به اندازهی کافی نمیخندند!
(اسکوتنر)
اما با سپری شدن امواجِ این شوک، که قدرتمداران به خوبی به سودِ خویش مصادرهاش کردند، در میانِ ویرانهها چه باقی مانده است؟
همانِ اغتشاشِ روانی و اجتماعی که اینهمه به نفعِ شرکتهای چندملیتی و مافیاهای بانکی است.
تشدیدِ تنها کارکردی که هنوز دولت برعهده دارد؛ یعنی سرکوب ( سرکوبِ چه کسی؟ سرکوبِ چه چیزی؟ توقف نکنید، متفرق شوید، اینجا هیچچیزِ دیدنی نیست!).
کلیانتلیسم و حامیپروریِ چپ و راست.
ریاکاریِ بشردوستانه و قربانیانی در جستوجویِ مجرم و مقصر.
استراتژیِ بُزِ عزازیل ( این نه سیستم بلکه همسایهی من است که مرا له و لورده میکند).
و سرانجام، ایدهئولوژی، این فاضلاب عمومی و بند نافِ سراسریِ روشنفکران [انتلکتوئلها]. ایدهئولوژی که جای تکثیرِ ایدههایی جداشده از زندگی است، ایدههایی که زندگی را از گوهرش تهی میسازند و چیزی جز اطوار و شکلکهای زندگی نیستند.
از قرنِ نوزدهم تا همین چندی پیش به خاطرِ ایدهئولوژیها مبارزه، شکنجه و کشتار میکردند، همانطور که در قرنِ شانزدهم به خاطرِ یک تار مویِ کونِ انجیل آدمسوزی راه میانداختند. دیروز گفتارِ نیکِ کمونیستی گولاکها را استتار میکرد، موعظههای ناسیونالیستی میلیونها نفر را به مهلکه میانداخت، سخنپردازیِ سوسیالیستی همبستگیِ فاسدان را لاپوشانی میکرد، در همهجا تحتِ لوحِ ارزشهای انجیلی اصلِ « یکدیگر را بکشید» اجرا میشد ( البته رواندایاییها و یوگسلاوها بدون نیاز به مذهب از این اصل پیروی کردند).
ایدهها گذرا هستند و آشغالگوشتها ماندگار. این همان چیزی است که لوترهآمون آن را لکه خونِ روشنفکرانه مینامید.
در غلیانِ عواطفِ برانگیختهشده براثرِ قتلهای شارلی ابدو، من فریادِ زندگی را نشنیدم. درحالی که این نه جمهوری، نه فرانسه و نه آزادیِ اندیشه، بلکه حقِ ما برای زیستن بنابه میلمان بود که مورد تهاجم قرار گرفت ( منظورم زندگانی است نه این زندهمانی که در آن هرکس کاری را که به او میگویند انجام میدهد).
نمیگویم که طنینِ چنین فریادی در میان نبود. میلیونها نفر در درونِ خویش احساس کردند که آنچه موردِ تعرض قرار گرفته همان انسانیتشان بوده است. منتها من فکر میکنم چنین شعوری هنوز کارِ زایماناش را انجام نداده است. درحالی که تاریکاندیشیِ عاطفی همهجا کاربردهایش را یافته است.
باید به پایه و اساس برگشت، به آنچه زندگیاش میکنیم و میخواهیم زندگیاش کنیم. این کارِ چندان آسانی نیست. بادکنکهای سیاسی ترکیدهاند و ما همچنان در میان تکهپارههایشان دست و پا میزنیم.
از این ایدهئولوژیها که تا دیروز چنین نیرومند بودند چه باقی مانده است؟
کلیانتلیسم و نوچهپروری دل و رودهی آنها را بیرون کشیده است. اعلامیههای طبقِ برنامه جزِ در گوزِ رسانهای پژواکِ دیگری ندارند. در عوض حرفهایی که رابله به آنها اشاره کرده ما را احاطه کرده اند: حرفهایی که دیوانهوار در هوا میچرخند زیرا گلویی که آنها را ادا کرده، و این حرفها میخواهند به آن بازگردند، بریده شده است.
