شرححال تعدادی از مبارزین سازمان پیکار و مجاهدین م.ل که زیر شکنجههای قرون وسطایی تاب نیاوردند"تاريخ مبارزۀ طبقاتى كسانى را كه بدينگونه در عرصۀ نبرد له شدهاند بهعنوان تلفات و ضايعات محسوب خواهد كرد.
يك بار ديگر تأكيد مىكنيم كه مناسبات طبقاتىِ ظالمانه و جنايتكار را بايد محكوم نمود، همكارى با دشمن را تقبيح و محكوم كرد و بر ضرورت ايستادگى بر اصل مقاومت پاى فشرد. دشمن كار خود را مىكند، مبارز هم بايد بىهيچ توهمى به "انسانيت" دشمن، كار خود را بكند. مبارزه ادامه دارد و از انحرافات و تلفشدگىها بهصورت فردى، اجتماعى، درون يا بيرون زندان نمىهراسد. افت و خيزها امورى هستند ذاتىِ روند مبارزۀ انسانها. ... كلیۀ ملاحظاتى كه در اين فصل خواهد آمد ممكن است ما را تا حدى براى فهم وضعيتى كه فرد شكنجه شده پيدا كرده يارى دهد، اما بههيچرو تسليم و سقوط و بهويژه ابعاد منفى اجتماعى و سياسى آن را توجيه نمىكند. كوتاه نيامدن، زبان نگشودن يك اصل است كه حتى اگر توجه به شرايط شكنجه بتواند آن را بهلحاظ فردى قابل فهم كند، اما جامعه و تاريخ مبارزاتى از آن نمىگذرد".
بخشی از مقالۀ تراب حقشناس: "حسن روحانی: مبارزی درهمشکسته، قربانی شکنجه و ضعف"
١ـ علی آیینهورزانی
علی آیینهورزانی سال ۱۳۳۵ در شیراز متولد شد. در دوران دانشجویی از هواداران سازمان مجاهدین م.ل بود. پس از قیام به تشكیلات شیراز سازمان پیكار پیوست و بهخاطر سابقۀ مبارزاتی و تجربیاتش، در تشكیلات رشد كرد و زمانی که دستگیر شد از مسٸولین كمیتۀ استان فارس و بندرعباس بود. در تابستان ۱۳۶۰ پس از ضربه به بخش وسیعى از تشکیلات شیراز او به سهم خود در جهت بازسازى تلاش کرد، اما چند ماه از شروع كارش نگذشته بود که اواخر سال ۱۳۶۰ دستگیر میشود. علی پس از تحمل شکنجههای بسیار، ابتدا همسر و سپس برادر و همسر برادرش را لو میدهد. برادرش حسین نیز بعد از شکنجههای طاقتفرسا، با جلادان شروع به همکاری میکند. آنها تعدادی از اعضا و هوادارن سازمان در شیراز را که میشناختند لو میدهند. چند تن از این رفقا در زندان بودند اما موقعیت و وابستگی سازمانیشان برای بازجویان آشکار نشده بود. این دو برادر پس از ابراز ندامت و شرکت در نمایش تلویزیونی که از طریق کانال استان فارس پخش شد به بند عمومی زندان عادلآباد منتقل میشوند. در آنجا با بایکوت دیگر زندانیان مواجه میشوند و به گفتهای، حتی گاهی دیگر زندانیان آنها را مورد آزار قرار میدادند. چنانکه چند تن از زندانیان جانبدربرده بیان کردهاند: "در شب اعدام، تقریبا تمام بند با توهین و پرتاب لنگهدمپایی و آشغال، آنها را بدرقه میکنند". علی در تشكیلات به نام مستعار مجتبی یا حسین بشارتی معروف بود.
در روزنامۀ اطلاعات ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ در مورد دستگیری آنها چنین آمده بود: "با كشف ده لانۀ تیمی، ۷۰ تن از اعضای گروهك آمریكایی پیكار در شیراز دستگیر شدند". سپس اسامی ده تن از افراد مهم این دستگیری آورده شده و در زیر نام وی آمده بود: "علی آیینهورزانی با نام سازمانی مجتبی، عضو مركزیت گروهك پیكار در فارس و استانهای تابعه، از جمله بندرعباس، مسٸول كل بخشهای تداركات امنیتی و تشكیلات دانشجویی و دانشآموزی".
علی به همراه ۲۱ پیكارگر در دوم آذر ۱۳۶۱ در شیراز تیرباران شد.
٢ـ حسین آیینهورزانی
حسین آیینهورزانی سال ۱۳۳۷ در شیراز متولد شد. بعد از قیام با نام مستعار مراد، همراه برادر بزرگترش علی به تشكیلات سازمان پیكار در شیراز پیوست. اواخر سال ۱۳۶۰ در ضربۀ دوم به تشكیلات سازمان در فارس، بندرعباس و خوزستان دستگیر شد. او و برادرش در زیر شكنجههای وحشیانۀ بازجویان طاقت نیاورده و تعدادی از اعضا و هوادارن سازمان در شیراز را لو میدهند که برخی از آنها در زندان بودند و وابستگی سازمانیشان برای رژیم مشخص نشده بود. پس از ابراز ندامت در یک نمایش تلویزیونی که از کانال تلویزیون فارس پخش شد و همکاری با رژیم به بند عمومی در زندان عادلآباد شیراز منتقل میشوند. در آنجا با بایکوت مواجه شده و به گفتهای گاه توسط زندانیان مورد ضربوشتم هم قرار میگرفتند. به روایت زندانیان جان بدربرده، در شبی که آن دو را برای اعدام میبردند، تقریبا تمام بند با پرتاب لنگه دمپایی و آشغال به آنها توهین کرده و بدرقه میکنند. به گفتۀ یك زندانی سابق، زمانی که این دو برادر در محل تلویزیون فارس مشغول ضبط تلویزیونی ابراز توبه و ندامت بودند، پس از پایان کار در حالی که میکروفن همچنان باز بوده، یکی به دیگری به آرامی میگوید: "حالا که ما آنها را فیلم کردهایم، [منظور ابراز توبه و ندامت تلویزیونیست] آیا ما را آزاد میکنند؟" این گفته را مسئولین سپاه میشنوند و عنوان میدارند که شما تواب واقعی نیستید و سرانجام اعدامشان میکنند. او همراه همسر، برادر و تعدادی دیگر از هواداران و اعضای سازمان پیكار، مجموعا ۲۲ نفر، در ۲ آذرماه ۱۳۶۱ در شیراز اعدام شد.
٣ـ حسین احمدیروحانی
با استفاده از نشریه پیکار ۴۴، ششم اسفندماه ۱۳۵۸
حسین احمدیروحانی سال ۱۳۲۰ در مشهد به دنیا آمد. پدرش یک روحانی بود. تحصیلات خود را در دبیرستانهای فردوسی و ملکی مشهد و سپس در دانشکدۀ کشاورزی کرج تا اخذ فوقلیسانس مهندسی آبشناسی ادامه داد و همچنین دورۀ مهندسی بهداشت را در دانشکدۀ فنی تهران به پایان رساند. در دورۀ دبیرستان برای تامین کمک هزینۀ تحصیلی کار میکرد و از بدو ورود به دانشگاه در انجمن اسلامی دانشجویان و نیز در نهضت آزادی فعالانه شرکت داشت.
