مناسک حج اول ماه مه را بجا بیاوریم! (قُربةً إلى البرولتاریا)
امسال، اول مه ۲۰۱۹ همزمان با چهلمین سالگرد قیام ۱۳۵۷ برگزار میشود و از آنجا که چپ خارجنشین ما،
از خلال پروازهای ذهنی مکرر خود میان شیکاگو و هفت تپه، یدِ طولایی در بههم بافتن آسمان و ریسمان پیدا کرده است،
بیتردید یکبار دیگر این فرصت غیراستثنایی و سنتی را مغتنم شمرده و این روز پر افتخار را به همۀ کسانی که زیر استثمار از فرط فقر و گرسنگی در عذاباند تهنیت خواهد گفت. لابد چند صباحی است که رفقای مؤمن در حال جرح و تعدیل اعلامیۀ سال پیش و سالهای قبل از آن هستند؛ چند واقعۀ امروزین مثل اعتصابات مکرر هفت تپه، شرکت واحد و فولاد اهواز را به سیلابها و فجایع و دست آخر به برجام و تحریم میچسبانند و مثل همیشه "زنده باد، مرده باد!" سرداده و در مدح ضرورتِ وحدت، شعارهای آتشین و مُطنطن میدهند.
ایکاش همۀ ما، فعالان، فعالین و فعالونی که در این روز در پاریس، بروکسل، شیکاگو، برلین و تورنتو... قدمزنان و شعاردهان راهپیمایی کرده و با بوق و کرنا ساندویچهای مِرگِز و هاتداگ تناول میفرماییم، تلاش میکردیم مفهوم واقعی شعار «کارگران جهان متحد شوید!» را در دورنمای تاریخی آن و در صیرورت مبارزۀ طبقاتی امروز درک کنیم.
واضح است که مخاطبین ما، کارگران و زحمتکشانی نیستند که در ایران و یا در هر کشور دیگری، این روزِ "جشن" زحمتکشان را که ۱۳۳ سال پیش، کارگران آمریکا با خون خود بدعتگذار آن بودند، به روزی برای ارائه مطالبات و خواستهای صنفی-سیاسی خود تبدیل میکنند١؛ و یا کسانیکه صادقانه برای حمایت از این مبارزات در این راهپیمایی شرکت جسته و از این طریق پیوند عمیق خود را با تاریخ مبارزات کارگری و انقلابی نشان میدهند. در هر کشوری فراخور رشد مناسبات سرمایهداری و مبارزۀ طبقات، کارگران تلاش دارند این لحظه را مغتنم شمرده و بر نقش تعیینکنندۀ خود در هر آنچه جامعۀ امروزی را میسازد تأکید ورزند. مضمون مبارزات آنها نه تابع برنامهها و مواضع نیروهای چپ، بلکه متأثر از ضرورتهای مبارزۀ واقعی خود آنهاست. آنها در این روز فریاد میزنند که هر چه داریم، از برکت کار زندۀ زحمتکشانی است که کماکان در زنجیرهای فقر و گرسنگی بهسر برده و هر روز و هر لحظه بیشتر در آن فرو میغلتند. این فریادیست که بهراستی سردادن آن چه در ایران و چه تحت دیگر رژیمهای سرکوبگر شهامتی ستودنی میطلبد؛ شهامتی که ما در برابرش احساس سرافکندگی و شرم میکنیم.
روی سخن ما اما، با چپیست که فراخوان میدهد؛ که رهنمود میدهد؛ که قصد دارد مبارزات کارگران را هدایت و رهبری کند؛ در یک کلام، "چپ حزبی" که برنامهای از قبل تدارک دیدهشده را با شعار «وحدت کنید! وحدت کنید!» مثل یک داروی مُحیرالعقول و جادویی به هر مناسبتی سرمیدهد.
