هفت تير كش هاى آمريكايى در بغداد

Patrice CLAUDE روزنامه نگار 
لوموند، ۲۴ سپتامبر ۲۰۰۷
ترجمه بهروز عارفى

گارد هاى بلاك واتر كه يك شركت نظامى خصوصى آمريكائى ست، ۲۸ غيرنظامى را در بغداد به قتل رسانده اند. ۴۸ هزار«سرباز مزدور » در مصونيت كامل از مجازات، عراق را به ستوه آورده اند.
«خوب، بچه ها. راه بيافتيم. من امروز ميخوام يكى را بكشم.
ــ عجب! حالا چرا امروز؟
ــ هه! هه! آخه فردا ميرم مرخصى، دير ميشه.»
آن روز، روى جاده ۱۶ كيلومترى معروف به « جادهء مرگ»، كه فرودگاه بين المللى بغداد را به مركز شهر مى‌پيوندد، جاكوب سى واشبورن و هم‌گروه هايش دنبال هدف مى گشتند. مدتى بعد، يكى از آن ها براى خبرنگاران واشينگتن پست كه اين ماجراجوئى مرگبار را در ماه آوريل مدون كردند، تعريف كرده بود كه «قصد شان فقط تفريح بوده است».
آهان. ببين يك تاكسى تلو تلوخوران، به فاصله اى دور، پشت يك اتوميبل ضدگلوله كه اين چهار نفر سرنشين آن اند، آهسته خود را روى زمين مى كشد. از مدت ها پيش، عراقى هاى ماشين سوار مى‌دانند كه نبايد به اتومبيل هاى نظامى و كاروان خودروهاى بزرگ پرقدرت كه شيشه هاشان تيره است و غالباً نمره ندارند و روى جاده هاى مملكت مى تازند، نزديك شوند.
احمد س. رانندهء هميشگى ما اغلب ميگفت «اصلا نميشود فهميد اين ها چند نفر سرنشين دارند». ممكن است كه «يك كله گنده» بومى يا خارجى در داخل اين اتومبيل ها نشسته باشد كه «كابوى هاى» آماده شليك محافظتش مى كنند. يا اين كه ممكن است كماندوهاى نيمه‌رسمى وزارت كشور در حال شكار «تروريست» باشند. يا حتى يك وزير، يك رئيس حزب يا قبيله درون آن باشد كه معمولا با يك جوخه هفت تيركش خصوصى رفت و آمد مى كنند. كسى را نميتوان يافت كه در تقاطع يك چهارراه، با افراد تا به دندان مسلح عراقى يا خارجى كه لوله هفت تيرشان راست دماغ طرف مقابل را نشانه گرفته و عجله دارند از شر راه بندان خلاص شوند، شاخ به شاخ نشده باشد، مگر اين كه از مدت ها پيش پايش به بغداد نرسيده باشد.
واشبرون به شين ب اشميد راننده اتومبيل دستور مى دهد «يواش كن!» . در گذشته به امثال اين چهار نفر مى گفتند «سگ جنگى» و حالا مى گويند «نظامى خصوصى». اين افراد كه به عينك تيره، گوشى مدل ماموران سرويس هاى مخفى چسبيده به گوش، تپانچه آويزان از كشاله ران، جليقه ضد گلوله از جنس كولار سياه با آسترى از سراميك كه به حد كافى براى مقاومت در مقابل گلولهء كلاشنيكوف ضخامت دارد، مجهز اند، نظامى يا پليس سابق اند كه براى اسكورت «يك مشترى مهم» به فرودگاه مى روند.
واشبورن كه سابقاً تفنگدار دريائى بوده ۲۹ سال دارد و سرپرست جوخه است. حقوق او ششصد دلار در روز است. او با قد يك متر و ۹۰ سانتيمتر، با بازوانى نيرومند و خالكوبى شده و سرى تراشيده از ته و با ريش بزى و هيكلى گنده ، دستكش به دست دارد. وى مسلسل ام چهار - عين سلاح هاى ارتش منظم آمريكا - را در وسط دو صندلى گذاشته است. « صبر كن، بگذار كمى نزديك بشه، ميخوام او را با هفت تير بزنم». راننده تاكسى پير مردى است و ظاهرا يك مشترى دارد. چه فرقى مى كند. از زمان تهاجم به عراق در آوريل ۲۰۰۳، اين كشور حالت «غرب وحشى» را پيدا كرده است. از حمله با اتومبيل هاى بمب گذارى شده، حملات انتحارى، كشتار هاى ميان فرقه اى، دعواهاى قبيله اى، تا عمليات و اشتباهات ارتش هاى آمريكا و انگلستان و سر سپرده هايشان، هر ماه از ۱۲۰۰ تا سه هزار نفر غيرنظامى عراقى ، بسته به زمان، در اثر خشونت هاى مرگ بار در عراق جان مى بازند. واشبورن درب طرف خودش را باز كرد و روى صندلى اش دراز كشيد ، درحالى كه بازويش از خودرو بيرون بود. تاكسى نزديك شد. هفت تيركش هدف گرفت.
رگبار گلوله شيشه جلو تاكسى را سوراخ سوراخ كرد. تاكسى در كنار جاده متوقف شد. اشميد داد زد: «ناز شستت!»
روشن نشد كه آيا دو سرنشين عراقى كشته يا زخمى شدند يا سالم در رفتند. اكثريت غيرنظاميان عراقى كه قربانى انواع بدرفتارى و خشونت، خطا، راهزنى، قتل، تجاوز و آدم ربائى هاى مختلف هستند، حتا شكايت نمى كنند. تازه به كجا شكايت كنند؟ پليس كه تحت نفوذ ميليشياى شيعه است شديدا فاسد است. دادگسترى فلج است. حكومت و وزارت خانه هائى كه نزديك سفارت خانه هاى آمريكا و بريتانيا در ناحيه كذائى « سبز» كه همچون دژ نفوذ ناپذير نگهدارى مى شود، كز كرده اند، حتا قادر به حفظ خود نيستد. اقتدار آنان به زور شامل ده كيلومتر مربع پيرامون اين «ناحيه» مى‌شود.
اگر يكى از اعضاى اين جوخه كه به او ايزيرلى نائوكيدى مى‌گويند و اهل كشور فيجى [جنوب اقيانوس آرام] است، «حالش از آنچه بارها و بارها ديده بود به هم نمى خورد»، و بدنبال آن تصميم به استعفا و گشودن زبانش نمى گرفت، ترديدى نيست كه ماجراى آدم كشى جاكوب س واشبورن، هرگز آفتابى نميشد. واشبرون و دو همدستش كه كارمند شركت تريپل كانوپى Triple Canopy (يكى از ۱۷۷ «شركت نظامى خصوصى» SMP ) هستند در عراق، «هنرنمائى» مى كنند، اين سه نفر، منكر همهء ماجرا شده و بدون محاكمه مرخص شدند. اما مسلماً ماجرا به همين جا ختم خواهد شد.
از آوريل ۲۰۰۳، ارتش آمريكا چند صد نفر از نظاميانش را به اتهام همه جور فسق و فجور و رذالت پاى ميز محكمه نظامى كشانده است، از جمله ۶۴ نفر را به جرم قتل. اما بر عكس، هيچكدام از ۴۸ هزار «سرباز مزدور» داراى مليت هاى مختلف كه در عراق جولان مى دهند، هرگز براى پاسخگوئى به هيچ دادگاهى كشانده نشده اند. در سال ۲۰۰۶، قانونى به تصويب كنگره آمريكا رسيد كه ظاهرا همه «افراد داراى قرارداد نظامى خصوصى» را مشمول همان قوانينى مى كند كه ارتش آمريكا ملزم به آن است. اما، پيتر سينجر، پژوهشگر و كارشناس انستيتوى بروكلين اظهار ميدارد كه مقررات پياده شدن آن لايحه «هرگز توسط دولت بوش تدوين نشده است».
چارلز ل شپارد، سومين شياد دار ودسته بوشبرون توضيح داد: «هر وقت از مسئولانمان دربارهء اين موارد مى پرسيديم، مى گفتند: بى خيالش!، اگر عراقى ها دنبال دردسر و دعوا با ما باشند، نيمه شب ما را از كشور بيرون مى برند». همه افراد تابع اين قرار داد، طبعا جانى و تبهكار نيستند ولى اينكه تا كنون چند نفر از آنان را در پى ارتكاب اعمال خلاف از عراق بيرون برده اند، هيچكس نميداند. عراق جنگل بى قانونى شده است كه در آن، قانون با كسى است كه سلاح بيشتر و يا پول بيشتر دارد.
آيا، هرگز روشن خواهد شد كه چگونه سر ظهر روز يكشنبه ۱۶ سپتامبر ۲۰۰۷، تعداد ۲۸ غيرنظامى عراقى در مركز بغداد بدست محافظان «خصوصى» كه چند ديپلمات آمريكائى را همراهى مى كردند كشته شده اند؟ بلاك واتر Blackwater مانند شركت هاى دين كورپ و تريپل كانوپى، يك «شركت نظامى خصوصى» ست كه در سال ۲۰۰۳ در مناقصه، وزارت خارجه آمريكا براى تأمين حفاظت از سيصد ديپلمات آمريكايى در عراق برنده شده است (يادآورى مى كنيم كه در راس اين ديپلمات‌ها، رايان كروكر سفير آمريكا قرار دارد كه هرگز بدون نگهبانان قلدر خصوصى اش از خانه خارج نميشود). در رابطه با كشتار ياد شده، بلاك واتر اعلام كرد كه كاروان «به شليك تير پاسخ» داده است.
نورى المالكى، نخست وزير عراق، با توجه به يك بررسى ابتدائى گفت كه اين روايت را قبول ندارد. به عقيده او، خطاهائى كه «مزدوران خارجى عليه غيرنظاميان بيگناه مرتكب شده اند از «حد گذشته» است، و اين «هفتمين حادثه» اى ست كه بلاك واتر مى آفريند و در نتيجه امتياز كار آن شركت در عراق «لغو» مى‌شود و بيش از هزار كارمند آن در عراق، در جريان «بازبينى عمومى فعاليت همهء شركت هاى نظامى خصوصى خارجى» از اين كشور «اخراج» مى‌گردند. پس از بيست و چهار ساعت، و بدنبال تلفن وزير امور خارجه آمريكا، كوندوليزا رايس، و «معذرت» خواهى و تعهد «بررسى جدى مشترك» در مورد حادثه از طرف وى، ديگر نه صحبتى از اخراج شد و نه الغاى قرار داد.
بنا به گفته جرمى اسكاهيل كه دربارهء اين شركت، كتابى تحت عنوان «بلاك واتر: ظهور نيرومند ترين ارتش مزدور» * نوشته است، بلاك واتر قراردادى ۸۰۰ هزار دلارى با واشنگتن بسته و داراى بيست هزار «سرباز» و ۲۰ هواپيما و هليكوپتر در كاروليناى شمالى ست و بدين ترتيب، «نيرومند ترين شركت نظامى خصوصى جهان» است. اريك پرينس، صاحبِ ميلياردرِ بلاك واتر كمك مالى بزرگى به كارزار انتخاباتى دولت بوش كرده است. اين بنيادگراى مسيحى صاحب نفوذ بسيارى ست. اما، دست كم به دو دليل ترديد وجود دارد كه دادگسترى عراق بتواند مسئولان كشتار يكشنبه را به دادگاه بكشاند. ابتدا، بياد بياوريم كه پل برمر هنگامى كه فرماندار آمريكائى عراق بود پيش از عزيمت خويش در ژوئن ۲۰۰۴، بخشنامه اى صادر كرد (با شماره ۱۷) كه بموجب آن، همه كاركنان غيرنظامى هريك از شعبات حكومت فدرال آمريكا در عراق از مصونيت كامل در برابر دادگاه هاى محلى برخوردار اند [در ايران معروف است به كاپيتولاسيون] و هيچ دولتى در عراق زحمت الغاء اين بخشنامه را بخود نداده است.
حال آنكه به عنوان دليل دوم بايد گفت كه دولت آمريكا ۱۳۷ هزارنفر «سرباز پيمانى» جهت مأموريت در عراق استخدام كرده كه ۲۱ هزار نفر شان آمريكائى هستند. اين تعداد ميان نهادهاى زير يعنى وزارت خارجه ، وزارت دادگسترى و وزارت امنيت داخلى، سيا و اف بى آى، ماموران مختلف فدرال كه مأمور بازسازى عراق هستند و بالاخره وزارت دفاع (پنتاگون) تقسيم شده اند. پنتاگون به تنهائى ۷۸۰۰ «نظامى خصوصى» براى محافظت از انبارهايش، تعمير تجهيزات، مراقبت از محموله هاى خواربار و تجهيزات، آموزش سربازان و پليس عراق، حفاظت زندان ها، بازجوئى از زندانيان استخدام كرده است (اضافه كنيم كه در رسوايى اعمال شكنجه در زندان ابوغريب، چند تن از همين «خصوصى» ها متهم شدند ولى براى هيچكدام شان نگرانى اى پيش نيامد). گفتنى ست كه تقريبا يك سوم اين افراد «سربازانى» هستند كه در سايه مى جنگند، جنگى مخفى، جنگى متعلق به خودشان.
خود ارتش آمريكا، اكنون داراى ۱۶۸ هزار سرباز در محل است. اما، افكار عمومى آمريكا و اپوزيسيون از حزب دموكرات خواستار بازگشت هر چه زودتر «فرزندان» خود هستند. ژنرال ديويد پتراوس، فرمانده نيروهاى آمريكايى قول داده است كه ۳۰ هزار سرباز كمكى اعزامى به عراق تا تابستان آينده به خانه هايشان برخواهند گشت.
در حالى كه كولين پاول، وزير خارجه پيشين معتقد بود كه براى شروع حمله، تعداد سربازانى معادل دو برابر كنونى ضرورى است، بارها گفته است: «ما هرگز باندازه كافى سرباز نداشتيم تا بتوانيم ثبات كشور را تضمين كنيم، بازسازى آن پيشكش!» . ۴۸ هزار مزدور كه در بغداد «پى اس دى» (Personal Security Details يعنى گروه امنيت خصوصى) ناميده مى شوند، بيش از دو لشكر را تشكيل مى دهند. هيچكس نمى تواند گمان كند كه ميتوان آن ها را با سربازان منظم جايگزين كرد. براى ماجراجويان امنيتى، عراق تا مدت هاى دراز ديگر حكم الدورادو (سرزمين خيال انگيز) را خواهد داشت.

----------

عنوان اصلى مقاله:
Pistoleros à Bagdad, Patrice CLAUDE ; Le Monde 24 sept 2007
*Jeremy Scahil, Blackwater : The Rise of the Most Powerful Mercenary Army, Nation Books/Avalon

از اعضاى بنيانگذار حزب انقلابى كارگران- ارتش انقلابى خلق- آرژانتين
فوريهء ۲۰۰۵ - بوئنوس آيرس، آرژانتين

آدريان كرامپوتيچ Adrian Krampotic در روز ۲۳ اوت ۱۹۹۷ در حال خروج از منزل مادرش دستگير شد. ابتدا ۲ سال در زندانِ معروف “كاسِرو لا نئوا” [Casero la Nueva اين زندان ديگر وجود ندارد-م] به سر برد، بعد به زندان معروفترى به نام “وييا دِ وتو” Villa de Voto منتقل شد و تا اوت ۲۰۰۳ آن جا بود. و از آنجا به زندان “اسيسا” Eseisa منتقل شد. از همان زمان بر اساس قوانين آرژانتين به وى اجازه دادند كه روزها بتواند از زندان خارج شود و او با استفاده از اين امكان تحصيلاتش را ادامه داد. وقتى با او مصاحبه مى‌كرديم، در زندانى به نام “پره اِگرِسو” Pre- Egreso در نزديكى شهر بوئنوس آيرس در انتظار پايان يافتن محكوميت ۱۸ سالهء خويش بود.
طبق قوانين آرژانتين هر زندانى پس از طى دو سوم مدت محكوميت مى‌تواند با در اختيار قرار دادن آدرس محل سكونت و كار از حق “آزادى مشروط” استفاده كند. طى مدت باقى مانده بايد ماهى يك بار در دفتر پليس حضور يابد. او از فوريهء ۲۰۰۶ از شرايط استفاده از اين قانون برخوردار بود. آدريان در مارس ۲۰۰۷ از زندان آزاد شد.
آدريان يكى از بنيان گذاران گروه كوچكى از مبارزين سياسى بود كه با هدف بازسازى چپ در آرژانتين در سال ۱۹۸۹ فعاليت خود را آغاز كرده بودند. آن‌ها بين سال‌هاى ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۷ نشريه‌اى داشتند. عمليات نظامى اين گروه با هدف تبليغ انجام مى‌گرفت (تبليغ مسلحانه). آن‌ها معتقد بودند كه براى از سر گذراندن بحران عظيمى كه چپ آرژانتين با آن دست و پنجه نرم مى‌كرد، ابتدا بايستى فضاى گفت و گو بين فعالين واقعى چپ به وجود آيد تا جنبش چپ از حالت دفاعى بيرون آيد. به همين دليل عمليات نظامى را به عنوان امرى تهاجمى‌ و ريشه‌اى ارزيابى مى‌كردند. فعاليت اين گروه در سال‌هاى ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۷ در دورانى كه جنبش چپ آرژانتين فلج شده و قادر به هيچ حركتى نبود، ادامه داشت. اين همان دورانى‌ست كه بورژوازى آرژانتين بيشترين موفقيت هاى خود را در زمينهء نئوليبرالى كردن كشور به دست آورد. اين شرايط باعث رشد تضاد طبقاتى و رشد جنبش هاى طبقاتى و توده‌اى در آرژانتين شد. اين گروه‌ها كه فعاليت‌شان با حركت توده‌اى فاصله داشت، در واقع در حاشيه بسر مى‌بردند و نتوانستند آن طور كه مى‌خواستند به عنوان تشكلى تأثيرگذار عمل كنند. با اين حال برخى از آكسيون هاى اين گروه، از جمله سوء قصد به جان دكتر خورخه بورگِس از اهميت ويژه‌اى برخوردار بود.
براى ما كه اين مصاحبه را با آدريان كرامپوتيچ و همسرش اِستر در چند نوبت به انجام رسانديم، بحث در بارهء چگونگى برخورد با شكنجه‌گران، موضوع اساسى بود. به گمان ما چنين مقوله‌اى از مبارزهء طبقاتى جدا نيست و اين بحث ابعاد ديگرى را از آن نشان مى‌دهد. اضافه كنيم كه هدف ما از انتقال تجارب مبارزاتى، نقد و كمك به ابتكار راههاى نوين است نه الگوبردارى.
ب. ق.
* * * * * * * * * * * * * * *

سازمان شما چرا و چگونه تشكيل شد؟
آدريان كرامپوويچ: اين سازمان در بطن شرايط حاكم بر جامعهء ما و تحت تأثير ىأس حاصل از فروريختن ديوار برلين و از هم پاشيدن تدريجى سازمان هاى مختلف چپ در قارهء آمريكا، از جمله سقوط دولت ساندينيست در نيكاراگوئه و جو پراكندگى حاصل از آن به وجود آمد.
اين‌جا، در ژانويهء ۱۹۸۹ يك آكسيون مسلحانه انجام پذيرفت كه به خاطر اهميت و شرايطش تأثير شايانى روى عملكرد سياسى نسلى گذاشت كه من به آن تعلق دارم. اين نسل هنگامى كه ديكتاتورى نظامى در سال ۱۹۸۳ پايان يافت، ۱۷ تا ۲۰ ساله بود.
چپ آرژانتين افزون بر اوضاع نابسامان خود، ضربهء شديدى نيز خورد كه عبارت بود از همزمانى اين دوران سياسى با تشتت حاصل از ترك فعاليت بخش بزرگى از كادرهاى سياسى، شكست حاصل از عمليات اشغال “پادگان تابلادا”، استعفاى دولت آلفونزين، به قدرت رسيدنِ بزرگترين نمونهء سياست نئو ليبرالى در اين سوى جهان، يعنى كارلوس منم Carlos Menem، و سرانجام، شكست كوشش هاى متعدد جهت ضربه زدن به ديكتاتورى نظامى از طريق قانون. به همهء اين‌ عوامل بايد موضع تدافعى تقريباً‌ تاريخى چپ را نيز افزود.
در چنين جوى بود كه با عده اى از رفقا سعى كرديم بر اساس دو محور اساسى يعنى اولاَ عدم اعتقاد به ارگان ها و مؤسسات دولتى كه از سوى قدرت طرح مى شد و ثانياً نياز به وحدت گروه هاى متشتت، با ايجاد يك سازمان سياسى پاسخ بدهيم. مى خواستيم به دور از ارگان هاى رسمى، با استفاده از يك سرى عمليات مستقيم بكوشيم عليه تشتت در اين سال ها مبارزه كنيم.

