به خانوادههای بهخاکافتادگان، دوستان و رفقا:
شرححال شهدای سازمان پیکار- مجموعۀ سوم:
خانوادههای بهخاکافتادگان، دوستان و رفقا:
همانطور که در مقدمۀ بخش اول شرححال شهدای سازمان پیکار آمده است، با تقاضا از خانوادهها و رفقا، تلاش ما این است که تا حد ممکن اطلاعات موثقی از رفقای شهیدمان در مجموعهای منسجم بهصورت یک کتاب ارائه دهیم.
برای آنکه جمعآوری این اطلاعات به کاملترین و موثقترین شکل ممکن انجام پذیرد، گذشته از اسنادی که طی این چهل سال بهمرور جمعآوری شده، شرححالها میبایست بر دانستهها، اطلاعات و خاطرات کسانی استوار باشد که این شهدا را میشناخته و بهنحوی با آنها در ارتباط بودهاند. کوشش ما این است که با یاری شما، نفسِ این فعالیت، در سطح وسیعتری نسبت به امروز، در شکل جمعی و متکی بر دانستههای بازماندگان و نزدیکان شهدا باشد که تحقق این هدف دو وجه دارد:
یکی اضافه و کامل کردن اطلاعات تاکنون بهدستآمده و دیگری تصحیح و تصدیق این اطلاعات؛ زیرا کاملاً محتمل است که در اطلاعات بهدست آمده چهبسا چهل سال فاصلۀ تاریخی، حافظهها را کدر ساخته و نکتههایی خلاف واقع به شرححال رفقا رسوخ کرده باشد. بههمین دلیل از رفقا تقاضا داریم با نگاهی انتقادی بر این اطلاعات ما را کمک کنید تا با یک کار جمعی نکات احیاناً اشتباه را تصحیح کنیم.
هدف از انتشار شرححال شهدا تجلیل و قدردانی از آنها در این مبارزۀ تاریخساز است و همچنین سندیست بر جنایات رژیم جمهوری اسلامی که هرگونه اطلاعات خلاف واقع یا غلوآمیز، به اصالت این اسناد لطمه خواهد زد.
ضمناً تأکید داریم که تنها راه تماس با جمعی که این مهم را بهعهده دارد آدرس "سایت اندیشه و پیکار" (این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید) است. رساندن اطلاعات و نظرات از طریق واسطه و میانجی کار تمیزدادن سره از ناسره را دشوار میکند.
با سپاس
جمع اندیشه و پیکار
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
مجموعۀ اولِ لیست شهدای سازمان پیکار
شرححال شهدای سازمان پیکار- مجموعۀ دوم
مجموعۀ سوم:
۱۰۱- ایرج ترابی
با استفاده از نشریۀ پیکار ۱۰۳، دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۶۰:
رفیق ایرج ترابی سال ١٣٣٨ در یک خانوادۀ کارگری در شیراز به دنیا آمد. از هواداران تشکیلاتی سازمان پیکار و مدتی نیز مسئول پخش یکی از مناطق آبادان بود. رفیق در تظاهرات عصر دوشنبه ٣١ فروردین ١٣٦٠ دانشآموزان و دانشجویان هوادار سازمان پیکار به مناسبت اعتراض به بسته بودن دانشگاهها در جریان انقلاب فرهنگی و گرامیداشت مقاومت اول اردیبهشت ١٣٥٩، در اثر پرتاب نارنجک در مقابل دانشگاه تهران، از طرف عاملین رژیم به صف تظاهرات، کشته شد.
پدر رفیق کارگر کارخانۀ سیمان دورود بود که بهعلت اعتراض به کارفرما از کارخانه اخراجش کردند و سپس در پالایشگاه آبادان توانست كاری پیدا کند. بدین ترتیب رفیق در محیط کارگری شهرهای دورود و آبادان بزرگ شد. در ارتباط و تأثیرپذیری از عناصر آگاه از دوران دبیرستان به مبارزه روی آورد. ایرج همزمان با تحصیل، بهخصوص در تابستانها برای کار به کارخانهها میرفت. در تظاهرات مربوط به شهدای فاجعۀ سینما رکس آبادان فعالانه شرکت کرد و در روزهای قیام و سرنگونی رژیم پهلوی به فعالیت مبارزاتی خود ادامه داد. پس از قیام ۱۳۵۷ همراه کسانی که به خواستها و آروزهایشان نرسیده بودند، مبارزۀ متشکل را با گروه "متحدین خلق" آغاز کرد و سپس با سازمان پیکار ادامه داد. ایرج از آذر ۱۳۵۸ در ارتباط با سازمان دانشجویان و دانشآموزان پیکار قرار گرفت و مدتی مسئول قسمت پخش نشریات یکی از مناطق آبادان بود. پس از جنگ ایران و عراق و با استقرار اجباری در شیراز، در افشاگری علیه جنگ و کمک به آوارگان جنگی نیز فعال بود. در جریان پرتاب نارنجک از جانب عوامل رژیم جمهوری اسلامی به صف تظاهرات علیه بسته شدن دانشگاهها، رفقا ایرج و آذر مهرعلیان جان باختند. در این تظاهرات علاوه بر صدها زخمی، مژگان رضوانیان نیز با جراحات عمیق سرانجام پس از جدالی طولانی با مرگ جان باخت. پیکر رفیق ایرج در فردای تظاهرات برای خاکسپاری به شیراز برده شد.
گزارشی از مراسم سوم رفیق در شیراز:
"در تاریخ ۲/۲/۱۳۶۰ مراسمی از طرف تشکیلات شیراز سازمان پیکار به مناسبت سوم رفیق ایرج ترابی بر مزار وی برگزار گردید. در این مراسم خانوادۀ رفیق، تعدادی از هواداران سازمان و مردمی که در گورستان حضور داشتند، شرکت نمودند. دسته گلهای بزرگی که از طرف تشکیلات شیراز و هواداران و آوارگان هوادار سازمان بر مزار رفیق گذارده شده بود به چشم میخورد. در آغاز به مناسبت شهادت پیکارگر قهرمان، جمعیت به حالت ایستاده با مشتهای گرهکرده، یک دقیقه سکوت کردند. پس از آن پیام سازمان پیکار قرائت شد؛ بعد رفقا سرود شهیدان را خواندند که با استقبال حاضرین مواجه شد. آنگاه پیام سازمان دانشجویان و دانشآموزان پیکار شیراز را یکی از رفقا خواند و سپس پیام آورگان جنگ هوادار سازمان در شیراز و قطعه شعری که بهمناسبت شهادت رفیق توسط یکی از هواداران سروده شده بود خوانده شد. حاضرین در فاصلۀ پیام با مشتهای گرهکرده شعار میدادند: "ایرج شهیدم قسم به خون پاکت راهت ادامه دارد". بسیاری از حاضرین در گورستان که بر سر مزار رفیق حضور یافته بودند با ابراز تنفر از رژیم جمهوری اسلامی با خانوادۀ رفیق همدردی میکردند. جمعیت حاضر مرتب فریاد میزدند: "مرگ بر جلادان خلق".
پدر رفیق ضمن سپاسگزاری و تشکر از همه رفقا و کسانی که با خانوادۀ ایرج ابراز همدردی کرده بودند، طی یک سخنرانی اظهار داشت: "من یک کارگرم که بر اثر چهل سال کار در پالایشگاهها، مناطق نفتی و گاز و تأسیسات برق و آب مریض شدهام و در زندگی هیچ ندارم جز دستهای زحمتکشم، من چهل سال است که رنج میبرم و امروز رژیم به تلافی این چهل سال، نعش فرزندم را تحویل من داده است". پدر چندین بار سئوال کرد: "آیا کسی هست که بگوید جرم فرزند من چه بوده که رژیم او را کشته؟" یکی از حاضرین از میان جمعیت فریاد بر آورد: "جرم فرزند تو این بوده که او یار زحمتکشان بود". پدر ادامه داد که "آیا ما قیام کردیم که امروز شاهد این کشتارها باشیم؟". سخنرانی مهیج او جمعیت را تحت تأثیر قرار داد و جمعیت با شعار "درود بر تو ای کارگر مبارز" از وی استقبال کرد. آنگاه مادر ایرج طی سخنانی ضمن دفاع از فرزندش گفت: "از این به بعد بچههای من بایست راه او را ادامه دهند". جمعیت با شعار "درود بر تو ای مادر مبارز" به وی پاسخ دادند. جمعیت شعار میداد "ایرج شهیدم قسم بهخون سرخت راهت ادامه دارد".
در میان جمعیت فقط سه یا چهار فالانژ وجود داشت که سعی میکردند نظم مراسم را بههم بزنند که بهسرعت افشا شدند. مراسم از ساعت سه تا چهارونیم ادامه داشت و با خواندن سرود "شهیدان" پایان یافت. پس از ترک مراسم و خارج شدن جمعیت از گورستان به گفتۀ یکی از حاضران دو ماشین استیشن سپاه پاسداران سرمایه که قصد دستگیری رفقا را داشتند به گورستان آمده بودند که دستخالی برگشتند. یکی از فالانژهای عامل سپاه روی مزار رفیق رفت و پلاکادرهای سازمان را پاره پاره کرد و قصد داشت دستهگلها را دور بریزد که با مخالفت مردم عزادار مواجه شد. پاسداران قصد داشتند یک نفر را که به آنها اعتراض میکرده دستگیر کنند که موفق نمیشوند و بر اثر اعتراض مردم آنجا را ترک میکنند ولی قبل از ترک محل تهدید کردند: "چون این جوان پیکاری و کمونیست بوده، ما شب بر میگردیم و قبرش را بههم میزنیم و اجازه نمیدهیم او را در گورستان مسلمین خاک کنند!" این جانیان، چنین كردند و شبانه قبر رفیق را خراب نمودند".
نوشتهای از، لیلا دانش، خواهر ایرج:
"ایرج به هنگام مرگ ۲۲ سال داشت. ما پنج خواهر و برادر بودیم. ایرج دو سال از من كوچك تر بود. او دیپلمش را در یك مدرسۀ فنى در آبادان گرفت. آدمى بود اهل فن و تكنیك. ما پروسۀ آگاه شدن و تمایل پیدا كردن به مبارزۀ سیاسى را تقریباً با هم گذراندیم. هر دو پیش از قیام با جمعها و محافلى كه بعدها به خط ۳ معروف شدند، در تماس قرار گرفتیم. من دانشجو و ساكن تهران بودم و در فاصلۀ كمى بعد از قیام، به سازمان پیكار ملحق شدم. ایرج هم پس از مدتى هوادار سازمان شد. چهار پنج ماهى بود كه ایرج به تهران آمده بود و در شركتى كار مىكرد كه وسایل فتوكپى و تكثیر هم داشت. پیكار از این امكانات استفاده مىكرد. ایرج آدمى بود صادق و بىریا. از آنچه داشت، مایه مىگذاشت. دوست داشت كه همۀ وقت و انرژى و امكاناتش را براى سازمان بگذارد.
من و ایرج قرار گذاشته بودیم كه ساعت چهارونیم بعدازظهر با هم به تظاهرات برویم. دورهاى بود كه برگزارى تظاهرات دشوارشده بود. یادم نیست كه سازمان چگونه و در چه پروسهاى تصمیم گرفت كه تشكیلاتىها را از رفتن به تظاهرات منع كند. ولى مىدانم كه همانروز به ما كه تشكیلاتى بودیم اطلاع دادند به تظاهرات نرویم. این مسئله در تمام این سالها مرا اذیت كرده است؛ چرا كه اگر خطر بود، براى همه بود. بههرحال، من در تظاهرات شركت نكردم، ولى حدود ساعت چهارونیم بعدازظهر رفتم جلوى دانشگاه. خیابان انقلاب مثل میدان جنگ بود. از انفجار نارنجك هیچ اطلاعى نداشتم. فكر كردم كه حتماً درگیرى شده. عدهاى مشغول جابهجا كردن مجروحین بودند. حتی یك لحظه هم به ذهنم خطور نكرد كه ممكن است ایرج زخمى شده باشد. چون او را ندیدم، به خانه برگشتم. یكى از بچههایى كه در تظاهرات همراه ایرج بوده، او را سوار وانتى كرده و به بیمارستان سینا برده بود. آن موقع در برخى از جمعهاى سازمان مرسوم بود كه كسانى كه كار مىكردند، از حقوقشان مبلغى (فكر مىكنم حدود ۷۰۰ تومان) را بهعنوان "توجیبى" برمىداشتند و باقى را براى مخارج جمعى و سازمانى كنار مىگذاشتند. ایرج چند روز پیشتر از این واقعه، آخرین حقوقش را گرفته بود و چیزى معادل همان پول تعیینشده در جیبش بود. پول را بههمراه بقیۀ وسایل [در بیمارستان] به من دادند. روز بعد ساعت ۶ یا ۷ صبح بود كه به پزشكى قانونى رسیدیم. كاملاً روشن بود كه تلاش مىكنند جنازهها را تحویل ندهند تا شاید در فرصتى بىسروصدا آنها را دفن كنند و تظاهرات و شلوغى مجددى راه نیافتد. با همۀ آشفتگى و اضطراب و غمى كه داشتم، برایم مسجل بود كه هرطور شده باید جنازه را تحویل بگیریم. با كمك آقاى وكیلى كه مىشناختیم، توانستیم جنازه را تحویل بگیریم. بدون او موفق نمىشدیم. نمىدانم این وكیل را چه كسى پیدا كرده بود. به احتمال زیاد دوستان و رفقاى وابسته به سازمان این كار را انجام داده بودند. قبل از خاكسپارى، بچهها جنازه را دیدند و از آن عكس گرفتند. یكى از عكسها در نشریۀ پیكار چاپ شده است. این عكس، سینه و شكم ایرج را كه ساچمههاى زیادى خورده، نشان مىدهد".
خاطرهای از قنبر، همان كسى كه ایرج را سوار وانت مىكند و آخرین لحظات را در كنار او مىگذراند:
"من و ایرج در یك ردیف حركت مىكردیم. فكر مىكنم در وسط صف تظاهرات بودیم. او طرف راست من قرار داشت. مدت زیادى از شروع تظاهرات نگذشته بود. حولوحوش درِ اصلى دانشگاه تهران بودیم. من خودم نارنجك را دیدم. تقریباً جلوى پاى ایرج به زمین افتاد. صداى انفجار را شنیدم. دیدم كه ایرج زخمى شد و به زمین افتاد. حالش خیلى بد بود. بلافاصله او را سوار وانتى كردیم و به بیمارستان سینا رفتیم. چند دقیقۀ اول هنوز مىتوانست حرف بزند، اما بعد... به بیمارستان كه رسیدیم، من دیگر نماندم. او را آنجا گذاشتم و بیرون آمدم تا به بچهها خبر بدهم".
همچنین نگاه كنید به "نارنجكی كوچك، پیش درآمد انفجاری بزرگ" از مهناز متین و سیروس جاوید. منتشره در كتاب گریز ناگزیر. و در سایت اندیشه و پیكار:
http://peykar.org/PeykarArchive/Peykar/Enghelabe-Farhangi-1359/Narenjak.html
۱۰۲- محمدرضا ترابی
رفیق محمدرضا ترابی سال ۱۳۴۳ در بندرعباس متولد شد. تا سال دوم در دبیرستان "ابن سینا" ی این شهر درس خواند. او که با نام مستعار امین مریدی در تشكیلات سازمان پیکار فعالیت میکرد در ۲۵ تیرماه ۱۳۶۰ در شیراز دستگیر شد. پس از سه ماه حبس انفرادی در ۲۱ مهرماه ۱۳۶۰، محمدرضا را که بیش از ۱۷ سال نداشت در زندان عادلآباد شیراز تیرباران کردند. خبر اعدام او و ۴ مبارز دیگر در روز بعد در روزنامههای رسمی منتشر شد. در اعلامیۀ دادستانی آمده بود:
"محمدرضا ترابی فرزند حسین متهم به عضویت در تیمهای تروریستی، قیام مسلحانه علیه حاکمیت الله، طرحریزی و شرکت در سرقتهای متعدد، سرقت اتوموبیل و پلاکهای آن، سرقت چندین بانک، شرکت و فعالیت در خانههای تیمی، لانههای فساد و فحشا در تهران و کرج و بندرعباس، وارد کردن سلاح گرم به بندرعباس، کشف سلاحهای ژ ٣، یوزی و کلت و مقادیر زیادی فشنگ و نارنجک جنگی، جمعآوری کمکهای مالی به گروهک تروریستی منافقین، شناسایی افراد سپاه و بسیج و شهربانی بندرعباس و افراد حزبالهی جهت ترور، بهعهده داشتن کلیه ترورهای انجام شده در بندرعباس، حمله و خلعسلاح بعضی از نیروهای انتظامی در بندرعباس، آتشسوزی منازل و مغازهها، جعل اسناد و مدارک دولتی و شناسنامه به نام افراد مختلف، شده بود".
رفیق محمدرضا و چهار مبارز دیگر روز سه شنبه ٢١ مهرماه ١٣٦٠ در شیراز تیرباران شدند. خانوادۀ او توانست جسد رفیق را در گورستان بندرعباس دفن كند.
۱۰۳- مجتبی ترکاشوند
رفیق مجتبی ترکاشوند سال ۱۳۴۰ در كرمانشاه به دنیا آمد. او از مسٸولین تشكیلات سازمان پیکار در آنجا بود. خبر اعدام او و دو مبارز دیگر در روزنامههای رسمی در ۹ شهریور منتشر شد. او را یك روز پیشتر در ۸ شهریور ۱۳۶۰در زندان دیزلآباد كرمانشاه تیرباران كرده بودند. در روزنامهها اتهام مجتبی تركاشوند، فرزند فتحعلی بدین گونه آمده بود:
"عضویت در "گروهک آمریکایی پیکار"، عضویت فعال در این گروه و شرکت و سازماندهی و رابط تشکیلاتی بین همدان، کرمانشاه و تهران و داشتن مشی مسلحانه، محارب با خدا و خلق خدا و مفسدفیالارض شناخته شد و در ساعت ٢ بامداد روز یکشنبه ٨ شهریورماه ١٣٦٠ در کرمانشاه اعدام گردید." متأسفانه تا کنون در بارۀ این رفیق اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۰۴- حمید ترکپور (تركی)
رفیق حمید ترکپور (ترکی) سال ۱۳۳۶ در آبادان به دنیا آمد. در كلاس ششم ابتدایی بود که وارد کلاسهای كارآموزان شركت نفت در آبادان شد و تحصیلات فنی، كارگری و حرفهای را در آنجا تمام كرد. سپس در شركت ملی نفت و نه در پالایشگاه كه دو ادارۀ مختلف بودند، بهعنوان كارگر فنی تأسیسات مشغول به كار شد.
پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست و فعالانه در تشكیلات آبادان سازمان با نام حمید "كارگری" فعالیت میكرد. پس از شروع جنگ ایران و عراق، از ادارۀ شركت ملی به پالایشگاه منتقل شد. با تشدید جنگ به تهران رفت و در پالایشگاه تهران مشغول به كار شد. با شدتگیری ضربههای پلیسی به گروههای سیاسی و به بخشهای سازمان، او در تابستان ۱۳۶۰ لو رفت و مخفی شد. پس از بحران درونی سازمان پیکار و رو به خاموشی گراییدن آن، تا مدتها با رفقای محافل متعدد در ارتباط بود و سپس فعالیتش را با یک محفل سوسیالیستی دنبال كرد. همزمان برای امرار معاش در یك كارگاه تراشكاری كار میكرد و نزد برخی از رفقای كارگر شركت نفت كه به تهران منتقل شده بودند، مخفیانه زندگی میكرد. رفیق در این زمان متأهل بود و یك فرزند داشت.
در آن اواخر رفیقی كه حمید نزدش زندگی میکرد، در مورد اوضاع پلیسی، خیانتها و لو رفتنها اخطارهای بسیاری داده بود، اما حمید با وجود همۀ اینها تصمیم داشت با یكی از محفلها ارتباط مجدد بگیرد كه در تلاش برای این ارتباط، در اوایل سال ۱۳۶۲ دستگیر شد. پس از شكنجههای بسیار برای گرفتن اطلاعات دربارۀ رفقای باقیماندۀ سازمان، بدون اعتراف و دادن اطلاعاتی، در فروردینماه ۱۳۶۳ در زندان اوین تیربارانش میکنند.
یكی از همزنجیرانش در بارۀ او گفته است:
"من در سال ۱۳۶۲ در سلول ۶۳ سالن ۳ تا انتقالم به زندان دیگر با رفقای پیکار همسلول بودم. در سلول ما محمود اسلامی، حمید تورک هم بود. یادم میآید مسلۀ اعدام برایشان بیاهمیت بود".
خاطرهای از یک همبند دیگر:
"حمید ترکی کارگر شرکت نفت بود. از ابتدایی که به اتاق آمده بود، میدانست حکمش اعدام است. بعد از سه ماه صدایش زدند برای اجرای حکم. انگشت شصت دست راستش زیر پرس رفته، قطع شده بود. یادش بخیر میگفت: "وولک از بس نون و پنیر خوردم این چهار تا انگشتم داره میچسبه به هم. تبدیل به بال میشه". یک شب جمعه داشتیم فیلم سینمایی تماشا میکردیم. در بارۀ جنگ دوم بود. توی یه صحنه نازیها وارد شدند. بلند گفت: "ووی، وولک حزباللهیها اومدند". تودهایها اعتراض کردند که حزباللهیها نازی نیستند. داد زد "بابا خدا روکولتون، مارو دارن میبرن اعدام کنن، حق نداروم نظرمو بگوم؟".