بعدها که سازمان مجاهدین خلق ایران بر اساس طرد نظرات رفرمیستی و مسالمتجویانۀ ''نهضت آزادی'' و اتخاذ خطمشی انقلابی، بنیانگذاری شد او از اولین اعضای این سازمان (پس از بنیانگذاران آن) بود و بهعنوان یکی از کادرهای فعال سازمان مجاهدین شناخته میشد.
پس از شهریور ۱۳۵۰ و ضرباتی که به سازمان مجاهدین وارد آمد، تا سال ۱۳۵۴ مسئول تشکیلاتی سازمان در خارج از کشور بود. پس از پذیرش مارکسیسم در مرداد ۱۳۵۴ مخفیانه به ایران بازگشت. در سالهای ۵۵- ۱۳۵۴ برای برقرای تماس سیاسی – تشکیلاتی با کارگران بهعنوان یک کارگر در کارخانجات ''برنز، زامیاد، سیتروئن و ارج'' به کار پرداخت و با مسائل جنبش کارگری و زندگی دشوار این طبقه از نزدیک آشنا شد.
کمی قبل از قیام ۱۳۵۷ به اتفاق رفیق علیرضا سپاسیآشتیانی از بنیانگذاران اصلی سازمان پیکار بود. در دو کنگرۀ پیاپی سازمانی بهعنوان مرکزیت و مسئول هیئت تحریریه نشریۀ پیکار انتخاب شد. او مقالات متعددی در نشریۀ پیکار نوشت که از جمله میتوان به سرمقالۀ نشریۀ شماره ۸۸، دوشنبه اول دیماه ۱۳۵۹ با عنوان ''علیه حزب جمهوری، علیه لیبرالها، زنده باد پیکار تودهها!'' اشاره کرد که یکی از مواضع و شعارهای اصلی سازمان در مقابله با کل حاکمیت جمهوری اسلامی ایران بود.
حسین روحانی در سال ۱۳۵۲ با یک هوادار سازمان که در انگلستان دانشجو بود ازدواج کرد. همسرش با تغییر ایدئولوژی سازمان به مارکسیسم در سال ۱۳۵۴، با سازمان و حسین همراه نشد و این امر به جدایی آنها انجامید. در سال ۱۳۵۹ با رفیق زهرا سلیم زندگی مشترکی را آغاز کردند.
پس از ضربات متعدد پلیسی در سال ۱۳۶۰ به سازمان و همچنین بحران درونی سیاسی – ایدئولوژیک که عملا سازمان را از درون متلاشی میکرد، حسین روحانی، همسرش و تعدادی دیگر از رهبران و مسئولین بالای سازمان در ۱۴ بهمن ماه ۱۳۶۰ دستگیر شدند. رفیق زهرا سلیم پس از تحمل شکنجههای بسیار در پاییز سال ۱۳۶۳ اعدام شد. حسین پس از تحمل شکنجههای بسیار درهم شکست و علیه مواضع سیاسی و ایدئولوژیک خود، در جمع زندانیان اوین در اواخر فروردین ۱۳۶۱سخن گفت و از رژیم حمایت کرد. او چند بار در میزگردهایی به همراه چند زندانی سیاسی از گروههای دیگر علیه مبارزان و به نفع رژیم صحبت کرد که برخی از آنها از تلویزیون رژیم هم پخش شد. او در سال ۱۳۶۲ کتابی با عنوان ''سازمان مجاهدین خلق ایران'' نوشت که ۲۲ سال بعد توسط رژیم منتشر گشت. علیرغم همۀ این همکاریها، رژیم به او اعتماد نکرد و به اتهام رهبری سازمانی که موجب کشتن چند پاسدار در کردستان شده بود در پاییز ۱۳۶۳ در زندان اوین حلقآویز شد. جسدش را به خانواده تحویل داده و آنها او را در بهشت زهرا دفن کردند.
تراب حقشناس مقالهای دربارۀ حسین با عنوان ''حسین روحانی: مبارزی درهم شکسته، قربانی شکنجه و ضعف'' نوشت که در سایت اندیشه و پیکار منتشر شد. بخشهایی از آن:
"...رفیق پیشین من حسین احمدیروحانی که قریب بیست سال سختترین دوران مبارزه با رژیمهای شاه و خمینی را با ارادهای استوار و با شجاعتی چشمگیر طی کرد و در هر سه دوره از فعالیت سیاسی و انقلابیاش (مجاهدین، مجاهدین م. ل، پیکار) بهخاطر شایستگیهایش، در رهبری تشکیلات قرار داشت، زمانی که در ۱۴ بهمن ۱۳۶۰ به چنگ جلادان رژیم سرمایه و دین افتاد با امتحانی سهمناک و کمرشکن روبهرو شد و وقتی زیر فشار فوقالعاده و کینه توزانۀ ویژه قرار گرفت ارادهاش درهم شکست و شاید بدون اراده و اختیار حرفهایی زد و کارهایی کرد که تمام عمر بهصورت فردی و سازمانی با آنها جنگیده بود. اینکه این وارونگی چگونه و طی چه فرایند شومی رخ میدهد آنقدر پیچیده و نسبت به این یا آن فرد و شرایط معین فرق میکند که راه را بر داوری عادلانه میبندد. اما صورت مسئله دارای دو جنبۀ شخصی و اجتماعیست که هر دو را باید به دیده گرفت. از نظر شخصی، مسیر زندگی هرچقدر هم که تلخ یا شیرین باشد با مرگ به پایان میرسد، حالآنکه از نظر اجتماعی، مسیری که فرد در زندگی پیموده میتواند در ابعاد گوناگون ادامه یابد و به نفی یا اثبات تأثیر گذار باشد. این است دلیل و ضرورت پرداختن به زندگی کم نظیر و پرفراز و فرود او.
باری، در اوایل دهۀ چهل در رفتوآمد به دانشکدۀ کشاورزی کرج بود که با او آشنا شدم. هر دو در انجمن اسلامی دانشجویان فعالیت داشتیم. یادم نیست که تا چه اندازه در نهضت آزادی فعال بود. محمد حنیفنژاد که مسئول انجمن و نیز نهضت آزادی و جبهۀ ملی در این دانشکده بود، روی حسین روحانی حساب میکرد: خوش فکر بود، صادق بود و مهمتر اینکه جدی و پیگیر بود. از دانشکدۀ کشاورزی در رشتۀ آبشناسی فارغالتحصیل شد. پس از گذراندن یک سال و نیم نظام وظیفه، در همدان کار گرفت. بعد به تهران آمد و در امیرآباد یک دفتر مهندسی دایر کرد و همزمان در رشتۀ فوقلیسانس آبشناسی در دانشکده فنی دانشگاه تهران به ادامۀ تحصیل پرداخت. از نیمۀ دهۀ چهل عضو مجاهدین بود. تا آنجا که میدانم از همان ابتدا کارآیی چشمگیری در زمینۀ آموزش از خود نشان میداد...
