فهرست مطلب


 ادعای اینکه زیبایی خاصّی در انقلابیون وجود دارد شماری مسائل را موجب میشود. همه میدانند—یا گمان میکنند—که جوانان یا نوجوانانی که در محیطی سنتی و سختگیر زندگی میکنند، زیبایی چهره، اندام، حرکات و نگاههای کاملاً مشابه با زیبایی فدایین دارند. شاید بتوان اینگونه توضیحاش داد: با بُریدن از نظم قدیم اشیاء، آزادیِ جدیدی از لایههای پوستِ مُرده میتراود، و پدرها و پدربزرگها روزهای سختی را برای خاموش کردن برق چشمها، انرژی تپنده در شقیقهها، موجی از جریان خون در رگهای آنان پیشِ روی دارند.
در بهار سال ۱۹۷۱، در پایگاههای فلسطینی، این زیبایی هوشمندانه انبوهی جانگرفته از آزادیِ فدایین را در برگرفت. با این حال در اردوگاهها گونهای دیگر از «زیبایی»، اندکی مسکوتتر، حضور داشت، که بهواسطهی فرمانروایی زنها و کودکان شکل میگرفت. این اردوگاهها گونهای روشنایی از پایگاههای جنگی دریافت میکردند، و در موردِ زنان هم، توضیحِ روشنایی و بازتابندگیشان بحثی طولانی و پیچیده را میطلبد. حتی بیشتر از مردان، بیشتر از فدایینِ در نبرد، زنانِ فلسطینی آنقدر قوی بهنظر میآمدند که مقاومت را تاب بیاورند و در تغییراتی همسو با انقلاب، آن را بپذیرند. آنها با خیره شدن در چشم مردها، با سرپیچی از پوشیدن روبنده، با بیرون دادن و گهگاهی آزاد کردنِ کاملِ موهایشان، با سخن گفتن به صدایی محکم تقریباً از رُسومات نافرمانی کرده بودند. حتی کوتاهترین و توانفرساترین کارهایشان پارههایی از یک حرکت مطمئن به سوی نظمی نوین را در خود داشت، نظمی که برای آنها ناشناخته بود، امّا در آن آزادیای را حس میکردند، که برای آنها، مانند غسلی تعمیدی، و برای مردانشان به غروری درخشان میمانست.
در بیشهزارهای عجلون، فدایین شاید در رؤیای دخترانی بودند، و به نظر میرسید هر یک دختری کنارِ خود پیراکِش نموده—یا با ژستهایش—وی را به خود میفشارد؛ نتیجتاً این دلرُبایی و نیروی—مزیّن به خندهای سرخوشانه—در بازوانِ فدایین به تحقق میپیوست. ما نه تنها در سحرگاهِ قبل-انقلاب، بل در برزنی بیرنگ از شهوانیّت قرار داشتیم. هر شبنمِ بلورین ظرافتِ خور را به اطراف میبخشید.
در عجلون به طور دائم و هر روز به مدّتِ یک ماه، زنی را میدیدم که سِفت و سیمین در سرما قوز کرده است—مانند سرخپوستهای آندی (Andes)، افریقاییهای سیاهپوست، لمسناپذیرهای (Untouchables) توکیو، کولیهای بازاری؛ در حالتی آماده برای عزیمتی ناگاه به هنگامِ خطر—به زیرِ درختانِ مقابل کشیکخانه، که به سازهای کوچک و مقاوم میمانست که با شتاب بنا شده باشد. پابرهنه، در لباس سیاه مزیّن به حاشیه و آستینهای ابریشمباف انتظار میکشید. در چهرهاش جدّیتِ عاری از بدخُلقی، خستگیِ عاری از کسالت موج میزد. رهبر تکاورها اتاقی تقریباً خالی را آماده میکرد، آنگاه به او (زن) اشاره میداد. او وارد اتاق میشد، درب را میبست، امّا آن را قفل نمیکرد. سپس بدون حرف یا حتی لبخندی برلب بیرون میآمد، و با پای برهنه، و  قامتی عمود به جرش یا اردوگاهِ در بقاء (Baqa) بازمیگشت. دریافتم که در اتاقی که برای او در کشیکخانه رزرو کرده بودند، او دو دامن سیاهاش را درمیآورد، پس از جداسازی پاکتنامهها و نامههای دوخته شده، آن را بستهبندی میکرد، و ضربهای بر در میکوفت. او نامهها را تحویل رهبر میداد، بدونِ گفتنِ کلمهای بیرون میرفت و آنجا را ترک میکرد. روز بعد دوباره بازمیگشت.
دیگر زنانِ سالخورده خنده سر میدادند از اینکه چیزی بیش از سه سنگِ دوداندودِ سیاه برای اجاقشان، که در جبل حسینِ عمّان (Jebel Hussein) خندهکنان ”خانهمان“ مینامند، نداشتند.۱۸ آنها آن سه سنگِ گُر گرفته را به من نشان میدادند، و قهقهکنان و با صدایی کودکانه فریاد میکشیدند، ”دارنا“ (Darna)19
این سالخورده زنان نه عضوِ انقلاب بودند و نه به مقاومتِ فلسطین تعلق داشتند: تعلّقِ آنها سرزندگیِ عاری از امید بود.۲۰ بالای سرشان آفتاب خمیده به پیش میآمد. انگشتی اشارتگر یا بازویی کشیده حتی سایهای نازکتر ایجاد میکرد. امّا بر روی کدامین خاک؟ اردنیها، به یاریِ افسانه سازی سیاسی و اداری که فرانسه، انگلیس، ترکیه، امریکا ساخته بودند. . . . ”سرزندگیای که عاری از هر گونه امید بود“—سرزندهتر از همیشه آنجا که ناامیدی بیشتر از همیشه بود. آنها هنوز آن فلسطین را میدیدند که وقتی شانزدهساله بودند زیستاش از بین رفته بود، امّا در نهایت آنها سرزمینی از آنِ خود داشتند. آنها نه بر فراز و نه بهزیرِ آن قرار داشتند، بلکه در فضایی نابسامان قرار گرفته بودند که هر حرکتی، حرکتِ اشتباه بهحساب میآمد. آیا به زیرِ پای برهنهی تراژدینهای هشتاد-نودسالههای بس نجیب زمینی ایستا واقع بود؟ آن حقیقت بیشتر و بیشتر رنگ میباخت. آن هنگام که از تهدیدهای هبرون و اسرائیل گریخته بودند، زمینِ اینجا ایستا بهنظر میرسید، آنجا احساسِ سبکروحی وجود داشت و همه را زبانِ عربی به طرزِ شهوتانگیزی برمیانگیخت. با گذرِ زمان انگاری زمین این تجربه را کسب کرده بود: تحمّلپذیری فلسطینیان روز به روز کمتر میشد حتی با وجود اینکه این فلسطینیان، این دهقانان، به کشفِ جُنبایی نزدیک شده بودند، به گامهای سریع، به دویدن، به بازیکردن با ایدهها که هر روز بهسان ورق بُر میزدند، به از-هم-بازکردن و سوارکردنِ سلاحها، و استفادهی از آنها. هر یک از زنان پس از دیگری، به نوبت، لب به سخن میگشودند. میخندیدند. نقل شده که یکی از آنها گفته است:
«قهرمانان! عجب جوکی! من پنج-شش شکم زاییدم و آنهایی که درکون تنبیهشان میکردم اکنون در جبل۲۱ هستند. من کونشان را تمیز کردم. میدانم که آنها از چه سرشته شدهاند، و میتوانم بیشتر بهوجود آورم.»
