در ماهیت و ریشههای جنگ داخلی آمریكا اختلافهای بیپایانی میان مورخان وجود دارد. بحث اساساً بر سر ماهیت جامعهی بردهداری ایالتهای جنوبی و امكان انطباق با سرمایهداری پرتحرك و توسعهطلب شمال است. در شمال نظام كار مزدی سرمایهداری و در جنوب نظام بردهداری وجود داشت كه مانع توسعهی سرمایهداری میشد. شمال نگرانی چندانی از جنوب نداشت، ناحیهای زراعی كه با كشتزارهای بزرگ خود درگیر صنعت هم نبود. همه چیز به نفع شمال بود: زمان، جمعیت، منابع و تولید. جنوب به واقع نیمهمستعمرهی بریتانیا بود و پنبهی خامش را به آن عرضه میكرد. جنوب طرفدار تجارت آزاد بود در حالی كه صنعت شمال به تعرفههای حمایتی متعهد بود. جنوب میكوشید شمال را از اراضی پیرامون سواحل غربی دور و امتیازات آن را خنثی كند. میكوشید با ایجاد ناحیهای تجاری متكی بر سواحل جنوبی قبل از دیگران به غرب توسعه یابد. امتیازات جنوب سیاسی بود و پافشاری میكرد كه در سرزمینهای جدید غربی بردگی رسماً رواج یابد، بر خودمختاری حقوق ایالات در مقابل دولت فدرال پافشاری میكرد، و سیاستی توسعهطلبانه را پیشه كرد. گسترش رسمی بردهداری به سرزمینها و ایالت جدید برای جنوب بسیار مهم بود و منازعات شمال و جنوب در دههی پیش از جنگ داخلی پیرامون این مسئله بود. تنها راهحلی كه جنوب داشت جدا شدن از اتحاد بود كه انتخاب آبراهام لینكن در ریاست جمهوری سال 1860 بهانه را داد.
آتش جنگ داخلی چهار سال زبانه كشید و برحسب تلفات و ویرانی بزرگترین جنگی است كه یك كشور پیشرفته در این دوره درگیر بود. نخستین جنگ مدرن ارتشهای تودهای و درگیری تمام عیار بود. بالابودن تلفات و طولانیشدن جنگ به این علت بود كه لینكلن میكوشید كشمكش به جنگ سفیدپوستان محدود شود. جلب رضایت ایالتهای بردهدار مرزی بهاصطلاح میانهرو كه در اتحادیه باقی بمانند، دغدغهی استراتژیك لینكلن به شمار میرفت. نه بردهها را آزاد میكرد و نه اجازه میداد به عنوان سرباز در جنگ شركت كنند. ایالتهای شمالی با اینكه از لحاظ نظامی بسیار ضعیف بودند به سبب برتری وسیع نیروی انسانی، ظرفیت تولید و تكنولوژیشان پیروز شدند. 70 درصد جمعیت ایالات متحد آمریكا، بیش از 80 درصد مردان در سن نظام وظیفه و بیش از 90 درصد تولید صنعتی را در اختیار داشتند.[1] پیروزی شمال پیروزی سرمایهداری آمریكا و ایالات متحد جدید بود. هر چند بردهداری لغو شد سیاهپوستان پیروز نشدند. پس از چند سال بازسازی جنوب بار دیگر به كنترل جنوبیهای نژادپرست درآمد. به گفتهی اریك هابسبام «جنوب زراعی، فقیر، عقبمانده و زخمخورده ماند: سفیدپوستان از شكستی كه هرگز فراموش نمیكردند دلگیر بودند، سیاهپوستان از سلب حقوق و تابعیت بیرحمانهای كه سفیدها بار دیگر برایشان تحمیل كرده بودند.»[2] سرمایهداری آمریكا پس از جنگ داخلی كه احتمالاً رشد آن را كند كرده بود از یكسو با سرعت و قدرتی نمایشی توسعه یافت و از سوی دیگر نخستین میوهی جنگ داخلی تهییج برای هشت ساعت كار در روز بود كه با سرعت زیاد از اقیانوس اطلس تا اقیانوس آرام را در بر گرفت و به خواست سراسری كارگران تبدیل شد.
نوشتههای ماركس دربارهی جنگ داخلی آمریكا همزمان با مبارزات دموكراتیك جدید و رهاییبخش ملی در دههی 1860 اروپا آغاز میشود. ماركس در همین دوره جلد یكم سرمایه را كامل كرد و در 1867 انتشار داد و بخش اعظم پیشنویس جلدهای دوم و سوم آن اثر و نیز نظریههای ارزش اضافی را به رشتهی تحریر درآورد. در این سالها، ماركس همچنین به تأسیس و هدایت انجمن بینالمللی مردان كارگر، كه بعدها به عنوان بینالملل اول شناخته شد، كمك كرد.
با وجود اینكه نوشتههای ماركس در دسترس است اما بحث زیادی دربارهی آن نشده هر چند به موضوع مهم تلاقی طبقه و نژاد پرداخته است. همانطور كه در مقالات قبلی گفتم گاهی این نوشتهها را خارج از علایق ماركس یا حتی خارج از مفاهیم آن ارزیابی میكنند. برخی از نویسندگان در سنت ماركسیستی با حمایت قاطع ماركس از شمال با وجود اینكه تحت سلطه سرمایهی بزرگ بود مسئله دارند. تعدادی در نوشتههای جنگ داخلی ماركس مشتركاتی با لیبرالیسم مییابند، عدهای در این نوشتهها دیالكتیك جدیدی را بین طبقه و نژاد مییابند، و در دههی 1960 عدهای به آنها به عنوان انحرافی از بنیاد غیرماركسی حملهور شدند و از «عقبنشینی ماركس، انگلس، و بسیاری از ماركسیستها به دامن لیبرالیسم»[3] در ارتباط با جنگ داخلی گله میكردند. به نظر آنان «نفرت سوزان ماركس از بردگی و تعهدش به آرمان اتحادیه در قضاوتش دخالت كرد».[4] در واقع نوشتههای جنگ داخلی با مفاهیم تقلیلگرایانهی اینان از ماركسیسم منطبق نبود و از اینرو ماركسیستی نبودند. این ویژگی را ما تقریباً در بسیاری از آثار ماركس و برخورد «ماركسیستها» شاهدیم. هر جا كه ماركس با معنای موردنظر آنها از ماركسیسم مطابقت نكند این ماركس است كه خطا داشته است. در واقع آنها علاقهمند نیستند كه ماركسیسم را با صدای ماركس بشنوند.
