ويرايش دوم همراه با چند مطلب جديد

در اين ستون مطالب زير آمده است: در سوگ ژرژ لابيكا از تراب حق شناس/ نكاتى از زندگى نامۀ او از اومانيته/ ما همرزمى بزرگ را از دست داديم از انجمن اوروپالستين/ درسى كه لابيكا از استقامت ماركسيستى به ما آموخت از آندره توزل/ انديشۀ ماركس سوگوار است از لوسيان سِو/ ميراث انقلاب ها از دومينيكو لوسوردو/ فرهمندى و جذِبۀ پيشگامان از ژاك بيده/ حقيقتِ آن روشنفكر رزمنده از استاتيس كوولاكيس/ مانيفست و سرنوشت آن از ژرژ لابيكا. جديد

در سوگ ژرژ لابيكا فيلسوف و مبارز كمونيست
تراب حق‌شناس


ب با خاموشى ناگهانى ژرژ لابيكا، در اثر خونريزى مغزى، در ۱۲ فوريه جارى، در سن ۷۹ سالگى، انديشۀ رزمندۀ ماركسيستى يكى از مدافعان روشن بين و خستگى ناپذير خود را از دست داد. وى متولد ۱۹۳۰ در تولون (فرانسه) بود و استاد ممتاز در فلسفۀ سياسى و به ويژه تاريخ و تئورى ماركسيسم در دانشگاه پاريس ۱۰ (نانتر) و نخستين معاون شوراى علمى آن. در مركز ملى تحقيقات علمى فرانسه (CNRS) آزمايشگاه فلسفۀ سياسى، اقتصادى و اجتماعى را تأسيس كرد و مديريت آن را به عهده داشت. عضو كميتۀ علمى و تحريرىۀ قريب پانزده نشرىۀ فرانسوى و خارجى بود و نويسندۀ بيش از صد مقاله و تحقيق و برگزار كننده يا شركت كننده در ديدارها، كنفرانس ها و كنگره هاى بين المللى. مدير يا مؤلف حدود ۵۰ اثر جمعى در مسائل مختلف فلسفۀ سياسى از جمله «فرهنگ انتقادى ماركسيسم».
پژوهشگر و مفسر آثار ماركس و مبتكر پروژه هاى متعدد تحقيقى (از جمله نشرىۀ اكتوئل ماركس) و مبارز انقلابى و ضد استعمارى، كمونيست و منتقد پيگير و صاحب آثار فراوانى (به تنهايى يا در همكارى با ديگران) كه بسيارى از آنها به زبان هاى غير فرانسوى ترجمه شده است. لابيكا چند نسل از انديشه ورزان و مبارزان متعهد چپ را تحت تأثير انديشۀ خود قرار داد. صراحت بيان، تعهد سياسى او در كنار كارگران و زحمتكشان در فرانسه و در عرصۀ جهانى و مواضع ضد استعمارى او از الجزاير گرفته تا فلسطين و عراق وحمايت از ديگر مبارزات آزاديخواهانۀ خلق ها، روحىۀ اميدوار و طنز شاعرانه اى كه در برخى آثارش عليه انواع نژادپرستى به كار مى برد و نيز حضورش در كنفرانس ها، مجامع رسمى و نيز تظاهرات توده اى او را تا آخرين دم در صحنۀ علم و پژوهش و مبارزۀ اجتماعى و سياسى همراهى كرد. او سرمشقى به ياد ماندنى براى مبارزان راستين چپ بود.
ما اين سخنان زنگدار او را فراموش نمى كنيم:
«طبقۀ كارگر ديگر وجود ندارد، اما همۀ كاسه كوزه ها را سر او مى شكنند. كمونيسم تنها پادزهر، تنها نوشدارو، تنها درمان، تنها بديل (آلترناتيو) براى جامعۀ تحت استثمار سرمايه دارى ست كه هرگز چهرۀ انسانى ندارد. همۀ نفرين شدگان زمين اين را مى دانند كه هر روز تعدادشان بيشتر مى شود و هر روز بر فلاكت شان افزوده مى گردد. تنها اراذل اند كه در كنار آنان نمى ايستند و درست از همين ميتوان آنها را شناخت.»
در جريان يك راهپيمايى اول مه با تأسف مى گفت: «هم اكنون در حالى كه تهاجم سرمايه به دنياى كار بيش از هر زمان ديگر است، پاسخ نيرومند و شايسته اى از سوى دنياى كار وجود ندارد». و دليل آن را «خيانت احزاب سوسيال دموكرات و مدعيان دروغين چپ» مى دانست. (به نقل از حافظه)
يا جاى ديگر مى گفت: «امروز خط مرزبندى بين چپ و راست در اروپا قضىۀ فلسطين است.»
در مراسم تدفين اش كه در ۱۶ فوريه با حضور ناديا همسر و تى يرى فرزندش و جمعى از نزديك ترين شاگردان، همكاران و همرزمانش در گورستان پِك (سن ژرمن آن له) انجام شد دسته گلى هم به نشانه سپاسگزارى به نمايندگى از خلق فلسطين بر تابوتش نهاده شد.
انديشه و پيكار مراتب احترام خود را به خاطرۀ استاد ژرژ لابيكا، رفيق و دوست مهربان و متواضعى كه سالها ست با انديشه هايش در كنگرۀ بين المللى ماركس و در مناسبت هاى ديگر آشنا بوده و به ويژه با مواضع راديكالش در حمايت از كارگران و زحمتكشان جهان و همچنين خلق فلسطين دلگرم بوده ايم تقديم مى دارد و خود را در غم خانواده ودوستان و ياران وفادارش شريك مى داند.
تراب حق شناس ـ فوريه ۲۰۰۹
*************************************
و اينك برخى از آنچه دربارۀ ژرژ لابيكا نوشته اند (ترجمۀ ت. ح.):

