ياد از پروفسور ماكسيم رُودنسون
خسرو شاكری (زند)
در ۲۳ ماه مه ۲۰۰۴، مردم ستمديده ي آسياي باختري يك دوست دانشمند
خود را از دست دادند. او هم به جهان نيستي جسماني و هستيِ دوستي
ابدي و دانشِ خدمتگزار پيوست. كمتر كسي است كه با سياست، اجتماع
و تاريخ آسياي باختري و آفريقاي شمالي سروكار داشته باشد و نام پروفسور
ماكسيم رودنسون را نشنيده يا اثري ازو نخوانده باشد. آثار علمي او،
نه تنها به زبان فرانسه، كه بزبان هاي انگليسي، آلماني، ايتاليايي
... ونيز عربي و فارسي ... منتشر شده اند.
او به سال ۱۹۱۵ در يك خانواده ي كارگري در فرانسه چشم به جهان گشود.
خانواده ي او يهودي الاصل، اما خدانشناس (آته) و ضد خاخامي بود،
كه در دوران پوُگروُم هاي ضد يهودي در اروپاي خاوري (پدرش از بلاروسيه
و مادرش از لهستان) به فرانسه مهاجرت كرده بودند. (پدر و مادر او
در زمان اشغال فرانسه توسط نازي ها به آُشويتس تبيعد شدند و در آنجا
سوزانده شدند.)
چون خانواده ي او از عهده ي مخارج دبيرستان بر نمي آمد، ماكسيم جوان
ناگزير از ترك تحصيل شد. بنابر پيشنهاد خواهرش اُولگا، پدر و مادرش
او را نزد يك شركت حمل و نقل بين المللي در پاريس به شغل «قاصدي
يا پادويي» گماشتند. او بين ۱۴ تا ۱۷ سالگي به اين كار مشغول بود،
شغلي كه در ضمن به او فرصت مي داد به كتابفروشي ها نيز سري بزند
و خودآموزي كند. او كتاب قرض مي كرد، با پس انداز چندِرغازي دستمزد
كتاب مي خريد، و بسيار مي خواند. عطش او براي خودآموزي حد و مرزي
نمي شناخت. پس از چند سال تصميم گرفت خود را براي امتحان ورودبه
مدرسه ي السنه ي شرقي (دانشگاه پاريس) آماده كند، و موفق به ورود
به آن مدرسه شد. افزون بر آموختن زبان هاي اروپايي، او درحدود ده
زبان سامي (عبري، عربي، فنيقي و ...) و تا حدي فارسي را فراگرفت
و تخصص خود را در رشته ي زبان حبشي باستان تحصيل كرد. (همسر او فارسي
دان بود.) رودنسون از همان نو جواني شيفته ي تاريخ مذاهب، زبان هاي
كهن، اسلام و پيامبر آن محمد شد.
در سال ۱۹۳۷ او با سه انتخاب روبرو شد: ازدواج، ورود به مركز كشوري
پژوهش هاي علمي فرانسه، و ورود به حزب كمونيست كشورش. چندي نگذشت
كه جنگ آغاز شد و رودنسونِ سرباز به آسياي باختري اعزام شد. او هفت
سال در لبنان و سوريه زيست. پس از پايان دوران سربازي اش در دمشق
او، موفق شد بعنوان مُدَرِس زبان فرانسه در يك كالج مسلمانان در
شهر صيدا استخدام شود. پس از ورود نيروهاي بريتانيا و فرانسه ي آزاد
به منطقه، او با چند تن از باستانشان همكاري كرد كه از دانش زبان
هاي سامي او بهره مي بردند. طي كار در همين حرفه بود كه او به ديگر
كشورهاي عرب، چون عراق، فلسطين و مصر سفر كرد و با كمونيست هاي محلي
آشنا شد، و با برخي از آنان طرح دوستي دراز مدت ريخت.
پس از پايان جنگ، تعهد سياسي او در حزب كمونيست فرانسه مانع ازين
شد كه بتواند سِمَتي در سرويس ديپلماتيك كشورش يا عضويت انستيتوي
تحقيقاتي فرانسه در دمشق را بدست آورد. او با تأسف خاور را ترك گفت،
و در بازگشت به پاريس به تز دكتراي خود درباره ي اسلام در قرون وسطي
پرداخت. پس از بازگشت، او همچنين شغلي بعنوان كتابدار در كتابخانه
ي ملي در بخش دستنويس هاي شرقي يافت، و در عين حال پژوهش هاي علمي
و التقاطي خود را دنبال كرد. در سال ۱۹۵۵ او اين سمت را ترك رهاكرد
و به تدريس زبان گِز يا آماريك (حبشي باستان) در بخش چهارم مدرسه
ي كاربردي مطالعات عاليه (اِِكُل پراتيك دِ اُت زِتود/ Ecole Pratique
des Hautes Etudes) مشغول شد، و در سال ۱۹۵۹ تدريس مردم شناسي خاورنزديك
را نيز در در بخش ششم همان دانشگاه آغاز كرد.
