کائوتسکی "مرتد" و شاگرد او لنین
ژان بَروُ[1]، ۱۹۶۹
ترجمه: حبیب ساعی (کار مشترک)
بهعنوان مقدمه
بله بله! میدانیم که این عنوان، چقدر رفقای ما را برخواهد افروخت! خودِ ما چند سال وقت لازم داشتیم تا بتوانیم این متن را در دست گرفته و بدون آنکه آن را جِر و واجر کرده و به دیوار بکوبیم، مورد مطالعه قرار دهیم؛ باوجودیکه این متن از سالها پیش بهخاطر ارجاعهای گوناگونی که در بررسی تاریخچه چپ رادیکال به آن میشد، برای ما شناخته شده بود، اما مطالعۀ جدی آن، بهخاطر همین عنوانی که با تمام دستگاه نظری و اعتقادی ما در تضاد بود، امری ناممکن بهنظر میرسید و خیانت به مقدسات تلقی میشد. بههمینجهت چند سالی طول کشید تا عنوان آن را به دیده اغماض بنگریم و به آنچه واقعاً میگوید، بدون تعصب و بدون آنکه به تریج قبایمان بربخورد نگاه کنیم.
ترجمههایی که در این چارچوب، در اینجا و در آینده، ارائه خواهیم کرد با یک مقدمه انتقادی همراه نخواهند بود تا به خواننده اجازه دهیم مستقلاً این متن را با دادههای خود بخواند و از ابتدا احیاناً تحت تاثیر یک زنجیره نظری مشخص یا یک سمتگیری تئوریک خاص، که از ابتدا در مقدمه به او تحمیل شده، نباشد؛ بههمیندلیل از هرگونه برخورد انتقادی در این مقدمه خودداری میکنیم. هدف این است که خوانندگان بتوانند به متونی از جنبش چپ رادیکال مستقیماً دستیابی داشته و نظر مستقل خود را در ارتباط با آن کسب کنند. البته نگرش انتقادی به مباحث مطرحشده در واقع چیزی جز تشریح پیامدهای نظری این متون و اهمیتی که در نقطهنظرات فعلی مبارزه طبقاتی کسب کرده است نمیباشد. بهعبارتدیگر میخواهیم بگوییم که این متن بههیچرو پایان ماجرا نیست بلکه همانطور که بارها اشاره کردهایم، لحظهای از تکامل نظریۀ مبارزه طبقات در چپ رادیکال را نشان میدهد؛ لحظهای که خود، در جریان تحولات اجتماعی به سهم خود جاری شده و مآلاً پشت سر گذاشته شده است. امروز با چرخشی دیگر روبهرو هستیم که تمام این پیشینه را منسوخ میکند. اما برای دستیابی به این بینش، نیاز داریم بر شانههای این نقد سوار شویم.
توجه داشته باشید که متونی که اینجا تحت عنوان متون تاریخچه چپ رادیکال ارائه میشود جنبه آکادمیک ندارند؛ یعنی نه هدف نویسنده و نه هدف خواننده دقت نظری یک متن آکادمیک با حواشی و ارجاعها و غیره نیست. این متن را باید همانطور خواند که در جریان یک جنبش انقلابی سرمقالههای نشریاتی را که به آنها تعلق خاطر داشتیم میخواندیم؛ برای «پیکاریها» باید آن را همانطور خواند که متن «زیگزاگها ...» را خواندیم؛ برای «مجاهدین م ل»، همانطور که «اطلاعیه زرد مهر ۵۴» را؛ برای رفقای «راه کارگر» همانطور که «کاست حکومتی» را خواندند و یا برای رفقای «چریکهای فدایی خلق» همانطور که «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک» یا «رد تئوری بقا» را خواندند. اینها متونی نیستند که سر فرصت در کتابخانه یا دانشگاه نوشته و خوانده شده باشند؛ اینها متونی هستند که ایستاده کنار خیابان یا چمباتمهزده کنار دیوار و پنهانشده زیر کُتی که به روی سر کشیدهایم خوانده میشوند یا در نشستی شب هنگام، در یک جلسهٔ مطالعاتی؛ اینها متون مبارزه طبقاتی هستند، لحظههای نادری که در آنها سکتهوار، معنویت طبقه کارگر مسیر آتی حرکت خود را رقم میزند. آری، مبارزه طبقات تئوریساز است.
ح.س.
جزوۀ «سه منبع مارکسیسم: اثر تاریخی مارکس» از اهمیت تاریخی بارزی برخوردار است. کائوتسکی بیچونوچرا برجستهترین شخصیت صاحبنظر انترناسیونال دوم و قدرتمندترین حزب آن یعنی حزب سوسیال-دموکرات آلمان بوده است. او بهمثابه پاسدار ارتدکسی [مارکسیسم]، تقریباً از سوی همگان بهعنوان آشناترین و واردترین فرد به آثار مارکس و انگلس و بهعنوان برترین مفسر ایشان در نظر گرفته میشد. بنابراین، مواضع کائوتسکی گواه یک دوران کامل جنبش کارگری است و به این عنوان هم که شده، شایستۀ شناخته شدن است. این کنفرانس [که در ۱۹۰۷ در شهر برمن برگزار شد و جزوِۀ یادشده محصول آن است] مشخصاً به مسألهای محوری در جنبش پرولتری اختصاص دارد: یعنی رابطۀ بین طبقۀ کارگر و تئوری انقلابی. پاسخی که کائوتسکی به این مسأله میدهد مبنای تئوریکِ عمل و سازماندهی همۀ احزابی است که انترناسیونال دوم را میساختند؛ از جمله حزب سوسیال-دموکرات روسیه و فراکسیون بلشویکیاش، فراکسیونی که تا ۱۹۱۴، یعنی تا زمان فروپاشی انترناسیونال در مواجهه با جنگ جهانی اول، عضو "ارتدکس" انترناسیونال دوم محسوب میشد.