نكاتى از زندگى نامۀ او

ويرايش ژرژ لابيكا در دسامبر ۱۹۳۰ در تولون (فرانسه) در خانواده اى كم درآمد زاده شد. پدرش كارگرى ايتاليايى تبار بود و مادرش پرستار. در محيطى لائيك و داراى سنت نيرومند دموكراتيك و سياسى بزرگ شد. خواهرش كه پرستار بود يكى از مسؤولين كمونيست ناحىۀ «آلپ ماريتيم» شد كه خانواده دوسال پس از تولد پسر در آنجا مقيم شده بودند. تحصيلاتش را در نيس و «اكس آن پروانس» و پاريس (همزمان با كاركردن) پى گرفت. آثار ماركس و كلاسيك هاى ماركسيسم را به دقت مطالعه مى كند و به ويژه آثار لنين را با ژرف نگرى در جريان پژوهش هايش دنبال مى كند و يكى از رفرانس هاى سياسى و فلسفى اش باقى مى ماند (انتشار «دفتر آبى لنين» نشانه اى از اين پيوند است).
عضو حزب كمونيست فرانسه از ۱۹۵۴ به بعد، پس از پذيرفته شدن در كنكور دبيرى، از ۱۹۵۶ به تدريس فلسفه در دبيرستان الجزيره (در الجزاير) پرداخت. ورود او بدانجا در اكتبر ۵۶، مقارن با «نبرد الجزيره» بود و اعلام حكومت نظامى. وى كه معلمى جداً ضد استعمار و از شور مبارزۀ استقلال طلبانۀ مردم الجزاير سرشار بود بى درنگ با شبكه هاى جبهۀ آزاديبخش الجزاير (FLN) در منطقۀ خودمختار رابطه برقرار كرد و مانند معدودى از روشنفكران فرانسوى ديگرى كه در الجزيره كار مى كردند به چريك ها يارى مى داد. ملاقاتش با ناديا، همسر آينده اش، كه تازه ديپلمش را گرفته بود و براى آموزگارى درس مى خواند در اين زمان رخ داد. ژرژ كه مى ترسيد مجبور به خدمت نظام در الجزاير شود، توانست خدمت نظام خود را به بارسلونت (آلپ پروانس ـ فرانسه) بيندازد و ۲۸ ماه در اين منطقه گذراند. طى همين دوره است كه با قوم نگار معروف فرانسوى، خانم ژرمِن تيليون (Germaine Tillion) كه به عنوان ميانجى بين دولت فرانسه و جبهۀ آزاديبخش الجزاير براى پايان جنگ تلاش مى كرد در شهر نيس ملاقات كرد.
سال ۱۹۶۰ كه به الجزاير بازگشتند، ژرژ و ناديا بايد با خشم شديد «ارتش سرى» درگير مى شدند كه ژرژ را «به اعدام محكوم» و براى سرش جايزه تعيين كرده بود. زوج ژرژ و ناديا در ۱۹۶۲ ناگزير پيش از آن كه سال تحصيلى به پايان رسد به فرانسه بازگشتند. با اعلام آتش بس، رفراندوم و اعلام استقلال الجزاير در ژوئىۀ ۱۹۶۲، لابيكا توانست در چارچوب همكارى فرانسه ـ الجزاير، شغلى در دانشكدۀ الجزيره بيابد. او براى آموزش كادرهاى الجزاير مستقل كوشيد وروابط فكرى و فرهنگى خود را گسترش داد. با روزنامۀ المجاهد، ارگان FLN همكارى مى كرد و در كارزار بزرگ مبارزه با بيسوادى شركت داشت. نخستين تحقيقات خود را به انديشمندان عصر طلائى عرب (از جمله ابن خلدون) زير نظر خاورشناس و مبارز ضد امپرياليست ماكسيم رودنسون اختصاص داد. [دوكتاب او يكى «المقدمه» دربارۀ خردگرايى ابن خلدون و ديگرى دربارۀ ابن طفيل از آثار دهۀ ۱۹۶۰ اوست. چنانكه اهتمام مستمر وى به تاريخ فلسفه وانديشۀ خردگرا در دنياى عرب و اسلام باعث شد كه در روزهاى آخر اكتبر ۲۰۰۶ سمينارى دو روزه دربارۀ ابن خلدون به مناسبت ششصدمين سال تولد او در سوربن ـ پاريس برپا كند]. از سوى ديگر پژوهش در متون پايه اى ماركسيسم را در راستاى تحقيقات آلتوسر دنبال كرد، بدون آنكه خود را در مكتب او بداند. در مباحث تئوريك، سياسى و مبارزاتى كه در آن زمان در محيط ماركسيستى، كمونيستى جريان داشت شركت مى ورزد. در مه ۱۹۶۸ توانست در جنبش دانشگاه نانتر به عنوان نماينده در كنگرۀ سنديكاى سراسرى آموزش عالى(SNES) شركت كند. در پايان همين سال است كه براى هميشه به فرانسه بر مى گردد و با تأييد پل ريكور و موريس گاندياك در دانشگاه نانتر به تدريس فلسفه مى پردازد.
اما پيوند با جهان سوم، مبارزات براى استعمارزدايى و عليه نئوليبراليسم همواره يكى از ابعاد تعهد فكرى وى باقى مى ماند به خصوص در حمايت از مردم فلسطين. [تأسيس «كميتۀ مراقبت براى صلحى واقعى در خاورميانه» (CVPR-PO) با همكارى شخصيت هاى معروف علمى و دانشگاهى و حقوقى فرانسه متشكل از كسانى كه تبار يهودى، عرب، يا اروپايى داشته اند مانند آندره ميكل، استفان هسل، ادگار مورَن، پل ريكور، كلود شسون، ژيزل حليمى و... نمونه اى از اين تعهد است.] در سال ۱۹۸۱ از حزب كمونيست فرانسه [در اعتراض به برنامۀ مشترك آن با حزب سوسياليست (كه منجر به انتخاب فرانسوا ميتران شد)] كناره گيرى كرد. اما هميشه خود را يك كمونيست مى دانست، كه بود.
(برگرفته از نوشتۀ لوسيان دگواـ اومانيته ۱۶ فوريه ۲۰۰۹ ـ كروشه ها از ما است.)
در زير برخى از آثار او را نام مى بريم:
المقدمه (خردگرايى ابن خلدون) ۱۹۶۵؛ سياست و مذهب از نگاه ابن خلدون ۱۹۶۶؛ ابن طفيل فيلسوف بدون استاد ۱۹۶۹؛ ماركسيسم امروز ۱۹۷۳؛ وضعيت ماركسيستى فلسفه ۱۹۷۷؛ لنين [و نوشتۀ او] دفتر آبى (ماركسيسم در خصوص دولت) ۱۹۷۷؛ فرهنگ انتقادى ماركسيسم (همراه با ژرار بن سوسان) چاپ اول ۱۹۸۲ و چاپ دوم ۱۹۸۵؛ ماركسيسم، مبانى اى براى انتقاد ۱۹۸۴؛ كارل ماركس، تزهايى دربارۀ فوئر باخ ۱۹۸۷؛ پاراديگم گراند اورنو (Grand-Hornu يك مجتمع صنعتى معدنى (ذغال سنگ) سابق در بلژيك كه شاهد انقلاب صنعتى بود). ۱۹۸۷؛ روبسپير، يك سياست از فلسفه ۱۹۹۰؛ دموكراسى و انقلاب ۲۰۰۲ ؛ تئورى خشونت (Théorie de la Violence, Librairie philosophique, j. Vrin, Paris)
فهرست كامل آثار وى را در سايت رسمى ژرژ لابيكا مى يابيد:
http://lahaine.org/labica/b۲-img/creduit.pdf
*************************************

ما همرزمى بزرگ را از دست داديم

انجمن اروپاـ فلسطين (EuroPalestine) كه لابيكا چند ماه پيش آخرين كتاب خود «تئورى خشونت» را در محل آن انجمن (Librairie Résistance) معرفى كرد در بزرگداشت او مى نويسد: او از كسانى نبود كه از واژۀ «انقلاب» مى ترسند يا مى كوشند آن را با «خونريزى» و «استالينيسم» همانند كنند تا كارگران را بهتر در سيستم استثمارى موجود نگه دارند. ژرژ لابيكا از انقلاب فرانسه و نيز از انقلاب اكتبر دفاع مى كرد بى آنكه به انگل هايى امتياز دهد كه با ادعاى حمايت از آن انقلابها مى كوشند به قدرت چنگ بيندازند. او جهان و فرهنگ عرب را استادانه مى شناخت، انسانى متمدن و از آن گونه روشنفكرانى بود كه امروزه هرچه كمتر در تلويزيون و رسانه هاى گروهى مى بينيم، چنان كه به دليل صراحت بيانش به ندرت از او در تلويزيون دعوتى به عمل مى آمد. منبع: http://www.europalestine.com//spip.php?article3825 *************************************