بهراستی این چپ از این شعار چه میفهمد و چرا این شعار اینقدر به مذاقش سازگار است؟
مارکس در شرایطی دیگر، در دورۀ لیگ کمونیستها و سپس انترناسیونال اول و زمانی که مفهوم مبارزۀ طبقاتی در قدرتگیری سیاسی طبقۀ کارگر متجسم بود و مضمون این شعار به مثابه واقعیتی عینی در مقابل زحمتکشان قرار داشت، این شعار را مطرح کرد؛ او این شعار را در مرزبندی با چارتیسم و شعار اخوت و برادری آنان، در افشای انواع سوسیالیسم بورژوایی و اوتوپیک و خزئبلات فلسفی سوسیالسم آلمانی، با رجوع به زمینِ سخت مبارزۀ طبقاتی عنوان کرد یعنی بهمثابه یک مرزبندی با انواع سوسیالیسم رفرمیستی، نوعدوستانه و تخیلی. آنچه او به زبان آورد نتیجۀ مشعشعات ذهنیاش نبود بلکه صرفاً به زحمتکشان موقعیتی را یادآوری میکرد که فیالواقع در آن قرار داشتند و به آنان قدرتی را گوشزد میکرد که در آن موقعیت نهفته بود. مارکس مشخصاً به آنان یادآوری میکرد که دیگر نباید خود را بر اساس سیستم اصنافِ فئودالی و مناسبات استاد شاگردی متکی بر نظام فئودالی تصور کنند بلکه باید بر موج خروشان صنعتی نیمۀ قرن نوزده تکیه زده و وحدتی را که بورژوازی اجباراً بنا به نیازهای رابطۀ استثماریِ خود، به آنها اهدا کرده، مبنای سرنگونی او قرار دهند. مارکس سیالیت این تاریخ، تاریخ مبارزۀ طبقات را احساس میکرد و بهخوبی نشان میداد که در آن لحظه از رشد مبارزۀ طبقاتی، پروازِ تجریدِ کارِ مشخص به کار مجرد ممکن گشته است. سیالیت مبارزه و رشد مناسبات سرمایهداری امکان داده است که معدنچیان و فلزکاران، نجاران و ریسندگان، دوزندگان و قالیبافها، درودگران و کوزهگران، خیاطان و نساجان و دباغان و رنگرزان و عملهها و دستفروشان و سنگتراشان و آهنگران و... با صنعتیشدنِ هرچه بیشتر تولیدِ اجتماعی و تشدید تقسیم کار و رابطۀ استثماری، دیگر چیزی جز جوهرِ حرفههایشان، یعنی کارگر نباشند؛ سرمایه عصارۀ حرفههای آنان را مکیده و در نیروهای جدید تولیدی دمیده و متجسم کرده و در نتیجهْ آنها را به نیروی کاری خالص، بیاصل و نسب، به پرولتاریایی همه کاره و هیچ کاره تبدیل کرده است؛ دیگر آنها سوبژکتیویتۀ محض هستند، انسانِ "از دو سو آزادی" که در این موقعیت، در این پرواز تجرید، امکان فتح قلل مرتفع بشری را به کف آورده است. مارکس، در مانیفست، مصلحین اجتماعی و موعظهگرانی را که سیالیت تاریخی را نمیبینند و زحمتکشان را به دنیایی متصاعد شده از ذهنشان فرامیخوانند به تمسخر میگیرد. او بهوضوح میبیند که این سیالیت تاریخی، پایه و مبنای وحدت آتی پرولتاریا و لحظهای تاریخی است که افق فرارفت از سرمایه را محتمل میسازد.