با این حال، تزهایی که کائوتسکی در این جزوه بسط داده، همزمان با فروپاشی انترناسیونال دوم دچار "فروپاشی" نشدند. کاملاً برعکس، این تزها به بقای خود ادامه داده و به همان شکل، شالودۀ انترناسیونالِ سوم را با توسل به لنینیسم و چهرههای مسخشدۀ استالینی و تروتسکیستیاش، ساختهاند.
[پس یعنی] لنینیسمْ محصول فرعی کائوتسکیسم از نوع روسی آن است! این حکم موجب یکهخوردن کسانی خواهد شد که از کائوتسکی فقط تکفیرهای بلشویسم علیه او و مخصوصاً جزوۀ لنین «ورشکستگی انترناسیونال دوم و کائوتسکی مرتد» را میشناسند؛ یعنی برای کسانی که از لنین فقط آن چیزهایی را میدانند که دانستن آنها در محافل و معابدی که پاتوق ایشان است واجب میباشد.
[اما اگر کمی تأمل کنیم،] خودِ عنوان جزوۀ لنین رابطۀ او را با کائوتسکی به شکل بسیار دقیقی تعریف میکند. اگر لنین کائوتسکی را مرتد میخوانَد، درست بهخاطر این است که فکر میکند کائوتسکی پیش از این، پیرو ایمان حقیقی بوده است، ایمانی که مِنبعد لنین خود را تنها مدافع برحق آن میداند. لنین نهتنها نمیتواند "کائوتسکیسم" را نقد کند، بلکه نشان میدهد که توان شناسایی آن را هم ندارد و در واقع به سرزنش کردن استاد فکری قدیمی خود که به آیین خویش خیانت کرده، بسنده میکند. گسست او از کائوتسکی، از هر زاویه که بنگریم، هم دیرهنگام بوده است و هم سطحی: دیرهنگام، چونکه لنین تا آخرین لحظه دچار توهمات بزرگی نسبت به سوسیال-دموکراسی آلمان بود و صرفاً بعد از آنکه خیانت به وقوع پیوست به آن پیبرد. سطحی، برای اینکه لنین فقط بر سر مسائل امپریالیسم و جنگ گسست میکند، بدون اینکه تا عمق علل خیانتِ ماه اوت ۱۹۱۴ سوسیال-دموکراسی پیشرود، خیانتی که به ماهیت خود این احزاب و روابطشان با جامعۀ سرمایهداری و به همین نسبت با پرولتاریا مربوط است. این روابط هم در نفْسِ خودشان باید در ارتباط با خودِ حرکتِ سرمایه و طبقة کارگر قرار گرفته، و بهمثابه مرحلهای از رشد پرولتاریا فهمیده شوند، نه مثل چیزی که بشود آن را بنابر ارادۀ یک اقلیت یا حتی بنا بر ارادۀ یک رهبریِ انقلابی تغییر داد، هر قدر هم که این رهبری آگاه باشد.
اهمیت فعلی تزهای کائوتسکی از همینجا ناشی میشود؛ تزهایی که در این جزوه [سه منبع مارکسیسم: اثر تاریخی مارکس] با انسجام خاصی بسط داده شدهاند و بافت فکری او را در طول زندگیاش میسازند؛ لنین این تزها را از همان ابتدای ۱۹۰۰ در اهداف فوری جنبش ما و بعد در ۱۹۰۲ در اثر چه باید کرد؟ - جاییکه او به تفصیل و کاملاً تمجیدآمیز از کائوتسکی نقل قول میآورد،- برگرفته و بسط میدهد. در ۱۹۱۳، لنین مجدداً در متن «سه منبع و سه جزء سازندۀ مارکسیسم» این برداشتها را از سرمیگیرد، و همان مضامین را بسط میدهد، و در آنجا گاهی متن کائوتسکی را کلمه به کلمه تکرار میکند.
این تزها را که بر یک تحلیل تاریخیِ سطحی و موجز از روابط مارکس و انگلس، چه با جنش روشنفکری عصر خود و چه با جنبش کارگری متکیاند، میتوان در چند کلمه خلاصه کرد، چند نقل قول کافی خواهد بود که کلّ محتوای آنها روشن شود:
«یک جنبشِ کارگری خودبهخودی، فاقد هرگونه تئوریای که بتواند در میان طبقات زحمتکشْ علیه سرمایهداریِ رشدیابنده قد علم کند، از به انجام رساندنِ ... کار انقلابی ناتوان است».
به این ترتیب ضروری است که آنچه کائوتسکی وحدت جنبش کارگری و سوسیالیسم میخواند، تحقق یابد.
حال آنکه: «آگاهی سوسیالیستی امروزی (؟!) تنها بر پایۀ یک شناخت علمی عمیق به منصۀ ظهور میرسد... درحالیکه حامل علم پرولتاریا نیست، بلکه روشنفکران بورژوا هستند... بنابراین آگاهی سوسیالیستی، عنصری است که از بیرون به درون مبارزات طبقۀ پرولتاریا وارد شده و نه چیزی که بهصورت خودبهخودی بروز کند.» لنین این سخنان را که بهقلم کائوتسکی است «عمیقاً صحیح» توصیف کرده است.
ناگفته پیداست که وحدتی تا این اندازه خواستنیْ بین جنبش کارگری و سوسیالیسم نمیتوانست در شرایط آلمان و در شرایط روسیه به همان روش محقق شود. اما این مهم است که ببینیم اختلافهای عمیق بلشویسم در زمینۀ [مسائل] تشکیلاتی، ناشی از درکهای متفاوت نیست، بلکه صرفاً از به کاربستن همان اصولْ ولی در وضعیتهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی متفاوت نشأت میگیرد.
