چاپ
دسته: یادبود تراب حق‌شناس

دریغا آن یل، آن شیر اوژن، آن بزرگ که جهان پریشیده ی ما را وانهاد و رفت.
تا سال ها فقط نامی از تراب حق شناس شنیده بودم و بزرگی های او. سال 2005 دو سه روزی در پاریس مهمان رفیق از جان عزیزترمان جمیله ندایی بودیم، من و نسترن و ستاره. همان روز اول جمیله پرسید: ”راستی می خواهید تراب و پوران خانم را ببینید؟“. من و نسترن نگاهی به همدیگر کردیم که: ”کور از خدا چه می خواهد؟ …“. گفتیم: ”معلوم است، پس چی که می خواهیم“. نسترن بعدتر به من گفت: ”پسر، این تراب به اندازه ی عمر من و تو مبارزه کرده، عمر من و تو روی هم!“. جمیله بی درنگ زنگ زد و یک ساعت بعد تراب و پوران خانم در خانه ی جمیله بودند. برای آن که آشنایی بدهم و و یخ ناآشنایی بشکند به پوران خانم گفتم که در عادل آباد شیراز هم زندان منصور برادرش بوده ام. سری به تحسر تکان داد و گفت: ”می دانید که …“، نگذاشتم حرف اش را تمام کند و گفتم ”می دانم …“. تا وقت ناهار , که دو سه ساعت بعد بود, چنان گرم گفت و گو بودیم که زمان حسابی از دست مان در رفت. ما بیش تر شنونده بودیم و می خواستیم شنونده باشیم و از این دریای زَخّار بهره ببریم. از همه جا و همه چیز و همه کس گفتیم. تراب را محکم تر، نستوه تر و جذاب تر از آن یافتیم که می پنداشتیم. به قول قدیمی ها یک پارچه جواهر بود. با آن که پوران خانم و تراب بچه نداشتند، در تمام مدتی که به بحث گذشت، ذره ای از توجه به ستاره کوتاهی نکردند. ستاره همیشه از مهربانی و عطوفت تراب و پوران خانم می گفت و خسته نمی شد.
عصری به پیشنهاد جمیله از خانه بیرون زدیم و رفتیم به گورستان «پرلاشز» که چندان از خانه ی او دور نبود. یادم نمی رود که تراب از همان لحظه ی اول اصرار داشت که حتما «دیوار یادبود کمون پاریس» را ببینیم -که دیدیم. همه جا را نشان مان داد: گور هدایت، ساعدی، مادر سنجری و … . بعد ما را به آبجو مهمان کرد. طرف های ساعت شش بعد از ظهر وقت خداحافظی بود. کار فرهنگی او را بسیار تحسین کردم. از من خواست به اش بگویم که از آن چه منتشر کرده است، چه چیز را در نظر دارم. گفتم: ”راست اش این کاری را که با شماره های «پیکار» کرده اید خیلی درجه ی یک است!“. پرسید: ”کی دارید بر می گردید برلین؟“. گفتم: ”همین فردا …“. گفت: ”اگر توانستم تا فردا صبح به خانه ی جمیله می رسانم، اگر نه قطعا در ایستگاه قطار به اتان می رسانم“. فردا ساعت 11 صبح تراب و پوران خانم زودتر از ما رسیده و کنار قطار ایستاده بودند. نمی دانستم چه واکنشی نشان دهم. راست اش تراب در نظرم چندان بزرگ می نمود که دست و پای ام را گم کرده بودم. او بیاید دمِ قطار تا دو سه سی. دی. را به من برساند؟ و من که باشم؟ وقتی قطار راه افتاد و نگاه ام برای آخرین بار در چشم تراب و پوران خانم گره خورد، انگار غم عالم به دل ام نشست. این آخرین و اولین دیدار ما ​​بود