رفیق عزیز فواد،
با شادمانه ترین و صمیمانه ترین درودها.
دیدارت فوق العاده بود. نشستن در کنارت و شنیدن حرفهایت، در آن روز آفتابی گرم و درخشان، گرما و درخشش را دوچندان می کرد. چقدرعالی بود و چقدر خوشحالم  که فرصت و توان و دل و دماغش را داشتی که به ما بیش از دو ساعت همراهی، همدلی و همنشینی هدیه کنی. درود بر تو.


نمی دانم، شاید بسیار کسانی که به سراغت می آیند و تو را چنین که امروز هستی، جسماً، با چنانی که بودی، مقایسه می کنند، بی گمان از سر حس رفاقت و عطوفت، آشکار یا نهان دچار آه و افسوس می شوند. راستش، من از دیدنت بیشتر سرشار شدم. با دلی لرزان آمده بودم و با جانی پرامید برگشتم. وقتی می بینم که تو، با همان چیزی که از تو مانده است، چگونه این اجساد متحرک روزگار ما را، که باصطلاح همه چیز دارند، شرمسار می کنی، لبریز از غرور و شادی می شوم. چرا باید آه و افسوس داشت، وقتی می بینی که آنهایی که از همه‌ی قوای جسمانی شان و اندک قوای روحانی شان برخوردارند، همیشه درحال نالیدن و فروبلعیدن قرص های ضدافسردگی اند، و تو چنین استوار، گاه شادمانه، گاه به طنز و کنایه و طعنه و شیطنت و گاه هم ــ و چرا که نه، تو انسانی هستی که بودی ــ با تلخی، از زندگی و از برنامه ها و کارهای آینده ات حرف می‌زنی؟
....
با درود فراوان؛ همچنین به رفقای ارجمندی که "بار" روزگار امروز ترا بردوش می کشند و غنیمتِ در کنارت بودن را پاداش می گیرند.

تا بزودی زود؛
دستت را می فشارم.

شهرام (والامنش)
۲۹ سپتامبر ۲۰۱۵