پیام محمود صالحی فعال کارگری از ایران (سقز) به پنجمین یادمان سراسری زندانیان سیاسی در ایران - هلند


 یاد جانباختگان دهه شصت، دربیست وپنجمین تابستان خونین سال 67 گرامی باد.
با درود به شما عزیزان و سپاس و تشکر از کلیه دست اندرکار پنجمین یادمان سراسری زندانیان که این نشست را برنامه ریزی کردند تا یادی از عزیزانی کنیم که در سال 1367 در زندانها به دلیل داشتن اعتقاد و آرمان خواهی یکایک آنها از هر گروه و جریانی جان آنان را گرفتند.
رفقا این یادمان که به خاطر عزیزان از دست رفته تشکیل شده، ملهمی است بر قلب مادران و پدران پیری که تا این لحظه به یاد و خاطره عزیزان از دست رفته خود زنده مانده اند. من به سهم خود از همه شما سپاسگذارم و امیدوارم که مثل شما فعالان اجتماعی زیادی در جای جای جهان باشند تا خانواده جانباختگان احساس نکنند که یاد و خاطره فرزندان انان در حافظه ها پاک شده است.
دوستان عزیز،برپایی این نوع مراسم و یادمان ها برای آن خانواده ها به معنای زنده کردن نام و یاد فرزندانشان است که من شخصا با چند نفر از خانواده ها صحبت کردم و همگی این اظهارات  من را تائید کردند و می گفتند :" وقتی یادی از عزیزان ما می کنند، ما به این فکر می کنیم که تعدادی از انسانهای انقلابی که زمانی با بچه های ما بودند، هنوز زنده هستند و نظام سرمایه داری نتوانسته این عزیزان را به کالا تبدیل کند. این انسانها که فرزندان ما هم جزئی از آنان بودند، هنوز زنده و برای رهایی انسان ستم دیده مبارزه می کنند. ما ازانجا ئیکه از عزیزان ما یاد می شود، خیلی به خود می بالیم و دست تک تک این عزیزان را به گرمی می فشاریم".
یک بار دیگر به همه دست اندرکاران این یادمان خسته نباشید می گویم.
حضار محترم:
به همین مناسبت من می خواهم یک خاطره مستند از مشاهدات ام که تا این تاریخ در حافظه خود آن را نگهداری کرده و هر روز آن را آبیاری کرده ام تا خشک نشود. برای همه کسانی که به فکر عزیزان از دست رفته هستند، تعریف کنم. این خاطره مستند در جلو چشم من و ده ها زندانی دیگر اتفاق افتاده است.آخر من هم یکی از زندانیان دهه شصت هستم که جان سالم بدر بردم.
هر چند من می خواهم خلاصه وار این مستند را برای شما عزیزان بنویسم به این دلیل که وقت برنامه زیاد گرفته نشود. امید است که مورد قبول واقع گردد.
جنگ ایران و عراق بود هر روز هواپیماهای رژیم بعث عراق بر فراز شهر سقز در رفت و آمد بود و هر بار با شکستن دیوار صوتی مردم را از خانه های خود به خارج از شهر فراری می داد. ما که در آن زمان زندان بودیم هیچ وقت امکان آن را نداشتیم که از اطاق های خود خارج و در جای امنی پناه بگیریم. هر روز هم هواپیماهای بعث بر سر شهرما در حال پرواز بودند و هر زمان که اقدام به شکستن دیوار صوتی می کردند. در آن لحظه ها، ما  زندانیان یکدیگر را بغل می کردیم و انتظار آن را داشتیم که در جا همگی ما زنده بگور شویم. در نتیجه این بمب باران ها و شکستن صوت، هواپیماهای رژیم بعث عراق، بند زنان زندان شهر سقز مورد اصابت قرار گرفت و چند نفر از زنان کشته و تعداد زیادی نیز زخمی شدند که زخمی ها را جهت مداوا به بیمارستان مهاباد انتقال دادند. ما زندانیان اسیر که هر لحظه انتظار آن را داشتیم که بمبی بر سر همه ما فرود بیاید و همگی ما کشته شویم با روحیه صد درصد بالا به هوا پیماها می خندیدیم و زمانی که بر فراز زندان حرکت می کردند، ما فریاد می زدیم که " ما اینجا هستیم" و...