زندگی را به قتل میرسانند و کلمات به دورِ خود میچرخند.
آزادی اندیشه بدون آزادیِ زیستن چیست؟ یک « وراجی» که مورد استفادهی هر مزخرفی است. قدرت و حکومت مردم را به پشیزی نمیگیرد، بلکه مردم را با کلماتی که نقشِ نیمچکمهها را دارند پایمال میکند. دیگر حتا چکمههای ارتشی ضروری نیستند. تحتِ عظمتِ دروغی که اقتصاد در تمامِ طولِ روز پخش میکند هستند کسانی که پشت خم میکنند، کسانی که ترس از فردا مجابشان میسازد تا تلخیِ اکنون را فروبلعند، کسانی که زیرِ پاشنهی آهنینِ سود فقیرتر، خشمگینتر و نومیدتر میشوند. همهچیز زیرِ دروغِ کلمات رقم میخورد.
امروزه زندگی داوِ یک نبردِ واقعی است. نبردی که میدانِ آن دنیای درونِ هرکسی است. دهانِ تلخ و گسِ نومیدی و یأس، این الکلِ تقلبی، باعث تزلزل و نوسان، و تغییر یک رفتار به رفتاری مخالفِ آن است. ایکاش مرزِ میان مقاومت و انفعال مرزِ روشنی بود. اما چنین نیست. با اینحال داوها روشن و واضحاند.
تمکین و ناتوانیِ غضبوارانهی وابسته به آن با سهولتی رقتانگیز ترسوهای معمولی، طرفدرانِ انتحار، قاتلان و تروریستها را میسازد ( گذاشتنِ نامِ تروریست برای متمایز کردنِ این افراد است از پلیسهای خاطی و مجرم، شبهنظامیانِ شرکتهای چندملیتی، کارچاقکنهای معاملاتِ ملکی که خانوادهها را از خانهها بیرون میرانند، رباخواران و بورسبازانی که بر شمار بیکاران میافزایند، داغانکنندگانِ محیطِ زیست، مسومیتسازانِ صنایعِ کشت و تغذیه، حقوقدانهای بازارِ فراسوی اقیانوسِ اطلس که قوانینشان بر قوانینِ ملتها چیره است).
گزینهی دیگر زندگیخواهی به رغم و علیهِ همهی این اوضاع است، گزینهای که شورانگیزتر و دشوارتر است: ما تنهاییم و همهچیز باید آفریده شود. یا این گزینه انتخاب میشود یا فرورفتن در ورطهی خشونت با برگرداندنِ آن علیه خویش و همنوعانِ خود.
راست نیست که کلمات آدمکش اند. کلمات فقط همچون نشانهی برائت از جرم در خدمتِ آدمکشها هستند. آنگاه که انرژی، شادی از زیستن را تغذیه نکند صرفِ کینهورزی، دلچرکینی، تسویه حساب و انتقامگیری میشود. مذهب، با ترساش از امیالِ انسانی، از طبیعت، از زن، از زندگیِ آزاد، منبعِ بزرگی از حرمانهاست. تصادفی نیست اگر ناامیدشدگان کلماتی را از مذهب بیرون میکشند که به آنها اجازه میدهد تا ذائقهی مرگپسندشان را ارضا کنند، کلماتی که قداستشان چیزی را ابداع میکند که هم اهانتِ به آن محسوب میشود و هم به آن نیاز دارد: یعنی کفر و توهین به مقدسات را.
کفرگویی فقط از نظرِ مؤمن وجود دارد. کافی است کلمات همچون صدفهایی تهی لغزانده و با چیزی پُر شوند: حمله به سیاستِ حکومتِ اسرائیل، یهودستیزی است؛ نوشتنِ « نه ارباب نه الله»، اسلامهراسی است؛ افشاکردنِ کشیشهای بچهباز، جریحهدار کردنِ ایمانِ فردِ مسیحی است. یادم نیست این عبارت را چه کسی گفته است: یک جمله از یک نویسنده را به من بدهید، کاری میکنم که دارش بزنند.
