يکی از بنيانگذاران کانون فرزندان ناپديدشدگان در آرژانتين
۹ فوريهء ۲۰۰۵ - بوئنوس آيرس، آرژانتين
معمولاً وقتی از فجایع رژیمهای سرکوبگر حرفی به میان میآید، گرایش به سمت یادآوری دردها و رنجهای حاصل از آن است. در گذشته هم کوشیدیم روشن سازیم که ما معتقدیم شکنجه، سرکوب و اعدام نه مختص به ایران است و نه امریست یکبار اتفاق افتاده و غیر تکراری. تاریخ مبارزهء طبقاتی نشانگر این امر است که هرگاه رژیمهای طبقات حاکمه لازم دیدهاند، از تمام شیوههای غیر انسانی برای درهم شکستن مبارزات و مقاومت تودهها استفاده کردهاند. این موضوع همانقدر در مورد کشورهائی که در آن تمامیتگرائی حاکم است صدق میکند که در مورد دول به اصطلاح دمکرات اروپائی. درست به همین دلیل نگاه به تجربیات در کشورهای دیگر میتواند در یافتن راهچارهها برای فعالین سیاسی و چپ هر کشور دیگری درسآموز باشد. در همین راستا، به مناسبت سالگشت کشتارهای جمعی دههء شصت در ایران، مناسب دیدیم دو مصاحبه (یکی با لوسیا گارسیا و دیگری با آدریان کرامپوتیچ) که مدت ها پیش انجام شده را منتشر سازیم.
- - - - - - - - - -
لوسيا گارسيا فرزند دو مبارز آرژانتينی مفقودالاثر شده در دوران ديکتاتوری نظامیست. والدين وی عضو گروه چريکی «مونتونِرو» Montonero با ديدگاههای پرونيستی چپ بودند. او که در حال حاضر به عنوان خبرنگار در «انجمن مادران ميدان مه» کار میکند، يکی از بنيانگذاران «کانون فرزندان ناپديد شدگان» در شهر لاپلاتا است.
کانون فرزندان ناپديدشدگان در آوريل سال ۱۹۹۵ و شعبههای آن همزمان در سراسر آرژانتين تشکيل شد. برپاکنندگان اين کانون که در ابتدای امر بيشتر بدين منظور گرد آمده بودند تا ببينند پدران و مادرانشان را چرا از دست دادهاند، به تدريج در مجامع عمومی منطقهای و کشوری گامهای هرچه سياسیتری برداشتند و به سازمانی مطرح بدل شدند.
يکی از معروفترين اشکال حرکتی «کانون فرزندان» Escrache (افشاگری مستند، برنامهریزیشده و علنی و به تعبیری «خراش»۱) است.
* * *
س: چگونه «خراش» به شيوهء مبارزاتی شما بدل شد؟
لوسيا گارسيا: ما معتقد بوديم و هستيم که در آرژانتين عدالت وجود ندارد و جنايتکاران آزادانه در شهر میگردند. پس از پايان دوران ديکتاتوری نظامی، کوشش دولت بر اين بود که وانمود کند که عدالت اجرا شده، اما واقعيت اين است که همهء جنايتکاران و همدستانشان آزادانه میگردند. بنا بر اين، ما فرزندان ناپدیدشدگان به اين نتيجه رسيديم که خودمان بايد دست به کار شويم. میديديم که قاتلين والدينمان در خيابانها در کنارمان راه میروند. خُب، بايد کاری میکرديم. اسکرچ (خراش) از همين جا شکل گرفت. نخستین اقدام های ما یکی در سال ۱۹۹۶ در بيمارستان «لامانياکو» در بوئنوس آيرس، عليه يک پزشک بود و دیگری در شهر «لاپلاتا» عليه يک پليس مخفی سرکوبگر به نام «اينديو کستييو» Indio Castillo در مقابل منزلش. بعد در سراسر کشور علیه افراد نسبتاً سرشناس نيز برنامهء افشاگری گذاشتيم. هرگز هيچ يک از اطرافیان ارتشيان نتوانست بگويد که افشاگری ما نادرست بوده است.