اما اين جستجو در عين حال به سوى شيوه‌اى مسلحانه هدايت شده بود، چرا شما از فضاى “دمكراسى پارلمانى”، كه پس از ديكتاتورى باز شده بود، استفاده نكرديد و شيوهء ديگرى را براى كار سياسى برگزيديد؟
ــ قضيه از اين قرار است كه هدف ما تغيير همين تجربه بود. همهء ما كه در سال ۱۹۸۳ بين ۱۵ تا ۲۰ سال داشتيم، مصممانه كوشيديم تا اين اشكال قانونى را به اجرا درآوريم.
خود من از ۱۴ سالگى عضو يك سازمان مدافع حقوق بشر بودم. زمانى كه ۱۷ ساله بودم، به نظر مى رسيد كه پايان ديكتاتورى به منزلهء يك شرط لازم جهت باز سازماندهى نيروها باشد تا سرانجام بتوان اين عقب نشينى تاكتيكى نظامى، يعنى پايان ديكتاتورى را بخصوص با حمله به مقولهء “معافيت از مجازات” Impunity كه از همان زمان مى‌شد ابعادش را مشاهده كرد، با استفاده از روش هاى قانونى و پارلمانى به شكستى استراتژيكى تبديل كرد.
همهء رفقائى كه در سازمان متشكل شديم در گذشته، در تشكل‌هاى كمابيش قانونى فعاليت داشتيم، چه در تشكلات سياسى و چه در سازمان هاى توده‌اى. تصميمى كه اواخر سال ۱۹۸۹ براى ايجاد يك تشكل نوين گرفتيم بر اساس تجربهء همين شش سال است و در زمانى ست كه ديگر سياست “معافيت از مجازات” در دوران حكومت آلفونزين متبلور مى‌ شود و در دوران رياست جمهورى مِنِم در سال هاى ۱۹۹۰ با احكام عفو مورد تأييد قرار مى گيرد. اگرچه هركدام از ما ارزيابى خود را از شكل عمل سياسى داشتيم و با شور و هيجان پروسهء مبارزات مسلحانهء انقلابى اى را كه در برخى كشورهاى قارهء آمريكا جريان داشت دنبال مى كرديم، با اين حال در كشور خودمان قبل از آن كه راه ديگرى برگزينيم، تا آخرين مرحله از روش هاى قانونى اى كه مناسب ارزيابى مى كرديم دست برنداشتيم.

مىگوئيد كه از گروه هاى متعددى با گرايشات مختلف گرد هم آمديد. آيا مىتوانيد بعضى از آن ها را به عنوان مثال نام ببريد و بگوئيد در كوله بارتان چه تجربه اى داشتيد، چگونه گرد هم آمديد، و اين كار در يك پروسهء بحث علنى انجام گرفت يا مخفى؟
ــ طبيعى ست كه تجربهء هر رفيقى به گذشته اش بر مى گردد، من تنها مى توانم از تجربهء خودم بگويم؛ پس از چند سال فعاليت در يك تشكل مدافع حقوق بشر در سال ۱۹۸۷ فعاليتم را در حزب انقلابى كارگران آغاز كردم. اين كوششى بود براى باز سازى حزب انقلابى كارگران- ارتش انقلابى خلق PRT-ERP و فعاليتم تا تلاش هاى اوليهء ايجاد O.R.P (سازمان انقلابى خلق) به همين نحو ادامه يافت. افرادى كه در اين مسير فعال بودند، چه آن ها كه عضو گروه بودند و چه آن ها كه در حول و حوش آن سازماندهى شده بودند همه كسانى بودند كه از قبل مى شناختيم.

يعنى افرادى بودند كه شخصاً مى شناختيد؟
ــ بله. در آن دوران جنينى به چيزى كه بيشتر بها مى داديم، شناخت فردى بود ولى ما تشكيل يك سازمان مخفى را لازم مى دانستيم. سازمانى كه عمل مسلحانه در آن بخش عمدهء كار سياسى باشد. اين دو محور اساس پروسهء مورد نظر مان در تشكيل سازمان بود.

آيا از نظر سياسى محور كار مشخص بود؟ به كجا مى خواستيد برسيد؟
ــ پاسخ اين پرسش دو قسمت دارد. زيرا همان طور كه متذكر شدم در آغاز كار هدف ما استقرار خاكريزى بود در مقابل اين تشتت كمرشكن كه تشديد مى شد. اين تشتت در رفقايى از گرايشات مختلف ديده مى‌شد كه تجربيات گوناگون سياسى را زيسته و گسترش داده بودند. بنا بر اين، درك ما اين بود كه شرايط مناسب براى به ثمر رسيدن اين پروژه اين است كه هيچ چهارچوب جزمى از قبل وجود نداشته باشد، بلكه بايد به اندازهء كافى انعطاف داشته باشد تا هركدام از اين رفقا در اين تشكل جديد فضائى براى پيكار بيابند، فضائى كه در آن بتوان بحث و گفتگو كرد. به همين دليل ما به خود سازمان مى گفتيم و نه حزب.

آيا آنچه شما مى گوئيد به معنى يك “بلوك” نيست؟
ــ نه. بلوك (نوعى جبهه يا جمعيت) نبود زيرا نه فراكسيونى وجود داشت و نه از گروه هاى سازمان يافته تشكيل شده بود؛ بلكه رفقا به صورتى فردى در آن شركت داشتند. اين جا تجربيات مختلف با هم تلاقى مى كردند. رفقائى بودند كه هرگز در هيچ حزب سياسى قانونى فعاليت نداشتند، و رفقائى هم بودند كه فعاليت داشتند. حتا رفقائى داشتيم كه در گذشته كانديداى پارلمان بودند.
از نظر ما شرايط در آن لحظه براى اين كه اين تجربه اى خاص و مناسب باشد و نه كوششى ديگر براى بنيان نهادن يك ببر كاغذى، اين طور اقتضا مى كرد كه اين تجربه را بر پايهء دو محورى قرار دهيم كه مشخصاً براى آفرينش سياست بكار آيند. به همين خاطر نقد قانون گرائى مسلط و عملكرد آن (كه سوپاپ اطمينان به سود رژيم در مقابل خواسته هاى توده ها‌ست) براى ما امرى حياتى بود. از سوى ديگر به يك قرارداد ابتدائى نياز داشتيم در مورد نوع حزب و يا سازمانى كه مى بايست تشكيل شود و طبعاً پذيرش لزوم رشد سياستى كه آشكارا سياسى - نظامى باشد.

آيا سازمان انقلابى خلق ORP سازمانى در حال تشكيل نبود؟
ــ چرا، اما عملاً قبل از راه افتادن، جان سپرد.

آيا شما از دوران ديكتاتورى نظامى هم درسى گرفتيد؟
ــ آرى. علاوه بر اين، بسيارى از رفقا در آن دوران نيز فعاليت داشتند.

آيا ممكن است كمى در مورد وضع اين سازمان ها قبل از دوران ديكتاتورى حرف بزنيد؟
ــ با وجود گذشت بيش از سى سال، به دلايل مختلفى هنوز هيچ ترازنامه اى از اين دوران وجود ندارد. به عنوان تجربيات تشكيلاتى آن دوران، دو نمونهء بزرگ هست: يكى ارتش انقلابى خلق ERP و ديگرى مونتونِرو .
ERP هيچ گونه جمعبندى ارائه نداد، زيرا قبل از آن نابودش كردند. تأثير اين نابودى از جمله اين بود كه هسته هاى باقيمانده از آن كه هنوز قدرت اجرائى داشتند، به جنبش هاى ديگر پيوستند و به همين دليل اين جمع بندى از سوى آن ها نيز ارائه نشد. غير از رفقائى كه به جنبش هاى ديگر آمريكاى لاتين پيوستند، برخى هم در تنهائىِ پناهندگى غرق شدند. آنچه در مورد ERP گفتنى ست، اين است كه همهء اعضاى رهبرى در مدتى كمتر از يك سال به خاك افتادند.
مونتونروها وضعشان كاملاً متفاوت است. آن ها تقريباً تمامى كادر رهبرى خود را حفظ كردند و آنچه از ميان رفت بدنهء تشكيلات بود. اين رهبرى با وجود بدنه اى متلاشى توان اخلاقى انجام يك جمع بندى را از دست داد. آن ها خلوص و صداقت سياسى لازم را براى انجام اين جمع بندى از دست دادند. و كوشش هاى شان در اين زمينه به اين خلاصه ماند كه وانمود كنند كه هيچ تقصيرى به گردنشان نيست.
درك اين مطالب براى فهم اين موضوع اهميت دارد كه بدانيم چرا در كشورى با چنين تجربهء گسترده اى، هيچ فضاى مناسبى براى رسيدن به اين جمع بندى بوجود نيامد. با پيدايش دمكراسى پارلمانى در سال ۱۹۸۳، جريانات سياسى با تكيه بر دلايلى كه براى شان استراتژيكى ست، عمليات مسلحانهء انقلابى سال هاى ۶۰ و ۷۰ را با عمليات سركوبگرانهء دولت در سال هاى ۷۰ با يك چوب مى‌رانند. تئورى پوچ “دو شيطان” (يعنى كه هردو بد اند) از اينجا پديد آمد. به گونه اى كه هيچ كس علاقه مند نبود بداند كه چرا يكى از “شيطان” ها شكست خورده بود! برعكس مى گفتند “خدا را شكر!”. جستجوى دلايل سياسى يك شكست و اين كه پس از اين شكست چه اتفاقى مى افتد تعيين كننده است. چرا كه شكست ها بدون رسيدن به راه حل، پيوسته رخ مى دهند، تا زمانى كه پيروزى حاصل شود. ظاهراً تاريخ سياسى همهء خلق ها اين طور است. بى شك حد اقل در كشور ما، شكست به معنى يك پيش‌داورى مضاعف براى انقلابى نماها بود. اولين پيش‌داورى در مورد علت شكست شان، و دومين پيش داورى به اين علت كه حق حرف زدن از انقلابيون سلب شده بود. عملاً طى مدت زمانى طولانى، يك موضع گيرى همراه با همبستگى و در عين حال انتقادآميز نسبت به سازمان هاى مسلح، اقدامى تحريك آميز به حساب مى آمد. براى مثال تا بيستمين سالگرد كودتاى نظامى، نمى توانستيم نسبت به “سالتوچو” اداى احترام كنيم. چرا كه آن را تحريك آميز مى ديدند. اين مسائل در رشد سازمان هاى انقلابى تأثير گذاشت، بخصوص روى آن سازمان هائى كه كوشش داشتند بر مصلوب بودنِ چپ آرژانتين چيره شوند.

مبارزهء مسلحانه‌اى كه در سال هاى ۷۰ شكل گرفت جنبش توده اى و سياسى بزرگى را به جلو سوق داد، پس موقعيت رشد و حمله وجود داشت. اين شرايط با دورانى كه شما متشكل و مسلح مى شديد زياد تفاوتى نداشت، آيا كمبود شما همين بسيج توده اى نبود؟ شما چگونه اين تفاوت را تشريح مى كنيد؟
ــ موضوع درستى را مطرح مى‌كنيد. عموماً رشد سازمان هاى مسلح را در كشور ما با اوج جنبش در اواخر سال هاى ۱۹۶۰ و اوائل سال هاى ۱۹۷۰ مربوط مى‌دانند. ولى اين موضوع همچنان يك نقض تاريخى ست. در اين كشور در دوران هاى مختلفى شاهد رشد سازمان هاى مسلح هستيم. و اگر كسى قضيه را فقط به سؤالاتى در مورد تئورى نظامى خلاصه كند، خواهد ديد كه سازمان چريكى هميشه يك سازمان جنبش مقاومت بوده و رشدش هميشه در جهت منافع توده هاى هرچه وسيعتر خلق بوده و مى تواند در بعضى فرآيندهاى شورش نقش اساسى داشته باشد. درست است كه يك سازمان مسلح در لحظهء اوج يا عقب نشينى جنبش مى‌تواند مبارزات مختلفى را پيش بكشد؛ اما من معتقد نيستم كه سال هاى دههء ۱۹۹۰ فقط دوران عقب نشينى بوده. هرچند در اين دوران تشتت زيادى وجود داشت. با اين حال ادعاى اين كه سالهاى ۱۹۹۰ دوران عقب نشينى بود و در سال ۱۹۹۵ ما شاهد يك جنبش توده اى هستيم، به معنى ديدن تنها يك بخش از واقعيت است. زيرا آن جنبش توده اى كه در سال ۱۹۹۵ مى شكفد، در سال ۱۹۹۰ است كه باردار مى شود. ايجاد رابطه بين اين دو تجربه رمز انقلاب است. در كشور ما از اوائل قرن بيستم بدون انقطاع شاهد تجربيات مبارزهء مسلحانه بوديم. تنها در مورد سازمان هاى انقلابى سال هاى ۱۹۷۰ استثناء وجود دارد، در بقيهء موارد هميشه رشد مبارزهء مسلحانه در تنهائى (يعنى بدون ارتباط وسيع با جنبش توده اى) انجام پذيرفته است. مقاومت پرونيست ها بين سال هاى ۱۹۵۶ تا ۱۹۶۰ مبارزه در تنهائى بود. اولين مبارزات چريكى “ماستى” كه بر اساس تجربهء انقلابى كوبا بوده هم در تنهائى بود. اولين سازمان هائى كه مسلماً رابط بين اين تجربيات و تجربيات سال هاى ۱۹۷۰ هستند نيز در تنهائى رشد كردند. اوائل سال هاى ۱۹۶۰ “ ال باسكو بنگوئچِا” كوشش داشت سازمانى مسلح بوجود بياورد و همهء پنج نفر رهبرانش بر اثر يك انفجار تصادفى در يك آپارتمان جان مى سپارند.
چنين سؤالاتى نمى‌تواند پيش كشيده نشود، با اين حال ما به هيچ عنوان فكر نمى كرديم كه در دوران اعتلا بسر مى برديم. ولى اين را مى فهميديم كه در دوران تدارك هستيم و بايد يك سازمان بنا مى‌شد تا جنبش توده اى را كه در سايه روشن جنينى خود رشد مى كرد به جلو ببريم. بى شك با كوششى كه در تفسير واقعيت داشتيم، مى توانستيم به روشنى بفهميم كه فرآيندِ فضاى بازِ ۱۹۸۹ به درگيرى هاى اجتماعى هرچه شديدترى ختم خواهد شد. با توجه به همين شرايط بود كه مى خواستيم سازمانى آماده كنيم كه صلاحيت روبرو شدن با مبارزه اى كه در پيش بود را دارا باشد.
اولين نشريهء ما در سال ۱۹۹۰ منتشر شد. در روزهاى آخر قبل از دستگير شدنم، كه يكى از آخرين دستگيرى ها در اوت ۱۹۹۷ بود. طى ۷ سال، كوشش ما براى ايجاد سازمانى بود كه بتواند در پروسه اى كه شكل ميگرفت فعال باشد. رشد مبارزهء مسلحانه هميشه در تنهائى انجام مى پذيرد. در تاريخ رشد جنبش توده اى، همواره توانِ افرادى كه در اين جنبش شركت داشته اند عاملى بوده كه توانسته اين دو جنبش را به هم پيوند بزند. سياست است كه باعث هماهنگى جنبش مسلحانه با جنبش توده‌اى مى‌شود.
اولين كوشش هاى ايجاد سازمان هاى سياسى- نظامى با تأثيرى كه انقلاب كوبا در كشور ما بر جاى گذاشته بود به اولين سالهاى دههء ۱۹۶۰ برمى گردد. در سال ۱۹۵۹ نخستين تجربهء جنبش چريكى را در روستاها داريم. آن ها مطلقاً در تنهائى بسر مى بردند. وقتى چريكى را جلوى چشم مى آورى كه در كوه از گرسنگى مى ميرد، چون مسؤل حمل غذا گير افتاده، بايد تصويرى از هيجان انگيزترين تنهائى ها را تصور كرد. ولى در عين حال اين جنبش پاسخى ست به شرايط سياسى ديگرى. اما شخصاً باور نمى كنم كه اين تنهائى، چريك را عاجز مى كند. گمان مى كنم كه مطلق كردن ارتباط رشد مبارزهء نظامى به دوران اعتلاء، عين بستن گارى به جلوى اسب است، اين همان كارى ست كه چپ در قارهء آمريكا انجام داده: عقب انداختن رشد ابزار نظامى و حواله دادن آن به دوران اعتلاء. طبيعى ست از آن جا كه مبارزهء طبقاتى خاموش شدنى نيست، دوران اعتلا فرا مى رسد، اما ما هنوز در انتظار شخصى هستيم كه معجزه كند! يك سازمان نظامى را نه مى توان از امروز تا فردا ساخت، و نه به اين خاطر كه فردى به اين نتيجه رسيده كه بر پايهء حدس يك ستاره شناس، بايد در فلان تاريخ دخالت نظامى كرد!

در چه سالى سازمان‌تان تشكيل شد و چه كار مى كرديد؟
- اولين گام ها را در سال ۱۹۸۹ برداشتيم و در سپتامبر ۱۹۹۰ نشريه اى منتشر كرديم.

پس با آن كه سازمانى سياسى- نظامى بوديد، اولين گام عملى تان صرفاً سياسى بود؟
- آرى. حتى بيشتر از آن. عمليات نظامى آخرين گامى‌ست كه برداشتيم. تمام نيروى‌مان را روى كار سياسى گذاشتيم. از نظر نظامى رشد ما بسيار محدود بود. هدف هم همين بود. ما نيرويمان را روى رشد متمركز كرديم. درك ما از رشد اين بود كه يك كنگره در سطح ملى برگزار شود كه در آن در مورد اهداف خود تصميم بگيريم. در اين كنگره، انعطافى كه ابتداى كار بر اساس دو سه محور داشتيم به نتيجه مى رسيد و سدى را كه مى خواستيم در مقابل تشتت بنا كنيم، استحكام مى يافت. بعد خود اين كنگره مى توانست به يك كنگرهء مؤسس بدل شود.
از سوى ديگر از آن جا كه از همان ابتدا قرار بر اين بود كه به شيوهء خاصى عمل كنيم، خود را در همين جهت آماده مى كرديم. اولين آكسيون هايمان كه آن ها را شكوهمندانه نظامى مى‌خوانديم، خرابكارى هائى جزئى بود كه به دوران آغاز خصوصى سازى مرتبط مى شد. مى خواستند راه آهن را خصوصى كنند، عليه آن جنبش كارگرى و اعتصابات عظيمى وجود داشت. بنا بر اين ما تنها تشكلى نبوديم كه خرابكارى مى كرد، خرابكارى عملى روزمره بود. آتش زدن يك قطار، مجازات برخى افراد اعتصاب شكن و غيره. در كنار آن، تبليغات مان براه بود.
اولين اعلاميه اى كه نوشتيم در اعتصاب كارگران راه آهن در سال ۱۹۹۱ بود. بعد وقتى خصوصى سازى آغاز شد يك آكسيون گذاشتيم. آكسيون هاى ما در مراحل اوليهء جنينى و تداراكاتى بود. مواد منفجره اى كه از آن استفاده مى كرديم قدرت انفجارى بسيار محدودى داشت. اين آكسيون ها اساساً به منظور تبليغ انجام مى شد، آن ها حتا تبليغ مسلحانه هم نبود، چرا كه تنها چيزى كه به عنوان سلاح به كار مى‌برديم مواد منفجره بود. اما اين شيوهء كار را حدوداً تا سال ۱۹۹۳ ادامه داديم. از اين سال وارد مرحلهء ديگرى شديم: به خيابان كشاندن تشكيلات. شيوهء كارمان حدوداً همان قبلى بود. فهميديم كه اگر پلاكاردهاى بزرگى كه رويش شعار يا چيز ديگرى نوشته باشد بر پل‌هاى اتوبان هاى مهم شهر بياويزيم، و وانمود كنيم كه به آن‌ها مواد منفجره وصل است، عبور و مرور را قطع مى‌كنيم. از اين نظر شيوهء تبليغى جالبى بود. با اين كارها پليس را ديوانه مى‌كرديم. و هر بار كه دولت يك عمل سياسى ضد خلقى انجام مى‌داد (مثل رفرم قانون كار، رفرم در قانون اساسى و...)، باز سر و كلهء اين پلاكاردها پيدا مى‌شد. آكسيونهاى ديگرى هم گذاشتيم كه مربوط به جمع آورى امكانات مالى و غيره مى‌شد. هميشه كارمان در جهت بيدار كردن حافظه عمومى در رابطه با ادامهء حضور سياسى و مادى آن شرايطى بود كه وجود يك ديكتاتورى آهنين را براى مدت هفت سال امكانپذير ساخت. وقتى بعد از سال ۱۹۹۰ دولت شروع مى‌كند به سرپوش گذاشتن روى جنايات انجام شده و عفو دادن به فرماندهان ارتش، سازمان هاى حقوق بشرى عقب نشينى مى‌كنند و مى‌گويند ديگر كارى از دستمان بر نمى‌آيد و با وجود آن كه مى‌دانستند كه پاسخ دولت منفى خواهد بود، به دست و پاى گارسون Garzón [قاضى اسپانيائى-م.] مى‌افتند تا وى تحويل برخى از مسؤلين را از دولت آرژنتين بخواهد.
در چنين شرايطى عقب نشينى وسيع آغاز مى‌شود، و ما با نشان دادن رابطهء ديكتاتورى و قدرت اقتصادى براى آنها مزاحمت ايجاد مى‌كرديم. براى مثال در سالگرد كودتا، ما سراسر شهر را با شعار نويسى پر مى‌كرديم. و كوشش داشتيم آكسيون‌هاى همزمان برگزار كنيم. به خاطر داشته باشيد كه از آن زمانى حرف مى‌زنم كه در سالروز كودتا حتا يك راه پيمائى هم انجام نمى‌شد.

آيا در مجموع مى‌توان گفت كه تأكيد كار شما روى نگهدارى حافظهء تاريخى بود؟
ــ بخشى از آن براى نگهدارى حافظهء تاريخى بود، ولى با هدفى مشخص: حفظ حافظهء تاريخى نجات كارنامهء سازمان هاى مسلح دهه هفتاد است، با درك اين موضوع كه به جاى آن چه “شيطان” تلقى مى‌شد، به صورت يك “درس” باقى بماند.

