"فلسفۀ دون کیشوت"، به یاد اسماعیل خویی
در فضای فعالیت سیاسی، به خصوص برای کسانی که رؤیای دنیایی دیگر را میپرورانند، خطوط قرمزی وجود دارد که عبور از آن قابل بخشش نیست. این خطوط قرمز چه نژادپرستی و میهنپرستی باشد، چه تطهیر جنایتکاران فرقی نمیکند. اما به گمان ما ارزش خدمات ادبا و فرهنگیان را همیشه نمیتوان به خاطر آن که روزی در برابر دشمن پرچم سفید بلند کردهاند، نادیده انگاشت و تمام زندگیشان را تنها با یکی از ادوار آن سنجید، اگرچه به این جوانب نیز حتما باید به جای خود، و در چارچوب منطقی خود پرداخت.
چیزی در اواخر عمر خویی بود که پس از سی سال تبعید و دربدری او را شکست و ذهنمان نمیتواند آن را نادیده بگیرد، اما چیزی در خویی هست و خواهد بود که متعلق به فرهنگمان است و تا همیشه در قلوبمان خواهدماند. جدای از نظرگاهها و موضعگیریهای سیاسی اسماعیل خویی، جایگاه وی در ادبیات معاصر ایران و تأثیر اشعار او بر نسلی از مبارزین کشورمان را نمیتوان به سادگی نادیده انگاشت.
شعر «فلسفه دون کیشوت» یکی از شاهکارهای اسماعیل خوییست.
شما را به شنیدن این شعر که در ۲۹ اکتبر سال ۱۹۹۴ در شهر فرانکفورت، در برنامهای از کانون فرهنگی لاهوتی ضبط شده است، دعوت میکنیم:
"فلسفۀ دون کیشوت" با صدای شاعر...
به سعید یوسف
فلسفه دون کیشوت
"گر مرد رهی، میان خون باید رفت؛
ازپای فتاده، سرنگون باید رفت،
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس؛
خود راه بگویدت که چون باید رفت".
(عطار)
1- از محتوای رفتن
دون کیشوت گفت:
وارهاندیم از سیاهچالهای کهن در زمین پیش از تاریخ
ذاتِ نو شوندۀ خود را؛
چالههای سیاهِ راهِ فضا در فرازمان نیز ما را
دیری
اسیرِ خود نتوانند داشت.
پا که از خاک کنده شد،
بر سرِ هرچههای آنسوی افلاک نیز
میتوانش گذاشت.
دون کیشوت گفت:
شادی ی گامِ دیگر است هدف؛
هدف آرامشِ رسیدن نیست.
رفتن ار نیست، پا برای چه هست؟
چیست چشم، ار برای دیدن نیست؟
گل نباشد که نشکُفَد بر خویش؛
دل نباشد که در تپیدن نیست.
خواست گور آن که آرمیدن خواست:
این جهان جای آرمیدن نیست.
دون کیشوت گفت:
آنچه امروز پشتِ سر داریم
تا به دیروزش پیش رومان بود.
آنچه هستیم و واقعیتِ ماست
بود روزی که آرزومان بود.
دون کیشوت گفت:
در گذار خجستۀ انسان
بر هرچه هست،
جنگل سرو
سروزارانی از ستاره شدست؛
آسمانهای ماه
کهکشانهای ماهواره شده ست؛
نه زمین و نه آسمان است این:
این
گذرِ کامکارِ تجربههاست.
ور خدا خود جهانِ خویشتن است،
همانا
کاین جهانِ خود آفرینِ خداست.
خاستگاهش کدامگاهۀ کی،
مقصدِ او کدامجای کجاست.
دون کیشوت گفت:
سفرِ با سفینه یا گاری،
یا، یعنی،
سفرِ تا سفینه از گاری،
گذرِ جاری است تا جاری:
گذرِ از تو تا فرای شماست.
تا شما از برای ساختناید،
هرچه هرجاست از برای شماست.
معنی ی این جهان چه میجوئید؟ -
معنی ی این جهان شمای شماست.
دون کیشوت گفت:
چست معنا؟
- همین که بپرسی معنا چیست.
تا بپرسی که چیست،
معنا هست؛
ور نپرسی که چیست،
معنا نیست.
دون کیشوت گفت:
سفرِ تا پسینههای اتم از پیشینههای سنگ،
همانا،
بودْ گاهِ تکاملِ معناست.
دون کیشوت گفت:
این جهان پاسخی به انسان نیست:
پاسخ آنسوتر است.
