قسمت دوم: آیا مردهها عطسه میکنند؟
معاون فرمانده گالئانو درگذشت. او همانطور که زندگی کرد درگذشت: ناخشنود.
البته او حواسش بود تا قبل از فوت، نامش را به کسی که وارث معلمِ خلقی، گالئانو و از گوشت و خون اوست، برگرداند. وصیت کرد به زنده نگهداشتن او، یعنی به ادامهی مبارزه. بنابراین گالئانو همچنان در این کوهها گام خواهد زد.
باقی ماجرا اتفاق سادهای بود. او شروع کرد به زمزمهکردن چیزی شبیه «میدانم که من دیوانهام، خُلام، مشنگم» و درست قبل از جان دادن گفت، یا بهتر است بگوییم پرسید: «آیا مردهها عطسه میکنند؟» و تمام. اینها آخرین سخنان او بود. نه جملهای تاریخی، نه شایستهی حک شدن بر سنگمزار و نه درخور حکایتی که بشود دور آتش نقل کرد. فقط آن سوال پوچ، نابهنگام و غیرمعمول: «آیا مردهها عطسه میکنند؟»
سپس بیحرکت ماند، نفسهای خستهاش به حالت تعلیق درآمد، با چشمانی بسته، لبهایی بالاخره خاموش و دستانی مچاله.
ما رفتیم. تقریباً وقتی داشتیم از کومه خارج میشدیم، در آستانهی در، صدای عطسهای شنیدیم. معاون فرمانده مویسس برگشت و به من نگاه کرد و من به او، و زیر لب «عافیت باشه»ی خفیفی گفتیم. هیچکدام از ما دو نفر عطسه نکرده بود. برگشتیم کنار جسد آن مرحوم و آنجا هم هیچ خبری نبود. معاون فرمانده مویسس فقط گفت: «سوال خوبی است». من حرفی نزدم، اما با خودم فکر کردم: «لابد حالا دارد پابهپای ماه، کایائو را گز میکند»[1].
البته از زیر تشییع جنازه در رفتیم. گرچه قهوه و تامال هم از دستمان رفت.
-*********-
میدانم که یک مرگ، دیگر برای کسی اهمیتی ندارد، خصوصاً مرگ معاون فرمانده گالئانو که اکنون درگذشته است. درواقع، اگر این را برایتان تعریف میکنم به این دلیل است که او بود که آن شعر روبن داریو را که آغازگر این سری از متن است، بر جا گذاشت. حتی اگر اشاره آشکار این شعر را به نیکاراگوئهای که مقاومت میکند و ادامه میدهد، نادیده بگیریم – میتوان آن را اشارتی به جنگ فعلی دولت اسرائیل علیه مردم فلسطین تلقی کرد، گرچه در زمان مرگ آن مرحوم، وحشتی که امروز بر جهان حاکم شده هنوز از سر گرفته نشده بود. بههرحال، او این شعر را بهعنوان یک اشاره به جا گذاشت، یا بهمثابهی پاسخی به آنکه پرسیده بود چگونه میتوان آنچه را که اکنون در چیاپاس، مکزیک و جهان در حال رخدادن است توضیح داد.
و البته، به منظور ادای احترامی خاشعانه به گالئانوی معلم- که نامش را از او به ارث برده بود – و در جهت آنچه خودش «درک مطلب» مینامید، سوالاتی را نیز برایمان به جا گذاشت:
چه کسی شروع کرد؟ مقصر کیست؟ چه کسی بیگناه است؟ چه کسی خوب است و چه کسی بد؟ فرانسیس آسیزی در چه جایگاهی قرار دارد؟ چه کسی شکست میخورد؟ فرانسیس، گرگ، چوپانان یا همهشان؟ چرا مردِ آسیزی فقط قادر است به توافقی بیاندیشد که براساس آن گرگ باید از آن چیزی که هست دست بکشد؟
اگرچه این موضوع متعلق به ماهها پیش است، اما این متن استدلالها و بحثهایی را برانگیخت که تا امروز ادامه دارد. بنابراین من یکی از آنها را برایتان شرح میدهم:
چیزی شبیه یک جلسه یا مجمع یا میز گفتوگو را در نظر بگیرید که بهترینهای هر دستهای در آن شرکت دارند: متخصصهای دانشآموخته در همهی رشتهها، مبارزان و انترناسیونالیستهایی که به جز جغرافیای خودشان برای همه دل میسوزانند، افراد خودانگیختهای که (اکثرشان) دکترای فعالیت در شبکههای اجتماعی دارند، و یک چند نفر دیگری که با شنیدن سروصدا سرک کشیدهاند تا ببینند شاید دارند سطل، کلاه یا تیشرت پخش میکنند، حالا فرق هم نمیکند نام کدام حزب بر آن نوشته شده باشد. کم نبودند کسانی که جلو آمدند تا بفهمند این همهمه برای چیست.
