به جلسهٌ تدارک برگذاری سالگرد ارتش زاپاتيستی آزادی بخش ملی
و معرفی کتاب »EZLN: ۲۰ و ۱۰، آتش و کلام!«
نوشتهٌ خانم گلوريا راميرز۱
ارتش زاپاتيستی آزادی بخش ملی
مکزيک ۱۰ نوامبر ۲۰۰۳
روز به خير، عصر به خير، شب به خير. سوپ مارکوس۲ با شما سخن می گويد. مقدم همه تان گرامی باد.
در اينجا حضور يافته ايم تا مراسم آغاز بزرگداشت يک تاريخ را برگذار کنيم و به معرفی کتابی بپردازيم که بخش بزرگی از اين تاريخ را شرح می دهد. با وجود آن که می شود طور ديگری فکر کرد، اما آن تاريخی که بايد باز گفت و آن را بزرگ داشت، تاريخ ۲۰ سال و ۱۰ سال EZLN (ارتش زاپاتيستی آزادی بخش ملی) نيست. می خواهم بگويم، فقط اين نيست. بسياری افراد خود را شريک اين هر دو دوره می دانند. منظورم هزاران نفر از ساکنين روستاهای بومی شورشگر نيست، منظورم هزاران نفراز مرد، زن، کودک و سالمند در مکزيک و سراسر جهان هم هست. تاريخی که بزرگداشت اش را آغاز می کنيم، تاريخ همهٌ اين مردان و زنان نيز هست.
آن چه حالا می نويسم و می گويم، خطاب به همهٌ اين افراد است که بدون آن که در صفوف EZLN باشند، با ما در يک ايده شريک اند، با آن زندگی و برايش مبارزه می کنند: برپا کردن جهانی که در آن همهٌ جهان ها بگنجند. اين قضيه را می توان اين گونه نيز بيان کرد که ما جشن تولدی می خواهيم که همهٌ جشن تولدها در آن بگنجند.
بنا براين جشن را به گونه ای آغاز کنيم که جشن ها در بيست سال پيش در کوهستان های جنوب شرقی مکزيک، آغاز شد: يعنی با بازگو کردنِ تاريخ.
بنا به تقويم ما، تاريخ EZLN، قبل از آغاز جنگ، هفت مرحله داشت.
اولين مرحله، زمانی ست که کسانی که EZLN را تشکيل می دادند انتخاب شدند. اين موضوع تقريباً اواخر ۱۹۸۲ بود. تمرين های يکی - دوماهه در جنگل سازماندهی می شد، که در آن مهارت شرکت کنندگان افزايش می يافت، تا سرانجام معلوم شود چه کسی می تواند »از پس کار برآيد«.
مرحلهٌ دوم، مرحلهٌ »پيوند زدن« بود. يعنی تأسيس واقعی EZLN.
امروز دهم نوامبر سال ۲۰۰۳ است.
تقاضا دارم که به ما اجازه بدهيد تا روزی مثل امروز را تصور کنيم، اما در بيست سال پيش، در سال ۱۹۸۳. گروهی در يک خانهٌ تيمی، تجهيزاتی را که می بايستی به کوهستان های جنوب شرقی مکزيک حمل شود، آماده می کرد. شايد، بيست سال پيش، تمام روز در کنترل کردن موانع و با تلاش برای جمع آوری اطلاعات در بارهٌ راه، مسيرهای بديل و زمان بندی ها، به شب می رسيد. در همان حال جزئيات مسير، نظم و ترتيب کارها و نتايج آن بررسی می شد. بيست سال پيش، شايد در چنين ساعاتی، داشتند سوار اتومبيل شده، سفرشان را به چياپاس آغاز می کردند. آری، می توانستيم آنجا باشيم، شايد اگر از اين افراد می پرسيديم چه کاری می خواهند انجام دهند، مطمئناً به ما پاسخ می دادند: »تأسيس ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی«. پانزده سال برای به زبان آوردنِ همين جمله صبر کرده بودند.
فرض می کنيم سفرشان را در روز ۱۰ نوامبر ۱۹۸۳ آغاز می کنند. چند روز بعد به آخر جادهٌ خاکی می رسند، بارهايشان را پائين می آورند و از راننده با گفتن عبارت »به اميد ديدار« جدا می شوند. و پس از آن که کوله پشتی هايشان را روی دوش گرفتند، از يکی از کوه ها بالا می روند از آن عبور کرده به سوی غرب سرازير می گردند، جنگل لاکندونا۳. پس از ساعت ها راه پيمائی، با ۲۵ کيلو بار بر دوش، اولين اردوگاه خود را در دل کوهستان برپا می کنند. آری، شايد روز سردی بود و حتی باران می باريد.
باری، بيست سال پيش، زير سايهء انبوه درختان، شب زودتر فرا رسيد. با کمک چراغ قوه، اين مردان و زنان از پلاستيک سقفی می زنند و با ريسمانی مانند تراوِرس ننوهايشان را محکم می کنند. به جستجوی هيزم خشک می روند و با آتش زدن يک کيسهٌ کوچک، تودهٌ هيزم را شعله ور می کنند. در پرتو آن، فرمانده در دفتر خاطرات روزانه اش چيزی از اين قبيل می نويسد: »۱۷ نوامبر ۱۹۸۳. فلان متر ارتفاع از سطح دريا. باران می بارد. اردو می زنيم. خبر جديدی هم نيست«. در قسمت بالا و چپِ صفحه، نام اين اولين ايستگاه و راهی که همه می دانند بسيار طولانی ست، به چشم می خورد. هيچ مراسم خاصی در کار نبود، ولی در اين روز و اين ساعت ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی ديگر تأسيس شده بود.
مطمئناً يک نفر برای اين اردوگاه، نامی پيشنهاد کرده. شايد. آنچه می دانيم اين است که اين گروه از شش نفر تشکيل شده بود. اولين شش نفر شورشی. پنج مرد و يک زن. از اين شش تن، سه نفر دورگه۴ و سه نفر بومی بودند. نسبت ۵۰٪ دورگه و ۵۰٪ بومی هرگز ديگر در بيست سال تاريخ EZLN تکرار نشد. نسبت زنان به مردان هم همينطور (کمتر از ۲۰٪ در آن روزهای نخستين). در حال حاضر، بيست سال پس از آن ۱۷ نوامبر، اين نسبت بايد حدود ۹۸.۹٪ بومی و حدود ۱٪ دورگه باشد. نسبت زنان به مردان در حدود ۴۵٪ است.