دولت برای اینکه در نتیجه بمباران رژیم بعث عراق ،زندانیان فرار نکنند عده ای را به شهرهای دیگر تبعید کردند و عده ای که من هم جز آنان بودم به ساختمان دخانیات انتقال دادند.
دوستان از بهار و تابستان خونین سال 1367 ، بیست وپنج  سال می گذرد ولی هنوز خاطره زندانیان سیاسی در ذهن هر انسانی که سرش به تنش ارزش داشته باشد پاک نشده است.
این روز ها به هر سایت و یا تلویزیونی که  نگاه کنید، مشاهده می کنید که هر کسی در مورد این واقعه دلخراش مطلبی را نوشته و هر کسی از نگاه خود به این کشتارها توجه ویژه ای داشته است.
من به عنوان یک شاهد که در آن زمان در زندان بودم، برای اولین بار این خاطره را می نویسم تا آن را تقدیم کنم به خانواده های آن عزیزانی که دختران وپسران ، همسران یا پدران خود را از دست داده اند. هر چند تنها جسم این عزیزان را از ما گرفتند ولی یاد و خاطره این دوستان همیشه در ذهن و روح ما زنده است و هر روز به یاد و خاطره این عزیزان صبح خود را شروع می کنیم.
ما زندانیان که در زندان دادسرای انقلاب و سلول های اداره اطلاعات سقز بودیم  به زیر زمین شرکت دخانیات منطقه سقز که در ابتدای مسیر سقز بوکان است انتقال دادند، این نقل و انتقال به دلیل آن بود که چند بار زندان سقز از طرف هواپیماهای رژیم بعث عراق مورد حمله قرار گرفته بود ( ساختمان دخانیات منطقه سقز با در نظر گرفتن تمام استاندار های موجود در مورد ساختمان سازی در اول جاده بوکان سقز که امروز در وسط شهر قرار گرفته، بنا شده است. این ساختمان از هر نظر مستحکم و هیچ گونه بمب و یا راکتی که از طرف هواپیما ها رژیم بعث بر سر مردم شهر سقز فرود می آمد، روی این ساختمان تاثیری نداشت و هیچ وقت به آن آسیبی نرسید.)
ما زندانیان را به زیر زمین آن ساختمان انتقال دادند و زیر زمین به شکلی ساخته بودند که حتی امواج رادیو به  آن زیر زمین نمی رسید یعنی آن قدر از سطح زمین پائین بود. در عرض چند روز این زیر زمین به یک زندان بزرگ تبدیل شد و سریع توسط خود زندانیان بند 1 – 2 – 3 – 4 – 5 – ساخته شد و 5 سلول هم در اول ورودی بند ها ساخته شد. بند زنان هم جنب سلول ها ساخته شد و یک بند دیگر هم جدا از بند های عمومی ساخته شد و اسم آن بند را، بند اعدامیان نامگذاری کردند. یعنی هر کسی که اعدام می شد چند روز قبل زندانی را به آن بند انتقال می دادند ظرفیت این بند 6 الی 8 نفر بود.
سال 1367 شروع شد و هر کسی که حبس سنگین داشت یک علامت به دفتر خاطرات خود می زد که یک سال را پشت سرگذاشته و سال جدید آغاز شده است. آنانی که حبس کوتاه مدت داشتند با ماه و یا روز حبس خود را خط می زنند. همه زندانیان خوشحال بودند که توسط بمب های صدام حیسن کشته نشدند و شاید یک روز آزاد شوند و مثل یک انسان آزاد در میان جامعه زندگی کنند. عده ای از زندانیان که حکم اعدام داشتند هر لحظه به فکر ان بودند که کی و کجا اعدام می شوند. عده ای از زندانیان بلاتکلیف بودند و هر چه روز می گذشت آنان بیشتر ناامید می شدند و هیچ وقت انتظار نداشتند که یک روز آزاد خواهند شد. به این ترتیب ماه فروردین و اردیبهشت گذشت و پا به خرداد ما گذاشتیم. 31 خرداد مصادف بود با روز پیشمرگ کومه له و هر سال به یاد و خاطره این روز مراسم های هر چند مخفیانه در داخل زندان توسط زندانیانی که خود را با کومه له تداعی می کردند برگزار می شد. زندانیان با پخش شیرینی های که در مدت یک سال ان را نگهداری کرده بودند، آن شیرینی ها را در میان افراد مورد اعتماد خود پخش می کردند و این روز را به همدیگر تبریک می گفتند. هر چند برگزاری چنین مراسم های از دید توابان مخفی نمی شد و برای آن اشخاصی که به فکرمراسم بودند، مشکلاتی به وجود می آمد.
