مصاحبه با نهله شهال *

تأثير جنگ روی مردم لبنان چيست؟
- در لبنان لحظات بسيار سختی گذرانديم و اين باعث شد که من چشم هايم را باز کنم. آگاهی سياسی من پس از شکست سال ۱۹۶۷ شکل گرفت. پدرم عضو حزب کمونيست لبنان و مادرم عضو حزب کمونيست عراق بود. مادرم در همان سال درگذشت و پدرم نيز در پیِ همين شکست دچار سکتهء قلبی شد.
رژيم های عرب در آن دوران می کوشيدند شکست را کم اهميت جلوه دهند و می گفتند اين شکست کوچکی ست. اما برای ما در سراسر منطقه، يک دوران بود که به پايان می رسيد.
در وجدان ما ناسيوناليست ها يا کمونيست های عرب، هدف از وجود اسرائيل اين بود که مانع از آن شود که اعراب بتوانند ذات و موجوديت خود را تحقق بخشند و به عنوان يک نيروی منطقه ای، يا به عنوان يک جامعه سر بلند کنند. از آن پس، انحطاط منطقهء عربی شروع شد. گفته می شد: «نمی توان دربرابر اسرائيل مقاومت کرد. اين غير ممکن است.» اين وضع ۴۰ سال است که ادامه دارد.
من اين بخت بزرگ را داشتم که به چشم خود ببينم که سرکردگی و تفوق اسرائيل يک سرنوشت محتوم نيست.
اسرائيل اکنون پا به منطق «يا ما يا آنها» گذاشته است. من به اين نکته واقفم که آنچه در آن زيسته ايم چيزی جز يک پرتو اندک نيست، اما همين ثابت کرد که با قدرت يک سازمان شبه نظامی کوچک، يعنی قدرت حزب الله که در مقايسه با دشمن به اندازهء يک موش است می توان با فيل درافتاد. ده روز اول، همه دچار اضطرابی شديد بودند. اما ناگهان، وقتی معلوم شد که اسرائيلی ها نتوانسته اند پيشروی کنند، مردم پذيرفتند که بهای لازم را بپردازند و همين يک حادثهء تاريخی ست.

هدف آمريکا و اسرائيل اين بود که مردم لبنان را دچار تفرقه کنند. چرا اين هدف توفيق نيافت؟
- مردم لبنان از قبل دچار تفرقه بودند. بخش بزرگی از مردم مقاومت را دوست دارند اما آماده نيستند بهای آن را بپردازند. آنها گزينش خود را کرده اند و به اردوگاهی پيوسته اند که من آن را اردوی نوليبرالی می خوانم. طرح اسرائيل و آمريکا اين بود که بخشی از مردم لبنان را به اقدام عليه حزب الله وادارند. اين امر ممکن بود رخ دهد اگر حزب الله و احزاب ديگری که با او هستند توانايی مقاومت نداشتند. تأکيد می کنم که حزب الله به هيچ رو در مقاومت تنها نيست.

دربارهء مقاومت نظامی حزب الله چه قضاوتی داريد؟
- نکته ای هست که از سالها پيش در اين بخش از جهان ديده نشده بود. مبارزان حزب الله از سرِ اعتقاد می جنگيدند. هرگز ديده نشده بود که طی يک روز، ۳۴ تانک اسرائيلی «مرکاواس» داغان شود. هرگز! هيچ ارتش عربی چنين شاهکاری نداشته است. حزب الله واقعاً خيلی خوب سازماندهی شده است.
اما آنچه مهم تر است اينکه مردم، يعنی پايهء اجتماعی حزب الله، حول مبارزان خودشان جمع شدند. به پرستاری و مراقبت از مبارزان مبادرت کردند. علاوه بر اين، سخنان حسن نصرالله رهبر حزب الله تأثير فراوان داشت. او چهار بار با مردم سخن گفت و گمان می کنم که سخنان وی ارزش زيادی در مطالعهء علوم سياسی داشته باشد.

بازتاب های کلی اين حوادث در منطقه چيست؟
- اعراب با اضطرابی که قلب آنها را می فشرد در انتظار بسر می بردند. هیأت های متعددی از اعراب به لبنان آمدند. آنها نقل می کردند که اعراب در چهار روز اول قلبشان به شدت به درد آمده بود زيرا گمان می کردند شکست در انتظار آنها ست.

از روز دهم به بعد، اعراب چيزهای ديدند که باورشان نمی شد. اين به تدريج همه گير شد. در مصر و در ارتش آن ناخشنودی فراوانی وجود دارد. و همين طور در ارتش سوريه. مردم می گويند: چطور ممکن است که حزب الله می تواند چنين کاری بکند؟ ما چطور؟ ما چه کرده ايم؟
به لحاظ تاريخی، نبرد حزب الله آغاز انحطاط اسرائيل و پايان اسرائيلی که کل منطقه را مرعوب کرده رقم می زند. گمان می کنم که بسياری از اسرائيلی ها به اين امر آگاه اند، به ويژه دوستان اسرائيلی ما که مخالف استعمار اند.
ارزيابی سياسی شما از حزب الله چيست؟

- من از موضع حزب کمونيست لبنان حرکت می کنم که دست در دست حزب الله عمل می کند. يک اتحاد همراه با انتقاد در قبال حزب الله. حزب کمونيست لبنان صريحاً به حزب الله می گويد: «اينجا اشتباه کرده ايد». پس از سال ۲۰۰۰، حزب کمونيست لبنان نظرش اين بود که حزب الله پيروزی [يعنی موفقيت در وادار کردن اسرائيل به عقب نشينی از لبنان پس از ۱۸ سال اشغال] را ضايع کرده، زيرا در سياست داخلی لبنان، با دشمنان خويش کسانی که با آزادی لبنان مخالف بودند، يعنی نوليبرال ها، اتحاد نموده است.

من بين جنبش های اسلامی تمايزی قائلم. هيچ رابطهء خويشاوندی بين بن لادن و حزب الله وجود ندارد. هيچگونه! وضع همان گونه است که در بين جنبش های چپ. ما و خمرهای سرخ چه رابطه ای داريم؟ از نطر من آنها فاشيست اند. بين اسلام گرايان فاشيست هم هست همانطور که بين افراد وابسته به جنبش های چپ، اما آدم های آزاد شده مترقی هم وجود دارد.
من به ستايش از حزب الله نمی پردازم. من نقاط ضعف آنها را هم می دانم. حزب الله به حد کافی آگاه نيست که يک جنبش «الهيات رهايی بخش» است، ولی اين تنها حزب اسلامگرايی ست که در فوروم های اجتماعی جهانی و اروپايی شرکت می کند. از ۲۰۰۳ به بعد، همواره کسانی را برای شرکت در اين فوروم ها فرستاده است. يک ائتلاف سياسی و عملی بين حزب الله و حزب کمونيست لبنان و حزب مردم (که يک حزب ناسيوناليست چپ است) وجود دارد. آنها بين خود ملاقات های منظم دارند و نقاط اختلافشان را هم پنهان نمی دارند. برای مثال، حزب کمونيست لبنان حزب الله را ملامت می کند که هرگز در تظاهراتی که برای مطالبات اجتماعی برپا شده شرکت نکرده، حال آنکه پايهء اجتماعی آن ترکيبی ست از فقرا، دهقانان، کارگران و خرده بورژوازی تنگدست لبنان. حزب الله گاه می گويد: «حق با شما ست. ما در اين باره به حد کافی آگاه نبوده ايم.»

بايد حزب الله را همچون يک پديدهء جوان که بسيار تحول پيدا می کند درک کرد. اين بسيار مهم است. حزب الله همچنين جنبشی ست که از جزم های موروثی آزاد شده است. ظرفيت آنها برای کارکردن با کمونيست ها، به نظر من، بسيار معنا دار است.

ترجمهء فارسی برای انديشه و پيکار

- - - - - - - - - -

* خانم نهله شهال همآهنگ کنندهء کارزارهای مردمیِ بين المللی برای محافظت از مردم فلسطين است. وی در روزهايی که تجاوز اسرائيل عليه لبنان جريان داشت به مدت يک ماه در آنجا بسر برده است. وی در اين مصاحبه حوادث اخير را گزارش می دهد و تحليل می کند.