این افقِ اتحاد که مارکس با انترناسیونال اول به آن جان میبخشد، مبنای شکلگیری نوعی"هویت کارگری" گشت که زمینهساز جاافتادنِ قطعی طبقه در رابطۀ ایجابی خود با سرمایه در قرن بیستم بود. وجود این هویت کارگری و نهادهایی که در آنها عینیت مییافت، یعنی واسطههای اجتماعیِ طبقه، موجب ادغام هرچه بیشتر بازتولید نیروی کار در سیکل سرمایه گشت بهطوریکه از انقلاب آلمان (۱۹۱۹) تا مه ۱۹۶۸ فرانسه ما با دورانی روبرو شدیم که علیرغم افتوخیزها، شورشها و انقلابهایش، طبقۀ کارگر در مدیریت جامعه سهیم بود. بحران سالهای ۷۰ که مه ۶۸ نمودی از آن بود، این رابطۀ ایجابی را دستخوش تلاطم کرد و در بازسازی مناسبات سرمایهداری پس از آن، هویت کارگری، نهادها و مناسباتی که بیان آن بودند مورد حمله واقع شده و نتایج فجیعی در وضعیت کارگری ایجاد شد. هیچ نوع بازسازیای بدون شکست کارگری ممکن نیست.
بر زمینۀ چنین دورنمایی باید افق اندیشۀ چپ را بررسی کرد. اندیشۀ مارکس در سوسیالدموکراسی آلمان با چرخش انقیاد صوری به انقیاد واقعی و تبعات آن در جامعۀ سرمایهداری، به یک ایدئولوژی جامد تبدیل شد که قشر روشنفکر جدید، خود را در آن مییافت. جهش مبارزۀ طبقات در شوروی و در خود آلمان، جهتگیری رادیکالتری را زیر نام لنین به آن داد، اما شکست انقلاب آلمان و تغییر ماهیت حزب و قدرت بلشویکی در روسیه زیر فشار ضرورتهای "رشد نیروهای مولده"، اندیشۀ رهبران بلشویک را در قالبی ایدئولوژیکی بلعید که "لنینیسم" نام گرفت و برنامهگرایی برای زمانی طولانی خطومشی کمونیستهایی شد که آنرا در کشورهای خود ترجمهکردند. هر بار به نام این متفکرین و انقلابیون سترگ، ایدئولوژیای پایه میگرفت که تمام غنا و نبوغ آنان را، سیالیت اندیشهشان را در پس مشتی "مواضع" میخشکاند.
اما، امروز ما چه چیز از این سیالیت و تطور تاریخی میفهمیم؟
جز آنکه ۱۵۰ سال بعد، آنرا به مشتی مواضع برنامهای تقلیل داده و بخواهیم به زورِ تبلیغ و ترویجی بیثمر – زیرا واضح اما بدون هیچ مضمون واقعی – آنرا در مغز قهرمانان کارگری، "پیشروترین" آنها (بخوان آنهایی که ما را به عنوان مُرشد خود پذیرفتهاند!) فرو کنیم.
تلاش دوستان این است که آگاهی طبقاتی را به کارگران تزریق کنند گویا آنها کارگران را موجوداتی فاقد آگاهی تصور کردهاند که قرار است آگاهیای را که خارج از مبارزه طبقات تدوین شده (البته از آنجایی که هیچ آگاهیای نمیتواند خارج از مبارزۀ طبقاتی تولید شود، این یک آگاهی مسخشده از دورۀ دیگریست) به آنان آموزش دهند. این همان درک ایدئولوژیکیشدۀ سوسیال دموکراسی آلمان است که از کائوتسکی به لنین و بلشویکها رسید. دوستان درک نمیکنند که آگاهی چیزی جز هستیِ آگاه نیست و به نحوی خودبهخودی بر بستر مبارزۀ طبقات متولد میشود، اما این آگاهی از آنجا که به واسطۀ تقابل کارگران با سرمایه بوجود میآید، یک آگاهی بلافصل نیست، بلکه یک آگاهی تئوریک است، یعنی در یک کلام تئوریست.
