ژاک دريدا فيلسوف بزرگ فرانسوی، در تاريخ ۹ اکتبر ۲۰۰۴ در سن ۷۴ سالگی درگذشت. در زير، ترجمهء نوشته ای را می خوانيد در بارهء دريدا و مارکسيسم از فيلسوف مارکسيست، دانيل بن سعيد که در مجلهء پوليتيس ۱۴ اکتبر ۲۰۰۴ منتشر شده است.
در جريان سميناری که در پايان دههء ۱۹۹۰ پيرامون کتاب شبح های مارکس (انتشارات گاليله ۱۹۹۳) برپا شده بود، ژاک دريدا با پرسش هايی که ناقدان مختلف از جمله تونی نگری، فردريک جيمسون، اعجاز احمد داشتند رو به رو شد و کوشيد به آنان پاسخ دهد. سؤالی که ناقد درخشان انگليسی، تری ايگلتون، مطرح کرد بسيار صريح و شديد بود. به عقيدهء ايگلتون گفتمان ساخت شکنی چيزی نيست مگر نوسان بين گفتمانی محتاطانه و رفرميستی از يک سو و سخنانی جذاب و اولتراچپ از سوی ديگر، ناشی از شيطنت های دوران نوجوانی که به مارکسيسمی بدون مارکسيسم (طعنه ای به کاربردِ »بدون« در آثار دريدا) و به صورتگرايیِ مهدويتی توخالی منتهی می گردد.
پاسخ دريدا، با همه تواضع اش، شدت کمتری نداشت (که در کتاب مارکس و پسرانش Marx & Sons, Actuel Marx-PUF) به زبان فرانسه منتشر شده است.
کتاب شبح های مارکس ابتدا »کتابی بود دربارهء ميراث«، نه آنچه »ارث بردن« صريحاً معنا می دهد بلکه آنچه غالباً به نحوی متضاد ما را بدان ملزم می سازد. منظور اين است که بدين نحو برخی از ميراث مارکس، که طی قرن گذشته دچار زيان های سياسی و تئوريک گشته، دوباره سياسی شود. آيا کسانی که از شنيدن سخنی دربارهء مارکس ناراحت می شوند، مخصوصاً بدين علت نيست که خود را مانند کسی می دانند که از ارث محروم شان کرده باشند؟
دريدا با لحنی ترغيب کننده می گفت: »رفقا بکوشيد فراتر از »حس مالکيت« بينديشيد!«
او در تمام نوشته هايش، دست کم طی ۲۵ سال اخير، »هرگز به جنگ با مارکسيسم يا با مارکسيست ها دست نيازيده است«. در عوض، منتقدين اش را با اين پرسش روبرو می کند که »مارکسيسم چيست؟ [...] چه کسی مجاز است بگويد ما، ما مارکسيستها؟« شبح های مارکس، قبل از هر کس ديگر، آن مارکسيست هايی را به پرسش می کشد که »در جايگاه مالک جا خوش کرده اند«، حال آنکه می توان پرسيد: »چه کسی هنوز می تواند از روی يقين اعلام کند که »من مارکسيست ام«.
در پاسخ ايگلتون که پرسيد وقتی به دريدا احتياج داشتيم، يعنی در دورهء يکه تازی استالينيسم، او کجا بود، پاسخ دريدا اين است که خلاف زمانه بودن را نبايد با اتهام فرصت طلبی مخلوط کرد. نمی توان هم او را به خاطر اپورتونيسمِ ديروز سرزنش کرد و هم امروز خلاف جريان بودنِ او را ناشی از پيروی از يک مد رايج که مارکسيسم را همچون پرچم مخالف خوانی بلند کرده، ملامت نمود. چنين فرد فرصت طلبی ثابت می کند که درکش از فرصت چقدر حقير است! اکنون ببينيم چه دلايلی باعث شده که در سالهای ۱۹۶۰ فاصلهء خود را با فعاليت کمونيستی همواره حفظ کند. دريدا در متن زيبايی که دربارهء آلتوسر نوشته، سؤالات متعددی را که در آن زمان پاسخ نمی گرفته مطرح نموده است؛ »از جمله سؤالات مربوط به تاريخيت (historicité) يا مفهوم تاريخ: »من می ديدم که آلتوسر خيلی سريع، چيزهايی را از تاريخ بر می داشت مثلاً اينکه می گفت ايدئولوژی تاريخ ندارد. من کنار گذاشتنِ تاريخ را درک نمی کردم. نابود کردنِ مفهوم متافيزيکی تاريخ درنظر من بدين معنا نيست که تاريخ وجود ندارد (۱). به عقيدهء دريدا مفهوم ايدئولوژی دارای تاريخی ست متصل به تاريخ عقل سليم. در تار و پود زمانِ تاريخی ست که مسألهء حادثه با مسألهء شبح در پيوند قرار می گيرد. »يک منطق شبح به يک انديشهء حادثه رهنمون می شود« حال آنکه به گفتهء خود مارکس يک »تاريخ بی حادثه« به حقايق بدون شور و شورهای بدون حقيقتِ قهرمانان بدون قهرمانی« تقليل می يابد: »چيزی که نظم زمانه را می گسلد و بدان انقلاب می گويند، اين گسستی که ناگهان نظم زمانه را برهم زده، چيزی ست که به تاريخ روند و آهنگ می بخشد، چيزی که در بازیِ پديدار شدن و ناپديد شدنِ مهدويانه خودِ تاريخيت را می سازد. باز هم مسألهء زمانه. مارکس در حقيقت، همچون استاد »نابهنگامی موزون« ظاهر می شود. او می داند که »چگونه نبض تاريخ را بگيرد« و به »بسامد انقلابی« آن گوش فرادهد.
