‏«فرزندم! در عراق کاری نکن که روزی از آن ننگ داشته باشی».‏

‏ شکل تازه ای از مبارزه‌ی اجتماعی در آمریکا پدید آمده و دائم گسترش می‌یابد. نظیر این مبارزه را در دوران جنگ ‏ویتنام در آمریکا سراغ داشتیم و نیز در آرژانتین که جنبش معروف "مادران میدان مایو" برای پیگیری سرنوشت مفقودان و ‏کشته شدگان و زندانیان دوران دیکتاتوری نظامی تجسم آن است و هنوز هم ادامه دارد. هم‌چنین در شیلی برای پیگیری جنایات ‏پینوشه و باند او و نیز در نقاط دیگر آمریکای لاتین. در اسرائیل هم، از جمله، جنبش مادران سربازان موجب شد که دولت ‏ایهود باراک مجبور شود به 11 سال اشغال جنوب لبنان پایان دهد. باز در اسرائیل، جنبش «زنان سیاهپوش» متشکل از زنان ‏اسرائیلی و فلسطینی چند سال است که تشکیل شده و برای صلح عادلانه بین دو ملت یهودی و عرب فعالیت می‌کند و بالاخره به ‏حرکت مادران و خانواده‌های زندانیان مبارز در ایران دوره‌ی شاه اشاره می‌کنیم که هرچند نگذاشته‌اند تداوم و گسترش جاهای ‏دیگر را داشته باشد ولی همواره وجود داشته و جلوی دادگاهها، مقابل زندانها، در گورستان‌ها به ویژه خاوران، تظاهرات ‏مستمر برپا کرده‌اند و مانع از آن شده‌اند که سکوت مرگ و سرکوب‌، یاد عزیزانشان را به فراموشی بسپارد.‏ ‏ ‏‎
‎ نشریه‌ی هفتگی لوموند 2 شماره‌ی 19، مورخ 23 مه 2004 گزارشی مصور در 7 صفحه از فعالیت اعتراضی مادران ‏سربازان آمریکایی که به عراق اعزام شده‌اند منتشر کرده که فشرده‌ای از آن را در زير مي‌خوانيد:‏ ‎
‎ موضوع از آنجا آغاز می‌شود که خانم سوزان گالیمور ‏‎(Susan Galeymore)‎‏ که پسرش برای جنگ به عراق ‏اعزام شده بود، از وضع فرزند خویش اطلاع درستی نداشت و نمی توانست از آنچه در مطبوعات و تلویزیون درباره‌ی این ‏جنگ منعکس می‌شد «ایده‌ی مشخصی» به دست آورد. وی تصمیم گرفت تنها به عراق برود. گزارشی که او از سفرش داده و ‏گواهی‌هایی که دیگر خانواده‌های سربازان درباره‌ی جنگ آمریکا در عراق از موقعیت فرزندان خود داده‌اند نه تنها انتقاد به ‏جنگی‌ست که آنجا جریان دارد، بلکه انتقاد از ارتش کشور خودشان، اختلالات کارکردی آن و سوء استفاده از سربازان خود نیز ‏هست. آنها قبل از هرچیز جرج دبلیو بوش را متهم به چیزی می‌کنند که یکی از مادران آن را «کلاهبرداری» توصیف می‌کند.‏ ‎
‎ هیچ‌کس نتوانست مانع از اجرای تصمیم‌اش گردد. او به توصیه‌هایی که جهت آمادگی قبل از سفر به او می‌کردند که باید ‏تیراندازی یاد بگیرد و آماده باشد که در محل با اسلحه رفت و آمد کند وقعی ننهاد. از آپارتمان‌اش در سانفرانسیسکو مستقیم به ‏سوی فرودگاه بین‌المللی و مقصد خود بغداد حرکت کرد. ابتدا به آمستردام رفت و در آنجا با جمعی حدود 10 نفر از زنان که ‏مانند خود او در سازمانی از زنان صلح طلب متشکل بودند و می‌خواستند برای اطلاع از وضعیت عراق، خود به این کشور ‏سفر کنند، ملاقات کرد. همراه با هم به مقصد امان پایتخت اردن پرواز کردند. بعد با سه اتومبیل از طریق صحرا به سمت بغداد ‏به راه افتادند. مشکلاتی که آن ها در راه با آن رو برو شدند در عزم آنان خللی پدید نیاورد.‏ ‎
