ادبيات و هنر
- توضیحات
- نوشته شده توسط نزار قبانی
- دسته: ادبيات و هنر
ترجمه ی تراب حق شناس
مرا حرفه ای ديگر نيست
جز آنکه دوستت بدارم
و روزی که از مواهب من بی نياز شوی
و ديگر نامه های مرا نپذيری
کار و حرفه ام را از دست خواهم داد...
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا به جای همه ی جهانيان پوزش بخواهم
از همه ی جناياتی که مرتکب شده اند در حق زنان...
+++
از زنانگی ات دفاع ميکنم
آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند
و موزه ی لوور از موناليزا
و هلند از وان گوگ
و فلورانس از ميکل آنژ
و سالزبورگ از موزارت
و پاريس از چشمهای الزا...
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا شهرها را از آلودگی برهانم
و ترا برهانم
از دندان وحشی شدگان...
+++
زن لايه ی نمکی ست
که تن ما را از تعفن حفظ می کند
و نوشتن مان را از کهنگی...
+++
آنگاه که زن ما را به حال خود رها کند
يتيم می شويم...
+++
من کی ام بدون تو؟
چشمی که مژه هايش را می جويد
دستی که انگشتانش را می جويد
کودکی که پستان مادرش را می جويد...
+++
آنگاه که مرد
بر دوش زنی تکيه نکند...
به فلج کودکان مبتلا می شود...
+++
آنگاه که مرد زنی را برای دوست داشتن نيابد...
به جنس سومی بدل می شود
که هيچ ربطی به جنس های ديگر ندارد...
+++
بدون زن
مردانگی مرد
شايعه ای بيش نيست...
+++
به دنيای متمدن پا نخواهيم نهاد
مگر آنگاه که زن در ميان ما
از يک لايه گوشت چرب و نرم
به صورت يک نمايشگاه گل درآيد...
+++
چطور می توانيم مدينه ی فاضله ای برپا کنيم؟
حال آنکه هفت تيرهايی به دست داريم
عشق خفه کن؟...
+++
می خواهم دوستت بدارم...
و به دين ياسمن درآيم
و مناسک بنفشه بجا آرم...
و از نوای بلبل دفاع کنم...
و نقره ی ماه...
و سبزه ی جنگل ها...
+++
موهايت را شانه مزن
نزديک من
تا شب بر لباس هايم فرو نيفتد...
+++
دوستت دارم
و نقطه ای در پايان سطر نمی گذارم.
+++
می خواهم دوستت بدارم
تا کرويت را به زمين بازگردانم
و باکرگی را به زبان...
و شولای نيلگون را به دريا...
چرا که زمين بی تو دروغی ست بزرگ...
و سيبی تباه...
+++
در خيابان های شب
جايی برای گشت و گذارم نمانده است
چشمانت همه ی فضای شب را در بر گرفته است...
+++
چون دوستت دارم... می خواهم
حرف بيست و نهم الفبايم باشی...
+++
به تو نخواهم گفت: «دوستت دارم»
مگر يک بار...
زيرا برق، خويش را مکرر نمی کند...
+++
آنگاه که دفترهايم را به حال خود بگذاری
شعری از چوب خواهم شد...
+++
اين عطر ... که به خود می زنی
موسيقی سيالی ست...
و امضای شخصی ات که تقليدش نمی توان...
+++
«ترا دوست نميدارم به خاطر خويش
ليکن دوستت دارم تا چهره ی زندگی را زيبا کنم...
دوستت نداشته ام تا نسلم زياد شود
ليکن دوستت دارم
تا نسل واژه ها پرشمار شود...».
- توضیحات
- نوشته شده توسط نزار قبانی
- دسته: ادبيات و هنر
ترجمه تراب حق شناس
۱ـ
شعرهايی که از عشق می سرايم
بافته ی سرانگشتان توست.
و مينياتورهای زنانگی ات.
اينست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند...
۲ـ
همه ی گل هايم
ثمره ی باغ های توست.
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست.
و همه ی انگشتری هايم
از معادن طلای توست...
و همه ی آثار شعريم
امضای ترا پشت جلد دارد!
۳ـ
ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت...
گسترده تر از فضای آزادی...
تو زيباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می انديشم...
و از اشعاری که آمده اند...
و اشعاری که خواهند آمد...
۴ـ
نمی توانم زيست بی تنفس هوايی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هايی که تو می خوانی...
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی...
و شنيدن آهنگی که تو دوست داری...
و دوست داشتن گل هايی که تو می خری...
۵ـ
نمی توانم... از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم کودکانه... و ناممکن باشند
عشق يعنی همه چيز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو...
تا کلينکس!
۶ـ
عشق يعنی مرا جغرافيا درکار نباشد
يعنی ترا تاريخ درکار نباشد...
يعنی تو با صدای من سخن گويی...
با چشمان من ببينی...
و جهان را با انگشتان من کشف کنی...
۷ـ
پيش از تو
زنی استثنائی را می جستم
که مرا به عصر روشنگری ببرد.
و آنگاه که ترا شناختم... آئينم به تمامت خويش رسيد
و دانشم به کمال دست يافت!
۸ـ
مرا يارای آن نيست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شيفته ام می کند
نه در برابر شعری که حيرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بين پرنده... و دانه ی گندم!
۹ـ
نمی توانم با تو بيش از پنج دقيقه بنشينم...
و ترکيب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خويش پرنکشند...
و توازن کره ی زمين به اختلال نيفتد...
۱۰ـ
شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نيم می کنم...
بوسه را دو نيم می کنم...
و عمر را دو نيم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوايم از ميان لبان تو بيرون می آيد...
۱۱ـ
پس از آنکه دوستت داشتم... تازه دريافتم
که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است...
و چگونه زير و بم های کمر و ميان... (۱)
با زير و بم های شعر جور در می آيند
و چگونه آنچه با زبان درپيوند است... و آنچه با زن... با هم يکی می شوند
و چگونه سياهی مرکب... در سياهی چشم سرازير می شود.
۱۲ـ
ما به گونه ای حيرتزا به هم ماننده ايم...
و تا سرحد محو شدن در يکديگر فرو می رويم...
انديشه ها مان و بيانمان
سليقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئی مان در يکديگر فرو می روند
تا آنجا که من نمی دانم کی ام؟...
و تو نمی دانی که هستی؟...
۱۳ـ
تويی که روی برگه ی سفيد دراز می کشی...
و روی کتاب هايم می خوابی...
و يادداشت هايم و دفترهايم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چينی
و خطاهايم را درست می کنی...
پس چطور به مردم بگويم که من شاعرم...
حال آنکه تويی که می نويسی؟
۱۴ـ
عشق يعنی اينکه مردم مرا با تو عوضی بگيرند
وقتی به تو تلفن می زنند... من پاسخ دهم...
و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند... تو بروی...
و آنگاه که شعر عاشقانه ی جديدی از من بخوانند...
ترا سپاس گويند!