ما در اعلاميه، عملکردهای افراد را پشت سر هم رديف میکنيم. هرگز نتوانستند بگويند که ما چيزی به نادرست نوشتهايم. در عين حال، هرگز دادگستری آنها را به محاکمه نکشيد. به عبارت ديگر قضات هرگز پاسخ افشاگریهای ما را ندادند.
از طرف ديگر مقامات دولتی، از آنچه ما در افشاگریها میگوئيم مطلعاند، برای آنها هيچ چيز جديدی نيست. در واقع هدف از اقدامات ما اين است که از طرفی برای اطرافيانِ فلان شخص و همکارانش علنی کنيم که او در سرکوب نقش داشته و در دوران ديکتاتوری شريک جرم بوده و از سوی ديگر نشان دهيم که عدالت اجرا نمیشود و به همين دليل است که اين گونه افراد کيفر نمیبينند و آزادانه در جامعه بسر میبرند. از نظر من، «خراش» سهمیست که فرزندان در مبارزهء تودهای ايفا میکنند.
س: میتوانی برايمان بيشتر توضيح دهی که افشاگریها چگونه عملی میشوند و فرآيند اجرای آنها چگونه است؟
لوسيا گارسيا: کار را از اطلاعات موجود آغاز میکنيم. برای مثال يک نفر میشنود که فلان شخص سرکوبگر در فلان محله زندگی ميکند و يا در فلان جا کار میکند. در بارهاش تحقيق میکنيم و اگر خبر درست بود، کار را آغاز میشود. همزمان تمامی شکايات رسمی را عليه وی جمعآوری میکنيم. با زندانيان سابق که ممکن است وی را به عنوان زندانبان در اردوگاههای کار اجباری ديده باشند رابطه برقرار میکنيم. ممکن است آنها اطلاعات بيشتری دراختيارمان قرار دهند.
مشکلترين بخش قضيه عکس گرفتن از اوست تا مردم او را بشناسند. برای اين کار روشهای گوناگونی وجود دارد. بعد پلاکاردها و اعلاميهها را آماده می کنيم که گاه يک ماه، گاه کمتر يا بيشتر طول میکشد. کوشش میکنيم در محلهای که سرکوبگر زندگی يا کار میکند با افراد رابطه بگيريم و ببينيم که آيا کسی میتواند از درون خود محل به ما کمک کند. بعد بين همسايگان اعلاميه پخش میکنيم. و يک روز هم به عمل دست میزنيم. اين آکسيونی است که در مقابل منزل او و يا محل کارش انجام میگيرد. در اين آکسيون، يکی از ما سخنرانی میکند. گاهی هم موفق میشويم که يک زندانی سابق که توسط اين سرکوبگر شکنجه شده، و يا فرزند کسی که در همان اردوگاه محبوس بوده دربارهء او حرف بزند. اين کار تأثير زیادی میگذارد. و به خانهاش تخم مرغی که با رنگ سرخ پر شده پرت میکنيم تا آن جا را علامت گذاشته باشيم. بر در و ديوارش نقاشی میکنيم... مثل اين که آن جا را نشانه بگذاريم. اين برای فرزندان مفقود شدگان لحظهء هيجانآوری ست.
س: آيا هنگام عمليات خراش، دولت به سرکوب شما دست نمیزند؟
لوسيا گارسيا: اولين اقدامها با سرکوب شديد مواجه شد. زنجيری از افراد پليس منزل سرکوبگر را در حمايت خود میگرفت و با کتک، گاز اشکآور و دستگيری افراد به اقدام ما پاسخ میداد.
بسته به منطقه است. برای مثال يک بار در توکومان که ايالتیست در شمال آرژانتين، يک عمليات «خراش» عليه فردی به نام «بوسی» Bussi که در آن زمان فرماندار توکومان بود صورت گرفت. او مسؤوليت عمليات موسوم به «استقلال» را به عهده داشت که اولين تجربهء سرکوبگرانهء قبل از ديکتاتوری بود. او شخصيتی بسيار شوم و خشن بود. در اين آکسيون، شهر توکومان در محاصرهء پليس بود. با اين حال، «خراش» را عملی کرديم. اگر چه به ساختمان فرمانداری نرسيديم اما به هدف سياسیمان رسيديم.
