۶۱آمده بود:
"كلیه ارگانهای سازمانی پیكار نابود شد. حسین اخوت، مسٸول بخش توزیع، پس از مهرداد [نام مستعار رفیق شهید اسماعیل شمسمهر كه در همین اطلاعیه درباره وی آمده بود که اسماعیل شمس مهر با نام مستعار مهرداد، مسٸول كل كميته و مسٸول جمع هماهنگی اصفهان، مسٸول جعل و مسٸول تداركات، طی يك درگيری مسلحانه توسط برادران پاسدار به هلاكت رسيد] و مسٸول ارتباطات سازمان پیكار در اصفهان". در همین خبر آمده بود كه نزدیك به ۴۵ نفر از افراد تشكیلات پیکار در اصفهان دستگیر شدهاند، سپس اسامی هفت نفر از رفقا در آن ذکر شده بود.
شعری از مجید نفیسی به یاد حسین اخوتمقدم و حسین اخوتپودهای:
حسین
پا به رکاب دوچرخه / و زمزمۀ خرمن کوبان بر لب: "برو برو قاطر خسته!"
"برو برو ای زبون بسته!"- "حسین! دهاتی کوچک من! / از کجا میآیی؟"
- "از رودخانۀ خشک پوده خواهرزاده / هدیهام مشتی خاک است"
- "به کجا میخواهی بروی دایی جان؟" / - "به مفت آباد اصفهان
برای جوشکاری فلز آینده" / سوار بر موتور هندا / و زمزمه خرمن کوبان بر لب:
"برو برو تا وات کنم / شلوار مخمل پات کنم" / "حسین! بچه راهآهن من! از کجا میآیی؟"
- "از قلۀ سرد سبلان، دایی جان! / هدیهام مشتی برف است"
- "به کجا میخواهی بروی خواهرزاده؟"
- "به شاد آباد در تهران / برای تراشکاری فلز آینده" / یکی، رکاب چرخ را میفشرد
دیگری، دسته گاز موتور را / و هر دو زمزمۀ خرمنکوبان بر لب:
"این ور یالت گل کاریه اون ور یالت گل کاریه / وسط یالت مرواریه"
از کجا میآیید / به کجا میروید؟ / ای آتش کاران فلز آینده! مگر نمیشنوید آوای نی چوپانها را
که برایتان میخوانند:
"حسین راه دوره تو منشین / فریب و مکر فراوونه تو منشین
دو تا خنجر به زهرآلوده کردهاند برای شام مهمانه تو منشین" / ولی باد نمیگذارد / صدای نی را بشنوند
یکی، رکاب چرخ را میفشرد / دیگری، دسته گاز موتور را
و هر دو به دور دولاب خون / چرخ میزنند / چرخ میزنند
و زمزمه خرمنکوبان بر لب:/ "برو برو قاطر خسته!
برو برو ای زبون بسته! / برو برو ای قاطر خسته! / برو برو ای زبون بسته!"
۱۷ژانویه ۱۹۸۶
۲۶- حسین اخوتمقدم
رفیق حسین اخوتمقدم سال ۱۳۳۱ در محلۀ راهآهن تهران به دنیا آمد. در دبیرستان با سوسیالیسم آشنا شد و با کار در کارخانۀ یخچال سازی راهآهن با وضعیت کارگران آشنایی پیدا کرد. در اوایل سال ۱۳۵ همراه عدهای از دوستانش به صورت قاچاق به دوبی و قطر رفت تا از آنجا بتواند به فلسطین برود؛ ولی پس از یکسال آوارگی و کار طاقتفرسا در كشورهای حاشیه خلیج مجبور به بازگشت شد. حسین سال ۱۳۵۲ با لو رفتن محفل مارکسیستیای که در آن فعالیت داشت، دستگیر و به دو سال زندان محکوم شد. پس از زندان به مرور به سمت خط مشیای که بعدها به نام خط سیاسی-خلقی معروف گشت، سمتگیری کرد. تا سال ۱۳۵۶ مدتی کارگر منبتکار و سپس تراشکار کارگاههای میدان قزوین بود.
حسین به کوهنوردی علاقۀ زیادی داشت و عضو کانون کوهنوردی تهران بود و از این محمل برای فعالیت سیاسی خود استفاده میکرد. در اعتراضات ۱۳۵۶ زحمتکشان خارج از محدوده، بهخصوص در غرب تهران، محلۀ شادآباد نقش فعالی داشت و در بین مردم محبوبیت بهدست آورده بود. تا اوایل سال ۱۳۵۷ در کارخانۀ شادآنپور کار میکرد و جزو محفلی بود که بعدها به "کارگران مبارز" معروف شد. این محفل از شرکت کنندگان در "کنفرانس وحدت" بود که در مرداد ۱۳۵۸ در "سازمان پیکار" ادغام شد. در سازمان، حسین با نام مستعار رضا در بخش کارگری و محلات ورامین و تهران به فعالیت پرداخت. پس از ضربات تابستان ۱۳۶۰ به بخش چاپ و تدارکات منتقل شد. در جریان بحران داخلی سازمان پیکار به "جناح انقلابی" (فراكسیون) گرایش پیدا کرد و در همۀ فعالیتهای عملی آن نقش اصلی را بهعهده داشت. او خواهرزادۀ رفیق شهید حسین اخوتپودهای بود.
پاسدارها مدتها به دنبال رفیق حسین بودند. پدر و مادرش را به گروگان میگیرند و ماهها در سلولهای انفرادی بند ٢٠٩ اوین و جاهای دیگر محبوسشان میکنند. در اوایل آذرماه ۱۳۶۱ به دنبال خیانت عناصر واداده لو رفت. با لو رفتن خانهاش در خیابان شهباز تهران، همراه همسرش (نوشین نفیسی) که باردار بود، دستگیرشد. در زندان علیرغم فشار و شكنجه و توبۀ برخی از افراد، به آرمان زحمتکشان وفادار ماند. به احتمال زیاد هشتم اسفند ۱۳۶۱ در زندان اوین تیرباران شد. جسدش را به خانواده تحویل ندادند و در مزار خاوران دفنش کردند. حسین و همسرش صاحب یک دختر شدند که در زندان به دنیا آمد. او هرگز فرزندش را ندید. مجید نفیسی درژوئیه ١٩٩٥ به یاد حسین شعری به نام "دستخط" سرود و به دختر حسین تقدیم كرد.
خاطرهای از نیما پرورش در كتاب "نبردی نابرابر"، انتشارات اندیشه و پیكار ۱۳۷۳:
"... به محض ورود به سلول و بسته شدن درب آن، از شدت دردِ پاهایم روی زمین افتادم. چشمبند خود را باز کردم و متوجه شدم که در سلول فرد دیگری نیز هست. مردی تقریبا ۶ ساله با مو و ریش سفید در انتهای سلول، قسمتی که شوفاژ وجود داشت، رو به دیوار نشسته بود. (زندانیان مجبور هستند بهمحض شنیدن صدای درب سلول، رو به دیوار مقابل درب بنشینند تا از دیدن چهرۀ بازجو توسط زندانی ممانعت شود و فقط پس از بسته شدن درب میتوانند مجددا روی خود را برگردانند) درب سلول که بسته شد، روی خود را برگرداند. تا متوجۀ بدحالی من شد مرا کمک داد و به قسمت بالای سلول برد. من او را با نام حاج آقا اخوت میشناختم. حاج آقا اخوت پدر حسین اخوت بود. از فعالین سازمان پیکار. خواهر اخوت پس از دستگیری، حسین را پای قرار میکشد. اما او که سرقرار متوجۀ وضعیت مشکوک میشود، خود را از مخمصه بیرون میکشد و فرار میکند. پاسداران در عوض پدرش را گروگان گرفته به زندان میاندازند. او را بهعنوان گروگان گرفته بودند تا پسرش که از فعالین سازمان پیکار بوده خود را معرفی کند. مردی بسیار مهربان بود. همان روز عصر پاها و پشتم را با تکه پارچه خیسی ماساژ داد و از اندوختۀ قند خود در سلول برایم آب قند درست کرد. از اینکه موفق به دستگیری پسرانش نشدهاند، راضی بود ولی از اینکه در این سن و سال مجبور بود در زندان بهسر برد ناراحت بود..."
۲۷- اصغر اربابی
رفیق اصغر اربابی که در سازمان پیکار فعالیت میکرد، سال ۱۳۶۰ در قم تیرباران شد.
متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۸- سوسن ارجمندی
رفیق سوسن ارجمندی دانشآموز بود. او به جرم فعالیت در سازمان پیکار در اردیبهشت ۱۳۶۱ در شیراز حلقآویز شد.
متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۲۹- داوود (اهل ارومیه)
رفیق داوود دانشجو و از فعالین سازمان پیکار بود. او سال ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد.
متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۳۰- قنبرعلی (محمد) اسدیترسیاب
رفیق قنبرعلی(محمد) اسدیترسیاب در روستای ترسیاب، از توابع محمودآباد مازندران، در یك خانوادۀ فقیر كشاورز به دنیا آمد. در بخش كارگری سازمان پیکار فعالیت میكرد و كاندید عضو بود. زمان دستگیری در تهران بهعنوان كارگر نقاش ساختمان کار میکرد. رفيقى با صفا و دوست داشتنى بود كه بسيارى از زحمتكشان كوچه مروى و شمسالعماره در بازار تهران او را مىشناختند و دوستش داشتند.
در نیمههای مرداد ۱۳۶۰ در آدرسی كه در وصیتنامهاش آمده با چند رفیق دیگر دستگیر شد. بعد از حدود یک ماه شکنجههای سخت، بیآنکه بتوانند حرفی از زبانش بیرون بكشند در ۲۸ شهریور ۱۳۶۰ اعدامش کردند.
وصیت نامه رفیق قنبر:
"نام: قنبرعلی اسدی، نام پدر: نادعلی، شمارۀ شناسنامۀ من ۴۸، محل اقامت در تهران، ناصر خسرو، خدابندلو، پلاک ۱۶، محل اقامت پدر و مادر، جادۀ آمل، محمودآباد، پنج کیلومتری محمودآباد، دهی به نام ترسیاب، منزل اسدی.
پدر و مادر عزیزم از دور همۀ شما را میبوسم، همینطور، عباس و داریوش و سرور و کلیۀ آشناها و فامیل را از دور میبوسم.
پدر و مادر عزیز اگر من از این دنیا رفتم، عباس و داریوش هستند، یکی بازوی راست و دیگری بازوی چپ شما را گرفته و حافظ شما هستند. مادر عزیزم، میگفتی اگر فقط بشنوم که مرا دستگیر کردند، خودم را میکشم، ولی مادر میدانم که این کار را نمیکنی، اگر من رفتم، عباس و داریوش هستند. خوب آدم یک روز به دنیا میآید و روزی از دنیا میرود.