بچهاش هم تازه به دنیا اومده بود. بازجو برده بودش و باهاش حرف میزد که زن و بچهداری، توبه کن. به فکر زن و بچهات باش. به بازجوش جواب داده بود: "من به خانوادهام گفتم نیان. من تصمیمم را گرفتهام". یکی از افراد تئوریك بود. راهشان پُر رهرو".
۱۰۵- محمدمهدی تنکابنی
رفیق محمدمهدی تنکابنی ۲۵ شهریور ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. او در رابطه با سازمان پیکار فعالیت میکرد. متأسفانه تا کنون در مورد این رفیق اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۰۶- ناصر توفیقیان
رفیق ناصر توفیقیان دانشجوی دانشگاه اصفهان و از اعضای دانشجویان مبارز بود. او پس از قیام به كار و فعالیت در میان كارگران بهویژه بیكاران اصفهان پرداخته بود و از هواداران فعال سازمان پیكار در شهر اصفهان به حساب میآمد. ناصر در تظاهرات بیکاران در تدوین و بیان خواستههای آنان همواره فعالانه شرکت میکرد. او را که شناخته شده بود، در ۱۸ فروردین ۱۳۵۸ پاسداران در تظاهرات بیكاران اصفهان، در مقابل فرمانداری با گلوله از پشت سر ترور میکنند.
با استفاده از نشریۀ پیكار شمارههای ۴۹، ۵۱ و۱۰۰:
۱۸ فروردین ۱۳۵۸ گلولههای ارتجاع قلب پیکارگر دلیر، ناصر را از تپش انداخت. ناصر قبلاً دانشجوی دانشگاه اصفهان بود و در آنجا علیه رژیم شاه، علیه ستم طبقاتی مبارزه میکرد، اما هنگامی که احساس کرد با رها کردن دانشگاه و کار در کارخانه میتواند در راه رهایی طبقۀ کارگر نقش بارزتری ایفا نماید، تردید نکرد و به صف میلیونی کارگران در کارخانهها پیوست و در سازماندهی مبارزات آنان فعالانه کوشید. او از جمله هوداران فعال سازمان پیکار در اصفهان بود. پس از قیام و روی کار آمدن رژیم جمهوری اسلامی، آنچنانکه همه میدانیم سیاست دولت و شورای انقلاب در مقابل جنبش کارگری چیزی جز وعده وعید و سرکوب نبود! ترور رذیلانه ناصر هم در رابطه با همین سیاست قابل توجیه است. ناصر در جریان فعالیتهای سیاسی– کارگری خود توسط مرتجعین محلی اصفهان شناخته شده بود و هنگامیکه در روز ۱۸ فروردین ۱۳۵۸ در راهپیمایی چندین هزار نفری کارگران بیکار اصفهان و حومه از خانۀ کارگر به طرف استانداری، کارگران در مقابل استانداری اجتماع کردند تا خواستهای عادلانۀ خود را به گوش مسئولین برسانند، افراد کمیتۀ انقلاب اسلامی به دستور رؤسای خود بر روی کارگران آتش گشودند که در اثر آن سه کارگر مجروح شدند و رفیق ناصر توفیقیان نیز بهطور حساب شدهای از پشت سر بزدلانه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید.
قابل توجه است که دو روز قبل از این حادثه، مصحف (معاون وقت استانداری اصفهان) کارگران مبارز و حقطلب را که در خانۀ کارگر جمع شده بودند، تهدید به کشتار کرد و گفت: "اگر در اصفهان تظاهرات کنند، آنها را به گلوله خواهد بست". بنابراین این کشتار با برنامۀ قبلی استانداری و در رابطه با همان سیاست سرکوب جنبش کارگری از جانب رژیم صورت گرفته است، نه آنچنانکه برخی ساده اندیشان میپندارند و حوادثی نظیر این را تصادفی و ناشی از مثلاً اعمال سر خود کمیتهها جلوه میدهند. آری ما "دولت بازرگان"، "شورای انقلاب"، استانداری اصفهان و معاون وی را عامل این قتل فجیع میدانیم.
پس از این جنایت کسانی نظیر "آیتالله طاهری" نیز کارگران مبارز و حقطلب را ضدانقلاب خواندند، اما کارگران فرزند انقلابی خود را ارج نهادند و روز بعد از این حادثه در اعتراض به کشتار، در باشگاۀ کارگران تحصن کردند و بار دیگر بر خواستهای حقطلبانۀ خود پایفشردند. "درود بر شهیدِ راه ما ناصر توفیقیان" این بود شعار کارگران و این بود تجلیل کارگران از ناصر.
شعری به یاد رفیق کارگر ناصر توفیقیان از شفق در ۲۸/۲/۱۳۵۸:
"وقتیکه سرود میخوانی،
آوازهای بلند عاشقانهات
در کوچه و بازار خواهد پیچید،
از دودکش کارخانهها
بهسوی جاودانگی پرواز خواهد کرد!
تا کارگران با لباسهای چرکین
سرود تو را بخوانند رفیق شهیدم!
شهر، سراسر
در سرخی خون تو
خواهد جوشید،
جاری خواهد شد،
تا كاخهای ارتجاع را در هم کوبد".
گزارش مراسم بزرگداشت سالگرد شهادت رفیق ناصر توفیقیان در اصفهان:
"یک کبوتر سفید،
با لکۀ خونی بر سینه
پر میکشد بهسوی آزادی
بهسوی قلههای رهایی
از طرف دانشجویان و دانشآموزان هوادار سازمان در اصفهان و دانشجویان مبارز میتینگی در محوطۀ جلوی دانشکدۀ پزشکی دانشگاه اصفهان برگزار گردید. مراسم با شرکت چند هزار نفر با اعلام یک دقیقه سکوت به پاس شهدای به خون خفتۀ خلق آغاز شد و سپس سرود انترناسیونال که جمعیت نیز با آن همراهی میکرد پخش گردید. آنگاه پیام دانشجویان و دانشآموزان هوادار سازمان پیکار قرائت شد. در این پیام به عملکردهای رژیم در برابر جنبش کارگری و تودهها اشاره شده بود. عملکردهایی که از جمله با حیله و فریب شروع شده و با سرکوب وحشیانۀ تودهها ادامه دارد. همچنین پیام دانشجویان مبارز خوانده شد. سپس علی عدالتفام یکی از نمایندگان کارگران بیکار تهران آغاز به سخن کرد. او با نفس گرم و با لحن شیوای خود که سخنان پر محتوایی را با زبان ساده بیان میداشت، جمعیت را به شور آورده بود. عدالتفام که از طرف دانشجویان و دانشآموزان هوادار سازمان دعوت شده بود، به لزوم اتحاد و یکپارچگی و داشتن تشکیلات در مبارزۀ دموکراتیک و ضدامپریالیستی طبقۀ کارگر و تودهها اشاره و نقش روشنفکران انقلابی را در این پروسه مبارزاتی به تصویر کشید و چه خوب با آوردن مثال "درخت تنومند چنار و نیلوفر نازک نارنجی" به لزوم تشکیلات در مبارزۀ کارگران تکیه کرد و اشاره نمود که طبقۀ کارگر با داشتن تشکیلات همانند چنار تنومندی میشود که سهمگینترین بادها نیز بر آن کاری نخواهد کرد. او از تجارب خود در مبارزات کارگران بیکار تهران سخن به میان آورد و تکیۀ دوباره بر آنکه واقعاً "چارۀ رنجبران وحدت و تشکیلات است".
سخنران بعدی که از طرف دانشجویان مبارز بود، در رابطه با هیئت حاکمه و چگونگی برخورد گروههای مختلف به آن صحبت کرد. در ادامۀ مراسم، کارگری که از طرف کارگران بیکار کرج برای اعلام همبستگی آمده بود، رشتۀ کلام را به دست گرفت. وی اشاره به کشتار رژیم در گوشه و کنار کشورمان نمود و این کشتارها را با کشتارهای وحشیانۀ رژیم شاه خائن مقایسه کرد. وی گفت: "همچنان که در گذشته (منظور دوران شاه) چهلم هر شهیدی به مبارزات تودهها اوج بیشتری میبخشید، هم اکنون نیز چنین است، اما با یک تفاوت و آن اینکه طبقۀ کارگر میرود تا مُهر طبقاتی خویش را بر این مبارزات بکوبد".
به دعوت کمیتۀ آذربایجان سازمان پیکار در روز ۱۸ فروردین ۱۳۵۹ مراسمی در دانشگاه تبریز برای بزرگداشت خاطرۀ رفیق ناصر توفیقیان و طرح مسائلی درباره بیکاری برگزار گردید.
در این مراسم رفیق کارگری با اشاره به تهدید بنیصدر دایر بر اینکه اگر کارگران اعتصاب بکنند، مردم را برای سرکوب آنها به کارخانه خواهد برد، گفت: "اینکه بنیصدر کارگران را ضدانقلابی میداند از ماهیتش که حامی سرمایهداران است برمیآید. ما میگوییم، مردم چه کسانی هستند؟ مگر همین کارگران و زحمتکشان نیستند؟ معلوم است آقای بنیصدر منظور تو از مردم همان پاسدارانت هستند!" وی سپس به کارگران هشدار داد که همزنجیران خود را آگاه کرده و نشان دهند که این اعمال به نفع امپریالیسم میباشد. در اینجا شعار "یاشاسین کارگر، محوالسون سرمایهدار" (زنده باد کارگر، نابود باد سرمایهدار) در سالن طنین انداخت. آنگاه رفیق کارگری شعری بنام "بیرایشلیین انسانام من" (من انسانی کارگرم) خواند که مورد استقبال قرار گرفت.
۱۰۷- رضا توسلی
رفیق رضا توسلی از رفقای كمیتۀ آذربایجان سازمان پیکار در تشكیلات دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) تبریز بود. او در ضربهای که اوایل تابستان ۱۳۶۰ به چاپخانه و كمیتۀ محلات و كارگری تبریز وارد آمد، دستگیر شد و پس از شكنجههای بسیار همراه ۱۱ مبارز دیگر كه برخی از آنها از رفقای پیكارگر بودند، در ۱۶ مرداد ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران میشود. متأسفانه دربارۀ این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتر به دست نیاوردهایم.
خبر اعدام رفیق بنا به گفتۀ دادگاه انقلاب اسلامی تبریز در روزنامههای یكشنبه ۱۸ مردادماه ۱۳۶۰ منتشر شد:
"رضا توسلی فرزند مرتضی به اتهام ارتداد، قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، محاربه با خدا، رسول خدا و نایب امام زمان، قیام مسلحانه علیه اسلام و انقلاب اسلامی ایران در رابطه با گروهک آمریکایی، محارب، مسلح و غیرقانونی پیکار، پخش و نشر و تکثیر اعلامیهها و نشریات و پوسترهای سازمان مزبور و به انحراف کشاندن اذهان جوانان ناآگاه، به رأی دادگاه انقلاب اسلامی تبریز، محارب با خدا و رسول خدا و امام زمان و نایب برحقش، مرتد و باغی شناخته شده و به اعدام محکوم گردید و حکم صادره در مورد وی جمعه شب ١٦ مرداد ١٣٦٠ در محوطۀ زندان تبریز به مورد اجرا گذارده شد.
۱۰۸- احمد توکلی
رفیق احمد توکلی سال ۱۳۴۱ در بندرعباس چشم به جهان گشود. او را که در رابطه با سازمان پیکار فعالیت میکرد، در ۳۱ مرداد ۱۳۶۰ در همین شهر تیرباران کردند. احمد در مزارستان بندرعباس به خاک سپرده شده است. متأسفانه تا کنون دربارۀ این رفیق اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۰۹- بهاءالدین توکلی
رفیق بهاءالدین توکلی دیپلمه و از فعالین سازمان پیکار در تاریخ ۲۰ آبان ۱۳۶۰ همراه ۲۲ مبارز دیگر در تبریز تیرباران شد. خبر اعدام آنها روز بعد در روزنامههای رسمی كشور اعلام میشود. اتهام رفیق بهاء بنابر اطلاعیۀ دادستانی:
"قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی، توزیع نشریات و اطلاعیههای سازمان، ارتداد از اسلام و قرآن، شرکت در خانههای تیمی" اعلام شده بود. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۱۰- روحالله تهرانی
رفیق روحالله تهرانی معلم بود. او در رابطه با فعالیت در سازمان پیکار دستگیر و در ۷ شهریور ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۱۱- روحالله تیموری
رفیق روحالله تیموری متولد ۱۳۳۴ در شهرستان میاندوآب و همرزم و همکلاس رفقا حمید ندروند و فرامرز عدالتفام بود. او بعد از گرفتن دیپلم به اتفاق فرامرز، جذب فعالیت سیاسى شده بود. آنها با تشکیل گروهی به مبارزه علیه رژیم شاه میپردازند. رفقای گروه میاندوآب، بچههایى بودند كه در شهر میاندوآب از مدرسه، همدیگر را مىشناختند و با مردم بسیارى نیز آشنایى و دوستى داشتند.
روحالله بعد از سربازى بهخاطر رفاقت و دوستى بسیار نزدیك با فرامرز و حمید، به سازمان پیكار میپیوندد. در بخش تداركات کمیتۀ آذربایجان سازماندهى میشود و سپس همگى در بخش چاپ و تداركات سازمان در تهران سازماندهى شدند. او در رعایت مساٸل مخفیکاری دقیق و منظم بود. قدی بلند داشت و به روحالله خندان معروف بود. درصدد بود به ادامۀ تحصیل در رشتۀ چاپ بپردازد كه متأسفانه هرگز فرصتش را نیافت. در ۷ شهریور ۱۳۶۰ تیرباران شد.
خبر اعدام رفیق به همراه ۱۴ مبارز دیگر در روزنامههای ۹ شهریورماه منتشر شد. در آن خبر آمده بود كه پنج نفر از این جمع و روحالله تیموری فرزند عقار به اتهام: "الف: مسئولیت ادارۀ کمیتۀ چاپ و پخش نشریات و اعلامیههای داخلی و درون گروهی و تحت پوشش شرکتهای لیتوگرافی آذر و تکنوفاین. ب- سرقت مسلحانۀ بانک ملی سلسبیل و سرقت حقوق کارگران جنرال موتورز جاده کرج. ج- عضویت در خانههای تیمی جهت برنامهریزی و طرح نقشههای ترور برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی. د- بهطور حرفهای و مخفی تماموقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشتند و دریافت حقوق و مستمری از سازمان پیكار داشتهاند. به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، روحالله تیموری، مفسدفیالارض و باغی و محارب با خدا و رسول خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره در روز ٧ شهریورماه ١٣٦٠ اجرا شد"
۱۱۲- امیرمنصور تیموریان
رفیق امیرمنصور تیموریان سال ۱۳۳۹ در جنوب تهران به دنیا آمد. در دوران تحصیل به مسجد محل هم میرفت و قرآن را سریع آموخت. خیلی زود با ذهنی باز به نقد آن پرداخت و چون جزو ممتازین کلاس قرآن بود توانست در موقعیتی خاص برای رفع اشکالاتش به ملاقات آیتالله گلپایکانی برود و در بازگشت گفته بود که جوابش را نگرفته است. بعد از اتمام تحصیلات در مدرسۀ خوارزمی، به دانشکدۀ مکانیک در پلیتکنیک (دانشگاه امیركبیر) راه یافت. در ادامۀ پویش و مطالعه، مارکسیسم را شناخت و بهدلیل انتقاداتی که به شوروی داشت به جریانات موسم به خط ۳ پیوست. او که از ابتدا به کار متشکل معتقد بود با اعلام موجودیت سازمان پیکار در ۱۶ آذرماه ۱۳۵۷ جذب کار منظم با آن شد. قبل از قیام نشریۀ صمد و آوای دانشآموز را او و رفقایش منتشر میکردند. در جریان جدا شدن هواداران سازمان پیكار از "دانشجویان مبارز" و ایجاد سازمان دانشجویی–دانشآموزی (دال دال) در پاییز ۱۳۵۸، از تشکیل دهندگان اولیه آن بود که واقعا زحمت کشید. منصور به مبارزۀ ایدئولوژیک شدیدا اعتقاد داشت. با وجود فعالیت و مشغلههای سازمانیاش، در محافل و بحثهای مؤثر شرکت میکرد. بعد از انتشار پیکار شماره ۱۱۰ كه متعاقب آن موجی از اعتراضات درونی راه افتاد، رفیق دست به تحقیقات و مطالعاتی زد که حاصلاش چند نوشتۀ دستخطی در رابطه با مارکسیسم بود. در جریان ضربه به سازمان پیکار در سال ۱۳۶۰ فراری شد. رفقا به او پیشنهاد خروج از کشور دادند. در آن شرایط این پیشنهادات را انحلالطلبانه میدانست و میگفت:"اگر سازمان سرپا بود شاید، ولی فعلا کار داخل خیلی زیاد است و باید تشکیلات را سروسامان داد". در پاییز ۱۳۶۰ در نشستی ۳ نفره با رفقای دال دال، دستگیر شد. بعد از حدود یک سال زندان و شکنجه احتمالاً مهر یا شهریور ۱۳۶۱ اعدام میشود. در آخرین ملاقات با مادرش میگوید:"لازم نیست بیایی، احتمالاً آزاد میشوم و لبخند میزند".
وقتی به پدرش تلفنی خبر اعدام منصور را میدهند، خیلی رزیلانه میپرسند: "پسرت مؤمن بود و نماز میخواند؟" پدرش جواب میدهد:"بله". طرف بیشرمانه میگوید: "پس رفت بهشت. بیایید وصیتنامهاش را بگیرید" و آدرس محل دفن را میدهند. پدر بعد از تماس تلفنی سکته کرد و همان موقع درگذشت. یک وصیتنامۀ کوتاه و رسمی تحویل خانواده میدهند. خواسته بود که ساعتش را به برادرش و مقدار پولی که داشته بهعنوان یادگاری به بچههای خواهرش بدهند که هیچکدام را نمیدهند.
او قبل از اعدام یک وصیتنامه نوشته و به یکی از همبندانش داده بود که اگر شد به بیرون ببرند که بعدها برای مادرش پست شد. نامهاش مالامال از عشق و ایمان به رهایی و سوسیالیسم است. بخشهایی از آن در پایین نقل میشود:
"… مادر و پدر عزیزم از اینکه برای شما فرزندی لایق نبودم عذر میخواهم و این اواخر شما را کمتر میدیدم. چون تمامی زحمتکشان را فامیل خود میدانم، از آنجایی که خواسته شما مبنی بر مهندس شدن و زندگی آرام را برنیاوردم، معذورم. چون من مهندسی را صدقه سر سرمایهداران نمیخواهم. از من خواستهاند که ننگ را بپذیرم و مصاحبه تلویزیونی کنم ولی من حاضر نیستم صدای فریاد همزنجیرانم را زیر شکنجه بشنوم و استثمار وحشیانۀ کارگران را ببینم و سکوت کنم. نه، آنچنانکه رسم کمونیستهاست ایستاده چون سرو به استقبال مرگ میروم. شاید جان من هدیۀ ناچیزی باشد به انقلاب و زحمتکشان. در مرگ من عزاداری نکنید. مخارجش را صرف انقلاب و سوسیالیسم کنید...زنده باد سوسیالیسم، زنده باد کمونیسم، مرگ بر رژیم سرمایه جمهوری اسلامی. اول فروردین ۱۳۶۱".
تاریخ وصیتنامه اول فروردین ۱۳۶۱ است. یعنی ۶ یا ۷ ماه قبل از اعدامش! حکم را میدانسته. او را تحت شکنجههای جسمی و روحی نگه داشته بودند تا مصاحبه کند، ولی با روحیۀ عالیی که داشت یکی از مبتکران و سران تشکیلات داخل زندان بود. رفیق عمری کوتاه با ۲۲ بهار ولی پرثمر داشت.
۱۱۳- ادنا ثابت
با استفاده از خاطرات رفقای همرزمش و همچنین نوشتهای در جلد دوم كتاب زندان از ناصر مهاجر...
رفیق ادنا ثابت دوم تیرماه ۱۳۳۴ در تهران به دنیا آمد. آخرین فرزند خانواده بود با دو خواهر و دو برادر بزرگتر از خود. پدر و مادرش تحصیل كرده و از یهودیان كرمانشاه بودند كه در دهۀ ۱۳۱۰ به تهران كوچ کردند. پدر ادنا صاحب كارخانۀ هواكشسازی بود و خانوادهای مرفه داشتند. اکثر افراد خانه در امور كار و تجارت فعالیت میكردند و برادرانش در آمریكا به تحصیل مشغول بودند. مادر بهدلیل مشغلۀ زیاد در امور مالی كارخانه، كمتر فرصت و وقت تربیت دختر كوچكش را داشت و گفته بود كه در واقع "ثریا" فرزند ارشد خانواده كه ۱۶ سال از ادنا بزرگتر بود، ادنا را بزرگ كرد.