یک روز زاهد و برادرش که اسم آن در خاطرم نیست تمام اعضای بدن خود را مثل آینه سفید کرده بودند و من نزد آنان رفتم و سئوال کردم که چرا واجبی را به تمام بدن خود زدید از جمله سر، صورت، ابرو و ....؟ زاهد گفت:" کاک محمود من خواب دیدم که این روزها ما را اعدام می کنند. به خاطر این، تمام بدن خود را با واجبی پاک کردیم که یک زمان به ما اتهام نزنند که ما از مرگ می ترسیم و در ضمن ما می دانیم که وقتی ما اعدام شدیم با همان لباس و بدون اینکه ما را بشورند به داخل یک چاله می اندازند." این گفته های زاهد برای من یک معما شده بود که چرا باید این رفقا خواب اعدام را ببینند و خواب آزادی را نمی بینند.؟(زاهد و برادرش اهل منطقه بانه بودند که مدت زیادی در زندان سقز بلاتکلیف بودند.)
بچه های که خود را با کومه له تداعی می کردند در تدارک روز کومه له بودند و همگی خوشحال و سرمست از ان بودند که یک سال دیگر به تاریخ مبارزاتی کومه له افزوده شد.
 شب 27 خرداد رئیس زندان و چند نفر از کادرهای زندانبان به بند 5 آمدند و اسامی چند نفر از زندانیان را قرائت کردند که وسایل خود را جمع آوری و همراه آنان بروند.
یعنی از شب 27 خرداد ماه کسانی که اعدامی بودند به ترتیب آنان را احضار کردند و انان را با خود می بردند. اولین شب تعدادی از پیشمرگان سازمان خبات را احضار کردند که در جنگ دستگیر شده بودند. من اسامی چند نفر از انان را به یاد دارم. حسن، خلیل، زاهد، توفیق همزه  و....
رئیس زندان رو به خلیل وهمزه کرد و اظهار داشت" خلیل و همزه  شما چه حسی دارید که حالا شما ها را برای اعدام می بریم"؟ خلیل و همزه جواب دادند" ما اگر از اعدام می ترسیدیم هیچ وقت علیه شما مبارزه نمی کردیم و ما انقدر از شما ها را کشتیم که هیچ وقت شما نمی توانید به آن اندازه از ما را بکشید"
صورت رئیس زندان مثل آن شد که 10 لیتر آب جوش روی ایشان ریخته باشید سرخ شد و تمام اعضای بدن او به لرزه افتاد و با نیش خنده زندانیان را با خود برد. این اولین گروه از زندنیان سیاسی بود که در شهر سقز جهت اعدام رفتند.
گروه دوم که من اسامی چند نفر را به خاطر دارم مثل،علی خاتونی، حسن آخرخوب، خالد تازه، صلاح فیضی، خالد حامدی، عطا خالدی، سعید شمسی، زاهد برازنده، صلاح رجبی. هر چند صلاح رجبی و زاهد برازنده در بند 5 نبودند ولی بعدا" متوجه شدیم که آن دو نفر هم با این اسامی انتقال دادند.
رئیس زندان اسامی افراد اعدامی را احضار کرد تا وسایل خود را جمع آوری کنند و در همان جا به صف شوند، رئیس زندان دست  علی خاتونی را گرفت و گفت" علی شما هنوز می خندید" علی جواب داد " بلی من هنوز می خندم مگر اعدام می تواند من را از خنده باز بدارد، اعدام در برابر من تسلیم شده و من هیچ وقت از اعدام هراسی نداشته و ندارم"
( علی خاتونی همیشه می خندید و بچه ها به او می گفتند" دندانهای علی همیشه نمایان است ) این گروه همگی از فعالان کومه له بودند و رئیس زندان به آنان گفت " شما ها را در روز خودتان یعی 31 خرداد اعدام خواهیم کرد، ناراحت نباشید"
گروه سوم محمد احمد نژاد( حمه لات)، علی ملکی و چند نفر دیگر بودند که من اسامی آنان را به خاطر ندارم چون بند پنچ 120 نفر جمعیت داشت و از بندهای دیگر هم کسانی را جهت اعدام برده بودند. اتهام این گروه حزب دمکرات کردستان ایران بود.
