در مقالاتى كه به ترتيب انتشار خواهد يافت به موضوعى مى‌پردازم كه هم در سنت پژوهش‌هاى ماركسيستى توجه چندانى به آن نشده و هم از ديدگاه منتقدان آن ويژگى بارز و ثابت ماركسيسم تلقى مى‌شود.
[۱] به نظر بسيارى از ماركسيست‌ها ماركس فيلسوف و نظريه‌پرداز سرمايه‌دارى مدرن (به مفهوم قرن نوزدهمى) است كه كشف قوانين حاكم بر جامعه سرمايه‌دارى و ناظر بر تغيير آن پروژه‌ى زندگيش محسوب مى‌شد و بنابر اين راز تحول اين جامعه را در تضاد كار و سرمايه جستجو مى‌كرد و در بهترين حالت ساير تعارضات اجتماعى براى او فقط پديده‌ا‌‌ى فرعى بود و مستقلاً اهميت خاصى نداشت و تنها در ذيل همان تضاد اصلى به آن مى‌پرداخت. از سوى ديگر، به نظر منتقدان ماركسيسم و به خصوص طيف وسيع دانشگاهى، ماركسيسم به مثابه‌ى يك دستگاه انديشگى منسوخ و متعلق به قرن نوزدهم است كه ضمن اينكه نامنسجم و متناقض شمرده مى‌شود، متكى بر مفاهيم جبرى و اروپامدارانه از تغيير تاريخ است. به نظر اين منتقدان در بهترين حالت بخش‌هايى از اين دستگاه انديشگى در قلمروهاى مختلف علوم انسانى كاربرد دارد و نه در تماميت خود.

ما در اين مقالات با بررسى ديدگاه‌ها و نظرات ماركس درباره‌ى الف) جوامع غيرغربى زمانه‌اش مانند هند، چين و روسيه كه در آن زمان جوامع پيرامونى سرمايه‌دارى شناخته مى‌شدند ب) نوشته‌هاى ماركس درباره‌ى جنبش‌هاى ناسيوناليستى مربوط به لهستان و ايرلند و ج) نظريه‌پردازى ماركس درباره‌ى رابطه‌ى نژاد و قوميت با طبقه با توجه به نقش كارگران سياه‌پوست آمريكايى در جنگ داخلى و كارگران ايرلندى در بريتانيا به چند پرسش عمده مى‌پردازيم: (۱) ديدگاه ماركس در طول سال‌ها نسبت به ساختار اين جوامع دستخوش چه تحولى شد؟ (۲) اين تحول چه تغيير كلى را در ديدگاه ماركس نسبت به تحول تاريخى ايجاد كرد؟ (۳) تاثير اين تحول در نظريه‌پردازى ماركس در مورد همان تضاد عمده‌ى كار و سرمايه و تاثير آن بر پروژه‌ى مادام‌العمرش يعنى نگارش سرمايه چه بود؟

مقوله‌ى كليدى ما در اين بررسى «نظريه‌ى تك‌راستايى تاريخ» است يعنى نظريه‌اى كه تكامل تاريخ را مسيرى خطى مى‌داند كه بنا به آن جوامع بشرى ناگزير تمامى مراحل تكامل تاريخى كشورهاى اروپايى را طى مى‌كنند و ضرورتاً از طريق استعمار و بازار جهانى در سرمايه‌دارى جذب و مدرنيزه مى‌شوند. در كل مقالاتى كه به ترتيب ارائه خواهند شد نشان خواهيم داد كه چگونه و در طى چه مراحلى اين نظريه در انديشه‌ى ماركس به نظريه‌ى چندراستايى تاريخ تبديل شد يعنى نظريه‌اى كه توسعه‌ى آتى جوامع غيرسرمايه‌دارى را مسئله‌اى حل‌شده نمى‌دانست. در واقع مسير حركت ماركس در بررسى جوامع غيرغربى به اين صورت بود كه ابتدا ديدگاه تك‌راستايى بر مانيفست (۱۸۴۸) چيره بود و در نتيجه جوامع غيرغربى با نگاهى تابع جوامع اصلى سرمايه‌دارى بررسى مى‌شدند. سپس در مقالات به اصطلاح روزنامه‌نگارانه‌‌اش در اوايل دهه‌ى ۱۸۵۰ هنوز ديدگاه تك‌راستايى حضور دارد اما نظريه‌ى چندراستايى آن را به چالش مى‌گيرد و در نتيجه در روندى خطى شاهديم كه مقالات مدافع استعمار انگلستان رفته رفته جاى خود را به مقالات استعمارستيز وى مى‌دهد. در گروندريسه و ويراست فرانسه جلد اول سرمايه ديگر شاهد نظريه‌ى تك‌راستايى نيستيم و جوامع غيرغربى با نگاهى سرشار از همدردى بررسى مى‌شوند و نهايتاً در واپسين نوشته‌هاى ماركس در ۱۸۷۹ ـ ۱۸۸۲ شاهد تفوق نظريه‌ى چندراستايى تا آن حد هستيم كه وى معتقد به گذار غيرسرمايه‌دارى دهكده‌هاى روسى مى‌شود و بخش مهمى از واپسين نوشته‌هايش را به مرور مجدد آخرين مطالعات و دستاوردهاى قوم‌شناسى مى‌پردازد: راهى بس دراز طى مى‌شود!



مانيفست، «نوشته‌هاى روزنامه‌نگارانه» و مسئله‌ى هند

حدود سال ۷۱۱ ميلادى اعراب به كنار رود سند رسيدند و در آنجا مستقر شدند. سپس در قرن دهم سلطان محمود غزنوى به هند حمله كرد و تا قرن سيزدهم تاخت‌وتازهاى زيادى به هند صورت گرفت. در قرن پانزدهم ميلادى نوادگان تيمور به استقرار امپراتورى مغولى هند يعنى گوركانيان پرداختند كه تا سال ۱۸۵۷ تداوم داشت. در سال ۱۵۱۰ ميلادى آلفونس دو آلبوكرك، دريانورد و ماجراجوى پرتغالى بندر گوا در ساحل غربى هندوستان را تصرف كرد و اين بندر به مركز امپراتورى استعمارى پرتغال در جزاير هند شرقى و اقيانوس هند تبديل شد. به اين ترتيب راه دستيابى به هندوستان و جزاير و بنادر اقيانوس هند هموار شد و پرتغالى‌ها با تجارت ادويه به گسترش امپراتورى استعمارى خود پرداختند. پرتغالى‌ها به عنوان نخستين اروپايى وارد هند شدند و به دنبال ‌آن‌ها كمپانى‌هاى بزرگ غربى مانند كمپانى هند شرقى شروع به تاراج منابع طبيعى و مادى هند كردند. سرانجام در قرن هجدهم بريتانيايى‌ها با كارزارهاى نظامى فرانسوى‌ها را كه پيش‌تر در آنجا مستقر بودند شكست دادند و خود به عنوان قدرت عمده مطرح شدند.