تقرییاً تمامی آثاری كه دربارهی نوشتههای جنگ داخلی ماركس انتشار یافته دو مسئلهی مهم یعنی رابطهی كارگر سیاه و كارگر سفید در دوران جنگ داخلی و سپس رابطهی آنها در دوران بازسازی پس از جنگ را مورد بررسی قرار دادند. در این نوشتهها گاهی نظریهی استثناییبودن آمریكا پیش كشیده میشد كه بنا به آن فقدان تقسیم طبقاتی به سبك اروپا ساختار ویژهای به ایالات متحد داده كه جایگاههای متفاوت كارگران بومی و متولد خارج، تقسیمبندی كارگران به ماهر و ناماهر را تشدید میكرد.[5] نویسندهی دیگری معتقد است كه عدم حمایت كارگران سفید از مبارزات سیاهان در دوران پس از جنگ داخلی دستاوردهای پیكاری را از بین برد كه با انقلاب دوم آمریكا یكی گرفته میشد.[6] ماركسیستهایی هم مانند رایا دونایفسكایا نوشتههای ماركس دربارهی جنگداخلی را «ریشههای آمریكایی ماركسیسم» میدانستند. او اعتقاد داشت كه این نوشتهها در كنار نوشتههایش دربارهی كمون پاریس نمونهای از نظریهی ماركس دربارهی انقلاب است كه در مورد آمریكا با درهمتنیدگی نژاد و طبقه همراه است. و سرانجام معتقد بود جنگ داخلی چنان پیوندی با جلد اول سرمایه دارد كه الهامبخش ماركس شد تا فصلی را دربارهی كار روزانه به نوشتهاش اضافه كند.
با این مقدمه به سراغ نوشتههای ماركس دربارهی بردگی و جنگ داخلی میپردازم.
ماركس در طرح خود درباره توسعهی سرمایهداری در مانیفست كمونیست اشارهای به بردهداری نكرد اما در دو جا یعنی نامه به آننكف (1846) و كار مزدبگیری و سرمایه (1849) به رابطهی بردهداری و سرمایهداری اشاره میكند. در عبارتی بردگی مستقیم را به هماناندازهی ماشینآلات، اعتبار و غیره محور گردش صنعت میداند. معتقد بود بدون بردگی پنبه و بدون پنبه صنعت مدرن در كار نخواهد بود. بردگی به مستعمرات ارزش میدهد و مستعمرات تجارت جهانی را خلق میكند و تجارت جهانی شرط لازم برای صنعت ماشینی بزرگ شمرده میشود. در واقع در این دوران بردهداری را مقولهای اقتصادی میداند نه موضوع ویژه و توجه خاصی به بردهداری در آمریكا نمیكند.
هنگامی كه در دههی 1850 مبارزات ضد بردهداری رشد میكرد، موضع سوسیالیستهای دیگر در مورد بردهداری چندان یكدست نبود. برخی مخالفتی با بردهداری نداشتند و برخی تنها مخالف گسترش بیشتر آن بودند. حتی اتحادیهی كارگری تازهتأسیسی در نیویورك كه یكی از دوستان ماركس، ژوزف ویدمهیر، رهبریاش را داشت مسئلهی لغو بردهداری را مسئلهی آن مرحله نمیدانست. به عبارت دیگر موضع سوسیالیستهای تبعیدی آلمانی كندتر از رادیكالهای طبقهی متوسط بود. اما سرعت گسترش حوادث جایی برای مماشات باقی نگذاشت. تصویب قوانین دستگیری بردههای فراری به شورش و خشم مردم انجامید. نمونهی برجستهی آن رهایی معروف یك بردهی فراری در شهر ابرلین اوهایو در 1858 بود كه ماركس جریان آن را به طور مفصل برای روزنامه تریبون نوشت. مورد دیگر حملهی مسلحانه جان براون آزادیخواه آمریكایی و مخالف قاطع بردهداری بود كه در 1859 بهقصد تصرف زرادخانهی حكومت فدرال در ویرجینیا به آن حمله كرده بود. ماركس پس از این حمله در نامهای به انگلس نوشت:
به نظر من، خطیرترین رویدادی كه در جهان امروز رخ میدهد از یك سو جنبش بردگان در آمریكاست كه با مرگ براون آغاز شد و از سوی دیگر جنبش بردگان در روسیه است… تازه در تریبون دیدم كه یك قیام جدید بردگان در میسوری رخ داده و طبعاً سركوب شده. اما اكنون علامت داده شده است.[7]
ماركس با انتخاب لینكلن در 1861 و تنشهای فزاینده در ایالات متحد كاملا خود را در موضوع بردهداری غرق میكند. از همان ابتدای شروع حملات نظامی معتقد بود كه اگرچه كفهی ترازو به نفع جنوب است اما در پایان پیروزی از آن شمال است چون سرانجام آخرین برگ برندهی خود یعنی انقلاب بردگان را رو خواهد كرد. استراتژی وی در مقابل عدم قاطعیت لینكلن این بود كه باید ایالات شمالی با وسایل انقلابی یعنی سپاهیان سیاه یا تشویق به شورش بردگان دست به عمل بزند.
ماركس در مقالات متعددی شروع به تحلیل طبقاتی شمال و جنوب میكند. تركیب شمال را عمدتاً از مهاجرنشینهایی میداند كه با عناصر آلمانی و انگلیسی به علاوهی كشاورزانی كه برای خود كار میكنند تشكیل شده بود. تركیب طبقاتی جنوب را گروه نسبتاً كوچكی متشكل از سیصد هزار بردهدار در میان پنج میلیون سفیدپوست میداند.