منتشر شده در نشريه روژ ارگان اتحاديهء کمونيستی انقلابی LCR، يکشنبه ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۶

 

خواهش می کنم اندکی به پاسخ به اين پرسش بينديشيد. وقتی شما صد غيرنظامی بيگناه و يک تروريست را می کشيد، آيا در جنگ با تروريسم برنده شده ايد يا بازنده؟ ممکن است به من فوراً جواب دهيد: «آ...، اما اين تروريست ممکن بود بتواند صد نفر، دويست نفر، هزار نفر و حتی بيشتر را بکشد!» حالا پرسش ديگری پيش می آيد: اگر با کشتن صد بيگناه باعث شويد که ۵ تروريست جديد قد علم کنند و برای آنها پايگاهی مردمی به وجود می آوريد که سوگند می خورند به کمک و پشتيبانی آنها خواهند شتافت، آيا در اين حال، برای نسل های آينده کشورتان امتيازی را تضمين کرده ايد يا اينکه به دست خودتان دشمنی را که شايسته اش هستيد به وجود آورده ايد؟
۱۲ ژوئيه، رئيس ستاد ارتش اسرائيل شمه ای از باريک بينی انديشهء نظامی کشورش را از سرِ لطف برای ما بيان کرد. وی گفت: عمليات نظامی پيش بينی شده در لبنان «قرار بود اين کشور را ۲۰ سال به عقب ببرد». خب، من بيست سال پيش آنجا بودم. چندان تعريفی هم نداشت. اصلاً خوب نبود. ژنرال پس از اظهاراتش به وعدهء خود وفا کرد. من اين سطور را زمانی می نويسم که ۲۸ روز از تاريخی که حزب الله دو سرباز اسرائيلی را ربود می گذرد، اين اقدام نظامی بسيار رايجی ست که اسرائيلی ها هم آن را برای خود ممنوع نمی دانند.
طی اين ۲۸ روز ۹۳۲ لبنانی کشته شده و بيش از ۳۰۰۰ نفر زخمی شده اند و ۹۱۳ هزار نفر آواره گشته اند. شمار قربانيان اسرائيلی به ۸۴ کشته و ۸۶۷ زخمی می رسد. در جريان نخستين هفتهء جنگ، حزب الله روزانه حدود ۹۰ موشک به سمت اسرائيل پرتاب می کرد. يک ماه بعد، به رغم ۸۷۰۰ بار بمباران هوايی (که با کمترين مقاومتی رو به رو نبوده)، و فلج کردن فرودگاه بين المللی بيروت و ويران کردن مراکز توليد برق و پمپ بنزين و ناوتيپ های ماهيگيری، تخريب ۱۴۷ پل و ۷۲ بزرگراه محوری، حزب الله ميزان متوسط شليک موشکهايش را روزانه به ۱۶۹ رسانده، و دو سرباز اسرائيلی هم که ربوده شدن شان دليل همهء اين تنش ها اعلام شده بود هنوز به خانه شان برنگشته اند.
آری، اسرائيل، همانطور که به ما هشدار داده بود، همان کاری را در لبنان کرد که بيست سال پيش در آنجا انجام داده بود: زيربناهای اين کشور را داغان کرده و يک دموکراسی شکننده، چند فرهنگی و نسبتاً مقاوم را که می کوشيد اختلافات طائفی درون کشور را آشتی دهد و روابط حسن همجواری با همسايگانش برقرار کند، با اعمال مجازات دستجمعی زير ضربه گرفته است.
هنوز يک ماه هم نيست که ايالات متحده اعلام می کرد که لبنان می تواند سرمشق آيندهء ديگر کشورهای خاور ميانه باشد و با خوش بينی شايد افراطی در سطح بين المللی تصور می شد که حزب الله به تدريج پيوندش را با سوريه و ايران خواهد گسست و به صورت يک نيروی سياسی و نه ديگر صرفاً نظامی درخواهد آمد. و امروز نگاه کنيد که تمام شبه جزيرهء عربی برای اين نيروی نظامی جشن می گيرد، آوازهء تفوق نظامی که اسرائيل از آن بهره مند بود درهم شکسته شده است و سيمای نيروی بازدارنده ای که اسرائيل آنقدر بدان دلبسته بود ديگر کسی را باز نمی دارد. و لبنانی ها آخرين قربانيان فاجعه ای فراگير هستند که ساختهء دست زلوت هايی zélotes* گمراه است، فاجعه ای که به نظر نمی رسد هيچ مفرّی داشته باشد.

لوموند ۷ سپتامبر ۲۰۰۶ (ترجمه برای انديشه و پيکار)

* زلوت، ميهن پرست يهودی نخستين قرن ميلادی که برای دفاع از قانون و استقلال به خشونت دست زد. م.

 

سازمان ملل متحد و به ويژه منشور آن دستاورد تاريخی گرانبهايی ست. هرچند البته کامل و بی نقص نيست و چيزی ست بين امر ممکن و امر مطلوب، اما حفظ آن ضروری ست و بايد در بهبود آن کوشيد. بدين دليل است که زيرپا گذاشتن روزافزون اصول و آيين نامهء آن که صريحاً در خود متن قيد شده و همچنين نقض فزاينده روح حاکم بر منشور بايد شديداً محکوم شود.
در نتيجهء پايان سيستم خاص «توازن قدرتها» که دو ابرقدرت دوران جنگ سرد تا سال ۱۹۹۰ به طور متقابل بر جهان تحميل کرده بودند، زمينه برای انحرافی فراهم شد که لبنان در سال های اخير بستر بسيار مناسبی برای آن بوده است. قطعنامهء ۱۵۵۹ شورای امنيت در بارهء لبنان (۲۰۰۴) هم نقض آشکار منشور ملل متحد است و هم يک تجسم رياکاری. اين قطعنامه که بدون درخواست حکومت لبنان ازشورای امنيت تصويب شد در عين آنکه حق حاکميت اين کشور را به رسميت می شناسد با مداخله در امور داخلی آن، به نقض بند دوم مادهء‌ هفتم منشور می پردازد که هرگونه مداخله را «در اموری که اساساً به اختيارات ملی يک دولت بر ميگردد» ممنوع می کند. وانگهی بايد ساده لوحی فراوان داشت تا بتوان يک لحظه باور کرد که اعضای دائمی شورای امنيت حق حاکميت دولتی غير از خودشان را قبول داشته باشند. قطعنامهء ۱۵۵۹ و اين نکته که در ۲۰۰۴ به تصويب رسيده و نه پيش از آن، به خوبی نشان می دهد که اين قطعنامه آشکارا بخشی از اقدامات ايالات متحده عليه ايران و در راستای اشغال عراق است و دو نيروی همپيمان تهران را هدف قرار داده است: رژيم سوريه و حزب الله لبنان.
قطعنامهء ۱۷۰۱ مورخ ۱۱ اوت ۲۰۰۶ همين اقدام را باز هم آشکارا نشان می دهد. اين قطعنامه پس از چند هفته تصويب شد که واشنگتن طی آن شورای امنيت را از هر تصميمی باز داشته بود تا اسرائيل بتواند به تجاوز خود ادامه دهد. بی انصافی قطعنامه، زمانی آشکار می شود که از محکوم کردن تجاوز جنايتکارانهء اسرائيل سر باز می زند و جز از «حملهء حزب الله به اسرائيل» و «خصومت در لبنان و اسرائيل» (کذا) سخن نمی گويد. رياکاری آشکار زمانی به اوج می رسد که از اسرائيل می خواهد که «عمليات نظامی تهاجمی» خود را متوقف کند، بدون آنکه لغو فوری محاصره ای را بخواهد که اسرائيل بر لبنان تحميل کرده است. گويی محاصره، خود، يک اقدام نظامی واقعاً تهاجمی نيست. ظلم و بی انصافی آشکار در اين نيز هست که کلاه آبی های جديد ملل متحد (فينول) - که جز بر سرزمين کشور اشغال شده [لبنان] مستقر نمی شوند - وظيفه شان اين است که مواظب باشند در قلمرو آنها «هيچ گونه فعاليت خصمانه ای» صورت نگيرد. قطعنامهء ۱۷۰۱ کوچکترين کلمه ای جهت حراست از سرزمين لبنان دربرابر تجاوزات مکرر اسرائيل دربر ندارد، حال آنکه اسرائيل نيروی اشغالگری ست که ۱۸ سال تمام خاک لبنان را در اشغال داشته (صرف نظر از تکه ای از همين سرزمين که از سال ۱۹۶۷ در اشغال او ست).
برای آنکه تصوری از خصلت بسيار انحرافی مأموريت فينول داشته باشيم و ببينيم که در ذهنيت دول اروپايی که ستون فقرات اين نيرو را تشکيل می دهند چه وظايفی برای اين نيرو پيش بينی شده کافی ست مصاحبهء لوموند را با ژان - ماری گِهِنو فرمانده عمليات حفظ صلح ملل متحد، به تاريخ ۳۱ اوت ۲۰۰۶، بخوانيم که هيچ نيازی به تفسير ندارد.
«آيا مأموريت شما به اعمال زور عليه حزب الله هم می تواند گسترش يابد؟
- کار ما ميتواند به اعمال زور عليه هرکسی بينجامد که از آزادی تحرک ما ممانعت کند يا احياناً تهديدی عليه اهالی يا عليه صلح باشد.
اگر هواپيماهای اسرائيلی به لبنان حمله کنند، فينول چه کار خواهد کرد؟
- متأسفانه از زمان ترک مخاصمه (آتش بس) تجاوزات اسرائيل بيش از تجاوزات عناصر مسلح لبنانی بوده است. [...]
با چنين فرضی، آيا ممکن است فينول ناگزير شود دربرابر اسرائيل از زور استفاده کند؟
من گمان می کنم اسرائيل که متعهد به مضامين حقوق بين المللی ست و مسؤوليت و حاکميتی را که هردو به لبنان بر می گردد می پذيرد، مسؤوليت های خود را در مراعات حقوق بين المللی به عهده خواهد گرفت.»
قطعنامهء ۱۷۰۱ سرشار از فرمولبندی هايی ست که عمداً مبهم گذارده اند به طوری که تفسير آن می تواند در راستای مأموريتی جنگی [از سوی نيروهای ملل متحد] قرار گيرد که در عمل با فصل هفتم منشور منطبق باشد. اين همان چيزی که واشنگتن و پاريس آن را رسماً در طرح تدارک قطعنامه در روز ۵ اوت توزيع کردند و آن را حزب الله و دولت لبنان نپذيرفتند و رد کردند. دربرابر اين موضع مخالف، واشنگتن و پاريس فکر گسيل يک نيروی بين المللی جديد را کنار گذاشتند و همان فينول را که از پيش در آنجا مستقر بود نگه داشتند. با وجود اين، مأموريت فينول پيشين عميقاً تغيير يافته نه فقط به معنائی که در بالا بدان اشاره شد، بلکه در حوزهء عملياتی اش نيز، زيرا فينول کنونی می تواند در تمام طول خطوط مرزی لبنان - سوريه مستقر شود و راه های هوايی و دريايی لبنان را کنترل کند.
کوتاه سخن آنکه روح حاکم بر قطعنامه چنان است که گويی آنکه متجاوز بوده لبنان است! و در همين راستا می کوشد تا جنگ اسرائيل با لبنان به نحو ديگری ادامه يابد و پای عمليات جنگی کوتاه مدت يا ميان مدتی به ميان کشيده شود. بدين دليل است که اين قطعنامه را هرکسی که به منشور ملل متحد دلبسته است بايد تقبيح و رد کند.
بحث بر سرِ ردّ حضور فينول در طول مرزهای اسرائيل - لبنان نيست. فينول از سال ۱۹۷۸ در آنجا مستقر بوده و کليهء نيروهای سياسی لبنان آن را پذيرفته اند. به رغم ناکارا بودن آشکار آن در حراست از لبنان در مقابله با نقض حاکميت اين کشور توسط اسرائيل، و بی عملی آن در برابر تجاوز اسرائيل در سال ۱۹۸۲ و اشغال جنوب لبنان طی ۱۸ سال، فينول گواه ارزشمندی ست برای نقض حاکميت لبنان. آنچه مورد نظر ما ست اينست:
۱) رد تغيير عميق و خطرناک مأموريت فينول که در قطعنامهء ۱۷۰۱ آمده است.
۲) مخالفت با استفاده از فينول جديد و از پوشش ملل متحد برای ادامهء جنگ بر پايهء اهداف مشترک اسرائيل، واشنگتن و پاريس در لبنان. آنچه دارد اتفاق می افتد تکرار رفتار بيمارگونهء عصر نوين است، يعنی استفاده از ملل متحد به عنوان ستر عورت برای عمليات نظامی ای که واشنگتن با ناتو و ديگر متحدين پيش می برند، همان طور که از دسامبر ۲۰۰۱ در افغانستان شاهدش هستيم.
به طور منطقی، يک نيروی بازدارنده بايد متشکل از سربازان کشورهای بی طرف باشد، حال آنکه واشنگتن و پاريس به هيچ رو در کشمکش لبنان بی طرف نيستند. هيچ نيروی متحد با واشنگتن نمی تواند در کشمکش بين يکی از همپيمانان اصلی واشنگتن و يک کشور ديگر بی طرف تلقی گردد. اين است وضع کليهء کشورهای عضو ناتو که رسماً متحد واشنگتن هستند. به اين دليل است که هرکسی از مرد يا زن که به صلح در خاورميانه دلبسته است و نسبت به طرح های آمريکا در اين بخش از جهان با شک و نگرانی می نگرد، بايد شديداً با گسيل نيروهای نظامی از کشورهايی که عضو ناتو هستند به لبنان و حضور آنها در اين کشور مخالفت کند. يک جنبش اعتراضی با اين هدف در کشورهای مزبور يعنی آلمان، ترکيه، فرانسه> ايتاليا و اسپانيا راه افتاده است. اين نه تنها انجام يک وظيفه بلکه امری ضروری ست، آنجا که اسرائيل با ادعای اينکه «چون زورمندتر است پس حق دارد» از قبول مشارکت برخی کشورهای مسلمان که داوطلب گسيل نيرو بوده اند سر باز می زند بدين بهانه که آنها در کشمکش اعراب و اسرائبل بی طرف نيستند.

