چاپ
دسته: یادبود تراب حق‌شناس


۳ سال پيش بود. دست‌ها آويخته، گردن فرو رفته، سري بس بزرگ، كاپشني كمابيش كهنه و شلواري كه پاچه‌اش كمي كوتاه‌ بود. كفش‌ها مندرس. كنار تيري در ايستگاه فطار پاريس ايستاده بود. هيچ تصويري از او در ذهنم نداشتم. هيچ چيز. بنا بود او مرا بيابد. از دور با سرش اشاره كرد. آن سر نازنين گنده با ابروهاي كلفت سفيد. شب قبلش گفته بودم قربان شكل ماهت. گفت شكلم اصلا ماه نيست. اما واقعا سيمايش ماه بود و زيبا. او را در آغوش گرفتم. تا ديد گفت عين همه ايراني‌ها راه مي‌روي. خيس عرق بود. دستهايش حركتي نداشت. گويا هر دو را بريده باشند. بي‌اختيار به آنها نگاه كردم. رد چشمانم را گرفت. گفت كاريش نمي‌شه كرد. مرد هميشه مسلح حالا بي‌ابزار است. با آن بيماري كه كم كم ردش را بر قامتش گذاشته بود، تند تند راه مي‌رفت. جست و چالاك مي‌نمود. من مسحور شخصيت تاريخي كشورم شده بودم: سعي مي‌كردم هر لحظه را در خاطره‌ام ضبط كنم. نگاه تيزش، آشنايي‌ عميق‌اش با متروي پاريس كه بسياري را سردرگم مي‌كند، آشنايي با تك تك محلات، كتابفروشي‌ها، تئاترها، بناهاي يادبود، اظهارات دقيق درباره خصوصيات فرهنگي مردم فرانسه و سياست‌هاي حكومت آن...
به خانه‌اي وارد شديم كوچك با انبوهي كتاب و مجله. مرتب و سازمان‌يافته چيده شده بودند. كتابهاي چاپ ايران همه جا به چشم مي خورد. اتاق مشتركش با پوران به همان شكل مانده بود كه از مرگ پوران باقي مانده بود. در آن اتاق مي‌خوابيد. وسايل كهنه‌ي خانه با پنجره‌اي مشرف به حياط و چيدمان ساده‌ي آنها آرامشي را ارزاني مي‌داشت و آن صدا.... آن صداي گرم و نبرومند كه در انطباقي كامل با آن سر بزرگ بود... وه چه حس خوش و اطمينان‌بخشي به آدم مي‌داد.
بيماري دستها را از كار انداخته بود. همه چير را بايد با سر انجام مي‌داد. بايد صورتش را به دستمالي آويخته به ديوار مي‌ماليد و خشك مي‌كرد، دست‌شويي كه مي‌رفت بايد با سر يا پا دكمه‌اي را مي زد تا آب بيرون زند. رفقايش به او غذا مي‌دادند و اين بخش مصيت‌بار ماجرا بود. اما هيچ يك از اين‌ها ذره‌اي نتوانسته بود بر آن روحيه‌ي استوار خدشه‌اي وارد كند. حتي كامپيوتر را طوري تنظيم كرده بودند كه با پايش ماوس را حركت مي داد و روي صفحه كليد تايپ مي‌كرد. هر آنچه در اين سالها خوانده‌ايد با آن پاي عزيز نوشته شده است.
چهار روز، از بامداد تا شبانگاه، مهمانش بودم. تشته دانستن بود. مي‌خواست بداند در اين جا چه مي گذرد: اصلاحات، خاتمي، احمدي‌نژاد، جنبش سبز، روحيه‌ها، ابتكارات، فعاليت كارگري، فعاليت دانشجويي، نويسندگان، ترجمه‌ها، روزنامه‌ها.... مي‌خواست همه را از زبانم بشنود و من مي‌خواستم او حاصل عمرش را برايم در چهار روز بگويد. براي همين رقابتي درگرفته بود. بگذار بگذار... اول تو بگو... نه تو بگو... چهار روز نشئه‌ي ديدار با رفيق عزيزي كه تاريخ زنده اين مملكت بود: جمع دانشجوياني كه پيش خميني رفتند، صحبتهاي خميني با او، بازرگان، جمع تشكيل دهنده مجاهدين، حنيف نژاد، سعيد محسن، رجوي، ديدار در نجف با خميني و اعلام مبارزه مسلحانه و سكوت خميني و نگريستن به او. دوران سخت مبارزه مسلحانه، التهابات بي‌شمار، درگيري‌هاي فكري و سازماني و بعد دوران انشعاب، پذيرش و توضيح وضعيت موجود سازمان، و بعدها نقدهاي او بر آن، انقلاب و سازمان پيكار و مسائل آن.... و از همه مهم‌تر فلسطين كه قلب او بود....
سر مزار توران رفتيم. كنار رفتم. روي قبر نشست، سرش را به سنگ فشرد و گريست و زمزمه مي‌كرد. زمزمه‌هاي عاشقانه...
من نمي‌توانم باور كنم تراب رفته است...

شما به من بگوييد چطور مي‌توانم باور كنم كه او رفته است. آخر چطور؟

دريغا دريغا