تصويرى كه در هند در اوائل قرن نوزدهم در ذهن متفكران اروپايى نقش بسته بود حكايت از جامعه‌اى بسته، كاستى و بدون تغييرات اجتماعى معين در طى سده‌ها مى‌كرد: جامعه‌اى با مردمانى منفعل و تسليم در مقابل انواع استيلاگران عرب، ايرانى، مغولى، پرتغالى، فرانسوى و نهايتاً انگليسى. از ديد ناظران غربى قرن هجدهم مانند ماكياولى، بيكن، برنيه و مونتسكيو جوامع آسيايى ذاتاً عقب‌مانده و بسته بودند. برخى علت آن را وضعيت جغرافيايى آسيا مى‌‌‌دانستند. مثلاً مونتسكيو در روح‌القوانين مى‌نويسد: «آسيا هميشه موطن امپراتورى‌هاى بزرگ بوده است… آسيا با دشت‌هايى گسترده‌تر از اروپا… با درياهاى پيرامون خود… با بهار هاى زودگذر و تابستان‌هاى خشك… و رودهاى كم عمق… همواره داراى قدرت خودكامه بوده…. در آسيا روح بندگى حاكم است كه هرگز آن را ترك نكرده. در كل تاريخ اين قاره غيرممكن است يك ويژگى پيدا شود كه روح آزادى را مشخص مى‌سازد. تنها قهرمان‌گرايى برده‌دارى ديده مى‌شود.»[۲]. از سوى ديگر تحت‌سلطه بودن مداوم هند و عدم وقوع تحولات اجتماعى موجب شد تا مثلاً هگل در درس‌گفتارهاى فلسفه‌ى تاريخ خود به انتقاد شديدى از فرهنگ و جامعه‌ى هند بپردازد و آن را «پست‌كننده‌ترين سرف‌دارى معنوى»[۳] بنامد. هگل هندى‌ها را ملتى مى‌دانست كه ثابت و راكد مانده‌اند، فاقد آگاهى‌ و خودآگاهى فردى‌اند و در نتيجه نمى‌توانند تاريخ بنويسند و از اين‌رو معتقد بود كه هندى‌ها (و آفريقايى‌ها) به اين دليل كه هيچ تغيير يا توسعه‌ى واقعى در جوامع آن‌ها رخ نداده تاريخ واقعى ندارند، و چون هميشه فتح شده‌اند سرنوشت‌شان ايجاب مى‌كند كه تابع اروپايى‌ها باشند. به گفته‌ى هگل «خودكامگى انسان‌ها را بيدار و دستخوش خشم و نفرت مى‌كند… اما در هند اين موضوع عادى است. مفهومى از استقلال شخصى وجود ندارد كه بتوان حالت استبداد را با آن مقايسه كرد!»[۴]

اين روحيه‌ى عمومى متفكران غربى در سال‌‌هاى آغازين نوزدهم بود و ماركس هم از آن برى نبود. برجسته‌ترين نمود آن همان جملات معروف در مانيفست كمونيست ۱۸۴۸ است كه اشاره مى‌كند «ظهور بازار جهانى سرمايه‌دارى همگان حتى بربرترين ملت‌ها را به تمدن مى‌كشاند» و در نتيجه «قيمت‌هاى ارزان كالاهاى بورژوازى توپخانه‌ى سنگينى است كه با آن تمامى ديوارهاى چين را در هم مى‌كوبد و نفرت بشدت لجوجانه بربرها را از بيگانگان وادار به تسليم مى‌كند.»[۵] اين جملات و نامه‌هايى كه از ماركس در اين مقطع در دست داريم نشان مى‌دهد كه هم تجاوزات استعمارى غرب به آسيا و از جمله نخستين جنگ ترياك از سوى انگلستان عليه چين را در سال‌هاى ۱۸۴۰ـ۱۸۴۳ ترقى‌خواهانه مى‌‌دانست و هم فرض مى‌كرد كه بقيه‌ى جهان دير يا زود به دنبال ملت‌هاى پيشرفته اروپايى از لحاظ صنعتى رهسپار خواهند شد. اين جملات در بخشى از مانيفست است كه از فتوحات استعمارى غرب در آسيا ستايش شده است و آن را مى‌توان جزيى از طرح‌واره‌ى كلى‌شان درباره‌ى دستاوردهاى سرمايه‌دارى در اروپاى غربى و آمريكاى شمالى دانست. اگرچه در صفحات بعد مانيفست تضادهاى ناشى از مدرنيزاسيون سرمايه‌دارى و مبارزات كارگران در كشورهاى غربى ترسيم شده است، اما از همين تضادها در ارتباط با استعمار غرب در آسيا سخنى مطرح نمى‌شود. انگار تنها نقش جوامع غيرسرمايه‌دارى اين است كه مسير جوامع سرمايه‌دارى را طى كنند. اين را صراحتاً مى‌توان نشانه‌ى پذيرش ضمنى مدل تك‌راستايى از تاريخ از جانب ماركس دانست كه بنا به آن جوامع غيرسرمايه‌دارى هنگام جذب در سرمايه‌دارى جهانى همان تضادهاى جوامع صنعتى را از خود بروز مى‌دهند.

