"عشق من و تو/ آه، این هم حکایتی ست"
دو سال است که در چنین روزی نمی‌توانم به دیدارت بیایم. فکر کردم خوب است گوشه کوچکی از زندگی مشترک مبارزاتی و رفیقانه‌ای را که با تو داشته‌ام برایت بنویسم.

 

طی بیش از سی سال ما حتی بهانه‌ای برای اختلاف نداشتیم زیرا هدف‌های والایی که به آنها باورداشتیم همه امور را تحت الشعاع قرار می‌داد. اگر دستاوردی در کار باشد بخش مهمی از آن مدیون توست.
باری،  در ۱۳۴۱ کنگره‌ای از انجمن‌های اسلامی کشور که تحت تاثیر افکار مهندس بازرگان بود، در تهران برگزار شد. درست است که ما مصدقی بودیم ولی شاه از اینکه کمی امکان تنفس به ما دهد استفاده می‌کرد تا به چپ‌ها هیچ امکانی برای ابراز وجود ندهد. در این کنگره که یک جلسه آن در مسجد هدایت برپا شد، نمایندگان انجمن‌های اسلامی و مهندسین، پزشکان، معلمین، دانشجویان شرکت داشتند. در کنگره پیامی از سوی انجمن اسلامی بانوان مشهد قرائت شد که امضای پوران بازرگان داشت. در آن زمان هم تو دانشجو بودی هم من. بعدها با برادرت منصور که مثل ما نهضتی بود آشنا شدم و اتاقی کوچک نزدیک میدان فوزیه (امام حسین) مشترکا اجاره کردیم. طولی نکشید که منصور را دستگیر کردند و گهگاه به ملاقات او و دیگر دوستانم که در زندان قصر بودند می‌رفتم. چند ماه بعد تو برای دیدار با برادرت از مشهد به تهران آمدی با یک حلب روغن و دو جعبه بزرگ میوه که همه را بی کم و کاست برای کمون زندان بردیم. سال ۴۳ برای فوق لیسانس به تهران آمدی و سپس دبیر تاریخ و جغرافیا در دبیرستان‌های دخترانه تهران شدی. تو و برادرت از نخستین اعضای جمع مجاهدین بودید و تا آخر دهه چهل، مانند دیگران، هم به کار اشتغال داشتید و هم به فعالیت سازمانی می‌رسیدید. در همین دوره بود که مدیریت دبیرستان دخترانه رفاه را به عهده‌ گرفتی. من که کارم در گیلان معلمی بود هر هفته به تهران می‌آمدم و بسیاری اوقات به تو هم سر می‌زدم. آدمی بودی بسیار منظم و با وقار. لیاقتی که در کار سیاسی در اشکالی که با آنها سروکار داشتی کسب کرده بودی باعث شد که تجربه فعالیت علنی در دانشگاه مشهد و در انجمن بانوان و آموخته‌هایت در چندین سال فعالیت مخفی سازمانی از تو عنصری فعال چه در زمینه فعالیت توده‌ای و چه در مقابله با پیگردهای ساواک بسازد.
اواخر سال ۴۷ که صحبت از ازدواج تو در میان بود، سعید محسن به من گفت: «کسی که شایسته‌ی پوران باشد، فقط محمد است، حنیف نژاد». یادت هست وقتی محضردار به خانه آمد تا ازدواج را ثبت کند، غیر از محمد، منصور برادرت و من به عنوان شاهد حضور داشتیم؟ وقتی پرسید مهریه چقدر است؟ همه خندیدیم. یادت هست قبلا گفته بودی «صحبت از مهریه نکنیم. فقط یک مسلسل به من بدهید»؟. چند سال بعد، وقتی ماموران ساواک را که به دبیرستان ریخته بودند تا ترا دستگیر کنند و تو ماهرانه از در دیگر دبیرستان در رفتی و آن ها را قال گذاشتی و زندگی مخفی ات شروع شد، گفتاری رادیوئی نوشتم که از رادیو میهن پرستان پخش شد، تحت عنوان «زنی که مهریه اش یک مسلسل بود».
