ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی
نویسنده: ترجمه: مینا سرگردان - بهرام قدیمی جمعه ، ۱۲ دی ۱۳۹۹؛ ۰۱ ژانویه ۲۰۲۱
قسمت چهارم: خاطره آنچه در پیش است
مكزیك
اکتبر ۲۰۲۰
۳۵ سال پیش است.
آنتونیوی پیر به شعلههای آتشی چشم میدوزد که در برابر باران مقاومت میکند. در زیر چتری از کاه که از آن باران سرازیر است، لاپیچی را که با سیگارپیچ پیچانده است با نیمسوزی، میگیراند. آتش دواممیآورد؛ هر از گاهی با پنهان شدن در زیر کندهها. باد به او کمک میکند و با دَم خود شاخههایی را که از خشم سرخ شدهاند شعلهور میکند.
در اردوگاهی به نام "واتاپیل" [نوعی نخل که از برگهای آن برای پوشاندن سقف آلاچیقها استفاده میکنند. -مترجم]، در «سیررا کروز دِ پلاتا» که در میان بازوان مرطوب رودخانههای خاتاته و پِرلاس سر به آسمان بلند میکند. سال ۱۹۸۵نزدیکمیشود و ماه اکتبر با طوفانی به پیشواز گروه میرود که طریق آن آیندهشان را پیشگویی میکند. درخت "بادام بلند" (آن طور که بعدها در زبان شورشیان نامیده خواهد شد) مهربانانه در پای خود به این یک تعداد کوچک، بسیار کوچک و ناچیز زن و مرد نگاه میکند. چهرههای نحیف، پوستهای پژمرده، چشمان براق (شاید از تب، سرسختی، ترس، هذیان، گرسنگی، کمخوابی)، لباسهای قهوهای رنگ و سیاه پارهپوره، پوتینهای بدترکیب به خاطر پیچکهایی که با آن سعی کردهاند تختشان را سرجایشان نگه دارند.
با کلامی پر از مکث، که به سختی در میان سر و صدای طوفان به گوش میرسد، آنتونیوی پیر طوری با آنان سخن میگوید که انگار با خودش حرف میزند:
"فرمانروا باز هم برمیگردد تا کلام سختش را به آنان که رنگ خاک دارند، تحمیل کند؛ با منِ منطقکُشاش؛ با رشوهاش ملبس به صدقه.
در روزی بازمیگردد که مرگ بیرحمانهترین لباسش را به تن کرده است. قدمهایش مزین به چرخدنده و جیر و جیر، ماشینی که راهها را بیمار میکند، به دروغ میگوید که خوشبختی میآوردی، در همان حال که ویرانی میکارد. هر کسی که در مقابل این سر و صدا که گیاهان و حیوانات را به وحشت میاندازد، مقاومت کند، در زندگی و حافظهاش به قتل خواهد رسید، یکی با سرب و آن دیگری با دروغ. شب طولانیتر خواهد شد؛ درد گستردهتر؛ مرگ کشندهتر.
«آلوکسو'اوبها» آنگاه به مادر هشدار میدهند و اینگونه میگویند: "مرگ میآید، مادر، کُشنده میآید".
آنگاه مادر-زمین، نخستین ترین، بیدار خواهد شد، خود را از خواب طوطیان، خواهد تکاند و دادخواه خون حافظینِ خود خواهد شد و رو به نوادگان خود چنین میگوید:
"چند نفری برای مسخره کردن غارتگران بروید. چند نفر دیگر بروید و خواهران و برادرانتان را فرا بخوانید. تا از آب هراسی به دلتان نیفتد، تا سرما و گرما دلسردتان نکند. آنجا که هنوز راهی نیست، راه باز کنید. از رودخانه و دریا بگذرید. کوهستانها را در نوردید. با باران و مه پرواز کنید. شب باشید، روز باشید، سحرگاهان بروید و به همه هشدار بدهید. که نامها و رنگهای بسیاری دارم، ولی قلبم یکیست، و مرگ من هم، مرگ همه خواهد بود. که آنگاه نه پوستش از رنگی که به آن دادهام شرمسار باشد، نه کلامی که در دهانش نشاندهام و نه به قدتان که شما را نزدیک من نگه میدارد. که من به نگاهتان نور خواهم داد، به گوشتان گرما، و نیرو به پاها و بازوانتان. نه از رنگها و سنن مختلف بترسید، نه از راههای گوناگون. زیرا قلبی که به شما به ارث گذاشتم یکیست، یکی است خرد و نگاه."