ماركس پس از نوشتن مانيفست در چند دوره به جوامع غيرسرمايه‌دارى مانند هند، اندونزى، چين و روسيه مى‌پردازد. در ۱۸۴۹ به اجبار به لندن رفت و تا زمان مرگ در ۱۸۸۳ در آنجا زندگى كرد. زندگى در لندن ماركس را در مركز بزرگ‌ترين امپراتورى جهان قرار داد و سبب شد جوامع غيرسرمايه‌دارى و مستعمره را بيش‌تر در نظر بگيرد. نخستين دوره‌ى برخورد ماركس به جوامع غيرغربى در نوشته‌هاى ۱۸۵۳ وى درباره‌ى هند يافت مى‌شود كه مى‌توان آن را حمايت مشروط از استعمار دانست. نوشته‌هاى ۱۸۵۳ ماركس كه منبع بحث‌هاى فراوانى بوده شامل سه مقاله‌ى مهم ۱) حكومت بريتانيا در هند، ۲) كمپانى هند شرقى، تاريخ و نتايج آن و ۳) نتايج آتى حكومت بريتانيا در هند است. اين نوشته‌ها عمدتاً بخشى از مقالاتى بودند كه ماركس در مقام خبرنگار اروپايى نيويورك تريبون براى آن روزنامه مى‌نوشت: روزنامه‌اى معروف با تيراژ دويست هزار نسخه كه مهم‌ترين روزنامه‌ى آمريكا در سده‌ى نوزدهم محسوب مى‌شد. ماركس از ۱۸۵۱ تا ۱۸۶۲ در اين روزنامه به عنوان گزارشگر اصلى آن در اروپا مطلب مى‌نوشت. اين مقالات شامل تحليل‌هاى نظرى از جوامع غيرغربى، قوميت، نژاد و ناسيوناليسم است كه با جزييات فراوان نوشته شده. كل اين نوشته‌ها تازه در پايان دهه‌ى ۱۹۸۰ به زبان انگليسى انتشار يافته است. مقالات ماركس ابتدا درباره‌ى كشورهاى عمده مانند فرانسه، آلمان، اتريش و بريتانيا بود. اما كشمكش روسيه و تركيه در بالكان و مديترانه مسئله‌ى شرق را در رأس سياست‌هاى اروپايى قرار داد. ماركس در ابتدا از به اصطلاح مسئله‌ى شرق دانش كافى نداشت، اما رفته رفته با نگارش مقالاتى در تريبون اين شكاف را ترميم كرد. مرجع اطلاعات مقالات ۱۸۵۳ ماركس مجادلات پارلمان انگلستان درباره‌ى كمپانى هندشرقى، نوشته‌هاى فرانسو برنيه درباره‌ى هند، بررسى كلاسيك توماس استامفورد رافلس فرماندار استعمارى در حكومت كوتاه‌مدت بريتانيا در اندونزى با عنوان تاريخ جاوه و درس‌گفتارهايى درباره‌ى فلسفه‌ى تاريخ هگل است كه پيشتر به آن اشاره كرديم.

نخستين كار مهم ماركس درباره‌ى جوامع غيرغربى مقاله‌ى حكومت بريتانيا در هند است. در اين مقاله ماركس تقسيمات هند را با تقسيمات ايتاليا و قربانى‌شدن آن را توسط فاتحان بريتانيايى با قربانى شدت ايرلند مقايسه مى‌كند. وى در اين مقاله تجاوز بريتانيا را مصيبت‌بارتر از بقيه تجاوزات اقوام ديگر به هند مى‌داند.[۶] به گفته‌ى ماركس انگلستان برخلاف فاتحان پيشين كل چارچوب جامعه هند را در هم شكست.[۷] اقتصاد و ساختار اجتماعى سنتى هند را ماشين بخار و تجارت آزاد انگلستان خرد كرد، اما با ايجاد تلگراف، «مطبوعات آزاد»، «مالكيت خصوصى بر زمين»، آموزش علمى جديد، نيروى بخار، ارتباط مستقيم و سريع با غرب و تاسيس راه‌آهن تنها انقلاب اجتماعى آسيا را برپا كرد.[۸] به سادگى مى‌توان در اين توصيف تصويرى قرينه از سرمايه‌دارى را مشاهده كرد. ماركس در همين مقاله مفهوم استبداد شرقى را مطرح كرد كه چين و مصر و ايران و بين‌النهرين را در برمى‌گرفت. البته در مقاله‌ى‌ حاضر جاى بحث درباره‌ى استبداد شرقى و نظرات متعددى كه درباره‌ى آن داده شده نيست اما به طور خلاصه مقصود اين است كه به دلايل مشخصاً جغرافيايى پايه‌ى اقتصادى كشاورزى كشورهاى يادشده آبيارى در مقياس كلان بود و همين امر به دخالت قدرت متمركز حكومت اجازه بروز داد. دومين كاركرد اقتصادى استبداد شرقى پيش از بريتانيا ساختار اجتماعى دهكده‌هاى هندى است. ماركس نظام دهكده‌ى هندى را خودبسنده و اشتراكى و بى‌تغيير مى‌داند (موضوعى كه در بررسى‌هاى انجام شده مشخص مى‌شود تا حدى گزافه‌گويى بوده است. براى اطلاعات بيشتر به كتاب تبارهاى دولت استبدادى، پرى آندرسون، با ترجمه‌ى حسن مرتضوى، نشر ثالث، تهران ۱۳۹۰، بخش شيوه‌ى توليد آسيايى رجوع كنيد)[۹]. ماركس در اين مقاله تنها وجهى كه براى اين دهكده‌ها قائل است اين است كه بنياد مستحكم استبداد شرقى را تشكيل مى‌دهند. علاوه‌براين، ماركس با توصيفاتى كه طنين هگلى آن آشكار است نظام دهكده‌ى هندى را راكد و گياهى مى‌داند «كه با وجود ويژگى‌هاى زيبا با كاست و بردگى محدود مى‌شوند.»[۱۰] و اين فقط توصيفى اقتصادى يا فناورانه نبود بلكه نوعى ويژگى انسان‌شناختى در آن نهفته است. گويى سرشت مردم هند از ازل چنين بوده است. ماركس در همين مقاله دهكده‌هاى سنتى هندى را متهم به نوعى ستايش وحشيانه از طبيعت مى‌كند كه به تمجيد ميمون و گاو مى‌پردازند.