«درسى كه ژرژ لابيكا از استقامت ماركسيستى به ما آموخت»

آندره توزل
آندره توزل (André Tosel) يكى از همكاران دانشگاهى و فكرى او در روزنامۀ اومانيته ۱۶ فوريه:
«طبقۀ كارگر ديگر وجود ندارد، اما همۀ كاسه كوزه ها را سر او مى شكنند. كمونيسم تنها پادزهر، تنها نوشدارو، تنها درمان، تنها بديل (آلترناتيو) براى جامعۀ تحت استثمار سرمايه دارى ست كه هرگز چهرۀ انسانى ندارد. همۀ نفرين شدگان زمين اين را مى دانند كه هر روز تعدادشان بيشتر مى شود و هر روز بر فلاكت شان افزوده مى گردد. تنها اراذل اند كه در كنار آنان نمى ايستند و درست از همين ميتوان آنها را شناخت.»
اين كلمات قصار را كه از يكى از آخرين كتاب هاى او «دموكراسى و انقلاب» (۲۰۰۲) برگرفته ايم بازتاب صداى يگانۀ كسى ست كه اخيراً از ميان ما رفت و همچون چهره اى از يكى از نادرترين روشنفكران ماركسيست و كمونيست فرانسه ماندگار خواهد شد كه دانستند در طوفان افسار گسيخته اى كه سرمايه دارى جهانى شده برانگيخته، چگونه جهتگيرى خويش را حفظ كنند. ژرژ لابيكا قبل از هرچيز، همين صدا ست كه بى وقفه به انديشه، و به ويژه به فلسفه يادآورى مى كند كه متعلق به جهان، به اوضاع اين جهان اند، و متعلق به شرايط محروميت بشريت كه تودۀ انسان هايى كه در اين جهان بسر مى برند به اعماق آن پرتاب مى شوند. او جوياى راه ديگرى براى كمونيسم اين جهان و اين زمان بود. چنين است خط راهنماى آثار قابل توجهى كه از وى بجا مانده است: حدود ۱۵ كتاب، و مديريت حدود ۱۵ اثر جمعى وانبوهى از مقالات و مداخله هاى گوناگون در گردهم آيى ها ونشريات در سطح كشورى و بين المللى.
لابيكا كه با آثار ماركس از طريق مطالعۀ همزمانِ آثار هانرى لوفور و لويى آلتوسر آشنا شده بود از اينكه آندو را دربرابر يكديگر قرار دهد اجتناب كرد و هرگز نه در باور به دستاورد كاهش ناپذير ماركس كوتاه آمد، نه در باور به دستاورد ماركسيست هاى انتقادى و انقلابى، چرا كه آندو را لازم و ملزوم يكديگر مى دانست. از نگاه او سنجش انتقادى ضرورى مجدد لنين، مائو و كاسترو هرگز به معنى سادۀ ترك آنها و بازگشت به كاشانۀ سوسيال ليبراليسمى نيست كه در آب حيات ارتباطاتى (jouvence communicationnelle) تر و تازه اش كرده اند [كنايه اى ست به نظرات هابرماس ـ م.] يا در روغن مقدس نزاكتى جايگزين تعميدش داده اند.
اين موضع گيرى در دفاع از نقد ماركسىِ جامعۀ سرمايه دارى از همان آغاز با تحليل اين جهان بر اساس يك چشم انداز مبارزه جويانۀ ضد استعمارى و ضد امپرياليستى همراه شد؛ چشم اندازى كه خيلى زود در جريان جنگ الجزاير و اقامت او در اين كشور كه با همسرش ناديا نيز در آنجا ملاقات كرد به فعليت درآمد. غالباً فراموش مى شود كه لابيكا زندگى پژوهشگرانۀ خود را با مطالعۀ آثار انديشمندان قديم عرب كه در جستجوى بينشى خردگرا از تاريخ و فلسفه بوده اند آغاز كرد (مقدمه، خردگرايى ابن خلدون ۱۹۶۶ و سياست و مذهب از نگاه ابن خلدون ۱۹۶۶ الجزيره) و ابن طفيل (ابن طفيل فيلسوف بدون استاد ۱۹۶۹ الجزيره). طبقۀ كارگر را بلافاصله در اشكال متعددش درك كرد و هرگز آن را از خلق هاى ستمديده جدا نكرد. آثار ماركس كه با مداخلۀ قاطعانۀ آلتوسر موضوع روز شده بود براى اين جانبدارى اخلاقى و سياسى پايه اى تئوريك فراهم كرد و لابيكا را به عرصۀ جدل با فلسفه كشاند كه او را در كلىۀ آثارى كه بعدها نوشت رهنمون گشت. در تز دكتراى فلسفه اش كه خيلى زود او را به مقام استاديار و سپس استاد دانشگاه پاريس ۱۰ (نانتر) رساند، لابيكا به بررسى «جايگاه ماركسيستىِ فلسفه» مى پردازد (انتشارات كمپلكس ـ بلژيك، وران ـ پاريس ۱۹۷۷). خروج از فلسفه را كه ماركس جوان از ۱۸۴۱ تا ۱۸۴۸ بدان مبادرت مى ورزد و آلتوسر آن رابه عنوان گسست يا برش شناخت شناسانه تئوريزه مى كند مورد بررسى قرار مى دهد. ماركس در جستجوى آن نيست كه فلسفۀ ديگرى را تدوين كند؛ فلسفه اى كه وحدت بين ماترياليسم تاريخى يا دانش قوانين عينى تاريخ و ماترياليسم ديالكتيك يعنى فهم عام قوانين انديشه، طبيعت و تاريخ باشد. او از همان ابتداى كار، تركيب ناممكن ايندو را مردود شناخت؛ تركيب يا سنتزى كه ماركسيسم ـ لنينيسمِ اتحاد شوروى از آن دفاع مى كرد و به صورت حقيقت رسمى درآمد، يعنى همان اصول عقايدى كه حزب كمونيست فرانسه در مدارس خود تبليغ و ترويج مى كرد.
اين انتقاد در كتاب «ماركسيسم ـ لنينيسم، عناصرى براى يك نقد» مجدداً مورد بحث و گسترش قرار گرفت (انتشارات Bruno Huisman ۱۹۸۴). اين كتاب مبناى پلميكى دائمى ست كه لابيكا با لوسيان سِو Sève داشت. سِو در آن زمان مى كوشيد روايت قابل قبولى از فلسفۀ ماركسيستى، ماترياليستى و ديالكتيكى ارائه دهد. از نظر لابيكا فلسفه همواره متمايل است خود به صورت تصورى مستقل شكل بگيرد، به مثابۀ هدفى درخود، و تعلقش را به دنياى تاريخى مبارزات و كشمكش ها فراموش كند. فلسفه يا انكار اين رابطه است يا ستايش غير مستقيم يا مستقيم وضع كنونى جهان به سود نيروى مسلط. اين درك بيش از آنكه ناظر به وجود فلسفۀ ماركسيستى باشد معتقد است كه در عمل، تنها برخورد ماركسيستى به فلسفه و جايگاه ماركسيستى آن وجود دارد كه بايد به نقدِ دائمىِ تبديل شدنش به ايدئولوژىِ دولتى و حزبى مبادرت كند. اين عمل باعث پديد آمدن يك موضعگيرى دائمى در دفاع از دانش تاريخ و گسترش آن مى شود؛ تاريخى كه خويش را مى سازد، و اين در جهتى غير اكونوميستى گرا (non économiciste) ومسلماً باز و گشوده به روى جهش سياسى و ايدئولوژيك مبارزات طبقاتى و مبارزات توده هاى فرودست است. اين تفسير سياسى ـ پلميك [جدلى] از فلسفه همچنين نشان مى دهد كه چرا لابيكا به گرامشى نزديك نشد كه البته او را خوب مى شناخت، اما از تفسيرهاى سوسيال ـ ليبرالى كه روشنفكران مسلط بر حزب كمونيست ايتاليا از انديشه هاى وى عرضه مى كردند هراس داشت. لابيكا كمونيسم انتقادى آنتونيو لابريولا را به فلسفه اى از پراكسيس كه احتمال داشت ايدۀ فهم جهان را مطلق كند ترجيح مى داد. بر اين اساس بود كه نخستين سمينار ويژۀ لابريولا، انديشمند ايتاليايى، را برپا كرد و كتاب «لابريولا از اين قرن تا آن قرن» ۱۹۸۷ انتشارات مريديان ـ پاريس) را نوشت. در همان دوره مواضع وى با پژوهش قابل توجهى كه باز در سال ۱۹۸۷ دربارۀ ماركس انجام داد تقويت شد: «ماركس، تزها دربارۀ فوئرباخ» انتشارات دانشگاهى فرانسه.