لندن، بهار ۱۹۹۶
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) در متن عربی: خَصر يعنی کمر، بالای تهيگاه يا به تعبير حافظ، ميان:
«ميان او که خدا آفريده است از هيچ
دقيقه ای ست که هيچ آفريده نگشوده است»
- توضیحات
- نوشته شده توسط محمود درويش
- دسته: ادبيات و هنر
کنترپوان - همصدايی
ترجمه تراب حق شناس
نيويورک / نوامبر / خيابان پنجم/
خورشيد بشقابی ست از فلزی متلاشی/
از خويشتن غريبه ام در سايه پرسيدم:
آيا اين بابل است يا سدوم؟
آنجا در آستانهء مغاکی الکتريکی
به بلندای آسمان، ادوارد را ديدم
سی سال پيش،
و زمانه کمتر از امروز سرکش بود...
هر دو به هم گفتيم:
اگر گذشته ات تجربه ای ست
فردا را به معنائی و رؤيائی بدل کن!
برويم،
برويم به سوی فردامان، دلگرم
از صدقِ خيال و معجزهء گياه /
به ياد ندارم که به سينما رفتيم
سرِ شب، اما شنيدم سرخ پوستانی را
از پيشينيان، که به من هشدار می دادند: دل مبند
نه به اسب و نه به مدرنيته /
هرگز هيچ قربانی از جلادش نمی پرسد:
آيا من تو می بودم اگر شمشيرم
از گُل سرخ ام بزرگتر بود؟... و آيا
من نيز کاری چون تو می کردم؟
چنين پرسشی کنجکاوی قصه پرداز را بر می انگيزد
که در غرفه ای از شيشه نشسته، مشرف
به زنبقی در باغچه... آنجا که
دست فرض و خيال
سفيد است همچون وجدان قصه پرداز
آنگاه که با
غريزهء آدمی تصفيهء حساب می کند... هيچ فردائی در
گذشته نيست. پس قدم در راه بگذاريم! /
شايد هم پيشرفت پلی باشد برای
بازگشت
به بربريت.../
نيويورک، ادوارد بر می خيزد
در بامداد کسالت بار، آهنگی از
موزارت می نوازد
در ميدان تنيس دانشگاه می دود.
می انديشد به سفر انديشه از خلال مرزها
و بر فراز موانع.
نيويورک تايمز می خواند
تفسير پرهيجان اش را می نگارد
و دشنام می دهد به مستشرقید
که ژنرال را به نقطه ضعفی
در دل زنی شرقی رهنمون می شود. دوش می گيرد
و لباسش را بر می گزيند به آراستگی خروس. و می نوشد
قهوه اش را با شير. و به بامداد نهيب می زند:
بجنب!/
بر باد راه می رود. و در باد
می داند کيست. باد را سقفی نيست.
باد را خانه ای نيست. و باد قطب نمايی ست
برای شمال غريبه.
می گويد: من آنجايی هستم. من اينجايی هستم
ولی نه آنجايم، نه اينجا.
دو نام دارم که به هم می پيوندند و از هم دور می شوند...
و دو زبان دارم که فراموش کرده ام کدامشان
زبان رؤياهايم بود
زبانی انگليسی دارم برای نوشتن
با واژه های نرم و راهوار،
و زبانی ديگر که با آن آسمان
و بيت المقدس گفتگو می کنند با آهنگی نقره فام
اما از خيالم پيروی نمی کند.
دربارهء هويت پرسيدم
گفت: دفاع از خود است...
هويت زادهء تولد است، اما
سرانجام، از ابتکار صاحب آن نشأت می گيرد، و نه
از ميراث گذشته. من چندگانه ام... در
درونم برونِ همواره نوشونده ای ست. اما
من متعلقم به سؤال قربانی. اگر نبودم
از آنجا، دلم را می آموختم که
آهوان استعاره را در آنجا بپرورد...
پس ميهنت را بر دوش کش هرجا بروی و باش
مغرور اگر لازم آمد/
- تبعيدگاه است جهان خارج
و تبعيدگاه است جهان درونی
و تو در بين ايندو کيستی؟
* خويش را نمی شناسانم
مبادا آن را گم کنم. من همانم که هستم.
و ديگری ام هستم در دوگانه ای
که بين کلام و اشاره طنينی همآهنگ می افکند
اگر شاعر بودم می سرودم:
من دو ام در يک
چون دو بال چلچله ای
و اگر بهار دير فرارسد
به مژده اش بسنده می کنم!
به سرزمين هايی عشق می ورزد و آنها را ترک می کند
[آيا محال دور از دسترس است؟]
دوست دارد به سوی هر ناشناخته ای سفر کند
چرا که در سفرِ آزاد بين فرهنگها ست
که جويندگان گوهر انسانی
شايد فضای کافی برای همگان بيابند...
اينجا حاشيه ای به پيش می رود. يا مرکزی
عقب می نشيند: جايی که نه شرق همانا شرق است
و نه غرب همانا غرب،
جايی که آغوش هويت به روی چندگانگی باز است
نه دژی و نه خندقی/
مجاز بر کرانهء رود خفته بود
اگر آلودگی نبود
کرانهء ديگر را نيز در آغوش می گرفت
- آيا هيچ داستانت را نوشته ای؟
*کوشيدم... کوشيدم از طريق آن بازيابم
چهره ام را در آينهء زنان دوردست
ولی آنان به شبهای محفوظ خويش فرو رفتند.
و گفتند: ما را دنيايی ست مستقل از متن.
مرد نمی تواند زنی را بنويسد که هم معما ست و هم رؤيا
زن نمی تواند مردی را بنويسد که هم نماد است و هم ستاره.
نه هيچ عشقی شبيه عشق ديگر است و نه هيچ شبی
شبيه شبی ديگر. بگذار برشماريم صفات
مردان را و بخنديم.
- و تو چه کردی؟
* بر پوچی ام خنده زدم
و داستان را پرت کردم
در سبد کاغذهای باطله/
انديشمند داستانسرايی قصه پرداز را مهار می زند
و فيلسوف گلهای آوازه خوان را تشريح می کند/
به سرزمين هايی عشق می ورزد و آنها را ترک می کند:
من آنم که خواهم بود و خواهم شد
خود، خويشتنم را می سازم
و تبعيدگاهم را بر می گزينم. تبعيدگاهم زمينهء
صحنهء حماسی ست. دفاع می کنم از
نياز شاعران به فردای شکوهمند و هم به خاطرات
و دفاع می کنم از
درختی که پرندگان به خود پوشند
به سانِ ميهن يا تبعيدگاه
و از ماهی که هنوز شايستهء
شعر عاشقانه است
دفاع می کنم از انديشه ای که آنرا سستی
جانبدارانش درهم شکسته است
و دفاع می کنم از ميهنی که اساطير آن را درربوده اند/
- آيا ترا يارای آن هست که به چيزی بازگردی؟
* پيشارويم آنچه را که در پشتِ سر دارم می کشد و شتابان می رود...