آری در ابتدای کارمان سرکوب بسيار شديد بود. دولت نشان میداد که آنها را مورد حمايت قرار میدهد. به تدريج در رابطه با اين موضوع تغييراتی سياسی ايجاد شد که «خراش» را در رسانهها منعکس میکردند ولی پليس... البته هميشه هست.
س: آيا دربحثهايتان هيچ گاه صحبت از اين پيش نيامد که دست به عمل مستقيمتری بزنيد، يا موضوع تنها به تبليغ ختم میشد؟
لوسيا گارسيا: کاری که سازمانهای غير دولتی در آرژانتين انجام دادهاند، عمدتاً با مسيری که تشکل «مادران» [مادران ميدان مه] پيموده، رقم خورده و عموماً از آن روش استفاده میشود.
آنها عملکرد خود را نه بر اساس انتقام، بلکه با نگاهی پخته و بلوغی سياسی پيش بردند و خواهان عدالت شدند. البته اين به معنی آن نيست که نسبت به ارگانهای دولتی توهم دارند. آنها چارچوبی را پذيرفتهاند که میگويد عدالت واقعی نه در اين جامعه، بلکه در جامعهی ديگری برقرار خواهد شد. در حقيقت قضيه فقط بر سر اين نيست که نظاميان زندانی شوند، بلکه بايد همه چيز عوض شود. تغييری بسيار عميق لازم است.
در تمام دوران ديکتاتوری نظامی فضائی وجود نداشت که خواست ديگری مطرح شود. بعد از آن دوره هم گفتند طرح هر موضوع ديگری میتواند به بازگشت به دوران ديکتاتوری ختم شود. بنا بر اين بيشتر ضرر دارد تا استفاده!
س: يعنی هنوز جو ترس و وحشت وجود دارد؟
لوسيا گارسيا: آری، هنوز وجود دارد. در عين حال بخشی از آن معلول «ربودن افراد و ناپديدسازی» است. معلول ترس از اینکه دورهء سؤالات پاسخ نيافته همچنان ادامه يابد. در اين مورد کتابهای روانشناسی زيادی نوشتهاند، کتابهائی که بازتابهای اجتماعیِ مکانيسمهای سرکوب را توضيح میدهند.
بنا بر اين در ميان خود «فرزندان» میتوان شاهد دشواریهای زيادی حتی دربارهی کارهای معمولی زندگی بود؛ امری که خود معلول جو سراپا ارعاب است که نياز به پاسخی اجتماعی دارد، مثلاً زندانی کردن جلادان و مجازات مسئولينِ حوادثی که بر کشور گذشته است.... اگر چنين میشد این رفقای آسیب دیده وضعشان بهتر بود. از طرف ديگر اوضاع طوریست که همهء وظايف به گردن اعضای خانوادهها [خانوادههای ناپديد شدگان و زندانيان سياسی] افتاده، فقط ما هستيم که بايد شکايت کنيم، خواستهايی را مطرح کنيم و... گوئی مشکل فقط مشکل ماست و لاغير.
خُب، به خاطر مبارزات مادران و سازمانها در تمام اين سالها (و مبارزات فرزندان، که من یکی از آنها هستم، به خصوص که شنيدن حرف يک فرزند از شنيدن حرف يک مادر مؤثرتر است) وضع چنان تحول يافته که امروز ديگر کسی بر سر اين موضوع بحث نمیکند که مثلاً نظاميان را بايد به زندان انداخت، يا اين که چرا برخی از مجازات معافاند، يا اين که بايد قوانين را تغيير داد و غيره. به نظر میرسد که به ديدگاهی مشترک و اقناعی رسيدهايم، اما اين هنوز در حوزهء نظریست و به عمل در نيامده.
