چاپ
دسته: صفحه آزاد

 ​ساعی چگونه «مناسک حج اول ماه مه» را بجا آورده است؟!

نفی ضرورت تئوری و تشکیلات و نفی امکان وحدت کارگران: پیام حبیب ساعی در مقالۀ «مناسک حج اول ماه مه ...»


در روزهای گذشته در نقد مقاله‌ای از رفیق‌مان حبیب ساعی ( "مناسک حج اول مه...") در سایت اندیشه و پیکار، دو متن انتقادی در سایت آذرخش منتشر شده است. جمع اندیشه و پیکار از این برخورد استقبال کرده، آنها را عیناً منتشر می‌کند  تا خوانندگان بتوانند در یک جا به خود مقاله و نقد آن دسترسی یابند. به امید آنکه درک مباحث مطروحه سهل تر گردد.


 

(اندیشه و پیکار)


ریشه های نظری و سیاسی مواضع ساعی
بهروز فرهیخته
خرداد ۱٣٩۸

 

حبیب ساعی به بهانۀ اول ماه مه مقاله ای زیر عنوان «مناسک حج اول ماه مه را بجا بیاوریم! (قُربةً إلى البرولتاریا(» نوشته است.

او ابتدا مقدماتی سئوال برانگیز طرح می کند و سپس با طرح این مقدمات وارد بحث اصلی خود می شود.

 

این بحث اصلی ارائۀ برخی مباحث تئوریک است، که آنها را پایۀ مواضع خود در برخورد به اول ماه مه قرار داده است. این مواضع نتیجه گیری نهایی این مقاله است. ما نقد این مقاله را به همین طریق دنبال می کنیم و در پایان بررسی خود از این مقاله به عنوانی که او برای مقالۀ خود برگزیده است به عنوان نتیجه گیری نقد، می پردازیم.
ما می کوشیم به ریشه های نظری و سیاسی این برخوردها و موضع گیری ها – براساس توضیحات یا اشارات خود ساعی در نوشته اش – بپردازیم. در ضمن به نظر می رسد که هدف خود او نیز بیشتر بیان دیدگاه هایش دربارۀ جنبش کارگری، تشکل سیاسی و تشکل اقتصادی – اجتماعی طبقۀ کارگر (اصطلاحی که به غلط «تشکل صنفی» طبقۀ کارگر نامیده می شود) و نقد دیدگاه ها و عملکرد جریان هائی است که ساعی با طنز – و بهتر بگوئیم با تحقیر و نفرت –«فعالان، فعالین و فعالون کارگری» می نامد، بوده است. او شرکت یا دعوت به شرکت در تظاهرات اول ماه مه امسال را – که با نیش زبان ایضا آلوده به نفرت، نخوت و تحقیرش «مناسک حج اول ماه مه» نامیده – بهانه ای برای تکرار نقدها و حملاتش به فراخوان های وحدت و تشکل قرار داده است. ساعی به طور خاص به اول ماه مه نمی پردازد ما هم در این نقد این کار را نمی کنیم و تنها یک رشته محورهای نظری و سیاسی مقالۀ ساعی را مورد بررسی  قرار می دهیم. ما بعد از برخورد به مقدمات او به مهم ترین محورهای نظری و سیاسی مقالۀ ساعی که در زیر آنها را برحسب مسایلی که خود ساعی مطرح کرده است عنوان می دهیم و آنها را نقد می کنیم.از دید ما این محورها چنین هستند:


- «اهدای وحدت» از سوی بورژوازی به کارگران
- درک ساعی از کار مجرد و فرمول استعاری او «پرواز تجریدی کار مشخص به کار مجرد»
- هویت کارگری و ایجاد رابطۀ ایجابی با سرمایه
- ادعای ساعی در مورد تبدیل شدن اندیشۀ مارکس به یک ایدئولوژی جامد در سوسیال‌دموکراسی آلمان با چرخش انقیاد صوری به انقیاد واقعی و تبعات آن در جامعۀ سرمایه‌داری
 - مسألۀ آگاهی و عینیت – آگاهی و جنبش خود انگیخته، - نفی «چپ حزبی» و «برنامه گرائی»
پیش از بررسی محورهای بالا، نخست به مقدمات سؤال برانگیر مقالۀ ساعی می پردازیم، سپس موارد بالا و مواضع او را تجزیه و تحلیل می کنیم.
مقدمات سئوال برانگیز ساعی در مقاله اش
ساعی در ابتدای مقالۀ خود می نویسد: «امسال، اول مه ۲۰۱۹ هم‌زمان با چهلمین سالگرد قیام ۱۳۵۷ برگزار می‌شود و از آنجا که چپ خارج‌نشین ما، از خلال پروازهای ذهنی مکرر خود میان شیکاگو و هفت تپه، یدِ طولایی در به‌هم بافتن آسمان‌ و‌ ریسمان پیدا کرده است، بی‌تردید یک‌بار دیگر این فرصت غیراستثنایی و سنتی را مغتنم شمرده و این روز پر افتخار را به همۀ کسانی که زیر استثمار از فرط فقر و گرسنگی در عذاب‌اند تهنیت خواهد گفت. لابد چند صباحی است که رفقای مؤمن در حال جرح و تعدیل اعلامیۀ سال پیش و سال‌های قبل از آن هستند؛ چند واقعۀ امروزین مثل اعتصابات مکرر هفت تپه، شرکت واحد و فولاد اهواز را به سیلاب‌ها و فجایع و دست آخر به برجام و تحریم می‌چسبانند و مثل همیشه "زنده باد، مرده باد!" سرداده و در مدح ضرورتِ وحدت، شعارهای آتشین و مُطنطن می‌دهند.»
مدعی ای که برای روشن شدن ادعای خود هیچ نمونه یا مثالی نمی آورد ممکن است که از ادعای خود احساس رضایت کند، اما این مدعی به آگاه شدن مردم خدمت نمی کند.
جا دارد از ساعی بپرسیم این «پروازهای ذهنی مکرر» کدامند؟ چرا ساعی با لحن طعنه از «روز پر افتخار» اول ماه مه سخن می گوید؟ آیا ساعی با « تهنیت» گفتن به «کسانی که زیر استثمار از فرط فقر و گرسنگی در عذاب‌اند» مشکل دارد یا اساساً اعتقادی به وجود شمار بزرگ انسان هایی که در این شرایط زندگی می کنند، ندارد؟ این «رفقای مؤمن» که با تمسخر از آنها یاد می کند از نظر ساعی چه کسانی هستند، چه کسی «اعتصابات مکرر هفت تپه، شرکت واحد و فولاد اهواز را به سیلاب‌ها و فجایع و دست آخر به برجام و تحریم» چسبانده است؟ چه کسی و در چه مناسبت «زنده باد و مرده باد» گفته است؟ چرا ساعی از صریح حرف زدن ابا دارد؟ این اشباحی که او به خورد خواننده می دهد چه کسانی هستند؟
ساعی حتی هنگامی که آرزو می کند «مفهوم واقعی شعار "کارگران جهان متحد شوید!"» درک شود بر خطاست. او که آرزوی درک این شعار را از سوی دیگران دارد به خوانندۀ خود توضیح نمی دهد که مفهوم این شعار چیست! وانگهی اصل این شعار که از «مانیفست حزب کمونیست» نوشتۀ مارکس انگلس اخذ شده است به صورت بالا نیست. این شعار در مانیفست و دیگر نوشته های مارکس و انگلس و غیره به گونۀ زیر است: «کارگران همۀ کشورها متحد شوید» تفاوت این دو شعار مهم است. در شعاری که ساعی از آن یاد می کند همۀ تمایزهای کشوری، ملی و فرهنگی کارگران سرزمین های مختلف یکباره محو می شوند، در حالی که در شعار خود مانیفست تفاوت های واقعی کارگران کشورها و ملت های مختلف و تفاوت های فرهنگی آنان از بین نمی رود. مارکس و انگلس تفاوت های واقعی کارگران کشورها و ملل مختلف را می شناختند و این تفاوت ها را در مبارزات آنها در نظر داشتند. تبدیل «کارگران همۀ کشورها متحد شوید» به «کارگران جهان متحد شوید» احتمالا از دستکاری های آنارشیستی است.
ساعی می گوید مخاطبان نقدش کارگران و زحمتکشانی نیستند که در کشورهای مختلف در راهپیمائی اول ماه مه صادقانه شرکت می کنند. آیا ساعی دستگاه ممیزی انسان کارگر و زحمتکش شرکت کننده از غیر کارگر و غیر زحمتکش در اول ماه مه دارد؟ حتی اگر او چنین دستگاهی اختراع کرده باشد اهمیت آن چیست؟ چرا مشخص کردن چنین تمایزی بین کارگر و زحمتکش شرکت کننده در راهپیمائی اول ماه مه با آدم های دیگر شرکت کننده در اول ماه مه مهم است؟ آیا مشخص کردن چنین تمایزی به زیان جنبش کارگری نیست؟ آری از کجا معلوم می شود که چه کسی صادقانه و چه کسی غیر صادقانه در تظاهرات شرکت می کند؟
تفکر ساعی در محدودۀ مبارزات، مطالبات و خواست های «صنفی – سیاسی» کارگران و آن هم کارگران همۀ کشورها دور می زند. نخستین نکته این است که ساعی – همانند شمار نه چندان کمی از نویسنگان ادبیات چپ ایران – توجه ندارد که کارگران «صنف» نیستند تا خواست های صنفی داشته باشند؛ کارگران طبقه اند و مبارزات طبقاتی آنها در سه عرصۀ ااقتصادی – اجتماعی، سیاسی و نظری صورت می گیرد و «صنفی» خواندن مبارزات اقتصادی – اجتماعی کارگران، حتی در مورد کارگران یک صنعت معین، نادرست و بویژه در مورد  کارگران کشورهای پیشرفته سرمایه داری مفهومی عقب افتاده، نابجا و غیر واقعی است و بیانگر هیچ واقعیت عینی در مبارزات کارگری نیست. او مدعی است که مضمون مبارزات کارگران «نه تابع برنامه‌ها و مواضع نیروهای چپ، بلکه متأثر از ضرورت‌های مبارزۀ واقعی خود آنهاست». آن معیارهایی که ساعی با آنها مدعی می شود مضمون مبارزات کارگران به برنامه ها و مواضع نیروهای چپ در همۀ این کشورها ربطی ندارد، کدامند؟ مثلا اگر در برنامۀ یک حزب عنوان شود که ساعات کار هفتگی کارگران نباید بیش از ٣٥ ساعت باشد این به مبارزات کارگران ربط ندارد؟ یا اگر کارگران یک کشور چنین خواستی در مبارزۀ خود داشته باشند این خواست کاملا بیگانه از همۀ برنامه های حزبی است؟ خواننده ذی حق است از ساعی بپرسد: چگونه به این نتیجه گیری رسیده ای؟! آیا او «مضمون مبارزات واقعی کارگران» را با «برنامه ها و مواضع نیروهای چپ» مقایسه کرده و به تباین آنها پی برده است؟!
ساعی می گوید: «روی سخن ما اما، با چپی‌ست که فراخوان می‌دهد؛ که رهنمود می‌دهد؛ که قصد دارد مبارزات کارگران را هدایت و رهبری کند؛ در یک کلام، "چپ حزبی" که برنامه‌ای از قبل تدارک دیده‌شده را با شعار "وحدت کنید! وحدت کنید!" مثل یک داروی مُحیرالعقول و جادویی به هر مناسبتی سرمی‌دهد.»
مشکل ساعی با فراخوان دادن احزاب چپ یا «چپ حزبی» چیست؟ این تنگ نظری برای چیست؟ در پاسخ به ساعی باید گفت هر جریانی از جمله چپ حق دارد فراخوان بدهد. حق دارد ایده های خود را طرح کند و توده های معینی را برای اهدافی که اعلام می کند دعوت به همکاری و وحدت کند. می تواند حتی ادعای رهبری داشته باشد. اینها ممنوع و جرم نیستند. اینکه در عمل، رهبری او پذیرفته شود یا نه به درستی یا نادرستی نظرات و پراتیک او و به اینکه تا چه اندازه توانسته توده های مورد نظر را قانع کند و به اینکه تا چه اندازه در صحنۀ عمل در کنار کارگران و نه در مقابل آنها ایستاده است بستگی دارد.
ساعی می نویسد: «مارکس در شرایطی دیگر، در دورۀ لیگ کمونیست‌ها و سپس انترناسیونال اول و زمانی که مفهوم مبارزۀ طبقاتی در قدرت‌گیری سیاسی طبقۀ کارگر متجسم بود و مضمون این شعار به مثابه واقعیتی عینی در مقابل زحمت‌کشان قرار داشت، این شعار را مطرح کرد؛ او این شعار را در مرزبندی با چارتیسم و شعار اخوت و برادری آنان، در افشای انواع سوسیالیسم بورژوایی و اوتوپیک و خزئبلات [خزعبلات] فلسفی سوسیالسم آلمانی، با رجوع به زمینِ سخت مبارزۀ طبقاتی عنوان کرد یعنی به ‌مثابه یک مرزبندی با انواع سوسیالیسم رفرمیستی، نوع‌دوستانه و تخیلی. آنچه او به زبان آورد نتیجۀ مشعشعات ذهنی‌اش نبود بلکه صرفاً به زحمتکشان موقعیتی را یادآوری می‌کرد که فی‌الواقع در آن قرار داشتند و به آنان قدرتی را گوشزد می‌کرد که در آن موقعیت نهفته بود.»
به نظر می رسد که از نظر ساعی از «دورۀ لیگ کمونیست‌ها و سپس انترناسیونال اول» به بعد، دیگر «قدرت‌گیری سیاسی» برای طبقۀ کارگر مطرح نیست! و از نظر او از آن زمان به بعد دیگر مضمون این شعار به مثابه واقعیتی عینی در مقابل زحمت‌کشان قرار ندارد! چنین تفکری اگر رفرمیسم نباشد، چیست؟
ساعی چارتیسم را که جنبش سیاسی کارگران انگلیس بود با گرایش های مختلف بورژوایی و خرده بورژوایی آلمانی در یک ردیف قرار می دهد. اما ببینیم برخورد مارکس با چارتیست ها چه بود. مارکس در آخرین بخش کتاب «فقر فلسفه»، که «اعتصابات و تشکل های کارگری» نام دارد، می نویسد:
«در انگلستان کارگران در تشکل های جزئی [موردی] که هدفی جز اعتصابی گذرا ندارند و با پایان یافتن آن ناپدید می شوند، متوقف نگشته اند. آنها تشکل های پایداری به وجود آورده اند، اتحادیه های حرفه ای، که همچون دژهائی در مبارزات کارگران با کارفرمایان به خدمت گرفته می شوند. اکنون همۀ اتحادیه های حرفه ای محلی در "انجمن ملی حرفه های متحد" گرد آمده اند که کمیتۀ مرکزی آن در لندن مستقر است، و هم اکنون ۸۰۰۰۰ عضو دارد. سازماندهی این اعتصابات، تشکل ها و اتحادیه های حرفه ای همزمان بود با مبارزۀ سیاسی کارگران که اکنون حزب سیاسی بزرگی به نام چارتیست ها تشکیل داده اند.»
ساعی در اینجا علاوه بر برخورد نادرست به چارتیسم، می گوید آنچه مارکس در رابطه با انواع سوسیالیسم های پیشین «به زبان آورد نتیجۀ مشعشعات ذهنی‌اش نبود»، طبعاً این تنها مارکس نبود که با اوضاع و افکار زمان خود مواجه بود، اما چرا از میان همۀ کسانی که با آن اوضاع و افکار مواجه بودند انگشت شماری مانند مارکس این عیوب را برای عموم روشن کردند؟ اگر منظور ساعی از تشعشعات ذهنی این باشد که مارکس به گونه ای خدادادی و یا کشف و شهود به این نتایج نرسید البته حرف نادرستی نگفته است. اما این گونه سخن گفتن، پوشاندن و پنهان کردن زحمات مارکس در غور و بررسی مسایل و در این راه کسب توانایی برخورد به خطاهای منطقی، خطاهای علمی، خطا در درک دیالکتیک ماتریالیستی و انحرافات طبقاتی است.
مسایل اصلی نظری ساعی