دیگر عرضی ندارم، قربان همگی شما، قنبرعلی اسدی ۲۸/۶/۱۳۶۰".
۳۱- زهره اسلامی
رفیق زهره اسلامی سال ۱۳۴، در یک خانوادۀ مذهبی در آبادان متولد شد. وی در آبادان تحصیلات متوسطهاش را به پایان برد و به جنبش دیپلمههای بیكار پیوست. پس از جنگ و مهاجرت جنگزدگان به نقاط دیگر كشور، خانوادۀ او نیز در تهران مستقر میشوند. او مدتی در كارخانههای جورابسازی و صابونسازی كار میكرد. در تهران به فعالیت تشكیلاتی خود در سازمان پیکار ادامه داد. روز ۱۴ اسفند ۱۳۶۰ دستگیر و ۲۶ اردیبهشت ۱۳۶۱ در زندان اوین اعدام شد.
۳۲ - علی اسلامی
رفیق علی اسلامی در محلۀ جوادیه تهران به دنیا آمد. در سازمان دانشجویی-دانشآموزی (دال دال) پیكار در تهران فعال بود. او را در اول بهمن ماه ۱۳۶۱ اعدام میكنند.
خاطرات عباس كیقبادی در كتاب "گریز ناگزیر":
"… دو ماه و نیمی از آمدن ما به اتاق پنج بند دو میگذشت كه روزی آمدند و اسامی سه نفر را اعلام كردند. آنها را از ما جدا كردند و به سالن آموزشگاه بردند. در میان آنهایی كه ماندند، كسی بود به نام علی اسلامی، از هواداران پیكار در بخش دال دال. علی خیلی كم حرف میزد. اغلب كتابی در دست میگرفت و قدم زنان میخواند. دربارۀ خودش هم چیزی نمیگفت. اصلا تصور نمیكردیم كه او را به دادگاه ببرند و اعدام كنند. همان زمان كه با هم در اتاق بودیم، علی اسلامی و مسعود رضاجو به دادگاه رفتند. وقتی علی و مسعود را به دادگاه بردند، تا مدتی چیزی از سرنوشتشان نمیدانستم. بعدها كه روزی با اتوبوس برای ملاقات میرفتم، یكی از بچههایی را دیدم كه قبلا در اتاق پنج با هم بودیم. ضمن صحبت به من گفت كه مسعود و علی را اعدام كردهاند... ص ۱۵۶
...اردیبهشت ماه ۱۳۶۲ بود كه مرا برای بازجویی صدا كردند و به بند ۲۹ بردند ... فردای آن روز ... بعد از یكی دو ساعت، بازجو پیراهن ما را گرفت و به سلول انفرادی دیگر برد. از من خواست چشمبندم را بردارم. در را بست. وقتی چشمبندم را برداشتم، دیدم دو نفر از بچههایی كه شب پیش با من در سلول بودند، آن جا هستند. خیلی صمیمانه به استقبالم آمدند و مرا نشاندند. شروع به معرفی خودشان كردند. یكی از آنها گفت: "من سیدمحمد اسلامی هستم" با حرفهایی كه زد، متوجه شدم كه برادر علی اسلامی، یكی از بچههای پیكار "جوادیه" است. او را اعدام كرده بودند. گفت: "برادرم رو اعدام كردن، اما من با رحیم، بازجویمان همكاری میكنم". این جملهها را خیلی راحت بیان كرد..." صفحه ۱۶۲
۳۳ - محمود اسلامی
رفیق محمود اسلامی روز ۳ خرداد ۱۳۶۰ در خیابان هاشمی تهران در تظاهرات موضعی دستگیر شد. رژیم تا دو سال از مواضع او اطلاعى نداشت تا اینکه چند زندانی هوادار كه در زیر شكنجه بریده بودند، او را شناسایی و به پاسداران معرفی میکنند که از هواداران سازمان پیکار است. او را هفده خرداد ۱۳۶۳ در تهران تیرباران میکنند.
نوشته ای از یك همبند:
"متولد ۱۳۳۳ بود فکر میکنم. دستگیری ۱۳۶۰ از بخش دانشجویی-دانشآموزی (دال دال) پیکار بود. سه بار دادگاه رفته، منتظر حکم اعدام بود. در مورد اعدامش اختلاف نظر وجود داشت.
سال ۱۳۶۳، یک تواب علنی تودهای فرستاده شد تو اتاق، نماز میخواند. یک تودهایی با او صحبت کرد که نماز نخوان. تواب را بردند بعد هم تودهای را بردند. مصاحبه کرد و آزاد شد. اواسط خرداد ۱۳۶۳ یکی از زندانیهایی که بهخاطر انفرادی ۳ ساله و مقاومتش در گوهردشت خیلیها نام او را شنیده بودند، به اتاق آورده شد. با محمود آشنا بود. شبها با هم گفتوگو میکردند (متأسفانه اسم آن فرد فراموشم شده) یک شب پاسداری آمد اسم آن فرد را خواند به همراه کلیه وسایل (یعنی منتقل شدن) با رفتن وی پاسداری به نام عباس (عباس کلاغ) با پرونده در دست، در اتاق را باز کرده گفت محمود اسلامی. محمود رفت به طرف در، عباس با صدای کلاغ مانندش پرسید: جنبش کمونیستی بحران داره؟ کلیه وسایل! عباس کلاغ رفت. محمود گفت فردی که از گوهردشت آمده بود تواب شده و بحثهای بین آن دو را به زندانبان گزارش داده بود. محمود از اتاق رفت. یکسال و نیم بعد برادرش را با تمام شدن حکمش از قزلحصار به اوین آوردند. در تماس با اتاق ما گفت: محمود را همان شب که از اتاق بیرون برده،اعدام کردند. ۱۷ خرداد ۱۳۶۳ بود. او اهل کمیجان بود. شهری در فاصله ۹ کیلومتری شرق همدان.
تعریف میکرد. بازجو برادرش را میزده و میپرسیده اسم گهات چیه؟ برادرش میگوید: محمود. بازجو شاکی میشود، میپرسد فامیل اَنات چیه؟، محمود جواب میدهد: اسلامی. بازجو پاک قاطی میکند. محمود میگوید برادر بلد نیستی بازجویی کنی چرا دادشو سر من میزنی. بازجو یك نر و ماده میخواباند تو گوش محمود".
۳۴- محمدعلی اشرفی
رفیق محمدعلی اشرفی اول مهرماه ۱۳۳۲ در آغاجاری در یك خانوادۀ كارگری متولد شد. تا ششم ابتدایی بیشتر نخواند و سپس به آموزشگاه فنیحرفهای شرکت نفت رفت و بهعنوان كارگر فنی به كار پرداخت. بعدها با اخذ دیپلم متوسطه كارمند شد. او دارای روحیهای حساس و هنرمندانه بود. در زمان شاه یکبار بهدلیل ساختن فیلمی از وضع زندگی زحمتکشان آغاجاری و بار دیگر در ارتباط با دستگیری یکی از رفقایش، ساواک او را دستگیر میكند، اما هر دوبار پس از مدتی آزاد میشود. او لب اسرارگویش آنچنان بسته بود که رژیم شاه بهنحوۀ مبارزاتش پینبرد. در سال ۱۳۵۷ هنگام اعتراضات علیه رژیم شاه، فعالانه در اعتصاب کارگران "شرکت نفت" شرکت کرد و از سازماندهندگان آن اعتصاب حماسی بود. او در میان کارگران وجهه و پایۀ وسیعی داشت و با آنکه کارگران از کمونیست بودنش مطلع بودند، او را به عضویت شورای مرکزی انتخاب کردند.
رفیق محمد نیز مانند رفیق منوچهر نیكاندام از فعالین تشکیلات پیکار در آغاجاری بود و هر دوی آنها چه در انتخابات مجلس و چه در هنگام سیل خوزستان فعالانه شرکت داشتند. مردم "سرکورهها" (۵ کیلومتری ماهشهر) رفیق را حتما بهیاد دارند که چگونه فعالانه در هنگام سیل به یاری زحمتکشان آمده بود. در جریان سیل، محمد مسئول چادر امداد سازمان پیکار در سرکورهها و رفیق منوچهر مسئول ارتباطات امداد بود. در یورش پاسداران به هواداران سازمان پیکار در ۲۹ و ۳ مهر ۱۳۵۹ محمد هم دستگیر میشود. این دستگیریها در ارتباط با موضع انقلابی و کمونیستی سازمان پیکار علیه جنگ بود و رفقا دلاورانه از این موضع در زندان و زیر شکنجه دفاع کردند. رفقا محمد و منوچهر در سحرگاه سوم آبان ۱۳۵۹ در میانكوه آغاجاری تیرباران شدند. محمد متأهل و دارای یك فرزند بود.
بعد از اعدام، جنازۀ آنها را به بیمارستان شرکت نفت در امیدیه بردند. قبل از آوردن جنازهها بیمارستان را تعطیل و محاصره كرده بودند و کاركنان بیمارستان را بیرون فرستادند. پاسداران تا ۲۴ ساعت جنازهها را به خانوادهها تحویل ندادند و فقط با این شرط كه در قبرستان شهر نباید دفن شوند، تحویل داده شدند، چرا که "کافر و نجس" هستند! خانوادههای محمد و منوچهر، جنازه فرزندان دلیرشان را در ده کیلومتری امیدیه در یک روستا که خویشان محمد در آنجا زندگی میکردند، دفن کردند.
از نشریۀ پیکار شماره ۸، دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۵۹، بازجویی و محاکمه در "دادگاه عدل اسلامی" خلخالی جلاد:
"پیکارگران شهید، رفقا محمد اشرفی و منوچهر نیکاندام تا دم مرگ به آرمان زحمتکشان وفادار ماندند. در بیدادگاه دژخیمان، نه وکیل مدافعی بود و نه خبرنگاری و نه کیفرخواستی، فقط چند سوال و سپس حکم تیرباران! ما در اینجا عین جملاتی را که در بیدادگاه بین رفیقانمان و خلخالی جلاد ردوبدل شده است میآوریم تا نشان دهیم که این بیدادگاه ارتجاعی، روی بسیاری از جنایتکاران تاریخی را سفید کرده است.
خلخالی جلاد میپرسد: مرام شما چیست؟
رفقا گفتند: دفاع از زحمتکشان.
خلخالی پرسید: کمونیست هستید؟
رفقا: بله.
خلخالی (با تمسخر): حتما زمان شاه مبارز بودید؟
رفقا (محکم): بله.
خلخالی: توبه میکنید؟
رفقا: خیر.
خلخالی: اگر آزاد شوید باز هم همین راه را ادامه میدهید؟
رفقا: بله تا آخرین قطرۀ خونمان مبارزه خواهیم کرد.
رفیق محمد در اینجا سوال کرد با چه مدرکی ما را محاکمه میکنید؟
خلخالی گفت: مدرک خاصی نمیخواهد، همین که رفتید کردستان جنگیدید، کافیست.
