ديروز ششم مارس به مناسبت چهارمين سال درگذشت او، دهها نفر از دوستانش در ديدارى خصوصى در قبرستان پرلاشز پاريس گرد آمدند و ياد او و آرمان و مبارزه اش را گرامى داشتند. در اين تجمع ابتدا فريبا ثابت بخش هايى از متنى را كه استاد ناصر پاكدامن تهيه كرده بود خواند. سپس زرى يكى ديگر از دوستان پوران شعرى زيبا و رزمنده را قرائت كرد و بعد، دوست هنرمند منوچهر رادين قطعه اى از يك شعر شاملو را خطاب به پوران دكلمه كرد.
ضمن سپاسگزارى فراوان از حضور دوستان، يادآورى مى كنيم كه گراميداشت وى در سال گذشته  مقارن با اوج جنبش توده اى در ايران بود كه در آن «دختران پوران»  در خيابان هاى تهران رژيم را جسورانه با پرتاب سنگ و شعارهاى آزادى و برابرى مورد حمله قرار مى دادند و امسال هم مقارن است با امواج عظيم انقلاب هاى توده اى در كشورهاى عرب ازشمال آفريقا تا يمن؛ امواجى حيرت انگيز و سرشار از اميد كه مى توان آن را با قطعهء زير توصيف كرد كه در دههء ۱۳۳۰ در خيابان هاى ايران طنين انداز بود (با اندكى تصرف).
«از اقيانوس اطلس تا خليج فارس پرچم خونين انقلاب مواج است \ هودج هاى زرين بر روى دوش هاى اسيران حمل مى گردد \ نازپروردگان غضبناك اند. نعره مى كشند: كور شويد! دور شويد! \ اما خشم حيوانى آنها دربرابر عصيان به ستوه آورندهء به ستوه آمدگان ناچيز است \ رنجبر فرياد مى كشد: ايست! ايست! \ شكنجه و عذاب قرنها كافيست! قرن، قرن توده هاست. نوبت، نوبت ماست!»

چهار سخن به ياد و با ياد پوران بازرگان
(۱۳۸۵ – ۱۳۱۶/۲۰۰۷ -۱۹۳۷)
ناصر پاكدامن

اين سطور حاصل بازنوشت سخنانى است گفته شده  در مجلس يادبود پوران بازرگان در روز شنبه ۲۶ اسفند  ۱۳۸۵ / ۱۷ مارس ۲۰۰۷ در پاريس.

اين كلمات را در همدردى مى‌گويم.  و از جمله در خطاب به آن وجود حاضر غايب. روشن و آشكار است كه چقدر مى‌خواستم كه هرگزچنين نمى‌شد كه چنين كنم.
درست است كه آن "رفت آنكه رفت، آمد آنكه آمد...." را در مدرسه خوانديم  و از آن پس هم تكرار كرديم  كه روال زندگى است اما "از سنگ ناله خيزد..." هم روى  ديگر همان واقعيت است.
هرچه مى گويم سخنانى است از سر  اندوه  و در همدلى و همدردى. سخنانى از همدردان و دربرابر همدردان.
نخستين سخن، از راه دور است، پيام  دوستى كه ‌‌رساندن پيام را بر عهدۀ من گذاشته است. پيام درد و همدردى  بهروز معظمى  خطاب به تراب حق‌شناس و با عنوان "به ياد يك پيشكسوت! به ياد پوران بازرگان":