نكته‌ى كليدى اين نيست كه ماركس در اين مقاله با نگاهى اروپا‌مدارانه ساخت اجتماعى هند را موردبررسى قرار داده است بلكه مسئله اين است كه ماركس پس از شور و شوق براى مدرنيزه شدن سرمايه‌دارى در مانيفست، در اين مقاله تاثيرات سرمايه‌دارى را در هند مورد بررسى قرار داده و ضمن تاييد ويرانى دهشتناك ناشى از آن، نهايتاً دخالت انگلستان را در هند سودمند مى‌داند اما برخلاف منتقدانى مانند ادوارد سعيد كه معتقد بودند موضع ماركس نسبت به جوامع آسيايى به‌ويژه هند بى‌تغيير باقى ماند، خواهيم ديد كه ديدگاه‌هاى ماركس درباره‌ى جوامع غيرغربى به‌طور كلى و هند به‌طور خاص دستخوش تحول چشمگيرى شد.

ماركس در مقاله‌ى ديگرى درباره‌ى هند در همان سال با عنوان كمپانى هندشرقى ـ تاريخ و نتايج آن با بررسى دوره‌هاى گوناگون تاريخ نفوذ بريتانيا به شرح دقيق‌تر حكومت بريتانيا در هند و فقر مردم هند مى‌پردازد. به استثمار شديد دهقانان هندى در نظام مالك و مستاجر انگليسى مى‌پردازد كه جايگزين نظام سنتى زميندارها و رعيت‌ها شده بود يعنى نظام جديدى كه در آن زميندارها از مالكيت خصوصى به سبك غربى برخوردار شدند و مستاجران يعنى همان رعيت‌هاى پيشين تمام حقوق سنتى خود را از دست دادند. در توافق نهايى سال ۱۷۹۳ بين انگلستان و مقامات محلى اين تغيير مالكيت عملى شد. به قول ماركس بر اثر اجراى اين قانون رعيت‌ها كه يازده دوازدهم كل جمعيت هند را تشكيل مى‌دهند به نحو فلاكت‌بارى بينوا شدند.[۱۱] پيش‌تر رعيت‌ها در زمين‌هايى كار مى‌كردند كه پيشينيان‌شان قرن‌ها آن‌ها را مى‌كاشتند و نسبت به آن‌ها از حقوق مالكيت برخوردار بودند؛ اكنون شرط اجاره در نظام مالك و مستاجرى خلع‌يد دهقانان بود كه حد و مرزى نداشت، چون كل نظام حقوق و مسئوليت متقابل نابود شده بود. ماركس سپس در اين مقاله اثرات اين بينوايى شديد را رواج وبا در هند و شيوع آن را در خارج از هند «انتقام هندى‌ها از جهان غرب» مى‌داند.[۱۲]

Marx-in-Addis-Ababa

در واپسين مقاله‌ى سال ۱۸۵۳ يعنى نتايج آتى حكومت بريتانيا در هند ماركس با لحن آشكارا اروپامدار فتح هند را مقدر و تاريخش را تاريخ فتوحات پياپى مى‌داند، و باز با همان لحن هگلى معتقد است اين جامعه هيچ تاريخى يا دست كم تاريخ شناخته‌شده‌اى ندارد.[۱۳] تحقير هند توسط ماركس تا حد زيادى ناشى از اين است كه هندى‌ها برخلاف چينى‌ها تسليم‌طلبانه اجازه داده بودند كشورشان تسخير شود. در ادامه ماركس ماموريت دوگانه‌ى انگلستان را در هند مورد بررسى قرار داد، يكى تخريبى و ديگرى نوزايى: نابودى جامعه كهن آسيايى و بنا نهادن بنيادهاى مادى جامعه‌ى غربى! در اينجا به خوبى روشن است كه مسير يك جامعه‌ى آسيايى لاجرم بايد كجا باشد. ماركس با برترشمردن تمدن انگليسى‌ها به هندى‌ها صراحتاً اشاره مى‌كند كه برخلاف اقوام فاتح كه از اتباع خويش تاثير مى‌پذيرفتند در اين مورد انگليسى‌ها برتر از هندى‌ها بودند و هيچ تاثيرى از آنان نپذيرفتند. سپس به تلگراف، مطبوعات آزاد، مالكيت خصوصى بر زمين، آموزش علمى جديد ، نيروى بخار، ارتباط مستقيم و سريع با غرب و راه‌آهن به عنوان دستاوردهاى اين تمدن كه راه‌گشاى صنعت مدرن در هند خواهد شد اشاره كرد و سرانجام اين صنعت مدرن موانع تعيين‌كننده‌اى را از ميان برمى‌دارد كه سد راه پيشرفت و قدرت هند شده بودند. ساختار استدلالى اين مقاله شباهت زيادى به مانيفست دارد. ماركس در مانيفست تضاد عميق نهفته در جوامع صنعتى را نشان مى‌دهد اما در مورد جوامع غيرغربى به مسير متفاوتى اشاره ندارد، احتمالاً به اين دليل كه اصلاً به مسير متفاوتى معتقد نيست. اما اكنون در اين مقاله براى نخستين بار به ضرورت انقلاب اجتماعى در بريتانيا براى تغيير در سياست مستعمراتى و از آن چشمگيرتر به امكان شكل‌گيرى جنبش آزادى‌بخش اشاره مى‌كند. مى‌گويد:

تا زمانى كه در خود بريتانياى كبير طبقات حاكم توسط پرولتارياى صنعتى برانداخته نشود، يا تا زمانى كه خود هندوها آن‌قدر قدرتمند نشوند كه يوغ انگلستان را به طور كامل دور اندازند، هندى‌ها ميوه‌هاى عناصر جديد جامعه‌اى را كه بورژوازى بريتانيا ميان‌ آن‌ها پراكنده است نخواهند چيد.[۱۴]