ادنا در نوجوانی میگفت كه دین باعث اختلاف بین مردم میشود و بههمین دلیل به مذهب اصلا توجهی نداشت. در سال ۱۳۵۲ با معدل بالا در رشتۀ ریاضی فارغالتحصیل و در كنكور سراسری دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف فعلی) در رشتۀ مهندسی مكانیک پذیرفته شد. او از دوران نوجوانی بهعلت جو فرهنگی خانواده به مطالعه علاقه داشت، در دوران دانشگاه مطالعه را در جهت یافتن راه حلی برای پاسخ به نیازهای اجتماعی ادامه میدهد که به ماركسیسم میرسد. پیش از قیام به مبارزات سازمان چریكهای فدایی خلق توجه پیدا کرد و هوادار پیگیر آنها شد. در جنبش دانشجویی بسیار فعال بود و هیچ فرصتی را برای خودسازی و شركت در مبارزه از دست نمیداد.
خانواده، ادنا را در تابستان ۱۳۵۴ برای تعطیلات به لندن میفرستد. او كه در همان دوران با سازمان چریكهای فدایی خلق ارتباط برقرار كرده بود، این سفر را فرصتی برای بریدن از خانواده و پیوستن به جنبش مبارزات چریكی مییابد. خانواده كمی بعد به لندن رفت اما اثری از او نیافت. در ایران بسیار به دنبال او گشتند و حتی به پلیس و ساواک هم مراجعه كردند ولی كسی از او اطلاعی نداشت. در آن دوران اگر دانشجویی در كلاسهای درس حاضر نمیشد، پس از چندی مسٸولان دانشگاه به گارد و سپس ساواک اطلاع میدادند. برای ساواك این مسٸله به یقین تبدیل میشد كه فرد غایب به جنبش چریكی پیوسته و مخفی شده است. ادنا با هشیاری از این فرصت كه به لندن رفته، این یقین را از دستگاههای امنیتی شاه گرفته و توانسته بود در خانههای تیمی سازمان چریكها با نام مستعار "پری" به فعالیت مخفی بپردازد.
زندگی مخفی و مبارزات چریكی برای او دیری نمیپاید. در تیرماه ۱۳۵۵ با ضربات بیامان پلیس به سازمان چریکها و رهبری این سازمان و شهادت حمید اشرف، انتقادات بسیاری در برابر مبارزۀ مسلحانه پیش میآید. سال ۱۳۵۴ سازمان مجاهدین خلق تغییر ایدٸولوژی داده بود و در اواخر ۱۳۵۶ به نقد مشی چریكی جدا از توده میپردازد.
دربارۀ تداوم مبارزۀ چریكی در میان برخی از مبارزان مسلح، از جمله ادنا و رفیق همرزمش غلامحسن سلیمآرونی، اساسا درستی این مشی زیر سوال میرود. در سال ۱۳۵۶، بهخاطر مخالفت با رهبری سازمان چریكهای فدایی این دو رفیق خواهان پیوستن به سازمان مجاهدین م ل میشوند. سرانجام در اوایل سال ۱۳۵۷ به همراه چند رفیق دیگر و از جمله رفیق محمود باقریمحقق به سازمان مجاهدین م ل میپیوندند.
در جریان تغییر و تحول در سازمان مجاهدین م ل در آذرماه ۱۳۵۷، این سازمان به سه گروه تقسیم می شود. بیشتر اعضا، سازمان پیكار را تشکیل میدهند و تعداد كمتری در دو گروه "نبرد برای رهایی طبقه كارگر" و گروه "مبارزه در راه آرمان طبقه كارگر" متشكل میشوند. رفقا ادنا و غلامحسن در ابتدا به گروه آرمان میپیوندند و در تابستان ۱۳۵۸، بهعنوان عضو به سازمان پیكار ملحق میشوند.
پس از قیام رفیق ادنا با خانوادهاش تماس میگیرد و رفیق غلامحسن را بهعنوان همراه و همرزم خود به آنها معرفی میكند. علیرغم مخالفت خانواده با او ازدواج میكند. غلامحسن در كمیتۀ تهران فعالیت میکرد و رفیق ادنا بهدلیل دانش و مطالعات گستردهاش در ماركسیسم، به بخش ترویج در كمیتۀ كارگری فرستاده میشود.
سازمان پیکار در سال ۱۳۶۰، از دو سو درگیر بود، یكی ضربات پلیس و دیگری بحران ایدٸولوژیك- سیاسی درونی، ادنا تا زمان دستگیری، پیگیرانه با اجرای قرارهای متعدد روزانه، وظیفۀ سازمانی خود را برای برون رفت از بحران انجام میداد. در این مورد یكی از اعضای مركزیت گفته بود:
"رفیق ادنا ثابت برای انتقال جمعبندی دو نظرگاه به جمع مرکزیت و کمیتۀ تهران، از طرف جمع خودش انتخاب شده بود؛ او با یک نظر موافق بود ولی با نظر دیگر مخالف، در انتقال جمعبندی بحث به رفقای مرکزی آنقدر صداقت به خرج داد که ما اول نمیدانستیم خودش موافق کدام دیدگاه بوده است؛ پس از گزارش دو دیدگاه نظر خودش را اعلام کرد." در جریان بحران درونی سازمان از مروجین و فعالین "نظریه شورا" بود.
همسر و همرزم ادنا، در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر و كمی بعد در ۲۴ مرداد ۱۳۶۰ اعدام شد. ادنا با وجود از دست دادن یارش و دیدن خبر اعدام او در روزنامه، همچنان پیگیر وظایف تشكیلاتی را انجام میداد. متنی دربارۀ غلامحسن نوشت كه در نشریۀ پیكار چاپ شد.
ادنا همراه ۴ رفیق دیگر در خانۀ تیمیای كه موسوم به خانۀ وسایل خانگی بود، ۱۸ بهمن ۱۳۶۰ همزمان با دستگیری رهبری سازمان، دستگیر شد. او در تشكیلات با نام مستعار طاهره و زهره فعالیت میكرد. در زندان وی را بهشدت شكنجه كردند كه با استقامت تحمل كرد و هیچكس و هیچ امكانی را لو نداد. بازجویان در زمان بازجویی، گفتههای او را ضبط كردند و از آن یك مصاحبۀ رادیویی ساختند که پیش از نوروز ۱۳۶۱ فقط در بندها از طریق بلندگو پخش شد. این مسٸله باعث روی گرداندن تعدادی از همبندیانش از او شد، چرا كه آنها فكر میكردند كه ادنا وا داده است. این بایكوت موقت بسیار باعث آزار روحی او شد، اما همچنان با پیگیری و استقامت، دوباره اعتماد همزنجیرانش را به خود جلب كرد.
ادنا را در شامگاه یكی از روزهای اوایل تابستان ۱۳۶۱ از بند بردند و احتمالاً در همان زمان اعدامش كردند. تاریخ دقیق اعدام معلوم نیست. او در خاوران دفن شده است .یكی از همبندیانش در این باره گفته است:
"چشمان آبیاش برق میزد، رخسارۀ گرد و مهتابیاش زیباتر از همیشه مینمود، تبسم خشكی به هنگام بدرود با یاران بر چهرۀ تكیده ومغرورش پدیدار شد، تبسمی كه از به پایان رسیدن زندگی پرشورش خبر میداد، زندگیای كه در راه مبارزه برای آیندۀ بهتر انسانها گذاشته بود".
شعری از مجید نفیسی، از مجموعۀ اشعار "بیخانه در ونیس":
""نه ـ اِدنا"
گاهی او را میبینم
که در دامن بلندش
از راه میرسد
آویزان بر روروکی آهنین
که بر زمین شیار میکشد
"سِرْ! واتْ دِی، ایز تودِی؟"
میگویم:"ژودی"
و گاهی:"دانراشتاگ"
زیرا میدانم که ادنا
از آلمان گریخته و در پاریس شوهر کرده است
او چون قطار سنگین محکومین
از کنار من میگذرد
و من در فراسوی مرزهای زمان
صدای آنها را میشنوم
۱۶ فوریه ۱۹۹۷".
۱۱۴- داوود ثروتیان
رفیق داوود ثروتیان سال ۱۳۳۵ در میاندوآب متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهر به پایان رساند، سپس در دانشگاه ارومیه به تحصیل مشغول شد. داوود قبل از قیام به چریکهای فدایی گرایش داشت. اوایل قیام در گروۀ هودار زحمتکشان میاندوآب فعالیت میکرد؛ پس از مدتی به غیر از یک نفر تمامی اعضای این گروه جذب سازمان پیکار شدند. رفیق جزو مرکزیت میاندوآب بود و این مسئولیت را تا اعزام به تشکیلات تبریز بر عهده داشت. او در كمیتۀ آذربایجان سازمان با نام مستعار پولاد فعالیت میکرد. داوود پسر عموی رفیق روحالله تیموری بود.
خاطرهای از رفیق علی رادبوی:
"سازمان در تبریز یک دفتر مهندسیِ به ثبترسیده داشت، اسم خیابانش حالا یادم نیست، جلسۀ ارشدهای شهرستانها را در این دفتر برگزار میکردند، داوود مسئول این دفتر بود. وقتی هفت، هشت نفر ارشدهای شهرستان، در آن دفتر جمع میشدیم، داوود میآمد و به همه تذکر میداد که کمی صدایشان را پایین بیاورند، مسائل امنیتی را رعایت کنند، بعد توی همون جمع رو به من میکرد و میگفت: "علی، این تذکرات شامل تو نمیشهها. تو همشهری منی، تو هر کاری دوست داری میتونی بکنی"، بعد میزد زیر خنده. داوود جواهر بود، خاطرات زیادی با هم داریم".
داوود در بخش تداركات سازمان در تبریز دستگیر و بنابه نوشتۀ روزنامهها در ساعت ۱۱ شب پنجشنبه، ۸ مرداد ۱۳۶۰ در تبریز همراه ۱۸ مبارز دیگر تیرباران شد. اتهام او و ۶ رفیق پیكارگر دیگر، بنابه اطلاعیۀ دادستانی تبریز چنین بود:
"اقدام به قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی ایران در رابطه با عضویت و همکاری مؤثر با گروهک آمریکایی و محارب پیکار و تشکیل خانۀ تیمی برای تکثیر و تایپ و چاپ و نشر پلاکارد و روزنامهها و پوسترهای گروهک پیکار و کومله و به انحراف کشاندن اذهان پاک جوانان ناآگاه و همکاری با گروههای مسلح ضداسلام و ضدقرآن کومله و فدایی شاخۀ اشرف و غیره."
وصیتنامۀ داوود ثروتیان:
"رفقا! همه ناظریم كه انقلاب چقدر رشد كرده، مبارزۀ طبقاتی رشد كرده است. مبارزۀ پراكنده نیروی ما را تضعیف میكند، پس با تمام توان خودْ پایههای آن حزب رزمندۀ خود را پیریزیم و مبارزه را تحت رهبری ستاد رزمندۀ كارگران تا پیروزی انقلاب و استقرار سوسیالیسم و كمونیسم به پیش بریم. زنده باد سوسیالیسم! زنده باد انقلاب! درود بر رزمندگان كمونیست و كارگران انقلابی و دیگر انقلابیون! بین امپریالیسم و كمونیسم درۀ عمیقیست كه باید با خاكستر ما پر گردد!".
۱۱۵- سعید جاوید
رفیق سعید جاوید سال ۱۳۴۲ در خانوادهای كارگری در یکی از محلههای جنوب تهران متولد شد. خانواده بعدها به گوهردشتِ کرج نقل مکان میکند. آنها در اصل اهل اردبیل بودند. سعید بنابهدلایلی اسم فامیلِ مادری خود (جاوید) را بر میگزیند.
در مبارزۀ مردم علیه رژیم شاه همراه سایر دوستانش در کرج فعالانه شرکت میکند. با سرنگونی رژیم شاه با پیوستن به هستههای دانشجویی–دانشآموزی سازمان پیکار (دال دال) به فعالیت خود ادامه میدهد. او پاییز سال ۱۳۵۸ در میدان اصلی کرج در حال پخش اعلامیه و فروش نشریۀ پیکار بود که دستگیر و به دوسال زندان در دادگاه کرج محکوم میشود. او را برای گذراندن دورۀ محکومیت به زندان قزلحصار کرج منتقل میكنند. در آنجا او بهزودی تبدیل به یکی از فعالین پرشور میشود و در سال ۱۳۵۹ در اعتراض به شرایط بد زندان، با سایر زندانیان اعتصابی را سازمان میدهند.
در ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ برای ایجاد وحشت میان زندانیان، رژیم با توطٸه و همكاری توابین و با اعلام كشف تشكیلات مخفی سازمان پیكار در زندان، سعید را به همراه دیگر رفقایش كه سر موضعی بودند و اتهامات مشابه داشتند، از بند ۵ واحد ۳ قزل حصار به اوین منتقل میکند. پس از رفتن آنها در بلندگوهای زندان اعلام كردند كه این افراد بهدلیل داشتن تشكیلات در زندان برای اعدام به اوین فرستاده میشوند. از این جمع ۲۰ نفره ۱۱ نفر را بازگرداندند و ۹ تن دیگر را فردای آن روز یعنی در ۱۵ بهمن اعدام میکنند كه از میان آنها هفت نفر از هواداران سازمان پیكار بودند. تمامی اعدام شدگان آن روز، در قطعۀ ۹۲ بهشتزهرای تهران در یک ردیف قرار دارند. عناصر مزدور جمهوری اسلامی حتی بعد از گذشت سالها به سنگ قبر آنها نیز رحم نمیكنند.
سعید که در زمان مرگش ۱۸ سال بیش نداشت از مدتها پیش بهعنوان زندانی سیاسی كمونیست و معترض شناخته شده بود. باوجودیکه چند ماهی از پایان محكومیتش میگذشت از او خواسته بودند که براى آزادیاش مصاحبه کند، ولى از انجام این کار خوددارى کرده بود.
۱۱۶- کریم جاویدی
رفیق كریم جاویدی سوم آبان ۱۳۳۴ در زنجان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر به پایان برد و سال ۱۳۵۲ در رشتۀ پزشكی دانشگاه تبریز پذیرفته شد. در دوران قیام به تشكیلات سازمان پیكار در تبریز پیوست و سرپرستی تیم اعزام پزشكی سازمان به كردستان را در سال ۱۳۵۸ بهعهده داشت. او بسیاری از مجروحان پیشمرگه و سایر مبارزان را در تبریز مداوا میكرد. كریم همچنین از مسٸولین دانشجویی–دانش آموزی (دال دال) سازمان در كمیته آذربایجان بود. قبل از تابستان خونین ۱۳۶۰، در محاصرۀ كوی دانشگاه تبریز و دستگیری بسیاری از فعالین چپ در ۲۹ دیماه ۱۳۵۹، کریم که در سال آخر رشته پزشكی بهعنوان انترن در بیمارستانهای تبریز مشغول به كار بود، دستگیر میشود. رفیق مدتها در انفرادی بهسر برد و خانوادهاش سرانجام پس از ۲۰ روز توانست او را ملاقات كند.
با لو رفتن تشكیلات تبریز و اعترافات برخی از شكنجهشدگان، موقعیت تشكیلاتی رفیق برای رژیم مشخص شد و دادگاه او در ۱۹ مرداد ۱۳۶۰ در اوج دستگیریها و اعدامها انجام گرفت. بنابر حكم دادگاه، منتشره در روزنامههای چهارشنبه ۲۱ مردادماه، رفیق كریم جاویدی فرزند كاظم و ۴ تن از رفقایش متهم به: "قیام و اقدام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی ایران و عضویت بسیار مهم و فعال در گروهک آمریکایی پیکار، نشر و تکثیر و توزیع نشریات و اعلامیههای سازمان مزبور، تشکیل هستهها و گروههایی برای براندازی جمهوری اسلامی و مسئولیت تدارکات و تشکیلات سازمان پیکار در آذربایجان شرقی" شد. رفیق كریم در ۲۰ مرداد ۱۳۶۰ به همراه چهار رفیق پیكارگر دیگر در زندان تبریز تیرباران شد.
وصیتنامۀ كریم جاویدی:
"به سازمانم، به طبقۀ کارگر و خلقهای قهرمان ایران؛ وصیتنامهام را با چند بیت از سرود سازمانی آغاز میکنم. (یاد یاران)
گشته بر پا کنون پرچم ما
دارد از پتک کارگر نشان
یاد یاران کنیم زنده در جان
تودهها را دهیم سازمان
یک صف و یک صدا،
برزگر با کارگر تکیه بر بازوان
حدود شش ماه و بیست روز از بازداشتم میگذرد. این اولین نامهایست که مینویسم. در این مدت هر چند کوتاه، سیر حاد مبارزۀ طبقاتی در کشورمان به شدیدترین وجهی راه خود را میپیماید. جنبش اعتلاءیابندۀ تودهها، نظام حاکم را مورد هدف قرار داده است. گرایشات و انحرافات خطرناکی جنبش تودهها را مورد محاصره قرار داده است و بیم آن میرود که اگر با این انحرافات برخورد اصولی و پیگیرانه نشود به انحرافات [در] جنبش تودهای منجر میشود. مسئلهای که در شرایط فعلی نقش عمده دارد و قابل برخورد شدید است و در انقلاب جای دارد، مجاهدین خلق است. مجاهدین خلق بهعنوان یک نیروی بورژوا دمکرات در اتخاذ سیاست و برنامه و تاکتیک دارای اشتباهات فراوان و انحرافات عمیقی هستند. همسویی و اتحاد عمل مشخص آنها با جناح بنیصدر (لیبرالها) و تشکیل "شورای ملی مقاومت"، مخدوش کردن آشکار صف انقلاب و ضدانقلاب است. ترور مسلحانه بهعنوان یک مشی جدا از توده و ماجراجویانه لطمات فراوانی بر جنبش انقلابی و كمونیستی وارد کرده و مشکلات بیشتری را به سازمانهای انقلابی و کمونیستی تحمیل کرده است؛ درحالیکه (آنها) آمادگی سازمانی عملی لازم را نداشتهاند، بهنظر من مشی چریکی بهعنوان یک مشی جدا از توده که توان سازماندهی جنبش تودهای را ندارد، هنوز ورشکست نشده، بلکه با شدت هر چه تمامتر سختجانی خود را نشان میدهد. بهعلت کمبها دادن به مبارزۀ ایدئولوژیک و عدم برخورد قاطع و مستمر و افشای مواضع متزلزل و بینابینی آنها و نبود یک تشکل م.ل قوی و دارای پایگاه تودهای و کارگری، این بورژوازی خواهد بود که آنها را به دنبال خود خواهد کشید. همانطورکه عملا در واقعیت مبارزۀ طبقاتی شاهد این هستیم. در رابطه با شرایط ترور و خفقان حاکم بر جامعه و حملۀ ددمنشانۀ رژیم ارتجاعی به نیروهای کمونیست و انقلابی، ضرورت برخورد فعال و همهجانبه با این تهاجم و جلوگیری از ضربات بیشتر به تشکیلات و اتخاذ شیوه و تاکتیکهای مناسب بدون اینکه ذرهای درنگ در ایفای وظایف انقلابی و کمونیستی سازمان جایز باشد، از مهمترین وظایف سازمان در بر خورد به مسئله تشکیلات میباشد. بهخاطر حاکمیت دو سال و نیم جو لیبرالی در سطح جامعه و وجود لیبرالیسم تشکیلاتی و استقبال فراوان روشنفکران به مارکسیسم–لنینیسم در صفوف تشکیلات، عناصر لیبرال و روشنفکر متزلزل وجود دارند که در شرایط فعلی با توجه به هجوم سبعانه ارتجاع به نیروهای انقلابی و کمونیست (بهویژه سازمان) تزلزلات روشنفکرانۀ آنها تعمیق یافته و در مواردی به خیانت در میغلتند.
رهنمود داهیانۀ لنین رهبر پرولتاریای جهان در مورد این مسئله باید چراغ راه ما در برخورد به این عناصر باشد. در صورت مشاهدۀ چنین وضعی به نسبت و میزان این تزلزل سیاسی–ایدئولوژیک، باید افراد تصفیه شوند و از مدار تشکیلاتی اخراج صورت گیرد. شرایط فعلی حاکم بر جامعه محک خوبی برای آزمایش و توانمندی ایدئولوژیک رفقای تشکیلات میباشد. بهنظرم در شرایط فعلی، کار سیاسی انقلابی عمده است و باید از هرگونه حرکت چپروانه و زودرس و روی دیگر آن، راستروانه و عقبمانده اجتناب نمود، ولی در بعضی مناطق مانند گیلان و مازندران که تودهها و زحمتکشان از توهم کمتری نسبت به رژیم برخوردارند، میتوان در تدارک عملی سازماندهی جنبش تودهای مسلحانه اقدام نمود و بهعلت رشد ناموزون انقلاب در كشور ما باید با هر منطقه برخورد مشخص نمود. وجود جنبشهای تودهای در مناطق مختلف و سازماندهی آنها نیروی رژیم را پخش کرده و از متمرکز شدن نیروهای آن برای ضربه زدن به جنبش تودهای و سازمانهای انقلابی م.ل جلوگیری خواهد کرد. توجه به جنبش طبقۀ کارگر و دادن رهنمود لازم به (آن) از مسائل کلیدی برای تعیین تکلیف نهایی با قدرت حاکم میباشد. بپردازم به مسئله دادگاه خودمان:
دیشب همراه رفقا (هشت رفیق و یک دوست مجاهد) ما را به دادگاه خواستند و دادگاههای یک دقیقهای و قرون وسطایی، بهعلت دیر وقت بودن و اشتغال بیش ازحد بیدادگاهها، چهار نفر پیش [سیدابوالفضل] موسوی [تبریزی] جلاد رفتند و بعد از چند دقیقه برگشتند. موسوی جلاد به همۀ آنها محارب گفته بود و در صورت عدم همکاری با آنها، اعدام را مطرح کرده بود. شب پرعظمتی بود. رفقا مرگ را به بازی گرفتند و با روحیۀ شاداب و رزمنده در انتظار بودند. مبارزات تودهها و مقاومت آنها در برابر ارتجاع حاکم، روحیۀ تمام آنها را بالا برده است. کار به جایی رسیده بود که رفقای کمتجربه به رفقای دیگر روحیه میدادند. دیر وقت بود، همراه رفقا به بند برمیگشتیم، درحالیکه چهار نفر دادگاهی شده و پنج نفر را به فردا موکول کردند. حکم ما از قبل تعیین شده است و ما نیز به عهد خونین خود که همانا مبارزۀ بیامان با ارتجاع حاکم است و جان باختن در راه منافع طبقۀ کارگر، بلشویکوار به استقبال مرگ خواهیم رفت و کاروان جنبش انقلابی همچنان پرتوان و پرخروش به راه خود تا قلۀ پیروزی (جمهوری دموکراتیک خلق، سوسیالیسم، کمونیسم) ادامه خواهد داد.
