چاپ
دسته: مقالات
* "انديشه هائى در باره فنا و فنا ناپذيرى" اثر فوئرباخ ، با مقدمه و ترجمه و يادداشت هاى كريستيان برنر و پيشگفتارى از آلكسيس فيلوننكو، از انتشارات لوسر  (Le Cerf) ،
Pensées sur la mort et l'immortalité Ludwig Feuerbach, Christian Berner
* " دوران جوانى فوئرباخ ، ۱۸۲۸ تا ۱۸۴۱ "، مقدمه اى بر موضعگيرى هاى اساسى او، اثر آلكسيس فيلوننكو، از انتشارات ورن (Vrin) در ۲ جلد، ۷۶۶ صفحه.
La jeunesse de Feuerbach, 1828-1841: introduction à ses positions fondamentales,
Alexis Philonenko
كم نيستند نويسندگانى كه نامشان و اثرى كه بر سينه تاريخ از خود برجا گذارده اند معروف همگان است اما آثارشان را ديگر هيچكس، يا تقريبا هيچكس نمى خواند. فوئرباخ در اين مورد مثال خوبى است. او كه فلسفه را از هگل آموخته خيلى زود بر استاد خود مى شورد و بر ضد الاهياتى كه ايده آليسم آلمان با خود يدك مى كشد به جنگ بر مى خيزد. انديشه هاى او در باره فنا و فنا ناپذيرى كه در ۱۸۳۰ (زمانى كه نويسنده بيش از ۲۶ سال نداشت) بدون ذكر نام وى انتشار مى يابد بلافاصله ممنوع مى شود. دانشگاه نيز اين اقدام تحريك آميز را بى پاسخ نمى گذارد و وى را از مقام استادى محروم مى كند.
حقيقت اينست كه از نظر همتايانش اين فيلسوف گوشه گير مجمع بدى ها بود. او در واقع مردى است دوستدار همين زمين و خدا نشناسى هوشمند وسرخوش. او صراحتا فكر مى كرد كه وجود نامتناهى به همين دنيا تعلق دارد و نه به دنياى برين. او وجود ابدى را در ذات (immanence) محسوس و حيات جسمانى انسان مى ديد و نه در ارواح منفردى كه بايد براى نيل به ابديتى فارغ از جسم به آسمان عروج كنند. در دوران اوج فلسفه نظرى، فوئرباخ مى كوشد تا به "حقايق ساده" باز گردد. روشن مى نويسد و روى سخنش بيشتر با مردم است تا با استادان فن. وانگهى او نويسنده اى برجسته و صاحب سبك است. از نوشته تخيلى تا سخنان نيشدار، از شعر تا نثر علمى، همه فنون مختلف بيان مكتوب را در هم مى آميزد. نيش قلم او مانند زخم زبان غالبا گزنده است و اين در واقع عيب بزرگ اوست.
مى دانيم كه ماركس از خوانندگان دقيق آثار او بود. انگلس در سال ۱۸۸۸ جزوه اى در باره او نوشت كه خود يكى از آثار كلاسيك ماركسيسم به شمار مى رود: "لودويگ فوئرباخ و پايان فلسفه كلاسيك آلمان". رفاقتى خطرناك زيرا آنها ماترياليسم فوئرباخ را مى ستايند تا بلافاصله خاطرنشان سازند كه اين هنوز ماترياليسمى است انتزاعى با چشم اندازى بسياركوتاه و غافل از تاريخ اجتماعى و شرايط واقعى كه جهان انسانى در آن ساخته مى شود. با اين مديحه سرائى جهت بهتر نشان دادن محدوديت هاى او، نمى توان مطمئن بود كه ماركس و به ويژه انگلس ، موجب ترغيب خوانندگان به مطالعه آثار فوئرباخ شده باشند.
فوئرباخ كه بين الحاد هگلى و ماترياليسم ديالكتيك گير كرده آيا چيزى بيش از يك حلقه رابط بين دو تريلى فلسفه مى باشد؟ هيچ چيز از اين آشكارتر نيست. با مطالعه آثارش او را انديشمندى مى يابيم مبتكر و كوبنده كه دنياى امروز مسلما، بيش از آنچه گمان مى كند، مديون اوست. هنوز هم دسترسى به آثار او لازم است ولى تاكنون اين امر ميسر نبود. درست است كه لوئى آلتوسر "مانيفيست هاى فلسفى" (انتشارات دانشگاهى فرانسه ۱۹۶۰) و ژ. پ. اوزيه "ذات مسيحيت" (انتشارات ماسپرو، ۱۹۶۸) را ترجمه كرده بودند. اما دنياى كتاب در فرانسه به ويژه از اين لحاظ فقير بود. با مطالعه وسيعى كه آلكسيس فيلوننكو به او اختصاص  داده و انتشار اولين ترجمه ى جامع و حاشيه نويسى شده ى كتاب دوران جوانى فوئرباخ كه حاوى اصول انديشه هاى اوست، مى توان گفت كه فوئرباخ ديگر آن ناشناس مشهور نيست.
آنچه او ردّ مى كند عبارتست از جهان فلسفه نظرى، پرده اى كه ايده ها بين ما و جهان بافته اند و اين ردّ امر محسوس كه از افلاطون به بعد، بخش اعظم فلسفه از آن تغذيه كرده است. اما تلاش فوئرباخ براى رهائى از متافيزيك، از خارج، از طريق آمپيريسم خام و يا ماترياليسم مكانيكى صورت نمى گيرد. او كه انديشه هايش با نظام مفهوم ها شكل گرفته، اين نظام را به كار مى گيرد و آنرا تا آن حد پيش مى برد كه حيات يابد و در آن غناى به راستى بى پايان واقعيت، برى از جهان برين را كشف كند. او مى نويسد : "هگل صعود مى كند و من نزول مى كنم". اما او از بالاست كه نزول مى كند و اين است آنچه در اين نكته جالب است.