با شروع جنگ ماركس به نظری حمله كرد كه در آن زمان رایج بود اینكه چون شمال مخالفت خودش را با بردهداری اعلام نكرده پس بردهداری علت جنگ نیست. در بررسیاش نشان میدهد كه بردهداری جنوب نهادی اقتصادی است و كسب قلمروهای جدید برایش ضرورت دارد. سیاست جنوب این بود كه وانمود كند منافع اقلیت كوچك بردهدار با منافع جمعیت وسیع سفیدهای فقیر منطبق است به همین دلیل به آنان وعده میداد كه روزی بردهدار میشوند. به این ترتیب كشمكش فرقهای بر سر بردهداری به طریق ایدئولوژیكی انجام میشد تا سفیدهای تهیدست از كشمكش با طبقات مسلط جنوب بازداشته شوند. در واقع، هدف جنوب نه تجزیهی شمال بلكه بازسازماندهی آن بر مبنای بردهداری و تحت كنترل رسمی الیگارشی بردهداری بود. در نتیجه شكلی از سرمایهداری ایجاد میشد كه با ساختاربندی بر مبنای اصول نژادی و قومی، كارگران سفید مهاجر به سیاهان در پایهی جامعه ملحق میشدند.
جنگ داخلی آمریكا فقط در خود آمریكا شكاف ایجاد نكرد بلكه بریتانیا نیز دچار تقسیم شد. طرفداران ایالات جنوبی اشراف حامی مالكان كشتزارهای جنوبی و صاحبان منافع اقتصادی بودند كه امیدوار بودند بهای مواد خام بهخصوص پنبهی ارسالی از جنوب ارزان شود. لیبرالها در جناح طرفدار شمال بودند كه جنگ داخلی را مبارزه برای حفظ دموكراسی میدانستند. دومین نیروی عمدهی طرفدار شمال طبقهی كارگر بود كه مسئلهی سرنوشت كار آزاد برایش بسیار مهم بود.
در ابتدا جناح طرفدار جنوب كه پالمرستون نخست وزیر وقت بریتانیا هم جزیی از آنها بود خواهان حمله به شمال به بهانهی محاصرهی دریایی جنوب بود. صنعت نساجی در منچستر به دلیل موفقیت لینكلن در این محاصره كه مانع از تحویل پنبهی خام میشد دچار مشكل میشد. ارزیابی ماركس این بود كه انگلستان به شمال حمله نخواهد كرد چون سرمایهگذاری وسیعی در صنعت شمال كرده بود و علاوه بر این شمال و غرب ایالات متحد منبع عمدهی تأمین گندم بریتانیا بودند. ماركس در قطعهای رابطهی طبقهی كارگر انگلستان و جنوب بردهدار را به عنوان اجزای نظامی اقتصادی روشن میكند:
به طور كلی، صنعت مدرن انگلستان، بر دو محور متكی است كه هر دو غولآسا هستند. یك محور سیبزمینی است به عنوان تنها وسیلهی تغذیهی ایرلند و بخش بزرگی از طبقهی كارگر. این محور با كمبود سیبزمینی و متعاقباً فاجعهی ایرلند زدوده شد؛ بنابراین، پایهی بزرگتری برای بازتولید و نگهداری میلیونها زحمتكش باید انتخاب شود. دومین محور صنعت انگلستان پنبهی كاشت بردهها در ایالات متحد است. بحران جاری آمریكا آنها را مجبور میكند تا دامنهی عرضهی آن را بزرگتر كنند و پنبه را از الیگارشیهای پرورش برده و مصرف برده رها سازند. تا زمانیكه كارخانجات پنبهی انگلستان به پنبهی كاشت بردهها وابسته است، بهدرستی میتوان تصدیق كرد كه آنها متكی بر بردهداری دوگانه هستند، بردگی غیرمستقیم سفیدپوستان در انگلستان و بردگی مستقیم سیاهپوستان در آنسوی دیگر آتلانتیك.[8]
در نقطهی مقابل آن حمایت مقتدرانهی كارگران اروپا از اتحادیه قرار داشت. آنان نهتنها آمریكا را ضد بردهداری میدانستند بلكه ایالات متحد را دموكراتیكترین جامعهای میدانستند كه كارگران سفید مذكر حق رأی دارند. به این ترتیب ماركس آرمان ایالات شمالی را به مبارزهی بینالمللی برای دموكراسی و انقلاب پیوند میدهد.
گردهماییهای عمومی در مخالفت با دخالت بریتانیا مرتباً برگزار میشد و به دلیل فشار مردم حتی یك گردهمایی به دفاع از جنگ برگزار نشد. و این با وجود هزینههای اقتصادی وحشتناكی بود كه كارگران نساجی تحمل میكردند. چون كارگران خوب میدانستند كه حكومت فقط منتظر شعار دخالت از پایین بود تا به محاصرهی ایالات جنوبی توسط شمال پایان دهد. ماركس بهشدت سرسختی كارگران انگلیس را تمجید میكرد.
بُعد دیگر ماجرای جنگ، تزلزل و عدمقاطعیت لینكلن و ترس او از تسلیح عمومی بردگان به عنوان اقدامی جنگی بود. عملاً در سرفرماندهی نیروهای اتحادیه عناصری كه روابط نزدیكی با بردهداران داشتند حاكم بودند و این امر سبب تضعیف قاطعیت در مقابله با نیروهای جنوب میشد. بهتدریج معلوم شده بود كه باید سرفرماندهی نیروهای اتحادیه با رهبران نظامی قاطعی عوض شود كه مسیر جنگ را به جای آنكه صرفاً در راستای خطوط كلاسیك نبرد هدایت كند از نیروهای مردمی و در اینجا بهخصوص بردگان سیاه در مناطق آزادشده استفاده برند. همین موضوعات سبب تفاوت نظر ماركس و انگلس شد. انگلس تا حدی از وجه نظامی به امور نگاه میكرد و شكستهای مقطعی نیروهای شمال را نشانهی سستی و بیاعتنایی مردم شمال میدانست. در واقع ناكامی اتحادیه در ابراز مخالفت آشكار با بردهداری و عدم هدایت جنگ در راستای خطوط انقلابی انگلس را مشابه با سوسیالیستهای آلمانی دیگر به جنگ داخلی بیعلاقه كرده بود. ماركس ضمن ارائهی انتقادات گوناگون از غفلت لینكلن در الغای بردهداری معتقد بود اوضاع چرخش جدیدی پیدا میكند و در عبارتی مشهور كه گردانی متشكل از كاكاسیاها اعصاب جنوبیها را برهم میریزد نتیجهی نهایی جنگ را پیشبینی كرد. در واقع لحن كلی او حاكی از اطمینان به اتحادیه در درازمدت هم از نظر نظامی و هم سیاسی بود. به فشار ایالتهای رادیكال برای جنگ به شیوهی انقلابی و الغای بردهداری اشاره میكند. ماركس همزمان با لغو بردهداری در كلمبیا و ویرجینای غربی و به رسمیت شناختن جمهوریهای سیاهپوست هاییتی و لیبریا توسط حكومت شمال با خوشحالی میگوید كه اكنون سیاهپوستان آزادشده میتوانند به لحاظ نظامی سازماندهی و علیه جنوب اعزام شوند. نشانههای رادیكالیسم در خود صفوف اتحادیه نیز بیشتر میشد. یكی از آنها به نام وندل فیلیپس عملاً لینكلن و سران محافظهكار ارتش شمال را به سستی متهم میكند كه مورد تأكید ماركس قرار میگیرد.
