www.peykarandeesh.org

مقالات
انتشارات اندیشه و پیکار

جنگهای اخير امپرياليستی و مقاومت عليه آنها
و بحثی در اشکال گوناگون مقاومت

مصطفی ناصر



جهان پس از فروپاشی «سوسياليسم واقعأ موجود» شاهد بازگشت جنگی ايالات متحده آمريکا است که در صدد است تا خود را به نيروی هژمونيک سرمايه داری جهانی منصوب کند و يا دست کم اين آخرين تلاش اين قدرت امپرياليستی است به منظور حفظ جايگاه رهبری اش در سيستم جهانی. امپرياليسم آمريکا که در دوران جنبشهای آزاديبخش و انقلابهای دمکراتيک دراينجا و آنجا شکستهايی را متحمل شده بود و از برخی مناطق، به اجبار تن به عقب نشينی داده بود امروز احساس می کند که زخمهايش التيام يافته و تفنگداران دريايی اش از کابوس دريا زدگی رهيده اند. از طرف ديگر جهان دوران پسا - اردوگاهی شاهد سر برآوردن ائتلاف های جنگی، گسترش و افزايش جنگها و منازعات قومی بوده است، در يوگوسلاوی، کوسوو، چچن، تيمور شرقی، سومالی و رواندا و برخی مناطق ديگر آفريقا. کشمکشهايی که از طريق به کارگيری نيروی نظامی شدت يافته و از طريق مداخله نظامی نيز موقتاً پايان گرفته اند. يورش جنگ افروزانه امپرياليستی و جنگهايی که ايالات متحده آمريکا به راه انداخته است، جنگهايی که البته با پشتيبانی و حمايت دستجمعی سرمايه داری جهانی نيز همراه بوده است نشان می دهد که از يک طرف نبايد نقش منحصر به فرد دولت آمريکا را در به کاربردن خشونت افراطی بعد از فروپاشی اتحاد جماهير شوروی و به منظور سلطه برجهان ناديده گرفت و از طرف ديگر بيرون آمدن قطبهای مسأله برانگيز قدرت در سطح جهانی.
حکومت آمريکا در نقش نيروی تهاجمی سرمايه داری جهانی عمل می کند، در اينجا و آنجا جنگهايی راه می اندازد، جبهه هايی را می گشايد، مناطقی را اشغال می کند و بعد تلاش می کند تا مجموعه قدرتهای بزرگ و کوچک و نيروهای مخالف و موافق را درگير اين جنگها کند. در برخی جاها موفق می شود که جبهه ای را که فتح کرده و يا منطقه ای را که به اشغال در آورده به نيروی دفاعی سرمايه داری جهانی واگذار کند و حفاظت از اين مناطق را به عهده ديگر دولتهای سرمايه داری جهانی بگذارد، در کوسوو جای خود را به اتحاديه اروپا می دهد وناتو را در آنجا مستقر می کند و در افغانستان نيز ائتلافی را تحت فرماندهی ناتو سرهم بندی کرده و مأموريت جنگی اين اتحاديه را به مناطق ديگر کره زمين گسترش می دهد.
ايالات متحده آمريکا به منظور پيش بردن استراتژی سلطه گرانه اش، چه در شکل جنگی آن و چه به شکل انقلابات مخملين به همدستان و متحدين کوچک و بزرگ نياز دارد و از همين رو به نحوی برنامه ريزی شده می کوشد تا به منظور ساقط کردن و يا تغيير دادن اين يا آن رژيم، با دامن زدن به اغتشاش در اينجا و آنجا نيروی هايی را به عنوان اپوزيسيون سرهم بندی کند، آلترناتيو بتراشد و آنها را به زير فرمان خود درآورد و يا اونيفرم مخملين به تن برخی ديگر از اين جريانات کند. بنابراين آلترناتيو سازی و به مزدوری گرفتن برخی از جريان ها بخشی جدايی ناپذير از پروژه جنگی اين دولت است. از همين روست که دوران پس از فروپاشی شوروی سابق، دوران بازگشت امواج ضدانقلابی، تراشيدن آلترناتيو، فعال شدن نيروها و جريان های وابسته و در يک کلام دوران برآمد کنتراهاست.
پروژه جنگی دولت آمريکا و تهاجم خشونت بار سرمايه داری جهانی متکی است برفرايند جهانی شدن ليبرالی و از درون پروسه ای بيرون می آيد که گفتار مسلط سرمايه و غرب ليبرال آن را روند مدرنيسم قلمداد می کند. فرايندی که ويرانی های اجتماعی، بی عدالتی وفقر، تهديدات زيست محيطی، نقض آزاديها و حقوق بشر را درمقياس سراسری کره زمين توليد و بازتوليد می کند. اما درعين حال ازدرون همين فرايند است که ما شاهد سر برآوردن جنبشهای اعتراضی هستيم و همين شرايط خود شرط شکل گيری مبارزات خلقهای محروم را نيز تشکيل می دهد. به همين دليل ما شاهد شکل گيری مبارزاتی هستيم که بعد از فروپاشی شوروی درسراسر دنيا و به اشکال مختلف عليه نظم حاکم می شورند وجهانی شدن ليبرالی را به چالش می طلبند. از سياتل گرفته تا چياپاس، جنبشهای کارگری در جاهای مختلف، کره جنوبی تا پراگ و جنوا شبکه ای از مقاومت جهانی را می سازند که می کوشند در برابر سرمايه داری جهانی يا مفاسدی که به بار می آورد قد علم کنند. اينها نمونه جنبشهايی اند که در دهه های اخير پديدار گشته اند. اما اين جنبشها خود با چالشهای بزرگی روبرويند. تا چه اندازه ابتکار عمل دردست اين جنبشها است؟ اين جنبشها درکجا از انحراف سر درمی آورند؟ سرنوشت جنبشهايی از نوع سياتل و پراگ به کجا انجاميده است؟ از جريانهای راديکال درون اين جنبش يعنی گروههای نقابدار چه خبر؟ آيا به حاشيه رانده نشده اند؟
در هر حال تا همين جا نيز با نگاهی به کارنامه اخير اين جنبشها می توان گفت که آنها در مبارزه شان عليه سرمايه داری چه چيزهايی کم دارند و يا تا کجا توفيق يافته اند. اين نوع جنبشها با وجود داشتن دشمن در نهايت مشترک، به دليل اين که از طبيعت مختلفی هستند، امکان ايجاد يک وحدت واقعی در ميان آنها با مانع روبرو است. هرچند که ايجاد وحدت درون اين جنبش تنها مشکل آن نيست. مطمئنأ بحث بر سر پيروزی ها و يا شکستهای مقطعی و يا کوتاه مدت هم نيست بلکه آنچه مورد نظر است خطوط کلی ای است که حداقل، افقها و چشم اندازهای روشن تری را ترسيم می کند.
مسلم است که سرمايه داری جهانی به فروپاشی اردوگاه شرق بسنده نکرده و نخواهد کرد بلکه تلاش دارد تا به شکل کامل، آن را و مناطق ديگر را ببلعد تا سلطه خود را بر کره زمين کامل کند.
«قرن بيستم با پيروزی چشمگير و شايد با آغاز پايان اين بالکانيزه کردن ملی و جهانی رقم خورده است. اين بالکانيزه کردن از طريق جنگها عملی شده است. بالکانيزه کردن اروپا به دنبال جنگ جهانی اول صورت گرفت که تقسيم استعماری را نيز از نو به انجام رساند. بالکانيزه کردن پس ازجنگ جهانی دوم (۱۹۴۵) با مبارزات رهايی بخش و استعمار زدايی گسترش می يابد. تلاشی بلوک سوسياليستی و اتحاد شوروی و تجزيه فدراسيون يوگوسلاوی نيز می تواند به عنوان بالکانيزاسيون ملی تحليل شود...».(۱)
درحالی که جهان هنوز از دوران دو قطبی و جنگ سرد به در نيامده بود جنگ کويت شکل گرفت. اشغال کويت در حقيقت قبل از اين که به نفت مربوط شود، ضربه ای بود سياسی بر هژمونی ايالات متحده آمريکا. به همين خاطر اين جنگ و جنگهای بالکان سرآغاز عصر جديد ژئوپليتيکی ای بود که ايالات متحده آمريکا از طريق آنها درصدد نظم دادن و سازماندهی مجدد سيستم مناسبات جهانی برآمد. اما آنچه ما امروز شاهد آن ايم ديگر تقسيم مجدد جهان نيست، چرا که اردوگاههای متخاصم وجود ندارند، ما شاهد انتقال مناطقی هستيم به درون نظام سرمايه داری جهانی، مناطقی که زمانی «خارج از اين سيستم» قرار داشتند. بنابراين به نظر می رسد که بيشتر يک نوع تقسيم قدرت درون اردوگاه سرمايه داری در جريان است اما اين نوع تقسيم قدرت که درسطح جهانی به تعادل نرسيده است به اين معنی است که قدرت ها و بازيگران ديگری هم درصحنه جهانی وجود دارند که حرفی برای گفتن دارند. بازيگرانی که گرايشهای ژئوپليتيکی متفاوتی دارند و همين امر باعث می شود که در روابط بين اين قدرت های اصلی و حرکت به سمت همگرايی و همکاری، تنش و رويارويی نيز پيدا شود. در همين رابطه است که ما شاهد بالکانيزاسيونی هستيم که ريشه در فروپاشی کشورهای کثير المله همچون شوروی و يوگوسلاوی سابق و سربرآوردن دولتهای جديد اما کوچکتر و تغيير نظامهايی که «باب طبع نيستند» دارد.
«نظم جنگی يا امپراتوری هرج و مرج»
به دنبال فروپاشی اتحاد جماهير شوروی و رويدادهای پس از آن برخی از نظريه پردازان و پژوهشگران که به تحليل نظام جهان می پردازند اعتقاد دارند که آمريکا به منظور گسترش سلطه خود برجهان و کنترل نظامی کره زمين يک رشته جنگهای منطقه ای از جنگ کويت، بالکان، کوسوو گرفته تا اشغال افغانستان وعراق به راه انداخته است. تونی نگری(۲) آنچه را که جريان دارد نظم جنگی درسطح امپراتوری می نامد، رمی هره را(۳) از آن به عنوان تلاش هايی که برای تنظيم سيستم جهانی سرمايه داری از طريق جنگ صورت می گيرد نام می برد و سميرامين(۴) آن را پروژه جنگی آمريکا به منظور کنترل نظامی کره زمين می داند. با اين حال در ابتدا به جا خواهد بود اين سؤال مطرح شود و يا به دنبال پاسخ به اين سؤال باشيم که نقش حکومت آمريکا در راه اندازی اين نوع جنگها تا چه اندازه منحصر به فرد است و آيا آمريکا بدون حمايت ديگر رهبران سرمايه داری جهانی اين جنگها را راه انداخته است يا با پشتوانه و همدستی آنها؟ آيا آمريکا و اروپا در اين جنگها برسر منافع تضاد دارند يا وحدت؟ اوضاع در عراق به چه شکلی پيش می رود، نقش و ميزان مداخله ناتو و شرکای ثالث چگونه توضيح داده می شود؟ با طرح اين سؤالها و انديشيدن به ماهيت اين نوع جنگها و آنچه جاری است می توان گفت اگر چه ماهيت جنگهای بالکان، بوسنی، کوسوو و جنگ در افغانستان و اشغال عراق يکسان است و مشابه اما اين نوع جنگها چه در شکل و چه در شيوه ها و استراتژيهای جنگی و نيز وضعيت نيروهای درگير و همچنين آرايش ارتشهای اشغالگر و نيروهای ائتلاف از يکديگر متمايز می گردند.
بوش پدر در رابطه با جنگ کويت در سخنرانی اش در کنگره آمريکا می گويد: «پيروزی بر عراق به عنوان جنگی برای پايان دادن به همه جنگها انجام نشد. نظم جهانی جديد نمی تواند تضمين يک عصر جديد مملو از صلح جاودانی باشد.»(۵)
در سند معروف به «استراتژی امنيت ملی ايالات متحده» که در ۲۰ سپتامبر ۲۰۰۲ انتشار يافت، دکترين نظامی جديد آمريکا به خوبی توضيح داده شده است. منطق ژئوپليتيکی حاکم بر اين دکترين، سلطه کامل بر جهان از طريق بکارگيری قدرت نظامی و دست زدن به جنگ پيشگيرانه است. در کادر اين استراتژی، آمريکا به خود اين حق را می دهد که عليه هر «منبع تهديد» ی، واقعی يا موهوم ، به اقدام نظامی دست زند و به بهانه های مختلف از جمله مبارزه با «تروريسم» و يا دفاع از «صلح جهانی» اين جنگها را نيز توجيه کند. اما اگر به جهت گيری های اصلی و پيامدهای اين استراتژی يعنی استراتژی جنگ پيشگيرانه نگاهی بيندازيم اين سؤال مطرح می شود که راه اندازی اين نوع جنگها تا چه اندازه حکومت آمريکا را به سياستهای سلطه گرانه و هژمونی طلبانه اش نزديک کرده است؟ آيا عملکرد جنگی اين دولت به بن بست برخورد کرده و به نحوی نبوده است که بتواند در آينده نيز ادامه يابد؟ آيا توقف توسعه طلبی وتجاوز جنگی اين دولت ممکن است؟ آيا استراتژی جنگ پيشگيرانه به هرج ومرج جهانی دامن زده است يا همه چيز تحت کنترل نظامی است؟ به عبارتی ديگر رابطه جنگ پيشگيرانه و يا پيوند مفصلی اين جنگ با عناصر زير نياز به توضيح دارد:
۱- کنترل نظامی کره زمين
۲- ايجاد بی نظمی های منطقه ای و جهانی يا آن طور که گفته می شود ژئوپليتيک هرج و مرج
۳- مبارزه با «محور شرارت» يا «تروريسم بين المللی» و «ديکتاتوريهائی» که باب طبع نيستند.