نه! به بالا نگاه مکن:
آسمان پاسخی به انسان نیست:
پاسخ آنسوتر است:
یا، یعنی،
که، همان: پاسخی به انسان نیست.
پاسخی نیست؛
زان که انسان نیست
در جهان جز برای پرسیدن.
پاسخی نیست، پرسشی گر نیست:
تا بدانی چرای پرسیدن.
چیست انسان؟
- صدای پرسیدن.
کیست انسان؟
- همان، همانا اوست
ذاتِ بیمنتهای پرسیدن.
آب و خیزابِ گفتوگو،
ناو و دریای جست و جو،
ناخدا و خدای پرسیدن.
میرود، رفته است و خواهد رفت
تا کجای کجای پرسیدن.
دون کیشوت گفت:
انسان پاسخی به هستی نیست:
انسان پرسشیست از هستن:
انسان پرسیدن از همارۀ آینده است؛
و چنین است
که انسان زایندهست؛
که انسان هست؛
که انسان میشود؛
که انسان،
چون هستن،
در هستن،
پایندهست؛
که انسان،
چون شدن،
در شدن،
فزایندهست.
دون کیشوت گفت:
تا که زیبا شود جهان،
باید
بار دیگر خدا خدا گردد.
و خدا،
تا که با ذاتِ خویش بازآید،
باید از هرچه دین رها گردد.
دون کیشوت گفت:
پس، خدا هست.
لیک
خطاست
آنچههایی که دین میآموزد.
و خدا هست و هیچ نیست جز او؛
لیک
نه خدایی که دین میآموزد.]
دون کیشوت گفت:
- تا بگویم من - :
ما خدائیم، پارههای خدا.
پارۀ دیگر این درخت،
آن کوه؛
پارۀ دیگر آن ستارۀ دور؛
پارۀ دیگر این سرور،
این شور؛
این پگاه؛
ماه؛
این قلم؛
این سرودن؛
این کاغذ؛
این ملال؛
این خیال؛
این حال؛
این که خط میکشم به روی "ملال"،
تا سرورم شکفتهتر باشد؛
این که میخواهم از خیال
تا در آفاقِ دورتر بپرد؛
این که میکوشم،
در این حال،
تا که شعرم نگفتهتر باشد...
دون کیشوت گفت:
"دینوسور" واژۀ بدآهنگی بود:
خوب در شعرِ گسترندۀ فردا نمینشست:
همچنانی که واژۀ "ماموت"
قافیههای تیرهرنگی داشت:
مثلِ "فرتوت"
و پسایندِ ناگزیرش:
"تابوت".
دون کیشوت گفت:
- تا بگویم من -:
گاه یک شعر
خوب از کار درنمیآید:
یعنی باید
شاعر آن را دوباره بسراید:
خط کشیدن به روی واژۀ ناهمخوان با فضای کُلی ی شعر
به زنجیرۀ درازی از کژسرائی میدان ندادن است همانا:
و چنین است
که خطاهای پیشگیرنده
- یعنی آن چیزها که، همچو سکون یا شکست یا بنبست،
همسرشتِ غماند-
در غزلواره – طنزگون – حماسۀ هستی
بسیار کماند.
دون کیشوت گفت:
ذاتِ دریا اگر چه بر خورشید و باد
و به هر دیگری از این همه گیرندگان
برگشوده میماند.
تا به جاوید،
باز،
خود همانی که بوده میماند:
زیرا،
یعنی،
نیمی از دریا نیز
همچنان دریاست.
دون کیشوت گفت:
مقصدی نیست،
مقصد ار آن است
که به پایانِ راه خواهد بود.
آن که مقصد دلیلِ راه گرفت
در نرفتن به چاه خواهد بود.
دون کیشوت گفت:
نیست،
یعنی،
زیرا،
نتواند بود
هیچ آغازی و هیچ پایانی
آبهای روانِ دریای
این جهان را.
بخرد! تا به چند رنجانی
در تمنای نیستن جان را.
دو سرابِ بزرگ را وا نه:
آنِ آغاز و آنِ پایان را.
دون کیشوت گفت:
همچو پایان،
هم از آغاز،
از تکامل نیافت خواهی بهر
گر بجوئی کمالِ فرجامی.
نه شگفتی، در آرزوی محال،
گر که ناپخته سوزد از خامی.
کامِ دل از روندگان میگیر،
تا نمیری به قعرِ ناکامی.
دون کیشوت گفت:
غایتی نیست.
این فضاینده
همچنان بازهم فزایندهست،
هر گذشته گذشتهای میداشت؛
پسِ آینده باز آیندهست.
