با درود به حضار محترم و تشکر از حضورتان در مراسم امروز،
می خواهیم قبل از هرچیز از تمامی دوستانی که از روز درگذشت رفیق تراب، ۵ بهمن ۱۳۹۴(۲۵ ژانویه ۲۰۱۶) دستانشان در دستانمان تُره شد تا به ما انرژی ببخشد، بازوانشان برایمان آغوشی شد که به آن پناه ببریم، شانه هایشان پناهگاهی که بر آن اشک بریزیم، کلامشان آهنگ آرامش بخش قلبمان شد، و پیامشان امید فردا را در دلمان زنده‌تر نگه داشت، به نمایندگی از جمع اندیشه و پیکار صمیمانه سپاسگزاری کنیم.

 

اندوه از دست دادن رفیق تراب را نمی توانیم با کلمات بیان کنیم، او برای ما رفیقی بود ممتاز، و در عین حال برادری دلسوز. امروز تلاش می‌کنیم در رویای خود او را در فضایی دیگر ببینیم. تصور کنیم در یک سالن تأتر جمع شده‌ایم. صحنه خالی ست و فقط یک صندلی در پایین و سمت چپ آن گواه جای خالی کسی ست که نه تنها ما، رفقای نزدیک او در اندیشه و پیکار، بلکه افراد بسیاری که با ما هیچ گونه ارتباطی ندارند نیز، اندوه از دست دادنش را در روزهای گذشته بیان کرده‌اند.

در اردیبهشت ۱۳۶۱ (ماه مه سال ۱۹۸۲) به پاریس رسید. مثل همۀ تبعیدیان دیگر. با همان نوستالژی بازگشت به میهن، با همان دلتنگی‌های از دست دادن یاران و ندیدن دوستان و همان آرزوی لذت از لبخند مادر و برادر و خواهر... اما تن نداد، بیمار شد، ولی دوباره به پا خاست. رنج کشید، اما گله نکرد، مبارزه کرد. و بدین ترتیب گامی پس از گامی دیگر برداشت. در مدت زمان کوتاهی برایش روشن شد که نمی‌توان دو بار در یک رودخانه شنا کرد. پس به جستجوی جویبارهای دیگری شتافت و بر پیشانی هر کاری که می‌کرد، مهر مبارزه برای رهایی کارگران نمایان بود. شیوۀ کارش همیشه بر این اساس بود که در فعالیت سیاسی نباید در انتظار پاداش بود و سبک کار «با پرسش گام برداشتن»، یعنی همیشه در جستجو.
در تبعید نیز، همه چیز را دوباره با «چرا» آغاز کرد. چرا اینجا هستیم و چه نقشی می‌توانیم داشته باشیم؟ این نقطۀ آغازین زیر صفری بود که سرنوشت تراب با آن رقم خورده بود و او باز باید از زیر صفر شروع می‌کرد: از خصومت دشمن، تا کین ورزی دوستانی که روزی او را به چپ روی متهم می‌کردند، و روزی به راست روی. در زمانی که دفاع از حقوق خلق فلسطین، به گناه بدل شده بود و معرفی دیدگاه‌ها و شیوۀ مبارزاتی زاپاتیست‌ها، به عقب گرایی و دفاع از خرده بورژوازی و جنبش دهقانی، و این ادعا که فعالیت تحت هر نامی مثبت است، مگر تحت نام پیکار!  و وقتی استدلال به اندازه کافی نداشتند، سکوت. این سکوت لعنتی که فریاد می‌زد که وجود او برای آنها علی السویه است.
تراب در تمام این سی و اندی سال تبعید مبارزه را ادامه داد. نه سازمانی بود و نه ارگان مرکزی. باز، مثل همان زمان آغازین مجاهدین، جستجو برای ایدۀ نو و تشکلی که پاسخ نیازها را بدهد، خود به وظیفه‌ای عاجل تبدیل شد. alt
او اگر چه بسیار پای بند تشکیلات بود، و به قول خودش تشکیلات همه چیزش بود، با این وجود نمی‌توان فقط در چارچوب اندیشه و پیکار خلاصه‌اش کرد. همان طور که در هیچ برهۀ دیگری از تاریخ مبارزاتی‌اش نمی‌توان او را فقط به آن تشکلی محدودش کرد که او بخشی از آن بود؛ در حوزه علمیه قم که بود، در کنار دروس مربوطه، به تحصیل کلاسیک هم پرداخت، ولی به کتب و مجلاتی مانند سپید و سیاه هم رجوع می‌کرد که به هیچ عنوان خواندن آن برای اهالی حوزه امری عادی نبود. بعدها در سازمان مجاهدین با اهل ادب سر و کار داشت. در خاور میانه هم که بود، به گواه شاهدان عینی، گستره‌ای از دوستان غیر ایرانی حولش بودند که ارتباط مستقیمی با سازمان مجاهدین نداشتند. او با کمک همین امکانات مواضع و عملکردهای سازمان را تبلیغ می‌کرد و برای سازمان امکانات فراهم می نمود. به تبعید هم که آمد، با افراد مختلف و در حوزه‌های گوناگونی فعال بود. برای نمونه می‌توان از همکاری او با نشریه نقطه و آرش یاد کرد. در فضای خارج از زبان فارسی نیز در کنار شرکت در کنگره بین المللی مارکس در پاریس و دائره‌المعارف انتقادی مارکس در برلین، برای الحیات و القدس العربی مطلب نوشته بود. یکی از وجوه فعالیت تراب که به درستی در زمان حیاتش در مورد آن کمتر کسی خبر داشت، کار و تأثیر او در ایران بود. او با کمک دوستانی که این طرف و آن طرف برای خود می‌ساخت، موفق می‌شد صدایش را به ایران برساند.