از اواخر سال دوم جنگ حوادث به نفع شمال به جریان میافتد. از همه برجستهتر انتشار اعلامیهی آزادی بردگان است كه عملاً موجی از شادی را در ایالات شورشی میان سیاهان بهراه میاندازد. پیروزی شمال در چند نبرد كوچك ورق را برمیگرداند. ماركس در مقالهای دربارهی لینكلن تلویحاً نشان میدهد كه وی تحت فشار رویدادها و در بستر دموكراتیكترین نظام سیاسی در آن زمان به این موضع میرسد. مینویسد:
شخصیت لینكلن در سالنامههای تاریخ یگانه است. نه ابتكار عملی، نه فصاحت كلام آرمانگرایانه، نه تراژدی و نه تزیینات تاریخی. او همیشه مهمترین عمل را در مهمترین شكل ممكن ارائه میكند. دیگران، هنگامی كه به یك وجب زمین میپردازند اعلام میكنند كه این «مبارزه برای ایدهها»ست. لینكلن حتی زمانی كه به ایدهها میپردازد، اعلام میكند كه آنها «یك وجب زمین»… هستند. وحشتناكترین فرمانهایش خطاب به دشمن همیشه از لحاظ تاریخی چشمگیر است، همگی شبیه به اخطاریههای پیشپاافتادهای هستند كه وكیلی برای وكیل مخالفش میفرستد، و قرار است همیشه هم شبیه باقی بمانند… جدیدترین بیانیهی او ــ اعلامیهی آزادی بردگان ــ یعنی مهمترین سند در تاریخ آمریكا پس از تأسیس ایالات متحد كه قانون اساسی آمریكای قدیمی را پاره میكند، همان خصوصیت را دارد… لینكلن از تبار انقلاب مردم نیست. بازی معمولی نظام انتخاباتی او را به قله رساند بدون آنكه از وظایف سترگی آگاه باشد كه مقدر بود به انجام رساند ــ یك آدم عامی كه راه خود را از چوببری به مقام سناتوری در ایلینویز گشود، مردی كه نه استعداد فكری درخشانی دارد نه شخصیت برجستهای و نه اهمیت استثنایی ــ انسانی متعارف و با حسن نیت كافیست كاری را انجام دهد كه در دنیای كهن كار پهلوانان بود! هگل جایی نوشته بود كه كمدی در واقعیت بالاتر از تراژدی است، و شوخطبعی عقل بالاتر از تأثر و رقت. اگر لینكلن تأثر و رقت ناشی از كنش تاریخی را ندارد، به عنوان یك انسان متوسط، شوخطبعی آن را دارد.[9]
در نوامبر 1864 بینالملل توسط فعالین كارگری تشكیل شد كه گردهماییهای طرفدار اتحادیه را در ارتباط با جنگ داخلی و رهایی لهستان سازمان داده بودند كه در مقالهی قبلی شكلگیری آن را توضیح دادم. ماركس در خطابیهی افتتاحیهی بینالملل تأكید كرد كه تنها مقاومت طبقهی كارگر در برابر حماقت تبهكارانهی طبقات حاكم انگلستان مانع شركت اروپای غربی در جنگ برای تداوم بردهداری در آن سوی اقیانوس شد. از اقدامات بسیار جالب بینالملل تبریك به لینكلن به مناسبت انتخاب مجددش به مقام ریاست جمهوری در 1864 بود كه با امضای 56 عضو رهبری آن از جمله ماركس برای لینكلن فرستاده میشود. در این خطابیه اولاً به كنش متقابل نژاد و طبقه درون ایالات متحد بهویژه با توجه به نژادپرستی كارگران سفید میپردازد. میگوید:
تا وقتی كارگران، این نیروی سیاسی راستین شمال، به بردهداری اجازه میدادند كه جمهوریشان را بیحرمت كند؛ تا زمانی كه در مقابل سیاهانی كه بدون اختیار خودشان به انقیاد درمیآمدند و خرید و فروش میشدند، با خودستایی بالاترین امتیاز كارگران سفیدپوست را در این میدانستند كه خود فروشندهی خویش هستند و خود اربابشان را انتخاب میكنند، نمیتوانستند به آزادی راستین كار برسند یا از مبارزهی برادران اروپایی خود برای رهایی حمایت كنند؛ اما دریای سرخ جنگ داخلی این مانع پیشرفت را زدوده است
سپس در ادامه جنگ داخلی آمریكا را كه انقلاب دوم آمریكا میدانست به خیزش قریبالوقوع طبقات كارگر اروپا گره میزند و میگوید:
كارگران اروپا یقین دارند كه همانطور كه جنگ استقلال آمریكا عصر جدیدی را برای عروج طبقهی متوسط آغاز كرد، جنگ ضدبردهداری آمریكا همان نقش را برای طبقات كارگر ایفا خواهد كرد.[10]
جنگ با پیروزی شمال و شكست ارتشهای بردهدار به پایان رسید و ترور لینكلن به فاصلهی كوتاهی پس از آن این گمان را به وجود آورد كه از سوی شمال مشی رادیكالتری نسبت به الیگارشی در پیش گرفته میشود. به همین دلیل ماركس گمان میكرد كه رییسجمهور بعدی یعنی جانسون قاطعتر عمل كند. اعتقاد داشت كه در بازسازی جنوب شكست خورده اولاً طبقهی حاكم جنوب باید نابود بشود، املاك آنها باید تقسیم بشود و زمینها میان كسانی كه آن را میكارند یعنی بردگان رهاشده و سفیدهای تهیدست تقسیم و برابری كامل اجتماعی، اقتصادی و سیاسی برای سیاهان كسب شود. اما هیچكدام این اعمال انجام نشد و جانسون محافظهكارانه مسیر كاملاً مخالفی را پیش گرفت. بینالملل نامهای برای جانسون فرستاد كه بیپاسخ باقی ماند. پس از آن بینالملل تصمیم گرفت نامهای خطاب به مردم آمریكا بنویسد. مهمترین ویژگی این نامه این است كه با عبارتی صریح وقوع مجادلات نژادی را در صورت تداوم بیعدالتی نسبت به سیاهان پیشبینی كرده بود كه «میتواند بار دیگر كشور را به خون مردم بیالاید.»