این به نحوی اتوماتیک و رمزآمیز نیست که طبقۀ کارگر میداند چه چیز است و چه میکند. این امر بهخاطر رابطۀ ایجابیاش با سرمایه، همواره از وساطت دشمن میگذرد؛ یعنی آنچه کارگران هستند و میکنند از آنچه سرمایه در مقابل آنها هست و کنشی که در این تقابل دارد، میگذرد. آگاهی کارگران به آن کاری که میکنند، یک دروننگری نیست، یک روشنگری هم نیست، بلکه فرآیندی عینی است زیرا رابطهایست که در برخورد با ضرورتی دیگر مشخص میشود یعنی فرایندیست که در آن، کنشها، اهداف و شعارهایش ضرورتاً از غربال فعالیتِ متخاصمِ سرمایه میگذرد.
چپ سنتی ما سالهاست که صرفنظر از وضعيت خاص مبارزه، فراخوان میدهد که "وحدت کنید"، "مبارزات اقتصادیتان را سیاسی کنید"... و فکر میکند باید این را به طبقه آموزش دهد! فکر میکند که اگر به طبقه یاد بدهد که ارزش اضافی چیست، که او خالق همه چیز است، دست به این مبارزۀ سیاسی خواهد زد. گویا کارگران به تمام این آموزشهای ارزنده واقف نیستند!
چه کسی بهتر از کارگر هفت تپه میداند که استثمار چیست؟ که ارزش اضافی چیست؟ که معنی "سیاسی کردن مبارزه" چیست؟ اگر او به این نصایح پدرانه گوش نمیدهد، بهخاطر عدم آگاهیاش به چیزی نیست که "کمونیست ها" به آن آگاهند. هر کدام از این مدعیان کمونیسم را اگر بهجای یک کارگر هفت تپه بگذاریم، همان کاری را میکند که او کرده و میکند و یا سه روز بعد، در زندان جمهوری اسلامی خوابیده است.
آن آگاهیای که محصول عینی مبارزه باشد، میداند که با چه سرمایهای طرف است و این اوست که باید راه مبارزه خود را با این سرمایه بیابد. این راه، از قبل تعیینشده و پیداشده نیست زیرا هر مبارزهای در تطور مبارزۀ طبقات بدیع است و باید راه خود را بیابد.
امروز در شرایط سرمایهداری بازسازیشده و جهانیشده قرن بیستویکم، زمانیکه مبارزۀ طبقات و رشد سرمایه، آن هویت کارگریای را که مارکس نوید دهندۀ آن بود در بازسازی سالهای ۱۹۸۰ خود، زیر و رو کرد و مختصات اساسی طبقه را با تغییرات ساختاری خود برهمزد، روشنفکران عزیز ما میخواهند وحدتشان را بر چه اساس بنا سازند؟ اصلاً منظورشان از این "وحدت" چیست؟ از این وحدت، امروز، در سرمایه چه مانده است و چگونه سرمایه قطعهقطعهشدگی طبقه کارگر و مطالبات او را به رویش بازپسمیفرستد؟ یک نگاه گذرا به تجربیات جنبش کارگری بهخصوص مبارزات اواسط سالهای ۱۹۸۰ مثلاً در راهآهنِ فرانسه، زمانی که سندیکاهای سنتی پشت سر گذاشته شده و "هماهنگی"های کارگری به وجود آمده بودند نشان میدهد که چگونه این وحدتِ پیشینی به گل نشست و در جریان مبارزات، حتی میان کارگران و کارکنان یک موسسۀ بزرگ، صحبتی از وحدت پیش نیامد؛ در آنجا سرمایه قطعهقطعهشدگی حرفهها و رشتهها را در شکل "هماهنگیها" و "اوتونومها" بهسوی طبقه پرتاب کرد و دیدیم که فیالواقع "هماهنگیها" چیزی جز به رسمیت شناختهشدن این پارهها نبود؛ اما بوجود آمدن این "هماهنگیها" خود یک لحظه از روند مبارزات کارگریست که خبر از تغییر و تحولات در سطح روابط تولیدی میدهد. خود این وضعیت، در دهۀ ۱۹۹۰ به بیثباتشدن و ناپایدارشدن هرچه بیشتر کارگران کشید و میلیونها کارگرِ زن و مرد را به بیحقوقی مطلق راند... باید به همۀ این تغییرات، خیره نگریست و آنها را مورد بررسی و تحلیل قرار داد، نه آنکه به سبک برنامهنویسانِ معاصر، "هماهنگیها" را هم، به لیست تشکلات کارگری بیافزاییم؛ تو گویی قرار است در دنیایی افسانهای و تخیلی، کارگران از میان اشکال گوناگون تشکلیابی یکی را "انتخاب" کنند!
