"غنیمی شُمر ای شمع وصل پروانه / که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند"

ساعت حدود یازده و نیم شب بود. تلفن خانه به صدا درآمد.باغ2.jpg

- شاید از آمریکا یا کانادا باشد!

صدای آشنایی گفت: "جونم. خوبی گلم؟".

ذهنم به دنبال تشابه صدایی در دور دست‌ها می‌گشت. حبیب بود! طبق عادت سلام و احوالپرسی. ذهنم از قبول شناسایی صاحب صدا سرباز می‌زد. بعد از چند کلامی گفت: "از بیمارستان الان زنگ زدند". در میان مکث کوتاهش گمان بردم با ماسک فواد مشکلی پیش آمده. یا مشکل دیگری؟ اما چرا به حبیب زنگ زده‌اند؟ در ادامه گفت: "فواد تمام کرد..." و بغض‌اش ترکید...

مگر ممکن است؟ حتما اشتباه می‌شنوم! همین چند ساعت پیش نزدش بودم. سرحال بود. هیچ نشانی از... از مرگ نبود. سراپا شوق زندگی بود. بعدازظهری جُک هم تعریف کرد!

حبیب با هق هق، داستان مکالمه با پرستار را تعریف می‌کرد و من منگ، بهت‌زده به دنبال راه فراری از شنیدن حقایق. صدایی در تلفن غمگین‌ترین آهنگ تبعید را زمزمه می‌کرد و مرا با خود به مرور خاطرات سالیان می‌برد. به همین امروز بعدازظهر (۲۵ ژانویه ۲۰۱۶) ‌رسیدم که هوا آفتابی بود. فواد ناهار نخورده خواست که برویم بیرون، به حیاط پر گل و درخت بیمارستان. چند روز گذشته هوای سرد و بارانی‌ای داشتیم. از اتاق و راهرو بیرون نرفته بود. آماده شدیم. دو پتوی آبی و قرمز از گردن تا روی پاهای آرزومندِ حرکت. دستگاه تنفس که با باتری ۸-۷ ساعتی کار می‌کرد روی پایه‌های صندلی چرخدار.

- "برای اطمینان پشمینه (ژاکت) را هم بیار! برای خودت هم یک چیز بردار. شاید سرد بشه".

جلو آسانسور دختر جوانی که آن روز مسئول نظافت بود گفت: "می‌روید قدم بزنید؟! هوا خوبه، استفاده کنید. تو این فاصله اتاق را تمیز می‌کنم".

آری، خورشید بی‌دریغ گرمایش بر باغ بیمارستان گسترده بود. رفتیم بیرون. باد سردی موذیانه در گشت و گذار بود. صد قدمی از در ساختمان دور شدیم.

- "برگردیم، بادش سرده، می‌ترسم سرما بخورم. تو هم چیزی تنت نیست".

در پناه در ورودی رو به باغچۀ جلو قهوه‌خانه بیمارستان که آفتاب هم از گزند باد به آنجا پناه آورده بود نشستیم. نیم ساعت سه ربعی گذشت. او می‌گفت و من می‌شنیدم، گاه سوال و تأییدی. همیشه حرفی برای گفتن داشت. از روزگاران دور تا آرزوهای فردا. در فرصتی از برگ‌های معطر باغچه کمی میان انگشتانم له کردم. جلو وردی هوا به دستگاه تنفس گرفتم. هر چند این فصل سال بوی زیادی ندارند! چقدر خوشحال بود که بعد از مدتی به هوای آزاد و آقتاب آمده‌ایم...

به ناگاه صدایی گفت: "فردا صبح زود تو بیمارستان همدیگر رو می‌بینیم". می‌خواستم بپرسم چرا صبح زود. ساعت یک بعدازظهر زودتر گفتن نیایید! اما... ضربه‌‌ی دردی یادآوریم کرد که دیگر کسی ساعات یک بعدازظهر انتظار ما را نخواهد کشید. دیگر لازم نیست به ساعات حرکت مترو و اتوبوس فکر کنم. لزومی نیست از میان باغ بیمارستان میانبر بزنم. دیگر نیازی به خرید خرما، لیمو و... نیست. او دیگر نیست!

قرار گذاشتیم خبرِ غم‌بار را صبح به دوستان و رفقا بدهیم. دیر وقت است. بگذاریم راحت بخوابند که روزها و شب‌های پررنج و سوزی در راه است. گوشی‌های مرطوب را آرام گذاشتیم. نمی‌دانم بر آنان، حاملان این خبر چه گذشت و چگونه گذشت! مدتی در بهت به گوشی خیره شدم. نه! دچار توهم شده‌ام. حبیب هیچگاه این موقع شب زنگ نمی‌زند. ممکن نیست. چه اتفاقی افتاده؟ مگه می‌شه؟ گذر زمان مفهموم خود را از دست داده بود. شاید ساعتی طول کشید. در اتاق قدم زدم. نشستم. قدم زدم. باور، باور، باور باید کرد. آخه نمی‌شه. چگونه اون همه عشق به زندگی، شور دانستن، منبع تجربه و خاطره، آخرین شمع متعهد خاموش شد. آه که کلی کار و برنامه و ایده داشت.

پس از مدتی سردرگمی رفتم آشپزخانه. برزو پشت میز نشسته بود، کتاب می‌خواند یا چیزی می‌نوشت. خواستم حرف بزنم، خبر بدم، خبری دردآگین. صدایم در نمی‌آمد. گویی جسمی سنگین، به سنگینی سال‌ها آشنایی حنجره‌ام را بسته بود. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. برزو پرسید: "چیه...؟ حالت خوبه؟". بغضم ترکید. گفتم نه. مسیو. مسیو رفت... او هم باور نمی‌کرد. نمی‌خواست باور کند. چهره‌اش سرخ شد. هر دو زانوی ناباوری بغل کردیم.