حسین روحانی در دورۀ اول مجاهدین در جمع کسانی بود که برای تدوین ایدئولوژی کار میکردند. در این جمع که محمد حنیفنژاد مسئولیت آن را بهعهده داشت، علی میهندوست و بعدتر مسعود رجوی نیز شرکت داشتند. این جمع سه سند آموزشی در داخل سازمان منتشر کرد که عبارتند از کتابهای: شناخت، تکامل و راه انبیا.
... طی شش سال یعنی دست کم از ۱۳۴۴ تا ۱۳۵۰ که مجاهدین به فعالیت نظری، تشکیلاتی و آموزش سیاسی پرداختند حسین روحانی در کلیۀ عرصهها فعال بود. در ادارۀ کلاسهای آموزشی تئوریک و عملی، در عضوگیری (نمونهاش عضوگیری مسعود رجوی)، در امکانسازی و غیره. در ۱۳۴۸ وقتی قرار شد در تدارک فعالیتهای آینده، جمعی از اعضای سازمان برای آموزش نظامی به فلسطین بروند، او بود که برای تماس با نمایندۀ سازمان آزادیبخش فلسطین به فرانسه رفت تا با محمود همشری، نخستین نمایندۀ این سازمان در این کشور،[او در ۹ ژانویه ۱۹۷۳ در پاریس به دست عوامل موساد ترور شد] موضوع آموزش نظامی جمعی از مجاهدین را در پایگاههای فلسطینی در میان بگذارد. از آنجا که سازمان ما بنابه ضرورت مخفیکاری، نمیتوانست از طریق شخصیت یا جریانی علنی خود را به فلسطینیها معرفی و اعتمادشان را جلب کند، جوابی که از یاسر عرفات به نمایندهشان در پاریس رسید این بود: "اعتماد لازم را به دست آورید، از آموزش این گروه ایرانی در پایگاه استقبال میکنیم".
این تماس عملا مشکل ما را حل نکرد. ناگزیر از طریق مبارزان فلسطینی در شیخ نشینهای خلیج (که هنوز مناطقی مستقل نبوده، مستعمره انگلیس محسوب میشدند) اقدام شد و این بار تماس بهثمر رسید و براساس آن چندین نفر به پایگاههای فلسطینی در اردن اعزام شدند (اصغر بدیعزادگان، علی بهپور، رسول مشکینفام، فتحالله ارژنگخامنهای، مسعود رجوی، محمد بازرگانی، محمد سیدیکاشانی، رضا رضایی و من). دسته دوم از رفقای ما که در تابستان ۱۳۴۹ برای فراگیری آموزشهای رزمی عازم پایگاههای فلسطینی در اردن بودند، بهخاطر عدم رعایت دقیق برخی مسائل امنیتی و محملسازی، در شیخنشین دبی مورد سوءظن پلیس قرار گرفته به زندان افتادند. عملیاتی برای رهایی آن رفقای زندانی که ۶ نفر میشدند در دستور قرار گرفت. حسین روحانی و دو عضو دیگر تشکیلات مأموریت یاقتند تا برای نجات دستگیر شدگان و یا حداقل پیشگیری از تحویل آنها به ایران، راهکارهایی را جستجو کرده، اقدامات لازم را بهعمل آورند. حسین روحانی در ظرف چند روز شرکت مهندسی خود را فروخت و همۀ پول آن را در اختیار سازمان قرار داد تا در تأمین هزینۀ سفر به دبی، اقامت در آنجا و مخارج لازم برای آزاد سازی زندانیان کمک کند. سرانجام هواپیمای دو موتوره ایرانی که قرار بود آنها را به ایران تحویل دهد توسط سه نفر از مبارزان سازمان با نقشهای دقیق و جسورانه ربوده شد و در بغداد به زمین نشست. این یک عملیات نظامی اضطراری بود که چند ماه پیش از عملیات نظامی سیاهکل (۱۹ بهمن ۱۳۴۹) صورت گرفت. فرماندهی این عملیات رهاسازی با حسین روحانی بود. دو نفر دیگر شهید رسول مشکینفام و محمدصادق دربندی بودند. در تدارک این عملیات موفق، حسین روحانی چند بار برای آزمایش بین مناطق خلیج سفر کرد و امکانات موجود را دقیقا سنجید.
دولت عراق شش زندانی دبی و سه نفر ربایندۀ هواپیما را زندانی کرد و مورد شکنجه قرار داد. حسین روحانی که مسئولیت تشکیلاتی گروه را بهعهده داشت نیز سخت آزار دید و زمانی که به اجبار مورد جراحی روده قرار گرفت آنقدر نسبت به معالجۀ او سهلانگاری شد که پس از آزادی از زندان و انتقال به خارج از عراق، ناگزیر دو باره عمل جراحی تکرار شد و پیامدهای آن تا سالها باقی بود. حسین روحانی تا سال ۱۳۵۴ بنابه انتخاب ما (چند تن از اعضای سازمان) که در خارج برای فعالیتهای پشت جبههای باقی مانده بودیم مسئولیت بخش خارج از کشور سازمان را بهعهده داشت. این فعالیتها بسیار متنوع بود از فعالیت تبلیغی در مطبوعات فارسی خارج گرفته تا ادارۀ متناوب چند رادیو و ارتباطات سیاسی و تبلیغی در منطقه و عملیات آموزش نظامی و تدارکاتی برای داخل و غیره. در جریان همین دوره است که ملاقات با خمینی در نجف صورت گرفت.
... او در تابستان ۱۳۵۷ همراه با چند رفیق دیگر به نمایندگی از شورای مسئولین داخل، در نشستهایی که در پاریس تشکیل شد شرکت داشت تا دربارۀ وضعیت سازمان و نقدوبررسی عملکرد رهبری از ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۷ بحث و تصمیم گیری شود. ... حسین روحانی دوباره همچون بقیۀ رفقا چند ماه قبل از قیام، از راه غیرقانونی به ایران بازگشت. در تشکیل سازمان پیکار (اعلام نام آن در ۱۶ آذر ۱٣۵۷).و در سروسامان دادن به وضعیت ناآرام و پر از ابهام سازمان در آن مقطع، در کوششهای تئوریک برای ارزیابی از موقعیت انقلابی و تغییر بنیادینی که میبایست در استراتژی و تاکتیک سازمان از مشی مسلحانه چریکی به فعالیت کارگری و کمونیستی رخ دهد، در مشارکت محدود و ممکنی که سازمان میتوانست در حوادث انقلاب داشته باشد، همه جا حضور داشت. هنگام تصرف ساختمان تلویزیون ایران همراه با انقلابیون بوده و بیانیۀ سازمان پیکار در حمایت از انقلاب مردم، که از نخستین بیانیههاییست که از تلویزیون قرائت شده، به قلم اوست.