بنا بر این، با یورش «آلوکسو'اوبها»، ماشینآلات کشندﮤ دروغ خراب میشوند، غرورشان خُرد میشود، لئامتشان داغان. قدرتمندان از کشورهای دیگر نوکرانی خواهند آورد که مرگ ضایعشان را تعمیر کنند. امعا و احشای ماشین مرگ را معاینه میکنند و علت کار نکردنش را مییابند و این طور خواهند گفت: "پر از خون است". سعی خواهند کرد تا علت این واقعهی وحشتناک را توضیح دهند؛ به اربابان خود این طور آگاهی خواهند داد: "نمیدانیم برای چه، فقط میدانیم که این خونیست که وارث خون اولیه [خلقهای اولیه -خلقهایبومی - مترجم] است".
و آنگاه فتنه بر سر و روی خودشان خواهد بارید، در قصرهای عظیمی که در آن قدرتمند سرمست میشود و سوء استفاده میکند. بدون هیچ دلیلی در مناطق تحت سلطهاش، به جای آب، از چشمهها خون خواهد جوشید. باغهایش پژمرده خواهد شد و پژمرده خواهد شد قلوب کسانی که برایش کار و خدمت میکنند. آنگاه قدرتمند رعایای دیگری میاورد تا از آنها استفاده کند. از سرزمینهای دیگری خواهند آمد. و تنفر در میان آن ها که با هم برابرند، زاده خواهد شد و با پول شعله خواهد کشید. درمیان آنها جنگ درخواهد گرفت و مرگ و ویرانی به راه خواهد افتاد در میان کسانی که تاریخ و دردشان را با هم شریکاند.
کسانی که تا دیروز روی خاک و زیر آسمان پیشینیان خود روی زمین کار میکردند و زندگی، تبدیل میشوند به نوکر و بردهی قدرتمند و شاهد نزول بدبختی بر خانههای خود خواهند بود. دختران و پسران خود را از دست خواهند داد، غرق در پوسیدگی فساد و جنایت. حق «شب اول»که با آن پول بیگناهی عشق را میکشد، دوباره رواج مییابد. (بر این اساس زنان باکره در شب اول ازدواج متعلق به ارباب اند- مترجم). نوزادان از دامان مادران غصب خواهند شد تا دنائت و پستی آقایان عالیجناب را ارضاء کنند. به خاطر پول پسران روی والدینش دست بلند خواهند کرد و اندوه خانهشان را خواهد پوشاند. دختران در تاریکی یا مرگ گم خواهند شد، آقایان و پولشان زندگی و بودنشان را به قتل میرسانند. بیماریهای ناشناخته به کسانی که کرامت و دارو ندارشان را به چند سکه فروختهاند حمله خواهند کرد؛ به کسانی که به خلقشان، به خونشان و به تاریخشان خیانت کردهاند و به کسانی که دروغ ساختند و پراکندند.
درخت سیبای مادر، حافظ جهان، آن چنان فریاد بر خواهد آورد که دورترین ناشنوا هم فریاد اعتراض زخمیاش را بشنود. و ۷ صدای دور به او نزدیک خواهند شد و ۷ بازوی دور او را در آغوش خواهند کشید و ۷ مشت گوناگون به او خواهند پیوست. آنگاه سیبای مادر کُندههایش را بلند خواهد کرد و هزاران پای خود را روی راههای آهنی خواهد کوبید و آن را داغان خواهد کرد. ماشینهای چرخدار از راههای آهنین خود خارج خواهند شد. آبها از رودخانهها و مردابها سرریز میشوند و خود دریا از خشم خروشان خواهد شد. آن زمان بطن زمین و زمان در تمامی جهانها باز خواهد شد.