‎ سوزان در بغداد در هتلی اقامت کرد. تیراندازی، پرواز هلی کوپترها و بمب‌هایی که اینجا و آنجا منفجر می‌شد و از ‏جمله دو خبرنگار ‏CNN‏ را از پای درآورد از مشاهدات نخستین روزشان در عراق بود. اولین کاری که کرد ارسال یک ‏ای‌میل به پسرش بود که «‌من اینجا هستم». اما تا جواب برسد شروع کرد به گشتن در بغداد. بیمارستان‌ها و مدارس را دید و با ‏زنان تماس گرفت و به آنها گفت: «‌فرزندم در نامه‌هایش چندان چیزی نمی‌گوید، مطبوعات دروغ می‌گویند و چیزی از اوضاع ‏دستگیر خواننده نمی‌شود. تلویزیون با لحنی میهن پرستانه، همواره رنج مردم عراق را به فراموشی می‌سپارد. به این دلیل، ‏تصمیم گرفتم خودم سفر کنم تا به چشم خود ببینم که اوضاع چگونه است». او مشاهده کرد که بیمارستانها فاقد آب، تجهیرات ‏پزشکی، دارو و کارکنان هستند. با روانپزشکان متخصص تشنج اعصاب که به شدت از وضع روانی کودکان در بغداد ناراحت ‏و نگران بودند ملاقات کرد و دانست که تصویرهای مربوط به سقوط صدام حسین (که قبلا در کتاب‌هاشان ستایش از او را ‏آموخته بودند) چقدر بر آنها تأثیرات منفی و تحقیرآمیز گذاشته، چقدر از خشونتی که نسبت به پدرشان اعمال شده، از ‏دستگیری‌های شبانه، از شکستن درهای خانه و غارت خانه‌ها ترسیده‌اند، چقدر از اینکه دیده‌اند سربازان به سوی آنها نشانه ‏رفته‌اند و دستوراتی به زبان خارجی با فریاد به گوششان رسیده دچار وحشت شده بر خود لرزیده‌اند. ‏ ‎
‎ او از یتیم خانه‌ها دیدن کرد، بر سر سفره‌ی خانواده‌های عراقی نشست، با زنانی که همراه فرزندانشان در ویرانه‌های ‏ناشی از بمباران سکونت مي‌كنند و توان پرداخت اجاره خانه ندارند تماس گرفت. با زنان دیگری هم ملاقات کرد که هرچند ‏نسبتاً مرفه بودند ولی ناگزیر بودند از ترس در خانه بمانند، مبادا کسانی که هیچ آهی در بساط ندارند آنان را بربایند. او حتی در ‏تظاهراتی شرکت کرد که جمعی از زنان عراق زیر پرچم «آمریکا باید از عراق بیرون برود« به راه انداخته بودند و از این‌که ‏حقوقشان را دولت موقت به رسمیت نمی‌شناسد نگران بودند و سرانجام با چند تن از سربازان آمریکایی ‏GI‏ تماس گرفت و با ‏آنها آشنا شد و حکایت‌هایی از آنان شنید که برایش بسیار تکان دهنده بود، اما از فرزندش ‏Nik‏ هیچ خبر و اثری نیافت.‏ ‎
‎ تنها دو روز قبل از بازگشتش بود که در یک کافه اینترنت، با تعجب این پاسخ را از فرزندش دریافت کرد: «‌من در ‏یک پایگاه هوایی هستم. اگر می خواهی مرا ببینی با افسر روابط عمومی تماس بگیر». باید برگ عبور، یک تاکسی و البته ‏یک روسری برای آنکه شناخته نشود برای خود دست وپا می‌کرد. فرزندش در مثلث ‌سُنی نشینِ شمال بغداد بود. بخت او را ‏یاری کرد و در مدخل اولین پایگاهی که روز دوشنبه 9 فوریه به آنجا مراجعه کرد از ماشین پیاده شد. پاسپورت در دست و ‏حجاب بر سر، با سربازی تا دندان مسلح رو برو گردید:‏ ‎
‎ ‏«من می خوام با سرگروهبان صحبت کنم ‎