لابيكا مدتها اميدوار بود كه حزب كمونيست فرانسه كه وى از ابتدا تا پايان دهۀ ۱۹۷۰ و آغاز ۱۹۸۰ در چارچوب آن مبارزه كرده بود بتواند خود را اصلاح كند و خود را از بار سنگين استالينيسم برهاند بدون آنكه براى خروج از بحران خويش به راه سوسيال ـ رفرميستى درغلتد، بدون آنكه به بتوارگى يك نوع دموكراسى مبنى بر نمايندگى خالص روى آورد. او هم مانند آلتوسر به ضرورت خروج از استالينيسم از موضع چپ مى انديشيد و با چنين روحيه اى بود كه در وقايع ۱۹۶۸ شركت ورزيد و همصدا با سمير امين، روابط خود را با مبارزات ضدامپرياليستى تقويت كرد. او پس از چند بار اعلام خطر دربارۀ ابهام هاى سياسى «برنامۀ مشترك» (به ويژه با اتى ين باليبار، گى بوآ، ژ. پ. لوفِور در بيانىۀ معروف «دريچه را باز كنيم رفقا!» در ۱۹۷۹) حزب كمونيست را ترك كرد. با وجود اين، وى به فعاليت سياسى خود در محافل مختلف فكرى و عملى حول و حوش نشرياتى مانند اتوپى انتقادى Utopie critique يا انتشارات Temps des Cerises ادامه داد. در واقع، مهم ترين بخش از انرژى خود را براى گردِ هم آوردن صداهاى بسيار مختلف ماركسيستى كه طى سال هاى ۱۹۶۱ تا ۸۰ به صورت عناصر فعال فرهنگى درآمده بودند صرف كرد و بدين نحو نشان داد كه سازمان دهنده اى بزرگ براى فرهنگ تئوريك و سياسى ست. او در دانشگاه نانتر تا زمان بازنشستگى اش يك مركز پژوهشى سياسى، اقتصادى و اجتماعى (وابسته به مركز ملى پژوهش هاى علمى فرانسه CNRS) را كه در آن زمان در نوع خود بى نظير بود هدايت ميكرد. اين مركز گردِ هم آيى هاى متعددى برپا كرد و آزادمنشى فكرى واقعى از خود به نمايش گذاشت. لابيكا كه در باورهاى تئوريك و سياسى خويش پيگير و استوار بود روحيه اى بسيار باز از خود نشان مى داد و با آغوش باز همۀ سمتگيرى هاى انديشۀ انتقادى را مى پذيرفت. با اين اميد كه حول يك تئورى انتقادى نوين در پيوند با ماركس و ديگر كلاسيك ها، و بدور از سكتاريسم، كار كند. او به پژوهشگران متعددى يارى داد تا خود را بشناسانند. در چارچوب چنين اكيپى بود كه نشرىۀ اكتوئل ماركس شكل گرفت و سپس مستقل شد و مديريت آن را ژاك بيده (و مدتى همراه با ژاك تكسيه) به عهده گرفت. اين نشريه همچنان در راه بازسازى تئوريك و سياسى به كار خود ادامه مى دهد.
جوهر اين تلاش براى تدوين يك ماركسيسم (اتو) كريتيك [ناقد خود و ديگران] در ۱۹۸۱ به تدوين و انتشار فرهنگ انتقادى ماركسيسم انجاميد با مديريت مشترك لابيكا و ژرار بن سوسان در انتشارات دانشگاهى فرانسهPUF. كه به زبان هاى مختلفى ترجمه شده و چند بار هم به چاپ رسيده است چنانكه مى توان در قطع ارزان نيز از انتشارات PUF تهيه كرد. اين اثر كه همچنان مهم و اساسى ست توانست حدود صد نفر همكار از افق هاى مختلف را گردِ هم آورد و امكان داد كه نه تنها بر مفاهيم عمده اى كه ماركس و ماركسيست ها تدوين كرده اند پرتو افكنده شود بلكه از چهره هايى نيز كه در گذشته در مكتب استالينى مشمول سكوت و فراموشى شده بودند اعادۀ حيثيت گردد. اين فرهنگ يك نقطه عطف و نيز يك ناسازه (پارادوكس) است. از يك سو امكان مى دهد از آنچه پژوهش ماركسيستى در فرانسه بوده كارنامه اى تهيه شود، زمانى كه اميد مى رفت كه پس از ۱۹۶۸ يك راه انقلابى جديد يا راه اصلاح طلبى نيرومندى گشوده خواهد شد. اما از سوى ديگر، در موقعيتى پا به ميدان مى گذارد كه ضدانقلاب ليبرالى كه ابتدا خود را در پوشش رفرميسم بدون رفرم ميتران و حزب سوسياليست پنهان كرده بود با كارزار بى امان ضد اقتدارگرايى(antitotalitaire) كه نيروهاى ليبرال جانبدار سرمايه دارى را با نوعى چپ به اصطلاح مدرن يكجا گرد مى آورد همراه شد. زمانۀ پسامدرن بر ماركسيسم غلبه كرد، آنهم درست در زمانى كه كمونيسم شوروى براى هميشه از صحنه ناپديد مى شد. بسيارى از ماركسيست ها به انحراف (ويراژ) تئوريك سوسيال ـ ليبرالى دست زدند كه كمابيش جنبۀ اجتماعى داشت و به سود نوعى دموكراسى شهروندى بود كه دربرابر اوج گيرى انواع نژادپرستى و قوم گرايى، دربرابر انحلال دولت رفاه و دربرابر [موج] ضد انقلابى اى كه با سرماىۀ جهانى آغاز گرديده و ديگر رقيبى نداشت، همان اندازه پرگو بود كه عاجز. پروژۀ لابيكا با مانع روبرو شد: او كه با حملۀ تئوريك و سياسى در جهت نوسازى ماركسيسم و كمونيسم حركت كرده بود خود را با وظيفۀ ناخوشايند و دشوار يك عقب نشينى استراتژيك روبرو ديد تا از فروپاشى كامل نيروهاى معترضى كه از ماركسيسم كمونيستى الهام مى گرفتند اجتناب ورزد و روحيه اى استوار و شكيبا از خود نشان داد و تسليم نشد. به تأملاتش ادامه داد. آنچه را كه در سرمايه دارى جهانى شده و بى رحم نو بود درك كرد و قدرت تخريبى آن را هشدار داد. اين مقاومت سرسختانه و درس استقامتِ مبارزاتى ست كه به ويژه در دو كتاب اخيرش: «دموكراسى و انقلاب» و مطالعۀ سيستماتيك «تئورى خشونت» بيان مى كند.
اين دو كتاب به نحوى وصيتنامه اى ست كه براى ما برجا گذارده است. لابيكا كه هميشه لنين را جدى مى گرفت، هرگز ضد دموكراتيك نبود. او تنها چنين مى انديشد كه دموكراسى كنونى يك اوليگارشى (يا سلطۀ اقليتى) ست كه دست نيروهاى سياسى و اقتصادى مسلط را باز مى گذارد وتنها خيزش يك انقلاب است كه مى تواند دموكراسى را از نو پديد آورد؛ انقلابى كه از زيان هاى ناشى از كمبود دموكراسى درس آموخته باشد. هيچ دموكراسى بدون انقلاب وجود ندارد، اما هيچ انقلابى هم بدون دموكراسى توده اى وجود نخواهد داشت. به همين ترتيب بايد به مسألۀ خشونت بازگشت. اگر راست است كه ضد خشونتِ مشروعِ طبقات و خلق هاى استثمار شده نتوانسته از نوعى افراط در خشونتِ غير قابل كنترل و غير موجه اجتناب كند، نبايد هم برعكس، خشونتِ باور نكردنى و بى نهايت فراترِ سيستمِ سرمايه دارى را كه تا مرز غيرقابل تحمل به پيش مى رود فراموش كرد. اين يادآورى آموزنده و سودمند است كه در پژوهش زيبايى كه در كتاب «روبسپير: سياستِ فلسفه» (۱۹۹۰ انتشارات PUF) آمده، از اعادۀ حيثيت از چهرۀ يك انقلابى فراتر مى رود و در روبسپير يك فيلسوف حقوق طبيعى راديكال و در اين امر، نزديك به ارنست بلوخ مى بيند؛ نويسنده اى كه به ويژه مورد علاقۀ لابيكا بود.
ژرژ لابيكا انديشمند و مبارزى ست با شريفترين و جامع ترين شور و شوق سياسى. او به نحوى مى كوشيد به ماركسيسم و سياست مردمى آن همان چيزى را بدهد كه ماكياول و لنين به سياست دادند، يعنى فلسفۀ ذاتىِ آن را. برخى ارزيابى شان اين است كه انتقاد لابيكا از فلسفه با نوعى بى اعتنائى به لحظات تعيين كننده [نيرومند و سرنوشت ساز] پژوهشِ فلسفىِ قرنِ گذشته گسترش يافته و با نوعى شكاكيتِ نسبى در رابطه با ساخت هاى تئوريك همراه است و از ساخت تئوريك سيستماتيك دور. اين مسأله اى ست كه بايد به بحث گذاشت و برجسته ترين عناصر انديشه را در فرانسه و در خارج از آن كه با سكوت روبرو شده اند در نظر گرفت. لابيكا فلسفه اى به معنائى كه سارتر، مرلوپونتى، الن باديو، دولوز، دريدا، باليبار، ژان لوك نانسى، كاستورياديس، فوكوداشتند توليد نكرد. او تئورى را به معنائى مورد نظر بورديو، هابرماس، ژاك بيده تدوين نكرد، درحالى كه غالباً (چه بسا) با يادآورى هاى مفيد نسبت به برخى فراموشى ها يا انحراف ها تأثير عملى مى گذارد.
دربرابر كسانى كه به درستى مى گويند همه چيز در آثار ماركس نيست، ژرژ لابيكا به نحوى خستگى ناپذير و باز به درستى، يادآورى مى كند كه بدون ماركس يعنى بدون انتقادى نوين از جامعۀ مدنى سرمايه دارى جهانى شده نمى توان كارى كرد، و اين ايده اى ست همچنان درست و درست تر. لابيكا خود را از فلسفه بافى هاى التقاطى و از تركيب و سنتزهاى نارس برحذر مى دارد كه تلاش دارند حفره ها را از همان جا پر كنند كه واقعيت به ما زخم مى زند يا ما را به چالش مى طلبد. از اين فراتر برويم. لابيكا آنقدرها هم ضدِ فيلسوفى كه در پلميك هايش نشان مى دهد نيست. اوهمواره براى آثار هانرى لوفِور احترام تئوريك و سياسى قائل بود و كتاب «فرافلسفه» اثر لوفِور را با مقدمه اى تجديد چاپ كرد. آيا در اينجا نيست كه بايد ببينيم فلسفۀ لابيكا چه بوده؟ فلسفه اى كه آغوشش به روى تحول عرصه هاى معرفتى و اردوهاى سياسى باز است؟ مطالعۀ نوشته هاى خطى و منتشر نشدۀ او مى تواند ما را غافلگير كند. اميدوار باشيم كه اين پژوهش به راه افتد.
در هرحال، ترا سپاسگزاريم ژرژ، با منش تئوريك و سياسى ات در اين زمانۀ دشوار.
*************************************