س: يادم میآيد که در آرژانتين يکبار يک آکسيون عليه يک پزشک شکنجهگر گذاشته بودند. آيا اين آکسيون و واکنش خانوادهها را به ياد داری؟
لوسيا گارسيا: آری، کاملاً به خاطر دارم. بحث حسابی در موردش راه افتاد. آکسيونی بود عليه «برگِس» Berges. وی پزشکی بود از شهر «کيلمِس» Quilmes. او شکنجهگر زنان حامله بود، يک مادرقحبهی درست و حسابی. چند رفيق به جانش سوء قصد کرده و فکر میکنم فلجش کرده بودند. طبيعیست که ما به صورت درون گروهی جشن گرفتيم. موضع رسمی و علنی ما اين بود که قانون «معافيت از مجازات» مسئول چنين اتفاقی است. بدون اين که رفقا را متهم کنيم. فقط نشان میداديم که آنها که بايد کار کنند نمیکنند. ما به خاطر جوی که ضد خشونت است، نمیتوانستيم رسماً از آن دفاع کنيم. ولی محکوم هم نمیکرديم.
بعداً اين رفقا زندانی سياسی شدند، يکی از آن ها هنوز زندانیست: «آدريان کرامپوتيچ». من شخصاً به ملاقاتشان رفتم و گروهمان به نفع آزادی آنها، مثل هر زندانی سياسی ديگری، موضع گرفت.
س: به نظر میرسد که در آرژانتين بسياری علاقهمندند ناپديد شدگان سياسی را «قربانی» معرفی کنند. آيا شما در درون کانون فرزندان در اين مورد بحثی داشته ايد؟
لوسيا گارسيا: ما «فرزندان»، والدينمان را «قربانی» نمیدانیم. اولين نظراتی که طی نخستين بحثها به آن رسيديم اين بود که آنها را به اين دليل مفقودالاثر کردهاند که به اصطلاح «مقصر» بودهاند. آنها پيکارگران جنبشهای تودهای بودند، يعنی کادرهای گروههای مختلف. بسياری از آنها مسلح بودند، آنها معتقد بودند که بايد اين کشور را تغيير داد، آنها اين راه را برگزيده بودند و به خطری که میکردند آگاه بودند. آنها محصول مبارزات سياسی بودند. موضوع بر سر فرآيندیست که آرژانتين پس از ديکتاتوری و در دوران دمکراسی پشت سر گذاشت. استراتژی گروهها در دوران ديکتاتوری بر اين اساس استوار بود که اگر میگفتند مفقودالاثر شده ها اعضای «مونتونِرو» و چريک بودند، حمايت زيادی به دست نمیآوردند. اما چون میديدند که اگر روی اين نکته تأکيد کنند که: «فرزند من هيچ کاری نکرده...» در محيط معين اجتماعی، مقبولتر است. لذا اين را میگفتند.
از نظر من در واقع اين شيوه به ضد خود بدل شد. در کانون فرزندان، از همان ابتدای کار، همان را که بود میگفتيم. اما در مورد رفقائی که والدينشان عضو گروههای مسلح نبودند، قضيه جور ديگریبود...
س: پاسخ دولت در مقابل ايجاد «کانون فرزندان» چه بود؟
لوسيا گارسيا: پاسخ دولت، غير مستقيم ولی انتقادی بود. دولت آرژانتين «توافقنامهء کوستاريکا» را در زمينهء حقوق بشر به رسميت شناخت. اين توافقنامه دو محور داشت: اجرای عدالت در مورد ناپديد شدگان و پرداخت خسارت مالی به اعضای خانوادهء آنها. کارلوس مِنِم رئيس جمهور اسبق آرژانتين، در سالهای ۱۹۹۵- ۱۹۹۶ قسمت اول آن را زير سبيلی رد کرد و قسمت دوم آن را نگه داشت. به خانوادههای ناپديد شدگان خسارت پرداخت. اول به فاميل درجهء يک، مثل فرزندان و در صورت عدم حضور آنها به بقيهء اعضای خانواده. خُب، برای از هم پاشاندن يک گروه سياسی، يک قانون اوليه وجود دارد: يا افرادش را ميخری يا آنها را میکشی.