به مادرم كه در بزرگ كردن من دچار زحمات فراوانی شده است، درود میفرستم و از او میخواهم كه همۀ فرزندان انقلابی و كمونیست شهید را فرزندان خود بداند و به تمام فامیل و آشنایان سلام برساند. و امیدوارم که [آنها] راه ما را ادامه دهند.
درود بر سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر!
مرگ بر ارتجاع و امپریالیسم!
زنده باد سوسیالیسم و کمونیسم!
پیکارگر کمونیست، کریم جاویدی ۱۷/۰۵/۱۳۶۰".
۱۱۷- احمد جزءمطلبی
رفیق احمد جزءمطلبی سال ۱۳۳۸ در زنجان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به پایان برد و همیشه جزو دانشآموزان ممتاز بود. پس از گرفتن دیپلم ریاضی فیزیك در سال ۱۳۵۶، با قبولی در امتحاناتِ اعزام دانشجو، به فرانسه رفت. با شروع انقلاب به ایران بازگشت و در سازمان پیكار به فعالیت پرداخت. پدرش کارگر فصلی بود و در یک مزرعۀ كوچك سبزیكاری نیز کار میکرد و احمد برای كمك در کنارش بود.
در اواسط سال ۱۳۶۰ پاسداران او را در جادۀ زنجان– تبریز دستگیر میکنند. احمد با توجه به تربیت مذهبیاش، اطلاعات خوبی از مذهب داشت. متأسفانه بعد از یك سال حبس، یکی از زندانیان بریده كه قبلا با احمد در یک تشكیلات بوده او را شناسایی میکند. این زندانی بریده بعدها به همكاری گسترده با رژیم پرداخت. وقتی پاسداران به موقعیت تشكیلاتی احمد پیمیبرند از اینکه چنین گول خوردهاند، با عصبانیت تمام و با هدف انتقام، احمد را بهشدت شكنجه میكنند. شدت جراحات شكنجه بر بدن احمد چنان بوده که احتمالاً زیر شكنجه كشته شده باشد. افراد خانوادۀ احمد که پیکر او را دیده بودند، میگفتند كه او را مُثله کرده و از کمر به پایین سوزانده بودند.
براساس اعلامیۀ رژیم، او را ظاهرا چند روز پس از شناسایی در زندان، همراه دو مجاهد در ۲۸ اسفند ۱۳۶۱ تیرباران میكنند.
بخشی از نوشتۀ هژیر پلاسچی "تبار خونی گلها، میدانی":
"...نوروز ۱۳۶۲ است. هوای منجمد صبح. کلاغها هوار میکنند در قبرستان زنجان. جنازۀ احمد پیچیده در شولایی سپید، در بدرقهای به اجبار ناچیز و کم جمعیت به گور میرود. برای تلقین مذهبی گوشۀ کفن را کنار میزنند و این احمد است. او را مثله کردهاند و روی بدنش تا زیر شکم رد پای داغ اتو مانده است. بدن نازک احمد را سوزاندهاند و بوی گوشت سوخته میپیچد در فضای خالی گورستان. حالا از کنار دیوارهای آن گورستان نفرین شده که میگذرید، نفس بکشید، عمیق تا بفهمید بوی گوشت کباب شدۀ احمد هنوز مانند ارواح سرگردان در آن حوالی قدم میزند".
همچنین از صفحۀ فیسبوک هژیر پلاسچی:
"وقتی میگفت "احمد" چشمهایش پُر میشد و بعد میخواند، با صدای نخراشیدۀ خشدارش که بغض گرفته بود گلویش را میخواند: "نیمهشب با چهرۀ پوشیده میآیند به بند..." همین بود که احمد در تمام دقیقههای ما حضور داشت، انگار که هیچوقت نمرده باشد. او را میشناختم با اینکه هرگز او را ندیده بودم. احمد برای من عکسی بود که گوشههایش را گذر زمان شکسته بود. با این همه انگار احمد هر بار با ما مینشست پای عرق سگیِ ارمنیساز و خیارشور و سیگار، با بغض فروخوردۀ ما که ترسان دم میگرفتیم: "زندهباد / زندهباد / زندهبادا سوسیالیسم...".
هرگز نشد که سر قبرش برویم. انگار نیازی نبود. زیارت اهل قبور را برای مردهگان گذاشتهاند و احمد نمرده بود. او "شهید" بود، شهادت میداد به تمام رنجی که برده بودیم، تاریخبهتاریخ، پشتبهپشت. حالا که این سرودها در آرشیو "سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر"، در آرشیو سازمان خاموششدۀ احمد منتشر شده است انگار پرت شدهام به همان عصرهای دلگیر زنجان، به آن صدای نخراشیدۀ خشدار، به احمد که نیمهشب با چهرۀ پوشیده آمده بودند و برده بودندش و او هنوز زنده بود، بعد از این همه سال، از توی همان عکس قدیمیِ مندرس، با همان پیراهن چهارخانۀ عزیز.
احمد جزءمطلبی، از اعضای سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر، پشتدرپشت کارگر بوده است. پدرش کارگر باغهای سبزیکاری ابتدای جادۀ بیجار بوده و خودش نیز در همان باغها کار میکرده. او را چنان که گفتهاند بهعنوان مشکوک بازداشت میکنند. احمد ادعا میکند که از هواداران شریعتمداری است و در نهایت "محمل" او را میپذیرند، به سه سال زندان محکوم و روانۀ بند مذهبیهای زندان زنجان میشود. براساس اطلاعات رسمی، احمد جزءمطلبی را در ۲۸ اسفند ۱۳۶۱ در زندان زنجان اعدام کردهاند. نزدیکانش اما گفتهاند آثار شکنجههای تازه را بر بدن او دیده بودهاند. عکسی از او ندارم که منتشر کنم اما سرودهای تازه منتشرشده در آرشیو سازمان پیکار را به یاد او و نیز به یاد صمد طاهری، از مسئولین بخش دانشآموزی پیکار در زنجان که در سال ۱۳۶۰ تیرباران شد، گوش میکنم و هنوز یاد آن صدای خشدار که "زندهباد / زندهباد / زندهبادا سوسیالیسم..."".
نوشتهای از یک رفیق با کمی ویراستاری:
"احمد جزءمطلبی در زنجان در یک خانواده از طبقۀ پایین جامعه متولد شد. پدرش کار و حرفۀ ثابتی نداشت و اجبارا دست به هر کاری که پیدا میشد میزد تا خرج خانواده را تأمین کند. احمد از نوجوانی مجبور شد برای کمک به معیشت خانه کار کند؛ از این رو همراه دامادشان که نقاش ساختمان بود کار میکرد. او در مدرسه از شاگردان ممتاز بود. در دبیرستان پهلوی (شریعتی کنونی) در رشتۀ تجربی تحصیل کرد و به جای زبان انگلیسی زبان فرانسه را برگزید. جزو شاگردان ممتازی بود که قبل از قیام برای دیدار از فرانسه اعزام شدند.
آشنایی من با او اوایل سال 1357 از طریق یکی همسایهها که همکلاسی او بود صورت گرفت. ما به اصطلاح آن روزها "چپی" شده بودیم. چیزی که احمد را از ما جدا میکرد جدیت در مطالعه و پیگیری جدی و عملیِ هر آنچه میآموخت بود.
به همت او بود که اولین محفل م.ل خط سه در زنجان شکل گرفت. این محفل اوایل کار مخلوطی بود از جریانات چپی که با حزب توده مرزبندی داشتند. رفتهرفته خط جریان پیکار در این جمع بالا آمد و درواقع پایۀ تشکیلات هواداران پیکار در شهر زنجان شکل گرفت.
من مهر ماه سال ۱۳۶۰ دستگیر شدم. احمد اواخر دیماه یا اوایل بهمن همان سال دستگیر شد .تا آنجا که از گفتههایش به یاد دارم او را در جاده وقتی عازم تبریز بوده دستگیر کرده بودند.
در بازجویی ارتباطش را با هرگونه تشکیلاتی انکار کرده بود. در پاسخ به سوالاتی در مورد اعتقاداتش گفته بود که "من اهل مطالعه و تحقیقم و هنوز به خط مشخصی نرسیدهام". باید اضافه کنم که تا آن موقع با وجود دستگیری تعدادی از بچهها و اعدام رفیق صمد طاهری، بازجویان هنوز اطلاعی از چگونگی تشکیلات پیکار و هواداران سازمان در زنجان نداشتند. در جریان اولین دادگاهِ احمد، دادستانی چون مدارکی علیه او نداشته، خواهان آزادیاش شده بود ولی مأموران اطلاعات، مخالفت کرده و گفته بودند: "فعلا بهتر است نگهش داریم تا مدارکی پیدا کنیم". بههمین خاطر احمد در دادگاه به یک سال زندان محکوم شد.
بعدها که یکی از دستگیرشدگان با بازجویان همکاری میکند، سپاه به اطلاعات بسیاری دست مییابد از جمله نقش احمد در تشکیلات و مخصوصا اینکه تا آن لحظه همۀ بازداشتشدگان دروغ گفتهاند. احمد را چندین بار به بازجویی بردند و از همۀ ما که قبلا دادگاهی شده بودیم دو باره بازجویی کردند.
در آخرین بازجویی به او گفتند که "باید برای جبران خطاهایت توبه کنی و برای اثبات صداقتت باید با ما همکاری کنی". همانطور که میدانیم احمدهرگز این داغ ننگ را نپذیرفت. او را شبی قبل از چهارشنبهسوری صدا کردند. مثل همیشه با وقار تمام لباس پوشید و با ما خداحافظی کرد و رفت. آخرین باری بود که رفیقمان را زنده میدیدیم.
بعدها شنیدیم که قبل از اعدام از او خواستهاند توبه کند و اسلام آورد تا گناهانش بخشوده شود ولی او با پوزخندی بر لب فریاد مرگ بر اسلام و ارتجاع و زنده باد سوسیالیزم سر داده بود."
۱۱۸- کریم جباری
رفیق كریم جباری تحصیلات دكترای خود را در سال ۱۳۵۶ در رشتۀ مهندسی كشاورزی در دانشگاه فرایبورگ آلمان به پایان برد. او در همین سال به ایران بازگشت و در دانشگاه گیلان به تدریس پرداخت. پس از قیام به تشكیلات هواداران سازمان پیکار پیوست و در میان صیادان شمال فعالیت میكرد. رفیق در تابستان ۱۳۶۰ دستگیر و سریع اعدام شد. متأسفانه از رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۱۹- احمدرضا جعفری
رفیق احمدرضا جعفری به بهانۀ تعلق به تشكیلات پیكار در زندان، اما در واقع بهدلیل داشتن جمعی همبسته در حمایت از همدیگر که روابط درونیشان سال ۱۳۶۱ لو رفته بوده، سال ۱۳۶۳ در زندان عادلآباد شیراز اعدام شد. نزدیك به ده رفیق از این جمع نیز به مرور تا سال ۱۳۶۳ اعدام شدند. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۰۱۲- وحید جعفری
رفیق وحید جعفری سال ۱۳۶۱ به جرم ارتباط با سازمان پیکار در زندان عادلآباد شیراز اعدام شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۲۱- عبدالمجید جعفریزیارتی
رفیق عبدالمجید جعفریزیارتی در آبادان به دنیا آمد. او را روز شنبه، هفتم شهریور ۱۳۶۰ در اوین تیرباران کردند. خبر اعدام او و ۱۴ مبارز دیگر در روزنامههای دو روز بعد منتشر شد. اتهامات او در خبر چنین آمده بود:
"...عبدالمجید جعفریزیارتی فرزند اسدالله، الف- مسئولیت ادارۀ کمیتۀ چاپ و پخش نشریات و اعلامیههای داخلی و درون گروهی و تحت پوشش شرکتهای لیتوگرافی آذر و تکنوفاین؛ ب- سرقت مسلحانه بانک ملی سلسبیل [خیابان رودکی] و سرقت حقوق کارگران جنرال موتورز جاده کرج؛ ج- عضویت در خانههای تیمی جهت برنامهریزی و طرح نقشههای ترور برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی؛ د- بهطور حرفهای و مخفی تماموقت در خدمت سازمان جهنمی پیکار قرار داشتند و از سازمان حقوق و مستمری دریافت میکردهاند". متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۲۲- بهمن جلیلی
رفیق بهمن جلیلی سال ۱۳۴۱ در لاهیجان به دنیا آمد. زمان دستگیری دانشآموز بود. او که در ارتباط باسازمان پیکار فعالیت میکرد در شهریور ۱۳۶۷ در رشت حلقآویز شد. در برخی از لیستها نام او به اشتباه هوادار مجاهدین ذکر شده است. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۲۳- غلام جلیلیکهنهشهری
رفیق غلام جلیلیکهنهشهری سال ۱۳۳۵ در كهنهشهر از توابع سلماس به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر گذراند. سال ۱۳۵۳ در رشتۀ مهندسی مكانیك در دانشگاه پلیتكنیك پذیرفته شد. او در پروژۀ خانهسازی شهرك اكباتان تهران مدتی كار کرد. قبل از قیام ۱۳۵۷ از فعالین "دانشجویان مبارز" بود و بعد از قیام در بخش دانشجویی–دانشآموزی پیکار (دال دال) بهخصوص در پلیتکنیک فعالیت میكرد. او سال آخر دانشگاه را میگذراند که با حمله به دانشگاهها، موسوم به"انقلاب فرهنگی" دانشگاه بسته شد. در دوران بحران درونی سازمان پیکار در شکلگیری کمیسیون گرایشی نقش داشت. در رابطه با بحران و جنبش از او چندین جزوۀ دستنویس با نام جعفر كه اسم مستعار تشكیلاتیاش بود، تکثیر شده بود.
در اوایل مهر ۱۳۶۲ در "رباط کریم" تهران بر سرقراری كه لو رفته بود، دستگیر و به زندان اوین منتقل میشود. مادرش توانست دو ماه بعد با او ملاقات كند، در مجموع حدود ۴ یا ۵ بار تا زمان اعدامش ملاقات داشت. بر روی نوشتهای كه روی پتویش بود و به خانوادهاش تحویل دادند، تاریخ ۱۵ فروردین ۱۳۶۳ به چشم میخورد. ۲۵ فروردین ۱۳۶۳ در اوین همراه ۲۳ مبارز دیگر اعدام شد. در آخرین تلاش مادرش برای ملاقات در اواخر فروردین ۱۳۶۳، به او میگویند كه ملاقات ندارد و شماره تلفنی به مادر میدهند که با آن تماس بگیرد. در تماس تلفنی به خانواده گفته میشود که غلام اعدام شده و در بهشتزهرا دفن است. با وجود پیگیریهای خانواده، هیچ ردی از او در بهشتزهرا نمییابند، اما بعدها، در دیماه همان سال به آنها گفته میشود كه جلال در گورستان خاوران است.
پسر عموی او شاهپور جلیلی کهنهشهری، هوادار سازمان اقلیت با ۱۸ سال سن نیز در ۲۳ خرداد ۱۳۶۱ در زندان تبریز تیرباران شد.
خاطرهای از یك رفیق:
"تظاهرات اول ماه مه (۱۱ اردیبهشت) سال ۱۳۶۰ در خیابان قزوین برگزار شد. بعد از اینکه در تظاهرات اول اردیبهشت یعنی ده روز قبل از آن به صف تظاهرات دانشجویان و دانشآموزان پیکار حمله شده بود، انتظار میرفت که روز اول ماه مه نیز رژیم با خشونت و سازماندهی بیشتری به تظاهرات کارگری پیکار حمله کند. لذا رهنمود داده شده بود که علاوه بر شرکت حداکثری خود و اطرافیانمان در تظاهرات، نکات امنیتی با دقت هرچه بیشتر رعایت شود. بههمین دلیل: ۱ - رفقا موظف شدند بعد از تظاهرات در محل امنی با رفقای جمع خود و همینطور جمع بالاتر قرار سلامتی داشته باشند تا به سرعت از دستگیریها آگاه شده و اقدام لازم انجام شود. ۲ – از محملهای حضور یکدیگر در آن زمان و مکان آگاهی داشته باشیم.
حدود ساعت ۵ بعدازظهر و یک ساعت بعد از آن با رفیق غلام قرار سلامتی داشتم، که او سر هیچکدام حاضر نشد و مطمئن شدم که دستگیر شده است.بلافاصله به رفیقی در جمع بالاتر اطلاع دادم. قرار شد ضمن تهیۀ شناسنامه برای من و او فردا همراه رفیق مادری برای آزادی غلام اقدام کنیم.
در ضمن رفقا از محل بازداشت با خبر شده و فردای آن روز به اتفاق رفیق مادر(احتمالاً مادر اقدس جناب، مادر شهید شهرام جناب) به محل مسجد استخر (واقع در خیابان هلال احمر) رفتیم. رفیق مادر موضوع را با نگهبان دم در مطرح کرد. او در پاسخ گفت: باید نزد "برادر عزتی" بروید و ما را به داخل راهنمایی کرد. مادر با لحن خاصی پرسید: "پیش "برادرِ عزتی" بریم یا پیش خودش؟"، پاسدار جواب داد: "برادر عزتی دیگه!" و مادر چند بار دیگر سوال را تکرار کرد و جواب داد: "با برادرش کاری نداریم! با خود عزتی کار داریم!!!" و با این جملات اونها رو مسخره میکرد! آن روز هرچه منتظر شدیم برادر عزتی نیامد و مجبور شدیم روز بعد مراجعه کنیم. بالاخره برادر عزتی بعد از پرسیدن دلیل مراجعه، شناسنامههای ما را خواست! من هم با بیتفاوتی و خونسردی کامل شناسنامهها را به او دادم. شناسنامهها را با دقت وارسی میکرد و پشت سر هم پرسید: شهرهایتان که با هم فرق میکند، چطور باهم آشنا شدید؟ از کجا فهمیدید او اینجاست؟ و چند سوال مشابه دیگر. من هم چادر به سر و مظلوم مانند یک دختر ساده از همهجا بیخبر که از هیچ چیز سر در نمیآورد، همه را به خواست خدا و تقدیر و این چرندیات ربط دادم!!! پاسدار، شناسنامهها را بارها زیر و رو کرد، باهم تطبیق داد و آخرش گفت: ببخشید خواهرم که من میپرسم و شناسنامهتان را اینجوری نگاه میکنم. آخه اینقدر تو این کارها جعل میکنند که ما مجبوریم مواظب باشیم! در دلم به او خندیدم و با خود گفتم: "این هم یکی از همانهاست ولی کار رفقای ما آنچنان درست و محکم است که تو و امثال تو متوجه نمیشوند!" دست آخر که نتوانست چیزی پیدا کند، نامهای به مسئول مربوطه نوشت، توی پاکت گذاشت و به دست ما داد تا برای آنها ببریم. هنوز محل بازداشت آنها را به یاد دارم، در خیابان نواب بود. نامه را بردیم و تحویل دادیم. بعد از حدود ۱۰ – ۱۵ دقیقه رفیقمان را در مقابل خود دیدیم. مادر با شادی تمام او را در آغوش کشید و با هم از آنجا بیرون آمدیم. کمی با هم در خیابان راه رفته و از آن محل دور شدیم. از رفیق مادر برای همراهی ارزشمندش تشکر کردیم و از هم جدا شدیم. چقدر خوشحال بودیم که توانستیم رفیق عزیزی را با این سرعت از چنگ پاسداران رها کنیم.
بعدها که خبر دستگیری و اعدام او را شنیدم با خود میاندیشیدم: ای کاش باز هم میتوانستم به همراه رفیق مادر او را از چنگال پاسداران و از پشت میلهها به آغوش خانوادهاش برگردانم. ای کاش! افسوس که دیگر چنین نشد. جا دارد بازهم از رفیق مادر تشکر کنیم. اگر زنده است پایدار و به سلامت باشد و اگر درگذشته، یاد او نیز گرامی!"
غلام در وصیتنامهاش، بهدلیل مساٸل امنیتی از همسرش "زهرا" بهعنوان خواهرش نام میبرد.