وقتی در ساعتم نمانده تا سطوری بنگارم
بر ماسه. اما می توانم به ديدار ديروز بروم
همان که غريبان می کنند وقتی گوش می سپرند
در شبانگاهِ غمزده به شاعر شبانی:
دوشيزه ای سرِ چشمه کوزه اش را پر می کند
با اشک های ابر
و می گريد و می خندد آنگاه که زنبوری
نيش می زند قلبش را در وزش غفلت از خويش
آيا عشق است که آب را به درد می آورد
يا اينکه مرضی در مه...
[تا آخر ترانه]
- پس، تو نيز به درد حسرت گذشته
مبتلا شده ای؟
*حسرت آينده ای والاتر، دورتر،
بسيار دورتر. رؤيايم رهنمای گام های من است
و بينشم رؤيايم را می نشاند
بر زانويم
چون گربه ای دست آموز. اين است واقعيتِ
خيالی
و فرزند اراده: ما می توانيم
حتميتِ مغاک را تغيير دهيم!
- حسرت ديروز چه؟
* عاطفه ای که به کار انديشمند نمی آيد مگر برای آنکه
درک کند کششِ غريبه را به ابزارهای غياب
ولی من، حسرتم کشمکشی ست بر سرِ
اکنونی که تخم های فردا را
در چنگ می فشرد
- آيا رخنه نکردی به ديروز آنگاه که سر زدی
به آن خانه، خانه ات
در بيت المقدس، کوی طالبيه؟
* خود را آماده کردم که دراز بکشم
در تخت مادرم، همچون کودک
آنگاه که از پدرش می ترسد. کوشيدم
به ياد آرم تولدم را، و
راه شيری را از بام خانه ی
قديم مان تماشا کنم، و کوشيدم لمس کنم پوستِ
فراق را و بوی تابستان را
از ياس باغچه. اما کَفتار حقيقت
مرا به دور راند از حسرتی به گذشته که چون دزد
پشتِ سرم در کمين نشسته بود
- آيا ترسيدی؟ چه چيز ترا ترساند؟
* يارای آن ندارم که ضايعه را
رو در رو بنگرم. چون گدايی بر درگاه ايستادم
چطور می توانستم از بيگانه هايی اجازهء ورود بخواهم که خفته اند
بر تخت خودم... و برای پنج دقيقه ديدار از خودم
به آنان التماس کنم؟ آيا بايد به احترام خم شوم
دربرابر آنان که بر رؤيای کودکی ام منزل گرفته اند؟ آيا خواهند پرسيد
کيست اين بيگانهء ناخوانده ای که در می کوبد؟ و چگونه
می توانم سخن بگويم از صلح و جنگ
بين قربانيان و قربانيانِ قربانيان، بدونِ
کلماتی اضافی و بدون جمله ای معترضه؟
آيا به من خواهند گفت: جايی برای دو رؤيا
در يک بستر نيست؟
نه من و نه او
بل، اينک، خواننده ای ست که از خود می پرسد:
شعر در زمانهء فاجعه به ما چه می گويد؟
خون
و خون
و خون
در ميهنت
در نام من و در نام تو و در
شکوفهء بادام، در پوستهء موز،
در شير کودک، در نور و سايه
در دانهء گندم و در نمکدان /
تک تيراندازانی چيره دست که به هدف می زنند
با حد اکثر مهارت
خون
و خون
و خون
اين سرزمين کوچکتر است از خون فرزندانش
که ايستاده اند بر آستانهء رستاخيز
همچون قربانی. آيا اين سرزمين به راستی
متبرک است يا تعميد يافته
به خون
و خون
و خون
که نه نماز آن را می خشکاند و نه ماسه.
در صفحات کتابِ مقدس عدالت
به حد کفايت نيست تا شهيدان را به اين شاد کند که می توانند به آزادی
بر ابرها گام بردارند. خون در روشنای روز
خون در تاريکی و خون در سخن!
او می گويد: شعر شايد مهمان کند
ضايعه را با نخی از نور که می درخشد
در دل گيتاری، يا با مسيحی سوار بر
اسب، خون آجين از استعاره های زيبا، چرا که
زيبايی شناسی چيزی نيست جز حضور امر حقيقی
در فرم/
در جهانی بی آسمان، زمين
به مغاک بدل می شود و شعر يکی از
هدايای تسکين و يکی از خصلت های
باد، جنوبی يا شمالی.
وصف مکن آنچه را که دوربين می بيند از
زخمهايت. و فرياد زن تا بشنوی خودت را
و فرياد زن تا بدانی که هنوز زنده ای
و زنده ای و اينکه زندگی بر اين زمين
ممکن است. پس اميدی برای سخن اختراع کن
و جهتی يا سرابی بيافرين که اميد را تداوم بخشد
و آواز سر ده، که زيبايی آزادی ست/
می گويم: آن زندگی که تعريف نشود مگر
به ضدی که مرگ است... زندگی نيست!
می گويد: ما زنده خواهيم ماند حتی اگر زندگی
از ما روی برگرداند. پس بيا آفرينندگانِ سخنی باشيم که
خوانندگانش را جاودانه می سازد - به گفتهء
دوست بی همتايت ريتسوس.
و گفت: اگر من پيش از تو مردم
ترا به انجام محال وصيت می کنم!
پرسيدم آيا محال دور از دسترس است؟
گفت: به فاصلهء يک نسل
پرسيدم و اگر پيش از تو من مردم؟
گفت: به کوه های جليل تسليت خواهم گفت
و خواهم نوشت: «زيبايی شناسی چيزی نيست جز
رسيدن به تناسب» و حالا فراموش مکن:
اگر پيش از تو مردم ترا به انجام محال و صيت می کنم!
وقتی در سدوم جديد به ديدارش رفتم
در سال دوهزار و دو، مقاومت می کرد در برابرِ
جنگ سدوم با مردم بابل...
و با سرطان. به سانِ آخرين قهرمان حماسی
از حقِ تروا دفاع می کرد
در روايتِ سرگذشت از ديدِ خويش.
عقابی قلهء خويش را به سوی بالا
و هرچه بالاتر وداع می گويد
که اقامت بر المپ
و بر فراز قله ها
ستوه آور است
بدرود،
بدرود شعر درد.
(ترجمه تراب حق شناس از روی متن عربی - الحياة ۸ اوت ۲۰۰۴- با نظری به ترجمهء انگليسی آن، از مونا انيس - الاهرام هفتگی)
۱- Contrepoint, Counterpoint
۲- يانيس ريتسوس، شاعر يونانی ۱۹۰۹ تا ۱۹۹۰.
- توضیحات
- نوشته شده توسط تراب حق شناس
- دسته: ادبيات و هنر
به جای مقدمه:
از آثار محمود درويش و نزار قبانی، دو شاعر بزرگ و معاصر عرب، سه شعر برگزيده ايم: يک شعر بلند اثر درويش و دو شعر اثر نزار قبانی. اما لازم است از پيش، اشاره ای کنيم به زندگی و هنر اين دو شاعر.