شک نیست او نیز مثل هر کس دیگر در چارچوب درک و موقعیتی که در آن شرایط تاریخی معین داشت با ضعف و انحراف نیز همراه بود و طبعا مورد انتقاد رفقای دیگر قرار میگرفت. ضعف و انحراف در مرکزیت طبعا به سیاست و عملکرد سازمان سرایت میکرد و زیان هنگفت به بار میآورد. مهمترین انتقادی که به او وارد میشد یکی تزلزل در تصمیمگیری و عوض کردن سریع موضع بود، آنجا که طرف مقابل اکثریت داشت یا زیاد فشار میآورد. این مسئله مشخصا در رابطه با بیانیۀ منتشر شده در پیکار ۱۱۰ (مبنی بر اینکه سازمان در تاکتیک خود لبۀ تیز حمله را بیشتر متوجه حزب جمهوری اسلامی کند تا لیبرالها) خود را نشان داد. انتقاد دیگر نوعی بوروکراتیسم بود که وقتی سخن یا موضعی با فرم تعیین شده انطباق نداشت نرمشی از خود نشان نمیداد. درهرحال هیچ مسئول تشکیلاتی در هیچکجا وجود ندارد که بر او انتقادی نباشد اما شرایط بحرانی که پیکار در سال ۱۳۶۰ با آن روبهرو بود ... باعث شد که این رفیق بهرغم بار مسئولیت سنگینی که بر دوش داشت بهنحوی بسیار تاسفبار در معرض تحقیر برخی از فعالین سازمان که تحت مسئولیتش بودند قرار بگیرد و او را پیش از آنکه به چنگ پلیس افتد از نظر روحی تضعیف کند.
... حسین روحانی همراه چند تن دیگر از مسئولین سازمان در ۱۴ بهمن ماه ۱۳۶۰ دستگیر میشود و طبعا و همانگونه که شاهدان عینی هم گواهی دادهاند ضربات شلاق بر او فرو میبارد. نبرد مقاومت یا تسلیم از همین لحظه است که آغاز میشود. به درستی نمیدانیم که بر او چه گذشته است که پس از بیست سال مبارزه که درست در نقطۀ مقابل ایدئولوژی و نظام جمهوری اسلامی بوده، این چنین درهم میشکند و از اوج به حضیض میافتد. من تا کنون بهرغم کنکاشهای گسترده نتوانستهام سقوطی تا این حد را درک کنم. تصورهای کودکانهای را که برخی داشتند دائر بر اینکه چون فلان نظر را داشته (یا نداشته) چنین شده، نمیشود به حساب آورد. عوامل متعدد از جمله شیوههای وحشیانۀ شکنجه که ویژۀ جمهوری اسلامیست و بهخصوص روی او اعمال شده، نومیدی و سرخوردگی او در شرایط بحرانی سازمان پیکار، تودهای نبودن جنبش، شخصیت او (که بهنحوی متضاد، گاه تزلزل داشت و گاه یکدندگی) و عوامل گوناگون فردی و اجتماعی دیگر ... هیچکدام نتوانسته است برای من این وارونگی معیارها را در وجود او طی دو سه ماه توضیح دهد. گفتنیست که او در همین وارونگی هم ثبات دائمی ندارد و اگر گاه چون موم در دست جلاد است، گاه از خود برخوردی متضاد با آن نشان میدهد.
حسین روحانی در مصاحبهای که با حضور لاجوردی انجام داده وارونه شدن مواضع خود را نشان میدهد و میگوید که ایراد کار سازمان پیکار در این بوده که هویت جمهوری اسلامی را نشناخته است و اضافه میکند که جمهوری اسلامی ماهیتی مردمی، ضدامپریالیستی دارد با رهبری قاطع و خردمندانۀ امام و پشتوانۀ الاهی.
برای من بسیار سخت است که این سخنان را جدا از تاثیرات شکنجه و شرایط زندان تلقی کنم اما این هم هست که در مواردی بهنظر میرسد که تسلیم مطلق نیست و گاه اختیار در دست اوست به اثبات یا به نفی. من تصور میکنم که در زمینۀ تخلیۀ اطلاعاتی نیز همین کار را کرده. اگر در مواردی اطلاعاتی داده که اعتماد جلادان را جلب نموده است، در مواردی هم چنین نکرده و نمونهاش سالم ماندن برخی از خانهها و اشخاص است. درهرحال بهنظر میرسد که جمهوری اسلامی برای تحریف تاریخ و لجن پراکنی علیه مخالفان، اگر طبق روال عمومی، کسانی را به نگارش تاریخی تحریف شده فراخوانده، در مورد پیکار (در این جا) و کینۀ ویژهای که نسبت به آن دارد کوشیده است تا با استفاده از نقطه ضعفهایی که در روحانی سراغ کرده، نویسنده را چنان وارونه کند که خود تاریخی از مجاهدین تا پیکار بنویسد که رژیم عملا همان را میخواسته است. اینجاست که با توجه به اعتمادی که به او پیدا کرده بودند از او میخواهند که تاریخ جریان سیاسیای را که در آن زیسته و نقش ایفا کرده به نگارش در آورد. اما وحشتناکتر اعتمادیست که او به جلاد کرده است. مسلم است که اسنادی هم که غالبا در خانههای تیمی به دست رژیم افتاده در اختیارش گذاشتهاند....
باری، تاریخ مبارزۀ طبقاتی کسانی را که بدینگونه در عرصۀ نبرد له شدهاند بهعنوان تلفات و ضایعات محسوب خواهد کرد. یک بار دیگر تأکید میکنیم که مناسبات طبقاتی ظالمانه و جنایتکار را باید محکوم نمود، همکاری با دشمن را تقبیح و محکوم کرد و بر ضرورت ایستادگی بر اصل مقاومت پای فشرد. دشمن کار خود را میکند، مبارز هم باید بیهیچ توهمی به "انسانیت" دشمن، کار خود را بکند. مبارزه ادامه دارد و از انحرافات و تلفشدگیها به صورت فردی، اجتماعی، درون یا بیرون زندان نمیهراسد. افت و خیزها اموری هستند ذاتی روند مبارزۀ انسانها.
با درود و احترام به مبارزین سرِموضعی که جسورانه به دشمن "نه" گفتند".
تراب حق شناس اردیبهشت 1391 ، http://peykar.info/articles/724-hosseinrohani.html
٤ـ وحید افراخته
وحید افراخته (رحمان) اول خرداد ۱۳۲۹ در یك خانوادۀ متوسط و فرهنگى در مشهد متولد شد. او فرزند سوم خانوادهاى بود که یك دختر و چهار پسر داشت. پدرش رئیس حسابدارى ادارۀ دارایى با تحصیلات دانشگاهى، و مادرش داراى تحصیلات متوسطه بود. تمام فرزندان خانواده به تحصیلات دانشگاهى در داخل و خارج از كشور پرداختند.
خانوادۀ افراخته علیرغم زندگى در شهر مذهبی مشهد، چندان مذهبى نبودند. مادربزرگش از جمله زنانى محسوب میشد كه در دوران موسوم به كشف حجاب به استقبال آن رفته بودند. وحید در دوران نوجوانى محصلی با استعداد بود. او در این دوره جذب تفكرات اسلامى و بهویژه انجمن ضدبهاییت شد و فعالانه در این انجمن شركت میکرد و به بحث و گفتوگو با دیگران مىپرداخت. از او بهعنوان فردى محجوب، متواضع و كمحرف یاد شده است.
