روایت ایلنا از سیمای زنی که در متن شهر به حاشیه رانده شده است
ايلنا: چند ساعتى از ظهر گذشته اما خورشيد هنوز از گوشه‌هاى آسمان دودگرفته شهر، نور و حرارتش را به زمين دوخته است. در يكى از خيابان‌هاى فرعى، كمى آن‌طرف‌تر از ميدان انقلاب، روى آسفالتِ همچنان سوزان، قدم‌هايى با سنگينى تمام، كفش‌هايى را به روى زمين مى‌كشد و در سربالايى خيابان بالا مى‌برد. گالش‌هاى وصله و پينه شده از زير چادر مشكى بورشده‌اى كه از حد معمول كوتاه‌تر به نظر مى‌رسد، پيداست.
كفه زيرين لنگه چپ كفش از قسمت پاشنه جدا شده. زنِ تنها، مجبور است پاى چپ را موقع راه رفتن با كمترين فاصله از زمين، پيش ببرد. راه رفتن برايش به حدى دشوار شده كه لنگ لنگان طى طريق مى‌كند.
صورت آفتاب سوخته و درهم رفته هم چهره را از ظرافت زنانه خالى كرده است.
قدم‌ها حالا آهسته‌تر از قبل پيش مى‌رود. راه را كج مى‌كند و به سطل زباله بزرگ و چرخ‌دار كنار خيابان نزديك مى‌شود. انگار كه خود را براى كارى آماده مى‌كند. چادر از سر برمى دارد و آن را به كمر محكم مى‌كند. پيراهن گل‌دار زير چادر به چادرشب مادر بزرگ‌ها مى‌ماند. گل و بوته‌ها بر روى لباسِ رنگ و رو رفته، ديگر به لكه‌هاى روشنى بر روى زمينه قهوه‌اى رنگ، شبيه شده است. پيرزن، روسرى نخى مشكى رنگ را هم كه به پارچه كهنه‌اى شباهت دارد، طورى محكم روى سر بسته و دنباله‌اش را به دور گردن پيچانده كه مزاحمتى برايش نداشته باشد. چين و چروك صورت از دور پيداست هرچند كه روسرى را از دو طرف تا نزديكى نيمه‌هاى صورت جلو آورده تا چهره به حد زيادى پوشانده شده باشد.
لبه‌هاى سطل زباله را با دستانش مى‌گيرد و خود را به آن نزديك‌تر مى‌كند. نگاهى به داخل آن مى‌اندازد و خيلى زود چشم از آن برمى‌دارد. بدون آن كه گردن صاف كند، زيرچشمى نگاهى به اطرف مى‌اندازد و دور و بر را مى‌پايد. رهگذران پياده‌رو و سواره‌هاى خيابان اما هركدام سرشان به كار خودشان گرم است. خيابان آنقدر خلوت نيست كه ماشين‌ها بتوانند سرعت زيادى بگيرند اما كمتر سواره‌اى است كه چشمانش به زن و سطل آشغال كنارش خيره مانده باشد. پياده‌ها هم چندان خود را درگير ماجرا نمى‌كنند. بر خلاف تصور پيرزن، نگاه‌ها معطوف به او نيست. نگرانى اما در چهره پژمرده او با قطره‌هاى عرق روى پيشانى، خود را نمايان ساخته است.
پيرزن نگاهش را از اطراف مى‌گيرد و بار ديگر به داخل سطلى كه خيلى‌ها آن را جايگاه زباله مى‌دانند، خيره مى‌شود. دست‌ها هم حالا همراه چشم‌ها شده‌اند. هر دو دست به داخل سطل رفته و چيزى را در آن مى‌جويد. قد و قامت زن آنقدر بلند نيست كه كاملا بر سطل مسلط باشد. پاها را روى پنجه قرار داده و طورى به سطل آشغال تكيه كرده است كه تعادل را هرچند نصفه و نيمه حفظ كرده باشد. دست‌ها همچنان در حركت است و محتويات سطل را جابجا مى‌كند. بعد از چند دقيقه بازوها آرام مى‌گيرد و لبخند كمرنگى به مفهوم رضايت در پسِ چهره زنِ نقش مى‌بندد. او به خواسته‌اش رسيده و چيزى را داخل سطل يافته است. دست‌هايى كه به زحمت از سطل بيرون مى‌آيد، تكه نان خشك شده‌اى را همراه دارند. آن را روى جدول كنار خيابان مى‌گذارد. گره چادر از كمر باز مى‌كند و روى سر مى‌كشد. حالا چروكيدگى قابل توجهى هم به ظاهر رنگ باخته چادر اضافه شده است. تكه نان را به آرامى از زمين برمى‌دارد و با دست چپ همزمان كناره ميانى چادر را مى‌گيرد به طورى كه نان خشكيده زير چادر پنهان مانده و فقط گوشه‌هاى از آن بيرون زده است. با دست راست هم بالاى چادر را در هر دو طرف زير چانه جمع كرده و آن را محكم نگه داشته است. بدون آنكه سر را بالا بياورد به راهش ادامه مى‌دهد. با اين كه از سطل فاصله گرفته اما همچنان نمى‌خواهد نگاهش به نگاه رهگذران گره بخورد. فقط جلوى پايش را مى‌بيند. سرعت قدم‌ها را هم چنان بالا برده كه انگار از چيزى فرار مى‌كند.
ظاهر زن، آغاز دوره پيرى را نشانه رفته است اما خود او مى‌گويد حدود ۴۵ سال دارد. سن دقيقش را نمى‌داند نه به اين خاطر كه قصد لاپوشانى داشته باشد بلكه شايد ديگر انگيزه‌اى براى شمارش سال‌هاى گذشته نمانده است.