نخست بايد ديد در کادر کدام يک از اين استراتژيها رسيدن به اهداف امپرياليستی امکان پذيراست؟ آيا آمريکا از طريق راه اندازی جنگهای نيمه تمام و ايجاد هرج و مرج دنباله دار و بی نظمی و دامن زدن به بی ثباتی در سراسر جهان قادر است منافع و مصالح خود را تأمين کند يا اين که از طريق برقراری حداقل ثبات و ايجاد يک نوع آرامش و امنيت نسبی مورد نظر اين دولت؟
تجزيه و بالکانيزه کردن جهان طبعأ به معنای ژئوپليتيک هرج ومرج و بحران سازی نيست. منظور از ژئوپليتيک هرج و مرج اين است که آمريکا در اينجا و آنجا جنگهايی راه می اندازد و آنها را نيمه تمام به حال خود رها می سازد و يا با نيمه تمام گذاشتن اشغال يا عمليات جنگی به دنبال اين باشد که با ايجاد اوضاعی که منجربه هرج و مرج و آشوب شود ديگران را درگير و خود را از آن اوضاع بيرون بکشد و با انتقال و جابجايی اين هرج ومرج به مکانهای ديگر يک بی نظمی جهانی ايجاد کند. البته دامن زدن به بی ثباتی، راه اندازی جنگهای قومی و منطقه ای با اين هدف صورت می گيرد که ايالات متحده زمينه های دخالت نظامی اش را ايجاد کند تا از اين طريق به استقرار پايگاههای نظامی اش بپردازد و حضور جنگی خود را تقويت کند تا جايی که اين مناطق از سوی آمريکا قابل هدايت باشند. ايجاد هرج و مرج که از دل آن نظم مورد نظر حکومت آمريکا بيرون نيايد درجهت استراتژی سلطه گرانه اين کشور نمی تواند باشد. آنچه آمريکا به آن نيازدارد، بويژه در مناطق منابع نفتی و دالانها و جغرافيای لوله های گاز و نفت نه هرج و مرج بلکه برقراری امنيت است، به نحوی که اين مناطق تحت کنترل اين دولت قرار بگيرد.
از همين رو بالکانيزه کردن فضاهای ژئوپليتيک تا آنجا به نفع ايالات متحده آمريکا خواهد بود که از کنترل خارج نشود و مهار اوضاع از دست بيرون نرود. يعنی اين بالکانيزه کردن نبايد زمينه ها و شرايط شورشهای ضد آمريکايی را ايجاد کند. آن نوع بالکانيزه کردنی که باعث سربرآوردن نيروها و جنبشهای مقاومت شود و - يا حتی شدت گرفتن آن نوع عملياتی که واقعأ تروريستی است و از جانب نيروهای بنيادگرا اعمال می شود و مردم عادی را هدف قرار می دهد - رشد نوعی ضد آمريکاگرايی را به دنبال خواهد داشت. تجزيه مناطق و بالکانيزه کردن قلمروهای جغرافيايی به منظور زير سلطه قرار دادن اين مناطق درجاهايی به ثبات نسبی مورد نظر حکومت آمريکا راه برده است که آنجا نيروهای شورشی و جنبشهای مقاومت عليه نيروهای اشغالگر شکل نگرفته اند. از همين رو کنترل نظامی کره زمين و ژئوپليتيک هرج و مرج يکی نيستند و در تضاد با هم قرار می گيرند. به همين دليل دامن زدن به هرج و مرج و بی ثبات سازی رژيمهايی که باب طبع نيستند به منظور جايگزين کردن آنها با رژيمهايی صورت می گيرد که قادر باشند در جهت تأمين منافع سران مالی جهان به برقراری نوعی ثبات ازطريق سرکوب هرنوع جنبش اعتراضی اقدام کنند.
خطوط کلی عمده ترين تحليلها بر سر اهدافی که دولت آمريکا از طريق جنگ پيشگيرانه دنبال می کند مشترکند و اين اهداف را می توان چنين خلاصه کرد: ۱- تضعيف دولتهای اروپايی که در بازار جهانی رقيب عمده آمريکا محسوب می شوند. ۲- جلوگيری از سربرآوردن چين به مثابه يک قطب و قدرت گيری دوباره روسيه و شکل گرفتن يک اتحاد بين چين و روسيه و هند. ۳- کنترل منابع انرژی و نفت وگاز جهان.
براساس اين تحليلها «دولتهای ياغی» که در ارتباط با شبکه های تروريستی «محور شرارت» را تشکيل می دهند قادر نيستند که خطری جدی متوجه دولت آمريکا کنند. بنابراين آنچه در پس مبارزه با اين دشمن پنهان است اهداف استراتژيکی ديگری است.
يکی از عناصر عمده ای که به منظور توضيح دادن نظام مناسبات جهانی می تواند به کار گرفته شود جايگاه پيمان ناتو ست. به عبارتی برای روشن شدن اين مسأله که آيا اوضاع جهان در مرحله کنونی به سوی تشکيل مراکز جديد قدرت و متعاقب آن شدت يافتن رقابتهای ژئوپليتيکی بين اين مراکز قدرت از يک طرف و ايالات متحده آمريکا از طرفی ديگر پيش می رود، يا به سمت تداوم همکاری های مشترک سياسی - نظامی اروپا و آمريکا که درآن حکومت آمريکا موقعيت برتری جويانه اش را حفظ کرده باشد، بررسی نقش ناتو است. امروز ما شاهد گسترش ناتو به سمت شرق ايم. کشورهای اروپای مرکزی و حوزه دريای بالتيک يکی پس از ديگری به ناتو می پيوندند و همچنين توسعه منطقه جغرافيايی مداخله و عمليات نظامی اين پيمان به خارج از مرزهای اروپا تماماً در اين راستا يعنی گسترش اين سازمان، قرار دارد. اين گسترش به اصطلاح در پوشش مبارزه با «تروريسم بين المللی» صورت می گيرد.
دنبال کردن رد پای نظامی آمريکا و مسير گسترش ناتو، تعيين مختصات مناطقی که ناتو درآنجا پايگاههای نظامی ايجاد کرده است و ويژگيهای قلمرو جغرافيايی اين گسترش، منطقه ای را نشان می دهد که آن را اورآسيا می نامند. اورآسيا منطقه تلاقی اروپا، روسيه و چين است. در اين منطقه براساس دکترين ژئوپليتيکی آمريکا نبايد يک قدرت رقيب يا قدرتی که قادر باشد کنترل اين منطقه را دردست بگيرد سربرآورد.
ليونيد ايواشوف رئيس سابق ستاد کل نيروهای مسلح روسيه در مقاله ای با عنوان غده سرطانی ناتو در حال گسترش است می نويسد: «بارها پيش آمده که من مجبور شدم ظهور يک نيروی ژئوپليتيک فراملی، يک امپراتوری مالی جهانی يعنی سران مالی جهان، نيرويی که دارای جنبه فرامليتی بوده را ثابت کنم. ايدئولوژی اين قدرت ژئوپليتيک عبارت است ازليبراليسم افراطی، بازبودن مرزها برای سلطه و رژيم های «استاندارد» دمکراتيکی که به خوبی اراده اليگارشيها را تحقق می بخشند. در خصوص ناتو هم چنين تفکر و تصوری بوجود آمده است که رهبری کامل و بی قيد و بند اين سازمان را ايالات متحده آمريکا به عهده دارد. ولی کاملاً چنين نيست و شايد هم بهتراست بگويم اصلأ چنين نيست. نظاميان ، ديپلماتها وسياستمداران آمريکا در حقيقت به خوبی به وظايف خود عمل می کنند و حتی گاهی نمی توانند بدرستی ساختار اصلی اداره و حکومت را درک کنند.... تمايلات و جاه طلبی ناتو بی نهايت است چرا که هدف رهبران و صاحبان اصلی اين سازمان سلطه کامل بر کره زمين است».(۶)
پيشروی ايالات متحده آمريکا در منطقه اورآسيا و استقرار واحدها و پايگاههای نظامی اين کشور دراين منطقه سؤالی را حول گرايش ژئوپليتيکی حکومت آمريکا و طرح های اين کشور به منظور کنترل اين منطقه برمی انگيزد. سؤال اين است که دولت آمريکا در منطقه اور آسيا به دنبال چه می گردد و چگونه به اين منطقه نظر می اندازد. ايواشف معاون رئيس آکادمی مسائل ژئوپليتيک روسيه درمقاله اش توضيح می دهد: «سياستمداران ما بايد آثار و مقالات سخنگويان «سران جديد جهانی» نظير زبيگنف برژينسکی و ساير مراکز تحليلی را مطالعه کنند. طرحها و پيشنهادات آنها در پنتاگون و ناتو بعنوان دستور تلقی می شود. برای مثال برژينسکی در سال ۱۹۹۳ در کتاب خود تحت عنوان «خارج از کنترل» به وضوح مشخص می کند که «اگرآمريکا به سلطه جهانی علاقمند است - در حالی که چنين تمايلی دارد، بايد کنترل اورآسيا بويژه بخشهای غربی (اتحاديه اروپا)، قلب آن (روسيه)، خاورميانه، آسيای مرکزی و برمنابع نفتی که در اين مناطق وجود دارد، را به دست بگيرد».(۷)
در آوريل ۱۹۰۴ هالفورد جان مکيندر تحليلگر مسائل استراتژيک و ژئوپليتيک گزارشی به انجمن سلطنتی جغرافی دانان در لندن ارائه کرد که در آن اهميت منطقه آسيای ميانه تشريح می شد. او در نظريه خود معتقد بود که منطقه بسته آسيای ميانه محور موازنه جهانی است.(۸)
بنابراين نظريه برژينسکی را در اين رابطه نمی توان امر تازه ای قلمداد کرد.
ايواشف در ادامه مقاله اش می نويسد: «آقای کاگلر نويسنده تحقيقی تحت عنوان «گسترش ناتو و فاکتور روسيه» که به سفارش وزير دفاع وقت آمريکا صورت گرفت، استراتژی «نابودی هرگونه دليلی و زمينه برای ايجاد فضای ژئوپليتيک مستقل و خودمختار اورآسيا و برقراری کنترل آمريکا برمنطقه» را مطرح نمود. اين استراتژی ژئوپليتيک در سند «دستورالعملهای اداره دفاعی» پنتاگون، گزارشات سالانه کنگره آمريکا تحت عنوان «استراتژی امنيت ملی» و در دکترينهای نظامی مورد استفاده واقع شده است.... بدين ترتيب ما شاهد استراتژی ژئوپليتيک مشخص ايالات متحده آمريکا - ناتو هستيم که توسط افراد فراتر از رؤسای جمهور کشورها به دقت اجرا وکنترل می شود».(۹)
مرحله نخست جنگ با «تروريسم بين المللی» با سرنگونی طالبان آغاز شد و به دنبال آن آمريکا به استقرار پايگاهها و واحدهای نظامی در آسيای مرکزی پرداخت و هم زمان يعنی در همين دوران و در همين مناطق شوروی سابق با راه اندازی چند انقلاب «مخملين» به جابجايی و تغيير تعدادی از رژيم های منطقه اقدام کرد. جابجايی نظام های حاکم در اين منطقه درحقيقت جابجايی جغرافيای سياسی منطقه است که نبايد آن را دست کم گرفت. اين جابجايی ها به سمت الحاق اين مناطق به حوزه گسترش ناتو و اتحاديه اروپا بوده است.
ايواشف در ادامه مقاله اش اشاره می کند که: «دبير کل سابق ناتو جورج رابرتسون می گويد امروزه ناتو در موقعيت جديد خود امنيت واقعی فضای از کوسوو تا کابل را تأمين می کند». به عبارت ديگرهمان فضا و منطقه اور آسيا.(۱۰)
براساس اين منطق حال بايد ديد آيا گسترش مداخله نظامی ناتو از بالکان تا افغانستان به معنی کامل شدن سياست جنگی ايالات متحده آمريکا به منظور کنترل نظامی کره زمين و پيوستن متحدين و شرکای اروپايی واشنگتن به اين سياست است؟ پاسخ به اين سئوال را نه در افغانستان و منطقه بالکان بلکه بايد در عراق جستجو کرد. نظريات ايواشف را مرور کرديم. در نظريات او تناقضاتی به چشم می خورد به نحوی که او نمی تواند رابطه آمريکا با ناتو را کاملاٌ به درستی توضيح دهد. به اين ترتيب بايد به دنبال دلايل ديگری بود و استدلالهای بيشتری را در کنار آنها قرار داد.