اسم اين اولين قرارگاه EZLN چه بود؟ در اين مورد آن شش نفر اوليه هم نظر نيستند. آن طور که من بعدها فهميدم، نام قرارگاه ها را بدون هيچ منطقی انتخاب می کردند. به شکلی طبيعی و بدون درد و مشقت. از گذاشتن نام های انجيلی و پيامبرگونه خودداری می کردند. برای مثال، هيچ کدام از آنها چنين نامی مثلاً : »اول ژانويهٌ ۱۹۹۴« ندارد.
آن طور که آن شش نفر اولی تعريف می کنند، روزی يکی از شورشيان را به جائی فرستادند تا ببيند آيا آن جا شرايط مناسب برای اردو زدن دارد يانه. او بازگشت و گفت آن محل عالی ست، مثل »رؤيا«. رفقا به آن سو براه افتادند و وقتی رسيدند، باتلاقی يافتند. به آن رفيق گفتند: »اين رؤيا نيست، کابوس است«. از همان جا اين اردوگاه »کابوس« نام گرفت. بايد اولين ماه های ۱۹۸۴ بوده باشد. نام اين شورشگر پدرو۵ بود. بعد ستوان دوم شد، ستوان، کاپيتان دوم، کاپيتان اول و معاون فرمانده. با چنين درجه ای و در حالی که رئيس فرماندهی کل زاپاتيستی بود، ده سال بعد، در اول ژانويهٌ ۱۹۹۴، در اشغال شهر لاس مارگاريتاس، در چياپاس مکزيک۶، به خاک افتاد.
سومين مرحله، که در آن هميشه قيام پيش بينی می شد، زمانی ست که در فکر بقا و ادامهٌ حيات بوديم، يعنی شکار، ماهيگيری، جمع کردن ميوه ها و گياهان وحشی. در اين دوران ما منطقه را شناسائی می کرديم، يعنی جهت يابی، راه پيمائی و توپوگرافی. در اين دوران استراتژی و تاکتيک را از جزوات آموزشی ارتش های آمريکای شمالی و فدرال مکزيک ياد گرفتيم، و استفادهٌ محتاطانه از سلاح های گوناگون و چيزهائی که »هنر جنگ« می نامند. در ضمن تاريخ مکزيک را می آموختيم و قطعاً زندگی فرهنگی بسيار فشرده ای داشتيم.
من در اين مرحلهٌ سوم به جنگل لاکندونا آمدم. در سال ۱۹۸۴. حدود اوت - سپتامبر آن سال. حدود ۹ ماه پس از آن که اولين گروه بيايد. همراه با من دو رفيق ديگر آمدند: يک رفيق دختر که از بوميان چول بود و يک رفيق که بومی تسوتسيل۷. اگر درست به خاطر داشته باشم، وقتی من رسيدم، EZLN هفت نفر پايه ثابت داشت و دو نفر که برای کار ارتباطات و تهيهٌ آذوقه به شهر »بالا و پائين« می رفتند. در شب، از روستاها عبور کرده، خودمان را مهندس جا می زديم.
اردوهای آن دوران نسبتاً ساده بود: يک بخش داشت به نام نظارت يا آشپزخانه، خوابگاه، محل تمرين، پست کنترل، و محل »۲۵ و ۵۰«، و مکان های تير اندازی جهت دفاع. شايد بعضی از آنهائی که حرفم را می شنوند، از خود بپرسند که »محل ۲۵ و ۵۰« ديگر چه صيغه ايست. خوب، موضوع از اين قرار است که برای به اصطلاح قضای حاجت می بايستی از اردو مقداری فاصله گرفت. برای ادرار کردن، می بايستی ۲۵ متر دور شد، و برای مدفوع، ۵۰ متر. به علاوه می بايستی با ماشِت۸ چاله ای کند و بعد »توليد« را پوشاند. طبيعی است که اين اوضاع زمانی بود که ما، همانطور که بعضی ها می گويند، »مشتی« مرد و زن بوديم. يعنی تعدادمان از ۱۰ نفر تجاوز نمی کرد. بعدها، در فاصله های دورتری مستراح درست کرديم، ولی اصطلاح »۲۵ و ۵۰« همچنان به کار برده می شد.
قرارگاهی بود به نام »اجاق«. زيرا در اين محل برای اولين بار اجاق درست کرديم. قبل از آن آتش را در سطح زمين برپا می کرديم، و ديگ ها (۲ تا ديگ: يکی برای لوبيا و ديگری برای حيواناتی که شکار می کرديم يا ماهی هائی که می گرفتيم) با ساقهٌ پيچک به يک تراورس (تيرک عرضی) آويزان بود. ولی بعدها، که تعدادمان بيشتر شد، به »دوران اجاق«، رسيديم. در آن زمان تعداد شاغلين EZLN ، ۱۲ رزمنده بود.
مدتی بعد، در اردويی بنام »سرباز های تازه«۹(زيرا آنجا رزمندگان جديد را آموزش می دادند)، وارد دوران »چرخ« شديم. قضيه از اين قرار است که با ماشت (قمه) از چوب چرخی ساختيم، واين چرخ گاری ای شد که با آن برای سنگر سازی، سنگ حمل می کرديم. بايد خيلی وقت برده باشد، زيرا چرخ، زيادی چهارگوش بود، و دست آخر سنگ ها را روی کولمان حمل کرديم.
اردوی ديگر »baby Doc« نام داشت. »به احترام« شخصی که، با موافقت ايالات متحده، خاک هائيتی را کاملاً زير کنترل گرفت. موضوع از اين قرار است که وقتی با يک صف از رفقای تازه، برای اردو زدن در حوالی يکی از روستاها حرکت می کرديم، در راه به يک گله گراز ، يا شايد يک عالمه خوک وحشی، برخورديم. صف چريک ها با نظم و توانائی عقب نشينی کرد، يا به عبارتی، آن که پيشاهنگ بود، فرياد کشيد: »خوک ها«. و با نيروی ترس، که هم موتور بود و هم سوخت آن، همه از درخت بالا رفتند، با توان مخصوصی که هرگز دوباره شاهدش نبوديم. عده ای ديگر با شجاعت دويدند، ولی در جهت خلاف جائی که دشمن، يعنی گراز بود. بعضی ديگر به سوی خوک های وحشی نشانه گرفتند. پس از عقب نشينی دشمن، يا وقتی که خوک ها رفتند، خوکچه ای که بزور به اندازهٌ يک گربه می شد، به جا ماند. او را به فرزندی پذيرفتيم و نامش را Baby Doc گذاشتيم. زيرا در همين روز پاپا دوک دوالير۱۰ مُرد و قصابخانه را برای ورثه اش به ارث گذاشت. آنجا اردو زديم تا کارمان را مرتب کنيم و غذائی بخوريم. آن خوک کوچولو از ما خوشش آمد، گمان می کنم به خاطر بوی تن مان.