سپس نخستین وجود، مادر-زمین، برخواهد خاست و با آتش خانه و محل خود را مطالبه خواهد کرد. و بر فراز ساختمانهای فاخر قدرت، درختان و گیاهان و حیوانات به پیش خواهند رفت و در قلب آنان مجدداً «وتان زاپاتا»1، حافظ و قلوب خلقها زنده خواهد شد. و پلنگِ خالدار2 باز در مسیرهای اجدادش گام برمیدارد، همانجا که پول و نوکرانش میخواستند حکومت کند.
قدرتمند چیزی را نمیبیند مگر آنکه پیش از آن ببیند که چگونه خودبینیِ احمقانهاش بی هیچ سروصدایی سقوط میکند. و فرمانروا در واپسین دم خود خواهد دید که دیگر در جهانی که علیه مرگی که او فرمانش را میداد، بهپاخاسته و مقاومت کردهاست، هیچ چیزی نخواهد بود مگر یک خاطرﮤ بد.
می گویند این است آنچه مردگان همیشه میگویند، همانها که دوباره خواهند مرد، ولی اینبار برای زندگی.
و میگویند که میگویند: باشد که این کلام را در فلات و کوهستان بشناسند؛ که در درهها و مرغزار از آن باخبر شوند؛ که دارکوبها آن را تکرار کنند و بدین طریق قلبهایی را که برادرانه میتپند آگاه سازند؛ که باران و آفتاب بذر آن را در نگاه کسانی که بر این خاک سکونت میکنند بنشانند؛ و باد آن را به دوردستها ببرد تا در اندیشﮤ رفیقانه آشیانه کند.
تا تمام چیزهای وحشتناک و شگفتانگیز آینده این آسمان و زمین را ببینند.
و پلنگِ خالدار3 دوباره در مسیرهای اجدادش گام بردارد و همانجا که پول و نوکرانش میخواستند حکومت کنند، حکومت کند."
و آتونیوی پیر ساکت میشود و با او، باران نیز. هیچ چیز به خواب نمیرود. همهچیز خواب میبیند.
از كوهستانهای جنوب شرقی مكزیك
معاون گالهآنو
مكزیك ، اکتبر ۲۰۲۰
برگی از دفترچه یادداشت گربه-سگ: قسمت دوم- کلک ها
به شما یادآوری می کنم که تقسیمات [مرزی] بین کشورها تنها برای دسته بندی جرم «قاچاق» و مفهوم بخشیدن به جنگ ها به درد می خورند. البته واضح است که دست کم دو چیز فرای مرزها وجود دارد: یکی جرم که با لباس مبدل مدرنیته فقر و بدبختی را در مقیاس جهانی تقسیم می کند؛ و دیگری، امید به اینکه احساس شرم تنها زمانی سراغ آدم بیاید که پایش را در رقص اشتباه می گذارد، ونه هر دفعه که خودمان را در آینه نگاه می کنیم. برای از بین بردن اولی و شکوفا کردن دومی، تنها لازم است مبارزه کنیم و انسانهای بهتری باشیم. باقی قضایا خود به خود اتفاق می افتد وهمان چیزی است که معمولا کتابخانه ها و موزه ها را پر می کند. لازم نیست دنیا را فتح کنیم، اینکه آن را از نو بسازیم، کفایت می کند. خب پس. نوش! و بدانید که برای عشق ورزیدن، یک بستر تنها بهانه ای است؛ برای رقصیدن، یک ترانه تنها زینتی و برای مبارزه، ملیت تنها تصادفی است کاملا بسته به شرایط.
دن دوریتو دلا لاکاندونا، ۱۹۹۵
معاون فرمانده موی [مخفف مویسس. م] داشت به ماکسو می گفت که شاید بهتر باشد چوب شناور را امتحان کنند (اینجا به آن چوب پنبه می گویند)، اما مهندس کشتی با او بحث می کرد که از آنجا که اینچوب سبک تر است، جریان آب آن را بیشتر با خود می برد. «اما گفتی که در دریا جریان آبی نیست». ماکسو در دفاع از خودش گفت: «خب اگر بود چه؟». معاون فرمانده موی به کمیته های دیگر گفت که مرحله ی بعدی، آزمایش با کلک خواهد بود.