در واقع سوسیال-دموکراسی، نه تنها به اتحاد هر چه بزرگتر جنبش کارگری و سوسیالیسم منجر نشد، بلکه به اتحاد دائماً فزاینده با سرمایه و بورژوازی انجامید. بلشویسم بهنوبهخود، بعد از اینکه در انقلاب روسیه مثل ماهی در آب بود («انقلابیون در انقلاب مثل آب هستند در آب»)[2]بهواسطۀ شکست انقلابْ به امتزاج تقریباً کاملی با سرمایۀ دولتی انجامید که یک بوروکراسی تمامیتخواه آن را مدیریت میکرد.
با این وجود "لنینیسم" همچون شَبَحی در ضمیر آگاه بسیاری از انقلابیونِ کموبیش خوشنیّت در گشتوگذار است و کماکان در جستجوی نسخهای است که ظرفیت موفق شدن داشته باشد. این انقلابیون با اطمینان به اینکه "پیشاهنگ" هستند چونکه "آگاهی" دارند، -در حالیکه تنها چیزی که دارند یک تئوری غلط است،- برای متحد کردن این دو غول متافیزیکی میرزمند؛ یکی از این دو غول، «یک جنبش کارگری خودانگیخته، عاری از هر نظریهای» است و دیگری هم، یک آگاهی سوسیالیستی نامتجسم.
این برخورد، صاف و ساده ارادهگرایانه است. حالآنکه، اگر همانطور که لنین میگوید «طنز و شکیبایی از مهمترین صفات یک انقلابی [باشند]»، «بیصبری،[هم] اصلیترین منبع فرصتطلبی است» (تروتسکی). روشنفکر، تئوریسین انقلابی نباید دغدغۀ پیوستن به تودهها را داشته باشد؛ چراکه اگر تئوریاش انقلابی باشد، او پیشتر در پیوند با تودههاست. او انتخابی در برگزیدن جبهۀ پرولتاریا ندارد، (این سارتر نیست که این کلمات را به کار میبندد، این لنین است) چراکه به بیان روشنتر، او انتخابی ندارد. نقد نظری و عملیای که او حامل آن است، به واسطۀ رابطهای که با جامعه برقرار کرده، متعین شده است. او قادر به رها کردن خویش از این شور و اشتیاق نیست، مگر با سر نهادن به آن (مارکس). او اگر [در شرایطی باشد که] "انتخابی داشته باشد"، یعنی دیگر انقلابی نیست، و نقد تئوریکش از پیش آلوده و پوسیده است. مسألۀ نفوذ ایدههای انقلابیای که او در محیط کارگری به اشتراک میگذارد از این طریق تماماً تغییر شکلیافته است: زمانیکه شرایط تاریخی، توازن قوا بین طبقاتِ در جدال، که عمدتاً توسط حرکت مستقل سرمایه متعین شده، هرگونه فوران انقلابی پرولتاریا بر صحنۀ تاریخ را ممنوع میکند، روشنفکر همان کاری را میکند که کارگر؛ [یعنی] کاری که از دستش ساخته است: مطالعه میکند، دست به قلم میبرد، نتیجۀ مطالعاتش را به بهترین نحو ممکن، عموماً هم بهنحوی نه چندان خوب، میشناساند. زمانیکه مارکس [به عنوان] محصولِ جنبشِ تاریخیِ پرولتاریا، در کتابخانۀ موزۀ بریتانیا مطالعه میکرد، اگر نه با همۀ زحمتکشان، دستکم با جنبش تاریخی پرولتاریا در پیوند بود. او از کارگران به نسبت هر کارگری که خودش هم از دیگر کارگران جداست، جداتر نبود؛ یعنی تا اندازهای که شرایط آن دورانْ روابطش را به کسانی محدود میکرد که سرمایهداری اجازۀ برقراری رابطه با آنها را به او میداد، در ارتباط با کارگران بود.
برعکس، زمانی که پرولتاریا خود را به صورت طبقه شکل میدهد، و با توسل به هر شیوهای جنگ با سرمایه را اعلام میکند (و برای انجام این کار هم، کمترین نیازی ندارد که برایش دانش آورده شود، از آنجا که خود او، در مناسبات تولیدی سرمایهدارانه، چیزی جز سرمایۀ متغیر نیست؛ کافی است بخواهد شرایطش را، هر چقدر هم که جزئی، تغییر دهد تا خود را در بطن مسألهای بیابد که روشنفکرِ ما برای دسترسی به آن با مشکلاتی مواجه خواهد بود)، [عنصرِ] انقلابی نه کمتر و نه بیشتر از چیزی که سابق بر این بوده، در پیوندِ با پرولتاریا نیست. اما در این لحظه [از اوجگیری جنبش]، نقدِ تئوریک در امتزاج با نقدِ عملی قرار میگیرد، نه به این دلیل که از بیرون آورده شده و فراهم است، بلکه برای اینکه این دو نقد یک چیز و همانندند.
اگر در دوران پیشین، روشنفکر دچار این توهم شد که انفعال پرولتاریا به دلیل فقدان "آگاهی" اوست و اگر از این مسأله به اینجا رسیده بود که خود را "آوانگارد" تصور کند، تا حدی که خواهان رهبری پرولتاریا باشد، واضح است که در این صورت مأیوس و سرخورده میشود.
با این وجود، همین درک است که جوهر لنینیسم را میسازد، و چیزی است که تاریخِ ابهامآمیزِ بلشویسم آن را به نمایش میگذارد. این برداشتها در نهایت فقط بهخاطر شکست انقلاب روسیه است که حفظ شده و دوام آوردهاند؛ به این معنی که توازن قوا بینِ سرمایه و پرولتاریا در مقیاسِ بینالمللی، به پرولتاریا اجازه نداد که به نقدِ عملی و نظری انقلاب روسیه بپردازد.