و این صندلی خالی در پایین و سمت چپ صحنه، امروز به این دلیل اینجاست که گواه برخی از گوشه های این فعالیت باشد.
صحنه بسیار بی آلایش است. ساده و بدون تکبر، مثل خود تراب.
alt
در یک طرف صحنه پوستری بر دیوار نصب است، بر یک زمینۀ سیاه، یک طرف عکس چهرۀ محمود درویش است و در سمت چپ آن نوشته اند: بخارا برگزار می‌کند: شب محمود درویش. و در زیر آن، بعد از نام سخنرانان اضافه شده است: نمایش فیلم سفر به فلسطین به کارگردانی سمیر عبدالله و خوزه راینس. خانۀ هنرمندان، چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۵ (۲۴ ژانویه ۲۰۰۷).

به غیر از این پوستر و یک قفسۀ کتاب که در آن ۴۶ کتاب چیده اند، صحنه دیگر هیج تزیینی ندارد. تو گویی کارگردان کاملا واقف بود که باید صرفه جویی کرد.
چراغ بقیۀ سالن خاموش می‌شود. تنها نور ضعیفی که انعکاس نورافکنهای صحنه است، سالن را کمی روشن می‌کند.

به جای هنرپیشه، خودِ کارگردان به روی صحنه می آید. یک بار عرض صحنه را می‌رود و بر می گردد. در سمت راست سن، در کنار پوستری که به دیوار نصب است می ایستد. به آن نگاه می‌کند و بعد رویش را به سوی تماشاچیان می‌گرداند.alt
با صدایی رسا می‌گوید:
امروز هنرپیشه‌ای درکار نخواهد بود. خودِ تماشاچیان بازیگر‌اند. و صحنۀ نمایش، روی این سن نخواهد بود.

آرام به سمت چپ صحنه می‌رود. و ادامه می‌دهد: من هم فقط می‌خواهم در مورد بعضی نکات با شما حرف بزنم.
با انگشت قفسۀ کتاب‌ها را نشان می‌دهد و می‌گوید: ۴۶ تا. چهل و شش جزوه و کتابی که در تبعید تولید شد. هر کدام به منظوری.  اما وقتی در کنار هم قرارشان دهیم، یک چیز کاملا روشن می‌شود: پیگیری یک انقلابی پرشور که دشواری های روزگار فلجش کرد، اما خانه نشین نشد.


از تاریکی ته سالن کسی اعتراض می‌کند:
این تمام کارش نبود!
ناگهان صدای باز شدن در سالن به گوش می‌رسد. دختر جوانی وارد می‌شود.
کارگردان فریاد می‌زند:
لطفا در سالن را ببندید.alt
دختر پاسخ می‌دهد:
نه! هرگز درها را نباید بست همان طور که هر پلی را نباید خراب کرد
.
تا چند قدمی صحنه جلو می‌رود. بعد از جیبش کاغذی در می‌آورد. فریاد می‌زند:
از دفترچه خاطراتم بریده‌ام. اجازه بدهید فقط همین چند خط را بخوانم.
بدون آنکه منتظر باشد ببیند کارگردان چه می‌گوید، رو به تماشاچیان می‌کند و متنش را قرائت می‌کند:
در.... در تهران بودیم، تظاهراتی به مناسبت شانزدهم آذر برپا میشد و ما، دانشجویان چپ به یاد شریعت رضوی، قندچی و بزرگ نیا به خیابان می‌رفتیم تا بگوییم تاریخ نمرده است. چند نفر اعلامیه پخش می‌کردند. یکی هم یک ویژه نامه پخش می‌کرد که عکس مارکس رویش بود. زیر عکس نوشته بود «کارل مارکس در نیویورک».
در جیب چپش به دنبال چیزی می گردد. می‌گوید. با خودم آورده‌ام تا ببینید.

بعد از جیبش نسخه مچاله شدۀ آن مطلب را در می‌آورد. آن را باز می‌کند؛ با دو دست نگه می‌دارد تا تماشاچیان آن را ببینند و ادامه می‌دهد:
می‌بینید؟ نشریۀ خاک است، شماره ۶ آبان ۱۳۸۳ (۲۷ اکتبر ۲۰۰۴).

بعد می‌گوید:
اگر زودتر می‌آمدم، می‌شد آنرا به خودش هم نشان بدهم...

نشریه را تا می‌کند، در جیبش می‌گذارد و با چهره‌ای غمگین به گوشه‌ای از سالن می‌رود.

کارگردان رو به تماشاچیان می‌کند و می‌گوید. بخشی از ترجمۀ مارکس در نیویورک، اول بار در نشریۀ آرش (شماره ۸۶) و سپس در سایت اندیشه و پیکار منتشر شده بود. می بینید؟ ... 
alt
جوان ریشویی حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
«همیشه این طور نیست. برای ما که در تهران نبودیم، موضوع جور دیگری بود.» (هژیر پلاسچی)

جوان ریشو همان طور که حرف می‌زند، از جایش بلند می‌شود و به طرف صندلی خالی می‌رود. انگار دارد به شخصی که روی آن نشسته بود توضیح می‌دهد. بعد رویش را به جمعیت بر می گرداند و آرام سخن از سر می گیرد:

«سال‌های بعد از فروپاشی سال‌های سختی بود. سال‌های اول که هیچ نمی‌فهمیدم. می‌دیدم که بزرگترها گیج شده‌اند، افسرده شده‌اند، یا به عبارت درست‌تر گیج‌تر و افسرده‌تر شده‌اند. پا به ‌پای پدر و مادرم پای اخبار می‌نشستم که مثلن از چیزی سر در بیاورم که سر در نمی‌آوردم اما همین قدر می‌فهمیدم که اتفاق مهمی دارد دور و بر ما می‌افتد. و خوب به خاطر دارم که آن روزها و شاید ماه‌ها، مردی که روی سرش خال قرمز بزرگی داشت و مرد چاقی که با هم مخالف بودند و من بعداً فهمیدم گورباچف و یلستین بوده‌اند هر دو از چهره‌های منفور خانه‌ی ما بودند. پدر و مادر من هیچ نسبتی با شوروی نداشتند. یکی‌شان هوادار سفت و سخت مجاهدین بود و دیگری هوادار سابق فداییان اقلیت که از همه چیز برایش نوستالژی مانده بود اما آنها هم انگار فرو پاشیدند. درست مانند «عموها» و «خاله‌ها»ی پر شوری که در تمام دوران کودکی‌ام با عینک‌های کائوچویی، گیس‌های بافته و موهای کوتاه، با سبیل‌های بلند در خانه‌ی ما، یا خانه‌ی خودشان دور هم جمع می‌شدند و با هم به شدت بحث می‌کردند، برافروخته می‌شدند، گریه می‌کردند، یکی‌شان گیتار می‌زد و دسته‌جمعی با هم می‌خواندند که «توی سینه‌ش جان جان جان». حالا اما یکی یکی عوض می‌شدند. بعضی‌هایشان پولدار شدند، بعضی‌هایشان شیک شدند، بعضی‌هایشان درویش شدند، کتاب‌هایشان را بخشیدند، موهایشان را شینیون کردند، کراوات زدند، خسته شدند و این را سال‌ها بعد فهمیدم که خسته شده بودند و ماندند تا چند سال بعد همه بروند پای صندوق‌های رای و به اصلاحات آری بگویند. سال‌هایِ سختِ ناامیدی بود. و در چنین زمانه‌یی چپ شدن عین حماقت بود و ما البته احمق‌های خوبی بودیم که کورمال کورمال راهی پیدا می‌کردیم و چیزی می‌خواندیم و به آرمانی دل می‌بستیم که عموها و خاله‌ها گفته بودند دورانش تمام شده است.alt
اینترنت هم نبود. یعنی بود و همگانی نبود. هنوز حتی سرچ کردن را بلد نبودیم. فیلتر هم نبود یا خیلی کم بود. از لینکی به لینک دیگری می‌رفتیم و هی می‌خواندیم و هی ذخیره می‌کردیم. سال ۷۸ یا ۷۹ (۲۰۰۱ یا ۲۰۰۲) بود که از همین لینک به لینک گشتن‌ها به کتاب کنگره‌ی بین‌المللی مارکس رسیدم.  دفاع علنی و در انظار عمومی از مارکس در آن دورانِ تسلیم، نادر بود و یگانه. نمی‌گویم همه‌ی مقاله‌های کتاب را خواندم اما خوب به یاد دارم که خیلی‌هایشان را خواندم و همه را ذخیره کردم. اما این کافی نبود باید به دیگران خبر می‌رساندم که هنوز هستند کسانی که از آرمانِ ما دفاع می‌کنند. چند نسخه‌یی پرینت گرفتم و چند نسخه‌یی روی سی. دی تکثیر کردم. خیلی‌ها باید هنوز در زنجان و بعدتر در تهران آن پرینت‌ها را که کپی هم شد و آن سی. دی‌ها را داشته باشند. انتشار کنگره‌ی بین‌المللی مارکس که از همان ابتدا نسخه‌ی آنلاین آن هم بر خلاف بسیاری از کتاب‌های منتشر شده در خارج از کشور موجود بود راهنمای عمل ما نبود اما نشانه‌ی درخشانی بود از این‌که هنوز مارکس زنده است، هنوز کمونیسم زنده است، هنوز کسانی هستند که به آرمان‌هایی که آرمان ما هم بودند می‌اندیشند و در راه آن مبارزه می‌کنند. پس ما اشتباه نمی‌کردیم. عموها و خاله‌های ما بودند که اشتباه می‌کردند. بعد از آن سایت اندیشه و پیکار یکی از سایت‌هایی بود که همواره مورد مراجعه‌ی من و دوستانم بود. تلاش این سایت برای انتقال تجربه‌ی مبارزات انقلابی آمریکای لاتین و به ویژه زاپاتیست‌ها بارها مورد استفاده‌ی ما قرار گرفت. و حتا سال ۸۳ چند مقاله‌ی این سایت را البته بدون ذکر منبع و با تغییر نام مترجم در یک هفته‌نامه‌ی محلی («موج بیداری») منتشر کردیم...» (هژیر پلاسچی)

alt
کارگردان که از بالای صحنه شاهد ماجراست، از مسئول تکنیک می خواهد چراغ های سالن را روشن کند و خودش از صحنه پایین می آید و قاطی جمعیت می‌شود.

یکی از تماشاچیان می پرسد: ماجرای آن پوستر چیست.

این بار یکی دیگر از تماشاچیانی که سن و سالی ازش گذشته است از جایش بلند می‌شود و توضیح می‌دهد که خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ مجموعه شعری منتشر کرد به نام «در محاصره»، و تقریبا همزمان فیلمی از سفر ده نویسندۀ برنده جایزۀ ادبیات نوبل به فلسطین با زیر نویس فارسی. ناشر کتاب در سفری که به ایران داشت، کتاب و فیلم را با خود به ایران برد و به بعضی افراد اهل قلم معرفی کرد. مجله بخارا که در زمینۀ هنر و ادبیات برنامه های فرهنگی زیادی را برگزار کرده بود، تصمیم گرفت شب محمود درویش را در خانه هنرمندان برگزار کند. در این شب که حدود ششصد نفر در آن شرکت کرده بودند،  اشعار محمود درویش را، همان که تراب حق شناس ترجمه کرده بود، روخوانی کردند و در انتها بخش هایی از فیلم «سفر به فلسطین» را، که آن را هم تراب ترجمه کرده بود، نمایش دادند. (نقل از ناصر زراعتی)alt


البته بعدها مورد دیگری هم بود که اشعار محمود درویش با ترجمه تراب حق شناس در ایران انتشار یابد. برای مثال «در ایستگاه قطاری که از نقشه فرو افتاد» در نشریه نگاه نو و...

از دختر جوانی با صدای لرزان حرفش را قطع می‌کند و می گوید:

اجازه بدهید داستانی برایتان تعریف کنم:
«سال ۸۱ (۲۰۰۲) بود و طبق سنّت جامانده از سال‌های پس از دوم خرداد که محصول تاب آوردن اپوزسیون شبه قانونی ملّی-مذهبی از جانب حکومت بود، برای مراسم و سخنرانی به همراه رفقایم که آن روزها عمده شان به سازمان مجاهدین خلق کنونی و نیز نهضت آزادی تعلق خاطر داشتند، به حسینیه ارشاد رفته بودیم. آن سال و یکی دو سال پس از آن، هنوز برای دیدن برخی افراد و برای گرد هم آمدن، حسینیه ارشاد فرصتی محسوب می‌شد. اگرچه تنها فرصتِ آن سال‌ها نبود. اما رسمی قدیمی و برجا مانده بود که هنوز عده‌ای از جوانان را که سرشان درد می‌کرد، به حضور در اینگونه مراسم‌ فرا می‌خواند. آن جا بود که طبق معمول، لطف‌الله میثمی را هم دیدیم و در خِلال حال و احول پرسی‌ها، او از کتابی صحبت کرد که از انتشارش بی خبر بودیم. «بر فراز خلیج». از کتاب تعریف و تمجید بسیار کرد و برخی اعضای حاضر در جمع هم تأیید می‌کردند. این شد که در اولین فرصت کتاب را خریدم و خواندش را آغاز کردم. در این کتاب، اولین باری بود که تراب، برای من در ذهنم مجسّم می‌شد. پیش تر اسم او را شنیده و در این جا و آن جا نامش را به عنوان یکی از بنیانگزاران مجاهدین دیده بودم، اما برایم نامی بود کنار باقی نام‌ها. در آن کتاب تراب در ذهنم نقش انسانی پیدا کرد. یک چریک حرفه‌ای، وزیر امور خارجه سازمان، با روحیات و توانایی‌هایی ستودنی و آرمانی، در ذهن جوانی نوزده ساله، که من بودم. بعدها باز هم با رفقای آن روزگار و کسانی امثال میثمی، دکتر محمدی گرگانی، همسرش عفت موسوی و... درباره سازمان مجاهدین، تغییر ایدئولوژی در سازمان، و سرنوشت دو شقّه سازمان، بسیار صحبت‌ها به میان می‌آمد و نام تراب، چریک کمونیست خوش نام، همواره به میان می‌آمد، اما هیچ گاه، غضب و بی احترامی که از سوی برخی از این افراد، نسبت به برخی رفقا به ویژه تقی شهرام و بهرام آرام روا داشته می‌شد، درباره تراب بروز نکرد. علت این مسأله را، بعدها و در خارج از ایران و از همان اولین دیدار با رفیق متوجه شدم.» (پریسا نصرآبادی)

دختر جوان که هنوز لرزش صدایش حس می‌شود، دیگر به کارگردان توجهی ندارد. رویش را به سوی در باز سالن بر می‌گرداند، تا شاید صدایش در بیرون از سالن نیز شنیده شود، ادامه می‌دهد:

«دوم مرداد سال ۸۵ (۲۴ ژوئیه ۲۰۰۶) بود. تابستان جهنمی که با حمله اسرائیل به لبنان، خشم از صورت هایaltمان زبانه می‌کشید. در امامزاده طاهر جمع شده بودیم، به سیاق چند سال گذشته، تا ششمین سالمرگ شاعر، احمد شاملو را دسته جمعی یاد کنیم. در پایان مراسم، به همراه دیگر رفقای آن روزگار، که همگی تعلق به گرایشی از چپ دانشجویی آن دوره داشتند، در کنج قبرستان جمع شدیم و در این باره بحث کردیم که با توجه به تعطیلی دانشگاه‌ها، در این جهنّم تابستان چطور و کجا علیه حملات ضد انسانی اسرائیل جمع شویم و موضع بگیریم؟ تعدادی از افراد حاضر مخالف هرگونه موضع‌گیری بودند، چرا که معتقد بودند از آن جایی که ما نمی‌توانیم علیه حزب الله لبنان آزادانه ابراز نظر کنیم، علیه اسرائیل هم نباید پرخاشی کنیم. موضع ضعیف و به زعم اکثریت جمع غیرقابل پذیرش بود. تردیدی نداشتیم که این جنگ، اگر بشود حقیقتاً آن را جنگ نامید، نابرابر است، و موضع گیری علیه اشغالگری و کشتار سیستماتیک اسرائیل، منوط به هیچ موضع گیری و محکوم کردن طرف دیگر منازعه نیست. تصمیم ما بر آن شد که روز چهارشنبه ۴ مرداد، در پارک دانشجو، نبش تقاطع انقلاب و ولی عصر، تجمع کنیم. در این دو روز باقی مانده نیز، تدارکات قضیه که تهیه کاورهای سرخ رنگ (با تصویر حنظله)  برای پوشیدن در تجمّع و پلاکاردهای حاوی شعارهای مورد توافق جمع و نیز تصاویر مورد نظرمان alt(از جمله تصویر جرج حبش) است، انجام شود. روز چهارشنبه عصر در مکان مذکور حاضر شدیم، تجمع یک ساعته با شعارها و پلاکاردهای مستقل خود را به انجام رساندیم و از غافلگیر شدن نیروهای امنیتی که نمی‌توانستند به یک تجمع غیر مترقّبه در حمایت از مبارزات مردم فلسطین و علیه جنگ افروزی‌های امپریالیستی، حمله کنند، اندکی تفریح کردیم. چهره‌هاشان که سرگشته در اطراف ما می‌چرخیدند و با بیسیم تنها به "مرکز" گزارش می‌دادند بی آن که تماس اضافی با ما برقرار کنند، در خاطرم مانده است.
متأسفانه در آن روزها نمی‌دانستم چطور می‌توانم با رفیق تراب تماسی حاصل کنم. به سایت اندیشه و پیکار که آن روزها شمایل قدیمی‌اش را داشت همیشه سر می‌زدم و حتی منتظر بودم ببینم آیا خبر این تجمع ما در سایت منعکس می‌شود یا نه. فکر می‌کردم رفقای اندیشه و پیکار از معدود جریاناتی هستند که از چنین خبری به وجد می‌آیند. اما متأسفانه خبر این تجمع چندان در فضای مجازی انعکاس نداشت و ما نیز آن روزها راه و رسم اطلاع رسانی اینترنتی را خوب نمی‌دانستیم.» (پریسا نصرآبادی)

کارگردان به قصد کوتاه کردن سخن از او با لحن دوستانه ای می پرسد:
برای شما چه اهمیتی داشت که تراب با خبر بشود یا نه؟

همان دختر، اینبار باصدایی اندوهگین پاسخ می‌دهد:
«برای من هم، چنان که برای اغلب رفقای هم دوره من، تراب حق شناس با نام فلسطین تداعی می‌شود. تراب مثل ساعتی بود که باید به اقتضای تغییر فصل و گذر روزها، به آن نگاه کنیم تا دقت زمان را با آن بسنجیم.» (پریسا نصرآبادی)

اینبار کارگردان صدایش جدی تر می‌شود: چطور می‌توانید چنین ادعایی داشته باشید؟

به جای آن دختر، یک جوان عینکی از آخرین صندلی سمت چپ سالن بلند می‌شود و می‌گوید:
«جغرافیای نسل من در زمانه ی پس از سرکوبِ جنبش کمونیستی و تبدیل شدنِ مماشات گرانِ مصلحت اندیش به متفکران قوم چنین بود! جغرافیایی در میانه‌ی روایت‌های کژدیسه از تاریخ و جایی که به واقع مزد گورکن از آزادی آدمی بیش بود. سرزمینی که در آن چنگ درانداختن در مرده ریگِ باستان گرایی، تکاپوهای مالیخولیایی برای روایتِ آزادی خواهانه از مذهب و سرگیجه‌های آکادمیک بر مدار تجدد، گذار و مردمسالاری سکه‌ی رایج بود و هر آن گونه خوانش خلاف آمد از تاریخ همچون جُذام به گوشه و حاشیه تبعید می‌گردید.
برای همچون منی که جزو ناتوان ترین دست و پا زنندگان در این جغرافیای تیره بودم، زمزمه کردن واژه‌گان محمود درویش همچون راز استقامت بود و کشف نام تراب حق شناس پلی برای رسیدن به هوایی تازه.
برای سالها در ایران و در میان آن دو روایت مسلط تنها به مدد این روایت سرخ مقاومت کردیم تا چفیه بستن ما خاری باشد توامان هم در چشمان سپاه آن حضرت و هم در چشمان آنها که به خیال خام خود زدن فلسطین را شکلی از مقاومت منفی در برابر حاکمیت می‌دانستند.» (محمد غزنویان)

مرد جوان به صندلی خالی خیره می ماند و سکوت می‌کند. تو گویی منتظر جوابی مانده باشد.

برای چند لحظه در سالن سکوت بر قرار است. کارگردان باز اختیار کلام به دست می‌گیرد و می‌گوید:

برای من این سوال مطرح است که چگونه یک تبعیدی، می‌تواند صدایش را این گونه در کشورش به گوش این و آن برساند؟ آیا تمام این اعمال مدیون انسانی‌ست استثنایی یا حاصل تجربه‌ای‌ست جمعی که تراب هم به آن وفادار مانده بود و هم آن را نمایندگی می‌کرد؟ آیا نکتۀ دیگری هم هست که او را از همدوره‌هایش متمایز کند؟

همان دختری که با صدایی لرزان سخن می گفت باز از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
«یکی از مهم ترین مواردی که با نام تراب در ذهن ما گره خورده، و اساساً می‌توانم بگویم تراب در این زمینه عمیقاً برای ما الهامبخش بوده، مسأله مبارزه مخفی و نقد علنی گرایی افراطی بود. به ویژه از سال ۸۵ به بعد که نقد اندیشه یک جریان سیاسی، حزب و چهره‌ها و علنی گرایی مطلوب این جریان در دستور کار ما قرار گرفت، بی چهره و مخفی بودن، آن گونه که رفیق تراب عملاً مروّج آن بود، برای ما بسیار آموزنده و محل رجوع بود.» (پریسا نصرآبادی)

در همین زمان سرایدار وارد سالن می‌شود، حرف دختر را قطع می کند و خبر می‌دهد: alt
دیگر وقت بیرون رفتن فرا رسیده است، باید سالن‌ را ترک کرد. باید هوای تازه تنفس کرد و سؤال‌ها را به خیابان‌ها برد...

بازیگران به سوی در راه می‌افتند.

آن سوتر یکی سرود انترناسیونال زمزمه می‌کند...




- - - - - - - - - -
منابع:  یادداشت های پریسا نصرآبادی، هژیر پلاسچی، محمد غزنویان و روایت ناصر زراعتی، به علاوه: نشریه دانشجویی خاک، مجلۀ بخارا، مجلۀ نگاه نو، مجلۀ آدینه، روزنامه کیهان چاپ تهران

 

بهرام قدیمی

از طرف جمع اندیشه و پیکار

آوریل ۲۰۱۶