گسترش ناتو به سمت شرق، منطقه بالتيک، کشورهای اروپای شرقی سابق و جمهوريهای شوروی منشأ در سلطه طلبی آمريکا و سياستهای يکجانبه گرايی اين دولت دارد و دارای دلايل و هدفهای مختلفی است. سفيرآمريکا در ناتو درباره گسترش کنونی اين پيمان می گويد: «اين امربه تغيير نقشه اروپا کمک می کند، ناتو را به مراتب قوی تر می کند و باعث انتقال مرکز ثقل [اين پيمان] به شرق می شود». درحقيقت اهداف مورد نظر آمريکا حول گسترش ناتو را می توان چنين خلاصه کرد: ۱- اين گسترش محصول اراده افراطی امپرياليسم آمريکا است درسلطه طلبی و برهم زدن نقشه اروپا به نفع خود و تحقق بخشيدن به سياست يکجانبه گرايی اين دولت ۲- محدود کردن فضای سياسی شرکای قديم و کاهش نفوذ آنها و زير نظر گرفتن تحرکات اين دولتها. کاندوليزا رايس وزير خارجه آمريکا تأکيد می کند که: «آمريکا اجازه نخواهد داد که متحدان سنتی و نهادهای چند جانبه بر سر راه اقدام مؤثر واشنگتن بايستند». ۳- احتمال برچيدن پايگاههای نظامی اين کشور در مناطق مسأله ساز همچون آلمان و کره جنوبی - به علت اعتراضهای گسترده عليه حضور نيروهای آمريکايی در اين کشورها - و انتقال آنها به شرق اروپا. ۴- جستجوی متحدين ضعيف و کوچک که به آسانی زير سلطه اين دولت درآيند، شرکايی که رابطه آمريکا با آنها براساس تساوی حقوق و برابری نخواهد بود و اين دولت قادر خواهد بود در چارچوب کمکهای مالی و پرداخت رشوه آنها را به انقياد خود در آورد و به آسانی تصميمات خود را به آنها تحميل کند.
درهرحال آمريکا بطور يکجانبه و بدون اجازه ناتو و سازمان ملل عمليات جنگی اش را در يوگوسلاوی و افغانستان به راه انداخت و عراق را اشغال کرد اما بعد از مدتی توانست با راه اندازی ائتلافهای چند مليتی ناتو و سازمان ملل را در افغانستان و يوگوسلاوی درگير کند و پای برخی کشورهای ديگر را به اين مناطق بکشاند. به عبارتی آمريکا به زور و اجبار و يا با رضايت، اروپا و متحدين سنتی اش را به دنبال خود می کشاند اما ژئوپليتيک جنگی عراق همان فضای از کوسوو تا کابل نيست و همين مسأله باعث شده است تا ناتو نتواند، دست کم تا امروز، به شکل نظامی در عراق درگير شده و به آنجا نيرو بفرستد. حتی به لحاظ آرايش جنگی و شرکت نيروهای ناتو در جنگهايی که آمريکا راه می اندازد ناتو ظرفيت آن را ندارد که عاملی تعيين کننده در عمليات جنگی باشد. ناتو زائده نظامی ارتش آمريکا ست و به لحاظ نظامی به اندازه يک يکان ارتش آمريکا قدرت جنگی ندارد. از همين رو ناتو ديگر به مانند گذشته از اهميت استراتژيک در راستای جاه طلبی های افراطی، يکجانبه و جهانی ايالات متحده آمريکا برخوردار نيست اما برای آمريکا به لحاظ سياسی بسيار مهم است که تا آنجا که بتواند پشت سر خود نيرو جمع کند و يا حمايت شبه دولتهايی را به دست آورد که جيره خوار پنتاگون اند. آمريکا درصدد است تا جنگهای تمام عيار به راه اندازد اما ظرفيت ناتو در حدی است که درحاشيه جنگ قرار بگيرد و يا بعد از پايان عمليات جنگی در کادر نيروهای حافظ نظم مستقر شود.
حال اگر توضيح همين رويدادها را با عامل ژئوپليتيک ادامه بدهيم به خوبی روشن است که منطقه اروآسيا فضايی است که قدرتهايی همچون چين، روسيه، هند، اروپا و آمريکا دراين منطقه به دنبال منافع خود هستند و به عبارتی بازيگرانی قدرتمند محسوب می شوند. اگر چه کنترل بر اين منطقه يعنی فضای ژئوپليتيک اروآسيا يا آسيای مرکزی دارای تأثيراتی در ابعاد جهانی است ولی تنها عامل تعيين کننده و تنها عنصر منحصر به فرد کنترل جهان نبوده و نيست. فضاهای ژئوپليتيک مستقل ديگری هم در باقی مناطق جهان وجود دارد مثلأ معادلات جغرافيايی آمريکای لاتين يا آفريقا که در هرگونه تحول ژئوپليتيک نقش خود را دارند. فراموش نبايد کرد که اين منطقه يعنی آسيای ميانه يا بخشهايی از اروآسيا زمانی درقلمرو و فضای جغرافيايی شوروی سابق بوده اند و اين مناطق تحت کنترل مسکو بوده است. مضاف براين، نه کنترل براين منطقه و همچنين نه قدرت هسته ای و نظامی شوروی سابق باعث نگرديد که سقوط و فروپاشی شوروی را مانع شود. کنترل ايالات متحده آمريکا براين منطقه و گسترش «عامل نارنجی»(۱۱) هم مسير تاريخ را تغيير نخواهد داد. براساس منابع اطلاعاتی، حکومت آمريکا، قبل از اينکه تئوری مبارزه با «محور شرارت» را تدوين کند، درنظر داشته چين را دشمن اصلی و درجه يک خود اعلام کند اما سپس در اين برنامه تغييراتی داده شد. بی دليل نيست که يک ژنرال ارشد چينی، ژوچنگو، در رابطه با مداخله آمريکا حول مسأله تايوان (به نقل از سايت عربی الجزيره و برخی روزنامه های ديگر، جولای ۲۰۰۵) می گويد: «درصورتی که آمريکا به خاک چين موشک و يا سلاح پرتاب کند ما مجبور خواهيم بود با سلاح هسته ای پاسخ دهيم». آيا با خيز برداشتن آمريکا به سمت اروآسيا، غول خود را به دهان اژدها پرتاب می کند؟
چشم انداز رابطه چين و روسيه، همکاريهای نظامی بين اين دو کشور و نيز سازمان همکاريهای شانگهای اين سئوال را مطرح می کند که آيا چين و روسيه به سمت همکاری و اتحاد پيش می روند و يا ازهم فاصله می گيرند؟ روشن است که روسيه بدون اتحاد با چين هيچ نخواهد بود، آينده روسيه در فاصله گرفتن اين کشور از غرب خواهد بود نه درپيوستن به مجموعه شرکای سه گانه (ايالات متحده ، اروپا ، ژاپن).
بنابراين تا اينجا می توان گفت استراتژی جنگ پيشگيرانه که با سرنگونی طالبان آغاز شد و به اشغال عراق انجاميد به بن بست برخورده و به باتلاق حکومت آمريکا تبديل شده است. آمريکا پايگاههايش را درآسيای مرکزی مستقر کرد اما در برقراری ثبات مورد نظر نه در افغانستان و نه درمنطقه توفيق نيافت. تلاش ايالات متحده آمريکا به منظور بازگرداندن بخشهايی از طالبان به قدرت با اين هدف که بخشی از نظم جنگی در افغانستان را تشکيل دهند با حملات پراکنده بنيادگرايان روبرو است. سرنگونی هلی کوپترهای آمريکايی و افزايش تلفات جنگی اين دولت همچنان ادامه دارد. در عراق بعد ازسرنگونی صدام - محورشرارت اکنون يک پايش را از دست داده است چنان که محور بوش، بلر، - نظم جنگی ازکنترل خارج شده است. و کنترل نظامی کره زمين از حد «رؤيای آمريکايی»، آن هم از نوع محافظه کارانه و افراطی اش فراتر نمی رود. با اين حال حوادث زمان حاضر و قدرتی که يوغ سلطه خود را بر تمام ابعاد و شوؤن زندگی انسانها، طبيعت، آب و هوا، اقتصاد و فرهنگ، جامعه و اشتغال گسترانده است، آن هم با خشونتی شدت يافته، تأثيرات سياسی سنگين خود را نيز به شکل خاص بر اذهان نيروهای سياسی و اجتماعی مختلف تحميل کرده است.
آن ديدگاهی که درفضای تسليم طلبی، خواه نا خواه به سياست يکجانبه گرائی آمريکا معتقد است و بی چون و چرا پذيرفته است که آمريکا هرچه دلش بخواهد می کند در حقيقت به قدرت اين دولت بهائی بيش از اندازه می دهد، مجذوب و مسحور و يا مرعوب قدرت جنگی ايالات متحده می گردد، چنانکه گويی هيچ مقاومتی بر ضد آن شکل نمی گيرد و يا اينکه اگر هم مقاومتی هست چندان نيرومند نيست که بتواند پروژه جنگی آمريکا را متوقف کند. گويی تنها صدايی که وجود دارد گلوی انفجاری آمريکاست اما صدای ديگری هم هست که قدرت نه گفتن دارد و درسراسر جهان به آمريکا می گويد نه. آمريکا نه می تواند و نه امکان آن را دارد که کره زمين را کاملا به لحاظ نظامی کنترل کند، عليرغم اينکه اين دولت به شکلی افراطی و به هرقيمت خواهان بازگشت به دورانی است که آمريکا درآن دارای قدرتی بلامنازع بوده است. اما در حقيقت مناطقی که ايالات متحده در آنجا فعال است و يا در آنجا عمليات پليسی انجام می دهد و يا جنگهائی را راه مياندازد و به مداخله روی می آورد، ضعيف ترين حلقه های نظام جهانی را تشکيل ميدهند، مناطق بسيار کوچکی هستند که از محدودهء خاورميانه و منطقه ارو- آسيا فراتر نمی رود و در آنجا رژيمهايی حاکم اند که از يک طرف نيروهای دمکراتيک را قلع و قمع می کنند و ازطرفی ديگر زمينه هايی را برای توليد و رشد بنيادگرايی آماده می کنند. آمريکای لاتين زياد گوشش بدهکار طرح دمکراسی بوش نيست. در جريان نسل کشی رواندا از مداخله «بشردوستانه» خبری نيست. درهرحال صرف داشتن پايگاههای نظامی در اينجا و آنجا و يا حتی سراسر جهان و برخورداری ازتکنولوژی هسته ای، وپيشرفته ترين سلاحها و ترکيب ماهواره و موشک، سلاحهای هوشمند وعمليات با دقت جراحی و دريک کلام «انقلاب درامورنظامی» به منظور کنترل نظامی کره زمين کافی نيست. آنچه درعراق جريان دارد و مقاومتی که عليه چنين قدرت نظامی اشغالگری شکل گرفته نشان می دهد که قدرت نظامی نامتقارن آمريکا درصحنه عمليات جنگی راه حل نهايی نيست. قبل از اينکه بحث را به قضيه عراق بکشانيم جا دارد که به عوامل ديگری نيز اشاره شود.
آلن فريمن در کنگره بين المللی مارکس در مقاله اش با عنوان فقر ملتها اشاره می کند: «سه ستون اصلی دولت امپرياليست را تکنيک، نيروی نظامی و قدرت مالی تشکيل می دهد، اما هر دولت معينی يک يا دوتا از اين ستونها را در انحصار خود دارد.... هر کشمکش محلی، خواه عليه عراق، آرژانتين يا رواندا، خواه برای بالکانيزه کردن مجدد کشورهای بالکان، به صحنه ای تبديل می گردد که در آن کشورهای امپرياليستی همچون نيرويی دسته جمعی، هرنوع مقاومتی را در مقابل سلطه جهانی خود خرد می کنند ولی اين کشمکش درعين حال، تناسب قوا بين آنها را زير سؤال می برد»(۱۲).
معلوم است که هم به لحاظ منابع مالی و هم به لحاظ نظامی قدرت ايالات متحده آمريکا نامحدود نيست. اشغال عراق باعث شده است که هزينه های جنگی اين دولت افزايش يابد و کسری فزاينده بودجه دولتی آمريکا پاسخگوی اين افزايش نيست. آمريکا برای ادامه جنگ و اشغال عراق نياز دارد منابع مالی و تعداد نيروی های نظامی اش را افزايش دهد، قانون نظام وظيفه را اجرا کند و يا با دعوت از متحدين سنتی اش و ناتو و دخالت شورای امنيت سازمان ملل، نيروهای اشغالگر ائتلافی را گسترش دهد، ائتلافی که خود در حال فروپاشی است.
بنا بر اين جنگهائی که آمريکا راه می اندازد نه به منظور کنترل نظامی کره زمين -که اين دولت در امر آن ناتوان است- و نه به منظور بر پا کردن نظمی جديد، بلکه بر عکس تلاشی است به منظور جلوگيری کردن از شکل گيری و ايجاد نظامی چند قطبی در سطح جهان که ايالات متحده آمريکا ديگر در آن نقش هژمونيک را ندارد.
به عبارتی ديگر جنگ ها و مداخله های نظامی آمريکا به منظور ايجاد نظم جديد جهانی نيست بلکه تلاشی است جهت متوقف کردن پروسه و فرايندی که از درون آن قطب های مساله برانگيز قدرت سر بر می آورند و هژمونی ايالات متحده را به چالش می گيرند.
از همين رو می توان گفت تئوری «جنگ پيشگيرانه» به مبارزه عليه تروريسم، ديکتاتوريها، و محور شرارت مربوط نمی شود بلکه استراتژی امنيتی کاخ سفيد است که خود را مجاز می داند عليه هر کشوری، دولت و نيرويی که تسليم سياستهای زورگويانه رئيس جمهوری آمريکا نشود جنگ به راه اندازد و يا به عمليات نظامی دست زند. اين جنگی است عليه دمکراسی و حقوق شهروندی و مدنی. هرکه با ما نيست عليه ماست. اين هشداری است که بوش حتی به شرويدر (آلمان) می دهد. تئوری «جنگ پيشگيرانه» را در اينجا رها می کنيم تا در بخش اشغال عراق و مقاومت عليه آن به آن بيشتر بپردازيم.