"تراب عزيز
با احترام و به ياد پوران عزيز خواستم مجدداً با تو ابراز همبستگى و همدردى كنم. از راه دور مى‌توانم حدس بزنم كه درچه حال  و روزى هستى. چندى پيش از فوت پوران، از دوستى مشترك در صحبت تلفنى شنيدم كه حال تو هم به اندازۀ پوران وخيم است، اما با شناختى كه از پايدارى و بردبارى تو دارم مطمئنم كه اين بحران طاقت فرسا را نيز پشتِ سر خواهى گذاشت.
سى و دو سه سال پيش در مقاله‌اى در باختر امروز نوشتى "مفهوم زندگى در عرض آن است و نه در طول آن"  و كار به سرانجام رسانيدن انقلاب را همچون كشيدن جنازه‌اى بر دوش تصوير كردى. ما جنازۀ خودمان را بر دوش مى كشيديم. سرنوشت لعنتى مان ـ نمى توانم واژگان بهترى را براى بيان اوصاف حالمان بيابم ـ، ما را تبديل به رهروان دايمى اين راه كرده است. خاوران "لعنت‌آباد" ، بهشت‌زهرا، پِرلاشِز، تّلِ زَعتَر، صَبرا و بغداد همچنان ما را در خود مى‌بلعند.
پورانى كه با لهجۀ شيرينش دربارۀ مشكلترين مسائل زندگى روزمره، همچون حقيقتى ساده و پيش پا‌افتاده صحبت مى‌كرد، پورانى كه كيك دست پختش بخشى جدايى‌ناپذير از ميهمانيهاى گاه بيگاه ما در پاريس دوران دربدرى بود، پورانى كه بر ماتم كودكان فلسطينى اشك مى‌ريخت و همواره عضوى ثابت در جمع كوچك ما تبعيديان بود، ديگر در ميان ما نيست و جاى خالى او بيش از هر چيز ديگر براى تو دردناك خواهد بود.
تراب عزيز،
از آغاز آشناييمان در بغداد (تابستان ۱۹۷۲)، من به تو به چشم يك پيشكسوت نگريستم. بعدازظهر داغى بود و ما منزلى را اجاره كرده بوديم كه هيچ چيز نداشت و تو براى انجام كارى به ديدنمان آمده بودى. يكى دو ساعتى در حياط‌خلوت خانه و در ساىۀ ديوار  ـ تنها جايى كه مى‌شد از گرماى آفتاب گريخت ـ با هم بحث كرديم. آنوقتها مجاهد بودى و اگر اشتباه نكنم روزه. بعد از صحبتهايمان، من با دوچرخه به دنبال خريدن يخ و درست كردن شربت براى افطار تو به خيابانهاى شهرى رفتم كه درست نمى‌شناختم. هيچ وقت خوشحالى خودم را از يافتن يك تكه يخ در آن تابستان گرم فراموش نمى‌كنم. انگار يك دنيا را به من داده بودند. اولين موفقيت در كار مشترك! آه كه همه چيزمان چقدر معصوم و پُرشور بود،  من كه دلم براى آن معصوميت، آن پُرشورى لك زده است. بار سنگين اين سرنوشت لعنتى، ما را در درون خود نيز درهم شكسته است.
از طريق تو با پوران در پاريس دوران تبعيد آشنا شدم (۱۹۸۳).‌ البته پيش ازين دربارۀ او از دوستانى كه در ظُفار داشت شنيده بودم. ديدار اوليه‌مان در ايستگاه مترو سَن‌لازار و قرارمان براى رد و بدل كردن مُهر تمديد پاسپورت بود (آن روزها هنوز اين كارها دِمُده نشده بود). رفتارش آنقدر ساده، صميمانه و دوستانه بود كه من را مجذوب خودش كرد. در طى سالها آنچنان او را محكم و استوار در جايگاهش ديدم كه چاره اى نداشتم بجز اداى احترام به او، مواضع و حرفهايش، حتى زمانى كه به نظرم كاملاً نادرست مى‌آمدند. پوران از آن معدود آدمهايى بود كه حتى اشتباهش نيز صميمانه بود.
من هميشه به شوخى به هر دويتان مى‌گفتم كه اگر ما مسلمان بوديم، من حتماً پشت سرتان نماز مى‌خواندم.
تراب عزيز،
جالا كه جنازۀ اين پيشكسوت را بر دوش مى‌كشيم، من همان حرف را تكرار مى‌كنم.
يادش گرامى باد. "
سخن همدردى بهروز معظمى، از راه دور، از نيويورك.

سخن دوم حدود نيمه شب ۲۱ اسفند / ۱۲ مارس، از دوست ديگرى از تهران رسيد. آن بانوى گرانمايه‌ از جمله نوشته بود:
"... نيم ساعت پيش شنيدم پوران بازرگان مرد. و من كه نه سر پيازم و نه ته آن، غصه دار شدم. راستى براى غصه دار شدن بايد سر و ته پيازى بود؟ شخصاً نمى شناختمش به جز تك و توك دفعه اى كه اينجا و آنجا، گهگاه به پست هم مى‌خورديم. .فقط  قصه زندگى او و نسلش را مى دانستم كه شد برگى تراژيك از تاريخ تراژيك معاصر ما. قصه اى كه هنوز كه هنوز است پس لرزه هايش جامعه ما را مى لرزاند. شايد همين دانستن نيم بند بود كه هيچ وقت براى بيشتر دانستن پا به جلو نگذاشتم. شايد هم مطمئن بودم اگر پا به جلو بگذارم، يك پا عقب خواهد نشست. در هر دو صورت، گفتگو ناممكن بود. غصه من احتمالاً به همين دليل است: حسرت از كنار گوشه اى از تاريخ روزگارت بگذرى و بى اعتنا. از كنار معلم قرآنى كه مرتد شد. مؤمن بود و كافر شد. چريك بود و تبعيدى شد. پر هياهو بود و تنها شد، جغرافى بود و  تاريخ شد.  «شدن» هايى را كه بسيارى از دوستان و شاگردانش  هرگز بر او نبخشيدند . آيا معلمى را كه اعلام مى كند هرچه تا به امروز آموزانده بى فايده و دروغين بوده است مى‌شود بخشيد؟ ... "