(ترجمه برای انديشه و پيکار - سپتامبر ۲۰۰۶)

-------------

ژيلبر آشکار Gilbert Achcar استاد علوم سياسی در دانشگاه پاريس ۸، عضو تحريريه «اکتوئل مارکس» و نويسندهء کتاب هايی از جمله: جدال دو توحش، ۱۱ سپتامبر و ايجاد بی نظمی نوين جهانی (ترجمه به فارسی از حسن مرتضوی، تهران)، شرق ملتهب (انتشارات Page deux). مقالاتی از اين نويسنده را روی همين سايت می يابيد..

Henri Tincq
بخشی از گزارش لوموند ۱۴ سپتامبر ۲۰۰۶

در ايالت باوير آلمان، پاپ بنديکت شانزدهم «بيماری های مهلک» دين و عقل را تقبيح کرد.
پاپ به ميراث عصر روشنگری نيز حمله کرد، زيرا به نظر او بيماری خردگرايی هم کم تر زيانبار نيست، بلکه بيماری های دين را تغذيه و تقويت می کند.

در عصر جديد تاکنون ديده نشده است که يک پاپ اينقدر آيه از قرآن نقل کند و از «جهاد» سخن به ميان آورد.
پاپ بنديکت شانزدهم در دانشگاه راتيسبن، در ايالت باویِر (آلمان) که خود از سال ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۷ تدريس می کرده، در ۱۲ سپتامبر، پشت تريبون آمفی تئاتری پر از استادان و دانشوران از «بيماری های مهلک» دين سخن گفت و «جنگ مقدس» [جهاد] را تقبيح کرد و آن را مخالف نص قرآن (که می گويد: «هيج اکراه و اجباری در دين نيست» [لا اکراه فی الدين] و «حتی مخالف ذات الهی» دانست.
اگر پاپ ژان پل دوم در جستجوی گفتگو با دنيای اسلام بود، اما بنديکت شانزدهم جدال فکری را ترجيح می دهد. وی با لحنی تاحدی تحريک آميز به دوره ای در قرن چهاردهم اشاره کرد که امپراتوران مسيحی قسطنطنيه در تقابل با مجتهدين مسلمان قرار داشتند: امپراتور مانوئل دوم پالئولوگ در ۱۳۹۱ به طرف مقابل خود گفته بود: «به من نشان بدهيد که محمد چه چيز جديدی آورده است. خواهيد ديد که آنچه او آورده جز چيزهايی بد و غير انسانی نيست، مانند دفاع از آئينی که او آورده با شمشير». اين نقل قولی ست از مانوئل دوم، اما اينکه پاپ آن را تکرار کند تکان دهنده است.
چندی پيشتر، در يکی از موعظه های خود، وی «انتگريسم» را متهم کرده، آن را «بيماری» دين و تلاش برای «مسخ چهرهء خداوند از طريق کينه و تعصب» دانسته بود. وی تأکيد کرده بود «امروز مهم است که صريحاً بگوييم که به چگونه خدايی باور داريم و با يقين چهرهء انسانی دين را تبليغ کنيم».
اما به نظر پاپ بيماری های «عقل» [خردگرايی] هم کم تر زيانبار نيست، بلکه بيماری های دين را تغذيه و تقويت می کند.
پاپ به ميراث عصر روشنگری نيز حمله می کند که علم را به جايی می کشاند که به جستجوی «تفسيری از جهان برآيد که درآن خدا به چيزی زايد و بيهوده بدل می شود». پاپ تعجب کنان اظهار می دارد: «اما نتيجه نه آن است که انتظار داشتند»!
خردگرايی، اثبات گرايی (پوزيتويسم) و علم به پرسش های انسان درباره منشأ پيدايش خويش، درباره زندگی و مرگ خويش پاسخ نمی دهند. انسان نمی تواند تبديل شود به چيزی که جز «نتيجهء تصادفی تکامل» نيست. اسلاميسم، داروينيسم، اينها هستند دشمن. و نيز «آته ايسم (بيخدايی) مدرن» که پاپ آن را با ترس از اعتقاد به خدا يکی می داند. پاپ استدلال را معکوس می کند ومی گويد: «اين خدا ست که ما را از ترسِ جهان و اضطرابِ انسان در برابر خلأ هستیِ خويش نجات می دهد.»
...
(ترجمه برای انديشه و پيکار)

Uri Avnery رهبر جمعيت اسرائيلی «جبههء صلح» Israeli Peace Blocو نمايندهء سابق کنيست.
۲۵ سپتامبر ۲۰۰۶
www.france-palestine.org