عملاً تفرقه انداختند. اکثريت رفقا اين پول را پذيرفتند. برای مثال در شهر «لاپلاتا» چهار نفر بوديم که اين پول را نپذيرفتيم. با اين حال کوشش کرديم با بقيه بمانيم و به عنوان گروه، کارمان را پيش ببريم. اما کار مشترک تا مدتی ادامه يافت. اين اختلاف نظر بزرگیست. برای من اين کاربه منظور تفرقه انداختن بود. رفقا پیگیری را رها کردند و مشغول کارهای ديگری شدند، نمیگويم که ديگر به مسئله فکر نمیکردند، اما با حل بعضی مشکلاتشان [با اين پول-م.] به هر حال هر روز بيشتر خود را کنار کشيدند.
س: بابت هر نفر ناپديد شده چقدر به شما میدادند؟
لوسيا گارسيا: حدود ۱۲۰ تا ۱۵۰ هزار دلار. با اين مقدار مثلاَ میتوانی خانهء بزرگی بخری. برای من قابل تصور هم نبود. من اين پول را نپذيرفتم. بحث من در آن دوران اين بود که اگر پول را در صندوق کانون بگذاريم، میپذيرم. برای مثال میتوانیم محلی برای تشکيلاتمان در سراسر کشور بخريم و برای کار سياسی آن را به کار بگيريم. برای من اين کار تا حدی به معنی عوض کردن هدفی بود که دولت از آن داشت. دولت به اين دليل به تو پول میداد که بروی پی کارت. ولی پاسخ بايستی اين میبود که با اين پول نه تنها دست از مبارزه برنمیدارم، بلکه فشار را هم تشديد میکنم. ولی اين طور نشد. برای من پذيرش چنين پولی غير قابل تصور است. در اين مورد بسيار انديشيده و بحث کردهام.
در درجهء اول آنها که شکنجه شده و به قتل رسيدند، والدين من بودند. و آنها بودند که زجر کشيدند و من نمیتوانم تعيين کنم که آيا جسد آنها بها دارد و قيمتش چقدر است. به هيچ عنوان نمیپذيرم.
س: آيا تشکل «فرزندان» همچنان فعال است؟
لوسيا گارسيا: آری، اما حضور سياسی چندانی ندارد. چون از خود ابتکار عمل ندارد. میتوان گفت درجا می زند. در درجهء اول، برای آن که خيلیها خودشان را کنار کشيدند. برای مثال در شهر لاپلاتا که هشتاد نفر بوديم، در حال حاضر ۶ تا ۸ نفريم. از نظر من علت عمدهء آن همين پولیست که حرفش را زديم. ما همچنان يک برنامهء راديوئی داريم. به نظر میآيد که «تشکل فرزندان» مانند ظرفی بود که در آن، افراد شخصيت خود را میجستند. فعالين بين ۱۸ تا ۲۲ ساله بودند. همان دورانی که شخص زندگیاش را بازتعريف میکند. انگار میخواستند بدانند والدين شان چه گونه انسانهائی بودهاند. وقتی اين قضيه برايشان حل شد، راه خود را ادامه دادند. حالا در سنينی هستيم که خودمان صاحب فرزنديم، يا اگر آموزش حرفهای ديدهايم، مشغول کاريم. و دست آخر برای بسياری از افراد، سياست هستهء مرکزی زندگی نيست. دليلی هم ندارد که باشد. چون الزامی نيست که آنچه برای والدين شخص مهم بوده، برای خودش هم مهم باشد. اما هدف من با والدينم يکیست، هرچند برای ديگران چنين نيست.
