ترانه ی فرانسوی با آواز ژاک دوترون

من طرفدار کمونيسم ام
من طرفدار سوسياليسم ام
و هم طرفدار سرمايه داری
چون فرصت طلب ام.
هستند کسانی که در اپوزيسيون اند
مطالباتی دارند، معترض اند
من فقط يک کار می کنم
کتم را پشت و رو می کنم (۱)
هميشه طرف مناسب اش!
از سوء استفاده چی ها نمی ترسم
از هوچی ها نمی ترسم
به رأی دهندگانم اعتماد می کنم
و از آنها برای پر کردن جيبم استفاده می کنم
هستند کسانی که در اپوزيسيون اند
مطالباتی دارند، معترض اند
من فقط يک کار می کنم
کتم را پشت و رو می کنم
هميشه طرف مناسب اش!
من عضو همه ی حزبهايم
من تبعه ی همه ی کشورهايم
من از مؤمنين ام
من سرکرده ی ملحدين ام
هستند کسانی که در اپوزيسيون اند
مطالباتی دارند، معترض اند
من فقط يک کار می کنم
کتم را پشت و رو می کنم
هميشه طرف مناسب اش!
من داد می کشم: زنده باد انقلاب
داد می کشم: زنده باد قانون
داد می کشم: زنده باد تظاهرات
داد می کشم: زنده باد همکاری با دشمن.
من هرگز نه مخالفت می کنم
نه مطالبه ای می کنم و نه اعتراض.
من فقط يک کار بلدم
که کتم را پشت و رو کنم
کتم را پشت و رو کنم
اما هميشه طرف مناسب اش!
آنقدر کتم را پشت و رو کرده ام
که از هر طرفش چاک خورده است
در انقلاب آينده
شلوارم را پشت و رو می کنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ در فارسی معادل: رنگ عوض می کنم.


 

[۳۰سپتامبر ۲۰۰۰ پسربچه ای فلسطينی ۱۳ ساله، به نام محمد الدره که همراه پدرش به خريد می رفت، جلوی مستعمرهء اسرائيلی نتزاريم در نوار غزه هدف گلوله ی سربازی اسرائيلی قرار گرفت و کشته شد. عکسی که عکاس تلويزيون فرانسه گرفته و اين صحنهء فجيع را نشان می داد وجدان بسياری از مردم جهان را بيدار کرد و آنان را متوجه مظلوميت مردم فلسطين نمود که «آن ها هم حق دارند حقوقی داشته باشند». و با تشکر از شهرام قنبری که اين ترجمه را ويراستاری کرد.]

محمد
چون پرنده ای ترسان
از جهنم آسمان
به دامان پدر پناه می برد:
بابا، نگذار به بالا پر کشم
بالکم تاب باد ندارد
و روشنايی سياه است.
***
محمد،
می خواهد به خانه بازگردد،
بی دوچرخه
يا پيراهنی نو
می خواهد به سوی نيمکت مدرسه
به سوی دفتر املاء و انشاء
روانه شود:
مرا به خانه ببر، بابا
تا درسهايم را حاضر کنم
و عمرم را روزاروز
سپری کنم
بر ساحل دريا،
زير سايهء نخل ها
و نه چيزی بيش از اين،
نه چيزی بيش از اين.
***
محمد،
با سپاهی رويارو ست،
بر کف اش نه سنگی ست،
نه پاره های ستارگان،
ديده به ديوار نگشود
تا روی آن بنويسد:
«آزادی ام هرگز نخواهد مرد».
چرا که از اين پس اش
آزادی در کار نيست
تا از آن به دفاع برخيزد
و کبوتر پابلو پيکاسو را
افقی در چشم انداز نيست.
و او همچنان زاده می شود
زاده می شود
در نامی که لعنت نام را
با خود می کشد.
چندين و تا کی
از خود زاده خواهد شد
کودکی که وطن
و وعدهء ديدار با کودکی
کم دارد؟
چون آرزويی ش
بر خاطر گذرد
کجايش آرزو کند...
آنجا که وطن
جراحت است
و معبد؟
***
محمد،
می بيند که مرگش
به ناگزير در می رسد،
اما به ياد می آورد
که بر صفحهء تلويزيون
ببر نيرومندی را
به چشم ديده است
که آهوبچهء شيرخواره ای
به دام انداخته
و چون به او نزديک می شود،
بوی شير به مشام اش می رسد
پس رهايش می کند
بوی شير، گويی
وحش بيابان را رام می کند.
پس نجات خواهم يافت
ــ کودک می گريد
و با خويش زمزمه می کند:
جانم را، مادرم
در صندوق خانه نهان کرده است.
نجات خواهم يافت
و شهادت خواهم داد.
***
محمد
بی نوا فرشته ای ست،
در دوگامیِ
سلاح صيادِ خونسردش.
چند لحظه ای ست که
دوربين حرکات کودک را
زير نظر دارد
سيمايش
که با سايه اش يکی شده
چون نيمروز روشن است
دلک اش
چون سيب
روشن است
و ده انگشت دستانش
چون شمع
روشن است
و شبنم روی شلوارش
روشن.
کاش صيادش
لحظه ای در اين کار
انديشه می کرد و
با خود می گفت:
رهايش می کنم
تا روزی که بتواند
فلسطين اش را
بی غلط
هجی کند
اکنون رهايش می کنم
به مسؤوليت خويش
و فردا
چون سرکشی کرد
خواهمش کشت!
***
محمد
مسيح خردسالی ست
که می خوابد و رؤيايش را پی می گيرد
در قلب شمايلی
ساخته از مس
از شاخهء زيتون
و از روح ملتی
که دمادم نو می شود.
***
محمد،
خونی ست افزون تر
از آنچه رسولان
بدان نيازمندند
برای اهدافشان،
پس، به فراز،
به آسمان
بر شو،
محمد!

دنيا را خيره کردند،
با اينکه در دستشان جز سنگ چيزی نيست.
چونان شبچراغ افروختند و مژده آوردند
مقاومت کردند، چون بمب منفجر شدند و شهيد گشتند.
و ما بسان خرس های قطبی
ــ که کالبدشان در برابر حرارت مصونيت يافته باشد ــ
همچنان يخزده باقی مانديم.
آنان به جای ما پيکار کردند تا آنگاه که به خاک افتادند
و ما در قهوه خانه ها لم داديم و مزمزه کنان پيف پيف کرديم.
از ما يکی در پیِ سوداگریِ خويش است
يکی در جست و جوی يک ميليارد دلار ديگر
و ازدواج چهارم و سينه های مرمرين
يکی در لندن کاخی سر به فلک کشيده را می جويد
يکی دلال اسلحه است
يکی در کاباره ها از حريفش انتقام می گيرد
و ديگری به دنبال تاج و تخت، ارتش و حکومت است.
آه ... ای نسل خيانت ها
ای نسل پول پرستی ها
ای نسل تفاله
و ای نسل هرجايی
سرانجام، کودکان سنگ انداز
ــ هرچند تاريخ به کندی حرکت کند ــ
ترا در زير پا لگدمال خواهند کرد.


ژانويه ـ فوريه ۱۹۹۱
ترجمه ی تراب حق شناس

رونو شاعر و خواننده ی معروف فرانسه است و يکی از محبوب ترين هنرمندان اين کشور. مبارزه ی او در کنار کارگران مهاجر، عليه نژادپرستی، عليه خانم تاچر و تاچريسم و در حمايت از مبارزه ی فلسطينی ها و مردم آمريکای لاتين و آفريقای جنوبی و نيز به نفع سياست چپ در فرانسه در سال های اخير بسيار بارز بوده است. او در سال ۱۹۸۹ همراه با چند تن ديگر از همفکرانش، به مناسبت تشکيل کنفرانس کشورهای ثروتمند در پاريس همزمان با دويستمين سالگرد انقلاب فرانسه، ميتينگ اعتراضی و توده ای وسيعی به راه انداخت. در جريان جنگ خليج به اصطلاح برای آزادی کويت (۱۹۹۱) وی بر ضد جنگ موضع داشت. رونو شعر زير را در مخالفت با اين جنگ سروده و خوانده است:

جنگ کثيف
آقای رئيس جمهور
اين نامه را به شما می نويسم
فقط برای اينکه به شما بگويم
من به کويت نخواهم رفت.
منطق جنگ تو (۱)
منطق من نيست
منطق من صلح است
با همه ی مردم روی زمين.
و اگر فردا اسلحه بردوش
يا نارنجک به دست، در يک باريکاد بايستم
مسلماً جز برای دفاع از خودم،
دفاع از آنها که دوستشان دارم
و جز برای دفاع از فرزندانم
و حتی از فرزندان همسايه ام
نخواهد بود.
در راه طرد جلادان
حاضرم در سانتياگو کشته شوم
حاضرم در مادريد بميرم
حاضرم تکه تکه شوم.
اما هرگز جانم را
نه در راه کازينوها
و نه برای نفتکش ها
نمی دهم.
مردن در راه يک پرچم
وقتی بر آن آرمِ «شل»
يا «تکزاکو» نقش بسته
چه حماقتی ست! (۲)
رئيس جمهور، اگر می خواهی
واقعا نامت در تاريخ بماند
و دست کم دوهزار سال
شايسته ی افتخار باشی
سپاهت را
برای آزادی فلسطين بفرست
که در آنجا هرروز بچه ها را می کشند.
بمب افکن ها را بفرست
تا کاخ سفيد را با خاک يکسان کنند
اينست انتقام همه ی ستمديدگان!
نامه ام اينطور تمام شد.
ترديد دارم و در فکر آنم
که آيا بايد دو کلمه حرف ديگر هم
به عنوان آخرين حرفم اضافه کنم؟


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ـ فرانسوا ميتران رئيس جمهوری فرانسه در جريان توجيه دنباله روی خود از سياست جنگ طلبانه ی جرج بوش (پدر)، اصطلاح "منطق جنگ" را به کار برده بود.
۲ـ اشاره است به گفته ی ژاک پره ور، شاعربزرگ فرانسه، که در دوران جنگ جهانی دوم به صورت شعار درآمده بود: «جنگ، چه حماقتی!».
.

 

(به مناسبت برپايیِ بهار فرهنگی فلسطين در پاريس ۱۹۹۷)
در رابطهء پيچيده بين ميهن و تبعيد، بين موجوديت مورد تهديد و خودآگاهی، بين واقعی و پنداری، فرهنگ فلسطينی هرگز از ثبت زمان تاريخیِ تجربه ای که ملت فلسطين از سر گذرانده است باز نايستاده و در تکوين هويت ملیِ او سهمی سترگ ايفا کرده است.
اين فرهنگ می بايست ــ و احتمالاً هنوز هم بايد ــ به دو پرسش پاسخ دهد: پرسش از لحظهء کنونی و پرسش از تاريخ. موجوديت خويش را، اينجا و اکنون، چگونه می توان حفظ کرد؟ و حضور تاريخیِ خويش را در فلسطين، آنهم در ابعاد عربی و جهانی اش، با چه کلامی بايد روايت کرد؟
ويژگی فرهنگ ما نه صرفاً از غصب و گسستی که تحمل کرده ايم، بلکه از تداخل تنگاتنگ مسألهء فلسطين و مسألهء يهود نيز نشأت می گيرد. بدين ترتيب، اختلاط و اغتشاش بين امر مقدس و امر نظامی نيز به تراژدی افزوده شده و اينها همه به عمد در گفتار صهيونيستی يکی گشته، تا از يک سو تصاحب زمين را مشروعيت بخشد و از سوی ديگر حق سخن گفتن در پيشگاه وجدان جهانی را در احتکار خود نگه دارد.
برای آنکه حق موجوديت کنونی خويش را پی بريزيم، لازم بود ثابت کنيم که موجوديت ما در گذشته بر پايه ای متين استوار بوده است. چرا که طرف مقابل حتی چشم آن نداشت که ما را بر سرِ راه «بازگشت» خويش به «سرزمينی بی مردم» و بدون تاريخ ببيند، سرزمينی که بنا بر اين، مقدس و موعود الهی نبوده و نمی توانسته هم باشد. پس، ما چيزی جز نبودِ زادهء نبود نمی توانستيم بود.
اما فرهنگ صرفا در رابطه با برون و با ديگری تعريف نمی شود. از آنجا که فرهنگ امانتدار خودآگاهی ست، از آنجا که ابزاری ست تا هويت را در ديالکتيک سنت و مدرنيت بازخواند، بايد عملکردی انتقادی در درون داشته باشد، آنجا که گفتارها و ايدئولوژی ها رو در روی يکديگر قرار می گيرند، آنچنان که برازندهء جامعه ای تعددگرا مانند جامعهء ما ست.
همهء فرهنگ های تحت سلطه گرايش به اين دارند که صلای آزادی سر دهند، بدون دل مشغول داشتن به آنان که به آزادی وعده داده شده اند. آنها محدودهء خانه را ترسيم می کنند بی توجه به آنان که باز می گردند تا در آن مسکن گزينند. اما فرهنگ فلسطينی نمی تواند تا بی نهايت به اين نقش پيشگويانه بسنده کند، بلکه برعکس، بر اوست که دربارهء هستیِ خويش و جايگاهی که در جهان دارا ست به تأمل نشيند و هرآنچه انسان را از تحقق انسانيت اش باز می دارد به نقد بکشد.
يک فرهنگ رهايی بخش موظف است به تدوين طرح خاص خويش بپردازد و آن را به روی بحث ضروری دربارهء تنش بين سنتی بودن و معاصر بودن، بين من و ديگری، بين وحدت و کثرت، بين ملی و جهانی، و نيز به روی همهء مسائلی که ديگر نمی توانيم به بهانهء «وظيفهء ملی» به تأخيرش بيندازيم بگشايد. همچنين است تأمل بر عملکرد متن ادبی که از ديرزمان با مقتضيات مبارزه با ديگری رقم خورده و از اين پس بايد خودِ وجدان ملی را به عنوان هدف به پرسش بگيرد. بحث بر سر اين است که به ادبيات همهء حقوقش را بازگردانيم و به مقتضيات مدرنيت پاسخ گوييم، هرقدر هم محاصره ای که در آن به سر می بريم دشوار باشد.

و ... شعری از يک کمونارد

تئودور سيکس، کارگر فرشباف، در ژوئن ۱۸۳۲ در نبرد محله ی سن سری، در باريکادهای فوريه و ژوئن ۱۸۴۸ و نيز در جنبش مقاومت عليه کودتای ۲ دسامبر ۱۸۵۱ شرکت داشت و لذا محکوم شد و به الجزاير تبعيد گرديد. در زندان دليس، زمانی که دوره ی محکوميت به اعمال شاقه را می گذراند، شعر «مردم سرور خويش اند» را سرود (ژوئن ۱۸۵۲) و آن را در فوريه ی ۱۸۷۱ در آستانه ی قيام کمون پاريس به صورت آگهی ديواری منتشر کرد. سيکس مبلغ و سازمانگر تعاونی های کارگری بود و در دوره ی کمون در صفوف هنگ هفتم می رزميد.
رهسپار به سوی ميدان شهر، روزی گفتم:
چه نيکو ست زندگی با کار،
مرگ در پيکار
گفتم: هوای کلبه ام خفه می کند
می خواهم نفس بکشم.
گفتم: انسانها برابرند
گفتم: جمهوری جهانی.
از اين رو دستگيرم کردند
در سياهچالم انداختند،
هفته های طولانی
بر پوشال های گنديده ام افکندند
و آنگاه شبی به زنجيرم کشيدند.

+++

مرا به بيغوله ای در کشتی بردند،
آکنده از حشرات موذی
و در کنار جانيان،
محکوم به اعمال شاقه.
سپس بسی دورترم بردند
بس دور از سرزمينم،
دور از زادگاهم
که زن و فرزندانم می زيستند،
بسی دورتر،
در سرزمينی با آفتاب سوزان،
خاک سوزان،
و هوائی که جان زندانی را می سوزاند،
سپس کلنگی به دستم دادند
منی که کارم با الماس بود.
با زهرخند گفتند:
محکوم! تو حق کار می خواهی؟
کار کن!
هوای کلبه ات خفه می کند؟
نفس بکش!
لگدم زدند، دشنامم دادند،
غارتگر و راهزنم خواندند.
از درد و تشويش و شکنجه پژمرده جانم
زبان به تظلم گشود.
خنديدند.
باری، درد، تشويش، شکنجه و تبعيد
زجرکشم کرد.
دور از آنها که دوستشان داشتم
دور از آنها که دوستم داشتند،
مگر نه اين است که مرا کشته اند؟

+++

هرچه پيرامون من بود برابری می خواست،
هرچيزی به من نشان می داد
که من هم گوشت و پوستی دارم
مثل ثروتمندان
که خونم همان اندازه سرخ است که خون آنان.
هرچيزی به من نشان می داد
که دارا و ندار يعنی رباخواری و بردگی،
يعنی ای تهيدست!
منٍِ سرمايه مزد ترا تعيين می کنم،
يعنی ای تهيدست!
تو خواهی خورد، اگر من بخواهم.
عصاره ات را خواهم کشيد
آن سان که چرخشت انگور را
تا از آن خون زمين را برگيرد.
چنين شد که گفتم:
نابود باد استثمار انسان از انسان
گفتم: زمين از آنٍ کسی ست که آن را می کارد.
گفتم:
آنکه توليد نمی کند سزاوار زيست نيست.
و اينجا بود که مرا کشتند.

+++

اين شعر را جار زدم تا بتوانم بگويم
از همگان برای همگان.
ای خلق! بينديش و به ياد آر
که تو نيرومند و پرشماری،
ولی آنگاه
که نيرو و شمار تو از ايده تهی باشد
حيوان بارکشی بيش نخواهی بود.
اين را جار زدم که بگويمت ای خلق!
رهايی تو در همبستگی تو ست،
که بگويمت پايان شب سيه سفيد است.


(منتشر شده همراه با يک مقاله درباره ی کمون پاريس در نقطه شماره ی ۶ تابستان ۱۳۷۵)

اين سرود
تقديم به دو دستِ از سنگ و پونه
به احمدِ از ياد رفته بين دو پروانه
ابرها گذشتند و آواره ام کردند
و کوه ها آغوش گشودند و نهانم داشتند.
از تبار زخم کهن به دنيای چاک چاکِ وطن فرود آمدم
و سال، سال جدايیِ دريا از شهرهای خاکستر بود
و من تنها بودم
باز هم تنها
آه چه تنها!
احمد غربت دريا بود بين دو گلوله و اردوگاهی
که می رويد و پونه و رزمنده می زايد و بازويی
که در فراموشی نيرو می يابد و خاطره ای
که سرچشمه اش قطارهای گذرنده اند
و ايستگاه هايی بی استقبال کنندگان و بی گل ياس
خويشتن را در واگون ها شناخت
يا در کناره ی دريای هول،
در ظلمتِ زندان کشورهای برادر،
در دلبستگی های زودگذر،
و در اين پرسش که حقيقتِ ماجرا چيست.
در هر چيزی احمد با ضد خويش روبرو می شد
بيست سال می پرسيد
بيست سال سرگردان به اين سو و آن سو می رفت
بيست سال پيش بود که مادرش در چند لحظه او را در سبد موز زاده
و از ديده نهان شده بود.
خواستار شناسنامه ای ست اما با آتشفشان روبرو می شود.
ابرها گذشتند و آواره ام کردند
و کوه ها آغوش گشودند و نهانم داشتند.
گفت: من احمد عربم
گلوله ام من، پرتقالم، خاطره ام
خويشتنم را نزد خويش يافتم
و از شبنم و کناره ی دريای هول
و از تل زعتر، خيمه ی آوارگی
دوری گزيدم.
من، خود، وطنم، و اوست که به هیأت من درآمده
من عزيمت دائم به سوی وطنم
خود را سرشار از خويشتنم يافتم...
احمد بر آن شد که بالها و دستانش را به هم دهد
آن گام بود ـ آن ستاره.
و از اقيانوس تا خليج، از خليج تا اقيانوس
نيزه ها را آماده می کردند.
احمد عرب به فراز بر می شود تا حيفا را ببيند
و می جهد.
احمد اکنون گروگان است
شهر خيابانهايش را وانهاده
و به سوی او يورش آورده تا از پايش درآورد.
و از خليج تا از اقيانوس، از اقيانوس تا خليج
تشييع او را تدارک می ديدند
و انتخاب آلت قتاله را.
من احمد عربم ـ بگذار محاصره ام کنند
خط آتش منم ـ بگذار محاصره ام کنند
منم که شما را محاصره می کنم
محاصره می کنم.
و سينه ام دروازه ای ست به روی مردم.
ترانه ی من برای آن نيست که احمد نيلگون را در سنگر تصوير کند
خاطره ها را پشت سر گذارده ام و امروز روز آفتاب است و زنبق.
ای فرزند دو نيم شده بين دو پنجره
که پيام های مرا مبادله نمی کنند
مقاومت کن
ماسه ها ست که به هم شبيه اند ولی تو آبی هستی.
دست و بالم را می شمارم ولی بَردا (۱) از دستم می گريزد
و ساحل نيل مرا وا می نهد و دور می شود
هنگام که مرزهای انگشتانم را می جويم
پايتخت ها را همه از حباب می بينم...
و احمد در سنگر وقت می کشد
ترانه ی من سرِ آن ندارد که چهره ی احمدِ سوخته را آبی جلوه دهد
او در همين حلبی آباد تنگ و تار و چاک چاک و آرزومند
احمدی ست جهانی
گلوله ای ست پرتقالی، بنفشه ای سربی
و اوست شکفتگیِ نيمروز پرفروغ
در روز آزادی
ای فرزند هماره شبنم
مقاومت کن
ای ميهن نقش بسته در خونم
ـ چون سلاح ـ
مقاومت کن
اکنون ترانه ام را در تو کامل می کنم
به تو که در محاصره ای می پيوندم
و پرسش هايم را در تو کامل می کنم
و از غبار تو زاده می شوم
به درون قلبم برو
تا ملتم را بيابی
که در انفجار تو، ملتها شده است.
... سرگردان و غرقه در خرده کاری
به آب تکيه زدم و درهم شکستم
آيا بايد هربار که ميوه ی بهی بر درختی به تکان آمد
محدوده ی قلبم را فراموش کنم
و بالای قامتم را با بلندای ديوار زندان بسنجم
ای احمد عرب؟
عشق هرگز به من دروغ نگفته است
اما هربار که شب فرا رسيد زنگی از دور مرا به خويش خواند
و من به خونم که می ريخت پناه جستم تا چهره ام را ترسيم کنم
ای احمد عرب.
نان دشمنانم آغشته به خون من است، هرگز آن را نشسته ام
ولی هربار که گام هايم به راهی رسيد
راه های دور و نزديک از من گريختند.
هربار که با پايتختی پيمان بستم به بيرون پرتابم کرد، با جامه دانم
و من به پياده روهای رؤيا و شعر پناه بردم.
چه بسيار گام ها که به سوی رؤياها برمی دارم و دشنه ها بر من پيشی می گيرند
آه از رؤياهای من و از رم!
زيبايی تو در تبعيد
و کشته ای در رم.
و حيفا از اينجا آغاز شد
احمد نردبان کرمل است
و خاستگاه شبنم و پونه ی محلی و خانه.
از پرستو ندزديدش
از شبنم نگيريدش
چشم ها سوگنامه هاشان را نوشتند
و قلب مرا به پژواک سپردند.
از جاودانگی ندزديدش
و به صليب نکشيدش
چرا که نقشه و پيکر هموست
و اوست سوختن بلبل.
از کبوتر ندزديدش
به وظيفه ی فراتر نفرستيدش
از خون او مدال نسازيد
چرا که او بنفشه است در بمب.
آنگاه که به سوی آرزوهايش به پيش می تازد
می بيند که خرده کاری های حقير چون شاه ـ ميوه ای خوشگوار
جلوه گری می کند
وطن را می بيند که از دفترهای نمايندگی جدا می افتند
و اسب ها از بارها.
و ريگ ها عرقريزان اند.
من سکوت اين نمک را می بوسم
و سخن ليمو را به ليمو وا می گذارم
از زخم سرگشوده ام شمعم را بر می افروزم
برای گلها و برای ماهی خشک
ريگ ها عرق دارند و آئينه
و هيزم شکن دلی چون کبوتر.
گاه ترا فراموش می کنم تا گزمه ها فراموشم کنند
ای بانوی زيبای من که دل
و پياز تازه را می بُری و پيش بنفشه ها می روی
مرا پيش از آن که دستانم را فراموش کنم به ياد آر.
در راه آرزو
زير درختان من و سايه ی تو جايی نمی ماند...
آنان که چون مگس های موسمی بر زخم های تو نشسته اند
و به بالا می خزند
ديری نخواهند پاييد.
و آنان که به تماشای زخم های تو نشسته اند ديری نخواهند پاييد.
پيش از آنکه دستانم را فراموش کنم مرا به ياد آر.
تلاش من برای پروانه ها ست
و صخره ها پيام های من اند بر زمين
خانه ی من شهر تروا نيست
و زمانه ی من زمان قلعه ی مساده (۲) نيست.
بر می خيزم از خشکیِ نان و آب های مصادره شده
از اسبی که در جاده ی فرودگاه گم گشت
و از هوای دريا.
بر می خيزم از ترکش هايی که تنم را به خون کشيد
بر می خيزم از چشم آنها که از غروب دشت فرا می رسند
بر می خيزم از صندوق سبزيجات
و از نيروی اشياء بر می خيزم.
من از آسمان نخستين خويش ام
از تهيدستان کوچه پس کوچه ها
که سرود می خوانند: مقاومت می کنيم
مقاومت می کنيم
مقاومت می کنيم.
اردوگاه جسم احمد بود
دمشق پلکهايش
حجاز سايه هايش
محاصره بدل شد به عبور احمد بر فراز دل ميليونها اسير
محاصره بدل شد به تهاجم احمد
و دريا آخرين گلوله اش!
ای قامت باد
ای هفته ی شيرين
ای نام چشم ها و ای پژواک مرمرين
ای احمد، ای زاده ی سنگ و پونه
تو خواهی گفت نه
خواهی گفت نه.
پوست من شولای هر دهقانی ست که از مزارع توتون فرا خواهد رسيد
تا پايتخت ها را براندازد
و تو می گويی نه،
پيکرم بيانيه ی کارگرانی ست که از صنايع سبک می آيند
و از تکرارها و حماسه ها
برای تسخير مرحله
و تو می گويی نه.
دستانم درود گلها ست و نارنجکی
که همچون ضرورتی همه روزه بر ضد مرحله برافراشته شده است.
و تو می گويی نه.
ای پيکری که نشان از دامنه ی کوه ها داری
و از خورشيدهای آينده
و تو می گويی نه.
ای پيکری که با امواج وصلت می کنی بر فراز دار
و تو می گويی نه
و تو می گويی نه!
و تو می گويی نه!
کنار خون من می ميری و در نان زنده می شوی
و آنگاه که دست هايت ما را فرا می خوانند
و کورسوی کرم شبتاب شعله ورمان می سازد
به ديدار سکوت تو می آييم.
اسب ها پرندگان خُرد را لگدمال کردند
و ما ياسمن آفريديم
تا سيمای مرگ از واژگانمان ردوده شود.
پس برو تا دورها و دورها، تا ابرها و کشت ها.
وقتی برای اين تبعيد و اين ترانه نيست
ازدحام مرگ ما را خواهد روبيد. به اين ازدحام فرو شو
تا دردمند وطنِ ساده ی خويش شويم
و آن ياسمن شايد.
فرو شو در خونت که بر آنست تا ترا در همه جا بپراکند
فرو شو در خون من که در محاصره ات وحدت يافته.
ديگر وقتی نيست، نه برای تبعيد
نه برای عکس های زيبايی که بر ديوار خيابانها ست
نه برای تشييع
و نه آرزوها.
پرندگان سوگنامه هاشان را نگاشتند و آواره ام کردند
و گندمزارها آغوش گشودند و پذيرای من شدند.
تا دورها در خونم فرو شو! تا دورها در نان.
تا دردمند وطنِ ساده ی خويش شويم
و آن ياسمن شايد.
ای احمد هرروزی
ای نام جويندگان شبنم و سادگی نام ها
ای نام پرتقال
ای احمد ساده و عادی
چگونه از ميان برداشتی فاصله ی لفظی ميان صخره و سيب را
ميان تفنگ و آهو را؟
وقتی برای تبعيد و اين ترانه نيست...
به درون محاصره خواهيم رفت
تا نهايت پايتخت ها. پس ژرف در خونم فرو شو.
برو تا غنچه ها
ژرف در خونم فرو شو.
برو تا نگين ها
ژرف در خونم فرو شو
برو تا نردبان ها.
ای احمد عرب مقاومت کن!
وقتی برای تبعيد و اين ترانه نيست
به درون محاصره خواهيم رفت
تا سکوی نان و موج ها
اين است قلمرو من و قلمرو وطن ـ که از آنم جدايی نيست
مرگی پيشاروی رؤيا
يا رؤيايی که بر شعار می ميرد.
پس ژرف در خونم فرو شو، ژرف در نان
تا دردمند وطن ساده ی خويش شويم
و آن ياسمن شايد.
... برای اوست خميدگی های پاييز
و صيت های پرتقال
قصيده ی زخم های خونچکان
پيج و تاب کوه ها
هلهله ها
حجله ی عروسی
مجلات رنگين
سوگنامه های تسلا بخش
پوسترهای ديواری
پرچم
پيشروی
نوحه سرايی
و مراسم عزا
و همه چيز، همه چيز، همه چيز
آنگاه که چهره ی خويش را بر آنها که خطوط سيمايش را می جويند
آشکار می کند.
آه، احمد گمنام!
چه سان در ما بيست سال زيستی و ناپديد شدی
و سيمايت در رمز و راز باقی ماند
چون نيمروز.
ای احمد، ای رازگونه، همچون آتش و چون جنگل ها
چهره ی مردمی ای را بر ما آشکار ساز
و وصيتنامه ِ بازپسين ات را بر ما بخوان.
ای تماشاگران! در سکوت پراکنده شويد
اندکی از او فاصله بگيريد تا او را در درون خود بيابيد
گندم و دو دست عريان
اندکی از او فاصله بگيريد تا وصيتنامه اش
بر مردگان فروخواند، اگر که مرده اند
و خطوط سيمايش را بر زندگان بيفکند، اگر که زنده اند
احمد! برادرم
تويی پرستنده و پرستيده و پرستشگاه
کی شهادت خواهی داد؟
کی شهادت خواهی داد؟
کی شهادت خواهی داد؟


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
يادداشت مترجم:
+ در تابستان ۱۹۷۶، اردوگاه تل زعتر واقع در حومه ی شمالی بيروت، که در آن حدود ۱۷ هزار تن از آوارگان فلسطينی بسر می بردند مورد محاصره و يورش های مکرر نظامی دست راستی های فالانژيست لبنان قرار گرفتند که دولت سوريه هم در اين تهاجم با آنها همدست بود. پس از ۵۲ روز مقاومت کم نظير و قربانيان بسيار، در ۱۲ اوت ۱۹۷۶ اردوگاه سقوط کرد. کينه و خشونت وحشيانه ای که بر ضد تهيدستان فلسطينی و لبنانیِ تل زعتر به کار رفت و مقاومت دليرانه ای که مردم و جنبش مقاومت فلسطين در برابر آن از خود نشان دادند موضوع بحث های سياسی و نظامی و الهام بخش انديشه ها و نيز آثار هنری گوناگون بود. شعر بلندی که ترجمه ای از آن را ملاحظه می کنيد يکی از مشهورترين اين آثار و به ويژه از بهترين کارهای محمود درويش است که بارها همراه با موسيقی اجرا شده است.
۱) بَرَدا (بردی) رودی ست در سوريه (م).
۲) قلعه ی مَساده: نماد مقاومت در اساطير يهود (م).


به جای مقدمه:
از آثار محمود درويش و نزار قبانی، دو شاعر بزرگ و معاصر عرب، سه شعر برگزيده ايم: يک شعر بلند اثر درويش و دو شعر اثر نزار قبانی. اما لازم است از پيش، اشاره ای کنيم به زندگی و هنر اين دو شاعر.

محمود درويش در ۱۹۴۲ در دهکده ی البروه (فلسطين) زاده شد. در زمان تأسيس دولت اسرائيل شش ساله بود و مجبور شد همراه با خانواده به لبنان پناهنده شود. يک سال بعد آنها مخفيانه به فلسطين بازگشتند اما دهکده شان با خاک يکسان و از نقشه حذف شده بود و به جای آن، دولت اسرائيل يک مستعمره (کولونی) برپا کرده بود. اين، برای او به معنی تبعيد در قلب ميهن بود و تجربه ای تلخ که پس از آوارگی می چشيد. چهارده ساله بود که برای نخستين بار در شهر حيفا به زندان افتاد. در آن زمان تنها تشکلی که می توانست تاحدی به سرنوشت فلسطينی ها بپردازد و آنها می توانستند دردها و آرزوهای خود را در نشريات آن آزادانه بيان کنند حزب کمونيست بود. لذا محمود درويش به اين حزب پيوست و به نوشتن در دو نشريه: الاتحاد و الجديد که وابسته به آن بودند پرداخت. بارها به زندان يا به خارج نشدن از حوزه ی قضائی شهر محکوم شد و ناگزير بود هر روز خود را به کلانتری معرفی کند.
او از بنياگذاران موجی ادبی ست که غسان کنفانی آن را ادبيات مقاومت ناميده است (۱). در سال های دهه ی ۶۰ ميلادی، وی با هیأتی از نويسندگان اسرائيلی به کشورهای بلوک شرق سفر کرد. نگارنده به ياد دارد که شرکت وی در اين سفر مورد انتقاد برخی از مبارزان انقلابی عرب قرار گرفت که چرا وی با هیأت اسرائيلی همراه بوده است. اما سازمان آزاديبخش فلسطين به دفاع از وی پرداخت و گفت که وظيفه ی هنرمندی مثل محمود، نه به دوش گرفتنِ تفنگ، بلکه معرفی ادبيات و هنر فلسطين به جهانيان است. محمود درويش که برای ادامه ی تحصيل به مسکو رفته بود، در سال ۱۹۷۱ ناگهان دانشگاه را رها کرد و به قاهره رفت و مستقيماً به جنبش مردم ميهنش پيوست و در جهان عرب شور و استقبال فراوان برانگيخت. از آن پس، زندگی و اماکن اقامت او با فراز و فرودها و تحولات جنبش استقلال طلبانه ی فلسطين همراه بوده و در بيروت و تونس و پاريس و اردن و رام الله بسر برده است. چند سال عضو کميته ی اجرائی سازمان آزاديبخش فلسطين بود و در ۱۹۹۳ که قرارداد اسلو امضا شد از آن سازمان کناره گرفت. نقد وی از امضای اين قرارداد به هيچ رو باعث نشد که از جنبش و تحولات آن رويگردان شود و به رغم شعری که وی پس از قرارداد مزبور، در انتقاد از ياسر عرفات سرود و او را به همين مناسبت «سلطان احتضار» ناميد و گفت «تاج و تختت جسد توست» (عرشُکَ نعشُکَ) هرگز از دايره ی يک بحث دموکراتيک خارج نشد و زمانی که عرفات در رام الله در محاصره ی نيروهای اسرائيلی قرار داشت به دفاعی شرافتمندانه از او پرداخت.

وی رئيس اتحاديه ی نويسندگان فلسطينی، بنيانگذار يکی از وزين ترين فصلنامه های ادبی و مدرن عرب به نام الکرمل و از بنيانگذاران پارلمان بين المللی نويسندگان (همراه با ژاک دريدا، سلمان رشدی، پی ير بورديو و...) است. اشعار او به زبانهای فراوانی ترجمه شده است. در بولتن کانون ملی کتاب که در معرفی ۱۲ نويسنده ی فلسطينی توسط وزات فرهنگ فرانسه در سال ۱۹۹۷ منتشر شده چنين می خوانيم: «پروژه ی شعری او، پروژه ای ست در گوهر خود تراژيک، زيرا درک و آگاهی فلسطينی از تراژدی، به گفته ی او، چنان فراباليده که می تواند هر تراژدی را، از يونان باستان گرفته تا امروز، در خود ببيند. اما اين پروژه، در واقع، پروژه ی ِ حماسه ای ست تغزلی. او می کوشد زبان شاعرانه را در افق های حماسی به پرواز درآورد، آنجا که تاريخ فضائی ست از اقليم های گسترده ی شاعرانه، که آغوششان باز است به روی خطرکردن های بيکران ملت ها، تمدنها و فرهنگها و بر جستار عناصر تشکيل دهنده ی هويت ذهنی در تقاطع آميزش ها، کشمکش ها و همزيستی های هويتی». درباره ی دو جنبه از شخصيت خود به عنوان «فعال سياسی و شاعر» می گويد: «اين دو هستی که وجود مرا می سازند آنقدر با يکديگر عجين اند که اين تمايز در واقع امری نسبی ست و بيشتر در حد يک آرزو ست تا واقعيت. اين دو هستی هريک زبان خاص خود را دارند و برای جدا کردن اين دو زبان و دو نحوه برداشتِ آنها از فلسطين است که خود را بسيار مقيد می دانم که در وجود خويش شاعر را از فعال سياسی متمايز کنم ... من به تفکيک بين اين دو جنبه از هستی ام نيازمندم» (۲). محمود درويش در جهان عرب از محبوبيت کم نظيری برخوردار است. نيز گفتنی ست که ترجمه ی آثار او در بيش از ده کتاب به فرانسه منتشر شده چنانکه به انگليسی هم ترجمه های متعددی از او موجود است. به فارسی نيز اشعار وی در کتابها و دفترهای ادبی به طور پراکنده يا مستقل ترجمه شده است.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ رک. به ترجمه ی مقاله ای تحت عنوان ادبيات فلسطين در مجله ی جهان نو شهريور ۱۳۴۸ تهران، به همين قلم.
۲ـ رک. به ترجمه ی مصاحبه ای از او در نقطه شماره ۲، تابستان ۱۳۷۴، به همين قلم.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نزار قبانی در زندگينامه ی خود می نويسد: «در روز ۲۱ مارس ۱۹۲۳ در يکی از خانه های قديمی دمشق متولد شدم. جهان در آستانه ی بهار بود. زمين و مادرم هردو آبستن بودند. آيا اين يک تصادف بود که تولد من با جنبش طبيعت همراه باشد؟ و در بيرون خاک، حرکت مقاومت بر ضد فرانسوی ها داشت گسترش می يافت و محله ی ما يکی از محله های مقاومت بود». در دمشق به مدرسه رفت و از معلمين اش که فرانسوی بودند ديپلم ادبيات و فلسفه گرفت. از همان دوره با آثار شاعران و نويسندگان فرانسوی آشنا شد. وقتی در لندن سفير سوريه بود انگليسی را نيز آموخت. بعدها در مادريد که محل مأموريتش بود با زبان اسپانيايی آشنا شد: «می ديدم که چه زبان لطيفی ست. من به شعرهای ماچادو، خيمِنِز، آلبرتی و لورکا دلبستگی عجيبی يافتم. اين زبان زبان عشق و انقلاب، آب و آتش در کنار هم است».

نزار می گويد: «دونوع زبان عربی وجود دارد: يکی زبان فرهنگ ها و قواميس از قبيل لسان العرب و محيط المحيط و يکی زبان عاميانه. زبان سومی هست که من آن را تجربه می کنم. در مرز ميان ايندو کوشيده ام که زبان عرب را از پايگاه دور از دسترسی که دارد فرو آورم تا در ميان قهوه خانه ها با مردم بنشينم و با کودکان و کارگران و دهقانان سخن گويم و روزنامه را بخوانم و سخن را فراموش نکنم».

«نزار شاعر زن و شراب است و در اين کار، در عصر ما بسيار موفق... نزار يکی از رقيق ترين و لطيف ترين زبان های شعری را ــ که در مرز زبان وحشیِ شعر مدرن و زبان ايستا و کليشه وار شعر قديم قرار دارد ــ برگزيده و با اين زبان به وصف حالات عشقی خود و توصيف تأملات خود در باب زن پرداخته است» (نقل قول های اين بخش همه از کتاب «شعر معاصر عرب» اثر محمد رضا شفيعی کدکنی، انتشارات توس، تهران ۱۳۵۹).

نزار در واکنش به تحولات سياسی جاری در کشور خود و در منطقه ِ عربی اشعار سياسی هم سروده که باز از همان لطافت خاص زبان و انديشه اش سرشار است.

نزار قبانی در ۱۹۹۷ درگذشت. محمود درويش در سرسخن شماره ۵۳ فصلنامه ی الکرمل می نويسد: «شمع های فراوان به ياد نزار قبانی روشن شده است، اما اينها کمتر از شمع هايی ست که اين شاعر، طی ۵۰ سال، برای عاشقان و مدافعانِ آزادیِ تن و آزادی وجدان و آزادی سرزمين افروخت. از نخستين شعرش، شاعری بود يگانه و متمايز، تا به جايی رسيد که در شعر معاصر عرب به «پديده ای مردمی» بدل گشت. او شعر را از برج عاج نخبگان و شب های الهام فرود آورد و چون نان و گل سرخ در دسترس همگان قرار داد و شاعر همگان شد...هيچ شاعری مثل او چنين مستقيم از زبان زن و درباره ی او سخن نگفته. نزار نه تنها شاعر زن، بلکه شاعر همگان است».

بسياری از اشعار نزار قبانی را خوانندگان هنرمند عرب مثل ام کلثوم و عبدالحليم حافظ و ديگران خوانده اند.

ژوئن ۲۰۰۵

(تأملی در يک شعر از او)
«مردم شعرم را نبايد به سرعت بخوانند. آنان بايد آنرا بچشند و بکوشند تا احساسش کنند».

(فروغ فرخزاد)

«من دنبال چيزی در درون خودم و در دنيای اطراف خودم هستم - در يک دوره مشخص که از لحاظ زندگی اجتماعی و فکری و آهنگ اين زندگی ، خصوصيات خودش را دارد. راز کار اين است که اين خصوصيات را درک کنيم و بخواهيم اين خصوصيات را وارد شعر کنيم. برای من کلمات خيلی مهم هستند. هر کلمه ای روحيه خاص خودش را دارد، همينطور اشياء. من به سابقهء شعری کلمات و اشياء بی توجه ام. به من چه که تا بحال هيچ شاعر فارسی زبانی مثلا کلمه «انفجار» را در شعرش نياورده است. من از صبح تا شب به هر طرف که نگاه ميکنم می بينم چيزی دارد منفجر می شود. من وقتی شعر بگويم ديگر به خودم که نمی توانم خيانت کنم».
(فروغ فرخزاد)

شعر مورد نظر تحت عنوان «کسی که مثل هيچ کس نيست» بارها چاپ شده و چه بسا خواننده، بيش از آنچه در اينجا خواهد آمد، در آن تامل کرده باشد و از تابلوئی که فروغ با هنرمندی خاص خود عرضه کرده است لذت برده و عميقا تحت تاثيرش قرار گرفته باشد. هدف ما از نوشتن اين تأمل... و برداشت اين نيست که بگوئيم فروغ فرخزاد بعنوان هنرمند زمانهء خود خواسته است از اوضاع آن روز ايران تحليل سياسی ارائه دهد و يا چنين و چنان پيشگوئی کند. ما نمی خواهيم بگوئيم که راه و رسم شعر وهنر بايد اين باشد يا نباشد. منظور ما اينست که بگوئيم هنرمند در عين حال که هنر را فراتر از محدوديت های زمان و مکان و يک ملت و يک حزب و گروه می بيند اما جدا از زمانهء خود نيست و نبض زمانه اش در تاروپود هنرش می تپد و همين (همراه با استعداد ذاتی و تجربه اش) از او شاعر يا هنرمندی جاودانه می سازد، نه آنکسی که به تقليد از گذشتگان يا در محدوده تنگ قومی يا فرقه ای و يا در تبعيت از اوضاع و احوالی ديگر چيزی می سرايد و می نويسد. کسی که هنرمند زمانهء خويش است هنرش در عين مشخص بودن، کلی است، انسانی است و بهمين دليل مرز زمان و مکان نمی شناسد. يکی از نمونه های بارز ديالکتيک خاص و عام همين جاست. برای مثال حافظ و فردوسی و ... در عين حال که شاعر زمانهء خويش اند، شاعران جاودان بشمار می آيند.
فروغ تابلوئی از اوضاع و شرايط اجتماعی نيمه اول دهه ۴۰ که اين شعر در آن فاصله گفته شده ترسيم می کند. او که نمی تواند بعنوان يک انسان هنرمند و بنابراين حساس، اوضاع حاکم بر جامعه را ناديده بگيرد و به قول خودش «وقتی کوچه پر از بوی ادرار است ليست عطرها را جلوی بينی بگيرد»، انسانی ترين خواست های آنروز اکثريت جامعه را در تابلوئی که در عين پرداختن به خاص، کاملا عام و متعلق به همه جا و هميشه است، در شعر خويش تجسم می بخشد بی آنکه بخواهد فراتر از آنچه در واقعيت وجود دارد، چيزی به مخاطب تحميل نمايد.
او دختر خردسالی را به عنوان سمبل (نماد) و روايتگر احساس و درد خويش بر می گزيند. انتخاب اين سمبل، تصادفی نيست: هم سمبل ستمديدگیِ زن و تحقير شدن و بی کسی و بيگناهی خردسالان است و هم، زبانی را که به کار می گيرد طبعا زبانی است کاملا کودکانه و معصوم، سرشار از آرزوهای ابتدائی و پاک که در نتيجهء اوضاع معين اجتماعی در نطفه فرو مرده است. کودک در عين حال سمبل آينده و نگاه به سوی آن است. شعر را با هم بخوانيم.
فروغ از زبان کودک می سرايد :
«من خواب ديده ام که کسی می آيد»
در اينجا از «خواب ديدن» که تجسم آرزوهای برنيامده در بيداری و نگرانی ها و دل مشغوليهاست و در عين حال نشان می دهد که خواست آدمی درجهت تحقق آن آرزو همچنان زنده و پر نشاط است استفاده کرده و با بکار بردن اين اصطلاح پلی کاملا مفهوم و فولکلوريک زده با خواننده رابطه برقرار می کند. کودک خواب می بيند که کسی می آيد. اين کودک، اين دختر خردسال که بمثابه وجدان عمومی و آينهء تمام نمای رنج و محروميت اکثر مردم جامعه تصوير شده، در فکر رهائی است، اما اين رهائی را نه از يک حرکت آگاهانه و دراز مدت اجتماعی و کليه ملزومات آن بلکه با آمدن کسی امکان پذير می داند. انتظار اينکه يک منجی پيدا شود سنتی ريشه دار در فرهنگ ماست:
«دستی از غيب برون آيد و کاری بکند» (حافظ)
«زقاطعان طريق آنزمان شوند ايمن قوافل دل و دانش ، که مرد راه رسيد» (حافظ)
و يا در شعر اخوان ثالث:
«نادری پيدا نخواهد شد اميد
کاشکی اسکندری پيدا شود» (شعر نادر يا اسکندر)
در روزگاری که فروغ تابلوی زيبای خود را ترسيم می کرد چشم های اکثريت افراد جامعه حتی روشنفکران متوجه «کسی» بود که بيايد. از جلال آل احمد گرفته که می نوشت «باز هم اگر کاری از دست کسی بر آيد از حاج آقا روح الله خودمان است» (نقل قريب به مضمون: غرب زدگی چاپ بعد از انقلاب، انتشارات رواق)، تا ساعدی و دولت آبادی در برخی از آثارشان، و يا صمد بهرنگی که داستان «ماهی سياه کوچولو» را می نويسد و در آن، در بين همه ماهی ها فقط همان يکی است که می فهمد و قدرت مقابله با مرغ ماهيخوار را دارد و آنهم با زدن خنجر به شکم او ( بطوريکه شايد بتوان گفت اين اثر صمد بهرنگی همان جزوه پويان است گيرم بزبان داستانی). مبارزهء مسلحانهء چريکی هم چه در سازمان فدائی ها و چه در مجاهدين چشم به راه آفرينش چنان کسی است که بيايد: يک چه گوارای ايرانی ؟ يا.... بهر حال بنظر می رسد که نه فقط روشنفکران و نيروهای سياسی مبارز بلکه اکثريت مردم محروم که آرزوهايشان در اين شعر فروغ از زبان دختری خردسال و معصوم بيان می شود، با همه اختلاف و تمايزی که در آنها می توان ديد، در انتظار ظهور منجی، جهت رهائی از آن وضع سراپا بی عدالتی و محروميت، با يکديگر شريک اند.
«من خواب يک ستاره قرمز ديده ام»
در آنروزها همان اکثريت محروم جامعه خواب ستاره قرمز را می ديد، انقلاب را آرزومی کرد. ديگر رفرم و وسمه کشيدن بر ابروی رژيم هيچ نظر جدی ای را جلب نمی نمود. برای آنکه نشان دهيم که اين مساله امری همگانی بود و حتی رفرميست ها را هم در بر می گرفت کمی توضيح می دهيم: در آنروزها (اوايل دهه ۴۰) در روزنامه کيهان يک پاورقی چاپ می شد که عبارت بود از «جنگ شکر در کوبا» نوشته ژان پل سارتر ترجمه جهانگير افکاری . اين کتاب گزارش سفر سارتر به کوبا و برداشت های او از دستاوردها وکمبودهای جامعه و انقلاب کوبا بود (۱). درهمان زمان که کمی پس از رفراندوم ششم بهمن ۱۳۴۱ و ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بود عده ای از مسؤولين و رهبران نهضت آزادی و جبهه ملی در زندان قزل قلعه بودند. مهندس بازرگان که به مبارزهء قانونی و مسالمت آميز هميشه وفادار بوده و هست و بخاطر همين حد از مبارزه قانونی به زندان افتاده بود و چند ماه بعد به ۱۰ سال زندان محکوم گشت، در زندان، همين کتاب جنگ شکر در کوبا را خلاصه کرده و برای جمعی از زندانيان که عموما فعالين جبهه ملی و نهضت آزادی بودند به صورت سخنرانی ايراد کرده بود. اين سخنرانی در سال ۴۲ به صورت يک جزوه تحت عنوان انقلاب کوبا مخفيانه چاپ شد. بازرگان در مقدمهء اين جزوه گفته بود: اگر در اين کتاب به جای شکر، نفت بگذاريد و بجای باتيستا ( ديکتاتور سابق کوبا) نام يک شخص ديگر (يعنی شاه) را، خواهيد ديد که به هر کجا که روی آسمان همين رنگ است. يعنی درد اگر آن است درمان هم در ايران چيزی است مانند کوبا. مهندس بازرگان در همان روزها جزوهء ديگری نيز در قزل قلعه نوشت تحت عنوان «اسلام مکتب مبارز و مولد» و در آن می گفت: هيچ مکتب و آئينی بدون خونريزی کارش از پيش نرفته است، حتی مسيح هم که آنقدر از محبت سخن می گفت وقتی دينش جهانگير شد که مسيحيان به قوه قهريه متوسل شدند (رجوع شود به کتابچهء فوق – نقل به مضمون)
آری، همه خواب ستارهء قرمز می ديدند. تعجب نکنيد. حتی دکتر مصدق که هنوز زنده بود، در تقريظی که بر کتاب «الجزاير و مردان مجاهد» نوشته حسن صدر نوشت و آنرا از احمد آباد برای نويسندهء کتاب فرستاد و پشت جلد کتاب چاپ شد (۲-۱۳۴۱) اظهار نظر می کرد که اگر مردم ايران در مبارزه برای آزادی خود خواستار پيروزی هستند بايد راه الجزاير را بروند (نقل به مضمون) و بالاخره از شعر نمونه ای بياوريم: شاملو در همان سال ها در مجموعه «آيدا، درخت، خنجر و خاطره» در قطعه لوح می سرود:
«اگر تاج خاری نيست
خُودی هست که بر سر نهيد
و اگر صليبی نيست که بردوش کشيد
تفنگی هست.
اسباب بزرگی
همه آماده!»
فروغ فرخزاد، روح زمانهء خود را و جوشش عمومی جهت يک تغيير بنيادين و یأس از رفرم و اميد بستن به رژيم فاسد و غير قابل اصلاح شاه را با خواب ستارهء قرمز چه خوب بيان می کند وضرورت و قطعيت برخورد خشونت آميز نهائی بين مردم و رژيم را چه واضح نشان می دهد:
«و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهايم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم ديده ام .»
توجه کنيد به استفاده شاعر از فرهنگ عاميانه برای نشان دادن قطعيت اين آرزو: «پلک پريدن» ، «جفت شدن کفش ها» و بالاخره سوگندی سرشار از صداقت:
«و کور شوم اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم ديده ام .»
وجدان مردم تاکيد می کند که اين «خواب» نيست. رؤيای بيداری است با همه دلايل و نشانه های عينی اش.
کودک ادامه می دهد:
«کسی می آيد
کسی می آيد
کسی ديگر
کسی بهتر
کسی که مثل هيچ کس نيست، مثل پدر نيست، مثل انسی
نيست، مثل يحيی نيست، مثل مادر نيست.»
دختر خردسال که از دست محيط خود مستأصل و درمانده است و روزنی را آرزومند است پيش خود تکرار می کند که «کسی می آيد» وآمدن او را به خود وعده می دهد اما تصويری که از آن کس دارد اينست که از همه کسانی که ديده بهتر است. تخيل او يک منجی آرمانی را برای او می آفريند و فقط اينقدر معلوم است که «مثل هيچکس نيست» او «مثل پدر نيست» مگر نه آنست که پدر در جامعه مردسالار ما همان ديکتاتور خانه، خدای روی زمين و قدر قدرتی است که اگر نان آور خانه است و بقيه عيال (يعنی نانخور) اويند اما در حضورش نمی توان جيک زد؟ کودک، در اوضاع نابسامان اجتماعی حتی از مهر پدری محروم است و نمی تواند تصور کند که کسی که می آيد مثل پدر باشد.
او مثل «انسی و يحيی» هم نيست. کودک خاطرهء خوشی از ديگر افراد خانواده و همسايه ها ندارد. مناسبات ظالمانه ای که در جامعه طبقاتی جاری است ظلم و ديکتاتوری را در کليه شؤون زندگی رسوخ می دهد. مناسبات اجتماعی با افراد وابسته به محرومان بيرحمانه است. کسی که می آيد حتی «مثل مادر» هم نيست. در جامعه ای نابسامان، مگر مادرها می توانند مهر مادريشان را آنطور که می خواهند نسبت به فرزندان نشان دهند؟ اجبارهای زندگی، یأس ها و فشارها موجب صدها ظلم به کودکان است. کودکانی که از تغذيه و تحصيل محروم اند، کتک می خورند و دشنام می شنوند و تحقير می شوند. کودکانی که توسط پدر و مادر بر سر راه گذارده می شوند، دخترانی که به عقد پيری ثروتمند در آورده می شوند يا حتی به فروش می رسند. کودک ما از دست همه آنهائی که ظاهرا بزرگسال يا همسال او هستند مأيوس است و در فکر کسی است که بهتر از اينهاست و می آيد.
«و مثل آنکسی ست که بايد باشد»
او نمی داند که وضعی که در آينده پيش خواهد آمد چگونه است. توصيفی گنگ از او می کند تا خود را خلاص نمايد. مثل آنکسی است که بايد باشد. در سال ۵۷ هم زمانی که بيش از ۹۵ در صد از مردم ايران به خيابانها ريختند و بحق رفتن شاه را خواستار شدند در مورد آلترناتيو آينده هيچ چيز مشخصی نمی دانستند. شايد هرگز نتوان بديل آينده را بدقت توصيف کرد ... (هرچند می توان از خود پرسيد که با ابهام بسر بردن و راه رفتن در تاريکی تا چه حد قابل قبول است؟)
«و قدش از درخت های خانهء معمار هم بلندتر است»
تصور قهرمان ما، دختر خردسال روايتگر ما، اينست که آن کس، قدش بلندتر از درخت های خانه معمار است. او درست نقيض قد کوتاه خود را جستجو می کند. آل احمد در سوگ تختی نوشته بود: «مردم ناتوانی خود را در قدرت و پهلوانی تختی جبران شده می ديدند» (شبيه به مضمون، رجوع شود به نشريهء آرش چاپ تهران، ويژه صمد بهرنگی ۱۳۴۶)
«وصورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر»
در فرهنگ عامه و مذهبی مردم ما، روشنی صورت امام زمان حد اعلای روشنی است اما برای کودک ما اين کافی نيست، چيزی از آن روشنتر و فراتر می خواهد. نقطهء آغاز و مبدأ باز همان سنتهاست. درهمان زمان کم نيستند کسانی که در جستجوی چهرهء «واقعی» امام زمان و دين و مذهب «راستين» بر آمده اند و اين جستجو به امثال شريعتی و مجاهدين هم محدود نمی شود. در سطح جامعه، مردم از دين سنتی و جاری خسته اند، چهره ای «نورانی تر» را جستجو می کنند ولو با زدودن گرد و غبار از چهرهء امام زمان.
«و از برادر سيد جواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشيده است نمی ترسد»
کسی که می آيد، از پاسبان نمی ترسد. ترس از امنيه و آجان، ترس از «عملهء ظلم» ، ترس از «زردپوشان» (به تعبيری که اسماعيل خوئی در اشاره به سربازان مسلح به کار برده است) کابوس مردم ستمديدهء ما بوده وهست. کافی است يکی برود و رخت پاسبانی بپوشد تا از او بترسند. اينست واقعيتی که در جامعه ای ديکتاتوری زده حاکم است. تاريخ صد سال اخير ايران تا امروز سرشار از نمونه های اين وحشت از پاسبانان و پاسداران است.
«و از خود سيد جواد هم که تمام اطاق های منزل ما
مال اوست نمی ترسد.»
روايتگر ما جنبهء ديگری از محروميت خود و ميليون ها همنوعش را بيان می کند: اجاره نشينی و ترس از صاحبخانه. «سيد جواد» که شاعر او را بيخود «سيد» نخوانده است سمبل امتيازی اجتماعی است که صاحبخانه ها دارا هستند. اما تجسمی است ترس آور برای مستاجرين بينوائی که با اشارهء صاحبخانه ممکن است اثاثه شان (جل و پلاسشان) به کوچه ريخته شود.
کسی که می آيد از صاحبخانه ها نمی ترسد وقرار است که آنها را سرجايشان بنشاند. آيا تعجب می کنيد که مساله مسکن (حتی در ۱۵-۱۴ سال بعد که انقلاب شد) هم چنان يکی ا ز بغرنج ترين مسائل جامعه بود و برخی از سران رژيم جديد گاه برای آرام کردن خشم مردم وعده می دادند که خانه های ثروتمندان را تقسيم می کنيم يا برای همه خانه می سازيم؟ امروز هم البته کاسه همان کاسه است و آش همان آش و در مواردی به مراتب بدتر.
«و اسمش آنچنان که مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدايش می کند
يا قاضی القضات است
يا حاجت الحاجات است.»
روايتگر ما می کوشد وصفی و نامی از آن کسی که می آيد ارائه دهد. به خاطرهء خود مراجعه می کند. به ياد می آورد که مادر هميشه کسی را صدا می کند (و شاعر اين آرزوی هميشگی را در قالب هم در اول نماز و هم در آخر نماز بيان می کند) اما آنچه را که می شنود بر اساس خواست و نياز خويش می فهمد. عبارتی که معمولا در پايان نماز می گويند يا قاضی الحاجات است (يعنی ای بر آورنده نيازها) اما کودک ما بر حسب وضع و حال خود آنرا «يا قاضی القضات» (يعنی ای داور داوران) و يا حاجت الحاجات (ای نياز نيازها، ای مهمترين نياز) درک می کند. شاعر با بازی ساده با کلمات وعبارت اصلی، بهترين بيان را به دهان کودک گذارده است. و سپس می سرايد:
«و می تواند
تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را
با چشم های بسته بخواند»
شايد اشاره ای باشد به مشکل بيسوادی که در قالب ناتوانی کودک از خواندن کتاب کلاس سوم بيان شده است. رنجی را که بيسوادان می برند خودشان می توانند درک کنند. در آنروزها بيسوادی قريب ۷۰ تا ۸۰ درصد جمعيت ايران را شامل می شد (حالا چقدر است؟) هر يک از ما در زندگی شاهد صحنه هائی بوده است که در آن جمعی، بويژه از روستاها جمع می شوند تا مردی که کوره سوادی دارد يا طفلی که به مدرسه رفته و خواندن و نوشتن ياد گرفته، نامه ای را از عزيزی که برای کار به سفری دور و دراز رفته بخواند. شاعر با اين عبارت ساده و کودکانه رنج پائين بودن سطح فرهنگی و محروميت اکثريت جامعه از خواندن و نوشتن را ترسيم می کند.
شايد هم منظور اينست که آن کسی که می آيد با خواستهای مردم «طبقهء سه» آشنا است و آنها را بخوبی درک می کند.
«و می تواند حتی هزار را
بی آنکه کم بياورد از روی بيست ميليون بردارد»
کودک «کسی که می آيد» را دارای چنان قدرتی توصيف می کند که می تواند هزار را از روی ۲۰ ميليون بردارد. آنروزها جمعيت ايران را ۲۰ ميليون می گفتند و مردم طبقه حاکم را هزار فاميل می ناميدند. کودک خواستار حذف هزار فاميل است و يقين دارد که اگر اينها را از روی ۲۰ ميليون بردارند چيزی کم نمی آيد. آخر هزار فاميل که مولد نيستند. انگل اند، زالواند.
«و می تواند از مغازهء سيد جواد، هرچقدر که لازم دارد
جنس نسيه بگيرد.»
اينهم يکی ديگر از مشکلات آنروز مردم بود. عدم کفاف درآمد زندگی با قرض و قسط و نسيه. قرض داری و امتناع صاحب دکان از پرداخت مايحتاج روزانهء خانواده ، بايد با آمدن آن کس درمان شود.
«و می تواند کاری کند که لامپ «الله»
که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود.»
کسی که می آيد، آلترناتيو آنروزها برای عموم مردم، آلترناتيوی خلقی بود. مردم عموما از ايدئولوژی خاصی نه الزاما اسلام (به معنی جمهوری اسلامی) و نه کمونيستی و غيرمذهبی جانبداری نمی کردند. مهم اين ميدانستند که بر پايه همين فرهنگ و سنت و تغيير سياسی، وضع بهبود يابد و دردها دوا شود. درآنروزها غالب کسانی که از ايده ماترياليستی و کمونيستی دفاع می کردند سر ستيز با مذهبی ها نداشتند. بيهوده نبود که بين مجاهدين و فدائيان – عليرغم برخی رقابتها- نوعی احترام به ايدهء يکديگر ديده می شده وبين مبارزين چپ و برخی روحانيون مخالف رژيم، تبادل نظر و گاه همکاری وجود داشت و بيخود نبود که خسرو گلسرخی که در دادگاه می گفت من مارکسيست هستم از امام حسين به تجليل ياد می کرد. روايتگر ما آرزو می کند که لامپ «الله» دوباره روی آسمان مسجد روشن شود.
«آخ...
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم می خواهد
که يحيی
يک چارچرخه داشته باشد
و يک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم می خواهد
که روی چارچرخهء يحيی ميان هندوانه ها و خربزه ها
بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم.»
اينجا روی نياز و محروميت ديگری دست می گذارد: نياز به نور. نابسامانی وضع در رابطه با روشنائی، حالا نيست که خراب است و بهانهء جنگ و... را پيش می کشند. در زمان شاه هم از اين فجايع بود ولی در محلات و خيابان های لوکس تهران و برخی شهرهای بزرگ کمتر کسی از آن اطلاع می يافت. محلاتی مثل مناطق فقيرنشين جنوب تهران و يا عود لاجان (که هنوز هم فرياد اهالی آن بلند است و آن را محلهء نفرين شده می نامند) (کيهان ۳۱ شهريور ۶۹) هرگز از روشنی کافی برخوردار نبوده اند. لذت روشنائی را بچه هائی يا کسانی که بچگی شان را در کنار فانوس و چراغ های نفتی گذرانده اند می توانند درک کنند. بهر حال بهبود وضع روشنائی يکی از خواستهای آنروز مردم بود که شاعر به زبان کودکی که خواب ديده بيان می کند.
آرزوی اينکه يحيی يک چارچرخه برای فروختن هندوانه داشته باشد (علاوه بر آنکه حسرت داشتن يک وسيله يا ابزار کار جهت بدست آوردن نان و فرار از بيکاری را بيان می کند) اينکه روی آن يک چراغ زنبوری بگذارد و کودک را روی آن بنشاند و دور ميدان بچرخد تجسم آرزوی برنيامده تفريح و شادی ای است که ميليون ها کودک در جامعهء ما در دل دارند. آرزوی مطرح شدن، به چيزی به حساب آمدن و از انزوا و تاريکی درآمدن نه فقط آرزوی کودک که آرزوی ملتی بود که بار آنهمه تحقير را چه از دست رژيم شاه و چه از دست همدستان خارجی او ساليان دراز تحمل کرده بود و ديديم که بالاخره خود را مطرح کرد هرچند با خمينی و انقلاب اسلامی اش!
«آخ...
چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابيدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر مزهء پپسی خوبست
چقدر سينمای فردين خوبست
و من چقدر از همه چيزهای خوب خوشم می آيد»
شاعر علاقهء معصومانهء دختر خردسال خوابديده را برای بهره مند شدن از «چيزهای خوب» به تصوير می کشد اما اين چيزهای خوب با همه ابتدائی بودنشان در اختيار کودک قرار ندارند. او معنی لذت ها را می فهمد ولی از آن ها محروم است و طبيعی است که نسبت به کسانی که از لذت ها به طور انحصاری بهره می برند در خود احساس تنفر و کينه کند:
«و من چقدر دلم می خواهد
که گيس دختر سيد جواد را بکشم.»
در بخش بعدی شعر، روايتگر ما به ياد ضعف های خود می افتد و می کوشد از کسی که بزرگتر ازخودش است استمداد کند شايد آن کس که درخواب ديده زودتر بيايد:
«چرا من اينهمه کوچک هستم
که در خيابان ها گم می شوم
که پدر که اينهمه کوچک نيست
و در خيابانها گم نمی شود
کاری نمی کند که آنکسی که به خواب من آمده است
روز آمدنش را جلو بيندازد.»
در دنبالهء احساس ضعف در برابر قدرت رژيم و بن بست موجود، روايتگر ما که وجدان ميليون ها انسان رنج کشيده است در فکر چاره است و به اين در و آن در می زند تا راه نجاتی بيابد. حالا که کسی پيدا نمی شود تا کاری کند که آن منجی زودتر بيايد، او به دور وبر خود نگاه می کند می بيند همه جا خونی است. پس چرا مقابله به مثل نبايد کرد؟ چرا راه قهر آميز نه ؟
«ومردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونی ست
و آب حوضهاشان هم خونی ست
و تخت کفشهاشان هم خونی ست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند؟»
کسانی که کشتارگاه تهران را ديده باشند تصويرهائی را که در اين شعر آمده بهتر در نظر مجسم می کنند و چه تعبيری بهتر از محله کشتارگاه برای کشوری که نيما در باره آن می سرود:
می رسم من از سرزمينهائی / جای آشوب کنانی / کارشان کشتن و کشتار / که از هر طرف و گوشه آن / می نشانيد بهارش گل / با زخم جسدهای کسان ( از شعر «دل پولادم»)
و مگر نه اينست که نهالها و ماهی ها را کشتار می کنند و بر سنگفرش خيابان ها خون لخته شده است و به قول شاملو: «از پشت شيشه ها به خيابان نظر کنيد/ خون را به سنگفرش ببينيد...»
در ذهن مردمی که از همه طرف تحت فشار و کشتارند، اين سؤال مطرح می شود که چرا کاری نمی کنند؟ و در برابر چنين وضعی چرا دست به عمل متقابل نمی زنند؟ همين نياز و همين پرسش که هنرمند هوشمند زمانه از اعماق دل های مردم احساس می کند و می شنود و درمی يابد و در تابلوی هنری خود عرضه می کند، سالها بعد به صورت مبارزه مسلحانه انقلابيون آرمانخواه در اينجا و آنجای کشور خود را نشان داد. اين عکس العملی بود که ريشه در اعماق دردهای جامعه داشت و به همين دليل حتی اگر کسی آنرا قبول نداشت و آن روش را درست نمی دانست انتقاد و ملاحظه خود را در کنار احترام به فداکاری و آرمانخواهی آن مبارزان، مطرح می کرد. اما اينکه اين روش کارآ بود يا نبود به بحث ديگری نياز دارد. آنچه مهم است اينست که اين يک گرايش عمومی بود که بدرستی در شعر تصوير شده است.
انتظار می رود که مردم کاری بکنند اما خبری نيست. شاعر اين انتظار و بن بست و یأس را با فاصله بين سطرها نشان می دهد و می گويد:
«چقدر آفتاب زمستان تنبل است.»
روايتگر ما دل به یأس نمی سپارد و خود را آمادهء آمدن آن کس و آن ستارهء قرمز می کند:
«من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شيشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط بايد
در خواب، خواب ببيند»
مسن ترها، پيرها عموما اميدی به تغيير ندارند، غالبا محافظه کار اند و درخواب خواب می بينند اما جوانان و کودکان که آينده از آن آنهاست خواب تغيير را در بيداری می بينند و خود را آمادهء آن می کنند.
«من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شيشه های پنجره را هم شسته ام»
به تدريج اوصاف کسی که انتظار آمدنش هست روشنتر از پيش می شود و دخترک که روايتگر محروميت های يک جامعه است با آگاهی بيشتری او را تصور می کند، تصوری کمتر شماتيک و بيشتر انتزاعی :
«کسی می آيد
کسی می آيد
کسی در دلش با ماست، در نفسش با ماست در صدايش
با ماست»
باز با فاصله گذاشتن بين سطرها، گذشت زمان و افزايش تجربه را نشان می دهد و می گويد:
«کسی که آمدنش را
نمی شود گرفت
دسبتند زد و به زندان انداخت
کسی که زير درخت های کهنهء يحيی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می شود ، بزرگتر می شود
کسی که از باران، از صدای شر شر باران، ازميان پچ پچ
گلهای اطلسی
( باز فاصله بين سطور)
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آيد»
اينکه آلترناتيو در درون همين نظام کهنه نطفه بسته و مدام بزرگ وبزرگتر می شود، از مشکلات و سرکوب کنونی که مانع آمدن اوست (و بقول شاملو حکم «ققنوس در باران» دارد)، از قرار و مدارهای مخفيانه که با پچ پچ گلهای اطلسی مشخص شده است و... سخن می گويد و باز با انداختن فاصله بين سطرها گذشت زمان و آماده شدن شرايط را نشان می دهد و به مرحله بعد می رسد:
«کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آيد»
با ايهام موجود در عبارت «آسمان توپخانه»، هم جامعهء مورد نظر را مشخص می کند و هم به اعمال قهر اشاره می نمايد آنهم در شب «آتش بازی» که آتش همه جا گير است.
حالا انتظار و خواست مردمی که اين کودک سمبل محروميت آنان است باين نحو بيان می شود:
«و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سياه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نويسی را قسمت می کند
و نمرهء مريضخانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستيکی را قسمت می کند
و سينمای فردين را قسمت می کند
و رخت های دختر سيد جواد را قسمت می کند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب ديده ام ...»
آرزوها و خواستهای اکثريت محروم جامعه از تغيير و تحول، اين بود: عدالت و بقول شاملو «آنها به عدل شيفته بودند.» نگرانی های اساسی و غريزی مردم که حدود ۱۵ سال بعد يعنی در سال ۱۳۵۷ به انفجار کشيد عمدتا همينها بود نه آنچه رژيم عنوان می کند که علت انقلاب منحصرا «اسلام خواهی» بود و يا بعضی از جناحهای اپوزيسيون مطرح می کنند که علت منحصرا «آزاديخواهی» بود. متاسفانه در هياهوی «اسلام خواهی» از يکطرف و «آزاديخواهی» از سوی ديگر، آن خواستهای اوليه ای که در شعر هم انعکاس يافته چه بسا از يادها برود.
شاعر با تکرار «من خواب ديده ام ...» که حکم ترجيع بند شعر را يافته استمرار اين خواست و خسته نشدن مردم را نشان می دهد.
ارزش اين تابلوی هنرمندانه و انسانی، مسلما در تحليل اوضاع و احوال اجتماعی که ارائه داده خلاصه نمی شود و متاسفانه نويسنده از درک ظرافت های فنی شعر بيش از همان اندکی که فهميده محروم مانده است. نويسنده برداشت خود از اين شعر فروغ را نوشته و کاملا آگاه است که بيرون آوردن معانی خاص از زبان شاعران، گاه می تواند با منظور واقعی آنان فاصله بسيار داشته باشد. نويسنده نمی خواهد پا جای پای کسانی بگذارد که بنا به ميل و سليقهء امروز خود شاعری را شيعه يا سنی يا معتقد به فلان مسلک معرفی می نمايند يکی را ماترياليست می کنند، يا از يک صوفی رهبری کم نظير برای مبارزه ای توده ای و مخفی، يا فردی دانا به فلان قانون علمی که در اين قرن کشف شده می سازند.
نويسنده نخواسته است فروغ را پيشگوئی کننده انقلاب مسلحانه و طرفدار آن معرفی نمايد بلکه خواسته است بگويد در اين شعر فروغ می توان شامهء انسانی و احساس شاعرانه و هنرمندانه ای را مشاهده کرد که توانسته است به آفرينش چنين تابلوئی بينجامد، تابلوئی که در کارهای فروغ نمونه های فراوان ديگر دارد.

(۱) – سارتر اين گزارش را بعنوان يک ژورناليست برای روزنامهء دست راستی «فرانس سووار» فرستاده بود و قصدش اين بود که خوانندگان نشريات راست را هم تحت تأثير قرار دهد. تا آنجا که می دانيم گزارش مزبور در يک کتاب جداگانه چاپ نشده است.

* نقل قولی که از فروغ در پيشانی مقاله آمده، اولی از کلک شماره ۵، مرداد ۱۳۶۹ ، ص ۱۶۳ و دومی از کتاب «روشنتر از خاموشی»، انتشارات آگاه.


(منتشر شده در «انديشه و پيکار» شماره ی ۳، ژوئن ۱۹۹۱).

زیر مجموعه ها