http://www.thesis11.com/Article.aspx?Id=65
فاجعه به مراتب بهتر است از وجود نداشتن.
دو شيوهي ايدئولوژيک متفاوت براي پيچاندن مطلب و در هالهي ابهام پيچيدن حقيقت وجود دارد که بههيچ عنوان نبايد با هم قاتي شوند: يکي شيوهي ليبرالدموکراتيک و ديگري شيوهي فاشيستي. شيوهي اول دستاندرکار طرح کليتي دروغين است: سوژه از آزادي/برابري دفاع ميکند، اما بدون آگاهي از شروط ضمني ناگزيري که، دقيقاً به لحاظ صورت يا فرمشان، گسترهي آزادي/ برابري را محدود ميسازند (قائلشدن حقوق ويژه براي اقشار معيني از جامعه: ثروتمندان، مردان، آنانکه به نژاد يا فرهنگي معين تعلق دارند). شيوهي دوم در مورد تخاصم اجتماعي (آنتاگونيسم) و دشمن نشاني غلط ميدهد: مبارزهي طبقاتي جايش را به مبارزه بر ضدّ يهوديان ميدهد، و خشم مردم از بابت استثمار به جاي خود مناسبات سرمايهداري به سوي «توطئهي يهودي» منحرف ميشود. پس اگر به زبان سادهانگارانهي هرمنيوتيکي بگوييم، در مورد اول وقتي سوژه ميگويد «آزادي و برابري» در واقع منظورش «آزادي تجارت و برابري در برابر قانون» و چيزهايي از اين دست است؛ و در مورد دوم وقتي سوژه ميگويد «علت بدبختي ما يهودياناند» در واقع منظورش اين است که «علت بدبختي ما سرمايهي کلان است». روشن است که اين دو شيوه نامتقارناند ــ باز هم به زبان ساده بگوييم: در مورد اول، محتواي «خوبِ» آشکار (آزادي/ برابري) بر محتواي «بدِ» پنهان (حذف و طرد طبقاتي و ديگر تبعيضهاي اجتماعي) سرپوش ميگذارد؛ حال آنکه در مورد دوم، محتواي «بدِ» آشکار (يهودستيزي) بر محتواي «خوبِ» پنهان (پيکار طبقاتي، بيزاري از استثمار) سرپوش ميگذارد.
براي هر کس که دستي در نظريهي روانکاوي دارد، ساختار دروني دو شيوهي ايدئولوژيکي فوق، همانا ساختار زوج سمپتوم/ فتيش است: حدود و ثغور ضمني همان علايم يا سمپتومهاي برابريطلبي ليبرالياند (جلوههاي منفردي از بازگشت حقيقتي واپسزده)، و حال آنکه «يهودي» همان بتواره يا فتيش فاشيستهاي يهودستيز است («واپسين چيزي که سوژه ميبيند» پيش از مواجهه با مبارزهي طبقاتي). اين عدم تقارن، پيامدهاي بسيار مهمي براي فرايند راززدايي از شيوههاي ايدئولوژي دارد: دربارهي برابريطلبي ليبرالي کافي نيست به سياق مارکسيستهاي قديمي اشاره کنيم به شکاف ميان ظاهر ايدئولوژيکي فرم کلي قانون و علائق جزئي يا خاصي که در عمل پشتوانهي قانوناند ــ روشي که در ميان منتقدان چپ هوادار اخلاق و ادب سياسي بسيار معمول است. استدلال نقيض انتقاد فوق (استدلال نظريهپردازاني چون کلود لوفور1 و ژاک رانسير2) که ميگويد فرم هرگز «فرم محض» نيست بلکه هميشه ديناميکي از آنِ خود دارد که ردپاهايي در عرصهي مادي حيات اجتماعي بهجا ميگذارد کاملاً صحيح است ــ خود «آزادي صوري» بورژوايي بود که فرايند مطالبات و فعاليتهاي سياسي، از اتحاديههاي کارگري تا جنبش حقوق زنان، را به راه انداخت، مطالباتي که در مجموع «مادي» بودهاند. بايد در برابر اين وسوسهي کلبيمشربانه مقاومت کرد که ميخواهد آزادي صوري را صرفاً توهمي بداند که بر واقعيتي متفاوت سرپوش ميگذارد. و اين يعني افتادن در دام رياکاري استالينيستي کهني که آزادي بورژوايي «صرفاً صوري» را مسخره ميکرد: اگر اين آزادي صرفاً صوري بود و هيچ خللي در مناسبات واقعي قدرت ايجاد نميکرد، پس چرا رژيم استاليني آن را مجاز نميشمرد؟ چرا آنهمه از آن واهمه داشت؟
بدينقرار راززدايي از ايدئولوژي به کمک تفسير شيوههاي مختلف آن کار بالنسبه راحتي است، زيرا تنش ميان فرم و محتوا را فعال ميکند: ليبرالدموکرات «صادق»، اگر منطق خود را تا آخر ادامه دهد، بايد بپذيرد که محتواي مقدمات ايدئولوژياش به فرم آن خيانت ميکند و از اينروي فرم (اصل موضوع برابريطلبي) را از طريق تعبيهي کاملتر آن در محتوا راديکال ميکند. (بديل اصلي همانا پناهبردن به کلبيمسلکي است: «ما ميدانيم برابريطلبي رؤيايي محال است، پس بياييد وانمود کنيم برابريطلبيم اما در خفا محدوديتهاي ناگزير آن را بپذيريم...»). در مورد «يهودي» به مثابهي فتيش فاشيستي، راززدايي به کمک تفسير به مراتب دشوارتر است (وبدينسان بايد بر اين يافتهي باليني صحه گذاشت که بيمار فتيشيست را نميتوان از طريق تفسير «معنا»ي فتيش او معالجه کرد ــ فتيشيستها از فتيش خود احساس رضايت ميکنند و هيچ نيازي به خلاصي از آن نميبينند). اين در چارچوب سياست عملي بدين معناست که «روشنکردن» ذهن کارگر استثمارشدهاي که «يهوديان» را مسبب فلاکت خود ميداند تقريباً محال است، و نميتوان به او توضيح داد که چرا «يهودي» دشمني کاذب و فرضي است، چيزي ساخته و پرداختهي دشمن حقيقياش (يعني طبقهي حاکم) که قصد دارد مبارزهي حقيقي را در پردهي ابهام کشد و بدينسان بهجاي پيکار با «سرمايهداران» به دشمني با «يهوديان» برخيزد. (تجربه هم نشان ميدهد در حاليکه بسياري از کمونيستهاي آلمان در دهههاي 1920 و 1930 به نازيها پيوستند و بسياري از کمونيستهاي سرخوردهي فرانسوي در دهههاي اخير به جرگهي هواداران «جبهه ملي» لوپن روي آوردهاند، تقريباً هيچ موردي از فرايند عکس اين روي نداده است.) بگذاريد رک و بيپرده قضيه را سياسي کنيم: بدينترتيب با اين پارادوکس مواجهيم که گرچه فاعل فرايند ايدئولوژيک اول در وهلهي نخست دشمن است («بورژوا»ي ليبرالي که خيال ميکند در راه آزادي و برابري همگان پيکار ميکند)، و با آنکه فاعل فرايند ايدئولوژيک دوم در وهلهي نخست «از خود ما» است (خود محروماني که فريب ميخورند و خشم خويش را متوجه دشمني فرضي ميکنند)، در مورد اول فرايند عملي و مؤثر راززدايي از ايدئولوژي بهمراتب آسانتر است.
نظر به وضعيت کنوني مبارزات ايدئولوژيکي، آنچه گفته شد به اين معناست که دستکم بايد با بدگماني عميق به آن چپگراياني نگريست که ميگويند نهضتهاي عوامزدهي بنيادگراي اسلامي اساساً جنبشهايي رهاييبخش و ضداستکباري و از اينروي طرف «ما» هستند، و ميگويند اين حقيقت که اين جنبشها برنامههاي خود را در چارچوبهاي مستقيماً ضدروشنگري و ضدکليگرايي صورتبندي ميکنند و گاهي به يهودستيزيِ صريح نزديک ميشوند صرفاً نشانهي آشفتگي نظري به علت درگيرشدن آنها با شرايط آني و عاجل مبارزه است («وقتي آنها ميگويند با يهوديان دشمناند منظورشان در واقع اين است که دشمن استعمارگران صهيونيستاند»). بيبرو برگرد بايد در برابر اين وسوسه مقاومت کرد که اگر احياناً با يهودستيزيِ اعراب مواجه شديم آن را بهمثابهي عکسالعملي «طبيعي» به وضع رقتانگيز و فلاکتبار فلسطينيان «درک» کنيم: هيچ راهي براي «درک» [همدلانهي] اين واقعيت وجود ندارد که در بسياري (و چه بسا همهي) کشورهاي عربي همچنان به هيتلر به چشم يک قهرمان مينگرند و در کتابهاي مدارس ابتدايي انواع و اقسام افسانههاي سنتي ضديهودي يافت ميشود، از پروتکلهاي جعلي مشايخ صهيون تا ادعاهايي نظير اينکه يهوديان در آيينها و مناسک قرباني خود از خون بچههاي مسيحي (يا عرب) استفاده ميکنند. اين ادعا که اين يهودستيزي شکل جابهجاشدهاي از مقاومت در برابر سرمايهداري است بههيچعنوان آن را توجيه نميکند: جابهجايي در اينجا نه عملياتي فرعي بلکه فرايند بنيادين مبهمسازي ايدئولوژيک است. لازمهي ادعاي مذکور اين تصور است که، در درازمدت، يگانه راه مبارزه با يهودستيزي نه تبليغ و اشاعهي ارزشهايي چون تساهل و تسامح ليبرالي بلکه صورتبندي انگيزهي زيربنايي و نهفتهي ضدسرمايهداري آن به شيوهي مستقيم و جابهجاناشده است. به محض آنکه اين منطق را بپذيريم، نخستين گام را در مسيري برداشتهايم که پايانش اين نتيجهي کاملاً «منطقي» خواهد بود که، چون هيتلر هم وقتي از «يهوديان» سخن ميگفت «منظور واقعي»اش سرمايهداران بود، او نيز لاجرم در پيکار عليه استکبار جهاني متحد استراتژيک ما به شمار ميآيد، چرا که دشمن اصلي استکبارِ انگليسيـآمريکايي است. (و اين نحوهي استدلال چيزي بيش از لفاظي محض است: نازيها در عمل باني و حاميِ مبارزات ضداستعماري در کشورهاي عربي و هندوستان بودند و بسياري از نئونازيها بهراستي با مبارزهي اعراب عليه دولت اسرائيل ابراز همدلي ميکنند. آنچه سيماي منحصربهفرد ژاک ورژس، «وکيل مدافع ترور»، را به پديدهاي جهاني بدل ميسازد اين است که او تجسم بارز گزينهي «همبستگي» ميان فاشيسم و استعمارستيزي است.) اشتباهي مهلک خواهد بود اگر گمان بريم لحظهاي فراخواهد رسيد که فاشيستها را متقاعد خواهيم ساخت که دشمن «واقعي»شان سرمايه است و آنها بايد فرم جزئيگراي مذهبي/ قومي/ نژادپرستانهي ايدئولوژيشان را کنار اندازند و به مبارزان کليگرايي برابريطلبانه بپيوندند. بنابراين بايد به صراحت روي اين شعار خطرناک که «دشمن دشمن من دوست من است» خط بطلان بکشيم زيرا ما را به صرافت مياندازد تا در جنبشهاي بنيادگراي اسلامي به دنبال رگههاي «مترقي» و پتانسيل ضداستکباري بگرديم. عالَم ايدئولوژيکي جنبشهايي چون حزبالله لبنان استوار است بر تيرهوتار نمودن تمايزهاي ميان نوامپرياليسم کاپيتاليستي و جنبشهاي رهاييبخش مترقي و سکولار: در چارچوب فضاي ايدئولوژيکي حزبالله، نهضتهايي چون جنبش رهايي زنان، دفاع از حقوق مردان همجنسخواه و نظاير آنها چيزي نيستند جز جنبهي اخلاقي «منحط» استکبار جهاني و امپرياليسم غربي... به اعتقاد بديو «اين جنبشها محدوديتي دروني دارند زيرا اسير خودجدابيني و جزئيگرايي مذهبياند ــ اما آيا آنگونه که از ظاهر حرف بديو بر ميآيد اين محدوديت صرفاً نقيصهاي کوتاهمدت است که اين جنبشها (بايد) در بهاصطلاح مرحلهي «ثانوي و بالاتر» رشد خود بر آن غلبه کنند، يعني زماني که مطالبات خود را کلي و همهشمول خواهند ساخت؟ حق با بديو است که مسأله در اينجا نه خود مذهب بلکه جزئيگرايي و خودجدابيني آن است ــ اما آيا اين خودجدابيني هماينک محدوديت مهلک جنبشهايي نيست که ايدئولوژيشان در ضديت مستقيم با روشنگري است؟
دقيقتر بگوييم، بايد تصريح کرد که محدوديت دروني اين جنبشها نه خود خصلت مذهبي آنها (هرقدر هم که «بنيادگرايانه» باشد) بلکه نگرش عمليـ ايدئولوژيکي آنها به پروژهي رهاييبخشِ کليگراي مبتني بر اصل موضوع برابري است. براي روشنشدن اين نکتهي کليدي، مورد تراژيک جماعت کانودوس را در برزيل انتهاي قرن نوزدهم به ياد آوريد: جماعتي «بنيادگرا» (اگر چنين چيزي اصلاً وجود داشته باشد) به رهبري «مستشار» متحجري که مدافع حکومت ديني (تئوکراسي) و بازگشت سلطنت بود ــ اما در عين حال اين جماعت مصداق اتوپياي کمونيستي تحققيافتهاي بود بدون هيچ پول يا قانون، همراه با مالکيت اشتراکي، همبستگي کامل مبتني بر برابري زنان و مردان، حق طلاق و غيره ــ اين همان جنبهاي است که جايش در بنيادگرايي اسلامي خالي است، مهم نيست اين جريان تا چه حد خود را «ضداستکباري» جا بزند. مويشه پوستن اين نکته را به صراحت بيان کرده است:
ماهيت فاجعهبار جنگ عراق و به بيان عامتر سياستهاي دولت بوش نبايد بر اين واقعيت سرپوش بگذارد که در هر دو مورد نيروهاي مترقي با چيزي مواجه شدند که ميبايست دوراههاي دشوار تلقي شود: جنگي ميان نيروي متجاوز استکبار جهاني و جنبشي عميقاً ارتجاعي و ضدجهانيسازي در يک مورد، و رژيم فاشيستي سفاک در مورد ديگر. [...] از اينروي يهودستيزي ممکن است ظاهري ضدهژموني به خود بگيرد. به همين سبب بود که اگوست ببل، رهبر حزب سوسيالدموکرات آلمان، يک قرن پيش يهودستيزي را سوسياليسم احمقها توصيف کرد. نظر به مراحل بعدي تحول يهودستيزي، در ضمن ميتوان آن را استکبارستيزيِ احمقها ناميد. [...] اما بسياري از چپهاي اروپا بهجاي آنکه اين شکل ارتجاعي از مقاومت را به شيوههايي تحليل کند که به تقويت شکلهاي مترقيتر مقاومت ياري رساند، يا آن را اساساً ناديده گرفتهاند يا آن را بهمنزلهي عکسالعملي نابجا (هرچند قابل درک) به سياستهاي فاجعهبار اسرائيل در غزه و کرانهي باختري توجيه کردهاند. [...] مخالفت اين جنبشها با ايالات متحد در راه رسيدن به بديلي مترقيتر نبوده است. بر عکس، رژيم بعث در عراق ــ رژيمي که سرکوبگري و ددمنشياش روي همهي رژيمهاي سفاک تاريخ را سفيد کرد، از جمله رژيمهاي نظاميِ جنايتکار شيلي و آرژانتين در دهههاي 1970 و 1980 ــ بههيچعنوان نظامي مترقي (بالقوه يا بالفعل) نبود.3
اما حتي در مورد جنبشهاي «آشکارا» بنيادگرا هم نبايد به رسانهها اعتماد کرد. معمولاً طالبان را يک گروه بنيادگراي اسلامي نمايش ميدهند که حکومت خود را به ضرب زور و ارعاب تحميل کرد ــ با اينحال، هنگامي که طالبان در بهار 2009 قدرت را در درهي سوات در پاکستان به دست گرفتند نيويوکتايمز نوشت که آنها «شورشي طبقاتي را مهندسي کردند که از شکافهاي عميق ميان گروه کوچکي از زمينداران ثروتمند و اجارهکاران بيزمينشان بهرهبرداري ميکند»:
در سوات، گزارشهاي کساني که از آنجا گريختهاند هماينک نشان ميدهد که طالبان قدرت را با بيرونراندن حدود 50 زمينداري قبضه کردند که اختيار امور را بهدست داشتند. براي اين منظور ستيزهجويان، دهقانان را در قالب دستههاي مسلحي سازماندهي کردند که بدل به نيروهاي ضربتي آنها شدند. [...] توانايي طالبان در بهرهبرداري از اختلافهاي طبقاتي بُعد تازهاي به شورش ميافزايد و هشداري است دربارهي مخاطرههاي پيشروي کشور پاکستان که همچنان سرزميني عمدتاً فئودالي است. «محبوب محمود» وکيل آمريکايي پاکستانيتبار و همکلاس سابق پرزيدنت اوباما گفته است «مردم پاکستان آمادگي روحي و رواني براي انقلاب را دارند». ستيزهجويان سُني کمال استفاده را از اختلافات طبقاتي عميقي ميبرند که از ديرباز در پاکستان ريشه دوانيده است. به گفتهي محمود «خود ستيزهجويان نيز در وعده و وعيدهايشان نه فقط از حرمت موسيقي و تحصيل بلکه همچنين از عدالت اسلامي، حکومت کارآمد و توزيع مجدد ثروتها دم ميزنند. 4
توماس آلتيزر5 پيامدها و دلالتهاي ضمني اين دادههاي جديد (به گوش ما غربيها) را به دقت باز نموده است: «بالاخره اين قضيه دارد روشن ميشود که طالبان نيروي آزاديبخشي حقيقي است که به حکومت فئودالي کهن پاکستان حمله ميکند و اکثريت وسيع دهقانان را از شر حکومت خلاص ميکند. [...] خوشبختانه هماينک با انتقادي حقيقي از دولت اوباما مواجهيم که به مراتب از دولت بوش خطرناکتر است، هم بدين علت که آزاديِ عملي چنين وسيع پيدا کرده و هم بدين سبب که دولتي به مراتب نيرومندتر است.» پيامد سياسي اين پارادوکس همانا تنشي حقيقتاً ديالکتيکي ميان استراتژي بلندمدت و ائتلافهاي کوتاهمدت تاکتيکي است: اگرچه در بلندمدت، مؤفقيت پيکارهاي راديکال رهاييبخش در گرو بسيج طبقات فرودستي است که امروزه اسير پوپوليسم بنيادگرايانهاند، دستزدن به ائتلافهاي کوتاهمدت با ليبرالهاي برابريطلب بهعنوان بخشي از پيکار عليه تبعيضهاي جنسي ونژادي هيچ ايرادي ندارد.
پديدههايي چون طالبان نشان ميدهد که تز قديمي والتر بنيامين که ميگويد «هر موردي از ظهور فاشيسم گواه انقلابي شکستخورده است» نه تنها امروز صادق است بلکه از هميشه بيشتر مصداق دارد. ليبرالها دوست دارند شباهتهاي ميان «افراطيون» چپ و راست را گوشزد کنند: ارعاب و اردوگاههاي هيتلر تقليدي بود از حکومت ارعاب بلشويکها و حزب لنيني امروزه در هيأت القاعده زنده شده است ــ بله، درست است اما معناي اين همه چيست؟ اين قضيه را همچنين ميتوان نشانهي آن گرفت که فاشيسم درست پا جاي انقلابهاي چپ ميگذارد: ظهور فاشيسم هر آينه شکست چپ است اما در عين حال گواهي است بر وجود نوعي نارضايتي و پتانسيلي انقلابي که چپ قادر به بسيج آن نبود. آيا همين قضيه در مورد آن پديدهاي صادق نيست که گروهي آن را «فاشيسم اسلامي» ناميدهاند؟ آيا ظهور اسلامگرايي راديکال دقيقاً همبستهي غيبت چپ سکولار در کشورهاي اسلامي نيست؟ امروز که افغانستان را نمونهي کامل يک کشور بنيادگراي اسلامي تصوير ميکنند، چه کسي يادش ميآيد افغانستان سيسال پيش از اين کشوري بود با سنت سکولاري نيرومند، تا بدان حد که حزب کمونيستي قدرتمند مستقل از اتحاد شوروي در آنجا به قدرت رسيد؟ اين سنت سکولار در کجا از صحنه خارج شد؟ در اروپا، دقيقاً همين بلا بر سر بوسني آمد: در دهههاي 1970 و 1980 بوسني و هرزگوين به لحاظ (تنوع و تکثر) فرهنگي جذابترين و زندهترين جمهوري يوگسلاوي بود، با سينمايي پيشرو و مطرح در سطح بينالمللي و سبک منحصربهفردي از موسيقي راک؛ در بوسنيِ امروز اما نيروهاي بنيادگرايي بسيار قوي و مؤثر فعالاند (همچون دار و دستهي بنيادگراي مسلماني که در سپتامبر 2008 وحشيانه به راهپيمايي مردان همجنسخواه در سارايوو يورش بردند). علت اصلي اين سير قهقرايي، وضعيت يأسآلود مسلمانان بوسنيايي در جنگ 1995-1992 است، آن هنگام که قدرتهاي غربي پشت آنها را در برابر صربهاي تا بن دندان مسلح خالي کردند. (و همچنان که تامس فرانک روزنامهنگار آمريکايي نشان داده است همين قضيه در مورد کانزاس صادق است، يعني نسخهي آمريکايي افغانستان: همان ايالتي که تا دههي 1970 بستر رشد پوپوليسم چپگراي راديکال بود امروزه جولانگاه بنيادگرايان مسيحي شده است6 ــ آيا اين گواه ديگري نيست بر تز والتر بنيامين که هر موردي از فاشيسم نشانهاي است از انقلابي شکستخورده؟)
بياييد قضيهي ذيل را بررسي کنيم: آيا استفاده از اصطلاح «فاشيسم اسلامي» (پيشنهاد کساني چون فرانسيس فوکوياما و برنار آنريـ لوي) وجهي دارد؟ اين اصطلاح از دو جهت مسألهدار است، نه فقط به علت صفت دينياش (در آنصورت آيا حاضريم فاشيسم غربي خود را نيز «فاشيسم مسيحي» بناميم؟ ــ فاشيسم به ذات خودش کافي است و نياز به هيچ صفتي ندارد) بلکه خود نسبتدادن صفت «فاشيستي» به جنبشها و دولتهاي «بنيادگرا»ي اسلامي مسألهساز است. شک نيست که يهودستيزي (آشکار يا نهان) در اين جنبشها و دولتها حضور دارد و بيترديد پيوندهاي تاريخي ميان ناسيوناليسم عربي و فاشيسم و نازيسم اروپايي وجود داشته است؛ اما يهودستيزي همان نقشي را فاشيسم اروپايي ايفا کرده در بنيادگرايي اسلامي بازي نميکند: در فاشيسم اروپايي، يهوديان نقش «مزاحمان» اجنبي را بازي ميکنند که مسبب تجزيه و فروپاشيِ جامعهي (سابقاً) «هماهنگ» ما به حساب ميآيند ــ يک تفاوت بزرگ هست که بههيچوجه نميتوان از قلم انداخت. از نظر نازيها، يهوديان بزرگترين دشمن بودند زيرا مردماني بيريشه و بيدولت و خانهبهدوش بودند که اجتماعي را که درونش زندگي ميکردند به فساد و تباهي ميکشاندند؛ از اينروي براي نازيها «دولت اسرائيل» راهحلي (يا دستکم يکي از راهحلها) براي معضل يهود بود ــ تعجبي ندارد که، پيش از تصميم به قتلعام يهوديان، نازيها در اين فکر بودند که به يهوديان سرزميني ببخشند (از ماداگاسکار تا خود فلسطين) تا دولتي براي خود تأسيس کنند. بالعکس براي عربهاي «ضدصهيونيسم» امروزه معضل خود دولت اسرائيل است: راديکالترينهايشان خواستار محو دولت اسرائيلاند، يعني خواستار بازگشت يهوديان به وضعيت بيدولتي و خانهبهدوشي.
ما همه با آن دسته از دشمنان کمونيسم آشناييم که مارکسيسم را همان «اسلام قرن بيستم» توصيف ميکنند که به جزمانديشي انتزاعي اسلام رنگ و بويي دنيوي (سکولار) ميدهد. پير آندره تاگيف، مورخ ليبرال يهودستيزي، اين توصيف را وارونه گردانيد: رفته رفته معلوم ميشود که اسلام همان «مارکسيسم قرن بيستويکم» است که پس از سقوط کمونيسم همچنان با خشونت عليه سرمايهداري ميستيزد. اما اگر ايدهي بنيامين دربارهي فاشيسم را مدنظر گيريم، مارکسيستها به راحتي ميتوانند «هستهي عقلاني» اين قبيل وارونهسازيها را بپذيرند. فاجعهبارترين نتيجهاي که ميتوان از اين منظومه گرفت نتيجهاي است که مويشه پوستن و بعضي همکارانش گرفتهاند: از آنجا که هر بحراني که فضايي براي چپ راديکال باز ميکند در ضمن به يهودستيزي ميدان ميدهد، بهتر آن است که از سرمايهداري مؤفق حمايت کنيم و اميد داشته باشيم هيچ بحراني در کار نخواهد بود. اگر اين استدلال را تا به آخر ادامه دهيم به اين نتيجه ميرسيم که در نهايت ضديت با سرمايهداري به ذات خود همان يهودستيزي است... در ردّ چنين استدلالي است که بايد شعار آلن بديو را تکرار کرد، خانهخرابي بهتر است از بيخانگي [يا فاجعه به مراتب بهتر است از وجودنداشتن: mieux vaut un désastre qu’un désêtre]: بايد به مخاطرهي وفاداري به يک رخداد تن داد، حتي اگر آن رخداد به «خانهخرابي يا فاجعهاي نامعلوم» بينجامد. تفاوت ميان ليبراليسم و چپ راديکال اين است که گرچه هر دو به سه عنصر واحد ارجاع ميدهند (ميانهروي ليبرال، راست پوپوليست، چپ راديکال) اما آن سه عنصر را در موضعي از بيخوبن متفاوت قرار ميدهند: از نظر ميانهروهاي ليبرال، راست و چپ راديکال هر دو شکلهايي از ظهور تندروي «توتاليتر»ي واحدند، و حال آنکه از نظر چپها يگانه انتخاب حقيقي ميان چپبودن و پيوستن به جريان ليبرال غالب است، و راست «راديکالِ» پوپوليست چيزي نيست مگر علامت يا سمپتوم ناتواني ليبراليسم در مواجهه با تهديد چپگرايي. امروزه هر وقت ميشنويم سياستمداري يا ايدئولوژيستي ما را در برابر دوراههي آزاديهاي ليبرالي و ظلموستم بنيادگرايان قرار ميدهد و سپس باد به غبغب انداخته (از روي استفهام انکاري) ميپرسد «راستي دلتان ميخواهد زنها از حيات عمومي حذف شوند و از حقوق ابتداييشان محروم گردند؟ واقعاً دلتان ميخواهد هر کسي دين را مورد انتقاد يا استهزاء قرار داد اعدام شود؟»، آنچه بايد سوءظن ما را برانگيزد همان بديهيبودن جواب است ــ آخر، چه کسي اينها را ميخواهد؟ مسأله اين است که اينگونه کليگوييهاي سادهانگارانهي ليبرالي مدتهاست که سادگي و بيغرضياش را از دست داده. به همين سبب از نظر يک چپگراي راستين، دعواي ميان رواداريِ ليبرالي و بنيادگرايي در نهايت دعوايي کاذب است ــ دور باطلي است ميان دو قطبي که همديگر را توليد ميکنند و پيشفرض ميگيرند. در اينجا بايد گامي هگلي به عقب برداشت و خود معياري را زيرسؤال برد که هراس و وحشت ناشي از بنيادگرايي را بر اساس آن ميسنجند. ليبرالها ديري است که حق داوري خود را از دست دادهاند. آنچه را هورکهايمر مدتها پيش گفته بود بايد دربارهي بنيادگراييِ امروز عيناً تکرار کرد: آنان که حاضر نيستند دربارهي ليبرالدموکراسي و اصول والاي آن (با نگاهي انتقادي) صحبت کنند بايد دربارهي بنيادگرايي مذهبي نيز سکوت پيشه کنند. و طرفهتر آنکه دعواي ميان اعراب و دولت اسرائيل در خاورميانه نيز دعوايي سراپا کاذب است: حتي اگر همهي ما بر اثر اين نزاع به درَک واصل شويم، اين دعوايي است که دعواهاي واقعي را در پردهي ابهام ميپوشاند. بدينترتيب، در خاورميانه بهراستي چه ميگذرد؟
براي پيبردن به اخبار واقعي، گاهي اوقات کافي است دو آيتم مجزاي خبري را در کنار هم بخوانيم ــ معناي واقعي از بطن همين پيوند بر ميآيد، همچون جرقهاي که بر اثر اتصالي در يک مدار ايجاد ميشود. مطابق گزارشها7 در اول مارس 2009، حکومت اسرائيل درصدد بود تا 70 هزار واحد مسکوني جديد در يهودينشينهاي سرزمينهاي اشغالي در کرانهي باختري احداث کند؛ اگر اين برنامه اجرا ميشد ميتوانست تعداد يهوديان ساکن زمينهاي اشغالي فلسطينيان را حدوداً 300 هزار تن اضافه کند ــ اقدامي که نه تنها هرگونه بختي را براي تأسيس يک دولت فلسطيني پايدار از ميان ميبرد بلکه زندگي هرروزهي فلسطينيان را نيز مختل ميساخت. يکي از سخنگويان حکومت اسرائيل اين گزارش را تکذيب کرد، با اين استدلال که برنامههاي شهرکسازي محدودتر از اين حرفها و احداث خانههاي جديد در شهرکها عملاً نيازمند تأييد وزير دفاع و نخستوزير بود. با اينحال همان وقت نيز 15 هزار پروژه به تأييد کامل رسيده بود؛ وانگهي تقريباً 20 هزار واحد مسکوني در زمينهايي واقع شدهاند که بسيار دورند از «خط سبز»ي که اسرائيل را از کرانهي باختري جدا ميکند، يعني در مناطقي که اسرائيل نميتواند توقع داشته باشد در هيچيک از پيمانهاي صلح احتمالي با فلسطينيها در آينده آنها را نگه دارد. نتيجه واضح است: اسرائيل گرچه در کلام از راهحل تشکيل دو دولت مستقل حمايت ميکند، با اقدامات خويش وضعيتي ايجاد ميکند که آن راهحل را در عمل ناممکن خواهد کرد.
در همان روز که رسانهها پر شدند از اين گزارشها (دوم مارس)، هيلاري کلينتون راکتپراني از جانب غزه را اقدامي «کلبيمسلکانه و نفعطلبانه» خواند و ادعا کرد: «شکي نيست که هر ملتي، از جمله اسرائيل، نميتواند بيکار بايستد و نظارهگر راکتهايي باشد که سرزميناش و مردمانش را هدف قرار دادهاند.» ولي آيا فلسطينيها بايد بيکار بايستند و تماشا کنند که هر روز بخشي از خاک کرانهي باختري از ايشان غصب ميشود؟ وقتي ليبرالهاي صلحپرست اسرائيلي جنگ خود با فلسطينيها را در چارچوبي «متقارن» و خنثي عرضه ميکنند و ميپذيرند که در هر دو طرف دعوا افراطيوني هستند که مخالف صلحاند و چه و چه، بايد اين پرسش ساده را پيش کشيد: در خاورميانه چه اتفاقي روي ميدهد هنگامي که در تراز سياسيـ نظامي مستقيم در آنجا هيچ اتفاقي روي نميدهد (يعني زماني که هيچ تنشي، هيچ حملهاي و هيچ مذاکرهاي در ميان نيست)؟ اتفاقي که ميافتد همانا فرايند آهسته و بيوقفهي غصب زمينهاي فلسطينيان در کرانهي باختري است: فرايند تدريجي مسدودکردن شريانهاي اقتصاد فلسطين، تجزيهي دائمي سرزمين فلسطينيان، احداث شهرکهاي يهودينشين جديد، واداشتن کشاورزان فلسطيني به ترک زمينهاي خود (با انواع و اقسام ابزارها از سوزاندن محصولات و توهين به مقدسات تا کشتن افراد)، و همهي اينها به پشتوانهي شبکهاي کافکايي از مقررات قانوني. سريع مقديسي (Saree Makdisi) در کتاب فلسطين، ظاهر و باطن: اشغال هرروزه 8 شرح ميدهد که چگونه اشغال کرانهي باختري توسط اسرائيليها گرچه در نهايت با نيروهاي مسلح صورت ميپذيرد، نوعي «اشغال بهوسيلهي کاغذبازي و بروکراسي» محسوب ميشود: اين اشغال در وهلهي اول در قالب برگههاي درخواست، قباله و بنچاق، برگههاي اقامت و ديگر جوازها و پروانهها انجام ميشود. همين مديريت ميکروسکوپي زندگي روزانه است که فرايند آهسته اما پيوستهي اشغالگريِ اسرائيليها را تضمين ميکند: براي هر کاري بايد مجوز گرفت، براي سفر به همراه خانواده، کشاورزي در زمين خود، حفر يک چاه، رفتن به سر کار، رفتن به مدرسه، رفتن به بيمارستان و ... بدينسان، فلسطينيهايي که در بيتالمقدس به دنيا ميآيند به تدريج از تک تک حقوق خود محروم ميشوند: از حق زيستن در آنجا، از کار کردن و پول درآوردن در زادگاه خود، از اخذ پروانه براي خانهساختن و... فلسطينيان غالباً با استفاده از کليشهاي مسألهدار، نوار غزه را همچون «بزرگترين اردوگاه کار اجباري در دنيا» توصيف ميکنند ــ البته در چند سال اخير اين توصيف بهطرزي خوفانگيز به حقيقت نزديک شده است. اين واقعيت بنياديني است که همهي «ستايشهاي انتزاعي از صلح» را به اظهاراتي وقيح و مزورانه بدل ميسازد. دولت اسرائيل بهوضوح دستاندرکار فرايندي آهسته و نامرئي است که رسانههاي جهان ناديدهاش ميگيرند، يکجور جويدن ريشههاي فلسطين، بهگونهاي که يک روز دنيا از خواب بيدار خواهد شد و درخواهد يافت که يک وجب از خاک کرانهي باختري براي فلسطينيان باقي نمانده، و اثري از آثار فلسطينيان به چشم نميآيد: آن هنگام چارهاي جز پذيرفتن اين حقيقت تلخ نخواهيم داشت.
در واپسين ماههاي سال 2008 هنگامي که حملات ساکنان غيرقانوني کرانهي باختري به کشاورزان فلسطيني رويدادي هرروزه شده بود، دولت اسرائيل کوشيد از اين تندرويها جلوگيري کند (فيالمثل دادگاه عالي اسرائيل دستور تخليهي بعضي از مناطق اشغالي را صادر کرد) اما، همانطور که بسياري از ناظران اشاره کردهاند، اين اقدامات فقط از روي بيميلي صورت ميگرفت زيرا در تعارض با سياستي بود که، در سطحي عميقتر، سياست بلندمدت دولت اسرائيل است، دولتي که بهطور گسترده معاهدات بينالمللي را که خودش هم امضا کرده زيرپا ميگذارد. پاسخ ساکنان غيرقانوني به مقامات اسرائيلي اساساً اين است: ما درست همان کاري را ميکنيم که شما ميکنيد، فقط از شما علنيتر، پس به چه حقي ما را محکوم ميکنيد؟ و پاسخ دولت اسرائيل اساساً اين است: صبور باشيد، کمي دندان به جگر بگذاريد، ما درست همان کاري را ميکنيم که شما ميخواهيد، فقط معقولتر و مقبولتر... و اين قصهاي است که از قرار معلوم از 1949 تا به امروز ادامه داشته است: درست است که اسرائيل شروط صلح پيشنهادي جامعهي بينالمللي را ميپذيرد، خيالش جمع است که طرح صلح پيشنهادي در عمل جواب نميدهد. فريادهاي ساکنان درندهخوي شهرکهاي اسرائيلي گاهي به آواي برونهيلده در پردهي آخر «والکوره» اثر ريشارد واگنر ميماند که سرزنشکنان به وُتان [يا اودين، خداي خدايان و خالق گيتي در اساطير اسکانديناويايي] ميگويد: «من با عمل بر خلاف فرمان صريح تو و حمايت از زيگموند کاري نکردهام جز عمل به ميل حقيقي خودِ تو که ناگزيري به خاطر فشارهاي بيروني کتمانش کني»، درست به همان شيوه که شهرکنشينان غيرقانوني کاري نميکنند جز تحققبخشيدن به ميل واقعي دولت اسرائيل، ميلي که اين دولت به خاطر فشار جامعهي بينالمللي ناگزير از کتمان آن بوده است. دولت اسرائيل گرچه تندرويهاي خشونتبار و علنيِ شهرکنشينهاي «غيرقانوني» را محکوم ميکند به احداث و توسعهي شهرکهاي «قانوني» جديد در کرانهي باختري ادامه ميدهد، همچنان شريانهاي اقتصاد فلسطين را مسدود ميکند و کارهايي از اين دست. نگاهي به تغييرات مداوم نقشهي شرق بيتالمقدس، آنجا که حلقهي محاصره بر فلسطينيان به تدريج تنگتر ميشود، و فضاي اسکان ايشان قطعه قطعه ميگردد، همه چيز را به روشني بيان ميکند. محکومکردن خشونتهاي غيردولتي عليه فلسطينيان سرپوشي است بر مسألهي واقعي خشونت دولتي؛ محکومکردن شهرکهاي «غيرقانوني» سرپوشي است بر غيرقانونيبودن شهرکهاي بهاصطلاح «قانوني».
از اين گذشته وقتي ليبرالهاي غربي مدافع صلح در خاورميانه ميان دموکراتهاي فلسطيني متعهد به صلح و بنيادگراهاي راديکال حماس تقابل ميگذارند، حواسشان به فرايند تکوين اين دو قطب نيست: يعني کوشش طولاني و حسابشدهي دولتهاي اسرائيل و آمريکا براي تحليلبردن قواي فلسطينيان از طريق تضعيف موقعيت برتر جنبش فتح، کوششي که تا همين 6-5 سال گذشته حتي شامل حمايت مالي از حماس هم ميشد. نتيجهي اسفبار اين کوشش آن بود که فلسطينيان اکنون دوشقه شدهاند، از يکطرف بنيادگرايي حماس و از آن طرف فساد فتح ــ جنبش فتح که اکنون ضعيف شده ديگر آن نيروي هژمونيکي نيست که نمايندهي حقيقي آمال واقعي فلسطينيان بود (و هماينک در موضع صلح با اسرائيل قرار گرفته است)؛ قاطبهي فلسطينيان بيش از پيش به ماهيت واقعي فتح پي ميبرند، نوکر بياختياري که دولت آمريکا به عنوان نمايندهي فلسطينيان «دموکرات» از آن حمايت ميکند. بههمين قياس، زماني که آمريکا نگران قدرتگرفتن رژيم اقتدارگراي اساساً سکولار صدام حسين در عراق بود، فرايند «طالبانيشدن» دولت متحد آمريکا، پاکستان، به صورتي آهسته اما برگشتناپذير به پيش ميرفت: طالبان هماينک در بخشهايي از کراچي، بزرگترين شهر پاکستان، دم به دم بر قدرت خود ميافزايد.
هر دو طرف نزاع علاقه دارند اوضاع را بهنحوي توصيف کنند که انگار در غزه قدرت به دست بنيادگرايان افتاده است: اين توصيف بنيادگرايان را قادر به انحصاريکردن پيکار ميسازد و اسرائيليها را قادر به کسب همدردي جامعهي بينالملل. در نتيجه، با اينکه همه ظهور بنيادگرايي را محکوم ميکنند، هيچکس واقعاً نميخواهد در ميان فلسطينيها مقاومتي سکولار در برابر اسرائيل شکل گيرد. ولي آيا واقعاً هيچ مقاومت سکولاري در فلسطين ديده نميشود؟ ولي اگر در درگيري خاورميانه دو راز پنهان باشد چه: يعني فلسطينيان سکولار و بنيادگرايان صهيونيست ــ هستند بنيادگرايان عربي که به زبان سکولار بحث ميکنند و هستند غربيان يهودي سکولاري که به زبان الاهياتي استدلال ميآورند:
عجبا که اين صهيونيسم سکولار بود که خدا را با تصورات مذهبي گره زد. از جهتي، مؤمنان حقيقي در اسرائيل همان بيدينان هستند؛ چراکه در حيات ديني يک يهودي سنتي خدا در عمل نقشي کاملاً حاشيهاي دارد. روزگاري بود که ارجاع بيش از حد به خدا در نظر روشنفکران ديني يهود بهنوعي «نچسب» بود: اين کار نشانهاي بود از عدم وفاداري کامل به آرمان والاي مطالعهي جدلي تلمود (بسط مستمر قانون و طفرهرفتن از آن). تنها نگاه زمخت صهيونيستهاي سکولار بود که خدا را تا بدينحد جدي گرفت و اين خود نوعي عذرتراشي بود. نکته تأسفانگيز اينکه امروزه به نظر ميرسد يهوديان سنتي بيش از پيش باور کردهاند که حقيقتاً به خدا اعتقاد دارند.9
پيامد متناقضنماي اين تنگناي ايدئولوژيکي اين است که امروزه شاهد واپسين نسخهي يهودستيزي هستيم که به نقطهي اوج «خودبستگي» (self-relating) رسيده است. نقش ممتاز يهوديان در ايجاد حوزهي «کاربرد همگانيِ عقل» نتيجهي حذف ايشان از هرگونه قدرت دولتي است ــ يهوديان بدينسان «بخش بدون سهم» هر اجتماع ارگانيکي در قالب ملتـدولت هستند: همين موقعيت (و نه سرشت انتزاعيـکليِ يکتاپرستي ايشان) است که يهوديان را تجسم بيواسطهي کليت (universality) ميسازد. پس عجيب نيست که با تشکيل ملتـدولت يهود، سيماي نويني از يهودي سر بر آورد: يهودياي که از همهويتشدن با دولت اسرائيل سرباز ميزند و کشور اسرائيل را بهمثابهي وطن حقيقي خويش نميپذيرد، يهودياي که خود را از اين دولت «کسر» ميکند و دولت اسرائيل را در زمرهي دولتهايي ميگنجاند که او مصرانه فاصلهي خود را با آنها حفظ ميکند و در درزها و شکافهاي ميان آنها زندگي ميکند ــ و همين يهودي غريب (uncanny) است که قرباني جريان ايدئولوژيکي ميشود که آن را فقط با يک عنوان ميتوان ناميد: «يهودستيزيِ صهيونيستي». اين يهودي نوين همان مازاد بيگانهاي است که آرام و قرار اجتماع ملتـدولت [اسرائيل] را بر هم ميزند. اين يهوديان، «يهوديان خود يهوديان» [يعني يهودياني که همان نسبتي را با دولت صهيونيستي دارند که يهوديان با آلمان نازي داشتند]، يا بهتعبيري جانشينان بر حق اسپينوزا، امروزه يگانه يهودياني هستند که همچنان بر «کاربرد همگاني عقل» پاي ميفشرند و حاضر نيستند قوهي تعقل خود را به قلمرو «خصوصي» ملتـدولت تفويض کنند.
پينوشتها:
1. Claude Lefort, The Political Forms of Modern Society: Bureaucracy, Democracy, Totalitarianism, Cambridge: MIT Press 1986.
2. Jacques Rancière, Hatred of Democracy, London: Verso Books 2007.
3. Moishe Postone, “History and Helplessness: Mass Mobilization and Contemporary Forms of Anticapitalism,” Public Culture, 2006 18:1.
4. Jane Perlez and Pir Zubair Shah, “Taliban Exploit Class Rifts to Gain Ground in Pakistan,” New York Times, April 16 2009.
5. توماس آلتيزر، در گفتوگويي شخصي
6. Thomas Frank, What’s the Matter with Kansas? How Conservatives Won the Heart of America, New York: Metropolitan Books 2004.
7. Tobias Duck, “Israel drafts West Bank expansion plans,” Financial Times, March 2 2009.
8. Saree Makdisi, Palestine Inside out: An Everyday Occupation, New York: Norton 2008.
9. نوام يوران، در گفتوگويي شخصي
منبع: The Palestinian Question, www.lacan.com
۰۹آذر۱۳۹۱