ماركس در مانيفست به دو تضاد عمده درون سرمايه‌دارى اروپا يعنى بحران‌هاى اقتصادى مزمن و ادوارى و نيز به خيزش طبقه‌ى كارگر اشاره‌ مى‌كند. در اين مقاله هم معتقد است كه سرمايه‌دارى بريتانيا با چالشى دوگانه يعنى خيزش طبقه‌ى كارگر بريتانيا و ديگرى ظهور يك جنبش آزاديبخش ملى روبروست. در اينجا شاهديم كه نحوه‌ى برخورد ماركس با جوامع غيرغربى كه در مانيفست آمده بود كمى تغيير مى‌كند: هنوز ديوار چين بايد با تجارت جهانى و فتوحات استعمارى ويران شود اما اكنون جوامع غيرغربى خود نيز بايد بالقوه يوغ انگلستان را دور اندازند و در اينجا به بربريت ذاتى تمدن بورژوايى اشاره مى‌كند و به اين ترتيب تمايز بين اقوام پست و برتر را معكوس مى‌كند. اين نخستين تغيير از موضع مانيفست است و نكته‌ى جالب ديگر اين است كه در ابتدا به نظر مى‌رسد با برجسته‌كردن نقش فناورى تغييرات مهم تاريخى را به آن موكول مى‌كند اما در نهايت روندى آگاهانه يعنى قدرت‌گيرى هندى‌ها را براى براندازى يوغ انگلستان مطرح مى‌كند. اعلام طرح رهايى از استعمار، و نه اصلاحات استعمارى، به عنوان هدف جنبش كارگرى در ۱۸۵۳ بسيار بديع است.



چين، شورش تايپينگ و جنگ‌هاى ترياك

در دهه‌ها‌ى ۱۸۴۰ و ۱۸۵۰ و ۱۸۶۰ سه اتفاق برجسته در چين رخ داد: جنگ اول ترياك از ۱۸۴۰ تا ۱۸۴۳ و جنگ دوم ترياك ۱۸۵۶ـ۱۸۶۰ و سومى شورش تايپينگ از ۱۸۵۰ تا ۱۸۶۴. به طور خلاصه واردات شديد چاى از چين سبب كاهش ذخيره‌ى نقره‌ى انگلستان شد و در نتيجه بريتانيايى‌هاى حاكم در هند صدور نقره را متوقف كردند و در مقابل دريافت چاى از چين ترياك و كتان از هند را در اختيار چين گذاردند. با افزايش شديد اعتياد و افزايش واردات ترياك ذخيره‌ى نقره‌ى چين كاهش يافت. مقامات چين واردات ترياك را ممنوع كردند. اعمال محدوديت بر همه گونه كالاهاى وارداتى در بندر كانتون تجار انگليسى را ناخشنود كرد و در ماه ژوئن ۱۸۴۰ نيروى دريايى انگليس به دهانه‌ى رود كانتون لشكركشى و نخستين جنگ ترياك را آغاز كرد. دومين جنگ ترياك از ۱۸۵۶ تا ۱۸۶۰ به درازا كشيد و مسائل مشابهى نظير جنگ اول آن را ايجاد كردند. هدف بريتانيا از آن قانونى‌كردن تجارت ترياك، گسترش تجارت برده‌، گشودن چين به روى بازرگانان انگليسى و معافيت واردات خارجى از تعرفه‌هاى گمركى بود. شورش تايپينگ كه جنبشى دهقانى و ضد سلطنتى بود از ۱۸۵۰ تا ۱۸۶۴ طول كشيد. دامنه‌ى آن گسترده و نتيجه‌ى‌ آن سركوب، جنگ داخلى و مرگ ۲۰ ميليون نفر بود. شورشيان مسئله‌ى برابرى از جمله برابرى جنسيتى را مطرح كرده بودند.

ماركس و انگلس اولين بار در مقاله‌اى در سال ۱۸۵۰ يعنى دو سال پس از نگارش مانيفست به شورش تايپينگ برخورد كردند و ضمن تاييد مواضع خود در مانيفست كه اين بحران در چين را ناشى از واردات كالاهاى ساخته‌شده ارزان اروپايى مى‌دانستند به دامنه و عمق شورشى و گرايش كمونيستى‌شان توجه كردند. تفاوت مهم اين مقاله اين است كه پيشرفت اجتماعى چين را نه تنها محصول دخالت خارجى مى‌داند بلكه نتيجه‌ى فشار نيروى بومى برمى‌شمرد اما استعمار نقد نمى‌شود. در مقاله‌ى ديگرى تحت عنوان انقلاب در چين و اروپا كه درست پيش از مقالات ۱۸۵۳ نوشته شده به اثرات تجارت ترياك و شورش تايپينگ اشاره مى‌شود. در اين مقاله ماركس با بررسى تاثير اين شورش و پيامدهاى آن در اروپا و كندوكاو در علت بحران نشان مى‌دهد كه چين چنان با اقتصاد جهانى گره خورده كه بحرانى اقتصادى در آنجا مى‌توانست بر ركود اروپايى تاثير بگذارد. به گفته‌ى خودش چين بى‌نظمى را در جهان غرب مى‌پراكند و قدرت‌هاى غربى با كشتى‌هاى جنگى خود نظم را در شانگهاى برقرار مى‌كنند.[۱۵] اكنون در اينجا با لحنى بسيار تند از استعمارگران غربى ياد مى‌شود كه كمى متفاوت با لحن مانيفست است اما هنوز اثرات ترقى‌خواهانه امپرياليسم مشهود است.‌ تازه در ۱۸۵۶ يعنى شروع جنگ دوم ترياك است كه ماركس به چين علاقه نشان مى‌دهد. ماركس اين بار بريتانيا را بربر مى‌داند. در ژانويه‌ى ۱۸۵۷ در مقاله‌ى مفصلى ماركس اقدامات تجاوزگرانه‌ى بريتانيا را در بمباران بندر كانتون به بهانه‌ى پايين‌كشيدن پرچم بريتانيا از قايق كوچك قاچاقچى‌هاى ترياك محكوم كرد. اما هنوز تا اندازه‌اى نخستين جنگ ترياك را توجيه مى‌كند چرا كه به گفته‌ى وى دورنماى گشودن تجارت با چين را دربر داشت. و در ادامه مى‌نويسد دومين جنگ فقط مانع اين تجارت مى‌شود.[۱۶] با اين همه لحن مقاله فوق تا حدزيادى ضداستعمارى است. دو ماه بعد ماركس در مقاله‌اى آرام آرام لب باز مى‌كند و به شدت به انگلستان و مطبوعات آمريكايى كه كوهى از دشنام عليه چين انباشته‌اند حمله مى‌كند. در اينجا لحن ماركس تندتر و تندتر مى‌شود. اشاره مى‌كند كه شهروندان بى‌دفاع كانتون قتل‌عام شده‌اند، خانه‌هايشان با خاك يكسان شده همه با اين بهانه كه زندگى و اموال انگليسى‌ها با اعمال تجاوزكارانه‌ى چينى‌ها در معرض خطر قرار گرفته است! اكنون ماركس معتقد است كه بريتانيا در آتش نفرتى كه جنگ ترياك برانگيخته خواهد سوخت.[۱۷] حتى انگلس پيش‌بينى مى‌كند كه بريتانيا ممكن است با وضعيت جديدى در چين روبرو شود كه طى آن جنگ ملى عليه آن كشور برپا شود. چرا كه روحيه‌ى متفاوتى در چينى‌ها نسبت به جنگ اول ترياك به وجود آمده و عملاً مردم نقش فعالى در مبارزه با خارجى‌ها دارند. به قول انگلس ساعت مرگ چين كهن به سرعت نزديك مى‌شود و همين مى‌تواند عصر جديدى براى همه‌ى آسيايى‌ها به ارمغان بياورد.[۱۸] چند ماه بعد ماركس نظرات خود را كه درباره‌ى جنگ ترياك گفته بود پس گرفت و گزارش‌هاى فراوانى از بى‌رحمى بريتانيا در چين به عنوان استعمار ذى‌نفع ارائه مى‌كند، از جمله تجاوز به زنان، به سيخ‌كشيدن كودكان و به آتش كشيدن دهكده‌ها كه توسط افسران بريتانيايى ثبت شده است.

