مقالهء بجا و مناسب زیرنوشته پریسا نصرآبادی مجددا بحث اختلافات رزا لوکزامبوگ - لنین را مطرح میکند. مقاله به درستی از سوء استفاده ای سخن می گوید که از بحث رزا علیه لنین صورت می گیرد بدین هدف که هرگونه مبارزهء منسجم و سازمان یافته را تخطئه کنند و نوعی سوسیال دمکراسی را در مقابلِ مبارزهء انقلابی و متشکل توده ای تبلیغ نمایند. این بحث ها نزدیک نود سال است که در عرصهء جنبش بین المللی همواره به گونه های متفاوت و به بهانه های گوناگون صورت گرفته است
از این جهت که این مقاله به برخی از دیدگاه های رفرمیستی رایج تحت لوای دفاع از رزا لوگزامبورگ اشاره میکند، آن را حائز اهمیت ارزیابی می کنیم.
بنظر ما مسائل و معضلات حاد جنبش حول مسائل سازماندهی و آگاهی، پیچیده تر از آن است که بتواند با حکم های کلی بر سر این که آیا حق با لنین است یا رزالوکزامبورگ، حل گردد. اما خود این بحث نمودی مهم در بحث های گسترده و دیدگاه های دوران مهمی از جنبش کارگری و کمونیستی است. دورانی که با اتوریتهء اندیشه های کارل کائوتسکی یا مارکسیسم ارتدکس در کل انترناسیونال دوم مشخص می گردد. لنین و بلشویسم نمونه ای از برداشتی انقلابی از این اندیشه ها علیه روزیونیسم است و لوکزامبورگ و دیگر چهره های برجستهء جناح چپ سوسیال دمکراسی (منجمله پانه کوک، روهله، کارل کورش و غیره) بیانگر جریانی انتقادی علیه این سانتریسم در مارکسیسم ارتدکس و رفرمیسم سوسیال دمکراسی آلمان هستند. نمود های این اختلافات در درون سوسیال دمکراسی آلمان در زمینه های متفاوت منجمله در عرصه های ماشین دولتی، پارلمانتاریسم، اعتصاب توده ای و رابطه حزب، سندیکا، مبارزه طبقاتی، آگاهی و جنبش خود طبقه کارگر بود. طبعا بدون بررسی تاریخی این مجموعه در این دوران متلاطم و مهم، و به صرف نقل قول از این یا آن نوشته نمی توان گام مهمی نه در فهم آن دوران و نه در حل مسائل دوران کنونی برداشت.
اندیشه و پیکار
علیه یک جعل بزرگ تاریخی
پریسا نصرآبادی
از طنزهای تاریخ، انطباق موضع استالین و پیروان او، و مواضع گرایش روشنی از چپ ضد حزب و آنتی لنین، درباره "رزا لوگزامبورگ و مشی مبارزاتی وی" است که مشخصا ملغمه ای از خطوط رفرمیستی را پیش می برند.
دسته اول انتقادات خود را به مثابه اتهاماتی علیه لوگزامبورگ طرح کرده و چنین بیان می کنند که لوگزامبورگ "خودانگیخته گرا"بوده است و تنها در پی مبارزات خود به خودی کارگران روان می شد و نقش سازمان سوسیالیستی را در رهبری طبقه کارگر درنمی یافت.
دسته دوم، شامل کسانی است که دقیقا اتهامات وارده از سوی دسته نخست را، نقطه قوّت و امتیاز رزا لوگزامبورگ تلقی می کنند، و صرفا از باب توجیه کردن حملات خود به بلشویسم و ردّ اهمیت سازمان سیاسی طبقه کارگر، برخی نقدهای رزالوگزامبورگ را بی توجه به پس زمینه طرح انتقادات وی و بی آن که اراده ای برای فهم حقانّیت نقدها و پاسخ های آن وجود داشته باشد، به بیرقی بدل کرده اند که لشکر سربازهای کاغذی علیه وضعیت موجود آن را برافراشته اند و بدان می بالند.