گواهی های دريدا جو روشنفکری آن دوره، سانسورها و به خود فرو رفتن ها را به ما يادآوری می کند (۲). وزنهء حزب کمونيست، تو گويی، بين او و کمونيسم حايل می شده: او که عضو حزب نبوده می گويد: »من فلج شده بودم زيرا نمی خواستم که پرسش ها مورد بهره برداریِ گفتمان ضدِ کمونيستی قرار گيرد. به اين هراس شاخص آن دوره که آدم مبادا »همرنگ جماعت« شود، و باز اين هراس که غالباً از آن سوء استفاده شده تا سکوت را به آدم تحميل کنند و معترض را وادارند تا »اردوی خود را انتخاب کند« عامل ارعاب تئوريک هم افزوده می شد: »من در برابر چيزی که شبيه به يک تئوری گرايی والا بود فلج شده بودم« يعنی يک فلج دوگانه سياسی و فکری.
در پرتو بحث و جدل پيرامون شبح های مارکس، دريدا عدم موضع گيری خود را نوعی موضع گيری سياسی می داند و می گويد: »درست يا نادرست، با باوری سياسی و نيز احتمالاً با احساس مرعوب شدگی همواره از انتقاد مستقيم به مارکسيسم خودداری ورزيده ام«: »چنان جنگی درگير بود و چنان مانورهای رعب آميز و چنان مبارزه ای برای کسب هژمونی جريان داشت« که شبح خيانت بر نهادها و مشاجرات بال گسترده بود. در چنين وضعيت نسبتاً هراس انگيز »خود را مرعوب شده احساس می کردم، راحت نبودم«. من ضد استالينی بودم. تصويری از حزب کمونيست و اتحاد شوروی در ذهن داشتم که با چپ دموکراتيکی که هميشه خواسته ام بدان وفادار بمانم انطباق نداشت، ولی نمی خواستم اعتراضی سياسی کنم که ممکن بود با برخی موضع گيری های محافظه کارانه اشتباه شود«.
اين خويشتن داری بر محور شخصيت پدرگونهء لويی آلتوسر و نفوذ هژمونيک حزب می چرخد، پديده ای که امروز تصورش مشکل است. دريدا يادآوری می کند که نپيوستن به حزب کار دشواری بود. پس از مداخله در مجارستان [۱۹۵۶]، برخی که کم اهميت هم نبودند، حزب را ترک کردند. اما »آلتوسر چنين نکرد و فکر می کنم که هرگز هم از آن جدا نمی شد« (۳). مايهء تأسف است که فلجی و مرعوب شدگی توانسته باشد انتقاد را تا حد سکوت تقليل دهد، البته به استثنای مورد قابل توجه پشتيبانی مبارزه جويانهء او از مخالفين در چکسلواکی. سخن گفتن از آنان در ملأ عام، آنهم به زبان فيلسوفی که نفوذی فزاينده داشت، می توانست در مفاهيم بحثی نسبتاً مبهم و گنگ که جريان داشت تغيير پديد آورد. به خصوص که مقاومتی که دريدا را وا می داشت فاصلهء خود را با حزب نگه دارد، تنها گفتمانی و تئوريک نبود »سياسی هم بود«. بدين معنا که ۳۰ سال بعد با طعنه می گفت »من خود را مارکسيست تر از آنها می دانم«. بی دليل نبود که فروپاشی حزب از سالهای ۱۹۶۰ برايش قابل پيش بينی بوده، چنانکه خودش اين را به درستی می گويد: »شخصاً از همان زمان می ديدم که حزب در يک منطق انتحاری گرفتار شده است«.
ناگفته نگذاريم که انتشار شبح های مارکس در ۱۹۹۳ و در سال بعد، کتاب فلاکت جهان اثر پی ير بورديو به حرافی های پر ادعای ليبرالی نهيب می زنند که ديگر بس است. چنانکه آغاز مجدد مقاومت اجتماعی را اعلام می کنند و به نوبهء خود در تغيير چهرهء اين دهه نقش ايفا می نمايند. البته در مداخله های متعدد دريدا دربارهء مارکس و مارکسيسم نقاط ناروشنی دربارهء مبارزهء طبقاتی يا مفهوم انترناسيونال بدون انترناسيونال وجود دارد. اما اين موضوع بحث دوستانه و حتی محبت آميزی ست که از جمله می توان در کتاب Sur parole, édition de l’Aube ۱۹۹۹ يا Marx en jeu, Descartes et Cie ۱۹۹۷ مراجعه کرد.
