بدر شاکر السياب؛
ژانويه ۲۰۰۶ هشتادمين سالروز تولد بدر شاکر السياب شاعر نوگرای عراقی است که تنها ۳۸ سال عمر کرد و اما از زمان مرگش در سال ۱۹۶۴ تاکنون، هر روز بر آوازه اش افزوده شده، کتابهای شعرش بيشتر به چاپ رسيده و مقام او به عنوان پايه گذار اصلی جنبش نوگرايی در شعر معاصر عرب بالاتر رفته است.
در ميان پايه گذاران شعر نوی عرب، پيش از همه از سه شاعر عراقی نام برده می شود: نازک الملائکه، عبدالوهاب البياتی و بدر شاکر السياب.
اين سه شاعر از نيمه دهه ۱۹۴۰ به شکستن قالب های کهن شعر عرب دست زدند و زبان شعری را از آئين های سخت و خشک عروض سنتی، که پشتوانه ای ديرين و نيرومند داشت، رهايی بخشيدند.
سه گوينده جوان و نوجو، عروض و قواعد شعری کهن (شامل بحور و اوزان قديم) را به دور افکندند و زير تأثير شعر غربی جريانی پديد آوردند که به نام شعر آزاد (شعر الحر) شناخته شد و طی چند سال سيمای شعر عرب را دگرگون کرد.
راديکال ترين نماينده جريان شعری مدرن بدر شاکر سياب بود که نه تنها در شکل و قالب های پيشين، شامل تصاوير و عناصر شعری، بلکه در گوهر و حس شعری نيز يکسره با سنت ادبی گرانبار گذشته قطع رابطه کرد. او با ديد مدرن شخصی، بيان اساطيری ژرف و نمادگرايی بديعش بر شعر امروز عرب و کار شاعران نسل بعد تأثير فراوانی به جا گذاشت. شعر سياب زبانی غنی، رمزآلود، چندپهلو و روی هم پيچيده دارد.
سياب در اوايل سال ۱۹۲۶ در روستای جيکور در نزديکی شهر بصره در جنوب عراق تولد يافت. در شش سالگی مادرش را از دست داد، و داغ دوری از آغوش مادر تا دم مرگ زندگی و شعر او را دنبال کرد. عشق به دهکده زادگاهش مضمونی است که در بسياری از شعرهای او بازتاب يافته است.
سياب در نوجوانی برای تحصيل به بغداد رفت و در دانشکده تربيت معلم در رشته زبان انگليسی درس خواند. در اين زمان شعرسرايی در قالبهای سنتی را شروع کرده بود. از سال ۱۹۴۷ اولين شعرهای آزادش را منتشر کرد. تسلط بر زبان انگليسی دروازه شعر جهانی را به روی او باز کرد. اشعاری از لويی آراگون، ناظم حکمت، فدريکو گارسيا لورکا و پابلو نرودا را به عربی ترجمه کرد و از تی اس اليوت، اديت سيتول و ازرا پاند تأثير گرفت.
سياب در جوانی به تأثير از مبارزات سياسی جامعه، که جانمايه آن اعتراض به دستگاه استبداد و استعمار بود، مانند بيشتر روشنفکران و هنرمندان همروزگارش به انديشه های چپ گرايش يافت و از سوی حکومت تحت پيگرد قرار گرفت. چند بار به زندان افتاد و سرانجام در سال ۱۹۵۲ در زمان نخست وزيری دکتر محمد مصدق به ايران گريخت و پس از يک اقامت هفتاد روزه در ايران، به کويت و سپس لبنان رفت.
سياب پس از انقلاب ۱۴ ژوئيه ۱۹۵۸ که فصل تازه ای در تاريخ عراق گشود، به ميهن خود برگشت و در متن مبارزات مردم قرار گرفت که نيروهای چپگرا نيروی اصلی آن به شمار می رفتند.
او در سال ۱۹۶۰ مهمترين شعر خود "سرود باران" را انتشار داد که معروف ترين شعر اوست و امروزه يکی از بهترين نمونه های شعر معاصر عرب به شمار می رود.
امروزه شاعران نوگرای عرب مانند محمود درويش و آدونيس، آثار بدر شاکر السياب را والاترين دستاورد شعر معاصر عرب می دانند.
درباره اين شعر مقالات و تفسيرهای فراوان نوشته شده است. بيشتر منتقدان جانمايه اين شعر را "رستاخيز" دانسته اند، با تمام ابعاد و معانی حقيقی و مجازی آن. عشق به سرزمين مادری و مردم زحمتکش و ستمديده آن، که به خاطر جهل و استبداد از ثروت ها و مواهب بيکران ميهن خود جز زجر و محنت سهمی ندارند، از درونمايه های هميشگی شعر سياب است.
سياب، هنرمندی حساس و سخت ناشکيبا بود. او که از آشوب های سياسی دوران تازه بس ناخشنود، و از نقش نا روشن و غيرفعال نيروهای سياسی چپ در مقابله با بيگانگان، به شدت دلسرد شده بود، به هواداری از نيروهای ناسيوناليست افراطی پرداخت.
سياب از جوانی به بيماری استخوانی درمان ناپذيری گرفتار بود. در سال های پيش از مرگ (که به سال ۱۹۶۴ در کويت روی داد) ديگر به کلی فلج شده بود. گفته می شود که تنهايی و بيماری برای نخستين بار به شعر او بارقه ای از تأمل درونی و جذبه روحانی بخشيده است. امروزه شاعران نوگرای عرب مانند محمود درويش و آدونيس، آثار بدر شاکر السياب را والاترين دستاورد شعر معاصر عرب می دانند.