آنچه مى‌توان از مقالات ماركس درباره‌ى چين نتيجه گرفت اين است كه ماركس از دورنماى مانيفست و حتى مقالات ۱۸۵۳ هند در دو جنبه‌ى عمده دور شده و ديگر تاثيرات مترقى استعمار را تجليل نمى‌كند. دومين جنبه اين است كه براى نخستين بار فلسفه‌ى چندراستايى تكامل تاريخ را شرح و بسط مى‌دهد و در آن جوامع آسيايى همان مراحل اروپاى غربى را طى نمى‌كنند. در مورد جنبه‌ى اول قطعه‌اى بسيار روشنگر است و به خوبى تغيير نظر ماركس را نشان مى‌دهد:

از سويى چنان نيروهاى صنعتى و علمى پا به صحنه‌ى حيات گذاشته‌اند كه هيچ عصر ديگرى در تاريخ پيشين انسان گمان آن را به خود راه نمى‌داده است. از سوى ديگر، نشانه‌هاى زوالى وجود دارد بزرگ‌تر از خوف و وحشت‌هايى كه در اواخر امپراتورى روم به ثبت رسيده است. در زمانه‌ى ما همه چيز به نظر مى‌رسد آبستن ضد خود باشد. شاهديم كه ماشين‌آلات كه از موهبت قدرت شگفت‌انگيز كوتاه‌كردن و بارورساختن كار انسانى برخوردار است، موجب گرسنگى‌كشيدن و كارشاق شده. منابع نوظهور ثروت با جادوى مرموز به منابع نياز تبديل شده‌اند. گويى پيروزى‌هاى هنر با فقدان شخصيت خريدارى شده‌اند. با همان آهنگى كه نوع بشر بر طبيعت مسلط مى‌شود، به نظر مى‌رسد كه بشر برده‌ى انسان‌هاى ديگر يا اعمال ننگين خود شده. حتى نور ناب علم به نظر مى‌رسد فقط قادر است پيش‌زمينه‌ى تاريك نادانى را روشن كند. تمامى اختراعات و پيشرفت‌هاى ما حياتى ذهنى به نيروهاى مادى مى‌بخشد و حيات انسانى را در نيرويى مادى بى‌اثر مى‌كند.[۱۹]

در مورد دوم، اين سال‌ها (۱۸۵۷ـ۱۸۵۸) مصادف با نگارش گرندوريسه است كه ما بررسى تغييرات نظرات ماركس درباره تكامل تاريخ در اين كتاب را به مقالات بعدى موكول مى‌كنيم. نكته‌ى مهم اين است كه تغييرات نظرى ماركس درباره‌ى استعمار مقارن با بسط نظريه‌ى چندراستايى تكامل تاريخ است.