این چیزی است که ما قصد داریم بهطور موجز با تحلیل آنچه در روسیه گذشته و تحلیل نقش واقعی بلشویسم نشان دهیم.
لنین با باور به اینکه محافل انقلابی روسیه ثمرۀ «اتحاد جنبش کارگری و سوسیالیسم» هستند، سخت در اشتباه بود. انقلابیونِ متشکل در گروههای سوسیال-دموکرات هیچ "آگاهی"ای برای پرولتاریا نمیآوردند. قطعاً یک گزارش یا یک مقالۀ تئوریک در مورد مارکسیسم برای کارگران خیلی مفید بود، اما به دردِ آگاهی دادن، شناختِ مبارزۀ طبقاتی نمیخورد، بلکه فقط میتوانست برای تدقیق چیزها، برای بیشتر به اندیشه کشاندنْ مفید باشد. لنین این واقعیت را نمیفهمید؛ نهتنها میخواست برای طبقۀ کارگر شناخت از ضرورت سوسیالیسم بهطور عام ببرد، بلکه همچنین میخواست رهنمودهایی الزامی به طبقه ارائه کند که توضیح میدهند او به وقت مشخص چه کاری انجام دهد. وانگهی این کاملاً عادی است، چونکه حزب لنین، متولی آگاهی طبقاتی، «تنها جریانی است که قادر به تشخیص منافع عمومی طبقۀ کارگر، فراتر از تمام تقسیمبندیهایش به قشرهای مختلف است»، و «تنها [اوست که] قادر به تحلیل دائمی وضعیت و بیان کردن شعارهای متناسب با آن است». در حالیکه انقلاب ۱۹۰۵ همانطور که میدانیم ناتوانی عملی حزب بلشویک را در رهبری طبقۀ کارگرْ نشان داد، و تأخیر این حزب پیشاهنگ را برملا کرد. همۀ مورخین، حتی آنهایی که نظری مساعد نسبت به بلشویکها دارند، میپذیرند که در ۱۹۰۵ حزب بلشویک چیزی از شوراها نفهمید. پیدایش اَشکال سازماندهی نوین، ظن و بدگمانی بلشویکها را برانگیخت: لنین اعلام کرد که شوراها «نه یک پارلمان کارگری هستند نه یک ارگان خود-حکومتی پرولتری». مهم، دیدن این مسأله است که کارگران روس نمیدانستند که سوُویِتها را تشکیل خواهند داد. اقلیت بسیار معدودی در بین ایشان با تجربۀ کمون پاریس آشنا بود، ولی این امر مانع از آن نشد که نطفۀ دولت کارگری را خلق کنند، هرچند که هیچکس آنها را تعلیم نداده بود. در واقع، تز کائوتسکیستی-لنینیستی، به محض اینکه طبقۀ کارگر تحت هدایت حزبی نباشد که «بیان امتزاج "جنبش کارگری" و "سوسیالیسم"» است، هرگونه قدرتِ آفرینشِ بدیع و اصیل طبقۀ کارگر را انکار میکند. حال آنکه در ۱۹۰۵ میبینیم که به قول جملهای از تزهای فوئرباخ «معلم خودش هم نیاز به تعلیم دیدن دارد».
با این همه، لنین برعکس تروتسکی، عملکردی انقلابی داشت (از جمله موضعش در مورد جنگ). اما در واقع انقلابی بودن لنین دقیقاً از آنجاست که موضعی علیه تئوری خویش در مورد آگاهی طبقاتی اتخاذ میکند. نمونۀ فعالیت او را بین فوریه و اکتبر ۱۹۱۷ بررسی کنیم: لنین بیش از ۱۵ سال (از حدود ۱۹۰۰) فعالیت کرده بود تا سازمان پیشآهنگی را به وجود آورد که اتحاد "سوسیالیسم" و "جنبش کارگری" را محقق کند، سازمانی که «رهبران سیاسی»، «نمایندگان پیشگامی که توانایی متشکل کردن و رهبری جنبش را دارند» را گرد هم آورد. درصورتیکه در ۱۹۱۷، درست مثل ۱۹۰۵ این رهبریِ سیاسی، که توسط کمیتۀ مرکزی حزب بلشویک نمایندگی میشد، نشان داد که عقبتر از وظایف آن لحظه، یعنی در تأخیر نسبت به فعالیت انقلابی پرولتاریا قرار دارد. همۀ مورخین، و از جمله مورخین استالینی و تروتسکیست، نشان میدهند که لنین برای به کرسی نشاندن تزهایش مجبور شد علیه رهبریِ سازمان خودش دست به نبردی طولانی و دشوار بزند؛ و او جز با تکیه بر کارگران حزب، بر پیشگامانِ واقعیِ جنبش که در کارخانهها حول حلقههای سوسیال-دموکراسی یا در درون آنها متشکل بودند، موفق به این کار نشد. اما ممکن است گفته شود که این امر بدون فعالیتی که طی سالها توسط بلشویکها انجام شده بود، چه در سطح مبارزات روزمرۀ کارگران و چه در سطح دفاع و ترویج نظرات انقلابی، ممکن نمیبود. در واقع، اکثریت قابل توجهی از بلشویکها، بهطریق اولی لنین، با تبلیغات و کنش بیوقفۀ خود در خیزش اکتبر ۱۹۱۷ سهیم بودند. آنها بهعنوان مبارزین انقلابی، نقش مؤثری ایفا کردند؛ اما بهعنوان "رهبری طبقه"، "پیشاهنگ آگاه" نسبت به پرولتاریا در تأخیر بودند. انقلاب روسیه علیه نظریات چه باید کرد؟ جریان یافت؛ و تا جاییکه این نظریات بهکار بسته شدند (یعنی ایجاد یک ارگان رهبریکنندۀ طبقۀ کارگر اما جدا از او) آشکار شد که ترمز و مانعی بر سر راه انقلاب بودهاند. در ۱۹۰۵ لنین نسبت به تاریخ عقب است، چراکه به تزهای چه باید کرد؟ چسبیده است، در ۱۹۱۷ در جنبش واقعیِ تودههای روس شرکت میکند و با این کار -در عملِ خویش- برداشتِ بسط داده شده در چه باید کرد؟ را بهدور میریزد.