وحید، در دوران پایان متوسطه در رشتۀ ریاضی دبیرستان علوى مشهد مشغول به تحصیل بود و با برخی از اعضاى گروهى كه بعدها به نام سازمان مجاهدین خلق مشهور شدند، آشنا شده و جذب آن گروه مىگردد. در سال ۱۳۴۷ پس از فارغالتحصیلی از دبیرستان، بهعلت داشتن معدل بالا میتوانست بدون كنكور وارد دانشگاه صنعتى آریامهر (شریف فعلى) وارد شود اما او ترجیح میدهد برای شرکت در كنكورِ همان دانشگاه نامنویسی کند. او در این کنکور رتبۀ سوم را به خود اختصاص میدهد و بهعنوان دانشجوى مهندسى مكانیك مشغول به تحصیل میشود. در سال ۱۳۴۸ ارتباطش با سازمان گستردهتر شده و به عضویت آن در مىآید. در سازمان با نامهای مستعار، بهروز، حیدر و بهمن فعالت میکرد.
در سال اول نزد برادر بزرگترش كه وى نیز دانشجو بود مىماند و سال بعد با سه نفر دیگر، اهل مشهد و بیرجند که در یک دانشگاه بودند، از جمله رفیق شهید محسن فاضل، آپارتمانی اجاره میکنند.
ناهید افراخته خواهر وحید به نقل از مادرش میگوید:
"مادر یك بار به آنجا میرود و شاهد است که همواره صبح پیش از رفتن به دانشگاه، اول نماز و قرآن مىخوانند، سپس ورزش مىكنند و صبحانه میخورند. هفتهای دو سه بار هم به جلسۀ قرآن و سخنرانى در حسینیۀ ارشاد و غیره مىروند. خانوادۀ دیگری هم همزمان با مادر برای دیدن پسرش رفته بوده، که او از آنها پذیرایی میکند".
وحید افراخته نزدیک به ۶ سال از سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۴، سختترین دوران مبارزۀ چریکی و مخفی با رژیم شاه را با قاطعیت و شهامت گذراند و بهخاطر فداکاریها و لیاقتهایی که از خود نشان داد در تشکیلات ارتقا یافت. سازمان مجاهدین خلق در آن زمان با توجه به تواناییهای سیاسی و ایدٸولوژیک خویش تنها راه مبارزه با رژیم را مبارزه مسلحانه میدانست که اعضایش از میان جوانانی با صداقتی بینظیر و جانبرکف برآمده بودند که به ندرت به سیسالگی میرسیدند. وحید در دانشگاه صنعتی، در هستۀ تشکیلاتی اعضای دانشجویی سازمان مجاهدین خلق که در آن زمان هنوز اسمی نداشت سازماندهی شده بود. مبارزین بسیاری در دانشگاه صنعتی با یکی از دو سازمان چریکی در ارتباط بودند. در زمان شاه نزدیک به ۳۰ تن از دانشجویان کشتهشدۀ این دانشگاه از اعضای سازمان مجاهدین خلق بودهاند.
پیش از آغاز سال تحصیلى سوم، همزمان با جشنهاى موسوم به دو هزار و پانصد سالۀ شاهنشاهى، در اوایل شهریور ۱۳۵۰ كه سازمان مجاهدین ضربۀ سنگینى از ساواك مىخورد، هویت وحید لو میرود اما دستگیر نمىشود و میتواند مخفى مىگردد.
بعد از ضربۀ بزرگ شهریور ۱۳۵۰ به سازمان مجاهدین که نیروی آن را چه به لحاظ ذهنی و چه به لحاظ عینی تقلیل داده بود مهمترین وظیفۀ اعضاى باقیمانده بازسازى تشكیلات است. وحید در این دوره فعال بوده و در تشکیلات ارتقا مىیابد. او در اغلب عملیاتهای نظامى سازمان از سال ۱۳۵۱ تا زمان دستگیرى در مردادماه ۱۳۵۴ شركت كرده و در برخى از این عملیات همچون اعدام انقلابی سرتیپ رضا زندىپور در ۲۳ اسفند ۱۳۵۳ و مستشاران آمریكایى، جك ترنر و پل شفر در ۳۱ فروردین ۱۳۵۴، فرماندهى عملیات را برعهده داشته است. از دیماه سال ۱۳۵۲، بهطور مرتب نشریهای درونی "خبرنامه امنیتی" تحت نظر مجاهد شهید مجید شریفواقفی منتشر میشد. آخرین شماره با مسئولیت شریفواقفی در مهرماه ۱۳۵۳ در آمد. با انتشار جزوۀ "پرچم مبارزه ایدٸولوژیک را برافراشتهتر سازیم" و اوجگیری اختلافات داخلی و ایدٸولوژیک در سازمان، مجید شریفواقفی از مسٸولیت این نشریه برکنار شد و از شمارۀ بعد که در بهمنماه ۱۳۵۳ گرد آمد، وحید افراخته مسٸولیت آن را تا زمان دستگیریاش به عهده داشت.
وحید افراخته همراه اکثر اعضا و كادرهاى سازمان در سال ۱۳۵۳ با تغییر ایدئولوژى سازمان به ماركسیسم مىگراید. در پى اختلافات تشكیلاتى با برخی از اعضا از جمله شهید مجید شریفواقفى از مرکزیت و شهید مرتضى صمدیهلباف از اعضای با سابقه كه با وحید همدانشگاهى بودند، مركزیت سازمان متأسفانه تصمیم به تصفیه فیزیکی آنها میگیرد و ترور صمدیهلباف برعهده وحید افراخته گذاشته شد. در ساعت هشت شامگاه ۱۶ فروردین ۱۳۵۴ مرتضى صمدیهلباف بر سر قرار وحید افراخته در یكی از كوچههاى نظامآباد تهران مىآید. با تیراندازى وحید، مرتضى از ناحیه دهان و پهلو بهشدت زخمى مىشود.در پى خونریزى شدید، مرتضى نزد یکی از بستگانش میرود و سرانجام در مراجعه به بیمارستان لقمان، پزشك معالج به ساواك گزارش مىدهد که موجب دستگیری مرتضی میشود.
در حوالى ساعت چهار بعدازظهر، پنجم مرداد ماه ۱۳۵۴ وحید افراخته و محسن خاموشى باهم قرار داشتند، در خیابانی در حوالی مجلس شورای ملی افراخته مورد شک یکی از افسران زبدۀ ساواک قرار میگیرد. زمانی که مأمور ساواک قصد بازرسی او را داشته وحید دست به اسلحه میبرد، اما مأمور ساواک با جهش روی او خلع سلاحش کرده و به او دستبند میزند. وحید افراخته بلافاصله قرص سیانورش را میبلعد تا با اقدام به خودكشى، زنده به دست رژیم نیافتد. مأمورین رژیم كه از مدتها پیش بهدنبال دستگیرى وحید افراخته بودند و حتى تنها خواهر، دو تن از برادران و دایىاش را پیشتر زندانى كرده بودند، بهشدت بهتلاش مىافتند كه او را براى گرفتن اطلاعات نجات دهند. ساواك دوبار خون وحید را بهعلت مسمومیت شدید ناشى از سم عوض مىكند و پس از آن بلافاصله به زیر شكنجه مىفرستد.
پس از چند روز شكنجه، ساواك خواهر، دو برادر و دایى وحید را كه هر سه زندانى بودند به كمیته مشترك میآورد و در جلو چشمان وحید كه تا آن زمان مقاومت كرده بود به شكنجه وحشیانۀ بستگانش میپردازد. بنابه گفتۀ خواهرش، تا ۲۴ ساعت كه شكنجۀ بىوقفۀ آنها طول مىكشد، وحید چیزى نمىگوید.