صندوقهای اعانه و کمک، ائتلافات کارگری، اتحادیهها، سندیکاهای حرفهای و شاخهای، محلی و سراسری، شوراها، کمیتههای کارگری، تشکلات واحد کارخانه، هماهنگیها، سندیکاهای اتونوم، کمیتههای موقت، سازمانهای همیاری و همبستگی و غیره برای سرگرمی و تفنن کارگران به وجود نیامدهاند؛ هرکدام در مرحلهای از مبارزه و در مقابل محدودیتهای اَشکال متعارف گذشته، به نیازهای مشخص روز پاسخ گفتهاند؛ اصلاً مگر چیزی در عرصۀ مبارزۀ طبقات بدون ضرورتی تام پدید میآید؟! اما ما بیاعتنا به این تاریخ، همان معادله دو مجهولی را دو دستی چسبیده و حتی سعی نمیکنیم منطقِ زیرین و ضرورت این تغییرات در فُرمِ مبارزه را که الزاماً خبر از تغییرات در محتوای مناسبات طبقاتی و رابطۀ استثماری میدهند بفهمیم؛ همان فرمولاسیون قدیمی مانیفست را که منطبق با شرایط ۱۵۰ سال پیش بود حفظ کرده و تمام این انواع را به روالی دموکراتیک و انتخاباتی درک میکنیم یعنی جدولی برای خود فراهم کرده که بنابر شدت و ضعف جنبشها یکی از این "ابزار" را از بالا تجویز میکنیم. ما با اعتمادبهنفسی لایزال همان حرفهای صد سال پیش را که آن روز ضرورت تاریخی خود را داشته و بهنحوی خودجوش از مبارزات کارگران بیرون زده بود، راهحلِ امروز وانمود میکنیم.
ما شاهد بودیم که چگونه در این قطعهقطعهشدگی، بیثباتی و ناپایداری وضعیت کارگری، هرگونه امکان وحدتِ پیشینی "طبقه" برای انقلاب از میان رفته است؛ وحدت طبقه کارگر را همیشه سرمایه ایجاد کرده؛ هرگز کارگران بهواسطۀ یک جهش سوبژکتیو، بهواسطۀ یک شعار یا تبلیغوترویج به وحدت با یکدیگر دست نیافتهاند؛ این شعار فقط زمانی کارآیی داشته که بر زمینۀ ساخت و کارکرد سرمایه اتکا یافته است. از همان اولین گامهای انقیاد صوری و حرکت آن تا انقیاد واقعی، همواره این سرمایه بوده که زمینۀ وحدت طبقه را در تولید سرمایهداری فراهم کرده است؛ تمام آنچه را که در فرآیند تولید، "نیروهای اجتماعی کار" مینامیم، سرمایه در خود، در سرمایۀ ثابت و سازماندهی کار حک کرده و به کار میاندازد. "طبقه کارگر" نتیجۀ امروزین چنین فرآیند پیچیدهایست و نه محصول حرکت صرف سوبژکتیویتهای که سازندۀ این پروسه باشد.