پس از بازگشتش به فرانسه، رودنسون همچنين بر تعهد خود سياسي خود
افزود. او از سال ۱۹۵۰ با عده اي از كمونيست هاي أسياي باختري، عرب
و ايراني، چون ايرج اسكندري، همكاري مي كرد، و هنگامي كه آنان دست
به انتشار مجله ي خاورميانه (Moyen-Orient) زدند، او سردبيري آن
را به عهدده گرفت. در اين مجله، كه چند سال منتشر شد، مقالات مربوط
به ايران را عمدتا ايرج اسكندري – تا اخراجش از فرانسه در سال ۱۹۵۱--
مي نوشت. متأسفانه مقالات اين مجله تحت تأثير جو استالينيسم زمان
بود و نظري نامساعد مسبت به نهضت ملي ايران تحت هدايت مصدق ذاشت.
(رودنسون خود مي گويد كه در حوالي سال ۱۹۵۲ او نمي خواست چيزي در
مخالفت با حزب كمونيست بخواند!) در عين حال ريشه هاي ديد انتقادي
او نسبت به همه ي مسائل كه از نو جواني ريشه دوانده بود آهسته آهسته
در رودر رويي با مسائل مطرح در سياست جهاني و دنياي كمونيسم (چون
رويداد هاي مجارستان) موجب شد كه مواضعي انتقادي اتخاذ كند. سرانجام
نشر ترجمه ي نمايشنامه اي از ناظم حكمت در مجله ي عصر جديد (Les
Temps modernes) فرانسه به سردبيري ژان پال سارتر كه موضعي ظريف
انتقادي نسبت به ديوانسالاري («ايوان ايوانوويچ هرگز وجود نداشت»)
شوروي داشت كميته ي مركزي حزب كمونيست فرانسه را در سال ۱۹۵۸ ناگزير
از محاكمه و اخراج او از آن حزب كرد. به گفته خودش او در سن چهل
و سه سالگي«بند ناف» خورا را قطع كرد. با اينهمه او، برخلاف بسياري
از كمونيست هاي اخراجي يا نادم، نسبت به تعهدات انساندوستانه ي خود
وفادار ماند. كوشش اصلي او در اين زمينه به حمايت از امر عدالتخواهي
و استقلال فلسطينيان معطوف بود. او مقالات وكتاب هاي زيادي در مورد
اسلام و آسياي باختري نوشت، كه ليست مهمترين آن ها در كتابنامه ي
زير خواهد آمد.
گفتني است كه از يكسو او بخاطر دفاعش از حقوق فلسطينيان بمثابه «عامل
اعراب» آماج حملات ارتجاعيون اسرائيلي قرار مي گرفت، كه حق مردم
فلسطين را پايمال مي كردند (و مي كنند)، و از ديگر سوي هدف تبليغات
ارتجاعيون عرب و دولت هاي آنان بود كه از انتقاد هاي رودنسون بخاطر
عدم كمكشان به مبارزه ي فلسطينيان از تير انتقاد او در امان نبودند،
پس او را «عامل صهيونيسم» معرفي مي كردند.
اشتراك شيوه در اين دو جريان سياه فكري، كه اين منطقه را به خاك
سياه نشانده است، پافشاري هر چه بيشتر بر اهميت كار علمي و آكادميك
رودنسون را، كه آن را به خدمت روشنگري در امور سياسي جاري مي گرفت،
هر چه واجب تر مي سازد. اين نكته را نيز نبايد ناگفته گذارد كه در
عين حال او اجازه نمي داد كه نظرات سياسي اش تحليل هاي علمي او را
خدشه دار سازد.
رودنسون همچينين مقالاتي در مورد اوضاع ايران مي نوشت، از جمله مقاله
اي در پائيز سال ۱۹۵۳ در يكي از نشريات حزب كمونيست در مورد كودتاي
آمريكايي-انگليسي ۲۸ مرداد، و نيز در روزنامه ي فرانسوي لوموند پيرامون
انقلاب ۱۹۷۹ ايران و جنبش قشريون كه بر موج انقلاب سوار شدند. او
جنبش چپ ايران را مي شناخت، اما همواره خواستار شناخت جنبه هايي
بود كه در اثر تاريخنگاري استاليني مدفون يا تحريف شده بودند.
