همین ده روز پیش بود که زنگی زدم تا حالت را بپرسم، خیال مردن نداشتی و با روحیه گفتی: خوبم، بهترم. استراحت می کنم.
خوشحال شدم که با سرطان ریه ات که در تبعید و در جوانی دچار آن شدی صبورانه می جنگی. صبوری و بردباری که مشخصه همیشگی تو بود.
در سال 52 درزندان عادل آباد شیراز بود که برای اولین بار تو را دیدم. جوان نوزده ساله ای که همراه با تعدادی دیگر از رفقایش که همگی از بچه های چپ بندر عباس بودند در دام ساواک شاه گرفتار آمده و پس از گذر از شکنجه گاه های ساواک بندر عباس و کمیته مشترک شیراز، به جمع ما در زندان عادل آباد شیراز وارد شدند. قیافه آرام و متین توعلیرغم جوانی توجه را جلب می کرد و شاید همین بود راز نزدیک شدنمان.
حسام جان، تو در آن سال های سخت زندان نه تنها هرگز به سنگینی فضا نیافزودی بلکه همیشه سعی در ایجاد آرامش داشتی. مصاحبت با تو بسیار دلنشین بود و تا سال 1355 که با ما در زندان عادل آباد بودی همواره این خصوصیت خود را حفظ کردی.
تو با سرافرازی زندانت را به پایان رساندی وپس از آزادی، با روحیه ای شاد و با عزمی راسخ در ادامه راهی که آغاز کرده بودی به سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر پیوستی. پس ازهجوم وحشیانه رژیم به سازمان های سیاسی و ضربات وارد آمده بر آنان ناچار راهی تبعید شده و در پاریس اقامت گزیدی. هر چند که در این سال ها با سازمان سیاسی مشخصی همکاری نداشتی اما هرگز ایده آزادی و برابری را رها نکردی.
در این سال های اقامت در پاریس یار مهربان و عزیزی برایم بودی. یادم میاید که خبر سرطان ریه ات چند سال پیش چقدر مرا اندوهگین کرد اما این اواخر باورم شده بود که گویا از خطر جسته ای.
57 سال چقدر کوتاه هر چند پر بار بود.
زهی افسوس!
حسام عزیز خاطره عزیزت همیشه پیش ما زنده خواهد ماند و هرگز از یادت نمی کاهیم.
با تسلیت به تمامی خانواده بنی هاشمی، به ویژه کاترین و ماتیلد و تام. با اندوه فراوان و با یاد همیشه بیدارت.
ابراهیم آوخ
پاریس 25 ژانویه 2013