درست در ولوله انتخابات بود. یک لحظه بیانه صد و اندی از فیلم سازان و هنرمندان در فیس بوک نظرم را جلب کرد. آن را خواندم. شوک برم داشت. نه از اینکه حالا عده ای از مردم رفته اند به "اصلاح طلبان" رای داده اند. نه، این عادی بود برای من. همیشه در رژیم های سرکوبگر در آخرین لحظات نیز هستند مزدورانی که از آنها دفاع میکنند. حتی در این لیست چشمم به بعضی از افراد اکثریتی و توده ای افتاد. این نیز عادی بود. آنها همیشه این روش را داشته اند و مربوط به جمهوری اسلامی و جناح های آن نبوده و نیست. من در آن لیست، رفقایی سابق را دیدم که تمام پروسه زندان در کنار ما بودند. داغ شدم. نمیتوانستم باور کنم. چون مسئله تک رفیق نبود.
در فیس بوک با آنها بحث کردم. استدلال کردم. تمنا کردم. فحش دادم و فحش خوردم. احساس ناتوانی میکردم. رفقایی که در زندان درکنار هم بودیم. پشت در پشت هم. با این همه گذشته. مسئله برای من این نبود که صرفا چند رفیق بر سر یک موضوع نگاه متفاوتی داشتند. نه. این نبود. حسی داشتم باور نکردنی. حس میکردم ما رو در روی هم هستیم. دیگر یک آرمان نداریم. با تمام باز بودن من و اکراه داشتن ام از قضاوت تند. به آنها گفتم رفیق دیروز. و این برایم خیلی سخت آمد. ماه ها بعد از این مشاجره به آن فکر میکردم. امید وار بودم که اشتباه کرده باشم. آرزو میکردم حس من غلط بوده باشد.
خبر اعدام های اخیر را مانند همه شما شنیدم. احساس موجی از کشتارهای سال 60 و 67.... آن شب در خیابان ها بودم و مشغول کار. باران میبارید. از خانه ای که بیرون می آمدم تا خانه دیگر بروم گریه میکردم. سالها بود که گریه نکرده بودم. نه برای مرگ پدرم. نه برای دوستانم و عموهایم و..... آخربن باری که گریه کردم زمانی بود در اوابل دهه 60 که محسن فرزانیام از اعضا و مسئولین نظامی چریکهای فدایی را برای اعدام بردند... با بردن او بخشی از وجود مرا نیز بردند. حس منفجر شدن از گریه....
به خانه که آمدم تا دیر وقت مانند یک مجروح، یک شبح، یک گم شده جایی نشستم و زل زدم به پنجره. هیچ نمیدیدم. به روحانی و ریاست جمهوری او فکر میکردم که از زمان کوتاه روی کار آمدنش بیش از صد نفر اعدام شده اند. و به این می اندیشیدم که آن رفقای سابق، که رفتند و به او رای دادند الان چگونه می اندیشند؟!
به تصمیم آنها برای رای دادن به این سمبل جمهوری اسلامی میاندشیدم و فکر میکردم که چگونه این رفقای سابق سالهای 60 و 67 را فراموش کرده اند. آیا آنها آن طناب های سفید را که با فرگون برای اعدام میبردند فراموش کرده اند؟ آیا زمانی که یکی از پاسدارها داخل اتاق ( یا دادگاه مرگ) پرید و گفت : لادن را دار زدیم ولی هنوز زنده است. هنوز نفس میکشد. چه کار باید کرد؟ فرماندهان و قضات مرگ به گفتند: زمان محدود است. آنهایی را که زنده هستند همانند بقیه خاک کنید. آیا آنها دمپایی رفیق مان منصور نجفی را دم در سالن دار دیگر بیاد نمی آورند؟ چهره مصمم و شجاع زار عباس، حمید ترکه، علیرضا زمردیان، همایون آزادی...... چه شد که آنها رفتند و به قاتلان ما رای دادند. چه شد که آنها رفتند به وزیر دادگستری که یکی ار اعضا و مجریان مرگ بود رای دادند؟ آیا دیگران میتوانند جوابی به من بدهد تا کمی آرام گیرم؟
(با کمی ویرایش)
صفحه آزاد
طناب های سفید و اعدام های ممتد! - رنجنامه ای از سر درد
- توضیحات
- نوشته شده توسط مهرزاد دشتبانی
- دسته: صفحه آزاد