طنز تلخ تاریخ است که لوگزامبورگی که همه عمر را به نبرد تئوریک و پراتیک با رفرمیست ها در متن مبارزه طبقاتی سپری کرد و در تمامی مراحل ضربانش با مبارزات همه جانبه طبقه کارگر علیه بورژوازی و امپریالیسم می تپید ، اکنون در یک نماد سازی ایدئولوژیک بورژوایی، بدل به سمبلی برای چپ رفرمیست، غیر کارگری و ضد تشکیلات شده است که می خواهد در اردوی مبارزان علیه وضعیت موجود بایستد، اما عملا به طبقه مسلط خدمت برساند. این بد اقبالی رزالوگزامبورگ بود که پس از مرگش، کسانی که در زمان حیات او دشمنان مسلم اش محسوب می شدند و آماج حملات پیاپی قلمی و عملی او بودند، دهان به ستایش از وی گشودند و موضع انقلابی و متکی به طبقه کارگر رُزای سرخ را وارونه جلوه دادند....
* در مذّمت روشنفکران: گویا باید بپذیریم که تا شرایط به تمام معنا انقلابی نباشد و سیاست طبقاتی پرولتاریا تمام عیار تعیین کننده استراتژی مبارزه، موقعیت روشنفکران بی نهایت لرزان است و بخش اعظم روشنفکران، ارگانیک طبقه نیستند، و روشنفکران غیرارگانیک کارویژه شان در شرایط غیر انقلابی، چیزی بیش از آچارکش های نظم موجود نمی تواند باشد، تا پیچ و مهره های نا به جای سیستم مسلط را برجای کنند.
روشنفکرانی که به قول گرامشی، سازمان دهندگان هژمونی یک طبقه هستند، اگر بنا باشد در خدمت طبقه ای بیندیشند که نظم موجود به طور ابژکتیو و سوبژکتیو بر خلاف منافع آن است (پرولتاریا)، تنها محتمل است در شرایطی که شرایط ابژکتیو انقلابی فراهم باشد به مثابه سوبژکتیویته انقلاب و سازمان یابی طبقه فرودست عمل نموده و مقهور پروژه های طبقه فرادست نشوند.
رزالوگزامبورگ در نوشتارخود درباره "مسائل سازمانی سوسیال دموکراسی روسیه"، آنجا که بحث سانترالیسم را به چالش میگیرد (صرف نظر از درستی یا نادرستی استدلال وی)، همزمان نسبت به این واقعیت اذعان می کند که پیوند انکارناپذیر بین اپورتونیسم و عنصر روشنفکری و نیز بین اپورتونیسم و گرایش های مرکزیت گریزی در مسائل سازمانی قابل تشخیص است که به سازمان گریزی و عدم انضباط دامن می زند و همین امر یکی از مهم ترین دلایلی است که لنین و دیگر بلشویک ها را در روسیه به سمت اتخاذ چنین شیوه سازمانی سوق داده است.
این یکی از مهم ترین نکات مندرج در آثار لوگزامبورگ است که گرایش مشخص روشنفکران به سمت اپورتونیسم شکل ویژه ای دارد که ناشی از آگاهی طبقاتی با واسطه اش (برخلاف نوع آگاهی پرولتاریا) است و تنها در مسیری ایدئولوژیک می تواند به سوسیالیسم دست یابد. لوگزامبورگ مشکل اصلی را نه در مقوله "سانترالیسم" بلکه در ماهیت روشنفکران اپورتونیستی می بیند که در شرایط سازمان نیافتگی توده کارگران و در ابتدای نضج گرفتن یک جنبش انقلابی، سردمداران اِعمال سانترالیسم بوروکراتیک در سازمان می شوند، و نظرشان در هر لحظه از تغییر در روند جنبش انقلابی ممکن است به سرعت دچار چرخش شود؛ و از این روست که رُزا می گوید، اپورتونیسم به دلیل سرشت اپورتونیستی خود حتی در مسائل سازمان هم فقط یک اصل دارد و آن هم بی اصلی است! اپورتونیسم همیشه روش های خود را تا جایی که مناسب اهداف آن باشد مطابق با شرایط برمی گزیند.