۱- «اهدای وحدت از سوی بورژوازی به کارگران »
ساعی می گوید: بورژوازی اجباراً بنا به نیازهای رابطۀ استثماریِ خود، وحدت را به کارگران اهدا کرده است. بر خلاف نظر ساعی، بورژوازی وحدتی به کارگران اهدا نکرد. اینکه مناسبات سرمایه داری و تکامل این مناسبات باعث شده اند که جامعه قطبی گردد یعنی در یک سو صاحبان وسایل تولید شکل بگیرند و در سوی دیگر کسانی که چیزی جز نیروی کارشان ندارند، یعنی اینکه بخش وسیع و فزاینده ای از توده های مردم در موقعیتی یکسان به عنوان فروشندۀ نیروی کار شکل بگیرند به معنی وحدت آنها نبود و نیست. کارگران در آغاز برای پیدا کردن کاری به شدت با هم رقابت می کردند (حتی هنوز چنین رقابتی در میان کارگران هست و مورد تأیید و تشویق بورژوازی قرار می گیرد. ایجاد و توسعۀ ارتش ذخیرۀ کار که جزء جدائی ناپذیر روند انباشت سرمایه داری است همواره به رقابت در میان کارگران دست کم میان کارکران شاغل و کارگران بیکار-  دامن می زند). هر کدام در فکر این بودند که گلیم خود را از آب بیرون بکشند. وحدت در امر سلبی نیست بلکه در امر ایجابی است. وحدت معینی بین کارگران از زمانی به وجود آمد که، به قول مارکس در فقر فلسفه، آنها کوشیدند رقابت میان خود را کنار نهند و برای نفع مشترکشان متحداً به مقابله با کارفرمایان بپردازند. زیرا هر یک به تنهائی در مقابل کارفرما و دستگاه دولتی محافظ او ناتوان بودند. بدین طریق بود که جنبش اتحادیه ای پس از شکست جنبش ماشین شکنی (لادیسم) به وجود آمد. پرودن این را نفهمیده بود و به همین جهت هم با سندیکا (اتحادیه) و هم با اعتصاب مخالف بود. مارکس این موضوع را به تفصیل در آخرین بخش فقر فلسفه توضیح داده است. در اینجا بد نیست شرایط و زمینه های شکل گیری وحدت کارگران، بویژه کارگران انگلستان، را از زبان مارکس بشنویم:
«نخستین تلاش های کارگران برای وحدت با یکدیگر همواره در شکل اتحادیه ها [combinations به انگلیسی و coalitions  به فرانسوی، اصطلاحی که در آن زمان برای تشکل یا اتحادیه به کار می رفت] به وقوع پیوسته است.
صنعت بزرگ خیلی از کارگران که یکدیگر را نمی شناسند در یک جا گرد می آورد. رقابت باعث اختلاف و شکاف در منافع آنان می گردد. اما حفظ مزدها، این منفعت مشترک آنها علیه کارفرما (تأکید از ماست)، آنان را در اندیشۀ مشترکی برای مقاومت، در تشکل متحد می کند. بدین سان تشکل همواره هدفی دوگانه دارد، متوقف کردن رقابت در میان خود کارگران به گونه ای که بتوانند رقابتی عمومی با سرمایه دار را به انجام برسانند. اگر هدف نخست مقاومت صرفاً حفظ مزدها بود، به مرور که سرمایه داران به نوبۀ خود برای سرکوب متحد می شوند، تشکل ها که در آغاز منفرد و جدا ازهم بودند، به صورت گروه هائی [از تشکل ها] مستقر می گردند و در مقابل سرمایۀ همواره متحد، حفظ تشکل برای کارگران از حفظ مزدها لزوم بیشتری پیدا می کند. این امر آنقدر حقیقت دارد که اقتصاددانان انگلیس دچار شگفتی می شوند از اینکه می بینند کارگران بخش قابل توجهی از مزدشان را فدای اتحادیه ها می کنند که از دید اقتصاددانان تنها برای مزد تشکیل شده اند. در این مبارزه – که یک جنگ داخلی واقعی است – تمام عناصر لازم برای نبرد آیندۀ متحد، گرد هم می آیند و تکامل می یابند. هنگامی که به این نقطه رسیدند تشکل خصلتی سیاسی می یابد. شرایط اقتصادی، نخست توده های کشور را به کارگر تبدیل کرده بود. سلطۀ سرمایه برای این توده وضعیت مشترک و منافع مشترکی ایجاد کرد. بدین سان این توده، هم اکنون طبقه ای در مقابل سرمایه دار است اما هنوز طبقه ای برای خود نیست. در مبارزه، که تنها برخی مراحلش را خاطر نشان کردم، این توده متحد می شود، و به صورت طبقه برای خود متشکل می گردد. منافعی که از آنها دفاع می کند به منافع طبقاتی مبدل می گردند. اما مبارزۀ طبقه با طبقه مبارزۀ سیاسی است.» مارکس این بحث و کتاب فقر فلسفه را چنین به پایان می رساند:
«... درگیری بین پرولتاریا و بورژوازی مبارزۀ طبقاتی است، مبارزه ای که در عالی ترین بیان خود [تجلی خود]، انقلابی تام و تمام [totale, total] است. از سوی دیگر آیا شگفت آور است که جامعه ای که مبتنی بر مقابلۀ طبقات است به تضادی خشن، به برخوردی تن به تن همچون آخرین راه حل منجرگردد؟ نگوئید که جنبش اجتماعی نافی جنبش سیاسی است. هیج جنبش سیاسی وجود ندارد که در همان حال جنبشی اجتماعی نباشد. تنها در نظمی از امور که دیگر طبقات و تضاد طبقاتی وجود نداشته باشند است که تحولات اجتماعی دیگر انقلابات سیاسی نخواهند بود. تا آن زمان، در آغاز هر تغییر عمومی جامعه آخرین کلام علم اجتماعی همواره چنین خواهد بود: «نبرد یا مرگ، مبارزۀ خونین یا نابودی. مسأله ناگزیر چنین مطرح خواهد شد» (ژرژ ساند)»
به روشنی دیده می شود که برخلاف تصور ساعی، از نظر مارکس وحدت را بورژوازی به کارگران هدیه نکرد بلکه علت وحدت کارگران نفع مشترک آنها در مبارزه با کارفرمایان بود که به ایجاد اتحادیه ها، نخستین شکل سازمان یابی کارگران منجر گردید.
ساعی می نویسد: «مارکس مشخصاً به آنان [کارگران] یادآوری می‌کرد که دیگر نباید خود را براساس سیستم اصنافِ فئودالی و مناسبات استاد شاگردی متکی بر نظام فئودالی تصور کنند بلکه باید بر موج خروشان صنعتی نیمۀ قرن نوزده تکیه زده و وحدتی را که بورژوازی اجباراً بنا به نیازهای رابطۀ استثماریِ خود، به آنها اهدا کرده، مبنای سرنگونی او قرار دهند.»
درست است که مارکس سیستم صنفی و سیستم استاد شاگردی را که جزئی از نظام فئودالی اند نسبت به تولید کارگاهی (مانوفاکتور) و کارخانه ای، نظامی عقب مانده و ارتجاعی می داند و کارگر صنعتی مدرن و سازماندهی سرمایه دارانۀ کار را دارای پتانسیل حرکت مستقل و انقلابی کارگران ارزیابی می کند اما واقعیت این است که مارکس هرگز نگفته که بورژوازی به کارگران وحدت اهدا کرده است. بورژوازی تنها کارگران را به گرد یکدیگر جمع کرده چون این کار باعث افزایش حجم تولید، افزایش بارآوری کار به خاطر تقسیم کار و کاهش هزینه ها، بهره برداری بیشتر و بهتر از بارآوری اجتماعی کار (یا تصاحب بارآوری کار جمعی علاوه بر کارهای انفرادی یا به عبارت دیگر بهره برداری از سینرژی [(بزرگ تر بودن کل از جمع سادۀ اجزا)] و غیره می گردد. تکرار می کنیم: آنچه باعث وحدت کارگران می شود منافع مشترک آنها در مقابل بورژوازی و به ضد بورژوازی است نه صرفا گردآمدن شان در زیر یک سقف و کار مشترکشان در روند اجتماعی واحدی که رابطۀ بین کار و سرمایه ایجاد می کند. اینها زمینه اند اما نه بیانگر وحدت اند و نه موجد آن. انسان ها همواره در زمینۀ موجود و شرایط موجود فعالیت می کنند، در شرایط عینی ای که در ایجاد آن دخالت نداشته اند یا مستقیما و آگاهانه دخالت نداشته اند. آنچه موجد وحدت است وجود منافع مشترک کارگران در مقابل سرمایه داران و درک این موضوع از سوی کارگران است.
شیوۀ برخورد ما «اثبات» گفته های خود با تکیه برنقل قول نیست. با این حال نقل جمله ای در مورد عامل وحدت کارگران از مقدمۀ «ائتلاف دموکراسی سوسیالیستی و اتحادیۀ بین المللی کارگران، گزارش و اسناد منتشر شده طبق تصمیم کنگرۀ لاهه انترناسیونال - ۱۸٧٢» - اثر مارکس و انگلس، در اینجا مفید به نظر می رسد:
«اتحادیۀ بین المللی کارگران [انترناسیونال اول] با هدف گرد آوردن نیروهای پراکندۀ پرولتاریای جهان در مجموعه ای واحد و بدین سان برای تبدیل شدن به نمایندۀ زندۀ اشتراک منافعی که کارگران را وحدت می بخشد می بایست درِ خود را به روی سوسیالیست های گوناگون باز گذارد.» (تکیه بر کلمات از ماست. سند منبع در سایت آذرخش قابل دسترسی است.)
یک بار دیگر دیده می شود که از دید بینیانگذاران انترناسیونال از جمله مارکس و انگلس، عامل وحدت بخش کارگران اشتراک منافع آنهاست، منافعی که نقطۀ مقابل منافع بورژوازی و نظام سرمایه داری به طور کلی است. بدین سان بورژوازی نمی تواند اهدا کنندۀ وحدت به کارگران باشد. متأسفیم از اینکه در مقابل اظهارات ساعی مبنی بر اینکه بورژوازی وحدت به کارگران اهدا کرده، مجبوریم این نکتۀ بدیهی را که وحدت کارگران محصول اشتراک منافع آنهاست و در تقابل با سرمایه داران شکل می گیرد، چند بار در این نوشته تکرار کنیم. (1)
ساعی درکی مکانیکی از وحدت ارائه می دهد. در بهترین حالت برخی شرایط عینی را می بیند اما به عوامل ذهنی (آگاهی و درک ضرورت تشکل از سوی کارگران و حرکت آنان در این زمینه) بی اعتناست و حتی با بدگمانی و نفرت به آن نگاه می کند. کارگران در برخورد ساعی بیشتر ابژه اند و نه سوژه. حداقل چیزی که می توان گفت این است که به کارگران به عنوان فاعل و آگاه و خلاق شرایط جدید (گیریم به صورت بالقوه) نگاه نمی کند. گفتیم که در مورد شرایط عینی هم تنها برخی از آنها را می بیند (مانند گردآمدن کارگران در پروسۀ اجتماعی تولید سرمایه دارانه) و به جنیۀ دیگر این شرایط که عبارتند از استثمار و بیگانه سازی و تشدید اتمیزه کردن کارگران در رابطه با سرمایه داران (به رغم اجتماعی شدن روند تولید) توجه ندارد.
وحدت کارگران، مانند هر پدیدۀ دیگر، نیازمند یک رشته شرایط عینی و ذهنی است. شرایط عینی در این مورد عبارت است از منافع مشترک که ناشی از وضعیت مشترک کارگران است (اینکه زیر ستم و استثمار و غیره قرار دارند). این منافع با وضعیت حاکم یعنی سلطۀ سرمایه ناسازگارند و رابطۀ سلبی بین آنها برقرار است و نه ایجابی.
شرایط ذهنی وحدت عبارتند از درک کارگران از وضعیت مشترک و علل آن، از منافع مشترکشان، درک این موضوع که با عمل مشترک (با کسان دیگری که همان درد و همان منافع را دارند) دستیابی به منافع مشترک ممکن است. همچنین درک ضرورت سازمان یابی و حرکت در آن سمت که برای هر عمل مشترک لازم است. برخی از این سازمان ها موردی و موقتی ad hoc هستند که پس از انجام عملی دیگر ضرورت خود را از دست می دهند و برخی دیگر می توانند سازمانی دائمی یا با افق زمانی دراز مدت باشند.
ممکن است گفته شود که سرمایه از زمانی که شمار قابل توجهی از کارگران را در کار تعاونی (یعنی کار مشترک در یک کارگاه، کارخانه، مزرعه، معدن و غیره) گرد هم می آورد – و گرایش عمومی تکامل سرمایه چنین است – به هر حال نوعی وحدت در میان آنها برقرار می کند. واقعیت این است که چنین «وحدتی» که سرمایه برای بهره کشی بیشتر از کار به وجود آورده، وحدت کارگری نیست و کارگران نسبت به چنین وحدتی بیگانه اند همان گونه که نسبت به وسایل تولید و روند کاری که آنها را به هم پیوند می دهد بیگانه اند. مارکس در فصل ۱٣ جلد اول کتاب سرمایه (تعاون) می نویسد:
«... همکاری [تعاون] کارگران مزدی صرفا معلول سرمایه ای است که آنها را به طور همزمان در اشتغال دارد. پیوند میان عملکردهای انفرادی آنها و وحدت شان به مثابۀ یک هیأت مولد در بیرون از آنها قرار دارد ، در سرمایه که آنها را گرد هم می آورد و در دست خود نگه می دارد. پیوستگی زنجیروار کارهایشان بر آنان به لحاظ ایده همچون نقشۀ سرمایه دار جلوه می کند و وحدت هیأت مشترکشان در عمل همچون اتوریتۀ [آمریت، اقتدار] او، همچون قدرت اراده ای بیگانه که عمل آنان را تابع ارادۀ خود می سازد.» (تکیه بر کلمات از ماست). مارکس کمی بعد می افزاید: «[کارگران] هنگامی که همکاری می کنند، هنگامی که اعضای یک هیأت مولد فعال را تشکیل می دهند، صرفاً شیوۀ خاصی از هستی سرمایه اند.»
ساعی گرد هم آوردن نیروی کار و به زنجیر کشیدن آن توسط سرمایه برای استثمار بیشتر و مسخ شدن کارگر به شکلی از هستی سرمایه را «وحدتی» می داند که سرمایه دار به کارگر «اهدا» کرده است و افسوس می خورد که کارگران و نیروهای چپ قدر این وحدت و ادغامی از این نوع را ندانسته اند!
٢- درک ساعی از کار مجرد و فرمول استعاری او «پرواز تجریدی کار مشخص به کار مجرد»
ساعی می نویسد: «مارکس مشخصاً به آنان یادآوری می‌کرد که دیگر نباید خود را براساس سیستم اصنافِ فئودالی و مناسبات استاد شاگردی متکی بر نظام فئودالی تصور کنند بلکه باید بر موج خروشان صنعتی نیمۀ قرن نوزده تکیه زده و وحدتی را که بورژوازی اجباراً بنا به نیازهای رابطۀ استثماریِ خود، به آنها اهدا کرده، مبنای سرنگونی او قرار دهند. مارکس سیالیت این تاریخ، تاریخ مبارزۀ طبقات را احساس می‌کرد و به ‌خوبی نشان می‌داد که در آن لحظه از رشد مبارزۀ طبقاتی، پروازِ تجریدِ کارِ مشخص به کار مجرد ممکن گشته سیالیت مبارزه و رشد مناسبات سرمایه‌داری امکان داده است که معدن‌چیان و فلزکاران، نجاران و ریسندگان، دوزندگان و قالی‌باف‌ها، درودگران و کوزه‌گران، خیاطان و نساجان و دباغان و رنگرزان و عمله‌ها و دست‌فروشان و سنگ‌تراشان و آهنگران و...  با صنعتی‌شدنِ هرچه بیشتر تولیدِ اجتماعی و تشدید تقسیم کار و رابطۀ استثماری، دیگر چیزی جز جوهرِ حرفه‌هایشان، یعنی کارگر نباشند؛ سرمایه عصارۀ حرفه‌های آنان را مکیده و در نیروهای جدید تولیدی دمیده و متجسم کرده و در نتیجهْ آنها را به نیروی کاری خالص، بی‌اصل و نسب‌، به پرولتاریایی همه کاره و هیچ کاره تبدیل کرده است؛ دیگر آنها سوبژکتیویتۀ محض هستند، انسانِ "از دو سو آزادی" که در این موقعیت، در این پرواز تجرید، امکان فتح قلل مرتفع بشری را به کف آورده است.»
منظور ساعی از «سیالیت تاریخ مبارزۀ طبقات» چیست؟ آیا معنی آن پویائی و حرکت است یا انعطاف یا چیز دیگر؟ به نظر می رسد که او عمداً اصطلاح مبهمی برای پرهیز از صراحت و بیان روشن نظرات خود به کار می برد! آیا این مقوله ای برای ایجاد ارعاب در ذهن خوانده نیست؟! ساعی همچنین روشن نمی کند که تقلیل سیالیت و تطور تاریخی به مشتی مواضع برنامه‌ای یعنی چه؟ سیالیت و تطور تاریخی چیست و چگونه به مشتی مواضع برنامه‌ای تقلیل یافته است؟ این مواضع برنامه ای که تقلیل یافتۀ سیالیت تاریخی است چه چیز است؟
معنی گفته های ساعی در بالا چیست؟ آیا کار مارکس این بوده که به کارگران بگوید نباید خود را در سیستم صنفی و فئودالی تصور کنند و باید بر امواج خروشان صنعتی نیمۀ سدۀ نوزدهم تکیه کنند و وحدت اهدائی بورژوازی را مبنای سرنگونی او قرار دهند؟ ما نشان دادیم این گفتۀ ساعی که بورژوازی به کارگران وحدت اهدا کرده کاملا نادرست است و مبنای وحدت و هویت کارگران درک منافع مشترک آنها و تقابلشان با بورژوازی است و نه «ادغام در سیکل بازتولید سرمایه» و یا شرکت در مدیریت جامعۀ بورژوائئ. حال به آنچه از نظر ساعی مارکس با «احساس سیالیت تاریخی و تاریخ مبارزۀ طبقات» به کارگران «نشان داده» بپردازیم. ساعی می گوید مارکس به کارگران نشان داد نباید خود را در سیستم صنفی و فئودالی تصور کنند. باید گفت اگر کارگران به طور عینی در درون «سیستم اصناف و  مناسبات استاد شاگردی متکی بر نظام فئودالی» نباشند یعنی اگر شاگرد و یا کارکن در این نظام نباشند با احتمال زیاد خود را براساس سیستم صنفی تصور نمی کنند و به راهنمائی مارکس در این زمینه که خود را در چه مناسباتی تصور کنند نیازی ندارند! (بی گمان در میان کارگران هم مانند دیگر طبقات، و البته کمتر از آنها، افرادی وجود دارند و وجود خواهند داشت که دُن کیشوت وار تغییر شرایط زندگی را درنیابند و در توهمات گذشته زندگی کنند.) تصور درست از وضعیت کارگر را تجربیات روزانه و شناخت حسی به آنها می دهد. اگر کارگر در کارخانه و صنعت بزرگ کار کند به طور روزانه تفاوت میان روش کار و شرایط کار و مناسبات با بالادست و سهم از تولیدات و غیره را با کسی که در شرایط صنفی کار می کند می بیند (این دومی می تواند یک دوست، یک همسایه، یکی از بستگان و یا خود او در زمان گذشته باشد) و برای این مشاهدات روزانه و شناخت حسی – که مبنای تصور است – کارگری که در کارخانه کار می کند نیازی به مارکس یا کس دیگری ندارد. نیاز او به اندیشۀ مارکس و به طور دقیق تر نیازش به علم، تاریخ، اقتصاد سیاسی، فلسفه، سیاست و غیره از زمانی مطرح می شود که بخواهد شناخت عقلانی و علمی از وضعیت خود به دست آورد، یعنی به ماهیت روابط موجودی که در آن به سر می برد پی ببرد و برای تغییر انقلابی آنها تلاش ورزد. ساعی برای اینکه یک گام به جلو بردارد و مارکس را صرفا توصیف کنندۀ وضع موجود تصویر نکند استعاره ای به کار می برد که در واقع هیج ربطی به موضوع ندارد. او از« پروازِ تجریدِ کارِ مشخص به کار مجرد» حرف می زند که گویا باعث شده سرمایه، تمام حرفه ها و تخصص های گوناگون، یعنی هرگونه کار مشخص را به کار مجرد و همۀ کارگران را صرفاً به مجری کار مجرد و «همه کاره و هیچ کاره» و «سوبژکتیویتۀ محض» (؟)  تبدیل کند و اینکه چنین وضعیتی در این «پرواز تجرید»، «امکان فتح قلل مرتفع بشری» را برای کارگر به وجود آورده است!
این «پرواز تجرید کار مشخص به کار مجرد» به چه معنی است؟ آیا ساعی تصور می کند که شیوۀ تولید سرمایه داری کار مشخص را از میان برده است یا خواهد برد؟ آیا با سلطۀ روابط سرمایه داری دیگر برق کار، مونتاژکار، رفتگر، برنامه نویس، آرایشگر، بتون ریز، قالب بند، مهندسٍ، خیاط، ریسنده، راننده، سیمکش، فروشنده، انباردار، معلم، پرستار، پزشک، نجار، فیزیکدان، خدمتکار هتل، ریاضی دان، زیست شناس، سرایدار، نگهبان شب، ستاره شناس، جوشکار و غیره... وجود ندارند یا نخواهند داشت؟ آیا همه «کار مجرد» خواهند کرد و «کالا یا خدمت مجرد» تولید خواهند کرد؟ هیچ آدم عاقلی چنین تصوری نمی کند. همان گونه که اگر مثلا ساعی به فروشگاهی برود و خواستار خرید «کالا»، صرفاً کالا، یعنی کالای مجرد باشد و نه مثلا شکر، کفش، سیب زمینی، دستمال کاغذی، حافظۀ کامپیوتر، صفحۀ موسیقی یا مایع ظرف شوئی و غیره، مجبور می شود دست خالی از فروشگاه برگردد، چون صرفاً کالا یا کالای مجردی نمی تواند پیدا کند، به همین طریق سرمایه دار هم نمی تواند «نیروی کار مجرد» بخرد یا کارگری که «کار مجرد» انجام دهد استخدام کند. سرمایه دار تراشکار، برقکار، متخصص ماشین های ریسندگی و بافندگی، برنامه نویس، نظافت چی، رانندۀ لودر، ماشین نویس، پرسکار، بنا و معمار، فروشنده، مسئول خرید، حسابدار، مهندس شیمی، نگهبان شب و غیره استخدام می کند. یعنی کارگرانی که کار مشخص انجام می دهند حتی «کارگر ساده» نیز، هم در عمل و هم در تحلیل ها و ارزیابی های اقتصادی و آمارها و غیره، بیانگر کار مشخص و معین است.  کارگری هم که به دنبال کار است هرچند ممکن است مهارت ها و تخصص های قبلی اش خریدار نداشته باشند اما باید بتواند نوعی کار مشخص مورد تقاضای بازار کار انجام دهد و گرنه بیکار خواهد ماند. چون کار مشخص از بین نرفته است و نخواهد رفت. کار مشخص موجد ارزش مصرف است و ارزش مصرف برای رفع این یا آن نیاز. بدین سان کار مشخص از بین رفتنی نیست. ساعی می گوید سرمایه دار آنها [کارگران یا پیشه وران و صنعتگران] را به «نیروی کاری خالص، بی‌اصل و نسب‌، به پرولتاریایی همه کاره و هیچ کاره تبدیل کرده است.» به عبارت دیگر ساعی در واقع می گوید که کار مشخص از بین رفته است! روشن است که یک رشته کارهای مشخص قدیمی از بین رفته اند و یک رشته کارهای مشخص کنونی هم از بین خواهند رفت. تکنیسین های مسئول کارت های سوراخ دار که در کامپیوترهای قدیمی کاربرد داشتند با تغییرات عظیمی که درفناوری کامپیوتر به وجود آمده اکنون دیگر وجود ندارند. همچنین حرفۀ عکاسی (غیر از عکاسی های هنری یا بسیار تخصصی) یا دباغی به شکل سابق یا درشکه رانی به صورت قدیم تقریبا از میان رفته اند. محصولات و روندهای تولید دائما تغییر می کنند و محصولات و روندهای تولید جدید جایگزین محصولات و روندهای قدیمی می شوند، یک رشته مهارت ها از بین می روند، اما کارهای مشخص جدید و مهارت های جدید – و به میزانی بیشتر و متنوع تر از گذشته – به وجود می آیند.
با تکامل ماشینیسم و بویژه  در سیستم تیلوری یک رشته مهارت های فردی کارگران کاربرد فردی خود را ازدست دادند. یا این مهارت ها به صورت عملیات مکانیکی و غیره به ماشین ها منتقل شدند، یا به صورت «متد» (در معنی تیلوری آن) در آمدند یعنی روش های استاندارد شدۀ کار که معمولا با وسایل تولید جدید و در چارچوب تقسیم کار و  تولید کارخانه ای قابل اجرا هستند و بدین طریق از اختیار کارگران خارج می شوند و به مالکیت سرمایه یا زیر کنترل آن در می آیند. اگر تیلوریسم را در نظر بگیریم حرف ساعی می تواند بیانگر بخشی از واقعیت باشد. اما او چند چیز را از نظر دور می دارد که باعث می شوند گفتۀ او اساسا نادرست از آب درآید: یکی اینکه همواره مهارت های جدید و کارهای مشخص جدید به وجود می آیند که در گذشته وجود نداشتند، یعنی اگر کار مشخصی از میان می رود کار مشخص دیگری جای آن را می گیرد یا جذب کار مشخص جدیدی می شود.. دوم اینکه روش های تیلور تنها در یک رشته تولیدات معین عملی هستند (اساسا در تولید انبوه محصولات و روندهای ناپیوسته) و نه در همۀ روندها. افزون برآن، تیلوریسم حتی در مواردی هم که کاربرد دارد به خاطرات نتایج منفی اش (برای سرمایه دار) تا حدود زیادی تغییر کرده یا کنار گذاشته شده است. به هر حال تیلوریسم هرگز به دنبال آن نبود که کار مشخص را از میان بردارد بلکه آن را تکه تکه، استانداردی، قابل سنجش دقیق و قابل کنترل می کرد و کارهای مشخص جدید هم به وجود می آورد مانند انواع کنترلگران، مهندسان و تکنیسین های «متد » و غیره.
 حال که دیدیم کار مشخص از میان نمی رود پس این «پرواز تجرید کار مشخص به کار مجرد» چیست؟ پرواز مورد نظر ساعی در عالم واقع صورت نمی گیرد، چون کار مشخص هرگز از میان نخواهد رفت. پس چنین پرواز تجریدی در عالم واقع، عالم مادی، وجود نخواهد داشت و صرفا تصویری ذهنی است.
 پرسشی که می تواند مطرح شود این است که پس کار مجرد چیست و چرا از آن سخن گفته می شود؟ پاسخ این است که کار مجرد نخست در توضیح ارزش کالا مطرح شده است. منظور از کالا محصولی است که برای مبادله یا فروش تولید می شود. هر کالائی واجد دو نوع ارزش است یکی ارزش مصرف کالاست که بیانگر توانائی آن در رفع یک نیاز انسانی است. هر کالا در همان حال دارای ارزش مبادله است که بیانگر امکان مبادلۀ آن با کالای دیگر است. همان گونه که مارکس در جلد اول سرمایه – بویژه در فصل نخست – توضیح داده مبادلۀ کالاهای مختلف با یکدیگر بیان یک نوع  برابری میان آنهاست. اما مبنای این برابری نمی تواند خواص فیزیکی یا شمیائی یا اندازه و شکل کالاهائی که با هم مبادله می شوند باشد. چون محصولاتی با خواص کاملا متفاوت فیزیکی و شیمیائی و غیره با هم مبادله می شوند. به علاوه دو محصول عینا یکسان به لحاظ خواص فیزیکی و شمیمیائی و شکل و اندازه با هم مبادله نمی شوند. پس چه چیز مشترکی در کالاهای کاملا مختلف به لحاظ خواص فیزیکی و شیمیائی و شکل و اندازه شان وجود دارد که باعث می شود با هم «برابر» باشند و در نتیجه با یکدیگر مبادله شوند؟ وجه مشترک بین کالاهائی که با هم مبادله می شوند این است که همۀ آنها محصول کارند. اما محصولات متفاوتی که با هم مباله می شوند محصول کارهای مشخص متفاوتند، مقداری گندم با مقداری آهن مبادله می شود کار مشخص یا نوع کاری که برای تولید گندم انجام شده با کار مشخص یا نوع کاری که برای تولید آهن صورت گرفته فرق دارد. پس کار مشخص نمی تواند مبنای مبادلۀ بین دو کالا باشد. بنابراین مبنای مبادلۀ دو کالا با هم، کار مشخص نیست، بلکه این است که هر دو محصول کار به طور کلی اند یعنی محصول ِصرف کار یا  کار مجرد هستند. یعنی به صرف اینکه هر دو محصول فعالیت انسانی، مصرف توانائی های جسمی و ذهنی انسان – برای تولید هستند. طبیعتاً در رابطۀ برابری ارزش دو کالا که با هم مبادله می شوند، معیار و اندازه ای کمّی هم برای سنجش ارزش وجود دارد و آن زمان کار است. از آنجا که برای تولید یک کالا، تولید کنندگان زیادی می توانند وجود داشته باشند که بازده کارهایشان متفاوت است و بنابراین زمان های متفاوتی برای تولید یک کالا صرف می کنند، معیار ارزش نه کار فردی برای تولید یک کالا، بلکه کار اجتماعاً لازم یا متوسط اجتماعی کار لازم برای تولید آن کالاست. به عبارت دیگر ارزش هر کالا را کار مجرد اجتماعاً لازم برای تولید آن تعیین می کند. کار مجرد وجود خارجی ندارد. کار مجرد تنها به صورت صرف فعالیت جسمی و ذهنی انسان برای تولید – مستقل از اینکه چه تولید می کند – تعریف می شود. آنچه بالا تر در مورد ارزش و کار مجرد و کار مشخص و زمان کار و غیره گفتیم الزاما و صرفاً برای جامعۀ سرمایه داری نیست، بلکه برای جامعه ای است که در آن تولید کالائی یعنی تولید برای فروش حاکم است. به همین جهت است که در بحث ارزش هنوز از استثمار سخنی در میان نیست. کار مجرد ربط مستقیمی به استثمار ندارد.
پس ربط ارزش یا مبنای آن که کار مجرد است با چامعۀ سرمایه داری چیست؟ جامعۀ سرمایه داری جامعه ای است که در آن نه تنها تولید کالائی حاکم است بلکه نیروی کار – یعنی توانائی های جسمی و ذهنی  انسان برای تولید – هم به کالا تبدیل شده است. در این جامعه کسانی وجود دارند که تنها صاحب نیروی کار و فاقد وسایل تولید و وسایل معیشت اند و کسان دیگری که صاحب وسایل تولید و قادر به خرید نیروی کار هستند. دستۀ دوم با خرید نیروی کار دستۀ اول و مصرف آن در تولید، ارزشی به دست می اورند که از ارزشی که برای نیروی کار پرداخته اند بیشتر است و این مازاد ارزش اضافی نام دارد.
دستاورد مهم و اساسی مارکس در اقتصاد سیاسی نه قانون ارزش و تجزیه و تحلیل کار مجرد، بلکه کشف ارزش اضافی است. قانون ارزش – کار پیش از مارکس نیز توسط اقتصاددانان کلاسیک، اسمیت، ریکاردو و دیگران بیان شده بود. البته مارکس قانون ارزش را کامل تر و دقیق تر از اقتصاد دانان پیش از خود بیان کرده است اما کار اساسی مارکس در اقتصاد سیاسی کشف ارزش اضافی و قانونمندی های آن است. اینکه کارگر نه کار خود بلکه نیروی کار خود را به سرمایه دار می فروشد و سرمایه دار با مصرف نیروی کار در روند تولید ارزشی بیش از ارزشی که برای خرید نیروی کار پرداخته به دست می آورد. اساس جامعۀ سرمایه داری و استثمار کار توسط سرمایه، قانون ارزش اضافی است و نه «پرواز تجرید کار مشخص به کار مجرد» که دیدیم بی معنی است.
کار مجرد علاوه بر کاربردی که در توضیح قانون ارزش دارد به درک این موضوع نیز کمک می کند که تمامی محصولات نتیجۀ کارند، همۀ ثروت های جامعه، غیر از منابع طبیعی، محصول کارند. حتی خودِ سرمایه محصول کار است، سرمایه بیان کار فشردۀ گذشته، کار مرده است که در رابطۀ اجتماعی معینی به صورت وسایل تولید در مقابل کار زنده – کارگر مولد – قرار می گیرد. سرمایه به عنوان رابطۀ اجتماعی بیان کار بیگانه شده است.
ما مجبور بودیم نکات بالا را که در هر کتاب اقتصاد سیاسی مارکسی وجود دارد در اینجا تکرار کنیم تا نشان دهیم استعارۀ «پرواز تجرید کار مشخص به کار مجرد» که ساعی همچون شاه کلیدی در دست گرفته و با آن می خواهد قفل مبارزۀ طبقاتی را بگشاید، در واقع هیچ چیزی را در این رابطه توضیح نمی دهد. کار مجرد چنانکه گفته شد مختص سرمایه داری نیست، بلکه بیانگر ارزش کالا در جامعه ای است که در آن تولید کالائی حاکم است. کار مجرد به خودی خود بیانگر استثمار نیست و افزون بر آن محصول مبارزۀ طبقاتی نیست (دست کم محصول مبارزۀ طبقاتی بین پرئلتاریا و بورژوازی نیست). سرمایه داری کار مشخص را از میان برنمی دارد. بی گمان با رشد تولید، بویژه ماشینیسم، و رشد نیازها و تغییرات روش تولید کارهای مشخص نسبت به گذشته تغییر می کنند. برخی از کارهای مشخص از بین می روند، برخی از آنها با هم ترکیب می شوند و به صورت کار مشخص جدیدی در می آیند، برخی تجزیه می شوند و فعالیت ها و کارهای مشخص تازه ای ایجاد می کنند. به طور کلی در سیر تکامل جامعۀ سرمایه داری، تنوع کار مشخص و مهارت های مربوط به آن بیشتر و بیشتر می شود.  