اگر برخورد ما با کائوتسکی و لنین برعکس برخوردی باشد که آنها با مارکس دارند، اگر ما برداشتهایشان را در پیوند با مبارزۀ طبقاتی ببینیم و نه جدا از آن، کائوتسکیسم-لنینیسم بهعنوانِ خصلتِ کُلِ یک برهه از تاریخ جنبش کارگری پدیدار میشود، برههای که ابتدا تحت استیلای انترناسیونال دوم بود. بعد از اینکه پرولتاریا رشد کرد و به هر تقدیر متشکل شد، در انتهای قرن نوزدهم در وضعیت متضادی قرار گرفت؛ پرولتاریا سازمانهای مختلفی دارد که هدفشان انقلاب کردن است، درعینآنکه قادر به این کار [هم] نیست، چراکه شرایط هنوز به پختگی کافی نرسیده است. کائوتسکیسم-لنینیسم درعینحال هم بیان این تضاد است و هم راهحل آن. کائوتسکیسم-لنینیسم با طرح این ادعا که پرولتاریا برای انقلابی بودن باید از مسیر شناختِ علمی گذر کند، بر [ضرورت] وجود سازمانهایی بهمنظور چارچوب بخشیدن، رهبری و کنترل کردن پرولتاریا صحّه گذاشته و آنها را توجیه میکند.
همانطور که خاطر نشان کردیم، نمونۀ لنین پیچیدهتر از نمونۀ کائوتسکی است، بهخاطر اینکه لنین در بخشی از زندگیاش، علیه کائوتسکیسم-لنینیسمْ انقلابی بود. از این گذشته، وضعیت روسیه کاملاً با وضعیت آلمان فرق میکرد، زیرا در آنجا تقریباً یک رژیم بورژوا-دموکراتیک وجود داشت و یک جنبش کارگریِ بهشدت رشدیافته و ادغام شده در سیستم. در روسیه برعکس، باید همه چیز ساخته میشد، و هیچ صحبتی از شرکت در فعالیتهای پارلمانی بورژوایی و سندیکاهای رفرمیستی مطرح نبود، بهخصوص که چنین سندیکاهایی اصلاً وجود نداشتند. در این شرایط، لنین میتوانست علیرغم نظرات کائوتسکیستیِ خود، یک موضع انقلابی اتخاذ کند. هرچند باید یادآوری کرد که او تا [آغاز] جنگ جهانی، سوسیال-دموکراسی آلمان را بهمثابه یک الگو در نظر داشت.
استالینیها و تروتسکیستها در تاریخ بازنگری و تصحیحشدهشان از لنینیسم، لنین هشیاری را به ما عرضه میکنند که پیش از ۱۹۱۴ به "خیانت" سوسیال-دموکراسی و انترناسیونال آگاه بوده و آن را افشا کرده است. این افسانهای محض بیش نیست؛ میباید تاریخ حقیقی انترناسیونال دوم را بهطور دقیق مطالعه کرد تا نشان داد که نهتنها لنین آن را افشا نمیکرد، بلکه قبل از جنگ نیز چیزی از پدیدۀ انحطاط سوسیال-دموکراسی نفهمیده بود. قبل از ۱۹۱۴، لنین حتی در مدح و ثنای حزب سوسیال-دموکراسی آلمان که توانسته "جنبش کارگری" و "سوسیالیسم" را به هم پیوند دهد، سخن سازمیکند (نگاه کنید به چه باید کرد؟). کافی است که چند خط از سوگنامۀ "آگوست بِبل" به قلم لنین را نقل کنیم (که ناگفته نماند حاوی خطاهای کوچک و بزرگ متعددی در مورد زندگی این "رهبر"، این "الگوی رهبری کارگری" و [نیز] در مورد تاریخ انترناسیونال دوم است):
«پایههای تاکتیک پارلمانی سوسیال-دموکراسی آلمان (و بینالمللی)، که ذرهای امتیاز به دشمن واگذار نمیکند، که اجازه نمیدهد کمترین امکانی، هر چقدر هم کم، در جهت بهبود بخشیدنِ شرایط کارگران از دست برود، و درعینحال بر سازشناپذیری خود روی اصول تأکید داشته و همیشه سمتگیری خود را به سوی تحققِ هدفِ نهایی حفظ میکند، پایههای این تاکتیک توسط ببل تدوین شده است...»
این ستایشهای لنین از «تاکتیک پارلمانی سوسیال-دموکراسی آلمان (و بینالمللی)»، «سازشناپذیر در مورد اصول» (!) مربوط به اوت ۱۹۱۳ بوده! شدت توهم لنین نسبت به سوسیال-دموکراسی آلمان آنچنان است که یک سال بعد، هنگامیکه Vorwärts [بهپیش] (ارگان حزب سوسیال-دموکرات آلمان) خبر رأی مثبت نمایندگانِ سوسیال-دموکرات به اعتبارات جنگی را منتشر ساخت، او میپنداشت که این سندی جعلی و ساختهوپرداختۀ ارتش آلمان است و به این ترتیب او نشان میداد که از مدتها قبل در واقع از ۱۹۰۰-۱۹۰۲، از زمان انتشار چه باید کرد؟، نسبت به انترناسیونال بهطور عمومی و سوسیال-دموکراسی بهطور خاص دچار توهم بوده است. (ما اینجا برخورد سایر انقلابیون، برای مثال برخورد روزا لوکزامبورگ را در برابر این مسائل بررسی نمیکنیم. این مسأله واقعاً درخور یک مطالعۀ دقیق است.)