اردوگاه ديگری اسمش »از جوانی« بود. زيرا در آن مکان اولين گروه از جوانان شورشی، به نام »جوانان شورشگر جنوب« دوره ديدند. هفته ای يک بار، اين جوانان شورشی جلسه می کردند تا با هم آواز بخوانند، برقصند، مطلبی بخوانند، ورزش کنند و مسابقه بدهند.
در روز ۱۷ نوامبر ۱۹۸۴، ۱۹ سال پيش، اولين باری بود که سالگرد EZLN را جشن گرفتيم. ۹ نفر بوديم. گمان می کنم که در اردوگاهی به نام »مارگارت تاچر« بود، زبرا آنجا يک ميمون کوچک گرفته بوديم که، قسم می خورم، کلونِ [کپی] »بانوی آهنين« بود.
يک سال بعد، در ۱۹۸۵، در اردوگاهی به نام واتاپيل۱۱ سالگرد را برگذار کرديم. اسم اين اردوگاه به خاطر گياهی بود که با برگ هايش روی غذا را می پوشانديم.
من کاپيتان دوم بودم. در منطقه ای بوديم که معروف است به سيرا دِ المندرو۱۲، و ستون اصلی در کوه ديگری مانده بود. سه شورشگر تحت فرمان من بودند. اگر حساب يادم نرفته باشد، چهار نفر در اين اردوگاه بوديم. با ترتيای تست۱۳ شده، قهوه، پينوله۱۴ با شکر و يک بوقلمون وحشی۱۵، که همان روز صبح کشته بوديم، سالروز را جشن می گرفتيم. ترانه بود و شعر. يک نفر آواز می خواند، و يا شعری را دکلمه می کرد، و سه نفر ديگر با کسالتی فوق العاده تشويقش می کردند. نوبت من که شد، بدون آن که دليلی قويتر از احاطهٌ پشه ها و تنهائی بياورم، در خطابه ای موقر به آنها گفتم که روزی خواهد رسيد که ما هزاران نفر خواهيم بود و کلاممان در سراسر جهان شنيده خواهد شد. آن سه نفر ديگر شايد فقط با اين نکته موافق بودند که ترتاييای تست مان قارچ زده، و همين مطمئناً حالم را خراب کرده و هذيان می گويم. يادم می آيد که آن شب باران می باريد.
در دورانی که مرحلهٌ چهارم می ناميم، اولين ارتباطات با روستاهای منطقه برقرار شد. اول با يک نفر حرف می زديم، و او با خانواده اش در ميان می گذاشت. پس از خانواده، نوبت به اهالی روستا می رسيد. از روستا به منطقه. بدين ترتيب، کم کم، حضور ما از حالت پچ پچ به توطئه ای همه گير بدل شد. در اين مرحله، که همزمان با مرحلهٌ سوم پيش می رفت، EZLN ديگر آن چيزی نبود که در زمان آمدنمان بود. آن زمان، ديگر روستاهای بومی ما را بلعيده بودند. در نتيجه، رشد EZLN به لحاظ جغرافيائی آغاز شده و »وضعيت ما خيلی فرق کرده« بود. به عبارتی ديگر، چرخ آنقدر برجستگی هايش را ساييد، تا دست آخر گرد شد و توانست کاری را انجام دهد که چرخ بايد بکند: دور زدن، يعنی چرخيدن.
پنجمين مرحله، مرحلهٌ رشد ناگهانی EZLN است. نظر به شرايط اقتصادی و اجتماعی، رشدمان از جنگل لاکندونا فراتر رفته، به منطقهٌ بلندی ها و شمال چياپاز رسيد.
ششمين مرحله، مرحلهٌ رأی گيری در مورد جنگ، و آماده سازی شرايط آن است. علاوه بر آن به اصطلاح »نبرد کورالچِن۱۶«، در ماه مه سال ۱۹۹۳، که اولين درگيری نظامی را با ارتش فدرال داشتيم.
دو سال پيش، در »راه پيمائی به خاطر شأن و حيثيت بوميان«، در يکی از مناطقی که از آن می گذشتيم، نوعی خمره [يا بطری چاق] ديدم، مثل قابلمه ای که دهانه اش تنگ باشد. گمان می کنم از گِل درست شده، و سطح بيرونی اش با قطعات آينه تزئين شده بود. در برابر نور، هرکدام از قطعات کوچک آينهٌ سطح قابلمه - بطری، تصويری منحصر به فرد منعکس می کرد. هر چيزی که در اطرافش بود، در آن انعکاس منحصر بفردی داشت، و در عين حال همايش آن ها رنگين کمانی از تصاوير را می مانست. انگار که تاريخ های کوچکِ بسياری به هم می پيوستند تا، بدون آن که تفاوتشان را از دست بدهند، يک تاريخ بزرگتری را تشکيل دهند. فکر کردم که تاريخ EZLN را بتوان مانند اين قابلمه - بطری ديد و بررسی کرد.
امروز، ۱۰ نوامبر ۲۰۰۳، بيست سال پس از آن سفری که بنيانگذاران سازمان ما انجامش دادند، به ابتکار نشريهٌ ربلدييا کارزاری آغاز می شود، تا بيستمين سالگرد EZLN، و دهمين سالگرد آغاز جنگ عليه فراموشی برگزار گردد، و اين کتابی که عنوان اش »EZLN: ۲۰ و ۱۰، آتش و کلام«، است و آن را گلوريا مونيز راميرز نوشته، معرفی گردد. اگر می توانستم اين کتاب را جمع بندی کنم، هيچ چيزی بهتر از خمره يا قابلمه ـ بطری ای که با قطعات آينه تزئين شده، به ذهنم خطور نمی کرد.
در يک قسمت از کتاب، گلوريا شهادت بعضی از رفقای »پايه های کمک رسانی۱۷« را گرد می آورد. مسئولين، کميته ها و شورشگرانی که از قطعهٌ آينهٌ خودشان در پنج مرحلهٌ قبل از قيام حرف می زنند. يعنی از مراحل سوم، چهارم، پنجم، ششم و هفتم می گويند. اين اولين بار است که رفقائی با بيش از ۱۹ سال زيستن در پيکار زاپاتيستی، قلب و حافظهٌ خود را در بارهء آن سال های سکوت می گشايند. بدين ترتيب، گلوريا قادر می شود اين قطعات کوچک آينه را به قطعات کوچک بلوری بدل کند که درکِ ده سال اول EZLN را ممکن می کند.
می توان از اين طريق تاريخ ديگری را حدس زد، تاريخی که اختلاف زيادی دارد با آن چه دولت های کارلوس ساليناس دِ گورتاری و ارنستو زدييو۱۸ با گزارش های پليسی تحريف شده و متناسب با خواسته هايشان، ساخته اند. اين تاريخی ست با شراکت و پيوستنِ روشنفکرانی که تحت پوشش به اصطلاح تحقيقات »جدی« با کمک مبالغی که به حسابشان ريخته شده و تعريف و تمجيد هائی که از قدرت حاکم دريافت کرده اند ساخته شده تا »واقعيت های علمی« را به اصطلاح حل کنند.