سخنان پاپ در هفتهء گذشته که در سراسر دنيا طوفان برانگيخت، درست در راستای جنگ صليبی بوش با «اسلام فاشيستی» و دربستر «جدال تمدن ها» قرار دارد.
از زمانی که امپراتوران روم مسيحيان را جلوی شير درنده می انداختند، رابطهء امپراتوران و سران کليسا تغييرات بسيار به خود ديده است.
کنستانتين کبير که در سال ۳۰۶ ميلادی، يعنی ۱۷۰۰ سال پيش، امپراتور شد، مسيحيت را در امپراتوری خود، که فلسطين جزوی از آن به شمار می رفت، رواج داد. قرنها بعد، کليسا بين بخش شرقی (ارتدوکس) و بخش غربی (کاتوليک) تقسيم شد. در غرب، اسقف رم که لقب پاپ گرفت، مصرانه خواستار شد که امپراتور برتری او را به رسميت بشناسد.
مبارزه بين امپراتورها و پاپ ها نقشی مرکزی در تاريخ اروپا بازی کرده و بين مردم تفرقه افکنده است. اين مبارزه از فراز و نشيب های فراوان گذشته است. برخی امپراتورها گاه پاپ را عزل کرده يا از قلمرو خود اخراج کرده اند، چنانکه برخی پاپ ها نيز گاه امپراتور را برکنار کرده از جامعهء مسيحی اخراج نموده اند. يکی از امپراتورها، هانری چهارم [۱۶۱۰-۱۵۵۳] «به زيارت کانوسا رهسپار شد» [کانوسا مقر پاپ بود در ايتاليای آن زمان] و سه روز با پای برهنه روی برف جلوی کاخ پاپ انتظار کشيد تا او مرحمت کند و فرمان طرد امپراتور از جامعهء مسيحی را لغو نمايد.
اما دوره هايی هم وجود داشت که امپراتورها و پاپ ها در صلح و آشتی می زيسته اند. امروز ما شاهد چنين وضعی هستيم. بين پاپ کنونی، بنديکت شانزدهم، و امپراتور کنونی، جرج بوش دوم، همآهنگی بسيار جالبی وجود دارد. سخنان پاپ در هفتهء گذشته که در سراسر دنيا طوفان برانگيخت، درست در راستای جنگ صليبی بوش با «اسلام فاشيستی» و دربستر «جدال تمدن ها» قرار دارد.
در جريان سخنرانی خود در يک دانشگاه آلمان، پاپ دويست و شصت و پنجم چيزی را که به نظرش تفاوت عظيم بين مسيحيت و اسلام است پيش کشيد و آن اينکه: مسيحيت مبتنی بر تعقل است ولی اسلام آن را نمی پذيرد وديگر اينکه مسيحيان درکارهای خداوند منطق می بينند، ولی مسلمانان حاضر نيستند در کارهای خدا منطق جست و جو کنند.
من که يک ملحد(بيخدای) يهودی هستم، قصد مداخله دراين بحث ندارم و می فهمم که منطق پاپ از ظرفيت معمولی من فراتر است. ولی نمی توانم به عنوان يک اسرائيلی که در جوار خط گسله* ی اين «جنگ تمدن ها» بسر می برد يک عبارت را ناديده بگيرم.
پاپ برای آنکه ثابت کند که اسلام از خرد و تعقل تهی ست می گويد که محمد پيغمبر اسلام به پيروانش دستور داده است که دين شان را با شمشير اشاعه دهند و بپراکنند. ازنظر پاپ اين عقلانی نيست زيرا ايمان زادهء روح است نه تن. پس، چگونه شمشير می تواند بر روح تأثير بگذارد؟
پاپ برای اينکه سخنش را مستند کند از بين سندها نقل قولی از يک امپراتور بيزانسی، که البته به کليسای شرق، کليسای رقيب تعلق داشته، ذکر می کند. در پايان قرن چهاردهم امپراتور مانوئل دوم پالئولوگ از گفتگويی سخن به ميان آورده - اين دست کم چيزی ست که خود ادعا کرده (و می توان در آن ترديد کرد) - که با يک عالم مسلمان ايرانی - که نام نمی برد - داشته است. وقتی بحث بين شان گرم شده بوده، امپراتور (باز هم بنا به گفتهء پاپ) به طرف مقابلش چنين می گويد: «فقط به من نشان بدهيد که محمد چه چيز جديدی آورده است، خواهيد ديد که جز چيزهای اهريمنی و غير انسانی نياورده است، مانند اينکه دستور داده دينی را که آورده بوده با شمشير اشاعه دهند و بپراکنند.»
سخنان پاپ باعث طرح سه سؤال می شود: الف) چرا امپراتور چنين سخنانی بر زبان آورده بوده؟ ب) آيا اين حرفها موثق است؟ پ) و بالاخره اينکه چرا پاپ کنونی آنها را نقل می کند؟
وقتی مانوئل دوم رسالهء خود را نوشت در رأس يک امپراتوری درحال احتضار بود. وی در ۱۳۹۱ بر سرِ کار آمد، زمانی که از امپراتوری سابقاً باشکوه او جز چند شهر باقی نمانده بود. حتی همين چند شهر هم از سوی ترک های عثمانی تهديد می شد.
در همين دورهء معين، ترک های عثمانی به سواحل دانوب رسيده بودند. آنها بلغارستان و شمال يونان را فتح کرده بودند و دوبار سپاهيان اعزامی را که اروپا برای نجات امپراتوری شرقی گسيل داشته بود شکست داده بودند. در ۲۹ مه ۱۴۵۳، تنها چند سال پس از مرگ مانوئل دوم، پايتخت روم شرقی يعنی قسطنطنيه (استانبول امروز) به تصرف ترک ها درآمد و به امپراتوری بيزانس که هزار سال دوام آورده بود پايان داد.
مانوئل در دورهء فرمانروايی خود به همهء پايتخت های اروپا سفر کرد تا پشتيبانی آنان را جلب کند. او وعده داد که کليسا را دوباره متحد کند. هيچ شکی نمی توان داشت که وی اين رسالهء مذهبی را برای تشويق مسيحيان به قيام عليه ترک ها و قانع کردن آنان به دست زدن به يک جنگ صليبی ديگر نوشته است. هدف دست زدن به عمل بود و الهيات در خدمت سياست قرار داشت.
بدين معنا، سخنانی که پاپ نقل کرده دقيقاً به خواست های امپراتور کنونی، يعنی جرج بوش پاسخ می دهد. بوش نيز می خواهد دنيای مسيحی را عليه «محور شر» که اکثريت آن مسلمان اند متحد کند. مضافاً بر اينکه ترک ها امروز هم دارند درهای اروپا را می کوبند، البته اين بار به نحوی مسالمت آميز. به خوبی می دانيم که پاپ از نيروهايی پشتيبانی می کند که با ورود ترکيه به اتحاديهء اروپا مخالف اند.
اکنون ببينيم که آيا حقيقتی هم در حرف های مانوئل دوم نهفته است؟
پاپ، خود، حرفها را با احتياط بر زبان آورد. او به عنوان يک متخصص جدی و شناخته شدهء الهيات نمی توانسته به خود اجازه دهد که نصوص را تحريف کند. بنا بر اين پذيرفته است که قرآن رسماً ممنوع کرده است که دين را از طريق اعمال زور اشاعه دهند. وی از سورهء دوم قرآن، آيهء ۲۵۶ نقل کرد که می گويد: «در کار دين اکراه (اجبار) روا نيست.»
چطور می توان چنين بيان قاطعی را ناديده گرفت؟ پاپ مطرح می کند که اين حکم متعلق به زمانی ست که پيغمبر در آغاز فعاليت خويش بوده و هنوز ضعيف و بدون قدرت بوده است و بعدها ست که دستور داده شمشير را در خدمت دين به کار گيرند. چنين دستوری در قرآن وجود ندارد. مسلم است که محمد در جنگ خود با قبايل رقيب - مسيحی، يهودی و غيره - در شبه جزيرهء عربی، زمانی که دولت خود را برپا می کرد، به کار گرفتن شمشير را توصيه کرده است. اما اين يک اقدام سياسی ست، نه مذهبی؛ اقدامی برای تصرف يک سرزمين، نه اشاعهء دين.
مسيح گفته است: «آنها را با نتايج [اعمال] شان خواهيد شناخت.» برخورد اسلام را با ساير مذاهب بايد بر اساس اعمالی که انجام شده قضاوت کرد: بايد ديد که رهبران مسلمان طی بيش از هزار سال که قدرت «اشاعهء دين با شمشير» را داشتند چگونه رفتار کرده اند.
خيلی صريح بايد گفت که آنها چنين کاری نکردند.
طی قرن ها مسلمانان بر يونان حکومت کردند. آيا يونانی ها مسلمان شدند؟ آيا کسی حتی کوشيد آنان را مسلمان کند؟ خير، برعکس، يونانی ها بالاترين مقامات را در دولت عثمانی بر عهده داشتند. بلغاری ها، صربی ها، رومانيايی ها، مجارها و ديگر ملل اروپايی هرکدام زمانی تحت سلطهء عثمانی زيسته و همه به مسيحيت وفادار مانده اند. هيچ کس آنها را به مسلمان شدن مجبور نکرده و عموماً مسيحی مؤمن باقی مانده اند.
درست است که آلبانيايی ها و بوسنيايی ها به اسلام گرويدند. ولی هيچ کس چنين ادعايی نمی کند که آنها تحت اجبار چنين کرده اند. آنها، درواقع، اسلام را پذيرفته اند تا نظر موافق حکومت را به خود جلب کنند و از آن استفاده نمايند.
در ۱۰۹۹ صليبيان بيت المقدس را فتح کردند و بی هيچ تبعيضی اهالی مسلمان و يهودی را به نام مسيح قتل عام کردند. در آن دوران، پس از ۴۰۰ سال اشغال فلسطين به دست مسلمانان، هنوز مسيحيان در اين کشور اکثريت داشتند. در طول اين مدت دراز، هيچ اقدامی برای تحميل اسلام به آنان صورت نگرفته بود. تنها پس از اخراج صليبيان بود که اکثريت اهالی شروع به پذيرش زبان عربی و دين اسلام کردند - و همين ها هستند نياکان اغلب فلسطينی های امروز.
مطلقاً هيچ دليلی وجود ندارد که کسی خواسته باشد اسلام را بر يهوديان تحميل کند. همان طور که می دانيم، يهوديانِ اسپانيا [اندلس] تحت حاکميت مسلمانان، از چنان شکوفايی برخوردار بودند که تقريباً در هيچ جای ديگر تا امروز ديده نشده است. شاعرانی چون يهودا هاله وی Yehuda Halevy آثارشان را به زبان عربی می نوشتند و همين طور (موشه) ميمونیِ کبير*. در اسپانيای مسلمان، يهوديان به عنوان وزير، شاعر و دانشمند کار می کردند. در شهر مسلمان تولِدو Toledo/ Tolède دانشوران مسيحی، يهودی و مسلمان دستجمعی کار می کردند و متون فلسفی و علمی قديم يونان را ترجمه می کردند. حقيقتاً عصر طلايی بود. چطور چنين چيزی امکان داشت اگر پيغمبر دستور داده بود که «دين را با شمشير اشاعه دهند»؟
آنچه بعدها رخ داد از اين هم گوياتر است. زمانی که مسيحيان دوباره اسپانيا را تصرف کردند و بر مسلمانان چيره شدند، حکومت ترور مذهبی برپا کردند. يهوديان و مسلمانان در برابر انتخابی بسيار سخت قرار گرفتند: يا مسيحيت را بپذيرند يا اينکه کشتار شوند يا از آنجا بروند. خب، صدها هزار يهودی که حاضر نشدند از دين خود دست بکشند به کجا پناه بردند؟ تقريباً همگی آن ها در کشورهای مسلمان با آغوش باز پذيرفته شدند. يهوديان سفاراد (اسپانيايی) در تمام کشورهای مسلمان مستقر شدند از مراکش در غرب، تا عراق در شرق. از بلغارستان (که آن زمان جزوی از امپراتوری عثمانی بود) در شمال، تا سودان در جنوب. در هيچ جا مورد آزار و ستم قرار نگرفتند. هيچ چيزی از نوع شکنجه های انکيزيسيون، شعله های Autodafé (دادگاه تفتيش عقايد)، عمليات نابود سازی جمعی، عمليات وحشتناک طرد و اخراج دستجمعی که تقريباً در تمام کشورهای مسيحی تا زمان هولوکاست عليه يهوديان رخ داد در کشورهای مسلمان ديده نشده است.
چرا چنين بود؟ زيرا اسلام با صراحت هرگونه شکنجه و آزار «اهل کتاب» (يهوديان، مسيحيان و...)را ممنوع کرده بود. در جامعهء مسلمان، برای يهوديان و مسيحيان جايگاه ويژه ای درنظر گرفته شده بود. آنها از کليهء حقوق، تقريباً به طور برابر برخوردار بودند. آنها بايد ماليات محلی خاصی [جزيه] می پرداختند، اما از خدمت نظام معاف بودند. اين عوض و جبرانی بود که بسياری از يهوديان حقيقتاً از آن راضی بودند. گفته می شود که برخی از رهبران مسلمانان تلاش برای مسلمان شدن يهوديان را تأييد نمی کردند زيرا از اين طريق درآمد مالياتی شان کاهش می يافت. هر يهودی صادقی که از تاريخ مردم خويش مطلع باشد نمی تواند عميقاً سپاسگزار اسلام نباشد، زيرا اسلام يهوديان را طی ۵۰ نسل محافظت کرده است، حال آنکه دنيای مسيحيت به آزار و شکنجهء يهوديان می پرداخت و بارها کوشيده بود آنها را «با شمشير» مجبور به ترک دين خود کند.
تاريخ «اشاعهء دين با شمشير» افسانه ای تبهکارانه و يکی از اسطوره هايی ست که در جريان جنگ های بزرگی که در اروپا عليه مسلمانان صورت گرفته ساخته و پرداخته شده است - يعنی در جريان تصرف مجدد اندلس (اسپانيا) به دست مسيحيان که مسلمانان و يهوديان را کشتار يا اخراج کردند، در جنگ های صليبی و در عقب راندن ترک ها که در آستانهء تصرف وين بودند. احساس من اين است که پاپ آلمانی، نيز صادقانه اين حکايت ها را باور دارد. معنای اين حرف اين است که رهبر دنيای کاتوليک، که خود يک متأله مسيحی ست زحمت مطالعهء اديان ديگر را به خود نداده است.
اما پرسش اين است که او چرا اين سخنان را در ملأ عام بر زبان آورد؟ و چرا اکنون؟
ما ناچار بايد آن را در بستر جنگ صليبی جديد بوش و طرفداران انجيلی اش درک کنيم با شعارهای «اسلام فاشيستی»، «جنگ فراگير با تروريسم» که در آن «تروريسم» مترادف با مسلمانان است. از نظر پيروان بوش، اين تلاش بدخواهانه ای ست برای توجيه سلطه بر منابع نفتی جهان. اين نخستين بار در تاريخ نيست که عريانی منافع اقتصادی را با لباس مذهبی می پوشانند؛ چنان که نخستين بار نيست که يورش دزدان نام جنگ صليبی به خود می گيرد.
سخنان پاپ همه چيز را با هم خَلط می کند. چه کسی می تواند پيآمدهای وحشتناک آن را پيشگويی کند؟
ترجمه برای انديشه و پيکار ۲۹ سپتامبر ۲۰۰۶
-----------------------------
* ligne de faille خط گسَله (در زمين شناسی، هريک از گسيختگی های آشکوب های موازی طبقات زمين - فرهنگ معين).
** ابو عمران موسی بن ميمونی بن عبيدالله، متأله، فيلسوف و پزشک يهودی اندلسی (۱۲۰۴- ۱۱۳۵).
اين مقاله را می توان به زبان عبری و انگليسی روی سايت gush-shalom.org يافت.