دیدیم که چطور لنین در ۱۹۱۷ در عمل تزهای "چه باید کرد؟" را رها کرد. اما ناپختگی مبارزۀ طبقاتی در مقیاس جهانی، و بهویژه غیبت انقلاب در اروپا، شکست انقلاب روسیه را به دنبال داشت. بلشویکها با وظیفۀ «اداره کردن روسیه» (لنین)، و به انجام رساندن وظایف انقلاب بورژواییای که نتوانسته بود به وقوع بپیوندد، در قدرت قرار گرفتند؛ یعنی در واقع وظیفۀ تضمین توسعۀ اقتصادی روسیه، توسعهای که فقط میتوانست سرمایهدارانه باشد به آنها محول شد. به صف کردن و مهار طبقۀ کارگر -و مخالفان در حزب- به هدفی اساسی تبدیل شد. لنین، کسی که چه باید کرد؟ را بهنحوی صریح و آشکار دور نیانداخته بود، در ۱۹۱۷ بلافاصله برداشتهای "لنینیستی" را از سرگرفت؛ برداشتهایی که انضباط و سازماندهیِ "ضروریِ" کارگران فقط به واسطۀ آنها میسر میشود. سانترالیست-دموکراتها، اپوزیسیون کارگری[3] و گروه کارگری[4] بهخاطر نفی کردن و زیر سؤال بردن "نقش رهبری حزب" لتوپار شدند. تئوری لنینیستی حزب به انترناسیونال نیز تحمیل شد. بعد از مرگ لنین، زینوویف، استالین و دیگرانی امثال ایشان، با اصراری بیش از پیش بر انضباط آهنین، بر «وحدت اندیشه و وحدت عمل»، تئوری لنینیستی را بسط و پرورش دادند: درحالیکه اصلی که انترناسیونالِ استالینیشده بر آن قرار میگرفت، همانی بود که احزاب سوسیالیست-رفرمیست رویش استوار بودند (حزب جدا از کارگران که آگاهی کارگران نسبت به خودشان را برای آنها میآورد). هر بنی بشری، چنانچه تئوری لنینی-استالینی را نمیپذیرفت در «مرداب اپورتونیستی، سوسیال-دموکراسی، منشویک،...» میافتاد. از طرف دیگر تروتسکیستها هم به نوبۀ خود به تفکر لنین چسبیده بودند و چه باید کرد؟ را طوطیوار نقل میکردند. تروتسکی میگفت: بحران بشریت، چیزی نیست مگر "بحران رهبری"، بنابراین باید به هر قیمتی که شده یک رهبری ایجاد کرد. دیگر به اوج ایدهآلیسم رسیده بودیم یعنی جاییکه تاریخ جهان با بحران آگاهیاش توضیح داده میشود.
در نهایت [شاید بشود گفت که] استالینیسم فقط میتوانست در کشورهایی پیروز شود که در آنجا بورژوازی نمیتوانست رشد سرمایهداری را تضمین کند و شرایط هم طوری فراهم نبود که جنبش کارگری بتواند سرمایهداری را نابود کند. در اروپای شرقی، در چین، در کوبا، یک گروه جدید رهبریکننده شکل گرفت، مُرّکب از کادرهای جنبشِ کارگریِ بوروکراتشده، از متخصصین قدیمی یا تکنیسینهای بورژوا، گاهی مَرّکب از کادرهای ارتش یا دانشجویان قدیمیِ ملحقشده به نظم اجتماعیِ جدید، مثل چیزی که در چین به وقوع پیوسته است. در تحلیل نهایی، میتوان گفت چنین فرآیندی جز به دلیل ضعف جنبش کارگری ممکن نبوده است. در چین برای مثال، قشر اجتماعیِ موتور حرکتِ انقلابْ را دهقانان تشکیل میدادند؛ درحالیکه آنان از هدایت خودشان عاجز بودند و تنها کاری که از دستشان برمیآمد این بوده که توسط "حزب" رهبری شوند. قبل از کسب قدرت، این گروه متشکل در حزب، تودهها و "مناطق آزاد شده" را –در صورت وجود چنین مناطقی- رهبری میکند. سپس حزب تمام زندگی اجتماعی کشور را در دست میگیرد. در همه جا تزهای لنین عامل بوروکراتیک قدرتمندی بودهاند. برای لنین، کارکردِ رهبریِ جنبش کارگری، یک کارکرد ویژه بود که توسط "رؤسایی" تأمین میشد که بهصورت جداگانه از جنبش متشکل شدهاند و این کارکرد تنها نقشِ ایشان است. با توجه به اینکه لنینیسم، پیکرهای از انقلابیون حرفهای تجویز میکرد که از تودهها جدا بوده و آنها را راهبری میکند، این نظریه در خدمت توجیه ایدئولوژیک برای تربیت کردنِ کادرهای رهبری مجزا از کارگران قرار گرفت. در این مرحله، لنینیسم که از زمینۀ آغازین و اصلیاش منحرفشده، دیگر چیزی نیست غیر از تکنیکِ منظم کردن و در چارچوب قرار دادنِ تودهها و یک ایدئولوژی توجیهگرِ بوروکراسی و حامی سرمایهداری: بازپسگیری آن به دست سرمایه برای رشد و گسترش این شکلبندیهای اجتماعی جدید یک ضرورت تاریخی بوده است؛ شکلبندیهایی که خودشان هم معرف یک ضرورت تاریخی برای رشد سرمایه هستند. بهتدریج که سرمایهداری گسترده میشود و بر کرۀ ارض تسلط مییابد، [و] شرایطِ امکانِ انقلاب مهیا میشود، ایدئولوژی لنینیستی، به معنای تمام کلمه، عمرش به سر میرسد.