رفیق محمد: اگرچه در کردستان جنگیدن افتخار بزرگیست اما، ما به کردستان نرفتهایم. شما ما را بهخاطر اعتقاداتمان و عشقمان به زحمتکشان محاکمه میکنید.
خلخالی آخرین سوالش را مطرح کرد: چرا سازمانتان میگوید، مردم جنگزده خواهان قطع جنگ هستند، مگر امام نگفته ما تا پیروزی نهایی باید بجنگیم؟
رفیق منوچهر: شما حرف "آیتالله خمینی" را میگویید، ولی ما حرف تمامی مردم را، علاوه بر این حرف ما منطبق بر منافع مردم است. بروید از مردم سوال کنید ببینید چی جواب میدهند.
خلخالی آنوقت به "بهوند" (بهوند شخص مرتجعیست که رئیس دادگاه ضدانقلاب میانکوه بود) مرتجع گفت یک ورق کاغذ بدهد و آنوقت روی کاغذ نوشت: اعدام".
نشریۀ پیکار شماره ۷۹، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۵۹، بخشی از اطلاعیۀ سازمان پیكار در رابطه با اعدام رفقا:
"خلق قهرمان ایران:
" … جنایت جدید رژیم در تیرباران ۳ پیکارگر قهرمان در آبادان و آغاجاری، ادامۀ سیاست کشتار و سرکوب رژیم برای بازسازی سرمایهداری وابسته است و ما به خلق قهرمان ایران در مورد تشدید این سیاستِ سرکوب و خفقان و ترور و تیرباران به بهانۀ جنگ غیرعادلانۀ کنونی هشدار میدهیم. سه پیکارگر قهرمان چرا تیرباران شدند:
با شروع جنگ رفقای هوادار سازمان در خوزستان فعالانه در کمیتههای امداد شرکت جستند. آنها همه جا در کنار تودهها، به افشاگری علیه این جنگ ارتجاعی پرداخته، در ضمن از هیچ فداکاری و از جانگذشتگی بهمنظور کاهش صدمات جنگ برای تودهها دریغ نکردند. تیرباران یاران دلاور ما در خوزستان نیز بهخاطر همین رزمندگی و پیکارجویی رفقای هوادار ما بوده است. پیکارگر شهید محمد اشرفی، نفتگر کمونیست و پیکارگر شهید منوچهر نیکاندام معلم کمونیست در روز سه شنبه ۲۹ مهر در آغاجاری دستگیر شدند. جرم آنها این بود که در روز قبل اعلامیههای سازمان پیکار در مورد جنگ در سطح وسیعی در شهر پخش شده بود! هنگامی که خانوادههای این دلاوران با زن و بچه برای اعتراض به دستگیری آنان روانۀ سپاه پاسداران میشوند، مورد ضربوجرح پاسداران سرمایه قرار میگیرند و بالاخره در روز شنبه سوم آبان (۴ روز پس از دستگیری) دو تن از رفقا تیرباران میشوند.- سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر/ ۸/۸/۱۳۵۹".
۳۵- محمدابراهیم اشکان
بخشی از جزوۀ "زندگینامۀ چند تن از پیکارگران شهید" گردآوری از یاران فاضل، هوادار سازمان پیکار در پاکستان ۱۸/۶/۱۹۸۳:
"خانوادۀ رفیق از زحمتکشترین خانوادههای بلوچستان هستند که از سالها قبل برای کار به عراق رفته بودند. محمدابراهیم سال ۱۳۳۲ درعراق متولد شد، چند سال بعد همراه خانواده به ایران باز میگردد. سال ۱۳۵ بعد از اخذ دیپلم در ایرانشهر، وارد دانشگاه تبریز، رشتۀ مهندسی میشود و از فعالان سیاسی شهر بود. قبل از قیام در بلوچستان به مبارزه و افشاگری علیه ارتجاع حاکم میپردازد. در روزهای بهمن ۱۳۵۷ فعالانه در ایجاد کمیتۀ انقلابی ایرانشهر شرکت داشت و از افشای خوانین و مرتجعین محلی كه بارها وی را تهدید به مرگ كرده بودند بیمی نداشت؛ حتی افرادی مثل مولوی قمرالدین و مولوی عبدالرحمان سربازی، در چاهبهار او را به سپاه لو داده بودند. او با زحمتكشان، كپرنشینان ایرانشهر و كارگران "سد پیشین" پیوند و رابطۀ خوبی برقرار کرده و در جهت تشكل آنها فعال بود. وی در ابتدا از هوادارن سچفخا بود، اما بعد از مدتی به "سازمان دمكراتیك مردم بلوچستان" و سپس به سازمان پیكار پیوست. در تشكیلات پیكار در ارتباط با دهقانان "گرم بیت" قرار گرفت و برای بسیاری از مردم این منطقه، چاهبهار و "پیشین" یك دوست صمیمی بود.
در ۱۴ یا ۱۵ شهریور ۱۳۶۰ در شهر کوچک "پیشین" دستگیر میشود. رژیم هیچگونه مدرکی از او در دست نداشت و حتی تعلق سازمانیاش را نمیدانست. زیر شکنجههای وحشیانه برای کسب اطلاعات، استخوانهای رفیق را خرد میکنند که شانسی برای زنده ماندن نمیماند، ولی سخنی بر زبان نیاورد و حتی هویت تشكیلاتی خود را نیز اقرار نكرد. پاسداران او را به بیمارستان نمیرسانند و با یک تیرخلاص شهیدش میکنند. در تاریخ ۲۷/۷/۱۳۶۰ رادیو زاهدان وی را اشتباهاً و ناشناخته بهعنوان یکی از هواداران سازمان مجاهدین خلق اعلام کرد".
۳۶- گیتی اصغری
رفیق گیتی اصغری سال ۱۳۳۹ در زنجان متولد شد، فرزند بزرگ یک خانوادۀ مذهبی و زحمتکش با دو خواهر کوچکتر بود. او که درسخوان و هوش سرشاری داشت، دو سال را جهشی پشت سر گذاشت و سال ۱۳۵۵ در حالیکه فقط ۱۶ سال داشت وارد رشتۀ کتابداری دانشکدۀ علوم تربیتی دانشگاه تهران شد. چون از قبل با موسی خیابانی و خانوادهاش آشنایی داشت، هوادار سازمان مجاهدین شده بود. سال ۱۳۵۶ با ادامۀ مطالعات و بحثها و در ارتباط با رفقای هوادار بخش مجاهدین م.ل، مارکسیست شد؛ سال ۱۳۵۷ به "دانشجویان مبارز" و سپس سازمان پیکار پیوست. اهل مطالعه و پرسش بود و روحیۀ کنجکاوی داشت. در مبارزات دانشجویی فعال و از اعضای ثابت برنامههای کوهنوردی و کتابخانههای دانشجویی بود. به موسیقی، فیلم و ادبیات علاقۀ زیادی داشت. میزش پر بود از انواع نوارهای موسیقی و فیلمهای جدید که از کتابخانههای دانشکدهها به امانت میگرفت. در برنامههای انستیتو گوته فعالانه شرکت میکرد. شبی که انستیتو در دانشگاه صنعتی برنامه داشت و پلیس دانشگاه را محاصره کرد، گیتی جزو کسانی بود که شب را در دانشگاه سپری کردند. یکی از مقررات خوابگاه این بود که شب ساعت ۱ حضور غیاب میکردند و اگر کسی بدون اطلاع مسئولین غایب بود پیگیری میشد! زمان حضور و غیاب کس دیگری به جای او خوابید، تا سرپرست خوابگاه متوجه غیبت او نشود، كه چنین شد.
سال ۱۳۵۸ با رفیق محمود افشار از فعالین پیكار ازدواج کرد. از تابستان ۱۳۵۹ هر دو برای ادامه فعالیت سازمانی به کرمان فرستاده شدند. پاییز ۱۳۶۰ در آن روزهای سیاه، هر دو در خانۀ پدری محمود دستگیر و به اوین برده شدند. گیتی زمان دستگیری ۲۱ ساله و باردار بود ولی فرزند آنها هرگز متولد نشد. آنها زیر سختترین شکنجهها چون کوه استوار ایستادند و به مزدوران سرمایه نه گفتند. قامت استوارشان در ۱۷ دی ۱۳۶۰ آماج رگبار گلولههای پاسداران قرار گرفت. پیکر او در قطعه ۹۲ / ردیف ۷۷ بهشتزهرا تهران دفن شده است.
نوشتهای از یكی از همرزمان محمود و گیتی با مقداری ویراستاری: (این متن عینا در شرححال رفیق محمود افشاری هم آمده است).
"با محمود و گیتی همدانشکدهای بودم. با گیتی ۴ سال شبوروز در خوابگاه باهم بودیم! از زمانی که آنها ازدواج کردند به خانۀ پدری محمود هم میرفتیم و با پدر و مادر نازنینش بیشتر آشنا شدم. خانۀ آنها در خیابان هاشمی بود و پدرش در آتشنشانی کار میکرد. اواخر سال ۱۳۵۸ خانۀ خیابان هاشمی را فروختند و خانۀ بزرگتری در شهرکی در جادۀ مخصوص کرج خریدند تا برای پسر و عروسشان اتاق جداگانهای داشته باشند. گیتی و محمود در تهران با بخش دانشجویی–دانشآموزی کار میکردند. از نیمههای تابستان ۱۳۵۹ برای ادامۀ کار سازمانی به کرمان رفتند. یکی از همدانشکدهایهای ما با نام عیسی احمدزاده معروف به "اسد" که از مسئولین بود برای ادامۀ فعالیت به اردبیل رفت که تابستان ۱۳۶۰ دستگیر شد و زیر شکنجههای بازجویان طاقت نیاورد و رفقای بسیاری را لو داد. مصاحبۀ تلویزیونی هم کرده بود. عیسی دوستی نزدیکی با محمود داشت و خانۀ جدیدشان را هم بلد بود. آن روز که بچهها دستگیر میشوند، برای دیدار خانواده به تهران آمده بودند و چون فکر میکردند عیسی میداند که آنها در تهران نیستند، به سراغشان نخواهد آمد. مادرشان که خانم هشیاری بود، روز قبل ماشینی را دیده بود که سر کوچۀ آنها ایستاده و دو سه نفر ظاهرا ماشین را بررسی و تعمیر میکنند، متأسفانه آنها پاسدار بودند و آن روز میریزند و رفقایمان را میبرند. بعد از اعدام عزیزان، من دو بار به خانۀ آنها رفتم. مادر محمود وصیتنامۀ آنها را گرفته بود. گیتی در وصیتنامهاش خواسته بود او را کنار همسرش دفن کنند. اما گیتی و مهناز (خواهر محمود) در ردیف ۷۷ و محمود در ردیف ۷۶ قطعه ۹۲ دفن شدند. نوروز ۱۳۶۱ که به دیدار مادر رفتم، اتاق گیتی و محمود را دست نخورده حفظ کرده بود. روی میز تحریرشان عکسهای قاب شدۀ آنها در کنار ظرف خرما و شمع قرمزی که میسوخت، خاطرات مرا زنده کرد. صدای رسای محمود را میشنیدم که عاشقانه سرود "خروسخوان او بود و من مست و مستانه ..." را میخواند و گیتی را میدیدم که جان شیفتهاش را در کمرکش کوههای البرز به سمت بلندترین قلهها میکشاند و با شیطنت نوجوانی میخندد و سرود زندگی سر میدهد! مادر با استواری تمام به من روحیه میداد و با توجه به مشکلاتی که میدانست با آنها درگیر بودهام از من خواست کمتر به منزلشان بروم و مواظب خودم باشم! از سرنوشت اسد (احمد عیسیزاده) اطلاعی ندارم".