در آسمانِِ آرامِ آبی، آفتاب خمیده به پیش میآمد، امّا هنوز داغ است. این تراژدینها همزمان هم به خاطر میآورند و هم خیالورزی میکنند. برای تأکیدِ بیشتر، انگشتانشان را به انتهای جملهای دراز میکنند و آواهای (consonant) مؤکد را با فشار ادا میکنند. اگر برحسب اتفاق یک سرباز اردنی از آنجا گذر کند، شادمان میشود: در ریتم واژههایشان او ریتم رقصهای بدوئین (Bedouin) را خواهد یافت. اگر یک سرباز اسرائیلی این الاههگان را ببیند، بدون گفتنِ کلمهای، اسلحهی اتوماتیکاش را در مغزشان خالی میکند.
***
اینجا، در ویرانههای شتیلا، چیزی بر جای نمانده است. تنی چند از پیرزنان بهسرعت پشتِ دری پنهان میشوند که پارچهای سفید بر آن میخکوب شده است. آنچنان که تعدادی اندک فدایینِ جوان را در دمشق میبینم.
اگر کسی باهمستانی غیر از زادگاهاش برگزیند—هرچند اگر کسی بخواهد میانِ این مردم باشد، باید از آنها زاده شود—این اختیار براساسِ خویشاوندیِ خِرَدناپذیر (irrational affinity) اتفاق میافتد؛ نه اینکه عدالت هیچ نقشی در آن نداشته باشد، بلکه این عدالت و تمامیِ ساز-و-کارِ این باهمِستان بهخاطرِ جذبهای اتفاق میافتد که پُرشور، یا شاید حِسمند یا شهوانی است. من فرانسوی هستم، امّا با تمامِ وجود و بدونِ هیچ قضاوتی از فلسطینیان دفاع میکنم. از آنجا که به آنها عشق میورزم، پس حق با ایشان است. امّا اگر بیعدالتی آنها را به مردمی آواره بدل نکرده بود، آیا باز هم به آنها عشق میورزیدم؟
در بیروت، آنجا که هنوز بیروتِ غربی مینامنداش، تقریباً همهی ساختمانها خراب شدهاند. فروپاشیِ هر یک به شیوهای متفاوت صورت میگیرد: مانندِ یک شیرینیِ چند لایه که میان انگشتان یک کینگ کونگِ غولپیکر، با ولع و بیتفاوتی، خُرد میشود؛ یا در مواقعی دیگر سه-چهار طبقه از بالا لذّتبخشانه و باظرافت فرو میریزد، و آذینی لبنانی به ساختمان میدهد. اگر بخش جلوییِ یک ساختمان سالم باشد، اطراف آن را دیوارهای گلوله باران خواهید یافت. اگر هر چهار دیوار بدون هیچ تَرَک و شکافتی پابرجا باشند، بدین معناست که هواپیما بمب را به جایی که قبلاً راهپله یا ستونِ آسانسور بوده انداخته است.
پس از اینکه اسرائیلیها از راه رسیدند، در بیروتِ غربی اس. این را به من گفت: «شب فرا رسیده بود، ساعت حدوداً هفت میشد. ناگهان هیاهوی مِتالیکِ گوشخراشی، دانگ، دانگ، دانگ. خواهرم، برادر شوهرم، و من، همگی به سمتِ بالکن هجوم بردیم. شب بسیار تاریکی بود. و هر چند گاهی کمتر از صد متر آنسوتر جرقهای، مانند روشنایی، دیده میشد. درست آن سوی ما مکانی مانند یک ستاد اسرائیلی وجود دارد: چهار تانک، و خانهای که بهدست سربازان، افسران و نگهبانان اشغال شده است. تاریکی. و صدای دانگ دانگ هر لحظه نزدیکتر میشود. جرقهها؛ تعدادی چند نور چراغقوه. و سپس چهل-پنجاه کودکِ حدوداً دوازده یا سیزده ساله، همگی همزمان با سنگ یا چکش یا هر چیزِ دیگر بر گالُنهای آهنی کوچک میکوبند. آنها فریاد میکشیدند، همصدا هوار میکشیدند: لا اله الا الله، لا کتائب و لا یهود (خدایی جز الله نیست، نه برای کتائب و نه برای یهودیها.)»
اچ. گفت: «وقتیکه سال ۱۹۲۸ به بیروت و دمشق آمدید، دمشق ویران شده بود.۲۲ ژنرال گوراد (General Gourad) و سربازاناش، پیادهنظامهای مراکشی و تونسی دمشق را به آتش بسته و پاکسازی کردند. مردمِ سوریه تقصیر را بر گردن چه کسی انداختند؟«
من: «سوریها فرانسه را بهخاطر قتلِ عامها و نابودگریهای دمشق مقصر دانستند.»
او: «ما اسرائیل را برای کشتارهای شتیلا و و صبرا مقصر میدانیم. این جنایتها را نباید تنها متوجه کتائبی کرد که کارِ اسرائیل را ادامه دادند. اسرائیل گناه این را بر گردن دارد که اجازهی ورودِ شرکتها به اردوگاهها را داد، گناهکار به این خاطر که به آنها دستور داد، آنها را سه شب و سه روز ترغیب کرد، گناهِ آب و غذا دادن به آنها، گناهکار برای روشن کردنِ اردوگاهها در شب.»