وقتی رئیس زندان حمه لات را دید و دارد وسایل خود را جمع آوری می کند رفت پیش او و خطاب به  حمه گفت" حمه متوجه شدید که چطور شما را به اعدام محکوم کردیم و حال شما را برای اعدام می بریم" حمه جواب داد" جناب رئیس زندان من از اعدام هراسی ندارم من باید چند سال پیش کشته می شدم حال شما می خواهید من را از مرگ بترسانید و..."
گروه چهارم محمود جعفری و داود که هیچ وقت اسم و شهرت خود را نگفته بود و ما همگی او را داود صدا می کردیم، این افراد اتهامشان مجاهدین خلق ایران بودند. من خودم مدت 3 ماه در بند شش یعنی همان بند اعدامی با داود بودم که اهل تبریز و ترک بود. داود یک انسان باسواد و مبارز بود که هیچ وقت در مقابل آن همه فشار تسلیم نشد تا ان لحظه که زنده بود، اسم خود را به بازجویان نگفته بود.( به گفته خود داود، که می گفت" آنقدر من را شکنجه دادند که اقدام به خود کشی کردم." داود بر اثر این خود کشی دست راست خود را از دست داده بود، یعنی دست راست او فلج شده بود.)
در آن زمان همه زندانیان حتی نمی توانستند نان هم بخورند چون معده همه ما با احضار این همه انسان برای اعدام آچمز شده بود.  یک نفر از رفقای زندانی ما به اسم محمود حسین علی که مدت 10 سال حبس داشت و 5 سال آن را پشت سر گذاشته بود، در میان اعدامیان احضار شد و او را جهت اعدام اعزام کردند. به این دلیل همه زندانیان نگران بودند که چرا محمود حسین علی را بردند. بنابر این همه ما انتظار داشتیم که در آن روزها اعدام شویم و هیچ کسی انتظار نداشت که جان سالم بدر ببرد.
همه زندانیان فکر می کردند که اعدام این رفقا یک اعدام صوری است، چون هیچ کدام از آنان حکم اعدام نداشتند و در هیچ دادگاهی به اعدام محکوم نشده بودند. این افراد همگی بلاتکلیف بودند و هر کدام از انان سالها عمر خود را در پشت میله های زندان سپری کرده بودند.
یک، دو ماه از احضار رفقای زندانی جهت اعدام گذشته بود که یواش یواش جو داخل زندان عوض شد و همگی به روز های عادی برگشتیم چون هیچ اثری از اعدام این رفقا نه در جامعه و نه در میان خانواده ها دیده نشد. بنابراین ما فکر می کردیم که آنان را به زندان های دیگر تبعید کردند.
یک روز بعد از شام یک مرتبه صدای خنده و کف زدن بچه ها، بلند شد وقتی دلیل را سئوال کردیم که چرا یک مرتبه بچه ها خوشحال شدند ؟همگی یک صدا اعلام کردند: که رفقای ما را آوردند. وقتی درب بند باز شد. محمود حسین علی وارد بند شد. اما محمود حسین علی دیگر همان محمود قبلی نبود که همیشه با صدای دلنواز خود برای بچه ها ترانه می خواند، بلکه یک درخت خشک شده بود که حرکت می کرد. همه ما دور محمود حسین علی جمع شدیم و هر کسی رو به ایشان سئوالی می کرد. یکی می گفت:" شما ها را به کجا بردند؟، یکی می گفت: علی خاتونی کجاست؟، یکی می گفت: حسن آخر خوب کجاست؟، یکی می گفت: علی ملکی کجاست و شما را چرا با آنان بردند شما که حبس دارید ودهها سئوال دیگر..."
محمود حسین علی در جواب همه ما یک کلمه گفت: " همه بچه ها را اعدام کردند" وقتی به پرونده من نگاه کردند من را به سلول برگرداندند و بعد از اینکه بچه ها را اعدام کردند من را به اینجا آوردند.