 

هم زمان با تأسيس سازمان ملل متحد، "وينستون چرچيل" نخست وزير معروف انگليس در دوره جنگ جهانی دوم نيزپيشنهاد تأسيس دولتی جهانی داد. اين صدا ظاهراً درچنبر مشکلات ريز و درشت جهان پس از جنگ و تراکم رويداد ها گم شد؛ و شايد جهان فراموش کرد که چنين پيشنهادی از جانب سياست مدارمحافظه کار و مدبّر انگليس طرح شده است. خود او نيز، ديگر تجديد مطلع نکرد.اما، به موازات همين پيشنهاد بود که شوق تبديل سازمان ملل به حکومت فدراتيوجهانی، ازطريق مسابقه و نظرسنجی کارگردانان سازمان ، در کنار ابتکارتأسيس جمعيت های هوادارسازمان ملل در کشورهای عضومدتی موضوع روز شد. طرح مارشال و پيمان ناتونيزپايه های استراتژی غرب را تشکيل داد.
سال ها گذشت تا برملا گشت، پيشنهاد چرچيل، مخاطبان اصلی خود را درجهان يافته است وآنچه به نام قطب بندی غرب دربرابرشرق عمل می کند، يک سازمان مقتدر و نامرئی پشت سر دارد، که قدرت واحد طراح و فرمانده، در برابر "جبههء متشکل و يگانهء کمونيسم بين المللی" است وبا اقتدار اراده و فرماندهی خود را درسراسرجهان عليه کمونيسم و نيزمبارزان ضد استعماراعمال می کند.
نخستين واکنش اين اراده در درون جبههء غرب، رفتارخشن و تحقيرآميزی بود که در برابر مسأله ملی، نسبت به ژنرال دوگل، رئيس جمهورفرانسه پيش گرفت. ژنرال، که درعمل، با تعارض استقلال کشورش با ارادهء يگانه جهانی روبه روشده بود، روی اصل استقلال ملی پا فشرد و در برابر فرمان روای نامرئی، ايستاد. وبه دنبال آن موج تبليغات جهانی عليه اوبه حرکت درآمد؛ "دوگل" را به کهنه انديشی و بيگانگی با شرايط نو حاکم برجهان متهم کردند. و همراه آن، تبليغات وسيع در نفی استقلال ملی در جهان معاصر، و ضرورت وابستگی، و اين که استقلال ملی، موضوعی کهنه است وکشور مستقل در جهان وجود ندارد، رواج يافت. در اين يورش تبليغاتی، چندان پيشروی شد که عليه دوگل، از آمريکا رمان و فيلم "دشمن مردم" به سراسر جهان صادر گرديد. کتابی که نامش را از اثرمعروفی با گرايش چپ سرقت کرده بود. کناره گيری فرانسه ازنيروی نظامی ناتو، درهمين دوران اتفاق افتاد.
بسيار وقايع، از کودتا تا سرکوب، در جهان پيش آمد که از بيرون و از بالای سردولت ها رهبری می شد. سرنوشت انتخابات کشورهای اروپا در جهت کاستن از آراء کمونيست ها از پيش تعيين شده بود. برای حفظ قدرت حزب سوسيال مسيحی ايتاليا، همان اندازه که پاپ درواتيکان نگران بود ناوگان جنگی آمريکا درمديترانه ومسلط به کرانه های ايتاليا، لوله توپ های خود را به سوی شهرها نشانه گرفته بودند. اراده نامرئی به جنگ سرد دامن می زد و آن را به داخل "مرزهای کمونيسم" کشانده بود وازاختلاف ها و برخوردهای ايدئولوژيک مسکو و بلگراد، و بعدها بين مسکو و پکن، بهره برداری وسيع و هدايت شده انجام گرفت؛ حتی بريگاد سرخ ساخت. درحراست از منافع مستعمراتی غرب، و درمهار کردن جنبش "غير متعهد"ها در سياست بين المللی، و برچيدن کارگردانان اين جنبش در آسيا و آفريقا، با قاطعيت خونين حرکت کرد. وهم زمان ازطريق تحميل مسابقهء تسليحاتی، توان رقيب را فرسود. تا سرانجام حريف خسته و ناتوان بی جنگ تسليم شد وپای ميزمذاکره آمد. چيزی که فرمان ـ روای نامرئی انتظار آن را نداشت. و می پنداشت تسويه حساب آخرين را با حريف تاريخی سرمايه، در ميدان های جنگ خواهد کرد.
با سقوط دژ جهانی کمونيسم، سازمان ها و تشکيلات چپ اروپا که متأثر از انقلاب اکتبر۱۹۱۷ شکل گرفته بودند نيزدستخوش تغيير وتحول شدند؛ وتا مرحلهء تغيير نام پيش رفتند وبه انتقاد از خود پرداختند وباگذشته فاصله گرفتند. اراده نامرئی، پيروزی بی جنگ برامپراتوری "کمونيسم" را سرفصل حرکتی نو درتاريخ، تبليغ کرد. هرچند خوش ترمی داشت که آن را در جنگ به دست بياورد.
اما، با فرو ريختن "ديوارآهنين" ميان دوقطب، وبرآمدن "جهان يک قطبی"، پيوندهای درون برج "ارادهء نامرئی" هم که به مبارزه با حريف، استوار بود، رو به سستی نهاد. هنوز جشن ها و مژده های پيروزی درآغازبود که درايتاليا، گوشه هايی از حضور"ارادهء نامرئی" درحوادث دوران جنگ سرد، به مثابهء پس زدن پردهء استتار "فرماندهی جهانی" برملا گرديد. با اين همه استيلای مطلق اين فوق قدرت بر پوشش اطلاعاتی جهان، توجه عمومی را از پرداختن به چنين قدرت فراملی، منحرف ساخت، بی آن که ازسست شدن طبيعی پيوند های درون برج ـ که مولود نيازاجزاء ترکيب شده درآن به مقابله با امپراتوری کمونيسم بود ـ بکاهد. از سويی دربرج فرماندهی نوعی برتری جويی ناشی از تمرکز قدرت فرماندهی و ايجاد سلسله مراتب نزد محافظه کارترين بخش سازندهء اين"اراده" حضور داشت که با وضع تازه و توقع دولت ها سازگارنبود. جنگ عراق وايران، آخرين مرحلهء کارگردانی فرمانروايی نامرئی جهان بود، وحضور آمريکا، درحملهء عراق به کويت و آن تبليغ گسترده که برای هديهء "جنگ های تميز" و "دزانفيکته" پنتاگون، به مردم عراق می شد، و حماسه سرايی های "بوش پدر"، در عنوان کردن "استقرار نظم نوين جهانی"، متحدان اروپايی واشنگتن را به تأمل واداشت و مسکوراهم که به هم صدايی با غرب، ناوگان خود را به حريم کارزارفرستاده بود، دچار ترديد کرد.
درواقع،"ارادهء جهانی" ديگر از سال ۹۲ خدشه دار شده بود و اگر "بوش پسر" در سال ۲۰۰۳، فرصت طلبانه، سازمان ملل و منشور آن را زير پا انداخت و از روی آن عبور کرد و حمله به عراق را فرمان داد، پاسخی بود که برج فرمان روايی، غرورآميز به پيوندهای سست شده می داد. آمريکا، جايی ايستاد که آلمان ۱۹۳۰؛ با اين تفاوت که انگليس را در کنار خود داشت. آنچه طی چهارسال در افغانستان و عراق گذشت، برج فرمانروايی جهان را به عقب نشينی و به بازگشت به سازمان ملل و حرکت با همراهان اروپايی وا داشت؛ هرچند "نومحافظه کاران" که سکان قدرت را در آمريکا به دست دارند، هنوز و هم چنان سخت جانی می کنند ومی کوشند با دامن زدن به بحران های نو به نو، آنچه را که "آخرالدواء" می دانند، به جهان تحميل کنند. آنچه به رقابت اروپا و آمريکا تعبير می شود درحقيقت چيزی جزمشخص شدن صف بندی درون برج قدرت و درمتروپل سرمايه نيست که در يک مرحلهء تاريخی از بحرانی سرنوشت ساز، رنج می برد. متروپل سرمايه، درتدارک امپراتوری مطلق خود برجهان، بايد فرمانروايی مغرورآمريکا را گردن بگذارد، که پيشاپيش، تازيانهء تحقير وتحکم را بالای سر ديگران گرفته است؛ و اين چندان آسان نيست بی آن که چشم انداز روشنی داشته باشد. تلاش برای پايين کشيدن نئومحافظه کاران آمريکا، از قلهء قدرت تک قطبی، که سرمايه های صنايع تسليحاتی، انرژی و اقمارشان را نمايندگی می کنند، هرچند در حيطهء رقابت های متروپل سرمايه است، اما طبيعی است که در اين مرحله از حرکت مارپيچی تاريخ، يک فرصت است و با تأييد جهان مستقل از متروپل سرمايه است.