آن شب یلدا سیاه‌تر از هر شبی بود. خواب از وحشت رسیدن صبح در کنارم پرسه می‌زد ولی مرا به دنیای آرام و رویایی خود راه نمی‌داد. دوست نداشتم صبح شود. آفتابی که دیروز ما را نوازش داده بود، چگونه دلش می‌آمد واقعیت را عیان کند! آری آفتابی که او را گرم کرده بود، لذت بودن را بی‌‎دریغ به پایش ریخته بود، دستان بی‌حرکتش را لمس کرده بود.

شبِ تنبل و ظلمانی را که سلانه‌سلانه راه خود می‌رفت بدرقه کردم. خسته از بیداری شب، با قلبی حزین در تاریکی صبح به راه افتادم. مترو چه سریع می‌رفت. راننده اتوبوس هم عجله داشت. دیشب آسمان اشک ریخته بود و جاده گویی کوتاه‌تر از همیشه می‌نمود. این مسیر همیشگی چه بی رحم شده بود. همیشه عجله داشتم که به موقع برسم. در آن صبح سیاه اما چه زود رسیدم. ای کاش خیابان‌ها کش می‌آمد. رسیدم، اما باغ بیمارستان افسرده بود و مرا به خود نمی‌خواند. همان درختانی که روزی سایه لطیف‌شان مأمن‌مان بود چه بی‌برگ و سایه، پریشان حال می‌نمودند. درختانی که زمانی پر از ستاره بود دستشان، اکنون خنیاگران غمینی بیش نبودند.

از میان باغ و ساختمان‌ها، از کنار بنای متروک و بخش‌ها با قدم‌های سنگین گذر ‌کردم. هر چه تعلل به‌خرج می‌دادم سریع‌تر پیش می‌رفتم. چمدانی در دست داشتم. یک لحظه حس شومی به سراغم آمد. یاد داستان بوف کور صادق هدایت افتادم. نمی‌دانم چرا. شاید گذر از میان درختان بی برگ، در خاکستری صبح، سوز ملایم سرما، مردمان در خود و سر در گریبان، حجم غم و ناباوری بر پیکرم تداعی سردرگمی فضای بوف کور بود.

پایم از ورود به ساختمان بخش خودداری می‌کرد. چاره‌ای نبود. جلوی آسانسور پرستاری آشنا را دیدم. به دنبال لبخند همیشگی‌اش بودم. چشم بر زمین سرد واقعیت دوخت با اظهار تأسفی. همراهیم کرد به طبقه اول. در راهروی سمت چپ که به سالن غذاخوری و آشپزخانه منتهی می‌شد دیگر صندلی چرخداری نبود. کسی نیز آنجا در انتظارم نبود. به چه کس بگویم صبح به خیر! دست بر دست چه کس بسایم! دستی که از حرکت باز ایستاده بود اما گرمای دوستی را تا اعماق حس می‌کرد.

و کسی نگفت: "آ، آمدی عزیزم، برویم".

چند پرستارِ بی لبخندِ دیگر که اندوه طبقه را همراه داشتند دلداریم دادند. راهرو اول را پشت سر گذاشتیم. بیماران بخش هنوز در خواب بودند. خواب ابدی را تمرین می‌کردند، احتمالا.

سمت راست. آخرین اتاق در سمت چپ، شماره ۱۰۵. نه. دوست نداشتم جلوتر بروم. صبر کردم. ایستادم. پرستار گفت: "برو تو، برو...". خودش رفت سوی3دیوار.jpg بیمارانی که هنوز نفسی داشتند.

فضای اتاق سرد بود. تهی از شوق، مهر، پویایی. تنهایی را، سنگینی نیستی را حس کردم. بیرون تیره و تار بود همچون ذهن و قلب و وجودم. اشک اشک. صدای دم و بازدمی نبود. سکوت، یک سکوت لعنتی نفس کشیدن را سخت کرده بود. دیوار اتاق نیز از زندگی عاری شده بود. نه عکسی. نه خوشنویسی غزلی. نه تابلویی. نه یادگاری ز ایام گذشته. خشک و ناگوار!

چرا با آن دستگاه مخصوص از تخت به روی صندلی چرخدار منتقل‌اش نکرده‌ بودند؟! آهسته قدم برداشتم، مبادا بیدار شود. جلو رفتم. خفته بود اما بی ماسک. زُل زدم به صورت خاموش و موقرش. آرامش و فراغت در چهره‌اش نقش بسته بود. دست‌اش را به آرامی کمی مالیدم. سرد بود. چندبار تکانش دادم که شاید بیدار شود. بلکه چشم بگشاید و بگوید: "آمدی عزیزم، امروز چرا اینقدر زود آمدی؟". اما نه پلکی، نه حرکتی، نه حرفی. دیگر جرأت نکردم بیدارش کنم.

حس تنها شدن، خنجر زهرآگینِ تلخی بود بر هستی باقی مانده. او غنوده بود با تنی، سرد و گرمِ زمانه چشیده، با پیکری بازیگر و گواه بُرهه‌ای از تاریخ، با جسمی مالامال از امید و آرزو. چه آرامشی! خواب ابدی فرا رسیده بود؛ آه که زندگی رخت​ سفر ابدی بربسته بود.

آری، تراب ترابی زیست و حق‌شناس بود.

"در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز/ چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود"

ژانویه ۲۰۱۶