یکی فریاد میزد: «شما عامل صهیونیسم توسعهطلب و امپریالیستی هستید!»
و یکی دیگر با عصبانیت پاسخ داد: «شما هم فقط مبلغ تروریسم بنیادگرای اسلامی و عرب هستید!».
قبلاً چندین بار درگیری رخ داده بود، اما هنوز از هُل دادن و «اگه راست میگی بیا بیرون تا حالت رو بگیرم» فراتر نرفته بود.
کار به اینجا کشید چون داشتند شعر «انگیزههای گرگ» روبن داریو را تجزیه و تحلیل میکردند.
اما اینطور هم نبود که همه چیز به ردوبدل کردن برچسبهای مختلف، حرفهای نیشدار و قیافههای ترش خلاصه شود. مثل همه موارد مشابه دیگر، با رفتارهای محترمانه، عبارات قاطع، «مداخلههای کوتاه» – که معمولاً نیم ساعت یا بیشتر طول میکشید – و انبوهی از نقل قولها و پاورقیها شروع شد؛
و البته جو کاملاً مردانه بود، زیرا مناظره توسط «باشگاه ابرمتن توبی» سازماندهی شده بود.
یکی گفت: «گرگ شخصیت خوب داستان است، زیرا فقط از روی گرسنگی، از سر ناچاری میکشت».
دیگری گفت: «نه، او بد است زیرا گوسفندانی را که رزق شبانان بودند، میکشت، و خودش هم اعتراف کرد که «گاهی اوقات بره و چوپان هر دو را میخورد».
و یکی دیگر: «بد ساکنان ده هستند، زیرا به توافق عمل نکردند».
و یکی از آن طرف: «تقصیر فرانسیس آسیزی است که توافق را با درخواست از گرگ برای ترک گرگ بودن میبندد، که خودش جای سوال دارد، و بعد نمیماند تا حفظ عهد را تضمین کند».
و دیگری از اینور: «اما آسیزی اشاره میکند که انسانها ذاتا بد هستند».
در هر دو طرف استدلالها تکرار میشود. اما معلوم میشود که اگر در همان لحظه نظرسنجی انجام میشد، گرگ خیلی راحت نسبت به چوپانان روستا برتری دو رقمی میداشت. اما یک مانور هوشمندانه در شبکههای اجتماعی توانست هشتگ "گرگ قاتل" را به مراتب بالاتر از #مرگ ـ برـ چوپانان قرار دهد. بنابراین پیروزی اینفلوئنسرهای طرفدار چوپانان بر اینفلوئنسرهای طرفدار گرگ آشکار بود، البته فقط در شبکههای اجتماعی.
عدهای به نفع همزیستی دو کشور در یک قلمرو بحث کردند: دولت گرگ و دولت چوپانان.
و دیگرانی هم در دفاع از یک دولت چند ملیتی متشکل از گرگها و چوپانها سخن گفتند که تحت سلطهی یک ستمگر مشترک، ببخشید، یک حکومت مشترک، زندگی کنند.
کسی پاسخ داد که با توجه به پیشینه هر یک از طرفین این امر غیرممکن است.
مردی با کت و شلوار و کراوات برمیخیزد و اجازه صحبت میخواهد: «اگر روبن (بدون داریو که از فرط معلومی دیگر گفتن ندارد) افسانه گوبیو را دستمایهی شعرش قرار داده باشد، ما هم میتوانیم همین کار را بکنیم و شعر را ادامه میدهیم:
چوپانها با استفاده از حق مشروعشان برای دفاع از خود، به گرگ حمله میکنند. ابتدا لانهاش را با بمباران منهدم کرده و سپس با تانک و پیاده نظام وارد میشوند. آقایان، به نظر من پایان کار مشخص شده است: خشونت تروریستی و حیوانی گرگ نابود میشود و چوپانها میتوانند به زندگی شبانی خود و به چیدن پشم گوسفندانشان ادامه دهند، آن هم برای یک شرکت قدرتمند فراملیتی که برای یک شرکت چند ملیتی لباس تولید میکند که به همان اندازه قدرتمند است و به نوبه خود، به یک موسسه مالی بینالمللی حتی قدرتمندتر وابسته است. وضعیتی که باعث میشود چوپانان در زمینهای خودشان به کارگرانی کارآمد تبدیل شوند - البته با تمام مزایای قانونی لحاظشده برای کارگران-، و آن شهر به سطح جهان اول ارتقا یابد: با بزرگراههای مدرن، ساختمانهای بلند و حتی یک قطار توریستی که در آن بازدیدکنندگان از سراسر جهان قادر خواهند بود از ویرانههایی که زمانی مراتع، جنگلها و چشمهها بودند دیدن کنند. نابودی گرگ، صلح و رفاه را برای منطقه به ارمغان میآورد. مطمئناً، برخی حیوانات دیگر هم میمیرند، که البته تعداد و گونههایشان مهم نیست و باید فقط خسارت جانبی تلقی شوند که به راحتی میتوان به فراموشی سپرد. از این گذشته، نمیتوان از بمبها خواست که بین گرگ و گوسفند تمایز قائل شوند و همچنین نمیتوان موج انفجار آنها را محدود کرد تا به پرندگان و درختان آسیب نرساند. صلح حاصل خواهد شد و دل هیچکس برای گرگ تنگ نخواهد شد».