٣ - «هویت کارگری»، «ایجاد رابطۀ ایجابی با سرمایه» و «سیالیت تاریخی»
ساعی معتقد است که مارکس با انترناسیونال اول به افق اتحاد کارگران جان بخشید. ولی انترناسیونال اول ساختۀ مارکس نبود و به قول خود مارکس – بی آنکه بخواهد تعارف تکه پاره کند- آفریدۀ پرولتاریا بود: پرولتاریای پیشرو اروپا و آمریکا. این نهاد کمابیش در شرایطی که در بالا گفته شد شکل گرفت – درک وضعیت کارگری، درک شرایط رهائی کارگران، انتقال تجربیات بین المللی و آموزش و غیره.
ساعی می گوید: «این افقِ اتحاد که مارکس با انترناسیونال اول به آن جان می‌بخشد مبنای شکل‌گیری نوعی"هویت کارگری" گشت که زمینه‌ساز جا‌افتادنِ قطعی طبقه در رابطۀ ایجابی خود با سرمایه در قرن بیستم بود. وجود این هویت کارگری و نهادهایی که در آنها عینیت می‌یافت، یعنی واسطه‌های اجتماعیِ طبقه، موجب ادغام هرچه بیشتر بازتولید نیروی کار در سیکل سرمایه گشت به‌ طوری‌ که از انقلاب آلمان (۱۹۱۹) تا مه  ۱۹۶۸ فرانسه ما با دورانی روبرو شدیم که علیرغم افت ‌و‌ خیزها، شورش‌ها و انقلاب‌هایش، طبقۀ کارگر در مدیریت جامعه سهیم بود.»
رابطۀ ایجابی طبقۀ کارگر با سرمایه یعنی چه؟ ادغام هرچه بیشتر بازتولید نیروی کار در سیکل سرمایه یعنی چه؟ بازتولید نیروی کار همواره در سیکل سرمایه وجود دارد و ربطی به مبارزۀ طبقاتی و هویت کارگری ندارد. ببینیم سیکل سرمایه چیست:
فرمول عمومی سیکل سرمایه رابطۀ پول – کالا – پول یاM-C-M’ است (فرمول از چپ به راست خوانده می شود) که در آن M علامت پول یا پول – سرمایه در آغازسیکل است و C علامت کالا و M-C به معنی تبدیل پول به کالا وC-M یا C-M’ بیانگر تبدیل کالا به پول یا تحقق است. حال ببینیم این کالائی که پول سرمایه در آغاز سیکل می خرد چیست. ما در اینجا سیکل را برای سرمایۀ تولیدی توضیح می دهیم. کالائی که سرمایه – پول برای آغاز تولید سرمایه دارانه می خرد دو چیز است یکی وسایل تولید (ابزار کار، مواد خام، انرژی، مواد کمکی و غیره) و دیگری نیروی کار. با خرید این دو، یعنی فراهم شدن شرایط عینی و ذهنی کار (وسایل تولید و نیروی کار)، تولید می تواند صورت گیرد. محصولات این تولید که کالا هستند باید به فروش برسند تا پول یا سرمایه – پول به دست آید که از پول آغاز سیکل بیشتر است چون ارزش اضافی ناشی از استثمار نیروی کار به آن اضافه شده است. حال این پول جدید یا بخشی از آن دوباره به صورت سرمایه – پول سیکل جدیدی را آغاز می کند که معمولا به لحاظ کمّی غنی تر شده است. مارکس گاهی سیکل سرمایه را به صورت زیر نشان می داد:M-C{MP + LP} –C’-M’  در این فرمول MP بیانگر وسایل تولید و LP بیانگر نیروی کار و C’ بیانگر کالای جدیدی است که در مؤسسۀ سرمایه دار تولیدی تولید شده و با پولی برابر M’ که بیش از M است. خوب در این سیکل می بینیم که اصولا حرکت سرمایه جز با بازتولید نیروی کار و نیز جز با بازتولید سرمایۀ ثابت که بیانگر وسایل تولید در شیوۀ تولید سرمایه داری است) امکان پذیر نیست. البته در این روند باید ارزش اضافی ایجاد گردد چون تولید سرمایه داری، تولید ارزش اضافی است. هر گاه این روند دچار اختلال گردد می گوئیم بحران رخ داده است.
معلوم نیست چرا ساعی می گوید «وجود این هویت کارگری و نهادهایی که در آنها عینیت می‌یافت، یعنی واسطه‌های اجتماعیِ طبقه، موجب ادغام هرچه بیشتر بازتولید نیروی کار در سیکل سرمایه گشت». هویت کارگری و نهادهائی که این هویت در آنها عینیت می یابد مثلا اتحادیه ها و احزاب کارگری چه ربطی با ادغام یا ادغام هرچه بیشتر نیروی کار در سیکل سرمایه دارند؟! این احتمال هست که ساعی واژۀ نیروی کار را نه در مفهوم مارکسی آن بلکه در معنی روزنامه ای این کلمه که منظور خود کارگران یا نیروی انسانی جامعه است به کار برده باشد. حتی در این صورت نیز جملۀ او چیز روشنی بیان نمی کند. کارگران در جامعۀ سرمایه داری حتی اگر در مدیریت جامعه سهیم باشند بدین معنی است که در فلان شهرداری یا مجلس نمایندگائی دارند یا در ادارۀ مؤسسات کاریابی، پرداخت مستمری بیکاری، نظارت بر بهداشت و ایمنی کار، دادگاه های مربوط به روابط بین کارگر و کارفرما و غیره نقشی ایفا می کنند. به رغم این موارد کارگران هرگز در جامعۀ سرمایه داری نمی توانند در روند تولید و بازتولید سرمایه، چگونگی انباشت و غیره دخالت کنند مگر اینکه به عنوان عامل و پادوی سرمایه دار این کار را انجام دهند. در آن صورت دیگر نمی توان از «هویت کارگری» سخن گفت! در ضمن موارد به اصطلاح سهیم بودن کارگران در مدیریت جامعۀ سرمایه داری – که ساعی با حسرت از آنها نام می برد -، در جوامع پیشرفتۀ سرمایه داری، بویژه در اروپای غربی و شمالی و بخش مهمی از اروپای مرکزی و جنوبی – از بین نرفته اند و وجود دارند و عمل می کنند.
ساعی در ادامۀ داستان «هویت کارگری» اش می نویسد: «بحران سال‌های ۷۰ که مه ۶۸ نمودی از آن بود، این رابطۀ ایجابی را دستخوش تلاطم کرد و در بازسازی مناسبات سرمایه‌داری پس از آن، هویت کارگری، نهادها و مناسباتی که بیان آن بودند مورد حمله واقع شده و نتایج فجیعی در وضعیت کارگری ایجاد شد. هیچ نوع بازسازی‌ای [منظورش اساساً بازسازی «مناسبات سرمایه‌داری» است] بدون شکست کارگری ممکن نیست.»
این ادعای بزرگی است که بدون تحلیل اقتصادی، اجتماعی و سیاسی طرح شده است آیا این حکم برای ایجاد ارعاب ذهنی در خواننده نیست؟! موضوع روشن است، ساعی مناسبات سرمایه داری را مفروض می داند مناسباتی که از نظر او حدود یک قرن و نیم «بازسازی» شده است و این بازسازی بدون شکست جنبش کارگری ممکن نبوده است. از نظر او این سیر تحول محتوم بازسازی مناسبات سرمایه داری است. آیا این حکم پاشاندن تخم یأس انارشیسم نیست؟! ساعی که احتمالا از تاریخ فرانسه اطلاع دارد باید بداند که بورژوازی به یک باره به قدرت حاکم در فراتسه تبدیل نشد، بلکه این روند حدود یک قرن طول کشید. آن هم با توجه به آنکه بورژوازی مهم ترین مالک وسایل تولید اجتماعی بود در حالی که کارگران فاقد مالکیت هرگونه وسایل تولیدند. چرا روند تحول انقلاب پرولتری باید یکشبه تحقق یابد و یا جنبش کارگری به نفع بازسازی مناسبات سرمایه داری برای همیشه شکست بخورد؟!
ساعی از یک سو می نویسد: «مارکس مشخصاً به آنان [کارگران] یادآوری می‌کرد که دیگر نباید خود را براساس سیستم اصنافِ فئودالی و مناسبات استاد شاگردی متکی بر نظام فئودالی تصور کنند بلکه باید بر موج خروشان صنعتی نیمۀ قرن نوزده تکیه زده و وحدتی را که بورژوازی اجباراً بنا به نیازهای رابطۀ استثماریِ خود، به آنها اهدا کرده، مبنای سرنگونی او قرار دهند.» (تکیه بر کلمات از ماست) و از سوی دیگر مبنای وحدت کارگران و «افق فرارفت از سرمایه» را چنین ترسیم می کند:
«مارکس، در مانیفست، مصلحین اجتماعی و موعظه‌گرانی را که سیالیت تاریخی را نمی‌بینند و زحمتکشان را به دنیایی متصاعد شده از ذهنشان فرا‌می‌خوانند به تمسخر می‌گیرد. او به ‌وضوح می‌بیند که این سیالیت تاریخی، پایه و مبنای وحدت آتی پرولتاریا و لحظه‌ای تاریخی است که افق فرارفت از سرمایه را محتمل می‌سازد.
این افقِ اتحاد که مارکس با انترناسیونال اول به آن جان می بخشد، مبنای شکل‌گیری نوعی"هویت کارگری" گشت که زمینه‌ساز جا‌افتادنِ قطعی طبقه در رابطۀ ایجابی خود با سرمایه در قرن بیستم بود. وجود این هویت کارگری و نهادهایی که در آنها عینیت می‌یافت، یعنی واسطه‌های اجتماعیِ طبقه، موجب ادغام هرچه بیشتر بازتولید نیروی کار در سیکل سرمایه گشت.» (تکیه بر کلمات از ماست)
بدین سان از یک سو طبق دیدگاه ساعی وحدت کارگران را بورژوازی اجباراً به آنها اهدا کرده و از سوی دیگر طبق توصیۀ مارکس (البته از قول ساعی) «سیالیت تاریخی» باید مبنای وحدت آتی پرولتاریا قرار گیرد. خواننده ای که می خواهد معنی کلمات ساعی را بفهمد از خود می پرسد اگر بورژوازی وحدت به کارگران اهدا کرده دیگر لازم نیست کارگران زحمتی برای وحدت بکشند، پس چرا ساعی دوباره از نقش «سیالیت تاریخی» برای ایجاد «وحدت آتی» پرولتاریا حرف می زند؟! شاید در این فاصله وحدت ذی قیمت اهدائی بورژوازی را گم کرده و حالا باید دست به دامن «سیالیت تاریخی» برای کسب مجدد آن شود!
ساعی اصطلاح «سیالیت تاریخی» را به کار می برد بی آنکه آن را تعریف کند. او بر آن است که این سیالیت تاریخی، که آن را  نوعی «فرشتۀ نگهبان» یا «خداوندگار تاریخ مدرن» تصور می کند، موجب اتحاد می شود یا «افق اتحاد» ایجاد می کند و اما عملکرد این وحدت و هویت طبقۀ کارگر (که قبلا بورژوازی هدیه کرده بود و حالا سیالیت تاریخی آن را موجب گردیده) چیست؟ پاسخ را از ساعی بشنویم: «این افقِ اتحاد ... مبنای شکل‌گیری نوعی"هویت کارگری" گشت که زمینه‌ساز جا‌افتادنِ قطعی طبقه در رابطۀ ایجابی خود با سرمایه در قرن بیستم بود وجود این هویت کارگری و نهادهایی که در آنها عینیت می‌یافت، یعنی واسطه‌های اجتماعیِ طبقه، موجب ادغام هرچه بیشتر بازتولید نیروی کار در سیکل سرمایه گشت به ‌طوری که از انقلاب آلمان (۱۹۱۹) تا مه  ۱۹۶۸ فرانسه ما با دورانی روبرو شدیم که علیرغم افت ‌و‌ خیزها، شورش‌ها و انقلاب‌هایش، طبقۀ کارگر در مدیریت جامعه سهیم بود.»
روشن است! از نظر ساعی عملکرد این سیالیت تاریخی که به کارگران وحدت و هویت بخشیده (هرچند بورژوازی قبلا وحدت اهدا کرده بود) این است یا این بوده که «رابطۀ ایجابی بین کارگران و سرمایه» ایجاد کند  و موجب «ادغام هرچه بیشتر باز تولید نیروی کار در سیکل سرمایه» گردد و « علیرغم افت ‌و ‌خیزها، شورش‌ها و انقلاب‌هایش، طبقۀ کارگر در مدیریت جامعه سهیم » شوند. البته تا مه ۱۹۶۸!
ساعی «سیالیت تاریخی» را تعریف نمی کند. ظاهراً مقالۀ او و گفتمان او ایجاب می کنند که این اصطلاح بی تعریف و گنگ باقی بماند. ما تلاش می کنیم مفهوم «سیالیت» و «سیالیت تاریخی» را باز کنیم. از نظر لغوی این مفهوم با حرکت و تداوم آن، تغییر شکل، پویائی، انطباق با شرایط، انعطاف و غیره ارتباط دارد. مفهوم حرکت در همۀ این معادل ها وجود دارد و بدون حرکت نمی توان از سیالیت، آن هم سیالیت تاریخی سخن گفت. اما واژۀ سیالیت – دست کم در نخستین تصاویری که در ذهن ایجاد می کند –، تمامی مفهوم تغییر و حرکت را انتقال نمی دهد. حال ببینیم حرکتی که در آن اتحاد کارگری شکل گرفته یا می تواند شکل بگیرد چیست و عناصر و ویژگی های آن کدام اند. برخی عناصر یا مؤلفه های این روند که مورد تإیید ساعی هم هستند از این قرارند: کارگر مزدی، سرمایه، بورژوازی، استثمار، اجتماعی شدن کار یا تشدید این روند و غیره. ما هم همین روندها را بررسی می کنیم. یعنی روند ایجاد کارگر مزدی، سرمایه، بورژوازی و غیره و تأثیر متقابل آنها بر هم. این روند در متن وجود تولید کالائی با سلب مالکیت از تولید کنندگان خرد شهر و روستا، تمرکز مالکیت وسایل تولید در دست عده ای قلیل، به وجود آمدن کارگران مزدی که فاقد وسایل تولید و مجبور به فروش نیروی کار خود به صاحبان وسایل تولیدند، با تحول روند تولید و سازماندهی کار، تشدید و تکامل تقسیم کار، اجتماعی شدن هرچه بیشتر تولید و گردهم آمدن توده های کارگران مزدی در زیر یک سقف، با تمرکز هرچه بیشتر تولید و سرمایه و غیره تشخص و تعین می یابد. کارگر مدرن و سرمایه دارمدرن در این روند به عنوان کارگزاران اقتصادی تعین و هویت می یابند. استثمار کار توسط سرمایه در این روند صورت می گیرد. اما چنانکه دیدیم، این روند، و به طور مشخص گردهم آمدن کارگران در زیر یک سقف و اینکه همگی توسط سرمایه استثمار می شوند یا حتی سازمان یابی اجتماعی آنها در روند تولید سرمایه دارانه بخودی خود موجب وحدت آنها نمی شوند و به طریق اولی موجب هویت مستقل دادن به آنها نیز نمی گردند. کارگر در این روند مانند ابزار تولید است گیریم ابزار زنده و نه بیجان. کارگر یا نیروی کار او در روند تولید سرمایه داری جزئی از سرمایه است: آن چیزی است که در اصطلاح اقتصاد سیاسی مارکسی سرمایۀ متغیر نامیده می شود. هویت کارگر تنها از زمانی معنی و تعین پیدا می کند که کارگر نه به عنوان جزئی منفعل از این روند، نه به عنوان «سرمایۀ متغیر»، نه به عنوان صرفا کارگزار اقتصادی یا دقیق تر بگوئیم همچون جزئی از سرمایه، بلکه همچون سوژه ای در مقابل این روند قد علم کند. درک کارگر از موقعیت خود، درک شرایط و منافع مشترکی که با همگنان خود دارد، مبارزۀ مشترک او و دیگر هم سرنوشتانش برای دستیابی به منافع مشترک به ضد دشمن مشترک و مبارزه برای تغییر شرایط است که به کارگر هویت مستقل می دهد نه حل شدن او در روندهائی که سرمایه و بورژوازی به وجود آورده اند و می آورند، نه ادغام او در سیکل بازتولید سرمایه که نه تنها پس از استقرار سرمایه داری تحصیل حاصل است، بلکه سرچشمۀ بردگی کارگر است. بی گمان کارگر در شرایطی که بورژوازی و سرمایه به وجود آورده اند عمل می کند اما هویت او در تلاش برای مقابله با این شرایط معنی می یابد.
حال ببینیم این حرکت را می توان با «سیالیت» یا «سیالیت تاریخی» توصیف کرد؟ اگر سیالیت را به معنی حرکت بی وقفه – مانند حرکت مایعات –، انطباق با شرایط و انعطاف، تغییر شکل مداوم مثلا تبدیل شدن به سیل بنیان کن یا جویبار آرام، گرداب پیچان یا استخر، تگرگ یا بخار و غیره در نظر بگیریم آری، می توان در مواردی از این اصطلاح یا استعاره استفاده کرد. اما نخستین درکی که از واژۀ سیالیت در ذهن ایجاد می شود حرکت آرام و انعطاف و انطباق با شرایط است و نه برخورد و درهم شکستن و پیشروی قهرآمیز. حرکت کارگران و دیگر طبقات زیر ستم و استثمار و به طور کلی حرکت تاریخ همواره توأم با جهش، بر خورد، درهم شکستن یا شکسته شدن، خشونت، گسست و غیره بوده است و حرکت کارگری را نمی توان حرکتی همواره ملایم و منعطف و پیوسته و با تحول آرام فرض کرد (چیزی که معمولا در وهلۀ نخست از واژۀ سیالیت به ذهن متبادر می شود). حرکت اجتماعی، همچنان که حرکت در طبیعت، هم آرام است هم تند، هم پیوسته است هم توأم با گسست، هم سازنده است و هم ویرانگر. تکیۀ یک جانبه بر هر وجه آن به نتیجه گیری های نادرست نظری و عملی می انجامد. به همین جهت از دید ما بجای سیالیت یا سیالیت تاریخی مناسب تر این است که از اصطلاحات حرکت، پویائی، تغییر و غیره استفاده شود که معنی و اَشکال مختلف آن برای همه روشن است. اما حتی اگر اصطلاح سیالیت را به کار می بریم درست این است که آن را در معنی کامل آن به کار بریم: سیالیت علاوه بر توضیحات و معانی ای که در بالا ذکر شد به معنی تغییر خود حرکت هم هست (البته این معنی در نگاه اول دیده نمی شود)، یعنی مثلا تبدیل  حرکت مسالمت آمیز به قهر آمیز، تبدیل تغییرات کمّی به تغییرات کیفی و غیره.
آنچه هرگز نباید از نظر دور نگاه داشته شود این است که هویت طبقۀ کارگر اساساً در تقابل با بورژوازی و با سرمایه می تواند هویتی حقیقی باشد. یعنی در رابطۀ سلبی و نفی سرمایه و بورژوازی و نه در رابطۀ ایجابی با سرمایه و ادغام در جامعۀ سرمایه داری چنانکه ساعی با نوستالژی بیان می کند. او می نویسد: «[هویت کارگری] ... زمینه ساز جا افتادن قطعی طبقه [کارگر] در رابطۀ ایجابی خود با سرمایه در قرن بیستم بود. وجود این هویت کارگری و نهادهایی که در آنها عینیت می‌یافت، یعنی واسطه‌های اجتماعیِ طبقه، موجب ادغام هرچه بیشتر بازتولید نیروی کار در سیکل سرمایه گشت.»
بدین سان، ساعی ایجاد «رابطۀ ایجابی با سرمایه» را محصول هویت کارگری می داند که از طریق نهادهای کارگری موجب ادغام نیروی کار در سیکل سرمایه گردید! این گزاره چه به شکل توصیفی گفته شده باشد یعنی منظور بیان یک امر واقع تاریخی باشد و چه به صورت تجویزی و یا به عنوان یک  رهنمود مطرح گشته باشد، گزاره ای کاملا نادرست است!  بویژه که این روند «ادغام» به مارکس و انترناسیونال اول هم نسبت داده شده است! نگاهی به اساسنامۀ انترناسیونال اول (۱۸٦۴) و اصلاحیه های کنفرانس لندن (۱۸٧۱) و کنگرۀ لاهه (۱۸٧٢) مغایرت کامل روح و لفظ اسناد پایه ای انترناسیونال را با چیزی که ساعی به آنها نسبت می دهد آشکار می سازد. بد نیست نگاهی به پیام گشایش انترناسیونال اول (۱۸٦۴)، اساسنامۀ آن، قطعنامۀ کنفرانس لندن و اصلاحیه هائی که در کنگرۀ لاهه به تصویب رسیدند بیاندازیم.
مارکس در «پیام گشایش اتحایۀ بین المللی کارگران (انترناسیونال اول)» گفت: « اربابان زمین و اربابان سرمایه همواره  امتیازات سیاسی شان را برای دفاع از انحصار اقتصادی خود و جاودانه کردن آن و به بردگی کشاندن کار به کار خواهند بست. بنابراین به دور از پیشبرد رهائی کار هر مانعی را که ممکن است برای سد کردن راه آن قرار خواهند داد. ... از این رو فتح قدرت سیاسی به وظیفۀ بزرگ طبقات کارگر تبدیل شده است. به نظر می رسد که آنان [طبقات کارگر] این  موضوع را درک کرده اند زیرا در انگلستان، آلمان، ایتالیا و فرانسه تجدید حیاتی در این زمینه رخ داده و تلاش های همزمانی برای سازماندهی سیاسی حزب کارگران در حال انجام یافتن است.»
بدین سان ضرورت متشکل شدن کارگران در حزب سیاسی انقلابی خود و ضرورت مبارزۀ سیاسی برای برانداختن سرمایه داران و زمینداران و تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقۀ کارگر از آغاز تشکیل انترناسیونال مطرح بوده و تصریح گردیده است. در اسناد انترناسیونال از «ادغام کارگران در سیکل سرمایه» و ایجاد «رابطۀ ایجابی» با سرمایه سخنی در میان نیست، بلکه برانداختن انقلابی قدرت سیاسی سرمایه داران و زمینداران همچون وظیفۀ بزرگ تاریخی پرولتاریا مطرح است. یک نکتۀ مهم تاریخی نیز در جملات بالا وجود دارد و آن اینکه برخلاف نظرات آنارشیست ها و پیروان آنها در درون جنبش کارگری و کمونیستی، و به طور کلی برخلاف دیدگاه همۀ کسانی که با تشکل سیاسی و اتحادیه ای کارگران مخالفند، احزاب سیاسی کارگران – همچنان که اتحادیه ها – به لحاظ تاریخی نخست توسط خود کارگران تأسیس شدند و نه از سوی روشنفکرانی که چنین سازمان هائی را به اسم کارگران ایجاد و آن را به کارگران تحمیل کرده باشند و یا کارگران را به چنین احزاب یا اتحادیه هائی برای پیشبرد منافع ویژۀ روشنفکران و غیره جلب کرده باشند. بی تردید چنین پدیده هائی وجود داشته اند و می توانند وجود داشته باشند، اما نخستین احزاب کارگری در اروپا و آمریکا و در بسیاری کشورهای دیگر توسط خود کارگران پیشرو تأسیس گردیدند. مسئولیت کارهای خوب یا بد این احزاب و خدمت یا خیانت آنها نیز برعهدۀ هم کارگران و هم روشنفکران انقلابی ای است که در تأسیس و در روند پراتیک سیاسی این احزاب همراه و همرزم کارگران بوده اند و در واقع روشنفکران طبقۀ کارگر به شمار می روند.