بارِ دیگر اچ.، پروفسور تاریخ. گفت: «در سالِ ۱۹۱۷، کودتای ابراهیم بازنگاری شد، یا، به قول شما، خدا تقریباً پیشگمانهای از بلفور شاه (Lord Balfour)23 بود. خدا—آنچنان که یهودیها عادت داشتند بگویند و هنوز میگویند—نوید سرزمینی از شیر و شهد به ابراهیم و نوادگاناش داده بود، امّا این سرزمین، که به خدای یهودیها تعلّق نداشت (این سرزمین، خدایان زیادی داشت)، این سرزمین را کنعانیها گرفتند، که آنها نیز خدایان خود را داشتند، و نبرد با جنگجویان یوشع بن نون (Joshua) را آنقدر ادامه دادند که در نهایت تابوتِ عهد (Ark of the Covenant) را ربودند، که بدون آن یهودیها هرگز به پیروزی نمیرسیدند. در سال ۱۹۱۷، از آنجا که عهدنامهای به امضاء نرسیده بود، انگلستان هنوز بر فلسطین (سرزمین شهد و شیر) حکومت نمیکرد.»۲۴
«بگین ادعا میکند که به این کشور آمد . . . »
«آن نامِ یک فیلم است: Une Si Longue Absence [غیبتی بس طولانی].۲۵ آیا آن قطب را وارث سلیمان میدانید؟»۲۶
پس از بیست سال تبعید، فلسطینیان در اردوگاهها رؤیای فلسطینشان را میدیدند، هیچکس جرئت این را نداشت که بگوید اسرائیل آن را کاملاً نابود کرده است، که آنجایی که زمانی مزرعهی جو بود اکنون بانک است، و ایستگاه سوختی که اکنون جای درختان مو را گرفته است.
” نردههای اطرافِ زمین را عوض کنیم؟“
”باید آن قسمت از دیوار مجاورِ درختِ انجیر را مرمّت کنیم.“
”حتماً همهی ظروف زنگ زدهاند—باید سمباده بگیریم.“
”شاید بهتر باشد سیمهای برق را به انبار برسانیم.“
”اوه نه، دیگر لباسها را با دست گلدوزی نمیکنیم، باید یک چرخ خیاطی برای دوخت-و-دوز و چرخی دیگر برای گلدوزی بگیرید.“
مردمان پیرِ اردوگاهها نکبتبار بودند؛ شاید در فلسطین هم چنین وضعیتی داشتند امّا آنجا نوستالژیا آثارِ جادوگرانهای دارد. آنها در این خطر بودند که برای همیشه زندانیانِ اندوهبارِ اردوگاهها باقی بمانند. معلوم نیست که این تعداد از فلسطینیان بتوانند اردوگاه را بدون ندامت ترک کنند. این احساسی است که فقری بیش از حد بر گذشته سایه میافکند؛ هر کس چنین فقری را دریافته باشد، تلخی، لذّت وصفناشدنی، نزدیک و دورافتادهی آن را نیز دریافته است. اردوگاههای واقع بر شیبهای صخرهای در اردن لخت هستند، امّا بر اطراف آنها لختیِ بس متروکتری حاکم است: کلبههای سنگی و چادرهای سوراخ سوراخ مملو از خانوادههایی است که غرور در چهرهشان موج میزند. تنها نبودِ درک کامل از قلبِ آدمی میتوانست کسی را وادار سازد که انکار کند انسانها میتوانند سربلند و شیفتهی فلاکتِ آشکارشان شوند؛ امکانِ وجود سربلندی به این خاطر که فلاکتِ آشکار با شکوهی پنهانی پاد-تراز میشود.
تنهاییِ مُردگان در اردوگاهِ شتیلا حتی محسوستر است به این خاطر که آنها در ژستها و نمودهایی که هیچ کنترلی بر آن نداشتند میخکوب شده بودند. مُرده به روشِ قدیم. مرده و به حالِ خود رها شده. امّا اطرافِ ما در اردوگاه، همهی وانمودگری، مهربانی، و عشق در جستجوی فلسطینیانی یافت میشود که هرگز دوباره پاسخی نخواهند گفت.
به والدینشان که با عرفات رفتند، و به وعده وعیدهای ریگان، میتران، و پرتینی اعتماد کردند چه بگوییم؟ آنان که قول داده بودند به احدی از جمعیّت غیرنظامی اردوگاهها آسیبی نمیرسد.۲۷ چگونه توضیح دهیم که قتل عامِ کودکان، سالمندان، و زنان اجازه یافته و اجسادشان بدون دعا رها شده بود؟ چگونه میتوانیم بگوییم که از محلِّ دفنِ آنها بیاطلاع هستیم؟
قتلِ عامها در سکوت و تاریکی اتفاق نیافتاد. سوختهای اسرائیلی شب را روشن کرده بود، گوشهای اسرائیلی از همان نخستین لحظه در غروبِ پنجشنبه همه چیز را شنید. عجب جشن و سروری اتفاق افتاد، آنجا که بهنظر میرسید مرگ در بذلههای سربازانِ مست به شراب، مست از نفرت، و بهیقین مست از لذّتِ رضایتبخشِ ارتشِ اسرائیل که گوش میدادند و نگاه میکردند، همچنانکه آنها را ترغیب میکرد و برمیانگیخت. من ندیدم این ارتش اسرائیل چگونه گوش فرا داد و نگاه کرد. من آن چیزی را دیدم که برجای مانده بود.
برهان: ”اسرائیل با ترورِ بشیر، ورود به بیروت، برقراری دوبارهی نظم، و تغییر مسیر حمام خون چه چیزی را به دست آورد؟“
قتلِ عامِ شتیلا چه منفعتی باید برای اسرائیل داشته باشد؟ پاسخ: ”آنچه با ورود به لبنان به دست آورد؛ آنچه با دو ماه بمباران جمعیّت غیرنظامی، تعقیب و نابودی فلسطینیها به دست آورد. آنچه میخواست در شتیلا به دست آورَد: نابودی فلسطینیان.“
او (اسرائیل) زندگان را کُشت، مُردگان را کشت. شتیلا را با خاک یکسان کرد. او در براوردهای مِلکی بر زمینِ جدیداً توسعهیافتهاش بازنده نخواهد شد: ارزش آن، بابت هر متر مربع خرابه، پنج میلیون فرانکِ قدیم است. ”پرمنفعت،“ او به دنبالِ . . . ؟
من این را در بیروت مینویسم، جایی که به خاطر حضور نزدیک مرگ بر روی زمین، همه چیز واقعیتر است تا در فرانسه:۲۸ به نظر میرسد همه چیز به گونهای اتفاق میافتد، خسته و از-پا-درآمده برای سرمشق بودن، لمسناپذیر بودن، دستیازی به آنچه تغییر یافته است—زاهدِ بازجو و انتقامجو—اسرائیل تصمیم گرفته بود بیرحمانه دادگری شود.۲۹
سخن کوتاه، درود بر مسخِ ورزیده امّا پیشگوییپذیر، اکنون همان چیزی است که مدّتها در فرایندِ تبدیل شدن به آن بود: یک قدرتِ نفرتانگیزِ اینجهانی، استعمارگری که هیچ کس جرئت بدل شدن به آن را ندارد، حاکمِ مطلقی که هم دلیلِ نفرینِ طولانیاش و هم وضعیّت خودانتخابگرش است.
