خشونتِ اعماق

(منتشر شده در ویژه نامهء خشونت در آرش شماره 106 ـ 105)

حبیب ساعی

مسلم است دیگر، آرش جان،

همه جورش را خواهی داشت. وقتی سوژه ای به این وسعت و تَق و لَقی مطرح شود، همه عرصه های نظری و عملی را شامل خواهد شد و هر تنابنده ای هم برای خودش نظری، تجربه ای دارد که می تواند به این گنجینهء نظری اضافه کند.

اگر چَکی، لگدی هم از والدین نصیبش شده باشد که چه بهتر، اگر باتومی هم نوش جان کرده باشد که دیگر متخصص  انکار ناپذیر این عرصه است. خود من، برای آنکه روشن باشد از چه موضعی صحبت می کنم، باید اعتراف کنم که نوعی جذبه باتومی دارم و هر جا باتومی را یک گروهبان قندعلی بلند کرده و حقیر حضوری ناچیز داشته است، نمی دانم بنا بر کدام یک از قوانین مغناطیس بر سر یا کفل بنده فرود آمده .... پس می بینید که بیهوده و ندانسته اظهار فضل نمی کنم.

می گفتم که متخصصین امثال من، به برکت دو نظام تئوریسین پروری که طی نیم قرن گذشته داشته ایم، کم نیستند. بماند که شایسته ترین آنها دیگر نیستند و دستگاهِ استعداد برانگیز ما فقط خرده ریزهائی مثل ما را باقی گذاشته.

در نتیجه، در زمینهء خشونت انواع گوناگونش راحتمأ در نشریهء وزین آرش خواهیم دید، همانطور که در نشریات دیگر هم دیدیم و این حس کردن مقولات حساس البته ظرفیت ویژه ای در توست. و باز مسئله ما اینست که بفهمیم چه شرائط خاصی این حساسیت را در تو بر می انگیزد. یعنی آن چیزی که خشونت را مفهومی متضاد می سازد که رینگی شود و وسط آن موافقین و مخالفین به هماوردی با یکدیگر برخیزند. البته یافتنِ موافقی برای قضیه ای اینقدر بدنام و مورد فحش و طعن و لعن کار ساده ای نیست؛ چون دیربازی است که در عرصه سیاست کار خشونت روشن است. روبسپیر را به گیوتین سپردند و داستان خشونت های قهرمانی و پهلوانی امیر ارسلان را که دیو را به ضرب شمشیری دو نصف می کرد دیگر حتی مادران پُرعاطفه برای بچه های خوشگلشان زمزمه نمی کنند. چون جوامع مدرن تلاش خاصی مصروف آن می کنند که کسی نفهمد هر سکه ای دو رو دارد. دیگر فقط صحبت از گل و بلبل است و شمشیر و تفنگ و زد و خورد چیزهای قبیحی هستند که باید از آن پرهیز کرد.

و این امر بالنسبه جدیدی است. چون در داستانهای بچگی و هم در زبان جاری و عادی روزمره میان یک خشونت پلید و منفی از یک طرف، و قهری نیکو و مثبت از سوی دیگر، تضادی اساسی بود. خشونت روال جادوگران و دیوان و اهریمنان بود و در سنت دیرین ما، اگر قهرمانی افسانه ای دست به حمله و تعرضی می زد، این مقاومت بود و پهلوانی.

اما اینروزها هر خشونتی بد است و  باید آنرا نفی کرد. هیچ فرد یا گروهی اجازهء دست زدن به خشونت ندارد، در هیچ شرائطی. چون ما در جامعه متمدنی هستیم و حق اعمال خشونت را متفقأ به دست نهادهای اجتماعی مان سپرده ایم، یعنی در اساس به دست دولتها و دستگاههای عریض و طویلشان.

- کی؟! کجا؟!

- هیچی آقاجان، شما حواستان نبود! این حق را در انحصار دولتها گذاشتید، اینهم سندی که انگشت زده اید!

و این مدرک همان شناسنامه تان است که ثابت می کند شما در این خاک متبرک بدنیا آمده اید و از طریق شجره نامهء قوانین اساسی که یکی کُپیِ گهگاه بی مزه ای از دیگری است، شما وصلید به معاهدهء حقوق بشر که بعد از انقلاب فرانسه رایج شد.

- بله! شما شاید خبر ندارید! اما بشریت روزی دور هم نشست «قرارداد اجتماعی» را تصویب کرد.

- عجب! بشر دور هم نشست؟ کی؟!  کجا؟!  بعد هم «قرارداد اجتماعی» را تصویب کرد؟ عجب گیجی زدیم،  ما را باش که اصلأ حواسمان نبود!

و این سئوال احمقانه، که نشان می دهد طرف نه از «روح تاریخ» چیزی می فهمد، نه از« ایده هگلی» و بخصوص از جایگاه رفیع علم حقوق، آنقدر ها هم احمقانه نیست. خود سَن ژوست که از هواداران پر و پا قرص روسو بود، سی و پنج سال پس از انتشار اثر«قرارداد اجتماعی» می پرسید «آیا کسی این قرارداد را دیده است، آیا آنرا در دست گرفته؟»

و این را می گوید که ما حکایات و اسطوره ها و روایات را با تاریخ واقعی عَوَضی نگیریم.[1] یادمان باشد که این «قرارداد» راویان است که حقوق بشر در آن حقوقی ابدی تلقی می گردد و ارجاع آنهم به حقوق طبیعی است. خود روسو باز بوضوح تفاوت میان آنچه ما منطقأ تحلیل می کنیم و آنچه را که در عینیت جریان دارد گوشزد می کند:

« نباید تحقیقات در این زمینه را حقایق تاریخی قلمداد کرد، آنها فقط استنتاجات فرضی و مشروطی هستند که هدفشان بیشتر روشن کردن ماهیت چیزها است تا نشان دادن  مبدأ حقیقی آنها؛ و از این نظر مشابه کاری است که هر روز فیزیسین های ما در مورد شکلگیری جهان می کنند.»[2]

این را می گویم چون تئوری های بی نهایت بامزه ای در گشت و گذار است. یک کسی خشونت را به رادیکالیسم حوّا نسبت می دهد که سر آدم مسالمت جو را شیره مالید تا سیب را گاز بزند یا دیگری که ریشه اش را در فلان کمپلکس روانکاوانه می جوید. اما از همه رایج تر خود روایت حقوقی رسمی است که آنرا بی تاریخ و جهانشمول و زمانشمول می داند. اگر زیاد پا پِیِ حضرات شوی که بابا مگر می شود این بیانیهء شما از آسمان افتاده باشد تورا به ده فرمان حواله می دهند. اصلأ خوششان نمی آید که مبدأ را زیر سئوال ببری. چون پذیرش تاریخی بودن حقوق، پذیرش ارجحیت مبارزه طبقاتی است و گفتیم که اینها از هر چه در آن خشونت باشد منزجرند و مبارزه متأسفانه خشونت دارد.

یک شیر پاک خورده ای هم پیدا نمی شود به این مدافعان پر و پا قرص حقوق بشر و دموکراسی  گوشزد کند که تمام اصول و مرامنامه هائی که به آن ارجاع می دهند، و ظاهرأ درمدح ملایمت و صلح دوستی است، همه بدون استثنا با خشونت عریان و به یُمن آن به کُرسی نشسته اند.

از ماگنا کارتا لیبرتاتوم[3] گرفته تا اساسنامه استقلال آمریکا یا انقلاب انگلستان واعلامیه حقوق[4] که بین یک جنگ داخلی و یک جنگ احیای سلطنت گیر افتاده بود یا دست آخر انقلاب کبیر فرانسه و اعلامیه حقوق بشر و شهروند 1789.

 

البته در توجیه آنها می شود گفت که گناهشان اعتماد خوشدلانه به متون تاریخی حقوقی است. چون هیچکدام از این متونی که منبع پر افتخار جامعه قانون محسوب می گردند، متن خود را با ارجاع به شرائط تاریخی ای که منجر به نگارش شان گشته نمی گشایند. هیچ کدام نمی آید بگوید که من که صلح و نظم آتی را تضمین می کنم تمام وجودم به خون جنگ طبقاتی ای که از آن بیرون آمده ام آغشته است. و هستم چون به خشونت پیروز شدم و می مانم چون به خشونت قدرتم را حفظ می کنم. به رسمیت شناختن این پیشینه اعتراف به زمینی بودن، تاریخی بودن و در نتیجه تاریخ دار بودن است. یعنی خیلی ساده پذیرش ابدی نبودن و جهانشمول نبودن. پذیرش تعلق داشتن به شرایطی مشخص، منافعی مشخص و در نتیجه تغییر پذیر بودن.

این منطقی است که بر اساس آن هر بیانیه ای خود را نقطه آغاز تاریخی دیگر اعلام می کند، اهورامزدا، شاه شاهان، وجود متعالی، حقوق طبیعی بشریت ،نژاد برتر، اسلام محمدی  یا اراده توده ها. همه اینها هسته های نظری- اعتقادیِ ایدئولوژی جدیدی هستند که در نبرد طبقاتی اش به پیروزی رسیده و باید منافع ویژه خود را منافع همگان جابزند. آنها فردای پیروزی،  گرد و غبار میدان نبرد را از خود می زُدایند و خشونت اعمال شده آشکار را متعلق به دنیای قدیم وانمود می سازند و اعلامیه و مرامنامه جدیدشان در واقع خشونت رام شده، به تصنیف کشیده شده ای است که در نهادهای تازه تأسیسشان جاری می کنند. خشونت آشکار، به البسهء نوین حقوق همواره هست اما به هیئت تهدید، یعنی خشونتی بالقوه.

اما خشونتی هست که پا را فراتر از قلمرو حقوق می گذارد. به آن بعدأ خواهیم رسید.

فعلأ به بحثمان باز گردیم.

خوب، پس سئوال اول اینست که چرا خشونت ناگهان موضوع روز مباحث سیاسی و تئوریک ما شد؟

خودمان را به کوچه علی چپ نزنیم. مسئله روشن است. صحبت از جایگاه خشونت در عرصهء فلسفه، حقوق، سیاست آنهم به مفهوم عام تئوریک نیست. مسئله خیلی زمینی تر از اینهاست.

انواع رهبران و تئوریسین های جنبش سبز، متفقأ بر مردم فریاد میزنند و آنانرا بابت رادیکالیسم و شهامتی که در برخورد به دستگاه سرکوب رژیم نشان دادند سرزنش می کنند و بخصوص سفارش می کنند که از خشونت پرهیز کنید:

آقای اشکوری، در مصاحبه ای ای بنام « خشونت و الزامات سیاسی و اخلاقی جنبش مدنی » می فرمایند:

«از آنجا که موسوی و دوستانش خود را در چهارچوب قانون اساسی و نظام جمهوری اسلامی تعریف کرده و خواهان تغییراتی در همین چهارچوب هستند، این مواضع می تواند مثبت باشد و در هر حال حتی اگر به عمل در نیایند (که حداقل به این زودی عملی نخواهند شد)، فضای مناسبی برای تداوم جنبش و گفتگو و احتراز ازخشونت ایجاد می کند و این برای جنبش مدنی و تدریجی و مسالمت جو مفید و حتی یک ضرورت است....