روند جهانی شدن نوليبرالی به شدت شتاب می گيرد. مرزها و قلمروهای ملی فرو می پاشند و دوباره شکل می گيرند. مرز ميان آزادی و ستمگری، دمکراسی و استبداد، عدالت و تبعيض هرچه بيشتر محو می شود. مفاهيم چپ و راست، انقلابی و بنيادگرا به جای هم قرارداده می شوند، جای رزمنده و ميليتانت آزادی با سرباز جيره خوار عوضی درک می شود. ارتشی که اشغالگر است نيروی آزادکننده قلمداد می شود. بوش معتقد به انقلاب جهانی است «درتمام دنيا آزادی درحال رژه رفتن است، اين اواخر ما شاهد وقوع انقلاب صورتی در گرجستان، انقلاب نارنجی در اوکراين، انقلاب لاله در قرقيزستان، انقلاب ارغوانی در عراق و انقلاب سرو درلبنان بوده ايم». اگرچه اين مرد گوئی عقلش را از دست داده است ولی او به شکل افراطی شيفته «عامل نارنجی» و گسترش آن درتمام دنياست.
دراين هرج و مرج تئوريک، دراين بی نظمی عملی تا عرصه گفتمان، دراين آشوب و زير و زبر شدگی نظری، چپی که نه بنيادگرا ست و نه تسليم جنگ طلبی های رئيس جمهور ايالات متحده آمريکا شده است، به چه شکلی خود را تعريف و بازخوانی می کند. درچه جبهه ای موضع می گيرد و متعلق به کدام اشکال مبارزاتی و مقاومت است و چه عرصه ای را برای مبارزه و فعاليت انتخاب می کند؟

تروريسم و دمکراسی

فهرست سالانه وزارت امور خارجه آمريکا حول تروريسم و کشورهای حامی تروريسم به روشنی اميال و ديدگاههای ايالات متحده آمريکا را برملا می کند. ايالات متحده آمريکا به منظور راه اندازی جنگ و اعمال خشونت عليه هرکس، هر دولت و يا هر جريانی که باب طبع اين کشور نبوده و يا در برابر سياستهای آمريکا مخالفت کند به راحتی دليل می تراشد: شيطان سازی از هرنوع مقاومتی، عامل مواد مخدر، تروريسم، برابر نيروی شر قرار دادن هرنوع جنبش آزاديبخش، جنائی قلمداد کردن جنبشهای اجتماعی، محور شرارت، دولتهای ياغی، پايگاه استبداد، اينها همه موضوعاتی من درآوردی هستند که در زرادخانه تبليغاتی وزارت امور خارجه اين کشور توليد و باز توليد می شود. اما اين شيوه برخورد با تروريسم و دمکراسی نه فقط تعريفی ناشی ازگفتار مسلط است، گفتاری که مشروعيت آن را قدرت حاکم تعيين می کند بلکه درفلسفه غرب ريشه دارد به طوری که درپس اين گفتمان حاکم می توان به آسانی نظريات و انديشه هايی را جست و جو کرد که با خرد ليبرالی و روشنفکران راست پيوند خورده است. روشنفکرانی که ياوه هايی همچون «پايان تاريخ» و «نزاع تمدنها» و يا «مداخله بشردوستانه» و «نقش تمدن ساز غرب» را سرهم بندی کرده و متداول و حاکم می کنند. برای توضيح دادن اين امر لازم نيست به گذشته تاريخی دور نظر انداخت، کافی است به سالهای ۱۹۱۷ و انقلاب اکتبر برگرديم تا به خوبی روشن شود که غرب ليبرال چرا و به چه شکلی اين انقلاب را تحقير می کند، از آن به وحشت می افتد و چگونه به آن می نگرد.
«طيفی وسيع ، از جمله نويسندگانی چون اسوالد اشپنگلر (Oswald Spengler) آلمانی و لوتروپ استودارد (Lothrop Stoddard) آمريکائی، روسيه بلشويکی را بيگانه از «بشريت سفيد پوست» و بخشی جدايی ناپذير از «مجموعه نفوس رنگين پوست کرهء زمين» و يا «بر آمد امواج مردمان رنگين پوست» توصيف می کردند (گفتنی است که استودارد بسرعت اعتبار بين المللی کسب کرد و مورد تمجيد دو رئيس جمهور آمريکا قرار گرفت). ستم استعماری نسبت به کسانی که هربرت کلارک هوور (Herbert Clark Hoover)، رئيس جمهور آمريکا، و غرب ليبرال بطور کلی، آنان را براحتی «نژاد های پست» می نامند، با رفتاری تکبرآميز و حاکی از تحقير همراه است..... استودارد که در بالا از وی ياد کرديم بلشويک ها را «مرتدان نژاد سفيد» می ناميد و از اينکه برخی از شعارها حتی در «مناطق سياه پوستان ايالات متحده» نفوذ می کند در عذاب بود.... دليل اين امر در درجهء اول، اعادهء حيثيت آشکاری ست که امروزه از استعمار صورت می گيرد. نيويورک تايمز با درج مقاله ای از پل جانسون، مورخ مشهور ليبرال و محافظه کار، از شادی در پوست نمی گنجد و مقاله اش را با چنين عنوانی آغاز می کند: «سرانجام وقت بازگشت استعمار فرارسيد». [کارل] پوپر از غرب می خواهد که «صلح متمدنانهء» خود را از طريق سلسله جنگ هائی مانند جنگ خليج، به کشورهائی که «بسيار شتابزده و بسيار سهل و ساده آزاد کرده ايم» تحميل کند: «زيرا مثل يک مهد کودک، آنها را نمی توان به حال خود رها کرد». درست مانند زمان کيپلينگ خلق های جهان سوم دوباره هم چون نيمه بچه – نيمه شيطان نگريسته می شوند. پوپر فيلسوف ليبرالی که از اين پس به درجهء رايزن فرهنگی ستاد فرماندهی «غرب» ارتقا يافته، معتقد است آنجا که خلق ها نشان دهند شورشی و شيطان اند غرب حق و وظيفه دارد که بنام تمدن و صلح بر ضد آنان جنگ صليبی و جنگ مقدس براه اندازد. تصادفی نيست که سقوط اتحاد شوروی همزمان با جنگ خليج رخ می دهد.»(۱۳)
امروز نيزما با همين منطق و همين لفاظی و گفتمان روبروييم. اين گفتمان را از زاويه سنت ليبرالی غرب می توان از زبان روشنفکری راست همچون هابرماس شنيد که با حرکت از «نقش تمدن ساز غرب» از بمباران يوگوسلاوی حمايت می کند تا رابرت کوپر که خواهان نجات جهان از طريق احيای امپرياليسم و تشکيل دوباره نظام امپراتوری است. برای درک اين مطلب که اين نوع گفتمان تا چه اندازه با واقعيات منطبق است بهترين دليل حرفهای پر طمطراق خود رئيس جمهوری آمريکاست. جورج بوش می گويد «نظاميانی که در عراق و افغانستان می جنگند راه مبارزين استقلال آمريکا، جنگ داخلی و جنگ جهانی دوم را ادامه می دهند». حال بايد ديد سياستهای جنگی آمريکا از دل کدام سنت و ميراث تاريخی اين کشور بيرون آمده است. آشکارا روشن است که قضيه ابوغريب سمبل و نماد اشغال امپرياليستی و تجاوز به عراق است. ابوغريب ادامه سنتی است که ريشه در نسل کشی بوميان آمريکا، بردگی سياهان، تبعيض و نژادپرستی، بمباران اتمی ناکازاکی و هيروشيما و قتل عام خلق ويتنام دارد. اين سنتی است که بدون انقطاع تا به امروز ادامه داشته، همچنان درشکل تجاوز نظامی و جنگ مسأله روز است و همواره و درهمه جا حاضر، در کودتاهای نظامی، در حمايت از ديکتاتوريها و قلع و قمع اپوزيسيون مترقی و دمکراتيک در آسيا، آمريکای لاتين، آفريقا. سياستی که آمريکا و «جهان مدرن » به پيش می برند ناشی از فقدان آلترناتيوهای دمکراتيک درکشورهای جنوب و زاييده مراحل تاريخی خاص در شرايط غيرعادی و از سرناچاری نيست و برعکس آنچه گفتار مسلط ادعا می کند، منطق و مضمون مداخله امپرياليستی قهر و سرکوب، حمايت از عقب مانده ترين جريانهای تاريخی، را حکم می کند. و درست به همين دليل است که مبارزه عليه اشغال و جنگهای امپرياليستی در دو جبهه بايد ادامه داشته باشد، هم در عرصه تئوريک يعنی عليه گفتمان مسلط سرمايه و هم در عرصه عملی. طبعأ در اينجا بحث برسر مضمون و ماهيت دمکراسی و ارائه تعريفهای ممکن از اين مسأله نيست و تنها به گفتمان مسلط حول اين قضيه بسنده شده است. اشغال عراق ومقاومت؟
مدتی است گفتمان بنيادگرايی گفتمان های ديگر را به حاشيه رانده است. گويی که تروريسم بنيادگرا تنها شکل مسلط مقاومت عليه جهانی شدن نوليبرالی و جنگهای امپرياليستی است و هيچ مبارزه و حرف ديگری وجود ندارد. همه نيروهای مخالف و جنبش های اعتراضی و عدالتجويانه عليه تجاوز امپرياليستی در خط فاصل خاکريزهای دو دشمن خلقهای جهان يعنی سرمايه داری جهانی و اسلام سياسی زيرآتش قرار دارند، به نام مبارزه با «تروريسم و اقدامات امنيتی» عليه آنها، خشونت و سرکوب اعمال می شود، بر سنگر و رؤياها و آرمانهای آنها شليک می شود و از همين رو اين نيروها بايد با هشياری و جسارت در شأن رزمنده شورشی مسير خود را باز کنند و درصدد ترسيم استراتژی های مبارزاتی باشند.
درهمين رابطه عمليات انتحاری را بايد از يک سو به عنوان يک اقدام نظامی مورد بررسی قرارداد و از سوی ديگر به عنوان يک گفتمان سياسی.
وقتی عمليات انتحاری به عنوان يک اقدام نظامی مطرح است گفتار مسلط حول آن نيز به همان ميزان خطرناک است. می توان به همان ميزان که مخالف نوعی از عمليات انتحاری به عنوان يک اقدام نظامی بود به همان ميزان نيز گفتمانی را که حول آن شکل می گيرد مردود شمرد.
مقاومت عليه جهانی شدن نوليبرالی و جنگهای امپرياليستی همواره شکل يکسانی ندارند و به شکل های مختلفی سربرمی آورند. ازجنبش «ضد جهانی شدن ليبرالی»، تشکيل فورومهای اجتماعی، جنبش ضد جنگ، جنبش زاپاتيستی، ميليتانت های سبز، مبارزات کارگری گرفته تا اشکال ديگر. جدال ديگری نيز جريان دارد که ژيلبر اشکار از آن با نام «جدال دو توحش» ياد می کند. جدالی که بنيادگرايی مذهبی - از نوع اسلامی اش که تاکتيک نظامی آن عمدتأ با عمليات انتحاری مشخص می شود - از يک سو و سرمايه داری نوليبرالی از سوی ديگر آن را در کادر جنگ بين تمدنها تعريف می کنند.
شکاف بين شمال و جنوب و يا مرکز - پيرامون، بی عدالتی، فقر، سرکوب آزادی های دمکراتيک، ويرانی های اجتماعی ناشی از سياستهای نوليبرالی و روابط سلطه در درون خود مقاومت را توليد می کنند. درک منطق مقاومت و اعتراض خلقها بسيار ساده است. مردم را نمی توان تا به ابد گرسنه نگه داشت و به بردگی کشاند. حتی تحليلهايی که به شکلی آشکار کلاسيک و سنتی اند قادر نيستند ارتباط دائمی بين روابط سلطه و مقاومت خلقهای تحت ستم و مبارزاتی را که به نحوی شگفت انگيز از طرف قربانيان نظام در سراسر جهان فراوان صورت می گيرد ناديده بگيرند. ريشه های مقاومت را بايد در مناسبات اجتماعی جستجو کرد. اما همه اشکال مقاومت و اعتراض مسير يکسانی را طی نمی کنند. اين مقاومت زمانی به انحراف درمی غلطد و از بنيادگرايی ارتجاعی - که بخشی از اين بحث است - سر برمی آورد که تعادل قوا، بويژه در شکل نظامی آن يعنی تعادل قوا بين نيروهای اشغالگر و ملل تحت اشغال شکل نامتقارن به خود می گيرد. البته بنيادگرايی انحراف منحصر به فرد در درون مقاومت خلقها نيست. جريانهای انحرافی ديگری نيز درون جنبش عليه سرمايه داری جهانی جای گرفته اند. نيروهای رفرميستی که تحت سلطه سازمانهای غير دولتی قرار دارند تا جريانهايی که به دنبال يک نوع «سرمايه داری تر وتميز» می گردند، ازچريکهای پشيمانی که اينک در کرسی های پارلمانی لم داده اند تا قومگرايی منحط احزاب جيره خوار، ضد انقلابهای مخملين و انواع و اقسام ديگر. بنيادگرايی درشکل خاص مورد بحث ما در مناطقی عمل می کند که آنجا نيروهای دمکراتيک سرکوب شده اند و چپ به نحو خفتباری عرصه مبارزه را به اين جريانهای بنيادگرا سپرده است. اين نوع بنيادگرايی در فاصله سقوط شوروی و راه اندازی جنگهای اخير امپرياليستی وارد مرحله ی تازه ای شد و جهت و مسيرآن دستخوش تغيير گرديد.