در مقدمۀ اساسنامۀ انترناسیونال می خوانیم:   
«نظر به اینکه:
رهایی طبقات کارگر باید به دست خود کارگران صورت گیرد، مبارزه برای رهایی طبقات کارگر نه به معنی مبارزه ای برای امتیازات و انحصارات طبقاتی، بلکه برای حقوق و وظایف برابر و الغای هرگونه نظام طبقاتی است؛
انقیاد اقتصادی انسان کارکن به انحصارگران وسایل کار، یعنی منابع زندگی، بنیاد بردگی در همۀ اشکال آن، سیه روزی های اجتماعی، تباهی فکری و وابستگی سیاسی است؛
بنابراین رهایی اقتصادی طبقات کارگر آن هدف بزرگی است که هر جنبش سیاسی باید همچون وسیله ای به تبعیت آن درآید؛
همۀ تلاش های تاکنونی در جهت این هدف بزرگ، به دلیل نبود همبستگی بین تقسیمات متعدد کار در یک کشور و نبود پیوند برادرانۀ وحدت بین طبقات کارگر کشورهای مختلف، شکست خورده است؛
رهایی کار نه مسأله ای محلی و ملی، بلکه اجتماعی است که همۀ کشورهایی را که در آنها جامعۀ مدرن مستقر شده دربرمی گیرد و حل این مسأله به همکاری نظری و عملی پیشرفته ترین کشورها بستگی دارد؛
تجدید حیات کنونی  طبقات کارگر در صنعتی ترین کشورهای اروپا، در عین بیدار کردن امیدهای تازه، بیانگر هشداری رسمی برای پرهیز از اشتباهات کهن و فراخوانی فوری به منظور متحد کردن جنبش هایی است که هنوز جدا از هم و پراکنده اند؛
بنا به این دلایل:
اتحادیۀ بین المللی کارگران بنا نهاده شده است.»
در اینجا می بینیم که مارکس – که نویسندۀ پیش نویس این سند بوده –  و تصویب کنندگان آن که نماینگان کارگران پیشرو انگلستان، آلمان، فرانسه، ایتالیا، اتریش، مجار، روسیه، آمریکا و غیره بودند، نبود همبستگی میان کارگران یک کشور و عدم پیوند میان کارگران کشورهای گوناگون را علت شکست جنبش های کارگران برای رهائی اقتصادی طبقۀ کارگر می دانستنند. همچنین به روشنی دیده می شود که پراکندگی و عدم وحدت کارگران اجتناب ناپذیر تلقی نشده و از بورژوازی نیز تقاضای «اهدای وحدت » به کارگران نکرده یا کارگران را به ادغام در به اصطلاح «وحدتی» که بنا به ادعای ساعی بورژوازی به آنها «اهدا کرده» فرانخوانده اند! در اینجا ایجاد وحدت و تشکل امری ممکن تلقی شده که به آگاهی و خواست خود کارگران بستگی دارد.
در قطعنامۀ انترناسیونال در کنفرانس لندن (۱۸٧۱) در مورد «عمل سیاسی طبقۀ کارگر» نخست بر نکات زیر تأکید می شود:
- رهائی اقتصادی طبقۀ کارگر هدف بزرگی است که هر جنبش سیاسی باید همچون وسیله ای در خدمت آن باشد،
- اربابان زمین و اربابان سرمایه همواره امتیازات سیاسی خود را برای دفاع از انحصار اقتصادی خود و جاودانه کردن آن به کار خواهند بست.... از این رو فتح قدرت سیاسی به وظیفۀ بزرگ طبقۀ کارگر تبدیل شده است،
-  رهائی اجتماعی طبقات کارگر از رهائی سیاسی آنها جدائی ناپذیر است،
- اینکه طبق مفاد اساسنامۀ انترناسیونال تمام شاخه های آن در انگلستان، در اروپای قاره ای و در آمریکا وظیفه دارند نه تنها همچون مراکزی برای سازماندهی رزمندۀ طبقۀ کارگر عمل کنند بلکه در کشورهای مربوط خود از هر جنبش سیاسی که گرایش به  تحقق هدف نهائی طبقۀ کارگر یعنی رهائی اقتصادی این طبقه دارد پشتیبانی نمایند،
- با توجه به حضور ارتجاع افسار گسیخته ای که با خشونت هر تلاش برای رهائی از جانب کارکران را درهم می شکند و با فهر وحشیانه خواهان حفظ امتیازات طبقاتی طبقات دارا و سلطۀ سیاسی ناشی از آن است،
- اینکه با توجه به قدرت جمعی طبقات دارا، طبقۀ کارگر نمی تواند به مثابۀ یک طبقه عمل کند مگر اینکه خود را در یک حزب سیاسی متمایز از و مخالف با همۀ احزابی که طبقات دارا نشکیل داده اند، متشکل کند،
- اینکه تشکل پرولتاریا در یک حزب سیاسی برای تضمین انقلاب اجتناعی پرولتاریا یعنی الغای طبقات اجتناب ناپذیر است،  
- اینکه تشکل نیروهائی که طبقۀ کارگر تاکنون توسط مبارزات اقتصادی خود ایجاد کرده باید در عین حال همجون اهرمی در مبارزۀ او علیه قدرت سیاسی زمینداران و سرمایه داران به خدمت گرفته شوند،
[بر اساس موارد بالا] کنفرانس [انترناسیونال در لندن] به همۀ اعضای انترناسیونال خاطر نشان می کند:
در حالت رزمندگی طبقۀ کارگر، جنبش اقتصادی و عمل سیاسی او به گونۀ جدائی ناپذیری متحدند.
سرانجام به اصلاحیۀ مادۀ ٧ اساسنامه که در کنگرۀ انترناسیونال در لاهه در سال ۱۸٧٢ به تصویب رسید توجه می کنیم. در اینجا ماده ٧ در اساسنامۀ ۱۸٦۴ و تغییر یافتۀ آن در ۱۸٧٢ را می آوریم:
«مادۀ ٧– [۱۸٦۴]
 از آنجا که پیروزی جنبش کارگران در هر کشور تنها از طریق نیروی اتحاد و تشکل تضمین می گردد و از سوی دیگر نظر به اینکه مؤثر بودن شورای عمومی انترناسیونال بستگی زیادی به این دارد که آیا این شورا با تعداد کمی مرکزهای ملی اتحادیه های کارگری در ارتباط است یا با تعداد زیادی از جمعیت های کوچک و نامرتبط، اعضای اتحادیۀ بین الملل حداکثر کوشش خود را به عمل خواهند آورد که جمعیت های پراکندۀ کارگری را در کشورهای خود، در اتحادیه های ملی، که از طریق ارگان های مرکزی ملی نمایندگی می شوند، متشکل سازند.
بدیهی است که کاربست این رهنمود به قوانین ویژۀ هر کشور، و جدا از موانع قانونی، به اینکه هر جمعیت محلیِ مستقل حق دارد به طور مستقیم با شورای عمومی ارتباط برقرار کند، بستگی دارد.»
مادۀ بالا در کنگرۀ لاهه ۱۸٧٢ انترناسیونال به صورت زیر اصلاح گردید:
«طبقۀ کارگر در مبارزه اش به ضد قدرت مشترک طبقات دارا نمی تواند به مثابۀ طبقه عمل کند مگر اینکه خود را در یک حزب سیاسی، متمایز از و مخالف با احزاب کهنی که طبقات دارا تشکیل داده اند متشکل سازد. این تشکل طبقۀ کارگر در یک حزب سیاسی برای تضمین پیروزی انقلاب اجتماعی و هدف نهائی آن یعنی الغای طبقات، اجتناب ناپذیر است. ترکیب [اتحاد یا ائتلاف] نیروهائی که طبقۀ کارگر تاکنون با مبارزات اقتصادی خود به وجود آورده است باید در عین حال همچون اهرمی برای مبارزۀ او به ضد قدرت سیاسی زمینداران و سرمایه داران به خدمت گرفته شوند. اربابان زمین و اربابان سرمایه همواره امتیازات سیاسی خود را برای دفاع از انحصار اقتصادی خود و جاودانه کردن آن و به بردگی کشاندن کار به کار خواهند بست. از این رو فتح قدرت سیاسی به وظیفۀ بزرگ طبقۀ کارگر تبدیل شده است.»
(خواننده برای مطالعۀ متن کامل اسناد فوق و برخی اسناد دیگر انترناسیونال اول می تواند به سایت آذرخش مراجعه کند.)
به روشنی دیده می شود که قرابتی بین آنچه ساعی در مورد انترناسیونال اول می گوید (ادعاهای مربوط به ادغام نیروی کار در سیکل سرمایه، اینکه بورژوازی وحدت به کارگران اهدا کرده، رابطۀ ایجابی کارگر با سرمایه و غیره) با اهداف و عملکرد انترناسیونال وجود ندارد. مفاد اسناد انترناسیونال، که آنها را به تفصیل نقل کردیم، نقطۀ مقابل اظهارات ساعی در این مواردند. همچنین به روشنی دیده می شود که «چپ حزبی»  و «برنامه گرایان» و غیره – که ساعی از آنها گریزان است و با پیگیری علیه آنها مبارزه می کند – یعنی سازمان ها و جریاناتی که ضرورت تشکل و وحدت کارگران در حزب سیاسی و انقلابی کارگری را مطرح می کنند، تا آنجا که از ضرورت حزب و ضرورت برنامه و ضرورت عمل سیاسی طبقۀ کارگر برای فتح سیاسی سخن می گویند همان پیام های انترناسیونال اول را مطرح می سازند در حالی که ساعی در جهت مخالف آن گام بر می دارد و تأسف بارتر اینکه این مواضع خود را به انترناسیونال اول و به مارکس نسبت می دهد.
 ممکن است دید ساعی این باشد که آموزه های انترناسیونال که در بالا برخی از مهم ترین آنها را آوردیم اکنون دیگر کهنه شده و کاربردی در مبارزۀ طبقاتی امروز ندارند. اگر چنین باشد، درست این است که ساعی به صراحت کهنه شدن اصول و آموزه های انترناسیونال را اعلام و آلترناتیو خود را بیان کند نه اینکه مواضع و دیدگاه هائی مخالف لفظ و روح انترناسیونال را به انترناسیونال و به مارکس نسبت دهد.
۴- ادعای ساعی در مورد تبدیل شدن اندیشۀ مارکس به یک ایدئولوژی جامد در سوسیال‌ دموکراسی آلمان با چرخش انقیاد صوری به انقیاد واقعی و تبعات آن در جامعۀ سرمایه‌داری
ساعی مدعی است که: «اندیشۀ مارکس در سوسیال ‌دموکراسی آلمان با چرخش انقیاد صوری به انقیاد واقعی و تبعات آن در جامعۀ سرمایه‌داری، به یک ایدئولوژی جامد تبدیل شد» تبدیل انقیاد صوری به انقیاد واقعی – که در آلمان از نیمۀ اول سدۀ نوزدهم و یا دست کم از زمان بیسمارک وجود داشت. انقیاد واقعی به سرمایه به معنی تکامل سرمایۀ صنعتی است که در سه دهۀ آخر سدۀ نوزدهم در آلمان سریع بود طوری که در آغاز سدۀ بیستم  و در سال های پیش از جنگ جهانی اول آلمان به لحاظ صنعتی هم از فرانسه و هم از انگلستان پیشرفته تر بود. آیا اندیشۀ مارکس با انقیاد واقعی به سرمایه که ملازم سرمایه داری پیشرفته است انطباق ندارد و با انقیاد صوری به سرمایه بیشتر خوانائی دارد؟!
معنی ادعای فوق، که نظر ساعی است، این است که در آغاز تشکیل حزب سوسیال دموکرات آلمان یعنی در سال ۱۸٦٩ (سال تشکیل حزب کارگری سوسیال دموکرات آلمان - آیزناخرها) در جامعۀ آلمان انقیاد صوری کار به سرمایه حاکم بود و بعدها یعنی مثلا از پایان سدۀ نوزدهم و آغاز سدۀ بیستم و یا مثلا از حدود سال ۱٩۱٢ یا ۱٩۱۴ که مشی بورژوائی کاملا بر این حزب حاکم شد در آلمان از نظر اقتصادی انقیاد واقعی کار به سرمایه برقرارگردید و این حاکمیت مشی بورژوائی بر حزب سوسیال دموکرات آلمان ظاهرا ناشی از «تبعات انقیاد واقعی کار [به سرمایه]» بوده است. این ادعا متکی بر پیش فرض هائی است که نه از نظر تاریخ تحول اقتصادی و اجتماعی با واقعیات انطباق دارند و نه تحولات نظری و ایدئولوژیک در حزب سوسیال دموکرات آلمان یا زمینه های مادی آن را توضیح می دهند.
ساعی مفهوم انقیاد صوری و انقیاد واقعی کار به سرمایه را روشن نمی کند و نمی گوید «تبعات» انقیاد واقعی چه هستند و چگونه بر یک حزب سیاسی اثر و آن هم اثر تعیین کننده می گذارند. افزون بر آن، از حکم ساعی می توان به این نتیجه هم رسید که در زمانی که به گمان او انقیاد صوری کار به سرمایه حاکم بوده (یعنی آلمان کشوری عقب مانده بوده – چون انقیاد صوری کار به سرمایه به معنی عقب ماندگی جامعه است)، حزب سوسیال دموکرات کمابیش حزبی سوسیالیستی بوده و از وقتی که در آلمان انقیاد صوری کار به سرمایه به انقیاد واقعی تحول یافته به عبارت دیگر هنگامی که آلمان به کشوری پیشرفته از لحاظ سرمایه داری مبدل  شده حزب سوسیال دموکرات به حزبی بورژوائی مبدل گشته است!
ما در این قسمت از نوشته با توضیحات تئوریک اقتصادی و تاریخی نشان خواهیم داد که در زمان تشکیل حزب سوسیال دموکرات آلمان، در آن کشور نه انقیاد صوری بلکه انقیاد واقعی کار به سرمایه حاکم بوده است و چنین تحولی در سه یا چهار دهۀ بعدی صورت نگرفته تا دراثر تبعات آن یا مقارن با تبعات آن، اندیشۀ مارکس به ایدئولوژی جامدی در حزب سوسیال دموکرات آلمان تبدیل شده باشد! اما نخست به توضیح انقیاد صوری و انقیاد واقعی کار به سرمایه می پردازیم تا برای خوانندگانی که احتمالا با این مفاهیم آشنا نیستند یا نسبت به آنها حضور ذهن ندارند، دیدگاه ساعی در این مورد و برخورد ما به آن دیدگاه روشن تر و دقیق تر گردد.
انقیاد صوری و انقیاد واقعی کار به سرمایه چیستند؟ اینها اصطلاحاتی در اقتصاد سیاسی مارکسی هستند و خوب است که توضیح شان را از زبان خود مارکس بشنویم. پیش از این کار به طور گذرا خاطر نشان می کنیم اصطلاحات انقیاد صوری و انقیاد واقعی کار به سرمایه که از سوی برخی مترجمان به تبعیت صوری و تبعیت واقعی کار از سرمایه نیز ترجمه شده اند، ترجمه های دقیقی نیستند (به پانوشت (2) نگاه کنید.). اما ما برای پرهیز از بحث لفظی فعلا همین دو اصطلاح را به کار می بریم.
از دیدگاه تاریخ تکامل سرمایه داری، مارکس انقیاد صوری کار به سرمایه را ملازم با آغاز شکل گیری این شیوۀ تولید در جامعه می داند که در تکامل بیشتر سرمایه داری به انقیاد واقعی کار به سرمایه تبدیل می شود. او در جلد اول سرمایه، فصل ۱۳(تعاون)، می نویسد:
«... در آغاز، انقیاد کار به سرمایه صرفاً نتیجۀ صوری این واقعیت بود که کارگر بجای آنکه برای خود کار کند برای سرمایه دار و در نتیجه زیر فرمان او کار می کند. با همکاری میان شماری از کارگران مزدی [یعنی با اجتماعی تر شدن کار و اینکه شمار زیادی کارگر در روند واحدی کار کنند]، فرماندهی سرمایه همچون یک ضرورت برای انجام روند کار، همچون شرطی واقعی برای تولید، تکامل می یابد. از آن زمان به بعد، فرمان های سرمایه دار در میدان تولید آنچنان اجتناب ناپذیر می گردند که فرمان های سردار در میدان جنگ. هرگونه کار مستقماً اجتماعی یا مشترک، در مقیاس بزرگ، کمابیش نیازمند یک اتوریتۀ سمت دهنده [اداره کننده] است تا عملکرد هماهنگ فعالیت های افراد را تضمین کند و وظایف یا عملکرد های عامی را که منشأ آنها حرکت یک ارگانیسم کلی تولید در تمایز با حرکت اعضای جداگانۀ آن است به اجرا درآورد. یک ویولن نواز رهبر خودش است اما ارکستر به رهبری جداگانه نیاز دارد. از لحظه ای که کار زیر کنترل سرمایه به کار تعاونی تبدیل می شود، مدیریت، سرپرستی و هماهنگ سازی به یکی از عملکردهای سرمایه تبدیل می گردد و هنگامی که چنین شد ویژگی های خاصی پیدا می کند.»
مارکس سپس می گوید کنترلی که از سوی سرمایه دار بر کار و کارگر اعمال می شود دو جنبه دارد یکی  هماهنگ سازی روند تولید به عنوان یگ ارگانیسم یعنی هماهنگ کردن فعالیت فردی اعضا با عملکرد هیأت مولد به طور کلی و دیگری مقابله با مقاومت کارگران و اعمال فشار برای استثمار بیشتر (چون هدف تولید سرمایه داری استثمار حداکثر ارزش اضافی است).
بدین سان انقیاد صوری کار به سرمایه و انقیاد واقعی کار به سرمایه رابطۀ نزدیکی با تولید ارزش اضافی و چگونگی استثمار آن، یعنی تولید ارزش اضافی مطلق و ارزش اضافی نسبی دارند. از این رو توضیحات مارکس در مورد انقیاد صوری و انقیاد واقعی کار به سرمایه در کنار یا بهتر بگوئیم در متن بحث او دربارۀ تولید ارزش اضافی مطلق و نسبی صورت می گیرند که بخشی از آنها را در اینجا می آوریم. مارکس در فصل ۱٦ کتاب سرمایه، تولید ارزش اضافی مطلق و ارزش اضافی نسبی و رابطۀ میان آنها را چنین توضیح می دهد:
«طولانی کردن زمان کار روزانه فراتر از نقطه ای که در آن  کارگر درست به اندازۀ ارزش نیروی کار خودش تولید کرده و تصاحب این کار اضافی توسط سرمایه، تولید ارزش اضافی مطلق نامیده می شود. تولید ارزش اضافی مطلق، شالودۀ عمومی نظام سرمایه داری و نقطۀ عزیمت تولید ارزش اضافی نسبی را تشکیل می دهد. این آخری، تقسیم زمان کار روزانه به دو بخش کار لازم و کار اضافی را مفروض می دارد. [در تولید ارزش اضافی نسبی] برای افزایش زمان کار اضافی، زمان کار لازم با کاربست روش هائی کوتاه تر می گردد به طوری که معادل مزد کارگر در زمان کمتری تولید شود. تولید ارزش اضافیِ مطلق منحصراً به گرد طولانی بودن زمان کار روزانه می چرخد؛ در تمایز با آن، تولید ارزش اضافی نسبی روندهای فنی کار و ترکیب [گروه بندی] جامعه را  کاملا دگرگون می سازد. بنابراین ارزش اضافی نسبی شیوه ای خاص، شیوۀ تولید سرمایه داری، شیوه ای را طلب می کند که همراه با روش ها، وسایل و شرایطش به طور خودبخودی بر پایه ای که انقیاد صوری کار به سرمایه فراهم ساخته قد علم کند و تکامل یابد. در سیر این تکامل، انقیاد صوری جای خود را به انقیاد واقعی کار به سرمایه  می دهد. [کار از زیر مجموعۀ صوری یا رسمی سرمایه به زیرمجموعۀ واقعی آن تبدیل می شود.]
کافی است صرفاً به برخی اشکال دورگه Zweitterformen  [دو جنسیتی - بینابینی] رجوع کنیم که در آنها گرچه کار اضافی از طریق اجبار مستقیم از تولید کننده استثمار نمی شود، [ولی] تولید کنندۀ مستقیم هنوز رسماً به تبعیت سرمایه درنیامده است. در چنین اَشکالی سرمایه هنوز کنترل مستقیم بر روند کار را به دست نیاورده است. در کنار تولید کنندگان مستقلی که صنایع دستی و کشاورزی خود را به شیوۀ کهن به پیش می برند، رباخوار و تاجر با سرمایۀ ربائی یا سرمایۀ تجاری پرسه می زنند و مانند انگل از آنان تغذیه می کنند. سلطه [غلبه] این شکل از استثمار در یک جامعه با شیوۀ تولید سرمایه داری منافات دارد، گرچه این شکل می تواند نقش یک گذار به سرمایه داری را ایفا کند همان گونه که در پایان سده های میانه کرد. سرانجام همان گونه که «صنعتِ خانگی» مدرن نشان داده است برخی از اشکال بینابینی در اینجا و آنجا در پس زمینۀ صنعت مدرن بازتولید می شوند هرچند چهرۀ آنها کاملا تغییر کرده است.
انقیاد صوری کار به سرمایه [زیر مجموعه بودن صوری کار نسبت به سرمایه]، برای تولید ارزش اضافی کفایت می کند، یعنی مثلا کافی است که پیشه ورانی که قبلا به حساب خود کار می کردند یا شاگرد یک استاد کار بودند، به عنوان کارگر مزدی زیر کنترل مستقیم یک سرمایه دار درآیند. از سوی دیگر دیدیم که چگونه روش های تولید ارزش اضافی نسبی در همان حال روش های ارزش اضافی مطلق اند. از این بالاتر، طولانی کردن مفرط [نامحدود] زمان کار روزانه به محصول ویژۀ صنعت بزرگ تبدیل شده است. به طور کلی می توان گفت که شیوۀ خاص تولید سرمایه داری از زمانی که این شیوه تمامی یک شاخۀ صنعتی و از این بیشتر از هنگامی که همۀ شاخه های مهم صنعتی را تسخیر کرده باشد دیگر صرفا تولید ارزش اضافی نسبی نیست. در آن زمان شیوۀ خاص تولید سرمایه داری به شکل عام، شکل غالب اجتماعی روند تولید تبدیل می گردد. شیوۀ خاص تولید سرمایه داری به مثابۀ روش تولید ارزش اضافی نسبی تنها در دو حالت عمل می کند، نخست در ابتدا یعنی تا آنجا که صنایعی را که قبلا به طور صوری به تبعیت سرمایه درآمده بودند تسخیر می کند و دوم  تا آنجا که صنایع  تسخیر شده از طریق تغییر روش های تولید به انقلابی شدن ادامه دهند.»
بدین سان روشن است که از نظر مارکس انقیاد صوری کار به سرمایه زمانی است که روند تولید به زیر سلطۀ سرمایه یعنی شکل خاص تولید سرمایه داری درنیامده باشد؛ البته این منافی روند تصاحب ارزش اضافی نیست. شکل خاص تولید سرمایه داری با اجتماعی شدن روند تولید، گسترش و سلطۀ روش تولید ارزش اضافی نسبی مشخص می شود. درست است که پس از سلطۀ ارزش اضافی نسبی در یک شاخه یا شاخه های مهم تولید دوباره استثمار به صورت تولید ارزش اضافی مطلق یعنی طولانی کردن زمان کار می تواند رخ دهد و رخ می دهد (بویژه در مستعمرات یا کشورهای زیر سلطه و نیز در شرایط بحران در کشورهای پیشرفته و یا همان گونه که مارکس می گوید مثلا استثمار کار کودکان و غیره) اما این حالت با عقب ماندگی تولید در آغاز تولید سرمایه داری که تولید ارزش اضافی مطلق را تحمیل می کرد تفاوت دارد. انقیاد واقعی کار به سرمایه هنگامی است که شیوۀ خاص تولید سرمایه داری (تکنیک های خاص این شیوه، تقسیم کار این شیوه، مدیریت مستقیم سرمایه دار بر تولید – یا ادارۀ بنگاه های سرمایه داری توسط مدیران حرفه ای حقوق بگیر مدرن که بیانگر روند جدائی مدیریت از مالکیت در سرمایه داری پیشرفته است) مستقر شده باشد.
به طور کلی تولید ویژۀ سرمایه دارانه با تولید ارزش اضافی نسبی و یا برقراری همزمان تولید ارزش اضافی نسبی و تولید ارزش اضافی مطلق در سطح جامعه زیر مدیریت سرمایه داری – مدیریت شخص سرمایه دار یا مدیر منصوب او – مشخص می شود و این بیانگر انقیاد واقعی کار به سرمایه است. تولید ویژۀ سرمایه داری یا انقیاد واقعی کار به سرمایه با بالا بودن بارآوری کار و رشد بالای آن – دست کم در دوره های معینی – از انقیاد صوری کار به سرمایه متمایز می گردد. در واقع یک معیار کمّی برای بررسی اینکه آیا انقیاد صوری کار به سرمایه در یک جامعۀ معین غالب است یا انقیاد واقعی کار به سرمایه، بررسی بارآوری کار و تغییرات آن در آن جامعه است. بارآوری بالا و بویژه رشد مداوم آن – دست کم در دوره های طولانی – به معنی غلبۀ انقیاد واقعی کار به سرمایه است. در انقیاد صوری کار به سرمایه، بارآوری کار کم و رشد آن اندک است. رشد تولید، رشد بارآوری کار و رشد نرخ ارزش اضافی و رشد انباشت سرمایه در انقیاد صوری کار به سرمایه، با رشد این متغیرها در شرایط تولید ویژۀ سرمایه دارانه یعنی انقیاد واقعی کار به سرمایه قابل مقایسه نیست. در واقع چه از نظر رشد نیروهای تولید و چه روابط تولیدی و به طور مشخص روند کار، سرمایه داری با پشت سر گذاشتن انقیاد صوری کار به سرمایه و استقرار انقیاد واقعی کار به سرمایه یا دقیق تر بگوئیم تبدیل شدن کار به زیر مجموعۀ سرمایه مشخص می شود. به همین دلیل است که مارکس هم در جلد اول سرمایه که بالاتر نقل کردیم و هم در جلد سوم می گوید سلطه یا غلبۀ انقیاد صوری کار به سرمایه در یک جامعه با شیوۀ تولید سرمایه داری منافات دارد.
غلبۀ انقیاد صوری کار به سرمایه از نظر تاریخی مربوط به دوره های پیشاسرمایه داری است. مارکس در کتاب سرمایه جلد اول فصل ٢۸، می نویسد: «طبقۀ کارگران مزدی که در نیمۀ دوم سدۀ چهاردهم سر برآورد در آن هنگام و در سدۀ بعد بخش بسیار کوچکی از جمعیت را تشکیل می داد، بخشی که در موقعیت خود توسط مالکیت دهقانی مستقل در روستاها و سازمان صنفی در شهرها به خوبی حفاظت می شد. در شهر و روستا استادکار و کارگر از نظر اجتماعی به یکدیگر نزدیک بودند. انقیاد کار به سرمایه صرفا صوری بود، یعنی خودِ شیوۀ تولید هیچ خصلت ویژۀ سرمایه دارانه نداشت. سرمایۀ متغیر بر سرمایۀ ثابت کاملا غالب بود.» (تکیه بر کلمات از ماست). بدین سان انقیاد صوری کار به سرمایه مقارن با عقب ماندگی تولید و عدم برقراری شیوۀ تولید یا روند کار خاص سرمایه دارانه است و این دو چنانکه گفته شد در میزان بارآوری کار و رشد آن خود را نشان می دهند.



