تا وقتی بود، دیدار بود و رو در رویی و اینکه او به تجربه و زندگی های کرده اش، نوعی مانع بود تا با او راحت باشم به وقت حرف زدن. البته این حالت بیشتر مربوط به یکی دو سال اول دیدار من با او بود.
بعدها که این دیدارها بیشتر شد، تجربه های او و زندگی های کرده اش چندان درگفت و گوهای میان ما کارکرد نداشت، اِلاّ وجود خود او، که محض تمامی احترامی بود که می توانست درمن نسبت به او ایجاد شود! حالا که تراب نیست وقت و فرصت بیان خاطرات با او هست؟
این شیوه را هم نمی پسندم و هم می پسندم. شرطم این است که گویندۀ خاطرات نخواهد از سر نیاز، زندگی های ناکرده را به متوفی نسبت دهد.
از «هایدگر» پرسیده میشود: شما که جابجا این همه از ارسطو و ذهن او و نگاه او در تببین فلسفۀ سیاسی حرف می زنید، او را چگونه می بینید؟ هایدگر میگوید: او آمد. کارکرد. و رفت! حالا تراب نیست بودگی اش که هست. کارهایش هم که هست و رفتنش را هم با آنگونۀ جانکاه که تکه به تکه و ذره به ذره از وجود او کاسته می شد را هم که ما شاهد بودهایم و دیدیم که چگونه حضور او به مستوری می رود تا کسی برود که تا بود انگیزه بود و جان بود و تلاش بود، تا مگر چیزی از بودگیهای نحس این جهان کم شود و چیزی از نابودگیهای ممکن ِخیر، امکان بروز یابد!
حالا که تراب نیست می شود به گمانم آرزوهای او را یکی یکی برشمرد و به کودکانه ترین شان رسید: که می رسد به اینکه: آیا روزی خواهد رسید که ترابهای جهرم و زاهدان و نبتّیه و بنگلادش و قاهره و بغداد و دمشق و مکزیکو سیتی و خاک سفید و میدان خراسان و بهمنشیر و کُفیشه، به ناچاری، چاره را برتصور از قدرتی ورای هستی انسانی شان نجویند و تغییر شکل وضعیت موجود را در بی باوری و بی اعتقادی کامل به هر آفرینندۀ توهمی، بر ارادهای معطوف به هستی انسانی بجویند و همچون او که نیمی از عمرش را برسر کنکاش بر هست و نیست قدرتی ورای انسان و اراده اش و حیطه های مربوط به قدرت او صرف کرد، صرف نکند و یکسره دست به کار تغییری شود که لاجرم و ضروری است و از دل همین مناسبات بر می آید!
حالا تراب نیست جاپای او هست به راه و نشانه. چاره برای او در باور نبود. در باور متافیزیکی، عدالت پیش از آنکه مقوله ای انسانی باشد، نسبتی از وجود خداوند است بر عناصر هستی. به همین لحاظ است که وعدهی آن جهانی عدالت حقیقی «معاد» واگذاری آگاهی برای تغییر، به دست تقدیر و سرنوشت است. این شاید یکی از نخستین پرسشهایی هستی شناختیای بود که راه را برای بن بستهای بعدی در «سازمان مجاهدین خلق ایران» پیش پای "بخش منشعب" در سال های ۵۲ تا ۵۴ گذاشت و تراب هم از آنجا بود که به جاپایی با مشخصه ی خود تبدیل می شود! جاپایی که بر راه می ماند تا عبور او را به سمت "عدالتجویی" نشان دهد!
حالا تراب نیست تکمله های او بر شعر جهان هست. رّد نگاه او بر شعر و ترانه و آوازهای شاعران و خوانندگان عرب زبان و فرانسه زبان هم هست و حتی دریافت های مُشرف او بر روند شعر کلاسیک ایران به شعر معاصر هم هست که او را تبدیل میکند به اینکه کسی باشد که تفاوتها را در افراد میشناسد، هم به لحاظ زبان و هم به لحاظ مضمون کارهایشان. همین شناخت است که او را برآن می دارد تا کار ارزنده و ارجمند "سلمان رشدی و حقیت ادبیات" از «صادق جلال العظم» اندیشمند و متفکر سوریایی را ترجمه کند و با ترجمه ی آن دری گشاده بر فهم رمان درخشان و خلاق «سلمان رشدی» پیشاروی ما بگذارد. این جنبه از دریافتهای او بر ادبیات ، زمانی روشن تر میشود که او با ترجمۀ شعرهای «محمود درویش» و «نزارقبانی» دریچه تازه ای بر جنبه هایی از شعر مدرن عرب بر روی فارسی زبانان می گشاید که تا پیش از آن کمتر با آن ها امکان آشنایی بود. او همچینن با ترجمه ای از نویسنده و پژوهشگر مصری «منصور فهمی» در مورد زندگی محمد و مسئلۀ زن در اسلام به یکی از نقدهای رادیکال وکالبد شکافانه رجوع می کند. این اثر یکی از نخستین نقدهای جدی و مدرنی است که از قرآن در مورد مسئلۀ زن در جهان عرب وجود دارد . ترجمۀ درخشان، روان و شاعرانۀ او و حبیب ساعی از نمایشنامۀ «بازگشت مارکس» مونولوگ جذاب و زیبای «هواردزین» تاریخنگار و محقق و نویسندۀ امریکایی، مهارت او در استفاده از زبان را در ترجمه نشان می دهد. به گمانم رجوع به همین کارها که در بالا آمد می تواند جاپای راه رفتۀ او را به ما بهتر نشان بدهد!
حالا تراب نیست بحران و لاینحلی در مناسبات و مبارزات اپوزیسیون اما هست. نقد برگذشته وچگونگیهای پیروزیها و شکستهایش کجدارومریز است. تحریف تاریخ و روایتهای ضدونقیض، فهم راه بردن به حقیقت را دچار مشکل میکند. ترابِ پا در راه، که در روزگاری نه چندان دورتر پی برده بود که آنگاه که تاریخ ِاز سر گذشته شمای روشنی از کرد و کارهایش از خود بر جای نمیگذارد، امکان گستردۀ هرگونه تحریف و دروغ را فراهم می آورد و می تواند زمینههای فراموشی تاریخی را مهیا سازد. او تا تجربه رفته بر او و یاران همرزمش چه در "سازمان مجاهدین خلق ایران" و چه در "سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر" بر باد نرود و بر چهرۀ آدمها و عمل شان گرد فراموشی ننشیند را، اقدام به جمع آوری اسناد، نوشتهها، یادها و خاطرات و نیز منشورها و پیمان های کتبی و شفاهی آنان می کند و آرشیوی ارزنده و پُرو پیمان از مقطعی از تاریخ معاصر ایران را ترتیب میدهد که میتواند چهره نمای حقیقی و بلاواسطه زندگیهای کردۀ زنان و مردانی باشد که پا در راه استقرار عدالت و آزادی بودند. «کافکا» زمانی گفته بود: "مقصد هست، اگر چه راه نباشد".
حالا تراب نیست...!
شهریار دادور
استکهلم ۲۹ مارس ۲۰۱۶ = ۱۰ فروردین ۱۳۹۵