آيا شما عملياتى عليه شكنجه گران نيز داشتيد؟ چرا و عليه چه كسى؟
ــ عملياتى كه شما از آن ياد مى‌كنيد در سال ۱۹۹۶ انجام شد. ما از سال ۱۹۹۴ روى اين طرح كار كرديم. در اين سال روى سه نفر متمركز شديم: آستيز Astiz، ويدِلا Videla و كاپيتان بِرخِس Bergés.
ويدِلا مرد شمارهء يك دوران ديكتاتورى بود. آستيز شخصيت مرموزى بود كه وظايف مدرسهء مكانيك ارتش را تعيين مى‌كرد [اين مدرسه يكى از اردوگاه هائى بود كه زندانيان را در آنجا نگاه مى داشتند و شكنجه مى‌كردند-م] و از وى به عنوان مسئول سر به نيست شدنِ كشيشان فرانسوى، لئونيد دوكِت Leonide Duquet و فرانسيس دو مون Francis Dumont نام مى‌برند. كاپيتان بِرخس به طور مضاعف در اين عمليات شركت داشت. وى در اردوگاه زندانيان “لاپِرلا” La Perla در ايالت كردوبا فعاليت زيادى داشته و نيز در اردوگاه وسوبيو Vesubio در ايالت بوئنوس آيرس.
همچنين خورخه بورگِس Jorge Bergés كه هدف قرار گرفت، كميسر پزشكى جنوب بوئنوس آيرس بود. بخشى از وظيفهء او در جنوب ايالت بوئنوس آيرس همراهى با شكنجه گران بود تا زندانيان زير شكنجه نميرند. وى به شكنجه گران مى گفت كه تا كجا شكنجه كنند و تا چه زمانى ادامه دهند و غيره. از طرف ديگر، چون او متخصص زنان و زايمان است، بخش ديگر كارش رسيدگى به زايمان رفقاى زن و تهيهء جواز تولد تقلبى براى اين نوزادان بود تا بعد آن ها را به فرزندى به نظاميان و يا پليس بدهند!

آيا اين كار به عملكرد شركت بنز هم در آرژانتين مربوط مىشود؟
ــ بدون شك. تجربه‌اى كه اين جا از “كِشت رَحِم” بدست مى آيد، زنده نگاه داشتن رفقاى حامله تا زايمان، تجربه‌ايست بى همتا. در عمل، خود اين رفقا پس از تولد بچه به قتل مى‌رسيدند. در نقاط ديگر جهان نيز شرايطى بود كه زندانى بچه اش را بزايد، اما اين امر كه هدف، تصاحب بچه باشد، تجربه اى‌ست كه فقط در آرژانتين وجود داشته است. در اين زمينه ما واقعاً پيشاهنگيم! كار به جائى رسيد كه هيچ قانونى نمى‌توانست بگويد كه اين چه جرمى‌ست. در حال حاضر اين جرم در حوزهء جنايت عليه بشريت به حساب مى‌آيد.
بورگِس نه تنها كسى بود كه اين جنايات را همراهى مى‌كرد، بلكه او با دفاع از آن، به عنوان نماد اين جنايت شناخته شد. به علاوه او جزو معدود افرادى بود كه در اردوگاه ها به نام واقعى خودش معروف بود.
زمانى كه به او حمله شد او هنوز پليس ايالتى بوئنوس آيرس بود. به رغم آنكه او قبلاً محاكمه و محكوم شده بود، بعد با “قانون پيروى از زندگى” [عفو كسانى كه در ديكتاتورى شركت داشتند-م] حكم دادگاه اش لغو گرديد. او همچنان در خانهء هميشگى اش ساكن بود و با وجود آنكه انجمن پزشكان شهر كيلمز Quilmes عضويت او را در اين انجمن لغو كرد، ولى موفق نشد جواز پزشكى اش را باطل كند. او در اين شهر صاحب يك كلينيك بود.
دو روز پس از حمله به او، دوالته Duhalte فرماندار ايالت، افتخار پليس بودنش را باطل كرد. قضيه چنان روشن و بى‌درز، چنان ننگين بود كه وقتى او را كه پليس بود زخمى به بيمارستان پليس مى‌برند، او را نمى‌پذيرند، بعد سعى مى‌كنند به يك بيمارستان عمومى ببرند، بازهم رد مى‌كنند، او را به بيمارستان كيلمز مى‌برند، بازهم قبولش نمى‌كنند. به محض آن كه او را در آمبولانس مى‌بينند، مى گويند حالش خوب است، ببريدش! او هيچ چيزيش نيست.
روز ۴ آوريل ۱۹۹۶ بود. ساعت نه و نيم زخمى مى شود، ساعت يك ربع به ده سعى مى كنند او را در بيمارستان كيلمز پياده كنند، اما با استدلالى بچگانه او را نمى‌پذيرند. مى گويند كه تخت خالى ندارند. روشن بود كه براى او بود كه تخت خالى نداشتند. اين موضوع را همه مى دانند. از آن جا به پايتخت مى برند، به بيمارستان پليس، آنجا هم همين وضع تكرار مى شود. حتا اجازه نمى دهند از آمبولانس پياده اش كنند. از آن جا «جهان‌گردى» آغاز مى شود. او را به بيمارستانى در برنال Bernal در همسايگى كيلمز مى برند. روز دوم از اين بيمارستان اخراج مى شود، چون كاركنان بيمارستان مى خواستند اعتصاب كنند. بدين ترتيب دست آخر كارش به بيمارستان نيروى دريائى كشيد كه دوران نقاهتش را در آن بگذراند.**

منظورتان اين است كه كار شما باعث اين واكنش كاركنان بيمارستان‌ها شد؟
ــ امروز هم همين اتفاق مى‌افتد. اين شخص از ۲۰۰۱ محكوم به حبس تعليقى ست و هنوز نياز به رسيدگى دارد. آخرين بار او را به بيمارستان راموس مخييا Ramos Mejía بردند. او براى آزمايش وارد بيمارستان شد و با ورودش در بيمارستان اعتصاب راه افتاد و خواهان اخراجش شدند.
يك نكته مهم است كه فراموش شد: گفتم كه از سال ۱۹۹۴ روى اين قضيه كار مى كرديم. اما شكلى كه ما به آن مى انديشيديم مجازات نبود. شايد به خاطر دركمان و شايد به اين خاطر كه ما هم شديداً تحت تأثير تئورى “دو شيطان” بوديم و نمى خواستيم به عنوان “شيطان” به ما نگاه كنند. قصد ما اين بود كه دستگيرش كنيم، از او فيلم بگيريم، و آن را در اختيار مردم بگذريم. عمليات بِرگِز را طورى برنامه ريزى كرديم كه قبل از بيستمين سالگرد كودتا، يعنى ۲۴ مارس ۱۹۹۶ اجرا شود تا آنرا در چهارچوب تظاهرات در اختيار عموم قرار دهيم و بگوئيم شرايط اين است، مردم، شما بگوئيد با اين شخص چكار كنيم؟

مى خواستيد از مردم بپرسيد؟
ــ دقيقاً. بنظرمان به عنوان كار علنى و سياسى اثرش بسيار بيشتر بود تا آن كه همين طورى او را اعدام كنيم. با عكس و سخنان خودش كه مى گفت چه كارهائى كرده بوده است. ما شرطى كه براى آزادى اش مى گذاشتيم اين بود كه شرح بدهد كه در دوران ديكتاتورى چكار كرده. مسلماً تأثير وسيعى مى گذاشت. مشكل اين بود كه او نگذاشت دستگيرش كنند. ترسيد، فكر مى كرد كه آمده اند اعدامش كنند. كار به تيراندازى كشيد.

شما مى‌گوئيد كه كاركنان بيمارستان ها او را رد كردند، عكس العمل سازمان هاى حقوق بشرى، احزاب سياسى و سازمان هاى توده اى نسبت به شما و عمل تان چگونه بود؟
ــ عكس العمل مردم همان طورى بود كه شرحش رفت. عكس العملى از سازمان هاى توده اى نديديم. ولى سازمان هاى حقوق بشرى، احزاب سياسى شديداً عليه آن موضع گرفتند. عليه آن بودند زيرا طورى به نظر مى‌رسيد كه مى تواند آغاز درگيرى‌ها باشد. و گسترش درگيرى ها مى توانست جو عمومى را از دست آن‌ها در بياورد. اين سازمان ها با يك جملهء بسيار دردآور و دلسوزى برانگيز اين جا رشد كردند: آن ها اين طور مى گفتند كه هرگز نه از خشونت استفاده مى‌كنند و نه به آن يارى مى‌رسانند زيرا در غير اين صورت فرقى بين ايشان و جلادان نمى‌ماند. و يا دست به دامن تئورى دو شيطان مى‌زدند تا هر دو طرف را محكوم كنند. با اين حال در اين مورد كار آسانى نبود. در اين مورد روش ديگرى را برگزيدند: آن ها مدعى شدند كه اين كار تسويه حساب هاى درونى پليس است.

يك سازمان حقوق بشر از اين كار چه منفعتى مى‌برد؟
استر: مشكل اين بود كه اگر مى‌گفتند كه كار رفقا بوده، مى بايستى از آن دفاع مى‌كردند، و چون نمى خواستند از يك عمل خشونت بار دفاع كنند. ترجيح مى‌دادند بگويند كه يكى از خودشان (پليس) بوده. آن روزها من دبير دبيرستان بودم، همهء معلمين به سلامتىِ اين عمليات مى‌نوشيدند. دارم از معلم‌ها، از مردم كوچه و بازار حرف مى‌زنم، آن ها آن را مثبت ارزيابى كردند.
آدريان كرامپوتيچ: اساساً دو دليل داشت: يكى مربوط بود به پاسخى كه به سياست مى‌دادند. مى‌خواستند بيگانگى شان را نه تنها با خشونت امروز، بلكه با خشونت ديروز نيز نشان دهند. آن ها مى‌خواستند رفقا را به عنوان “قربانيان بى گناه” جا بزنند. به گونه‌اى كه اگر رفيقى فعال يك سازمان مسلح بود، مهر شيطان مى‌خورد. از طرف ديگر سياست سازمان هاى حقوق بشر در سال ۱۹۹۶ به خِرخِرِه رسيده بود. اقشار مختلفى به اين نتيجه رسيده بودند كه ديگر بس است! راه قانونى ديگر شكست خورده است. بايد راه ديگرى برگزيد. راه قانونى و دادگاه ها نه تنها براى ما دستاوردى نداشت، بلكه برعكس از شكستى به شكست ديگر كشيده شديم. به نقطه‌اى رسيديم كه معلوم بود هيچ كدام از قوانينى كه به تصويب كنگره رسيده تغيير نخواهد كرد. امكان هرگونه حركت سياسى مشخصى توسط اين ارگان هاى حقوق بشر به آخر رسيده بود. آن ها مصمم بودند كه يك تشكيلات قانونى را كه با از خود گذشتگى و كار و كوشش بسيار و با خطرات زيادى بدست آمده و جامعه موقعيتى به آن ها داده، حفظ كنند. سازمان‌هاى غير دولتى ديگر به ارگان (نيمه رسمى) بدل شده بودند و از همان لحظه مى خواستند موقعيت خودشان را حفظ كنند. ديگر توان مبارزه براى اهداف شان را نداشتند بلكه مى بايستى براى ادامهء حيات كار كنند. از آن لحظه اين تشكلات براى ادامهء خودشان مبارزه مى كردند و نه براى عدالت.

هنوز درك اين قضيه مشكل است كه چرا اعضاى خانوادهء يك مبارز ناپديد شده با اجراى عدالت در مورد كسى كه در ناپديد شدن مثلاً فرزندشان نقش داشته مخالفت كنند؟
ــ وقتى از “دو شيطان” حرف مى‌زنند، از دو شيطان عين هم حرف نمى‌زنند. روشن است كه آن دو شيطان در بدى عين هم‌اند. ولى يك شيطان محتاط است و يك شيطان بى احتياط. شيطان بى احتياط مسئول سازمان هاى خلقى بود كه جسارت به مبارزه طلبيدن شيطان محتاط را داشت. اين آموزش مبنى بر خوددارى از تحريك “جانور وحشى”، بازى نكردن با دم “شير” نه تنها در سازمان هاى حقوق بشرى جا افتاده (كه به اندازهء كافى «دليل» هم دارند)، بلكه در احزاب سياسى هم وضع همين طور است. زيرا همين سازمان ها كه زمانى به سازمان هاى انقلابى اى كه در ده هزار كيلومترى اينجا به مبارزهء مسلحانه مشغول بودند كمك مى‌كردند، يا با آن ها اعلام همبستگى مى‌نمودند، اگر اينجا گلوله اى شليك مى‌كرديد، شما را “پرووكاتور” (تحريك كننده) مى‌خواندند. طرح برابر بودن يك انقلابى و يك جلاد دام بزرگى ست. اين دام را خروجى نيست. وقتى اين ايده جا افتاد، ديگر رهائى از آن ممكن نيست. زيرا انسان يا مورد حال را انكار مى‌كند يا گذشته را. ولى به هر حال بايد توضيحى بدهد كه با اين منطق سازگار نيست.
استر: آنقدر مردم از اين كار حمايت كردند كه به لحاظ اخلاقى مى بايستى خودشان را با آن تعريف مى كردند، مردم خودشان را با بازماندگان، قربانيان، زنانى كه اين »مرتيكه» به آن ها تجاوز كرده، آن ها را شكنجه نموده، و… تعريف مى‌كردند. چيز ديگرى نمى‌توانستند بگويند ... به همين دليل مى بايستى مى‌گفتند كه خودِ پليس اين كارها را كرده. واقعيت اين است كه در سال هاى ۱۹۹۰ امكان هيچ مبارزهء قهر آميزى نمى‌توانست وجود داشته باشد. چون ديوار برلين فرو افتاده بود، زيرا (ايدهء) سوسياليسم داشت در سراسر جهان قطعه قطعه مى شد.
آدريان كرامپوويچ: شما نمى‌توانيد جوى را كه در آن دوران حاكم بود تصور كنيد. پس از اين عمليات، ما موفق شديم با يك خبرنگار اروگوئه‌اى مصاحبه‌اى داشته باشيم، آن ها اين مصاحبه را ضبط كردند، و بديهى ست كه ما با چهره هاى پوشيده مصاحبه كرديم. فقط اين امر كه با چهره هاى پوشيده علنى شديم عكس العمل‌هاى احمقانهء زيادى را باعث شد.
با رشد جنبش توده‌اى حالا به راحتى پوشاندن چهره به رسميت شناخته مى‌شود و هيچ كس در مورد دلايل آن بحث نمى‌كند. گفتند كه ما پليس هستيم، بزدل هستيم، دست آخر گفتند اگر ما پليس نبوديم، برخس را مى‌كشتيم. اگر مبارز بوديم وى را مى‌كشتيم. حال آنكه اگر او را كشته بوديم، مى‌گفتند پليس هستند، چون اگر مبارز بودند او را مى‌دزديدند! و اگر هيچ كدام از اين دو حالت نبود، باز هم ما پليس مى‌بوديم، واگر نه مى‌بايستى ايشان را به قهوه و شيرينى دعوت مى‌كرديم. دهان بعضى ها را نمى‌شد بست. شرايط ما اينچنين بود.

هنوز برايمان سخت است درك كنيم چگونه پدرى كه فرزند مبارزش ناپديد شده و خود در يك سازمان طرفدار حقوق بشر متشكل است، برداشتش اين نيست كه «فردى يا سازمانى گامى برداشته است تا در عوضِ بلائى كه سر فرزندش آورده‌اند، عدالت را اجرا كند». شما اين موضع را چگونه توضيح مى‌دهيد؟
ــ شكست همچنان حضور دارد، وحشت همچنان هست، سابقهء قبلى وجود دارد. مى‌توان بر شكست چيره شد، انسان برايش توضيح مى‌جويد و يا از خودش در مى‌آورد. ولى به آن مى‌شود چيره شد. ترس و وحشتى كه “انسان وحشتزده” را مى‌سازد، بستگى دارد به متد سركوب و همچنين موضوعى كه وقتى مى‌شنوى دلچسب نيست. ولى با اين حال صحيح است: خود رفقا انقلابى بودند، نه خانواده هايشان. خانواده هايشان براى مقاومت متشكل نشدند، آن ها “تقاضا” داشتند، حتى گاهى به شكل استغاثه. اين جا سازمان‌ها حول نمايندهء پاپ متشكل مى‌شدند. پاسخ بسيارى از سؤالات امروز در منشاء سازمان‌هاى حقوق بشرى نهفته است. توضيح اين نامفهوم بودن منطقى همچنين در نابودى سازمان‌ها در دهه ۱۹۷۰ نهفته است. امروزه كسى نيست كه همصدايشان باشد و از آن‌ها دفاع كند. اين موضوع در عين حال بخش ديگر قضيه را توضيح مى‌دهد، چون در غير اين صورت امروز شاهد تاريخ ديگرى مى‌بوديم.

شما قبل از انجام عمليات در مورد آن بحث كرديد، يعنى شما روى چرائى عمليات در چنين دورانى و شيوهء انجام آن انديشيده بوديد. اگر شرايط آن روز را بازسازى كنيم شاهد اين سناريو خواهيم بود: چند نفر شكنجه مى‌كنند، آن ها دليلى روشنى داشتند: حفظ شرايط سياسى كشور و غيره. اين افراد با تغيير نام و بدون آن همچنان در منازل خود سكونت دارند و ادامهء حيات مى‌دهند. چرا شما به آن ها اجازهء نمى‌دهيد زندگى كنند؟
ــ چرا به او اجازه نمى‌دهيم تا زندگى اش را بكند؟ چون تعداد كسانى كه به آن ها اجازهء زندگى مى‌دهند بيش از اندازه است.
بايد توجه داشت كه بحث‌هاى ما در سطحى بسيار ابتدائى و جنينى بود، با اين حال در اين بحث‌ها مى‌گفتيم كه كشمكش بر سرقدرت، فرآيندى پويا‌ست و در اين كشمكش بر سر قدرت، يكى از مختصاتى كه در كشور ما وجود داشت “معافيت از مجازات” بود. وجه مشخصهء اصلى “معافيت از مجازات” در كشور ما، ادارهء دادگسترى ا‌ست. در صورتى كه شرايطش باشد، مى‌بايستى ارگان هاى ادارى دادگسترى را زير سؤال برد. بنا بر اين همان گونه كه ما “محاصره كردن” سركوبگران را مطرح مى‌كرديم، در محدوده‌هاى ديگرى هم مبارزه مى‌كرديم. به گروه هاى اقتصادى كه با خصوصى‌سازى داشتند اندك باقيماندهء ثروت ملى را از آن خود كرده، بالا مى‌كشيدند، حمله مى‌كرديم. به چالش كشيدن فضاى سياسى به نحوى به معناى به چالش كشيدن قدرت بود. به چالش گرفتن ساختار ادارىِ دادگسترى، شكل بالاترى از به چالش كشيدن قدرت بود. زيرا به دو پرسش پاسخ مى داد: از يك طرف ما را نسبت به كوشش‌هائى كه از حد اقل ده سال پيش بى‌نتيجه مانده بود، در شرايط مسلط ترى قرار مى‌داد. از سوى ديگر نه تنها حضور يك سازمان را در فضاى سياسى بيان مى‌كرد، بلكه قطعاً اين ديدگاه را كه “هيچ كارى نمى‌توان كرد” به كنار مى‌زد. با فرهنگ “قبول آنچه ممكن است”، رفرميسم حتا ميان راديكالترين چپ ها نفوذ كرده بود. مى‌توانستند چنين جمع بندى كنند: “بايد كارى كه ممكن است بكنيم، با دم «شير» بازى نكنيم و او را نترسانيم”. پاسخ ما اين بود كه: “هم شير را مى‌ترسانيم و هم توانش را داريم”.
اگر با ديد امروزى به آن بنگريم: روشن است كه اشتباه مى كرديم. داريم از شكست حرف مى‌زنيم، روشن است كه پروژهء ما شكست خورد. اما...

گذشته وتاريخ را نمى توان امروز طورى بررسى كرد كه انگار جور ديگرى بوده است. آن طور كه بود، بود. اما شما چه درسى از آن مى توانيد بگيريد؟
ــ اين سؤالى‌ست تكرارى، اما پاسخ من اين است كه تا زمانى كه انسان زندانى‌ست، پاسخ دادن به اين سؤال زودرس است. زندان همهء زندگى را پر مى‌كند، و حتى روى آينده نيز تأثير مى‌گذارد. ولى زندگى فعلى در زندان براى من اگر ترازنامه‌اى در اين جهت را غيرممكن نكند، مشكل مى‌كند.
به عنوان ترازنامه‌اى از گذشته، و با اين خطر كه مهر كله شق به تو بزنند، با همان اندك ميزانى كه رأى دادگاه تكليفم را روشن كرد، اولين ارزيابى‌ام اين بود كه اشتباه نكرديم. زيرا انسان را به خاطر كارهاى درستش محكوم مى كنند، كسى به خاطر اشتباهاتش محكوم نمى شود. در مورد اشتباهات بايد در مقابل رفقا و توده هاى خلق حساب پس داد. انسان را به خاطر كارى كه درست انجام داده محكوم مى كنند، نه به خاطر بد كردن!
بى شك اگر انسان روى آن فكر كند نكات بيشمارى را خواهد يافت: متد تشكيل سازمان، شكل كار و غيره. در اين موارد انسان محدوديت دارد، انسان حتى در وقت هم محدوديت دارد. امروزه ممكن است شخصى بگويد كه من باشيوهء ديگرى سنگ بنا را مى‌گذاشتم، اما امروزه شرايط هم تغيير كرده و چيز ديگرى‌ست. نمى‌دانم كه اگر انسان خود را دقيقاً در شرايط آن روز قرار دهد، بتوانم بگويم كه با وجود آگاهى از نتيجهء امر، كارى به غير از اين مى‌كردم.