مارکس و انگلس در «پیام کمیتۀ مرکزی به ا تحادیۀ کمونیست ها – مارس ۱۸٥۰» می نویسند:
«برادران! ما در سال ۱۸۴۸ گفتیم که بورژوازی لیبرال آلمان به زودی به قدرت خواهد رسید و فوراً قدرت تازه به دست آورده را به ضد کارگران برخواهد گرداند. شما مشاهده کرده اید که چگونه این پیش بینی درست از آب درآمد. در واقع بورژوازی بود که قدرت دولتی را پس از جنبش مارس ۱۸۴۸ تصاحب کرد و این قدرت را به کار بست تا کارگران، یعنی متحدانش در مبارزه را، به موقعیت تحت ستم گذشته برگرداند. گرچه بورژوازی توانست این کار را تنها از راه ائتلاف با حزب فئودالی، که در مارس شکست خورده بود، انجام دهد و حتی پس از آن بار دیگر مجبور به تسلیم قدرت به حزب فئودالیِ خواهان قدرت مطلقه شد، با این همه شرایط مساعدی برای خود تضمین نمود. این شرایط مساعد، با توجه به مشکلات مالی حکومت، بازگشت قدرت به دست بورژوازی را در درازمدت تأمین خواهند کرد و اگر جنبش انقلابی از هم اکنون سیرِ به اصطلاح مسالمت آمیزی در پیش گیرد، تمام منافع بورژوازی تضمین خواهد شد.» (منبع: سایت آذرخش)
بدین سان طبق تحلیل مارکس و انگلس در انقلاب ۱۸۴٩-۱۸۴۸ آلمان، بورژوازی لیبرال قدرت سیاسی را در اتحاد با حزب فئودالی و سلطنت (در مقابل کارگران) به دست آورد و از آن تاریخ به بعد، آلمان – به رغم وجود بقایای فئودالی – به یک کشور سرمایه داری تبدیل گردید.
انگلس در مقالۀ «آلمان در آستانۀ انقلاب» (نخستین مقالۀ مندرج در کتاب «انقلاب و ضد انقلاب در آلمان») طبقات مختلف جامعۀ آلمان و عقب ماندگی آن را در سال های پیش از انقلاب ۱٨٤٩-۱٨٤٨ نسبت به انگلستان و فرانسه – بویژه از نظر وجود امتیازات مهم فئودال ها و اشراف، استبداد فئودالی- بوروکراتیک، رشد ناکافی صنعت و تجارت، عدم وحدت سیاسی آن کشور (در آلمان آن زمان ٣٦ دولت محلی وجود داشت) و غیره توضیح می دهد. بورژوازی آلمان و نیز کارگران آن کشور – بویژه کارگران مناطق صنعتی – و نیز خرده بورژوازی وسیع آلمان در انقلاب ۱۸۴٩-۱۸۴۸ شرکت می کنند. همزمان با آن اتریش و مجارستان نیز درگیر انقلاب و قیام هستند. در هیچ یک از این سرزمین ها، همچنان که در فرانسه یا ایتالیا، این انقلاب ها و قیام ها به نتایج مورد نظر توده های کارگر و زحمتکش منجر نمی شود. اما در همۀ آنها – و از جمله در آلمان که مورد بحث ما در اینجاست – این انقلابات زمینۀ رشد و تکامل اقتصادی سرمایه داری و بورژوازی را به شکل تعیین کننده ای فراهم می کنند، حتی اگر از نظر سیاسی بورژوازی یا کل این طبقه در قدرت سیاسی نباشد.
دهۀ ۱۸٥۰ برای آلمان به گفتۀ دانشنامۀ بریتانیکا «ارتجاع سیاسی و رشد اقتصادی» به بار آورد. در آنجا گفته می شود: «سال های دهۀ ۱۸٥۰ که از نظر سیاسی بی بار و سترون بودند، به لحاظ اقتصادی بالاترین درجۀ اهمیت را داشتند زیرا در این دوره بود که جهش های بزرگ سرمایه داری صنعتی در آلمان رخ داد. انرژی های ملی که از تلاش برای اصلاحات مدنی نومید شده بودند به سمت پیشرفت مادی چرخیدند. در پی پیروزی ارتجاع توسعۀ اقتصادی رخ داد زیرا جماعت کسب و کار [سرمایه داران] بر ترسی که از خشونت و آشوب توده ای و برآمد [جنبش] اجتماعی داشتند به تدریج غلبه کردند.» در ادامۀ این توضیح آمده است: «آلمان [پس از حباب مالی سال ۱۸٥٧] مرز بین اقتصاد پیشاصنعتی و اقتصادی صنعتی را در نوردید. هرچند هنوز جمعیت روستائی بر جمعیت شهری می چربید اما گرایش به صنعتی شدن و به شهری شدن برگشت ناپذیر بود. این به نوبۀ خود اثری عمیق بر سمت گیری سیاسی نهاد. با ادامۀ انتقال ثروت از کشاورزی به صنعت، از روستا به شهر و از اشرافیت به بورژوازی، فشار برای توزیع مجدد قدرت سیاسی نیز قوت گرفت.» (دانشنامۀ بریتانیکا، «دهۀ ۱۸٥۰: سال های ارتجاع سیاسی و رشد اقتصادی»). متن کامل این نوشته در نشانی زیر در دسترس است:
https://www.britannica.com/place/Germany/The-1850s-years-of-political-reaction-and-economic-growth
روند وحدت آلمان پشت سر بورژوازی و اشراف نظامی پروس با رهبری بیسمارک در  دهۀ ۱۸٦۰ و آغاز دهۀ ۱۸٧۰ را نیز باید به آنچه از دانشنامۀ بریتانیکا آوردیم، افزود. آلمان با پیروزی در سه جنگ: با دانمارک (۱۸٦۴)، با اتریش (۱۸٦٦)، و با امپراتوری دوم فرانسه (۱۸٧۱-۱۸٧۰) موقعیت خود را به عنوان یک دولت قدرتمند ترازِ اول در اروپا تثبیت کرد که به نوبۀ خود به رشد و تکامل صنعتی و اقتصادی آلمان و ثروت و قدرت بورژوازی آن که با سرعت فزاینده به توسعه و تمرکز خود ادامه می داد، شتاب بخشید.
در واقع آلمان در فاصلۀ سال های ۱۸٥۰ تا ۱۸٧۱به بزرگترین قدرت اقتصادی و صنعتی اروپای قاره ای تبدیل شد، و اگر کل اروپا را در نظر بگیریم، آلمان در این فاصله به قدرت دوم صنعتی، اقتصادی و نظامی پس از انگلستان تبدیل شد. انگلستان در سال ۱٨٧۰ بزرگترین قدرت اقتصادی، صنعتی، نظامی، تجاری و مستعمراتی جهان بود.
در فاصلۀ سال های۱٨٥۰ تا ۱٨٧۰ یعنی طی بیست سال که حزب سوسیال دموکرات آلمان تنها در یکی دو سال آخر آن تازه شکل می گرفت، آلمان، فرانسه را از لحاظ صنعتی و اقتصادی پشت سر گذاشت و در سال ۱۸٧۱ امپراتوری لوئی بناپارت را که بزرگترین قدرت نظامی اروپای قاره ای بود به سختی شکست داد و آلزاس و لورن را به امپراتوری آلمان ملحق کرد. پیشرفت صنعتی و اقتصادی آلمان در دهه های بعد تا سال ۱٩۱۴ ادامه داشت. در پایان سدۀ نوزدهم و آغاز سدۀ بیستم آلمان بر بریتانیا نیز از لحاظ اقتصادی و صنعتی پیشی گرفت و در آستانۀ جنگ اول جهانی به قدرت دوم اقتصادی جهان – پس از ایالات متحده – تبدیل شد.
هدف این نوشته بررسی تحول و تکامل اقتصادی آلمان نیست. با این حال به ذکر چند آمار در تأیید آنچه در بالا گفته شد می پردازیم و از این مبحث نتیچه گیری می کنیم.
در سال ۱۸٧۰سهم انگلستان، آلمان و فرانسه از کل تولید ناخالص داخلی اروپا و از کل صنعت اروپا در جدول زیرملاحظه می شود:
    کل تولید ناخالص داخلی اروپا = 100%    کل تولیدات صنعتی اروپا = 100%
انگلستان    25.5%    30.3%
آلمان    20%    19.8%
فرانسه   15.8%   18.9%