زن تنها دو دختر دارد كه به زبان خودش از خانه بيرونشان كرده. از عروس شدن دخترانش چنين تعبيرى دارد. ۴ سال است كه با شوهرش در اتاقى اجاره‌اى زندگى مى‌كند كه متعلق به يكى از آشنايان همسرش است.
خانه‌نشينى شوهر روزگار سختى را رقم زده است: «حدودا ۸ ماهه كه بيكار شده. قبل از آن هم ۳ ماه بدون آنكه حقوق بگيرد كار مى‌كرد. در يك كارگاه ريخته‌گرى بزرگ حوالى اسلامشهر مشغول بود. خانه ما هم همان اطراف است. كارگاه ورشكسته شد تا چند ماه به گارگرانش حقوق نداد بعد از آن هم عذر همه را خواست. شوهرم مى‌گويد كارخانه خودروسازى كه برايش قطعه توليد مى‌كرديم ديگر به اين قطعه‌ها احتياج ندارد. مى‌گويد توليد آن كارخانه هم با مشكل مواجه شده. قطعه‌هاى اصلى كه از خارج مى‌آمده، ديگر وارد نمى‌شود و اين قطعه‌هاى داخلى هم ديگر به كارشان نمى‌آيد.»
او رنج‌هاى پس از بيكارى شوهرش را چنين بر زبان جارى مى‌سازد: «از همان ۸ ماه پيش مشكلات ما شروع شد. درست است كه چندماه قبل از آن هم حقوق نمى‌گرفت اما وضعيت خودش بهتر بود. حداقل اميد داشتيم اوضاع روبراه شود. بعد از آن هم مدتى شوهرم به طور روزانه كارگرى مى‌كرد اما نتوانست در آن كارها بماند. مى‌گويد ميان جمع زياد كارگران روزمزد، بيشتر صاحب‌كارها به سراغ جوان‌ها مى‌روند و به او كه حالا نزديك ۶۰ سال، سن دارد، كارى نمى‌رسد.»
اين شرايط بيش از زن، مرد خانه را از نفس انداخته است:« تقريبا شب‌ها خوابش نمى‌برد. تا صبح زُل مى‌زند به ديوار كاه‌گلى اتاق اجاره‌اى‌مان. صبح هم بعد از نماز از خانه مى‌زند بيرون تا كارى روزانه نصيبش شود اما كمتر موفق مى‌شود. توان بدنى چندانى هم براى باركشى در بازار ندارد. فقط دو روز در اين كار دوام آورد. بعد ديديم اگر ادامه دهد، خرج دوا و دكترش بيشتر از درآمد او مى‌شود آن هم در اين اوضاع كه حتى بيمه هم نداريم.»
در اين چند ماهى كه خبرى از درآمد ماهانه نبوده اجاره همان اتاق سه در چهار با آشپزخانه دو مترى و دستشويى مشترك هم درنيامده است: «چند ماهى از اين طرف و آن طرف اجاره را جور كرديم اما الان ۷ ماه است ديگر نتوانسته‌ايم. دو ميليون پيش داده‌ايم. ماهى ۱۲۰ هزار تومان. حالا هم اجاره از پول پيش كم مى‌شود. تازه از اين ماه قرار است كرايه اضافه شود كه با اين وضعيت پول پيش، زودتر تمام مى‌شود. بايد فكرى هم به حال آن كنيم. پيغام داده كه اجاره بايد ماهى ۲۰۰ هزار تومان شود. باز خدا پدرش را بيامرزد كه ما را آواره خيابان نكرده.»
پير زن فقط دو دختر بزرگ دارد كه دومى ۴ سال پيش ازدواج كرده. اولى هم دو سال قبل از آن، خانه شوهر رفته است. مى گويد شوهر دومى تو زرد از آب درآمده: «حداقل هفته‌اى يك بار از زير كتك‌هايش فرار مى‌كند به خانه ما مى‌آيد. هر بار با هزار دوز و كلك او را راضى مى‌كنم كه سر زندگى‌اش برود. در اين اوضاع ديگر جايى براى او نداريم.»
او حالا در غذاى روزانه‌اش هم مانده است. مى‌گويد مدتى است به سطل‌هاى زباله براى پيدا كردن غذا روى آورده: «ديگر هيچ راهى برايمان نمانده است.»
پيرزن كه يافتن غذا از لابلاى زباله‌هاى شهر را به گدايى ترجيح داده باقى دردهايش را براى خود نگه مى‌دارد. آهى مى‌كشد و به راه خودش در سربالايى تند خيابان ادامه مى‌دهد.
كنار پياده‌رو ۱۵،۱۰نفرى به صف ايستاده‌اند. جمعيتِ به خط شده، نگاه پير زن را به دنبال خود مى‌كشد. ابتداى صف به داخل نانوايى بزرگى بند شده كه پارچه نوشته‌اى مقابل آن نصب شده است. پير زن سر را كمى بلند كرده است. كلمات روى پلاكارد مى‌گويد: «نان با قيمت مصوب ۶۰۰ تومانى عرضه مى‌شود.» چهره‌اش نشانى از افسوس ندارد. فقط سر را پايين مى‌اندازد و راهش را ادامه مى‌دهد.
حالا آفتاب هم سايه‌اش را از سر پيرزن كم كرده است و هوا هم نشانه‌هايى از ظلمت را بروز مى‌دهد. صداى اذان كه از بلندگوى گل‌دسته‌هاى مسجد بزرگ و مجلل كنار خيابان، پخش مى‌شود، فضاى اطراف را پر كرده است.
از پيرزن، حالا فقط نقطه سياهى پيداست كه آن هم در لابلاى سياهىِ چادرِ زنانى كه خود را با عجله به مسجد مى‌رسانند، گم مى‌شود...