‎ ‏-- خانم برگردین توی ماشین.‏ ‎
‎ ‎من تا با سرگروهبان صحبت نکنم نمی‌رم.‏ ‎
‎ شش سرباز به طرفش آمدند. روسری‌اش را کنار زد. گفتند «‌شما آمریکایی هستید؟» وقتی نام و هدف از آمدن به پایگاه ‏را گفت، آنها با حیرت پرسیدند: می‌خواهید بگویید که شما مادر سرکروهبان ‏N‏ هستید؟‏ ‎
‎ ‏-- بله، اما این را به او نگویید. فقط بگویید سوزان اینجاست.‏ ‎
‎ سربازی جوان تاکی واکی‌اش را برداشت و گفت «آهای نیک، مادرت اینجا ست».‏ ‎
‎ از آنچه خصوصی بین آنها رد و بدل شد اطلاعی نداریم. نیک گفت: «بالاخره کار خودت را کردی!» و چند تن از ‏همقطارانش را به او معرفی کرد. او را به برج نگهبانی برد و دهکده‌های اطراف را که شبانه از آنها به سوی پایگاه شلیک ‏می‌شد به او نشان داد. مادر کمی از خوردنی مورد علاقه‌اش را هم که با خود برده بود به او داد.‏ ‎
‎ آنها نه از جنگ صحبت کردند، نه از آنچه بر سر آن دعواست، نه از جرج بوش. موضع واحدی در این باره‌ها نداشتند ‏و جای بحث و جدل نبود. تنها توصیه‌ی مادر این بود که «در عراق کاری نکن که روزی از آن ننگ داشته باشی».‏ ‎
‎ سوزان راضی و راحت برگشت، در حالی که از وضع این جوانان سرباز که نه به درستی آماده‌ی جنگ‌اند و نه آماده‌ی ‏روبرو شدن با کینه‌ای که از این پس عراقی‌ها نسبت بدانان در دل می‌پرورند اطلاعاتی موثق به دست آورده بود. سربازانی که ‏فکر می‌کردند به عراق آمده‌اند تا برای دموکراسی بجنگند و هرروز با تلخی هرچه تمام‌تر به این حقیقت آگاه می‌شوند که آنها را ‏به دام انداخته‌اند و هر طرف باید خود را از ضربه‌ی طرف دیگر حفظ کند.‏ ‎
‎ وقتی بر می‌گشت، در هواپیما با خود فکر می‌کرد که «عجب خسارتی! هم سربازان و هم مردم عراق را در جنگی بی ‏معنا، غیر اخلاقی و تبهکارانه به نابودی می‌کشند. آدم از این ننگ خجالت می‌کشد. به جای این‌که دنیا را آرام کنند، راه را بر ‏ارعاب و ترور می‌گشایند». باید آنچه را که دیده بود برای همگان روایت می‌کرد. باید تأملات، نگرانی‌ها و خشم خود را با ‏دیگر زنان و مادران در میان می‌گذاشت. یک سایت اینترنتی ‏‎(motherspeak.org)‎‏ درست کرد، به مادران سربازان ‏پیش‌نهاد کرد که با وی تماس بگیرند و هرجا که می‌توانست از آنچه دیده بود شهادت داد و با نفرت، این جمله را که یک ‏فرمانده آمریکایی گفته بود نقل کرد که: «‌با میزان قابل توجهی از ترس و خشونت و مبلغی پول برای اجرای طرح‌هایی که در ‏دست است می‌توان به اینها (عراقیها) باوراند که ما برای کمک به آنان آمده‌ایم».‏ ‎
‎ سفر سوزان گالیمور مادر دیگری به نام مارین براون را به این نتیجه رساند که: «‌سوزان کاری کرده است که همه‌ی ‏مادران دنیا آرزو دارند انجام دهند. آیا می‌دانید که مادران روس هم به سراغ فرزندانشان که در چچنی هستند رفته‌اند؟ همانطور ‏که من دوست دارم برای بیرون آوردن فرزندم مایکل از باطلاق عراق به آنجا بروم!". مارین براون در یک شهر کوچک سنتی ‏ایالت میشیگان اقامت دارد. یکی از فرزندانش به دنبال گذراندن دوره‌ی خدمت، اخیرا گارد ملی را ترک گفته است. دیگری به ‏نام مایکل که در سال 2001 وارد نیروی احتیاط شده تا بتواند هزینه‌ی دانشگاهش را بپردازد، از فوریه به بعد، در زندان ‏بدآوازه‌ی ابوغریب زندانبان شده است. از وقتی که عکس‌های شکنجه‌های معمول در این زندان در دنیا پخش شده، شوهرش که ‏از پیش دچار دپرس بود به بیمارستان منتقل شده است. مارین می‌گوید: «‌دیگر از حد گذشته است. وحشت و نگرانی بیش از حد ‏است. دائم از خود می پرسم فرزندانمان که آرزو داشته‌ایم جوانان خوبی از آب درآیند چطور می‌توانند با این وضعیت روبرو ‏شوند»؟ وی چندی پیش نوشت: «‌من حرف‌هایی دارم که برایتان بازگو کنم. جوانان ما قاعدتاً بین خودشان گفتگو می‌کنند و ‏بسیاری از پدران و مادران به خوبی میدانسته‌اند که در زندان چه می‌گذرد ولی چیزی از آن به زبان نمی‌آورده‌اند. لازم بود ‏مادری که از دیگران شجاع‌تر باشد فرزند خود را قانع کند که به افشای حقیقت بپردازد تا بالاخره نخستین عکس ها به بیرون ‏درز کند و مطبوعات بالاخره تصمیم بگیرند که وظیفه‌ی خود را انجام دهند و عکس‌ها هرچه بیشتر در معرض دید خوانندگان ‏قرار گیرد. این شاید به معنی سقوط بوش باشد! آیا می‌دانید که دیدار اخیر رامسفیلد از عراق، با تحریم نیروهای نظامی آمریکا ‏روبرو شد؟ مایکل نوشته است که وقتی رامسفیلد در هلی کوپتر رئیس جمهور وارد شد غالب سربازان به سمت کافه اینترنت ‏پایگاه رهسپار شدند. این نوعی اعتراض با سکوت بود چرا که همه از او نفرت دارند. و من پیش خود فکر کردم «آفرین! ‏فرزندم. من به تو افتخار میکنم».‏ ‎
‎ اعزام به نبردی غیر مترقبه ‎
‎ مارین هرهفته جلوی اداره‌ی پست فدرال شهر خود، عکس مایکل در دست، به افشاگری می‌پردازد. او می خواهد ‏همسایگانش را از بی تفاوتی نسبت به آنچه در عراق می‌گذرد بیرون بیاورد. بسیاری از آنها هنوز باور دارند که بین صدام و ‏بن لادن رابطه ای وجود داشته و سلاح های کشتار جمعی را روزی پیدا خواهند کرد. چطور می‌شود اینقدر زودباور بود؟ این ‏بوش، این دزد انتخابات است که هم‌پیمان بن لادن است. مارین هرگونه اطلاعات ممکن را از روی اینترنت گردآوری می‌کند، ‏به نمایندگان منطقه‌ی خود در کنگره نامه می‌نویسد. مقالات و نامه ها را به روزنامه ها می‌فرستد و خواستار برکناری پرزیدنت ‏بوش و به محاکمه کشیدن وی در یک دادگاه بین‌المللی میشود: «وقتی به تلویزیون نگاه می‌کنم گریه‌ام می‌گیرد. هر زنگی به ‏صدا در می‌آید از جا میپرم از ترس اینکه مبادا خبر مرگ پسرم را برایم آورده‌اند. اگر مایکل بمیرد برای آزادی عراق نیست، ‏بلکه برای پرتر کردن جیب بوش و باند اوست! و این غیر قابل تحمل است! وقتی می بینم که مأمورین سربازگیری ارتش دور ‏و بر جوانان ما می‌پلکند و به آنها هزار وعده‌ی دروغ می دهند و به آنها که کاری گیر نمی‌آورند 10 هزار دلار می‌دهند تا خود ‏سه تن از دوستانشان را به داخل شدن در ارتش تشویق کنند – که تو قهرمان می‌شوی – شدت خشم دیوانه‌ام می‌کند. تصور کنید ‏که آنها توانسته‌اند پسر کشیش محله‌ی ما را که مردی عمیقاً صلح طلب است به سربازی بکشانند!».‏ ‎