۳۷ کاظم اعتمادیعیدگاهی
رفیق کاظم اعتمادیعیدگاهی سال ۱۳۳۴ در مشهد در خانوادهای متوسط چشم به جهان گشود. پدرش در یک مغازۀ بزرگ پارچه فروشی كارگر فروشنده بود. سال ۱۳۵۲ بعد از اتمام تحصیلات در مشهد وارد دانشگاه صنعتی آریامهر تهران شد. آنجا هم از دانشجویان ممتاز بود. از سال ۱۳۵۳ زندگی سیاسی خود را با ورود به انجمن اسلامی دانشگاه آغاز کرد و در مدت کوتاهی معلومات وسیعی در بارۀ اسلام کسب کرد، اما یک سال بعد اسلام را کنار گذاشت. با توجه به حُسن اعتمادی که بچههای انجمن چه از نظر معلومات و چه از نظر صداقت نسبت به او داشتند باعث شد که جمعی از آنها با کاظم همراه شوند. او سازمانده و از رهبران اصلی تظاهرات دانشجویی بود که بعد از مدتی توسط ساواک شناسایی و از ورود به دانشگاه منع شد، اما بهعلت بالا بودن سطح دانش و تحصیلاتش و با پادرمیانی مقامات علمی دانشگاه دوباره اجازه ورود یافت. اوایل سال ۱۳۵۶ دانشگاه را ترک کرد و به فعالیت انقلابی پرداخت. یک کتاب هم از مائو ترجمه کرده بود. بعد از قیام با یک گروه كمونیستی كه با چند تن دیگر تشکیل داده بود به سازمان پیکار پیوست. در سازمان با نام مستعار حسین ملك شناخته میشد.
از کتاب "گریز ناگزیر" سی روایت گریز از جمهوری اسلامی ایران، به کوشش میهن روستا، مهناز متین، سیروس جاویدی، ناصر مهاجر، ج. ۲، ص ۱۵۹ تا ۱۶۲. خاطراهای از عباس کیقبادی که با او در زندان بوده:
"خاطرۀ جالبی از یکی از رفقای سالن ۴ دارم. اواخر آذر سال ۱۳۶۱ بود که روزی یک زندانی را با ساک به داخل اتاق هل دادند. او وقتی وارد شد ساکش را در گوشهای گذاشت و همانطور ایستاده شروع کرد به سلام و احوالپرسی با بقیه. جوان ۳ سالهای بود با سبیلهای کلفت و سری کم مو. بلند قد بود و سبزهرو. پایش میلنگید. خودش را معرفی کرد و گفت: "من کاظم اعتمادی هستم، با نام مستعار حسین آموزگار [آموزش درست است، چون در كمیتۀ آموزش سازمان پیکار فعالیت میكرد به حسین آموزش معروف شده بود]، کاندید عضو سازمان پیکارم و به اتهام همکاری با پیکار دستگیر شدهام. در دادگاه از سوسیالیسم دفاع کردم و در انتظار حکمم هستم!". بعد نحوۀ دستگیریاش را تعریف کرد و گفت: "در خیابان منتظر ماشین بودم. ماشینی ایستاد و سوار شدم. سرنشینان ماشین شروع به صحبت کردند و از من پرسیدن چه کارهام. گفتم مهندس ساده از دانشگاه صنعتی. پرسیدند مهندس چی هستی که لباست این طوریه؟! گفتم: مگه لباسم چه اشکالی داره؟ گفتند تو رو یه جایی میبریم که بفهمی اشکالش چیه! و منو به کمیتۀ مشترک بردند. اون جا شروع کردن به کتک زدنم و بعد شکنجه شروع شد. هرچه گفتن، قبول نکردم و زیر بار نرفتم. گفتن تو سیاسی هستی. قبول نکردم. گفتن باید خونهات را به ما نشون بدی. اونا رو به خونهام بردم که در محلهای در اطراف بازاره. از شلوغی خیابان استفاده کردم و در یک فرصتی که پیش اومد، در ماشین رو باز کردم و پا به فرار گذاشتم. اونا بلافاصله تیراندازی کردن. دو گلوله به پام خورد و به استخوان اصابت کرد. منو به بیمارستان بردن و پس از مدتی به اوین فرستادن. وقتی قاسم عابدینی دستگیر شد، در شناساییهایی که از روی عکسهای بچههای پیکار و خط ۳ میکرد، منو شناسایی کرد. منو به کمیتۀ مشترک برگردوندن و دوباره بازجویی شروع شد. قاسم عابدینی را بالای سرم آوردند. گفت: من مسئول تو بودم. تو کاظم اعتمادی هستی. بیش از این مقاومت نکن که به نفعت نیست. از آن لحظه به بعد دیگه خودمو بهعنوان مدافع سوسیالیسم معرفی کردم و سر حرفم وایستادم. در دادگاه هم همینطور رفتار کردم".
کاظم اعتمادی بعد از این حرفها شروع کرد به خواندن آواز: دشت و دمن، باغ و چمن لاله و ریحان پرورده ... ملودی تصنیف هم درست مانند اینکه ویلون میزند، با دهان میزد. همۀ ما با او هم آواز شدیم. فضای اتاق ناگهان عوض شد. او میخواند و وقتی به موزیک میرسید، همۀ اتاق آن ریتم را با دهن میزد. آنقدر سروصدا کردیم که پاسداری آمد گفت: "چه خبرتون شده؟ جشن گرفتین؟". ما فوراً آواز خواندنمان را قطع کردیم. کاظم اعتمادی آنقدر محجوب و متین بود و آنقدر برخوردهای انسانی داشت که در عرض دو هفته مسئول اتاق شد. هرشب قبل از خواب برایمان ترانۀ لالایی ویگن را میخواند. دیگر این عادت قبل از خوابمان شده بود. وجود او آرامشی به ما میداد. بچههای دیگری هم در اتاقمان بودند که احتمال میرفت اعدام شوند و روحیۀ بسیار خوبی داشتند. ولی وجود کاظم فضای خاصی به اتاق داده بود. اتاقهای سالن بند آموزشگاه شبیه هم بودند. آموزشگاه سه طبقه داشت و ۶ سالن. از در ورودی که وارد "زیر ۸" میشدی، دست چپ سالن ۱ و دست راست هم سالن ۲ بود. سالن ۱، ۳ و ۵ در طبقات روی هم قرار داشت و سالنهای ۲، ۴ و ۶ هم روی هم. سالن ۶ سالن صغیرها یا زیر ۱۸ سالهها بود. بقیۀ سالنها به سر موضعیها اختصاص داشت. در هر سالن هم فکر میکنم حدود ۱ اتاق بود. میگویم فکر میکنم چون هیچ وقت با چشم باز (به جز دستشویی رفتن) آنجا را ندیدم. راه تماس ما در این بند، از طریق مُرس و پیام گذاشتن در توالت بود. به این ترتیب به هم خبر میدادیم که ساعت سال تحویل نوروز ۱۳۶۲، همه با هم سرود بخوانیم و جشن بگیریم. شب قبل از عید لوازم جشن را آماده کردیم. قصد داشتیم سفرۀ هفتسین بچینیم. در حالی که کارهای تدارکاتی را انجام میدادیم، میگفتیم و میخندیدیم و آواز میخواندیم. ناگهان پاسدارها به اتاق ریختند. انگار به تمام اتاقها ریخته بودند. فریاد میزدند که "چه خبرتونه؟!". و شروع کردند به تهدید کردن و گفتن این که: "بچههای ما دارن تو جبههها شهید میشن و شما اینجا جشن میگیرین و میزنین و میرقصین؟!". کاظم که مسئول اتاق بود گفت: "عیده و بچهها میخوان شاد باشن. این چه اشکالی داره؟". گفتند: "بیا بریم که نشونت بدیم اشکالش کجاست!". او را با خودشان بردند؛ با پس گردنی و چک و لگد. ما در اتاق به شلوغ بازیمان ادامه دادیم. میرقصیدیم و آواز میخواندیم که دوباره در باز شد. من سرپا بودم. به من گفتند: "تو هم بیا" و مرا هم با خودشان بردند. ما را به "زیر ۸" بردند و سه چهار ساعتی از ما "پذیرایی" کردند. حسابی میزدند. بچههای دیگری هم بودند که من آنها را نمیشناختم، اما از اتاق ما من و کاظم بودیم. بعد ما را به اتاق برگرداند و گفتند: "یادتون باشه فردا هم دست از پا خطا نمیکنین!". با اینکه از نصف شب گذشته بود وقتی برگشتیم دیدیم بچههای اتاق منتظر ما نشستهاند. بعد از اینکه ماجرا را تعریف کردیم، خوابیدیم. فردا صبح سفرۀ هفتسین را چیدیم، لباسهایمان را عوض کردیم و آمادۀ سال تحویل شدیم. بهمحض اعلام سال نو از رادیوی بند، بچهها شروع کردند با مشت به دیوار کوبیدن و سرود "بهاران خجسته باد" را خواندن. من برای اولین بار دیدم که زندان اوین به لرزه درآمده است. در تمام بندها و در تمام سالنها، بچهها با مشت به دیوار میکوبیدند و سرود میخواندند.