درهمين دوره ء تاريخی برخی از مناقشات قومی و ملی - منطقه ای با مداخله نظامی نيروی دستجمعی امپرياليستی يعنی ناتو و ائتلاف اروپا- آمريکا موقتأ حل شده اند. البته تضادهای بالقوه انفجاری آنها باقی است و حل ناشده رها شده است واين امکان وجود دارد که اين نوع مناقشات دوباره ازسرگرفته شوند، بويژه ازاين نظر که اين راه حلها نه ناشی از خواست و اراده خلقهای منطقه بلکه محصول مداخله نظامی بوده است. از اين رو می توان گفت که حل اين نوع مناقشات نه مشروع بوده و نه عادلانه برای اينکه خلقهای درگير در اين درگيريها در ارائه راه حلها نقشی نداشته اند و بکلی حق تعيين سرنوشت خلقها به دست خود آنها از آنان سلب گرديده است. اصولأ درچارچوب تئوری «جنگ پيشگيرانه» همه مناقشات سياسی و قومی و کشمکشهايی که بطورکلی ازطريق شيوه های دمکراتيک قابل حل اند راه حل نظامی و جنگی می يابند. به عنوان مثال جدايی جمهوری چک و اسلواکی از طريق غيرنظامی صورت می گيرد اما دربالکان همه تضادها و نزاعها شکل جنگی و نظامی به خود می گيرند و راه حل جنگی به تنها گزينه ممکن تبديل می شود و راه حلها و آلترناتيوهای ديگر را کنار می زند. اما دراين ميان يک مناقشه که هم قديمی ترين است و هم جديدترين، يک منازعه تاريخی، کشمکشی که مضمون بيش از نيم قرن از تاريخ بشريت دربند را تشکيل می دهد هنوز حل نشده باقی مانده است. يعنی قضيه فلسطين. اشغال فلسطين فقط اشغال يا تحت الحمايه قراردادن يک کشور نيست، طرد و جابجايی اجباری يک ملت است. پاکسازی قومی است. کوچ اجباری و انکار حقوق ملی مردم فلسطين است. نه مداخله امپرياليستی، نه دخالت «بشردوستانه» و نه سازمان ملل، نه نيروی نظامی ناتو، نه اتحاديه اروپا هيچکدام نخواسته اند يا نتوانسته اند که به حل قضيه فلسطين کمک کنند. منطقه خاورميانه نه امروز به منطقه بزرگ جنگی تبديل شده است و نه با آغاز جنگ عليه «تروريسم و محور شرارت» و نه با اشغال عراق. جغرافيای سياسی خاورميانه بيش از چند دهه است که در کادر استراتژی های امپرياليستی به عنوان منطقه ای جنگی بدان می نگرند. اشغال عراق نه براساس تصادف بلکه دقيقأ براساس همين شرايط ژئوپليتيکی و به عنوان يک گزينه است که صورت می گيرد. آن هم درشرايطی که اين کشور به دنبال بيش ازيک دهه تحريم و بمبارانهای پراکنده و خلع سلاح شدن از طرف جاسوسان ملل متحد چيزی به جز مجسمه صدام حسين از آن باقی نمانده بود. با سرنگونی ديکتاتوری صدام حسين مقاومت مردم عراق عليه اشغال نيز آغازمی شود. اين مقاومت وضعيتی ناسازه (پارادوکسال) ايجاد کرده است، هم برای اشغالگران و هم برای جنبش ضد جنگ و هم نيروهای چپ و دمکراتيک. بحث بر سر تعريف ماهيت اين مقاومت، ابعاد آن و هويت نيروهای شورشی است. نيروهای اشغالگر اين مقاومت را به جنگجويان خارجی، بازمانده های حزب بعث، پيروان زرقاوی و يا ترکيبی از همه اينها نسبت می دهند، اما گاهی اوقات نيز اعتراف می کنند که با شورشی توده ای عليه اشغال روبرويند. در درون جنبش ضد جنگ بر سر تعريفی از اين مقاومت که می تواند نوع برقرارکردن رابطه اين جنبش را با مقاومت مردم عراق تعيين کند تنش و تضاد وجود دارد. چشمهای بعضی های ديگر در مقاومت مردم عراق فقط دست بنيادگرايی را می بيند البته با يک چشم و آن هم فقط يکی از انواع بنيادگرايی را، يعنی بنيادگرايی مسلح را. براساس اين ديدگاه زمانی که طرفداران صدر به شورش مسلحانه می پيوندند بنيادگرايان ارتجاعی قلمداد می شوند اما همينکه اين نيروها و در ابعاد وسيع تر مجموعه گرايش شيعی، درچارچوب انتخابات نامشروع و غيرقانونی تحت اشغال، به پای صندوقهای رأی می روند تبديل می شوند به جريانهايی که خشونت را نفی کرده اند و درفرايند سياسی کشور شرکت جسته اند. به نظر می رسد اين نوع ديدگاه که شيفته تفکر جنگ طلبان نومحافظه کار است معتقد است که بنيادگرايی بد است اما نوع مدنی آن که درفرايند سياسی شرکت می جويد باب طبع است.
اشغال نه فقط بنيادگرايی را توليد می کند، بنيادگرايی نه فقط محصول اشغال و تجاوز نظامی است، بلکه اشغال بنيادگرايی را به نيرويی تبديل می کند که شکل «نظم دهنده و مؤسس» به خود می گيرد. اشغال بنيادگرايی را به مسيری می اندازد که چه ازطريق نظامی - نمونه افغانستان دوران طالبان - و چه از طريق راه حلهای سياسی و تبديل آن به يک جنبش مدنی، آن را قانونی و نهادينه می کند و به آن مشروعيت می بخشد – نمونه اش جريانات شيعه که در حکومت عراق دست بالا را دارند - . درهمين راستاست که نيروهای ارتجاعی شيعه چه درعراق و چه درمنطقه بخشی از استراتژی جنگی ايالات متحده را تشکيل می دهند، به عبارتی اين نيرويی است که باب طبع آمريکاست. بنابراين بنيادگرايی مسلح و بنيادگرايی مدنی چنان درهم آميخته اند که تفکيک آنها از يکديگر نه ساده است و نه تفاوتی در قضيه ايجاد می کند.
ديدگاه مورد نظر اصرار دارد تا مقاومت مردم فلسطين و مقاومت مردم عراق را به مقاومتی بنيادگرا تقليل دهد. گويی که همه جنبش مردم فلسطين در جريان هايی چون حماس و جهاد اسلامی خلاصه می شوند و مقاومت مردم عراق نيز ارتجاعی است و شاخص اين شورش بنيادگرا عمليات انتحاری است. آيا اين امرحقيقت دارد؟ واضح است که اين ديدگاه از اشغال امپرياليستی يک کشور طرفداری می کنند، می گويند امپرياليسم مترقی است و اشغالگران نيروهای آزاديبخش اند.
حداقل تاريخ نوين عراق هيچگاه شاهد عمليات انتحاری نبوده است پس سربرآوردن اين نوع عمليات درکجا ريشه دارد؟ عمليات انتحاری درعراق که تعداد آن چندين برابر عمليات انتحاری درسرزمينهای اشغالی فلسطين است نه ريشه در رژيم صدام حسين دارد و نه سقوط طالبان، دقيقأ بعد از فردای اشغال اين سرزمين است که اين نوع عمليات درعراق نيزسربرمی آورد. اين نوع عمليات انتحاری را اشغال توليد کرده است و نه هيچ چيز ديگر.
اما عمليات انتحاری نه با برآمد دستجات بنيادگرا آغازگرديده است ونه محدود به اين گروههاست. تاکتيک عمليات انتحاری به لحاظ تاريخی سابقه ديرينه تری دارد. گروهها و نيروهايی وجود دارند که درتاکتيک هايشان يعنی انتخاب عمليات انتحاری با هم مشترکند اما هر کدام از اين جريانها ازچشم انداز و با هدف متفاوتی به اين تاکتيک روی می آورند. بنابراين ريشه های عمليات انتحاری را نمی توان به مذهب محدود کرد.
حماس فقط عمليات انتحاری نيست بلکه نيرويی است که ظرفيت بسيج توده ای را نيز دارد. حماس و جهاد اسلامی با پيشی گرفتن از نيروهای چپ و سکولار فلسطينی به نوعی بر آنها غلبه هم کرده اند. چگونه است که جبهه خلق و جبهه دمکراتيک با تاريخی طولانی از مبارزه و مقاومت اکنون عرصه مبارزه را به گرايشهای دينی واگذار کرده اند؟ چگونه است که حماس و گروههای مذهبی ظرفيت آن را داشته اند که پايگاه اجتماعی چپ را از دست اين نيروها بدر آورند؟ اين گروهها در مناطق اشغالی سر بر آورده اند و در پايه های جامعه و شبکه های اجتماعی پا سفت کرده اند، يعنی در عرصه هايی که نيروهای چپ و سکولار در آن به فساد کشيده شده اند و به بن بست رسيده اند. اين امر همچنين به وضوح نشان می دهد که مردم تا چه اندازه مبارزه مسلحانه برايشان امروزين است و به گروههايی اشتياق نشان می دهند و روی می آورند که به مقاومت مسلحانه می پردازند. اما هيچکس قادر نيست که مقاومت خلق فلسطين را به چند عمليات انتحاری تقليل دهد و مقاومت فلسطين که بيش از نيم قرن است به شکل حيرت انگيزی ادامه دارد، دارای چنان ظرفيت و هشياری و انتفاضهء شکوهمندی است که گنجاندن آن در تخته بندهای بنيادگرايانه ناممکن است. دمکراسی فلسطينی يعنی شورش مسلح جريانهای درون مقاومت و نسل انتفاضه عليه فساد و سازشکاری رهبری جنبش و نهادهای حکومت خودگردان.
حال برگرديم به تئوری «جنگ پيشگيرانه» که در بخشهای قبلی آن را نيمه تمام رها کرده بوديم. جنگ پيشگيرانه نه تنها غير مشروع و غير قانونی است بلکه معنا و مفهوم حقوقی شهروندی، حقوق شهروند غيرنظامی و انسان عادی را ملغی می کند و ناقض مفهوم حقوقی انسان غيرنظامی است. درجنگهای سنتی و معمول ارتش های متخاصم در جبهه های جنگ در برابر هم صف کشيده اند و عمدتأ بيرون از مناطق غير نظامی رو در روی هم قرار می گيرند. به لحاظ محدوده جغرافيايی صحنه نبرد و خط مقدم جنگ وجود دارد اما درجنگهايی که هدف پيشگيرانه است، حمله به اين يا آن دولت است و يا در مقياس جهانی به اصطلاح جنگ عليه تروريسم بين المللی است، عمليات جنگی ازمحدوده مرزها فراتر رفته وگسترش آن تا شهرها ومناطق غيرنظامی امتداد می يابد و به عبارتی مناطق غيرنظامی را به جبهه های جنگ تبديل می کند و شهروندان غيرنظامی را به نيروی نظامی. نمونه اين جنگها خصلت نمای جنگهای چند دهه اخير امپرياليستی است. بنابراين در اين نوع جنگها همه غيرنظاميان سرباز جنگی به حساب می آيند و ازهمين رو اين جنگی است عليه غيرنظاميان. به اين ترتيب بايد ژئوپليتيک جنگی اين نبرد و مقاومت عليه آن را - چه به شکل انقلابی اش و چه به صورت ارتجاعی اش - در مقياس سراسری کره زمين نگاه کرد. فضايی که از کوسوو تا عراق را دربر می گيرد، يک صحنه آن فلوجه است تا متروهای لندن و صحنه ديگر آن از کابل تا قطارهای مادريد. از کوههای چياپاس تا جنوای شورشی. جبهه ای که از ۱۵ فوريه ۲۰۰۳ شروع می شود و تا خيابانهای بوليوی امتداد می يابد.
مسلم است که مقاومت بنيادگرا بخشی از مقاومت عليه جهانی شدن سرمايه دارانه نيست. اين نوع مقاومت را بايد در کادر جنگ عليه غيرنظاميان بررسی کرد.