‎ آدل کوبین از ایالت اورگون ‏‎(Oregon)‎‏ ایالت شمال شرقی آمریکا برایمان سخن می‌گوید. وی به آنجا رفته بود و شاهد ‏بود که تنها دخترش مکیشا راهی عراق شد. چقدر این اعزام به جنگ غیر منتظره بود! به این دختر حساس و مهربان گفته ‏بودند که به سرپرستی یک یتیم خانه می‌رود ولی او را پشت مسلسلی که روی یک جیپ نصب شده بود نشاندند. او پس از پایان ‏دوره‌ی دبیرستان به گارد ملی پیوسته بود و در قرارداد کار قید شده بود که هرگز به عملیات جنگی دست نخواهد زد. در آن ‏زمان، کلینتون رئیس جمهور بود و هیچ‌کس فکر نمی کرد که به جنگ اعزام شود. به مادرش گفته بود «هیچ خطری نیست. من ‏در کارهای مفیدی مثل فعالیت در آتش نشانی شرکت خواهم کرد و به خصوص مبلغی پول برای تحصیلم ذخیره می‌کنم». ‏مکیشا، نه تنها برخلاف قراردادش در جنگ شرکت کرد، بلکه آدمهایی را هم کُشت. این خاطره مادرش را مدام رنج می‌دهد.‏ ‎
‎ او در آوریل 2003 به جنگ رفت در حالی که هنوز شکستگی زانویش کاملا بهبود نیافته بود. او با عصا راه میرفت و ‏در استخوانش هنوز پیچ و پلاک بود. هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که با این حال به جنگ برود. سازماندهی گردان وحشتناک بود: ‏‏«اسلحه، ذخیره، آب، غذا به حد کافی نبود. اغلب سربازان به سرعت 10 کیلو از وزنشان را از دست دادند. در برخی از ‏میدانها که آمریکایی ها بمب هایی به کار برده بودند که حاوی اورانیوم تضعیف شده و دیگر مواد شیمیایی بود، ار آنها ‏می‌خواستند که «غبار سرخ» تنفس نکنند بدون آنکه آنها را به ماسک یا لباس‌های حفظ کننده مجهز کنند. در یک لحظه، ‏بسیاری از سربازان منجمله مکیشا به یک نوع بیماری کبد مبتلا شدند و ناگزیر در یک بیمارستان در آلمان بستری گردیدند. سه ‏نفرشان جان خود را از دست دادند و بقیه را بی هیچ توضیحی به موصل برگرداندند». در یکی از روزهای ژانویه انفجار یک ‏خمپاره باعث شد که این زن جوان از کامیون جبپ‌اش به بیرون پرتاب شود و زخم زانویش سر باز کند. او را ناگزیر به ‏Fort ‎Carson‏ در ایالت کولارودو برگرداندند که هم اکنون در آنجا منتظر عمل جراحی ست.‏ ‎
‎ با اینکه مجروح بود به عراق اعزام شد.‏ ‎
‎ آدل البته به عراق رفت. مادرش می‌گوید: «این فاجعه است. روزهای اول مدام گریه می‌کرد. این آدم‌ها که او موظف ‏بود آنها را بکشد. این زجر و عذاب و تعرض که در یکان خودش تحمل کرده بود باعث میشد که به کسی اعتماد نداشته باشد. ‏او سردرگم است. خشمگین است. دیگر جوانی خود را از دست داده است. دیگر شادمان نخواهد بود. هرگز! آیا می‌دانید که ‏ارتش کمترین مداوایی برایش تأمین نکرد؟ او به تشنج های روانی مبتلا شده و خواستار کمک است. تازه دارد به خود جرأت ‏میدهد تا از این وضع بیرون بیاید. بسیار دلسرد و غمگین است. از روز اول می‌دانست که این جنگ یک کلاه برداری‌ست. ‏خدایا چقدر دلم می خواهد او را پیش خودم بیاورم! و چقدر می ترسم که دوباره با عصا و تنش‌های عصبی او را به آنجا اعزام ‏کنند. از او سوء استفاده کرده اند. او را هم درهم شکسته‌اند. کاش حالا دیگر او را رها کنند!»‏ ‎