از برخوردهای خونسردانه و دقیقی که در خانه‌های تیمی داشته‌ای، چیزی نمی‌گویم. ولی بر می‌گردم به فعالیت تو پس از ضربه اول شهریور ۵۰ که کمر سازمان را شکست. تو آدم شرایط سخت بودی. فرهنگ مردسالار از اصطلاح "مردِ شرایطِ سخت" یاد می‌کند، ولی تو زنِ شرایطِ سخت، انسان شرایط سخت بودی. هر وقت به یاد کوشش‌هائی که تو در آن زمان برای حفظ روحیه خانواده‌ها، سازماندهی جوانان آن‌ها از دختر و پسر، جمع آوری کمک مالی، ملاقات با زندانیان و تماسِ بازِ دوستانه‌ای که با خانواده‌های دیگر گروه‌ها داشتی، ارتباط با زندان و ارسال و دریافت پیام با زندانیان می‌افتم ترا تحسین می‌کنم. همان طور که رفیق قدیمی‌ام ابراهیم آوخ، زندانی آن سال‌ها می گفت تو چقدر در انتقال اسناد و جاسازی زیرکی و نظم از خود نشان داده بودی به طوری که با مخفی شدنت ارتباط با زندان مدتی دچار اختلال بود. تو بدرستی دبیرستان رفاه را به پشت جبهه سازمان بدل کرده بودی، همراه با رفعت افراز و دیگر دوستان‌تان.
آیا یادت هست در جلسهء دادگاه نظامی که گروه اول مجاهدین را محاکمه می‌کرد، در فاصله ده-پانزده دقیقه استراحت، چنان یکی از متهمین را در آغوش فشرده بودی و با گذاشتن لب بر لبانش، او توانسته بود پیامی را که روی کاغذ کوچک نوشته و در دهان گذاشته بود، به دهان تو منتقل کند؟ و همه پیش چشم مامورین رسمی و غیر رسمی رژیم!
سال ۱۳۵۳، همراه با چند تن از رفقای سازمانی، مخفیانه از طریق افغانستان به خارج آمدی. بهرام آرام به محمد یقینی گفته بود، پوران را باید از ایران خارج کرد، چون اگر او را بگیرند، خانواده‌های زندانیان دق می‌کنند. بعد گفته بود، او را ببر خارج، پیش تراب. در بغداد با فعالیت‌هائی که داشتیم، تو هم مشغول بودی. آن جا بود که به تو پیشنهاد ازدواج دادم. وقتی در کنار دجله قدم می‌زدیم. شعر ایرج میرزا را که هنگامه اخوان با صدای زیبایش خوانده بود، زمزمه می‌کردیم: «عاشقی محنت بسیار کشید... تا لب دجله به معشوقه رسید». زندگی مشترک ما با احترام متقابل بیش از سی سال طول کشید. همه به این امید که برای عدالت گامی کوچک برداریم.
گفتم زن شرایط سخت بودی. خودت می‌گفتی که اگر آدم خیلی چیز هم بداند، ولی در دعوا که حتما پیش می‌آید، نتواند جا خالی بدهد، ضربه می‌خورد. و از آن دانسته‌ها کاری بر نمی‌آید. هر دو را باید با هم داشت. یادت هست سال ۵۵، طبق وظیفه‌ای که آن سال‌ها در سازمان داشتیم، برای تامین سلاحِ رفقای داخل کشور، از خاورمیانه اسلحه تهیه می‌کردیم و مسافر با خود می‌برد، چه از راه زمینی، چه هوائی؟ یک بار هم که با هم بودیم، از لبنان با دو سلاح کمری خوب همراه با حدود سیصد فشنگ که به خود بسته بودی، به سوریه رفتیم  و از آن جا به ترکیه. وقتی از این مرزها به سلامت و خونسردی گذشتیم، متوجه شدیم که در منطقه حکومت نظامی برقرار است و اتوبوس‌ها را بازرسی می‌کنند. نزدیکی‌های شهر آدنا سه نفر از گشتی‌های پلیس، دو مرد و یک زن، برای کنترل مسافران وارد اتوبوس شدند، زن و مردی را که در صندلی جلو ما نشسته بودند، چک کردند و پلیس زن، زنی را که جلو ما بود، به خوبی برانداز کرد و دست به سینه او برد. اما نوبت که به ما رسید، آن قدر طبیعی و خونسرد بودیم و به عنوان دو توریست ایرانی با احترام پاسپورت‌ها را نشان دادیم که به ما گفتند بفرمائید بنشینید. در بین راه چقدر خوشحال بودیم. به شهر آدنا که رسیدیم، پیاده شدیم، به رفقا در آنکارا زنگ زدیم. همان جا بودیم تا شاکر آمد و سلاح‌ها را از ما تحویل گرفت و جاسازی کرد و به آنکارا برد. بعد هم در ترمینال آنکارا منتظرمان ایستاده بود و گفت که "امانتی" را به مقصد رسانده است.
یادت هست دشواری‌های کار سازمانی، زندگی در تبعید و امرار معاش از طریق کارگری در هتل و سِری دوزی در آنکارا، گرفتن اتاقکی محقر که از دیدن موش در گوشه و کنار آن منزجر بودی؟ یادت هست چگونه با خونسردی و در عین حال هُشیاری و انتقاد از مسئولین، شرایط سخت مبارزاتی را تحمل می‌کردی؟