* * * * * * * * * * *
سرود باران
(متن کامل)

چشمانت دو نخلستان است در سپيده مان
يا دو مهتابی که ماه از آن بر می دمد
وقتی چشمانت برق می زند، از تاک برگ می رويد
و نورها می رقصند... مثل نقش ماه در آب
وقتی از تکان پارو به لرزه می افتد
گويی نبض ستارگان است که در ژرفای آن می تپد.
و در مهی از اندوه شفاف فرو می روند
همچو دريايی که شب روی آن دست می کشد
گرمای زمستان و لرزش پائيز را با خود دارد
و مرگ، و تولد، و تاريکی، و روشنايی؛
پس رعشه ی گريه اعماق جانم را می لرزاند
و شوری غريب آسمان را در بر می گيرد
مثل بچه ای که از ماه به وحشت افتد.
رنگين کمان ابرها را می نوشد
و قطره قطره ذوب می شود در باران....
مثل قهقهه پسربچه ها لای چوب بست تاکها
و همهمه سکوت گنجشک ها بر درختان.
سرود باران
باران...
باران...
باران...
شب خميازه می کشد اما
ابرها همچنان اشکهای سنگينشان را فرو می بارند
مثل بچه ای که قبل از خواب بهانه مادرش را می گيرد
- يک سالی هست که جای مادرش خالی است –
و چون از سماجت او به ستوه می آيند
به او می گويند: "او پس فردا می آيد..."
بايد حتما بيايد...
اما بچه های ديگر توی گوشش می گويند
مادرت آنجا در دامان تپه خفته است
خوراکش خاک است و آبش باران
مثل ماهيگير مأيوسی که تورش را بر می چيند
بر آب و بر بخت خفته خويش نفرين می فرستد
و با فرو رفتن ماه ترانه می خواند
باران...
باران...
هيچ می دانی که اين باران چه اندوهی بر می انگيزد؟
و چه ناله ای از ناودانها بلند می کند؟
و مرد تنها را چه حسی از گمشدگی فرا می گيرد؟
بی انتها... مثل خون جاری، مثل گرسنگی
مثل عشق، مثل بچه ها، مرده ها... چنين است باران
و چشمانت همراه من است در باران
و برق هايی که بر فراز خليج می درخشند
سواحل عراق را با ستاره ها و صدف جلا می دهند
گويی شفق در تب و تاب رهايی است
اما شب روی آن پرده ای می کشد از خون.
و من به سوی خليج فرياد می زنم:
"ای خليج
ای بخشنده مرواريد و صدف و مرگ!"
و صدا برمی گردد
چون ناله ای سنگين:
"ای خليج،
ای بخشنده صدف و مرگ!"
گاه چنين می پندارم که عراق
تندر ذخيره می کند
و برق ها را در دشتها و کوه هايش انبار می کند
تا وقتی مردان قد افراشتند
بادها ديگر هيچ نشانی از قبيله ثمود باقی نگذارند.
انگار می شنوم که نخلها باران را می نوشند
و می شنوم که روستاها صيحه می کشند
و مهاجران با بادبانها و پاروها
به جنگ توفان و تندر خليج می روند
سرودخوان:
باران...
باران...
باران...
و در عراق همه جا گرسنگی است
در فصل درو کومه های خرمن پراکنده می شود
تا فربه شوند کلاغ ها و ملخ ها
تنها توده ای سنگ و کاه به آسيا می رود
در کشتزارها آسياب ها می چرخند... و انسانها بر گردشان
باران...
باران...
باران...
چه اشکها ريختيم در شب عزيمت
و از ترس غرورمان، بارانش خوانديم....
باران...
باران...
از وقتی کوچک بوديم
هميشه خدا آسمان را
در زمستان ابر می پوشاند
و باران می باريد
و هر سال زمين سبز می شد، اما ما گرسنگی می کشيديم
و سالی نگذشت در عراق که ما گرسنه نباشيم
باران...
باران...
باران...
در هر قطره باران
غنچه ايست قرمز و زرد از شکوفه گلها
و هر قطره اشک گرسنگان و برهنگان
و هر قطره برجوشيده از خون بردگان
لبخنديست در اشتياق آينده
پستانی ست که در دهان طفلی گل می اندازد
در دنيای جوان فردايی که زندگی ست!
باران...
باران...
باران...
روزی عراق از باران سرسبز می شود.
من به سوی خليج نعره می زنم:
"ای خليج
ای بخشنده مرواريد و صدف و مرگ!"
و صدا بر ميگردد
چون ناله ای سنگين:
"ای خليج،
ای بخشنده صدف و مرگ!"
و خليج از برکات بيشمارش
به شنها تنها کف شور می دهد و پوسته پوک صدف
و خرده استخوان درماندگان مغروق
آن مهاجرانی که مرگ نوشيدند
در لجه اعماق خليج
و در عراق هزار افعی هست که می نوشند
افشره ی گلهايی که فرات از شبنم به بار آورده.
و می شنوم آوايی را
که در خليج طنين می اندازد:
باران...
باران...
باران...
و در هرقطره باران
غنچه ايست قرمز و زرد از شکوفه گلها
و هر قطره اشک گرسنگان و برهنگان
و هر قطره برجوشيده از خون بردگان
لبخنديست در اشتياق آينده
پستانی ست که در دهان طفلی گل می کند
در دنيای جوان فردايی که زندگی ست!
و باران جاری می شود!

[برگرفته از سايت BBC]