* * *
اول بار در سال ۱۹۸۳ بود که با تصوری از يک قدرت نامرئی حاکم برجهان آشنا شدم . دوستی از ياران مطبوعاتی من، که سال ها بود به انگلستان کوچ کرده بود، و يک مؤسسهء آموزشی داشت، برای من شرح داد؛ در دوران اقامتش درانگليس، احساس کرده است که براين کشور وبرتمام جهان، قدرتی بالاتر و نامرئی حاکم است و دولت های جهان را در شرق و غرب، زير حکومت و ارادهء خود دارد. او بعد طی چند جلسه، به تفصيل در بارهء احساسش و شواهدی که دارد، صحبت کرد. اما درآنچه می گفت، فانتزی و خيال بيشتر از واقع وجود داشت و در کاوش های خود، به مطالب رمان های تاريخی متوسل می شد و تا سيصدسال پيش می رفت.
درخيال پردازی های او، جرثومه يی ازحقيقت می ديدم، با آميزه يی از معتقدات محافظه کاران انگلوفيل وطنی، بی آن که بتواند گرهی ازپيچ های تاريخ جاری بگشايد؛ به او توصيه کردم از مجموعه آرشيوی که فراهم آورده برای تدوين يک سری"باندسينه" استفاده کند که به يقين،سال های سال ادامه می يافت وبرای کودکان هم درس تاريخ وبينش اجتماعی می شد وهم سلسله داستان های جاذب وشوق انگيزپديد می آورد. اوکه معتقد به اصالت کشف سياسی خود بود، اين کاررا نکرد. وبی آن که کشف خام و فانتزی خود را به مرحلهء طرح شدن برساند در يک حادثهء رانندگی جان باخت.
پس از کنارآمدن مسکو، با محورغرب، و برملا شدن نقش "مافيا" مانند و پشت پرده درايتاليای پس ازجنگ جهانی، که يادآورپيشنهاد چرچيل برای تشکيل دولت جهانی بود، گفته های آن دوست را که با تأکيد وتمثيل به صحت آنچه می گفت اصرارمی ورزيد وازآن به عنوان"مافيا"ی فراحکومتی وجهانی ياد می کرد، به خاطرآوردم.البته او، خوش خيالانه کرسی اين قدرت جهانی را در لندن وکاخ بوکينگهام می ديد و با اصل صيرورت زمان، و جادوی سرمايه بيگانه بود.
چندی پيش که به ريشه يابی پاره يی وقايع دويست سال گذشته سرگرم بودم، دربررسی تاريخ روابط خارجی ايران از جمله به نکته يی درسفر ناصرالدين شاه ، به اروپا برخوردم : درانگليس، هنگام ملاقات شاه با ملکه ويکتوريا، بارون "روچيلد" بانک دارمعروف نيز حضورداشته است و آنجا "روچيلد" از وضع دشوار يهوديان که آوارهء جهانند؛ سخن می گويد. ناصرالدين شاه، با تعجب می پرسد شما که اين همه پول داريد، چرا يک سرزمين، مثلاً در افريقا نمی خريد که همه يهوديان آنجا جمع شوند و کشور خودشان را تشکيل بدهند. نمی دانم اين اندرز شاه ـ چه اندازه توجه ملکه انگليس و بانک داريهودی را جلب کرده بود،اما درپايان جنگ جهانی اول می بينيم پادشاه انگليس درسال۱۹۱۷ به نخست وزيرش توصيه می کند که درمذاکرات صلح سرنوشت يهوديان را در نظر داشته باشد. و لرد بالفور، نخست وزيرمحافظه کارانگليس نخستين قدم ها را برای تشکيل ميهن يهود، برمی دارد.
پيش از جنگ جهانی اول، آنچه روشن است، سرمايه های يهودی که به رقم بسيارچشم گيری بالغ می شد، در قلمرو انگليس و فرانسه وآلمان، تمرکز داشت. و بسا که سياست يهود ستيزی حزب نازی، پس از جنگ، به نقش اين سرمايه ها در پيروزی متفقين، بازمی گشت که انتخاب خودرا کرده بود و نمايش واکنش سرمايه داری شکست خوردهءآلمان بود که می خواست يهودی ها را تنبيه کند.
درجنگ جهانی دوم، ووضع نامعلوم جنگ، متروپل سرمايه داری نيز ناگزيرازاروپا به آمريکارفت ونيويورک کانون اصلی تمرکز سرمايه های يهودی شد. درترکيب "قدرت نامرئی" جهانی که طرح مارشال، پايهء اقتصادی آن را ميساخت، می توان علاوه بر قشربالای حکومت، درکشورهای غرب، که هسته فوقانی ارتش هاوسازمان های اطلاعاتی وامنيتی آنها راهم دربرمی گرفت، صاحبان صنايع بزرگ وبانک ها، سطح فوقانی کليساها و واتيکان را در شبکهءاجرائی و مشورتيآن سراغ گرفت. و از جمله نقش ستادی سرمايه های يهودی را به حساب آورد. به يقين روزی که به طور کامل، پرده از چهرهء قدرتی که از فردای پايان جنگ دوم، تا روزگارحاضر فرمانروای نامرئی جهان بوده، برداشته شود، نقش انواع شبکه ها و سازمان های مافيايی نيز درخدمت اين قدرت برملا خواهد شد.
تأسيس دولت مستقل اسراييل ازجانب سازمان ملل، در سرزمين فلسطين، که سياست مستعمراتی انگليس، درفاصله دو جنگ جهانی با قيمومت برآن کشورتدارک ديده بود پشتيبانی قدرت حاکم جهانی راهمراه داشت وحمايت بی قيد وشرط آمريکا، از تمام تجاوزها واشغال ها وسرکشی های اسراييل درقبال سازمان ملل، و ملت های خاورميانه، در اجرای سياست آن قدرت انجام گرفته است.
ولی با سست شدن پيوندهای جهانی درستاد حکومت نامرئی که يکه تازی های نومحافظه کاران، برای اجرای طرح "نظم نوين"، به شدت آن را تضعيف کرد، نظام جهان تک قطبی پيش از آن که استوار شود، دستخوش چالش چندين سويه شده است. و نيز مقاومت بين المللی در برابر"گلوباليسم" ــ تجسم ارادهء مدارهای عمدهء سرمايه ــ در حال گسترش است. خشم برانگيختهء نو محافظه کاران در خاورنزديک، ازسر قدرت نيست، از احساس ناتوانی است. ودولت اسراييل که ابزار دست آنهاست به عنوان يک عامل، خشم کورخود را درسياه ترين جلوه های قهرونفرت برسرزمين فلسطينی ها می بارد. اين ماشين تعصب ونفرت وکين که درسرزمين فلسطين تعبيه شده، تنها درپناه آن حامی نامرئی است که تاامروز توانسته در منطقه بذر دشمنی بيفشاند. و روزی که در آن، جايی برای "نومحافظه کاران" و رؤياهای آنها نباشد، طبيعی است که جايی هم برای ماشين جنگی مسلط براسراييل نخواهد بود. مردم اسراييل حق دارند از خودشان بپرسند تکليف شان با بيش از پنجاه سال تاخت و تازاين ماشين جنگی در سرزمين های همسايه و در ميان دو نسل مردم فلسطين، چيست ؟
آيا ادامهء اين فجايع که بيش از نيم قرن است ماشين جنگی اسراييل زير حمايت قدرت حاکم بين ـ المللی درمنطقه جاری ساخته، در شرايط طبيعی و خالی از قدرت فائقهء جهانی، بار ديگرسرگردانی قوم يهود را به دنبال نخواهد داشت؟ آيا جای دريغ نيست که مردم قلمرو اسراييل، کفارهءجنايات کارگزاران سياست به بند کشيدن ملل منطقه را بدهند؟
اين بذر دراز مدت نفرت، کجا می تواند گل هم زيستی و تفاهم درمنطقه، بارآورد؟ .