اشاره شد که «جنگ پيشگيرانه» جنگی است عليه غيرنظاميان. برنامه «انقلاب در امور نظامی» به منظور تطبيق دادن کل دستگاه نظامی دولت آمريکا با وضعيت جديد ژئوپليتيکی، مبارزه با «تروريسم» درمقياس جهانی و دکترين جنگ از راه دور است. اين امر نشان می دهد که چه شکاف و فاصله عظيمی بين ماشين جنگی آمريکا و ديگر قدرتهای نظامی جهان پديد آمده است. مقاومت بنيادگرا محصول اين نوع از جنگهای نامتقارن است. اما پراتيک جبهه های جنگی نشان می دهد که سياست های جنگی ايالات متحده دقيقأ با شيوه های جنگی بنيادگراها برهم منطبق می شوند. به عبارتی هم نيروهای بنيادگرا و هم دشمن امپرياليستی چه در به کار بردن تاکتيک های جنگی و چه در انتخاب هدفهای نظامی با هم اشتراک دارند. طرف امپرياليستی چه سلاحهايی را به کارمی گيرد؟ مدرن ترين سلاحها را. ترکيب ناوهای جنگی، ماهواره و موشک، دستگاههای پرنده بدون خلبان، کامپيوتر و جاسوس. و طرف ديگر يعنی تروريسم بنيادگرا ساده ترين راه حل را، کوبيدن هواپيماهای مسافربری به برج های دوقلو و ساختمان پنتاگون. البته در اين شکل نامتقارن جنگی، مهار کردن اين راه حل ساده نيز به شدت ناممکن به نظرمی رسد، نه بمبها و نه موشکها دراين تعادل قوا کاملاً ظرفيت آن را ندارند که اين تاکتيک را از کار بيندازند. يعنی اين برتری نظامی و ظرفيت خشونت امپرياليستی و حجم سلاحهای تخريبی آن و اين نوع جنگها در مقابله با اين نوع از مقاومت کارايی نخواهد داشت. از همين روست که دشمن برتر يعنی طرف امپريالستی نيز در حقيقت همان امکانی را بر می گزيند که دشمن ضعيف، يعنی حمله متقابل به غيرنظاميان. از زمان اشغال عراق دهها هزار غيرنظامی در اثر بمبارانهای نيروهای اشغالگر کشته شده اند. جنايت های نظاميان آمريکايی در فلوجه به حدی بوده است که اين نيروها برای پاک کردن رد قتل عام عراقی ها، اجساد را درگورهای دستجمعی سوزانده اند. بر اساس اسناد صليب سرخ بين الملل و يونيسف، نيروهای آمريکايی صدها کودک را در زندانهايی که تحت کنترل دارند مورد تجاوز و شکنجه قرار داده اند. براساس يک گزارش منتشر شده از طرف سازمان «آمار انسانی عراق» که در بريتانيا مستقر است، شمار قربانيان غيرنظامی ناشی از عمليات شورشيان ۹ درصد بوده است. از آنجا که سرمايه داری و مدرنيسم با زبان کميت و آمار و ارقام سخن می گويد و هرچيزی را با عدد اندازه می گيرد، اگر دهها هزار نفر از مردم عادی عراق يا اينجا و آنجا در اثر بمبارانهای نيروهای اشغالگر کشته شوند، در مقابل کشته شدن صدها هزار نفر در اثر «بمب اتمی» موهوم صدام حسين که احتمال دارد درآينده پرتاب شود، خود پيشرفت محسوب می گردد. «اگرچند ميليون مرگ در اينجا يا قتل عام کوچکی در آنجا پيش می آيد، اينها چيزی نيست مگرهزينه پيشرفت»(۱۴). براساس منطق ساده و کثيف آمار و ارقام، به راستی چه کسی بنيادگرا ست و به قتل عام مردم عادی می پردازد؟ نيروهای آمريکايی با شليک ۷ راکت از يک هلی کوپتر و استفاده از مسلسلهای سنگين جمعی از مردم عادی بغداد را هدف قرار دادند فقط به اين دليل که آنها به دور يک خودروی نظامی آمريکايی درحال سوختن گرد آمده بودند و هلهله می کردند. يکبار هم همقطاران اسرائيلی شان با شليک توپ از هلی کوپتر به گروهی از مردم عادی فلسطين که در يک راهپيمايی مسالمت آميز شرکت کرده بودند تعدادی را به قتل رساندند. بمباران جشنهای عروسی را می گويند بمباران پايگاههای زرقاوی و از آن به عنوان اقدام تدافعی مناسب درپاسخ به آتش نيروهای شورشی نام می برند.
اينجاست که اهداف جنگی نيروهای امپرياليستی و همچنين نيروهای بنيادگرا حتی به لحاظ نظامی نيز برهم منطبق می شوند و اين دو دشمن خلقها و کارگران جهان، دشمنان آزادی و عدالت دو روی يک سکه اند. واين جنگی است عليه غيرنظاميان. يا آنچه اکنون جريان دارد جنگی است که همه غيرنظاميان وشهروندان عادی را نه تنها مورد هدف قرارداده است بلکه مردم عادی دراين جنگ بخش های ماشين جنگی محسوب می شوند.
اشغال عراق را گاهی اوقات با اشغال آلمان مقايسه می کنند و گاهی با يوگوسلاوی يا اشغال ويتنام. اما اشغال عراق با اشغال خاک ويتنام تفاوت دارد. تعادل قوا به گونه سابق نيست. در ويتنام يک مقاومت و يک جنبش نيرومند کمونيستی وجود داشت، درعراق کمونيسم نابود شده و جنبش چپ ضعيف يا بطور کلی ازصحنه حذف گرديده است. جنگ ويتنام در دوران اردوگاهی وتحت تأثير رقابت بين دو بلوک قرار داشت درحالی که اشغال عراق در دوران پسا – اردوگاهی به وقوع پيوسته است. عراق اگر به يوگوسلاوی شباهت داشته باشد و اگر اشغالگران درصدد بالکانيزه کردن اين کشور برآيند، رهبران آمريکا خود بهتر از هرکس ديگری می دانند که اين يوگسلاوی نه فقط غير قابل کنترل خواهد بود بلکه به باتلاق ويتنام نيز تبديل خواهد شد.
سيمور هرش درمقاله ای با عنوان «جنگهای بعدی» که در هفته نامه نيويورکر چاپ شد، به نقل از مقامات دولت بوش می نويسد: «اين يک جنگ عليه تروريسم است و عراق تنها يکی از صحنه های نبردهای آن. دولت بوش به اينجا به عنوان يک منطقه بزرگ جنگی می نگرد. صحنه بعدی نبرد ما ايران خواهد بود».(۱۵) عراق هم از نظر استراتژی امپرياليستی و هم از نظر ژئوپليتيک جنگی و صحنه نبرد با «تروريسم» در خاورميانه و منطقه اروآسيا به عنوان منطقه بزرگ جنگی شناخته شده است. رئيس جمهوری آمريکا عراق را جبهه مرکزی جنگ با «تروريسم» می داند. اشغال عراق برای پيشبرد سياستهای جنگی آمريکا نقش اساسی دارد، به اين ترتيب اين مسأله برای جبهه ضد اشغال نيز اهميت فراوانی دارد. پس مقاومت عليه اشغال امپرياليستی در عراق نيز يکی از تعيين کننده ترين جبهه های مقاومت است. توقف پروژه جنگی ايالات متحده و به شکست کشاندن استراتژی امپرياليستی اش درعراق ممکن است. به عبارتی عراق عرصه ای بسيار تعيين کننده برای ادامه يا توقف استراتژی جنگ افروزانه آمريکا به حساب می آيد. شکست آمريکا پيروزی بنيادگرايان نيست بعکس شکست امپرياليسم و پروژه آلترناتيو سازی و شکست همه جريانهايی است که به سربازان جيره خوار امپرياليسم تبديل گرديده اند. به عقب راندن برآمد امواج ضدانقلابی و جريان کنترا ست.
حال ببينيم طرح نظامی آمريکا و استراتژی جنگی اين کشور در عراق به چه شکلی پيش می رود؟ و مأموريت بوش در عراق اشغالی ازکجا سر در آورده است و کارشناسان نظامی، ژنرالهای نيروهای مسلح آمريکا و فرماندهان جنگ از راه دور، جبهه مرکزی جنگ با «تروريسم» را چگونه می بينند؟
بوش دريک سخنرانی در ۲۸ ژوئن ۲۰۰۵ درباره مأموريت درعراق می گويد: «کاری سخت و مأموريتی دشوار است. هدف دشمن اين است که ما را از عراق بيرون کند. آنها موفق نخواهند شد. آنها نتوانسته اند به اهداف استراتژيک خود دست يابند».
برژنسکی مشاور سابق امنيت ملی در دوران کارتر که پاسخ دمکراتها به پيام بوش را ايراد می کرد گفت «که جنگ عراق با بی کفايتی های استراتژيک همراه بوده است».
وزير دفاع آمريکا، دونالد رامسفلد به يک کميته مجلس سنا می گويد: «هرکسی می گويد که ما جنگ را باخته ايم يا درحال شکست خوردن هستيم دراشتباه است. ما درچنين وضعی نيستيم». وزير دفاع آمريکا اذعان می کند که «شورش درعراق می تواند بيش از يک دهه ادامه يابد. نيروهای خارجی نمی توانند اين شورشگری را سرکوب کنند. ما بايد فضايی ايجاد کنيم که مردم و نيروهای امنيتی عراق خودشان برشورش ها درعراق پيروز شوند و عراقی ها اين کار را فقط از راه نظامی نخواهند کرد بلکه با پيشرفت در زمينه های سياسی».
ژنرال جان ابی زيد، فرمانده نيروهای آمريکايی در منطقه، تأکيد دارد که «مشکلات عراقيها به دست نيروهای مسلح آمريکايی حل نخواهد شد بلکه اين خود عراقی ها هستند که می توانند اين مشکلات را برطرف کنند».
ژنرال ريچارد مايرز، رئيس ستاد مشترک ارتش آمريکا می گويد: «از توان نظامی شورشيان عراقی برای انجام حملات نظامی چيزی کاسته نشده است و ترک عراق پيش از تکميل مأموريت فاجعه بار خواهد بود».
ژنرال رودريگز ابراز اميدواری کرده است که «نيروهای آمريکايی خواهند توانست با اتکاء به روشهای جديد و برخورداری از اطلاعات بهتر از خود در برابر شورشيان محافظت کنند».
تمام اينها نشان می دهد که جبهه نبرد عراق به باتلاق ارتش آمريکا تبديل شده است و مأموريت بوش و تمام دستگاه جنگی آمريکا دراين خلاصه می شود تا به مردم آمريکا و افکار عمومی اين کشور بقبولاند که آمريکا هنوز شکست نخورده است. يک ژنرال ارتش آمريکا گفته است «اگر[ مردم ] آمريکا را ببازيم، جنگ را باخته ايم».
اين وضعيت از برخی عوامل تأثير پذيرفته است اما مقاومت مردم عراق به عنوان نخستين عامل باعث شده است تا پروژه جنگی ايالات متحده در محدوده عراق متوقف گردد. اين مقاومت نقشه های آمريکا به منظور درگير کردن اروپا و ناتو را در اين جنگ برهم زده است. با اين حال نبايد اوضاع را به اشتباه درک کرد. بين توقف پروژه جنگی آمريکا در محدوده عراق، با شکست نظامی اين کشور و عقب نشينی، تفاوت وجود دارد. حتی اگرآمريکا ديگر قادر نباشد سياست «جنگ پيشگيرانه» را درمناطق ديگری ادامه دهد و پروژه جنگی اين دولت به عراق محدود مانده باشد اما در عين حال اين کشور بتواند با سرهم بندی کردن پيمانها و گسترش «ائتلاف» و درگير کردن ديگران اوضاع را به نفع خود و رژيم دست نشانده اش سامان دهد و يا با پيدا کردن راه حلهايی به منظور يک عقب نشينی «آبرومندانه» بخشی از نيروهای خود را از عراق خارج کند و بخش هايی را با ايجاد پايگاههای نظامی در اين کشور حفظ کند، اين امرنشان می دهد که آمريکا تا حدودی به اهداف خود دست يافته و توانسته است پای خود را از باتلاق عراق بيرون بکشد و همين مسأله به نوبه خود پسرفتی است برای همه نيروهای مخالف جنگ. بنابراين اگر جنبش ضد جنگ به اين بسنده کند که حالا که ديگر پروژه جنگی آمريکا به عراق محدود مانده و به جای ديگری گسترش نيافته است، پس اين يک پيروزی برای جنبش است، به توهمی زيان آور دچار گشته است. هدف اصلی جنبش ضد جنگ و اعتراضهای خيابانی توقف پروژه جنگی دولت آمريکاست و همچنين به شکست کشاندن آن. آيا جنبش ضد جنگ در اين امر توفيق يافته است ؟

جنبش ضد جنگ و مسأله عراق
جنبش ضد جنگ اين مسير را فعلأ با دشواری طی می کند و دارد از مسأله عراق تا حدودی کناره می گيرد و با مقاومت آن رابطه ای مسأله برانگيز دارد و در حقيقت می توان گفت با مقاومت مردم عراق مشکل دارد. فهم اين مسأله چندان هم دشوار به نظر نمی رسد و البته تا حدی نيز بر دلايلی واقعی اتکاء دارد. می توان با اشاره به برخی از مسائل که بر اين وضعيت تأثير گذاشته است گفت:
- يکی گزينه نظامی دولت آمريکا ست که ديکتاتوری ها و دستجات «تروريستی» بنيادگرايی را هدف قرار داده که باب طبع آمريکا نيستند. به عبارتی، آمريکا هدفش را با آگاهی کامل انتخاب می کند. دقيقأ ضعيف ترين حلقه ها را. از همين رو نه جنبش ضد جنگ و نه هيچ نيروی دمکراتيک و انقلابی به حمايت از اين رژيم ها و گروهها برنخواهد خاست. فرض را بر اين بگذاريم اگر آمريکا به جای عراق ونزوئلا و يا کشور ديگری در آمريکای لاتين را اشغال می کرد چه نوع مقاومتی در برابر آن شکل می گرفت و جنبش ضد جنگ با آن مقاومت به چه شکلی رابطه برقرار می کرد.
- دوم ضعيف بودن مقاومت در شکل آزادی بخش آن در قلمروهای اشغالی است يعنی گزينه ژئوپليتيکی آمريکا مناطقی است که درآن مدتی است ما شاهد سر بر آوردن گروههايی هستيم واپسگرا و مقاومتی دراين مناطق شکل گرفته است که عمدتأ متأثر از اين نيروی های بنيادگراست البته نه تمامأ.
- سوم منطقه خاورميانه و يا اروآسيا عوامل بالکانيزه شدن را در خود دارند يعنی بافت اجتماعی، سياسی، قومی و دينی اين منطقه در راستای پروژه جنگی آمريکا به کار گرفته می شود.
- چهارم آمريکا از درون اين بالکانيزاسيون قومی و به ويژه ايدئولوژيکی آلترناتيو دست نشانده و ضدانقلابی اش را بيرون کشيده و همين آلترناتيو شرط ادامه استراتژی جنگی ايالات متحده نيز هست. بدون اين شرط پروژه جنگی دولت آمريکا هيچ چيزنيست جزشکست مطلق.