در همان سال۱۸٧۰ سهم انگلستان از کل تولیدات صنعتی (ساخت) جهان، ٨/۳۱% (سی و یک و هشت دهم درصد)،  سهم فرانسه ۳/۱۰% (ده و سه دهم درصد) و سهم آلمان ۲/۱۳% (سیزده و دو دهم درصد) بود. یعنی آلمان بین انگلستان و فرانسه قرار داشت. در سال ۱٩۱٣ سهم انگلستان از کل تولیدات صنعتی جهان ۱۴%، (چهارده درصد) سهم فرانسه ٤/٦% (شش و چهار دهم درصد) و سهم آلمان  ٧/۱٥% (پانزده و هفت دهم درصد) بود. یعنی در سال ۱٩۱۳ آلمان بزرگترین قدرت صنعتی اروپا محسوب می شد و تولیدات صنعتی آن تقریبا ٥/ ۲ برابر تولیدات صنعتی فرانسه بود.
جدول زیر تولید ناخالص داخلی سرانه (به دلار ثابت سال ۱٩٩۰) و جمعیت (به میلیون نفر) انگلستان، آلمان و فرانسه را در سال های ۱۸٢۰، ۱۸٧۰ و ۱٩۱٣ نشان می دهد:
    1820        1870        1913    
    تولید سرانه    جمعیت    تولید سرانه    جمعیت    تولید سرانه    جمعیت
انگلستان    1707    20.9    3191    31.5    4921    41.7
آلمان    1057    22.4    1821    41.1    3648    68
فرانسه    1230    30.5    1876    36.1    3485    41.6