لوسيان سِو Lucien Sève فيلسوف :

«انديشۀ ماركس سوگوار است»

درگذشتِ ناگهانى ژرژ لابيكا منقلب كننده است براى دوستانش و سوگوارى بزرگى ست براى انديشۀ ماركسيستى. قريب پنجاه سال از زندگى خلاق اوست كه براى هميشه ناتمام مى ماند. بر سرلوحۀ تزش تحت عنوان «دربارۀ جايگاه ماركسيستى فلسفه» (كه ناشر عبارت «دربارۀ» را فراموش كرده بود و او بسيار از اين امر ناخشنود بود) واژۀ زير را به نقل از فرهنگ «ليتره» Littré معنا كرده بود: Iconoclastie: disposition à briser les images (بت شكنى، يعنى آمادگىِ درهم شكستنِ مقدسات [تابوها]). بدون شك، از همين رفتار بت شكنانه است كه كل آثار او جان مى گيرد، چه مربوط به «فلسفۀ ماركسيستى» مفروض باشد يا ادعاى كمبودهاى انديشۀ انگلس، يا مفاهيم مهمى كه «فرهنگ انتقادى ماركسيسم» تا همين چندى پيش بررسىِ پربارى از آنها ارائه داد. او اين فرمول برشت را دوست داشت كه: «برخلاف ايده آليسم، ماترياليسم بايد دائماً به شما بگويد كه از آن، چه نتيجه اى حاصل مى شود». ژرژ يكى از كسانى بود كه اين نكته را دانستند و آن را با بلاغت هرچه تمام تر گفتند. ************************************* دومينيكو لوسوردو ِDominico Losurdo استاد تاريخ فلسفه در دانشگاه اوربينو (ايتاليا)

«ميراث انقلاب ها»