اگر خودتان زندانى نمى‌بوديد، از نظر شما وظيفهء چپ در كشورهاى فراوانى كه در آن شكنجه اعمال مى شود، و پاسخ توده‌اى چه به شكنجه‌گران و چه به آن ها كه حكومت كرده و مى‌كنند وجود ندارد، چيست؟
ــ به خاطر انجام چنين آكسيونى كه نظر همه را به خود جلب كرده، انسان مى تواند دچار وسوسهء يك جانبه كردن اين تجربه به نفع اين شيوهء كار شود. روشن است كه ما يك باند مجازات كننده نبوديم. كار چپ انقلاب است و بايد در اين راه به شكنجه گران هم بپردازد، ولى كار اصلى چپ انقلاب است. در شرايط فعلى باز بايد به قدرت بنگرد، و به جائى كه قرار دارد. و در هر لحظهء تاريخى حاضر و آماده باشد كه از همهء ابزارها استفاده كند.
ولى من گوشه اى از محور سؤال شما “معافيت از مجازات” را بر مى گزينم. زيرا “معافيت از مجازات” بدل شده است به آينه‌اى كه رهبرى سياسى آرژانتين مجبور است خود را در آن ببيند. يا بگويم مثل نگين انگشترى‌ست، نگين انگشترى رهبرى سياسى آرژانتين “معافيت از مجازات” است. عدم حل اين قضيه، براى مثال، فكر كردن به اينكه آيا فرد ۸۵ ساله‌اى مى تواند به من آسيبى برساند يا نه، و يا اين كه آيا عليه وى دست به پيگرد قانونى مى‌زنيم يا نه. وقتى روى درست يا غلط بودن سياسىِ كارشان قمار مى‌كنند، بدون آن كه در نظر بگيرند كه آيا آن كار عادلانه بوده يانه، اين روشن‌ترين بيان پستى و بزدلى‌ست، آئينه‌اى‌ست كه رهبرى سياسى آرژانتين بايد در آن به خود بنگرد.

ديد مردم آرژانتين در مورد قاضى اسپانيائى بالتزار گارسون Baltasar Garzón چيست؟
ــ وى رابطهء بسيار خوبى با سازمان‌هاى حقوق بشرى دارد. به گمان من وقتى اين سازمان‌ها نمى‌توانند دايرهء متحدالمركز “معافيت از مجازات” را بشكنند، دنبال كسى مى‌گردند كه از بيرون به نمونهء آرژانتين بپردازد. اگر امروز نيز همچنان مانند يك رئيس جمهور از گارسون پيشواز مى‌كنند، به اين دليل است كه مى‌خواهند تقصير خودشان را در جلوگيرى از رشد سياستى درست در درون كشور، ماست مالى كنند.
بايد از آن ها پرسيد كه آيا نمى بينند كه گارسون در خود اسپانيا چگونه عملكردى دارد. وقتى انسان راجع به اين تشكلات حرف مى‌زند، بايد مواظب باشد كه دچار اين وسوسه نشود كه آنها را به چشم سازمان سياسى، بخصوص سازمان سياسى انقلابى ببيند. آن ها تشكل‌هايى بينابينى هستند كه هر روز بيشتر به سوى سيستم دولتى كشيده مى‌شوند.
اين سازمان‌ها دولتى نيستند، اما بايد ديد از كجا مخارج خود را تأمين مى‌كنند. علت وجودى شان تصويب نامه‌هاى دولتى‌ست.

برگرديم به سازمان‌تان. آيا فكر مى كنيد هنوز گروهى با اين مشخصات مؤثر باشد؟
- مستقل از آن چه من بينديشم، تاريخ اين موضوع را نشان مى‌دهد، در شرايطى كه امكان ميانجى‌گرى با قدرت نباشد، كار از راه هاى قانونى غير ممكن است. به علاوه به گمان من تشكلى كه بتواند مصممانه عمل كند، بايد بيانى مسلحانه نيز داشته باشد.

از شما بسيار سپاسگزاريم.

-------------------------------
Partido Revolucionario de los Trabajadores-Ejercito Revolucionario del Pueblo
*) در اين مورد ن. ك. به مقالهء «آيا چاقو دستهء خود را مى‌بُرد؟ شيوهء برخورد به شكنجه‌گران و شركاى جرم‌شان».
http://www.peykarandeesh.org/article/ghadimi-folterer.html
**) به ياد شاه نمى افتيد كه هيچ جا او را نمى پذيرفتند؟

Entrevista de Bahram Ghadimi con Adrian Krampotic

يکی از بنيانگذاران کانون فرزندان ناپديدشدگان در آرژانتين
۹‮ ‬فوريهء‮ ‬۲۰۰۵‮ - ‬بوئنوس آيرس،‮ ‬آرژانتين‮

معمولاً وقتی از فجایع رژیم‌های سرکوبگر حرفی به میان می‌‌آید، گرایش به سمت یادآوری دردها و رنج‌های حاصل از آن است. در گذشته هم کوشیدیم روشن سازیم که ما معتقدیم شکنجه، سرکوب و اعدام نه مختص به ایران است و نه امری‌ست یکبار اتفاق افتاده و غیر تکراری. تاریخ مبارزهء طبقاتی نشانگر این امر است که هرگاه رژیم‌های طبقات حاکمه لازم دیده‌اند، از تمام شیوه‌های غیر انسانی برای درهم شکستن مبارزات و مقاومت توده‌ها استفاده کرده‌اند. این موضوع همانقدر در مورد کشورهائی که در آن تمامیت‌گرائی حاکم است صدق می‌کند که در مورد دول به اصطلاح دمکرات اروپائی. درست به همین دلیل نگاه به تجربیات در کشورهای دیگر می‌تواند در یافتن راه‌چاره‌ها برای فعالین سیاسی و چپ هر کشور دیگری درس‌آموز باشد. در همین راستا، به مناسبت سالگشت کشتارهای جمعی دههء شصت در ایران، مناسب دیدیم دو مصاحبه (یکی با لوسیا گارسیا و دیگری با آدریان کرامپوتیچ) که مدت ها پیش انجام شده را منتشر سازیم.
- - - - - - - - - -

لوسيا گارسيا فرزند دو مبارز آرژانتينی مفقودالاثر شده در دوران ديکتاتوری‌ نظامی‌ست. والدين وی عضو گروه چريکی «مونتونِرو» Montonero با ديدگاه‌های پرونيستی چپ بودند. او که در حال حاضر به عنوان خبرنگار در «انجمن مادران ميدان مه» کار می‌کند، يکی از بنيانگذاران «کانون فرزندان ناپديد شدگان» در شهر لاپلاتا است.
کانون فرزندان ناپديدشدگان در آوريل سال ۱۹۹۵ و شعبه‌های آن همزمان در سراسر آرژانتين تشکيل شد. برپاکنندگان اين کانون که در ابتدای امر بيشتر بدين منظور گرد آمده بودند تا ببينند پدران و مادرانشان را چرا از دست داده‌اند، به تدريج در مجامع عمومی منطقه‌ای و کشوری گام‌های هرچه سياسی‌تری برداشتند و به سازمانی مطرح بدل شدند.
يکی از معروف‌ترين اشکال حرکتی «کانون فرزندان» Escrache (افشاگری مستند، برنامه‌ریزی‌شده و علنی و به تعبیری «خراش»۱) است.
* * *

س: چگونه «خراش» به شيوهء مبارزاتی شما بدل شد؟
لوسيا گارسيا: ما معتقد بوديم و هستيم که در آرژانتين عدالت وجود ندارد و جنايتکاران آزادانه در شهر می‌گردند. پس از پايان دوران ديکتاتوری نظامی، کوشش دولت بر اين بود که وانمود کند که عدالت اجرا شده، اما واقعيت اين است که همهء جنايتکاران و همدستان‌شان آزادانه می‌گردند. بنا بر اين، ما فرزندان ناپدید‌شدگان به اين نتيجه رسيديم که خودمان بايد دست به کار شويم. می‌ديديم که قاتلين والدين‌مان در خيابان‌ها در کنارمان راه می‌روند. خُب، بايد کاری می‌کرديم. اسکرچ (خراش) از همين جا شکل گرفت. نخستین اقدام های ما یکی در سال ۱۹۹۶ در بيمارستان «لامانياکو» در بوئنوس آيرس، عليه يک پزشک بود و دیگری در شهر «لاپلاتا» عليه يک پليس مخفی سرکوبگر به نام «اينديو کستييو» Indio Castillo در مقابل منزلش. بعد در سراسر کشور علیه افراد نسبتاً سرشناس نيز برنامهء افشاگری گذاشتيم. هرگز هيچ يک از اطرافیان ارتشيان نتوانست بگويد که افشاگری ما نادرست بوده است.
ما در اعلاميه، عملکردهای افراد را پشت سر هم رديف می‌کنيم. هرگز نتوانستند بگويند که ما چيزی به نادرست نوشته‌ايم. در عين حال، هرگز دادگستری آن‌ها را به محاکمه نکشيد. به عبارت ديگر قضات هرگز پاسخ افشاگری‌های ما را ندادند.
از طرف ديگر مقامات دولتی، از آنچه ما در افشاگری‌ها می‌گوئيم مطلع‌اند، برای آن‌ها هيچ چيز جديدی نيست. در واقع هدف از اقدامات ما اين است که از طرفی برای اطرافيانِ فلان شخص و همکارانش علنی کنيم که او در سرکوب نقش داشته و در دوران ديکتاتوری شريک جرم بوده و از سوی ديگر نشان دهيم که عدالت اجرا نمی‌شود و به همين دليل است که اين گونه افراد کيفر نمی‌بينند و آزادانه در جامعه بسر می‌برند. از نظر من، «خراش» سهمی‌ست که فرزندان در مبارزهء توده‌ای ايفا می‌کنند.

س: می‌توانی برايمان بيشتر توضيح دهی که افشاگری‌ها چگونه عملی می‌شوند و فرآيند اجرای آن‌ها چگونه است؟
لوسيا گارسيا: کار را از اطلاعات موجود آغاز می‌کنيم. برای مثال يک نفر می‌شنود که فلان شخص سرکوبگر در فلان محله زندگی مي‌کند و يا در فلان جا کار می‌کند. در باره‌اش تحقيق می‌کنيم و اگر خبر درست بود، کار را آغاز می‌شود. همزمان تمامی شکايات رسمی را عليه وی جمع‌آوری می‌کنيم. با زندانيان سابق که ممکن است وی را به عنوان زندانبان در اردوگاه‌های کار اجباری ديده باشند رابطه برقرار می‌کنيم. ممکن است آن‌ها اطلاعات بيشتری دراختيارمان قرار دهند.
مشکل‌ترين بخش قضيه عکس گرفتن از اوست تا مردم او را بشناسند. برای اين کار روش‌های گوناگونی وجود دارد. بعد پلاکاردها و اعلاميه‌ها را آماده می کنيم که گاه يک ماه، گاه کمتر يا بيشتر طول می‌کشد. کوشش می‌کنيم در محله‌ای که سرکوبگر زندگی يا کار می‌کند با افراد رابطه بگيريم و ببينيم که آيا کسی می‌تواند از درون خود محل به ما کمک کند. بعد بين همسايگان اعلاميه پخش می‌کنيم. و يک روز هم به عمل دست می‌زنيم. اين آکسيونی است که در مقابل منزل او و يا محل کارش انجام می‌گيرد. در اين آکسيون، يکی از ما سخنرانی می‌کند. گاهی هم موفق می‌شويم که يک زندانی سابق که توسط اين سرکوبگر شکنجه شده، و يا فرزند کسی که در همان اردوگاه محبوس بوده دربارهء او حرف بزند. اين کار تأثير زیادی می‌گذارد. و به خانه‌اش تخم مرغی که با رنگ سرخ پر شده پرت می‌کنيم تا آن جا را علامت گذاشته باشيم. بر در و ديوارش نقاشی می‌کنيم... مثل اين که آن جا را نشانه بگذاريم. اين برای فرزندان مفقود شدگان لحظهء هيجان‌آوری ست.

س: آيا هنگام عمليات خراش، دولت به سرکوب شما دست نمی‌زند؟
لوسيا گارسيا: اولين اقدام‌ها با سرکوب شديد مواجه شد. زنجيری از افراد پليس منزل سرکوبگر را در حمايت خود می‌گرفت و با کتک، گاز اشک‌آور و دستگيری افراد به اقدام ما پاسخ می‌داد.
بسته به منطقه است. برای مثال يک بار در توکومان که ايالتی‌ست در شمال آرژانتين، يک عمليات «خراش» عليه فردی به نام «بوسی» Bussi که در آن زمان فرماندار توکومان بود صورت گرفت. او مسؤوليت عمليات موسوم به «استقلال» را به عهده داشت که اولين تجربهء سرکوبگرانهء قبل از ديکتاتوری بود. او شخصيتی بسيار شوم و خشن بود. در اين آکسيون، شهر توکومان در محاصرهء پليس بود. با اين حال، «خراش» را عملی کرديم. اگر چه به ساختمان فرمانداری نرسيديم اما به هدف سياسی‌مان رسيديم.
آری در ابتدای کارمان سرکوب بسيار شديد بود. دولت نشان می‌داد که آن‌ها را مورد حمايت قرار می‌دهد. به تدريج در رابطه با اين موضوع تغييراتی سياسی ايجاد شد که «خراش» را در رسانه‌ها منعکس می‌کردند ولی پليس... البته هميشه هست.

س: آيا دربحث‌هايتان هيچ گاه صحبت از اين پيش نيامد که دست به عمل مستقيم‌تری بزنيد، يا موضوع تنها به تبليغ ختم می‌شد؟
لوسيا گارسيا: کاری که سازمان‌های غير دولتی در آرژانتين انجام داده‌اند، عمدتاً با مسيری که تشکل «مادران» [مادران ميدان مه] پيموده، رقم خورده و عموماً از آن روش استفاده می‌شود.
آن‌ها عملکرد خود را نه بر اساس انتقام، بلکه با نگاهی پخته و بلوغی سياسی پيش بردند و خواهان عدالت شدند. البته اين به معنی آن نيست که نسبت به ارگان‌های دولتی توهم دارند. آن‌ها چارچوبی را پذيرفته‌اند که می‌گويد عدالت واقعی نه در اين جامعه، بلکه در جامعه‌ی ديگری برقرار خواهد شد. در حقيقت قضيه فقط بر سر اين نيست که نظاميان زندانی شوند، بلکه بايد همه چيز عوض شود. تغييری بسيار عميق لازم است.
در تمام دوران ديکتاتوری نظامی فضائی وجود نداشت که خواست ديگری مطرح شود. بعد از آن دوره هم گفتند طرح هر موضوع ديگری می‌تواند به بازگشت به دوران ديکتاتوری ختم شود. بنا بر اين بيشتر ضرر دارد تا استفاده!

س: يعنی هنوز جو ترس و وحشت وجود دارد؟
لوسيا گارسيا: آری، هنوز وجود دارد. در عين حال بخشی از آن معلول «ربودن افراد و ناپديدسازی» است. معلول ترس از اینکه دورهء سؤالات پاسخ نيافته همچنان ادامه يابد. در اين مورد کتاب‌های روانشناسی زيادی نوشته‌اند، کتاب‌هائی که بازتاب‌های اجتماعیِ مکانيسم‌های سرکوب را توضيح می‌دهند.
بنا بر اين در ميان خود «فرزندان» می‌توان شاهد دشواری‌های زيادی حتی درباره‌ی کارهای معمولی زندگی بود؛ امری که خود معلول جو سراپا ارعاب است که نياز به پاسخی اجتماعی دارد، مثلاً زندانی کردن جلادان و مجازات مسئولينِ حوادثی که بر کشور گذشته است.... اگر چنين می‌شد این رفقای آسیب دیده وضع‌شان بهتر بود. از طرف ديگر اوضاع طوری‌ست که همهء وظايف به گردن اعضای خانواده‌ها [خانواده‌های ناپديد شدگان و زندانيان سياسی] افتاده، فقط ما هستيم که بايد شکايت کنيم، خواست‌هايی را مطرح کنيم و... گوئی مشکل فقط مشکل ماست و لاغير.
خُب، به خاطر مبارزات مادران و سازمان‌ها در تمام اين سال‌ها (و مبارزات فرزندان، که من یکی از آن‌ها هستم، به خصوص که شنيدن حرف يک فرزند از شنيدن حرف يک مادر مؤثرتر است) وضع چنان تحول يافته که امروز ديگر کسی بر سر اين موضوع بحث نمی‌کند که مثلاً نظاميان را بايد به زندان انداخت، يا اين که چرا برخی از مجازات معاف‌اند، يا اين که بايد قوانين را تغيير داد و غيره. به نظر می‌رسد که به ديدگاهی مشترک و اقناعی رسيده‌ايم، اما اين هنوز در حوزهء نظری‌ست و به عمل در نيامده.

س: يادم می‌آيد که در آرژانتين يکبار يک آکسيون عليه يک پزشک شکنجه‌گر گذاشته بودند. آيا اين آکسيون و واکنش خانواده‌ها را به ياد داری؟
لوسيا گارسيا: آری، کاملاً به خاطر دارم. بحث حسابی در موردش راه افتاد. آکسيونی بود عليه «برگِس» Berges. وی پزشکی بود از شهر «کيلمِس» Quilmes. او شکنجه‌گر زنان حامله بود، يک مادرقحبه‌ی درست و حسابی. چند رفيق به جانش سوء قصد کرده و فکر می‌کنم فلجش کرده بودند. طبيعی‌ست که ما به صورت درون گروهی جشن گرفتيم. موضع رسمی و علنی ما اين بود که قانون «معافيت از مجازات» مسئول چنين اتفاقی است. بدون اين که رفقا را متهم کنيم. فقط نشان می‌داديم که آن‌ها که بايد کار کنند نمی‌کنند. ما به خاطر جوی که ضد خشونت است، نمی‌توانستيم رسماً از آن دفاع کنيم. ولی محکوم هم نمی‌کرديم.
بعداً اين رفقا زندانی سياسی شدند، يکی از آن ها هنوز زندانی‌ست: «آدريان کرامپوتيچ». من شخصاً به ملاقاتشان رفتم و گروه‌مان به نفع آزادی آن‌ها، مثل هر زندانی سياسی ديگری، موضع گرفت.

س: به نظر می‌رسد که در آرژانتين بسياری علاقه‌مندند ناپديد شدگان سياسی را «قربانی» معرفی کنند. آيا شما در درون کانون فرزندان در اين مورد بحثی داشته ايد؟
لوسيا گارسيا: ما «فرزندان»، والدين‌مان را «قربانی» نمی‌دانیم. اولين نظراتی که طی نخستين بحث‌ها به آن رسيديم اين بود که آن‌ها را به اين دليل مفقودالاثر کرده‌اند که به اصطلاح «مقصر» بوده‌اند. آن‌ها پيکارگران جنبش‌های توده‌ای بودند، يعنی کادرهای گروه‌های مختلف. بسياری از آن‌ها مسلح بودند، آن‌ها معتقد بودند که بايد اين کشور را تغيير داد، آن‌ها اين راه را برگزيده بودند و به خطری که می‌کردند آگاه بودند. آن‌ها محصول مبارزات سياسی بودند. موضوع بر سر فرآيندی‌ست که آرژانتين پس از ديکتاتوری و در دوران دمکراسی پشت سر گذاشت. استراتژی گروه‌ها در دوران ديکتاتوری بر اين اساس استوار بود که اگر می‌گفتند مفقودالاثر شده ها اعضای «مونتونِرو» و چريک بودند، حمايت زيادی به دست نمی‌آوردند. اما چون می‌ديدند که اگر روی اين نکته تأکيد کنند که: «فرزند من هيچ کاری نکرده...» در محيط معين اجتماعی، مقبول‌تر است. لذا اين را می‌گفتند.
از نظر من در واقع اين شيوه به ضد خود بدل شد. در کانون فرزندان، از همان ابتدای کار، همان را که بود می‌گفتيم. اما در مورد رفقائی که والدينشان عضو گروه‌های مسلح نبودند، قضيه جور ديگریبود...

س: پاسخ دولت در مقابل ايجاد «کانون فرزندان» چه بود؟
لوسيا گارسيا: پاسخ دولت، غير مستقيم ولی انتقادی بود. دولت آرژانتين «توافق‌نامهء کوستاريکا» را در زمينهء حقوق بشر به رسميت شناخت. اين توافق‌نامه دو محور داشت: اجرای عدالت در مورد ناپديد شدگان و پرداخت خسارت مالی به اعضای خانوادهء آن‌ها. کارلوس مِنِم رئيس جمهور اسبق آرژانتين، در سال‌های ۱۹۹۵- ۱۹۹۶ قسمت اول آن را زير سبيلی رد کرد و قسمت دوم آن را نگه داشت. به خانواده‌های ناپديد شدگان خسارت پرداخت. اول به فاميل درجهء يک، مثل فرزندان و در صورت عدم حضور آن‌ها به بقيهء اعضای خانواده. خُب، برای از هم پاشاندن يک گروه سياسی، يک قانون اوليه وجود دارد: يا افرادش را مي‌خری يا آن‌ها را می‌کشی.
عملاً تفرقه انداختند. اکثريت رفقا اين پول را پذيرفتند. برای مثال در شهر «لاپلاتا» چهار نفر بوديم که اين پول را نپذيرفتيم. با اين حال کوشش کرديم با بقيه بمانيم و به عنوان گروه، کارمان را پيش ببريم. اما کار مشترک تا مدتی ادامه يافت. اين اختلاف نظر بزرگی‌ست. برای من اين کاربه منظور تفرقه انداختن بود. رفقا پیگیری را رها کردند و مشغول کارهای ديگری شدند، نمی‌گويم که ديگر به مسئله فکر نمی‌کردند، اما با حل بعضی مشکلاتشان [با اين پول-م.] به هر حال هر روز بيشتر خود را کنار کشيدند.

س: بابت هر نفر ناپديد شده چقدر به شما می‌دادند؟
لوسيا گارسيا: حدود ۱۲۰ تا ۱۵۰ هزار دلار. با اين مقدار مثلاَ می‌توانی خانهء بزرگی بخری. برای من قابل تصور هم نبود. من اين پول را نپذيرفتم. بحث من در آن دوران اين بود که اگر پول را در صندوق کانون بگذاريم، می‌پذيرم. برای مثال می‌توانیم محلی برای تشکيلاتمان در سراسر کشور بخريم و برای کار سياسی آن را به کار بگيريم. برای من اين کار تا حدی به معنی عوض کردن هدفی بود که دولت از آن داشت. دولت به اين دليل به تو پول می‌داد که بروی پی کارت. ولی پاسخ بايستی اين می‌بود که با اين پول نه تنها دست از مبارزه برنمی‌دارم، بلکه فشار را هم تشديد می‌کنم. ولی اين طور نشد. برای من پذيرش چنين پولی غير قابل تصور است. در اين مورد بسيار انديشيده و بحث کرده‌ام.
در درجهء اول آن‌ها که شکنجه شده و به قتل رسيدند، والدين من بودند. و آن‌ها بودند که زجر کشيدند و من نمی‌توانم تعيين کنم که آيا جسد آن‌ها بها دارد و قيمتش چقدر است. به هيچ عنوان نمی‌پذيرم.