پاسدارها تا چند ساعت بعد هم اصلاً به سالنها نیامدند. ظاهراً به هیچ اتاقی هم نرفتند. اما چند ساعت که گذشت، بچهها را یکی یکی صدا زدند. آنها را که شناخته بودند، به "زیر ۸" بردند و به قول خودشان از آنان پذیرایی گرمی کردند. کاظم را هم صدا زدند. او گفته بود: درست است که من مسئول اتاقم، اما مسئول شلوغکاری بچهها که نیستم! ۱ اردیبهشت ماه (شب اول ماه مه) ۱۳۶۲ کاظم را بردند. بعدها شنیدیم که همزمان از اتاقهای دیگر هم عدهای را بردهاند. همان شبی بود که بهآذین و کیانوری را برای اولین بار... [به] تلویزیون آورده بودند. ظاهراً شب قبلش ناخدا افضلی فرماندۀ نیروی دریایی و عدهای دیگر از افسران تودهای را دستگیر کرده بودند. به جز کاظم اعتمادی، بچههای دیگری هم همان شب اعدام شدند. از جمله ولیالله رود[گریان] که او هم از بچههای پیکار در شمال بود. هرگز او را ندیدم، اما چیزهای زیادی دربارهاش در زندان شنیدم. وحید خسروی هم بود که در رشت دستگیر شده بود. او از زندان رشت فرار کرده بود. او را در تهران دوباره دستگیر کردند. او هم در دادگاه از سوسیالیسم دفاع کرده بود. یکی دیگر از بچههای پیکار وازگن منصوریان بود. تمام این بچهها را همان شب برای اعدام بردند.با رفتن کاظم، وضعیت اتاق بههم ریخت. جای خالی او را کسی نمیتوانست پرکند".
خاطرهای از یك همرزم:
"با حسین در سال ۱۳۵۷ از نزدیک و توسط دوست مشترکمان "م" که او هم دانشجوی دانشگاه صنعتی بود آشنا شدم. مشترکا چند محفل روشنفکری، دانشجویی و دانشآموزی را بههم متصل کردیم و گروه "مبارزین راه آرمان کارگر" را که جریانی خط سهای بود پایهریزی کردیم که درتابستان ۱۳۵۸ به سازمان پیکار پیوست. حسین که دورۀ لیسانس مهندسی در دانشگاه صنعتی را به پایان برده، تنها ۵ سال از من که آن موقع ۱۸ سال بیش نداشتم، بزرگتر بود. با این همه آن جوان ۲۳ ساله در عرصۀ نظری و قلمی بهشدت فعال و پختهترین عضو گروه به شمار میرفت. ترجمۀ کتاب "تاریخ سی سالۀ حزب کمونیست چین"، "تحلیل ازشرایط جامعۀ روستایی در ایران" و چند گزارش تحلیلی از جنبش کارگری و... از جمله آثار او بود . با اطلاعیۀ مهر ۱۳۵۷ "بخش مارکسیست لنینیستی سازمان مجاهدین خلق" و سپس اعلام موجودیت سازمان پیکار، ارتباط ما با این جریان که رسما به "خط سه" پیوسته بود، از طریق حسین آغاز شد و سپس به آن پیوستیم. در جریان گفتوگوهای "وحدت" بیشتر حسین و من از سوی گروه ما و زنده یاد سپاسی آشتیانی (دایی بزرگ) و یکی دیگر از مسئولین از سوی پیکار شرکت داشتند . حسین پس از وحدت گروه ما با پیکار بلافاصله به عضویت تحریریۀ پیکار درآمد و از آن پس در آن قلم زد. … دیدارهای من و حسین پس از پیوستن به پیکار بهدلیل فعالیت در ارگانهای مختلف محدودتر شده بود. اما گهگاه همدیگر را میدیدیم. پس از کنگرۀ دوم سازمان پیکار وقتی من به تحریریه پیکار منتقل شدم، حسین به کمیتۀ آموزش انتقال یافت. از این رو برخی او را "حسین آموزش" نیز خطاب میکردند. در نتیجه در طول فعالیت مشترکمان در پیکار کمتر بخت کار مشترک با یکدیگر را داشتیم. بااینهمه صرفنظر از روابط عاطفی، دیدگاههایمان نیز سخت در مسائل گوناگون به هم نزدیک بود. ازجمله در مورد بیانیۀ ۱۱. با گسترش بحران سازمان دیدارهای ما هم برای راهیابی بحران در نیمۀ دوم سال ۱۳۶۰ بیشتر و منظمتر شد. او را بیشتر در حوالی منزل یکی از دوستانم در تهران میدیدم که سپس چشمبسته او را به خانه میبردم و با هم گفتوگو میکردیم. در یکی از قرارها دیگر نیامد. نگران شدم. به بچهها اطلاع دادم و قرار شد تا خبری از او نگرفتم دیگر سر آن قرار نروم. اما نتوانستم نروم. هفتهها پیدرپی میرفتم تا شاید که ببینمش. نمیخواستم واقعیت تلخ امکان دستگیریاش را باور کنم. پس از چند هفته که دریافتیم با همه ارتباطش قطع شده یقین یافتیم که دستگیر شده و دیگر بر سر قرار نرفتم. برایم ضربۀ بزرگی بود. دیگر امید دیدار دوبارۀ رفیقی با سابقه، متین، خوشرو، خوشبین، متواضع و سخت موجب دلگرمیام را از دست داده بودم. تنها خبردار شدیم دستگیر شده است. … نمیدانم چه کسی او را لو داده است. اما میدانم که در زندان در دفاع از سوسیالیسم ایستادگی کرد. یکی از رفقای همبند او که از جمله دوستان من است که از جنایات دهه شصت جان بهدر برده است، به کرات از شخصیت والای او در زندان برایم سخن گفته است.ـ حسین ملک (کاظم اعتمادیعیدگاهی) در اردیبهشت ماه ۱۳٦۲ در تهران تیرباران شد. تنها جرم او دفاع از سوسیالیسم و همکاری با سازمان پیکار بود. امروز عکس او را که دیدم چهرۀ ۲۶ سالگی او در آخرین دیدار دوباره برایم سخت زنده شد. یادش گرامی و جنبش دادخواهی در ایران پرتوان باد".
۳۸- فریدون اعظمیبیرانوند
رفیق فریدون اعظمیبیرانوند فرزند پرویز، بهار ۱۳۲۵ در خرمآباد متولد شد. بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه جندیشاپور اهواز، در شهرهای خوزستان به آموزگاری پرداخت. در زمان شاه از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۶ به اتهام فعالیت سیاسی در زندان بود. از اول قیام تا اوایل سال ۱۳۶۰ در تشكیلات خوزستان سازمان پیکار فعالیت میکرد و سپس به تهران آمد. او به همراه همسر و دو فرزندنش در نیمۀ شب ۱۶ دیماه ۱۳۶۰ در خانهاش دستگیر شد. بعد از مدتی شكنجه در كمیتۀ مشترك، به اوین منتقل گشت. همسرش در اردیبهشت سال ۱۳۶۱ آزاد شد و در ملاقاتی که با فریدون داشته، فریدون به او میگوید كه از یك دادگاه چند دقیقهای میآید. رفیق از چهرههای مقاوم زندان بود که همراه رفیق داوود مداٸن از فداییان اقلیت پس از اینکه آنها را سه بار برای اعدام میبرند و بازمیگردانند در ۸ آبان ۱۳۶۱ در زندان اوین تیربارانشان میکنند.
بخشی از نوشتۀ برادرش محمد، با نام "خاطراتی از فریدون اعظمی":
"فریدون برادر بزرگترم بود. او در اول فروردین سال ۱٣۲۵ چشم بر این جهان گشود. در محیط خانوادگی ما پس از پدر و مادرم، بالاترین اتوریته را در میان خانوادۀ پرجمعیت ما داشت. فریدون بسیار هم سخاوتمند بود. نه تنها پولهای خودش را به سادگی خرج هرکس و ناکسی میکرد، از پول جیبی "بیزبان" من نیز غافل نمیماند. فریدون به ورزش روی آورده بود. البته کوهنوردی و اسب سواری و تیراندازی را ما از کودکی آموخته بودیم و از ورزشهای مورد علاقۀ عموم افراد خانواده بود. فریدون هم در این زمینهها مهارت خوبی داشت. در دوران دبیرستان ابتدا تحت تأثیر "دکتر" (هوشنگ اعظمی) پسر عمویمان، کشتیگیر شد و در حد قهرمان آموزشگاهها در بروجرد پیش آمد و سپس به والیبال علاقمند گردید. در این دوره که ما از بروجرد به اهواز آمده بودیم، فریدون یک والیبالیست به نام در سطح استان خوزستان شده بود.
فریدون زندگی را دوست داشت و تا زنده بود خوب زندگی کرد. با موسیقی رابطۀ خوبی داشت. از همان دورهها که ضبط صوت "تپاز" داشتیم تا این اواخر که نوار جایگزین "صفحه" موسیقی شده بود، او همیشه در حال گوشدادن به موسیقیهای کلاسیک بهویژه بتهوون بود. صبح با موسیقی از خواب برمیخاست، شب با موسیقی میخوابید و با صدای آرام موسیقی مطالعه میکرد. نگاهش نسبت به عموم مسائل از جمله در رابطه با زنان نسبت به بسیاری از ما بازتر و مدرنتر بود.
در سال ۱٣۵۲ فریدون در ارتباط با گروهی از دانشجویان جندیشاپور اهواز دستگیر شد. در این دستگیری، فقط فعالیت او در رابطه با دانشجویان دانشگاه بر ملا شد و به شش ماه زندان محکوم گردید. او در زندان اهواز دورۀ محکومیت را میگذراند. پیش از اینکه زمان آزادیاش فرا رسد، او را در ارتباط با گروه دکتر اعظمی، از زندان اهواز به تهران منتقل نمودند. در تهران ما در کمیتۀ مشترک ضدخرابکاری بازجویی میشدیم. فریدون را هم به این بازداشتگاه برای بازجویی منتقل کردند. از اولین روز ورودش به "کمیتۀ مشترک" تا حدود زمان انتقال من به زندان جمشیدیه، با همدیگر بودیم.
قرار بود ما را به گروه دیگری برای تکمیل پرونده بسپارند. اگر تیم جدید بازجویی به اطلاعات بیشتری میرسید، موقعیت بازجویان قبلی پایین میآمد. بههمینخاطر نیکزاد بازجوی گروه رسولی به ما گفت: "همه حرفهایتان را همینجا بزنید، اگر یک کلمه بیشتر از این پیش بازجوهای دیگر بگویید، شهیدتان میکنیم". بعد ما را ساعتها تنها میگذاشتند تا پرونده را همسان کنیم. در این وضعیت، یک بار بازجویمان نیکزاد، به فریدون گفت: "فری (منظورش فریدون بود) اگر آزادت کنیم و مرا در بیرون ببینی چه واکنشی نشان میدهی؟"، فریدون خندید و حرفی نزد. او گفت: "راستش را بگو اذیتت نمیکنم". فریدون گفت: "اگر در بیرون تو را ببینم جگرت را در میآورم". نیکزاد که انتظار چنین پاسخی را نداشت به فریدون حملهور شد، اما به نظر رسید در وسط راه پشیمان شد و گفت: "میدونم لوطی هستی و شوخی کردی"؛ بههرحال او به سه سال و نیم محکوم شد و تا آزادی از زندان، من در بند دیگری بودم. در تمام طول نگهداریش در کمیتۀ مشترک چنان روحیۀ بالایی داشت که زبانزد زندانیان بود.