‎ جاسون 25 ساله همیشه آرزو داشت که به ارتش بپیوندد و وقتی به عراق اعزام شد پدر و مادر وحشت‌زده‌اش هنوز ‏فکر می‌کردند که جنگی عادلانه در پیش است. اما امروز با شوک بسیار سختی روبرو هستند «غلط، غلط، غلط. هرچه بوش ‏به ما گفته غلط است. این همه حرف که از ارزش‌ها به میان آورده‌اند جز پرده‌ای ضخیم از دود نیست. حقیقت را پشت ‏حرف‌هاشان پنهان کرده‌اند. دلیل واقعی جنگ نفت است. بوش ارباب نفت است. او با به مخاطره افکندن جان فرزندان ما ‏می‌خواسته بر نفت عراق دست بیندازد. این جنایتکارانه است. هر روز صبح ساعت 5 بیدار می‌شوم و زود رادیو را می‌گیرم. ‏‏5 نفر دیروز کشته شده‌اند. سه نفر دیگر دیشب. خدا کند فرزند من نباشد. به اینترنت ارتش مراجعه می‌کنم که لیست کشته‌ها و ‏مجروحین را اعلام می‌کند. نفس راحتی می‌کشم و بعد خودم را محکوم می‌کنم. وضعی جهنمی ست»! برخی خانواده‌ها دلشان به ‏‏30 ژوئن خوش است که قرار است قدرت را به عراقی‌ها تحویل دهند. تو گویی سربازان از عراق باز خواهند گشت!‏ ‎
‎ پات ‏‎(Pat)‎‏ به انتخابات ریاست جمهوری فکر می‌کند و می‌گوید: «بوش در جواب یک روزنامه نگار که از او پرسید ‏آیا اشتباهی مرتکب شده گفت: نه. هیچ اشتباهی نکرده ام». چنین چیزی در خیال آدم هم نمی‌گنجد! من به هرکسی غیر از بوش ‏رأی خواهم داد؛ اما متأسفانه کری ‏‎(Kerry)‎‏ هم ما را مأیوس کرده است چون اعلام کرده ترک سریع عراق محال است، اما او ‏حاضر به گفتگو و هوشمندتر است.‏ ‎
‎ دنیس میلر آهی می‌کشد و می‌گوید آمریکایی‌ها به شعور رئیس جمهورشان چندان هم حساس نیستند. «در شهر من ‏آرکانزاس، به نظر خیلی از مردم، رئیس جمهور اگر مذهبی باشد بهتر است و بوش البته اینطور است». این مادر که فرزندش ‏سرباز است میگوید: «اگر قبل از نوامبر یک عمل تروریستی دیگر صورت گیرد، از کجا معلوم که بوش اعلام حکومت ‏نظامی نکند تا انتخابات را به نفع خود مصادره کند». آنچه در نظر این مادر مسلم است این است که هیچ‌یک از خانواده‌های ‏سربازان مایل نیستند بوش دوباره انتخاب شود: "او ما را به فاجعه ی اقتصادی، دیپلوماتیک و نظامی کشانده است. او ادعا ‏می‌کند که می‌خواهد سرنوشت دیگر ملت‌ها را تعیین کند در حالی که شهرهای ما پر از افراد بی‌خانمان است و مدارس بسته ‏است.‏ ‎
‎ پسرش، جوش، 21 ساله، که یک سال است ازدواج کرده و فرزندش به زودی به دنیا خواهد آمد برای دست یافتن به ‏یک کار ثابت چاره‌ای نداشت جز پیوستن به ارتش. لذا چند ماه است اسلحه به دست، در یک جیپ کامیون ارتشی در فلوجه ‏گشت می زند. به او روزانه 67/86 دلار حقوق می دهند، در حالی که برخی پیمانکاران خصوصی وابسته به شرکت هالی ‏بورتن (متعلق به دیک چنی، معاون رئیس جمهور) هفته‌ای 15 هزار دلار حقوق می‌گیرند! این شرم آور است. حقوق آنها ‏طوری تعیین