بیماریِ بومیِ خشونت در همهجا هست، چیزی که آن را تولید میکند و دامن میزند نظامی اقتصادی است که منابعِ سیاره را ویران میکند، زندگی روزمره را فقیر میسازد، و حتا زندهمانی و بقای مردمان را تهدید میکند. شرکتهای چندملیتی نفعشان در این است که زمینهی مساعد را برای ستیزههای محلی و جنگِ همه با همه فراهم سازند. چه شرایطی بهتر از هرج و مرج میتواند برای تاراجِ سیاره بدون هراس از مجازات، مسمومساختنِ سراسری منطقهها با گازِ شیست یا بهرهبرداری از رگههای رسوبیِ طلا مناسب باشد؟ استراتژی کمهزینهای است تبدیلِ افراد به سربازانِ درگیر در جنگهای پوچ و مهمل، افرادی که چهبسا با اندکی تأمل تبدیل به افشاگرانِ زدوبندهای استثمارگران شوند و علیه آنان متحد گردند.
حالا باز بروید در بساطِ آمرانِ قتل بازی کنید و به بعضی از آدمکشان اهمیتی بیش از دیگر آدمکشان بدهید. آن کلهپوکِ خطرناکِ نروژی را که به نامِ پاکیِ قومی دست به کشتار صد نفر زد، در چه مقولهای جا میدهید؟ یا آن دانشآموزی که یک روز صبح همکلاسیهایش را با خونسردی به قتل رساند؟
حماقت، چه شاخههای مذهبی و ایدهئولوژیک مشوقاش باشند چه نباشند، خاستگاهِ یگانهای دارد: ملال، حرمان، خرفتی، ناامیدی، حسِ افتادن به دامی که خلاص شدن از آن تنها میتواند جهشی بلند به سوی نیستی و نابودی باشد.
مسئله درست درهمشکستنِ همین دام از طریق درهمشکستنِ اقتصادِ کالایی است. اقتصادی که در مسیرِ گذرِ خود هیچ شانس و مهلتی به زندگی نمیدهد.
باید در آنسویِ شیبِ ناامیدی فرازِ خندهای بزرگ برخیزد، خندهای جهانشمول که به تجارت، که از انسان یک شیء میسازد، هیچ شانس و مهلتی ندهد. خندهی شاد زیستنِ بازیافته.
- ----
1 - من این متن را نخست بدون تیتر و عنوان از رائول ونهگم دریافت کردم، و در ضمن ترجمه به فارسی این تیتر را برایش انتخاب کردم که اتفاقاً خود رائول هم آن را پسندید. بعد دیدم که با تیتر دیگری نیز منتشر شده است: « تاریکاندیشی همواره تنها چراغِ قدرت برای روشنایی بوده است.» برای دیدن متن فرانسوی: http://lavoiedujaguar.net/L-obscurantisme-a-toujours-ete-le
2 - دو تن از کاریکاتوریستهای قرن نوزدهم در فرانسه که نابکاریها و شیادیهای زمانهی خود را با چیرهدستی ترسیم میکردند.
3 - سالها پیش در متنِ دیگری این پانویس را در موردِ این کلمه آورده بودم: [ conchier از كلماتي است كه قبيح محسوب شده و از واژهنامههاي رسميِ فرانسوي حذف شده است. اين موضوع و ترديدم را در موردِ معادلِ صريحِ آن به فارسي با وَنِهِ گِم درميان گذاشتم. او همچنين توضيح داد: « conchier يعني " به گُه گرفتن يا ريدن به چيزي". اين لغت از رابله است اما آراگون هم آن را چنين به كار برده است: "ريدم به سرتاپاي ارتش فرانسه"». ]
4 - صفتِ حاکی از خصوصیاتِ شاه اوبو، پرسوناژ نمایشنامهی معروف آلفرد ژاری.
5 - اسامی نشریات فکاهیِ آنارشیستی در فرانسه در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم.
6 - Bernard Maris ، اقتصاددان منتقدی که با شارلی ابدو همکاری میکرد و جزو کشتهشدگان ترورِ اخیر بود.