گوشهای از شكنجۀ بستگان در مقابل وحید به گفتۀ ناهید افراخته:
"در اتاق شکنجۀ کمیته وحید خودش آشولاش به تخت شکنجه بسته شده بود و مرا در آپولو گذاشتند ولی کاسکت را روی سرم نکشیدند تا وقتی جیغ میزنم وحید بشنود! آپولو دستگاهی است مثل یک صندلی آهنی که مچ پاها و مچ دستها و کمر بسته هستند و انگشتهای دستْ زیر گیره تحت فشار هستند و به ته پاها کابل یعنی شلاق میزنند. وقتی شکنجۀ خود فرد است کاسکت را روی سر میگذارند تا صدای جیغْ در سر خود شخص بپیچد که بسیار آزار دهنده است. حمید برادر بزرگمان را آویزان کردند و روی پایش شلاق زدند تا غش کرد و فرید برادر کوچکمان که ۱۷ سال داشت با دایی عزیزم را روی زمین جلوی چشمهای وحید روی پشت خوابانده و پاها در هوا شلاق میزدند. چندین بار شکنجه متوقف شد و ما را به سلول بردند و دوباره آوردند بالا و در اتاق بازجویی پشت بر زمین و پا در هوا جلوی وحید شلاق به همه جایمان میزدند. فرنچها را از روی صورتمان میانداختند تا صدای فریادمان خوب به گوش وحید برسد! با کشیدن موهایش (که بلند بود و رنگ روشن کرده بود) سعی میکردند سرش را بالا و چشمهایش را باز نگهدارند که خوب ما را ببیند و تمام وقت یک دکتر در حال آزمایش قلب و غیرۀ او بود تا مطمئن شوند که زنده است. یک بار که ما را بالا بردند او آویزان بود و بعد از مدتی دکتر گفت غش کرده و او را پایین آوردند و یکبار هم سوزنهایی را که زیر ناخنهایش گذاشته بودند با شعله داغ میکردند. از بعدازظهر تا تقریبا فردا شب این شکنجهها ادامه پیدا کرد. لازم به گفتن نیست که برای ما چهار نفر شکنجۀ ما مهم نبود و دلمان میخواست که هرگز وحید حرف نزند. بعدها که از بیمارستان آمد به ما گفت اگر شما را میکشتند هم حرف نمیزدم. من مطمئن هستم که وحید بهاصطلاح زیر فشار شکنجۀ خودش و ما حرف نزد تا همه قرارها سوخت و پاکسازی از طرف سازمان انجام شد. بعدها در جایی خواندم در اولین اعلامیه یا جزوه مانندی که سازمان برای اعلام تغییر ایدئولوژی بیرون داد در آن از وحید با عنوان رفیق وحید یا شهید شده یا هنوز زیر شکنجه است... یاد کردند.
...پس از آمدن از بیمارستان در ملاقاتى با بستگان زندانى، وحید اعتراف میكند كه در طى این مدت متوجه اشتباهات خود و راهش شده و تصمیم به همكارى همه جانبه با مأموران گرفته است. ساواك وقتی پدر و مادر را برای ملاقات به كمیتۀ مشترك مىبرد، وحید افراخته همچنان بر این تصمیم پافشاری میکند، حتی زمانىكه برادر بزرگترش از او میپرسد كه "آیا پشیمانى؟" وى با كمال خونسردى و بدون ناراحتى از اینكه فردا اعدام مىشود، میگوید نه، و در ادامه مىگوید كه ساواك براى راضى كردن آمریكایىها مجبور است كه او را اعدام كند وگرنه این كار را نخواهد كرد".
گفتۀای دیگر از ناهید افراخته:
"آنچه كه از گفتههاى وحید بهخاطر دارم این بود که زیر فشار شکنجه و زندان نیست که تغییر عقیده داده بلکه در بیست روزی که در بیمارستان بوده، برای اولین بار فرصت فکر و وقت جمعبندی داشته که هرگز در بیرون و زندگی مخفی این آزادی فکری را نداشته، همچنین اطلاعاتی که در زندان از زندانیهای دیگر و از خود ساواک بهدست آورده به این امر كمك كرده است. وگرنه به این نتایج نمیتوانسته برسد..معتقد بود كه مبارزۀ مسلحانه ضد رژیم شاه غلط است، خودکشی و به کشته دادن بهترین فرزندان مملکت است. پشیمان است که اینقدر دیر فهمیده و حالا سعی میکند جلوی این حرکت غلط را با بحث کردن و حرف زدن با زندانیان فعلی و سمپاتهایی که میتواند آنها را به زندان کشانده و بیدارشان کند، بگیرد! پشیمان بود که چرا زودتر به اشتباهش پینبرد تا مانع بهرام آرام، تقی شهرام و دیگر سران از ادامۀ این مبارزۀ واهیشان شود. چقدر برای ما زندانیها این کار بد بود و حتی ما خواهر و برادرها با وحید همانطور رفتار کردیم که با ساواکیها.
صد در صد تغییر عقیده داده بود یعنی مثل ساواک شده بود! میگفت باید جلوی نابودی بهترین فرزندان.مملکت را با تمام قوا گرفت! میگفت اگر من به فکر خودم بودم اینطور عمل نمیکردم (در واقع میگفت که شاید کسان دیگری هم به غلط بودن راهشان پیبردهاند ولی شجاعت و انقلابی بودن کامل را برای اقرار آن ندارند یا اقرار را در دست دشمن و در زندان درست نمیدانستند). میگفت من همه ننگها و تهمتها را به جان میخرم تا مبارزی که بودم باقی بمانم و در راهی که صحیح میدانم قدم بردارم اگرچه برخلاف راه گذشتهام است و اگرچه برخلاف جریان آب است. وحید گفت که در جریان نوشتن این جزوۀ اعلام مواضع ایدئولوژیک بوده است و قرار بود به چاپ برسد و پخش بشود که دستگیر شد. وحید میگفت با کارهایی که من کردهام ساواک مجبور است مرا اعدام کند و معلوم است که زندگی من تمام است اگرچه نمیخواهم بمیرم... درست شب قبل از اعدامش با یک آرامش خاص خودش، وحید به ۹ نفری که قرار بود اعدام شوند فکر میکرد و میگفت: "تک تکشان بهترین فرزندان این مملکت هستند و حیف که داریم آنها را از دست میدهیم". وحید از فرد فرد آنها اسم میبرد و درد عمیقی صورت و چشمهایش را پر میکرد. به فکر خودش نبود. این وحید است، یک انسان. بهنظر من وحید در فهم و شعور و انسانیت و پاکی بینظیربود. باری زندگی یک تراژدی است. چیزی که میدانم این است که هر چه آدم بزرگ است، تراژدی زندگیاش هم بزرگ است. یک بار دیگر الان وصیتنامه وحید را خواندم و فکر میکنم واقعا وصیتنامه اوست. یعنی مختصر و مفید تمام افکارش و آن هم به زبان خودش:.