وحدت به مفهومی که مورد نظر چپ سنتیست دیگر در شرایط فعلی ناممکن است زیرا خلاف جهت رشد مبارزۀ طبقاتیست. شعار وحدت را نباید جدا از سمت و سوی حرکت مبارزۀ طبقاتی و سرمایه، به نحوی ایستا مثل یک شیء مستقل دید؛ وحدتی که در خدمت انقلاب است، در جهتی دیگر میرود چرا که جامعۀ امروز به جهت دیگری میرود. در زمان مارکس، کارگران در هستی روزمره خود میدیدند که "کارگر" شدهاند زیرا از شرایط کارشان جدا شده بودند. مفهوم "کارگر بودن" که تکامل حرکت ساختاری سرمایه بود هرچه بیشتر ثقل و قوت میگرفت و همه را به طور "طبیعی" وحدت میداد. آنجا حرکت خودِ سرمایه از میانبُردن پیشهوران و عمومیکردن جایگاه کارگران بود؛ جهت این حرکت رو به افت بودن و تحلیل رفتن پیشهوری و کارگاههای کوچک و برعکس تقویت تمرکز نیروی کار در کارخانهها بود. امروز اما، ما در شرایطی وارونۀ آن جهت قرار داریم. ساخت سرمایهداری پس از بازسازی سالهای ۱۹۸۰ با تغییرات ساختاری خویش، امکان هر وحدتی "در طبقه" را از میان برده یعنی دیگر سمتوسوی حرکت مبارزۀ طبقاتی واژگون شده است؛ امروز طبقۀ کارگر در مبارزاتش نه با وحدت طبقاتی بلکه با واقعیت قطعهقطعهشدگی، بیثباتی و ناپایداری خویش طرف است. ما به سمت شرایطی در سرمایهداری میرویم - و این جنبۀ پیشروی رسالتِ تاریخی سرمایه است - که این وضعیتِ واقعیِ کارگران، مفهوم "تعلق طبقاتی" آنان را از ضرورت تاریخی، تثبیتشده و مُقدر گذشته، به مرور خارج کرده و آنرا بهسوی "حادث شدن" سوق میدهد. پس بهخصوص نباید از این قطعات انتظار "طبقه بودن" و اتحاد طبقاتی داشت؛ آنها همانطور که در تمام مبارزات سالهای ۱۹۹۰ در اروپا دیدهایم، حداکثر بهعنوان قطعاتی کنار هم چیدهشده، قادر به "همبستگی" با یکدیگر خواهند بود و مطالباتِ همبستگی هرگز از فضای جامعۀ مدنی فراتر نمیرود. اینکه چهل سال است موعظههای چپ سنتی در زمینۀ وحدت و تلاشهای خود جنبش کارگری برای ایجاد تشکلات سراسری با اینهمه مشکل روبروست، خود، بهترین اثباتِ این جهتِ واژگونه است. فقط خودپویی و دینامیسم خودِ جنبش است که میتواند این قطعهقطعهشدگی زحمتکشان را پشت سر بگذارد؛ اما در این حالت، آنها بهسوی وحدتی میروند که "وحدت طبقه" نیست، بلکه وحدتی است که تمام تعینهای سرمایه را به سئوال میکشد و "طبقه بودن" یکی از همین تعینهاست. جهت حرکت تضاد به سمت زیر سئوال رفتنِ تعلق طبقاتی پرولتاریاست و امکان وحدتی فراتر، عالیتر در میان زحمتکشان را نوید میدهد.
* * * * * * * * * * * *
درک این نکتهْ دشوار بهنظر نمیرسد که بازسازی و احیای وحدتی که مبنای هویت کارگری بود در شرایط امروز دیگر امکان ندارد، اما مسئلۀ پیچیدهتر که شاید به همان اندازه شایستۀ تأمل باشد، اقبالیست که در ایران انواع نظریههای منتسب به لنین (و در ابعاد کمتری تروتسکی و مائو و باز هم کمتری باکونین) از آن برخوردارند.٢
همۀ این نظریات در جوهر خود و در نتیجه در برخورد عملی خود یکسانند. اساس آنها اتکا به یک تئوری همیشه معتبر، لایتغیر، متکی بر "خصلت ذاتاً انقلابی طبقه کارگر" است که همیشه و همه جا یکسان و یک شکل باید به مصاف سرمایۀ همه جا یکسان و یک شکل برود؛ در رابطۀ ایجابیِ کار و سرمایه که مارکس خطوط بنیادین آن را تدوین نمود، ما شاهد تغییرات چشمگیر در دو طرف رابطه و در نتیجه در خود رابطه بودهایم؛ تعریف و نقش هر کدام از دو سرِ تضاد، مجموع درگیری آنها، بستر این مبارزه و اشکال سازمانیابیِ آنها همواره با افتوخیز مبارزۀ طبقاتی دستخوش تغییر بوده است.