واقعیت این است که ادامه تحرکات خیابانی و تشدید خشونت ها می تواند جنبش را محدود و حتی سرکوب کند (ولو موقت). این است که در هر صورت نباید جدال به خشونت کشیده شود. الزامات سیاسی و اخلاقی جنبش مدنی ایجاب می کند که حتی در برابر خشونت لجام گسیختهء حاکمیت خشونت پدید نیاید»

.ایشان در مقاله دیگری تحت عنوان: «پیام موزون دو مهندس» می فرمایند:

«دغدغه من نیز مانند مهندس سحابی "حفظ نظام" و طبعاً دفاع از هیچ مقام و نهادی در سرای قدرت نیست ... بلکه دغدغه من دو چیز اساسی است: اول حفظ کشور و استقلال میهن، و دوم پیروزی جنبش مدنی و مسالمت‌جو و تحقق آزادی و دموکراسی و تأمین حقوق بشر در تمام سطوح آن در جامعه ایران، با استراتژی اصلاح‌طلبانه، نه انقلابی».
آقای كروبی  نیز بنا بر گزارش فلان خبرنگار:

«از جوانان خواست تا با حفظ آرامش و متانت در هر شرایطی از اعمال رفتار خشونت آمیز كه خواست آن جریان خاص است پرهیز كنند و اجازه ندهند انسانهای مریض جوانان را به كارهای تند هدایت كنند و همچنان رفتارهای منطقی و انسانی را سرلوحهء جنبش سبز قرار دهند».

آقای عبدی به نوبه خود در مقاله «خشونت و دفاع مشروع» خشونت را نفی کرده و بر ضرورت رهبری تأکید می فرمایند:

«اما اگر عده‌اي سياسي در جريان تظاهرات خياباني مورد تهاجم قرار گيرند، آيا مي‌توان از عنوان دفاع مشروع براي توجيه مقابله به مثل استفاده كرد؟ شايد بتوان واكنش يك جوان را در برابر چنين رفتاري به صفت فردي درك كرد، اما قطعاً نمي‌توان و نمي‌بايد آن را توجيه كرد، زيرا چنين واكنشي بايد مستلزم صدور مجوز رهبري تظاهرات باشد. پيش‌فرض حضور در چنين مراسمي، تبعيت و اطاعت از رهبري سياسي دعوت‌كننده است. ... در اين صورت آيا هر فرد شركت‌كننده حق هرگونه انجام هر کنش و واکنشی را دارد يا خير؟ مثلاً مي‌تواند با خود اسلحه حمل كند تا در صورت مورد حمله واقع شدن، مقابله به مثل يا دفاع كند؟ اگر بلي آيا نتايج چنين اقدامي قلب ماهيت كل تظاهرات و رفتن دود آن به چشم سايرين نخواهد بود؟ اگر كسي حق چنين اقدامي را ندارد، چگونه است كه به او حق داده مي‌شود كه مثلاً با سنگ يا چوب حمله كند، اما با اسلحه يا چاقو نه؟ در كنش جمعي سياسي، نمي‌توان وظايف را چنان سيال و شناور تعريف كرد كه تعيين حد و حدود آن را افراد شخصا تعيين كنند.

بنابر این اگر مردمي كه در معرض تعدی قرار مي‌گيرند، قادر شوند كه مقابله به مثل خود را در قالب دفاع مشروع توجيه كنند، در اين صورت كاري جز بالا بردن سطح خشونت انجام نداده‌اند، و ديگر نمي‌توانند خشونت‌پرهيزي را ويژگي رفتار سياسي خود معرفي كنند، قدرت جنبش‌هاي خشونت‌پرهيز، در توان آنان در خشونت‌پرهيزي و تحمل خشونت و بردباری در برابر آن است. حتي ممكن است كه در برابر حملات شديد هم كوچكترين واكنشي نشان ندهند و تنها راهي كه مي‌تواند خشونت طرف مقابل آنان را ناكارآمد و خنثي كند، همين كتك خوردن و مقابله به مثل نكردن است...

نكته كليدي‌تر براي فهم خشونت‌پرهيزي اين است كه خشونت را نبايد به خشونت فيزيكي محدود كرد. اتفاقاً در موارد زيادي خشونت زباني منشاء خشونت فيزيكي است يا حداقل آن را موجه و تشديد مي‌كند. دروغ، توهين و فحاشي، مسخره كردن؛ آثار تخريبي كمتري از خشونت فيزيكي ندارند»

آقای عبدی بخصوص لطف می کنند و آب پاکی روی دست همه میریزند. خشونت بد است، نه فردی، نه جمعی، نه تهاجمی، نه تدافعی، نه فیزیکی، نه لفظی، نه گفتاری، نه نوشتاری، نه دفاع از خود، نه مقابله به مثل. خشونت بله به شرطی که من بگویم کدام و کی و با چه اهدافی. مرگ بر خشونت خودجوش.

این درک، از قبل، بدون آنکه توجه کند خشونت واقعی کجاست، هر آکسیون یا رآکسیونی را که کمی از قواعد قانونی روز بیرون بزند، قوانینی  که پلیس هر طور بخواهد بنا به میلش و منطبق با اوضاع روز تغییرش داده یا تفسیرش می کند، خشونت تلقی کرده و محکوم می کند. این سیاست اینان را هم می توان به «عدم خشونت، هم استراتژی هم تاکتیک» تعبیر کرد.[5]

 

راستی می بینید که مردم بیچاره شده اند لشکریان زبان بستهء دوستان. باید به دستور ایشان در صحنه باشند، اما جیکشان در نیاید. اگر هم خوردند، خوردند، فدای سر انقلاب حضرات. حالا واقعأ در مقابل این همه بی شرمی لزومی دارد که شدت برخورد واکنشی مردم و به خصوص جوانانمان را طی آنچه به جنبش مردمی اخیر ایران مربوط می شود، خجالت زده و سربزیر در پُرحرفی ها و وراجی های تئوریک حل کنیم. گویا این توده های مردم بودند که رفتار شنیعی از خود نشان دادند و معصومین جمهوری اسلامی اجباراً به خشونت وحشی آنان کمی به دُرشتی پاسخ گفتند!

آنچه امروز حساسیت روشنفکران ما را جریحه دار کرده دقیقأ مباحثی است که پس از جنبشهای اجتماعی اخیر پیرو انتخابات پیش آمد. از انتخابات تا حوادث عاشورا شاهد سیر بالندهء اعتراضات و نارضایتی ها بودیم که در تجمعات پراکنده و سپس تظاهرات و سپس راه پیمائی های میلیونی شعارهای خود را هرچه رادیکال تر کرد تا سرانجام به وضوح، شعارهای سرنگونی و ضرورت قهر انقلابی را مطرح کرد. اما بلافاصله پس از عاشورا و قبل از بیست و دو بهمن، ما با ائتلافی وسیع روبرو شدیم که مضمون اصلی آن تبلیغ برای عقب نشینی و جلوگیری از رادیکال شدن جنبش بود. این موج تبلیغاتی گسترده حول مضمون عدم خشونت، خشونت گریزی، مسالمت جوئی ... شکل گرفت. نیروهای تشکیل دهنده آن معرف حضور همگان هستند. همان هائی که از زمان خاتمی نوار دیالوگ و مدارا را کوک می کردند و اساسأ شکست آن راه حل، قاعدتأ می بایست عبث بودن این ترفند را بر ایشان روشن می کرد. اما هدف این فعالیتها درس گرفتن از گذشته نیست، رسیدن یا نرسیدن به صحت و سُقم یک بحث تئوریک نیست. داو این بحث زد و خورد سیاسی در عرصه اجتماعی و نتیجه مادی ای است که ایجاد می کند. بهمین خاطر اگرهزار بار هم پروفسورهای با انصافی پیداشوند که با دلیل و مدرک و استناد به وقایع تاریخی نشان دهند که این بحث عدم خشونت در تاریخ و بطور اخص درسیاست به هیچ تأویل و با هیچ معیاری قابل اثبات و دفاع نیست و تمام تجربیات تاریخی، اجتناب ناپذیری خشونت و ضرورت قهر انقلابی را گواهی می دهد، باز این مانع از آن نخواهد شد که در اولین تندپیچ تاریخی آتی که جنبش مردمی اوج گیرد، ائتلاف آلترناتیو قدرت بلافاصله همان استدلال ها را بیرون  کشد و به تبلیغ نظر خود همت گمارد. چون مسئله آنقدرپیروز شدن این نظر نیست که شکست یا حداقل تضعیف جنبش واقعی. هدف این بحث هرگز این نیست که به مردم ثابت کند که با گفتگو و رعایت آداب دیالوگ می توان یک ماشین سرکوب ددمنش را بزیر کشید، بلکه هدف آن اینست که با پراکندن این جو سازش و کرنش جنبش را از نیل به اهداف رادیکال خود بازدارد. و الحق که در این راه، تا کنون موفق هم بوده است.

اینکه این یورش ایدئولوژیک عدم خشونت، صلح طلبان، طرفداران گاندی  تا چه حد در عقب نشینی جنبش نقش ایفاکرده مبحث دیگری است. چنانکه برخی از صاحبنظران این عقب نشینی را بیشتر به درایت و پُختگیِ تاریخی خلق ما و درس آموزی او از تجربیات پنجاه ساله اخیر خود می دانند ( جنبش چریکی، سرکوب رژیم شاه و فرایند مبارزه تا سرنگونی آن و همینطور جنگ ایران و عراق ) تا موفقیت این گفتار کرنش طلب.

البته امروز، و این خود نکته قابل تأملی است، راویان این نظر یا در حاشیهء قدرت جمهوری اسلامی  و به برکت آن به نان و نوا و پُستی رسیده اند و اساسأ در دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم فعالیت می کردند یا به دستگاه سلطنت گذشته وابسته هستند یا در سرکوب و شکنجه مستقیم یا غیر مستقیم انقلابیون دست داشته اند. سابقهء خیانت آنان به هرچه انقلاب نامیده شود از حد تئوریک پا را بسیار فراتر گذاشته و در بسیاری از اوقات دراعمال خشونت عریان نقش داشته اند. بسیاری از این دلگدازان مهر و محبت در «شکار» انقلابیون سهیم بوده اند یا در شکنجه و بازجوئی شرکت فعال می کرده اند. و گفتیم که این پیشینه یعنی تجربه خونخواری است که آنها را به این درجه از مهندسی ارشد رسانده است. شاید هم این همه تئوری بافی در رد «مقابله به مثل»[6] برای اجتناب از آنست که روزی خلق ما با آنان به مثل مقابله کند!

اما بهرحال ما، برعکس آنچه دوستان ممکن است بیندیشند، تابع آداب مدارا و گفتگو هستیم و به خود اجازه نمی دهیم که گفتار آنان را بر اساس آنچه هستند یا آنچه کرده اند یا درجهء خون آلودگی دستشان قضاوت کنیم. خصوصأ که در میان آنان، یقینأ کسانی یافت می شوند که در کشتارهای گذشته مستقیمأ دست نداشته  و اصلأ جه بسا صادقانه مدافع این نظرات هستند. به همین دلیل ما به جای خود با نقطه نظرات برخی از آنان برخورد خواهیم کرد.

خوب، اساس بحث دوستان در برخورد به موج اعتراضی پیرو جنبش اخیر، اصرار و پافشاری بر ضرورت خودداری از برخورد خشن و واکنشی با رژیم بود و ارجاع تئوریک و حقوقی آن، بیانیه حقوق بشر وشخصیت  مرجع آن هم مبارزات گاندی است و تجربیات تاریخی آن، انقلاب های اخیر کشورهای پسا- سوسیالیست است.  این مجموعه نظری را در بسیاری از نوشته های این جریانات، منفردأ یا جمعأ می توان یافت.

حال تلاش کنیم به جلد دوستان برویم:

ای کاش می شد

اگر دنیا را به دیده اصلاح طلبان نازکدل خودمان بنگریم.

با چشمان غیر مسلح  ومعصوم  روزمرّگی سرمایه داری، سیراب از پیامهای ظاهرأ صلح طلبانه و سراسر خشونت گریز دستگاههای ایدئولوژیک بساط حاکم، غرق در کلیپ های تبلیغاتی قدرتهای غربی تردید نخواهی داشت در اینکه نوع بشر را  طبعأ، طبیعتأ، ذاتأ و تا خرخره مفتون و مجذوب صلح و صفا و منزجر و متواری از برخورد و درگیری و بزن بزن بدانی.