"بنام خدا
۱-از اینکه امکان دارد در مقابل اعمال ننگینی که انجام دادهام به مجازات برسم شرمندهام در پیشگاه خدا، پیشگاه اعلیحضرت، ملت ایران و خانوادهام. خدا را شاهد میگیرم که قصدم خدمت بود ولی اکنون فهمیدم که به راه خیانت کشیده شدم و امیدارم گناهانم را خداوند ببخشد.
۲-از مقامات امنیتی کمیته بهعلت محبتها و راهنماییهایی که به من فرمودند نهایت سپاسگزاری را دارم زیرا موجب شد پی به اشتباهاتم ببرم و بتوانم ذرهای از دین خود را به مملکتم ادا کنم و میدانم اگر نتوانند اقدامی در مورد تخفیف مجازات من به عمل آورند ناشی از بدی آنها نیست بلکه اعمال گذشتۀ من باعث شده است چنین مجازات شوم.
۳-باز هم استدعا دارم اگر امکان دارد به من فرصت داده شود تا به جبران گذشته بپردازم. مخصوصا در مورد اطلاعاتی که دارم احتیاج به مدتی وقت است تا به تکمیل آن بپردازم، زیرا مجدداً شروع به نوشتن بازجویی کلی کرده و مطالب جدیدی به خاطرم رسیده است.
۴-آرزو دارم هیچ فرد دیگری به مسیری که من رفتم کشیده نشود و هر ایرانی با اقدامات مفید و سازندۀ خود در ساختن ایران نوین و ایرانی سعادتمندتر کوشش کند و با پیروی از اصول مترقیانۀ انقلاب شاه و ملت و تحت رهبری خردمندانۀ اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر فرد مفیدی برای خود و کشورش باشد همچنین آرزو دارم هر کسی در کنارزندگی عادی خود در صورت امکان به دستگاه امنیتی کشور در مبارزه مقدسشان با خرابکاری و تروریسم همراهی کند و مانع از این شود که داستان غمانگیز زندگی من برای یک جوان ایرانی دیگرتکرار شود.
۵-با این آرزو که تا لحظهای که زندهام به جبران گذشته بپردازم، با دستگاه امنیت در زمینۀ اطلاعات و زمینههای دیگر اقدامات ضدخرابکاری همکاری میکنم و همچون سربازی جانباز و فداکار برای شاهنشاه محبوبم و ملت عزیزم بمیرم.
آرزو دارم یکی از مقامات کمیته را که مرا میشناسد ببینم و مطالبی را عرض کنم.
دیگر وصیتی ندارم."
سرانجام در سوم بهمنماه سال ۱۳۵۴، منیژه اشرفزادهکرمانی، محمدطاهر رحیمی، سیدمحسن خاموشی، محسن بطحایى، ساسان صمیمىبهبهانى، وحید افراخته، مرتضی لبافینژاد، عبدالرضا منیریجاوید و مرتضی صمدیهلباف در تهران تیرباران میشوند (روزنامۀ اطلاعات شمارۀ ۱۴۹۱۷ صفحه ۴، ۴ بهمن ۱۳۵۴). برخلاف بیشتر زندانیان سیاسی اعدام شده هیچگاه محل دفن آنها پیدا نشده است.
٥ـ نوروزعلی برومندزاده
نوروزعلی برومندزاده در ۲۷ اسفند ۱۳۶۰ در خانهای كه لو رفته بوده و سپاه در آن در كمین نشسته بود، دستگیر شد. متأسفانه در زندان زیر شكنجه و آزارهای وحشیانه طاقت نیاورد و با دادن اطلاعات به بازجویان، ضربۀ بزرگی به مسٸولین تشكیلات اصفهان زد. او باعث دستگیری رفقا حسین اخوتپودهای و فرزانه سلطانی شد. این رفقا مقاومت جانانهای در زیر شكنجه، چه در اصفهان چه در تهران از خود نشان دادند.
نوروزعلی ۲۶ ساله، كارگر و متأهل بود. او در خرداد ۱۳۶۲ در اصفهان تیرباران شد.
٦ـ يوسف حميدی
یوسف حمیدی سال ۱۳۴۲ در خانوادهای از عشایر عرب خوزستان در اهواز به دنیا آمد. پس از قیام به سازمان پیکار پیوست و در بخش دانشجویی ــ دانشآموزی (دال دال) اهواز سازماندهی شد. او سال آخر دبیرستان بود که سازمان در تابستان ۱۳۶۰ با بحران درونی مواجه شد. یوسف در اثر بحران درونی که پیش آمده بود به جمعی موسوم به "پیکار انقلابی" پیوست. بخشهایی از رفقای دال دال، از شاخۀ کارگری و از کمیتۀ خوزستان این جریان را درست کرده بودند. از جمله فعالین این جمع یوسف حمیدی، محمد سرخو و رفیق شهید منصور ریاحی بودند.
در اوخر سال ۱۳۶۰ یوسف بر سر یک قرار دستگیر میشود و محمد سرخو و منصور ریاحی را پس از بازجويی و شكنجههای بسیار، لو میدهد. محمد سرخو هم در زير فشار شکنجهها طاقت نیاورده با رژیم همکاری میکند. محمد سرخو و یوسف حميدی، در سال ۱۳۶۱ اعدام شدند.
٧ـ محمد سرخو (نام مستعار)
محمد سرخو از بدو قیام به سازمان پیکار پیوست و در کمیتۀ کارگری تشکیلات اهواز سازماندهی شد. با بحران درونی سازمان در تابستان و پاييز ۱۳۶۰ به جمعی موسوم به "پیکار انقلابی" که از تعدادی رفقای خوزستان تشکیل شده بود پیوست. از جمله فعالین این جمع یوسف حمیدی، محمد سرخو و رفیق منصور ریاحی قرار داشتند.
یوسف حمیدی بر سر یک قرار دستگیر میشود و زیر شكنجههای طاقتفرسا تاب نیاورده و در بازجويیها، محمد سرخو و منصور ریاحی را لو میدهد. محمد سرخو نیز در زير فشار شکنجههای سخت بازجویان توان مقاومت را از دست میدهد و با بازجویان همکاری میکند. محمد سرخو همراه یوسف حميدی در سال ۱۳۶۱ اعدام شد.
٨ـ قاسم عابدينی
با استفاده از نشریه پیکار ۴۴، دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۵۸.
قاسم عابدینی سال ۱۳۲۸ در خانوادهای متوسط در بروجرد متولد شد. دوران دبستان و دبیرستان را در زادگاهش گذراند و برای اخذ دیپلم متوسطه به تهران رفت. سال ۱۳۴۹ در رشتۀ زیستشناسی دانشکدۀ علوم دانشگاه تهران پذیرفته شد و در بهمنماه ۱۳۵۲، لیسانسش را گرفت.
از سال ۱۳۴۲ با مطالعۀ ادبیات و آثار انقلابی مارکسیستی، شرکت در محفل مطالعاتی و کوهنوردی و در دستههای چند نفره با سیاست آشنا شد. بهدلیل سابقۀ مبارزاتی چپ در بروجرد و همچنین حضور آموزگاران سوسیالیست و مبارز و ارتباط او با آنها مواضع سیاسی قاسم به سوی مارکسیسم گرایش پیدا کرد. در همین دوران با برخی از رفقایی که بعدها گروه ''آرمان خلق" را تشکیل دادند آشنا شد.