وصیتنامۀ غلام جلیلیكهنهشهری:
"نام: غلام جلیلی کهنهشهری، فرزند حسین، تاریخ تولد ۱۳۳۵، شماره شناسنامه ۲۹۳۸. وسایل: عینک، ۹۴۰ تومان پول، یک پتوی شطرنجی قرمز، کفش و کمربند، موتور هندا ۱۱۰ آبی شماره شهربانی ۳۳۵۸ و یک کلاه ایمنی زرد که با آنها دستگیر شدهام.
مادر، برادران و خواهرانم و زهرای عزیز! سلام، حالتان چطور است؟ سال نو آغاز شد و بار دیگر طبیعت دشت و صحرا را زندگی نوین بخشیده است. هر بامداد نسیم بهاری گلهای وحشی دامن کوهستان را نوازش میدهد و صحرا را از خواب شب بیدار میکند. امیدوارم شما نیز زندگی شاد و خندانی داشته باشید و هر چند من دیگر در میان شما نخواهم بود، اما مطمئن هستم که در عطر گلهای وحشی کوهستان، در نسیم شامگاهان که برگهای بنفشه را چون گیسوان دخترکان نوازش میدهد، در لحظههای سختی و تلاش و همچنین در لحظات شادمانی زنده خواهم شد، در قلب و دل یکیک شماها زنده خواهم شد. من زندگی را خیلی دوست داشتم، با شرافت و سختی زندگی کردم، در دبستان و دبیرستان و دانشگاه از شاگردان ممتاز بودم و زندگی کردن انسانی و شرافتمندانه را دوست داشتم. از طرف من تمامی بچهها را یکییکی ببوسید که دلم بینهایت برایشان تنگ شده است. مادر، تجربۀ چندین سالۀ اخیر [که] شاید در صدسالۀ اخیر ایران بینظیر باشد، [با] سختیها و مشقات بهدست آمده است، کاش میتوانستم آنچه در دل داشتم برروی کاغذ بیاورم، درضمن از پتویی که فرستاده بودید تار موهای زهرای کوچک را جدا کردم که بهعنوان یادگاری نگه داشته بودم ودر جیب پیراهن قهوهای (خط خوردگی) هست. تنها توصیهام به همه بچهها ودوستان این است که درسهایشان را مرتب و جدی بخوانند و در آخر شعری از حافظ یادم افتاد که برایتان مینویسم.مادر جان، من وظایف برادریام را در مورد زهرای عزیز بهدرستی انجام ندادهام (بهخصوص در یک سال اخیر) از این رو جداً تقاضا دارم که مرا ببخشید، امیدوارم همیشه دو چندان محبتی که نسبت به من داشتید زهرا را عزیز بدارید. بار دیگر از قول من به همۀ بچهها و فامیل و از جمله بابا و مریم خانم و بچههایش سلام برسانید که خیلی حق به گردن من دارند. در ضمن مادر جداً تقاضا دارم بهخاطر من گریه و زاری نکنید چون من عمیقا احساس میکنم هر چقدر شما سر حال و شاداب باشید، در لحظۀ فعلی شاد خواهم بود، چرا که لحظاتی دیگر به یادگارها خواهم پیوست. مادر الان برادران بزرگ شدهاند و زندگی تو هرچند دیگر من در کنارت نخواهم بود، تأمین است و در ضمن از بچههای خانه نیز همین خواهش را دارم، اول دوست دارم که بعد از من لبخند به لبانتان همیشگی باشد، ثانیاً جداً به مادر احترام بگذارید چرا که این انسان رنجدیده با سختیهای غیرقابل وصفی ما را بزرگ کرده است.دست همگی شما را به گرمی و صمیمیت بیکران میفشارم.
فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم / بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم.
غلام جلیلی ۱۵/۱/۱۳۶۳ زندان اوین- تهران".
۱۲۴- شیرزاد جمالی
رفیق شیرزاد جمالی سال ۱۳۳۶ به دنیا آمد. او همراه ۲۱ رفیق پیكارگر روز سهشنبه ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در زندان عادلآباد شیراز اعدام شد.
در روزنامۀ اطلاعات همان روز در خبر اعدام آنها چنین آمده بود:
"دادستانی انقلاب اسلامی شیراز اعلام كرد: به حكم دادگاه انقلاب اسلامی شیراز و تأیید دادگاه عالی انقلاب اسلامی ایران، شیرزاد جمالی، فرزند محمدعلی با نام مستعار پرویز و ۲۱ نفر از اعضای مركزیت و كادرهای تشكیلاتی سازمان به جرم داشتن اسلحه و مهمات، زندگی در خانههای تیمی، شركت در درگیریهای مسلحانه، عضویت در هسته و گروههای ۵ نفری، مسٸولیت بخش تداركات و امنیت، مسٸولیت بخشهای دانشآموزی و دانشجویی پیكار، مسٸولیت توزیع اعلامیههای سازمان و عضوگیری برای سازمان، همراه داشتن نشریات، كتاب ضالۀ سازمان و اعلامیهها، عضویت در شورای سازمان پیكار و رهبری گروهها و اعضای سازمان، ارتباط با افراد رده بالای سازمان، عضویت در تشكیلات پیكار در بندرعباس و شیراز، عضویت در تشكیلات محلات، مسٸولیت نگهداری جواهرات و پول سازمان و كمك مالی به سازمان محارب و مرتد پیكار، به اعدام محكوم گردیدند و حكم صادره به مرحلۀ اجرا گذاشته شد". او مجرد و دیپلمه بود. متأسفانه از این رفیق اطلاعات بیشتری به دست ما نرسیده است.
۱۲۵- حسین جمشیدی
رفیق حسین جمشیدی سال ۱۳۳۷ در برقان كرج به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همدان به پایان برد و سال ۱۳۵۵ در رشتۀ حقوق دانشگاه ملی تهران (شهید بهشتی فعلی) پذیرفته شد. پیش از قیام ۱۳۵۷ از فعالین "دانشجویان مبارز" بود. سال سوم دانشگاه را میگذراند که با "انقلاب فرهنگی" در اردیبهشت ۱۳۵۹ دانشگاهها بسته شد. حسین از مسٸولین دانشجویی- دانشآموزی (دال دال) سازمان پیکار در همدان بود. در تابستان ۱۳۶۰ در نوشهر دستگیر میشود ولی او را به همدان میفرستند. پس از شكنجههای بسیار در ۳۰ شهریور ۱۳۶۰ همراه ۳ مبارز دیگر در همدان تیرباران شد.
خبر اعدام و اتهام آنها در روزنامههای رسمی روز بعد منتشر گشت:
"توطئه و اقدام علیه نظام جمهوری اسلامی، شرکت در درگیریهای خیابانی، عضویت و هواداری از گروهک وابسته و تأیید خط مشی مسلحانۀ آنها در براندازی حکومت اسلامی، توزیع، انتشار نشریات ممنوعه و به انحراف کشانیدن جوانان".
۱۲۶- بهروز جمشیدیمجد
رفیق بهروز جمشیدیمجد سال ۱۳۳۶در یك خانوادۀ فقیر از ایل بختیاری در ایذه، خوزستان به دنیا آمد. تحصیلات متوسطه را در مسجدسلیمان به پایان برد. سال ۱۳۵۴ سال آخر دبیرستان بود که به علت فعالیتهای سیاسی توسط ساواك بازداشت میشود و مدت دو سال در زندان كارون اهواز در بازداشت به سر میبرد. او در ارتباط غیرمستقیم با گروه "تلاش برای آزادی طبقه کارگر" که در خوزستان، تهران و شمال فعال بود، دستگیر شد. همان سال از مسجدسلیمان نزدیک به ۳۰ نفر در همین رابطه دستگیر شدند.
پس از پایان تحصیلات اولیه به دانشسرای تربیتمعلم رفت و بعد از فارغالتحصیلی از آنجا در روستاهای اطراف مسجدسلیمان به تدریس كودكان روستایی پرداخت. پس از قیام ۱۳۵۷ با رفقایش یک گروه كوچك ماركسیستی با گرایش "خط ۳" تشكیل دادند که در ایذه و لالی فعالیت میکردند. در تابستان ۱۳۵۸، این گروه به سازمان پیكار پیوست و رفیق از سازمان دهندگان پرشور تشكیلات سازمان پیکار در خوزستان شد. بهروز با یكی از رفقای دختر ازدواج كرد که بعد از دستگیری هر دو آنها در سال ۱۳۶۱، دخترشان در زندان به دنیا آمد. متأسفانه بر اثر شكنجههای وحشیانهای كه همسر رفیق با وجود بارداری متحمل شده بود، فرزند آنها دچار نواقص جسمی شد.
بهروز زیر شکنجۀ بازجویان زندان، مقاومت بسیار خوبی كرد و در اول مرداد ۱۳۶۲ در مسجدسلیمان، تیرباران شد.
۱۲۷- شهرام جناب
رفیق شهرام جناب سال ۱۳۳۸ در قزوین چشم به جهان گشود. پیش از قیام، دانشجوی فیزیک دانشگاه تهران و از اعضای "دانشجویان مبارز" بود. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و با تشكیل سازمان دانشجویی-دانشآموزی (دال دال) از مسٸولین یکی از بخشهای آن شد. رفیق در تشكیلات با نام مستعار احمد فعالیت میكرد. در اولین ضربه به سازمان پیكار كه بخش عمدهای از كمیتۀ چاپ و تداركات به دست رژیم افتاد، در ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و همراه ۱۱ رفیق پیكارگر دیگر در ۱۲ مرداد همان سال تیرباران شد. رژیم بهدلیل اعتراضات بسیار و پیگیرِ مادر رفیق، خانم اقدس جناب، او را هم مدتی در زندان نگاه داشت. رفیق مادر كه از فعالین مادران شهدا بود، در اول خرداد ۱۳۸۹، در قزوین درگذشت.
خاطرهای از یك رفیق زندانی دختر در بارۀ مادر اقدس جناب:
"...ما را بردند توی یک اتاق و گفتند حالا میتوانید چشمبندهاتان را باز کنید. در آنجا مادر اقدس را دیدم. من پسرش شهرام (جناب) را میشناختم که اعدام شد، ولی خود مادر را نمیشناختم. با هم صحبت کرده، قرار گذاشتیم که همدیگر را نمیشناسیم. خیلی زن مهربانی بود."
روزنامههای كیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی روز چهارشنبه ۱۴ مرداد خبر اعدام این رفقا را بدین شرح اعلام كردند: "به حكم دادگاه انقلاب اسلامی مركز، شهرام جناب (با نام مستعار احمد)، فرزند ابوالفضل و ١١ نفر دیگر از اعضای گروهک پیكار به جرم اقدام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی به اعدام محكوم گردیدند و احكام صادره در زندان اوین به مرحله اجرا درآمد".
این دلاوران را در گورستان خاوران دفن كردند.
۱۲۸- عبدالکریم جوادی
رفیق عبدالكریم جوادی سال ۱۳۲۶ به دنیا آمد. او دارای مدرك فوق لیسانس، استادیار در دانشگاه و متأهل بود. كریم که در ارتباط با سازمان پیکار فعالیت داشت، در ۱۹ مهر ۱۳۶۰ در تهران تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۲۹- کامیار جهانبیگلری
با استفاده از پیکار شماره ۱۲۲، دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۶۰
رفیق کامیار جهانبیگلری ۱۲ تیرماه ۱۳۳۱ در خانوادهای متوسط در سنندج به دنیا آمد. پس از دورۀ ابتدایی وارد دبیرستان هدف در تهران شد. استعداد برجستۀ رفیق او را همواره از شاگردان ممتاز کلاس قرار میداد. در سال ۱۳۵۰ وارد دانشکدۀ هنرهای تزئینی (دانشگاه هنر فعلی) گردید. اگرچه محیط دانشکده از نظر سیاسی محیط فعالی نبود و جوی غیرسیاسی داشت ولی او تحت تأثیر تضادها و جریانات مبارزاتی درون جامعه و آشناییای که بهعنوان یک روشنفکر با مارکسیسم در اواخر دورۀ تحصیلی پیدا کرده بود، به مبارزه علیه رژیم شاه روی آورد.
رفیق کامیار از همان ابتدا با مشی چریکی مرزبندی داشت و پیروزی انقلاب را در تشکل سیاسی–مردمی میدانست. در این هنگام بهعلت نداشتن ارتباط با سازمانهای انقلابی و کمونیستی برای تدارک کار در بین طبقۀ کارگر، کلاس درس را ترک گفت اما ناگزیر ابتدا به سربازی رفت. هنوز این دوره را به پایان نبرده بود که در یک کارگاه تراشکاری مشغول به کار شد. با اوجگیری جنبش تودهای، او همراه "دانشجویان مبارز" برای تبلیغ مواضع کمونیستها به کارخانهها میرفت. در روزهای قیام بهمن ۱۳۵۷ در مصادرۀ اسلحه از پادگانها فعالانه شرکت کرد.
بعد از قیام، رفیق برای ادامۀ مبارزات خود و فعالیت در جهت متشکل ساختن طبقۀ کارگر به دنبال کار به کارخانه رفت و پس از چندی در کارخانۀ ایران والونو، در شرق تهران مشغول به کار شد. با پیبردن به ضرورت کار با یک تشکیلات مارکسیستی بهعنوان شرط لازم برای ارتقا مبارزه، پس از بررسی مواضع گروهای م.ل، در اوائل سال ۱۳۵۸ به سازمان پیکار پیوست. در مدت زمان کوتاهی که در کارخانه ایران والونو کار میکرد، پیوندی عمیق بین خود و کارگران بوجود آورده بود، بهطوری که خیلی زود نقش بارز رفیق در رهبری مبارزات کارگران آشکار گشت.کارگران ایران والونو هیچگاه چهرۀ پرمحبت رفیق را نسبت به خود فراموش نخواهند کرد.
نام علی (کامیار) در کارخانه در قلب کارگران جای داشت و کارگران در جواب تمام سمپاشیهای مزدوران سرمایه، با گفتن دورد بر بیگلری مشت محکمی بر دهان آنان میکوبیدند. رفیق کامیار در کانون شوراهای کارگری شرق تهران فعالانه شرکت میکرد. نسبت به جمعبندی از تجربیات، برخوردی انقلابی و مسئولانه داشت که نمونۀ آن جمعبندی از حرکت یک ساله در کانون شوراهای شرق تهران است که در چند شمارۀ "پیکار" به چاپ رسید.
با آغاز جنگ ایران و عراق از اولین رفقایی بود که بر ارتجاعی بودن این جنگ پافشاری میکرد و بر سر آن به مبارزه ایدئولوژیک پرداخت. کامیار از اواسط سال ۱۳۵۹ کاندید عضو سازمان شد. او همسر رفیق شهید مریم فاطمی بود که همدانشکدهای بودند؛ مریم در كمتر از یك سال بعد از کامیار در زندان اوین تیرباران شد. کامیار در ضربۀ پلیسی تیرماه ۱۳۶۰ به تشکیلات کمیتۀ تهران دستگیر شد و بهشدت مورد شکنجه و آزار قرار گرفت. ۱۲ مرداد رفیق کامیار به دست جلادان رژیم جمهوری اسلامی همراه با یازده رفیق پیكارگر تیرباران شد.
روزنامههای كیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی، روز چهارشنبه ۱۴ مرداد خبر اعدام این رفقا را بدین شرح اعلام كردند: "به حكم دادگاه انقلاب اسلامی مركز، كامیار جهانبیگلری (با نام مستعار احمد) فرزند علیاكبر و١١ نفر دیگر از اعضای گروهک پیكار به جرم اقدام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی به اعدام محكوم گردیدند و احكام صادره در زندان اوین به مرحلۀ اجرا درآمد".
این رفقا را در گورستان خاوران دفن کردند.
۱۳۰- سیدمحسن جهانداردماوندی
با استفاده از نشریۀ پیکار ۱۲۱ دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۶۰:
رفیق سیدمحسن جهانداردماوندی سال ۱۳۳۰ در بابل متولد شد. فعالیت سیاسی را با تشکیل یک محفل روشنفکری مبارز در سال ۱۳۵۲ که بعدها با یک جمع کارگری یکی شد، آغاز کرد. این جمع که تا بعد از قیام فعال بود از سال ۱۳۵۴روی برخی مواضع اصولی مثل رد مشی چریکی و موضعگیری علیه رویزیونیسم در شوروی و چین تاکید داشت. جمع علیرغم کمبودهایش توانست در برخی حرکتهای جامعه نقش فعالی داشته باشد. در تابستان ۱۳۵۸ جمع مزبور از هم پاشید و رفیق محسن که از قبل از قیام بر مواضع "پیکار" پای میفشرد به سازمان پیکار پیوست.
رفیق محسن فارغالتحصیل حقوق از دانشگاه تهران بود و در کمیتۀ حقوقی سازمان پیکار سازماندهی شد. او برای ایجاد یک کانون دمکراتیک از وکلای انقلابی برای دفاع از زحمتکشان در مشکلات حقوقیشان تلاش میکرد. از جمله از حقوق دهقانان چند روستا در اطراف زنجان در برابر خانهای منطقه فعالیتهای بسیاری از خود نشان داد. او و رفقا مرتضی محمدیمحب، محمدعلی همایوننژاد و علی نیر که همگی عضو کمیتۀ حقوقی سازمان بودند، در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ دستگیر و در ۱۰شهریور پس از یک ماه شکنجه اعدام شدند.
خبر اعدام رفیق محسن همراه ۶۹ مبارز دیگر كه چهار نفر از آنها از رفقای سازمان پیكار بودند در روزنامههای عصر و صبح ۱۴ شهریورماه منتشر شد:
"سیدمحسن جهانداردماوندی فرزند علی، به جرم عضویت در کمیتۀ حقوق سازمان آمریکایی پیکار، تشکیل جلسات مخفی و طرح توطئه علیه نظام جمهوری اسلامی و تهیۀ و توزیع و پخش اعلامیه در جهت منافع سازمان یاد شده، محارب و مفسد و باغی بر حکومت اسلامی شناخته شد و به اعدام محکوم گردید و حكم صادره در محوطۀ زندان اوین اجرا شد".
۱۳۱- بهروز جهاندارملکآبادی
رفیق بهروز جهاندارملکآبادی سال ۱۳۳۰ در اصفهان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهر به پایان برد و سال ۱۳۵۰ در دانشگاه تهران به تحصیل در رشتۀ اقتصاد پرداخت. سال ۱۳۵۴ ترم آخر دانشگاه بود که به سازمان مجاهدین م ل پیوست و مخفی شد. سال ۱۳۵۵ همراه رفیقی در یك مأموریت سازمانی در محاصرۀ ساواک قرار گرفتند؛ آنها پس از چند ساعت مقاومت مسلحانه، درحالیكه بهروز دست چپش گلوله خورده بود، حلقۀ محاصره را شكسته و خود را به یكی از پایگاههای سازمان رساندند.
او پیش از قیام ۱۳۵۷ همراه رفقای دیگر در سازمان پیكار سازماندهی شد. بعد از قیام با همكلاسی خود، رفیق نسرین ایزدیواحد (رفیق منیژه یکی از رفقای مسئول آموزش تئوریک در بخش هیئت تحریریه) ازدواج كرد، زمان دستگیری فرزندشان ده ماهه بود.
بهروز از كادرهای قدیمی، حرفهای سیاسی سازمان و یكی از بهترین اعضای سازمانده بود. رفیق حسین یکی از اعضای بخش هیئت تحریریه پیکار بود. بعد از بحران درونی پیکار و ازهمپاشی شیرازۀ تشكیلات و عدم امكانات برای این رفقا كه بهصورت حرفهای فعالیت میكردند، خانۀ او و همسرش در۸ دیماه ۱۳۶۰ در محاصرۀ نیروهای سپاه قرار گرفت. رفقا را به همراه فرزند ده ماه به زندان كمیتۀ مشترک سابق بردند و هر دو را بلافاصله در زیر شكنجههای بسیار شدید قرار دادند. مركزیت سازمان هنوز دستگیر نشده بود و دژخیمان رژیم با توجه به شناختی كه از بهروز داشتند، از او محل دستیابی به مركزیت و سایر مسٸولین را خواستار بودند. بهروز در ۲۸ بهمنماه ۱۳۶۰ در زیر شكنجه به شهادت رسید.
در تمام مدت كوتاه بازداشت، خانوادۀ رفیق علیرغم جستجو و کوشش بیوقفه نتوانست هیچ خبری از او بهدست بیاورد اما موفق شد بههرترتیبی که شده فرزند رفقا را تحویل بگیرد.
خانواده تاریخ شهادت را از آخرین خبری كه مسٸولین زندان دربارۀ او به آنها گفته بودند، حدس زدنند. مسٸولین زندان از طریق تلفن و بهطرز وحشتناک و تحقیرآمیزی، خبر درگذشت بهروز را به خانوادهاش اطلاع میدهند. مسٸولین زندان علیرغم پیگیری و پافشاری خانواده، محل دفن را نگفتند، ولی خانواده بعدها توانست به محل دفن فرزندشان در خاوران پی ببرد. همسرش نسرین ایزدیواحد نیز كمی بعد در ۲۰اسفند ۱۳۶۰، تیرباران شد.