علاوه بر اين، دين ذهن او را كاملا به خود مشغول داشته است. وى دين را آن امر اساسى مى بيند كه بايد تشريح كرد به حدى كه تمام آثار خود را وقف همين امر مى كند. "انديشه هائى در باره فنا و فنا ناپذيرى" بخش اصلى كار او را به خود اختصاص داده است. در محور نقد او "ايده فنا ناپذيرى روح فردى" قرار دارد. اين خود ايده اى ست مدرن كه انديشه باستان آنرا ناديده مى گرفت وايمان قرون وسطائى، جمع را ترجيح مى داد. اعتقاد به فنا ناپذيرى فرد صرفا با پيه تيسم (تقواى فردى) به عنوان لحظه اى بى نهايت مهم و اساسى و به مثابه نشانه ويژه، مشخص و متمايز كننده نقطه نظر مدرن پديدار مى شود.
فوئرباخ كه با گسست از كانت و نيز هگل، از جهاتى به شوپن هوئر و نيچه نزديك مى شود تاكيد مى كند كه فقط ملحوظ داشتن فناى تمام و كمال فرد است كه  حقيقتا آزاد كننده مى باشد: " فقط وقتى انسان از نو درك كند كه نه تنها "يك مرگ ظاهرى" بلكه همچنين يك مرگ عملى و حقيقى در كار است، مرگى كه براى هميشه به زندگى فرد خاتمه مى دهد، فقط آنگاه كه به نهايت خويش آگاهى يابد، جرأت آغاز يك زندگى نوين را پيدا خواهد كرد...".
اين صراحت در باره نهايت كار ما به توجيه لذت هاى  حقير منجر نمى شود. از نظر اين فيلسوف، تنها چنين روشن بينى يى ست كه يك زندگى معنوى اصيل را ميسر مى سازد. تنها با قبول حقيقت مرگ و دست برداشتن از انكار آن است كه انسان قادر به تدين حقيقى و از خودگذشتگى راستين مى باشد.
بنابراين، از ديدگاه ناتوراليستى نيست كه فوئرباخ با ايده فنا ناپذيرى روح فرد مقابله مى كند. سعى او برآن است كه از لحاظ فلسفى، عدم امكان بقاى فرد را، حتى در خود ايده روح (esprit) و جهانشمولى آن ثابت كند.
بگفته او تلقى من از هر چيز به اين نتيجه مى انجامد كه خودم نمى توانم براى هميشه به عنوان عنصرى منفرد و جدا از آن باقى بمانم. فقط زندگى است كه فنا ناپذير است كه من در آن گذارى موقت دارم. فقط زمان است كه نامتناهى است كه من تنها در برهه اى ازآن بسر مى برم. باور تو به فنا ناپذيرى فقط در صورتى درست است كه باور به فنا ناپذيرى اين زندگى باشد. بنابراين جاودانگى همين جا ست در همين لحظه و هيچ جاى ديگر. صرف ايده خدا به معنى آنست كه فرد به عنوان فرد ناپديد مى شود.
پس الاهيات چيزى جز نوعى "بازى با توپ" نيست. فرد كيفيت هاى خاص خويش (عشق، عقل، اراده...) را به نقطه اى دوردست پرتاب مى كند و باورش اين است كه وجود متعالى آنرا به او باز مى گرداند.  فوئرباخ بازى انسانهاى فانى، شادى هاى بى پايان جهان واقع يعنى عشق و تامل و شناخت را براين توهم ترجيح مى دهد. تصادفى نيست كه او از شيفتگان آثار اسپينوزا بود.
براى نشان دادن اصالت مضامين گوناگونى كه خواندن آثار اين فيلسوف را دلنشين مى كند مجال بيشترى لازم است. تأملات او در باره ى بدن، نطفه، رابطه بين دو ذهن، شايستگى آن را دارد كه از نزديك مورد مطالعه قرار گيرد. همچنين بايد به اختلاف افكار او با انديشه هاى هندى شرق كه نه خواستار ادامه ى حيات بلكه خاموشى آن هستند تاكيد ورزيد. شايسته است روش ويژۀ او در برخورد به تعاليم بودا را به تفصيل ببينيم؛ تعاليمى كه در بحث هاى فلسفى هگل ، شلينگ و شوپن هوئر و نيچه خط سرخى را تشكيل مى دهد كه هنوز هم قابل بررسى است. فوئرباخ كه در ۱۸۷۲ درگذشت، بدون آنكه خود بخوبى بفهمد شاهد رواج مكتب شوپن هوئر بود.
در پايان فقط اضافه كنيم كه خواندن آثار فوئرباخ لذت ادبى هم دارد. او از نثر به شعر مى رود و سخنان طنز آميز  را به حربه اى تيز مبدل مى سازد. او كه خود را جراح الاهيات مى نامد از چاقوى جراحى همان استفاده را مى كند كه بعدها نيچه از چكش كرد. تير كنايه هاى او در عين حال كه لطيف است زمخت است. براى مثال: "اى آدم پرهيزكار آيا مى خواهى از گناه پاك شوى؟ مشرك شو! زيرا گناه فقط با مسيحيت به دنيا آمده است". در حاشيه اين كنايه آمده است: " نه ديگر، اين خيلى بد جنسى ست اما بدبختانه حقيقت دارد." قطعا فوئرباخ فيلسوفى است هنوز جوان و اين خود مسلما هم نقطه قوت اوست و هم نقطه ضعفش.
ترجمه براى انديشه و پيكار از لوموند ۱۳ دسامبر ۱۹۹۱.