در یک کلام، خشونت گریزی و صلح و آرامش طلبیدن از صفات طبیعی نوع بشر قلمداد می گردد و قهرمان عصر ما دیگر نه علی بن ابی طالب ذوالفقار به دست یا رستم دستان، اعضای گمنام کمیته صلح نوبل هستند. دیگر هیچ تنابنده ای را نخواهی یافت که لطافت احساساتش تابِ رؤیت یک ذبح ساده برّه را داشته باشد و در جائیکه اعدام یک بره را نتوان تاب آورد، اعدام یک کُره خر ( مثل فلان وزیر) که دیگر هیچ.

- این دنیای زیبا و پُر زرق برق که در آن انگار هیچ تنش و اصطکاکی نیست و همه از کلیهء نعمات طبیعت و تولیدات بیکران بشر برخوردارند، جائیکه «جنگ همه با همه» پُشت سر گذاشته شده و نوع بشر در تفاهم و همدلی کامل زندگی می کند، که در افق باز آن هیچ تضاد یا تخاصمی آینده را مسدود نمی کند، اسطوره و ناکجا آبادی است که آرزوی ساده دلانه موجود خاکی بوده است. چه چیز قابل فهم تر که در لحظه ای استثنائی در تاریخ که تخاصمات اجتماعی تا حد زیادی مهار شده بود، طبقه حاکم این آفیش توریستی را برای همه چاپ و پخش کرد.

بیانیه حقوق بشر که به بیش از سیصد زبان ترجمه شده، این آرزوی طلائی بورژوازی را بیان می کند. در این دنیای از ما بهتران نه غمی هست، نه دلهره ای. همه چیز در آن به وفور یافت می شود.

آدمها آزاد به دنیا می آیند و به لحاظ حیثیت و حقوق با هم برابرند، در برادری با هم زندگی می کنند، هیچ تبعیضی از نظر  نژاد و رنگ و جنس و زبان و مذهب و عقیدهء سیاسی و ملیت و وضع اجتماعی وثروت و ولادت و تعلق به این یا آن کشور با یکدیگر ندارند، حق زندگی، آزادی، امنیت دارند، برده و برده دار نداریم، شکنجه و مجازات و رفتار ظالمانه خلاف انسانیت و شئون بشری یا موهن ممنوع است. هرکس در مقابل قانون شخصیت حقوقی دارد و بدون تبعیض از تساوی در مقابل قانون برخوردار. می تواند به مراجع قانونی  مراجعه کند. از توقیف و حبس یا تبعید خودسرانه برکنار باشد. دادگاهها منصفانه باشد، علنی، مستقل، بی طرف و بر اساس مساوات. هر کسی بیگناه است مگر آنکه جرمش محرز گردد. احترام به زندگی خصوصی، امور خانوادگی، محل اقامت، مکاتبات، شرافت، و اسم و رسم. آزادی عبور و مرور و اقامت و سفر. حق پناهندگی. حق تابعیت. حق زناشوئی و تشکیل خانواده. تساوی زن و مرد در زناشوئی. آزادی حق مالکیت فردی یا جمعی. آزادی فکر، وجدان، مذهب، عقیده، ایمان، آزادی بیان و انتشار آنها، تشکیل انجمنهای مسالمت آمیز. شرکت در اداره امور در چارچوب دموکراسی. حق تساوی در مشاغل عمومی. حق امنیت اجتماعی. حق کار منصفانه و رضایت بخش، با اجرت متناسب. حمایت در مقابل بیکاری، برخورداری از  کمکهای اجتماعی در صورت لزوم. حق تشکیل اتحادیه ها. حق استراحت، فراغت، تفریح، مرخصی ادواری با حقوق. حق تأمین اجتماعی، سلامت، بهداشت و مراقبتهای طبی، رفاه خود و خانواده از حیث خوراک، مسکن و برخورداری از خدمات اجتماعی در صورت بیماری، نقص اعضاء، بیوگی، پیری، ... حق کودکان نامشروع در برخورداری از حقوق برابر. حق آموزش و پرورش مجانی و اجباری. برخورداری از فرهنگ و علوم و دست آخرحق خواستن برقراری این حقوق و عدم امکان تفسیر آن در جهتی مخالف.

این سی مادهً اعلامیه  حقوق بشر را که می خوانی قند در دلت آب می شود و در شگفت و شعف می مانی که پس این در مورد من هم لازم الاجراست؟ و خودت را وراَنداز می کنی تا ببینی کلک کار کجاست که تو و امثال تو و تقریبأ نُه دهم آدمهائی که دیده ای «بشر» شناخته نشده اند!

این لیست آنچنان زیبا و کامل است که باید آنرا  به درگاه الهی به عنوان برنامه حداکثر بهشت پیشنهاد کرد.

عکس العمل به فجایع جنگ جهانی اول و جستجو و امید بستن به  فضای صلح و صفا  وتمدنی که مانع تکرار آن گردد آنچنان قوی است که ذهن فوق العاده ای  مثل والتر بنیامین را هم به خود خوشبین می سازد. (  البته باید عوامل ویژه موقعیت آلمان را نیز در نظر گرفت، جنگ وانقلاب و فجایع سرکوب اسپارتاکیستها و قتل رهبران انقلابی وبالاخره استقرار جمهوری وایمار). او که به روشنی و درستی رابطه عمیق حقوق و خشونت را درک کرده بود وصریحا خشونت دوران ساز و تفاوت آن با خشونت حافظ حقوق یعنی خشونت محافظانه کارانه صحبت می کرد[7]، در عین حال از امکان حل مسالمت آمیز در گیری ها صحبت می کند و روابط فردی انسانها را مثال میزند و «فرهنگ دل که وسیله ای خالص» است و همچنین تکنیکهای دیالوگ را مطرح می سا زد. این گفته بنیامین یقینأ در بررسی همه جانبه مسئله رابطه خشونت و حقوق پا را از جامعه سرمایه داری فراتر می گذارد و به سمتی می رود که ارنست بلوخ هم در مورد امکان بالقوه  حصول چنین اتوپی مثبتی به آن اشاره داشته است. ناگفته نماند که امروزه به وضوح، حقوق بین الملل در مذاکرات غیر حیاتی اش از این تکنیک سود می جوید (مثل موافقت نامه کیوتو) با موفقیت کم وبیش خیره کننده اش.

تنها سئوالی که می ماند اینست که اگر واقعأ چنین جامعه ای، با این خصوصیات ممکن بود، دیگر چه باک؟ آیا اصلأ موردی از تنش و برخورد پیش می آمد که مثلأ صلح جویان ما به واکنش توده ها اعتراض کنند؟

اگر براستی و به وسعت همه جا همینطور بود، که خوب، دیگر موردی برای غرولند نمی ماند و آدم صاف می افتاد در سرازیری تبعیت از لطافت جاری عمومی و صبح  تا شام مثل این مجنونین کریشنا، «داریه» و دنبک میزد و آواز می خواند اما نه! مسئله بغرنج تر از این حرفهاست. زیرا پشت کاسه، نیم کاسه ای خوابیده است.  آنکه به رؤیت  سادهء ذبح آن بره روی بر می تافت و آه نکن! آه نکن! در می آورد، درعین حال پُلو که دَم کشید، آنچنان ماهیچه برهً قربانی را لُقمهء چپ می کند که بیا و ببین! اصلأ شاید این گناه است که انقدر مزه می دهد. و از همین لُقمه چپ شده بگیر و بیا که تمام اصحاب و ارباب رحمت الهی در جهان فانی ما، همه متفق القول و مرتب العمل، «چون به خلوت می روند، آن کارِ دیگر می کنند».

حیف که نمی شود

آری! متأسفانه نمی شود . ممکن است دوستان رئوف ما تأسف بخورند و غصه دار شوند اما باید به آنان گفت که این فقط داستانی است که برای خواب کردن مردم تعریف کرده اند. حرف ما را باور نمی کنید؟ اینهم صحبت خانم «جین کیک پاتریک» که خود از سران قوم[8] دستگاه کارتر، پیغمبر حقوق بشر جهانی بوده و می گوید:

« سازمان ملل در بیانیه حقوق بشر هر حق قابل تصور سیاسی، اقتصادی، اجتماعی را جهانشمول اعلام کرده است... به تازگی، در ژنو، کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل، حق توسعه را هم به بیانیه اضافه کرد و آنهم یک لیست دیگر حقوق ویژه خود را در بر دارد از جمله حق یک نظم جدید اقتصادی، حق صلح و پایان مسابقه تسلیحاتی. چنین بیانیه ای بیشتر حکم «نامه به بابا نوئل» را داراست . این حقوق را می توان تا بی نهایت ادامه داد، چون بر هیچ استاندارد مشخصی استوار نیست و هیچ تأمل مهمی آنرا تولید نکرده است. هر هدفی که تا بحال نوع بشر برای آن تلاش کرده در اینجا بصورت حق گنجانیده شده است.» و سپس هشدار می دهد که ممکن است خلق الله این حرفها را جدی بگیرند و اعلام آن « بدون عواقب نیست ... و ممکن است به این منجر شود که مردم  طلبکاراین مدینهء فاضله شوند»[9].

و باز فراموش نکنیم که بیانیه حقوق بشر و شهروند انقلاب فرانسه آنچنان به هر حاکمیتی بدبین و مشکوک است که در ماده دوم خود ذیل حقوق ابتدائی، حق مقاومت در برابر سرکوب و اختناق را به رسمیت می شناسد. یعنی حتی در این بیانیه که بنا به روایت خود بورژوازی راهنمای حقوقی اوست و به او امکان می دهد انحصار خشونت را در اختیار داشته باشد، شرائطی را تصور می کند که خودش قابل نقض باشد. چون او به خوبی می داند که آنطرف سکه حقوق خشونت است و نمی توان فردای یک انقلاب خونین از چنین حقی برای توده ها صرفنظر کرد.

اکر غلط نکنم، در این سی ماده اگر بگردی، خواهی دید که خبری از این ماده دوم متن انقلاب فرانسه نیست. حتمأ دواتشان خشک شده بوده!

این هم عجیب نیست، چون همه اعلامیه ها و بیانیه ها فقط یکطرف معادله هستند، آنطرف معادله دقیقاً خشونت است که بیانیه را ممکن الاجرا می کند. مادام «کیک پاتریک» حق دارد. شما می توانید هر حقی به عقل تان می رسد در بیانیه ها بیاورید، جز احساس توهم آمیز رضایت ابتدائی فقط سرخوردگی بعد از آن می ماند. فقط خشونت است که به این نامه های فدایت شوم معنی می دهد. تنها دولت اسرائیل چند تا از مصوبات  و قطعنامه های سازمان ملل را علنأ به زباله دانی انداخته است؟

اما راستی این شمای ایده آل حقوقی از کجا می آید و منطبق با چه زمانی است؟ همانطور که به اشاره گفتیم، این شِما، جهانشمول و ابدی نیست و خود تاریخی و تاریخ دار است.  منشور را می دانیم که پس از جنگ جهانی دوم به تصویب می رسد اما  آیا این نتیجه درخود نگری انتقادی بشریت است که پس ازدوبار به قتل و خون کشیدن کل کره ارض ناگهان رحیم و رئوف می گردد؟ یا دفاع آشکار بیانیه از سیستم دموکراسی غربی و تلاش برای جهانشمول ساختن آن است، در عین آنکه سرمایه داری غربی با تحکیم تاریخی خود و ورود به دوران استعمار نوین و آغاز جنگ سرد تلاش دارد با امکاناتی که این سیستم در مرکز فراهم کرده است در عین حال آینده خود را در پیرامون نیز، با به چهره زدن نقاب دموکراتیک حفظ کند؟ چون فراموش نکنیم که تمام آنچه حول حقوق اجتماعی در بیانیه آمده است، از حقوق فردی گرفته تا حقوق کارگری، حق بیمه کار، بیکاری، بازنشستگی، تعطیلات دوره ای با حقوق، اتحادیه های کارگری، شرکت تولیدکنندگان در تصمیمات اقتصادی و اجتماعی ... همگی دستاورد تاریخی طبقه کارگر در اروپا و آمریکاست. استدلال طبقه حاکم هم بسیار ساده است: حال که این حقوق را بهر تقدیر[10] در کشورهای خودمان به زحمتکشان داده ایم، چرا آنرا به سلاحی تبلیغاتی برای جلب دیگران یا توجیه بهتر وجود خود تبدیل نکنیم؟