شده که گویی وضعیت جنگی نیست! بچه‌های ما اصلا مجهز نیستند (کامیونشان زره پوش نیست)، از امکانات ‏حفاظتی (مانند جلیقه‌ی ضد گلوله) برخوردار نیستند، تغذیه شان خوب نیست و جانشان را به خاطر مزدی ناچیز به خطر می ‏اندازند! من اعتراض کرده‌ام، نوشته‌ام، طومار امضا کرده‌ام ولی جوش به من می‌گوید احتیاط را از دست ندهم. اگر خیلی داد و ‏فریاد کنم ممکن است انگشت نما شوم و به ضررم تمام شود...» دنیس میلر آه می‌کشد و می‌گوید: "من چقدر این مادر را که به ‏عراق رفته تا پسرش را ببیند درک می کنم! چقدر دلم می‌خواهد که من هم همین کار را بکنم!"‏ ‎
‎ سوزان گالیمور در سانفراسیسکو با لیلی ژان ملاقات می‌کند. لیلی در جنگ ویتنام پرستار بود و اکنون در مخالفت با ‏جنگ، با این مادر که فرزند سربازش به عراق رفته همدردی می‌کند. سوزان اطلاعات زیادی به دست آورده، تاریخ را مطالعه ‏کرده، از آثار سوء جنگ ویتنام و ماجرای وحشتناک جنگ خلیج آگاهی یافته و از تراژدی فرزندان ناقص الخلقه‌ی سربازان ‏اطلاع دارد. هشدارهای دوگ روک ‏‎(Doug Rokke)‎‏ دانشمندی که در خدمت ارتش، طی جنگ خلیج در سال 1991 کار ‏کرده را شنیده است که از خطرات به کارگیری اورانیوم در آن جنگ و آثاری که بر سربازان برجا گذاشته می‌گوید. لیلی خود ‏را در خدمت مادران قرار داده تا با او در باره‌ی مشکلاتشان مشورت کنند...‏‎.‎ ‎
‎ مایکل سرانجام پس از یک سال به آمریکا بازگشت، خشمگین و سراپا سؤال، بی آنکه بداند چگونه خود را از کابوس ‏نجات دهد: «نهادهای زیربنایی کشور عراق را داغان کرده‌اند، هرج و مرج عظیمی به راه انداخته اند. درست مثل ویتنام، ‏مامان! مگر می‌توانند عراق را ترک کنند؟ مگر می‌توانند وضع را به همین شکل رها کنند؟ چقدر باید کشته شوند تا به حد ‏نصاب برسد؟ و مردم آمریکا چه زمانی نفرت و خشم خود را ابراز خواهند داشت؟ آیا باید عکس های بیشتری از تابوت‌ها ‏نشانشان داد؟ آیا باید عکس‌های بیشتری از شکنجه‌های وحشیانه ببینیم؟ یا باید بازهم سرباز اعزام کنند؟ شاید این تأثیری بر ‏خانواده‌ها داشته باشد. شاید این چشم خوابزده‌ی آمریکایی‌ها را باز کند...»‏ ‎
‎ اما چشم های خوابزده بیش از پیش بیدار می‌شوند انجمنی به نام «خانواده‌های سربازان، بلند صحبت کنید!» بر شمار ‏اعضایش افزوده می‌شود. خانواده‌هایی که جرأت نمی‌کردند چیزی در باره‌ی جنگ بگویند تنها یک شعار دارند: «بچه های ما ‏را به خانه برگردانید! زیرا ما هم گریه می‌کنیم، زیرا عکس ها و گواهی‌هایی که از عراق می‌رسد دل ما را به درد می آورد، ‏زیرا بسیاری از بچه‌ها که به عراق اعزام شده‌اند برخلاف میل شان بوده است. من بسیاری از همشاگردی‌های دوره‌ی مدرسه‌ام ‏را در ویتنام از دست دادم. بعد از جنگ هم برخی از آنان خودکشی کردند یا دچار بیماری‌های روانی شدند. بنابراین، من دیگر ‏نمی‌خواهم جزو اکثریت خاموش باشم و هرکاری از دستم برآید می‌کنم تا خطرناکترین کاوبوی آمریکا از کاخ سفید بیرون ‏رود.»‏ ‎

‎ ‏(منتشر شده در آرش شماره 87)‏