نبايد از قلم بياندازم كه پس از انقلاب، هنگامي كه اين نويسنده ازسفر
ايرج اسكندري به پاريس اطلاع يافتم، حضور اين دوست قديمي پروفسور
رودنسون در پاريس را به او اطلاع دادم. او از ديدار با اسكندري پس
از بيش از سي سال اظهار خرسندي و استقبال كرد، و راقم اين سطور توانستم
از طريق يكي از رفقاي اسكندري ترتيبي بدهم تا ديداري بين اين دو
روي دهد. در اين ملاقات، سخن از دوران جواني آن دو و نيز فعاليت
هاي اسكندري در كنار دكتر اراني و حزب توده رفت. در اين گفتگو ها
نويسنده ي اين سطور از اسكندري پرسيد: «چرا شما خاطرات سياسي خود
را كه براي نسل هاي بعد از خودتان حائز اهميت است نمي نويسيد؟» اسكندري
پاسخ داد كه «برخي خاطرات را مي شود نوشت و برخي را نمي شود نوشت.»
به منظور پافشاري بر نقطه ي نظرم، يادآور شدم كه آنچه را كه مي شد
نوشت، نوشته اند؛ حال آنچه را كه نمي شد نوشت، بايد نوشت!» اين تبادل
نظر موجب شد كه پروفسور رودنسون، كه با كارهاي تحقيقاتي اين نويسنده
در مورد تاريخ چپ ايران آشنايي نزديك داشت، دنبال بحث را بگيرد و
دوست قديمي خود اسكندري را قانع كند كه بايستي خاطرات خود را بنويسيد.
رودنسون از جمله اهل دِماغ (روشنفكران) فرانسه بود كه نسبت به امر
دمكراسي در ايران حساسيت داشت و همواره از نيروهاي مترقي ايران دفاع
قاطعانه مي كرد. تا پيش از انقلاب ايران، او از حركت دانشجويان مترقي
ايران (متحد در كنفدراسيون جهاني) حمايت مي كرد، و بلافاصله پس از
انقلاب در جامعه ي ايراني دفاع از حقوق بشر، كه در سال ۱۹۸۰براي
دفاع از حقوق مردم ايران تشكيل شده بود، فعالانه شركت جست. (تصويري
كه در اينجا چاپ مي شود او را در كنار چند تن از فعالان آن جامعه
نشان مي دهد. شگفتا كه اين نشست در همان سالن و ساختماني برگذار
شد كه در ۱۱ دسامبر ۱۹۱۱ رهبران احزاب سوسياليست اروپا، به ابتكار
ژان لانگه، نَوِه ي كارل ماركس و سردبير اُومانيته - ارگان حزب سوسياليست
فرانسه – جلسه اي بر ضد تجاوزات روسيه تزاري منعقد كرده بودند، و
همچنين جلسات حقوق بشر كنفدراسيون در پاريس در آنجا بر پا مي شدند.)
او در ۱۹۸۵ در مراسم ياد بود ايرج اسكندري در پاريس خطابه اي خواند
كه متن فارسي آن در همانسال در فصلنامه كتاب جمعه ها به چاپ رسيد
و متن فرانسه ي آن بعنوان پيشگفتار كتاب زندگي و آثار اسكندري منتشر
شده است.
او كه دوستِ غمخوار ملل آسياي باختري بود همواره حسرت مي خورد كه
هرگز نتوانست ايراني را كه آنقدر خوب مي شناخت از نزديك ببيند، نه
در دوران ديكتاتوري شاه و نه در عصر قشريون، چه او همواره با آن
حاكمان مخالفت ورزيده بود. طنز تلخ تاريخ! رودنسون، برغم بريدن از
حزب كمونيست، هرگزبه شيوه هاي علمي و تحليل هاي عالمانه ماركس پشت
نكرد؛ برعكس، اكنون مي توانست به دور از جزم گرايي از شيوه ي علمي
ماركس سود عالمانه بجويد. ارثيه ي فكري رودنسون روحيه نقادانه و
تحليل بيطرفانه اوست.
كتابنامه ی آثار مهم پروفسور ماكسيم رودنسون
Mahomet, 1961 (ترجمه و چاپ به فارسي در سال انقلاب); Islam et capitalisme,
1966 ; Israël et le refus arabe, 1968 ; Marxisme et monde musulman,
1972 ; Les Arabes, 1979 ; La Fascination de l'islam, 1980 ; Peuple
juif ou problème juif ?, 1981 ; L'Islam : politique et croyance,
1993 ; De Pythagore à Lénine, 1993 ; Entre islam et Occident,
entretiens avec Gérard D. Khoury, 1998
پاريس، ۲۳ ژوئن ۲۰۰۴