پرسشهای زیادی مانده است:
اگر اسرائیلیها کاری جز روشن کردن اردوگاهها، گوش دادن به آنها، شنیدن شلیک گلولههای بسیار نداشتند—من بر روی صدها هزار از آنها گام برداشتم—واقعاً چه کسی تیراندازی کرده بود؟ چه کسی جاناش را به خاطرّ کشتار به خطر انداخته بود؟ فالانژها؟ حدّادیها؟ چه کسی؟ و چه تعداد؟
چه بر سر سلاحهایی آمد که این همه بدن را بیجان بر جای گذاشت؟ و سلاحِ آنها که از خود دفاع کردند به کجا ناپدید شد؟ در آن بخش از اردوگاه که دیدار کردم، تنها دو سلاحِ استفادهنشدهی ضدتانک را یافتم.
قاتلان چگونه توانستند وارد اردوگاه شوند؟ آیا اسرائیلیها همگی در حال کنترل خروجیهای شتیلا بودند؟ در هر حال، آنها پنجشنبه در بیمارستانِ آکّا (Akka)، مقابل یکی از ورودیهای اردوگاه بودند.
به گزارش روزنامهها، اسرائیلیها به محض اطلاع از کشتارها وارد اردوگاه شتیلا شدند و آن را همان روز، یعنی شنبه، متوقف کردند. امّا آنها با قاتلان چه کردند؟ و قاتلان چه وقت رفتند، به کجا رفتند؟
پس از ترورِ بشیر جمیل و بیست تن از همراهاناش، پس از قتلِ عامها، وقتی مادام ب.، زنی از اشراف بیروتی، از بازگشتِ من از شتیلا باخبر شد، به دیدارم آمد. او هر هشت طبقهی ساختمان را مستقیم و پیاده بالا آمد (بدون الکتریسیته)؛ سالخوردگیاش را به خاطر میآورم، موقر امّا سالخورده.
به او گفتم: ”قبل از مرگِ بشیر، قبل از قتلِ عامها حق با شما بود وقتی میگفتید بدترین چیز در راه است. من آن را دیدم.“
”لطفاً آنچه را که در شتیلا دیدید برای من بازگو نکنید. اعصابام زیادی حسّاس است، من باید آرام باشم تا بدترین چیزی که هنوز اتفاق نیافتاده را ببینم.“
او با شوهرش (هفتاد ساله) و خدمتکارشان در آپارتمانی بزرگ در رأس بیروت (Ras Beirut) تنها زندگی میکرد. بسیار موقر بود، و به ظاهرش اهمیت بسیار میداد. به گمانام، او در خانهاش تزئیناتِ دورهی لوئی شانزدهم را داشت.
”ما میدانستیم که بشیر به اسرائیل رفته است. او اشتباه کرد. رئیسِ انتخابیِ یک مملکت نباید همراه آن افراد میبود. من مطمئن بودم اتفاقِ بدی برایش خواهد افتاد. امّا نمیخواهم دربارهاش بشنوم. باید مراقب باشم و اعصابام را برای ضربههای کاریتری که در راه هستند مستحکم کنم. بشیر باید آن نامه که بگین در آن او را ’دوست عزیز‘ خطاب کرده بود جواب میداد.“
طبقهی اشراف، با خدمتکارانِ ساکتاش، شیوهی پافشاری خاص خودش را دارد. مادام ب. و شوهرش ”اصلاً به تناسخ باور ندارند.“ اگر آنها دوباره متولّد شوند، و این بار اسرائیلی، چه اتفاقی میافتد؟
روزِ خاکسپاریِ بشیر نیز همان روزی است که ارتش اسرائیل وارد بیروت غربی میشود. انفجارها به ساختمان ما نزدیکتر میشود. نهایتاً همگی به پناهگاه واقع در زیرزمین میروند. سفرا، دکترها، همسرانشان، دختران، یک نمایندهی مللِ متّحد، پیشخدمتهایشان.
”کارلوس، یه بالش واسم بیار.“
”کارلوس، عینکام.“
”کارلوس، یه خورده آب.“
پیشخدمتها نیز فرانسوی صحبت میکنند و به آنها اجازهی ورود به پناهگاه داده میشود. شاید لازم باشد ار آنها مراقبت شود، زخمهایشان، انتقالشان به بیمارستان یا گورستان، عجب آشفته بازاری!
دانستن این نکته مهم است که اردوگاههای فلسطینیِ شتیلا و صبرا مایلها مایل کوچههای بسیار باریک را در خود دارند—اینجا حتّی کوچهها آنقدَر باریک و استخوانی هستند که گاهی اوقات دو نفر باهم بهسختی میتوانند از آن بگذرند مگر اینکه یکی از آنها از کنارهها رد شود—کوچهها انباشته از خردهسنگ و آشغال، سنگِ بلوک، آجر، و تکهپارههای جورواجور هستند، و شبهنگام به زیر نور سوختهای اسرائیلی که اردوگاه را روشن کردند، پانزده-بیست مرد مسلّح، حتّی اگر تجهیزات جنگی عالی داشته باشند، هرگز نمیتوانستند در انجام این سلاخی موفق شده باشند. کار، کارِ افند، پانزده-
رادِ مسلّح بوده است، امّا تعدادِ زیادی از آنها، و احتمالاً گروهکهای شکنجهگری حضور داشتهاند که جمجمهها را شکافتهاند، رانها را شکاف دادهاند، بازوها، دستها و انگشتان را بریدهاند، کالبدهای دست و پا بسته را با طناب به دنبال خود کشیدهاند، و مردان و زنانی که هنوز زنده بودند، از آنجا که خون به مدتِ زیادی از بدن جاری بوده، تا آنجا که نمیتوانستم بگویم چه کسی این نهرِِ خونِ خشکیده را، که از حوض در یک طرفِ سرسرا تا درگاه، آنجا که خون در غبار ناپدید میشد، در راهرو یک خانه بر جای گذاشته است. فلسطینی بوده است؟ یک زن؟ فالانژی که جسدش را از آنجا پاکسازی کردهاند؟
در واقع، از پاریس شک کردن به همهچیز محتمل به نظر میرسد، خصوصاً اگر اطلاعی دربارهی نقشهی کلّیِ اردوگاهها نداشته باشید. احتمال این هست که اسرائیل ادعا کند روزنامهنگاران اورشلیمی نخستین کسانی بودند که از قتلِ عامها خبر آوردند. آنها چگونه آن را به زبان عربی و در کشورهای عربی پیامرسانی کردند؟ و چگونه به انگلیسی و فرانسه؟ و دقیقاً چه وقت؟ و معیارهای غربی در هنگام وقوع مرگی مشکوک را در نظر بگیرید، اثر انگشت، گزارشهای بالیستیک، کالبدشکافیها، و تجدید نظرهای کارشناسان! در بیروت قتلِ عامها به زحمت علنی شدند و آن زمانی بود که ارتش لبنان رسماً مسئولیتِ اردوگاهها را بر عهده گرفت و فوراً مخروبههای ساختمانی و باقیماندهی اجساد را از آنجا پاک کرد. چه کسی دستور این عملِ عجولانه را صادر کرده بود؟ با این حال، این زمانی اتفاق افتاد که خبر سرتاسرِ جهان پخش شده بود که مسیحیان و مسلمانان یکدیگر را به قتل رساندهاند، و زمانی اتفاق افتاد که دوربینها ددمنشیِ کشتار را ضبط کرده بودند.