آمريکا پروژه جنگی اش را بدين نحو به پيش می برد. حالا چه بايد کرد و جنبش ضد جنگ و همه نيروهای دمکراتيک و ضدامپرياليست با اين مسأله بايد به چه شکلی برخورد کنند؟


جنبش ضد جنگ بر خلاف تحليلهای ژيلبر اشکار در مرحله کنونی آن ضعيف است. ژيلبراشکار معتقد است که «تنها قدرت بزرگی که می تواند راه را برماشين جنگی امپراتوری بربندد افکارعمومی است و گردان پيشتاز آن در اين مورد جنبش ضد جنگ. بسيارمنطقی است که اين مردم ايالات متحده اند که نيروی تعيين کننده را در اين باب در اختياردارند».(۱۶) سئوال اين است که جنبش ضد جنگ چگونه جان تازه ای به خود می گيرد؟ نخست هرجريان و گروهی در رابطه اش با اشغال عراق در درجه اول بايد مدار تحليل و موضع گيری اش را حول اشغال ببندد تا به مقاومت برسد نه اينکه از مقاومت شروع کند تا به اشغال راه يابد. يعنی نقطه حرکت جنبش و يا جريانهای مختلف در ابتدا اشغال است و بعد مسائل متعاقب آن. به عبارتی بايد با تحليل کردن از اشغال آغازکرد تا به تحليلی از مقاومت دست يافت. تحليلی که البته ادعا ندارد که جامع و کامل و نهايی است.
در حقيقت يک مقاومت مسلحانه قدرتمند در درون عراق هست که می تواند پروژه های امپرياليستی اشغال را درهم شکند و باعث شکستهای نظامی و بالا رفتن ميزان تلفات جانی سربازان آمريکايی گردد و با حمله بر نيروهای اشغالگر است که قادر خواهد بود بر افکار عمومی آمريکا فشار آورده و روح تازه ای در اندام جنبش ضد جنگ بدمد. جنبش مادران عليه جنگ - متشکل از خانواده های سربازان کشته شده درجنگ عراق - و همچنين نافرمانی و فرار سربازان از ارتش آمريکا و در کنار آن نافرمانی گارد ملی و نيروهای پليس عراق امری مثبت است که نمی توان آنها را ناديده گرفت. اينها نمونه مسائلی است که درجريان جنگ و اشغال عراق رخ داده است. يک گروه از سربازان آمريکايی از تحويل سوخت به منطقه ای درشمال عراق خوداری کرده اند و عمل آنها مورد حمايت جنبش مادران ضد جنگ قرار گرفته است. يک تيپ ارتش عراق به دليل نافرمانی و سرباز زدن از شرکت در عمليات عليه شورشيان منحل گرديده است. اين چنين حرکتها و اعتراضهايی جريان دارد اما مقاومتی از اين نوع با چالشها و تضادهای بنيادين روبروست، از همين رو ست که مردم عراق درشرايط کنونی بيش از هر زمانی ديگر به يک جنبش همبستگی بين المللی نياز دارند، جنبش همبستگی ای که از حد جنبش ضد جنگ فراتر رود.
به همين دليل است که به ميدان آوردن مردم عراق و سازماندهی آنها در يک انتفاضه شهری و به موازات آن شدت يافتن مقاومت مسلحانه که نيروهای مترقی و پيشرو در آن دست بالا را داشته باشند، به گونه ای که جريان های بنيادگرا به حاشيه رانده شوند، يکی ازچالشهای مقاومت مردم عراق خواهد بود. اما فراموش نبايد کرد که در آغاز مقاومت مردم عراق در برابر اشغال نه از القاعده خبری بود و نه جنگجويان خارجی. نيروهای نظامی آمريکا خود اعتراف می کنند که در عراق قبل از همه از سوی مردم عادی تهديد می شوند و نه بنيادگرايان خارجی. يک سرباز ارتش آمريکا می گويد در ويتنام سربازان آمريکايی در خيابان ها رفت و آمد می کردند اما ما اينجا در عراق نمی توانيم از پايگاههامان خارج شويم چون از طرف مردم عادی به سوی ما شليک می شود. ژنرال جان ابی زيد در يک کنفرانس مطبوعاتی می گويد «مخالفت اصلی با نيروهای تحت رهبری آمريکا از جانب جنگجويان خارجی صورت نمی گيرد». براساس گفته های مقام های آمريکايی، شبه نظاميان غيرعراقی فقط دو درصد نيروهای مقاومت مردم عراق را تشکيل می دهند.
بنابراين طيف وسيعی از گروههای مخالف که به اشکال مختلف فعاليت می کنند مجموعه مقاومت مردم عراق را تشکيل می دهند. همه اين نيروها خواهان پايان دادن به اشغال اند. در يک گزارش تلويزيونی، در روزهای نخست مقاومت مردم عراق - که از تلويزيون سوئد پخش گرديد -، يکی از فرماندهان محلی مقاومت در شهر رمادی ، که چهره خود را با چفيه ای پوشانده بود، صريحأ می گويد که آنها برای جامعه ای که براساس پلوراليسم سياسی هدايت می شود و لائيک و سکولار است عليه اشغال و برای عدالت می جنگند. اين صدا و اين چهره مقاومت مردم عراق به تدريج پس رانده می شود و به جای آن صدا و سايه ايمن الظواهری و ابو مصعب الزرقاوی نشانده می شود. و اين آغاز تقليل دادن مقاومت مردم عراق به شورش بنيادگرايان است. در راستای همين منطق است که بوش و دستگاه دولتی آمريکا اهداف مشخصی را دنبال می کنند. آمريکاييها با طرح اين مسأله که عراق «به اردوگاهی آموزشی برای بنيادگرايان و ميدان جنگ القاعده تبديل شده است» و يا «اگر عراق و ناحيه وسيعتر خاورميانه به دست تروريست ها و خود کامگان رها شود منبع دائمی خشونت و خطر خواهد بود که امنيت آمريکا و متحدين سنتی اش را تهديد می کند» سعی می کنند حول مبارزه با بنيادگرايی و تروريسم ائتلاف شکننده خود را حفظ کرده و يا دست کم از عميق تر شدن شکاف بين متحدين خود جلوگيری به عمل آورند.
روشن است که اشغال عراق يک رشته پيامدها را به دنبال داشته است، رشد بنيادگرايی، برآمد نيروهای واپسگرا، احتمال جنگ داخلی و تجزيه عراق. بعضی ها که تسليم گفتمان های فريبکارانه حاکم گشته اند و مخالف عقب نشينی نيروهای اشغالگرند می گويند اگر نيروهای اشغالگر عراق را ترک کنند عراق به سمت جنگ داخلی و تجزيه و درگيريهای قومی پيش خواهد رفت، آنها می گويند اشغال از بنيادگرايی بهتر است و مترقی است. آنها می گويند چپ و نيروهای ليبرال و آزاديخواه تنها زير چتر اشغال و حمايت نيروهای اشغالگر می توانند رشد کنند، پس بگذاريد بوش مأموريت اش را به پايان برساند. آنها می پرسند حالا که جنگ تمام شده است و اشغال به خير و خوشی ادامه دارد چکار بايد کرد؟ جواب معقول به نظر ما اين است که بايد مقاومت کرد. آن چپ و نيروی ليبرال و آزاديخواهی که ادامه حياتش به ادامه اشغال وابسته است، مزدور دستگاه دولتی بوش است. تعفن منطق تسليم و تاٌييد اشغال را با بوی فسفر و بمب شيميايی نيز نمی توان زدود.
اما در يک جنگ داخلی مفروض تعادل قوا حکم می کند که طرف برنده وجود نخواهد داشت. هيچ گروه قومی يا دينی قادر نخواهد بود به تنهايی برعراق يا بر بخشهايی از اين کشور حکومت کند. به همين دليل و براساس شرايط و تعادل قوای نيروهای درگير تحولات داخلی عراق به سمت حل و فصل غير نظامی پيش خواهد رفت و شکل مسالمت آميز به خود خواهد گرفت. شباهت هايی بين اوضاع لبنان و عراق می توان مشاهده کرد. خروج نيروهای اشغالگر آغاز فرايند سياسی واقعی در عراق خواهد بود و از درون اين فرايند نه فروپاشی و تجزيه عراق بلکه برعکس وحدت، همبستگی و همزيستی مسالمت آميز همه مردم عراق، با همه تعدد و کثرت آن، بيرون خواهد آمد. اين امر البته قطعی نيست و تجربه ايران نشان داده است که يک انقلاب شکوهمند نيز می تواند از ارتجاع سر بر آورد. به عبارتی هر برخورد غايت شناسانه که به شکل خود به خودی و گريز ناپذير، سرانجام مقاومت مردم عراق و يا هر نوع مقاومت ديگری را نيل به آزادی می داند بايد کنار گذاشت. مقاومت مردم عراق نيز اگر به حال خود رها شود و تنها بماند می تواند سير قهقرايی به خود بگيرد اما همه اين دلايل باعث نمی شود که خلقها را به تسليم فرا خواند. منطق مقاومت و مبارزه تسليم را نفی می کند حتی اگر يک مقاومت به شکست بيانجامد. آنهايی که خلقها را از بنيادگرايی می ترسانند و خروج نيروهای اشغالگر را پيروزی مقاومت بنيادگرا می دانند زود است که به حماقت دچار شوند. آنچه اکنون در عراق جاری است و از طريق اشغال شکل می گيرد نهادينه شدن بنيادگرايی و واپسگرايی دينی است که از درون آنچه فرايند سياسی خوانده می شود بيرون می آيد.
در نهايت، حتی اگر اوضاع عراق به دنبال عقب نشينی ارتش های اشغالگر مسير تجزيه و فروپاشی را طی کند و دچار درگيری های قومی نيز شود، مسئوليت جنگ داخلی و نسل کشی احتمالی به طور کامل به عهده اشغالگران خواهد بود نه مردم عراق. به صرف اينکه مردم عراق به يک جغرافيای سياسی که درست يا به نادرست، جهان اسلام ناميده می شود، تعلق دارند نمی توان آنها را قتل عام کرد و «کشتار آنها را به مثابه يک مجازات و يا فديه ای در برابر کشتار بيگناهان ديگر تأييد کرد».
مقاومت مردم عراق که دراعماق آن جريان های چپ و دمکراتيک کم نيستند به شکل خاص روحيه ی ملی گرايی و مردمی دارد و برای پايان دادن به اشغال می جنگد، نه برای برقراری يک جامعه مبتنی بر گرايشهای دينی و نه برای بازگرداندن رژيم صدام حسين که برای هميشه بازگشت ناپذير است. درست برعکس، اين ائتلاف دست نشانده حاکم است که برای محو کردن همه دستاوردهای لائيک و سکولار جامعه عراق و جايگزينی آن با ارتجاع تلاش می کند. اما مقاومت مردم عراق تا زمانی که يک سرباز دشمن دراين کشور وجود داشته باشد ادامه می يابد و نه با کشتار نظامی و نه با توطئه و نه با مداخله «بشردوستانه» شکست نخواهد خورد. اين مقاومت پروسه شکل گيری هرنوع اجماعی را که در آن ناتو و اروپا از يک سو و اتحاديه عرب و کشورهای اسلامی از سوی ديگر درآن مشارکت داشته باشند برهم خواهد زد. اين مقاومت به اشکال مسلح محدود نمی شود و مردم عراق در اشکال مسالمت آميز نيز خواهان خروج نيروهای اشغالگراند. دکتر«محمد العبيدی» عضو جنبش مردمی عراق در مصاحبه ای با «ليث السعود» پژوهشگر و استاد دانشگاه در آمريکا می گويد: «مهمترين هدف گروههای مقاومت به طور يکپارچه پايان بخشيدن به اشغال و همه تبعات آن است. همه گروههای مقاومت که پيوندها و تبادل افکار مرتب و محکمی را در همه سطوح با همديگر حفظ می کنند، اعتقاد دارند که در برابر مردم مسؤليت دارند و متعهدند ازحقوق همه مردم دفاع کنند. اين موضوع اهميت دارد که کشور ما از همه آثار اشغال از جمله نتايج اجتماعی، حقوقی و سياسی آن آزاد شود. به عنوان هدف درازمدت، هدف ما يک عراق متحد کثرت گرای (غيرفدرال) دمکراتيک است که در آن همه عراقی ها با عنوان شهروندی خود شناخته شوند، نه نژاد و قوميت شان. ما مخالف انتخابات نيستيم، مخالف انتخابات زيراشغال نيروهای بيگانه هستيم. هدفهای مقاومت همواره روشن بوده است».(۱۷)
درهرحال اين مقاومت تا کنون باعث شده است سياست های جنگی ايالات متحده آمريکا که به شکل يکجانبه طرح ريزی شده است به شکست انجامد. دستگاه دولتی بوش و بلر طرح هايی برای خروج نيروهای اشغالگر در دست تهيه دارند. آمريکا درصدد کاهش سطح نيروهای اين کشور در عراق است. بحث بر سر يک نوع عقب نشينی است که زود هنگام نباشد. وزير دفاع انگليس درمورد اين طرح معتقد است که اين روندی است که می تواند در طی دوازده ماه آينده آغاز شود. اما هم بوش و هم وزير دفاع انگليس به روشنی بيان می کنند که ارتشهای اشغالگر به عراق رفته اند و تا زمانی که لازم باشد آنجا خواهند ماند و نه يک روز بيشتر.
اينکه خروج نيروهای اشغالگر براساس جدول زمانی مشخص صورت بگيرد، کلی و يا محدود باشد، عقب کشيدن نيروها باشد يا تسليم شدن، شکل آبرومندانه به خود بگيرد يا پوزه امپرياليسم به خاک ماليده شود وابسته است به تعادل قوای نظامی و سياسی از يک سو بين مقاومت مردم عراق، جنبش ضد جنگ، افکار عمومی به ويژه در آمريکا و از سوی ديگر آمريکا و متحدين دست نشانده و مزدورش.
