از یادداشتهای یک رفیق:
تنها یک اتفاق ساده*
۵ مه ۲۰۱۹
همشهری سرش را بالا گرفته و نگاهش در ان بالاها خیره مانده است. زاویه نگاهش را دنبال میکنم، به درخت کنار خیابان میرسم که جوانه زده و پرندگان بر شاخه هایش در پروازند. خورشید در لابلای انگشتان شاخهها به رقص مشغول است. تلنگری به همشهری میزنم و میگویم: مشتی خیلی دور شدی. همشهری به خودش میاید و لبخندی میزند. ماجرای دیروز را برایش تعریف میکنم که سر کارمان مهمانی کباب براه انداخته بودند. رئیس از یک هفته قبل اعلام کرده بود که روز جمعه بساط منقل و کباب در حیاط شرکت برقرار است.
چهار نفر از رانندگان مسئول تدارکات شده بودند. خلاصه که سور و ساتی برقرار بود. دو عدد منقل از ساعت ده صبح تا ساعت چهار بعدازظهر آتش بیاری میکرد و با دود و عطری مطبوع، غلغلهای براه انداخته بود. کارکنان هم که همگی رانندگان اتوبوس هستند، یا در ساعتهای مختلفی شروع به کار میکنند و یا زمان استراحتشان رسیده است، در صف آتش و منقل در انتظار آماده شدن کباب ایستادهاند. اگر نه همگی ولی عموم راننده ها از بلاد اسلامی به این دیار کفر پناه آوردهاند، و لکن هر کس ابتدا می پرسید: که گوشت کباب چیست، منظورشان هم از این سئوال، حرام و حلال بودن گوشت مصرفی برای کباب بود. رئیس هم که ان دور و بر ها می پلکید، مداوما می گفت که گوشت گاو و مرغ خریده است و صد در صد حلال هستند.
همشهری شلیک خنده اش را به هوا پرتاب می کند و چشمهایش از خنده پر از اشک می شود. به همشهری می گویم: یادت می اید انروزهایی که تازه به این ولایت آمده بودی؟ می گفتی که اینجا همه چیزش برای کمونیستی شدن فراهم است. بالای سردر شهرداری ها هم که نوشته اند، "کمون"، پس منتظر چی هستیم دیگه. همشهری نفسی تازه می کند و می گوید : جوان بودیم و همانقدر از دنیا می فهمیدیم. می پرسم: اصلا تصور این روزها را می کردی؟
می روم سراغ پیشخوان کافه و دو فنجان قهوه می گیرم و به سر میز بر می گردم.
به همشهری می گویم: بالاخره نوشتن مانیفست جدید تمام شد. همشهری سرش را می خاراند و می گوید:
خب روزی، روزگاری یک کارخانه، کارش این بود که کالایی را تولید کند و به بازار بدهد. جامعه براین اساس شکل گرفت و متمرکز شد. مدارس عمومی، سربازخانه ها، بیمارستانها، خانواده هسته ای و جز اینها، بازتابی از ساختار کارخانه را به خود گرفت. بخش زیادی از عناصر و مواد لازم برای تولید در خود کارخانه تولید می شد. کارگران در یک کارخانه مبارزاتشان را در محیط کار به پیش می بردند و در زمان بحران، تسخیر کارخانه و بدست گیری چرخش تولید توسط کارگران امکان پذیر بود، چرا که چرخه تولید را می شد برای دوره ای حفظ کرد. بدین ترتیب کارگران می توانستند قانع شوند که خیزش به سمت سرنگونی دولت سرمایه و برقراری سوسیالیسم راه حلی عملی است.
امروز وقتی در کارخانه ای مشغول کار هستی، می بینی که هر قطعه و یا مواد، از کشور دیگری آمده است. کارها آنچنان خورد و ریز شده که کارگران یک قسمت با قسمت دیگر خواسته و منافع مشترکی پیدا نمی کنند. چه برسد به آنکه به تصرف محیط کار فکر کنند. کارگران به چشم خود می بینند که حتی یک روز هم امکان پیش بردن تولید را ندارند. همین کشور انگلیس که تصمیم گرفت تا از بازار مشترک خارج شود و الان بین زمین و آسمان گیر افتاده است.
می گویم: پس منظورت این است که فاتحه انقلابات کارگری خوانده شده. همشهری می گوید: هرگز منظورم این نیست. انقلاب اتفاق می افتد. نه کسی می تواند آنرا پیش بینی کند، و نه کسی می تواند جلوی آنرا بگیرد. همین جنبش جلیقه زردها در فرانسه با آنکه نبض سرمایه داری یعنی تولید را مورد هدف قرار نداده، خود نمونه خوبی است تا این رویداد "اتفاق" را بهتر بفهمیم.
از همشهری میپرسم: آیا عصر هکرها و انقلابات هکری فرا رسیده است. همشهری می پرسد: هان، چی گفتی و من دوباره سئوالم را تکرار می کنم. آیا عصر هکرها و انقلابات هکری فرا رسیده است. همشهری خودش را جمع و جور می کند و با لبخند می پرسد: دوباره فیلم تخیلی تماشا کردی.
آفتاب در برهنهگی میانه روز، بر روی درختان آرمیده است. شکوفههای گیلاس در ترنم یک هماغوشی، شمار نفسهایشان را زمزمه میکنند. زنی در همنشینی در سایه، در گوشه حیاط خانهاش، رو به یاسمنهای قرمز، روی صندلی گهواره ای لمیده و همچنان که موهای سپیدش را شانه میزند، به دنبال رویاهای گمشدهاش می گردد. رویاهایی که روزی برای تسخیر خیابان در همهمه مه آلودگی گلولهها گم شد.
- - - - - - - - - - - - - -
توضیح ناشر: آذرنوش همتی سری نوشتههایش را شماره گذاری کرده است. این متن را خود او تحت عنوان "تنها یک اتفاق ساده، شماره ۱۴" در فیس بوکش پخش کرده است.