بعد از انقلاب که به ایران رفتیم، زمانی که دولت بازرگان بر سرِ کار بود و همکار سابقت در دبیرستان رفاه، محمدعلی رجائی معاون وزیر آموزش و پرورش بود، به او مراجعه کرده  و گفته بودی می‌خواهم کار معلمی را از سر بگیرم. و او گفته بود قبول نداریم. تو در گذشته قرآن و دین به بچه‌ها می‌آموختی و حالا، کمونیسم. ترا به کار برنمی‌گردانیم. اما رجائی آن قدر بی حیا بود که چیزی نگذشته وقتی می‌خواست کاندیدای ریاست جمهوری شود، در تبلیغاتش نوشته بود "در زمان شاه در کنار مجاهدین مبارزه می‌کردیم و رابط ما با سازمان، پوران بازرگان همسر حنیف نژاد بود".
یادت هست گویا برای بزرگداشت شهرام یا یکی دیگر از رفقای شهید، با جمعی از رفقای دختر سازمان پیکار به بهشت زهرا رفته بودی، جمعی از پاسداران دور شما حلقه می‌زنند و دسته جمعی به مقری می‌برند تا بازجوئی کنند. تو ماهرانه چنان خود را به بیهوشی زده و نقش زمین شده بودی که ترسیدند و همه‌تان را رها کردند؟
برای تو، از آغاز جوانی، تنها یک راه و روش معنا می‌داد، زندگی، مبارزه و دیگر هیچ؛ چقدر در شرایط سخت به من کمک دادی که ضربه‌ای را تحمل کنم. سال ۱۳۶۳ در بیمارستانی در پاریس به ‌خاطر فشار خون شدید بستری بودم، نامه‌ای از یکی از بچه‌های داخل کشور که به شدت علیه ما موضع گرفته بود، رسید. ما را ضد انقلاب خوانده بود. من که فرزند نداشتم، ولی نامهء او  به مثابه مرگ فرزند، آه از سینه‌ام بیرون کشید. تو که حدس زده بودی نامهء شاد کننده‌ای نباشد، استثنائا آن را باز کرده بودی و پس از چند روز با مقدمه چینی و آماده کردن من، نامه را دادی بخوانم. چقدر حواست جمع بود.
رابطه ما همواره، اگر هم جنبه فردی داشته، در چارچوب آرمانی و جمعی قرار می‌گرفته؛ لذت دمساز بودن با ترا هرگز فراموش نخواهم کرد. وقتی مرا ترک کردی، بارها این شعر مولوی را تکرار می‌کردم که "با لب دمسازِخود گر جُفتمی؛ همچو نِی من گفتنی ها گُفتمی".
دو شعر زیبای عاشقانه نزار قبانی را، خودت می‌دانی، که برای تو ترجمه کرده بودم و وقتی محمود درویش نوشته بود به تماشای فیلم عاشقانه نشستیم، و لحظاتی بعد، دو قهرمان فیلم به تماشاگر ما بدل شده بودند، وصفی از حال ما بود.
شاید با رفتن تو بود که بیماری من بروز کرد. حالا دوستانم هر چه چوب گیر می‌آورند، زیر بغل من می‌زنند تا مرا زنده نگه دارند و کاری را که تو گفته بودی حتما انجام دهم، به پایان بَرَم. از تک تک شان و مهر و وفاشان ممنونم و داشتن چنین دوستانی را ادامهء خوشبختی خودم در زندگی با تو می‌دانم.
اجازه بده تا به این زودی ها پیش تو نیایم! وقتی بیایم که شرمندهء تو نباشم.
نمی‌توانم از تو یاد کنم و رفقای دختر و خانواده‌های عزیز شهدا و زندانیان را که در مراحل مختلف مبارزهء انقلابی می‌شناخته‌ای، به یاد نیاورم. چه آن‌ها که در ایران بودند، چه در تبعید.
فردا ۸ مارس است. چقدر جای تو و بسیاری دیگر از جمله آذر درخشان خالی‌ست. نامه را با شعری از علی عمو (علی محمد حق شناس) که او را خوب می‌شناسی به پایان می‌برم که چه زیبا جاودانگی را سروده و ستوده است:


"جاودانگی
شعردیگران سرودن است
خواب دیگران غنودن است
در خیال این و آن جاودانه بودن است".

درود بر تو جاودانهء خیال من.


تراب، ۷ مارس ۲۰۱۵
(نامه فوق بر مزار پوران خوانده شد)