من در اينجا رفيق و دوستى را بزرگ مى دارم كه در نثر پرشور و درخشانش همواره شهامت سياسى، روشن بينى ذهنى و صلابت اخلاقى اش را ديده ام بى آنكه هرگز خود را وانهد تا مدهاى ايدئولوژيك بفريبندش.
*************************************

ژاك بيده Jacques Bidet فيلسوف، استاد ممتاز دانشگاه پاريس ۱۰ (نانتر)

«فرهمندى و جَذَبۀ پيشگامان »


«نسلى كامل وجود دارد كه مى داند چقدر وامدار اوست: همان كسانى كه سال هاى دشوار الجزاير را در دهۀ ۱۹۶۰ زيسته اند. ژرژ و ناديا چه شهامتى و چه نفوذ گسترده اى! كسانى كه او را در دانشگاه نانتر، بين پل ريكور* و لِويناس** ديده بودند كه چگونه برخلاف جريان، عرصه اى از مطالعات ماركسيستى برپا كرده و يك آزمايشگاه پژوهشى CNRS ايجاد كرده بود كه در آن انبوهى از پژوهشگران با هم ديدار و همكارى داشتند. او فرهمندى و جذَبَۀ پيشگامان را دارا بود و الهام درست و بجا؛ و همين است كه از «فرهنگ انتقادى ماركسيسم» كه همراه با بن سوسان تدوين كرد اثرى ماندگار پديد آورد. ظرفيت استقبال [از ديگران] كه در او بود باعث شد كه نشرىۀ اكتوئل ماركس را بتوانيم همراه با ژاك تكسيه به راه بيندازيم. پژوهشگرى بود هميشه هشيار در سطوح متباين، دوست لوفِور و آلتوسر، استادى بود مورد احترام همكارانش؛ زيرا ظرفيت آن را دارا بود كه كارى كند تا نهادهايى كه مسؤوليتشان به عهده اش محول شده بود بدرخشند. كمونيست هميشگى كه از شكست ها، با غرورى بى خدشه عليه هر ستمى سر بلند مى كرد. دوستىِ گرم و پرمهر او از اختلاف نظرهاى جزئى فراتر بود. اين ها و چيزهايى بسيار فراتر از اينها نزد آنان كه با او طى طريق كرده اند همواره هست و خواهد بود».
* Paul Ricoeur (۲۰۰۵ ـ ۱۹۱۳) فيلسوف فرانسوى تحت تأثير اگزيستانسياليسم كارل ياسپرس و پديدار شناسى هوسِرل. (م.).
** Emmanuel Levinas (۱۹۹۵ ـ ۱۹۰۶) فيلسوف فرانسوى، تحت تأثير پديدار شناسى هوسِرل و فلسفۀ هايدگر بود و در ترويج آن در فرانسه نقش داشت. دانش او از كتاب مقدس و مطالعاتى كه در «قرائت هاى تلمودى» داشت باعث بسط انديشۀ فلسفى ـ يزدانشناسى يهودى در فرانسه شد. (رك. به روبر. ج. اعلام ـ م.)
*************************************

استاتيس كوولاكيس Stathis Kouvélakis استاد فلسفه در دانشگاه لندن، كينگز كالج

«حقيقتِ آن روشنفكر رزمنده»

ژرژ لابيكا تجسم بالاترين حد از گداختگى حقيقت در قرن كوتاه بيستم است؛ حقيقتى كه آلن باديو* آن را «شور امر واقعى» (passion du réel) توصيف كرده است. لابيكا به شيوۀ خاصى تجسم آن حقيقت بود، شيوۀ يك روشنفكر رزمنده با خصوصيت هاى كاملش كه تا آخر دست نخورده ماند. نام و آثار او با آنچه كاهش ناپذير بودن ماركسيسم را مى سازد همراه خواهد ماند، تركيبى غير قابل تفكيك از تئورى و عمل. لابيكا بدون ترديد فيلسوف بود آنهم فيلسوفى برجسته. تزش كه بُعدى وجودى دارد اين است كه: «براى يك ماركسيست فلسفه وجود ندارد، تنها راه هاى خروج از فلسفه وجود دارد» (به طور ضمنى اشاره كنيم كه اختلاف وى با آلتوسر در عين آنكه به او بسيار نزديك بود بر همين نكته متمركز است)، راهى كه همواره بايد دوباره درپيش گرفت، به سوى ماجراى انديشه و وجود، راهى كه نامش كمونيسم است. آثار وى كه امروزه كمتر شناخته و پراكنده است و غالباً به جنبۀ «آموزشى» اش تقليل يافته در انتظار زمان خويش است. آنگاه كه درخشش هاى ناچيز كه امروز روشنى تلقى مى شوند پس از ديرزمان خاموش شوند آثار او خواهند درخشيد.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
* Alain Badiou (متولد ۱۹۳۷) فيلسوف، رمان نويس و نمايشنامه نويس فرانسوى، استاد دانشگاه و مبارز سياسى چپ و از منتقدان سرسخت نظام سرمايه دارى. داراى شهرت جهانى به ويژه در آمريكاى شمالى و جنوبى. وى كه در سال هاى ۱۹۶۰ در جريان مائوئيستى «چپ پرولترى» مبارزه مى كرده ميراث آن دوره را بر عهده مى گيرد و در بحث پيرامون پديده هايى مانند گولاگ وانقلاب فرهنگى (چين) مى گويد تا آنجا كه به كمونيسم مربوط است «نبايد تر و خشك را با هم سوزاند» و اينكه «امروز، دموكراسى چيزى جز تبليغات سرمايه دارى نيست» (رك.از جمله به ويكى پديا)
و گفتارى از لابيكا در يك همايشِ معروف بين المللى در پاريس در ۱۹۹۸ به مناسبت يكصد و پنجاهمين سال انتشار مانيفست:

* * * * * * * * * *
و گفتارى از لابيكا در يك همايشِ معروف بين المللى در پاريس در ۱۹۹۸ به مناسبت يكصد و پنجاهمين سال انتشار مانيفست:

مانيفست و سرنوشت آن

ژرژ لابيكا
ترجمۀ شهزاد سرمدى
به نظر مى رسد بن بستى منطقى در كمين «مانيفست» و خوانندۀ كنونى آن است: آيا اينكه مانيفست همچنان امروزين مانده، به اين دليل است كه گويا سخن از پروژه اى انجام نشده و يا يك اتوپى به معناى قديم كلمه، دركار است؟ آيا صد و پنجاه سال گذشته به سان جاده اى كه مسير اعلام شده اش تنها به آغاز راه تقليل يافته محو نشده است؟ در عمل، تشخيص دوگانه اى را بايد پذيرفت: يكى اينكه انقلاب و يا در غياب آن، آغاز دورۀ گذار به جامعۀ كمونيستى، در اين كشورهاى توسعه يافته و پيشرفته از نظر ثروت هاى توليدى، دموكراتيك و فرهنگى كه ماركس و انگلس تصور مى كردند، رخ نداد و ديگر اينكه در بين ملت هايى كه هنوز به كشاورزى اشتغال داشتند و به تعبيرى كه مى گفتيم نيمه فئودال ـ نيمه مستعمره بودند گسست هايى به نام مانيفست انجام گرفت كه باعث فريب ها، سردرگمى ها وتراژدى هايى گرديد و به شكست منجر شد. بازيگر اصلى اين تغييرات، اين پرولتاريايى كه در اساس، همه چيز به او متكى بود، آيا وظيفۀ خود را انجام داد و قدرتى را كه خاص او بود مستقر كرد و از مزايايى كه انتظار آن را داشت بهره مند گرديد؟ هيچ شكى وجود ندارد كه پاسخ منفى ست.
ديكتاتورى پرولتاريا به وارونۀ آن يعنى به ديكتاتورى بر پرولتاريا تبديل شد. امروز كارگران اتحاد شوروى سابق، نسبت به وضعيتى كه قبل از فروپاشى آن داشتند، از وضعيت بهترى برخوردار نيستند، چنانكه از قدرت سياسى كماكان محروم اند. تحت پوشش دموكراتيك، قدرت سياسى در دست جانشينان بوروكراسى دولتى اى باقى مانده است كه اصول اخلاقى (مورد مصرف خارجى) اش هم كارى انجام نمى داد، مگر بازتوليد همان اصول اخلاقىِ نظام هاى بورژوايى «غربى»، بى آنكه بخواهيم سخنى از مافيا به ميان آوريم. شعار «استقلال سياسى كار» (كه نويسنده اى مثل لابريولا (۱) به مناسبت طرح آن، بوروكراسى را «اتوپى خرفت ها» توصيف مى كرد) به وقوع نپيوست. لابريولا كه آن زمان دربارۀ «استقلال سياسى كار» دچار توهماتى بود نوشت: «تودۀ پرولتاريا ديگر به شعارهاى مشتى رهبر اكتفا نمى كند... توده آموزش خاص خود را انجام داده و مى دهد... تودۀ پرولتر مى داند كه تصرف قدرت سياسى نمى تواند و نبايد به وسيلۀ كسان ديگر به نام او انجام پذيرد».
يكى گرفتنِ پرولتاريا/ طبقه/ حزب به هيچ رو متعلق به مانيفست نيست، كه براى مقابله با رقابت كارگران در بين خودشان، «تشكل پرولترها به صورت طبقه و بنابراين به صورت حزب سياسى» را به عنوان وظيفه اى كه همواره بايد از سر گرفت مطرح مى كند. اين وظيفۀ هميشگى پرولتاريا ست كه تبديل به يك طبقه شود. انگلس در «اصول كمونيسم» تأكيد مى كرد كه «برخلافِ سِرف [در نظام فئودالى اروپا]، پرولتر هستىِ خاص خود ندارد. اين طبقه در كليت خويش است كه از هستى برخوردار است». حتى انحصار حزبى هم در مانيفست وجود ندارد: «كمونيست ها حزب خاصى نيستند كه دربرابر ديگر احزاب كارگرى قرار گرفته باشند» (ص ۵۵ مانيفست، ترجمۀ فارسى چاپ پكن. م.). با وجود اين، چگونه مى توان درك كرد كه ايده هاى بورژوايى و خرده بورژوايى و حتى آشكارا ارتجاعى بتوانند وجدان كارگرى را مجذوب كرده در آن نفوذ كنند؟ يا اينكه ائتلاف هايى، از جمله با بورژوازى لازم باشد؟ تا چه رسد به معادلۀ حزب ـ دولت... هشدار سورل Soerl (۲) با همۀ بدگمانى مفرطش، شايد در اين مورد بيهوده نباشد: «ماركسيسم نبايد خود را با احزاب سياسى، هرقدر هم كه انقلابى باشند، مخلوط كند زيرا كاركردِ اين احزاب الزاماً مثل احزاب بورژوايى ست».
اما درمورد هدف هاى فرآيند انقلابى، از يك طرف، دموكراسى نه فقط در اين فرآيند نقض نمى شود يا از آن طرد نمى گردد، بلكه افق آينده را تشكيل مى دهد: «نخستين گام در انقلاب كارگرى عبارت است از ارتقاء پرولتاريا به مقام طبقۀ حاكمه و به كف آوردن دموكراسى» (ص ۶۷)؛ و برعكسِِ جنبش هاى قبلى كه هميشه جنبش اقليت ها بوده است، «جنبش پرولتاريا جنبش مستقل اكثريتى عظيم است كه به سود اكثريتى عظيم انجام مى پذيرد» (ص ۵۳). از طرف ديگر فرد، اين فراموش شدۀ كشورهاى سوسياليسم واقعاً موجود، به بركت « اجتماعى از افراد... كه در آن تكامل آزادانۀ هر فرد شرط تكامل آزادانۀ همگان است» (ص ۶۹)، به شكوفايى خاص خود دست مى يابد. در يك كلام (زيرا سنگين كردن بار استدلال چه بسا چيز بيشترى به همراه نياورد)، مانيفست ثابت مى كند كه در تزهاى آن نمى توان توجيهى براى آنچه استالينيسم نام گرفت يافت، بلكه برعكس، رد و نفى آن را مى توان ديد. به علاوه قطعى ست كه «مانيفست» نه كتاب قانون سوسياليسم بود، و نه كتاب شرعيات كمونيسم انتقادى، نه كتاب راهنماى انقلاب پرولترى و نه ادعاى هيچ يك از اينها را داشت» (لابريولا).
در نتيجه مى توان گفت: اينكه بالاخره سلطۀ جهانى نئوليبرالى از اين پس بتواند يك تنه و بدون رقيب، همراه با آفت هاى متعددى كه به بار مى آورد و با مخاطرات بى سابقه اى كه بشريت را با آن ها روبرو مى سازد اعمال شود (سلطه اى كه پيش از اين آنقدر مشكوك بروز مى كرد)، شايد براى رسيدن به اين ايده كافى باشد كه بگوييم «مانيفست» اكنون از هر زمان ديگر امروزين تر است. به نظر مى رسد حق داريم بگوييم فرآيند جهانى شدن كه هم اكنون جارى ست هم با تشخيص «مانيفست» منطبق است و هم با تشخيص كاپيتال؛ تشخيصى كه به آن فرآيند پاسخى كاملاً مناسب و همانند آن فراگير و سراسرى مى دهد. اين گرايش جهانى كننده مى تواند به دو شكل درك شود: نخست اينكه اين گرايش هيچ زمينه اى را كه عموماً مورد نظر نظم فرهنگى، نمادين و اقتصادى ـ سياسى ست، از شعاع گسترش نفوذ خود دور نمى دارد.
بدون شك، مسأله در اينجا صرفاً در حد يك اصل مطرح است، زيرا اگر اين درست است كه «مانيفست» نه از نتايج مردم شناسانه و معنوى جهش هاى تكنولوژيك غافل مانده است و نه از ضرورت پرداختن به انقلاب، خانواده، حقوق و فلسفه؛ در موارد ديگر هم كه اغلب از كمبودهاى آن شكوه مى كنند سكوت نكرده است مثلاً دربارۀ مسائل بزرگ مدرن از جمله آزادى زنان و يا حمايت از محيط زيست، اگر بخواهيم به همين موارد بسنده كنيم. اما در مورد اين مسائل، «مانيفست» به جنبش كارگرى و كمونيستى وظيفه اى را محول كرده است كه جنبش كمونيستى اگر آن را به وضوح تحقير نكرده، از اداى اين وظيفه به دور مانده است و آن اين است كه فرآيند تغيير شكل راديكال نمى تواند پرداختن به اين مسائل را به اين بهانه كه هدف هاى ثانوى هستند به وقت ديگرى موكول كند مگر اينكه خود را زير سؤال برد. مى دانيم كه تا چه اندازه برخى از برنامه هاى سياسى اين ايده را به شكل كاريكاتور درآورده اند كه وقتى قدرت به وسيلۀ طبقۀ كارگر (يا به نام او) ـ يعنى لوكوموتيو ـ تصاحب شد، باقى قضايا (يعنى واگن ها كه مخلوطى ست از اخلاقيات، ايدئولوژى ها، مذاهب، تمايلات ملى، جنسيت، هنرها، آداب و رسوم، اقشار ميانى و غيره) لوكوموتيو را دنبال خواهند كرد.
دوم اينكه جهانى شدن خصلتى فراملى دارد و اين موجب شعف ماركس شده است: «به رغم تأسف بسيارِ مرتجعين، اين امر [بهره بردارى از بازار جهانى] موجب سلب پايگاه ملى از صنعت شده است». از آنجا كه ما با توجه به چشم انداز وحدت اروپا، آثار منفى اين وحدت را، به خصوص در آنچه مربوط به نقش دولت ها ست، مى دانيم چه بسا در اين باب محتاط تر هستيم. جابجايى آشكار استثمار به سمت كشورهايى كه ماركس آنها را به عنوان «بربر» تلقى كرد نمى تواند به نظر ما چندان مترقى باشد. اما درمورد اعتقاد به عصر روشنگرى و به اصطلاح خلاقيت بورژوازى، اگر نتوان به او ايراد گرفت كه زمانه اش چون هنوز جهش هاى ملى را به خود نديده بود او را دچار كوته نگرى كرده بوده، اما مى توان گفت كه همين اعتقاد بيش از هر مورد ديگر نشان مى دهد كه چقدر از پديده هايى كه ما با آنها آشنا هستيم، يعنى برآمد مجدد مبارزات ناسيوناليستى يا مبتنى بر مليت كه غالباً خصوصيات قومى و مذهبى دارند، به طور اخص بيگانه بوده است.
با توجه به دو مشخصۀ پسرفت ايدئولوژى هاى طبقاتى و سركردگى ليبراليسم، بايد به چنين مبارزاتى (كه اشاره كرديم) خواه بينِ طبقاتى باشند، فراطبقاتى، شبه طبقاتى و يا پيش طبقاتى، انديشيد و شايد به هريك در ويژگى اش. آيا اين مبارزات معرف تغيير كيفى اى مى باشند كه ما را به زير سؤال بردن اساس انديشۀ سوسياليستى فرا مى خوانند يا همانند گذشته، از خلال پديده هاى مشابه (مثل شورش هاى دهقانى) ترجمان يك دورۀ تدارك دوران گذار هستند؟ اين مبارزات، به هرحال، به مثابۀ جانشين مبارزۀ طبقاتى موجود تجلى نمى كنند، بلكه بايستى آنها را، به همان گونه كه هستند، دركنار مبارزات طبقاتى به عنوان قيام هاى جديد و مجددى ارزيابى كرد كه سرمايه دارى بى وقفه عليه استيلايش بر مى انگيزد. نفس چارچوب ملى كه «مانيفست» براى آن امتياز قائل شده به دورۀ پيرى و بطلان خود نرسيده است. آنچه باقى مى ماند و مسلم است اين است كه پيوند ميان اين مقاومت ها (يعنى طبقاتى، خارج طبقاتى، ملى و يا فراملى، كه به رغم پراكندگى، پرشمارتر و نيرومندتر از آن اند كه به نظر مى رسند)، خود بيانگر داوِ مبارزه اى ست كه از اهميت چشمگيرى برخوردار است. با وجود اين، قابل درك است كه انقلاب با گسست از تمام معانى مصطلح محدودش، بخشى باشند يا محلى، تنها مى تواند در هر دو معناى متمايزش جامع و فراگير باشد.
چنين است كه نخستين خواست و اولين چيزى كه امروزين بودن مانيفست اقتضا مى كند عبارت است از اعادۀ حيثيت از كلمات و اصطلاحاتى كه فشار ايدئولوژيك حاكم، همدست با نفى و انكارها و برپاىۀ عقدۀ گناه، مصرانه مى كوشد آنها را از قاموس سياسى معاصر حذف كند. خنثى تلقى كردنِ واژه ها چيزى جز معصوميت دروغين نيست. ما پيش از اين، چنين ظاهر دروغينى رادر مورد طبقات، مبارزات طبقاتى، پرولتاريا و بورژوازى، استثمار، دموكراسى و ديكتاتورى يا انقلاب شاهد بوده ايم. جهانى شدن به نوبۀ خود به معناى امپرياليسم است كه پادزهرش انترناسيوناليسم مى باشد. با اولى بايد مبارزه كرد و دومى را دوباره ساخت. براى نامگذارى جامعۀ آينده، واژۀ كمونيسم جايگزينى پيدا نكرده است. كمونيسم به هرحال، فراخوان به نيروهايى ست رزمنده تر و مصمم تر از صدو پنجاه سال پيش، هرچند وظيفه اى كه در واقع باقى مى ماند بناى وحدت آنها ست بنا بر رهنمود آخرين سطر «مانيفست».