به نظر ماركس، جنگ داخلی 1861ـ1865 یكی از نبردهای عمدهی قرن برای رهایی انسان بود، نبردی كه كارگران سفید را چه در ایالات متحد و چه در بریتانیا وادار كرد علیه بردهداری بایستند. ماركس در پیشگفتار 1867 خود به سرمایه نوشت كه جنگ داخلی طلیعهی انقلابات اجتماعی آتی است. وی آن را انقلابی میدانست كه نه تنها نظم و ترتیبهای سیاسی بلكه مناسبات طبقاتی و مالكیت را تغییر داد. به قول ماركس كارگران شمال سرانجام درك كردند كه كار نمیتواند در جلد پوست سفید خود را رهایی بخشد در حالی كه در جلد پوست سیاه داغ بردگی خورده است.
رهایی ایرلند
ایرلند آخرین نمونه از اوج درهمتنیدگی طبقه، ناسیونالیسم و قومیت است. نمونهی ایرلند اهمیت زیادی دارد چون جایگاه ناسیونالیسمی ترقیخواهانه محسوب میشد و مظهر مخالفت با بریتانیا و سرمایهی جهانی بود. از طرف دیگر كارگران ایرلندی بخشی از كارگران بریتانیایی محسوب میشدند كه نشانهی ارتباط متقابل طبقه و قومیت است.
ایرلند از قرن دوازدهم میلادی تحت فرمانروایی انگلستان قرار داشت و مبارزات مردم ایرلند 800 سال ادامه داشت. در قرن شانزدهم انگلستان مذهب پروتستان اختیار كرد و قوانین كیفری سختی علیه كاتولیكها وضع شد. پس از آن كشمكش ایرلندیها و انگلیسیها رنگ مذهبی گرفت تا آنجا كه ایرلندیها حتی از حقوق مدنی خود محروم شدند. دولت انگلستان مهاجران اسكاتلندی را در ایرلند شمالی سكنی داد و دو جامعهی در حال نزاع را به وجود آورد. در 1641 مقارن جنگ داخلی انگلستان انقلابی در ایرلند رخ داد كه كرامول با قساوت آن را سركوب و ایرلندیها را قتلعام كرد. در 1782 انگلستان مجلس مستقل ایرلند را پذیرفت و سرانجام پیمان وحدت ایرلند و انگلستان در 1801 پذیرفته شد. بیشتر مردم فقیر در ایرلند در 1840 روی زمینهایی کار میکردند که صاحب آنها ایرلندیهای انگلیسیتبار بودند. مردم ایرلند تنها با كشت سیبزمینی امرارمعاش می کردند و هنگامیکه آفات در سالهای 1845 و 1846 محصول سیبزمینی را از بین برد، نزدیک به یک میلیون و نیم نفر انسان در اثر این قحطی بزرگ جان خود را از دست دادند و و یك میلیون نفر دیگر از هشت میلون نفر جمعیت ایرلند مجبور به مهاجرت شدند.
در آن سالها جنبشی برای الغاء اتحاد ایرلند و انگلستان فعالیت میكرد كه ماركس آن را متكی بر حزب ناسیونالیستی زمینداران كاتولیك میدانست. دیدگاه ماركس و انگلس در آن دوره مبتنی بر اتحاد كارگران ایرلندی شاغل در انگلستان با چارتیستها بود و در نتیجه آزادی ایرلند منوط به پیروزی دموكراتهای انگلیسی شده بود.
ماركس در مقالهی 11 ژوییهی 1853 خود برای تریبون با عنوان «مسئلهی هند ــ حقوق اجارهداران ایرلند» ساختار طبقاتی ایرلند روستایی را عمیقتر بررسی كرد. در بخش مربوط به ایرلند بیان كرد كه مالكان غایب كه عمدتاً انگلیسی بودند، حق افزایش خودسرانهی اجارهها و خلعید بسیار سادهی مزرعهداران مستأجر را داشتند. اجارهداران برای بهسازی مزارع سرمایهگذاری میكردند كه طبعاً باید توسط اربابان جبران میشد. اربابها با افزایش سنگین اجاره این سود را از بین میبردند. پس از قحطی بزرگ آگاهی مردم ایرلند رشد زیادی یافت اما بهموازات آن نظام كشاورزی ایرلند جای خود را به نظام انگلیسی و نظام اجارهداران خرد جای خود را به اجارهداران بزرگ داد و سرمایهداری مدرن جای زمینداران پیشین را گرفتند. این تغییر نظام به جمعیتزدایی از روستاها، بهویژه در غرب كشور، بایرشدن مراتع و خالی شدن روستاها انجامید. به قول انگلس هفت قرن حكومت انگلستان آن كشور را كاملاً ویران كرد و ایرلند با سركوبی نظاممند به ملتی كاملاً بدبخت و منكوب تبدیل شد و تنها وظیفهای كه به دوش گرفت تأمین روسپی، كارگر روزمزد، قوّاد، دلال و غیره برای انگلستان، آمریكا و استرالیا بود. پس از قحطی 1846 جنبشی انقلابی و مخفی به نام فانیانها یا انجمن برادری جمهوریخواهان ایرلند تاسیس شد كه در 1858 در یك گردهمایی در دوبلین اعلام وجود كردند. این انجمن نقش بسیار مهمی در تحولات ایرلند داشت.