س: آيا تشکل «فرزندان» همچنان فعال است؟
لوسيا گارسيا: آری، اما حضور سياسی چندانی ندارد. چون از خود ابتکار عمل ندارد. می‌توان گفت درجا می زند. در درجهء اول، برای آن که خيلی‌ها خودشان را کنار کشيدند. برای مثال در شهر لاپلاتا که هشتاد نفر بوديم، در حال حاضر ۶ تا ۸ نفريم. از نظر من علت عمدهء آن همين پولی‌ست که حرفش را زديم. ما همچنان يک برنامهء راديوئی داريم. به نظر می‌آيد که «تشکل فرزندان» مانند ظرفی بود که در آن، افراد شخصيت خود را می‌جستند. فعالين بين ۱۸ تا ۲۲ ساله بودند. همان دورانی که شخص زندگی‌اش را بازتعريف می‌کند. انگار می‌خواستند بدانند والدين شان چه گونه انسان‌هائی بوده‌اند. وقتی اين قضيه برايشان حل شد، راه خود را ادامه دادند. حالا در سنينی هستيم که خودمان صاحب فرزنديم، يا اگر آموزش حرفه‌ای ديده‌ايم، مشغول کاريم. و دست آخر برای بسياری از افراد، سياست هستهء مرکزی زندگی نيست. دليلی هم ندارد که باشد. چون الزامی نيست که آنچه برای والدين شخص مهم بوده، برای خودش هم مهم باشد. اما هدف من با والدينم يکی‌ست، هرچند برای ديگران چنين نيست.
نکتهء ديگر اين است که در يک برههء تاريخی جوانان زيادی می‌خواستند به کانون فرزندان بپيوندند، اما شخصاً فرزند ناپديدشدگان نبودند. به جای آن که راهی بيابيم تا آن‌ها در اين کار مبارزه و مقاومت شريک شوند ودر عين حال هويت «کانون فرزندان» هم حفظ شود، با آن‌ها به گونه‌ای رفتار کرديم که گوئی خود آن‌ها نيز فرزند ناپديدشدگان‌اند. «مادران» با يک «روسری» خاصی که به سر می‌کنند، معلوم مي‌شود که مادر يک فرد ناپديد شده‌ هستند. بقيه همراهی‌شان می‌کنند. مادر يک ناپديد شده بودن تنها شرط کار کردن نيست. ديگران هم می‌توانند به آن‌ها بپيوندند. از نظر من ورود اين جوانان هويت «کانون فرزندان» را تيره و تار کرد. برای مثال، در يک جلسهء سخنرانی در دانشگاه از يکی از «فرزندان» عضو کانون در بارء وضعيت پدرو مادرش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد: «پدر و مادرم زنده‌اند و در وزارت آموزش و پرورش کار می‌کنند». برای هر شنونده‌ای اين سؤال مطرح می‌شود که قضيه از چه قرار است؟ آيا مگر «فرزندان»، فرزند ناپديد شدگان نيستند؟

س: آيا آن‌ها به عنوان گروه‌های کمک‌رسانی عمل نمی‌کردند؟
لوسيا گارسيا: نه. آن‌ها به عنوان «فرزند» به گروه می‌پيوندند. خودشان هم خود را «فرزندان» معرفی می‌کنند. اين موضوع از نظر شخصی برای من مهم نيست. ولی واقعيت اين است که والدين مرا مفقودالاثر کردند. اين يک واقعيت عينی‌ست. ولی در مورد آن رفيق ديگر وضع بدين گونه نيست. نمی‌گويم که نبايد همکاری و فعاليت کند، ولی «فرزند» [به مفهوم فرزند فرد مفقودالاثر شده-م.] نيست.
يکی ديگر از دستاوردهای اين گروه اين است که در گذشته وقتی به کسی می‌گفتی پدر و مادرم را مفقودالاثر کرده‌اند. پاسخ می‌شنيدی: «بيچاره تو». و با همدردی روبرو بودی. از زمانی که کانون «فرزندان» وجود دارد و شناخته شده است، فقط با گفتن اين که من از «فرزندان» هستم، همه چيز را گفته‌ای. اين برايمان دستاورد مهمی ست و بسياری از رفقا که از گفتن اينکه والدين‌شان را مفقودالاثر کرده‌اند خجالت می‌کشيدند، امروز انگار نوعی تأييديه اجتماعی دارند. مانند بسياری ديگر از کسانی که والدين‌شان را مفقودالاثر کرده‌اند.

س: تجربيات مثبت و منفی شما به عنوان سازمان چه بود؟
لوسيا گارسيا: عملکرد ما در مجامع عمومی هميشه با اين کوشش همراه بود که به نظرات اقناعی دست بيابيم. هرگز با رأی‌گيری بخشی را وادار به پذيرش نظر بخش ديگری نکرديم. طبيعی‌ست که وقتی به بن‌بست می‌رسيديم، رأی‌گيری هم می‌کرديم. اما کوشش همواره بر اين بود که به ممکن‌ترين شيوهء دمکراتيک به نظرات مشترک برسيم. در لاپلاتا برای پيشبرد کار، کميسيون تشکيل می‌داديم.
استفاده از عمليات «خراش» خدمت بزرگی بود که به جامعه ارائه کرديم.
آن چه در گذشته، مشکل فردی اشخاص بود به مشکلی اجتماعی بدل شد و راه مبارزه را به روی نسلی که پس از فروريختن ديوار برلين با تبليغات وسيع روبرو گشته بود گشود. به ما می‌گفتند که اين جا همه چيز امن است و هيچ اتفاقی نمی‌افتد. نشان داديم که اين جا خيلی اتفاقات رخ داده است. والدين‌مان را مفقودالاثر کرده‌اند. نشان داديم که آن‌ها چريک بودند و برای دنيائی بهتر مبارزه می‌کردند و ما مبارزهء آن‌ها را ادامه می‌دهيم. ما به اکثريت نسل خودمان در جامعه تبديل نشديم، اما با اين حال توانستيم به کارمان محتوا بدهيم.
تجربهء منفی هم بود: محدوديت‌هامان. دلم می‌خواست افق دورتری را در نظر می‌داشتيم. بعد موضوع پرداخت خسارت پيش آمد و به اندازهء کافی در موردش بحث در نگرفت. و البته پيش‌آمد‌های مختلفی که گروه‌مان را تضعيف کرد.

س: آيا شما روی شعارهای خاصی توافق داشتيد؟
لوسيا گارسيا: چند شعار داشتيم:
* اجرای عدالت و مجازات مقصرين
* مبارزات والدين‌مان را ارج می‌نهيم
اين خواست‌ها در زمان خودش بسيار تعيين‌کننده بود. زيرا آن‌ها را از «قربانی» به «مبارز» تبديل کرد. آن‌ها کسانی بودند که مبارزه می‌کردند.
* هميشه يکی از شعارهايمان آزادی زندانيان سياسی بوده و هست.
* بازگرداندن دارائی برادران‌مان که دار و ندارشان را مصادره کرده، و ارتشی ها بالا کشيده‌اند.
* تعطيل کردن دستگاه سرکوب.

س: آيا در تشکل‌تان انشعاب هم شد؟
لوسيا گارسيا: آری. در بوئنوس آيرس. يادم نمی‌آيد سال ۱۹۹۷ بود يا ۱۹۹۸. اما منشعبين، ديگر فعاليت نمی‌کنند. در «لاپلاتا» ما هميشه اختلافاتی داشتيم، اما انشعابی صورت نگرفت.

س: آيا فکر می‌کنی يک تشکل با چنين ماهيتی بتواند پاسخی اجتماعی باشد به آنچه در اين کشور گذشت؟
لوسيا گارسيا: در عمل نوعی پاسخ است. زيرا وجود دارد و به جامعه خدمت کرده است. اما فکر می‌کنم پاسخ بايد بسيار گسترده‌تر از اين‌ها باشد و بخش‌های ديگر جامعه را هم در بر بگيرد و تغييری بسيار ريشه‌ای‌تر را عرضه کند. اين تشکل يک قسمت از مبارزه است، شهادت‌نامه‌ای‌ست که خاطرنشان می‌کند در اين کشور چه گذشته است. وجود خود ما مدرک است چون شخصاً آن را تجربه کرده‌ايم. ولی فقط ما نيستيم که اين تغيير را می‌خواهيم، ما تنها يکی از گروه‌های موجوديم که بايد در مبارزه شرکت کند. اما نمی‌توانيم بگوئيم که ما «فرزندانيم» و وارثين مبارزه. نه، چنين نيست، ما فرزندان بيولوژيکی والدين‌مان هستيم اما در عمل، ما حتی با آن‌ها رابطه‌ای نداشتيم. وقتی پدر و مادرم را مفقودالاثر کردند، من دو ساله بودم. آن‌ها را نمی‌شناختم. بعد من داستان را بازسازی کردم، اما وارث تجربيات و ارزش‌هايشان نيستم.

س: اگر کسی از آن طرف جهان به شما بگويد که وضعيت‌اش مثل شماست، والدينش را ناپديد يا زندانی کرده‌اند، و آن‌ها مجبور به فرار از کشور و پناهندگی در کشورهای ديگر گرديده‌اند. چه پاسخی می‌دهی؟
لوسيا گارسيا: به نظر من متشکل شدن با کسانی که تجربيات مشابه دارند بسيار مثبت است. زيرا شخص از دلسوزی فردی به خود و خانواده‌اش، مثلاً اين که چه بلای وحشتناکی به سرش آورده‌اند، بيرون آمده، آن را به عنوان قضيه‌ای سياسی و اجتماعی مورد ارزيابی قرار می‌دهد که با چيزهای ديگری در رابطه است و به شخص ياری می‌دهد که در سطوح بزرگ‌تری بينديشد و عمل کند. می‌دانيم که اين امری‌ست سياسی و اجتماعی. بعد کارها در مسير خودش می‌افتد. اما به نظر من در ابتدای امر، متشکل شدن و خروج از تنهائی امر مهمی‌ست. اين امری‌ست که به دفعات در سراسر جهان اتفاق افتاده و همين حالا هم دارد اتفاق می‌افتد. بايد از ناله کردن دست برداشت و راه حلی يافت.
اگر کسی شکايت نکند، دليل وجود ندارد که ديگران بدانند چه گذشته است. آن‌ها ممکن است بدانند و يا ندانند، ولی اگر کسی آن را مطرح کند، آن ديگری بهانه‌ای برای ندانستن ندارد.

از شما بسيار سپاسگزارم.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

(۱) در فرهنگ انگليسی فارسی هزاره کلمه ای با اين املاء ندارد ولی scratch دارد به معنی خراش و خراشيدن. احتمالاً منظور همين باشد يعنی افشاگری و خراشيدن چهرهء دشمن برای نشان دادن ماهيت واقعی او. با کمی تغيير املاء در زبان اسپانيايی.

Entrevista de Bahram Ghadimi con Lucia García

درست مثل زندگى شيليايى ها زير چكمه هاى پينوشه است
نير حسون، خبرنگار اسر ائيلى
هاآرتز ۱۲ فوريه ۲۰۰۷
ترجمهء مصطفى ناصر

قاضى شيليايى، خوان گوسمان كه از هفته گذشته از اسرائيل ديدن مى كند مى گويد: "زندگى فلسطينى ها تحت اشغال، يادآور زندگى مردم شيلى در دوره پينوشه است. آنجا نيز دگرانديشان را دشمن تلقى مى كردند؛ يعنى آنها را به زندان مى انداختند، شكنجه مى كردند و مى كشتند. آنجا نيز مردم نمى توانستند از جايى به جايى ديگر بروند، آزادى نداشتند و در برابر قانون از مساوات برخوردار نبودند". او اضافه مى كند: "اينجا حتى وضع دشوارتراست و طولانى تر".
قاضى خوان گوسمان ۶۸ سال دارد و در دهه ۹۰ زمانى كه مسئوليت پرونده تعقيب قانونى آگوستو پينوشه را به عهده گرفت به شهرت رسيد. پينوشه در فاصله سالهاى ۱۹۷۳ تا ۱۹۹۰ ديكتاتور نظامى شيلى بود. گوسمان يك نبرد طولانى قانونى را عليه پينوشه به پيش برد. به رغم مصونيت قضايى ديكتاتور سابق، گوسمان موفق شد عليه او چندين پرونده اتهامى ترتيب دهد و او را به دادگاه بكشاند. اما محاكمه او به خاطر وضع سلامتى اش هرگز به انجام نرسيد. او دو ماه قبل در سن ۹۱ سالگى درگذشت.
هفته گذشته گوسمان به دعوت كميته اسرائيلى مخالف تخريب خانه ها(ICAHD) و مركز خبررسانى آلترناتيو(AIC) به اسرائيل آمد تا امكان پيگرد قضايى اسرائيلى هايى كه مسئوليت تخريب خانه ها را به عهده دارند، جهت طرح در دادگاههاى اروپايى مورد بررسى قرار دهد. تا كنون اقدامات قانونى صرفأ عليه مقامات نظامى آغاز شده است. كميته مى خواهد غيرنظاميان را نيز به دادگاه بكشاند.
اين كميته فهرستى در اختياردارد حاوى نام سه تن از مسئولين: يكى از روابط عمومى، ديگرى از شهردارى بيت المقدس و يكى هم از وزارت كشور، كه دستور تخريب خانه ها را صادر كرده اند.
هم اكنون كميته در جست و جوى آن است كه در يكى از كشورهاى اروپايى كه دادگاه هايش صلاحيت بررسى نقض حقوق بشر در عرصه بين المللى را دارا هستند، عليه اين مسئولين اعلام جرم كند. گوسمان كسى است كه مى تواند اين تقاضا را امضاء كند و رسميت بخشد. اگر چنين پرونده اى باز شود قاعدتأ دستور بازداشت عليه اين سه تن صادر خواهد شد وآنها براى سفر به اروپا با مشكل مواجه خواهند گشت.
پينوشه خصم بزرگ گوسمان ۱۰ دسامبر روز جهانى حقوق بشر درگذشت. گوسمان مى گويد: "به من احساس رضايت دست نداد ولى غمگين هم نشدم. شيلى فرصتى تاريخى را براى بازسازى خود از دست داد. پس از دوران طولانى ديكتاتورى ۱۷ ساله كه نظام قضايى نابود شده بود، اين فرصتى بود تا اين كشور استقلال خود را ثابت كند و نيز به شيلى و تمام دنيا نشان بدهد كه هيچكس فراتر از قانون نيست. حتى پينوشه نيز مى تواند محاكمه شود".
گوسمان با رأى ديوان عالى شيلى موافق نيست كه حكم داده بود پينوشه به لحاظ روانى نمى تواند در دادگاه حاضر شود. او مى گويد پينوشه تا آخرين روز زندگى اش از سلامتى روانى برخوردار بود.
گوسمان ۳۶ سال قاضى بوده است. در ژانويه ۱۹۹۸ وقتى كه او در ديوان عالى سانتياگو مقام قضاوت را داشت، مأمور شد تا به اتهامات پينوشه و افسران ديگر داير بر نقض حقوق بشر رسيدگى كند. گوسمان ۹۸ شكايت را عليه پينوشه دريافت كرد. او به گوشه و كنار شيلى مسافرت كرد و تحقيقات جامعى را در رابطه با جنايات پينوشه به اجرا گذاشت.
چند ماه بعد، پينوشه در رابطه با قتل چند شهروند اسپانيايى در زمان حكومتش در شيلى، به دستور يك قاضى اسپانيايى در لندن بازداشت شد. يك دادگاه بريتانيايى حكم داد كه به علت وضع وخيم جسمانى پينوشه، استرداد او به اسپانيا ممكن نيست و يك سال و پنچ ماه بعد، وى به شيلى بازگشت. كمى بعد از آن گوسمان، اولين ادعانامه خود را عليه پينوشه به دليل مسئوليتى كه در رابطه با "جوخه هاى مرگ" يعنى واحدهاى پليس امنيتى كه مسئوليت قتل ۷۵ تن از مخالفين رژيم را به عهده داشتند صادر كرد. گوسمان همچنين دستور داد كه ديكتاتور سابق در منزلش تحت نظر قرار گيرد. اين حكم توفانى سياسى در شيلى برانگيخت: عناصر راستگرا و افسران نظامى جانب پينوشه را گرفتند و نيروهاى چپگرا به خيابانها ريختند و به جشن و پايكوبى پرداختند.
ماريو سزناجر استاد علوم سياسى دانشگاه عبرى (اسرائيل) مى گويد:" تشكيل دادگاه براى پينوشه مسأله اى ساده نبود. به نظر برخى از شيليايى ها، پينوشه كسى بوده است كه شيلى را از چنگ كمونيستها نجات داده بود". همچنين بايد اضافه كرد كه پينوشه با انتصاب خود به عنوان سناتور مادام العمر و نيز با وضع كردن قانون "عفو عمومى" براى خود مصونيت قضايى دست و پا كرد. اين قانون همه كسانى را كه تا قبل از سال ۱۹۷۸ مرتكب جنايت شده اند مشمول عفو نمود، اما گوسمان توانست با زيركى راهى مناسب براى طفره رفتن از اين قانون پيدا كند.
گوسمان مى گويد:"من به دادگاه عالى شيلى ثابت كردم كه اقدام به مفقود الاثر كردن مخالفان مشمول اين قانون نمى‌شود ( سرنوشت بيش از ۱۰۰۰ نفر ازمخالفان رژيم تا امروز ناروشن باقى مانده است - نير حسون.). براى مثال پرونده آنهايى كه ربوده شدند، موضوع جناياتى است كه تا سال ۱۹۷۸ نه تنها پايان نگرفته بلكه بعداَ نيز ادامه داشته است و تا همين الأن هم ما به دنبال روشن كردن اين مسأله ايم كه بدانيم بر سر آنها چه آمده است. حتى اگر هم قانون عفو عمومى شامل بخش هايى از جنايات مى شود اما همه آن ها را در بر نمى گيرد. دادگاه عالى شيلى استدلال مرا پذيرفت".
در سال ۲۰۰۱ دادگاه عالى شيلى حكم داد تا روند قضايى عليه پينوشه به دليل عدم توانايى جسمى و روانى او متوقف شود. اما دو سال بعد گوسمان به مصاحبه اى دسترسى پيدا كرد كه ژنرال پينوشه با شبكه تلويزيونى كوبايى هاى مقيم ايالات متحده به مناسبت سى امين سالگرد كودتاى نظامى خود انجام داده بود. گوسمان مى گويد:"پينوشه در رابطه با ۱۵۸ موضوع مختلف صحبت كرد و به نظر مى رسيد كه از سلامت جسمانى و روانى مناسبى برخوردار است".
در پى اين مصاحبه كه نشان داد حال ديكتاتور به حد كافى خوب است تا در دادگاه حاضر شود، گوسمان تحقيقات قضايى را از سر گرفت. دادگاه عالى شيلى يك بار ديگر مصونيت قضايى پينوشه را لغو كرد و گوسمان اين بار به خاطر اتهامات مربوط به عمليات كندر (Condor) پينوشه را تحت تعقيب قضايى قرار داد، عمليات كندر عمليات مشترك رژيم هاى نظامى آمريكاى جنوبى براى قتل عام مخالفان چپگرا در دهه ۱۹۷۰ بود كه طى آن صدها تن به قتل رسيدند [از جمله رك، به اين مقاله: http://www.peykarandeesh.org/jonbeshIndex.html]
گوسمان به خانه پينوشه رفت و از او بازجويى به عمل آورد. گوسمان نقل مى كند:" پينوشه قادر بود كه تفاوت بين خوب و بد را به خوبى بيان كند و همچنين او آگاهانه تشخيص مى‌داد كه پاسخ دادن به چه سئوالاتى به نفع او است و كدام به ضرر او. اين بار بر خلاف بار اول، پينوشه زياد به من روى خوش نشان نداد. او مى دانست كه من او را تحت فشار گذاشته ام. با وجود اين او به من بى احترامى و پرخاش هم نكرد".
شش ماه بعد گوسمان موفق شد در رابطه با عمليات موسوم به كلمبو و ناپديد شدن بيش از ۱۱۹ كمونيست مخالف دولت، كه اجساد آنها هرگز پيدا نشد، پرونده ديگرى عليه او تشكيل دهد. اما اين روند قضايى قانونى و تحقيقات مشابه ديگر تا زمان مرگ ژنرال آگوستو پينوشه هرگز به محاكمه وى منجر نشد.
با اين حال گوسمان مى گويد:" اين تحقيقات قضايى لطف بزرگى در حق اين كشور بود. اين مسأله به روشنى نشان داد كه در دوران ديكتاتورى پينوشه بر اين كشور چه رفته است. بسيارى از شيليايى ها وقايع مربوط به اين دوران را باور نمى كردند، و اين مسأله را ساخته و پرداخته كمونيستها مى پنداشتند. ولى وقتى كه اين تحقيقات شروع شد، آنها هم شروع كردند به باوركردن. به يمن اين تحقيقات، ميهن من، هرگز براى بار ديگر به دامن يك ديكتاتورى سقوط نخواهد كرد. ما به اسپانيايى مى گوييم: هرگز چنين مباد!
پروفسور سزناجر با اين نكته موافق است كه «تأثير گوسمان به اين دليل بود كه او تلاش كرد نه از موضع يك خبرنگار يا مخالف سياسى، بلكه با اتكاء به قوانين دمكراتيك پرونده پينوشه را دنبال كند. وى با پرتو افكندن به دورهء سياه حكومت پينوشه در زدودن روايت هاى نادرست از ماجراهاى اين دوره نقش داشت. او بر دردناك‌ترين اوضاع، بر زخمهاى باز، بر حقايقى كه در پرده مانده بود دست گذاشت و تغييراتى را در جامعه باعث شد هرچند حكمى عليه پينوشه صادر نشده باشد».
گوسمان شكى ندارد كه زمامداران اسرائيلى نيز همانند افسران و مأموران پينوشه، بهاى جنايت هايى را كهوى معتقد است آنها عليه فلسطينى ها مرتكب شده اند خواهند پرداخت. او مى گويد:" با عبرت گرفتن از تاريخ به نظر مى رسد عاقبت آنهايى كه به ارتكاب جنايت عليه بشريت و نقض حقوق بشر دست زده اند، قرار گرفتن تحت محاكمه است، خواه اين دادگاه بين المللى باشد خواه كشورى. دير يا زود، نقض حقوق بشر در دادگاه طرح خواهد شد".
قاضى گوسمان در جريان اين سفر با دو خانواده فلسطينى كه خانه هايشان در عيساويه و آتور تخريب شده بود ملاقات كرد. يكى از اين دو خانواده دو هفته بود كه در چادرى نزديك ويرانه ها به سر مى برد.
گوسمان مى گويد: "به چشم خود ديدم كه آنها گريه مى كردند. تخريب هر خانه اى، ويران كردن شأن و خصوصيت انسان است، اين از نظر قوانين بين المللى ممنوع است. من همچنين ديدم كه چگونه در سرزمين هاى اشغالى ديوار مى‌كشند. من اين را نمى فهمم و اعتقاد ندارم كه اين قضيه به امنيت اسرائيل ارتباط داشته باشد. اين غير منطقى است. من مطمئن ام كه راه هاى ديگرى براى حفاظت اسرائيلى ها وجود دارد، و در همان حال، فلسطينى ها هم بايد حفاظت شوند.
من مردم يهود را به خاطر رنجى كه تحمل كرده اند و پيشرفت آنها را در عرصه هاى دانش، موسيقى و ادبيات تحسين مى كنم. من اسرائيلى ها را درك مى كنم، اما قلبم با مردمى است كه تحت اشغال زندگى مى كنند و حق آنها ضايع شده است. اسرائيل احساس مى كند كه قربانى ترور شده است، اما وقتى شما اينجا باشيد، تصديق مى كنيد كه آنچه فلسطينى ها انجام مى دهند مقاومت عليه اشغال است. اين فلسطينى ها هستند كه قربانى اند، استثمار مى شوند، خانه هايشان تخريب مى شود، با احكام ادارى توقيف مى شوند، به اموال آنها خسارت وارد مى شود، آنها براى جا به جايى به مجوز رسمى نياز دارند و شهرهاى آنها به زندان هاى بزرگ تبديل شده است. هيچ شكى نيست كه قربانيان اصلى فلسطينيان هستند".
گوسمان قولى نمى دهد كه عليه كسانى كه مسئوليت تخريب خانه ها را به عهده دارند، ادعانامه صادر كند. او مى گويد:" من مى خواهم در مورد اين پرونده تحقيق و مشورت كنم، مى خواهم ببينم كه اين قضيه چگونه پيش خواهد رفت ولى شكى ندارم كه با ارجاع به حقوق بين المللى، غيرنظاميانى كه به طور مستقيم مسئوليت نقض حقوق بشر را به عهده دارند و نيز سربازان، مى توانند مشمول اعلام جرم شوند". مائير مارگاليت همأهنگ كننده محلى ICAHD كه از گوسمان براى سفر به اسرائيل دعوت به عمل آورده، مى گويد: «گوسمان از نظام دادگسترى اسرائيل قطع اميد كرده است: ما احساس مى‌كنيم كه احتمال انجام تحقيقات از جانب اسرائيل وجود ندارد و راه چاره اى در داخل اسرائيل پيدا نمى شود، بلكه همه چيز روز به روز بدتر مى شود. هر ساله تقريبأ ۴۰۰ خانه را در بيت المقدس شرقى و سرزمين هاى اشغالى ويران مى كنند».
گوسمان مى گويد:" من در چارچوب يك مأموريت صلح به اينجا آمده ام. من مى خواهم بحثى را دامن بزنم حول اين قضيه كه آنچه اينجا رخ مى‌دهد قابل توجيه نيست. ما بر اساس تجارب مان در شيلى به اين آگاهى دست يافته ايم كه اقداماتى از نوع پيگيرى قضائى، مى تواند از ادامه نقض حقوق بشر جلوگيرى كند. من از دولت اسرائيل درخواست مى كنم، كه به خاطر آبروى خودش و آبروى همهء بشريت از ويران كردن خانه ها دست بردارد".