غیرممکن است که مسألۀ حزب، بدون بازخوانی شرایط تاریخیای که این بحث در آن زاده شد، بررسی شود: در همۀ حالات، هرچند تحت اشکال گوناگون، رشد ایدئولوژی لنینیستی از عدم امکان انقلاب پرولتری ناشی شده است. بر حسب تصادف نبوده اگر تاریخْ به کائوتسکیسم-لنینیسم حق داده، اگر حریفانش هرگز نتوانستهاند نه خود را به صورت پایدار متشکل کنند، نه حتی نقدی منسجم از آن ارائه دهند: موفقیت کائوتسکیسم-لنینیسم محصول عصر ماست و نخستین حملههای جدی -عملی- علیه آن، علامت اتمام یک دورۀ تاریخی است. برای پیشآمدن چنین چیزی لازم بود شیوۀ تولید سرمایهداریْ وسیعاً در مقیاس جهانی توسعه یابد. انقلاب مجارستان در سال ۱۹۵۶ ناقوس مرگِ یک دورۀ کامل ضدانقلابی را به صدا درآورد، درعینحال که علامتی بود از پختگی انقلابی. هیچکس نمیداند چه هنگام این دوره بهصورت قطعی پشتسر گذارده خواهد شد، اما یقیناً نقد تزهای کائوتسکی و لنین که ماحصل این دوران است، از هماکنون ممکن و لازم شدهاند. به همین جهت است که ما «سه منبع مارکسیسم: اثر تاریخی مارکس» نوشته کائوتسکی را مجدداً منتشر میکنیم، برای بهتر شناساندن این ایدئولوژی و بهتر فهمیدن آنچه ایدئولوژی مسلطِ تمامِ یک دوره بوده و هنوز هم هست. قصد ما کتمان کردنِ نظراتی نیست که محکومشان میکنیم و علیهشان میجنگیم، برعکس، میخواهیم آنها را بهصورت گستردهای پخش کنیم، تا هم ضرورت و هم محدودیت تاریخیشان را نشان دهیم.
امروز شرایطی که به گسترش و بالندگی تشکلاتی از نوع سوسیال-دموکراسی یا بلشویکی مجال داده بود، پشت سرگذاشته شده است. باید گفت ایدئولوژی لنینیستی، گذشته از استفادهای که بوروکراتهای در قدرت از آن میکنند، کاری برای جمعهای انقلابیای که در جهت وحدت دادن سوسیالیسم و جنبش کارگری به آن ارجاع میدهند، از دستش ساخته نیست. از حالا به بعد، از این ایدئولوژی کاری برنمیآید مگر تحکیم کردن موقتیِ اتحاد روشنفکران حقیر و کارگرانی که محقرانه انقلابیاند.
********
[1] ژان برو نام مستعار ژیل دووِه، یکی از فعالین جریان نقد چپ رادیکال در فرانسه است. او در سال ۱۹۴۷ متولد شد و پدرش عضو دستگاه امنیتی فرانسه بود. در ۱۹۶۵ به عضویت جریان «قدرت کارگری» pouvoir ouvrier در میآید که جناح کارگری-عملی «سوسیالیسم یا بربریت» است و کلود لوفور آن را میچرخاند. دووه در ۱۹۶۷ از این گروه جدا شده و به حلقهای میپیوندد که حول کتابفروشی موش کور پیر La vieille Taupe بهوجود آمده است. این کتابفروشی که بنگاه انتشارات هم هست نقش مهمی در این تاریخ دارد و پاتوق همۀ کسانی است که از کمونیسم سنتی بریده و در جستجوی راههای جدید مبارزهاند. مؤسس کتابخانه، پییر گیوم Pierre Guillaume خود شخصیت تأثیرگذاری است و آثار مهمی دارد، ولی بهخاطر اینکه در دورهای به فوریسون نزدیک شد، تحت اتهاماتی مبنی بر گرایش به تزهای «رویزیونیستی» (نفی وجود کورههای آدمسوزی) و یهودستیزی قرار گرفت و اعتبارش مخدوش شد. این محفل تحت تأثیر بوردیگا و نشریهای که ژاک کامات و روژه دانژویل منتشر میکنند (invariance=لایتغیر)، گی دوبور و انترناسیونالِ سیتوآسیونیستی است. این افراد در اتفاقات ماه مه ۶۸ شرکت فعال داشته و از جمله کسانی هستند که کمیتۀ سانسیه را درست میکنند (در دانشگاه سانسیه پاریس). همانطور که میدانیم سه کمیتۀ دانشجویی مهم وجود داشتند : نانتر، سانسیه، سوربن که در جریان حوادث شکل گرفته و نقش مهمی در رخدادهای ماه مه ایفا کردند. ژان برو در ۱۹۶۹ در جلساتی که ای.س.اُ (ICO= Informations Correspondances Ouvrières) ترتیب داده شرکت میکند و طی این نشستها متن بسیار مهمی مینویسد که در تاریخ چپ رادیکال همواره از آن بهعنوان یک سند یاد میشود. این متن به نام «دربارۀ ایدئولوژی چپ رادیکال» ابتدا به صورت جزوه و سپس در کتاب دووه «کمونیسم و مسألۀ روسیه» منتشر شد. ما امیدواریم ترجمۀ این اثر دووِه را هم به زودی ارائه کنیم.
[2] اشاره به جملۀ معروف مائوتسهدون: «انقلابی در میان خلق مثل ماهی در آب است».
Mao Zedong, Problèmes stratégiques de la guerre révolutionnaire en Chine, 1936.