با قطعات کوچک آينه و بلوری که گلوريا توانسته تهيه کند، خوانندهء کتاب متوجه می شود که تازه دارد از معمايی عظيم سر در می آورد. معمايی که قطعهٌ کليدی آن، در اولين روز سال ۱۹۹۴ نهفته است، روزی که مکزيک، از طريق »قرارداد تجارت آزاد«، وارد جهان اول می شد.
هفتمين مرحله، پيش از اين اول ژانويه بود، و EZLN در انتظار آن بسر می برد.
به خاطر می آورم که شب هنگام روز ۳۰ دسامبر ۱۹۹۳ در جاده اوکوسينگو ـ سن کريستوبال د لاس کازاس۱۹ بودم. در اين روز به مواضعی که در حوالی اوکوسينگو در کنترل ما بود، رفته بودم. از طريق بيسيم وضع نيروهايمان را که در نقاط مختلفی، در کنار جاده، در طول درهٌ پتيويتس، در منطقهٌ مونته ليبانو و لاس تازاس۲۰ متمرکز می شدند، کنترل کردم. اين نيروهای هنگ سوم پياده نظام بودند. حدود ۱۵۰۰ رزمنده می شدند. مأموريت هنگ سوم، اشغال شهر اکوسينگو بود. ولی »سر راه« می بايستی مزارع بزرگ منطقه را گرفته، ششلول بندهای زمينداران بزرگ را خلع سلاح کنند.
آن گونه که به من گزارش دادند، بر فراز روستای سن ميگل، يک هليکوپتر ارتش فدرال چرخ می زد. مطمئناً توجه شان به وجود تعداد زياد وسيلهٌ نقليه که در اين روستا جمع شده بوده، جلب گشته بود. از سحرگاه بيست و نهم، تمام وسائط نقليه ای که از فواصل بين تپه ها می گذشتند، از آن ها بيرون نمی رفتند. همهٌ آنها را برای بسيج هنگ سوم »قرض« کرده بوديم. هنگ سوم کلاً از بوميان تسلتسال۲۱ تشکيل شده بود.
در راه، مواضع گُردان ۸ (که بخشی از هنگ پنجم را تشکيل می داد) کنترل کرده بودم. وظيفهٌ اين گردان در اولين قدم، گرفتن سر بخشداری آلتاميرانو۲۲ بود. بعد، می بايست در مسيرش چانال، اوخچوک و هويستان۲۳ را تصرف کند تا بعد در حملهٌ به پادگان »رنچو نئوو« در حوالی سن کريستوبال شرکت داشته باشد. گردان هشت تقويت شده بود. برای اشغال آلتاميرانو روی حدود ۶۰۰ رزمنده حساب می کرديم، که بخشی از آن ها قرار بود در محل تصرف شده باقی بماند. در حين پيشرفت، رفقای بيشتری به آن می پيوستند تا وقتی به رنچو نئوو می رسد، ۵۰۰ نفر در صفوف خود داشته باشد. اکثريت اعضای گردان هشت را بوميان تسلتال۲۴ تشکيل می دادند.
باز در بين راه، در يکی از مناطق مرتفع تر، توقفی داشتم تا با بيسيم با گردان ۲۴ (اين هم از هنگ پنجم بود) تماس بگيرم، که مأموريت داشت سر بخشداری سن کريستوبال د لاس کازاس را تصرف کرده، و سپس همراه با گردان ۸ به پادگان رنچو نئوو حمله کند. گردان ۲۴ هم تقويت شده بود. نيروهايش به حدود ۱۰۰۰ نفر می رسيد. رزمندگانی که همگی از منطقهٌ »بلندی ها« و از بوميان تسوتسيل۲۵ بودند.
به محض رسيدن به سن کريستوبال، وارد شهر شده به موضعی رفتم که قرارگاه مرکزی فرماندهی EZLN می شد. از آنجا توسط بيسيم با فرماندهی هنگ يکم تماس گرفتم، با معاون فرمانده شورشی پدرو، رئيس فرماندهی کل زاپاتيستی و دومين فرمانده EZLN. مأموريت وی تصرف سربخشداری لاس مارگاريتاس و پيشروی برای حمله به پادگان نظامی »کومينتان«۲۶ بود. با ۱۲۰۰ رزمنده در صفوفش، گردان يک، گردانی نيرومند بود که اکثريت رزمندگانش را توخولابال۲۷ ها تشکيل می دادند.
به علاوه، يک هنگ متشکل از بوميان چول۲۸ در به اصطلاح »دومين ذخيرهٌ استراتژيکی« باقی ماند. درعمق مناطق عقب نشينی ما، سه گردان حاضر و آمادهٌ ديگر در مناطق تسلتال، توخولابال، تسوتسيل و چول وجود داشتند که معروف بودند به »اولين ذخيرهٌ استراتژيکی«.
آری، EZLN با بيش از ۴۵۰۰ رزمنده در صف مقدم آتش، در به اصطلاح لشگر ۲۱ پياده نظام زاپاتيستی و حدود ۲۰۰۰ رزمنده در نيروهای ذخيره علنی شد.
سحرگاه ۳۱ دسامبر ۱۹۹۳ دستور حمله، تاريخ و ساعت آن را تأييد کردم. در مجموع: EZLN همزمان به چهار سربخشداری، و سه نقطهٌ ديگر »سر راه« حمله کرد. نيروهای پليس و ارتش را در اين مناطق تضعيف کرده، بعد به پادگان های بزرگ ارتش فدرال يورش برد. تاريخ: ۳۱ دسامبر ۱۹۹۳. ساعت: ۲۴.
صبح روز ۳۱ دسامبر ۱۹۹۳ تخليهٌ مواضع شهری ای که در برخی نقاط داشتيم خاتمه يافته بود. توسط بيسيم به فرماندهی مرکزی اطلاع داده شده بود که حدود ۱۴۰۰ نفر از هنگ های مختلف آماده اند. در ساعت ۱۷، شمارش معکوس آغاز شد: »تا اول ژانويهٌ ۱۹۹۴ همراه با آنهائی که زنده ماندند«.