درباره روشنفکران نوشتم تا سهم شان در تحریف آراء لوگزامبورگ دستخوش فراموشی نشود...
به قول "برشت" که می گوید: "کار روشنفکر این است که به یاری فکر خود نان بخورد. اما این فکر در زمانه ما وقتی شکمِ روشنفکر را آباد تر می کند که نقشه های مضرّ برای مردم ترتیب دهد." از این روست که برشت بزرگ از زبان متی احوال روشنفکران را چنین به تصویر می کشد : "جهد ایشان نگرانم می کند!"
* یا سوسیالیسم یا بربریت: فرهنگ، ادبیات و ایدئولوژی حاکم بر هر جامعه چیزی مگر تبلور حرکت سرمایه نیست. با هژمونیک شدن گفتمان نئولیبرالیسم و سلطه انکارناپذیرایدئولوژی راست جدید که با فروپاشیدن بلوک شرق، "پایان کمونیسم" و جهان پساکمونیستی و تک قطبی را نوید می داد، بخش قابل توجهی از نیروهای سیاسی که در اردوگاه چپ طبقه بندی می شدند نیز، سازخود را با ریتمی که ایدئولوژی مسلّط می نواخت، کوک کردند و مواضع نوین ایشان نیز تحت تاثیر پیچیدگی های سرمایه داری متاخر، به شکل منتظره ای تابیده شد... یکی از محصولات این تابیدگی، جعل دوگانه ای بود به نام لنیــن/لوگـزامبورگ.
این پروژه البته از زمانی کلید خورد که بخشی از روشنفکران به اصطلاح متعّهد چپ، بر آن شدند که روایتی شوخ از تاریخ ارائه دهند که طی آن، انگلس به مثابه وصله ای ناچسب، برای همیشه از مارکس جدا گردد و "مارکسیسم پالوده" از "مارکسیسم آلوده" متمایز گردد.
تمام ماجرا به سادگی گویای این واقعیت است که برای منحط خواندن انقلاب اکتبر، نقد هتّاکانه بلشویسم، حمله به لنینیسم، ضدیت با مقوله حزبّیت، در تقابل قرار دادن دیکتاتوری پرولتاریا و دموکراسی (علی العموم) و خلق دوگانه هایی نظیر سازمان/شبکه، و همزمان باقی ماندن در اردوگاه چپ، نیاز به سنگر موّجه و پابرجایی است که بتوان پسِ پُشت آن پنهان شد، و همزمان متبخترانه به رخ کشید که چگونه بیش از 90 سال است صحّت ادعاهایشان توسط "رزا لوگزامبورگ" ثابت شده است! سالیانی است که رزا لوگزامبورگ، به ابزاری در دست مدعیانی بدل شده است که مارکسیست ها و کمونیست ها را "جزم گرایان" می خوانند و به ایشان می تازند.
برای شکستن این دوگانه مجعول هیچ کاری ساده تر از ارجاع به آثار رزالوگزامبورگ نیست. چرا باید به روایت های دست چندم ذهن هایی آکنده از فیلترهای ایدئولوژیک و تجدید نظر طلبانه رجوع کنیم؟ چگونه به دستگاه های فکری که در هنگامه ترجمه و برگردان متن، واژه ها را دست چین و سپس چین ـ چین می کنند باید دل سپرد؟ این روزها به کمتر راویانی می توان اعتماد کرد. قرائت ها عمدتا دست کاری شده است. دکمه های کیبورد می لغزند که بنویسم "مرگ بر ترجمه"، اما ناگزیری ها تردید می افکنند، پس با این همه می نویسم: زنده باد اُرجینال تِکست!