مرجع تاریخی منشور دورانی خاص از رشد سرمایه داری است که در مناسبات طبقاتی میان پرولتاریا و سرمایه، میانجی های اجتماعی نقش کامل خود را ایفا می کنند. سرمایه عمدتأ در حوزه ملی تولید و باز تولید می گردد. به نوعی «همکاری» میان کار و سرمایه رسیده ایم و هماهنگی این دو ضامن کارکرد مناسبات اجتماعی است. روند انباشت و فرایند بازتولید نیروی کار اساسأ در حوزه ملی انجام می گیرد و دست اندازی امپریالیستی غرب به پیرامون و درآمدهای حاصله از آن، این انباشت ملی را تقویت می کند. دورانی که سرمایه، جامعه ای به قامت خود می سازد و منافع درازمدت خود را در جلب همکاری طبقه کارگر و مذاکره از طریق واسطه های اجتماعی می بیند. در این مناسبات، درگیری های طبقاتی کانالیزه شده و از طریق مذاکره حل می شوند.  این دوران «موزونی» از مبارزه طبقاتی است که احزاب رفرمیست کمونیستی یا سوسیالیستی و سندیکاهای طبقه کارگر عمدتأ با امتیازاتی که از سرمایه می گیرند سطح رفاهی کارگران را بالا برده و انقلاب را فراموش می کنند.

این است آن دوران طلائی که بیانیه حقوق بشر را تولید می کند و تا جائی می رود که بعدها برای یک دوران به محور سیاست بین المللی آمریکا نیز تبدیل می گردد. اساسأ در تاریخ، ما با اشکال دیگری از این ایده آلهای اجتماعی و حقوقی روبرو بوده ایم که فقط محصول شرائطی استثنائی در توازن قوا هستند و همواره قهرمانان حقوق بشر آنها را نمونه وار تبلیغ می کنند. کلاسیک ترین آن، جامعه آتنی است که به یُمن وجود برده داری، سی هزار شهروندِ مالک آتن توانستند برای مدتی از نوعی دموکراسی (که هیچ ربطی به دموکراسی غربی معاصر ندارد) و حقوق اجتماعی برخوردار باشند. البته منهای زنان، کودکان و برده ها. مثال دیگری که به ذهن می آید حالت شهروندان کنفدراسیون هِلوتیک یا سوئیس است که موقعیت خاص اقتصادی آن و قدرت سیستم بانکی و جریان قوی سرمایه مالی به او امکان می دهد از نوع خاصی از تنظیم دموکراتیک و تعدیل تضادهای اجتماعی سود جوید (تا جائیکه حتی ارتش ندارند). اینها حالات استثنائی هستند که قاعده را تحکیم می کنند. اجرای منشوری مثل بیانیه حقوق بشر یا نفی نسبی خشونت در مناسبات اجتماعی فقط بر اساس اقتصادهائی «قرنطینه ای» ممکن است اقتصادهائی که انگار در گلخانه و محفوظ از تخاصمات اجتماعی سیستم های استثماری حیات دارند.

واقعیت آنست که در نظم نوین جهانی که پس از تغییر سیستم اقتصادی جهانی ضرورت پیدا کرد، سیستم ایدئولوژیک دیگری به جای ایدئولوژی حقوق بشر نشست که دقیقأ ضد آنست، یا به عبارت دیگر تعلیق تمام دستگاه حقوقی ماقبل به بهانه «جنگ با تروریسم» است. این صاف و ساده به دیوار کوبیدن تمام قوانین حقوق بین الملل به عنوان وضعیت اضطراری جنگی است. دیگر تعارفات حقوقی متمدنانه در کار نیست. برای لشکرکشی به عراق حتی نظر سازمان ملل را هم نمی پرسند و در گوانتانامو حتی ابتدائی ترین قوانین  در برخورد به اسرای جنگی یا منع شکنجه و تحقیر ... را رعایت نمی کنند. راستی چه شد آن جملات قصار مواد ...... بیانیه؟

در اینجا مجال پرداختن به مختصات سرمایه داری جهانی شده در تولید و بازتولید خود نیست، صرفأ به نحوی سریع و گذرا  مشخصاتی از سیستم را ذکر می کنیم  که برای درک  و نقد تاریخی ایدئولوژی حقوق بشر اجتناب ناپذیر جلوه می کند. فرآیند انباشت و بازتولید نیروی کار جغرافیای استثماری نوینی ساخته است که با شمای بالنسبه سادهء دوران بین المللی شدن سرمایه متفاوت است. در آنجا اساسأ با دو پدیده مجموعأ متضاد سر و کار داشتیم: کشورهای سرمایه داری پیشرفته (مرکز) و کشورهای تحت سلطه (پیرامون)[11]. ادغام مدارهای اقتصادی سرمایه داری هنوز بطور کامل شکل نگرفته و سرمایه مالی نقش محوری کنونی را نداشت. هنوز میان فرآیند ارزش پذیری سرمایه و فرآیند بازتولید نیروی کار گسست صورت نگرفته بود. به این جهت ما با جوامعی نسبتأ ادغام شده تر از امروز روبرو بودیم که ناهنجاریهای اجتماعی در مرکز را با دموکراسی بورژوائی و حقوق اجتماعی کانالیزه می کرد. این مضمون حقوق بشر در مرکز بود که با سرکوبی کم و بیش عریان در پیرامون همراه بود. اما جغرافیای جهانی شدن در آنِ واحد، سه جهان متقاطع و تو در تو ایجاد می کند بطوریکه در هر منطقه، در آن واحد هم غنای شمال را داریم، هم فقر جنوب و هم بینابین آندو را. برخورد و جدال قدرتهای سیاسی با اقشار، طبقات و نیروهای سیاسی  در گذشته، تابع منطقی بالنسبه یکدست بود یعنی سرکوب و دیکتاتوری خشن در جنوب (از طریق رژیم های دست نشانده یا ائتلافات محلی، شریک در فرآیند استثماری) و دموکراسی و مذاکره در شمال (از طریق حضور سندیکاها در روندهای مدیریت و نهادهای اجتماعی). البته در کشورهای غربی نیز این مکانیسم بدون اختلال نبود و مبارزات مطالباتی گاهی شعله ور شده به عرصه خشونت آشکار هم می کشید. اما آنچه در غرب استثنا محسوب می شد در کشورهای تحت سلطه قاعده طبیعی بود.

اما با تغییر سیستم و نتایج عظیمی که در شکلبندی سرمایه داری طی چهل سال گذشته دیده ایم، تمام آنچه پایه و بنیاد این اجماع اجتماعی [12] بود واژگون گشت.

ساختمان سیستم سرمایه داری جهانی امروز معماری «برخالی» (فراکتال)[13] است یعنی شکلی که هر جزء آن با کلش متشابه است. در واقع سه حوزه داریم که خودشان هر کدام به شکلی تو در تو  و «در خود سقوطی»[14] همین سه حوزه را باز تولید می کنند. مدار اول هسته فوق رشد یافته، مدار دوم مناطقی که در نواحی پراکنده از کانونهای سرمایه دارانه کم و بیش فشرده ای بهره مند هستند، مدار سوم مناطق بحرانی و محل اعمال خشونت مستقیم بر روی «زباله دانهای اجتماعی» زاغه ها، حلبی آبادها، گتوها با اقتصادی زیرزمینی، انواع قاچاق که توسط باندهای مافیائی کنترل می شوند. این مافیاها که بخشی از سرمایه بین المللی محسوب می شوند در عین حال هم در سرمایه مالی دست دارند و هم تنظیم کننده خشونت دائم محلی هستند  و با حکمرانان محلی طبیعتأ بده بستان دارند.

جنگ، امروز، آلت تشدید کننده روند بازسازی سرمایه داری ست. «پس از جنگهای کوچک وحشیانه کوسوو، تیمور، کلمبی، پاناما، سومالی، بوسنی، رواندا، زئیر، افغانستان، جنگ عراق اولین جنگی است که در مقیاس وسیع موضوع آن شکل دادن به این «اقتصاد- جهان» جدید فراگیر است که خودفضائی است که بازسازی شیوه تولید سرمایه داری ساخته است.»[15]

اما تصور چنین اجماعی در کشورهای تحت سلطه، آنهم در عصر جهانی شدن سرمایه و بازسازی ضد انقلابی آن از پایان سالهای هفتاد، خواب و خیال محض است. مثالهای آن فراوان است. همین روزها مثال تونس و دیگر کشورهای مغرب، چندی پیش بنگلادش، ایران، ... ما با جوامعی سر و کار داریم که در آنها هرگونه مذاکره میان نیروهای اجتماعی بی معناست و آشکارترین اثبات آنهم عدم وجود ارگانهای وساطت اجتماعی در این کشور هاست. و این غیبت نه داده ای حادث بلکه امری ضرور است، یعنی کارکرد سرمایه و قوانین سودآوری آن نمی توانند در چارچوب تعریف خود چنین مذاکراتی را بپذیرند. این یک دادهء عینی موقعیت این کشورها در جغرافیای سرمایه داری جهانی است.

بجای ایدهء بزرگ «صلح دائمی» کانتی، امروز، چپ و راست با  «فرایند های صلح» روبروئیم که نام باب طبع قدرتهای حاکم برای حالت جنگ دائمی است که بر نواحی تحت اشغال یا جنگزده گذارده اند. فلسطین، عراق، افغانستان، کلمبیا...

این یکی از  پرنسیپ های عمومی ایدئولوژی جنگ با تروریسم است که بجای ایدئولوژی حقوق بشر نشسته است و آن تحمیل دموکراسی به ضرب ارتش و جنگ، کودتا یا توطئه های سیا است. حامد کارزای می شود نمونهء قدرت دموکراتیک.

به ژرژ لابیکا گوش فرادهیم که می گوید:

«ایدئولوژی ای که همه این پراتیک ها را قانونی می سازد، ایدئولوژی «جنگ با تروریسم» است که با گفتار امنیتی جفت می شود.  با محسوب کردن بحران سیستم و تأیید سیاست جنگ، به جای پردهء مه آلود ایدئولوژی حقوق بشر و دولت قانون، برنامه «درگیری تمدن ها» قرارگرفت، که خود آن با ثنویت ابلهانه مبارزه خیر و شر بزک شده بود. حمله یازده سپتامبر، که ماهیت آن هنوز روشن نیست، در عین حال هم بهانهء نظامی  تعرض دوم به عراق را فراهم کرد و هم بهانه قضائی پاتریوت آکت[16] (قانون وطن پرستی) را»[17]

جالب است توجه کنیم که تمام مثالهای تاریخی رایج در گفتار مداحان مسالمت و عدم خشونت نیز، بر حسب اتفاق، به همین دوران باز می گردد. مهمترین آنها گاندی[18]است ، که نباید چنین پلمیکی برای ما ارزش او را در تاریخ هند تقلیل دهد، از جانب اینان به حد معصوم بشریت میرسد. یکبار دیگر واقعیت تاریخی فراموش می گردد و کلیشه ای از او بصورت اسطوره در میاید. دکترین ماهاتما ( بقول رابیندرانات تاگور ) مفهومی است بر اساس اعتقاد به تناسخ و احترام مطلق به زندگی که در کل هند رواج دارد. می گویند که گاندی به شدت تحت تأثیر سه اثر قرار می گیرد : چهار مقاله جان راسکین[19] ، در زمینه اقتصاد سیاسی، کتاب والدن و عدم تبعیت مدنی تورو[20] ، و دست آخر تولستوی[21] که با وی مکاتبه داشت. او بدون تردید یکی از مهمترین بازیگران استقلال هند است. در عین حال فرزند دوران خود بود. متولد در خانواده ای ثروتمند، تحصیلات در انگلستان. در 1906 هنگام سرکوب سیاهان منطقه ناتال در آفریقای جنوبی، در خدمت ارتش انگلیس بود و از دستورات پیروی میکرد.[22] در 1919 تاکتیک هارتال او ( قاره سیاه ) که مضمون آن یک روز اعتصاب سراسری است، با برخورد بسیار خشن دستگاه حاکمه روبرو شد و گاندی برای تکفیر آن به روزه نشست. استراتژی عدم همکاری در زمان رسیدن لرد ریدینگ، شاه جدید در سال 1921 نیز موجب خشونت و درگیری های قومی گوناگون گشت. در 1930 مثل یک پیغمبر صلح به لندن آمد و همه تصاویر تلویزیونی این سفر را دیده ایم. او با این کار افکار اروپائیان را نسبت به حضور خشن شان در کشورهای مستعمره آگاه کرد. راهپیمائی نمک در 1932 به نفع کاست نجس ها[23] نیز به خونریزی کشید و دست آخر در6 نوامبر 1946  زمانیکه در میان تل آتش های افروخته، به تبلیغ عدم خشونت مشغول بود زیر ضربات یک افراطی هندو از پای در آمد.