[3] اپوزیسیون کارگریْ جناحی در درون حزب بلشویک است که در سالهای ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۱ حول الکساندر شلیاپنیکوف شکل گرفته بود و در میان کارگران فولاد پتروگراد و سندیکای آنان نفوذ داشت و الکساندرا کولونتای، فمینیست و کمونیست مشهوری که بهعنوان کمیسر تأمین اجتماعی در دولت بلشویکی اولین زن وزیر در جهان محسوب میشود، از آن پشتیبانی کرده بود. این جریان، هرچند که نافی نقش هدایتکننده حزب نبود، بر ضرورت اِعمال کنترل کارگری تولید توسط سندیکاها و کمیتههای کارخانه اصرار میورزید. از نظر آنان "بوروکراسی حزبی" نباید مانع "خلاقیت کارگری" گردد. بحثهای کنگرۀ دهم حزب (مارس۱۹۲۱) در زمان قیام کرونشتات، حول همین مسألۀ نقش سندیکاها بالا گرفت و اپوزیسیون کارگری همراه با همۀ فراکسیونهای حزبی منحل اعلام شد. فعالین این جریان به مبارزۀ خود ادامه دادند و در سومین کنگرۀ انترناسیونال، کولونتای با "سیاست نوین اقتصادی" (نِپ) شدیداً مخالفت کرد. در کنگرۀ یازدهم حزب (مارس و آوریل ۱۹۲۲) بخشی از اعضای این جریان از حزب اخراج میشوند. کولونتای از همین تاریخ بهعنوان نمایندۀ تجاری به نروژ فرستاده میشود و بسیاری از دیگر اعضا اپوزیسیون، در تصفیههای استالینی بین ۱۹۲۷ تا ۱۹۲۹ به سیبری تبعید شده و یا از میان برده شدند.
[4] گروه کارگری، گروهی است که حول گابریل میازنیکف Gabriel Miasnikov ، شکل میگیرد. میازنیکف کارگر جوانی است که در ۱۷ سالگی وارد حزب بلشویک میشود و در عملیات تهاجمی علیه پلیس تزاری شرکت دارد و بهعنوان کمونیست ۷ سال پیش از انقلاب را در زندان میگذراند؛ معروف است که در زندان اعتصابی ۷۵ روزه را سازمان داده است. پس از انقلاب فوریه بهعنوان رییس شورای پِرم انتخاب میشود. در ۱۹۱۸ عضو کمونسیتهای چپ است که نشریِۀ کمونیست را منتشر میکنند. در جریان جنگ داخلی رئیس ارتش داوطلبانی است که برای نبرد با ارتش سفید رهسپار اورال میشوند. پس از جنگ داخلی به نمایندگی هشتمین کنگرۀ شوراهای پانروس برگزیده میگردد. در ۱۹۲۲ پس از یک مشاجرۀ شدید با لنین و کمیتۀ مرکزی حزب بر سر "آزادی برای نوع دیگری اندیشیدن"، همراه با مابقی فراکسیونها از حزب اخراج میشود. در همین دوره همراه با سرژ تیونف و کوزنتزوف «گروه کارگری» را سازماندهی کرده و دست به فعالیت مخفی میزنند. این گروه در ۱۹۲۳ اعتصابات کارگری زیادی در روسیه سازمان میدهد. میازنیکوف در همان سال دستگیر و زندانی شده و مورد شکنجههای شدید قرار میگیرد. در ۱۹۲۸ به ارمنستان منتقل شده و "تحت مراقبت" زندگی میکند؛ تا اینکه در همان سال به ایران و سپس ترکیه میگریزد. در ۱۹۳۰ بالاخره به فرانسه آمده و بهعنوان یک کارگر ساده تا ۱۹۴۴ کار میکند. در پایان جنگ از استالین میخواهد که به او اجازۀ بازگشت به شوروی داده شود. استالین با این خواستۀ او موافقت کرده و برای او هواپیمایی به فرانسه اعزام میکند. او از زمان بازگشتش به شوروی ناپدید میشود! و پس از یک محاکمۀ نظامی مخفی در روز ۱۶ نوامبر ۱۹۴۵ در زندان مسکو به جوخه اعدام سپرده میشود. در سال ۱۹۲۳ قبل از تبعید، مانیفستی با عنوان «نپ NEP سیاست جدید اقتصادی Nouvelle Economie Politique یا نپ NEP استثمار جدید پرولتاریاNouvelle Exploitation du Prolétariat ؟» مینویسد که امروز در دست است. در این مانیفست او از ضرورت دفاع از دستاوردهای پرولتاریای روسیه میگوید که در غیاب انقلاب جهانی پرولتاریایی باید با نتایج جنگ جهانی، سپس جنگ داخلی و دست آخر سیاستهای دولت از جمله تبعات نپ و کسانی که از آن چاقوچله میشوند را تحمل کند. او همچنین به انتقاد از «انحطاط بوروکراتیکی [میپردازد] که فتوحات انقلاب پرولتری روسیه را تهدید میکند.» «گروه کارگری» بر اساس انتقادی ریشهای نسبت به بوروکراسی حزبی و دولتی در خود شوروی و همچنین در انترناسیونال کمونیستی دست به فعالیتی مخفی میزند که با شدیدترین سرکوب دستگاه امنیتی روبهرو میگردد. «ما را وادار میکنند که مبارزۀ مخفی را از سربگیریم. ما باید بهنحوی غیرقانونی مبارزه کنیم. مانیفست ما نمیتواند در روسیه چاپ شود: ما آن را تایپ کرده و بهصورت غیرقانونی پخش میکنیم. رفقایی که به دلیل عضویت در گروه ما مورد سوءظن قرار میگیرند از حزب و سندیکاها اخراج شده، دستگیر، تبعید و نابود میشوند...» در دوران تبعید در فرانسه، میازنیکوف یک دم از مبارزه بازنایستاد. او دست به انتشار نشریهای به نام «بیلان» (۱۹۳۳-۱۹۳۸) به زبان فرانسه زد، که خوشبختانه امروز شمارههایی از این نشریۀ تئوریکِ پُربار در دسترس است.