http://www.haaretz.com/hasen/spages/824148.html

جايزهء بزرگ:
وزارت دفاع آمريكا (پنتاگون) در جستجوى ۱۹۰ هزار تفنگى ست كه در عراق گم كرده است

برخى رسانه هاى گروهى بى آنكه قصد شوخى داشته باشند خبرى را كه واشنگتن پست انتشار داده نقل كرده اند كه «۱۹۰ هزار تفنگ جنگى از نوع كلاشنيكوف و هفت تير در عراق گم شده» يعنى يك سوم از سلاح هايى كه آمريكايى ها از ۲۰۰۴ تا ابتداى سال ۲۰۰۷ بين نيروهاى نظامى و انتظامى عراق توزيع كرده اند.
ديوان محاسبات ادارى دولت آمريكا تأكيد مى كند كه از ۲۰۰۳ تا كنون، آمريكا ۱۹ ميليارد و ۲۰۰ ميليون دلار براى نيروهاى امنيتى عراق خرج كرده است كه ۲ ميليارد و ۸۰۰ ميليون دلار آن صرف تجهيزات شده است. نظر ديوان محاسبات اين است كه توزيع سلاح ها بى رويه و شتابزده بوده، به ويژه در ۲۰۰۴ و ۲۰۰۵ كه آموزش نيروهاى امنيتى عراق زير نظر ژنرال داويد پتراوس كه بعداً فرمانده كل نيروهاى آمريكا در عراق شد صورت مى‌گرفت.
واشنگتن پست حدس مى زند كه اين سلاحها ممكن است به دست شورشيانى افتاده باشد كه با نيروهاى آمريكايى مى جنگند و سپس چنين نتيجه‌گيرى مى‌كند: «ناتوانى آمريكا در پيداكردن رد اين سلاح ها مثلاً از طريق شماره اى كه روى آنها حك شده، باعث شده است كه ارتش آمريكا نميداند آيا دشمنى كه دارد با او مى جنگد مسلح به سلاح هايى نيست كه با پول ماليات دهندگان آمريكايى فراهم آمده است؟»

نقل از سايت www.europalestine.com دوشنبه ۱۳ اوت ۲۰۰۷
- - - - - - - - - -

يادداشت: خبر روز ۶ سپتامبر اين بود كه به رغم انتقادات شديدى كه مقامات نظامى آمريكا نسبت به تصميم دولت خود در منحل كردن ارتش عراق در آغاز تجاوز به اين كشور مطرح مى كنند، آمريكا مى خواهد پليس عراق را هم كه خود در ايجاد آن كوشيده است منحل نمايد! مى‌دانيم كه بوش در حالى كه بر شمار نظاميان خود در عراق مى‌افزايد قول مى‌دهد كه سال آينده به تدريج از شمارشان خواهد كاست!
راستى اگر همين مقاومت عراق نبود آمريكا در چنين پريشانى مى افتاد و آيا چند كشور ديگر از جمله ايران را به فاجعه اى عظيم مبتلا نكرده بود؟

۲۹ نوامبر ۲۰۰۶
يادداشت مترجم:
پيش از اين، در اواخر سال گذشته، زمانى كه جنبش توده اى در مكزيك يكى از مراحل اوج خود را مى گذراند در شهر اواخاكا شورش مردمى باعث پديد آمدن تجربه اى از دموكراسى توده اى شد.
اخيراَ به متنى كوتاه برخورديم به زبان فرانسه نوشتهء رائول ونه‌گم كه از جنبش انقلابى و مردمى زاپاتيست ها و ديگر تجارب ضد سرمايه دارى در مكزيك جانبدارى مى كند. ما در زير ترجمهء فارسى آن را براى اطلاع علاقمندان به جنبش هاى اجتماعى و مردمى و انتقال تجاربى كه در مبارزه با سرمايه دارى جريان داشته و دارد مى آوريم.
اضافه كنيم كه رائول ونه‌گم Raoul Vaneigem فيلسوف بلژيكى نويسندهء قريب ۲۵ كتاب است كه يكى از آنها تحت عنوان «بين الملل نوع بشر»، اخيراَ به ترجمهء بهروز صفدرى در اروپا به فارسى منتشر شده است (بدون نشانى ناشر) [براى تهيه اين كتاب با اين سايت تماس بگيريد:
http://www.lekti-ecriture.com/editeurs/-L-or-des-fous-.html] .
رائول ونه‌گم دوست وهمرزم سيتواسيونيست معروف فرانسوى گى دوبور بوده كه كتاب «جامعهء نمايش» وى La Société du Spectacle' باز به قلم مترجم ياد شده در تهران انتشار يافته است (نشر آگه ۱۳۸۲). براى اطلاع از افكار و ايده هاى اين نحلهء فلسفى و هنرى مبارز رجوع شود از جمله به كتاب «جامعهء نمايش» و نيز آدرس اينترنتى زير:
http://en.wikipedia.org/wiki/Situationist_International
يادآورى:
متن زير ويرايش متنى ست كه ما پيش از اين روى سايت گذاشته ايم. دوستى گرامى لطف كرده و با احساس مسؤوليت قابل تقديرى متن ترجمهء ما را ويراستارى كرده است. ما با سپاس، نخست متن پيشين را همراه با ملاحظات پيشنهادى وى (داخل كروشه) مى آوريم و سپس متن ويراسته را. اى كاش كارهاى ديگر ما را نيز دوستانى صاحب نظر نقد و اصلاح مى كردند و بر غناى كار اندك ما مى‌افزودند. راهنماى ما در اين امر، گفتهء مولوى ست كه:
«هر كه نقص خويش را ديد و شناخت
اندر استكمال خود دو اسبه تاخت.» (مثنوى، دفتر اول)
انديشه و پيكار
* * * * * * * * * * * * * *

زنده باد اواخاكا
رائول ونه‌گم

امروز در دنياىى كه بزدلى، تسليم و بردگىِ داوطلبانه بر آن مسلط است، شهرى و منطقه اى وجود دارد كه مصمم است دربرابر يك دولت محلى و جهانى كه چيزى جز فساد و سود‌اندوزى نمى شناسد مقاومت كند.
چندين ماه است كه اهالى اواخاكا دربرابر فرامين دستگاه حاكمهء فاسدى سر فرود نمى آورند كه در كشتار مخالفان سياست سراپا حيف و ميلش [اختلاس اش] هيچ ترديدى به خود راه نمى دهد. جنبش، پيگيرانه گسترش يافته است و يك شوراى خلقى از آن پديد آمده كه هرچند بازهم [هنوز] در نتيجهء سياست ديرين [كهنه ى] قوم و خويش [بده بستان] بازى در معرض تفرقه قرار گرفته، اما بيش از پيش به سوى سرپيچى از هر قدرت و در جهت اين اولويت به پيش مى رود كه معيشت روزانهء كودكان، زنان و مردان را بهبود بخشد.
من كسانى را كه صاحب چيزى نيستند جز ارادهء زندگى، همه را از مرد و زن، به تظاهرات [ابرازِ وجود] در حمايت از اواخاكا فرا مى‌خوانم، زيرا امروز تنها انديشه اى كه بر چكمهء فرمانروايان بازار جهانى بوسه نمى زند [چكمه ليسِ گردانندگانِ بازارِ سياره اى نيست]از اينجا پديد مى آيد.
من همهء آنان را فرا مى‌خوانم تا با استفاده از كليهء وسائل ابتكارى‌شان از كمون آزاد اواخاكا دفاع كنند بدين منظور كه در شوراى خلقى اهالى شهر دموكراسى مستقيم و اجراى خودگردانى بتواند شكوفا شود. اين دموكراسى و خودگردانى هم اكنون توسط باريكادها، اهالى شهرها و مجامع دهقانان بومى در حال تحكيم است. [ تا در مجلسِ مردمى اش دموكراسىِ مستقيم و اجراى خودگردانى اى كه توسطِ سنگرگرفته گان، جمعيتِ شهرى و جماعت هاى بومىِ دهقانى در حال تحكيم است، توسعه يايد.]
من همهء نيروهاى زنده و فعال را هشدار مى دهم كه به تدريج بيدار شوند تا[ من آنان را به هشيارساختنِ همه ى نيروهاى زنده اى فرامى خوانم كه اندك اندك بيدار مى شوند تا] ميليون ها موجود انسانى را از كابوسى برهانند كه تمام‌خواهى اقتصادى بر آنان تحميل مى كند. بايد مانع از آن شد كه اوليسس رويز، فرماندار ايالت و آدمكشانش كه مورد حمايت رئيس جمهور جديد مكزيك فيليپ كالدون هستند، تجربهء خودگردانى [خودمختارى] منطقه اى - شهرى و روستاىى [دهقانى] - را لگدمال كنند، تجربه اى كه در راستاى تجربهء كمون پاريس و جمعيت هاى اندلس، آراگون و كاتالان سال هاى ۳۸-۱۹۳۶ (اسپانيا) شكل گرفته است.
آنچه در اواخاكا مى گذرد اميدى ست براى همهء كسانى كه در زير يوغ سرمايهء مالى كه زندگى و محيط زيست را به كالا تقليل مى دهد از دست يافتن به يك زندگى شايسته نوميد شده اند. [به زندگى اى شايسته ى اين نام اميد بُريده اند]
به ياد بياوريم! اين وجدان بيدار شده و به خود آمدهء جهانى ست [بود]كه جنبش [هنوز شكننده ى] زاپاتيستى را كه هنوز شكننده است [حذف شود]يارى داد تا از سركوب دولت مكزيك و ارتش او در ژانويه ۱۹۹۴ و فوريه ۱۹۹۵ جان سالم به در برد.
آنچه [را] زاپاتيست ها [موفق شده اند] به سود جمعيت هاى دهقانان بومى چياپاس تحقق بخشيده اند [تحقق بخشند]هم‌اكنون اهالى اواخاكا تلاش مى كنند در شهرها پياده كنند. داو عظيمى پيشِ روى ما‌ست. كارى كنيم كه بخت استقرار كمون اواخاكا تقويت شود زيرا اين بخت ما نيز هست، بخت رهاىى وجودى و رهاىى [حذف ]اجتماعى [اى] كه ما شديداَ [حذف]بدان دلبسته ايم.
با اختيار و استقلال فردى خود: [در خودمختارىِ كاملِ فردى]
رائول ونه‌گم ۲۸ نوامبر ۲۰۰۶.
(ترجمه براى انديشه و پيكار)

* * * * * * * * * * * * * *

و حالا پس از ويراستارى:

زنده باد اواخاكا

رائول ونه‌گم

امروز در دنياىى كه بزدلى، تسليم و بردگىِ داوطلبانه بر آن مسلط است، شهرى و منطقه اى وجود دارد كه مصمم است دربرابر يك دولت محلى و جهانى كه چيزى جز فساد و سود‌اندوزى نمى شناسد مقاومت كند.
چندين ماه است كه اهالى اواخاكا دربرابر فرامين دستگاه حاكمهء فاسدى سر فرود نمى آورند كه در كشتار مخالفان سياست سراپا اختلاس اش هيچ ترديدى به خود راه نمى دهد. جنبش، پيگيرانه گسترش يافته است و يك شوراى خلقى از آن پديد آمده كه هرچند هنوز در نتيجهء سياست كهنه ى بده بستان بازى در معرض تفرقه قرار گرفته، اما بيش از پيش به سوى سرپيچى از هر قدرت و در جهت اين اولويت به پيش مى رود كه معيشت روزانهء كودكان، زنان و مردان را بهبود بخشد.
من كسانى را كه صاحب چيزى نيستند جز ارادهء زندگى، همه را از مرد و زن، به ابرازِ وجود در حمايت از اواخاكا فرا مى‌خوانم، زيرا امروز تنها انديشه اى كه چكمه ليسِ گردانندگانِ بازارِ سياره اى نيست از اينجا پديد مى آيد.
من همهء آنان را فرا مى‌خوانم تا با استفاده از كليهء وسائل ابتكارى‌شان از كمون آزاد اواخاكا دفاع كنند تا در مجلسِ مردمى اش دموكراسىِ مستقيم و اجراى خودگردانى اى كه توسطِ سنگرگرفته گان، جمعيتِ شهرى و جماعت هاى بومىِ دهقانى در حال تحكيم است، توسعه يايد.
من آنان را به هشيارساختنِ همه ى نيروهاى زنده اى فرامى خوانم كه اندك اندك بيدار مى شوند تا ميليون ها موجود انسانى را از كابوسى برهانند كه تمام‌خواهى اقتصادى بر آنان تحميل مى كند. بايد مانع از آن شد كه اوليسس رويز، فرماندار ايالت و آدمكشانش كه مورد حمايت رئيس جمهور جديد مكزيك فيليپ كالدون هستند، تجربهء خودمختارى منطقه اى - شهرى و دهقانى - را لگدمال كنند، تجربه اى كه در راستاى تجربهء كمون پاريس و جمعيت هاى اندلس، آراگون و كاتالان سال هاى ۳۸-۱۹۳۶ (اسپانيا) شكل گرفته است.
آنچه در اواخاكا مى گذرد اميدى ست براى همهء كسانى كه در زير يوغ سرمايهء مالى كه زندگى و محيط زيست را به كالا تقليل مى دهد از دست يافتن به زندگى اى شايسته ى اين نام اميد بُريده اند.
به ياد بياوريم! اين وجدان بيدار شده و به خود آمدهء جهانى بود كه جنبش هنوز شكننده ى زاپاتيستى را يارى داد تا از سركوب دولت مكزيك و ارتش او در ژانويه ۱۹۹۴ و فوريه ۱۹۹۵ جان سالم به در برد.
آنچه را زاپاتيست ها موفق شده اند به سود جمعيت هاى دهقانان بومى چياپاس تحقق بخشند هم‌اكنون اهالى اواخاكا تلاش مى كنند در شهرها پياده كنند. داو عظيمى پيشِ روى ما‌ست. كارى كنيم كه بخت استقرار كمون اواخاكا تقويت شود زيرا اين بخت ما نيز هست، بخت رهاىى وجودى و اجتماعى اى كه ما بدان دلبسته ايم.
در خودمختارىِ كاملِ فردى
رائول ونه‌گم ۲۸ نوامبر ۲۰۰۶.

مصاحبه لوموند ۲ با روزنامه نگار آمريكایى، جان دينگز،نويسندهء كتاب «سالهاى كندور»

شما در فاصله سالهاى ۱۹۷۲ و ۱۹۷۸ در شيلى بوديد چه خاطره اى از آن سالها و تروريسم دولتى اى كه توسط ژنرال پينوشه پس از كودتاى ۱۱ سپتامبر۱۹۷۳ بر قرار شد داريد؟
- پس از ده ماه كار بعنوان خبرنگار در شيلى، در سال ۱۹۷۳ براى بدست آوردن اقامت دائمى در آنجا معلم انگيسى شدم. سه هفته پس از كودتاى پينوشه، ويزا بدون حادثه اى مهم صادر گرديد. بنابراين ميتوانستم حوادث را زير پوشش يك نام مستعار گزارش كنم، اما عليرغم تمام احتياط ها چندين دفعه بازداشت شدم. فرداى كودتا بخاطر آنكه يك ساك پر از كتابهايى در باره تاريخ چپ در دست داشتم مرا گرفتند. محل سكونتم دو روز بعد بازرسى شد و پليس در باره پينوشه از من بازجويى كرد. يكبار ديگر هم در ۱۹۷۵دستگير شدم و سپس در ۱۹۷۷ در پىِ ارسال مقاله اى به مجله تايم كه وضع مفقودين را مطرح ميكرد لو رفتم . باند حاكم نظاميان ۷۲ ساعت به من وقت داد تا كشور را ترك كنم، اما دستور اخراج در نتيجه فشار وزارت خارجه آمريكا لغو شد، علت اين بود كه جيمى كارتر تازه به كاخ سفيد راه يافته بود.

پينوشه متهم است كه در عمليات «كندور» مسؤوليت هاىى داشته است، آيا نقش او تعيين كننده بود؟
- بله كاملا تعيين كننده. اگوستو پينوشه مدل جديدى از ديكتاتورى در امريكاى لاتين بود. زمانيكه او قدرت را بدست ميگيرد، پاراگوئه براى مثال، تجسم مدل يك ديكتاتورى پير و فرسوده با سركوب آشكار وعلنى بود (پاراگوئه بعداً عضو شبكه «كندور» شد) پينوشه هم همين اشتباه را با دستگيرى هاى انبوه در سانتياگو مرتكب ميشود امابعدآ مى فهمد كه سركوب بايد در خفا انجام شود. اصالت طرح «كندور» در همين مخفى عمل كردن آن است. «كندور» اعمال شكنجه، آدم ربايى، بر پايى اردوگاههاى باز داشت جمعى و غيره را كه در سرىّت كامل انجام مى شد در سطح منطقه آمريكاى لاتين نهادينه كرد كه در آغاز امر شامل شيلى، بوليوى، و برزيل ميشد. منظور از اين نقشهء وحشتناك كه محصول دوره جنگ سرد است مبارزه با كمونيسم جهانى بود كه خصلت ديگرى از نقشه «كندور» محسوب مى شود. سازندگان اين طرح ترديدى نمى كردند كه هدف ها يعنى قربانيان خود را خارج از مرزهاى آمريكاى لاتين حتى در اروپا نيز تعقيب كنند.