نکتهء ديگر اين است که در يک برههء تاريخی جوانان زيادی میخواستند به کانون فرزندان بپيوندند، اما شخصاً فرزند ناپديدشدگان نبودند. به جای آن که راهی بيابيم تا آنها در اين کار مبارزه و مقاومت شريک شوند ودر عين حال هويت «کانون فرزندان» هم حفظ شود، با آنها به گونهای رفتار کرديم که گوئی خود آنها نيز فرزند ناپديدشدگاناند. «مادران» با يک «روسری» خاصی که به سر میکنند، معلوم ميشود که مادر يک فرد ناپديد شده هستند. بقيه همراهیشان میکنند. مادر يک ناپديد شده بودن تنها شرط کار کردن نيست. ديگران هم میتوانند به آنها بپيوندند. از نظر من ورود اين جوانان هويت «کانون فرزندان» را تيره و تار کرد. برای مثال، در يک جلسهء سخنرانی در دانشگاه از يکی از «فرزندان» عضو کانون در بارء وضعيت پدرو مادرش میپرسند و او پاسخ میدهد: «پدر و مادرم زندهاند و در وزارت آموزش و پرورش کار میکنند». برای هر شنوندهای اين سؤال مطرح میشود که قضيه از چه قرار است؟ آيا مگر «فرزندان»، فرزند ناپديد شدگان نيستند؟
س: آيا آنها به عنوان گروههای کمکرسانی عمل نمیکردند؟
لوسيا گارسيا: نه. آنها به عنوان «فرزند» به گروه میپيوندند. خودشان هم خود را «فرزندان» معرفی میکنند. اين موضوع از نظر شخصی برای من مهم نيست. ولی واقعيت اين است که والدين مرا مفقودالاثر کردند. اين يک واقعيت عينیست. ولی در مورد آن رفيق ديگر وضع بدين گونه نيست. نمیگويم که نبايد همکاری و فعاليت کند، ولی «فرزند» [به مفهوم فرزند فرد مفقودالاثر شده-م.] نيست.
يکی ديگر از دستاوردهای اين گروه اين است که در گذشته وقتی به کسی میگفتی پدر و مادرم را مفقودالاثر کردهاند. پاسخ میشنيدی: «بيچاره تو». و با همدردی روبرو بودی. از زمانی که کانون «فرزندان» وجود دارد و شناخته شده است، فقط با گفتن اين که من از «فرزندان» هستم، همه چيز را گفتهای. اين برايمان دستاورد مهمی ست و بسياری از رفقا که از گفتن اينکه والدينشان را مفقودالاثر کردهاند خجالت میکشيدند، امروز انگار نوعی تأييديه اجتماعی دارند. مانند بسياری ديگر از کسانی که والدينشان را مفقودالاثر کردهاند.
س: تجربيات مثبت و منفی شما به عنوان سازمان چه بود؟
لوسيا گارسيا: عملکرد ما در مجامع عمومی هميشه با اين کوشش همراه بود که به نظرات اقناعی دست بيابيم. هرگز با رأیگيری بخشی را وادار به پذيرش نظر بخش ديگری نکرديم. طبيعیست که وقتی به بنبست میرسيديم، رأیگيری هم میکرديم. اما کوشش همواره بر اين بود که به ممکنترين شيوهء دمکراتيک به نظرات مشترک برسيم. در لاپلاتا برای پيشبرد کار، کميسيون تشکيل میداديم.
استفاده از عمليات «خراش» خدمت بزرگی بود که به جامعه ارائه کرديم.
آن چه در گذشته، مشکل فردی اشخاص بود به مشکلی اجتماعی بدل شد و راه مبارزه را به روی نسلی که پس از فروريختن ديوار برلين با تبليغات وسيع روبرو گشته بود گشود. به ما میگفتند که اين جا همه چيز امن است و هيچ اتفاقی نمیافتد. نشان داديم که اين جا خيلی اتفاقات رخ داده است. والدينمان را مفقودالاثر کردهاند. نشان داديم که آنها چريک بودند و برای دنيائی بهتر مبارزه میکردند و ما مبارزهء آنها را ادامه میدهيم. ما به اکثريت نسل خودمان در جامعه تبديل نشديم، اما با اين حال توانستيم به کارمان محتوا بدهيم.
تجربهء منفی هم بود: محدوديتهامان. دلم میخواست افق دورتری را در نظر میداشتيم. بعد موضوع پرداخت خسارت پيش آمد و به اندازهء کافی در موردش بحث در نگرفت. و البته پيشآمدهای مختلفی که گروهمان را تضعيف کرد.
س: آيا شما روی شعارهای خاصی توافق داشتيد؟
لوسيا گارسيا: چند شعار داشتيم:
* اجرای عدالت و مجازات مقصرين
* مبارزات والدينمان را ارج مینهيم
اين خواستها در زمان خودش بسيار تعيينکننده بود. زيرا آنها را از «قربانی» به «مبارز» تبديل کرد. آنها کسانی بودند که مبارزه میکردند.