محمود درويش در ۱۹۴۲ در دهکده ی البروه (فلسطين) زاده شد. در زمان تأسيس دولت اسرائيل شش ساله بود و مجبور شد همراه با خانواده به لبنان پناهنده شود. يک سال بعد آنها مخفيانه به فلسطين بازگشتند اما دهکده شان با خاک يکسان و از نقشه حذف شده بود و به جای آن، دولت اسرائيل يک مستعمره (کولونی) برپا کرده بود. اين، برای او به معنی تبعيد در قلب ميهن بود و تجربه ای تلخ که پس از آوارگی می چشيد. چهارده ساله بود که برای نخستين بار در شهر حيفا به زندان افتاد. در آن زمان تنها تشکلی که می توانست تاحدی به سرنوشت فلسطينی ها بپردازد و آنها می توانستند دردها و آرزوهای خود را در نشريات آن آزادانه بيان کنند حزب کمونيست بود. لذا محمود درويش به اين حزب پيوست و به نوشتن در دو نشريه: الاتحاد و الجديد که وابسته به آن بودند پرداخت. بارها به زندان يا به خارج نشدن از حوزه ی قضائی شهر محکوم شد و ناگزير بود هر روز خود را به کلانتری معرفی کند.
او از بنياگذاران موجی ادبی ست که غسان کنفانی آن را ادبيات مقاومت ناميده است (۱). در سال های دهه ی ۶۰ ميلادی، وی با هیأتی از نويسندگان اسرائيلی به کشورهای بلوک شرق سفر کرد. نگارنده به ياد دارد که شرکت وی در اين سفر مورد انتقاد برخی از مبارزان انقلابی عرب قرار گرفت که چرا وی با هیأت اسرائيلی همراه بوده است. اما سازمان آزاديبخش فلسطين به دفاع از وی پرداخت و گفت که وظيفه ی هنرمندی مثل محمود، نه به دوش گرفتنِ تفنگ، بلکه معرفی ادبيات و هنر فلسطين به جهانيان است. محمود درويش که برای ادامه ی تحصيل به مسکو رفته بود، در سال ۱۹۷۱ ناگهان دانشگاه را رها کرد و به قاهره رفت و مستقيماً به جنبش مردم ميهنش پيوست و در جهان عرب شور و استقبال فراوان برانگيخت. از آن پس، زندگی و اماکن اقامت او با فراز و فرودها و تحولات جنبش استقلال طلبانه ی فلسطين همراه بوده و در بيروت و تونس و پاريس و اردن و رام الله بسر برده است. چند سال عضو کميته ی اجرائی سازمان آزاديبخش فلسطين بود و در ۱۹۹۳ که قرارداد اسلو امضا شد از آن سازمان کناره گرفت. نقد وی از امضای اين قرارداد به هيچ رو باعث نشد که از جنبش و تحولات آن رويگردان شود و به رغم شعری که وی پس از قرارداد مزبور، در انتقاد از ياسر عرفات سرود و او را به همين مناسبت «سلطان احتضار» ناميد و گفت «تاج و تختت جسد توست» (عرشُکَ نعشُکَ) هرگز از دايره ی يک بحث دموکراتيک خارج نشد و زمانی که عرفات در رام الله در محاصره ی نيروهای اسرائيلی قرار داشت به دفاعی شرافتمندانه از او پرداخت.
وی رئيس اتحاديه ی نويسندگان فلسطينی، بنيانگذار يکی از وزين ترين فصلنامه های ادبی و مدرن عرب به نام الکرمل و از بنيانگذاران پارلمان بين المللی نويسندگان (همراه با ژاک دريدا، سلمان رشدی، پی ير بورديو و...) است. اشعار او به زبانهای فراوانی ترجمه شده است. در بولتن کانون ملی کتاب که در معرفی ۱۲ نويسنده ی فلسطينی توسط وزات فرهنگ فرانسه در سال ۱۹۹۷ منتشر شده چنين می خوانيم: «پروژه ی شعری او، پروژه ای ست در گوهر خود تراژيک، زيرا درک و آگاهی فلسطينی از تراژدی، به گفته ی او، چنان فراباليده که می تواند هر تراژدی را، از يونان باستان گرفته تا امروز، در خود ببيند. اما اين پروژه، در واقع، پروژه ی ِ حماسه ای ست تغزلی. او می کوشد زبان شاعرانه را در افق های حماسی به پرواز درآورد، آنجا که تاريخ فضائی ست از اقليم های گسترده ی شاعرانه، که آغوششان باز است به روی خطرکردن های بيکران ملت ها، تمدنها و فرهنگها و بر جستار عناصر تشکيل دهنده ی هويت ذهنی در تقاطع آميزش ها، کشمکش ها و همزيستی های هويتی». درباره ی دو جنبه از شخصيت خود به عنوان «فعال سياسی و شاعر» می گويد: «اين دو هستی که وجود مرا می سازند آنقدر با يکديگر عجين اند که اين تمايز در واقع امری نسبی ست و بيشتر در حد يک آرزو ست تا واقعيت. اين دو هستی هريک زبان خاص خود را دارند و برای جدا کردن اين دو زبان و دو نحوه برداشتِ آنها از فلسطين است که خود را بسيار مقيد می دانم که در وجود خويش شاعر را از فعال سياسی متمايز کنم ... من به تفکيک بين اين دو جنبه از هستی ام نيازمندم» (۲). محمود درويش در جهان عرب از محبوبيت کم نظيری برخوردار است. نيز گفتنی ست که ترجمه ی آثار او در بيش از ده کتاب به فرانسه منتشر شده چنانکه به انگليسی هم ترجمه های متعددی از او موجود است. به فارسی نيز اشعار وی در کتابها و دفترهای ادبی به طور پراکنده يا مستقل ترجمه شده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ رک. به ترجمه ی مقاله ای تحت عنوان ادبيات فلسطين در مجله ی جهان نو شهريور ۱۳۴۸ تهران، به همين قلم.
۲ـ رک. به ترجمه ی مصاحبه ای از او در نقطه شماره ۲، تابستان ۱۳۷۴، به همين قلم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نزار قبانی در زندگينامه ی خود می نويسد: «در روز ۲۱ مارس ۱۹۲۳ در يکی از خانه های قديمی دمشق متولد شدم. جهان در آستانه ی بهار بود. زمين و مادرم هردو آبستن بودند. آيا اين يک تصادف بود که تولد من با جنبش طبيعت همراه باشد؟ و در بيرون خاک، حرکت مقاومت بر ضد فرانسوی ها داشت گسترش می يافت و محله ی ما يکی از محله های مقاومت بود». در دمشق به مدرسه رفت و از معلمين اش که فرانسوی بودند ديپلم ادبيات و فلسفه گرفت. از همان دوره با آثار شاعران و نويسندگان فرانسوی آشنا شد. وقتی در لندن سفير سوريه بود انگليسی را نيز آموخت. بعدها در مادريد که محل مأموريتش بود با زبان اسپانيايی آشنا شد: «می ديدم که چه زبان لطيفی ست. من به شعرهای ماچادو، خيمِنِز، آلبرتی و لورکا دلبستگی عجيبی يافتم. اين زبان زبان عشق و انقلاب، آب و آتش در کنار هم است».