با اظهارات محمود حسین علی دیگر برای همه ما مشخص شد که همه دوستان زندانی ما را اعدام کردند و کسی از آنان در تبعید نمی باشد.
بعد از اینکه بچه ها را اعدام کردند یک شایعه توسط تواب ها پخش شد که همه زندانیانی که تا امروز اعدام نشدند، آزاد خواهند شد.
به گفته توابان و تعدادی از مسئولان زندان قرار بود تمام زندانیان آزاد شودند. این تعداد به 52 نفر کاهش پیدا کرد.
 در تاریخ 22/ بهمن 1367  اسامی 52 نفر از زندانیان سیاسی را که هر کدام به پایان حبس خود نزدیک شده بودند قرائت کردند. وقتی موضع را پیگیری کردیم به ما گفتند: که این اسامی آزاد هستند و بعدا" هم تعداد دیگری آزاد خواهند شد. من هم در میان آن 52 نفر بود که جهت آزادی اسامی ما را خوانده بودند.  
وقتی همگی ما به داخل حیاط زندان رفتیم به هر کدام از ما یک پلاکارت دادند که روی آن نوشته های،از جمله  مرگ برامریکا، اسرائیل، مجاهدین، کومه له، دمکرات و صدام.
 ما را به خط کردند و رئیس زندان اظهار کرد که هر کدام از ما یک پلاکارت برداریم و به شکل راهپیمایی به طرف میدان آزادی شهر برویم. مردم زیادی در میدان آزادی جمع شده بودند و انتظار آن را داشتند که همه زندانیان آزاد شوند. بی خبر از اینکه تنها 52 نفر هستیم. وقتی مسئولین زندان پلاکارت ها را در میان زندانیان تقسیم می کردند نوبت به من رسید که یک پلاکارت را به من دادند. من هم روبه رئیس زندان کردم و گفتم :" آقای رئیس زندان من آماده نیستم تا پلاکارت بر دارم". رئیس زندان وقتی اظهارت من را شنید به مسئولان گفت: "که ایشان را به زندان برگردانید، این پسره نمی خواهد آزاد شود". من قبل از اینکه مسئولان مربوطه گفته رئیس زندان را اجرا کنند، خودم سریع به داخل بند برگشتم. زندانیان داخل بند از من سئوال کردند که چرا برگشتید؟ در جواب گفتم: "به دلیل اینکه من آماده نیستم تا پلاکارت را حمل کنم. من زندانی هستم و دارم حبس خودم را سپری می کنم. چرا باید به نیروی آنان تبدیل شوم و برای آزادی خود علیه دیگران شعار دهم". دوستان زندانی دور من حلقه زدند و هر کسی از مواضع خود حرفی می زد.
بعد از اینکه همه زندانیان را به میدان آزادی بردند و انان را آزاد کردند، مسئولان زندان به زندان برگشتند و من را احضار کردند. وقتی به داخل حیاط آمدم رئیس زندان درب خارج زندان را باز کرد و به من گفت:" برو آزاد هستید". به این ترتیب من در تاریخ 22/ بهمن 1367 بعد از 33 ماه از زندان آزاد شدم.
رفقای شرکت کننده در یادمان زندانیان سیاسی دهه شصت:
این خاطرات را تعریف کردم که همه شما و خانواده عزیزان از دست رفته بدانند که یاد و خاطره این روز های تلخ و صحبت های عزیزان اعدامی هیچ وقت از یاد نخواهد رفت. امروز که 25 سال از آن روز های شوم می گذرد. هنوز وقتی دوستان دور هم جمع می شویم و هر کسی چیزی را از ان دوران تعریف می کند. وقتی بچه ها دور هم جمع می شوند و خاطرات فراموش نشدنی دهه شصت را تعریف می کنند هر شنونده ای احساس می کند این خاطرات مربوط به دیروز است. یعنی این عزیزان همیشه نزد ما زنده هستند.
من نیز از راه دور با شما هم صدایم : نه می توان فراموش کرد و نه می توان آمران و عاملا ن این واقعه را بخشید!
زنده باشید.
ایران- کردستان- شهرستان سقز – محمود صالحی
زنده باشید 26/6/92