آن چه از اين به بعد می گويم، اگر نمی دانيد، می توانيد در اين کتاب بيابيد؛ و اگر هم آن را می دانيد، می توانيد به خاطر بياوريدش. آن قابلمه ـ بطری در اين کتاب به يک فرش عظيم بدل می شود، که خوشبختانه در خطوط کلی اش توسط گلوريا نقاشی شده، و پر است از اين قطعات کوچک آينه و بلور که در لحظات مختلف زندگی EZLN، در ده سال گذشته، ساخته و پرداخته شده است. يعنی از اول ژانويهٌ ۱۹۹۴ تا اول اوت ۲۰۰۳. مطمئنم که افراد بسياری آينه و بلور خود را در آن می يابند. دقيقاً با همين فکر بود که در معرفی آن، اينطور نوشتم:
يک خانم روزنامه نگار توانست، با وجود مشکلات، از ديوار سخت و سنگين شکاکيت زاپاتيستی بجهد، و زندگی در روستاهای شورشگر بوميان را برگزيد. از همان زمان با رفقا. در رؤيا و بی خوابی، در شادی و غم، در بود يا نبود مواد غذائی، در تعقيب و آسايش، در مرگ و زندگی شريک شد. کم کم رفقا شروع کردند وی را بپذيرند و تبديلش کردند به بخشی از جامعهء خود. تاريخش را شرح نخواهم داد. از جمله به اين دليل که خود او ترجيح داده تاريخ يک جنبش را شرح بدهد و نه تاريخ شخصی خودش را.
منظورم خانم گلوريا مونيوز راميرز است. در فاصلهء ۱۹۹۴ تا ۱۹۹۶ با نشريهٌ مکزيکی پونتو همکاری می کرد. برای بنگاه خبر رسانی آلمانی، DPA، برای نشريهٌ آمريکائی اُپينيون و برای روزنامهٌ مکزيکی لا خورنادا۲۹. صبح روز ۹ فوريه سال ۱۹۹۵ همراه با هرمن بلينگهاوزِن۳۰ مصاحبه ای با فرمانده دوم شورشی مارکوس، برای رونامهٌ لاخورنادا انجام داد. در سال ۱۹۹۷ کارش، خانواده اش، دوستانش (و چيزهای ديگری را که فقط خود او از آن با خبر است) ترک کرد و آمد تا در روستاهای زاپاتيستی زندگی کند. در اين هفت سال هيچ چيز منتشر نکرد، اما همچنان می نوشت. و شامهٌ روزنامه نگاری اش او را رها نکرد. طبيعی ست که ديگر روزنامه نگار، يا فقط روزنامه نگار نبود. گلوريا می آموخت که ديد ديگری داشته باشد، ديدی که خيلی از نور زنندهٌ نورافکن ها، تيرگی صحنه ها، رقابت و مبارزه برای کسب خبرهای اختصاصی دور است. نگاهی که می توان در کوهستان های جنوب شرقی مکزيک آموخت. او با صبر و حوصلهٌ نقده دوزان، قطعات واقعيت درون و بيرون زاپاتيسم را در اين ده سال زندگی علنی EZLN گرد آورد.
ما خبر نداشتيم. تا زمان تولد »حلزون ها« و تشکيل »شورای دولت خوب«، که نامه ای از وی دريافت کرديم که اين نقده دوزی واژه ها، تاريخ و حافظهء جمعی را معرفی کرده آنرا در اختيار EZLN قرار می داد.
کتاب را خوانديم. خوب، آنموقع هنوز کتاب نبود، بلکه يک فرش گسترده و رنگا رنگ. که نگاه به آن به ترسيم محيط مرئی زاپاتيسم در سال های ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۳، ده سال زندگی علنی ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی، بسيار ياری می رساند. چه بهتر! دستش درد نکند! ما هيچ نوشتهٌ منتشر شده ای را نمی شناسيم که تا اين اندازه موشکافانه و کامل باشد.
به گلوريا همانطور پاسخ داديم که معمولاً پاسخ می دهيم، يعنی با يک: »موم...«. گلوريا باز به ما نوشت و از سالگرد مضاعف گفت (۲۰ سال EZLN و ۱۰ سال آغاز جنگ عليه فراموشی)، از مرحل ای که با ايجاد »حلزون ها« و »شورای دولت خوب« آغاز شد، و چيزهائی در مورد طرح يک جشن از طرف نشريهٌ »ربلدييا« (شورشگری). و ديگر يادم نمی آيد که چه چيزهای گفت. در ميان آن همه زيرکی و هشياری، يک چيز مشخص بود: گلوريا پيشنهاد می کرد که کتاب منتشر شود تا جوانان امروز بيشتر در مورد زاپاتيسم بدانند.
فکر کردم منظور او از »جوانان امروز« کيست؟ و از سروان مويسس۳۱ پرسيدم: »يعنی می خواهد بگويد که ما از جوانان امروز نيستيم؟« سروان مويسس که مشغول زين کردن اسب بود، پاسخ داد: »معلومه که هستيم«. من در حال تعمير صندلی چرخدارم غُروغُر می کردم که چرا داروخانهٌ صحرائی قرص »وياگرا« ندارد.
کجا بودم؟ آه، آری! در مورد کتابی که هنوز به صورت کتاب در نيامده بود می گفتم. گلوريا صبر نکرد که ما پاسخ مثبت بدهيم، يا اين که بگوئيم کسی چه می داند، يا به شيوهٌ خالص زاپاتيستی، هيچ جوابی ندهيم. بر عکس، همراه با همان فرش هفت رنگ، يعنی پيش نويس کتابی که هنوز کتاب نبود، يک تقاضا هم فرستاد که آنرا با مصاحبه های چند نفره تکميلش کنيم.
رفتم سراغ کميته، و بر سطح گِل آلود آن سپتامبر، اين فرش (يا پيش نويس اين کتاب) را پهن کردم.
به خود نگريستند. می خواهم بگويم که رفقا خودشان را ديدند. يعنی، اين متن در کنار فرش بودنش، آينه هم بود. هيچ نگفتند، ولی من فهميدم که افراد بيشتری هستند، خيلی بيشتر، که شايد اگر آن را ببينند، خود را در آن خواهند ديد.
به گلوريا پاسخ داديم: »به پيش!«.
اين ماجرا در اوت يا سپتامبر امسال (يعنی ۲۰۰۳) رخ داد، درست يادم نمی آيد، ولی پس از »جشن حلزون« ها بود. يادم می آيد که، آری، باران شديدی می باريد، و من داشتم از تپه ای بالا می رفتم که هر قدمش مانند نفرين سيزيف۳۲ بود. و مونارکا۳۳ پايش را در يک کفش کرده بود که در »راديو شورشيان، صدای بی صدايان۳۴«، يک برنامهٌ تکراری (Remix) پخش کنيم از ترانهٌ »گيسوی رنگين«. وقتی برگشتم تا به مونارکا بگويم که برای انجام اين کار، بايد از روی جسدم بگذرد، برای N مين بار ليز خوردم، ولی اين بار افتادم روی يک کُپه سنگ تيز و رانم بريد. در حالی که داشتم زخم را برآورد می کردم، مونارکا، انگار که هيچ خبری نشده باشد، از بالای سرم گذشت. آن روز بعد از ظهر، از »راديو شورشيان، صدای بی صدايان« برنامه پخش می کرديم. يک اجرا از »گيسوی رنگين«، که اگر بر اساس تلفن هائی که به راديو شده ارزيابی شود، کاملاً موفق بود. من حسرت خوردم که کاش می توانستم کار ديگری انجام بدهم.