گاندی خشونت را بطور مطلق نفی نمی کرد. در میان استراتژی های  فرموله شده مثل نافرمانی مدنی، تحقیقات افشاگرانه، عدم همکاری با حکومت، بایکوت البسه اروپائی، استراتژی هائی هم هستند که بوی خشونت می دهند مثل «ایجاد ترس و واهمه در مقامات و مسئولین دولتی جهت ممانعت از اجرای تصمیماتی که منفی ارزیابی می شوند یا وادار کردنشان به تغییر آنها، عدم تردید در دست زدن به ایجاد بی نظمی، هارتال، به مدرسه نرفتن شاگردان، عدم حضور وکلا در دادگاه، ترک کردن ارتش توسط نظامیان، اعتصاب غذا و به خصوص اعتصاب غذا تا حد مرگ. »[24] از این گذشته در مواقعی آنرا اجتناب ناپذیر می داند. ج. کرمارک و ار. حبشی از قول او ذکر کرده : « من حاضرم هزار بار خطر خشونت را بخرم اما نمی پذیرم خلقی را مقطوع النسل کنند. »[25] یا همینطور ج. اونیموس نقل می کند: « اگر انتخاب فقط بین خشونت و بزدلی باشد من خشونت را توصیه می کنم. »[26]

در واقع گاندی با «واگذار کردن تکامل اقتصاد و امر زمانمند بطور کلی، به پیشرفت امر روحانی  ومذهبی،  ... فرایند تأثیرگذاری را تضعیف کرده، مانع گردهمائی و آمادگی توده ها می گردد و باعث می شود اراده دستیابی به جهانی بهتر در غباری غایت گرایانه محو گردد. »[27] . در پیروزی نسبی گاندی باید موقعیت فرهنگی انگلستان را نیز در نظر داشت. او با مهارت وشعور سیاسی، از آشنائی عمیق خود با فرهنگ و روحیه مردم انگلیس استفاده کرد و همینطور از رسانه ها. سفر او به لندن صدای حق طلبی هند را به گوش جهانیان و بخصوص افکار عمومی انگلستان رساند و ادامه این استعمار را برای انگلستان پُر هزینه کرد. هانا آرنت از خود می پرسد: «اگر استراتژی عدم خشونت، متکی بر قدرت توده ها... در مقابل خود، به جای انگلستان، روسیه استالین، آلمان نازی یا حتی ژاپن قبل از جنگ را یافته بود مسلما با استعمار زدائی به پایان نمی رسید بلکه به قتل عام و انقیاد منجر می شد. »[28]

 

رفرانس دیگری که زیر قلم رهبران جنبش سبز می آید «پیروزی انقلاب» های بلوک شرق است.

انقلاب های پسا- سوسیالیستی مخملی یا نارنجی در جوامعی بیمار پیش آمده اند ( گرجستان یا اوکراین ) که قدرت سیاسی در آنها کاملا ضعیف بوده است. مسئله اصلی در این انقلاب ها پیدا کردن مؤتلفین بین المللی برای پیوستن به اقتصاد لیبرالی است. بی جهت نیست که از تمام وقایع این کشورها بوی توطئه بین المللی با شرکت فعال سازما نهای جاسوسی به مشام می رسد. لابیکا در اثر خود «تئوری خشونت» می نویسد:

« در مورد صربستان 2000، گرجستان 2003، اوکراین 2004، همینطور تلاش های ناموفق در بلوروسیه 2001 و 2004 اثبات شده است که  این «انقلابها» با پشتیبانی های غربی، به خصوص سیای آمریکا انجام شده اند. روزنامه سوئیسی لوتان (زمان) تحت عنوان «انترناسیونال مخفی ای که کشورهای دیکتانوری شرقی را به لرزه در آورده »، به خوبی نقش ژن شارپ و مؤسسه او به نام مرکز آلبرت انشتاین به نفع عدم خشونت و همینطور فریدام هاوس، مرکز کشمکشهای غیر خشن، یا انستیتوی جامعهء باز آقای ژرژ سوروس در این تحولات نشان داده است. خاتم الکییم، روزنامه نگاری که این رپرتاژ را تهیه کرده نشان می دهد که  همه این موارد بااتکاء به مثال صربستان انجام شده و طرح مشابهی به عمل درآمده که در آن فعالین جنبش اتپور که در واقع جوانان متخصص بازاریابی سیاسی هستند، نقش داشته اند. »[29].

شما را که نمی دانم. اما من که بدبین هستم. وقتی آدم تمام دانسته های این تابلو را کنار هم می نشاند، طرح شومی جلوی چشمش ظاهر می گردد. از یک طرف دولت آمریکاست با سیاست جنگی اش، یعنی شاهکار قمر در عقربی که با نظم دنیای بی نظم مان همخوان است: جنگ آشکار برای دموکراسی و صلح! جنگ و لشکرکشی با هر دولتی که بهر دلیلی به مذاقش خوش نیاید. همراه با بنگاه های دولتی و خصوصی آمریکائی که با جیب های پُر از دلار آماده کمک هستند. از طرف دیگر کسانی که اپوزیسیون داخلی و حاشیه ای قدرت سیاسی ایران اند و دست بر قضا، بعد از کلی دود چراغ خوردن و سینه به حصیر مالیدن، درست همان درک از دموکراسی و حقوق بشر و روال صحیح مبارزه را دارند که مؤسسات آمریکائی. ایده آلشان مثل آنها گاندی[30] است و مثال «انقلاب» شان هم اوکراین. فقط معطل مردم در صحنه هستند. البته مردمی صلح طلب و حرف گوش کُن.

خوب، با تمام این داده ها، چه تصویری در مقابل شما شکل می گیرد؟

 

خشونت  واقعی، خشونت نهفته در مناسبات اجتماعی است

 

اما تمام اینها مقدمات کار است. برای شستن ذهن مان از ایدئولوژی حقوق بشری حاکم. از نگرانی دائمی بر سر مسئله خشونت فردی. مبادا کسی خشونت کند و ما تبلیغی برای آن کرده باشیم. گفتار خشونت گریزی حاکم.

چرا که اصل ماجرا جای دیگری است. واضح است که هیچ بنده خدائی خواهان خشونت عریان فردی نیست که هر کسی بی علت به جان دیگری بیفتد. اصلأ مگر چنین چیزی ممکن است جز در مخیله کسی که از خشونت لذت می برد ( و تازه در این حالت باید زمینه های روانی، خانوادگی، اجتماعی چنین جنونی را مورد سئوال و بررسی قرار داد و برای او درمان تدبیر کرد) یعنی کسی که خشونت را به مثابه هدف مورد نظر دارد. وگرنه هیچ بشری فی نفسه به عشق خشونت دست به خشونت نمی زند. و این از هر دو جناح نزاع طبقاتی صحیح است. طبقه کارگر و زحمتکشان که هیچ، حتی سرمایه دارانه ترین و ناعادلانه ترین سیستم های سیاسی نیز خشونت را مگر با هدف نهائی تأمین منافع اقتصادی به کار نمی گیرند.

اما به خصوص آنچه باید از ذهنمان بزدائیم تعریفی از خشونت است که مخالفین آتشین آن تلاش دارند همه مبحث خشونت را به آن محصور کنند و با کسب محکومیت عمومی این نوع مشخص، به زعم خود هر خشونتی را زمین زده و محکوم کرده اند. این خشونتِ مشخصِ پیراهن عثمان شده، عریان ترین نوع آن است یعنی خشونتِ فیزیکیِ آشکارِ فردی. همه انواع و اقسام مردود شناختن های خشونت، نقد و نکوهش و رد آن، این نوع تعریف تنگ و باریک از خشونت را مد نظر دارد که در واقع سطحی ترین، قابل رؤیت ترین و عریان ترین نوع آنست و این درک با محکوم کردن این نوع خاص و باریک، در واقع امکان هرگونه جستجو، تحقیق و تحلیلی را بر خود می بندد.

یک مثال ملموس تر بزنیم:

انگاروسط دعوائی بین دو نفر سر برسی. یکی نحیف و مردنی و دیگری پاسداری قوی و فربه. مرد قوی که حسابی خدمت ضعیف رسیده دوباره مُشتش را گره کرده بالا برده تا باز بر سر دیگری بکوبد. ناگهان، چند تا از رفقای مرد نحیف ما، به معجزه سر می رسند و میخواهند که از پشت، دست او را گرفته یک پس گردنی نثار آن غول بیابانی کنند که ناگاه آقای عبدی- حجاریان- گنجی- بیژن حکمت یعنی قدیسین مسالمت جوی منتقد ما سر می رسند و آنان را از این کار منع می کنند، که ای آقا چرا دست به خشونت می زنید، این چه رفتار شنیعی است؟ نمی فهمید که با اینکار اینها را جری تر می کنید؟ آن بدبخت که دوباره زیر لگد قُلتشن  گیر افتاده، ناله کنان می گوید:  بابا دفاع از خود که میشود کرد!  اما عبدی پرخاش کنان می گوید: خیر! « شما مقابله به مثل کرده اید، این توجیه پذیر نیست.... نتیجه چنین اقدامی قلب ماهیت کل تظاهرات است و رفتن دود آن به چشم سایرین. چنین واکنشی مستلزم صدور مجوز رهبری تظاهرات است» (خشونت و دفاع مشروع- نشریه ایراندخت -10-11-88) وغول ما مرد فلکزدهً خونین و مالین را دستبند زده، کشان کشان می برد و دست آقای عبدی را می فشارد و می رود.

 

برشت در شعر زیبائی این واژگونه شدن مناسبات را در چنین تمثیلی بیان می کند:

 

«به جریان خروشان می گوئیم که خشن است

اما به بستر رود که او را در خود زندانی کرده است

کسی نمی گوید که خشن است.

به طوفانی که درخت طوس را خم می کند

می گوئیم که خشن است

پس چه باید گفت به طوفانی که کمر جنگلبان را خم می کند».[31]

 

اما اصل ماجرا آن چیزیست که سورل به خوبی نشان داده است و همه کسانی که جدأ به مسئله خشونت پرداخته اند، از والتر بنیامین تا اسلاوی ژیژک به نوشته او اشاره دارند. پایه ای ترین، اساسی ترین خشونتها، خشونتی است که در بطن مناسبات اجتماعی خوابیده است.