فریدون در تابستان سال ۱٣۵۶ از زندان قصر تهران آزاد شد. پس از آزادی از زندان و پیش از قیام به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر پیوست [سازمان پیكار در ۱۶ آذر ۱۳۵۷ تشكیل شد]. او یکی از کادرهای موثر این جریان در خوزستان بود. با تهاجم رژیم به جریانات سیاسی، به تهران منتقل شد و در جریان ضربه به رهبری این سازمان، در نیمه شب ۱۶ دیماه سال ۱٣۶ به همراه همسرش فخری زرشگه و دو فرزندشان سهراب و همایون، دستگیر و ابتدا درهمان کمیتۀ مشترک که در جمهوری اسلامی بند ٣ اوین نامیده میشد، زیر شکنجه رفت. پس از چند ماه مقاومت تحسین برانگیز و حفظ همۀ اعضای تشکیلات پیکار در خوزستان، که با او در ارتباط بودند، بالاخره در هشتم آبانماه ۱٣۶۱ در برابر آتش تیر، ایستاده به خاک افتاد".
بخشی از نوشتهای از رضا نویامه (محمدرضا معینی) در مجلۀ آرش شماره ۴۲-۴۱ با عنوان "فریدون تویی" كه خاطرات زندانی دیگری به نام "حكمت" است كه چند شب متوالی او را به همراه فریدون و داوود مداٸن از رفقای اقلیت برای اعدام میبردند و در حالی كه دیگران را اعدام میكردند، آنها را به سلولشان بازمیگرداندند:
"... فریدون زیر لب دایه دایه میخواند، وقتی ازش پرسیدم الان به چه فکر میکنی گفت: "به پسرهام و دنیای آنها، به این که پدر خوبی بودم یا نه"، من خندیدم گفتم: "اما رفیق خوبی بودی، بعد واسش تعریف کردم که هم گروهیم". داوود میگفت: "به برادرش فکر میکند که سال شصت اعدام شده، شاید او هم شبی را در این سلول گذرانده باشد". در همین حرفها بودیم که در باز شد و آخوندی آمد تو، سلام علیکی کرد و نشست به ارشاد کردن، به قول داوود بیشتر به "رحمت کردن!" میگفت: "دم آخری اشهد خود را بجا بیاورید تا در آن دنیا لااقل بخشیده شوید و در دادگاه الهی به اسم مسلمان بروید و نه ملحد" بعد هم گفت که اسمهایمان را کف پاهایمان بنویسیم که در صورت متلاشی شدن جسد بتوانند شناسایی کنند. داوود گفت: "حاج آقا ما قبلا شناسایی شدهایم!" حاج آقا با اخم بلند شد رفت، هنوز در را نبسته بود که زیر لب گفت: "خدا رحمتتان نکند!" بعد از چند دقیقه شروع کردیم به نوشتن اسمها. برای اولین بار در زندگیم بود که زیر پام چیزی مینوشتم قلقلک نداشتم، دستانم میلرزید، فریدون میگفت: "اگر قلقلک نمیآید بهدلیل ترس نیست" شاید لرزش دستم را دیده بود، "علتش اینکه در اثر شلاق کف پا بیحس میشه". داوود گفت: "این را بیشتر مدیون حسینی هستم تا لاجوردی". ساعت و حلقه و وسایل شخصی را هم هر کدام جداگانه در یک کیسه گذاشتیم و اسمها را روش نوشتیم. نمیدانم چند وقت گذشت که پاسدار در سلول را باز کرد و هر سه نفر ما را با چشمبند بیرون آورد و به جایی در انتهای سالن برد، آنجا متوجه شدیم که کسان دیگری هم هستند. بعد ما را وارد سالن بزرگی کردند و به انتهای آن رفتیم، تعدادی پاسدار هم بودند که کنار دیوار ایستاده با هم حرف میزدند. صدای قرائت قرآن در سالن میپیچید، چیزی شبیه سالن ورزشی بود. بعد همه ما را ته سالن در کنار دیوار گذاشتند. زمین سالن را با پلاستیک پوشانده بودند. بعد ما را از هم جدا کردند و در میان بقیه گذاشتند. مجموعا ده نفر بودیم، یکی از پاسدارها جلو آمد و چشمبندهای ما سه نفر را باز کرد. اینجا اتاق اعدام بود، محل تمرین تیراندازی گاردیها در زمان شاه. شنیده بودم که بعد از تعطیل کردن اعدام پشت بند ۴ اینجا اعدام میکنند. فقط چشمهای ما سه نفر باز بودند. پاسدارها ماسک زده بودند، همان کیسهای که در بند ۳ رو سر ما میکشیدند و فقط جای چشمهایشان باز بود. بعد هم حکمی را قرائت کردند، من هیچ چیز نمیشنیدم، چشمانم را بستم و بعد فرمان آتش داده شد، صدای وحشتناکی پیچید، برای لحظاتی هیچ نمیفهمیدم، فقط از روی افتادن جنازۀ بغل دستیها روی پاهایم و فواره خون بر صورتم فهمیدم هنوز سر پا هستم، ... دیدن تیرباران شدگان که هنوز جان داشته و از درد به خود میپیچیدند و خندههای هیستریک پاسدارها و دیگر اذیت و آزارشان به هنگام تیر خلاص زدن، بدجوری دیوانه کننده بود، من حتی قدرت نشستن و یا تکیه به دیوار زدن را نداشتم، بعدها شاید فقط احساس کردم قبل از تیراندازی صدای فریاد و شعار دادن داوود و فریدون و دیگران را شنیدهام، بعد هر سه نفرمان را به سلول باز گرداندند، همان سلول. حکمت دیگر نمیتوانست ادامه دهد و همان حالت روزهای اول را داشت. شانههایش میلرزید و با چشمانی خشک میگریست و زیر لب آرام میگفت: "این از مردن بدتر است. چرا من را نکشتند؟". فریبرز و من آرام میگریستیم و منصور با خشمی که هیچگاه در چشمانش ندیده بودم، سرش را به دیوار سلول میکوبید. محمد سرش را پایین انداخته بود و شانههایش آرام میلرزید. فقط شاید من منتظر بقیه داستان بودم که فریدون را از نزدیک میشناختم. اما حکمت نمیتوانست ادامه بدهد. چند روز بعد بقیه ماجرا را چنین گفت: "این نمایش مرگ سه بار در سه روز متوالی تکرار شد، هر روز ما را به دفتر مرکزی دادستانی میبردند و بعد از بازجویی جلو در شعبۀ بازجویی مینشاندند تا صدای زجر و فریاد شکنجه شدگان را بشنویم وشب همین قصه بود. ما را میبردند با عدهای دیگر کنار دیوار میگذاشتند، آنها اعدام میشدند و ما صدای مرگ آنها را میشنیدیم، اما دیگر در سلول کمتر حرف میزدیم. شب اول فقط هر کدام جایی پیدا کردیم که بنشینیم و بعد تا صبح نه کسی حرف زد و نه خوابید، چشمهایمان هم حتی حرف نمیزد که در همه مدت زندان منتظر باز شدن یک لحظه چشم بند بود تا یک سینه سخن گوید، یا شاید من یادم رفته که حرفی زدهایم یا نه. در پایان هر روز ما را به همان اتاق دادگاه میبردند و در مورد همکاری میپرسیدند. من نمیدانم واقعا نمیدانم چرا حرفی نزدم، نه از ترس مرگ که از ترس تکرار دیدن صحنههای تیرباران. من فقط تیرباران را در روی جلد کتاب خرمگس دیده بودم. لحظهای که پوست میشکافد و خون فواره میزند، و درد و خون و فریاد را با هم می بینی ... شب آخر بود که فقط من را به سلول باز گرداندند. فریدون و داوود با بقیه اعدام شدند. روز بعد مرا به اینجا آوردند".
حکمت همچنان خیره به سقف مینگریست. تنم میلرزید، فریدون را کشتند؟ منصور دستم را در دستانش فشرد، او میدانست فریدون آشنای من است. نتوانستم جلوی هق هقم را بگیرم و فریبرز و محمد هم با من گریستند. محمد همبند زمان شاه فریدون بود و فریبرز داغدار همه بچههای کشته شده. منصور زیر لب و آرام شعری میخواند و روبهروی در سلول ایستاده بود و نگاهش را به سقف دوخته بود تا اشکش نریزد و زیرلب میخواند:
"فریدون فرخ فرشته نبود
زمشک و زعنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی"".
۳۹- صارمالدین افتخاری
رفیق صارمالدین افتخاری سال ۱۳۳۶ در شهر مهاباد در خانوادهای متوسط به دنیا آمد. در این شهر تا کلاس چهارم ابتدایی را خواند، چون پدر و مادرش معلم بودند و سال ۱۳۴۷ به تهران منتقل شدند، صارم هم باقی تحصیلاتش را در تهران ادامه داد. وجود افراد سیاسی و فرهنگی در خانواده و آشنایان، او را بسیار زود با مساٸل سیاسی پیرامونش آشنا کرد. سال ۱۳۵۵ در رشتۀ مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف فعلی) پذیرفته شد؛ در همین سال با ماركسیسم آشنا شد و به مطالعه در این زمینه پرداخت. كمی پیش از قیام به مجاهدین م. ل پیوست و سپس در سازمان پیكار به فعالیت خود ادامه داد. سال ۱۳۵۸ در تشكیلات سازمان در مهاباد و اشنویه سازماندهی شد و بهعنوان مسٸول تشكیلات به عضویت سازمان درآمد. در آنجا با درایت در راه پیشبرد كارهای سازمان و كمك به زحمتكشان كُرد كه آنها را به خوبی میشناخت همت گماشت. رفیق جزو اولین كسانی بود كه در حملۀ اول رژیم به شهر سنندج به آنجا رفت و دوشادوش رزمندگان كرد به مقابله پرداخت. چون او بهعنوان یك كمونیست رزمنده برای پاسداران و حكومت جمهوری اسلامی، فرد شناخته شدهای بود؛ و همچنین بهدلیل چالاكی و توان سازماندهی، سازمان او را مدتی برای كمك به رفقای تشكیلات به استان بلوچستان فرستاد. پس از بازگشت به كردستان برای سازماندهی تشكیلات مخفی سازمان، در سنندج مستقر شد. او در این شهر مخفیانه به فعالیت گستردهای در میان جوانان و زحمتكشان كرد دست زد. رفیق صارم جزو پنج نفر اصلی تشكیلات كردستان سازمان بود.
سال ۱۳۵۹ با رفیق فرشته فایقی از رفقای تشكیلات سقز ازدواج كرد. با بحران درونی سازمان و ضربات پلیسی متأسفانه در زمستان ۱۳۶۰ همراه همسرش در یك خانۀ تیمی دستگیر و به زندان سنندج منتقل شد. با وجود تلاش بسیار مادرش به هیچ یک از اعضای خانوادۀ رفیق اجازه ملاقات داده نشد. رفیق صارم پس از مقاومت دلاورانه در برابر شکنجهها و آزار بسیار، اوایل فروردین ۱۳۶۱ در زندان سنندج تیرباران شد و او را در مزارستانی در شهرستان قُروه دفن کردند.