مشغول ساختن و پرداختن چند کلک شدند. با تبر و قمه به تنه های درختی که سرنوشت اصلی شان مبدل شدن به هیزم برای آتش بود، شکل و کارکردی در خور دریا دادند. از آنجا که معاون فرمانده موی چند لحظه ای غایب شده بود، از معاون فرمانده گالهآنو پرسیدند آیا برای کلک ها اسم بگذارند یا نه. معاون فرمانده مشغول نگاه کردن به مونارکا بود که داشت یک موتور قدیمی دیزلی را بررسی می کرد؛ به همین خاطر با حواس پرت جواب داد: «بله، البته».
رفتند و مشغول حکاکی و رنگ کردن نامهایی منطقی و سنجیده بر پهلوی کلک ها شدند. بر یکی از آنها نوشته شده بود: «چومپیراس( نام شخصیت خیالی در برنامه ای تلویزیونی-مترجم) شناگر و جوی پَرَک». بر دیگری: «انترناسیونالیست. فلان چیز سرجای خودش، اما چیز دیگر این است که پا روی دم من نگذاری، داداش». وبر یکی دیگر: «الان بر می گردم؛ زودی میام عزیزم». و بر آن که آنطرف تر بود: «پس پولش به حساب خودتان، وگرنه برای چه آدم را دعوت می کنید؟» گروه حلزون خاسینتو کانک اسم مال خودشان را گذاشتند «ژان روبرت» (فیلسوف و معمار مکزیکی سوییسی- مترجم) تا بدین گونه او در سفر همراهشان باشد. بر روی کلک دیگری که کمی دورتر بود می شد این را خواند: «دیگر گریه چرا؟ چیزی که در دنیا زیاد است آب شور است» و در ادامه آمده بود: «این قایق توسط کومیسیون دریایی منطقه ی خودمختار شورشی زاپاتیست “از ما انتقاد می کنند که چرا روی مناطق و حلزونهایمان اسمهای طولانی می گذاریم، اما برایمان مهم نیست” ساخته شده است، کومیسیونی متعلق به مجمع دولت خوب “به همچنین”. این محصول فاسدشدنی است. تاریخ انقضا: بستگی دارد. کشتی های ما غرق نمی شوند، بلکه تاریخ مصرفشان می گذرد، و این دو چیز متفاوت است. برای سفارش کلک و استخدام موسیقی چی به مراکز خودمختار و شورشی زاپاتیستی مراجعه شود (شامل ماریمبا و اکیپ صدا نمی باشد- آخر اگر غرق شدید و از بین رفتند کی پولش را می دهد؟- اما عوضش از دل و جان آواز می خوانیم...آن هم البته نه همیشه. بستگی دارد). این کلک فقط در بازار بورس مقاومت ارزش گذاری می شود. ادامه در کلک بعدی...». ( البته می بایست دور تادور کلک می گشتی و دیواره های داخلیش را هم می خواندی تا “اسمش” را بخوانی؛ بله، حق باشماست، زیردریایی دشمن مخابرهی نام کامل قایقی را که قرار است غرق کند آنقدر طول خواهد داد که وقتی کارش تمام بشود، قایق دیگر در سواحل اروپا لنگر انداخته است).
القصه، همینطور که داشتند کُنده ها را کنده کاری می کردند، خبرش دهان به دهان گشت. آمادوی دوست داشتنی به پابلو گفت، او به پدرو گفت و پدرو به دفنسا زاپاتیستا خبر داد که [به نوبه خودش] با اسپرانزا مشورت کرد که به کالامیداد گفت: «به هیچ کس نگو»؛ کالامیداد به مامانها خبرداد که در گروه «همچون زنانی که ما هستیم» قضیه را بازگو کردند.
وقتی به معاون فرمانده گالهآنو گفتند که زنها دارند می آیند، شانه بالا انداخت و در حالی که تکه هایی از دهانه ی پیپش را تف می کرد، آچاری را که به آن آچار اسپانیایی می گویند و نیم اینچی است، به مونارکا داد.
اندکی بعد، خاکوبو سر رسید: «هی، معاون، خیلی طول می کشد تا معاون فرمانده موی برگردد؟» معاون فرمانده گالهآنو درحالی که با اندوه پیپ شکسته اش را نگاه می کرد پاسخ داد: «خبر ندارم».