۱۳۲- حسن جهانگیریلاکانی
رفیق حسن جهانگیرلاکانی اول مهرماه ۱۳۳۵ در خانوادهای متوسط در لاهیجان به دنیا آمد. در همین شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطهاش را گذراند. مدتی در یكی از روستاهای گیلان به شغل معلمی مشغول بود. سال ۱۳۵۴ مانند بسیاری از جوانان با مسائل سیاسی آشنا شد و با چندی از دوستانش گروه کوچکی را تشکیل دادند. او با سازمان مجاهدین م.ل فعالیت میکرد و پس از تشکیل سازمان پیکار در دوران قیام ۱۳۵۷ به آن پیوست و در تشكیلات كمیتۀ شمال در رشت با نام مستعار عباس سازماندهی شد. رفیق بهدلیل صلاحیت و پیگیری در كارهای تحت مسٸولیتش و همچنین تیزهوشی و آگاهی ماركسیستی، به كاندید عضو سازمان ارتقا یافت و سپس عضو كمیتۀ شمال سازمان شد. در كمیتۀ گیلان مسٸولیت هواداران چند شهر بهعهدۀ او بود. رابطۀ او با رفقای هوادار صمیمانه و برابر بود و همه کار کردن با او را دوست داشتند.
با بحران درونی پیکار در تابستان ۱۳۶۰، در "كمیسیون گرایشی" برای احیا و سازماندهی مجدد سازمان تلاش میكرد؛ تا پیش از خاموشی سازمان، آخرین مسٸولیت او ارتباطات با تهران و مركزیت سازمان بود که تا زمان دستگیری همچنان فعال بود. حسن ارتباط نزدیكی با رفیق مسعود پوركریم، مسٸول كمیتۀ شمال سازمان داشت كه او نیز با رفقای دیگر درصدد احیا سازمان بودند. سال ۱۳۶۰ حسن را دو بار در تهران دستگیر کردند ولی او را نشناختند و آزاد شد. متأسفانه ۱۵ خرداد ۱۳۶۲ در تهران بر سر قراری لو رفته، زندانی دیگری او را شناسایی میکند و دستگیر میشود. رفیق كمتر از یك سال پیش از آن در ۲۵ شهریور ۱۳۶۱ با یكی از رفقای همرزم و همشهریاش ازدواج كرده بود.
بازجویان از فعالیتهای او برای احیای سازمان آگاهی داشتند و درصدد بودند هرچه زودتر این جمع و افرادش را پیش از گسترده شدن نابود كنند؛ رفیق را چهار ماه تحت وحشیانهترین شكنجهها قرار دادند. با اینکه بسیاری از مکانهای رفتوآمد و خانههای تیمی را میشناخت، هیچیک از آنها زیر ضرب نرفت. به گفتۀ یکی از همبندانش سه بار دست به خودکشی زد كه موفق نشد. حسن در طی ۶ ماهی كه زندانی بود، دو یا سه بار با مادرش ملاقات كرد و به او بهنحوی اطلاع داد كه همسرش بایستی فرار كند و با اشاره فهماند که دوستانش در بیرون زندان در تلۀ وزارت اطلاعات هستند. بدون اینكه هیچ رازی را به بازجویان رژیم بگوید، تا به آخر ایستادگی كرد. پاسداران و عمال رژیم كه از گرفتن اطلاعات ناامید شده بودند، او را در ۱۱ آذرماه ۱۳۶۲ در زندان اوین تیرباران كردند. جسدش در خاوران زیر شماره ١٦٤٨ دفن شده است.
رفیق در بازپسین ساعات پیش از اعدام، وصیتنامهای به خانوادهاش نوشت كه بخشی از آن چنین است:
"...حضور تكتك اعضای خانواده مهربانم سلام میرسانم. عزیزانم، در موقعیتی كه بهسر میبرم بهطور جدی نمیدانم چه چیزی برایتان بنویسم. نه اینكه ناراحت باشم یا اینكه فكر كنید در آخرین لحظات زندگیام از خود بیخود شدهام. از اینكه تكتك شما را دوست دارم به خود شكی راه نمیدهم. ...پولهایی را كه در زندان برایم فرستادید از آنجایی كه خود بیشتر به آن نیاز دارید، برایتان میفرستم. ...من هیچ حساسیتی ندارم كه جسدم كجا باشد. از این جهت خواستم این است كه شما به ویژه مادرم نیز هیچ حساسیتی از این بابت نداشته باشند. اگر جسدم به لاهیجان نرسید، میتوانید به گلستان چوشل بروید".
بخشهایی از گفتگوی گلرخ، همسر رفیق حسن جهانگیری، با مجید خوشدل در سایت گفتگو:
"...ما در یک شهر با هم بزرگ شده بودیم. من و "حسنی" در پانزده خرداد ۱۳۶۱ در یک خانه با هم زندگی میکردیم، یعنی در یک خانۀ تیمی و ۲۵ شهریور همان سال با هم ازدواج کردیم که بعد حسنی را ۱۰ خرداد ۱۳۶۲ گرفتند و ۱۱ آذر همان سال اعدام کردند. ما عشق را تجربه کردیم.
ما [من و خواهرم] فرار کرده بودیم و در ترکیه بودیم. روز تولدم بود. ما با خانوادهها قرار گذاشته بودیم که سر هر ماه به آنها تلفن بزنیم و خبر بگیریم که چه اتفاقی افتاده. روز تولدم که باران شدیدی میآمد، به خانوادۀ حسنی زنگ زدم. خانوادۀ او جوری با من حرف زدند که انگار مرا نمیشناسند. گفتند: "شما اشتباه گرفتید" و تلفن را قطع کردند. بعد من به عمهام زنگ زدم. او چون فکر میکرد من میدانم، خبر اعدام حسنی را به من داد. حالت روحیام، خیلی وحشتناک بود. بدتر از آن این بود و آن برایم بیشتر فاجعه بود که من چهطور خبر را به بچهها بدهم. تازه بعداً فهمیدم که چه اتفاقی افتاده، چون ما که با هم ازدواج تشکیلاتی نکرده بودیم. ما عاشق هم بودیم. خیلی خیلی سخت بود.
من از اول آدمی بودم که "ازدواج" را قبول نداشتم. یادتان هست که میگفتند: "در خانههای تیمی قرص ضدحاملگی پیدا کردهاند!" در این شرایط ما مجبور شدیم که ازدواج کنیم. من حتی یادم است، شبی که با مامان صحبت میکردم، به او گفتم که ما کمونیستها حرفمان یکی است، یعنی به آن قرارداد اهمیت نمیدهیم، اما مجبوریم این کار را بکنیم.
من حسنی را هرگز فراموش نکردم و هرگز هم فراموش نمیکنم. من فکر میکنم فقط مسئله عشق نبود. البته من نمیخواهم قهرمانسازی کنم، امّا حسنی هیچکدام از ماها را لو نداد و او بهخاطر ما مُرد. این [موضوع] همیشه روی شانۀ من هست. یعنی او میتوانست همۀ ما را به هوا ببرد، اما نبرد. حسنی را من هرگز فراموش نکردم. با اینکه دورانی که ما با هم بودیم، دوران وحشت بود، اما همان یک ماهی که ما با هم بودیم (ما فقط توانستیم یک ماه با هم تنها باشیم) خیلی به ما خوش گذشت.
هر دومان میدانستیم که این دورۀ خوب زود تمام میشود. آره، هم او میدانست و هم من میدانستم، اما هر دوی ما میخواستیم که دیگری زنده باشد و خودش بمیرد. مثلاً آخرین باری که او از من خداحافظی کرد، میدانستم که دیگر او را نمیبینم؛ جایی که ما بودیم، فضای خیلی بازی بود. او همانطوری که میرفت، من دم در ایستاده بودم و به خودم میگفتم: "من دیگر او را نمیبینم". البته خوشبختانه بعداً ما همدیگر را دیدیم. ولی وقتی که به خانه تیمی رفتیم، ما با هم قرار داشتیم که او سرقرار نیامد و من دیگر او را ندیدم.
خیلیها از اعدام شوهرم چیزی نمیدانستند. البته من فقط او را از دست ندادم و خیلی از دوستان نزدیکم ام را از دست دادهام. آنقدر غموغصه زیاد بود که نگو. من تا پیش از این ماجراها بزرگترین غم زندگیام تصادف پسر عمهام بود که مرده بود. بعد شما میآیی و میبینی، بهترین دوستانات اعدام شدهاند. البته یک شانسی که من داشتم این بود که ما یک گروه بودیم. من دوستانی را میشناسم که تنها بودند و شرایط ما را داشتند و خودکشی کردند. واقعاً در آن موقع همۀ ما به صفر رسیده بودیم؛ از بس که فشار زیاد بود. وقت نداشتی که به احساس خودت فکر کنی. چون مدام خبر اعدامها میرسید".
۱۳۳- مسعود جیگارهاى
رفیق مسعود جیگارهای ۱۴ تیرماه ۱۳۳۴ در تهران به دنیا آمد. فرزند سوم و اولین پسر یك خانوادۀ پرجمعیت كارگرى با پنج خواهر و یك برادر بود. پدر بزرگ او سالها قبل با خانوادۀ خود از اصفهان به تهران مهاجرت كرده، با دو پسرش مدتها در كارخانۀ دخانیات تهران به كارگرى مشغول بودهاند. پدر مسعود بیش از ۴۰ سال سابقه كارگرى در این كارخانه داشت و از هواداران جبهۀ ملى در سالهاى ۱۳۳۰ بود. پدر به طرفدارى از مصدق پس از كودتاى ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به زندان افتاد و تنها فرد سیاسى خانواده محسوب مىشد. مادر مسعود از یك خانوادۀ مرفه و مذهبى اصفهانى بود اما بهشدت با خرافهپرستى و عقبماندگىهاى فكرى و ارتجاعى مذهب مخالفت مىكرد.
مسعود در خانواده و نزد دوستان و آشنایانش فردى دوست داشتنى بود. خندههاى رسا و بلندِ او را كمتر كسى فراموش مىكند و طنز ساده و گزندۀ او تقریبا شامل همۀ افراد مىشد. پدر مسعود به علت تجارب منفىاش از فعالیت سیاسى بهشدت با فعالیت فرزندانش مخالفت مىكرد. باوجود پدرسالارى در خانواده، مسعود تنها كسى بود كه با پدر رابطۀ نزدیك و دوستانهاى داشت.ولی از سن ۱۸ سالگى اوقات بسیار كمى را با خانواده مىگذراند.
مسعود دورۀ متوسطۀ تحصیلى را در دبیرستان خواجهنصیر در خیابان نواب تهران به اتمام رساند. در سال پنجم دبیرستان با عدهاى از رفقاى خود، اولین محفل مطالعات ماركسیستى را براى تحقیق در مسائل سیاسى و اجتماعى آن زمان تشكیل داد. باوجود قبولى در كنكور ورودى دانشگاه با عنوان نفر سوم در رشتۀ مهندسی برق، بهخاطر اعتقاد به كار در درون مردم، به دانشسرایى راهنمایى قزوین رفت و به شغل معلمى پرداخت. تمام جمع محفلِ آنها به ضرورت كار تودهای و ارتباط ارگانیك با طبقۀ كارگر اعتقاد داشتند. آنها ضمن شركت در مبارزات دانشجویى، در كارخانههاى مختلف قزوین و اطراف تهران هم فعالیت داشتند و در میان كارگران اعلامیههاى سیاسى پخش مىكردند. پس از مدتی محفل آنها سمتگیرى روشنترى به سوى طبقۀ کارگر پیدا كرده و تصمیم به گسترش فعالیت خود در میان كارگران مىگیرند. متأسفانه در اوایل كار، همۀ افراد محفل غیر از او دستگیر مىشوند و مسعود تنها مىماند. از همكاران مسعود در آن دوران مىتوان از فدایى شهید یدالله سلسبیلى یاد كرد. آنها دوستان نزدیكى بودند، اما بهدلیل رعایت اصول مخفىكارى از هویت سیاسى خود سخنی به میان نمیآوردند. حوالى سال ۱۳۵۴مسعود به خانواده اطلاع مىدهد كه به سربازى مىرود، اما این پوششى بود براى فعالیت بیشتر. در همین زمان در شهر صنعتى قزوین در كارخانۀ تولید شیشه مشغول به كار مىشود و كمى بعد به سازمان مجاهدین خلق (م.ل) مىپیوندد و در جمع مشورتی و زیر مسٸولیت حسین روحانی قرار میگیرد. اواخر سال ۱۳۵۶، بهعنوان یکی از اعضای ۱۲ نفرۀ شورای مسٸولین سازمان مجاهدین م.ل که در پاریس تشکیل شد انتخاب میشود.
تا مقطع قیام بهمن ۱۳۵۷، هیچگاه به میان خانواده بازنگشت؛ او تنها از طریق شوهر خواهرش، پیکارگر شهید رضا حسینعلیخانى، گهگاه خبرى از سلامتى خود به آنها مىرساند. با بهعهده گرفتن مسئولیتهاى متعدد در تشكیلات پیکار، در مرداد ۱۳۵۹ در كنگرۀ دوم سازمان بهعنوان نمایندۀ كمیتۀ تهران شركت میکند و بهعنوان عضو در مركزیت ۵ نفرۀ سازمان انتخاب میشود. همچنین مسٸول كمیتههای محلات و شهرستانها بود. او ۱۱ بهمن ۱۳۵۹ با رفیق منیژه هدایى (سودابه) یكى از مسئولین سازمان دانشجویى–دانشآموزى پیكار در تهران، ازدواج مىكند.
مسعود در سازمان با نامهای مستعار جلیل و احمد شناخته میشد. پس از بحران درونی پیکار در سال ۱۳۶۰، مسٸول مستقیم تشكیلات سازمان در مناطق كشور شد. با عمیق شدن بحران ایدئولوژیک سیاسى، گرایشات و جناحهایی شکل گرفتند که مسعود در "كمیسیون گرایشى" بر حفظ تمامیت سازمان پیكار و تشكیلات سیاسى آن تا برون رفت از بحران درونى پاى میفشرد. در ضربۀ بزرگ پلیسى در اواخر سال ۱۳۶۰ كه سازمان دچار ضعفهاى تشكیلاتى شده بود، همراه همسر و بسیارى از مسئولین و مركزیت سازمان (به گفتۀ رژیم) در ۲۱ بهمنماه ۱۳۶۰ به دام پلیس مىافتد.رفقا مسعود و منیژه در خانۀ تیمی خود در سهراه آذری دستگیر میشوند. آنها را ابتدا به كمیتۀ مشترك میبرند و زیر شكنجههای طاقتفرسا قرار میدهند. رفیق سپاسی آشتیانی در همین زندان زیر شكنجه به شهادت میرسد. مسعود كمونیستى شجاع و وفادار به آرمانهاى طبقۀ كارگر بود؛ باوجود تمام ترفندهاى رژیم جمهورى اسلامى برای درهم شكستن او، همچنان پابرجا، از ماركسیسم و طبقۀ كارگر دفاع كرد و جانش را در راه آرمانش گذاشت كه از نوجوانى براى تحقق آن جنگیده بود. در بهار ۱۳۶۱، مصاحبهای با مسعود جیگارهاى از تلویزیون سراسرى پخش شد كه نه در نفى سازمان و یا گذشتۀ خودش، بلكه در انتقاداتى به گذشتۀ سازمان پیکار بود، بههرحال او با حضور اشتباه در این مصاحبه، موجب سوءاستفاده رژیم از آن شد. منیژه هدایى همسر وى در اولین مصاحبۀ حسین روحانى در نفى سازمان و اعلام مسلمان شدنش، شجاعانه به روحانی پرخاش کرد و همآنجا به مصاحبۀ تلویزیونى كه چند هفته پیشتر به ابراز ندامت از فعالیتش پرداخته بود، انتقاد كرد. شرح این مصاحبهها در كتاب "خاطرات زندان" از منیره برادران آمده است.
بخشی از مقدمهای که تراب حقشناس در خرداد ۱۳۶۴ بر كتاب "بازنده" نوشته است:
"...شناخت از دشمن و كینۀ طبقاتى نسبت به او راه را بر فریب خوردن مىبندد. بسیارى از مبارزینى كه در دوران شاه سالها زندان و شكنجه را تحمل مىكردند، در برابر رژیم جمهورى اسلامى و چهرۀ فریبكارانه و ابتدایى او نتوانستند مقاومت كنند و حتى در خارج از زندان به نظراتى بسیار خائنانه غلتیدند. اندك توهمى نسبت به دشمن كه در شرایط عادى چه بسا مخفى مىماند در زیر شكنجه، ضربات خود را وارد مىسازد. بهنظر مىرسد كه نمونۀ ضعفی كه یكى از اعضاى مركزیت سازمان ما مسعود جیگارهاى (جلیل) از خود نشان داد، از این دست باشد.
او كه از خانوادهاى كارگرى برخاسته و سالها از زمانى كه دانشجو بود، فعالانه علیه رژیم شاه و سپس رژیم جمهورى اسلامى مبارزه كرده و در بخشهاى كارگرى فعالیت چشمگیرى داشت، تنها با این توهم كه گویا "لاجوردى" وقتى مىگوید، همانگونه كه حرف تسلیم شدگان را به رادیو و تلویزیون براى پخش مىدهد، دفاع امثال او را نیز خواهد داد، در زندان اوین و در حضور جمع كثیرى از زندانیان شروع به صحبت كرد. او از مواضع سازمان پیكار در قبال اشغال سفارت و مسئله جنگ و همچنین از موضع ضدانقلابى دانستن رژیم دفاع كرد و درعینحال برخى از ضعفهاى سازمان و بخش منشعب را آنطور كه خود تصور مىكرد، بر شمرد، اما رژیم كه او را اینچنین فریب داده بود، همین نكتۀ آخر مربوط به انتقاد از بخش منشعب را در تلویزیون پخش كرد و او را كه به مصاحبۀ تلویزیونى حاضر نشده بود، طورى نشان داد كه گویى با تلویزیون مصاحبه كرده و از رژیم دفاع نموده است. همین توهم او موجب آن شد كه چنان فردى كه سریعا هم تیرباران شد، تسلیمشده، قلمداد شود (كه تا حدودى شده بود) و بهلحاظ سیاسى و حیثیت اجتماعى لطمهاى به سازمان پیكار و جنبش چپ وارد گردد كه جبران آن در سطح اجتماعى و تودهاى تنها با فعالیت دو چندان امكانپذیر است".
رفقا مسعود جیگارهاى و منیژه هدایی احتمالاً در اواخر سال ۱۳۶۱ تیرباران و در خاوران دفن شدند.
۱۳۴- سهراب چالیش
رفیق سهراب چالیش سال ۱۳۴۰ در آغاجاری متولد شد. در همین شهر تحصیلات ابتدایی و متوسطهاش را به پایان برد. بعد از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیکار پیوست و در تشكیلات منطقۀ آغاجاری و امیدیه به فعالیت پرداخت. رفیق سال ۱۳۶۱ در آغاجاری تیرباران شد. او را در قبرستان ارامنۀ آغاجاری دفن كردند. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۳۵- مسعود چمنپیرا
رفیق مسعود چمنپیرا سال ۱۳۳۵ به دنیا آمد. او پس از ضربۀ پلیسی همهجانبه به كمیتههای انتشارات، تداركات و توزیع سازمان پیکار در اوایل تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر و چند هفته بعد در اولین سری اعدامیها، همراه ۱۴ پیكارگر دیگر در ۳۱ تیرماه ۱۳۶۰ تیرباران شد. در اطلاعیۀ دادستانی انقلاب اسلامی آمده بود كه آنها در زندان اوین تیرباران و به پزشكی قانونی منتقل شدند. اجساد هیچكدام از این رفقا به خانوادههایشان تحویل داده نشد. این رفقا اولین گروهی بودند كه در قبرستان خاوران دفن شدند. متأسفانه از این رفیق اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۳۶- حمید چِهِلپَلیزاده
رفیق حمید چِهِلپَلیزاده سال ۱۳۳۰ در شوشتر (خوزستان) در خانوادهای زحمتکش به دنیا آمد. از مبارزین قدیمی بود که پیش از قیام بهدلیل فعالیتهای سیاسی به زندان افتاده بود. حمید لیسانس كشاورزی داشت ولی بعد از قیام در شهر كوچك شوشتر بهعلت معروفیتش بهعنوان یك كمونیست به او كار نمیدادند. برای امرار معاش به اجبار در یك مغازۀ تعمیرات رادیو و تلویزیون كار میكرد. رفیق دارای قدرت کلام مؤثر تودهای بود و در افشای خرافات دینی و سیاسی کردن جو شوشتر نقش بهسزایی داشت. با روحانیونی که علیه مارکسیسم تبلیغ میکردند نیز بحث میکرد. وقتی در پاییز ۱۳۶۰ دستگیر شد، مدرکی علیه او نداشتند. در زندان روحیۀ بسیار خوبی داشت و از اعتقادش با سربلندی دفاع کرد. یکی از افراد جوخۀ اعدام، رضا نجارزاده، که زمانی شاگرد او بوده و سپس از اصلاحطلبان جناح خاتمی شد، چنین گفته: "وقت اعدام، رئیس سپاه به حمید چهلپلی گفت که توبه کن تا به جهنم نروی، ولی قاطعانه جواب شنید که من به بهشت و جهنمتان باور ندارم و با او بحث میکند. رئیس سپاه به وی سیلی میزند و میگوید که سر اعدام هم دست بر نمیداری. سپس دستور میدهد او و سه نفر دیگر را که با او اعدام شدند، اول پاهایشان را هدف قرار دهند". بدین ترتیب آنها را زجرکش کردند. سه رفیقی که با او اعدام شدند، محمدعلی معمار از رزمندگان که از ۵۷- ۱۳۵۲ در زندان بوده، مهدی محمدی و بهمن محسنیتبریزی که از پیكار بودند. این رفقا را ۳۰ آذر ۱۳۶۰ در خارج از شوشتر تیرباران كردند.