عمليات «كندور» چه موقع شروع شد و كى پايان يافت ؟
- اولين عمليات مهم «كندور» در تاريخِ ۱۶ماه مه ۱۹۷۵ انجام شد كه منجر به دستگيرى اميلكار سانتوچو آرژانتينى و خورخه فوئنتس شيليايى دو عضو هيات هم آهنگى انقلابى (JCR) گرديد كه از ائتلاف جنبش هاى چپ عليه رژيم هاى ديكتاتورى تشكيل شده بود. از چند ماه پيش آنها در تور پليسى بودند، و سرانجام در اين تاريخ، نقشه عملى گرديد. توضيح اينكه سه كشور بين خود، جهت دستگيرى، بازجوئى و تحويل دادن افرادى كه خطرناك تلقى مى شدند همآهنگى ايجاد كردند. ميتوان دو تاريخ براى پايان طرح «كندور» در نظر گرفت. در دسامبر ۱۹۷۶ مأموريت هاى به اصطلاح مرحله اى قتل هاى سياسى خارج از آمريكاى لاتين لغو شد. در ژوئن ۱۹۸۰ آخرين عمليات معروف به دستگيرى هاى انبوه مخالفان رخ داد يعنى زمانى كه يك گروه شبه نظامى آرژانتينى راه را بر مبارزان مونتونرو كه يك جنبش پرونيست چپ بود بست.

چپ انقلابى متشكل از مونتونرو يا ERP درآرژانتين، مير در شيلى، توپاماروها در اروگوئه و ELN در بوليوى آيا واقعآ باندهاى نظامى حاكم را تهديد ميكرد يا اينكه چپ بهانه اى بود براى نابودى هر گونه هوس مخالفت؟
- ما خوب ميدانيم كه اتهام چپ بودن به هيجوجه نميتواند سركوبى را كه در سالهاى ۱۹۷۰آمريكاى لاتين را در بر گرفت، توجيه كند. اما جنبش هاى چريكى شيلى، آرژانتين، اروگوئه، و بوليوى واقعآ كوشيدند تا كانون هاى شورشى را دامن بزنند، با اين فكر كه سراسر قاره را به آتش بكشند. JCR از طريق ربودن كارفرمايان ۲۰ميليون دولار بدست آورده بود. JPR كاميون و مخفى گاه حتى يك كارگاه اسلحه سازى داشت، با نگاه به گذشته، من معتقدم كه JPR قبل از آنكه توسط «كندور» قتل عام شود، از قدرت واقعى خود خبر نداشت.

اسناد متعددى كه شما بخش هائى از آنها را منتشر ميكنيد حاكى از تماس هاى منظم بين سرويس هاى مخفى رژيم هاى ديكتاتورى و سيا و ا ف بى آى است. نقش واشنگتن در قبال افراط كارى هائى كه در اين كشور هاى جنوب قاره آمريكا رخ داده چه بوده است ؟
- ديدار هنرى كيسينجر وزير خارجه ايالات متحده از شيلى در ژوئن ۱۹۷۶ تصوير خوبى است از ابهام و گنگى ايالات متحده در اعتراض به نقض حقوق بشر كه رژيم پينوشه مرتكب ميشود، تصويرى بسيار قوى. كيسينجر در ديدار رسمى اش از سانتياگو تصميم ميگيرد در باره اين موضوع نطقى ايراد كند. اما در جريان گفتگوى سرى اش با پينوشه قبل از سخنرانى، وى را از پشتيبانى ايالات متحده مطمئن مى سازد. واشنگتن با اين حال ميداند و دهها سند اين نكته را تأييد ميكند كه شيلى مخالفين را به قتل ميرساند و طرح سركوب موسوم به «كندور» را به اجرا گذاشته است. اين را من درست، سياست يكى به نعل و يكى به ميخ زدن مينامم، چراغ سبز، گفتگوى سرى بين كيسينجر و پينوشه است، و چراغ قرمز، سخنرانى عمومى وزير خارجهء آمريكا ست كه بعد از آن ايراد ميكند، و جايگاه مهمى در سياست آمريكا در رابطه با حقوق بشر دارد. يك هفته بعد از اقامت كيسينجردر شيلى گرد هم آئى مهمى در باره طرح «كندور» در سانتياگو بر گزار ميشود و طى آن تصميم گرفته شد مأمورينى را به اروپا بفرستند براى اينكه افراد مورد نظر طرح «كندور» را به قتل برسانند. بنابراين چند روز بعد پينوشه طرح قتل «اورلاندو له ته لير» وزير خارجه سالوادرآلنده را كه در واشنگتن پناهنده بود تأييد كرد. گستاخى ديكتاتورشيلى باور نكردنى ست، و نشان ميدهد كه پينوشه براى دست زدن به چنين اعمالى چقدر به پشتيبانى ايالات متحده دلگرم بوده است.

واكنش ايالات متحده در قبال قتل «اورلاندو له ته لير» چه بود؟
- واكنش خشونت آميز بود، هر چند در ابتداى امر بر آن سرپوش گذاشتند؛ اما اين قتل رابطه ديپلماتيك بين ايالات متحده و شيلى راتا سال۱۹۹۰ يعنى تا پايان رياست جمهورى پينوشه تيره كرد.

در طى تحقيق تان آيا به رد پائى از مداخله فرانسه در طرح «كندور» بر خورديد؟
- تا آنجا كه معلوم است، در بين نخستين كسانى كه در چارچوب سركوب عمومى، دست به شكنجه مى زدند وافسرانى را در آمريكاى لاتين آموزش ميدادند برخى نظاميان فرانسوى وجود داشته اند. اما اين خطرناك و غير عادلانه است كه مسئوليت دهها هزار مفقود آرژانتينى، شيليائى و يا اروگوئه اى را به عهده افسران فرانسوى يا مآمورين CIA بيندازيم. روش هاى سركوبگرانه اين رژيم هاى ديكتاتورى بدون شك الهام گرفته از جنگ الجزاير و ويتنام بوده ولى ايده آدم ربائى هاى انبوه ايده اى ست خاص رژيم هاى تروريستى آمريكاى جنوبى.
مسئولين طرح «كندور» در برابر دادگاه از خود دفاع ميكنند كه عمل آنها براى رودرروئى با (تهديد تروريستى) بوده كه بقول آنها چپ انقلابى بر همه جا حكم فرما كرده بود.

هم اكنون، تهديد تروريستى ديگرى كره زمين را مى لرزاند آيا ميتوانيم اين دو وضعيت را با هم مقايسه كنيم؟
- اگر تروريسم امروز هيچ ربطى به جنبش هاى چريكى كه در سالهاى ۱۹۷۰، آمريكاى لاتين را به خشونت كشيده بود ندارد، در عوض توجيه كردن عمليات «كندور» و برخى از روش هاى آن نزديك به روش هائى است كه امروز ايالات متحده در عراق بكار مى برد. مى گويند جنگ با تروريسم روش هائى متفاوت با آنچه در يك كشمكش سنتى رايج بوده ايجاب ميكند. اما نه، در هيچ حالتى رجوع به شكنجه توجيه پذير نيست. طرح «كندور» گسست كامل از دولت قانون بود و بدين معنا اين يك نمونه وحشتناك است اما نمونه اى كه بدان بايد انديشيد.

ترجمه براى انديشه و پيكار
از لوموند ۲ مورخ ۹ آوريل ۲۰۰۵

كارلوس فاسيو
ترجمهء بهرام قديمى

سالروز ۱۱ سپتامبر را پشت سر گذاشتيم، همه از تروريست‌هاى ۱۱ سپتامبر در آمريكا حرف مى‌زنند، اما از تروريست‌هاى ۱۱ سپتامبر در شيلى، يعنى كودتاى سيا و پينوشه، و مبارزانى كه به خاك افتادند هيچ سخنى در ميان نيست؛
از سوى ديگر سالروز به خاك افتادن ارنستو چه گوارا و ميگل انريكز (انقلابى شيليائى) نزديك مى‌شود و در بسيارى از كشورهاى جهان از آن‌ها بزرگداشت به عمل مى‌آيد، متن سخنان كارلوس فاسيو، روزنامه نگار معروف مكزيكى را ترجمه كنيم، با ياد آنان، و رزمندگان ايرانى‌اى كه به فلسطين، عمان، و ديگر نقاط خاور ميانه رفتند تا در كورهء مبارزهء دشوار ستمديدگان آبديده شوند و بذر انترناسيوناليسم بپراكنند.
* * * * * * *

ميز گرد «نگاه به اميد»
در بزرگداشت ارنستو چه گوارا و ميگل انريكز.
كازا لام، ۸ اكتبر ۲۰۰۴ - شهر مكزيك

از حافظه و شورشگرى

۱- اولين گروه از افراد سازماندهى شدهء توپاماروها۲ در اكتبر ۱۹۷۰، چند روز بعد از قتل رنه اشنايدر فرمانده كل ارتش شيلى به پوداهوئل رسيد. سالوادر آلنده در سپتامبر انتخابات را برده و سه روز مانده بود تا كنگره [مجلس قانونگذارى] وى را رئيس جمهور بنامد.
آن‌ها شش نفر توپامارو بودند؛ هيچ كس در انتظارشان نبود. همه از زندانيان سابق «پونتا كاررتاس»۳ در مونته‌ويدئو. در دورانى كه پاچه‌كاتو۴ كاملاً حكمفرما بود، اروگوئه طبق اقدامات شديد امنيتى اداره مى‌شد. اين امر به قوهء مجريه امكان مى‌داد تا اشخاص را با يك دستور به مدت نامحدودى در بازداشت نگه دارد؛ اين افراد بازداشت شدگانى بودند، كه توانستند، قانوناً [بين زندان يا تبعيد]‌ تبعيد را برگزينند. پيروزى اتحاد خلق [روى كار آمدن آلنده] مهمان‌خانه‌ و پناهگاه نزديكى برايشان شد.

مانند هر مبارزه اى، جنبش رهائيبخش ملى توپاماروها نيز، هم به پيروزى‌هائى نائل آمده و هم طعم شكست را چشيده بود. اعدام يكى از جاسوسان آمريكا دان ميتريونه و دستگير شدن سه نفر كادر رهبرى جنبش رهائيبخش ملى، همه چيز را در اروگوئه برملا كرد. كوستا كاوراس ، سينماگر معروف يونانى مقيم فرانسه از مونته ويدئو ديدار كرد تا اطلاعات مورد نيازش را براى فيلمى كه بعدها در شيلى تهيه كرد، بدست آورد؛ فيلمى كه در سراسر جهان به نمايش در آمد به نام: حكومت نظامى.

بسيارى از ما اهالى اروگوئه‌ خيلى پيشتر از ناقوس‌هاى رسمى پيروزمندانهء چهارم سپتامبر فهميده بوديم كه بايد خواهان سالوادر آلنده باشيم. دولت اتحاد خلق اولين دولت آمريكاى لاتين بود كه از راه مسالمت‌آميز و از طريق پيروزى در انتخابات واقعاً قصد داشت سوسياليسم را در شيلى مستقر كند. مخروط جنوب [كونوسور متشكل از آرژانتين، شيلى، اروگوئه. پاراگوئه، بوليوى، جنوب برزيل و جنوب پرو. م] در غليان بود. در بوليوى خوان خوزه تورس يك حكومت نظامى چپ را رهبرى مى‌كرد و اين موضوع خود پاراديگمى بود براى كشورى كه در آن، سه سال پيش‌تر، يك عده مزدور و جاسوس سيا چه [گوارا] را در مدرسه‌اى كوچك در ايگه‌را به قتل رساندند. در پرو، بلاسكو آلوارادو فرايند ايجاد ارتش «مترقى» را رهبرى مى‌كرد. در اين اكتبر كه نشان تجربهء پيروزمند اتحاد ملى را با خود داشت، ابتكار تشكيل «جبههء گسترده» [در اروگوئه. م] آغاز شده بود. در امپراتورى ايالات متحده زنگ خطر به صدا در آمده بود، و همراهِ با نظاميان حلقه به گوش منطقه، در حال تهيهء نقشهء عمليات براى بى‌ثبات كردن سراسر نيم‌ قاره و قتل عام مردم آن بودند.

بزودى شش رفيق توپامارو كه در اكتبر سال ۱۹۷۰، تابعيت كشور از آنان سلب شده بود به شيلى آمدند، از همبستگى عظيم شيليائيان برخوردار شدند. ولى در كشورى كه مشخصه‌اش حدت مبارزهء طبقاتى بود و در مرز جنگ داخلى قرار داشت، نخستين چيزى كه احساسش كرده بودند عظمت سلسله جبال آند بود و برف پا نخورده و زمين لرزه‌‌هائى كه هميشه پيشگوئى مى‌شود. اگرچه مى‌خواستند براى سازمان خود، MLN فعاليت كنند، ولى در عين حال به قول چيچو آلنده [نوعى خودمانى خواندن سالوادر آلنده. م.]، به «انقلاب كلوچه و شراب قرمز» نيز پيوستند.
لئوناردو به GAP (گروه دوستان رئيس جمهور) وصل شد و كارش را در كارگاه مكانيكى اتومبيل‌هاى رياست جمهورى آغاز كرد. به عنوان عضو MLN به درست كردن جاسازى در قصر مونِدا۵، «اقامتگاه توماس مور» و در «آرايان» كمك كرد. در مونته‌ويدئو وى متخصص اين‌گونه جاسازى‌ها براى «لحظات دشوار» شده بود. همان «جاسازى‌هاى» معروف.
توپاماروها كارگاه مخصوص به خود داشتند. لئوناردو كه مكانيك خوبى بود، در اتومبيل ها براى حمل اسلحه و امكانات ديگر از مسير آرژانتين به اروگوئه جاسازى درست مى‌كرد. در كارگاه ديگرى، كارگاه متعلق به رياست جمهورى شيلى، كارش بر عكس بود يعنى كنترل مى‌كرد كه اتومبيل‌هاى آلنده و همكارانش با دام‌هاى انفجارى به اصطلاح «مسموم» نشده باشند. همان «مسموميت» هائى كه چند سال بعد در بوئنوس‌آيرس به قيمت جان ژنرال كارلوس پتراس، و در واشنگتن به قيمت جان وزير سابق امور خارجه، «اورلاندو له ته لير» تمام شد. لئوناردو همراه با رفيق‌اش لوسيا كه يك دختر شيليائى عضو MIR بود، يادگرفت علاوه بر از حفظ كردن سخنان ميگل اِنريكز، نور در حال احتضار عصرهاى تپهء سنتا لوسيا را به ذهن بسپارد، و حومهء ماپوچو و كوچه پس كوچه هاى محلى را، قبل از رسيدن به محلهء پولدارها مثل كف دستش بشناسد.
كارلوس كه با ترجيح تبعيد به زندان به شيلى رفته بود، با همسرش در مركز سانتياگو زندگى مى‌كرد. وى موفق شد محمل مناسبى براى خود بسازد تا از هر نوع شكى مصون بماند. در محلى ديگر، در حومهء ماپوچو، بازهم با محملى مطمئن، در ساختن بزرگترين «جاسازى» اى كه تا آن زمان ديده بود همكارى كرد. اين مكان به عنوان پناهگاه آلنده در شرايط حاد در نظر گرفته شده بود. اين پناهگاه بخشى از نقشهء مقاومت بود. هرگز از آن استفاده نشد. ولى در اين مكان بزرگ توليد يك مسلسل نيمه خودكار به نام T-۱ توسط متخصصين MLN آغاز شد. نمونهء آن كه درست شده بود، رضايت‌بخش ارزيابى شد و آماده بود سرى‌‌سازى شود.
توپاماروى ديگرى كه در سال ۱۹۷۱ از تونل پونتا كاررِتا (فرار معروف ۱۰۷ نفر از رفقا از زندان) بيرون آمده بود، با پاسپورت آرژانتينى‌اى كه MLN برايش در بوئنوس آيرس درست كرده بود به شيلى آمد. آن‌ها كه آن مدرك را درست كرده بودند. آن قدر «خلاقيت» داشتند كه نامش را برناردو اوهيگنيس۶ بگذارند! اين كار احمقانه برايش حسابى دردسر شده بود. قبل از كودتا عبورش از مرز توسط ژاندارم‌ها و ادارهء تحقيق شيلى ثبت شده بود. در سانتياگو ارتباطش عوض شد و براى مبارزه به محل جديدى رفت، به پوئرتو مونت۷.
در اروگوئه يازده سپتامبرى در كار نبود. پس از شكست MLN در سال ۱۹۷۲ بود كه كودتا شد. سپتامبر آن سال، با به خاك افتادن رائول سنديك، با فرياد معروفش: «من «روفو» هستم و تسليم هم نمى‌شوم»، نقطهء پايانى بود بر محتواى نظامى جنبش.
براى نظاميان و متحدين غيرنظامى‌شان راه باز شد. همراه با حكومت نظامى در جنگ داخلى، شكنجهء وسيع و تروريسم دولتى از راه رسيد. مهاجرت به شيلى كه ابتدا به شكل محدود و متشكل انجام مى‌پذيرفت، به سيل مهاجرت بدل شد. ظرفيتى كه MLN براى پذيرش رفقا پيش‌بينى كرده بود، سرريز شد. خانواده‌هاى كامل به حساب خودشان و بدون برنامه به شيلى مى‌رسيدند و پناهندگى مى‌طلبيدند.
بسيارى معتقد بودند كه انقلاب در اروگوئه بزودى فراخواهد رسيد. آن‌ها به عنوان محلى گذرا به شيلى مى‌آمدند. بسيارى به ‌MIR مى‌پيوستند و هر روز براى فعاليت به «آبادى» ديگرى مى‌رفتند. برخى به گارد دفاعى سالوادر آلنده پيوستند. اروگوئه‌اى‌ها حتى به كاخون دِ مايپو۸ هم رفته بودند. آن‌ها در لا اوبرا۹ انجام وظيفه مى‌كردند، و در كوهپايه فوتبال بازى. برخى ديگر در محافظت شبانهء سان بورخا، در كمربند صنعتى ويكونيا مِكِنا۱۰ شركت داشتند. در كوير آتاكاما در چِكى‌كاماتا، در كوهپايه‌هاى كويرى، پزشك، تكنسين و پرستار اروگوئه‌اى در بيمارستان‌هاى پورِاييوس و السالوادر كار مى‌كردند.
سال ۱۹۷۳ يك لحظهء تاريخى بود، سال جنگ مصر و اسرائيل، بحران انرژى در خاور ميانه، سال واترگيت، و سال «رها كردن» ويتنام توسط ايالات متحدهء آمريكا. در ماه فوريه فرماندهان ارتش اروگوئه اطلاعيه‌اى صادر كردند كه زمينهء كودتاى نظامى ماريا بوردابررى شد. در ماه مارس، هكتور جى كامپورا برندهء انتخابات در آرژانتين مى‌شد. مخروط جنوب [كونو سور] در هر سويش در آتش بود. كودتاى اروگوئه در رابطه بود با كودتائى كه در آيندهء نزديك در شيلى رخ مى‌داد و مى‌شد پيش‌بينى كرد كه آن را در آرژانتين نيز جلو انداخت. فرايند پرونيسم به روش كامپورا‌ در مسيرى مخالف پروژهء امپراتورى ايالات متحده پيش مى رفت، از جمله با عفو زندانيان سياسى و برقرارى مجدد رابطه با كوبا. كامپورا در ۲۵ ماه مه رئيس جمهور شد. يك ماه بعد، در ۲۷ ژوئن، بُردابِررى در ارووگوئه كودتا كرد. تازه ۴۸ ساعت گذشته بود كه، Tacnazo در شيلى به وقوع پيوست۱۱، كه آخرين تمرينِ تراژدى ۱۱ سپتامبر بود. حالا ديگر بانزِر در بوليوى بر سر كار بود؛ گارراستازو مِديسى و لُژ نظامى در برزيل؛ و اِستروسنِر در پاراگوئه. چندى بعد در پرو هم يك كودتاى ديگر در راه بود. ميليتاريسم جديدى داشت سايهء خود را بر منطقه مى‌گُستراند. از آستين دكترين امنيت ملى، «توطئه كمونيستم» در‌ آمد و به دشمن داخلى بدل شد. مدرسهء شيكاگو با خون و آتش، مقدمه‌ نئوليبراليسم را در منطقه مى‌چيد. [مدرسهء‌ شيكاگو معروف به «مدرسهء آمريكاها» همان مدرسه‌اى‌ست كه بدون استثنا تمام ديكتاتورهاى نظامى آمريكاى جنوبى، شكنجه‌گران و سركوبگران ارتش‌هاى گوناگون در اين شبه قاره در آن تربيت شداه‌اند. م.] در آيندهء نزديك عمليات كُندور۱۲ سر مى‌رسيد.
در فوريهء ۱۹۷۳، توپاماروهاى اروگوئه، آرژانتين و شيلى در «ونيا دِل مار» نشستى برگزار كردند. آن را «سمپوزيوم» ناميدند. در همان نشست، آن‌ها براى اولين بار به شكلى كم يا بيش ارگانيك، به خاطر شكست نظامى سال ۱۹۷۲ به «انتقاد از خود» پرداختند. از آن روز اتميزه شدن گرايشات، گروه‌ها، و سكت‌هاى گوناگون درون MLN آغاز شد. اما اين‌جا، جاى بحث در اين مورد نيست. چندى بعد ارگان هماهنگى انقلابى بين MIR شيلى، ارتش آزاديبخش ملى ELN بوليوى، حزب انقلابى كارگران PRT آرژانتين و جنبش رهائيبخش ملى MLN اروگوئه‌اى تشكيل مى‌شود۱۳.
در شيلى شايعهء كودتا هر روز تشديد مى شد. نقشهء نيروى راست شيلى را مى شد به عنوان يك عمل ضدانقلابى «خواند». حزب ملى، فاشيست‌هاى ميهن و آزادى، موميائى‌هاى دمكرات مسيحى، قوهء قضائيه، پارلمان، ادارهء دارائى، قدرت‌هاى اقتصادى و مالى بورژوازى بزرگ، روزنامهء «اِل مِركورى» و شركت‌ها و آژانس‌هاى دولتى ايالت متحده [آمريكا]، در اتحاد با كودتاچيان درون ارتش، نيروى زمينى و هوائى همه يك نقشهء تضيف و بر هم زدن نظم و امنيت desestablizacion را طرح مى‌ريختند. سوگند خورده بودند آلندهء «حرامزاده» را شكست دهند. و به همين منظور «قابلمه زن»‌هاى لاس كُندِس۱۴ را به خيابان‌ها كشاندند، با اعتصاب صاحبان كاميون كشور را فلج كردند، و در چارچوبى كه آنان «جنگ ميهنى عليه دشمن خارجى» ناميدند، باعث روان‌پريشى عمومى شدند.
از سوى «جاسوسان شيطانى»‌ شان، تبليغات «صليبى» براى نجات شيلى از «اشغال خارجيان» آغاز شد. نوك تيز حمله، شوروى‌ها، كوبائى‌ها، كرهء‌ شمالى‌ها، و... و توپاماروها را هدف قرار داده بود. از ماه اوت ديوارهاى سانتياگو وقتى بامداد سر ‌مى‌رسيد پر بود از يك كلمه: جاكارتا۱۵. توطئه‌چينان كودتا نقشهء حمام خون را كشيده بودند؛ بعد‌ها پينوشه گفت اين عملى بود به منظور «ديناميزه كردن دمكراسى».
حدس زده مى شود كه در سال ۱۹۷۳ در شيلى بيش از ۲۰۰۰ پناهندهء سياسى اروگوئه‌اى وجود داشتند. اكثر آن‌ها توپامارو بودند. در ماه مارس، رهبرى MLN تصميم گرفت تا حد امكان رفقا را به كوبا منتقل كند. رئيس جمهور آلنده و سفارت كوبا به عمليات انتقال كمك كردند. يك گروه ديگر دستچين شده نيز توسط رهبرى MLN به آرژانتين فرستاده شد، با اين چشم‌انداز كه مخفيانه به اروگوئه بازگردند. بسيارى از آن‌ها كه كشور را ترك كردند، بهاى همراهى با مردم فقير در اروگوئه، آرژانتين، كلمبيا، موزامبيك، آنگولا، نيكاراگوئه، السالوادر، هندوراس، و … را با فداكردن جان و خونشان پرداختند.
برخى ديگر از فعالين توپامارو تصميم گرفتند در شيلى بمانند و مبارزه كنند. در روزهاى حمله به قصر مونِدا، آن‌ها در كارخانه‌ها در كنار كارگران بودند، در پس باريكادها در «آبادى‌ها»، و همراه با دهقانان در اراضى كشاورزى. براى دفاع در برابر فاشيسم جهنمى فقط تعداد كمى سلاح وجود داشت. بعد ارتباط‌شان با MIR قطع شد و كوشيدند مانند هزاران نفر شليليائى روزها غير قابل رؤيت شوند و شب‌ها هرجا كه ممكن باشد، مخفى.
شش سال قبل در ۲۰ ماه مه ۱۹۶۶، در برابر هزاران شيليائى، پنيارول۱۶ كار عظيم شكست ريور پلاتا۱۷ در آرژانتين را در استاديوم ملى سانتياگو نشان داد. پس از كودتا، گروهى از اروگوئه‌اى ها به همراه هزاران شيليائى در همين استاديوم محبوس شده بودند. و مانند بقيه از گزمه‌ها كتك خوردند و شكنجه شدند. برخى تيرباران شدند. برخى ديگر را مفقودالاثر كردند، مانند نِلسا گادِآ، انريكه پاگاردوى، آريل آركوس، خوان پاواشوك، خوان سِدان، آلبرتو فونتِلا، آرازاتى لوپز، و خوليو فرناندز. هنوز در جستجوى آنان هستيم.
دانيل فررريا، مبارز توپاماروئى در چند كشور، در سال ۱۹۸۵ در اروگوئه بود. او كه در عين حال در MIR هم متشكل بود، از جنگ نيكاراگوئه باز مى‌گشت. MIR او را به شيلى فرستاد، ولى ترجيح داد قبل از آن از مونته‌ ويدئو عبور كند و به رفقايش در ‌MLN كه به تازگى آزاد شده بودند، گزارش بدهد و از آن‌ها اجازه بگيرد. او با رهبرى به طور گسترده‌اى حرف زد. و پيامى داد: گمان مى‌كرد كودتاچيان او را خواهند كشت. دلشوره‌اش درست از آب درآمد: «فليپه» [نام مستعار دانيل] در شيلى در حال نبرد به خاك افتاد.