پشتيبانی از سازمان مجاهدين در مقاله ای از روزنامهء اسرائيلی هاآرتز
به تاريخ ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۶ با ترجمه و متن کامل آن

يادداشت:
ما اين مقاله را در درجهء اول برای اطلاع عموم پخش می کنيم و طبعاً نمی توانيم هيچ داوری دقيقی دربارهء صحت و سقم روابطی داشته باشيم که بين آمريکا و اسرائيل، و انواع «اپوزيسيون» ايرانی از جمله سازمان مجاهدين وجود دارد (و چه خوب بود اگر خود مجاهدين در اين باب نظری می دادند). سالهاست که آمريکا بنا به مصالح و نظر خويش، و اساساً برای اعمال فشار بر رژيم ايران انواع «آلترناتيو» ها را از داخل و خارج "در آب نمک خوابانده است". هرچند می دانيم که هيچ يک از آنها به لحاظ طبقاتی و اعتبار مردمی، در چارچوب تناوب (از نوع احزاب بورژوايی راست و "چپ" حاکم بر اروپا) هم نمی گنجند تا چه رسد به اينکه آلترناتيو رژيم سرمايه داری ميليتاريستی مذهبی و ارتجاعی ايران باشند.
در قرن بيستم سه جنبش بزرگ توده ای در ايران رخ داده تا دست استعمارگران و امپرياليست ها از مداخله در سرنوشت مردم ايران قطع گردد. اما حالا آب چنان سر بالا می رود که برای «آزادی ايران!» (يعنی رسيدن برخی به مقامی) دست به دامن جنايتکارترين قدرت های تاريخ می شوند تا مانند چلپی ها ايران را هم مانند عراق و افغانستان و فلسطين و لبنان و... ويران تر کنند. زمانی "اخلاق سياسی" يادآور اين شعر والای حافظ بود که می گويد:
"من آن نگين سليمان به هيچ نستانم/ که گاهگاه بر او دست اهرمن باشد"
اما حالا دست اهريمن مشروعيت بخش و مبارک است! با خواندن مقالهء هاآرتز، سؤالی که برای خواننده پيش می آيد اين است که سازمان مجاهدين برای جلب اعتماد محافل آمريکايی و اسرائيلی تا کجاها رفته است؟ چون برخلاف "چپ" های ساده انگار که به راحتی مرزهای طبقاتی را فراموش می کنند، نيروهای بورژوايی و ارتجاعی (آنهم امپرياليسم آمريکا و ...) بسيار سختگير اند و به آسانی به کسی اعتماد نمی کنند.
به نظر ما آرزوی کنار زدن باند جانيان و دزدان حاکم بر ايران با دستياری جانيان بزرگ کاخ سفيد تکرار جنايتی ست که چلپی ها در عراق آتش بيار آن بودند. رژيم جمهوری اسلامی و نيز اين دست مخالفانش هر دو بدتر اند! و اگر اين سخن حق، فالانژهای هر دو طرف را می آزارد، چه باک؟
باری، وقتی طرح سياسی بزرگی، از نوع تغيير رژيم سياسی، در دستور کار جامعه ای قرار می گيرد طبيعی ست که در صفوف مخالفين نيروهای گوناگون و حتی متضادی وجود داشته باشند که هرکدام با اهداف خاصی راه سرنگونی رژيم حاکم را دنبال می کنند. آنچه نبايد در اين ميان فراموش کنيم اين است که خطوط و مرزهای طبقاتی، فکری و عملی خود را روشن کنيم و به بهانهء اينکه همه در صف مخالفان رژيم ارتجاعی جمهوری اسلامی هستيم به سکوت و سازشکاری درنغلتيم. در زمان مخالفت و مبارزه با رژيم شاه، به همين بهانه، از انتقاد از روحانيت و اهداف آن کمتر خبری بود و در دورهء کنونی از انتقاد از مجاهدين و سلطنت طلبان و ... نه تنها کمتر سخنی در ميان است بلکه به نام دموکراسی و لائيسيته، مدرنيته (!) و مخالفت با رژيم، راه برای انواع سازش های اصولی، راه برای انواع حقارت و جاسوسی و خيانت باز شده است. در بين به اصطلاح "اپوزيسيون چپ" هم که در گذشته ای دور با مارکسيسم نرد محبت می باخت صد جور تواب واقعی داريم با ادعاها و معلق زدن های مضحک که البته هرگز مورد انتقاد از خود، قرار نگرفته است.
اما به اعتقاد ما رژيم سرمايه داری مذهبی حاکم بر ايران را با مبارزهء توده ای و انقلابی قاعدتاً قهرآميزی که در خدمت نظری و عملی زحمتکش ترين طبقات و اقشار جامعه و به ويژه کارگران باشد می توان و بايد سرنگون کرد. روشن است که بدون کار کردن در ابعاد مختلف نظری و عملی و بسيج نيروی توده ای و صداقت و جديتی که کمياب شده است، اين طرح بخت تحقق نخواهد يافت.