خبر اعدام حمید و مبارزان دیگری در روزنامۀ كیهان در دوم دیماه و بار دیگر در ششم دیماه ۱۳۶۰ به نقل از دادگاه انقلاب اسلامی مسجدسلیمان منتشر شد:
"حمید چهلپلیزاده [كه به اشتباه چلپلعلیزاده، چاپ شده بود] فرزند رجبعلی به جرم هواداری فعال از سازمان آمریکایی پیکار و ارتباط تشکیلاتی با افراد سطح بالای سازمان، مفسدفیالارض و باغی علیه امام و نظام جمهوری اسلامی و مرتد شناخته و به اعدام محکوم شد".
بخشی از نوشتۀ خانم ناهید نصرت در كتاب "گریز ناگزیر" صفحه ۲۱۱:
"...حمید چهلپلی اعدام شده بود. من با این كه بارها به خانۀ حمید رفته بودم، هرگز نتوانستم او را ببینم. حمید در زمان شاه به زندان افتاده بود و بعد از قیام هم بعد از مدت كوتاهی، فراری و سپس دستگیر شده بود. من با مادر حمید دوست شده بودم. او در غیاب حمید، از راه سبدبافی زندگیاش را اداره میكرد".
۱۳۷- علی حاجباقر
رفیق علی حاجباقر سال ۱۳۳۶ در اصفهان به دنیا آمد. او مجرد بود و در ۱۲ مهر ۱۳۶۰ در اصفهان تیرباران شد.
به ما اطلاع داده شده كه او از هواداران تشكیلاتی سازمان پیكار در اصفهان بوده است. متأسفانه تا کنون اطلاعات بیشتری دربارۀ این رفیق به دست نیاوردهایم.
۱۳۸- مهرداد حاجی
رفیق مهرداد حاجی در آبادان متولد شد. او از جنگزدگان و ساکن شیراز بود که در تشكیلات جنگزدگانِ آبادانِ سازمان پیکار در شیراز فعالیت میكرد. در سال ۱۳۶۰ به اتهام فعالیت تشكیلاتی دستگیر شد و چندین سال در زندان عادلآباد شیراز بهسر برد. بعد از آزادی به همراه چندین رفیق پیكارگر دیگر تصمیم به فرار از ایران میگیرند. در مرز ترکیه گشتیهای سپاه که با اسب گشت میدادند متوجۀ آنها شده دستگیرشان میکنند. در مسیر پاسگاه، رفقا تصمیم به فرار میگیرند. مهرداد و یکی دیگر از رفقا با شلیک گلوله پاسداران كشته میشوند. متأسفانه از او دیگر اطلاعی در دست نیست.
۱۳۹- رحمت حبیبپناه
با استفاده از اعلامیه و تراکت مورخۀ ۱۷ مردادماه کمیتۀ کردستان سازمان پیکار که بخشهایی از آن در نشریۀ پیکار شماره ۱۲۴، چهار آذر منتشر شد.
رفیق رحمت حبیبپناه سال ۱۳۳۴ در خانوادهای فقیر در ارومیه به دنیا آمد. دورۀ دانشسرای راهنمایی را در ارومیه گذراند و سپس در یک مدرسۀ راهنمایی در مهاباد به معلمی پرداخت. در همین دوره با افكار انقلابی آشنا شد و در تظاهرات و راهپیماییهای قبل از قیام شركت فعالی داشت. سال ۱۳۵۸ به سازمان پیكار پیوست و بهعنوان پیشمرگه مشغول انجام وظایف انقلابی شد. پس از یورش اول رژیم به کردستان بهدلیل فقر خانواده، مجبور شد سر كار برود، ولی همچنان در رابطۀ تشكیلاتی با هواداران سازمان در مهاباد قرار داشت. صمیمیت و ایمان به مبارزه، موجب برقراریِ پیوندِ عاطفی او با اطرافیانش میگشت. با شروع جنگ دوم کردستان مجددا به صفوف پیشمرگهها پیوست و در اكثر درگیریهای محور ارومیه–مهاباد دلاورانه جنگید.
رحمت به اتفاق رفقای پیشمرگه خالق نقدیان و محمد ولیدی در اوایل تابستان ۶۰ به تهران آمد. آنها مدتی در یکی از خانههای سازمانی متعلق به گروۀ تدارکات ساکن بودند که متأسفانه با ضربۀ بزرگِ پلیسی تیرماه ۱۳۶۰ به مراکز چاپ و تدارکات سازمان پیکار، دستگیر و پس از شکنجههای طاقتفرسا و آزار فراوان همراه ۹ رفیق پیکارگر دیگر در ۱۲ مرداد ۱۳۶۰ در زندان اوین تیرباران شدند. رفقا را در خاوران دفن کردند.
روزنامههای كیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی در ۱۴ مردادماه، اعدام رحمت را بنابر گفتۀ روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی چنین منتشر کردند:
"... به حكم دادگاه انقلاب اسلامی مركز، ۱۲ نفر از اعضای گروهك پیكار... رحمت حبیبپناه، فرزند رضا به اتهام قیام مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، به اعدام محكوم گردیدند و احكام صادره در زندان اوین به مرحله اجرا درآمد".
۱۴۰- بهرام حدادیان
رفیق بهرام حدادیان سال ۱۳۳۹ متولد شد. پس از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست. زمان دستگیری دیپلم متوسطه بود. او را در شهریور ۱۳۶۷ حلقآویز كردند. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۴۱- اسماعیل حسنوند
با استفاده از نشریۀ پیکار شماره ۱۲۷، دوشنبه ۲ آبان ۱۳۶۰:
رفیق اسماعیل حسنوند در اسفندماه سال ۱۳۴۲ در یک خانوادۀ کارگری و فقیر به دنیا آمد. فقر چنان از سر و روی خانواده میبارید که او را بهجای شیر با آبجوش و نشاسته بزرگ کردند. جو خانواده کاملاً سیاسی بود و رفیق از سنین ۱۳–۱۲ سالگی با سیاست آشنا شد و به مطالعۀ آثار صمد بهرنگی پرداخت. او از اوایل جنبش تودهها علیه رژیم شاه در صف مقدم مبارزات بود. در تحصن و اعتصابها خصوصاً در سطح مدارس رفیق نقشی فعال داشت. در سال ۱۳۵۷ در جریان یورش دانشآموزان به دبیرستان ملی که ویژۀ بچههای مرفه بود و به آتش کشیدن دفتر مدرسۀ پهلوی که مسئول آن اعتصابشکن بود وهمچنین حمله به بانکها نقش برجسته و کاملاً چشمگیری داشت. پلیس شاه برای دستگیری رفیق به خانهشان یورش برده بود. در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ همراه تودهها و نیروهای انقلابی که به ژاندارمری شهر حمله کردند نیز حضور داشت.
بعد از قیام ۱۳۵۷ در مبارزات دانشآموزی مدارس سهم بهسزایی داشت، بهطوریکه از مسئولین بخش دانشآموزی تشکیلات هوادار سازمان پیکار در مسجد سلیمان و مسئول هستۀ دبیرستان خود "۱۷ شهریور" شد. در اوایل سال ۱۳۵۸ که "دفتر سیاسی طرفداران طبقۀ کارگر" در مسجدسلیمان تشکیل شد، او یکی از رفقای فعال این دفتر بود و با کمک یکی دو رفیق دیگر مسئولیت پخش چندین محله را بهعهده داشتند. خلاقیت، استعداد و صلاحیتهای رفیق چنان بود که با شکل گرفتن تشکیلات هوادار سازمان پیکار در نیمۀ دوم سال ۱۳۵۸ در این شهر مسئول تحویل گرفتن نشریات شد.
اسماعیل گاهی ساعتها در زیر آفتاب گرم جنوب با اینکه بیش از ۱۶ سال نداشت، برای گرفتن نشریات، وقت صرف میکرد و با جثۀ نحیفش به تنهایی نشریات سنگین را حمل کرده و به کانال خاص خود میرساند. علیرغم کنترل شدید و دقیق دروازۀ شهر، رفیق با زرنگی خاص نشریات را از طرق مختلف وارد شهر میکرد. او چنان علاقهای به مبارزه داشت که با وجود حساسیت وظیفهاش و توصیۀ مسئولین یکدم از پای نمینشست و خواهان کار و مسئولیتهای بیشتر بود، حتی در برخی محلات نیز در امر تبلیغ و پخش اعلامیه و شعارنویسی به فعالیت میپرداخت. در تشکیلات روزبهروز بیشتر رشد و ارتقا مییافت و مسئولیتهای جدیدتری بهعهدهاش گذاشته میشد.
سپس رفیق رابط "پیک" تشکیلات مسجدسلیمان با تشکیلات مرکزی جنوب و در تیم چاپ نیز سازماندهی شد و یکی از اعضای مؤثر تیم چاپ بود. رفیق گاهی ۲۰ ساعت از شبانه روز را کار میکرد و ساعتها در خانۀ چاپ، به چاپ نشریات محلی و اعلامیهها میپرداخت و پس از آن راهی محلات میشد تا در توزیع آن نیز به دیگر رفقا کمک کند و به موقع نیز برای ارتباطگیری و رساندن پیک از شهر خارج میشد. از خصوصیات بارز رفیق شجاعت و جسارتی بیمانند و روحیۀ شاد، بشاش و همیشه خندانش بود. شاید کمتر کسی اسماعیل را افسرده و غمگین دیده باشد. در همه جا پیش قدم و پیشاهنگ بود.
در جریان سیل خوزستان بهمن ۱۳۵۸ نقشی فعال داشت و درحالیکه روزهای اول، رفقای بالای تشکیلات هاجوواج مانده بودند، او دست به کار شد؛ به کمک چند دانشآموز دیگر در محلات شهر اقدام به جمعآوری کمک و امکانات از قبیل لباس، پتو، غذا و دارو کرد. پس از برپایی چادر کمیتۀ جوانان مبارز مسجدسلیمان جهت کمک به سیلزدگان، همه روزه با کولهباری از غذا و دارو همراه دیگر رفقا پس از عبور از کوههای صعبالعبور، (چونکه پلها را آب برده بود) به کمک ایلنشینان بختیاری میشتافت و در کنار آن به کار آگاهگرانه و افشای ماهیت رژیم جمهوری اسلامی در میان زحمتکشان سیلزده میپرداخت. بر اثر پشتکارش از مسئولین حملونقل آذوقه به روستا شد. پس از جریان سیل در انتخابات مجلس نیز نقش فعالی داشت و با تکثیر اعلامیهها و تراکتهای فراوان در اتاقهای بیروزنه به کار میپرداخت و تا مدتی از رفتن به مدرسه خودداری کرد.
در اردیبهشت ۱۳۵۹ بعد از تحویل گرفتن کارتن نشریات، بوسیلۀ سپاه پاسدارن دستگیر میشود و علیرغم سن کم و تبلیغات دروغین رژیم در آن زمان که بچههای کمتر از ۱۸ سال را به سه ماه حبس محکوم میکند، پس از فشارهای بسیار جهت پیدا کردن عاملین فرستندۀ نشریات، که ناموفق میمانند، او را به یک سال زندان محکوم میکنند. بعد از گذشت ۶ ماه به دنبال آغاز جنگ ارتجاعی ایران و عراق، از آنجا که زندان کارون اهواز در تیررس آتش توپخانه عراق بود، او را که سنش کم و حبس سنگینی نداشت، همراه چند تن دیگر از رفقای هم سنوسالش آزاد میکنند. دوران زندان، رفیق را آبدیدهتر کرد و در تشکیلات از مسئولین بخش تبلیغات شد. براثر شرایط جنگ دیگر امکان کار علنی در روز میسر نبود، او با کمک دیگر رفقایش شبها با مشعلهای پیک در محلها روان میشد تا ندای زحمتکشان را که از گرانی و بیکاری به تنگ آمده بودند به وسیله شعار بر در و دیوارهای شهر منعکس سازند. زمانی که نقش تبلیغات برجستهتر میشود رفیق وارد تبلیغات حرفهای تشکیلات شده و بهعلت موقعیت حساسش با "سازمان.پیکار" به کار میپردازد. بعد از فعالیتهای شبانهروزیاش در بخش "س.پ" در پی تغییروتحولات دوباره به تشکیلات دانشجویی–دانشآموزی (دال.دال) بر میگردد و مسئول هستۀ حرفهای تبلیغات در شعارنویسی و پخش اعلامیه میشود. فعالیتهای پیگیر و خستگیناپذیر رفیق خواب را از چشم پاسداران و بسیجیها ربوده و بسی شبها که از تیررس گلولههای آنان گریخته بود. در اردیبهشتماه ۱۳۶۰ هنگامی که در یک تیم محافظ از دیگر رفقای فروش و پخش محافظت میکرد، برای رهایی یک رفیق از دست حزبالهیها با آنها درگیر میشود و موفق به نجات "رفیق پخش" شده، ولی خودش دوباره دستگیر میشود که بهشدت مورد ضربوشتم حزبالهیها و افراد بسیج قرار میگیرد. چون از رفیق مدارکی بهدست نیاورده بودند فردای آن روز او را آزاد میکنند.
اسماعیل در جریان تظاهرات ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ بسیار فعال بود و پس از اعدامهای دستهجمعی در هفتۀ اول تیرماه، با هستۀ تیمی خود هنگامی که نیمهشب برای افشا و محکوم کردن اعدامها مشغول شعارنویسی بود دستگیر میشود و پس از شکنجههای فراوان و خونریزی ناشی از شکنجه، زیر مراقبت شدید در سحرگاه شنبه ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ جلو جوخۀ اعدام قرار میگیرد. بااینکه رژیم از او خواسته بود که توبه کند و کتباً علیه سازمان خود چیزی بنویسد تا آزادیاش را باز یابد، اما رفیق مصمم و پایدار به دادستان و حاکم شرع "خزائی و بهرامی"، "نه" گفت و درحالیکه هنوز ۱۸ سالش تمام نشده بود اعدام شد.
رفیق را دژخیمان همراه با یک مبارز مجاهد، پس از اعدام با لباس خونینشان به خاک سپردند. پس از آنکه خبر اعدام در شهر پخش میشود، خانواده و بستگانش همراه تودهها، جسد رفیق را با چنگودندان از زیر خاک بیرون آورده و پس از انجام مراسم با احترام به خاک میسپارند. طبق برخی اخبار، رفیق را وحشیانه شکنجه کرده تنش را با سیگار سوزانده و دستش را شکسته بودند.
نوشتۀ یكی از رفقای مسٸول تشكیلات سازمان در مسجد سلیمان:
"در آغازِ بنیانگذاری تشکیلات در مسجدسلیمان، نشریۀ پیکار را از رفقای مرکزیت خوزستان میگرفتیم که اسماعیل مسئول تحویل و حملونقل آنها از اهواز به مسجدسلیمان بود. بعداً ما از تشکیلات یک دستگاه چاپ دریافت کردیم و با خانۀ مخفی که برای این کار تدارک دیده بودیم، رفیق اسماعیل مسئول چاپ شده بود. وقتی نشریه باید چاپ میشد، روزها در چاپخانه تنها میماند و بعضی وقتها بعد از دو روز [کار] باید صبر میکرد تا شب میشد و بتواند از خانه خارج شود یا فردِ رابط بتواند برای او غذا و نوشیدنی ببرد. این یکی از خاطرات دردناکیست که وقتی بدان فکر میکنم فوقالعاده متأثر میشوم؛ چون ما در آن خانه نه یخچال داشتیم و نه کولر و در تابستان ۵۵ درجه خوزستان ماندن در یک خانه دربستۀ مخفی، کار طاقتفرسایی بود".
خاطرهای از یک زندانی همبند به نقل از نشریۀ مجاهد شماره ۸۷۷:
"اسماعیل ۱۷ ساله بود که حکم اعدام او توسط مصطفی پورمحمدی جنایتکار صادر شد. من دو روز قبل از اعدام اسماعیل، با او صحبت کرده و متوجه شدم که برای درهم شکستن روحیۀ اسماعیل به مدت ۹ روز او را در یک توالت خرابه به ابعاد ۷۰ در ۷۰ سانتیمتری حبس کرده بودند. اسماعیل گفت: "دیشب کمرم را عقرب زده الان نمیتوانم روی پا بایستم، عفونت کرده و این آدمکشان هم مرتباً شکنجه میکنند. دو روز دیگر برای اعدام میروم". روز تیربارانِ اسماعیل حسنوند، او را روی چهار دستوپا حرکت میدادند. در کنار اسماعیل، آخوندِ کثیف و رذل، پورمحمدی حضور داشت و مرادیِ آدمکش، رئیس زندان و فردی که فرمان آتش را صادر میکرد نیز، همراه آنان بود".
خاطرهای از یک رفیق:
"صبحی که ما شنیدیم اسماعیل را اعدام کردهاند.چند تا از رفقا (اسمشان را نمیتوانم بگویم) رفتند و همان شبانه جنازه را از خاک بیرون کشیدند. او را درون یک پلاستیک معمولی گذاشته و فقط بهصورت سطحی خاک رویش ریخته بودند، اصلا عمیق کنده نشده بود. دستوپای اسماعیل را شکسته و ناخنهایش را کشیده بودند، من خودم دیدم. بعد از اینکه به خانواده خبر دادند، آنها طبق رسمورسومات معمول پیکر درهمشکستۀ اسماعیل را برای دفن آماده کردند. روز خاکسپاری تعداد بسیاری از اهالی آمدند و تظاهرات بسیار بزرگی به راه افتاد. اسماعیل از اولین اعدامیها بود و بعد از او یک مجاهد به نام رستمی را اعدام کردند".
خاطرهای دیگر از یک همشهری:
"وقتی پدر اسماعیل بعد از بیرون آورده شدن جسد، دید که دستوپای پسرش را شکستهاند و ناخنهایش را کشیدهاند میگفت: "شما که میخواستید او را بکشید دیگه چرا ناخنهاشو کشید و به این روزش انداختید، لامصبها این چه بلاییست که به سرش آوردید. این است حکومت عدل علی و اسلام که میگید".
جسد یک بچۀ شانزده، هفده ساله را بعد از کشیدن ناخن و شکستن دستوپا حتی تحویل پدر و مادرش ندادند. در گورستان کافران خاکش کردند و خانواده حق نداشت طرف این گورستان برود. یک منطقۀ دور از شهر، نزدیک کوه را دورش سیم خاردار کشیده بودند و اعدامیها را آنجا دفن میکردند و کسی حق نداشت به آنجا نزدیک شود. اسمش را هم گذاشته بودند گورستان کافرها. فقط به خانوادهها خبر میدادند که بچهتان اعدام شده و دفنش کردهایم".
۱۴۲- تیمور حسنیانی
رفیق تیمور حسنیانی سال ۱۳۳۳ در یك خانوادۀ خرده مالک در روستای "قازلیان" بوكان دیده به جهان گشود. در بوكان با پشتكار و موفقیت دوران تحصیلات متوسطه را گذراند و بعد از گرفتن دیپلم وارد دانشگاه تبریز شد. یك سال بعد با تغییر رشته به دانشكده كشاورزی ارومیه رفت و در مبارزات سیاسی و دانشجویی آنجا شركتی فعال داشت. در همان دوران ساواك او را شناسایی و یك سال از تحصیل محروم کرد. این محرومیت نه تنها مانع ادامه مبارزۀ او نشد، بلكه مصممتر به راه خود ادامه داد.
پس از قیام ۱۳۵۷ همراه رفقایش در تشكیل "جمعیت دفاع از زحمتكشان و حقوق ملی خلق كرد" در بوكان كوشا بود و نقش فعالی داشت. در یورش اول رژیم به كردستان در اوایل ۱۳۵۸، او در روستاهای اطراف سردشت در میان زحمتكشان به فعالیت مشغول بود. در تشكیل اتحادیۀ دهقانی در منطقه "نه لین" (اطراف سردشت) نقش مهمی ایفا کرد و مردم را برای جنگ با فٸودالها و خلع سلاح كمیتۀ فٸودالی " تازه قلعه" (بین سردشت و پیرانشهر) متشكل کرد؛ همچنین در جریان آزادسازی شهر بوكان از دست مزدوران رژیم نقش مهمی داشت و تجارب ارزندهای به دست آورد.
او كه به مبارزۀ متشكل اعتقاد داشت، سرانجام به تشكیلات سازمان پیکار در بوكان پیوست. بعد از اشغال "كامیاران" توسط نیروهای سركوبگر رژیم، دستهای از پیشمرگان سازمان كه تیمور هم در آن فعالیت میکرد، در روستاهای اطراف كامیاران مستقر شدند. تیمور همراه سایر پیشمرگان در كنترل جادۀ كامیاران–سنندج شركت کرد و جهت روشنگری اهداف جنبش با مسافران صحبت میکرد.
تیمور در وارد آوردن ضربه به نیروهای رژیم مستقر در كامیاران، فرودگاه سنندج و ستونهای اعزامی از كامیاران به سنندج شركت کرد و تواناییهای خوبی از خود نشان داد. در آگاه سازی و تشكل روستاییان منطقه، بهخصوص جوانان، فعال بود. داشتن خصلتهای ارزنده و آگاهی و آشنایی به مساٸل و مشكلات روستاییان، او را هر چه بیشتر به تودهها نزدیك میساخت. رفقای همرزمش همواره برخوردهای صمیمانه و پیگیر وی را بهخاطر دارند. تیمور پس از پنج ماه مبارزۀ مداوم در روستاهای اطراف كامیاران، به بوكان بازگشت و با بهعهده گرفتن مسٸولیت دستهای از پیشمرگان سازمان پیكار (دسته شهید نجمالدین) به همراه تودههای زحمتكش به مبارزه علیه متجاوزین ادامه داد.