منبع (برای تولید ناخالص داخلی سرانه): ریچارد تیلی، «صنعتی شدن به مثابۀ یک روند تاریخی» - این نوشته روی اینترنت قابل دسترسی است.
ملاحظه می شود که در سال ۱۸٧۰، کل تولید ناخالص داخلی آلمان از کل تولید ناخالص داخلی فرانسه بیشتر بوده است، به رغم آنکه تولید سرانۀ فرانسه در آن سال اندکی از تولید سرانۀ آلمان بیشتر بود:
 ([image.png]41.1). به همین ترتیب کل تولید ناخالص داخلی آلمان در سال ۱٩۱٣ از کل تولید ناخالص انگلستان بیشتر بود.
روشن است که رشد سریع اقتصاد آلمان در فاصلۀ سال های ۱۸٥۰ تا ۱۸٧۰ و از ۱۸٧۰ تا ۱٩۱٣ به معنی بارآوری بالای کار در این کشور و رشد بالای بارآوری بوده است.
در جدول زیر رشد متوسط بارآوری کار چهار کشور بزرگ صنعتی را از ۱۸٢۰ تا ۱۸٧۰ و از ۱۸٧۰ تا ۱٩۱٣ ملاحظه می کنیم:
دوره    1870- 1820    1913 - 1870   
انگلستان    1.53%    1.19%
فرانسه    1.02%    1.53%
آلمان    1.10%    1.72%
آمریکا    1.45%    1.77%