نزار می گويد: «دونوع زبان عربی وجود دارد: يکی زبان فرهنگ ها و قواميس از قبيل لسان العرب و محيط المحيط و يکی زبان عاميانه. زبان سومی هست که من آن را تجربه می کنم. در مرز ميان ايندو کوشيده ام که زبان عرب را از پايگاه دور از دسترسی که دارد فرو آورم تا در ميان قهوه خانه ها با مردم بنشينم و با کودکان و کارگران و دهقانان سخن گويم و روزنامه را بخوانم و سخن را فراموش نکنم».
«نزار شاعر زن و شراب است و در اين کار، در عصر ما بسيار موفق... نزار يکی از رقيق ترين و لطيف ترين زبان های شعری را ــ که در مرز زبان وحشیِ شعر مدرن و زبان ايستا و کليشه وار شعر قديم قرار دارد ــ برگزيده و با اين زبان به وصف حالات عشقی خود و توصيف تأملات خود در باب زن پرداخته است» (نقل قول های اين بخش همه از کتاب «شعر معاصر عرب» اثر محمد رضا شفيعی کدکنی، انتشارات توس، تهران ۱۳۵۹).
نزار در واکنش به تحولات سياسی جاری در کشور خود و در منطقه ِ عربی اشعار سياسی هم سروده که باز از همان لطافت خاص زبان و انديشه اش سرشار است.
نزار قبانی در ۱۹۹۷ درگذشت. محمود درويش در سرسخن شماره ۵۳ فصلنامه ی الکرمل می نويسد: «شمع های فراوان به ياد نزار قبانی روشن شده است، اما اينها کمتر از شمع هايی ست که اين شاعر، طی ۵۰ سال، برای عاشقان و مدافعانِ آزادیِ تن و آزادی وجدان و آزادی سرزمين افروخت. از نخستين شعرش، شاعری بود يگانه و متمايز، تا به جايی رسيد که در شعر معاصر عرب به «پديده ای مردمی» بدل گشت. او شعر را از برج عاج نخبگان و شب های الهام فرود آورد و چون نان و گل سرخ در دسترس همگان قرار داد و شاعر همگان شد...هيچ شاعری مثل او چنين مستقيم از زبان زن و درباره ی او سخن نگفته. نزار نه تنها شاعر زن، بلکه شاعر همگان است».
بسياری از اشعار نزار قبانی را خوانندگان هنرمند عرب مثل ام کلثوم و عبدالحليم حافظ و ديگران خوانده اند.
ژوئن ۲۰۰۵
- توضیحات
- نوشته شده توسط تئودور سيکس
- دسته: ادبيات و هنر
و ... شعری از يک کمونارد
تئودور سيکس، کارگر فرشباف، در ژوئن ۱۸۳۲ در نبرد محله ی سن سری، در باريکادهای فوريه و ژوئن ۱۸۴۸ و نيز در جنبش مقاومت عليه کودتای ۲ دسامبر ۱۸۵۱ شرکت داشت و لذا محکوم شد و به الجزاير تبعيد گرديد. در زندان دليس، زمانی که دوره ی محکوميت به اعمال شاقه را می گذراند، شعر «مردم سرور خويش اند» را سرود (ژوئن ۱۸۵۲) و آن را در فوريه ی ۱۸۷۱ در آستانه ی قيام کمون پاريس به صورت آگهی ديواری منتشر کرد. سيکس مبلغ و سازمانگر تعاونی های کارگری بود و در دوره ی کمون در صفوف هنگ هفتم می رزميد.
رهسپار به سوی ميدان شهر، روزی گفتم:
چه نيکو ست زندگی با کار،
مرگ در پيکار
گفتم: هوای کلبه ام خفه می کند
می خواهم نفس بکشم.
گفتم: انسانها برابرند
گفتم: جمهوری جهانی.
از اين رو دستگيرم کردند
در سياهچالم انداختند،
هفته های طولانی
بر پوشال های گنديده ام افکندند
و آنگاه شبی به زنجيرم کشيدند.
+++
مرا به بيغوله ای در کشتی بردند،
آکنده از حشرات موذی
و در کنار جانيان،
محکوم به اعمال شاقه.
سپس بسی دورترم بردند
بس دور از سرزمينم،
دور از زادگاهم
که زن و فرزندانم می زيستند،
بسی دورتر،
در سرزمينی با آفتاب سوزان،
خاک سوزان،
و هوائی که جان زندانی را می سوزاند،
سپس کلنگی به دستم دادند
منی که کارم با الماس بود.
با زهرخند گفتند:
محکوم! تو حق کار می خواهی؟
کار کن!
هوای کلبه ات خفه می کند؟
نفس بکش!
لگدم زدند، دشنامم دادند،
غارتگر و راهزنم خواندند.
از درد و تشويش و شکنجه پژمرده جانم
زبان به تظلم گشود.
خنديدند.
باری، درد، تشويش، شکنجه و تبعيد
زجرکشم کرد.
دور از آنها که دوستشان داشتم
دور از آنها که دوستم داشتند،
مگر نه اين است که مرا کشته اند؟
+++
هرچه پيرامون من بود برابری می خواست،
هرچيزی به من نشان می داد
که من هم گوشت و پوستی دارم
مثل ثروتمندان
که خونم همان اندازه سرخ است که خون آنان.
هرچيزی به من نشان می داد
که دارا و ندار يعنی رباخواری و بردگی،
يعنی ای تهيدست!
منٍِ سرمايه مزد ترا تعيين می کنم،
يعنی ای تهيدست!
تو خواهی خورد، اگر من بخواهم.
عصاره ات را خواهم کشيد
آن سان که چرخشت انگور را
تا از آن خون زمين را برگيرد.
چنين شد که گفتم:
نابود باد استثمار انسان از انسان
گفتم: زمين از آنٍ کسی ست که آن را می کارد.
گفتم:
آنکه توليد نمی کند سزاوار زيست نيست.
و اينجا بود که مرا کشتند.
+++
اين شعر را جار زدم تا بتوانم بگويم
از همگان برای همگان.
ای خلق! بينديش و به ياد آر
که تو نيرومند و پرشماری،
ولی آنگاه
که نيرو و شمار تو از ايده تهی باشد
حيوان بارکشی بيش نخواهی بود.
اين را جار زدم که بگويمت ای خلق!
رهايی تو در همبستگی تو ست،
که بگويمت پايان شب سيه سفيد است.
(منتشر شده همراه با يک مقاله درباره ی کمون پاريس در نقطه شماره ی ۶ تابستان ۱۳۷۵)
- توضیحات
- نوشته شده توسط محمود درويش
- دسته: ادبيات و هنر
اين سرود
تقديم به دو دستِ از سنگ و پونه
به احمدِ از ياد رفته بين دو پروانه
ابرها گذشتند و آواره ام کردند
و کوه ها آغوش گشودند و نهانم داشتند.
از تبار زخم کهن به دنيای چاک چاکِ وطن فرود آمدم
و سال، سال جدايیِ دريا از شهرهای خاکستر بود
و من تنها بودم
باز هم تنها
آه چه تنها!