بیمارستان آکّا در مقابل ورودی شتیلا که در دست اسرائیلیها بود، چهل متر از اردوگاه فاصله داشت نه دویست متر. آنها چیزی ندیدند، چیزی نشنیدند، چیزی نفهمیدند؟
این دقیقاً همان چیزی است که بگین در نِسِت اعلام کرد: ” گوئیم (Goyim) گوئیم را قتلِ عام کرد—این چه دخلی به ما دارد؟“
توصیف من از شتیلا برای لحظهای چند دچار وقفه شد، امّا بایستی آن را تمام کنم. وقتیکه صلیب سرخ بینالملل با بولدوزرهایش روز یکشنبه حوالی ساعت دو بعد-از-ظهر وارد شد، هنوز کالبدهای بیجانی آنجا افتاده بودند. تعفّن مرگ از خانه یا بدن قربانیِ شکنجهشده نمیآمد: بدنِ من بود، بودنِ من بود، که انگاری آن را تراوش میکرد. در خیابانی باریک، به زیرِ دیواری بیرون زده، خیال کردم مشتزنِ سیاهپوستی را نشسته بر زمین دیدم، مبهوت از شکست خوردن با حالتی خندان بر چهرهاش. هیچ کس جرئتِ این را نداشت به پلکهایش دست بزند؛ به چشمهای ورآمدهاش، انگاری سفیدی زنندهی پورسلین را داشتند، که به من خیره شده بودند. بازویش که به گوشهی بالایی دیوار تکیهاش داده بود، غمگین و شکستخورد به نظر میآمد. او یک فلسطینی بود که دو-سه روز پیش مُرده بود. اینکه ابتدا او را همچون مشتزنِ سیاهپوستی یافتم به خاطرِ سرِ بزرگاش بود، بادکرده و سیاه، مانند همهی سرها و دیگر اندامهای افتاده به زیر آفتاب یا در سایهی ساختمانها. خود را به نزدیک پاهایش رساندم. رویهی یک دندان مصنوعی را از خاک درآوردم و بر روی آنچه از لبهی یک پنجره باقی مانده بود گذاشتم. گودی دستاش، دهان بازش، چاک شلوارِ بدونِ کمربندش، همگی رو به آسمان بودند: همگی بهسان کندوهایی بودند که مگسها از آن غذا میخوردند.
بالای سرِ جسدی دیگر رفتم، و سپس دیگری. در این فضای غبارآلود، میان این دو جسد، نهایتاً شیئی زنده و دست نخورده میانِ اجسادِ سلاخیشده وجود داشت، شیئی به رنگ صورتی روشن که شاید هنوز استفادهپذیر بود: یک پای مصنوعی، از جنس پلاستیک، پوشانده با کفشی سیاه بر روی جورابی خاکستری. وقتی دقیقتر به آن نگاه کردم فهمیدم که آن را بهزور و با بیرحمی از پای قطعشده بیرون کشیدهاند، از آنجا که بندهایی که معمولاً آن را به ران نگاه میداشت همگی پاره شده بودند.
این پای مصنوعی به جسدِ دوم تعلّق داشت. جسدی که تنها یک پا داشت، پایی که یک کفش سیاه و جورابی خاکستری را بر خود نگاه داشته بود.
در خیابانِ قائم به جایی که سه کالبد را در آن یافته بودم، جسدِ دیگری وجود داشت. مسیر را به طور کامل مسدود نکرده بود، امّا در ورودیِ خیابانی افتاده بود که از آن رد شدم و نگاهام را به این صحنه رساند: زنی هقهق کنان بر صندلی نشسته بود، و اطرافاش را زنان و مردانِ نسبتاً جوان و خاموش گرفته بودند—زنی ملبس به جامههای عربی که تشخیص اینکه شانزده ساله است یا شصت ساله سخت بود. او بالای سرِ جسدِ برادرش گریه میکرد، جسدی که خیابان را مسدود کرده بود. به او نزدیکتر شدم. با دقّتِ بیشری نگاهاش کردم. شالی دورِ گردناش پیچیده بود. گریه میکرد، سوگِ مرگِ برادرش را گرفته بود. چهرهاش صورتی مینمود—بهسان رنگِ چهرهی یک کودک، کم و بیش یکدست، لطیف، و مهربان—امّا اثری از مژهها و ابروها نبود، و آنچه در نظرم صورتی آمد لایهی سطحیِ پوست نبود بلکه لایهای عمیقتر در دل پوستِ خاکستریاش بود. تمامی صورتاش سوخته شده بود. چهگونگی آن معلوم نبود، امّا اینکه چه کسی این کار را کرده بود، آشکار بود.
با دیدنِ نخستین اجساد، تصمیم به شمارش آنها گرفتم. هنگامی که به شمارهی دوازده یا پانزده رسیدم، با بویی که در برم گرفته بود، آفتابِ داغ، با سکندری خوردن بر هر تکه سنگ، پی بردم که دیگر توان آن را ندارم، همه چیز در همدیگر رنگ میباخت.
خانههای از درون تخریب شده و آپارتمانی ویرانشدهی زیادی را دیدهام، و بیاعتنا از کنارِ آنها گذشتهام، امّا وقتی خانهها و ساختمانها را در بیروت غربی و شتیلا دیدم، وحشتزده شدم. مُردهها برایم آشنا و حتی صمیمی شدهاند، امّا هنگامیکه مُردههای اردوگاهها را دیدم، جز نفرت و شادمانیِ قاتلانشان چیز دیگری در نظرم نمیآمد. جشنی وحشیانه اینجا برپا شده بود: خشم، مستی، پایکوبی، آوازخوانی، دشنام گویی، گریه و زاری، ناله و فغان، به سلامتی دیدبارههایی (voyeurs) که در طبقهی بالاییِ بیمارستانِ آکّا خنده سر میدادند.