دیده می شود که هم در فاصلۀ سال های ۱۸٢۰ تا ۱۸٧۰ و هم در فاصلۀ ۱۸٧۰ تا ۱٩۱٣ رشد بارآوری کار در آلمان بیش از فرانسه بوده است. در فاصلۀ ۱۸٧۰ تا ۱٩۱٣ رشد بارآوری کار در آلمان از انگلستان هم بیشتر و نزدیک رشد بارآوری کار در آمریکا (بالاترین رشد بارآوری کشورهای بزرگ سرمایه داری در آن زمان) بوده است.
یک معیار دیگر صنعتی بودن، بویژه در سدۀ نوزدهم، طول خطوط راه آهن است. در سال ۱۸٧۰ طول خطوط راه آهن انگلستان ٣٩۴٢٩ کیلومتر، طول خطوط راه آهن فرانسه ٢۸۱٦٣ کیلومتر و طول خطوط راه آهن آلمان ٣۱٣۸٢ کیلومتر بود. یعنی آلمان جلوتر از فرانسه و پشت سر انگلستان بود. در همان سال ۱۸٧۰ طول کل راه های آهن ایالات متحده به حدود ۸٥۱٣۰ کیلومتر می رسید.
در سال ۱۸٥۰ جمعیت کارگران شاغل در راه آهن آلمان ٧۸٧۰۰ نفر بود که در سال ۱۸٧٣ به  ٣٩٦٩۰۰ نفر افزایش یافت.
یک نکتۀ مهم دیگر سطح بالاتر میانگین سواد عمومی مردم و بویژه آموزش فنی کارگران، تکنیسین ها و مهندسان در آلمان در مقایسه با انگلستان و فرانسه در فاصلۀ سال های ۱۸٥۰ تا ۱٩۱٣ است.
مجموع داده های بالا (و بسیاری دیگر که ذکر نکرده ایم) رشد بسیار سریع نیروهای مولد را در آلمان در فاصلۀ سال های ۱۸٥۰ تا ۱۸٧۰نشان می دهند. سرعت این رشد در بسیاری موارد از سرعت انگلستان و فرانسه بیشتر بود و در دنیای آن روز تنها با سرعت رشد آمریکا قابل مقایسه بود. چنین سطحی از تکامل نیروهای مولد و چنین رشدی هرگز نمی توانست در شرایط انقیاد صوری کار به سرمایه تحقق یابد و با قاطعیت می توان گفت که در فاصلۀ سال های ۱۸٥۰ تا ۱۸٧۰ در آلمان نه انقیاد صوری بلکه انقیاد واقعی کار به سرمایه حاکم بوده است.
دیدیم که ساعی از چرخش انقیاد صوری به انقیاد واقعی در آلمان در طول حیات حزب سوسیال دموکرات آلمان و بویژه در حوالی سال هائی حرف می زند که به گفتۀ او اندیشۀ مارکس به صورت ایدئولوژی جامدی در آن حزب درآمده بود، .یعنی ساعی این چرخش را در حدود سال های ۱٩۰۰ فرض می کند که با توجه به مجموع آنچه در مورد وضعیت اقتصادی آلمان در فاصلۀ سال های ۱۸٥۰ تا ۱۸٧۰  گفته شد نادرستی ادعای ساعی محرز است.
نکتۀ دیگر، بحث ساعی در مورد «جمود ایدئولوژیک در حزب سوسیال دموکرات آلمان» است که او آن را به چرخش انقیاد صوری به انقیاد واقعی کار به سرمایه نسبت می دهد. اگر بخواهیم این «جمود» و یا دقیق تر بگوئیم سلطۀ ایدئولوژی بورژوائی بر آن حزب (مثلا نفوذ برنشتاینیسم و سپس سلطۀ دیدگاه های ابرت، شایدمان، هاسه، نوسکه و جریان سانتریستی به رهبری کائوتسکی و غیره) را با تحولی اقتصادی - اجتماعی در جامعۀ آلمان مربوط کنیم درست تر این خواهد بود که پیوند این دگرگونی را با ورود سرمایه داری آلمان به مرحلۀ سرمایه داری انحصاری یا امپریالیسم، شکل گیری اشرافیت کارگری در آن کشور که پایگاه مهمی هم برای حزب سوسیال دموکرات و هم سندیکاهای عظیم آن کشور را تشکیل می داد و نیز کسب فوق سود امپریالیستی را که امکان رشوه دهی بورژوازی به اشرافیت کارگری یا بخشی از آن را فراهم می سازد تجزیه و تحلیل کنیم. تبدیل انقیاد صوری به انقیاد واقعی کار به سرمایه در آلمان، نه تنها به صورتی که ساعی مطرح می کند رخ نداد (چون در سال ۱۸٧۰ این روند کامل شده بود) بلکه ادعای او مبنی بر اینکه انقیاد واقعی کار به سرمایه باعث تبدیل اندیشۀ مارکس به یک ایدئولوژی جامد در حزب سوسیال دموکرات آلمان گردید یا با آن مقارن بود نیز نادرست است. در واقع انقیاد واقعی کار به سرمایه که به معنی سلطۀ مستقیم بورژوازی بر روند تولید و بیانگر تشدید استثمار و تشدید تضاد بین پرولتاریا و بورژوازی است عرصۀ واقعی نبرد بین کار و سرمایه را فراهم می سازد. بزرگترین نبردهای پرولتاریا با بورژوازی از نظر تاریخی پس از انقیاد واقعی کار به سرمایه رخ داد و بینش سوسیالیسم علمی تنها پس از این انقیاد می توانست به وجود آید و تنها پس از آن به وجود آمد. ساعی از امپریالیسم و تأثیرات متضاد آن بر مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا – یعنی  اینکه از یک سو امپریالیسم عصر انقلابات پرولتری است و از سوی دیگر اینکه درعصر امپریالیسم نفوذ بورژوائی بر جنبش کارگری برای تخریب و فاسد کردن و تجزیۀ آن تشدید می شود – سخنی نمی گوید. شاید به این خاطر که چنین تحلیلی، که درست طی صد سال گذشته بارها در عمل مشاهده شده است، اساساً از سوی لنین به صورتی پیگیر مطرح گردید که ظاهراً ساعی نسبت به این تحلیل لنینی و هر آنچه ملهم از اوست حساسیت دارد!
٥ - مسألۀ آگاهی و عینیت – آگاهی و جنبش خود انگیخته – نفی «چپ حزبی» و «برنامه گرائی»
ساعی می گوید: «شکست انقلاب آلمان و تغییر ماهیت حزب و قدرت بلشویکی در روسیه زیر فشار ضرورت‌های "رشد نیروهای مولده"، اندیشۀ رهبران بلشویک را در قالبی ایدئولوژیکی بلعید که "لنینیسم" نام گرفت و برنامه‌گرایی برای زمانی طولانی خط ‌و ‌مشی کمونیست‌هایی شد که آن‌ را در کشورهای خود ترجمه‌ کردند.»
«فشار ضرورت‌های "رشد نیروهای مولده"» آن فرمولبندی یکجانبه گرایانه ای است که اتفاقاً ساعی آن را از تفکر متقابل آنارشیستی خود یعنی از رفرمیسم به وام گرفته است. اینجا می بینیم چگونه آنارشیست ها وضع واقعی مبارزۀ طبقاتی و بویژه مبارزۀ سیاسی را کنار می گذارند و به فرمولبندی رفرمیست ها متوسل می شوند.
ساعی در مورد آگاهی می نویسد: «دوستان درک نمی‌کنند که آگاهی چیزی جز هستیِ آگاه نیست و به نحوی خود ‌به‌ خودی بر بستر مبارزۀ طبقات متولد می‌شود، اما این آگاهی از آنجا که به واسطۀ تقابل کارگران با سرمایه بوجود می‌آید، یک آگاهی بلافصل نیست، بلکه یک آگاهی تئوریک است، یعنی در یک کلام تئوری‌ست.» (تأکید از ماست)
اهمیت تاریخی و فلسفی این نظر مارکس که «آگاهی چیزی جز هستی آگاه نیست» این بود و هست که آگاهی مقدم بر انسان زنده وجود ندارد بلکه اگاهی همیشه آگاهی انسان زنده است، انسانی که در شرایط اجتماعی معینی زندگی می کند. یعنی نقش معینی در تقسیم کار و سازمان اجتماعی کار دارد. مفهوم اینکه آگاهی چیزی جز هستی آگاه نیست این نیست که این امر «به نحوی خود ‌به ‌خودی بر بستر مبارزۀ طبقات متولد می‌شود» درست است که آگاهی طبقاتی بر بستر مبارزۀ طبقاتی بوجود می آید ولی نه «به نحوی خود ‌به‌ خودی»، بلکه این آگاهی به نحو تئوریک شکل می گیرد، یعنی آگاهی طبقاتی همواره به مدد آگاهی تئوریک بشر که دارای خاصه های تاریخی – جهانی است شکل می گیرد و به پیش می رود. ساعی با قبول اینکه آگاهی هم خود به خودی و هم تئوریک است تناقض گویی می کند. سوسیالیسم علمی در ماهیت خود نوعی آگاهی است، نه آگاهی کاذب بلکه آگاهی علمی. بنابراین مانند همۀ علوم چیزی آموختی است و از این جهت باید اساساً توسط کارگران آموخته شود و به کار آید.
ساعی در ادامه می گوید: «آگاهی کارگران ... فرآیندی عینی است» آگاهی کارگران مانند هر آگاهی دیگر برخلاف نظر ساعی یک فرایند عینی نیست. آگاهی، هر آگاهی ای که می خواهد باشد، محصول ذهنی فرایند عینی است. آگاهی طبقاتی کارگران محصول ذهنی فرایند مبارزۀ طبقاتی آنان با سرمایه داران است. این آگاهی مبتنی بر تقابل و مبارزه با سرمایه داری است و بنابراین محصول ذهنی فرایند عینی تضاد کار و سرمایه است.
تبدیل انسان به کارگر مزدی، به کسی که چیزی جز نیروی کار ندارد به خودی خود امکان «فتح قلل بشری» نمی دهد! کارگر باید به قدرتی که بالقوده دارد – به رغم ضعف کنونی اش - و به ضعفی که دشمن طبقاتی اش دارد – به رغم قدرت کنونی اش - و به امکان اقتصادی – اجتماعی و سیاسی تغییر، محتوای این تغییر، راه دستیابی به وضعیتی که مطلوب اوست و روش های درخور مبارزه برای دست یابی به آن وضعیت پی ببرد. یعنی آگاهی پیدا کند. بخشی از این آگاهی از تجربۀ مستقیم کارگران و یا تجربه های جمعی بلاواسطۀ آنان به دست می آید. اما نه تمامی آن. بخش دیگری از آگاهی از پراتیک در معنی وسیع تاریخی – جهانی اش حاصل می شود: یعنی تجارب گذشتگان و تجارب دیگران؛ تجارب جهانی، زیرا مبارزۀ طبقۀ کارگر برای رهائی مبارزه ای جهانی است و تجارب جهانی کارآئی دارند. ضمن اینکه باید توجه داشت که بخش قابل توجهی از این تجربیات به صورت نتایج عام و تئوریک درآمده اند و قابل یادگرفتن و انتقال هستند. پراتیک هم منشأ تئوری است و هم برای پیشرفت خود به تئوری نیازمند است. این تئوری هم شامل تئوری های موجود است و هم تئوری جدیدی که مبارزۀ جدید و شرایط جدید می طلبند. تنها در چنین روندی است که موقعیت عینی کارگر، وضعیت او به مثابۀ کسی که چیزی جز نیروی کار ندارد که دستخوش استثمار فزاینده و ستم های گوناگون است و غیره، می تواند زمینه ای برای تبدیل کارگر یا بهتر بگوئیم تبدیل طبقۀ کارگر به عنصر فعال تاریخی به سوژۀ آگاه و دگرگون ساز، به پرولتاریای انقلابی به وجود آورد.
مواضع ساعی براساس خطوط نظری او چیست؟
ساعی می گوید: «چپ سنتی ... صرفنظر از وضعيت خاص مبارزه، فراخوان می‌دهد که "وحدت کنید"، "مبارزات اقتصادی‌تان را سیاسی کنید"... و فکر می‌کند باید این را به طبقه آموزش دهد! فکر می‌کند که اگر به طبقه یاد بدهد که ارزش اضافی چیست، که او خالق همه چیز است، دست به این مبارزۀ سیاسی خواهد زد. گویا کارگران به تمام این آموزش های ارزنده واقف نیستند». مارکسیست ها چنین چیزی نمی گویند. این اکونومیست ها هستند که به کارگران می گویند "مبارزات اقتصادی‌تان را سیاسی کنید". مارکسیست ها به کارگران می گویند مبارزۀ اقتصادی کافی نیست، بلکه باید مبارزۀ سیاسی هم در دستور کارتان قرار گیرد. بسیار دیده شده است کارگرانی که آموزش ندیده اند مفهوم مقولات اقتصادی را نمی دانند. ظاهراً در نظر ساعی تفاوتی بین کارگرانی که اقتصادی سیاسی را می فهمند با دیگر کارگرانی که آن را نمی دانند فرقی وجود ندارد. هیچ کسی تاکنون مدعی نشده است کارگری که از مقولات اقتصادی سردر می آورد لزوماً مبارزۀ سیاسی خواهد کرد. این نسبت دادن دروغین موضوع ها به مارکسیست هاست. هر مارکسیستی می داند که برای سیاسی و انقلابی شدن یک انسان عوامل بسیاری با هم عمل می کنند. انگار به زعم ساعی همۀ کارگران از شکم مادر «به تمام این آموزش های ارزنده» واقفند، حتی کارگرانی که به تازگی از روستا به شهر آمده اند!؟ جملۀ آخر ساعی در مورد مدعیان کمونیسم این است که این مدعیان یا باید سطح آگاهی بالاترشان را در کوزه بگذارند و یا جایشان زندان است. این است نصیحت ساعی به فعالان جنبش کارگری!
ساعی مدعی است «هر مبارزه‌ای در تطور مبارزۀ طبقات بدیع است» آیا باید از برخورد به این نوع کلمات قصار بگذریم؟ اگر ما با انسان معمولی و نه با مدعی ای مانند ساعی رو به رو بودیم چه بسا باید چنین می کردیم. اما این کار با آدمی مثل ساعی درست نیست زیرا او می تواند منشآ انحراف باشد. این حکم که «هر مبارزه‌ای در تطور مبارزۀ طبقات بدیع است» درست نیست. مثلا در مبارزه برای برقراری ۸ ساعت کار روزانه در برخی از کشورها و یا مبارزه برای افزایش حداقل مزد و یا مبارزه برای ممنوعیت کار کودکان و یا مبارزه برای برقراری برخی حقوق دموکراتیک، بداعتی وجود ندارد، ولی باید انجام شوند.
ساعی می گوید:«امروز در شرایط سرمایه‌داری بازسازی‌شده و جهانی‌شدۀ قرن بیست ‌و ‌یکم، زمانی ‌که مبارزۀ طبقات و رشد سرمایه، آن هویت کارگری‌ای را که مارکس نوید دهندۀ آن بود در بازسازی سال‌های ۱۹۸۰ خود، زیر و رو کرد و مختصات اساسی طبقه را با تغییرات ساختاری خود برهم‌ زد، روشن‌فکران عزیز ما می‌خواهند وحدت‌شان را بر چه اساس بنا سازند؟ اصلاً منظورشان از این "وحدت" چیست؟ از این وحدت، امروز، در سرمایه چه مانده است و چگونه سرمایه قطعه‌قطعه‌شدگی طبقۀ کارگر و مطالبات او را به رویش بازپس‌می‌فرستد؟ ... این وحدتِ پیشینی به گل نشست»
آری ساعی به این نتیجه می رسد که «این وحدتِ پیشینی به گل نشست». از نظر ساعی این «وحدت پیشینی» چیزی جز آن هویت کارگری ای که مارکس نوید دهندۀ آن بود نیست. در سخنان بالای ساعی  با یک مشت ادعای بدون فاکت و بدون استدلال مواجه هستیم. ساعی بسیار زیرکانه شکاف عظیم طبقاتی کارگران و سرمایه داران را با سنگ اندازی های تئوریک خود پر می کند.
اما برای نمونه برخلاف نظر ساعی می بینیم که در مبارزات کارگران راه آهن فرانسه هیچگاه سندیکاهای سنتی پشت سر گذاشته نشدند. انشعاب هائی صورت گرفت ولی همواره ث. ژ. ت سندیکای غالب بود و هنوز هم هست خواه با آن موافق باشیم و خواه مخالف آن. هیج حرکت بزرگی در راه آهن فرانسه در دهه های اخیر وجود نداشته که در آن ث. ژ. ت نقش مهم و گاه تعیین کننده ای نداشته باشد: اعتصاب طولانی ای که به سقوط کابینۀ ژوپه منجر شد، اعتصابات در مورد تأمین اجتماعی بازنشستگی اعتصاب بسیار طولانی اخیر و غیره نمونه هائی از نفوذ ث. ژ. ت است. مارک تواین در مورد خبر مرگ خود می گفت که اندکی مبالغه آمیز است خبر مرگ ث. ژ. ت و دیگر «سندیکاهای سنتی» هم «اندکی» مبالغه آمیز است! اما قطعه قطعه شدن طبقۀ کارگر ناظر بر چیست؟ آیا این ناظر بر تقسیمات نیروی کار برحسب تحولات و تخصیص های سرمایه است یا چیز دیگر و اگر اولی باشد چه ربطی به مبارزۀ طبقاتی کارگران دارد؟
ساعی در ادامه می گوید: «ما شاهد بودیم که چگونه در این قطعه‌قطعه‌شدگی، بی‌ثباتی و ناپایداری وضعیت کارگری، هرگونه امکان وحدتِ پیشینی "طبقه" برای انقلاب از میان رفته است؛ وحدت طبقۀ کارگر را همیشه سرمایه ایجاد کرده؛ هرگز کارگران به‌ واسطۀ یک جهش سوبژکتیو، به ‌واسطۀ یک شعار یا تبلیغ‌ و ‌ترویج به وحدت با یکدیگر دست نیافته‌اند؛»
«قطعه قطعه شدن کارگران» یعنی چه؟ وحدت کارگران را منافع مشترک به وجود می آورد و نه سرمایه. منافع سرمایه در اتمیزه شدن کارگران به لحاظ سیاسی است هرچند به لحاظ اقتصادی غالبا تجمع و تمرکز آنها می تواند به معنی باراوری بیشتر کار و سود بیشتر سرمایه باشد. قبلا نشان داده شد که ادعای ساعی در مورد وضعیت کارگران در سدۀ نوزدهم نادرست است.
ساعی ادامه می دهد که: «وحدت به مفهومی که مورد نظر چپ سنتی‌ست دیگر در شرایط فعلی نا‌ممکن است زیرا خلاف جهت رشد مبارزۀ طبقاتی‌ست. شعار وحدت را نباید جدا از سمت و سوی حرکت مبارزۀ طبقاتی و سرمایه، به نحوی ایستا مثل یک شئیِ مستقل دید؛ وحدتی که در خدمت انقلاب است، در جهتی دیگر می‌رود چرا که جامعۀ امروز به جهت دیگری می‌رود.» حال که از نظر ساعی به خاطر قطعه قطعه شدن طبقۀ کارگر وحدت پیشینی این طبقه از بین رفته است و دیگر نمی توان از آن به عنوان طبقه یاد کرد او بر مبنای چه چیزی از مبارزۀ طبقاتی کارگران سخن می گوید و مفهوم این مبارزۀ طبقاتی در دیدگاه او چیست؟!
ساعی یا باید نشان دهد که علت عاملی که باعث وحدت کارگران می شود منافع مشترک نیست و در این حالت باید عامل وحدت را از نظر خودش توصیح دهد و یا اینکه بگوید کارگران منافع مشترک ندارند و «قطعه قطعه شدن آنها – که توصیح نمی دهد چیست – باعث شده که وحدت منافع نداشته باشند»
خلاصۀ کلام ساعی این است که دیگر طبقۀ کارگر منسجمی وجود ندارد که وحدت او ممکن باشد و به طریق اولی چیزی به نام انقلاب منتفی است. به نظر ساعی «در زمان مارکس، کارگران در هستی روزمره خود می‌دیدند که "کارگر" شده‌اند زیرا از شرایط کارشان جدا شده بودند.» آیا در شرایط کنونی این وضع برای کارگران تغییر کرده است؟! آیا کارگران در شرایط کنونی با شرایط کارشان پیوسته اند؟ آیا ساعی می فهمد چه می گوید؟!
ساعی در پایان مقالۀ خود می گوید: «ساخت سرمایه‌داری پس از بازسازی سال‌های ۱۹۸۰ با تغییرات ساختاری خویش، امکان هر وحدتی "در طبقه" را از میان برده یعنی دیگر سمت ‌و ‌سوی حرکت مبارزۀ طبقاتی واژگون شده است؛ امروز طبقۀ کارگر در مبارزاتش نه با وحدت طبقاتی بلکه با واقعیت قطعه ‌قطعه شدگی، بی‌ثباتی و ناپایداری خویش طرف است. ما به سمت شرایطی در سرمایه‌داری می‌رویم - و این جنبۀ پیشروی رسالتِ تاریخی سرمایه است - که این وضعیتِ واقعیِ کارگران، مفهوم "تعلق طبقاتی" آنان را از ضرورت تاریخی، تثبیت‌شده و مُقدر گذشته، به مرور خارج کرده و آن ‌را به ‌سوی "حادث شدن" سوق می‌دهد. پس به ‌خصوص نباید از این قطعات انتظار "طبقه بودن" و اتحاد طبقاتی داشت؛ آنها همان ‌طور که در تمام مبارزات سال‌های۱۹۹۰ در اروپا دیده‌ایم، حد‌اکثر به ‌عنوان قطعاتی کنار هم چیده‌شده، قادر به "همبستگی" با یکدیگر خواهند بود و مطالباتِ همبستگی هرگز از فضای جامعۀ مدنی فراتر نمی‌رود.»
ساعی یک آنارشیست ضد تشکلی است که مُبلغ رفرمیسم و ایجاد «فضای جامعۀ مدنی» شده است و امکان هرگونه انقلابی را نفی می کند. این برای اولین بار نیست که آنارشیست به رفرمیست تبدیل می شود. اکنون روشن است چرا ساعی عنوان مقالۀ خود را به تمسخر «مناسک حج اول ماه مه را بجا بیاوریم! (قُربةً إلى البرولتاریا(» گذاشته است. از سرخی پرچم آنارشیستی او چیزی باقی نمانده است، آن را فقط سیاهی پوشانده است. او در واقع به گونه ای سیاه معتقد است برگزاری اول ماه مه از هر گونه واقعیتی تهی و به یک توهم مذهبی تبدیل شده است. از این روست که او به گونه ای تحریک آمیز و تحقیرکننده از برگزاری اول ماه مه به عنوان «مناسک حج» یاد می کند.


پانوشت ها
 (1)  این نکته که وحدت کارگران محصول اشتراک منافع آنها و برای مبارزۀ مشترکشان به ضد طبقۀ سرمایه دار است سال ها پیش ازانترناسیونال اول وپیش از مارکس از سوی کارگران پیشرو و مبارز مطرح شده بود. مثلا در یک قطعنامۀ گردهمائی توده های کارگر در اُلدهام انگلستان در سال ۱۸٣۸ (هنگامی که مارکس تنها ٢۰ سال داشت و هنوز به اندیشه و عمل کمونیسم نرسیده و با جنبش کارگری پیوندی برقرار نکرده بود و احتمالا از قطعنامۀ یادشده هم بی خبر بود) گفته می شود:
«کار سرچشمۀ هرگونه مالکیت است؛ بدون اینکه کاراضافی انجام شده باشد و بدون مالکیتی که در اثر تولید ایجاد گشته باشد هیچ انباشت مالکیتی نمی تواند صورت گیرد... هدف نخستین هرگونه قانون گذاری باید تضمین تمام ثمرات کار برای کارگر باشد.... تنها طبقات گوناگون سرمایه داران قدرت وضع و ادارۀ قوانین را در دست دارند که تقریبا همگی برای منافع خود آنهاست... تا هنگامی که زحمتکشان دست ها و دل هایشان را یکی نکنند شرایط آنها (که بد است) به تدریج بدتر خواهد شد تا آنجا که واقعاً دچار قحطی شوند و از هستی ساقط گردند.» (از یک قطعنامۀ تودۀ کارگران اُلدهام انگلستان در مارس ۱۸٣۸ – نشریۀ نورترن استار ۱۸ مارس ۱۸٣۸)
منبع: جان فاستر، «مبارزۀ طبقاتی و انقلاب صنعتی در آغاز سرمایه داری صنعتی در سه شهر انگلستان»، چاپ اول ، ۱٩٧٣، ویدنفلد و نیکلسون، لندن، ص ٧۰.
(2)مارکس در متن آلمانی سرمایه، عبارت  das Kapitalformellen Subsumtion der Arbeit unter  را برای آنچه به «انقیاد صوری کار به سرمایه» ترجمه شده، و عبارت relle Subsumtion der Arbeit unter das Kapital را برای آنچه معادل«انقیاد واقعی کار به سرمایه» فرض شده به کار برده است. اما معنی دقیق وازۀ Subsumtion آلمانی و واژۀ ُsubsumption  انگلیسی انقیاد یا تبعیت نیست. معنی این واژه جزئی از چیز دیگر بودن، مشمول چیز دیگری بودن است و در منطق معادل «صغری» است. مثلا در قیاس منطقی زیر:
همۀ انسان ها فانی اند، سقراط انسان است، پس سقراط فانی است.
گزارۀ نخست «کبری» یا «مقدمۀ کبریmajor premise » و گزارۀ دوم «صغری» یا «مقدمۀ صغری minor premise» یا همان subsumption  انگلیسی و Subsumtion آلماتی و گزارۀ سوم نتیجه conclusion  است. می توان واژۀ subsumption را به «زیرمجموعه» هم ترجمه کرد.
 در ترجمه انگلیسی کتاب سرمایه جلد اول، چاپ پنگوئن، واژه Subsumtion آلمانی به subsumption  و در ترجمۀ ساموئل مور و آولینگ به subjection  که معادل انقیاد یا تبعیت است ترجمه شده که ترجمۀ پنگوئن در این مورد دقیق نر است.
قابل توجه است که واژۀ subsumption  با آنکه مستقیما مفهوم قهر و سلطه را دربر ندارد ازsubjection  که مفهوم به انقیاد در آوردن یا به زیر تبعیت در آوردن را القا می کند قوی تر است چون وقتی چیزی جزء یا زیر مجموعۀ چیز دیگری باشد وابستگی اش به آن چیز از هنگامی که زیر انقیاد یا سلطۀ آن چیز قرار می گیرد بیشتر خواهد بود و این دقیقا آن چیزی است که مارکس می خواهد در رابطۀ بین کار و سرمایه، بویژه درروند زیر مجموعه شدن واقعی کار نسبت به سرمایه بگوید.