آنچه که حقیقت ندارد: جنس انتقادات رزالوگزامبورگ به لنین، ابدا از جنس انتقادات آنتی لنین ها و آنتی بلشویسم های امروزین نیست. صرف نظر از پلمیک های نظری که رُزا برای مثال در بحث انباشت سرمایه یا امپریالیسم با لنین ( و حتی بعضا مارکس) دارد، در مسائل سیاسی در کنار اختلافات بر سر مساله ملی و مساله ارضی، زاویه اصلی که موقعیت لوگزامبورگ را به عنوان یکی از منتقدین هم طراز لنین تثبیت می کند، مربوط به مساله چگونگی سازمان یابی پرولتاریا و بحث آزادی های دموکراتیک درون تشکیلات فراگیر طبقه کارگر است که البته موضع انتقادی وی در این بحث تا حد بسیار زیادی سلبی است. مسائل سازمانی سوسیال دموکرات های روسیه، مرامنامه و انقلاب روسیه، سه متن مشخص از رزا لوگزامبورگ است که طی آن بارها می کوشد موضع خود را از این جهت روشن نماید که چگونه تحلیل انتقادی تجربه انقلاب کبیر اکتبر و عملکرد بلشویک ها ـ که خود رزالوگزامبورگ لحظه به لحظه با شیفتگی آن را دنبال می کرد ـ حامل درس های عظیمی برای جنبش انقلابی پرولتاریا در دیگر کشورها و به ویژه در آلمان است.
حقیقتا انتقادات لوگزامبورگ در میانه آن همه متن هم دلانه و هم جهت با بالشویک ها نمی تواند گزکی در دست ملاّ نقطی هایی اشعری مسلک باشد که می خواهند با دور زدن برآیند نوشته های وی، نقدهای روشن لوگزامبورگ را به شکل چماقی بر سر لنین به مثابه رهبر انقلاب اکتبرفرود آورند. اگرچه این یک ترند شناخته شده در چپ جهانی است، که ابایی از استفاده ابزاری از امثال لوگزامبورگ و گرامشی و لوکاچ و... ندارد تا به مدد آنان ضدیّت خود را با عظیم ترین دستاوردهای جنبش کمونیستی به نحوی خوش لفافه فرموله نمایند، چنان که در همان سال های نخست انقلاب اکتبر نیز، رفرمیست هایی نظیر "پاول لوی" با سوء استفاده از نقد رزالوگزامبورگ در کتاب "انقلاب روسیه" تئوریسین های بلشویکی چون لوکاچ را بر آن داشتند که فصلی از "تاریخ و آگاهی طبقاتی خود" را به پاسخ این رویکرد فرصت طلبانه در انعکاس انتقادات رزالوگزامبورگ اختصاص دهد(1922).
تاریخ طولانی و پر فراز و نشیب زندگی و فعالیت لوگزامبورگ در حزب بزرگ اما آژیتاتور و منفعل سوسیالیست آلمان (اس.پی.دی) و تشکیل با تاخیر حزب مستقل و انقلابی کمونیست آلمان (کی.پی.دی) از روی نمونه بلشویکی آن، به وضوح بیانگر موضع سیاسی لوگزامبورگ در باب مقوله تشکیلات علی العموم و سازمان سیاسی پرولتاریا به طور خاص است. شاید یکی از مهم ترین نقدهایی که به رزا وارد می شود این است که چراعلی رغم انفعال و رویکرد راست روانه اس.پی.دی در سالیان سال، تنها پس از خیانت غیر قابل چشم پوشی این حزب در رای به اعتبارات جنگی امپریالیسم آلمان و انزوای سیاسی لوگزامبورگ متعاقب اعتراض به ضربات مکرری که این حزب بر پیکره جنبش کارگری آلمان وارد آورده بود، فعالیت سیاسی خویش در چارچوب این تشکیلات منحط را رها کرد و چرا خیلی پیش تر از ماه های آخر 1918 و پس از انقلاب آلمان دست به ایجاد حزب انقلابی کی.پی دی نزد؟ این عملکرد رُزا خود تداعی گر گونه ای از تشکیلات مداری افراطی است که با ادعای مدعیان نامبرده تطابقی ندارد.