دون کیشوت گفت:
غایتی هست
هرچه را کان نهایتی دارد؛
لیک
بینهایت خود است غایت خویش:
دون کیشوت گفت:
مقصدی نیست:
زان که ذاتِ جهان
گُلِ بسیار برگِ یکتائیست
بودنش جاودان شکفتنِ او.
مقصدی نیست:
زان که انسان نیست
جز که تا همچنانه رفتنِ او؛
هرگز از پای نانشستنِ او؛
هیچ از خستگی نگفتنِ او.
دون کیشوت گفت:
مقصدی نیست:
زان که مقصد چیست؟!
مقصدِ این جهان جهان شدن است.
شدنی اینسوی هر آن شدنیست؛
و آنسوی هر شدن همان شدن است.
دون کیشوت گفت:
مقصدی نیست:
زان که راهی نیست
رفتنِ کُلِ این فراخا را.
جوی را مقصدی و راهی هست،
همچنین موجِ ناشکیبا را.
لیک دریا روانه در خویش است:
راه و مقصد یکیست دریا را.
مقصد از جنسِ مرگ و پایان است؛
مرگ و پایان مجوی دنیا را.
از قیاس آورانِ خُرد اندیش
مطلب حلِ این معما را.
شعرِ مصنوع را عیاری هست:
سنجهای نیست شعرِ والا را.
شعرِ هستی زبانِ خود دارد:
فهم کن طرفه شعرِ یکتا را.
خود یکی واژهای تو نیز
در این شعرِ با شکوه؛
واژۀ دیگر این درخت،
آن کوه،
واژۀ دیگر آن ستارۀ دور؛
واژۀ دیگر این سرود،
این شور؛
واژۀ دیگر این خیال،
این حال.
خود سُرودیم مصرعِ دیروز؛
بسرائیم بیتِ فردا را.
دون کیشوت گفت:
راه خود گویدت که مقصد چیست،
تو اگر در نهی به ره پا را.
دون کیشوت گفت:
خندیدن شکلِ گشایش آورِ دانستن است،
همانا،
در توانستن،
یا،
بر پلۀ فراتر از آن:
نتوانستن.
2- از شکل پیش رفتن
گُردِ فرزانه،
پهلوانِ یگانه، دلقکِ پیر
گوهرِ آرمانگرای انسان را
بیگمان خوب میشناخت:
هم از این رو بود
که بر اسبی که با سوارش میمانست،
همرکابِ یکی پرستنده
که به گیتی
همه آدابِ مهمتری را
- کم یا بیش –
میدانست،
و به یاد و برای دلبرِ مه روئی
که یکی بود و هیچ نبود جز او
- انگار–
در عوالمِ نیکوئی،
سوی دیوانِ آسباد نما میتاخت؛
یا،
یعنی،
که به سوی هر آنچه انسانی نیست
- وز همین رو،
چون دروغ، آشکار نیست که چیست –
تیغ میآمیخت،
تیر میانداخت.
من نمیدانم گوهر چیست؛
لیک میدانم انسان کیست.
نیز میدانم
تا انسان هست،
آرمان هست.
و آرمان،
اما،
میدانم،
چیزیست که نیست.
نیز میدانم که گوهرِ انسان
گوهر نیست
تا – وگر – هرچه درهمش شکنند،
چون صدف،
همچنان،
باز،
گوهرآور نیست.
در گذر خجستهمان بر خویش
از خویش،
جنگلِ سرو
سروزارانی از ستاره شدهست؛
آسمانهای ماه
کهکشانهای ماهواره شدهست.
صید کردیم هر چه دریا را:
صید فردامان
دُرِ غلطانِ آن ستارۀ دور.
ماهی ی ماهمان به تورافتاد؛
صیدِ آینده
شاه ماهی ی نور.
گوهرِ آرمانگرای انسان را.
پس،
ما میدانیم،
پدر!
ای پیر!
دون کیشوت!
چه کسی
گفت کشتی به خشک نتوان راند؟
کشتی ار نیست،
چیست این
که بسی قرنهاست که ما
آرمانمندانش
خند خندان
بر این خشک
همچنان پیش میرانیم:
بی که دانیم ره ز مقصد باز؛
یا
کز پس و پیشِ هر فرود و فراز
بگذاریم
تا نَفَسگیر و گامکاه شود ما را
چند و چونهای باتلاقی ی این
باز دانستن؟
هجدهم نوامبر ۸۶ - لندن
(برگرفته از : از فراز و فرود جان و جهان؛ انتشارات گستره، کانون فرهنگی لاهوتی، دی ماه ۱۳۷۰)