گفتهای از رفیق سلیم، مسٸول تشكیلات كردستان سازمان پیکار:
"صارم از اولین اعضا و كادر سازمان در كردستان بود. فرشته اولین زنى بود كه در سقز به ما پیوست. پس از جنگ دوم تصمیم گرفتیم كه كار تشكیلاتى در شهرها را گسترش دهیم و افراد شناخته شده در شهرهاى خود را به نقاط دیگر فرستادیم كه كمتر شناخته شوند. صارم و همسرش را از مهاباد كه اهل آنجا بود به سنندج فرستادیم تا جمع مخفى سنندج را تشكیل دهد. پس از بحران سازمان و چند دستگى در تشكیلات، صارم دستگیر شد. فرشته هم كمى بعد از او در خیابانی بهعنوان فردی مشكوک دستگیر میشود، اما ارتباط فرشته و صارم براى رژیم مشخص نشد. فرشته نیز با رد گم كردن و عدم اطلاع از جریانات سیاسى در شرف آزادى بود كه متأسفانه با دستگیرى هوادارى كه از دانشجویان كرد در تبریز بود، او شناسایی شد و اطلاعات بسیاری لو رفت. فرشته بهشدت تحت شكنجه قرار گرفت واعدام شد."
نوشتهای از برادر رفیق:
"در شرایط بحرانی زمستان ۱۳۶۰ و در پی دستگیریهای پیدرپی پیکارگران، بسیاری از رفقا به شهرهای دیگر رفته و مخفی میزیستند. من و خواهرم در چنین شرایطی به تهران آمدیم و مخفیانه زندگی میکردیم. از مسئولان سازمان پیکار در کردستان، صارم تنها عضوی بود که در سنندج مانده بود.
در زمستان ۱۳۶۰، صارم برای جمعآوری مقداری امکانات برای کمک به هواداران سازمان در سنندج، سفری به تهران کرد. در دیداری که با برادرم صارم در تهران داشتم، بهطور واضح با او مطرح کردم که بازگشت به سنندج بسیار خطرناک است و احتمال دستگیری و اعدام در کار است. او هم بسیار واضح به من گفت که در این شرایط بحرانی، او خود را مسئول جان تمام هواداران سازمان در سنندج میداند و تا آخرین هوادار را در جای امنی مستقر نکند، سنندج را ترک نخواهد کرد و علت سفرش به تهران هم، جمع کردن کمک مالی و غیره برای کمک به این هواداران بود".
خواهر رفیق نیز دربارۀ او نوشته است:
"صارم از همان کودکی علیه نابرابریها بهشدت عکسالعمل نشان میداد. برای برابری انسانها و برابری زن و مرد تلاش میکرد. در مقابل نابرابریها با جرأت نظرات خود را بیان کرده، سعی در قانع کردن طرف مقابل، عوض کردن یا تأثیر گذاشتن داشت.
صارم فردی نترس و شجاع بود. زمانی که همه را مجبور میکردند که ورقه عضویت در حزب رستاخیز را امضا کنند، او از نادر کسانی بود که از امضای عضویت در این حزب خودداری کرد. صارم همیشه جزو شاگردان ممتاز کلاس بود و بهعلت کمک به دیگر همکلاسانش محبوب همه بود. بین فامیل هم صارم فردی محبوب و دوست داشتنی بود. همه از نشست و برخاست با او احساس خوشحالی و افراد فامیل و غیر فامیل که او را میشناختند از دوستی با او احساس افتخار میکردند. با وجودی که نظرات خود را بهوضوح بیان میکرد، کمتر دیگران را میآزرد، چون قدرت گفتارش آنچنان بود که میتوانست علیه نظرات آنها بحث کند. مردی بود از خود گذشته و قبل از اینکه به منافع خود فکر کند به ایدههای انسانی میاندیشید".
۴۰- سهراب افراسیابی
رفیق سهراب افراسیابی سال ۱۳۳۸ در یکی از روستاهای شهرستان داراب واقع در جنوب شرقی استان فارس به دنیا آمد. پدرش کارمند جزء ادارۀ پست و مادرش خانهدار بود. سال ۱۳۵۶ پس از پایان تحصیلات متوسطه، در رشته ریاضی دانشگاه شیراز پذیرفته شد. در دانشگاه با خواهر بزرگترش "سیما" در دفتر سازمان پیکار فعالیت میکرد. پس از بسته شدن دانشگاهها، مدتی در تشکیلات سازمان در شیراز ماند. با ضربات اولیه به تشکیلات شیراز در بهار و تابستان ۱۳۶۰ به اتفاق خواهرش به اصفهان رفت و در تشکیلات آنجا سازماندهی شد. با ادامۀ ضربات پیاپی در فروردین ۱۳۶۱، او و خواهرش نیز دستگیر شدند و در پاییز همان سال پس از مدتها شکنجه و آزار فراوان هر دو را تیرباران کردند.
۴۱- سیما افراسیابی
رفیق سیما افراسیابی سال ۱۳۳۷ در یکی از روستاهای شهرستان داراب واقع در جنوب شرقی استان فارس به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه، سال ۱۳۵۵ در رشتۀ زیستشناسی دانشگاه شیراز پذیرفته شد. پس از قیام در دانشگاه همراه برادر کوچکترش رفیق سهراب در دفتر سازمان پیکار فعالیت میکرد. بعد از "انقلاب فرهنگی" و بسته شدن دانشگاهها، مدتی همچنان در تشکیلات سازمان در شیراز فعال بود. با شدتگیری ضربات به سازمانها و گروههای سیاسی مخالف در تابستان ۱۳۶۰ به اتفاق برادرش به اصفهان رفتند و در تشکیلات آنجا سازماندهی شدند. با ادامۀ ضربات و دستگیریها در فروردین ۱۳۶۱ او و برادرش نیز دستگیر میشوند و در پاییز همان سال پس از شکنجهها و آزارهای طاقتفرسا تیرباران شدند.
خاطرهای از یک رفیق:
"سیما ظاهر بسیار سادهای داشت، موهای بلندش را پشت سرش بسته بود و با لهجۀ مردم آن دیار صحبت میکرد. او و برادرش سهراب که او نیز هوادار سازمان پیکار و دانشجوی رشتۀ ریاضی دانشگاه شیراز بود، از من دعوت کردند که برای تعطیلات نوروز ۱۳۵۹ به داراب و خانۀ آنها بروم. با خوشحالی پذیرفتم و دوم فروردین ۱۳۵۹ راهی داراب شدم. در تمام مسیر گندمزارها و باغهای مرکبات اطراف جاده که تا چشم کار میکرد باشکوه خاصی خودنمایی می کردند، مرا به خود مشغول کرده بود. طبیعت زیبای داراب در بهار دیدنی است. کوهپایههای اطراف شهر با درختان نارنج و انواع گلهای یاس و کاغذی با رنگهای زیبا که از بیرون خانهها دیده میشدند، چشم را خیره میکرد. من با شرایط فرهنگی بیشتر شهرهای استان فارس و داراب هم آشنایی داشتم و برایم بسیار جالب و ارزشمند بود كه دختری از چنان جو عقبمانده و بستۀ مذهبی آمده و با یک سازمان چپگرا کار میکند! بهویژه وقتی با شرایط خانوادگیش بیشتر آشنا شدم این ارزش برایم صد چندان شد.
خانۀ آنها با همۀ کوچکی، صفای خاصی داشت. پدرش در ادارۀ آموزش و پرورش نامهرسان بود. مادرش با همان لباس و آرایش زنان روستایی آن دیار به استقبالمان آمد. سفرۀ هفتسین با انواع شیرینیها و آجیل (گندم و برنج تفت داده شده) دستپخت مادر، روی زمین پهن بود. یکرنگی و مهربانی در هر کلام آنها و قطعۀ شیرینیای که تعارف میکردند، موج میزد. همۀ عشق و امیدشان فرزندان شایستهای بود که به آنها میبالیدند. مادر با غرور تمام از دخترش سیما میگفت که اولین دختر در فامیلشان بوده که دانشگاه قبول شده، و از سهراب که مایۀ غرور همۀ فامیل و همۀ ده شده است. پدر و مادر خوشحال بودند که فرزندانشان با رفتن به دانشگاه بهاصطلاح، خود را گم نکردهاند و همچنان راه زحمتکشان را میپویند. مدتی که آنجا بودم، شهر را به من نشان دادند. بحثهای زیادی کردیم و با امید به فردای بهتر برای همۀ زحمتکشان از آنها جدا شدم.
متأسفانه بعد از آن دوباره موفق به دیدار آنها نشدم. با شروع یورش رژیم به نیروهای انقلابی همیشه نگران آنها بودم که در شهر کوچکی مثل داراب چه میکنند و چگونه خود را حفظ میکنند. تا اینکه مدتی پیش بهطور تصادفی با عزیزی برخورد کردم که آن سالها را در داراب بوده. وقتی از سیما و سهراب پرسیدم برایم تعریف کرد: آنها با شروع سرکوبها از داراب رفته بودند (احتمالاً به اصفهان) ولی متأسفانه با ضرباتی که به سازمان پیکار وارد میشود، آن دو نیز دستگیر و پس از مدت کوتاهی اعدام میشوند! جنازه آنها را در ازای پول تیر به خانواده میدهند. آنها نیز مانند خیلی رفقای دیگر در قبرستان عمومی شهر دفن نمیشوند و به همراه سایر اعدامیها در دامنۀ کوهی در ورودی داراب دفن شدهاند".
۴۲- فاطمه افشار
رفیق فاطمه افشار سال ۱۳۳۸ در تهران به دنیا آمد. خواهر کوچکتر رفیق محمود افشار بود که بیشتر با نام مهناز شناخته میشد و دختر بسیار آرامی بود. در رشتۀ اقتصاد دانشگاه ملی (بهشتی فعلی) درس میخواند. سال ۱۳۵۷ به "دانشجویان مبارز" و بعد به سازمان پیکار پیوست. او همراه رفقا محمود و همسرش گیتی اصغری در یورش پاسداران به منزلشان دستگیر و به اوین برده شد. در ۱۷ دیماه ۱۳۶۰ هر سه آنها را تیرباران کردند. او در قطعۀ ۹۲ ردیف ۷۷ بهشتزهرا تهران دفن شده است. دو خواهر كوچكتر آنها نیز چند سالی زندانی شدند.