خشونتی است که در دنیای معاصر، مناسبات سرمایه داری جهانی شده حامل آنست و هر لحظه در حاکمیت آن عجین است. این خشونتی نهفته، آرام، بطیئ، پنهان و سرد است که در مناسبات اجتماعی جا گرفته و در نهایت با سیستم اقتصادی حاکم که همانا سرمایه داری جهانی شده است گره خورده. این خشونت منحصر به مناسبات اقتصادی سرمایه داری نیست و حتی می توان گفت که منحصر به مناسبات اقتصادی صرف نیست، اما امروز از هر سیستم و موقعیتی هم که نشأت گرفته باشد، در سنتز اقتصاد حاکم جا افتاده، بصورت عضو فعالی در تولید و باز تولید سرمایه داری جهانی شده نقش ایفا می کند. این خشونت خود را در مناسبات کار و کارخانه، در دستگاه دولتی، حقوقی، قضائی، دادگاهها، زندان، پلیس، نیروهای امنیتی و انتظامی، ارتش، سیستم آموزشی ... نشان می دهد.

این خشونت مناسبات هست و جاری است. اصلأ این تصویر کاریکاتوری و کودکانه «کسی که دست به خشونت می زند» بیان آن نیست. بلکه آن اجباری است که صبح کارگری را برمیخیزاند که سر کار برود، که در تولید و بازتولید مناسبات نقش خود را ایفا کند. خشونت بطور ساختاری اعمال می شود و به روحیات فردی کاری ندارد. در چرخهای کارخانه ای که می گردد، در کارگری که بدنبال دستگاه می دود یا کنترل اوتوماتیکی را که باید نظارت کند، در رئیس کارخانه ای که بخشنامه اداری صادر می کند، در حسابداری که دخل و خرج را می نویسد، درسیستم حقوقی و قضائی که از این مناسبات تولیدی متصاعد می گردد. در مقررات کاری آتلیه یا اداره، در فرهنگی که از این جامعهء مصرفی متصاعد می شود. در هنجارها، نُرمها، در مُدها. در چطور باید بود تا «نان را به نرخ روز» خورد، چطور باید رفتار کرد که رئیس کارگزینی خوشش بیاید، یا رئییس دفتر یا سرکارگر بدش نیاید، در کُرنشی که باید کرد به تمام مهره های بی اراده این دستگاه غول آسا.

و این یک تار و پود پیچیده اجتماعی است که به نقش ما در مناسبات تولیدی مستقیم محدود نمی گردد. در مبادله، در معیشت و در یک کلام در بازتولید نیروی کار اجتماعی با نُرمهای مطابق نظر سرمایه. این خشونت همه جا هست: فاکتور برق است که باید پرداخت و گرنه برق را قطع می کنند یا شوفاژ یا اجاره خانه. کارت ایاب و ذهاب و گرنه کنترل چی، تحقیر، جریمه، قانون و حقوقی که جریمه به نام آن نوشته می شود. پستچی که جریمه را به خانه می آورد، دادگاه، دادستان، وکیل، جریمه بزرگتر، توقیفِ حقوق، کُرنش یا زندان، از دست دادن کار، حق بیکاری، اتمام حق، از دست دادن خانه، اختلافات زناشوئی، جدائی، اختلاف سر طلاق، نگهداری بچه، سقوط درمصرف الکل یا مواد مخدر، بی پناهی، بیماری، بیمارستان، بی پولی برای مداوای کامل، دوباره کوچه، بی پناهی، تشدید بیماری، دایره بسته، خشونت با خود یا کسی مثل خود، قهقرا، خشونت، مرگ.

این دورنما، مضمون خشونتی است که تو را به کار می فرستد. دستگاهی که باید برگه حضورت را در آن فرو کنی تا مبادا دقیقه ای بیشتر حقوق بگیری. یا اگر دستگاه نباشد، سرکارگر یا مأمور انتظامی است که آنجا ایستاده و تأخیرت را یادداشت می کند. رئیس بخش است که در زنجیر کار می چرخد که مبادا از زنجیر عقب بمانی یا ریتم دستگاه را بالا می برد تا بارآوری زیاد شود. باید خوشحال باشی، نشان دهی که پُر از انگیزهء مثبت هستی و همگام روح تولید. وگرنه یک ارتش که هیچ، یک مملکت بیرون منتظر است جای طلائی تو را بقاپد. تا بدوی به دنبال زنجیری که هر چه تندتر می دود و در خواب هم شبها دنبال سیر بی انتهای آن می دوی. یا دستگاهی که باید ریتمش را حفظ کنی وگرنه بوق هولناکش را سر می دهد.

گَپی است که در پنج دقیقه استراحتت نتوانستی با رفیقت بزنی، دوباره دویدن تا روزیکه یک بخشنامه مؤدبانه از کار بیکارت کند. به این می گویند انضباط دنیای کار و اگر روزی به هر دلیلی تاب این خشونت دائم را نیاوردی و جیک زدی، صاف احضار می شوی به دفتر پرسُنل، کارگزینی یا به قول امروزها «مدیریت منابع انسانی». اسمش را هم خوب گذاشته اند، منابع طبیعی داریم مثل جنگل و معدن و نفت و گاز، منابع انسانی داریم مثل تقی و اکبر و حسین و میشل و روبرت. البته منظور اینجا همان انسانِ بیانیه حقوق بشر نیست که به انسانیتی وصل باشد، بلکه همه انسانیت او در آب دهان نمایندگان سوسیالیست پارلمان های اروپا حل شده و فقط مانده آنچیزیکه واقعأ از نظر سرمایه وجود دارد، یعنی قوای اجتماعی کار، فن آوری، مهارت، و زور بازو. شخصیتشان را سرمایه داری سالهاست به دَرَک واصل کرده ، آنهم به ضرب خشونت نهفته در مناسباتش.

و این فرد خیلی متمدن معاون منابع انسانی (مدیر دارد جائی گُلف بازی می کند یا اهل و عیال را برده توچال) به زبان خوش و صلح جویانه و در اوج خشونت گریزی به تو هشدار می دهد که دفعه دیگر که سه دقیقه دیر رسیدی یا از زنجیر عقب ماندی یا جیک زیادی زدی یا مریض شدی یا با بغلی گپ زدی، از منبع تو یکی می گذرد و به سراغ منابع دیگری می رود. اینها همه صلح و صفای مناسبات کار و کارخانه است و باید کل زنجیره ای را در نظرگرفت که مستقیمأ و غیر مستقیمأ این ساخت را سر پا نگاه می دارد، یعنی تمام دستگاه دولتی، دستگاه حقوقی، دستگاه پلیسی و انتظامی و نه فقط مراکز مشخص سرکوب عریان مثل پلیس، ارتش، زندان، دادگاه، دستگاه قضائی و کیفری ... بلکه همه دستگاه عریض و طویل دولتی، تا ساده ترین معلمین یا مددکاران اجتماعی که همه تلاش بدبخت اینست که نگذارد آخرین پیوندهای این تودهء عضلهء بی حاصل شده با جامعه صلح و صفا قطع شود و یا روراست بیفتد در دامان بزهکاری، یعنی جائی که فوج فوج آدم که دیگر هیچ، بلکه جمعیتهای عظیم در آن می غلطند و در واقع نقش آخرین زنجیر خوف انگیزی را به عهده دارد که عبرتی باشد برای طغیان دیگران. در کشورهای غربی به ویژه آمریکا آنان جزئی از فرایند بازتولید نیروی کار هستند، چه برای آینده و چه نقداً که  تقریبأ به رایگان می شود به کارشان کشید یا در چین که اعضاء بدنشان را حراج می کنند.

از این لحظه است که خشونت سیستم کمی آشکار می گردد. یعنی لحظه ای که کارگر له و لورده شده به بزهکاری می افتد. در اینجا تمام زرادخانه ای که به فرد هیچ امکانی علیه خشونت سرد و پنهان سیستم نمی داد، ناگهان او را زیر چرخ و دندان کل دستگاه قضائی می گیرد.

اینرا ژیژک به صورت دیگری می گوید:

« اول از همه، ما باید تأکید کنیم که خشونت مسئله ای ساختاری است. خصیصهء ابژکتیو جامعه سرمایه داری. امروز ما مجذوب چیزی شده ایم که من به تبعیت از آلن بادیو خشونت سوبژکتیو می نامم با کارگزاری که به راحتی می توان شناختش. بالیبار این ایده را، که خود بطور کلی در سنت مارکسیستی پیدا می شود، گسترش داده است. یک خشونت پایه ای و ساختاری در کارکرد خود نظام سرمایه داری. این امر ضروری است که انفجارهای خشونت سوبژکتیو علیه این خشونت ساختاری یا ابژکتیو را مورد مطالعه قرار دهیم. منحصرأ نباید بر بُعد سوبژکتیو متمرکز شویم. ما باید بیاد داشته باشیم که خشونت الزامأ یک فعلیت یا عمل نیست. موضوع همیشه این نیست که کارکردهای اجتماعی بتوسط خودشان به حرکت در می آیند و برای تغییر آنها انرژی و خشونت زیادی لازم است. برعکس، غالبأ خشونت زیادی لازم است برای اینکه مطمئن باشیم که امور بر همان روال سابق باقی می مانند.»[32]

بدین ترتیب می بینیم که باید معادلهء عدم خشونت را درست وارونه کرد تا به اصل مسئله پی برد. باید دید چه مقدار خشونت دائمی لازم است تا چرخهای جامعه اینطور که هست بچرخد. و هر بار که چرخی را از چرخیدن بازداشتی چه مقدار از اعمال خشونت جاری ممانعت کرده ای. البته به قول «هِلوِسیوس» انسانها آنقدر احمق اند که یک خشونت مکرر، دست آخر بنظرشان همچون یک حق می رسد. این خشونت جاری، مداوم، پنهان و ساختاری دقیقأ در چارچوب حقوق آنچنان جا افتاده است که هر شورش و اعتراضی علیه آن با خشونت قانون روبرو می گردد.

و زمانیکه پای قانون به میان می آید، دیگر آوای فرح بخش حقوق طبیعی بردی ندارد. اگر با حقوق طبیعی و ارجاع جادوئی اش به طبیعت انسان که عام و جهانشمول است (البته به یاد بیاوریم مشاجرات اساتید حقوق طبیعی را به هنگام کشف امریکا و مباحث معروف بر سر روح داشتن یا نداشتن بومیان و سفسطه های جانانهء حقوقی)، ممکن بود جملات زیبا بسُراییم. در برخورد مشخص با قوانین هر کشور است که موطن داشتن و سن و سال داشتن حقوق آشکار می گردد. اینجاست که فاحش ترین نمودها در ظلم بیکران قانون را می بینیم. می گویند عدالت نسبت به حقوق همان جایگاه حقیقت به فلسفه را دارد. آنچه مسلم است قانون کاری به عدالت ندارد و مهمترین چیز برای ما اینست که بدانیم هرانقلابی غیر قانونی است.

 

خشونت اعماق

مسئله خشونت را نباید یک مسئله جانبی مثل بسیاری  مسائل دیگر در عرصه مسائل اجتماعی ارزیابی کرد و یا خوشخیالانه آنرا با معیارهای اخلاقی عامه پسند و مُد روز که فقط در جوامع غنی غربی آنهم در میان اقشار و طبقات بالا که انحصار اعمال خشونت را در دست دارند مورد بررسی قرار داد. چه کسی ممکن است نداند که خشونت روزمرهء اجتماعی آنچنان در زندگی هر لحظهء کارگران، زحمتکشان، محرومین و مطرودین و بچه های فقر جاری است که تمام دستگاههای دولتی، تبلیغاتی ورسانه ای سرمایه داری هم نمی تواند انرا آرام کند. از اعتصابات و مبارزات تا شورشهائی که هر چند ماه یکبار مراکز مهم و متروپل های غربی را تکان میدهد گرفته تا انفجارهائی که به صور گوناگون در کشورهای تحت سلطه پیش می آید.