احمد غربت دريا بود بين دو گلوله و اردوگاهی
که می رويد و پونه و رزمنده می زايد و بازويی
که در فراموشی نيرو می يابد و خاطره ای
که سرچشمه اش قطارهای گذرنده اند
و ايستگاه هايی بی استقبال کنندگان و بی گل ياس
خويشتن را در واگون ها شناخت
يا در کناره ی دريای هول،
در ظلمتِ زندان کشورهای برادر،
در دلبستگی های زودگذر،
و در اين پرسش که حقيقتِ ماجرا چيست.
در هر چيزی احمد با ضد خويش روبرو می شد
بيست سال می پرسيد
بيست سال سرگردان به اين سو و آن سو می رفت
بيست سال پيش بود که مادرش در چند لحظه او را در سبد موز زاده
و از ديده نهان شده بود.
خواستار شناسنامه ای ست اما با آتشفشان روبرو می شود.
ابرها گذشتند و آواره ام کردند
و کوه ها آغوش گشودند و نهانم داشتند.
گفت: من احمد عربم
گلوله ام من، پرتقالم، خاطره ام
خويشتنم را نزد خويش يافتم
و از شبنم و کناره ی دريای هول
و از تل زعتر، خيمه ی آوارگی
دوری گزيدم.
من، خود، وطنم، و اوست که به هیأت من درآمده
من عزيمت دائم به سوی وطنم
خود را سرشار از خويشتنم يافتم...
احمد بر آن شد که بالها و دستانش را به هم دهد
آن گام بود ـ آن ستاره.
و از اقيانوس تا خليج، از خليج تا اقيانوس
نيزه ها را آماده می کردند.
احمد عرب به فراز بر می شود تا حيفا را ببيند
و می جهد.
احمد اکنون گروگان است
شهر خيابانهايش را وانهاده
و به سوی او يورش آورده تا از پايش درآورد.
و از خليج تا از اقيانوس، از اقيانوس تا خليج
تشييع او را تدارک می ديدند
و انتخاب آلت قتاله را.
من احمد عربم ـ بگذار محاصره ام کنند
خط آتش منم ـ بگذار محاصره ام کنند
منم که شما را محاصره می کنم
محاصره می کنم.
و سينه ام دروازه ای ست به روی مردم.
ترانه ی من برای آن نيست که احمد نيلگون را در سنگر تصوير کند
خاطره ها را پشت سر گذارده ام و امروز روز آفتاب است و زنبق.
ای فرزند دو نيم شده بين دو پنجره
که پيام های مرا مبادله نمی کنند
مقاومت کن
ماسه ها ست که به هم شبيه اند ولی تو آبی هستی.
دست و بالم را می شمارم ولی بَردا (۱) از دستم می گريزد
و ساحل نيل مرا وا می نهد و دور می شود
هنگام که مرزهای انگشتانم را می جويم
پايتخت ها را همه از حباب می بينم...
و احمد در سنگر وقت می کشد
ترانه ی من سرِ آن ندارد که چهره ی احمدِ سوخته را آبی جلوه دهد
او در همين حلبی آباد تنگ و تار و چاک چاک و آرزومند
احمدی ست جهانی
گلوله ای ست پرتقالی، بنفشه ای سربی
و اوست شکفتگیِ نيمروز پرفروغ
در روز آزادی
ای فرزند هماره شبنم
مقاومت کن
ای ميهن نقش بسته در خونم
ـ چون سلاح ـ
مقاومت کن
اکنون ترانه ام را در تو کامل می کنم
به تو که در محاصره ای می پيوندم
و پرسش هايم را در تو کامل می کنم
و از غبار تو زاده می شوم
به درون قلبم برو
تا ملتم را بيابی
که در انفجار تو، ملتها شده است.
... سرگردان و غرقه در خرده کاری
به آب تکيه زدم و درهم شکستم
آيا بايد هربار که ميوه ی بهی بر درختی به تکان آمد
محدوده ی قلبم را فراموش کنم
و بالای قامتم را با بلندای ديوار زندان بسنجم
ای احمد عرب؟
عشق هرگز به من دروغ نگفته است
اما هربار که شب فرا رسيد زنگی از دور مرا به خويش خواند
و من به خونم که می ريخت پناه جستم تا چهره ام را ترسيم کنم
ای احمد عرب.
نان دشمنانم آغشته به خون من است، هرگز آن را نشسته ام
ولی هربار که گام هايم به راهی رسيد
راه های دور و نزديک از من گريختند.
هربار که با پايتختی پيمان بستم به بيرون پرتابم کرد، با جامه دانم
و من به پياده روهای رؤيا و شعر پناه بردم.
چه بسيار گام ها که به سوی رؤياها برمی دارم و دشنه ها بر من پيشی می گيرند
آه از رؤياهای من و از رم!
زيبايی تو در تبعيد
و کشته ای در رم.
و حيفا از اينجا آغاز شد
احمد نردبان کرمل است
و خاستگاه شبنم و پونه ی محلی و خانه.
از پرستو ندزديدش
از شبنم نگيريدش
چشم ها سوگنامه هاشان را نوشتند
و قلب مرا به پژواک سپردند.
از جاودانگی ندزديدش
و به صليب نکشيدش
چرا که نقشه و پيکر هموست
و اوست سوختن بلبل.
از کبوتر ندزديدش
به وظيفه ی فراتر نفرستيدش
از خون او مدال نسازيد
چرا که او بنفشه است در بمب.
آنگاه که به سوی آرزوهايش به پيش می تازد
می بيند که خرده کاری های حقير چون شاه ـ ميوه ای خوشگوار
جلوه گری می کند
وطن را می بيند که از دفترهای نمايندگی جدا می افتند
و اسب ها از بارها.
و ريگ ها عرقريزان اند.
من سکوت اين نمک را می بوسم
و سخن ليمو را به ليمو وا می گذارم
از زخم سرگشوده ام شمعم را بر می افروزم
برای گلها و برای ماهی خشک
ريگ ها عرق دارند و آئينه
و هيزم شکن دلی چون کبوتر.
گاه ترا فراموش می کنم تا گزمه ها فراموشم کنند
ای بانوی زيبای من که دل
و پياز تازه را می بُری و پيش بنفشه ها می روی
مرا پيش از آن که دستانم را فراموش کنم به ياد آر.
در راه آرزو
زير درختان من و سايه ی تو جايی نمی ماند...
آنان که چون مگس های موسمی بر زخم های تو نشسته اند
و به بالا می خزند
ديری نخواهند پاييد.
و آنان که به تماشای زخم های تو نشسته اند ديری نخواهند پاييد.
پيش از آنکه دستانم را فراموش کنم مرا به ياد آر.
تلاش من برای پروانه ها ست
و صخره ها پيام های من اند بر زمين
خانه ی من شهر تروا نيست
و زمانه ی من زمان قلعه ی مساده (۲) نيست.
بر می خيزم از خشکیِ نان و آب های مصادره شده
از اسبی که در جاده ی فرودگاه گم گشت
و از هوای دريا.