درهرحال به نظر می رسد که جنگ عراق در دوران رياست جمهوری بوش کوچک راه حل نهايی خود را پيدا نخواهد کرد. باتلاق جنگ عراق ميراث دکترين «جنگ پيشگيرانه» حکومت آمريکا به جانشينان بوش که احتمالاً جمهوری خواهان نخواهد بود به دست دمکراتها سپرده خواهد شد.
کاخ سفيد و پنتاگون با انتخاب عراق به عنوان هدفی برای اشغال جنگی گمان می بردند که ۱- ارتش آمريکا و افکار عمومی اين کشور خاطره تلخ شکست ويتنام را فراموش کرده اند ۲- و اينکه خلق ها نيز مقاومت از يادشان رفته است. اما مقاومت مردم عراق نشان داد که خلق ها توهين به شأن انسانی را تحمل نخواهند کرد. براساس گزارش محرمانه سازمان مرکزی اطلاعات آمريکا -سيا- عراق به آزمايشگاه شورشگری تبديل شده است و حتی در صورت پايان يافتن شورشها خطرناشی از گروههای شورشی نه فقط منطقه بلکه دامنه آن می تواند حتی آمريکا و انگليس را نيز دربر گيرد.
مقاومت مردم عراق تاکنون با حمله عليه نيروهای آمريکايی و نيروهايی که با اشغال همکاری می کنند هر روزه ادامه داشته است و هر اندازه اشغال ادامه يابد نيروهای مقاومت جديدی عليه اشغال شکل خواهد گرفت. نيروهايی که ديگرنمی توان آنها را بمبگذاران انتحاری که از الجزاير، تونس، اردن و مراکش می آيند قلمداد کرد.

سخن پايانی
دشمن واحد در سراسرجهان که به بهره کشی از خلقها و کارگران می پردازد سرمايه داری جهانی است، اين مسألهء درستی است اما ناديده انگاشتن حکومت آمريکا به عنوان دشمن منحصر به فرد، مبارزات ضد امپرياليستی را به انحراف می کشاند. به عبارتی بايد به جايگاه ويژه و نقش اخص حکومت آمريکا اشاره کرد. تاريخ مداخله امپرياليستی بويژه نقش ايالات متحده آمريکا را به خوبی برملا می کند. حمايت از ديکتاتوريها، سرنگونی آلنده و مصدق، حمايت از کنتراها، ديکتاتوريهای نظامی در آمريکای لاتين، مداخله امپرياليستی در جنوب شرق آسيا هر روزه نقش ويژه حکومت آمريکا را در مداخله امپرياليستی اثبات می کند.
اگر دشمن واحد را به شکل عام سرمايه داری جهانی معرفی کنيم و نقش اخص دولت آمريکا را ناديده بگيريم، براين اساس، جايگاه رئيس جمهور آمريکا با رئيس جمهوری کره جنوبی ، فيليپين، فرانسه و سلاطين نفت يکسان قلمداد می شود، امری که مبارزه را به بيراهه می کشاند، مثل اينکه به جای آتش زدن آدمکهای بوش وبلر آدمکهای رئيس جمهور اندونزی و يا فيليپين را به آتش بکشند. معلوم است که نظام سرمايه داری چه در شکل محلی و منطقه ای آن و چه در شکل داخلی و يا در شکل جهانی اش، دشمن خلق های جهان وکارگران است، همه جا به بهره کشی از کارگران می پردازد، خلقها را غارت وچپاول می کند. از همين رو مبارزه جهانی هم عليه اين نظام در همه جا جريان دارد، اما اينکه مثلأ در مخالفت با جنگ به جای اشغال سفارت آمريکا در جايی، تظاهرکنندگان بروند و سفارت کشور ديگری را در يک مکان ديگر اشغال کنند، معلوم است که اين درکی به غايت ساده انگارانه از مبارزه ضدسرمايه دارانه است.
«در ۱۹۱۴ مارکسيست ها به دو دسته تقسيم شدند. گروه اول، عليرغم اختلافاتی که مثلأ بين کسی مثل روزا لوکزامبورگ و کنوللی (connolly) وجود داشت، درکش اين بود که طبقه کارگر از پيروزی يک قدرت امپرياليستی، درهيچ عرصه ای و عليه هيچ کسی، حتی عليه يک قدرت امپرياليستی ديگر هيچ سودی نخواهد برد. دسته ديگر، يعنی اکثريت وسيع سوسياليست ها، به دلايل گوناگونی که درابهام فرو رفته - برای خدمت به دمکراسی، به خاطر ملت های کوچک، برای مخالفت با بی رحمی و سفاکی طرف ديگر يا برای حفظ موقعيت قانونی خود - تصميم گرفتند طرف قدرت امپرياليستی «مترقی تر» را بگيرند. ولی قدرت امپرياليستی مترقی وجود ندارد. با اين انتخاب، آنان اردوگاه پيشرفت و ترقی انسانی را رها کردند، چنانکه از سوسياليست بودن نيز به شهادت تاريخ، دست برداشتند».(۱۸)
امروز بحث بر سر انتخاب بين ديکتاتوری صدام حسين و يا بوش کوچک نيست. نه مردم عراق و نه خلق های منطقه و نه جنبش ضد جنگ در سراسر جهان در جنگ بين صدام و بوش، بلر يا بن لادن، بين مقاومت بنيادگرا و اشغال امپرياليستی نه فقط هيچ نفعی ندارند بلکه قربانيان اصلی اين جنگ اند، چراکه هيچ اشغالی آزاديبخش نيست. همچنانکه هيچ مقاومت بنيادگرايی انقلابی نيست. مسأله بر سر قرار گرفتن در اردوی جنگ و اشغال است و يا قرار گرفتن در اردوی ضد اشغال. جنبش ضد جنگ حول کارزاری که عليه اشغال به پيش می برد در سطحی وسيع دچار هيچ نوع توهمی نيست و با آگاهی دقيق جبهه خود را با نيروهای بنيادگرا که در اردوی ضد اشغال جای گرفته اند جدا کرده است و به خوبی می داند که مبارزه عليه اشغال مبارزه عليه بنيادگرايی نيز هست. اين جنبش در مبارزه اش با اشغال نه فقط در کنار حاميان ديکتاتوری و نيروهای بنيادگرا سنگر نگرفته است بلکه از اين امر نيز آگاه است که مقاومت بنيادگرا انحرافی است در مقاومت مردم عراق که خود محصول اشغال است. با اين حال تقليل دادن مبارزه عليه اشغال در عراق و فلسطين اشغالی به بنيادگرايی و نيز نفی حق مقاومت خلقها در برابر اشغال، احمقانه ترين درکی است که يک نيرو و جريان می تواند به آن گرفتار شود. به همين دليل است که مبارزه عليه بنيادگرايی دقيقأ از مسير مقاومت عليه اشغال و تجاوز امپرياليستی می گذرد. و در مسير همين مبارزه نيز هست که سخت سری آلترناتيو دست نشانده و سربازان جيره خوار پروژه جنگی آمريکا، در هم خرد خواهد شد. البته هواداران اشغال و همدستان آمريکا نيز به اشکال مختلف از خود دفاع می کنند و با تأييد منطق اشغال حاضرند که به گسترش آن بپردازند. از نظر آنها مثلأ صحنه بعدی نبرد می تواند ايران باشد و از اين طريق دامنه اشغال می تواند عراق را به افغانستان پيوند دهد و ماموريت بوش تکميل شود.
بحث بر سر اپوزيسيون ايرانی نيز هست. معلوم است يک «نيروی مارکسيست» يا هر نيرو و جريان ديگری که آنقدر قدرتی برايش باقی نمانده تا حتی دستهايش را به علامت تسليم بالا برد راحت تر آن است که در مقابل تمثال نجات بخش بوش زانو بزند ويا مانند قبايل دمکرات کرد، اشغال عراق را تبريک بگويند. اين اپوزيسيون به دنبال آن است که آمريکا به وعده های خود از طريق جنگ عمل کند و درجهت گسترش دمکراسی به ساقط کردن ديکتاتوری های منطقه بپردازد. پيوستن به اردوگاه جنگ و اشغال، کشتار و خونريزی از آنجا ناشی می شود که درايران نيز همان طور که درسطح بين المللی، يک دوره تاريخی درمبارزات مردم ايران و جنبش چپ به سرآمده است. برخی از نيروها وجريان ها به مثابه بازيگران صحنه اجتماعی از ميدان عمل مبارزاتی حذف گرديده اند. به عبارتی دوره تاريخی اين اپوزيسيون به سر آمده است. اگر دوران تاريخی اپوزيسيون تا کنونی سپری گشته است امری است ناشی از منطق مبارزه. از همين روست که اين اپوزيسيون به منظور شکل بخشيدن به يک جنبش اجتماعی از طريق اتحاد و ائتلاف، مسيری بر عکس می پيمايد. تلاش و جست و جو به منظور شکل بخشيدن به يک جنبش اجتماعی ازطريق اتحاد و ائتلاف، پيمودن پروسه شکل گرفتن يک جنبش درجهت عکس و وارونهء آن است. به همين دليل اين اپوزيسيون حتی در انتخاب گفتمان سياسی خود نيز دنباله رو است و اين قدرت حاکم يعنی جمهوری اسلامی است که گفتمان سياسی آنها را تعيين می کند. اينجاست که اين اپوزيسيون يک روز دنباله رو رفرم و اصلاحات است، روز ديگر جمهوری خواه می شود و لائيک و چند روز بعد چشم به جنگ های امپرياليستی دارد و يا به رسم پهلوانهای پنبه ای خواهان انقلاب می شوند البته «انقلابهای مخملين».
معمولأ وقتی سئوال می شود که آيا آمريکا به ايران حمله نظامی خواهد کرد يا نه و آيا اين حمله محدود خواهد بود ويا اينکه شکل اشغال به خود خواهد گرفت، با اين پاسخ روبرو می شويم که آمريکا در عراق به بن بست رسيده و استراتژی جنگی اين دولت به شکست انجاميده است. و يا اينکه آمريکا با دولتی که شيعيان در آن دست بالا را دارند کنار آمده است و در افغانستان نيز در حال مذاکره با طالبان است تا آنها را در دولت کرزای شريک کند، پس با اين وضعيت چه دليلی برای تهاجم به ايران وجود دارد؟
می بينيم که اين اپوزيسيون هنوز ياد نگرفته است تا از رفتار پدرسالارانه و نگاه از بالا دست بکشد و معلم وار برای خلق های ديگر حکم صادر نکند و نسخه مبارزاتی نپيچد، در پاسخ سکوت می کند، سکوت هم البته شکلی از مبارزه است، اما سکوت در شأن اين اپوزيسيون نيست، بنابراين آنها بيش از ربع قرن است که حرف می زنند. به اين ترتيب است که آنها نيز به اردوگاه اشغال و جنگ و گفتمانی که حول آن شکل می گيرد بپيوندند. اما اين اردوگاه و گفتمانی ست که همه نيروهای چپ واقعی و مقاومت پيشرو، نيروهای مترقی و دمکراتيک عليه آن مبارزه می کنند.
فوريه ۲۰۰۶


پاورقی ها :
۱- کنگره بين المللی مارکس جلد دوم، چاپ اول، انتشاراتی انديشه و پيکار، مقالهء مارکس (موقتاً) مغلوب انواع پوپوليسم شده است نوشته رنه گاليسو ص ۹۲
۲- مقاله the order of war نوشته تونی نگری http://slash.autonomedia.org
۳- پس از مانهاتن، ميزگرد با شرکت چهار روشنفکر مارکسيست، جلد سوم کنگره بين المللی مارکس ص ۲۴۴ به بعد
۴- مقاله کنترل نظامی کره زمين از سمير امين سايت انديشه و پيکار
۵- سخنرانی بوش پدر در کنگره آمريکا که از آن دوران به بعد به نام (نظم نوين جهانی) معروف شده است. به نقل از کتاب جدال دو توحش نوشته ژيلبر آشکار
۶- خبرگزاری روسيه ، آرشيو htt://russiannews.ru/pers
۷- همان منبع
۸- همان منبع
۹- همان منبع
۱۰- همان منبع
۱۱- يک ماده بسيار سمی و نابود کننده گياهی است که ميليونها ليترآن بوسيله هواپيماهای آمريکايی بر سر مردم ويتنام و جنگلهای آن فرو ريخته شد.
۱۲- کنگره بين المللی مارکس جلد اول چاپ اول، ص ۱۳۶ تا ۱۳۷
۱۳- کنگره بين المللی مارکس جلد دوم چاپ اول، مقاله مارکس ، کريستف کلمب و انقلاب اکتبر صفحات ۱۲ و ۱۶ و ۱۷ نوشته دومينيکو لوسوردو
۱۴- کنگره بين المللی مارکس جلد اول، مقاله فقر ملتها نوشته آلن فريمن، ص ۱۳۸ انتشاراتی انديشه و پيکار
۱۵- هفته نامه نيويورکر ۱۷ ژانويه ۲۰۰۵
۱۶- ژيلبر آشکار: تزهايی در باره دوره کنونی، جنگ و جنبش ضد جنگ، سايت انديشه و پيکار
۱۷- مصاحبه با دکتر محمد العبيدی منتشر شده در روزنامه ايران و روی سايت انديشه و پيکار
۱۸- کنگره بين المللی مارکس جلد اول، مقاله فقر ملتها نوشته آلن فريمن ص ۱۳۹ انتشارات انديشه و پيکار

بالای صفحه