خاکوبو: «تو می دانی چند نفر قرار است سفر کنند؟»
معاون: «نه هنوز. اروپای پایین هنوز جواب نداده می تواند پذیرای چند نفر باشد. چطور مگه؟»
خاکوبو: «آخه، چیزه...بهتر است خودت بیایی و ببینی».
معاون فرمانده گالئونا که چشمش به ناوگان زاپاتیستی افتاد پیپ دیگرش را هم شکست: در کناره ی رود، شش کلکی که با اسامی جنجال برانگیزشان کنار هم در یک خط قرار داشتند، پر از گلدان و گل بودند. معاون فرمانده تنها طبق فورمالیته پرسید: «این دیگر چه داستانی است؟» روبن، با حالت تسلیم پاسخ داد: «این بارِ رفقای زن است».
معاون:«بارشان؟»
روبن: «بله، آمدند و همینطور که می گفتند “این به درد می خورد” گیاه ها را بار زدند. بعد هم دختربچه ای آمد که نمی دانم اسمش چیست، اما سوال کرد آیا سفر طولانی خواهد بود یا نه، یعنی خیلی طول می کشد تا برسیم یا نه. از او پرسیدم چرا این سوال را می کند، مگر قرار است مامانهایش هم به سفر بروند؟ گفت نه، به این خاطر می پرسد که می خواهد یک نهال به این کوچکی بفرستد و اگر سفر را طول بدهیم، درخت دیگر تا به مقصد برسد بزرگ شده و اگر آفتاب سوزان باشد، می شود موقع نوشیدن پوزول زیر سایه اش نشست».
معاون صدایش درآمد که :«ای بابا اینها همه شان مثل هم اند». ( و البته، منظورش گیاه ها بودند). کمیته الخاندرا گفت: نه. این استافیاته است، برای دل درد؛ این آویشن است؛ آن نعناست؛ آنها هم بابونه، پونه کوهی، جعفری، گشنیز، برگ بو، اپازوته و سرده هستند؛ این برای اسهال خوب است، این یکی برای سوختگی، این برای بد خوابی، آن برای دندان درد، این یکی برای دل پیچه، این هم اسمش “دوای همه دردها”است، آن یکی به درد حالت تحوع می خورد (غلط املایی عمدی است-مترجم)، مومو هم داریم، و بادنجان تاجریزی، پیازچه، سداب، شمعدانی، میخک، لاله، رز، گل ناز و از اینجور چیزها.
خاکوبو خودش را موظف دانست توضیح دهد که :«تا کلک را تمام می کردیم و رویمان را بر می گرداندیم، پر شده بود از بار. کلک بعدی را تمام کردیم و باز همین طور. تا حالا شش تا کلک درست کرده ایم، به همین خاطر پرسیدم ادامه بدهیم یا نه، چون هر چندتا که بسازیم باز هم پرش می کنند».
معاون فرمانده که می خواست با یکی از رفقای زن، مسوول هماهنگی زنان که در شالی که پشتش پیچیده بود کودکی را حمل می کرد، بحث منطقی بکند، گفت: «اما اگر همه اینها را بفرستید، رفقا کجا بنشینند؟»
او گفت: «مگر قرار است مردها هم سفر کنند؟»
معاون که کم مانده بود دچار حمله عصبی بشود گفت: «فرقی نمی کند، زن هم که باشند جا نمی شوند».
زن: «آها، آخر ما قرار نیست با قایق برویم. ما با هواپیما می رویم تا حالت تحوع بهمان دست ندهد. البته ممکن است یککمی حالمان به هم بخورد، اما نه زیاد».
معاون: «کی گفته شما قرار است با هواپیما بروید؟»
زن:«خودمان».