***
در فرانسه، قبل از جنگ الجزایر، عربها زیباروی نبودند، آنها با حرکات سنگین و آهسته، و چهرههای کژ-و-کوژ، عجیب-و-غریب بهنظر میرسیدند، و سپس بهناگاه پیروزی آنها را زیبا گردانید؛ امّا تقریباً، قبل از اینکه وضوح آنها کورکننده شود، هنگامیکه بیش از نیم میلیون سربازِ فرانسوی واپسین نفسهایشان را در کوهستانهای اوراس و سرتاسر الجزایر باریک میکردند، پدیدهای غریب حادث شد که خود را در چهرهها و اندامهای کارگران عرب نمایان ساخت: چیزی مانندِ رهیافت و پیشهُشیاریِ یک زیباییِ شکنندهی آرام که آنهنگام که نهایتاً از پوست و چشمشان فرو میافتد، ما را به شگفتی وا میدارد. میبایست آشکارگی را بپذیریم: آنها سیاستاً خود را آزاد گردانده بودند بدین منظور که آنگونه که باید دیده شوند، یعنی با زیبایی وافر. به همین منوال از اخلاقیّت و نظمِ اردوگاهها، از اخلاقیّتی که بایستگیِ زندهماندن بر آنها تحمیل میکرد، از اردوگاهها فرار کرده بودند، و از آنجا که فدایین بسیار زیباروی بودند همزمان از شرم نیز فرار کرده بودند؛ و از آنجا که این زیبایی تازگی داشت، یا میتوان گفت بداعت یا سادهگی (naivete) داشت، تازه بود، آنقدر زنده که فوراً هماهنگیاش را با همهی زیباییِ جهانی که خود را از شرماش رها ساخته بود آشکار میکرد.
تعداد زیادی جاکِش الجزایری که شب را در پیگال (Pigalle) به سر میبردند، از همهی داشتههایشان برای انقلاب الجزایر مایه گذاشتند. فضیلت آنجا نیز یافت میشد. فکر میکنم هانا آرنت تمایزِ میان انقلابهایی را تشخیص داد که رؤیای آزادی را محقق میسازند و انقلابهایی که رؤیای فضیلت را به حقیقت بدل میکنند و در نتیجه اثرمند میشوند.۳۱ گویا بایستی فهمانده شویم فرجامی که—در ظلمت—توسط انقلابها و آزادیها دنبال شد، یافت و بازیافتِ «زیبایی» است، آنگونه که، هر چیز به غیر از این واژه لمسناپذیر و نامناپذیر خواهد بود. یا اینکه، نه: با ذکرِ «زیبایی» ما باید یک گستاخیِ خندهآور را درک کنیم که بدبختیهای گذشته، سیستمها و افراد عهدهدارِ این شرم و بدبختی، آنرا منجر میشوند، امّا گستاخیِ خندهآوری که با جاماندنِ شرم درمییابد، که دمیدن در یک زندگیِ نو ساده خواهد بود.
امّا بر روی این صفحه پرسشی که بایستی قبلِ هر چیز مطرح شود این است: آیا یک انقلاب به معنای واقعی انقلاب است اگر نشانِ آن از چهرهها و بدنهای پوستِ مُردگانی که آنها را کژ-و-کوژ گردانیده، محو نشده باشد؟ من دربارهی یک زیباییِ آکادمیک سخن نمیگویم، بلکه در بارهی لذّت لمسناپذیرِ—نامناپذیر—اندامها، چهرهها، فریادها، واژههایی که دیگر مُرده نیستند، سخن میگویم، منظور لذّتِ شهوانیِ قدرتمندی ست که میخواهد همهی ارُتیسم را به دور افکند.
***
اینجا بارِ دیگر در اردن هستم، در عجلون و سپس در اربد. از ژاکتام تارِ مویی سپید، که بهنظر یکی از موهای خودم است، را بیرون میکشم و بر زانوی حمزه که کنارم نشسته است قرار میدهم.۳۲ او آن را میانِ انگشتِ شست و انگشتِ میانیاش میگیرد، به آن نگاه میکند، میخندد، آن را در جیب ژاکتِ سیاهاش میگذارد،  با دستاش بر آن میکوبد و میگوید:
”این تارِ مو از موی ریش یک پیامبر ارزشمندتر است.“
نفسِ نسبتاً عمیقتری را به درون سینهاش میکشد و دوباره لب به سخن میگشاید:
 ”این تارِ مو از تارِ موی ریش یک پیامبر ارزشمندتر است.“
او تنها بیست و دو سال سن داشت، امّا اندیشههایش به راحتی با فلسطینیانِ چهل ساله همسویی مینمود، و نشانههای مشهودی وجود داشت—مشهود بر خودش، بدناش، ژستهایش—که او را با بزرگترهایش پیوند میزد.
در روزگاران قدیم، کشاورزان عادت داشتند بینیشان را درون انگشتانشان فین کنند. و با حرکتی سریع از مچ، آب بینی را بر خاربیشهها پرتاپ میکردند. آنها بینیهایشان را بر آستینهای مخملی تمیز میکردند، که پس از یک ماه، لایهای از درخشندگیِ لؤلؤوار به خود میگرفت. فدایین نیز این چنین میکردند. آنها بینیهایشان را فین میکردند آن گونه که سرکشیشان و نجیبزادگان شمعها را با فوت خاموش میکنند. من نیز چنین میکردم، که بدونِ اینکه بفهمم آن را به من یاد دادند.
و زنان؟ شب و روز آنها هفت جامهی (هر یک برای یکی از روزهای هفته) نامزدیِ عروس که داماد سفرش میداد را گلدوزی میکردند، دامادی که معمولاً مسنتر بود و خانواده انتخاب میکرد، یک بیداری خشن. آنهنگام که از پدرانشان نافرمانی میکردند و سوزن و قیچیهای گلدوزی را میشکستند، زنانِ جوانِ فلسطینی بسیار زیبا میشدند. اندر کوههای عجلون، السلط، یا اربد، اندر جنگلها، آنجا تمامیِ شهوانیّتِ آزاد گشته با شورش و اسلحه جایمند میشد، سلاحها را فراموش نکنیم: همان سلاحها کافی بودند برای خوشحالی، همهگی خوشحال بودند. بدونِ اینکه از آن آگاه باشند—امّا آیا واقعیّت دارد؟—فدایین زیباییِ بدیعی را به کمال میرساندند: سرزندگی ژستها و خستگیِ آشکار، تندی و درخششِ چشم، و تُنِ شفّافِ صدا همهگی با یک واکنش سریع و فشردگی آن همراه میشد. و با دقّتِ آن. آنها جملاتِ بلند، زبانبازی و سخنوریِ عالمانه را حذف کرده بودند.
مردمِ بسیاری در شتیلا مردند، و دوستیِ من به آنها، علاقهی من به کالبدهای در حالِ گندیدنشان نیز فراوان بود چون که آنها را شناخته بودم. چرکین، بادکرده، فاسد به زیر آفتاب، آنها فدایین باقی ماندند.