- - - - - - - - - -
يادداشت هاى مترجم:
* Georges Labica استاد فلسفه در دانشگاه پاريس، از جملۀ آثار او: «فرهنگ انتقادى ماركسيسم» (۱۹۸۵)، «روبسپير، سياستى از فلسفه» (۱۹۹۰)، «كارل ماركس و تزهاى وى دربارۀ فوئر باخ» (۱۹۹۴)، «انگس، دانشور و انقلابى» (۱۹۹۷).
۱ـ لابريولا (A. La Briola) اقتصاددان و سياستمدار ايتاليايى (۱۹۵۹ـ ۱۸۷۳) بنيانگذار نشرىۀ آوانگارد يا سوسياليستا (۱۹۰۲) كه در ۱۹۱۳ به عنوان نمايندۀ مستقل سوسياليست به مجلس راه يافت ولى به خاطر مخالفت با فاشيسم ناگزير راه تبعيد پيش گرفت. در ۱۹۴۸ به ايتاليا بازگشت و به نمايندگى مجلس و سپس سنا انتخاب شد. وى نويسندۀ «تئورى ارزش نزد ماركس» (۱۸۸۹) است و «ديكتاتورى بورژوازى» (فرهنگ روبر، جلد ۲). م.
۲ـ Georges Sorel (۱۹۲۲ـ ۱۸۷۴)تئوريسين سياسى فرانسوى. تا ۱۸۹۲ مهندس پل سازى و راه بود، با مجلات مختلف سوسياليستى همكارى داشت و انحطاط اقتصادى، اجتماعى و اخلاقى بورژوازى سرمايه دار را افشا مى كرد. تحت تأثير پرودن و ماركس و نيز نيچه، برگسن و ويليام جيمز نوعى سوسياليسم با خصلت اخلاقى تدوين كرد.دربرابر ليبراليسم و رفرميسم دموكراتيك، چشم اندازهاى آناركوسنديكاليستى را پيشنهاد كرد. در نظر او خشونت، و به ويژه اعتصاب عمومى تبلور مبارزۀ طبقات است (روبر، جلد ۲). م.

(منتشر شده در آرش شمارۀ ۶۷ مه ۱۹۹۸)