آخرين مقاله‌ى مهم ماركس درباره‌ى چين در ژوييه‌ى ۱۸۶۲ با عنوان «مسائل چين» منتشر شد. مقاله بر شورش تايپينگ متمركز بود. دو دهه پس از جنگ ترياك، شش شورش همزمان در سراسر كشور به وقوع پيوسته بود. اولين شورش و مهم‌ترين آنها در جنوب شورش تايپينگ‌ها بود كه بين سالهاى ۱۸۵۰ـ۱۸۶۴ به وقوع پيوست و منجر به ايجاد حكومت تايپينگ‌ها شد. شورش تايپينگ‌ها كه عليه خاندان منچو بود ريشه در فقر مردم داشت. اين جنبش پيشرفته‌ترين جنبش سياسى و مذهبى سده‌ى نوزدهم در چين بود. جنبش تايپنگ‌ها با شعارهاى تقسيم عادلانه زمين، مالكيت اشتراكى، برادرى و برابرى زن و مرد آغاز شد و توانست اكثريت مردم چين را با خود همراه سازد و در سراسر كشور توسعه يابد. اين جنبش در سال ۱۸۵۳ نانكن و قسمت اعظم جنوب چين را تصرف كرد و براى مدت كوتاهى به نظر مى‌رسيد كه پيروز خواهد شد چرا كه همه‌ى عوامل موفقيت را داشت: ايدئولوژى پيشرفته‌، افكار ناسيوناليستى، مردم استثمارشده و حمايت كامل آن‌ها از شورش، رهبرى قدرتمند و انديشمند و بالاخره برنامه‌ى اصلاحى پيشرفته. تلاشهاى زيادى براى مالكيت عمومى، تقليل ماليات بر كشاورزان، ممنوعيت ترياك و رشوه خوارى و ايجاد تقويم جديد و حمايت از ادبيات محلى (سنتى) در دوران قدرت تايپينگ انجام گرفت. براى مثال در برنامه ارائه شده توسط كادر رهبرى شورش تايپينگ مقرر شده بود كه تا استقرار كامل « حكومت آسمانى»، ازدواج و كشيدن ترياك به كلى در سراسر حوزه‌ى حكومتى تايپينگ ممنوع باشد. اما با اين حال آنها نتوانستند در رويكرد انقلابى‌شان موفق شوند. ماركس در مقاله‌اش اين روحيه‌ى انقلابى را با روحيه‌ى محافظه‌كارانه‌ى اروپايى‌ها در دهه‌ى ۱۸۵۰ به دنبال شكست انقلاب‌هاى ۱۸۴۸ مقايسه مى‌كند. با اين همه لحن ماركس با وجود شورو شوق اوليه‌اش براى شورشيان تايپينگ غم‌انگيز است. مى‌نويسد آنان به اشكال نفرت‌انگيزى ويرانى ‌به بار آورده‌اند، هر شهرى را كه تسخير مى‌كردند دست به خشونت مى‌زدند و زنان و دختران را مورد تجاوز قرار مى‌دادند و مردمان عادى را اعدام مى‌كردند. ماركس اين خشونت را پوچ مى‌داند زيرا معتقد است كه فلسفه‌ى شورشيان نه ايده‌هاى رهايى‌بخش بلكه محصول يك زندگى اجتماعى سنگواره است. [۲۰] در اينجا ماركس با تنگنايى روبرو مى‌شود كه بعدها به‌طور مفصل به آن به ويژه در ارتباط با هند و روسيه مى‌پردازد: هنگامى كه استعمار و شورش‌هاى مردمى نظم كهن را به لرزه در بياورند و هيچ بديل ايجابى و رهايى‌بخش در افق نباشد تحول تاريخى چه مسيرى را پيش خواهد گرفت؟

British_۱۸۵۷Mutiny۰۱_full

طغيان سپوى‌ها در ۱۸۵۷

مقالات ماركس درباره‌ى شورش بزرگ هند در سال ۱۸۵۷ـ۱۸۵۸ برجسته‌ترين گواه تغييرنظر ماركس به اتخاذ مواضع ضداستعمارى‌تر است (چه سالى: سال نوشته شدن گروندريسه، بحران اقتصادى جهان، جنگ دوم ترياك و شورش تايپينگ!). علت شورش سپوى‌ها يا شورش سربازان هندى در خدمت نظام مستعمراتى بريتانيا، اين بود كه پس از رواج اين شايعه كه روغن موردمصرف نوار فشنگ تفنگ‌ها از چربى گوشت گاو و گوشت خوك است، گروهى از سربازان شوريدند و افسران بريتانيايى را كشتند. شورش به دهلى و شهرهاى بزرگ ديگر سرايت كرد و شكل سياسى گرفت اما اهداف منسجم و يك‌دستى نداشت. با اين همه، با وجود برترى سازمانى و تسليحاتى بريتانيا سركوب اين شورش دو سال طول كشيد.[۲۱] ماركس با شنيدن اخبار شورش مقالات مفصلى درباره‌ى آن براى تريبون نوشت: ماركس ۲۱ مقاله و انگلس ده مقاله. با اين همه برخلاف مقالات ۱۸۵۳، اين‌ها توجه زيادى را جلب نكرده است و به آن اشاره نمى‌شود. هر چند تغيير تئوريك عمده‌اى را از حمايت مشروط ماركس از استعمار بريتانيا نشان مى‌دهد.

در يكى از اين مقالات به سياست تفرقه‌بيانداز و حكومت‌كن انگليس در هند اشاره مى‌كند كه خصومت ميان نژادها، قبايل، كاست‌ها و مرام‌ها اصل حياتى بريتانياست. سپس تناقض‌ها و تضادهاى ديالكتيكى ايجاد ارتشى مستعمراتى با دويست هزار سرباز هندى را خاطرنشان مى‌كند كه سبب مى‌شود براى نخستين بار آگاهى و سازمان ملى هند متحد را ايجاد مى‌كند. در مقالات بعديش از تداوم شورش خشنود است هرچند اميد به پايدارى طولانى‌مدت آن ندارد. اما معتقد است ريشه‌هاى شورش و نفرت از بريتانيا عميق شده است تا آن حد كه به قيام ملى مى‌ماند. [۲۲] در مقاله‌ى ديگرى قتل‌عام‌هاى شورشيان را بازتاب رفتار خود انگلستان مى‌داند و آن را با نمونه‌هاى مشابه تاريخ اروپا و اقدامات اروپا در آسيا مقايسه مى‌كند.[۲۳] در مقاله‌اى با عنوان شورش هند ماهيت مقاومت هندى را ناشى از تضاد عميقى درون دستگاه استعمارى مى‌داند و مى‌گويد:

در تاريخ انسان چيزى مانند كيفر وجود دارد؛ و اين قانون كيفر تاريخى است كه ابزارهايش را نه ستمديده بلكه خود ستمكار به وجود مى‌آورد. نخستين ضربه‌اى كه به شاه فرانسه خورد از نجيب‌زادگان بود و نه از دهقانان. شورش هندى‌ها با رعيت‌هايى كه توسط انگليسى‌ها شكنجه، بى‌آبرو و عريان شده بودند آغاز نشد بلكه توسط سپوى‌هايى شروع شد كه انگليسى‌ها به آن‌ها لباس و غذا داده و در ناز و تنعم و راحتى توسط ايشان پرورش يافته بودند.[۲۴]

به اين ترتيب پيشرفت استعمارى گوركنان خويش را به وجود مى‌آورد. اين چرخش ديالكتيكى در مورد آسيا در مانيفست و بخش بيشتر نوشته‌هاى ۱۸۵۳ درباره‌ى هند وجود ندارد.[۲۵]

پس از شكست شورشيان و سقوط دهلى در ۱۸۵۷ ماركس و انگلس در مقالاتى ضمن تحليل دلايل شكست شورش به تمسخر انگليسى‌ها مبنى بر اعمال قهرمانانه پرداختند و در نامه‌ى بسيار مهمى قيام در هند را از مبارزات كارگران اروپايى جدا ندانستند. ماركس در اين نامه هند را بهترين متحد جنبش انقلابى در غرب دانست و اعلام مى‌كند كه «هند اكنون بهترين متحد ماست»،[۲۶] آن هم در زمانى كه جنبش انقلابى غرب رو به پيش حركت نمى‌كرد.