بر می خيزم از ترکش هايی که تنم را به خون کشيد
بر می خيزم از چشم آنها که از غروب دشت فرا می رسند
بر می خيزم از صندوق سبزيجات
و از نيروی اشياء بر می خيزم.
من از آسمان نخستين خويش ام
از تهيدستان کوچه پس کوچه ها
که سرود می خوانند: مقاومت می کنيم
مقاومت می کنيم
مقاومت می کنيم.
اردوگاه جسم احمد بود
دمشق پلکهايش
حجاز سايه هايش
محاصره بدل شد به عبور احمد بر فراز دل ميليونها اسير
محاصره بدل شد به تهاجم احمد
و دريا آخرين گلوله اش!
ای قامت باد
ای هفته ی شيرين
ای نام چشم ها و ای پژواک مرمرين
ای احمد، ای زاده ی سنگ و پونه
تو خواهی گفت نه
خواهی گفت نه.
پوست من شولای هر دهقانی ست که از مزارع توتون فرا خواهد رسيد
تا پايتخت ها را براندازد
و تو می گويی نه،
پيکرم بيانيه ی کارگرانی ست که از صنايع سبک می آيند
و از تکرارها و حماسه ها
برای تسخير مرحله
و تو می گويی نه.
دستانم درود گلها ست و نارنجکی
که همچون ضرورتی همه روزه بر ضد مرحله برافراشته شده است.
و تو می گويی نه.
ای پيکری که نشان از دامنه ی کوه ها داری
و از خورشيدهای آينده
و تو می گويی نه.
ای پيکری که با امواج وصلت می کنی بر فراز دار
و تو می گويی نه
و تو می گويی نه!
و تو می گويی نه!
کنار خون من می ميری و در نان زنده می شوی
و آنگاه که دست هايت ما را فرا می خوانند
و کورسوی کرم شبتاب شعله ورمان می سازد
به ديدار سکوت تو می آييم.
اسب ها پرندگان خُرد را لگدمال کردند
و ما ياسمن آفريديم
تا سيمای مرگ از واژگانمان ردوده شود.
پس برو تا دورها و دورها، تا ابرها و کشت ها.
وقتی برای اين تبعيد و اين ترانه نيست
ازدحام مرگ ما را خواهد روبيد. به اين ازدحام فرو شو
تا دردمند وطنِ ساده ی خويش شويم
و آن ياسمن شايد.
فرو شو در خونت که بر آنست تا ترا در همه جا بپراکند
فرو شو در خون من که در محاصره ات وحدت يافته.
ديگر وقتی نيست، نه برای تبعيد
نه برای عکس های زيبايی که بر ديوار خيابانها ست
نه برای تشييع
و نه آرزوها.
پرندگان سوگنامه هاشان را نگاشتند و آواره ام کردند
و گندمزارها آغوش گشودند و پذيرای من شدند.
تا دورها در خونم فرو شو! تا دورها در نان.
تا دردمند وطنِ ساده ی خويش شويم
و آن ياسمن شايد.
ای احمد هرروزی
ای نام جويندگان شبنم و سادگی نام ها
ای نام پرتقال
ای احمد ساده و عادی
چگونه از ميان برداشتی فاصله ی لفظی ميان صخره و سيب را
ميان تفنگ و آهو را؟
وقتی برای تبعيد و اين ترانه نيست...
به درون محاصره خواهيم رفت
تا نهايت پايتخت ها. پس ژرف در خونم فرو شو.
برو تا غنچه ها
ژرف در خونم فرو شو.
برو تا نگين ها
ژرف در خونم فرو شو
برو تا نردبان ها.
ای احمد عرب مقاومت کن!
وقتی برای تبعيد و اين ترانه نيست
به درون محاصره خواهيم رفت
تا سکوی نان و موج ها
اين است قلمرو من و قلمرو وطن ـ که از آنم جدايی نيست
مرگی پيشاروی رؤيا
يا رؤيايی که بر شعار می ميرد.
پس ژرف در خونم فرو شو، ژرف در نان
تا دردمند وطن ساده ی خويش شويم
و آن ياسمن شايد.
... برای اوست خميدگی های پاييز
و صيت های پرتقال
قصيده ی زخم های خونچکان
پيج و تاب کوه ها
هلهله ها
حجله ی عروسی
مجلات رنگين
سوگنامه های تسلا بخش
پوسترهای ديواری
پرچم
پيشروی
نوحه سرايی
و مراسم عزا
و همه چيز، همه چيز، همه چيز
آنگاه که چهره ی خويش را بر آنها که خطوط سيمايش را می جويند
آشکار می کند.
آه، احمد گمنام!
چه سان در ما بيست سال زيستی و ناپديد شدی
و سيمايت در رمز و راز باقی ماند
چون نيمروز.
ای احمد، ای رازگونه، همچون آتش و چون جنگل ها
چهره ی مردمی ای را بر ما آشکار ساز
و وصيتنامه ِ بازپسين ات را بر ما بخوان.
ای تماشاگران! در سکوت پراکنده شويد
اندکی از او فاصله بگيريد تا او را در درون خود بيابيد
گندم و دو دست عريان
اندکی از او فاصله بگيريد تا وصيتنامه اش
بر مردگان فروخواند، اگر که مرده اند
و خطوط سيمايش را بر زندگان بيفکند، اگر که زنده اند
احمد! برادرم
تويی پرستنده و پرستيده و پرستشگاه
کی شهادت خواهی داد؟
کی شهادت خواهی داد؟
کی شهادت خواهی داد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
يادداشت مترجم:
+ در تابستان ۱۹۷۶، اردوگاه تل زعتر واقع در حومه ی شمالی بيروت، که در آن حدود ۱۷ هزار تن از آوارگان فلسطينی بسر می بردند مورد محاصره و يورش های مکرر نظامی دست راستی های فالانژيست لبنان قرار گرفتند که دولت سوريه هم در اين تهاجم با آنها همدست بود. پس از ۵۲ روز مقاومت کم نظير و قربانيان بسيار، در ۱۲ اوت ۱۹۷۶ اردوگاه سقوط کرد. کينه و خشونت وحشيانه ای که بر ضد تهيدستان فلسطينی و لبنانیِ تل زعتر به کار رفت و مقاومت دليرانه ای که مردم و جنبش مقاومت فلسطين در برابر آن از خود نشان دادند موضوع بحث های سياسی و نظامی و الهام بخش انديشه ها و نيز آثار هنری گوناگون بود. شعر بلندی که ترجمه ای از آن را ملاحظه می کنيد يکی از مشهورترين اين آثار و به ويژه از بهترين کارهای محمود درويش است که بارها همراه با موسيقی اجرا شده است.
۱) بَرَدا (بردی) رودی ست در سوريه (م).
۲) قلعه ی مَساده: نماد مقاومت در اساطير يهود (م).
- توضیحات
- نوشته شده توسط ژاک دوترون
- دسته: ادبيات و هنر
ترانه ی فرانسوی با آواز ژاک دوترون
من طرفدار کمونيسم ام
من طرفدار سوسياليسم ام
و هم طرفدار سرمايه داری
چون فرصت طلب ام.