پیش از ورود به دانشگاه، همزمان با فعالیتهای صنفی در تظاهرات اعتراضی همچون گرانی بلیط اتوبوس شرکت واحد در سال ۱۳۴۸ شرکت میکرد. سال ۱۳۵۰ با همکاری دوستان و همراهانش یک محفل مبارزاتی تشکیل دادند. در مردادماه همان سال در ارتباط با یک محفل مطالعاتی دیگر توسط ساواک شناسایی و دستگیر شد. رژیم که از فعالیتهای او اطلاعات چندانی نداشت حتی زیر آزار شکنجه نتواست از او دربارۀ فعالیتها و رفقایش اطلاعاتی به دست بیاورد و پس از سه ماه حبس آزاد شد. در دوران کوتاه زندان با مبارزۀ مسلحانه آشنا شد و تصمیم گرفت با با سازمانهای چریکی ارتباط برقرار کند. جو خفقان و سرکوب رژیم شاه آنچنان بود که سرانجام در دیماه ۱۳۵۴ درحالیکه خدمت سربازیاش را در پادگان عشرتآباد میگذراند، از سربازی گریخت و همراه برخی رفقای دیگر به سازمان مجاهدین م ل پیوست. او تا زمان قیام بهمن بهصورت مخفی فعالیت سیاسی و مسلحانه خود را ادامه داد.
قاسم در اوایل سال ۱۳۵۵ با یکی از همرزمانش مهری حیدرزاده (شهلا- زهره) ازدواج کرد. در سازمان مجاهدین در ابتدا در شاخۀ کارگری و سپس در شاخۀ نظامی سازماندهی شد. یکی از عملیات مهم نظامی که او در آن شرکت داشت، اعدام انقلابی سه مستشار نظامی آمریکایی در ششم شهریور ۱۳۵۵ بود. پس از حملات پیدرپی ساواک به سازمانهای سیاسی در این سال و از دست رفتن امکانات بسیار در سازمان مجاهدین، قاسم نیز جزو یکی از کادرهای شاخص سازمان در برون رفت از این بحران پلیسی بود. در همین زمان شاخهای که او در آن فعالیت میکرد موفق به ساخت اولین مسلسل دستساز شد که در نوع خود و با توجه به امکانات بسیار محدود سازمان بینظیر بود. مسلسلها، مهمات و امکانات دیگر بعدها در لبنان به سازمان آزادیبخش فلسطین اهدا شد. او همانند بسیاری از کادرهای سازمان برای آشنایی با طبقۀ کارگر مدتی در کارخانههای تکنوایس، ایران برنا، پارس متال بهعنوان کارگر مشغول به کار شد. در اوایل سال ۱۳۵۶ برای مدت کوتاهی به همراه همسرش و رفیق شهید محمدعلی عالمزاده بر اثر اختلاف در سیاستهای سازمان، بهویژه تداوم مشی چریکی از سازمان جدا شدند که شش ماه بعد هر سه مجددا به سازمان بازگشتند.
در زمان اختلافات درونی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۷ بین کادرهای داخل و رهبری که در خارج از کشور بود، یکی از نمایندگان اعضای داخل جهت گفتوگو و تعینتکیلف با رهبری بود. این نشست که به شورای مسئولین معروف است در پاریس برگزار شد. او همچنین یکی از ۱۲ عضو شورای مسئولین سازمان در داخل کشور بود که تا زمان تشکیل سازمان پیکار وظیفۀ هدایت سازمان را بر عهده داشتند.
پس از تشکیل سازمان پیکار در ۱۶ آذر ۱۳۵۷ از کادرهای اصلی سازمان محسوب میشد. در کنگرۀ اول سازمان در اسفند ۱۳۵۷ به انتخاب کمیتۀ مرکزی درآمد و مسئولیت کمیتۀ تهران را بر عهده داشت. در اواخر سال ۱۳۵۸ از سوی سازمان پیکار برای انتخابات در مجلس شورای ملی از شهرستان بروجرد کاندید شد. در کنگرۀ دوم سازمان در مردادماه ۱۳۵۹ از کمیتۀ مرکزی سازمان برکنار شده و در مسئولیت تدارکات و چاپ سازمان به فعالیت پرداخت.
قاسم عابدینی در پاییز ۱۳۶۰ یعنی چندین ماه پیش از دستگیری رهبری سازمان در بهمنماه دستگیر شد اما رژیم در اطلاعیهای که در روزنامهها و رادیو و تلویزیون خود منتشر کرد، دستگیری او را نیز بهمنماه اعلام کرده بود. او در روزهای آخر پیش از دستگیری که شیرازۀ تشکیلات در حال از هم پاشی بود، با وجود خطرات بسیار روزانه بیش از ۱۰ قرار تشکیلاتی اجرا میکرد و عملا امکان دستگیری و به دام افتادنش بسیار بالا بود. سرانجام سرِ یکی از همین قرارهای خیابانی در یک تور بزرگ پلیسی که امکان فرار از آن کم بود دستگیر شد.بنابر اطلاعات به دست آمده او حدود دو ماه در برابر شکنجهها مقاومت کرد و هیچکدام از قرارهای ملاقات و مکانهایی را که میشناخت لو نداد.
قاسم سرانجام در زیر شکنجههای سخت و انفرادیهای طولانی شکست و در دستگاه توابسازی رژیم به همکاری بسیار گسترده با بازجویان پرداخت. هرگونه امکان، محل و یا افرادی را که میشناخت در اختیار رژیم قرار داد. او در چندین مصاحبۀ تلویزیونی و حضوری در برابر زندانیان شرکت کرد و علیه سازمان پیکار و به نفع رژیم جمهوری اسلامی حرف زد.
قاسم عابدینی که با نام مستعار کاوه و عسگر در سازمان شناخته میشد، با وجود همکاری همه جانبه با رژیم در پاییز ۱۳۶۳ در زندان اوین تیرباران شد. در همان سال هواداران سابق سازمان پیکار در خارج از کشور کتابچهای با نام ''بازنده'' منتشر کردند که یکی از فعالین سابق سازمان پیکار در داخل کشور بهصورت داستانی نوشته بود.
٩ـ محمدرضا نصیری
محمدرضا نصیری سال ۱۳۳۰ در رشت متولد شد. در رشتۀ پزشکی در دانشگاه تهران تحصیلاتش را به پایان رساند. او در زمان شاه با سازمان مجاهدین م.ل فعالیت داشت؛ بعد از مدتی به اجبار به زندگی مخفی روی آورد. پس از قیام یکی از مسئولین کمیتۀ شمال سازمان پیکار و از منتخبين اين كميته در كنگرۀ دوم سازمان بود. محمدرضا متأهل بود و در اسفندماه ۱۳۶۱ دستگیر و در ۲۲ مرداد ۱۳۶۲ همراه رفقا احمد شیرازی و وحید خسروی در زندان اوین تیرباران شد. نیما پرورش در خاطرات زندان خود به نام "نبردی نابرابر" از محمدرضا نصیری بهعنوان کسی که در زیر شکنجه تاب نیاورد و در همکاری با بازجویان باعث دستگیری عدهای و اعدام رفقایی از جمله وحید خسروی و احمد شیرازی شد، اشاره کرده است.