با اینهمه، بخشی از چپی های ادغام شده هم هستند که تحت تأثیر همین تبلیغات، فریب زرق و برق حقوق جامعه  بورژوائی را خورده و می اندیشند که این حقوق پایهء عدالت و برابری همه را ممکن می کند، اخلاق را جاری می سازد و حقوق بین الملل برای تمام مسائل، با کنار زدن خشونت و بر اساس دیالوگ و تفاهم، جامعه براستی عادلاته را محقق خواهد ساخت.

البته زیر لفافهء حقوق مدنی و فردی و ضرورت نظام داشتن جامعه است که تمام انحصار خشونت را دولت، دستگاه قضائی، انواع پلیس و نیروهای امنیتی و مهمتر از همه ارتش در اختیار دارند. استدلال آنها هم بسیار ساده و درنهایت متکی به غریزه امنیت است. اگر نمی خواهید مورد ضرب وشتم قرار گیرید یا جان و مالتان به تاراج رود، امنیت تان را به ما بسپرید. فقط از این پذیرش ساده تا کل سیستم حقوقی و قضائی و از آنهم بالا تر حقوق بین الملل که مناسبات کشورها را سازمان می دهد، کلاف پیچیده ای از قوانین و مصوبات موجود است که در کشورهای به اصطلاح دموکراتیک بر اساس هر چند سال یکبار کوچ دادن بخشی از اهالی به پای صندوقهای رأی انجام می گیرد.

اما هر وجب این حقوق را خشونت تضمین می کند. برسمیت شناختن هر حقی بنا بر تعریف و فی نفسه خارج کردن دیگران از محدوده آن و ممنوع کردن آن بر دیگران است. در یک کلام، حقوق یعنی خشونت بالقوه.

منشأ حقوق

تحقیقات تاریخی بسیاری در همه زمینه های علوم انسانی و همین طور شناخت رفتار حیوانات(اِتولوژی) لازم است تا گذار خشونت به حقوق به لحاظ تاریخی و در دقایق خود مشخص گردد. آنچه از ملاحظات تا کنون قبایل گوریلها و دیگر انواع میمون های بزرگ[33] و همینطور قبایل بدوی انسانی فهمیده می شود اینست که مفهوم خشونت و تبدیل آن به حقوق، مثل زبان، در مرز این گذار از حیوان به انسان قرار دارد. زمانیکه از خشونت صحبت می کنیم، این داده ای براستی طبیعی - انسان شناسانه است. برعکسِ فرهنگ یا اخلاق یا... که این رابطه طبیعی واقعی را ندارند و کاملأ در عرصه ذهنی یا مجازی قرار می گیرند.

منطقأ  اولین شکل «حقوق» در مثلأ یک قبیله ابتدائی (چه میمون های بزرگ یعنی اجدادمان چه بشر اولیه) تخصیص چیزی به فردی بوده است. رئیس گروه یا قبیله، در غیاب دنیائی مجازی، ماده (موجود مؤنث – مقابل نَر) ای را به خشونت تصاحب می کرده است. این نه حق مالکیت بلکه تملکی مستقیم از طریق خشونت است و نطفهء حق مالکیت. در اینجا نقش خشونت تخصیص چیزی به کسی است.(اولین موارد مالکیت بر زنان، بچگان و بردگان بوده است. اشیاء ابداعی بسیار متأخر اند.) اینکه عده ای این تملک را مالکیت یعنی از جنسِ حق تعریف کرده اند، هرچند در مضمون غلط نیست اما نابهنگام است زیرا برای حق بودن، این کیفیت باید هستی مستقلی داشته باشد. در حالیکه تعلق جنس ماده به رئیس گروه بیان قدرت خشونت اوست، یعنی کیفیتی در او که قابل انتقال نیست مگر با خشونتی دیگر. و در این حالت، موجودِ نَرِ دیگری ماده را به تملک خود می گیرد. این مبدأ نظری در عین نشان دادن مفهوم حق و رابطهء آن با خشونت، مسیر ذهنی- مجازی شدن خشونت یعنی تبدیل شدن آن به حقوق را هم نشان می دهد. زمانیکه این تملک از تملک فردی به مزیتی برای رئیس قبیله تبدیل گردد، یعنی از شخص کنده شود و به جایگاه یا نقش جمعیِ فرد در گروه بپیوندد.

باری می بینیم که حقوق و از جمله حق مالکیت چه رابطه تنگاتنگی با خشونت دارد.

 

ژان ژاک روسو رابطه خشونت و مالکیت را اینگونه یادآوری می کند:

« اولین کسی که دورِ تکه زمینی حصار کشید و به صرافت آن افتاد که بگوید این مالِ من است، و کسانی را دور و بر خویش یافت که به حد کافی ساده بودند که حرفش را باور کنند، این فرد بنیانگذار واقعی جامعه مدنی است. اگر آنروز کسی پیدا شده بود که این چوبها را از زمین بیرون کشد و چاله ها را پُر کند، براستی نوع بشر را از چه جنایتها، چه قتلها، چه فقر و فجایعی که نجات نداده بود. اوخطاب به دیگران فریاد می زد شما از دست رفته اید اگر فراموش کنید که میوه ها از آن همگان است، که زمین به کسی تعلق ندارد.»[34]

پس می بینیم که حقوق یعنی خشونت مجازی. همان نقشی که حقوق در دنیای مجازی دارد، خشونت در دنیای واقعی دارد. در واقع حقوق انعکاس خشونت است در آینه دنیای معنوی. حقوق همان خشونت است در عرصهء ذهنی-مجازی.

رابطه حقوق و خشونت و پیوند تنگاتنگ آندو مورد توافق متخصصین است. یادآوری کنیم  که در تمام عرصه های اجتماعی، حقوق به مفهوم نظم دهنده ای که بر سایه خود، خشونت، اتکاء دارد نقش خود را ایفا می کند و آنهم بی دلیل نیست زیرا تنها عامل انسان شناسانه که بیانگر واقعیت انسانی است و فراتر از ظرفیتهای شناخت شناسانه یا سمبولیک یا ذهنی- معنوی کارکرد مؤثر دارد، خشونت است. این عنصر است که به هستی مجازی حقوق، واقعیتی انسان شناسانه می دهد.

از قبایل اولیه ای که نطفه هایی از حقوق را تجربه می کردند تا حقوق جامعه  بورژوائی که انحصارخشونت  را از دست پادشاهان و سپاهشان گرفت و توانست از طریق سیستم دموکراسی نمایندگی و دولتش آن را در اختیار گیرد راه درازی طی شده است. راهی پُر فراز و نشیب که در بزنگاه های آن حقوق خود را در شکل عینی شده اش یعنی خشونت آشکار می کرد تا در مبارزه طبقاتی، نیروی بالنده جدید، در مضمون و هدف خشونتش، مسیر آتی حقوق را نشان دهد. حقوق طبیعی تمام این مسیر را ابتدا بنام جهانشمولیت خدا، سپس نمایندگانش بر روی زمین یعنی دستگاه کلیسا یا رژیم سلطنتی و بالاخره بنام انسان شهروند پیمود. اما تداوم این مسیر نه یکسان است و  یک شکل و نه بخصوص یک سرنوشت.

***

اما امروز در کجا قرار داریم؟ به لحاظ تاریخ سرمایه داری دوران طلائی صلحی که ایدئولوژی حقوق بشر برایمان تبلیغ می کرد که در واقع نیمچه آشتی طبقاتی در مرکز بود و ادای صلح اجتماعی در آوردن از طریق دولتهای دیکتاتوری دست نشانده در پیرامون که نو مستعره های جدیدی بودند که زیر جنگ سرد، آرام آرام مسیر سرمایه دارانه خود را طی می کردند، سالهاست که بسر آمده. یورش جدید سرمایه که در فرایندی نوین، از پایان سالهای هفتاد کارکرد جهانی خود را تغییر داد، بهشت موقتی را که در مرکز به یُمن استثمار مضاعف کشورهای تحت سلطه برای خود ساخته بود و تخاصمات اجتماعی را لگام زده بود به اتمام رسانید. ساختار استثماری جهانی نوینی رفته رفته بر کره ارض دست می اندازد که جغرافیای استثماری گذشته را رعایت نمی کند. جستجوی ارزش اضافی نسبی ، انقیاد واقعی نیروی کار را باعث گشت و این گذار، پارادیگم استثماری توافقات تلویحی یا آشکار کار و سرمایه را مختل نمود. دوران معامله های  سرمایه با کار به پایان رسید. دوران مدیریت دو طرفه، اجماع فُردی  بسر آمد و تاچر شیپور جنگ طبقاتی سرمایه و پایان قدرقدرتی پرولتاریا را به صدا درآورد. کابوی وسترنهای درجه دو، آقای ریگان به نصایح میلتُن فریدمنِ مونتاریست گوش فراداد و هویت کارگری، به مفهومی که هفتاد سال تاریخ اروپا و آمریکا و به شکلی دیگر بلوک شرق را شکل داده بود پایان یافت. سی سال طلائی رشد پس از جنگ که در واقع سرمایه داری در قرنطینه بود و ایدئولوژی آن حقوق بشرتمام شد.

امروز سرمایه داری جهانی شده در تولید و بازتولید خود بسیار التقاطی تر از گذشته عمل می کند و بر عکس دوران رونق پس از جنگ که از طریق دولت، ضامن هماهنگی کل بدنه اجتماعی بود، دیگر به موزونی اجتماعی خود بی تفاوت است. سرمایه داری جهانی شده همان سرمایه داری دوران پیش نیست که در سطح جهان گسترش یافته باشد بلکه ساخت ویژه ای از استثمار و بازتولید رابطهء سرمایه دارانه است. او چارچوب قدیم روابط مرکز - پیرامون  یا حوزه های انباشت غرب ـ شرق را بهم زده است. او نمی پذیرد که هیچ عاملی یا گرهگاهی  سیالیت استثمار و باز تولیدش را  مختل سازد. از موج  این بازسازی دنیای دیگری متولد شد. آنجایی که منافع یک حوزهء انباشت ملی یا منطقه ای نقطه تقاطعی با منافع نیروی کار می یافت، ممکن بود دولت رفاه، مزدهای مناسب، آیین نامه های کار، سندیکا، جنبش کارگری، مذاکره ... بوجود آید اما با گسست فرایند ارزش پذیری و بازتولید نیروی کار تمام ساخت قدیم فرو میریزد. طبقهء کارگر (علیرغم آنکه سرمایه کل فرایند تولیدی را تحت انقیاد خود داشت) در رابطه ای دوجانبه با سرمایه بود، هرکدام دیگری را تأیید و تحکیم می کرد وموجب دیگری بود. اما امروز خود را در موقعیتی می یابد که سرمایه دیگر او را در این فرایند به بازی نمی گیرد. او به یک نیروی کار جمعی شده، که برای کل زندگی و «گله ای» خریده شده و به نحوی «انعطاف پذیر» به کار گرفته می شود تبدیل شده که هر لحظه در خطر سقوط به مادون جهان است یعنی دنیای فقر، اقتصادهای موازی بقا، بازگشت به روستائی که در آنجا خبری نیست، کمک هزینه های اجتماعی، پناهگاه برای بی سرپناهان، بی پناهان یا پناهندگان، و دست آخرافتادن به از آنهم پایین تر یعنی متوسل شدن به بزهکاری برای ادامهء حیات. اما از آنطرف، سرمایه از بندهای ملی به مافوق جهان صعود کرد. یعنی در دنیای سیالیت سرمایه، بدون هیچ بند یا مانعی، دنیای سرمایه گذاریها، اعتبارات، سرمایه مالی، چرخش آزاد ارزش اضافی، بهشت های مالیاتی...