۴۳- محمود افشار
رفیق محمود افشار سال ۱۳۳۶ در تهران متولد شد. سال ۱۳۵۴ با قبولی در رشتۀ دامپزشکی دانشگاه ارومیه، یک سال در این رشته درس خواند. سال بعد با این دید که دانشگاه تهران جو مبارزاتی بالاتری دارد، در کنکور شرکت کرد و در رشته کتابداری دانشگاه تهران پذیرفته شد. او در مبارزات دانشجویی دانشگاه ارومیه و تهران فعالیت زیادی داشت و در ادارۀ اتاق کوهنوردی و کتابخانۀ دانشجویی و سازماندهی مبارزات دانشجویی نقش بهسزایی ایفا میکرد. عشق به طبیعت، موسیقی، ادبیات و هنر در همه لحظات و ابعاد زندگی او موج میزد و اهل مطالعه هم بود. او تأثیر زیادی روی اطرافیان و بهویژه خانواده داشت و توانسته بود بسیاری را به سوی افکار خود سوق دهد. سال ۱۳۵۸ با رفیق گیتی اصغری ازدواج کرد. بعد از كنگرۀ دوم سازمان پیکار و در پی تصمیم تشكیلاتی سازمان در انتقال دانشجویان هوادار به نقاط مختلف كشور، تابستان ۱۳۵۹ هر دو برای شرکت فعالتر در مبارزات به کرمان رفتند. پاییز ۱۳۶۰ که برای دیدار خانواده به تهران آمده بودند، در خانۀ پدری او همراه گیتی و خواهرش مهناز دستگیر و در تاریخ ۱۷ دیماه همان سال پس از شکنجههای فراوان تیرباران شدند. آنها را یکی از مسئولین سازمان به نام احمد عیسیزاده (اسد اردبیلی) در همکاری با بازجویان و شکنجهگران در تهران لو میدهد که دستگیر شدند؛ احمد از رفقای نزدیک محمود بود که در اردبیل دستگیر شده بود. پیکر محمود در بهشتزهرای تهران، قطعه ۹۲ ردیف ۷۶ دفن شده است.
نوشتهای از یكی از همرزمان محمود و گیتی با مقداری ویراستاری:
(این متن عینا در شرححال رفیق گیتی اصغری هم آمده است).
"با محمود و گیتی همدانشکدهای بودم. با گیتی ۴ سال شبوروز در خوابگاه باهم بودیم! از زمانی که آنها ازدواج کردند به خانۀ پدری محمود هم میرفتیم و با پدر و مادر نازنینش بیشتر آشنا شدم. [...] گیتی و محمود در تهران با بخش دانشجویی–دانشآموزی کار میکردند. از نیمههای تابستان ۱۳۵۹ برای ادامۀ کار سازمانی به کرمان رفتند. یکی از همدانشکدهایهای ما با نام عیسی احمدزاده معروف به "اسد" که از مسئولین بود برای ادامۀ فعالیت به اردبیل رفت که تابستان ۱۳۶۰ دستگیر شد و زیر شکنجههای بازجویان طاقت نیاورد و رفقای بسیاری را لو داد. مصاحبۀ تلویزیونی هم کرده بود. عیسی دوستی نزدیکی با محمود داشت و خانۀ جدیدشان را هم بلد بود. آن روز که بچهها دستگیر میشوند، برای دیدار خانواده به تهران آمده بودند و چون فکر میکردند عیسی میداند که آنها در تهران نیستند، به سراغشان نخواهد آمد. مادرشان که خانم هشیاری بود، روز قبل ماشینی را دیده بود که سر کوچۀ آنها ایستاده و دو سه نفر ظاهرا ماشین را بررسی و تعمیر میکنند، متأسفانه آنها پاسدار بودند و آن روز میریزند و رفقایمان را میبرند. بعد از اعدام عزیزان، من دو بار به خانۀ آنها رفتم. مادر محمود وصیتنامۀ آنها را گرفته بود. گیتی در وصیتنامهاش خواسته بود او را کنار همسرش دفن کنند. اما گیتی و مهناز (خواهر محمود) در ردیف ۷۷ و محمود در ردیف ۷۶ قطعه ۹۲ دفن شدند. نوروز ۱۳۶۱ که به دیدار مادر رفتم، اتاق گیتی و محمود را دست نخورده حفظ کرده بود. روی میز تحریرشان عکسهای قاب شدۀ آنها در کنار ظرف خرما و شمع قرمزی که میسوخت، خاطرات مرا زنده کرد. صدای رسای محمود را میشنیدم که عاشقانه سرود "خروسخوان او بود و من مست و مستانه ..." را میخواند و گیتی را میدیدم که جان شیفتهاش را در کمرکش کوههای البرز به سمت بلندترین قلهها میکشاند و با شیطنت نوجوانی میخندد و سرود زندگی سر میدهد! مادر با استواری تمام به من روحیه میداد و با توجه به مشکلاتی که میدانست با آنها درگیر بودهام از من خواست کمتر به منزلشان بروم و مواظب خودم باشم! از سرنوشت اسد (عیسی احمدزاده) اطلاعی ندارم".
۴۴- عبدالنبی افشاری
رفیق عبدالنبی افشاری را که در سازمان پیکار فعالیت میکرد پاسداران در بندر ماهشهر دستگیر میکنند و ۱ مهرماه ۱۳۶۰ در زندان نوا، در خوزستان نزدیک سربندر تیرباران میشود. همراه او چهار مبارز از اعضای مجاهدین نیز اعدام شدند. دو روز قبل از اعدام، رفیق را به سختی شکنجه داده بودند. روز اعدام وقتی از او خواستند که از باورهایش دست بردارد، به آنها گفت: "وجود خدا بر من ثابت نشده و بنابراین خدا وجود ندارد".
۴۵- فرخ افشارینسب
رفیق فرخ افشارینسب متولد میانکوه در ضربۀ ۲ تیرماه ۱۳۶۰به بخش تدارکات و توزیع سازمان پیکار دستگیر میشود و ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ در تهران همراه ۱۱ رفیق پیکارگر و ۶ مبارز دیگر تیربارانش میکنند. خبر اعدام او و سایر رفقا در روزنامههای رسمی ۲۵ مردادماه منتشر شد. او با نام مستعار محمود در سازمان فعالیت میكرد، در زمان دستگیری با مدارك شناسایی به نام اكبر هاشمی دستگیر شده بود. رفیق فرخ از رفقای بخش ارتباطات و مالی و همچنین مسٸول ارتباطات كمیتههای شهرستانها بود.
۴۶- محمود افشارینسب
رفیق محمود افشارینسب متولد میانکوه بود و تحصیلات فوق دیپلم داشت. او از فعالین سازمان پیکار بود که سال ۱۳۶۱ در آغاجاری تیرباران شد.
متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۴۷- اصغر اکبرنژادعشاق
رفیق اصغر اکبرنژادعشاق سال ۱۳۳۲ در خانوادهای متوسط در جنوب غرب تهران به دنیا آمد. سال ۱۳۵ در رشتۀ مكانیك وارد دانشكده فنی دانشگاه تهران شد. او و دانشجویانی از دانشكده پزشكی و فنی، محفلی در هواداری از سازمان مجاهدین خلق تشکیل دادند. برخی از آنها همچون رفقا رضا تفكری، احمد صادقیقهاره در زمان شاه و شهرام محمدیان باجگیران، در رژیم جمهوری اسلامی به شهادت رسيدند. با دستگیری رفیق اصغر و یك رفیق دیگر در اوایل سال ۱۳۵۳ فعالیت محفل متوقف شد، باقی افراد محفل در اواخر همان سال همگی به سازمان مجاهدین خلق پیوستند و مخفی شدند. اصغر تا زمان پيروزی قیام در زندان بود و پس از آن بهعنوان يكی از كادرهای سازمان پیکار در كميتۀ تهران و بخش كارگری با نام مستعار مسعود فعاليت میكرد. سال ۱۳۵۸ با رفیق شهید فخری لکكمری عضو كمیتۀ تهران ازدواج میکند. اين دو رفيق بنابه گفتۀ دوستان آنها، بسيار عاشقانه در كنار هم فعاليت میكردند.
پس از ضربۀ اول به كميتۀ چاپ و با بحران داخلی سازمان، اين دو رفيق نیز با محدوديتهای بسياری مواجه شدند. در پاييز سال ۱۳۶۰، زمانی كه آن دو در یک كيوسک تلفن مشغول تماس بودند، اصغر ناگهان متوجه میشود كه يكی از زندانيان زمان شاه كه به سازمان اكثريت پيوسته بود، آنها را دیده. او به سرعت به همسرش میگويد كه شناسايی شدهاند. آن فرد اكثريتی، به سمت آنها هجوم میآورد و قبل از آنكه موفق به فرار شوند با داد و فرياد، پاسداران كميته را برای دستگيری فرامیخواند. بدين گونه رفقا دستگير میشوند. رژیم جمهوری اسلامی با حیلهگری، دستگیری او را در ارتباط با دستگیری رهبری سازمان پیکار اعلام میكند؛ درحالیكه او و چند مبارز دیگر از آن لیست، مدتی پیشتر دستگیر شده بودند. روزنامههای ۲۴ بهمنماه ۱۳۶۰ كه خبر دستگیری مركزیت سازمان پیکار را منتشر کردند، در بارۀ اصغر نوشته بودند: "با نامهای مستعار منوچهر و مسعود، عضو مركزیت شاخۀ تهران، مسٸولیت كمیتۀ ارتباطات و تكثیر، نامبرده از اعضای قدیمی سازمان منافقین خلق بوده كه در سال ۱۳۵۴ ماركسیست شده است".
در زندان هر دو را به شدت شكنجه میکنند. اطلاعات بازجویان از آنها بهقدری وسيع بوده كه رفقا متوجه میشوند آنها مدتها تحت تعقيب و مراقبت بودهاند. گویا بازجویان با دادن اطلاعات غلط به رفيق فخری او را به شک میاندازند كه همسرش با پليس همكاری میكند، او در اولين ملاقات حضوری به گوش اصغر سيلی میزند؛ اما زمانی که فخری به حيلۀ بازجویان پی میبرد از عمل خود در رنج بوده و اين را به همبنديان خود میگفته.
رفیق اصغر را در اوایل بهمن ماه ۱۳۶۱ همراه همسرش در زندان اوین تیرباران کردند.
۴۸- اکرم (نام مستعار)
رفیق اكرم سال ۱۳۳۳ در كرمان به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلاتش در رشته شیمی برای تدریس در دبیرستانهای بندرعباس به آنجا رفت و در ارتباط با سازمان پیکار فعالیت میکرد. او در اوایل سال ۱۳۶۱ در بندرعباس دستگیر و اواخر ۱۳۶۱ در بیست و هشت سالگی تیرباران شد. متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۴۹- سیامک الماسی
رفیق سیامك الماسی شهریور ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت كرج حلقآویز شد.
به نقل از كتاب "در نبردی نابرابر" نوشتۀ نیما پرورش، انتشارات اندیشه و پیكار.
متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۵۰- ناصر الماسیان
رفیق ناصر الماسیان شهریور ۱۳۶۷ در زندان اوین حلقآویز شد.
متأسفانه در مورد این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.