* هميشه يکی از شعارهايمان آزادی زندانيان سياسی بوده و هست.
* بازگرداندن دارائی برادرانمان که دار و ندارشان را مصادره کرده، و ارتشی ها بالا کشيدهاند.
* تعطيل کردن دستگاه سرکوب.
س: آيا در تشکلتان انشعاب هم شد؟
لوسيا گارسيا: آری. در بوئنوس آيرس. يادم نمیآيد سال ۱۹۹۷ بود يا ۱۹۹۸. اما منشعبين، ديگر فعاليت نمیکنند. در «لاپلاتا» ما هميشه اختلافاتی داشتيم، اما انشعابی صورت نگرفت.
س: آيا فکر میکنی يک تشکل با چنين ماهيتی بتواند پاسخی اجتماعی باشد به آنچه در اين کشور گذشت؟
لوسيا گارسيا: در عمل نوعی پاسخ است. زيرا وجود دارد و به جامعه خدمت کرده است. اما فکر میکنم پاسخ بايد بسيار گستردهتر از اينها باشد و بخشهای ديگر جامعه را هم در بر بگيرد و تغييری بسيار ريشهایتر را عرضه کند. اين تشکل يک قسمت از مبارزه است، شهادتنامهایست که خاطرنشان میکند در اين کشور چه گذشته است. وجود خود ما مدرک است چون شخصاً آن را تجربه کردهايم. ولی فقط ما نيستيم که اين تغيير را میخواهيم، ما تنها يکی از گروههای موجوديم که بايد در مبارزه شرکت کند. اما نمیتوانيم بگوئيم که ما «فرزندانيم» و وارثين مبارزه. نه، چنين نيست، ما فرزندان بيولوژيکی والدينمان هستيم اما در عمل، ما حتی با آنها رابطهای نداشتيم. وقتی پدر و مادرم را مفقودالاثر کردند، من دو ساله بودم. آنها را نمیشناختم. بعد من داستان را بازسازی کردم، اما وارث تجربيات و ارزشهايشان نيستم.
س: اگر کسی از آن طرف جهان به شما بگويد که وضعيتاش مثل شماست، والدينش را ناپديد يا زندانی کردهاند، و آنها مجبور به فرار از کشور و پناهندگی در کشورهای ديگر گرديدهاند. چه پاسخی میدهی؟
لوسيا گارسيا: به نظر من متشکل شدن با کسانی که تجربيات مشابه دارند بسيار مثبت است. زيرا شخص از دلسوزی فردی به خود و خانوادهاش، مثلاً اين که چه بلای وحشتناکی به سرش آوردهاند، بيرون آمده، آن را به عنوان قضيهای سياسی و اجتماعی مورد ارزيابی قرار میدهد که با چيزهای ديگری در رابطه است و به شخص ياری میدهد که در سطوح بزرگتری بينديشد و عمل کند. میدانيم که اين امریست سياسی و اجتماعی. بعد کارها در مسير خودش میافتد. اما به نظر من در ابتدای امر، متشکل شدن و خروج از تنهائی امر مهمیست. اين امریست که به دفعات در سراسر جهان اتفاق افتاده و همين حالا هم دارد اتفاق میافتد. بايد از ناله کردن دست برداشت و راه حلی يافت.
اگر کسی شکايت نکند، دليل وجود ندارد که ديگران بدانند چه گذشته است. آنها ممکن است بدانند و يا ندانند، ولی اگر کسی آن را مطرح کند، آن ديگری بهانهای برای ندانستن ندارد.
از شما بسيار سپاسگزارم.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
(۱) در فرهنگ انگليسی فارسی هزاره کلمه ای با اين املاء ندارد ولی scratch دارد به معنی خراش و خراشيدن. احتمالاً منظور همين باشد يعنی افشاگری و خراشيدن چهرهء دشمن برای نشان دادن ماهيت واقعی او. با کمی تغيير املاء در زبان اسپانيايی.
Entrevista de Bahram Ghadimi con Lucia García
جنبشهای اجتماعی
مصاحبه با لوسيا گارسيا
- توضیحات
- نوشته شده توسط بهرام قديمی
- دسته: جنبشهای اجتماعی