معاون: «اما تمام اینحرفهایی را که داری به من می زنی از کجا آورده اید؟»
زن:«آخر اسپرانزا آمد به جلسه ی “همچون زنانی که ما هستیم” و به ما اطلاع داد که اگر با مردهای لعنتی سفر کنیم، همه مان مفلوکانه خواهیم مرد. آنوقت در جلسه با هم توافق کردیم که نمی ترسیم و حاضر و مصمم هستیم که مردها مفلوکانه بمیرند و ما نه. حساب و کتاب هم کردیم و قرار است هواپیمایی را که کالدرون برای پنیا نیتو خرید و دولتهای بد الان نمی دانند با آن چه کار کنند، اجاره کنیم. می گویند بلیطش نفری ۵۰۰ پزو است. تا الان ۱۱۱ رفیق زن اسمنویسی کرده اند، اما فکر کنم هنوز تیم های فوتبال زنان شبه نظامی مانده است. به این ترتیب اگر فقط ۱۱۱ نفری سفر کنیم، می شود ۵۵۵۰۰ پزو، اما زنها و بچه ها فقط نصف قیمت را پرداخت می کنند، پس می شود ۲۷۷۵۰تا. از این مبلغ باید مالیات بر ارزش افزوده و پاداش برای مخارج نمایندگی را کم کرد؛ اینطوری می شود حدود ۱۰ هزار تا برای همه مان. البته این در صورتی است که ارزش دلار افت نکند، اگر بکند، کمتر هم می شود. اما برای اینکه سر پرداخت بحث در نگیرد، گاو نر دادشم را بهتان می دهیم، که مثل فلانی است که اسمش را نمی برم، اما خب چه می شود کرد، همه ی نرها همین اند».
معاون فرمانده گالهآنو در حالی که سعی می کرد به یاد بیاورد پیپ اضطراری اش را کدام گوری گذاشته است، یک مرتبه ساکت شد. اما وقتی دید که زنها شروع به روانه کردن مرغ و خروس و جوجه و خوک و مرغابی و بوقلمون کردند، به مونارکا گفت: «زود باش، معاون فرمانده موی را صدا بزن و بهش بگو بسیار ضروری است که خودش را هر چه زودتر برساند».
صفوف زنان، گیاهان و حیوانات آنقدر طویل بود که تا آن سوی چراگاه می رسید. دار و دسته ی دفنسا زاپاتیستا هم دنبالشان می آمد؛برای ستون این گروه پابلیتو بود که راه را باز می کرد: خودش را در حالت “اگر نمی توانی شکستشان بدهی، به آنها بپیوند” قرار داده بود و سوار بر اسبش راه می پیمود؛ به دنبال او هم آمادوی دوست داشتنی با دوچرخه اش، که لاستیک هایش پنچر بود، می آمد و بعد از او گربه-سگ که گله را هی می کرد. دفنسا و اسپرانزا کلک ها را اندازه می گرفتند تا ببینند دروازه ها تویشان جا می شود یا نه. اسب کهر روی پوزه اش توری با بطری های پلاستیکی داشت. کالامیداد با بچه خوکی در بقلش می آمد که از ترس جیغ می کشید: از ترس اینکه توی رودخانه بیاندازندش تا بعد نجاتش دهند...ترسش هم به جا بود.آن کسی که ستون را می بست به طرز فوق العاده ای شبیه یک سوسک بود؛ روی چشم راستش مثل دزدان دریایی چشم بند داشت، به جای یکی از دستها تکه سیم کج و کوله ای شبیه به یک قلاب داشت و یکی از پاهایش هم چوبین بود: تکه چوبی از همان تنه هایی که کنده کاری شده بودند. آن موجود غریب، از پشت لایه ی ماسکش با لحنی ستایش برانگیز دکلمه می کرد: «با ده توپ در هر طرفش/با بادبانهای بر افراشته، مست از باد/ دریا را نمی شکافد: پرواز می کند/ کشتی بریجانتین./ باخِل، دزد دریایی/ که به لطف شجاعتش، «مخوف» می نامندش/ بنام است در تمام دریاها/ از این سر تا آن سر دنیا». (بخشی از شعری سروده ی شاعر اسپانیایی خوزه اسپرونسدا-مترجم).
وقتی معاون فرمانده شورشی مویسس، رییس هیات اعزامی در حال شکل گیری، رسید، معاون فرمانده گالهآنو را در حالی یافت که لبخندی غیر قابل توضیح بر لب داشت: در جیب شلوارش پیپ دیگری پیدا کرده بود، یک پیپ سالم.
شهادت می دهم.
میو-واق
----
1- Votán Zapata تلفیقی از فرهنگ نوزاپاتیستی و میتولوژی مایا.
2 - مهمترین حیوان در میتولوژی مایا
3 - مهمترین حیوان در میتولوژی مایا