***
حدود ساعت دو بعد-از-ظهر روز شنبه، سه سرباز از ارتش لبنان، سلاح به دست، من را به جیپی هدایت کردند که افسرِ داخلِ آن در حال چرت زدن بود.
از او پرسیدم:
”فرانسه حرف میزنید؟“
”انگلیسی.“
صدایش خشک بود، شاید به این خاطر که تازه از خواب بیدارش کردم.
به پاسپورتام نگاه کرد. به فرانسه گفت:
”شما از آنجا میآیید؟ (با دست به شتیلا اشاره کرد.)“
”بله.“
”آنجا را دیدید؟“
”بله.“
”میخواهید در بارهی آن بنویسید؟“
”بله.“
او پاسپورت را به دستام داد. اشاره کرد از آنجا بروم. سه اسلحه پایین آورده شدند. من چهار ساعت را در شتیلا گذرانده بودم. حدود چهل جسد در خاطرهام باقی مانده بودند. همهی آنها—و منظورم همهگی آنهاست—شکنجه شده بودند، احتمالاً در بحبوحهی مستی، آوازخوانی، تشریفات، بوی باروت، و گوشتِ گندیده.
بدونِ شک من تنها بودم، منظورم تنها اروپایی است—با تعدادی پیرزنِ فلسطینی که هنوز به چند جامهی پارهی سپید چنگ زده بودند، با تعدادی فدایینِ بیسلاح—امّا اگر این پنج یا شش انسان آنجا نبودند و من این شهرِ سلاخی شده را با فلسطینیانِ بادکرده و چرکین در آن یافته بودم، دیوانه میشدم. یا، آیا دیوانه میشدم؟ این شهر که من خُرد شدن و پخش شدناش را بر زمین دیدم، یا خیال کردم دیدهام، که از میان آن گام برداشتم، تعفّنِ قویِ مرگ من را به دنبال خود کشید—آیا همهی آن چیزها اتفاق افتاده بود؟
من تنها به ندرت یک-بیستم از شتیلا و صبرا را گشته بودم؛ من هیچ یک از قسمتهای بیر حسن (Bir Hassan) و برج البراجنه (Bourj al-Barajneh) را ندیدم.
***
به خاطرِ گرایشاتام نیست که دوران اردن را به گونهای تجربه کردم که انگاری یک ماجراجویی مفتون بوده است. اروپاییها و عربهای شمال افریقا با من دربارهی دورهای صحبت کردهاند که آنها را آنجا نگاه داشته بود. همچنان که در میانهی این شش ماه طولانی زندگی کرده بودم، به دور از دستانِ سیاهِ شب برای دوازده-سیزده ساعت، به شناختِ سبُکی این رخداد رسیدم، به ویژهگی استثناییِ فدایین، امّا شکنندگی این بنای شکوهمند را احساس کردم. هر جا که ارتش فلسطین در اردن گردِ هم میآمدند—نزدیک رود اردن—آنجا باجههای بازرسی واقع بود که فدایین آنقدر از حقوق و قدرتشان مطمئن بودند که، شب و روز، سر رسیدنِ یک نفر به باجههای بازرسی موقعیتی فراهم میآورد برای درست کردن چای، حرف زدن در میان انفجارِ خندهها و بوسههای برادرانه (در آغوش کشیدن را برای شب نگاه داشته بودند، هنگامیکه رودِ اردن را برای بمب گذاری در فلسطین طی میکردند و اغلب بازنمیگشتند.) روستاهای اردن تنها جزیرههای سکوت بودند: آنها دهانشان را بسته نگاه میداشتند. همهی فدایین انگاری با اندکی شراب و پُکی خفیف از حشیش از روی زمین شناور میشدند. آن چه چیز بود؟ جوانان، بیتفاوت به مرگ و سلاحهای چِکی یا چینی به دست، برای شلیک به هوا. ایمن به سلاحهایی که بُرد و نفیر آنقدر زیادی داشت، که فدایین از هیچ چیز نمیترسیدند.
هر خوانندهای که نقشهی فلسطین و اردن را دیده باشد میداند که آن زمین یک صفحهی کاغذ نیست. زمینِ در امتدادِ رودِ اردن در آرامش کامل است. با وجود واژههای تندخویانه میان رهبران چهل ساله، تمامی مخاطره بایستی عنوان ”رؤیای نیمه شب تابستان“ را داشته باشد. تمامی آن به خاطر جوانان ممکن بود، لذّتِ آنجا بودن به زیرِ درختان، بازی کردن با سلاحها، از زنان دور بودن که به معنای کنار آمدن با مشکلی سخت بود، از تابندهترین بودن به خاطر بُرّاترین بودنِ انقلاب، از تأییدپذیر بودن از سوی جمعیّتِ اردوگاهها، از خوشعکس بودن، مهم نیست چه کاری انجام میدهند، و شاید از حسِّ اینکه این قصهی پریان با درونمایههای انقلابی به زودی فرو میپاشد: فدایین قدرت نمیخواستند، آنها آزادی رادر دست داشتند.
در فرودگاهِ دمشق در راه بازگشت از بیروت، با تعدادی از فدایینِ جوان دیدار کردم که از جهنّمِ اسرائیل فرار کرده بودند. آنها شانزده یا هفدهساله بودند: آنها میخندیدند؛ آنها شباهت زیادی به فدایینِ عجلون داشتند. آنها مانند آنان خواهند مُرد. مبارزه برای یک کشور میتواند یک زندگی بسیار غنی را سرشار کند، امّا آن زندگی کوتاه خواهد بود. به یاد میآوریم، این انتخابِ آشیل است در ایلیاد.۳۴




یادداشتها
1.    گفته از مناخم بگین، رهبرِ دولتِ اسرائیل، در ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۲، در کنست (پارلمان) در اورشلیم. بازگفتِ دقیق این چنین است: ”گوئیم کوئیم را به قتل رساند، و اینجا آنها ما را متّهم میکنند . . . “ (ببینید جی. اف. لگراین، ”La Guerre israelo-palestinienne“، در Revue d’etude palestiniennes، شمارهی ۶ [زمستان ۱۹۷۳]: ۱۹۷).
2.    این پاراگراف اشاره میکند به بازدیدِ ژنه از اردوگاه فلسطینیان در اردن به اکتبر سال ۱۹۷۰ تا آوریل ۱۹۷۱٫
3.    ببینید رونوشتِ نسبتاً متفاوتِ این پاراگراف را در زندانی عشق (ص. ۲۳-۲۲۲)
4.    قسمت غربی بیروت، جایی که فدایین بدان عقب نشسته بودند، از ژون تا آگوستِ۱۹۸۲ به دست ارتش اسرائیل بمباران و مورد حمله قرار گرفت.