اما چرا چپ ما تا این حد، در این مضمون ایدئولوژیک اصرار میورزد؟ آیا واقعاً فکر میکند که نصایح و موعظههای برنامهگرایی که بیان عینیتیافته و استقلالیافته مواضع مارکسیسم قرن نوزدهم است، کوچکترین امکانی در محقق کردن این وحدت دارد؟ آیا واقعاً پس از چهل سال، از دیدن محدودیتها و عجز این ایدئولوژی ناتوان است؟ یا پس از شکستهای انقلابهای قرن ۱۹ و ۲۰ لاجرم و سرانجام به معجزه و جادو اعتقاد پیدا کرده است؟!
خیر! او هم بهخوبی میداند که هرگز چنین اتحاد و وحدتی از این تبلیغات و ترویجات بیرون نخواهد زد؛ اما او در جستجوی چیز دیگری است. او فقط در اندیشۀ مبنا و توجیهی برای وجود خویش است. چپ سنتی ما دربهدر به دنبال مشروعیت میدود و در این کار، نیاز به پایهای اجتماعی دارد که به او لقب "نمایندگی" عطاکرده تا برایش مجوزی برای شرکت در مبارزات اجتماعی و دنیای دموکراسی بورژوایی فراهم شود.
این چپ، از آنجا که طبعاً نمیتواند در فائق آمدن بر این قطعهقطعهشدگی تولید و لاجرم قطعهقطعهشدگی و تشتت در مطالبات کارگری نقشی داشته باشد، از آنجا که هیچ اقبالی در تحلیل و سنتز مبارزۀ طبقات و مبارزات کارگری ندارد – امری که مستلزم به زیر سئوال کشیدن و نقد تمام ایدئولوژی و پیشینۀ خود است – تلاش دارد در عرصۀ سیاستِ بورژوایی قد راست کند. او میبیند که با قدم گذاردن به عرصۀ سیاست و طرح خواستهای عام سیاسی (که در برنامه منعکس است)، در غیاب آن وحدت واقعی و اصیلی که مارکس به آن صلا میداد، ممکن است به "وحدتی" در عرصۀ سیاست دستیافته، وارد مراودات این عرصه شود؛ مگر انواع و اقسام احزاب سوسیالیستی و کمونیستی در غرب چیزی جز این هستند!؟
این وحدتی که چپ سنتی ما طبقه کارگر را به آن فرامیخواند، وحدتی است که صرفاً به این نیروها اجازه میدهد احیاناً در زدوبند سیاسی حاکمیت شرکت کنند. عناصری از اقشار تحصیلکرده هم که عموماً متعلق به خردهبورژوازی متوسط و فقیر هستند، نسبت به این گفتار تمایل نشان میدهند از آن جهت که بهواسطۀ جایگاه بینابینی روشنفکران در حوزۀ تولید اجتماعی، همواره در خطر سقوط قرار داشته و مضافاً در اقتصاد امروزین یعنی سرمایهداری بحرانزده در موقعیتی هستند که راه آیندهشان را مسدود میبینند. سرمایۀ در بحران، راه را بر همۀ "تازهواردین" این سیستم به هر شکل ممکن میبندد؛ مگر آنکه در عرصۀ اقتصادی نیازی مشخص به نیروی کارِ تحصیلکرده و مُفت که به هر شرایطی تن میدهد شناسایی شده باشد (آلمان خانم مرکل).