سخن سوم، حاصل كلماتى است كه در پاسخ به فكرم رسيد و بر قلم رفت:
"... نامۀ شما با آنهمه درد و همدردى خوشحالم كرد. بالاخره پس از اين همه هفته ها و ماهها بيخبرى، خبرى بود.  اميدوارم كه اين كلمات هم به دستتان برسد.
مرگ پوران مرا هم بسيار متأثر كرد. در دام  بيمارى نادر و پردرد و رنجى گرفتار آمده بود. بى اغراق شش ـ هفت ماهى در بيمارستان بسترى بود. و يكى دو سالى بود كه از درد دست  و استخوان بى‌امان مى‌شد. مى‌پرسيدى در پاسخ مى‌گفتند كه آب بدنش خشك مى‌شود. بيمارى غريب و نادرى بود.
اين سالها و با گذشت زمان و ورق خوردن تقويمها، مرگى كه دوردست مى‌نمود به همين حول و حوشها رسيده. و هر بار خبرى از كسى مى آيد كه ديگر نيست. شاهرخ مسكوب، مولود خانلرى، فرخ غفارى، عبدالله جاويدى،  بهروز منتظمى و آدمهاى ديگرى از دور و نزديك. و حالا هم پوران!
بهروز منتظمى خواسته بود كه سوزانده شود و در انتظار آن لحظه، يكى از جوانان خانواده متنى را ازو خواند دربارۀ مرگ و اينكه  پرندگان و جانوران با مرگ چه مى‌كنند و آيا از مردن خود آگاهى دارند يا نه؟ هم پرسش جالب بود و هم متن او خواندنى!
در مرگ پوران با خود به  راه پر پيچ و خمى فكر مى‌كردم كه او را تا روى تخت بيمارستان هانرى موندور شهر كرتى آورده است و با خودم مى‌گفتم كه نيم قرنى تلاش و پايدارى بيهوده نمانده است. تغيير و جابچائى اجتماعى را از جمله همين سنت‌شكنيهاى نافرجام پديد مى‌آورد. دختركى كه در سالهاى جنگ جهانى دوم پا به مدرسه گذاشته است از لابلاى چه جزر و مدها و و در زير چه  خسوف و كسوفهايى  .همچنان ناآرام به تلاش خود ادامه داده است و از كجاها گذشته است تا به اين آستانۀ هيچى پرهيبت رسيده است.
صبح دوشنبه كه كامپيوتر را روشن كردم تا متنى را كه دوستانى براى مشورت و رايزنى برايم فرستاده بودند  بخوانم نخست نامۀ همسرش در برابر چشمم آمد كه يك كلمه بود نوشته  با حروف لاتينى: "يادش بخير". همين.
بگذريم... " .

نه، نگذريم!
پوران. معلم، پرستار، فعال سياسى، فعال اجتماعى، فعال جنبش زنان. اين همه كه اعتراض بود و مبارزه و عصيان. همۀ آنچه در آن جامعه و در اين زمانه سنت‌شكنى بود و سرپيچى و لعن‌پذيرى بود. ودر همه حال و همواره با بى اعتنائى، ادامۀ راه بود با سربلندى و سرسختى و پايدارى.
مرگ پوران، پورانها، مرا به دنياى افسانه‌ها مى‌برد. يا بهتر بگويم: گوئى چنين مى نمايد كه افسانه ها هم واقعيتند. قُقنوس، پرندۀ آتش. هر لحظه افتادن و همزمان برخاستن. افتادن و برخاستن. و برخاستن و افتادن.. از پا ننشستن. همچنان استوار ماندن. تلاش. بازهم تلاش. همواره تلاش!
پوران هم از تبارقُقنوسها بود. پرندۀ آتش. يا پرندۀ آتشين!
بگذريم؟ نه، نگذريم كه همچنان هستيم.

با ياد بيدار آن گرامى بانوى هميشه و همواره در تلاش براى بهتريها و برابريها و بهروزيها، به اين سخن واپسين، چهارمين، سروده‌اى از ناظم حكمت (۱۹۳۱) گوش فرا دهيم كه همراهان را خطاب مى‌كرد تا بدرودشان گويد.

" بدرود!

آسوده بمانيد، يارانم
آسوده بمانيد!
من ازينجا مى‌روم
با شمايان در دل
و با پيكارم در سر.
آسوده بمانيد!
ياران خودم
آسوده بمانيد!
نمى‌خواهم شما را بر كرانۀ دريا ببينم
رديف، همچون پرندگان كارت‌پستالها
نمى‌خواهم شما را با دستمالى به دست ببينم
نه! نه، چنين كارى.
من خودم را به تمامى در چشمان دوستانم مى‌بينم.

اى يارانم!
همرزمانم!
همراهانم!
بدرود و نه سخنى بيش.
شبها چفت در را خواهند شكست
سالها پردۀ كتان خود را بر روى پنچره خواهند بافت
و من سرود زندانم را همچون سرود پيكار
خواهم خواند.
ما يكديگر را خواهيم ديد، يارانم، ما يكديگر را خواهيم ديد.
با هم به خورشيد خنده خواهيم زد
شانه به شانه پيكار خواهيم كرد.
اى يارانم!
همرزمانم!
همراهانم!
بدرود. "