5.    صبرا و شتیلا، پناهگاه فلسطینیان که در سال ۱۹۴۹در مرزِ بیرونی بیروت غربی ساخته شد. در آغاز دههی ۱۹۸۰، این دو اردوگاه متوسط جمعیّتی حدود سی و پنج هزار نفر داشتند.
6.    ”خانم اس.“ یک روزنامهنگار امریکایی بود که همزمان با ژنه به اردوگاه رفته بود.
7.    افسری دگراندیش از ارتش لبنان و رهبر یک نیروی شبهنظامی مسیحی (”حدّدایها“) که توسط ارتش اسرائیل آموزش و حمایت مالی میشد.
8.    کتائب، حزبِ اصلی (همچنین حزب ”فالانژها“ نامیده میشد) موارنهی (Maronite) راستِ مسیحی و راستِ تندرو در لبنان، که توسط پیر جمیل در سال ۱۹۳۶ تأسیس شد.
9.    لیکود: حزب سیاسیِ اسرائیل که در سال ۱۹۸۲ بر مسند قدرت بود، و از عناصر راست و راست تندرو تشکیل میشد. اپوزیسیون سیاسیِ آن حزب کارگر است. بگین، شارون، شامیر: اعضای لیکود. در سال ۱۹۸۲ آنها به ترتیب نخست وزیر، وزیر دفاع، و وزیر امور خارجه بودند.
10.    هواپیمای حمل و نقل امریکایی.
11.    بشیر جمیل پسر پیر جمیل، بنیادگذار کتائب و رهبر پیشین شبهنظامیان مسیحی بود. در ۲۳ آگوست ۱۹۸۲، با حمایت دولت اسرائیل به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد، و طولی نکشید که ترور شد.
12.    Tsahal: ارتش اسرائیل.
13.    حمرا: شاهراهِ اصلی اقتصادی بیروت.
14.    این صحنه بارِ دیگر در زندانی عشق توصیف شده است (ص. ۳۵).
15.    مرکاوا: تانکهای ارتشِ اسرائیل.
16.    مرابطون، یک سازمان ”استقلالیافتهی ناصری“ (و هوادار فلسطینیان) چپ بود.
17.    قطعهی زیر از نسخهی منتشر شده حذف گردید: ”پدرِ بشیر، پیر جمیل، با چهرهای تکیده و چشمانِ بهگود رفتهی کبود و لبهای نازک بر تلویزیون لبنان ظاهر شد. همهی اینها یک نمود را بیان میکرد: بیرحمی آشکار.“
18.    ببینید ”زنانِ جبل الحسین“، نوشتاری از ژان ژنه.
19.    دارنا: ”خانهی ما“، در زبان عربی.
20.    این قطعه بارِ دیگر در زندانی عشق (ص. ۸۵-۲۸۴) موردِ استفاده قرار گرفته است.
21.    این واژه در زبان عربی به معنای ”کوهستان“ است.
22.    ژنه سالِ ۱۹۳۰ به دمشق رفته بود.
23.    ببینید : ”فلسطینیان“، یادداشتِ ۱۸ (از کتاب).
24.    حکمی که در ۲۵ آوریل ۱۹۲۰ امضا و در سال ۱۹۲۲ به تأیید شورای جامعهی ملل درآمد.
25.    Une Si Longue Absence، فیلمی به کارگردانیِ هنری کلپی (Henry Colpi)، به فیلمنامهنویسی مارگارت دوراس (۱۹۶۰).
26.    مناخم بگین: زاده شده در برست لیتوفسک (Brest Litovsk)، بخشی از لهستان.
27.    رؤسای جمهور سه کشور (ایالات متحده، فرانسه، و ایتالیا) که نیروی مداخلهیجوی بینالمللی  تشکیل میدادند.
28.    به نظر ژنه در فاصلهی روزهای ۲۹ تا ۲۲ سپتامبر، در بیروت، به نگاشتِ یادداشتهایی نشسته بود.
29.    قطعهای که در زیر میآید، تمامی آن چیزی ست که در این قسمت روی میدهد، دو قطعه که از متنِ رونوشتِ نهایی برداشته شدند: مردمِ یهودی، جدای از این که بداقبالترینِ مردمان بر روی زمین هستند—سرخپوستهای آند بدبختی و آوارگیِ بیشتری را از سر گذراندهاند—آنچنان که از نسلکشی به ما قبولاندهاند، در حالیکه در امریکا، یهودیانِ ثروتمند و فقیر اندوختهی اسپرمی برای تولیدِ نسل، و پایستگی مردم ”برگزیده“ در اختیار داشتند، سخن کوتاه، درود بر مسخِ ورزیده امّا پیشگوییپذیر، اکنون همان چیزی است که مدّتها در فرایندِ تبدیل شدن به آن بود: یک قدرتِ نفرتانگیزِ اینجهانی، استعمارگری که هیچ کس جرئتِ بدل شدن به آن را ندارد، حاکم مطلقی که هم دلیل نفرین طولانیاش و هم وضعیّت خودانتخابگرش است.
همین، این قدرتِ نفرتانگیز را تا آنجا میبرد که آدم ممکن است تعجب کند آیا، در نقطهی دیگری از تاریخاش، با محکومیتِ هماتفاق بر خودش، او نمیخواهد سرنوشتاش را همچون مردم آواره و مفلوک در دست بگیرد که قدرتاش در زیر بماند. اکنون به زیرِ روشناییِ وحشتناکِ کشتارها خود را نشان داده است امّا هنوز خود را تحمیل میکند، و میخواهد سایههای گذشته را به منظور یکیشدن بارِ دیگر به دست آورد—فرض بر این که هرگز چنین چیزی داشته است—”نمکِ زمین.“
امّا عجب شیوهی رفتاری!
آیا امکانِ این وجود داشت که جماهیر شوروی و کشورهای عربی، هر قدر هم بیدل و جرأت باشند، با امتناع از دخالت کردن در این جنگ در نهایت اسرائیل را وادار میکردند در برابر دنیا و در روشناییِ کامل مانند دیوانهای میانِ ملتها پدیدار شود؟
1.    ناحیهی شمالی از بیروت.
2.    تمایزی که ژنه اینجا بدان اشاره میکند در دو کارِ هانا آرنت یافت میشوند: در باب انقلاب و وضع بشر.
3.    حمزه به چهرهای مهم در زندانی عشق بدل میگردد.
4.    بیر حسن و برج البراجه، دو اردوگاه فلسطینی، به فاصلهی نه چندان دور از شتیلا هستند، آنجا نیز کشتارهایی اتفاق افتاده بود.
5.    ببینید زندانی عشق برای مباحثهی کهن میان آشیل و هومر: ”کدام یک بهتر است، مرگی سریع یا نغمهسرایی تا همیشه؟“ (ص. ۱۲۶).