در شرایطی که در ایران، دهها هزار روشنفکر تحصیلکرده، درسخوانده و آمادۀ ورود به گردونۀ سرمایه و خدمت به آن، از چنین امکانی محروماند، چه چیز طبیعیتر از آنکه این روشنفکران تلاش کنند این گردونه را از آن سو چرخانده و در مدیریت دولت آتی و در قدرت سیاسی آن، خود را، یعنی نخبگان این جامعه را سهیم سازند؛ و تمام این فعالیت را نیز در کمال تواضع و فداکاری به نام زحمتکشان و "طبقه" انجام میدهند. این تمایل، گرایشی آگاهانه و "حسابگرانه" از جانب آنها نیست بلکه در فتیشیسم مناسبات سرمایهداری جاریست و آنان ایدئولوژیِ منطبق با آنرا به نحوی ناخودآگاه، "طبیعی" و در نهایتِ صداقت جذب میکنند.
بدین گونه است که امروز، ریشۀ گفتار "سازماندهی" و منشأ تمام "سازمانیابی"هایی که روشنفکران خطاب به کارگران تجویز کرده و مروج آن هستند، به ماهیت آنان در مناسبات واقعی طبقات بازمیگردد؛ به جایگاه خاصی که در آن قرار دارند. آنها در تلاش نیستند که سیالیت مبارزۀ واقعی کارگران را دریابند و احیاناً برای مبارزهْ مصالح فراهم کرده و بدون ادعاهای رهبری یا جایگاههای رفیع، احدی از آحاد زحمتکشان باشند، بلکه صرفاً در نخ آنند که برنامهای از قبل تدارکدیدهشده را که دست بر قضا دستپخت خودشان هم هست و آنان را بهقدرت میرساند به کارگران قبولانیده و به یمن مبارزات آنها، برای خود در هدایت و رهبری جنبش و جامعه جایی بازکنند.
شاید وقت آن رسیده باشد که نه "مواضع" مارکس را – که الزاماً محدودیتهای تاریخی خود را دارد – بلکه بینش او را سرمشق قرار دهیم و به اصل، به زمین سخت مبارزاتِ روزمره بازگردیم.
حبیب ساعی
اندیشه و پیکار
۲۹ آوریل ۲۰۱۹
- - - - - - - - - - - - - - - -
١- نگاه کنیم به مبارزات جاری در فرانسه و جنبش "جلیقه زردها" که تلاش دارند این روز اول مه را به روزی برای همگرایی مبارزات کارگری و تودهای تبدیل سازند؛ یا به اول مه ۲۰۱۶ که در جریان جنبش "شبهای ایستاده" برگزار شد و نقطۀ اوجی در مبارزات علیه قانون کار جدید دولت مکرون بود.
٢- از شرایط غرب و نقش روشنفکران تروتسکیست در عرصههای دانشگاهی، سندیکایی و دولتی آن سخنی نمیگوییم چون باید آنها را بخشی از مبارزۀ ایدئولوژیک درون حاکمیت به شمار آورد؛ گذشته از جذب آنها در حیات "دموکراتیک" این جوامع، بهخوبی میبینیم چطور تمام مشاغل تدریسی در کُرسیهای "مارکسی" دانشکدههای علوم اجتماعی در دست این دوستان است و توانستهاند از سندیکالیسم دانشجویی به سندیکالیسم کارگری و از آنجا به مشاغل سیاسی و حتی به کابینههای دولتی و سپس خود هیئت حاکمه "نفوذ" کنند. کافیست بدانیم که در فرانسه شاید نیمی از پُستهای دولتی و حزبی در زمان قدرت سوسیالیستی – از مانوئل وَلس فاشیست تا ژوسپن "مدرن و منعطف" – همه در اختیار"نفوذی"های تروتسکیست بود! از خودت میپرسی آنتریسم و نفوذ این دوستان دقیقاً چه جهتی داشته است؟!