با اینكه هیچكدام از این نوشتههای ماركس و انگلس در دهههای 1840 و 1850 تحلیلی نظاممند از رهایی ملی ایرلند ارائه نمیكردند، برخی از درونمایهها در آنها آشكار است: (1) آن دو در حالیكه از مبارزهی ملی ایرلند علیه حكومت بریتانیا حمایت قاطعی میكردند، همواره به انقلابیون ایرلندی توصیه میكردند كه به پویش طبقاتی درون جامعهی ایرلند توجه بیشتری نشان دهند. بهویژه، تمركز بیشتری را بر جدال طبقاتی زراعی پیشنهاد و خاطرنشان میكردند كه بخشی از طبقهی زمیندار ایرلندیاند و نه بریتانیایی. به این مفهوم، منتقد ناسیونالیسم كاتولیكی طبقات پولدار بودند. (2) به انقلابیون ایرلندی تأكید میكردند كه با كارگران بریتانیایی از جنبش تودهای چارتیستی وحدت برقرار كنند و اشاره میكردند كه چارتیستها از الغای وحدت ایرلند و انگلستان حمایت میكنند. علاوه بر این، ماركس نشان داد كه سیاستهای گذشتهی فعالین ایرلندی با تغییرات اقتصادی كه ایرلند را بیش از گذشته به نحو تنگاتنگی با بریتانیا ادغام كرده، كنار گذاشته شده است. به این ترتیب، به انقلابیون ایرلندی تأكید میكرد كه از همتایان انگلیسی خود پیروی كنند. (3) همچنین بر كار مهاجران ایرلندی در بریتانیا، هم به عنوان شاخص ستم بر ایرلند در داخل و هم به عنوان عاملی در پایین آوردن مزد كارگران انگلیسی تاكید داشت. همهی این موارد در تحلیل مفصلترشان از رشد و توسعهی سرمایهداری بریتانیایی میگنجید كه در آن كار مهاجر ایرلندی منبع كار ذخیره برای صنعت انگلستان بود و خود ایرلند یك مهاجرنشین كشاورزی مهم تلقی میشود كه صادرات مازاد كشاورزیاش هزینههای مالی صنعتیشدن بریتانیا را تأمین میكرد.
چنانكه قبلاً دیدیم، ماركس با تغییر نظرش در دههی 1860 دربارهی هند و روسیه از مدرنیسمی نسبتاً غیرانتقادی به مدرنیسمی تغییر كرد كه توانمندیهای رهاییبخش داخلی این جوامع را نیز در نظر گرفت. در مورد ایرلند هم نظر ماركس دستخوش دگرگونی شد. در این سالها، جنبش فانیان هم در ایرلند و هم میان مهاجران ایرلندی در بریتانیا و ایالات متحد قدرت میگرفت. در سال 1865، روزنامهی فانیانی، مردم ایرلند، از شورش روستایی به عنوان پایهای برای انقلاب ملی دفاع میكرد. به نظر میرسد كه بینالملل اول از همان آغاز پیوندهایی با فانیانها داشت، اما چون جزیی از جنبشی به شمار میآمدند كه در بریتانیا غیرقانونی بود، این پیوندها همیشه علنی نمیشدند. فرار یكی از رهبران فانیان از زندان به كمك بینالملل، چاپ مقالات متعدد از همسران فانیانهای زندانی و انتشار مقالات متعدد دربارهی ایرلند از آن جمله است. در 1867 مبارزهی ایرلندیها به اوج میرسد و نیروهای انگلیسی قیامی دهقانی را به رهبری فانیانها درهم میشكنند. در حملهی پلیس دهها نفر ایرلندی دستگیر و نهایتاً پنج نفر محكوم به اعدام میشوند. بینالملل به كارزارهای وسیعی برای جلوگیری از اعدام دست زد. ماركس تلاش میكرد كه اتحادیههای كارگری انگلستان به نفع جنبش فانیان وارد صحنه شود اما موفق نبود. اتحادیههای كارگری در مخالفت با بردهداری راحتتر موضع میگرفتند تا در مخالفت با سركوب ایرلندیها. با این همه دو روز قبل از اعدام ایرلندیها حدود بیست هزار تن در لندن گرد آمدند تا تقاضای بخشش برای آنها بكنند. سه نفر از آن پنج نفر به دار آویخته شدند.
اعدام این سه مبارز ایرلندی تأثیر عمیقی بر شكاف بین ایرلند و انگلستان گذاشت. این تغییر در لحن ماركس هم دیده میشود. معتقد بود كه دورهی جدیدی در مبارزه بین ایرلند و انگلستان شروع شده. در تعبیری زیبا به تمركز مالكیت توجه نشان میدهد و میگوید از 1855 یك میلیون گاو و گوسفند جایگزین یك میلیون ایرلندی شدهاند و بار دیگر وضعیت تودههای مردم خراب و شرایطی مشابه با بحران 1846 فرارسیده.[11] در این زمان ماركس سه راهكار مرتبط با هم را برای ایرلند پیشنهاد میدهد: خودگردانی و استقلال از انگلستان، انقلاب ارضی و تعرفههای حمایتی علیه انگلستان. آشكارا خواست استقلال ایرلند در این متن به چشم میخورد اما هنوز كارگران انگلیسی تعیینكنندهی تغییر در ایرلند هستند.