و چنین جهانی  از هر چیز بیشتر به سرکوب نیاز دارد. در این سیستم، خشونت مستقیمأ به تنظیم نیروی کار می پردازد. باید تطابق کاملی میان سازماندهی خشونت و سازماندهی اقتصاد موجود باشد. به همین خاطر تا جائی خواهیم رفت که بین جنگ و صلح تمایزی نباشد بین عملیات  پلیسی و جنگ نیز همین طور. در فاولاهای برزیل یا ونزوئلا، در حاشیه متروپول های بزرگ، در مناطق «آزاد» چین، در زندان های ایالات متحده، در حاشیه خلیج، در غزه، در مراکش، برمه، هوندوراس، بنگلادش ... جنگ پلیسی به نوعی تنظیم اجتماعی، دموگرافیک، جغرافیائی و روش مدیریت، بازتولید و استثمار نیروی کار بدل شده است.

این از هم پاشیدگی ساختهای بازتولید نیروی کار خود را بخصوص در مضمون مبارزات کارگری نشان می دهد. تقریبأ تمام مبارزات «مطالباتی»، درمقابل یورش همه جانبه سرمایه شکل تدافعی دارند. اما در مواردی که هیچ راه مقاومتی در برابر ارادهء سرمایه در نابود کردن کار و کارخانه و کارگر نمی ماند، کارگران دست به اشکال غیر متعارف و حتی خشن مبارزه می زنند. قطع کار بی نقشه، اخلال در کار، خرابکاری، اعتصابات وحشی خارج از کادرهای سندیکائی، اعتصابهای بدون مطالبه، بلوکه کردن کارخانه، گروگان گیری رؤسا، تهدید به آتش کشیدن کارخانه، به آتش کشیدن چند آتلیه، تهدید به اقدامات ضد زیست محیطی، سوزاندن محصولات یا تقسیم مجانی آنها بین مردم، طلب مبالغ مهمی پول نقد برای پذیرش بیکاری ، تهدید به خودکشی و حتی خودکشی...

این از داده های هرچه مشهودتر اعتراضات جدید است که در اشکال غیرمتعارف مبارزه ظهور می کند. دیگر با گُردانهای انبوه کارگران به رهبری سندیکاها با شعارهای از قبل مشخص شده روبرو نیستیم. حتی اعتصابات برنامه ریزی شده از قدرت چندانی برخوردار نیستند و همه می دانند که هدفشان اعمال فشار برای کمی سنگین تر کردن وزنه ترازو در مذاکرات است. اما هیچکدام از این نوع مبارزات که کاملأ در قالب های حاضر و آمادهء سرمایه داری است، کارفرما یا دولت را نگران نمی کند. تا زمانیکه مبارزه در این اشکال سنتی و در قالبهای خود سرمایه داری است، یعنی در شکلبندی ها و نهادهای تقسیم کار او، ککش هم نمی گزد. کارفرما می داند که تا زمانیکه کارگران مبارزه مطالباتی شان را پیش میبرند، چیزی نیستند مگر نیروهای خودی که راه دوری نمی روند. کارفرما می گوید اینها خودی هستند و دستی بر شانهء رئیس سندیکا می زند. چک و چانه ای بر سر قیمت نیروی کار و همین. و در این چک و چانه هم هرچه بیشتر مقاومت برای حفظ چیزی است تا مطالباتی نوین. کارفرماست که مطالبه می کند و طبقه کارگر است که می پذیرد. این یکی از مهمترین تغییرات دوران کنونی نسبت به دوران قدرقدرتی طبقه و هویت کارگری بود. و بدنبال آن یک حقیقت تلخ که کل نیروهای چپ برنامه گرا از پذیرش آن طفره می روند و آن گسست میان سیر مبارزات مطالباتی طبقه و فرایند انقلاب است. آنچه اهمیت دارد، درک این نکته است که ما مواجه با دست زدن هرچه بیشتر کارگران به مبارزاتی هستیم که اشکال و تقسیم بندیهای ساختاری و نهادی سرمایه داری را رعایت نکرده و روی به حرکتهائی با مضمون غیر متعارف و خشن می آورند. این اشکال مبارزات خودجوش، حامل خشونتی هستند که از  عنصرغایب شان سخن می گوید.

دیالکتیک حقوق/خشونت و رابطه تنگاتنگ آن دو، مارا به شناختی دیگر، به امکان واقعیتی دیگر رهنمون می شود. این وجه منفی این رابطه است، یعنی خشونت که جای خالی وجه دیگر را در معادله ای نوظهور آشکار می کند، انگشت نما می کند. دیالکتیک حق/خشونت به نحوی منفی، حقیقتی دیگر را به ما نوید می دهد.

 

اینها جوانانی هستند که هیچ ندارند، نه مالکیتی، نه حقی. از هر تعلقی آزادند چرا که جامعه فقط آنها را به مثابه ارتش ذخیره ای می نگرد که صد سال یکبار هم به کار نمی کشد. نوعی پرولتاریای مترسک شده برای آن قلیلی که سر کار می روند. آنها هیچ حقی ندارند و حتی حیاتشان قاچاقی است. موجودیت اجتماعی شان یکسره از شکلبندی های سرمایه یا حتی نهادهای اجتماعی آن حذف شده است. جوانند اما جزو ردهء اجتماعی جوانان که محصلند یا کارآموز یا غیره، شناخته نمی شوند، چون برای به رسمیت شناخته شدن باید به آداب و تشریفات آن کاتگوری (طبقه و دستهء) اجتماعی  گردن نهاد و از آن پیروی کرد. آنها حتی مثل دیگر جوانان حرف نمی زنند، راه نمی روند ... آنها در شکلبندی سرمایه هیچ تعریف یا چارچوبی ندارند و در هیچ جدولی از آمار و ارقام جای نگرفته اند. از هر حقی که سرمایه برای اشکال جامعه شناسانه خود، در هر حد و درجه ای، حتی حقیر و کوچک، به رسمیت می شناسد، محرومند... آنها با خشونت بی هدف خود، با ما حرف می زنند. خشونت آنها حقی می طلبد به عظمت خویش. آنها هیچ نیستند و با خشونت شان حق همه چیز بودن را می خواهند. خشونت آنان بی هدف است چون جهان را می خواهد.

.

اینها کارگرانی هستند که کارخانه را اشغال می کنند اما مطالبه ای ارائه نمی دهند. کارگرانی که آتلیه شان را به آتش می کشند. کارگرانی که منطقه را تهدید به فاجعهء زیست محیطی می کنند یا کپسولهای گاز در اطراف کارخانه می گذارند آماده انفجار.

خشونت اجتماعی بدون هدف مطالباتی، خشونتی است که هنوزمضمون آن، در دنیای معنوی حاملین این خشونت، بصورت شکلبندی دنیای دیگری تجلی نیافته است.  خشونتی است برای کل مطالبات، خشونتی است برای تغییر جهان.

آنها فهمیده اند که هستی شان به مثابهء طبقه، حدی است که باید در مبارزه شان پشت سر گذارند. این هستی، آنانرا تا ابد به سرمایه گره می زند. آنها هرچه بیشتر در تجربه کردن این حد، که هر بار در مبارزه شان مثل یک دیوار به آن اصابت می کنند، می فهمند که این هستی را باید منحل کنند و مبارزات مطالباتی فقط آنرا تمدید می کند. آنها می فهمند که باید در خشونت مهیب شان، قبای ژنده و سنگین طبقه ای از سرمایه بودن را از دوش بر زمین افکنند و آزاد و رها در آتشی که جوانان حومه بر افروخته اند شریک شده، همراه با آنان جامعهء کهنه را بسوزانند. اینست خشونت اعماق. اینست خشونت مقدسی که نوید کمونیسم می دهد. اینست خشونتی که با حمله بردن به ریشه خشونت، خود را و حقوق را نابود خواهد کرد.

28 ژانویه 2011

***



[1] ایراد اساسی ما اینست که نمی توانیم خودمان را از دست تاریخ خلاص کنیم و هر چی می شود دنبال شرائط تاریخیش می گردیم و مناسبات اجتماعی در پس آن. غلط نکنم این مریضی باید اسمی داشته باشد. یادم باشد از ریش و سیبیل دارهای قوم اسم آنرا بپرسم.

 

[2] Jean-Jacques Rousseau. Œuvres Tome 3 Pléiade Paris. 1964:152

[3] Magna Carta Libertatum 1215

یا معاهده بزرگ 1215  میلادی- که فئودالهای محلی نواحی گوناگون انگلیس پس ازجنگی داخلی علیه اجحافات پادشاه وقت بدست آوردند از حقوق فردی دفاع می کند. این معاهده در قرن هفده به عنوان ابزاری علیه سلطنت مطلقه استوارت ها مورد استفاده قرار گرفت.[3]

 

[4] Bill of Rights  1689

 

[5] با پوزش فراوان از آن بزرگوار

[6] عباس عبدی – خشونت و دفاع مشروع – ایراندخت – 11-10-88

[7] بنیامین می گوید : « هر خشونتی، در مقام وسیله یا بر سازنده قانون است یا حافظ قانون » ص 189 قانون و خشونت گزیده مقالات – رخداد نو – تهران – 1386

[8] نماینده دائمی ایالات متحده در سازمان ملل از76 تا 81.

[9] Establishing a viable human rights policy 1981- jeane kirkpatrick

[10] یعنی اجبارأ یا بنابر صلاح دید اقتصادی. این خود بحث مهمی است

[11] در اینجا وارد مشاجرات مکاتب گوناگون حول مقولات مرکز، پیرامون و کارکرد این سیستم اقتصادی و همینطور بحث کشورهای بلوک شرق و چین نمی شویم. استفاده ما از این واژه ها در اینجا دقت بحث اقتصادی را رعایت نمی کند و هدفش از این اشارات، خوانا ساختن یک مبحث سیاسی و تئوریک است.

[12] Consensus social

[13] Fractal

[14] Mise en abime (français) ; Mise en abyme (english)

[15] A Fair Amount of Killing, Théo Cosme, 10 oct 2007. Théorie communiste

[16] Patriot Act

[17] Pour une théorie de la violence.  Article p 7 ; sur : http : labica.lahaine.org

[18] رجوع شود به کتاب « همه انسانها برابرند » - پاریس 1969، ترجمه سازمان ملل

[19] 1819- 1900- خود را با روسو مقایسه می کرد و بقول برنارد شاو بر معاصرین اش نقشی مشابه مارکس داشت

[20] هانری داوید تورو 1817-1862 قیلسوف آمریکائی که عمری را در کلبه ای در جنگل گذراند. از پرداخت مالیات در اعتراض به جنگ با مکزیک خودداری کرد و با برده داری مخالفت نمود.

[21] 1828-1910 کتاب جنگ و صلح منبعی بود که گاندی با الهام گرفتن از آن رفتار انگلیسیان در آفریقای جنوبی را با رفتار تزار در روسیه مقایسه  می کرد

[22] ص 40 اثر ذکر شده

[23] Les intouchables

[24] تئوری خشونت – ژرژ لابیکا. G.Labica Théorie de la violence. Ed Vrin Paris ; ed La Citta Del Sol. Naple 2007 p.180

[25]. 4 اوت 1920. آنسیکلوپدی اونیوسالیس. ذیل گاندیHind svaraj,Encyclopaedia Universalis

[26] همانجا، ذیل : عدم خشونت

[27] . شماره 33 – 1965/1. ص 50 ذکر شده در لابیکا ص 182Frères du Monde. Le poids des religions no 33 1/1965 pp 50 è 66

[28] همانجا ص 154

[29] لابیکا ص 186 حاشیه 60

[30]که بیچاره حتمأ درهر موجود دیگری هم که حلول کرده باشد، از دست اینها کفرش در آمده

[31] Bertold Brecht, Me-TI ou le livre des retournements, Paris, 1968, p.142

 

[32] ژیژک- خشونت قدسی و قلمروهای آزاد شده 14 مارس 2007 برگردان بهزاد باقری

[33] Les primates

[34] Op. cit : 164