شخص دیگری برمیخیزد و خاطرنشان میکند: «اما گرگ از حمایت بینالمللی برخوردار است و از قبل در آن مکان ساکن بوده است. سیستم، درختان را برای درست کردن مرتع قطع کرد، تعادل زیستمحیطی را برهم زد و تعداد و گونههای حیواناتی را که گرگ برای زندگی مصرف میکرد کاهش داد. پس قابل پیشبینی بود که نوادگان گرگ انتقام عادلانه بگیرند«.
یکی پاسخ میدهد: «آها، پس گرگ موجودات دیگر را هم میکشت، پس با چوپانها هیچ فرقی ندارد«.
باری، آنها همینطور که در اینجا نشان داده شد، استدلالهای خوبی ارائه کردند، سرشار از نبوغ، دانش بسیار و منابع کتابشناختی فراوان.
اما این خویشتنداری دیری نپایید: بحث از گرگ و چوپان به جنگ نتانیاهو- حماس کشید و بالا گرفت تا اینکه به نقطهی آغازین این حکایتی رسید که معاون فرمانده گالئانوی مرحوم به میراث گذاشته بود.
اما ناگهان، در انتهای سالن، دست کوچکی بلند شد تا اجازه صحبت بگیرد. گردانندهی بحث نمیتوانست ببیند دست کیست، بنابراین اجازه سخن را به «کسی که دستش را از آن ته بلند کرده« داد.
همه برگشتند تا نگاه کنند و کم مانده بود فریاد رسوایی و نارضایتی سر بدهند. دختربچهای آنجا بود که یک خرس عروسکی، تقریباً به اندازه خودش حمل میکرد و یک بلوز سفید گلدوزی شده پوشیده بود و شلواری که نزدیک مچ پای راستش یک بچه گربه بر آن نقش بسته بود. خلاصه، از آن لباسها که برای جشن تولد یا چیزی شبیه به آن میپوشند.
تعجب به چنان حدی بود که همه ساکت ماندند و چشم به دختر دوختند.
او روی صندلی ایستاد، چون فکر میکرد که اینطور صدایش را بهتر میشنوند، و پرسید:
«پس بچهها چه؟«
آنوقت تعجب به زمزمهای محکوم کننده تبدیل شد: «کدام بچهها؟ این دخترک چه میگوید؟ کدام بیهمهچیزی اجازه داد یک زن وارد این حریم مقدس شود؟ تازه بدتر، یک بچه زن!»
دختر از روی صندلی پایین آمد و درحالیکه خرسِ عروسکی چاقش را بغل کرده بود، به سمت در خروجی رفت و گفت:
«بچهها، یعنی تولههای گرگ و تولههای چوپانها. خب یعنی جوجههایشان. چه کسی به بچهها فکر میکند؟ قرار است من با کی صحبت کنم؟ و کجا قرار است بازی کنیم؟»
از کوهستانهای جنوب شرقی مکزیک.
کاپیتانِ شورشی مارکوس.
مکزیک، اکتبر ۲۰۲۳
بعدالتحریر:
- آزادی بیقید و شرط مانوئل گومز باسکز (که از سال ۲۰۲۰ توسط دولت ایالتی چیاپاس گروگان گرفته شده) و خوزه دیاز گومز (که از سال گذشته گروگان گرفته شده)، از پایههای پشتیبانی بومی زاپاتیستها که به دلیل زاپاتیست بودن زندانی شدهاند. بعدا نپرسید: چه کسی آنچه درو خواهید کرد را کاشته بود.
- طوفان اوتیس: مرکز جمع آوری کمکهای مردمی برای بومیان ایالت گررو: در خانه "سامیر فلورس سوبرانس" خانه اقوام، واقع در Av. México-Coyoacán 343، محله Xoco، شهرداری بنیتو خوارز، شهر مکزیک ، C.P. 03330. سپردهها وحوالههای بانکی برای حمایت از این شهرها وجوامع به حساب شماره 0113643034، CLABE 012540001136430347، کد سوئیفت BCMRMXMMPYM، از بانک BBVA مکزیک، در شعبه 1769 به نام «Ciencia Social al Servicio de los Pueblos Originarios». تلفن: 5526907936.
[1]- برگرفته از: ترانهای برای دیوانه، موسیقی آستور پیاسولا و کلام اوراسیو فرر