هستند کسانی که در اپوزيسيون اند
مطالباتی دارند، معترض اند
من فقط يک کار می کنم
کتم را پشت و رو می کنم (۱)
هميشه طرف مناسب اش!
از سوء استفاده چی ها نمی ترسم
از هوچی ها نمی ترسم
به رأی دهندگانم اعتماد می کنم
و از آنها برای پر کردن جيبم استفاده می کنم
هستند کسانی که در اپوزيسيون اند
مطالباتی دارند، معترض اند
من فقط يک کار می کنم
کتم را پشت و رو می کنم
هميشه طرف مناسب اش!
من عضو همه ی حزبهايم
من تبعه ی همه ی کشورهايم
من از مؤمنين ام
من سرکرده ی ملحدين ام
هستند کسانی که در اپوزيسيون اند
مطالباتی دارند، معترض اند
من فقط يک کار می کنم
کتم را پشت و رو می کنم
هميشه طرف مناسب اش!
من داد می کشم: زنده باد انقلاب
داد می کشم: زنده باد قانون
داد می کشم: زنده باد تظاهرات
داد می کشم: زنده باد همکاری با دشمن.
من هرگز نه مخالفت می کنم
نه مطالبه ای می کنم و نه اعتراض.
من فقط يک کار بلدم
که کتم را پشت و رو کنم
کتم را پشت و رو کنم
اما هميشه طرف مناسب اش!
آنقدر کتم را پشت و رو کرده ام
که از هر طرفش چاک خورده است
در انقلاب آينده
شلوارم را پشت و رو می کنم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ در فارسی معادل: رنگ عوض می کنم.
- توضیحات
- نوشته شده توسط محمود درويش
- دسته: ادبيات و هنر
[۳۰سپتامبر ۲۰۰۰ پسربچه ای فلسطينی ۱۳ ساله، به نام محمد الدره که همراه پدرش به خريد می رفت، جلوی مستعمرهء اسرائيلی نتزاريم در نوار غزه هدف گلوله ی سربازی اسرائيلی قرار گرفت و کشته شد. عکسی که عکاس تلويزيون فرانسه گرفته و اين صحنهء فجيع را نشان می داد وجدان بسياری از مردم جهان را بيدار کرد و آنان را متوجه مظلوميت مردم فلسطين نمود که «آن ها هم حق دارند حقوقی داشته باشند». و با تشکر از شهرام قنبری که اين ترجمه را ويراستاری کرد.]
محمد
چون پرنده ای ترسان
از جهنم آسمان
به دامان پدر پناه می برد:
بابا، نگذار به بالا پر کشم
بالکم تاب باد ندارد
و روشنايی سياه است.
***
محمد،
می خواهد به خانه بازگردد،
بی دوچرخه
يا پيراهنی نو
می خواهد به سوی نيمکت مدرسه
به سوی دفتر املاء و انشاء
روانه شود:
مرا به خانه ببر، بابا
تا درسهايم را حاضر کنم
و عمرم را روزاروز
سپری کنم
بر ساحل دريا،
زير سايهء نخل ها
و نه چيزی بيش از اين،
نه چيزی بيش از اين.
***
محمد،
با سپاهی رويارو ست،
بر کف اش نه سنگی ست،
نه پاره های ستارگان،
ديده به ديوار نگشود
تا روی آن بنويسد:
«آزادی ام هرگز نخواهد مرد».
چرا که از اين پس اش
آزادی در کار نيست
تا از آن به دفاع برخيزد
و کبوتر پابلو پيکاسو را
افقی در چشم انداز نيست.
و او همچنان زاده می شود
زاده می شود
در نامی که لعنت نام را
با خود می کشد.
چندين و تا کی
از خود زاده خواهد شد
کودکی که وطن
و وعدهء ديدار با کودکی
کم دارد؟
چون آرزويی ش
بر خاطر گذرد
کجايش آرزو کند...
آنجا که وطن
جراحت است
و معبد؟
***
محمد،
می بيند که مرگش
به ناگزير در می رسد،
اما به ياد می آورد
که بر صفحهء تلويزيون
ببر نيرومندی را
به چشم ديده است
که آهوبچهء شيرخواره ای
به دام انداخته
و چون به او نزديک می شود،
بوی شير به مشام اش می رسد
پس رهايش می کند
بوی شير، گويی
وحش بيابان را رام می کند.
پس نجات خواهم يافت
ــ کودک می گريد
و با خويش زمزمه می کند:
جانم را، مادرم
در صندوق خانه نهان کرده است.
نجات خواهم يافت
و شهادت خواهم داد.
***
محمد
بی نوا فرشته ای ست،
در دوگامیِ
سلاح صيادِ خونسردش.
چند لحظه ای ست که
دوربين حرکات کودک را
زير نظر دارد
سيمايش
که با سايه اش يکی شده
چون نيمروز روشن است
دلک اش
چون سيب
روشن است
و ده انگشت دستانش
چون شمع
روشن است
و شبنم روی شلوارش
روشن.
کاش صيادش
لحظه ای در اين کار
انديشه می کرد و
با خود می گفت:
رهايش می کنم
تا روزی که بتواند
فلسطين اش را
بی غلط
هجی کند
اکنون رهايش می کنم
به مسؤوليت خويش
و فردا
چون سرکشی کرد
خواهمش کشت!
***
محمد
مسيح خردسالی ست
که می خوابد و رؤيايش را پی می گيرد
در قلب شمايلی
ساخته از مس
از شاخهء زيتون
و از روح ملتی
که دمادم نو می شود.
***
محمد،
خونی ست افزون تر
از آنچه رسولان
بدان نيازمندند
برای اهدافشان،
پس، به فراز،
به آسمان
بر شو،
محمد!
- توضیحات
- نوشته شده توسط نزار قبانی
- دسته: ادبيات و هنر
دنيا را خيره کردند،
با اينکه در دستشان جز سنگ چيزی نيست.
چونان شبچراغ افروختند و مژده آوردند
مقاومت کردند، چون بمب منفجر شدند و شهيد گشتند.
و ما بسان خرس های قطبی
ــ که کالبدشان در برابر حرارت مصونيت يافته باشد ــ
همچنان يخزده باقی مانديم.
آنان به جای ما پيکار کردند تا آنگاه که به خاک افتادند
و ما در قهوه خانه ها لم داديم و مزمزه کنان پيف پيف کرديم.
از ما يکی در پیِ سوداگریِ خويش است
يکی در جست و جوی يک ميليارد دلار ديگر
و ازدواج چهارم و سينه های مرمرين
يکی در لندن کاخی سر به فلک کشيده را می جويد
يکی دلال اسلحه است
يکی در کاباره ها از حريفش انتقام می گيرد
و ديگری به دنبال تاج و تخت، ارتش و حکومت است.
آه ... ای نسل خيانت ها
ای نسل پول پرستی ها
ای نسل تفاله
و ای نسل هرجايی
سرانجام، کودکان سنگ انداز
ــ هرچند تاريخ به کندی حرکت کند ــ
ترا در زير پا لگدمال خواهند کرد.