ماركس در یك سخنرانی بهتفصیل به نقش فانیان پرداخت. آنها را جنبشی میدانست كه، برخلاف تمامی جنبشهای قدیمیتر ایرلند كه به نظر او توسط اشرافیت یا طبقهی متوسط و اغلب روحانیون كاتولیك رهبری میشدهاند، در تودههای مردم و اقشار فرودست ریشه دواندهاند. پس از شرح مفصلی از فلاكت و بدبختی ایرلندیها از سدهی دوازدهم به دورهی پس از 1846 متمركز میشود. ایرلند نه تنها مرگ و مهاجرت انبوه بلكه همچنین «انقلاب در نظام كشاورزی قدیمی» را تجربه كرده بود كه بنا به آن زمینهای بزرگ تحكیم شدند. وی چهار عامل را ذكر میكند: (1) لغو قانون غلات كه به كاهش قیمت گندم ایرلند انجامید؛ (2) «بازسازماندهی» كشاورزی در ایرلند «كاریكاتوری» از آن چیزی بود كه در انگلستان رخ داده بود (3) تودههای زنان و مردان ایرلندی «در حالتی تقریباً رو به مرگ از گرسنگی» به انگلستان گریختند؛ و (4) قانون بدهی املاك مصوب 1853 منجر به تمركز بیشتر مالكیت بر زمین شد.[12]
پس از روی كار آمدن نخستوزیر جدید گلادستون در اوایل 1869 تلاش طبقهی حاكم معطوف به تنشزدایی در ایرلند بود. برخی از تبعیضهای مذهبی آشكار خاتمه یافت. عفو مجدد برخی از زندانیان و پارهای اصلاحات دیگر انجام شد. این تغییرات موجب قدرتگیری جنبش اعتراضی برای آزادی فانیانهای زندانی شد، از جمله تظاهراتی صد هزار نفری در لندن كه كل خانوادهی ماركس هم در آن شركت داشت. رشد تظاهرات تودهای به نفع ایرلند بحثهای مهمی را در خود بینالملل دامن زد. بخشی از نمایندگان انگلیسی بینالملل مخالف استقلال ایرلند بودند و تاحدی نظرات ویژهگرایانهی كارگران انگلیسی را منعكس میكردند اما سرانجام پس از مدتها بحث قطعنامهی ماركس را به طرفداری از ایرلند از سوی نمایندگان مهم كارگران بریتانیایی تصویب كردند كه به نوعی به چند دهه اختلاف میان انگلیسیها و ایرلندیها خاتمه داد. اكنون ماركس ایرلند را در مركز سیاستهای انقلابی و كارگری بریتانیا قرار داده بود.
بحثهای درون بینالملل و تحقیق تاریخی ماركس دربارهی ریشههای جوامع اشتراكی ایرلند دیدگاه خود ماركس را دربارهی ایرلند دستخوش تغییری ریشهای كرد. از آن به بعد، ایرلند زراعی به نظر وی به احتمال قوی نقش تعیینكنندهای در جرقهزدن به انقلاب اجتماعی در بریتانیا ایفا میكرد. در نامهی به تاریخ ده دسامبر 1869 به انگلس مینویسد:
برای مدتهای طولانی، اعتقاد داشتم كه امكان سرنگونی رژیم ایرلند با تفوق طبقهی كارگر انگلستان وجود دارد. اكنون مطالعات عمیقتری مرا قانع كرده كه عكس آن درست است. طبقهی كارگر انگلستان هرگز پیش از آنكه از ایرلند خلاص شود كاری نخواهد كرد. این اهرم باید در ایرلند به كار برده شود. همین است كه مسئلهی ایرلند برای جنبش اجتماعی به طور كلی چنین مهم است.[13]
بسیاری از پژوهشگران این چرخش را بسیار مهم میدانند زیرا روشن میشود كه اهرم انقلابی برای ماركس منحصراً در جهان سرمایهداری صنعتی پیشرفته نیست. ماركس با صراحت اعلام میكند كه طبقهی كارگر هرگز در انگلستان پیش از آنكه نگرش خود را كاملاً از طبقات حاكم نسبت به ایرلند جدا نكند كاری نمیتوانند انجام دهند:
«آنان نه تنها باید با ایرلندیها آرمان مشتركی داشته باشند بلكه باید حتی خود ابتكار لغو اتحادی را برعهده بگیرند كه در 1801 برقرار شد و به جای آن رابطهی فدرالی آزاد را ایجاد كنند… هر جنبش در خود انگلستان به دلیل منازعه با ایرلندیها كه بخش بسیار مهمی از طبقهی كارگر را در خود انگلستان تشكیل میدهند فلج خواهد شد.[14]
ماركس معتقد بود كه در سطح طبقات مسلط، بریتانیا از سویی كشور صنعتی مدرن با بورژوازی صنعتی بود اما از سوی دیگر دارای طبقهی زمیندار اشرافی بزرگی بود كه بخش عمدهای از املاكشان در ایرلند قرار دارد. این وضع موقعیت طبقات مسلط را در مبارزه علیه طبقهی كارگر انگلستان تقویت میكند، اما به شیوهی دیالكتیكی به آسیبپذیری همین طبقات مسلط منجر میشود، آسیبپذیری از درون خود ایرلند. ماركس معتقد بود كه در انگلستان شرط اصلی آزادی ــ سرنگونی الیگارشی زمیندار انگلیسی ــ غیرقابلدسترس است زیرا
تا زمانی كه پایگاههای مستحكماش را در ایرلند در تصاحب دارد نمیتوان به مواضع آن یورش برد. اما در ایرلند هنگامی كه مسائل به دست مردم خود ایرلند سپرده شود… قطعاً سادهتر میتوان اشرافیت زمیندار را كه تا حد زیادی همان اربابان انگلیسی بودند برانداخت زیرا در ایرلند صرفاً مسئلهی اقتصادی در میان نیست، بلكه مسئلهی ملی هم وجود دارد، زیرا در آنجا برخلاف انگلستان زمینداران شدیداً منفور ملت هستند.[15]
ماركس مینویسد كه تمامی اینها اهمیت سترگی برای انقلاب اروپا دارد زیرا به دلیل جایگاه انگلستان بهعنوان پیشرفتهترین جامعهی سرمایهداری، «طبقهی كارگر انگلستان بیشترین تأثیر را برای رهایی اجتماعی اعمال میكند. با این همه، به دلیل كنش متقابل ویژه بین آگاهی طبقاتی و ملی در بریتانیا و ایرلند، ایرلند محلی است كه این اهرم باید به كار برده شود. ارزیابی ماركس این بود:
انگلستان تنها كشوری است كه در آن دیگر دهقانی یافت نمیشود و مالكیت ارضی در دست چند نفر متمركز است. تنها كشوری است كه شكل سرمایهداری كنترل تقریباً كل اقتصاد را به دست گرفته است. تنها كشوری است كه اكثریت عظیم جمعیت شامل كارگران مزدبگیر است… انگلیسیها تمامی شرایط مادی را برای انقلاب اجتماعی دارد. فقط فاقد شور انقلابی هستند… انگلستان پناهگاه سرمایهداری اروپاست؛ تنها نقطهای كه انگلستان رسمی میتواند ضربهای محكم بخورد ایرلند است.[16]
این نظرات جدید ماركس دربارهی ایرلند در نامهای خطاب به دو عضو آلمانی بینالملل در 1870 كاملاً بسط داده میشود. ماركس ایرلند را نه تنها پایگاه اشرافیت انگلستان بلكه جامعهای توصیف میكند كه برای انقلاب اجتماعی آماده است. در سطح عینی ابتدا نشان میدهد كه بورژوازی صنعتی انگلستان منافع مشتركی با اشرافیت انگلستان در تبدیل ایرلند به مرتعزاری ساده برای تأمین گوشت و پشم با ارزانترین قیمت ممكن برای بازار انگلستان دارد. اما همچنین منافع مهمتر دیگری در اقتصاد كنونی ایرلند دارد. با تمركز تدریجاً فزایندهی زمین اجارهای، ایرلند رفتهرفته مازاد خود را برای بازار كار انگلستان در اختیار میگذارد و به این ترتیب، به اجبار مزدها و جایگاه مادی و اخلاقی طبقهی كارگر انگلستان را پایین میآورد. در این مقطع، ماركس به بحث دربارهی عامل ذهنی، یعنی آن عناصر مربوط به رابطهی انگلستان با ایرلند میپردازد كه بر سطح آگاهی طبقاتی و توانمندی برای گسست از سرمایه از سوی طبقات كارگر انگلیس تأثیرگذار است. میگوید:
تمامی مراكز صنعتی و تجاری در انگلستان اكنون طبقه كارگری دارند كه به دو اردوگاه متخاصم، پرولترهای انگلیسی و پرولترهای ایرلندی، تقسیم شدهاند. كارگر عادی انگلیسی از كارگر ایرلندی به عنوان رقیبی میترسد كه سطح زندگی را پایین میآورد. در رابطه با كارگر ایرلندی، خود را عضو ملت مسلط میداند و بنابراین خود را آلت دست اشراف و سرمایهداران علیه ایرلند میكند و به این ترتیب سلطهی آنان را بر خود قدرتمندتر میسازد. از طرف دیگر ایرلندیها با شدت بیشتری انتقام میگیرند. كارگر انگلیسی را همدست و ابزار سلطهی انگلستان بر ایرلند میدانند.[17]
به گفتهی ماركس این تضاد راز بیقدرتی طبقهی كارگر انگلستان با وجود سازمانش است. این راز حفظ قدرت طبقهی سرمایهدار است. تضاد متقابل بین دو عنصر، كارگران انگلیسی و ایرلندی مهاجر، رشد آگاهی طبقاتی را در طبقه كارگر محدود میكرد.
با این همه، این وضعیت به نظر ماركس پابرجا نبود. ماركس در جمعبندی از اهدافش در بحث مربوط به ایرلند معتقد بود كه نقش یك گروه متشكل همانند بینالملل تعیینكننده است: وظیفهی «بینالملل» عمدهساختن جدال بین انگلستان و ایرلند در همه جا و دفاع علنی از ایرلند در همه جاست. وظیفهاش بیداركردن آگاهی طبقهی كارگر انگلستان است تا بدانند كه رهایی ملی ایرلند مربوط به عدالت انتزاعی یا احساسات بشردوستانه نیست بلكه نخستین شرط رهایی اجتماعی خود آنهاست. به این مفهوم، ماركس حمایت از ایرلند را به انقلاب گستردهتر اروپایی پیوند میزد. انگلستان قرار بود محور انقلاب باشد اما ایرلند «اهرم» مهم آن برای رشد آگاهی انقلابی در میان كارگران انگلیسی. نوشتههای گوناگون ماركس دربارهی ایرلند در زمستان و بهار 1869ـ1870 اندیشهی او را دربارهی مناسبات جوامع پیرامونی سرمایهداری با جوامعی كه هستهی اصلی آن را میساختند روشن میكند. به نظر او مبارزات در پیرامون سرمایهداری میتواند به جرقههایی بدل شود كه پیشاپیش انقلاب كارگران در جوامع پیشرفته از لحاظ صنعتی منفجر شود. این دو نوع مبارزه در كنار هم میتواند به الغای رادیكال خود نظام سرمایهداری بیانجامد. نوشتههای ماركس دربارهی ایرلند نخستین جایی هستند كه وی بهطور كامل این مفاهیم را مشخص میكند.
[1] . عصر سرمایه، اریك هابسبام، ترجمهی علی اكبر مهدیان، انتشارات ما، تهران 1374، ص. 173.
[2] . همان جا
[3]. Genvoese, Eugene [1968] 1971,” Marxian Interpretations od the Slave South” in In Red and Black: Marxian Exploration in Southern and Afro-American History, 315-353, New york: Pantheon, p. 327.
[4] . همانجا، ص. 321
[5]. Wolfe, Bertram D. 1934. Marx and America, New york: John Day, p. 22
[6]. Du Bois, W. E. B. [1935] 1973 Black Reconsruction in America: An Essay Toward a History of the Part Which Black Folk Played in the Attempt to Reconstruct Democracy in America 1860-1880. New York: Atheneum, p. 30
[7] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد 41، ص. 4.
[8] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد 19، ص. 19ـ20.
[9] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد 41، ص. 249ـ250
[10] . مجموعه آثار ماركس و انگلس به زبان انگلیسی، جلد 20، ص. 19ـ20
[11] . قومیت و جوامع غیرغربی، ص. 227
[12] . همانجا، ص. 231
[13] . همانمنبع، ص. 250
[14] . همانجا
[15] . همان منبع، ص. 252
[16] . همانجا، ص. 255
[17] . همانجا، ص. 257