تیمور در ۲۷ مهرماه ۱۳۵۹ در جریان حملۀ دو دسته از پیشمرگان سازمان پیکار به مقر سپاه پاسداران و جاشهای ضدخلق در سقز، بعد از وارد آوردن ضربه، در حال عقب نشینی مورد اصابت گلوله مرتجعین ضدخلق قرار گرفت و چند لحظه بعد به شهادت رسید.
پس از شهادت تیمور، پیشمرگان و عدۀ زیادی از مردم، جسد رفیق را برای حمل به زادگاهش، روستای قزلیان، تشییع كردند و در طول راه شعارهایی به پشتیبانی از پیشمرگان و جنبش مقاومت میدادند. سپس عده زیادی با اتوموبیل جهت خاكسپاری به زادگاهش میروند. در مراسم خاكسپاری از سوی سازمان پیكار، كومله و دفتر ماموستا شیخعزالدین حسینی پیامهایی خوانده شد و مراسم با سخنان پدر رفیق پایان یافت.
در روز سوم شهادت رفیق، در مراسمی که مردم روستا برگزار میكنند، پیام سازمان و قطعه شعری در رسای او قراٸت شد. در طول مراسم سرود "ای شهیدان" و سرودهای دیگر توسط پیشمرگان و مردم خوانده میشد. در همین روز مراسمی نیز در مسجد بازار بوكان از طرف خانوادۀ رفیق برگزار شد كه رفیق پیشمرگهای از سازمان پیكار، در بارۀ تیمور، جنگ ایران و عراق و مسٸله خودمختاری صحبت کرد. در این مراسم، پیام سازمان چریكهای فدایی خلق (اقلیت) نیز خوانده شد.
۱۴۳- چیزام حسنی
رفیق چیزام حسنی در نهم اسفند ۱۳۶۱ تیرباران شد. او دانشآموز بود و در تشکیلات دانشآموزی سازمان پیکار فعالیت میکرد. چیزام از جمله رفقایی بود که پس از خاموشی سازمان پیکار در سال ۱۳۶۰، در تنگنای آوارگی و گریز، سرانجام به دست رژیم افتاد و در زندان اعدام شد. متأسفانه از رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۴۴- نظام حسنى
با استفاده از نشریۀ كمونیست شماره ۱۸، ۳۰ فروردین ۱۳۶۴.
رفیق نظام حسنی سال ۱۳۳۴ در یكی از روستاهای اطراف سقز به دنیا آمد. پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و متوسطه در همین شهر، به دانشگاه تبریز راه یافت و در آنجا بود که با فعالیتهای سیاسی آشنا شد. بعد از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست و یكی از مسٸولین كمیتۀ كردستان سازمان در سقز بود. او از قدرت تٸوریك و سازماندهی بالایی برخوردار بود و در میان مردم و رفقایش بهعنوان فردی پیگیر و پرتلاش شناخته میشد. در جریان بحران درونی سازمان به جناح "ماركسیسم انقلابی" گرایش پیدا کرد. رفیق نظام پیش از اینكه سرنوشت سازمان معلوم شود در زمستان ۱۳۶۰ توسط تعدادی از خاٸنین و جاشها شناسایی و دستگیر شد. در زندان برای لو دادن سایر رفقای كمیتۀ كردستان سازمان، زیر شدیدترین شكنجههای بازجویان قرار گرفت و سربلند از این آزمایش هولانگیز بیرون آمد. پاسداران و مسٸولین دادستانی که درصدد خُرد كردن شخصیت انقلابی او بودند، بدون اطلاع او در برابر جمع زندانیان جلسهای به اتفاق رفیق همراهش پیكارگر شهید محمدصالح سهرابی ترتیب دادند تا مکارانه نشان دهند كه این دو رفیق از راه خود برگشتهاند، اما این حربۀ رژیم با گفتههای رفیق نظام كه با صدای بلند گفت: "كمونیست زندگی كردهام و میخواهم كمونیست هم بمیرم" خنثی شد. رفیق در آن دوران پرتلاطم از زندان نامهای به رفقایش در بیرون فرستاده بود كه متأسفانه بهدلیل عدم وجود تشكیلات سازمان پیكار در آن زمان به دست این رفقا نرسید، اما خوشبختانه رفقای كومله آن را بهدست آوردند و در سطح تشكیلات خود منتشر كردند. در این نامۀ شورانگیز رفیق از اعتقادات خود به مبارزه تا آخرین مرحله گفته بود و از همۀ رفقا خواسته بود در عرصۀ مبارزه هیچگاه پرچم پیكار كمونیستها را زمین نگذارند. رفیق را پس از حدود یك سال زندان و شکنجه در ۲۶ بهمن ۱۳۶۱ در زندان سقز اعدام كردند.
۱۴۵- محمود حسنیمقدم
با استفاده از نشریۀ پیكار شماره ۱۲۷، دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۶۰.
رفیق محمود حسنیمقدم فرزند نصرتالله، سال ۱۳۳۶ در یک خانوادۀ متوسط در شهرستان دماوند متولد شد. دوران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در دماوند، آمل و تهران به پایان رساند. در اواخر این دوران با کتب مارکسیستی-لنینیستی آشنایی یافت و با مطالعۀ آنها به مارکسیسم گرایش پیدا کرد و آن را پذیرفت. پس از اخذ دیپلم در رشتۀ ریاضی در دانشسرای شمیران به تحصیل پرداخت و به فعالیتهای انقلابی و مبارزاتی روی آورد. در تشکیل نمایشگاه کتاب و عکس و یا ترتیب جلسات بحث در دانشسرا بسیار فعال بود و بهعلت پشتکار و شوری که رفیق در این فعالیتها از خود نشان میداد، چندین بار از طرف ساواک تحت تعقیب قرار گرفت و از جانب مسئولین دانشسرا به اخراج تهدید شد.
محمود کمی قبل از قیام ۱۳۵۷ به سازمان پیكار پیوست و فعالتر از هر زمانی به مبارزه ادامه داد و هرجا که میتوانست در جنبش اعتراضی تودهها شرکت میجست و اعلامیههای سازمان را در میان تودهها و در محلات فقیرنشین شهر دماوند پخش میکرد.
او پس از پایان دانشسرا به تدریس در مدارس مشغول شد. در دوران تدریس،همواره در ارتقا آگاهی انقلابی و کمونیستی شاگردانش میکوشید و در همین رابطه پیوندی عاطفی میان خود و شاگردانش برقرار ساخته بود. محمود با کمیتۀ معلمین سازمان در ارتباط قرار گرفت و تا هنگام دستگیری، پیگیرانه به وظایف انقلابیاش با نام مستعار سعید ادامه داد.
در تاریخ شنبه ۲۰ تیرماه ۱۳۶۰ رفیق در خانهاش مورد حملۀ پاسداران رژیم جمهوری اسلامی قرار گرفت و همراه همسر و چند رفیق دیگر از جمله پیكارگران شهید علیرضا سعادتنیاکی و هاشم کرمی دستگیر شد. مزدوران رژیم که وحشیانه در نیمههای شب به خانۀ رفیق محمود حمله برده بودند، جز چند جلد کتاب به چیز دیگری دست نیافتند، اما مقداری از وسایل خانگی آنها را به یغما بردند.
رفیق محمود پس از تحمل یک ماه شکنجه و زندان، در تاریخ ۲۴ مردادماه همراه رفیق هاشم کرمی، ۱۰ رفیق پیکارگر و ۶ مبارز دیگر به پای جوخههای اعدام برده و تیرباران شدند. خانوادۀ رفیق در هفتمین روز شهادت او گرد آمده و یاد محمود و همرزمانش را گرامی داشتند و با سرودها و شعارهای انقلابی، آرمان آنها را زنده ساختند. محمود در خاوران دفن است.
۱۴۶- رضا حسینعلیخانی
با استفاده از نشریۀ پیکار ۱۲۱، دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۶۰
رفیق رضاحسینعلیخانی سال ۱۳۲۳ در تهران متولد شد. کمی قبل از قیام به سازمان پیکار پیوست. چاپوتوزیع نشریۀ "کارگر به پیش" از اولین فعالیتهای او بود. نقش او در چاپوتوزیع نشریات سازمان و استفاده جسورانه از امکانات علنی برای اشاعۀ آگاهی انقلابی و کمونیستی بین تودهها و بهویژه کارگران بسیار برجسته بود. او در پاییز ۱۳۵۸ دستگیر شد. در مدت کوتاه سه ماه زندان، به آموزش اطرافیان خود پرداخت و با روحیۀ عالی تأثیر قابل توجهی بر دیگر زندانیان داشت. رضا همسر خواهر شهید مسعود جیگارهای بود و در انتشارات آگاه تهران سالها كار میكرد.
شوروشوق رفیق برای بهعهده گرفتن مسئولیتهای بیشتر با اشکالات امنیتی همراه بود که میتوانست به شناخته شدن او ناشی شود که ناگزیر در یک هستۀ تدارکاتی سازماندهی شد. طی دوران فعالیت بارها مورد پیگرد قرار گرفت. رضا دلسوزانه مسئولیتهای خود را انجام میداد و به اشکالات و نارساییها با شکیبایی و صبر فراوان برخورد میکرد. ایمانش به مبارزه عمیق بود و خشم وافری به رویزیونیستها و اپورتونیستها داشت. او از هیچ چیزِ خود در راه سازمان و تحقق اهداف کمونیستی دریغ نورزید. سادگی و تواضع از ویژگیهای رفیق بود. در پی ضربۀ پلیسی به بخش چاپ و انتشارات سازمان در ۲۰ تیرماه دستگیر و در ۳۱ تیرماه ۱۳۶۰ در اوین تیرباران شد.
خبر اعدام او و ۱۴ رفیق پیكارگر دیگر در روزنامههای رسمی عصر چهارشنبه ۳۱ تیرماه منتشر شد. این رفقا صبح زود همان روز تیرباران و اجسادشان به پزشكی قانونی منتقل شده بودند، اما اجساد رفقا را به خانوادهها ندادند و آنها را در خاوران دفن کردند. این ۱۵ رفیق، اولین شهدایی بودند كه در خاوران دفن شدند.
۱۴۷- خیرالله حسینی
رفیق خیرالله حسینی و ۲۹ مبارز دیگر که ۴ نفر از آنها از رفقای پیكار بودند در ۱۸ مرداد ۱۳۶۰ در زندان تبریز تیرباران شدند. خبر این اعدام دستهجمعی در روزنامههای رسمی صبح و عصر چهارشنبه ۲۱ مردادماه منتشر شد. در بارۀ اتهام رفقای پیکارگر چنین ادعا کرده بودند: "قیام مسلحانه علیه انقلاب اسلامی ایران و عضویت بسیار مهم و فعال در گروهک آمریکایی پیکار، نشر و تکثیر و توزیع نشریات و اعلامیههای سازمان مزبور، تشکیل هستهها و گروههایی برای براندازی جمهوری اسلامی و مسئولیت تدارکات و تشکیلات سازمان پیکار در آذربایجان شرقی" و در مورد رفیق خیرالله نوشته بودند:
"خیرالله حسینی فرزند سیفالله (اشتباه حسینپور چاپ شده بود) محارب با خدا و رسول خدا و مرتد، شناخته شد و به اعدام محکوم گردید".
وصیتنامه رفیق خیرالله حسینی:
"به كلیۀ رفقا و كمونیستهای راستین و انقلابی؛
در این شرایط كه رژیم جمهوری اسلامی همه روزه دهها تن از نیروهای كمونیست و انقلابی را به خاكوخون میكشد و خون جوانان انقلابی از چنگ رژیم ارتجاعی میچكد و در این شرایط كه رژیم از هر طرف به انقلاب یورش آورده است، از كلیه رفقا و انقلابیون میخواهم كه راه سرخ رفقای شهید را تا برقراری سوسیالیسم و كمونیسم ادامه دهند و حتی یك لحظه از فكر مبارزه غافل نباشند.
به پدر و مادر و برادران و خواهرانم بگویید كه گریه نكنند. مرگ سرخ را بر زندگی ننگین ترجیح دهند. من همه چیز خود را وقف سازمان پیكار میكنم و امیدوارم كه انقلاب سرخمان هرچه زودتر پیروز شود و خلق ستمكشمان روی آزادی ببیند. افسوس كه زنده نماندم كه بیشتر به مبارزه در راه آزادی خلقمان و در راه آزادی و برقراری سوسیالیسم و كمونیسم ادامه دهم. ولی میدانم كه رفقای انقلابی و كمونیست این راه را ادامه خواهند داد. رفقا تا پیروزی نهایی مبارزه كنیم. خیرالله حسینی ۱۸/۰۵/۱۳۶۰".
متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۴۸- غلامحسین حسینی
رفیق غلامحسین حسینی در اوایل تابستان ۱۳۶۰ در رابطه با فعالیت در بخش دانشجویی–دانشآموزی پیکار (دال دال) در کرج دستگیر شد. در اوایل دیماه ۱۳۶۰ او را همراه ۱۹ مبارز دیگر كه اتهام اغلب آنها در ارتباط با سازمان پیكار و یا جریانهای دیگر خط سه بود، از بند ۵ واحد ۳ زندان قزلحصار به اتهام واهیِ داشتن تشكیلات در زندان، اما در واقع برای زهرچشم گرفتن از دیگران و شكنجه و اعدام به زندان اوین بردند. اواسط بهمن همان سال، ۱۱ نفر از آنها را بازگرداندند، اما ۹ رفیق دیگر را به جوخههای اعدام سپردند. از این اعدامیان ۶ نفرشان از هواداران سازمان پیكار بودند که رفیق غلامحسین هم جزو آنها بود. این رفقا در ۱۴ بهمنماه ۱۳۶۰ اعدام شدند.
۱۴۹- کاظم حسینی
رفیق کاظم حسینی سال ۱۳۴۰ در بوشهر به دنیا آمد. او از فعالین سازمان پیکار بود که در آذرماه ۱۳۶۱ در بوشهر تیرباران شد. متأسفانه از این رفیق تا کنون اطلاعات بیشتری به دست نیاوردهایم.
۱۵۰- اسحاق حصولی
رفيق اسحاق حصولی سال ۱۳۲۵ در ارومیه به دنیا آمد. مدتی در قم طلبه بود اما بعدها تصمیم گرفت آنجا را ترک و وارد دانشگاه شود. او از فساد حاکم در حوزه سرخورده بود و میخواند: "می بخور منبر بسوزان، مردم آزاری مکن". اسحاق پس از پایان دورۀ متوسطه، سال ۱۳۴۴ برای ادامۀ تحصیل در رشته کامپیوتر به آمریکا رفت (دوستی یادآوری کرده که اسحاق حصولی هرگز به آمریکا نرفت). وی پس از اخذ مهندسی (لیسانس کامپیوتر) در تهران مشغول به کار شد.
رفیق در اکثر اعتصابات ضدرژیمی سالهای ۵۷-۵۶ شرکتی فعال داشت و خود از مسئولین بود. بعد از قیام به سازمان پیکار پیوست و در تشکیلات ارومیه سازماندهی شد. او برای کسب تجربۀ زندگی کارگری، از موقعیت شغلیاش دست کشید و بهعنوان کارگر فنی در ارومیه شروع به کار کرد. در تشكيلات اروميه با نام مستعار حسن شناخته میشد. در اواخر تیرماه ۱۳۶۰ در جریان ضربات پلیسی به کمیتۀ آذربایجان سازمان، اسحاق همراه رفقا ناصر خادمحسینی، بهاءالدین توکلی، حمید ندروند، محمدرضا ابراهیمی و کریم حسینیمنتظر در خانه تیمی در اردبیل دستگیر و به زندان تبریز منتقل شد. گویی آنها را احمد عیسیزاده معروف به اسد، لو داده بود.
اسحاق در انفرادی که بود این قسمت از فیلم اسپارتاکوس را بازگو میکرد: "آنانکه با مرگ یک قدم فاصله دارند به شما سلام میگویند" که اشاره به نبرد گلادیاتورها با یکدیگر بود. نام اسحاق را ۵ مهر برای اعدام خواندند، درحالیکه لبخند تلخی بر لب داشت در میان بدرقۀ پرشور سایر زندانیان با همه خداحافظی کرد. او در پنجم مهرماه ۱۳۶۰ در تبريز تيرباران شد. در روزنامههای ۶ مهر ١٣٦٠ اطلاعیۀ روابط عمومی دادستانی کل انقلاب، دربارۀ اعدام ۳۵ مبارز در نقاط مختلف كشور به چاپ رسید که اتهامات علیه رفیق اسحاق و ۲ رفیق پیكارگر دیگر در تبریز: "عضویت در گروه آمریکایی پیکار، حمل و نگهداری مقداری اسلحه و مواد منفجره، قیام بر علیه نظام جمهوری اسلامی، اعتقاد به جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی، شرکت در برنامههای ترور و انفجار، استهزاء قرار دادن احکام اسلامی و همکاری تشکیلاتی در داخل زندان علیه نظام جمهوری اسلامی، مفسدفیالارض و باغی و محارب با خدا"، عنوان شده بود.
جسد رفقا را عوامل رژیم جمهوری اسلامی مخفیانه در گورستان وادی رحمت تبریز دفن کردند.
خاطرهای از یک رفیق همبند:
"گفتم مقداری در مورد رفیق اسحاق حصولی بنویسم، زمانی که من به زندان تبریز منتقل شدم، مستقیم به بند انفرادی برده شدم که این بند تازه ساخته شده و به زندان اضافه شده بود. کاملا از بتون بود با درهای آهنین. مسٸول آن کسی بود به نام استور که آنقدر آدم را کتک میزد تا واقعا بالا بیاری. با مشتولگد، بعداً این آدم بیمار موهای سر وسبیل را با ماشین اصلاح دستی میزد و فقط ریش را باقی میگذاشت.
این بند اگه اشتباه نکرده باشم دارای ۳ ردیف ۸ تایی انفرادی بود که هر ردیف ۸ تایی به صورت دو ۴ تایی مقابل همدیگر بودند. در هر انفرادی بتونی بهعلت زیاد بودن زندانی تا ۹ نفر در آن نگهداری میشد. ما در شهریور ۱۳۶۰ زیرپیراهنمان را بر عکس میپوشیدم تا بر اثر عرقی که کرده و عدم حمام و بهداشت، بتوانیم به راحتی شپشها را بگیریم.
در همان زمان، رفقا اسحاق حصولی، حمید ندروند، ناصر خادمحسینی، بهاالدین توکلی و عدهای دیگر و همچنین هواداری به نام فضلالله دیانت را از یک خانۀ تیمی در اردبیل دستگیر و به آنجا آورده بودند. فضلالله دیانت افسر وظیفه بود و من هم که از نیروی هوایی آورده شده بودم به او احساس نزدیک بودن داشتم. بعد از مدتی کوتاه به بند سه گانۀ ۲ منتقل شدیم .من و فضلالله دیانت و تعدادی دیگر به اطاق ۱۹ فرستاده شدیم و رفقا اسحاق حصولی، حمید ندروند، ناصر خادمحسینی و بهاالدین توکلی به اطاق شماره ۱۷، همآنجایی که رفقا محمدرضا شبروهی و شهریار رسولی بودند، فرستادند. در بند سه گانه برعکس انفرادی جا و هواخوری بیشتر بود .
رفیق اسحاق در گروه تشکیلات اردبیل از همه مسنتر بود، میگفتند زمانی درحوزۀ قم با موسوی تبریزی همدوره بوده و بعدا ول کرده و در رشته کامپیوتر لیسانس مهندسی گرفته بود. سنش حدود ۳۵ بهنظر میرسید. اسحاق قبل از دستگیری کارگر فنی بود. یک چیز جالب، قیافه او خیلی شبیه به جوانی آیتالله منتظری بود. من اوایل فکر میکردم با او فامیل است. رفیق اسحاق خیلی ساده و خوش برخورد بود و میگفت در انتهای راه ما افق تابناک جامعه کمونیستی است. این رفیق در مهرماه تیر باران شد .
یک خاطره از شبهای قبل از اعدام دارم، گفت: فرامرز من در دوران دانشجویی خیلی آهنگهای عاشورپور خوانندۀ شمالی را گوش دادهام مثلا، "آی جینگه جینگه جان، آی جینگه جینگه جان ..."، آهنگ فولکلوریک جالبی بود که من سعی کردم براش بخوانم. دربارۀ رفیق اسحاق میگفتند که موسوی تبریزی را میشناخت و در روز دادگاه که زیاد هم طول نکشید، فقط سر همدیگر داد میزدند. علت مشخص نشدن تاریخ دقیق تیر بارانها این بود که بعد از دادگاه تشریفاتی که حاکم شرعش موسوی تبریزی در آن زمان با حفظ شغلش دادستان کل انقلاب هم بود و معمولا در پنج شنبهها انجام میگرفت، محکومین به تیرباران به بند بازگردانیده نمیشدند. به انفرادی میبردند و قبل از تیر باران شلاق میزدند".