ماركس و انگلس در ۱۸۴۸ مدلى نظرى از جامعه‌ى سرمايه‌دارى را مطرح كردند و تضادهاى آن را نشان دادند. آنان در مانيفست از مسئله‌ى پيشرفت اجتماعى تحليلى ارائه كردند كه قرار بود در مورد جوامع پيشاسرمايه‌دارى نيز صادق باشد، جوامعى كه آنان با اصطلاح قوم‌مدارانه «بربر» مشخص كرده بودند. ماركس در مقالات سال ۱۸۵۳ خود براى نيويورك تريبون اين نظرات را به هند و سپس به چين بسط داد و ويژگى‌هاى ترقى‌خواهانه‌ى استعمار بريتانيا را در مقابل هند «تغييرناپذير» ستود. اما درست در همان زمان نظرات ماركس شروع به تغيير كرد و دقيق‌تر و ديالكتيكى شد. هند شورشى راهى براى خروج از استعمار اين بار «بربر» و نه مترقى مى‌يافت و ماركس پيوندى عميق بين جنبش كارگرى انگلستان و مبارزات استقلال‌طلبانه هند برقرار كرد. همين نظرات در سال‌هاى ۱۸۵۶ـ۱۸۵۷ در مورد چين برجسته‌تر شد چنان كه از مقاومت مردم چين و شورش تايپينگ‌ها عليه استعمار بريتانيا و پيوند اين مبارزات با مبارزات كارگران غرب عليه سرمايه‌دارى حمايت پرشورى كرد. در ادامه‌ى بحث به بررسى تحول نظرات ماركس درباره‌ى روسيه و جنبش‌ ناسيوناليستى لهستان خواهيم پرداخت.



[۱]. نوشته‌هاى كنونى پيشتر در جلسات آموزشى مؤسسه‌ى پرسش در تهران به صورت شفاهى در درس‌گفتارهايى بيان شده بود و اكنون همان‌ها با تغييراتى براى اطلاع عموم در اختيار قرار مى‌گيرند. لازم به تذكر است كه درونمايه‌هاى اين مقالات عمدتاً از كتاب قوميت‌ها و جوامع غيرغربى گرفته شده است.

[۲]. De l’Espirt des Lois, I, p. ۲۹۱-۲

[۳] . قوميت و جوامع غيرغربى، كوين آندرسن، با ترجمه‌ى حسن مرتضوى، نشر ژرف، تهران ۱۳۹۰، ص. ۲۴.

[۴] . همانجا، ص. ۳۵

[۵] . مانيفست پس از ۱۵۰ سال، لئو پانيچ، كالين ليز، با ترجمه‌ى حسن مرتضوى، انتشارات آگاه، تهران (۱۳۸۰) ۱۳۸۶، ص. ۲۸۱.

[۶] . قوميت و جوامع غيرغربى، ص. ۳۹

[۷] . به گفته‌ى رزا لوكزامبورگ هيچ فاتحى به اندازه‌ى استعمار انگلستان هند را ويران نكرد چرا كه «فاتحان بربر در شرق، خواه مغولى‌ها، ايرانى‌ها و عرب‌ها در كنار قدرت نظامى‌شان مجبور بودند مديريت و اجراى اين وظايف بزرگ دولتى را كه براى اقتصاد كشاورزى لازم بود برعهده بگيرند» حال آنكه مقامات انگلستان عامدانه به ويرانى كشاورزى سنتى هند پرداختند (گزيده‌هايى از رزا لوكزامبورگ، به كوشش پيتر هيوديس و كوين ب. آندرسن، با ترجمه‌ى حسن مرتضوى، نشر نيكا، تهران ۱۳۸۶ ص. ۱۳۰)

[۸] . قوميت و جوامع غربى، ص. ۴۷

[۹] . برخلاف اين نظر مى‌توان به نظر رزا لوكزامبورك اشاره كرد كه معتقد بود كمونته‌هاى دهكده‌هاى هندى پيش از فتح بريتانيا عمدتاً تجزيه شده بودند. به گفته‌ى وى «اين بوى مرگ از سرمايه‌دارى اروپايى صرفاً آخرين عامل اضمحلال ناگزير جوامع بدوى بود و تنها عامل به شمار نمى‌آمد. نطفه‌هاى اين اضمحلال درون خود جامعه نهفته بود.» گزيده‌هايى از رزا لوكزامبورگ، ص. ۱۴۵

[۱۰] . قوميت و جوامع غيرغربى، ص. ۳۸

[۱۱] . همانجا، ص. ۴۶

[۱۲] . همانجا، ص. ۴۶

[۱۳] . تبارهاى دولت استبدادى، ص. ۶۷۱

[۱۴] . قوميت و جوامع غيرغربى، ص. ۴۸

[۱۵] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگليسى، جلد ۱۲، ص. ۹۸

[۱۶] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگليسى، جلد ۱۵، ص. ۱۶۳

[۱۷] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگليسى، جلد ۱۵، ص. ۲۳۵

[۱۸] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگليسى، جلد ۱۵، ص. ۲۸۳

[۱۹] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگليسى، جلد ۱۴، ص. ۶۵۵ـ۶۵۶

[۲۰] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگليسى، جلد ۱۹، ص. ۲۱۸

[۲۱] . قوميت و جوامع‌ غيرغربى، ص. ۶۹

[۲۲] . همانجا، ص. ۷۰

[۲۳] . همانجا، ص. ۷۲

[۲۴] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگليسى، جلد ۱۵، ص. ۳۵۳

[۲۵] . قوميت و جوامع غيرغربى، ۷۱، ۷۲

[۲۶] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگليسى، جلد ۴۰، ص. ۳۵۷
منبع: