ادبيات و هنر
- توضیحات
- نوشته شده توسط نزار قبانی
- دسته: ادبيات و هنر
ترجمه ی تراب حق شناس
مرا حرفه ای ديگر نيست
جز آنکه دوستت بدارم
و روزی که از مواهب من بی نياز شوی
و ديگر نامه های مرا نپذيری
کار و حرفه ام را از دست خواهم داد...
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا به جای همه ی جهانيان پوزش بخواهم
از همه ی جناياتی که مرتکب شده اند در حق زنان...
+++
از زنانگی ات دفاع ميکنم
آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند
و موزه ی لوور از موناليزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از ميکل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاريس از چشمهای الزا...
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگی برهانم
و ترا برهانم
از دندان وحشی شدگان...
+++
زن لايه ی نمکی ست
که تن ما را از تعفن حفظ می کند
و نوشتن مان را از کهنگی...
+++
آنگاه که زن ما را به حال خود رها کند
يتيم می شويم...
+++
من کی ام بدون تو؟
چشمی که مژه هايش را می جويد
دستی که انگشتانش را می جويد
کودکی که پستان مادرش را می جويد...
+++
آنگاه که مرد
بر دوش زنی تکيه نکند...
به فلج کودکان مبتلا می شود...
+++
آنگاه که مرد زنی را برای دوست داشتن نيابد...
به جنس سومی بدل می شود
که هيچ ربطی به جنس های ديگر ندارد...
+++
بدون زن
مردانگی مرد
شايعه ای بيش نيست...
+++
به دنيای متمدن پا نخواهيم نهاد
مگر آنگاه که زن در ميان ما
از يک لايه گوشت چرب و نرم
به صورت يک نمايشگاه گل درآيد...
+++
چطور می توانيم مدينه ی فاضله ای برپا کنيم؟
حال آنکه هفت تيرهايی به دست داريم
عشق خفه کن؟...
+++
می خواهم دوستت بدارم...
و به دين ياسمن درآيم
و مناسک بنفشه بجا آرم...
و از نوای بلبل دفاع کنم...
و نقره ی ماه...
و سبزه ی جنگل ها...
+++
موهايت را شانه مزن
نزديک من
تا شب بر لباس هايم فرو نيفتد...
+++
دوستت دارم
و نقطه ای در پايان سطر نمی گذارم.
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا کرويت را به زمين بازگردانم
و باکرگی را به زبان...
و شولای نيلگون را به دريا...
چرا که زمين بی تو دروغی ست بزرگ...
و سيبی تباه...
+++
در خيابان های شب
جايی برای گشت و گذارم نمانده است
چشمانت همه ی فضای شب را در بر گرفته است...
+++
چون دوستت دارم... می خواهم
حرف بيست و نهم الفبايم باشی...
+++
به تو نخواهم گفت: «دوستت دارم»
مگر يک بار...
زيرا برق، خويش را مکرر نمی کند...
+++
آنگاه که دفترهايم را به حال خود بگذاری
شعری از چوب خواهم شد...
+++
اين عطر ... که به خود می زنی
موسيقی سيالی ست...
و امضای شخصی ات که تقليدش نمی توان...
+++
«ترا دوست نميدارم به خاطر خويش
ليکن دوستت دارم تا چهره ی زندگی را زيبا کنم...
دوستت نداشته ام تا نسلم زياد شود
ليکن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود...».
- توضیحات
- نوشته شده توسط نزار قبانی
- دسته: ادبيات و هنر
ترجمه تراب حق شناس
۱ـ
شعرهايی که از عشق می سرايم
بافته ی سرانگشتان توست.
و مينياتورهای زنانگی ات.
اينست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند...
۲ـ
همه ی گل هايم
ثمره ی باغ های توست.
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست.
و همه ی انگشتری هايم
از معادن طلای توست...
و همه ی آثار شعريم
امضای ترا پشت جلد دارد!
۳ـ
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت...
گسترده تر از فضای آزادی...
تو زيباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می انديشم...
و از اشعاری که آمده اند...
و اشعاری که خواهند آمد...
۴ـ
نمی توانم زيست بی تنفس هوايی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هايی که تو می خوانی...
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی...
و شنيدن آهنگی که تو دوست داری...
و دوست داشتن گل هايی که تو می خری...
۵ـ
نمی توانم... از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم کودکانه... و ناممکن باشند
عشق يعنی همه چيز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو...
تا کلينکس!
۶ـ
عشق يعنی مرا جغرافيا درکار نباشد
يعنی ترا تاريخ درکار نباشد...
يعنی تو با صدای من سخن گويی...
با چشمان من ببينی...
و جهان را با انگشتان من کشف کنی...
۷ـ
پيش از تو
زنی استثنائی را می جستم
که مرا به عصر روشنگری ببرد.
و آنگاه که ترا شناختم... آئينم به تمامت خويش رسيد
و دانشم به کمال دست يافت!
۸ـ
مرا يارای آن نيست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شيفته ام می کند
نه در برابر شعری که حيرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بين پرنده... و دانه ی گندم!
۹ـ
نمی توانم با تو بيش از پنج دقيقه بنشينم...
و ترکيب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خويش پرنکشند...
و توازن کره ی زمين به اختلال نيفتد...
۱۰ـ
شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نيم می کنم...
بوسه را دو نيم می کنم...
و عمر را دو نيم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوايم از ميان لبان تو بيرون می آيد...
۱۱ـ
پس از آنکه دوستت داشتم... تازه دريافتم
که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است...
و چگونه زير و بم های کمر و ميان... (۱)
با زير و بم های شعر جور در می آيند
و چگونه آنچه با زبان درپيوند است... و آنچه با زن... با هم يکی می شوند
و چگونه سياهی مرکب... در سياهی چشم سرازير می شود.
۱۲ـ
ما به گونه ای حيرتزا به هم ماننده ايم...
و تا سرحد محو شدن در يکديگر فرو می رويم...
انديشه ها مان و بيانمان
سليقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئی مان در يکديگر فرو می روند
تا آنجا که من نمی دانم کی ام؟...
و تو نمی دانی که هستی؟...
۱۳ـ
تويی که روی برگه ی سفيد دراز می کشی...
و روی کتاب هايم می خوابی...
و يادداشت هايم و دفترهايم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چينی
و خطاهايم را درست می کنی...
پس چطور به مردم بگويم که من شاعرم...
حال آنکه تويی که می نويسی؟
۱۴ـ
عشق يعنی اينکه مردم مرا با تو عوضی بگيرند
وقتی به تو تلفن می زنند... من پاسخ دهم...
و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند... تو بروی...
و آنگاه که شعر عاشقانه ی جديدی از من بخوانند...
ترا سپاس گويند!
لندن، بهار ۱۹۹۶
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) در متن عربی: خَصر يعنی کمر، بالای تهيگاه يا به تعبير حافظ، ميان:
«ميان او که خدا آفريده است از هيچ
دقيقه ای ست که هيچ آفريده نگشوده است»
- توضیحات
- نوشته شده توسط محمود درويش
- دسته: ادبيات و هنر
کنترپوان - همصدايی
ترجمه تراب حق شناس
نيويورک / نوامبر / خيابان پنجم/
خورشيد بشقابی ست از فلزی متلاشی/
از خويشتن غريبه ام در سايه پرسيدم:
آيا اين بابل است يا سدوم؟
آنجا در آستانهء مغاکی الکتريکی
به بلندای آسمان، ادوارد را ديدم
سی سال پيش،
و زمانه کمتر از امروز سرکش بود...
هر دو به هم گفتيم:
اگر گذشته ات تجربه ای ست
فردا را به معنائی و رؤيائی بدل کن!
برويم،
برويم به سوی فردامان، دلگرم
از صدقِ خيال و معجزهء گياه /
به ياد ندارم که به سينما رفتيم
سرِ شب، اما شنيدم سرخ پوستانی را
از پيشينيان، که به من هشدار می دادند: دل مبند
نه به اسب و نه به مدرنيته /
هرگز هيچ قربانی از جلادش نمی پرسد:
آيا من تو می بودم اگر شمشيرم
از گُل سرخ ام بزرگتر بود؟... و آيا
من نيز کاری چون تو می کردم؟
چنين پرسشی کنجکاوی قصه پرداز را بر می انگيزد
که در غرفه ای از شيشه نشسته، مشرف
به زنبقی در باغچه... آنجا که
دست فرض و خيال
سفيد است همچون وجدان قصه پرداز
آنگاه که با
غريزهء آدمی تصفيهء حساب می کند... هيچ فردائی در
گذشته نيست. پس قدم در راه بگذاريم! /
شايد هم پيشرفت پلی باشد برای
بازگشت
به بربريت.../
نيويورک، ادوارد بر می خيزد
در بامداد کسالت بار، آهنگی از
موزارت می نوازد
در ميدان تنيس دانشگاه می دود.
می انديشد به سفر انديشه از خلال مرزها
و بر فراز موانع.
نيويورک تايمز می خواند
تفسير پرهيجان اش را می نگارد
و دشنام می دهد به مستشرقید
که ژنرال را به نقطه ضعفی
در دل زنی شرقی رهنمون می شود. دوش می گيرد
و لباسش را بر می گزيند به آراستگی خروس. و می نوشد
قهوه اش را با شير. و به بامداد نهيب می زند:
بجنب!/
بر باد راه می رود. و در باد
می داند کيست. باد را سقفی نيست.
باد را خانه ای نيست. و باد قطب نمايی ست
برای شمال غريبه.
می گويد: من آنجايی هستم. من اينجايی هستم
ولی نه آنجايم، نه اينجا.
دو نام دارم که به هم می پيوندند و از هم دور می شوند...
و دو زبان دارم که فراموش کرده ام کدامشان
زبان رؤياهايم بود
زبانی انگليسی دارم برای نوشتن
با واژه های نرم و راهوار،
و زبانی ديگر که با آن آسمان
و بيت المقدس گفتگو می کنند با آهنگی نقره فام
اما از خيالم پيروی نمی کند.
دربارهء هويت پرسيدم
گفت: دفاع از خود است...
هويت زادهء تولد است، اما
سرانجام، از ابتکار صاحب آن نشأت می گيرد، و نه
از ميراث گذشته. من چندگانه ام... در
درونم برونِ همواره نوشونده ای ست. اما
من متعلقم به سؤال قربانی. اگر نبودم
از آنجا، دلم را می آموختم که
آهوان استعاره را در آنجا بپرورد...
پس ميهنت را بر دوش کش هرجا بروی و باش
مغرور اگر لازم آمد/
- تبعيدگاه است جهان خارج
و تبعيدگاه است جهان درونی
و تو در بين ايندو کيستی؟
* خويش را نمی شناسانم
مبادا آن را گم کنم. من همانم که هستم.
و ديگری ام هستم در دوگانه ای
که بين کلام و اشاره طنينی همآهنگ می افکند
اگر شاعر بودم می سرودم:
من دو ام در يک
چون دو بال چلچله ای
و اگر بهار دير فرارسد
به مژده اش بسنده می کنم!
به سرزمين هايی عشق می ورزد و آنها را ترک می کند
[آيا محال دور از دسترس است؟]
دوست دارد به سوی هر ناشناخته ای سفر کند
چرا که در سفرِ آزاد بين فرهنگها ست
که جويندگان گوهر انسانی
شايد فضای کافی برای همگان بيابند...
اينجا حاشيه ای به پيش می رود. يا مرکزی
عقب می نشيند: جايی که نه شرق همانا شرق است
و نه غرب همانا غرب،
جايی که آغوش هويت به روی چندگانگی باز است
نه دژی و نه خندقی/
مجاز بر کرانهء رود خفته بود
اگر آلودگی نبود
کرانهء ديگر را نيز در آغوش می گرفت
- آيا هيچ داستانت را نوشته ای؟
*کوشيدم... کوشيدم از طريق آن بازيابم
چهره ام را در آينهء زنان دوردست
ولی آنان به شبهای محفوظ خويش فرو رفتند.
و گفتند: ما را دنيايی ست مستقل از متن.
مرد نمی تواند زنی را بنويسد که هم معما ست و هم رؤيا
زن نمی تواند مردی را بنويسد که هم نماد است و هم ستاره.
نه هيچ عشقی شبيه عشق ديگر است و نه هيچ شبی
شبيه شبی ديگر. بگذار برشماريم صفات
مردان را و بخنديم.
- و تو چه کردی؟
* بر پوچی ام خنده زدم
و داستان را پرت کردم
در سبد کاغذهای باطله/
انديشمند داستانسرايی قصه پرداز را مهار می زند
و فيلسوف گلهای آوازه خوان را تشريح می کند/
به سرزمين هايی عشق می ورزد و آنها را ترک می کند:
من آنم که خواهم بود و خواهم شد
خود، خويشتنم را می سازم
و تبعيدگاهم را بر می گزينم. تبعيدگاهم زمينهء
صحنهء حماسی ست. دفاع می کنم از
نياز شاعران به فردای شکوهمند و هم به خاطرات
و دفاع می کنم از
درختی که پرندگان به خود پوشند
به سانِ ميهن يا تبعيدگاه
و از ماهی که هنوز شايستهء
شعر عاشقانه است
دفاع می کنم از انديشه ای که آنرا سستی
جانبدارانش درهم شکسته است
و دفاع می کنم از ميهنی که اساطير آن را درربوده اند/
- آيا ترا يارای آن هست که به چيزی بازگردی؟
* پيشارويم آنچه را که در پشتِ سر دارم می کشد و شتابان می رود...
وقتی در ساعتم نمانده تا سطوری بنگارم
بر ماسه. اما می توانم به ديدار ديروز بروم
همان که غريبان می کنند وقتی گوش می سپرند
در شبانگاهِ غمزده به شاعر شبانی:
دوشيزه ای سرِ چشمه کوزه اش را پر می کند
با اشک های ابر
و می گريد و می خندد آنگاه که زنبوری
نيش می زند قلبش را در وزش غفلت از خويش
آيا عشق است که آب را به درد می آورد
يا اينکه مرضی در مه...
[تا آخر ترانه]
- پس، تو نيز به درد حسرت گذشته
مبتلا شده ای؟
*حسرت آينده ای والاتر، دورتر،
بسيار دورتر. رؤيايم رهنمای گام های من است
و بينشم رؤيايم را می نشاند
بر زانويم
چون گربه ای دست آموز. اين است واقعيتِ
خيالی
و فرزند اراده: ما می توانيم
حتميتِ مغاک را تغيير دهيم!
- حسرت ديروز چه؟
* عاطفه ای که به کار انديشمند نمی آيد مگر برای آنکه
درک کند کششِ غريبه را به ابزارهای غياب
ولی من، حسرتم کشمکشی ست بر سرِ
اکنونی که تخم های فردا را
در چنگ می فشرد
- آيا رخنه نکردی به ديروز آنگاه که سر زدی
به آن خانه، خانه ات
در بيت المقدس، کوی طالبيه؟
* خود را آماده کردم که دراز بکشم
در تخت مادرم، همچون کودک
آنگاه که از پدرش می ترسد. کوشيدم
به ياد آرم تولدم را، و
راه شيری را از بام خانه ی
قديم مان تماشا کنم، و کوشيدم لمس کنم پوستِ
فراق را و بوی تابستان را
از ياس باغچه. اما کَفتار حقيقت
مرا به دور راند از حسرتی به گذشته که چون دزد
پشتِ سرم در کمين نشسته بود
- آيا ترسيدی؟ چه چيز ترا ترساند؟
* يارای آن ندارم که ضايعه را
رو در رو بنگرم. چون گدايی بر درگاه ايستادم
چطور می توانستم از بيگانه هايی اجازهء ورود بخواهم که خفته اند
بر تخت خودم... و برای پنج دقيقه ديدار از خودم
به آنان التماس کنم؟ آيا بايد به احترام خم شوم
دربرابر آنان که بر رؤيای کودکی ام منزل گرفته اند؟ آيا خواهند پرسيد
کيست اين بيگانهء ناخوانده ای که در می کوبد؟ و چگونه
می توانم سخن بگويم از صلح و جنگ
بين قربانيان و قربانيانِ قربانيان، بدونِ
کلماتی اضافی و بدون جمله ای معترضه؟
آيا به من خواهند گفت: جايی برای دو رؤيا
در يک بستر نيست؟
نه من و نه او
بل، اينک، خواننده ای ست که از خود می پرسد:
شعر در زمانهء فاجعه به ما چه می گويد؟
خون
و خون
و خون
در ميهنت
در نام من و در نام تو و در
شکوفهء بادام، در پوستهء موز،
در شير کودک، در نور و سايه
در دانهء گندم و در نمکدان /
تک تيراندازانی چيره دست که به هدف می زنند
با حد اکثر مهارت
خون
و خون
و خون
اين سرزمين کوچکتر است از خون فرزندانش
که ايستاده اند بر آستانهء رستاخيز
همچون قربانی. آيا اين سرزمين به راستی
متبرک است يا تعميد يافته
به خون
و خون
و خون
که نه نماز آن را می خشکاند و نه ماسه.
در صفحات کتابِ مقدس عدالت
به حد کفايت نيست تا شهيدان را به اين شاد کند که می توانند به آزادی
بر ابرها گام بردارند. خون در روشنای روز
خون در تاريکی و خون در سخن!
او می گويد: شعر شايد مهمان کند
ضايعه را با نخی از نور که می درخشد
در دل گيتاری، يا با مسيحی سوار بر
اسب، خون آجين از استعاره های زيبا، چرا که
زيبايی شناسی چيزی نيست جز حضور امر حقيقی
در فرم/
در جهانی بی آسمان، زمين
به مغاک بدل می شود و شعر يکی از
هدايای تسکين و يکی از خصلت های
باد، جنوبی يا شمالی.
وصف مکن آنچه را که دوربين می بيند از
زخمهايت. و فرياد زن تا بشنوی خودت را
و فرياد زن تا بدانی که هنوز زنده ای
و زنده ای و اينکه زندگی بر اين زمين
ممکن است. پس اميدی برای سخن اختراع کن
و جهتی يا سرابی بيافرين که اميد را تداوم بخشد
و آواز سر ده، که زيبايی آزادی ست/
می گويم: آن زندگی که تعريف نشود مگر
به ضدی که مرگ است... زندگی نيست!
می گويد: ما زنده خواهيم ماند حتی اگر زندگی
از ما روی برگرداند. پس بيا آفرينندگانِ سخنی باشيم که
خوانندگانش را جاودانه می سازد - به گفتهء
دوست بی همتايت ريتسوس.
و گفت: اگر من پيش از تو مردم
ترا به انجام محال وصيت می کنم!
پرسيدم آيا محال دور از دسترس است؟
گفت: به فاصلهء يک نسل
پرسيدم و اگر پيش از تو من مردم؟
گفت: به کوه های جليل تسليت خواهم گفت
و خواهم نوشت: «زيبايی شناسی چيزی نيست جز
رسيدن به تناسب» و حالا فراموش مکن:
اگر پيش از تو مردم ترا به انجام محال و صيت می کنم!
وقتی در سدوم جديد به ديدارش رفتم
در سال دوهزار و دو، مقاومت می کرد در برابرِ
جنگ سدوم با مردم بابل...
و با سرطان. به سانِ آخرين قهرمان حماسی
از حقِ تروا دفاع می کرد
در روايتِ سرگذشت از ديدِ خويش.
عقابی قلهء خويش را به سوی بالا
و هرچه بالاتر وداع می گويد
که اقامت بر المپ
و بر فراز قله ها
ستوه آور است
بدرود،
بدرود شعر درد.
(ترجمه تراب حق شناس از روی متن عربی - الحياة ۸ اوت ۲۰۰۴- با نظری به ترجمهء انگليسی آن، از مونا انيس - الاهرام هفتگی)
۱- Contrepoint, Counterpoint
۲- يانيس ريتسوس، شاعر يونانی ۱۹۰۹ تا ۱۹۹۰.