کتابی را که حالا خواننده در دست دارد، فرش آينه سانی است، که به شکل کتاب در آمده. نمی توان آن را به ديوار چسباند يا در اطاق آويزانش کرد، ولی می توان رو به روی آن ايستاد و در آن ما را يافت و نيز خود را يافت. اطمينان دارم که هم ما را خواهد يافت، و هم خويش را.
کتاب EZLN: ۲۰ و ۱۰، آتش و کلام، نوشتهٌ گلوريا مونيوزراميرز به همت نشريهٌ ربلدييا و روزنامهٌ مکزيکی لا خورنادا، که توسط يک زن ديگر، کارمن ليرا۳۵ ويرايش شده است. موم، يک زن ديگر. صفحه بندی از افراين هرررا۳۶ و طرح های آن اثر آنتونيو راميرز و خانم دومی، موم، باز هم زن، است. عکس ها متعلق اند به آدريان ملند، آنخلس تورخون، آنتونيو توروک، آراسلی هرررا، آرتورو فوئنتس، کارلوس سينسِرو، کارلوس راموس موهاهوا، ادواردو وِردوگو، اِنياک مارتينز، فرانسيسکو اولورا، فريدا هارتس، جورج بارتولی، هاريبرتو رودريگز، خزوس راميرز، خوزه کارلوس گوزالس، خوزه نونيز، مارکو آنتونيو کروز، پاتريسيا آريدخيس، پدرو والتيررا، سيمون گراناتی، ويکتور منديولا و يوريريا پنتوخا. تنظيم عکس ها با مسئوليت يوريريا پنتوخا بود و کنترل آن به عهدهٌ پريسيلا پچکو. موم، باز هم زنان بيشتری! اگر خواننده می بيند که زنان اکثريت دارند، همان کاری را بکند که من انجام می دهم: »سر خود را بخارانيد و بگوئيد، همينه که هست«.
تا آنجا که من فهميدم (من اين مطلب را از راه دور می نويسم)، کتاب سه قسمت دارد، در يک قسمتِ آن مصاحبه هائی ست با رفقای پايه های کمک رسانی، کميته ها و سربازان شورشگر. در اين بخش رفقای مرد و زن مطالبی از ده سال قبل از قيام را شرح می دهند، بايد خاطر نشان کنم که قضيه بر سر داشتن يک تصور کلی نيست، بلکه پاره هائی ست از يک خاطره که هنوز بايد در انتظار يکی شدن و معرفی بماند.
بدون شک، اين قطعات کمک زيادی به فهم آن چه در قسمت بعد می آيد، يعنی بخش دوم کتاب می کنند. اين بخش نوعی جهت يابی از عمليات علنی زاپاتيسم، از آغاز سحرگاه اول ژانويهٌ ۱۹۹۴، تا تولد »حلزون ها« و تشکيل »شورای دولت خوب« را شامل می شود. آن طور که من به آن نگاه می کنم، موضوع بر سر گذاری همه جانبه است بر عملکرد علنی EZLN. در اين بادبان برافراشتن، خواننده می تواند چيزهای بسياری را بيابد، اما يکی از آنها به وضوح به چشم می زند: پيگير بودن يک جنبش.
در بخش سوم مصاحبه ای بامن ديده می شود. سؤال ها را برايم فرستادند و من می بايستی در مقابل يک ضبط صوت به آنها پاسخ می دادم. من هميشه فکر می کردم که Rewind (روی ضبط صوت) کارش »به خاطر آوردن« است. به همين دليل در اين قسمت کوشش می کنم در کنار بازانديشی بعضی چيزها، تراز نامه ای هم از ده سال ارائه بدهم. وقتی به تنهائی در برابر ضبط صوت، پاسخ می دادم، بيرون باران می باريد و يک نفر از »شورای دولت خوب«، داشت »فرياد استقلال«۳۷ سر ميداد. سحرگاه ۱۶ سپتامبر ۲۰۰۳ بود.
گمان می کنم که سه قسمت کتاب به خوبی به هم مربوط اند. همچنين به خاطر آن که ديدی را در خود حمل می کند که به خواننده در نگريستن کمک می نمايد؛ نگريستن به ما. اطمينان دارم که، مثل گلوريا، بسياری در نگريستن به ما، به خود می نگرند. و همچنين اطمينان دارم که او، و بسياری ديگر، بخوبی به اين امر واقف اند.
و موضوع بر سر همين مطلب است.
اين در معرفی بود، چون در مقدمهٌ کتاب، اينطور نوشتم:
ده سال پيش، در سحرگاه اول ژانويهٌ ۱۹۹۴، برای دمکراسی، آزادی و عدالت برای تمام مکزيکی ها، دست به قيام مسلحانه زديم. در يک عمل همزمان، هفت سربخشداری ايالت جنوب شرقی مکزيک، چياپاس، را تصرف کرده، به دولت فدرال مکزيک، به ارتش و پليس آن، اعلام جنگ نموديم. از آن روز جهان ما را به عنوان »ارتش زاپاتيستی آزادی بخش ملی« می شناسد.
ولی ما خود را از پيش از آن نيز چنين می ناميديم. EZLN در ۱۷ نوامبر سال ۱۹۸۳، بيست سال پيش، تأسيس شد. و ما به عنوان EZLN راهپيمائی در کوهستان های جنوب شرقی مکزيک را آغاز کرديم. در حالی که پرچم کوچکی را بردوش می کشيديم با زمينه ای سياه و ستارهء سرخِ پنچ پری بر آن، و زير ستاره، به رنگ سرخ اين حروف نوشته شده بود: »EZLN«. هنوز اين پرچم را بر دوش داريم. پر از وصله پينه است. ولی هنوز مهربانانه در فرماندهی کل ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی در اهتزاز است.
ولی در روحمان نيز وصله پينه داريم، جراحاتی که آنها را جای زخم تصور می کنيم، ولی گاه درست زمانی که کمتر در انتظارشان هستيم، سر باز می کنند.