بسیاری این موضع انتقادی را نسبت به رُزا اتخاذ می کنند که با عدم ایجاد سازمان سیاسی مستقل و انقلابی پرولتاریا و عاجز ماندن طبقه کارگر آلمان از واکنش به موقع و مناسب، عملا فرجام انقلاب آلمان را تحت الشعاع قرار داده و عرصه را برای ظهور بی دردسر فاشیسم خالی کرده اند. مساله اساسی این است که گرچه رُزا انتقاداتی به شیوه سانترالیسم حزبی بلشویک ها داشت، اما هیچ گاه نتوانست بدیل سازمانی مطلوب اش را در مقابل آن فرموله نماید و آن را به صورت عملی محقق سازد.
اکنون با نخ نما شدن جامه اخیر کاپیتالیسم که در قامت هارترین ورسیون راست در سه دهه اخیر به نمایش گذاشته شده، خیلی چیزها به سرعت در حال تغییر است. هر نسل قضاوت های خود را خواهد داشت. چرا که ما به ذهنیت های غیرایدئولوژیک، بی طرف و بدون فیلتر اعتقادی نداریم. اما نقدهای رزالوگزامبورگ از انقلاب روسیه به قول "تونی کلیف" نمی تواند تسلای خاطری برای رفرمیست هایی باشد که چه در تئوری و چه در پراتیک "انقلاب سوسیالیستی" را نفی می کنند و بی آن که پای در سنت مارکسیستی داشته باشند، پشت سر رُزای سرخ سنگر میگیرند. نقدهای رزالوگزامبورگ برای ما بخش قابل توجهی از اندوخته های سنت مارکسیستی بین المللی است، مادامی که به پویایی مبارزه طبقه کارگر می انجامد. اکنون پس از 90 سال، این هنوز پرچم "یا سوسیالیسم یا بربریت" رُزای سرخ و همرزمانش است که شعله می کشد...
15ژانویه 2011
____________________________________
*** پس نوشتی برای جا نیفتادن از بحث:
یک ریداکشنیسم ( تقلیل گرایی) تاریخی دیگر: برای فمینیست هایی که خود را چپ نیز می دانند، رزا لوگزامبورگ سمبل و قهرمانی است که انتقام تاریخی ستم رفته بر زنان را دست کم از لنین (به نمایندگی از تمامی مردان تاریخ) می گیرد. این گروه که حقیقتا سانتیمانتال ترین و واکنشی ترین جریان در تحریف شخصیت سیاسی لوگزامبورگ هستند، کوچکترین کاری به نقدهای سیاسیِ متقابل رزالوگزامبورگ و لنین ندارند و اساسا مساله برای ایشان از زاویه پلمیک میان دو رهبر انقلابی مارکسیست طرح نمی شود. آنان می کوشند در کمال بی اصولی رزالوگزامبورگ را به عنوان یک مارکسیست ـ فمینیست معرفی نمایند تا بهانه ای باشد برای حضور کسانی که بیش از مارکسیسم، دگم های فمینیستی شان به متدولوژی، هویت سیاسی، و جایگاهشان در عرصه منازعات جامعه طبقاتی جان می بخشد، و بدیهی است که در عصر سرمایه داری متاخر سیاست هویت تا چه حد مُد روز و پاپ است، پس "وِلکام تو کِلاب!"، زیرا مساله اساسی به وضوح یک چیز است: رزا لوگزامبورگ (به مثابه یک زن) علیه لنین (به مثابه یک مرد)!