۲- اكتبر ۱۹۷۴. در دفتر MLN در بوئنوس آيرس بودم كه خبر شديم ميگل انريكز در نبرد كشته شده است.
ادواردو گاليانو مى‌گويد «هركس به همان شكلى مى‌ميرد كه دوست دارد». برخى در سكوت، در حالى كه نوك پا راه مى‌روند؛ برخى در حال عقب نشينى؛ و برخى ديگر در حالى كه عفو مى طلبند يا اجازه. كسانى هستند كه در حال بحث كردن مى‌ميرند، و يا در حالى كه توضيح مى‌خواهند، و كسانى هم هستند كه راه خود را به سوى مرگ با مشت و ناسزا مى‌گشايند. كسانى هستند كه مرگ را به آغوش مى‌كشند، كسانى هستند كه چشم‌شان را مى‌بندند، و كسانى كه مى‌گريند.
ميگل با گلولهء تميز به مرگ پيوست. از زمان آتش زدن موندا و قربانى شدن آلنده، رهبر MIR به سد بزرگى بدل شد در برابر «كارگاه مغزها»۱۸، و نيز در برابر كلنل ساديست، مانوئل كنترراس كه مريد پينوشه بود. مانوئل كنترراس سر ميگل را مى‌خواست و به همين منظور غلامان حلقه به گوش دينا [سازمان جاسوسى شيلى] را دنبالش فرستاد. دينائى كه از بدو تشكيلش روى حذف جنبش چپ انقلابى متمركز شده بود. از آن زمان شكار هم فشرده‌تر و هم خشونت‌بار تر شده بود.
سالوادر آلنده در حالى كه در كاخ موندا در حال نبرد بود، به دخترش به‌آتريس گفت «حالا نوبت ميگل است». تاتى [مخفف به‌آتريس] پيغام رئيس جمهور را به انريكز رساند. MIR از ماه ژوئيه در حال آماده‌باش بسر مى‌برد. براى سازماندهى مقاومت به اندازهء كافى اسلحه نداشت. در روز توطئهء فاشيستى، در ساعت هفت صبح، دفتر سياسى در سان ميگل جلسه كرد تا تصميم بگيرند كه چه كنند. حدود ساعت ۱۰ در يك معدن فلز در كمربند صنعتى ويكونيا مِكِنا، انريكز، آندرس پاسكال آلنده۱۹، نلسون گوتيررز۲۰، و بائوچى فون شوئووِن۲۱ با رهبر سوسياليست‌ها كارلوس آلتاميرانو جلسه كردند. گروهان‌هاى عملياتى و نيروهاى مركزى احزاب متشكل در «اتحاد خلق» موفق نشده بودند به موقع خود را آماده كنند. انبارهاى سلاح دور از هم بودند. همه جا پر از سرباز بود و امكان پخش سلاح در توده هاى مردم نبود.
نلسون و آندرس موفق شدند مقدارى آكا-۴۷ [كلاشنيكف] بين فعالين كمربندهاى صنعتى پخش كنند. يكى از افراد ‌GAP موفق شد از «اقامتگاه توماس مور» مقدارى سلاح خارج كند. در بين آن‌ها چند قبضه نيمه مسلسل T-۱، دست‌ساز توپاماروها بود، همان سلاحى كه قرار بود در آن «جاسازى» بزرگ در كوهپايه‌هاى ماپوچو سرى سازى شود.
شروع كردند با تونيو سوتومايور، فرمانده افراد MIR در GAP، ارتباط برقرار كنند تا تشكل منطقه‌اى و جبهه‌ها را بازسازى كنند و كار در شرايط مخفى را آموزش دهند. تفنگ‌هاى كوتاه و برخى سلاح سبك را براى خودشان نگه داشتند. بقيه را دفن كردند. فرمان اين بود: «MIR پناهنده نمى‌شود».
قبل از كودتا، فعالين ‌مير كارخانه و زمين اشغال مى‌كردند، چون مى‌دانستند كه براى شيلى راهى بدون هزينهء اجتماعى به سوى سوسياليسم و انقلاب وجود ندارد. آن‌ها به اصلاحات ارضى از سوى پولدارها اعتقاد نداشتند چنان‌كه به نظاميان «قانونگرا» بى‌اعتماد بودند. اما همان‌طور كه بوچى گفت، رفرميسم از مبارزه براى بدست گرفتن قدرت وداع كرده بود. شيلى يك جاكارتاى جديد شد. در بخش نظامى‌، ژنرال پالاسيو۲۲ ‌ تأكيد مى‌كرد: «وظيفه پايان يافت، موندا اشغال شد. رئيس‌جمهور به قتل رسيد». ادواردو فرى به روزنامهء مادريدى ABC اعلام كرد: «نظاميان كشور را نجات دادند». فاشيسم در ميهن كائوپوليكان۲۳ زاد و ولد كرد، آرى در ميهن مانوئل رودريگز، گابريل ميسترال و پابلو نرودا.
در چهارم اكتبر ۱۹۷۴، انريكز از دامى كه «دينا» برايش گذاشته بود با تيراندازى جان سالم بدر برد. يك روز بعد، كاپيتان كارازنوف به همراهى پانصد نفر از گروه‌هاى آلكون يك و آلكون دو، در حالى كه تا به دندان مسلح بودند به پناهگاه انريكز و كارمن كاستيو۲۴ در يك كمون در سان ميگل حمله كرد. كارمن، همسر ميگل انريكز كه حامله بود، زخمى شد. ميگل دو ساعت مقاومت كرد. خود كلنل كنترراس به محل واقعه آمد، به همان جائى كه ميگل غربال شده بود.

امروز هشتم اكتبر، روز چريك قهرمان است. چه گوارا فراتر از حرف، مهر خود را روى همه چيز زد، مطلقاً روى همه چيز. آلنده هم همين‌طور. به همان اندازه ميگل انريكز و رزمندگان «خارجى‌ِ» مغلوبِ «اتوپياى» خود، كه براى قارهء آمريكاى فقير مردند.
همان طور كه به تازگى‌ كارمن كاستيو در مصاحبه‌اى با هوگو گوسمان [روزنامه نگار شيليائى] گفت نبايد به «مرده‌پرستى» دچار شويم. باشد. به سادگى پيش مى آيد كه چهره‌هائى مانند آلندهء دولتمرد و انقلابيونى مانند ميگل انريكز در شيلى، و يا رائول سنديكِ توپامارو در اروگوئه در حافظهء اجتماعى و جمعى زنده بمانند. آن‌‌ها بخشى از حافظهء زندهء خلقى‌اند. و امروزه از آن ها، كسانى سيراب مى شوند كه در ميهن‌هاى ما كه قربانىِ غارت و چپاولِ نواستعمارى و باج‌گيرانهء امپرياليسم‌اند، در برابر سياست‌هاى واشنگتن و رژيم‌هاى تسليم‌طلب محلى مقاومت كرده، اشكال جديد سازماندهى و تفكر را ابداع مى‌كنند. كسانى كه مى‌رزمند تا شهروندان نوينى بسازند، بدون دگماتيسم و با ايده‌هاى جديد، زيرا جهان تغيير كرده است.
كارمن [كاستيو] مى‌گويد امروز، در شيلى، نوعى «فرهنگ MIR» وجود دارد. همان‌گونه كه يك «فرهنگ توپاماروئى» در اروگوئه وجود دارد. و مطمئناً صحت دارد اگر بگوئيم هر دوى آن‌ها مربوط‌ند به زاپاتيسمى۲۵ كه در جنوب شرقى مكزيك مقاومت مى‌كند، با شعار «ديگر بس است!» سال ۱۹۹۴. با آن «غير اصولى» بودن و طنز مخصوص بوميانِ جنگل لاكندونا، با ديدگاه‌ مخصوص ارتش زاپاتيستى آزاديبخش ملى و شيوهء نوين آن در مبارزه، چيره‌شدگان بر رخوت. با شورشگرى خود براى ايجاد خودمختارى و بناى قدرت خلق، بدون دنباله روى در هر شكل آن.
امروز هم مانند ديروز انقلاب كردن به معنى تغيير واقعيت موجود است.
اما مبارز بودن به معنى داشتن حافظهء فيل است. به همين علت دوم اكتبر را فراموش نمى كنيم۲۶. همان گونه كه نه چه را فراموش مى‌كنيم، و نه تانيا۲۷ را، نه ميگل، نه سنتوچو۲۸، نه اينتى پِرِدو۲۹، نه ببه سنديك، و نه هيچ كدام از ديگر رفقائى را كه در مبارزهء رهائيبخش ملى به خاك افتاده‌اند.
اما غمگين نيستيم، زيرا شادى بيش از اندوه تهور و شهامت مى خواهد. آخر به اندوه خو گرفته‌ايم، رفقا.


* همهء پاورقى‌‌ها از مترجم است.
----
۱ - كارلوس فاسيو، شهروند مكزيك، متولد مونته‌ويدئو در اروگوئه است. او خبرنگار حرفه‌اى‌ست. در دانشكدهء علوم سياسى دانشگاه خودمختار مكزيك ‌UNAM تدريس مى‌كند و استاد محقق در دانشگاه خود مختار شهر مكزيك UACM است. وى با روزنامهء مكزيكى لاخورنادا و نشريهء اروگوئه‌اى بِرچا در مونته‌ويدئو همكارى دارد. او از جملهء نويسندهء كتاب‌هاى زير است: صليب و چكش: بيوگرافى سياسىِ اسقف سِرخيو مِنِندِز؛ رابط سوم: از تئورى هرج و مرج تا نظامى‌گرى در مكزيك؛ ساموئل رويز: رهرو؛ ژان پل دوم: جنگجوى خدا؛ و به نام پدر: سوء استفاده‌هاى جنسى در كليسا.
۲ - جنبش آزاديبخش ملى توپامارو در اروگوئه نام خود را در بزرگداشت از رهبر بوميان اينكا در پروى بلند [بوليوى امروز] در مبارزه عليه اشغالگران اسپانيائى، توپاك آمارو Tupac Amarú برگزيده است. براى اطلاع بيشتر نك. به: http://rouzaneha.org/fereydoun/Parakandeh/Topamaro1.pdf
۳ - زندان پونتا كاررتاس در پايتخت اروگوئه، اولين اردوگاهى كه در آن زندانيان سياسى توپامارو را محبوس كردند. توپا ماروها دو بار از اين زندان دسته‌جمعى فرار كردند.
۴ - Pachcato پاچه‌كاتو اصطلاحى‌ست عاميانه در مورد دوران حكومت خورخه پاچه‌كو آرِكو (۱۹۶۷ تا ۱۹۷۱) كه با اتخاذ شيوه‌هاى استثنائى آغاز فرايند پنهانى گسترش فاشيسم، به عنوان پيش‌درآمد كودتاى نظامى سال ۱۹۷۳ در اروگوئه عمل مى‌كرد.
۵ - كاخ رياست جمهورى شيلى. موندا در ابتداى كودتاى ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ بمباران شد و سالوادر آلنده در آن، در حال مقاومت در برابر كودتا به قتل رسيد.
۶ - سياستمدار ايرلندى‌ تبار شيلى كه شخصيتى برجسته در جنگ استقلال شيلى بود و فرماندهء كل قواى شيلى شد.
۷ - شهرى در جنوب شيلى و مركز استان يانكى‌هو.
۸ - محلى در ۲۹ كيلومترى سانتياگو در كوهپايهء آند.
۹ - از اولين آبادى‌هاى كرانهء رودخانهء مايپو.
۱۰ - منطقهء صنعتى و پرولترى حومهء سانتياگو
۱۱ - تكناسو، رزمايش تصرف گردان توپخانه، كه در شيلى به عنوان تمرينى براى كودتاى نظامى مورد استفاده قرار گرفت.
۱۲ - عمليات كُندور در مورد هماهنگ سازى ديكتاتورهاى نظامى اروگوئه، آرژانتين، شيلى، برزيل، پاراگوئه، و بوليوى در اوائل سال‌هاى هفتاد در «مخروط جنوبى» آمريكاى لاتين به كار برده مى‌شود. هدف اين عمليات دستگيرى، خنثى كردن و از بين بردن اپوزيسيون بود و طى آن نظاميان اين كشورها اطلاعات و امكانات‌شان را در اختيار يكديگر قرار مى‌دادند.
۱۳ - بد نيست ياد آورى كنيم كه اين اعلاميه همراه با بحثى پيرامون آن در ضميمهء كتاب «بيانيهء اعلام مواضع ايدئولوژيك سازمان مجاهدين خلق ايران» (بخش م ل) آمده است. رجوع شود به: http://www.peykarandeesh.org/PeykarArchive/pdf/bayaniyeh-1354-5.pdf
۱۴ - Las Condes محله‌اى‌ست در سانتياگو، پايگاه اليگارشى طرفدار كودتا.
۱۵ - عمليات جاكارتا، اشاره است به سركوب نظامى در اندونزى در دوران رژيم ژنرال سوهارتو.
۱۶ - تيم فوتبال محبوب اروگوئه‌اى
۱۷ - تيم فوتبال آرژانتينى
۱۸ - لقب فرمانده ادگار سبايوس جونز دومين فرد در سرويس اطلاعاتى نيروى هوائى SIFA.
۱۹ - عضو دفتر سياسى مير در روزهاى قبل از كودتا.
۲۰ - از اعضاى رهبرى مير
۲۱ - از اعضاى رهبرى مير
۲۲ - ژنرال پالاسيو يكى از فرماندهان نظامى ارتش در عمليات حمله به كاخ موندا در روز كودتا بود.
۲۳ - رهبر بوميان آراكانو در جنگ عليه اسپانيائى‌ها كه توسط آنان در سال ۱۵۵۸ به قتل رسيد.
۲۴ - رزمندهء عضو مير، سينماگر و همسر ميگل انريكز
۲۵ - EZLN در اول ژانويهء ۱۹۹۴ مسلحانه عليه دولت مكزيك قيام كرد. نك. به www.peykarandeesh.org/ezlnIndex.html
۲۶ - روز سركوب جنبش دانشجوئى در ميدان «سه فرهنگ» در منطقهء تلاتلولكو در شهر مكزيك توسط ارتش اين كشور و به دستور دولت گوستاوو دياز. در اين روز حدود ۵۰۰ نفر به قتل رسيدند. در مكزيك از ۳۹ سال پيش تحت شعار «۲ اكتبر فراموش نمى‌شود» خاطرهء جان دادگان اين روز را گرامى مى‌دارند.
۲۷ - از مبارزين همراه با چه‌گوارا در بوليوى.
۲۸ - رهبر ارتش انقلابى خلق ERP در آرژانتين.
۲۹ - رهبر مير در بوليوى كه از همرزمان چه‌گوارا بود
Sobre memoria y rebeldías, Carlos Fazio, en el idioma Farsi por Bahram Ghadimi


بيانيه "انجمن فرهنگيان آزاد" در محکوميت انحلال کانون صنفی معلمان کرمانشاه

سلام دمکرات
يکشنبه ۹ سپتامبر ۲۰۰۷, بوسيله ی دياکو

پيرو اطلاعيه ی کانون صنفی معلمان کرمانشاه در مورد انحلال اين کانون توسط فرمانداری کرمانشاه، جامعه ی فرهنگيان کشور به حرکت در آمده و وبلاگ های ايشان از اعلام انزجار نسبت به اين حکم ناعادلانه و تداوم سرکوب مبارزات صنفی معلمان ايران سرشار گشته است.
در همين رابطه، انجمن فرهنگيان آزاد بيانيه ای را در محکوميت اين اقدام صادر کرده است که متن کامل آن را در زير می خوانيد:
انجمن فرهنگيان آزاد حکم انحلال کانون صنفی کرمانشاه را محکوم ميکند
دوستان و همکاران گرامی،
در آستانه سال تحصيلی جديد و همراه با بازگشايی مدارس با موج گسترده ای از احکام صادر شده برای معلمان مواجه هستيم, اين احکام حتی تا سطح آموزش عالی نيز گسترش پيدا کرده و در ماههای اخير بسياری از اساتيد دانشگاههای مختلف نيز به بهانه هايی نظير بازنشستگی پيش از موعد از کار بر کنار گرديدند.
در واقع جامعه فرهنگی ايران روزهای بسيار سختی را پشت سر ميگذارد, از احکام صادر شده برای همکارانمان, از تبعيد و انفصال گرفته تا بازنشستگی و اخراج و از هر چه بگوييم, دردهايی هست که برای همه آشنا و ملموس است.
خبر غير قانونی اعلام شدن کانون صنفی کرمانشاه توسط فرمانداری نيز در ادامه همين وقايع نشان دهنده موج رو به گسترش اعمال محدوديتها عليه فرهنگيان, اين پيام آوران شرافت و انسانيت, ميباشد.
از آنجا که حرکت های نمادين معلمين برای مطالبات حق وحقوق خود در سال گذشته , از مهمترين حرکتها به شمار ميرود, ناگفته پيداست که اين قبيل اقدامات و محدوديتها, برای جلوگيری از تکرار چنين حرکتهايی درست و بحق , می باشد.
انجمن فرهنگيان آزاد, با محکوم کردن اين اعمال, خواستار لغو تمام اين محدوديتها ميباشد و تمامی همکاران کشور را به اتحاد و همکاری مشترک فرا ميخواند تا در شرايط سياسی, اجتماعی و فرهنگی کشور زيبايمان نقش موثر داشته باشيم.
انجمن فرهنگيان آزاد
۱۸شهريور۱۳۸۶