ده سال خود را برای اين اولين دقايق سال ۱۹۹۴ آماده کرديم، نه برای دقايق بعد از آن، و نه برای بيست سال افزون بر آن. قضيه بالاتر از اين ها ست، از سال حرف نخواهم زد، از تاريخ و از تقويم نخواهم گفت. می خواهم از يک مرد بگويم، از يک رزمندهء شورشگر، از يک زاپاتيست. خيلی حرف نخواهم زد، نمی توانم، هنوز نه. نامش پدرو بود و در حال نبرد جان سپرد. درجهٌ فرمانده دوم داشت، و در لحظهٌ به خاک افتادنش رئيس فرماندهی کل EZLN بود، و پس از من، فرمانده او بود. نخواهم گفت که نمرده است. مرده است و من، البته، دلم نمی خواست که او مرده باشد. ولی پدرو مانند همهٌ مردگان ما، هر از گاهی به اين طرف ها سری می زند، و هر از گاهی ظاهر می شود، سخن می گويد و شوخی می کند، جدی می شود و بازهم قهوه می خواهد، و برای N مين بار سيگارش را آتش می کند. حالا اين جاست. امروز ۲۶ اکتبر و روز تولد او ست. به وی می گويم: »دورد بر رفيق«. او فنجان قهوه اش را برمی دارد و می گويد: »درود معاون« [sub]. نمی دانم ديگر چرا اسم خودم را »مارکوس« گذاشتم، وقتی هيچکس مرا با آن خطاب نمی کند و همه به من يا »معاون« می گويند يا يک چيزی مشابه آن. با پدرو حرف می زنيم. برايش تعريف می کنم و او برايم تعريف می کند. چيزهايی به خاطر می آوريم. می خنديم. جدی می شويم. گاهی سرش غُرغُر می کنم. سرش غُر می زنم که ديسيپلين ندارد، زيرا من دستور نداده بودم که بميرد، و او مُرد. اطاعت نکرد. پس سرش غُر می زنم. او فقط چشمانش را بيشتر باز می کند و می گويد: »همينه که هست«. آره، همينه که هست. بعد به او نقشه ای نشان می دهم. او نقشه نگاه کردن را خيلی دوست دارد. به او نشان می دهم که رشد کرده ايم. لبخند می زند. خوزوئه۳۸ نزديک می شود، سلام کرده، تبريک می گويد: »مبارک باشه معاون فرمانده شورشی پدرو«. پدرومی خندد و می گويد »لعنتی...! تا تو بخواهی همهٌ اين ها را بگوئی، من بازهم يک سال از عمرم گذشته«. پدرو به خزوئه و به من نگاه می کند. من در سکوت می نشينم.
به زودی ديگر تولد کسی را جشن نمی گيريم. هر سه نفر مان داريم از تپه ای صعود می کنيم. يکبار وقتی استراحت می کنيم، خزوئه می گويد: »ديگر دهمين سال آغاز جنگ دارد فرا می رسد«. پدرو هيچ نمی گويد، تنها سيگارش را آتش می کند. خزوئه ادامه می دهد، و ۲۰ سال از روزی که EZLN متولد شد. بايد مجلس رقص عظيمی برپاکرد«.
به آرامی تکرار می کنم ۲۰ و ۱۰ و می افزايم »و آنهائی که جايشان خالی ست«.
حالا ديگر به قلهٌ تپه رسيده ايم. خزوئه کوله پشتی اش را زمين می گذارد. من پيپم را آتش کرده، با دست آن دورها را نشان می دهم. پدرو به آن جائی که نشان می دهم، نگاه می کند، بلند می شود و می گويد، به خودش می گويد، به ما می گويد: »آری، حالا ديگر در افق ديده می شود«۳۹.
پدرو می رود. خزوئه باز کوله پشتی اش را بلند کرده، به من می گويد بايد ادامه دهيم.
آری، چنين است: بايد ادامه دهيم.
داشتم چه می گفتم؟ آه، آری! ما بيست سال پيش متولد شديم و ده سال پيش، در سحرگاه اول ژانويهٌ ۱۹۹۴، برای دمکراسی، آزادی و عدالت، دست به قيام مسلحانه زديم. ما را به عنوان »ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی« می شناسند. و روح مان، با وجود وصله پينه ها و جای زخم هايش، همچنان مانند اين پرچم کهنه ای که در آن بالا ديده می شود موج می زند. همين پرچمی که ستاره ی سرخ پنج پر و حروف »EZLN« بر زمينهٌ سياهش ديده می شود.
ما زاپاتيست ها برپا ايستاده ايم. کو چکترين ها، آنهائی که چهرهاشان را می پوشانند تا به چشم همگان بيايند، مردگانی که برای زندگی می ميرند. و همهٌ اين حرف ها چرايی ی آن ده سال پيش است، چرايی يک روز اول ژانويه، و چرايی بيست سال پيش، در يک ۱۷ نوامبر، در کوهستان های جنوب شرقی مکزيک،.
اين جا مقدمه به پايان می رسد و متن نوشته شده توسط گلوريا مونيوز راميرز آغاز می شود. مثل همين امروز که کلام من به پايان می رسد و کارزار »EZLN ، ۲۰ و ۱۰، آتش و کلام«، با معرفی کتابی که گاهی قابلمه ـ بطری ست، پوشيده از قطعات آينه و بلور، و گاهی يک فرش، که هميشه تاريخی ست که نبايد آنرا فراموش کرد. زيرا با فراموش کردن اش، خود را فراموش خواهيم کرد.
حالا ديگر آری، برنامه رسمی شد، به همهٌ آنهائی که در اين ۲۰ سال و ۱۰ سال، آتش و کلام را آوردند، تبريک می گوئيم.
اين تمام مطلب من است. اگر حوصله تان سر رفت، فردا ۱۱ نوامبر به نمايشگاه هنرهای گرافيکی برويد که در مرکز فرهنگی خزوس رييس اِرولاس۴۰، به قرعه گذاشته می شود، و هم به مجلس رقص روز ۱۴هم در سالن لس آنخلِس۴۱.
و اگر همچنان حوصله تان سر می رود، به خاطر اينست که چوبدست وکلای مجلس را داريد، برای سناتوری، و يا پيش کانديدائی رياست جمهوری مکزيک.
خوب، من می روم برای اين که ديگر صدای اولين آکوردهای »نامه های علامت دار«، به گوش می رسد. و اطمينان دارم که با کيک و پاکت شيرينی، نيمه شب بيدارم خواهند کرد.
بله، درود! و به اميد آن که همگان ما را بيابند، خود را بيابند.
از کوهستان های جنوب شرقی مکزيک
و در حين باد کردن يک بادکنک، تا نگويند ديگر قادر به باد کردن نيست۴۲.
فرمانده دوم شورشی مارکوس
مکزيک، نوامبر ۲۰۰۳ ، ۲۰ و ۱۰.
ترجمه بهرام قديمی
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ---
زير نويس ها:
(۱) کتاب EZLN: ۲۰ y ۱۰, el fuego y la palabra - نوشتهٌ Gloria Muñoz Ramírez و با ويرايشهيئت تحريريهٌ نشريهٌ شورشگری Revista Rebeldía و انتشارات La Jornada ، چاپ مکزيک.