دو اصطلاح دريدا:
ساخت شکنی (Déconstruction)
»از آنجا که هيچ متنی هرگز همگن نيست (و اين برای من به صورت نوعی اصل قطعی و بنيادين درآمده و منشور کليهء تفسير و تأويل های من است). کاملاً مشروع و حتی لازم است که از آن (متن) قرائتی منقسم، با تفاوت و حتی ظاهراً متضاد ارائه داد. اين قرائتِ فعال، تفسيری و امضا شده بايد ابداع يک نگارش مجدد باشد و جز اين هم نمی تواند باشد«.
انقلاب (Révolution)
»اکر بخواهيم انقلاب را نجات دهيم بايد خود ايدهء انقلاب را تحول بخشيم. آنچه باطل، پير، چروکدار و به هزار دليل غير قابل اجرا شده نوعی نمايش انقلابی ست، نوعی فرآيند کسب قدرت که عموماً انقلاب های ۱۷۸۹، ۱۸۴۸ و ۱۹۱۷ را به آن پيوند می دهد. من به انقلاب باور دارم يعنی به يک گسست، به يک برش ريشه ای در جريان عادی تاريخ. وانگهی هيچ مسؤوليت اخلاقی و هيچ تصميم شايسته ای وجود ندارد که در جوهر خود انقلابی نباشد، که از نظام هنجارهای مسلط و حتی با خودِ ايدهء هنجار و بنا بر اين نوعی دانستنِ هنجار که تصميم را ديکته يا برنامه ريزی کند گسست نکرده باشد. هر مسؤوليتی انقلابی ست زيرا در جستجوی آن است که کاری ناممکن را به انجام برساند، که با حرکت از حوادث غير قابل برنامه ريزی، نظم امور را بگسلاند. يک انقلاب برنامه ريزی نمی شود. به نحوی می توان گفت که انقلاب همچون تنها حادثه ای که شايستهء اين نام است، از هر افق ممکن، از هر افق امر ممکن و لذا از هر توانی و از هر قدرتی فراتر می رود.
د. ب.
استاد قرائت متن
ژاک دريدا به عنوان مؤلفی دشوار نويس و حتی نخبه گرا شهرت دارد. عجيب اينکه من از مداخله های شفاهی او، از مصاحبه هايش و از بخش وسيعی از آثارش، بيشتر اين احساس را دارم که با وضوح فراوان روبرو هستم. آنچه را غالباً مبهم تلقی می کنند، بيشتر ناشی از وسواس دقيق و سختگيرانه ای ست که وی در بيان و سبک خود به کار می برد و رعايت موشکافانهء تفاوت های ظريف و پيچيدگی ها، نه به عنوان آرايش ادبی، بلکه همچون پيمودن راهی باريک بر سرِ قله ای بين ادبيات و مفهوم سازی. علت اين است که دريدا قبل از هرچيز استاد فوق العادهء قرائت متن بود و درست در نقطهء مقابل روش های سريعی که در زمانه ای شتابزده باب شده قرار ميگرفت، به طوری که به چندگانگی معنا توجه کامل داشت و بسيار علاقمند بود فضاهای تأويلی نوينی را بگشايد بی آنکه از وفاداری بی وفا به متن روی بگرداند. ...
شک نيست که زمان لازم داشت تا دستاورد اين آثار انبوه که عرصه هايی چون فلسفه، نوشتار، عفو، مهمان نوازی و شبح وارگی را در می نوردد، بتواند جذب شود. دريدا آنچه را که با نيش طنز l’hantologie (شناخت گشت و گذار شبح) می ناميد در نقطهء مقابل ontologie (هستی شناسی) متافيزيک سنتی قرار می داد. اين مفهوم، به خصوص مصرانه پرسشوارگیِ ميراث را همچون تأييدی فعال به پرسش می کشد و نه چون چيزی که بر اساسِ حق دريافت می دارند. طی اين ده سال اخير، اين پرسشگری، از جمله در رابطهء او با »اسم خاص مارکس« و مارکسيسم اجرا شد، تو گويی سقوط ارتدکسی حزب و دولت، او را از يک خويشتنداری و فاصله گرفتن رهانده بود. اين است آن سرمشقی که ما از راه و روش او می گيريم.
د. ب.
۱) ”Politics and Freindship” in Althusserian’s Legacy, Jacques Derrida, Verso, Londres ۱۹۸۹.
۲) ”Politics and Freindship” in Althusserian’s Legacy, Jacques Derrida, Verso, Londres ۱۹۸۹.
۳) Ibid, p. ۱۹۹.
(ترجمه برای انديشه و پيکار)