(۲) سوپ مارکوس شکلی ست که خود مارکوس با طنز به کار می برد. Sup شکل کودکانه ای از Sub ، مخفف Subcomandante يعنی معاون فرمانده يا فرمانده دوم است. در ضمن گاهی خود فرمانده مارکوس آنرا برابر موش مکزيکی کوچک ولی با هوش و تند و تيز کارتون کودکانهٌ سوپر اسپيدی گونزالِس قرار داده، مزاح می کند.
(۳) Selva Lacandona
(۴) Mestizo دو رگه، يا کسی که بومی نيست، اما اروپائی هم نيست، فرزندان اشغالگران اسپانيائی با بوميان.
(۵) Pedro
(۶) Las Margaritas, Chiapas, México
(۷) Chol, Tzotzil
(۸) Machete ابزارکار دهقانان، شبيه به قمه است و در سراسر آمريکای مرکزی معمول.
(۹) Reclutas سربازان تازه جذب شده.
(۱۰) Papá Doc Duvalier
(۱۱) Watapil
(۱۲) Sierra de Almendro
(۱۳) Trrtilla نان ذرت، غذای اصلی ساکنين مکزيک. گاهی وقتی ترتيا کهنه می شود، آن را يا در روغن و يا همينطور روی ورقه ای داغ تست می کنند، و اين نان تست شده را Tostada می نامند. در واقع شيوه ای است برای جلوگيری از اتلاف ترتيا.
(۱۴) ذرت است که اول آن را تست کرده، بعد آردش می کنند در گذشته، خوردن اين آرد تنها بين بوميان شمال مکزيک مرسوم بود.
(۱۵) Cójola ، نوعی بوقلمون وحشی که در جنگل های جنوب شرقی مکزيک يافت می شود، سياه رنگ است و وزن آن به حد اکثر ۲ کيلوگرم می رسد.
(۱۶) Batalla de Corralchén، پس از اطلاع از وجود يک گروه مسلح، ارتش فدرال تپهٌ کورالچن را محاصره می کند. ابتدا رزمندگان زاپاتيست گمان می کردند که ماجرا بر سر يک مانور آموزشی ست و رفقای خودشان دارند حمله را به شکل نمايشی سازمان می دهند. پس از آن که قضيه جدی تر شد، زاپاتيست ها با دادن يک کشته، حلقهٌ محاصره را شکسته، فرار می کنند. با آن که مدارکی دال بر وجود يک تشکل نظامی ـ سياسی به دست ارتش مکزيک می افتد، دولت اين کشور، برای جلوگيری از بروز مشکلات در رابطه با بازار مشترک آمريکای شمالی NAFTA. روی آن سرپوش می گذارد.
(۱۷) EZLN معمولاً وقتی از افراد و روستاهائی حرف می زند که در واقع پايه های اصلی آن را تشکيل می دهند، ولی عضو ارتش منظمش نيستند، آنها را پايه های کمک رسانی می نامد. اين جدا سازی از »هوادار« و »سمپات« بيشتر از اين روست که پايه های کمک رسانی، در واقع در تصميم گيری های ارتش زاپاتيستی سهيم هستند. حال آن که يک هوادار، معمولاً فقط هوادار تصميم های يک تشکل است و در پروسهٌ اتخاذ تصميم نقشی ندارد.
(۱۸) Carlos Salinas de Gortari, Ernesto Zedillo Ponce de Leon هر دو نفر سابقاً رئيس جمهور مکزيک بودند.
(۱۹) Ocosingo, San Cristobal de las Casas
(۲۰) Patiwitz, Monte Líbano, Las Tazas
(۲۱) Tzeltzal
(۲۲) Altamirano
(۲۳) Chanal, Oxchuc, Huiztal, Rancho Nuevo
(۲۴) Tzeltal
(۲۵) Tzotzil
(۲۶) Comintán
(۲۷) Tojolabal
(۲۸) Chol
(۲۹) Punto, DPA-Deutche Presse Agentur, La Opinión, La Jornada
(۳۰) Herman Belinghausen
(۳۱) Mayor Moisés يکی از مهمترين فرماندهان نظامی ارتش زاپاتيستی
(۳۲) Sísifo (سيزيف) شخصيتی ست در اساطير يونان. وی که بر مرگ چيره و عاشق بی قيد و شرط زندگی بود، برای آنکه از جهنم فرار کند خدايان را اغفال کرد. به همين دليل محکوم شد که تنها با نيروی بازوانش سنگی عظيم را به بالای کوهی بغلطاند. هر روز او سنگ را به بالا می رساند، و شب اين سنگ به پائين می غلطد و سيزيف مجبور است هر روز صبح، با آگاهی از بی پايانی کارش همين کار را تکرار کند.
(۳۳) Monarca
(۳۴) Radio Insurgente راديو شورشگر، راديوی ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی
(۳۵) Carmen Lira
(۳۶) Efraín Herrera, Antonio Ramírez, Domi. , Adrian Meland, Ángeles Torrejón, Antonio Turok, Araceli Herrera, Arturo Fuentes, Carlos Cisneros, Carlos Ramos Mamahua, Eduardo Verdugo, Eniac Martínez, Francisco Olvera, Frida Hartz, Georges Bartoli, Heriberto Rodríguez, Jesús Ramírez, José Carlo González, José Nuñez, Marco Antonio Cruz, Patricia Aridjis, Pedro Valtierra, Simona Granati, Víctor Mendiola y Yuriria Pantoja,Priscila Pacheco
(۳۷) در مکزيک رسم است که رأس ساعت ۱۲ شب ۱۵ به ۱۶ سپتامبر، در بزرگداشت استقلال اين کشور، رئيس دولت فرياد »زنده باد مکزيک!« سر می دهد. در واقع می توان گفت که »فرياد استقلال« در حيطهٌ رسمی ترين ارگان قرار دارد.
(۳۸) Josué
(۳۹) اولين بند از سرود زاپاتيست ها: »حالا ديگر در افق ديده می شود، رزمندهٌ زاپاتيست. راه را نشان می گذارد، برای آن ها که در عقب می آيند...«
(۴۰) Casa de Cultura Jesús Reyes Heroles
(۴۱) Salón Los Ángeles
(۴۲) اشاره به يک مثل مرد سالارانه در شهر مکزيک است که مدعی ست که هر مردی که توان باد کردن بادکنک را نداشته باشد، توان همخوابگی را نيز ندارد، و بنا بر اين ديگر جوان نيست.
جنبش زاپاتیستی
پيام فرمانده دوم مارکوس...
- توضیحات
- نوشته شده توسط فرمانده مارکوس
- دسته: جنبش زاپاتیستی