تراب حق شناس ـ اکتبر ۲۰۰۶

سرانـجام، آمريکا حمله خواهد کرد

نوشتهء يوسی ملمان
Yossi Melman

* «اسرائيل توان نظامی کافی برای حمله به تمام تأسيسات هسته ای ايران ندارد. تنها ايالات متحدهء آمريکا می تواند چنين کند.»
* «ولی نه ايالات متحده و نه اسرائيل نبايد چنين کنند.»
* «برخورد نظامی مشکل را حل نخواهد کرد.»
* «با وجود اين، من پيش بينی می کنم که ايالات متحده در دورهء حاکميت دولت جمهوری خواه بوش يا جانشين اش، با اين گزينش که به ايران حمله کند يا نه رو به رو نخواهد بود.، بلکه با اين گزينش رو به رو خواهد شد که کی حمله کند »
* «يک رئيس جمهور از حزب دموکرات هم با همين گزينش رو به رو خواهد بود ولی حمله نخواهد کرد.»
اين اظهارات پروفسور ريموند تانتر، استاد دانشگاه جرج تاون و رئيس کميتهء بررسی سياست ايران است، کميته ای که وضعيت گروه های مخالف رژيم ايران را مطالعه می کند و به اين نتيجه رسيده است که حمايت از مجاهدين خلق به سود آمريکا ست. مجاهدين خلق يک نيروی شبه نظامی (ميليشيای) مناقشه آميز ايرانی ست که با رژيم آيت الله ها مخالفت دارد. پروفسور تانتر از نويسندگان کتاب «آرام کردن آيت الله ها و سرکوب دموکراسی: سياست آمريکا و اپوزيسيون ايران» است.
تانتر و اعضای کميته معتقدند تنها راه جلوگيری از دست يافتن ايران به سلاح اتمی اين است که به جای رژيم مذهبی کنونی، رژيمی دموکراتيک جايگزين شود. به نظر آنها تنها مجاهدين می توانند چنين کنند.
باوجود اين، سازمان مجاهدين با مشکلات متعدد مهمی رو به رو ست: ايالات متحده آن را سازمانی تروريستی اعلام کرده، اغلب ايرانی ها اعضای سازمان مجاهدين را خائن می دانند زيرا آنها در جريان جنگ ايران و عراق در دههء ۱۹۸۰ از صدام حسين جانبداری کرده اند. مجاهدين به دليل آن که از پشتيبانی وسيعی در خود ايران برخوردار نيستند گروهی ضعيف محسوب می گردند. هفتهء گذشته، تانتر افکار و طرح خود را به ششمين کنفرانس مؤسسهء مبارزه با تروريسم در کانون چند رشته ای هِرزيليا و نيز در مصاحبه ای با هاآرتز ارائه کرد.
تانتر که ۶۷ سال دارد در روابط بين المللی بسيار برجسته است. وی در ۲۵ سالگی دکترای خود را دانشگاه اينديانا به پايان برد. او متعلق به مکتبی ست که استفاده از مدل های رياضی و مطالعات کمّی را در تحقيقات بين المللی وارد کرد. او در دانشگاه های درجهء اول آمريکا تدريس کرده و در سال ۱۹۷۴ به مدت يک سال در مؤسسهء روابط بين المللی وابسته به دانشگاه عبری [در اسرائيل] کار کرده است (من خود در آن زمان شاگرد او بودم).
در فاصله بين اين يا آن پست دانشگاهی، تانتر پست های متعددی در کاخ سفيد و پنتاگون، به ويژه در دورهء رونالد ريگان دارا بوده است. دوسال از ۱۹۸۱ تا ۱۹۸۲ عضو شورای امنيت ملی بوده و مسؤوليت پرونده ليبی و لبنان را داشته است. (از مأموريت های ديگر تانتر پيگيری سياست اسرائيل بوده که به هجوم و تصرف لبنان در آن زمان انجاميد.) وی عضو حزب جمهوری خواه و افکارش عمدتاً محافظه کارانه است. به عقيدهء او دولت جرج و. بوش به حد کافی محافظه کار نيست.
اينک خلاصهء نظرات او:
«اسرائيل توان نظامی کافی برای حمله به تمام تأسيسات هسته ای ايران ندارد. زيرا برای اين کار نياز به چنان نيروی هوايی ست که بتواند حملات مداوم و طولانی عليه تأسيساتی که تاکنون ناشناخته است انجام دهد و نيروی هوايی اسرائيل چنين توانايی ندارد. تنها ايالات متحدهء آمريکا می تواند چنين کند. در تحليل نهايی ايالات متحده حمله خواهد کرد به شرط اينکه يک رئيس جمهوری از حزب دموکرات در کاخ سفيد نباشد. اگر رژيم سياسی در ايران تغيير نکند، يک دولت برخاسته از حزب جمهوری خواه احتمال بيشتری دارد که به ايران حمله کند چه موقعيت نظامی مناسب باشد چه نباشد.»
«اما حمله راه حل اصلی مسأله را به دست نمی دهد. حمله برنامهء اتمی ايران را از بين نخواهد برد، بلکه آن را تنها به تعويق خواهد انداخت. برای آنکه برنامهء اتمی به کلی متوقف شود ضروری ست که رژيم تغيير کند. چنين تغييری ممکن است و بايد طی مدت کوتاهی رخ دهد. به محض اينکه نام مجاهدين خلق از ليست سازمانهای تروريستی که وزارت خارجهء آمريکا تهيه کرده حذف شود، آنها می توانند پيش از آن که رژيم آيت الله ها به بمب اتمی دست يابد رژيم را عوض کنند.»
- اين چقدر وقت لازم دارد؟
«من ارزيابی سازمانهای اطلاعاتی اسرائيل را که می گويند ايران طی يک تا سه سال آينده به بمب اتمی دست خواهد يافت بيش از نظر سيا قبول دارم.»
- آيا طی مدتی چنين کوتاه شما خواهيد توانست کنترل ايران را به مجاهدين خلق بسپاريد؟ چگونه؟ با حمايت موساد و سيا؟
«نه. پای سازمان های اطلاعاتی در هيچ شرايطی نبايد به ميان کشيده شود وگرنه حوادث ۱۹۵۳ [۲۸ مرداد ۱۳۳۲] و قضيهء مصدق تکرار خواهد شد. (سيا و اينتليجنت سرويس بريتانيا با انجام کودتايی باعث سقوط حکومت نخست وزير وقت، مصدق، که صنعت نفت را ملی کرده بود شدند و محمد رضا پهلوی را دوباره به سلطنت نشاندند - ی. م.). طرح ۱۰ ماده ای ما خط مشی کاملاً روشنی دارد:
وزير خارجه، کندليزا رايس، بايد دستور حذف نام مجاهدين خلق را از ليست سازمان های تروريستی صادر کند. رهبران کنگره بايد از مريم رجوی (رهبر جناح سياسی و همسر رهبر سازمان مجاهدين - ی. م.) دعوت کنند تا در برابر کميته های کنگره گواهی دهد؛ و پنتاگون هم بايد به سازمان اجازه دهد که از خاک عراق عليه رژيم ايران دست به عمليات بزنند.»
- اما رژيم ايران و رئيس جمهور احمدی نژاد در انتخابات دموکراتيک به قدرت رسيده اند.
«انتخابات فقط به لحاظ قانونی دموکراتيک بوده. شورای نگهبان رژيم اسلامی صدها کانديدا را نپذيرفت و تنها به کانديداهای خودش اجازه داد که در انتخابات شرکت کنند. چنين بود که احمدی نژاد به دليل نبود کانديدايی ديگر جز کانديدايی آلوده به فساد يعنی رئيس جمهوری سابق، رفسنجانی، انتخاب شد. مردم يا بايد يک قاتل را انتخاب می کردند يا يک کلاه بردار را. هشتاد درصد از واجدين شرايط رأی دادن در انتخابات شرکت نکردند. ما معتقديم از زمانی که سازمان بتواند از عراق عمليات کند، نظر موافق مردم ايران را جلب خواهد کرد.»
«مردم برای تظاهرات به خيابان ها خواهند ريخت. اين امر پيش از اين در ۱۹۸۱ (خرداد ۱۳۶۰) زمانی که نيم ميليون از هواداران مجاهدين خلق به تظاهرات پرداختند رخ داد. رژيم دستور خواهد داد که با اعمال قهر تظاهر کنندگان را پراکنده و سرکوب کنند. کسانی که بايد اين دستورات را اجرا کنند بسيجی های مسلح و پاسداران هستند.. آن ها به سوی تظاهر کنندگان شليک خواهند کرد و جنگ داخلی درخواهد گرفت. آنگاه در گير و دار و اوج حوادث ارتش مداخله خواهد کرد تا جلوی خونريزی را بگيرد و آيت الله ها را از کار برکنار کند.»
- اما در چنان حالی هم هيچ تضمينی وجود ندارد که ايران برای دست يافتن به سلاح اتمی نکوشد. ما می دانيم که اين آرزوی ملی ايرانيان است صرف نظر از هر ايدئولوژی و جهان بينی.
«مجاهدين خلق پيش از اين اعلام کرده اند که به ساختن سلاح اتمی علاقه ای ندارند. اما چه اهميتی دارد که ايران دموکراتيک بمب اتمی داشته باشد. اينکه اسرائيل يا هند سلاح اتمی دارند برای چه کسی اهميت دارد؟»
- سازمان مجاهدين خلق را در دههء ۱۹۶۰ جمعی از دانشجويان که بينش مارکسيستی داشتند (۱) تأسيس کردند. آنها با رژيم شاه که سياستی جانبدار غرب داشت مخالف بودند. آنها در جريان انقلاب اسلامی به آيت الله خمينی پيوستند. اما ترکيب انديشه های مارکسيستی با اصول اسلام با طرح های وی جور در نمی آمد و گروه در سال ۱۹۸۱ (۱۳۶۰) از پايه های خود در ايران طرد شد. اعضای گروه مورد حمايت صدام حسين قرار گرفتند و او به آنها پايگاه و سلاح داد و آنها را قادر ساخت که در جريان جنگ ايران و عراق از خاک عراق دست به عمليات بزنند. اين امر از ديد غالب ايرانيان، حتی مخالفان رژيم، خيانت شمرده می شود.
پس از پايان جنگ، اعضای مجاهدين خلق مراکزی در پاريس برپا کردند و از آن زمان، هزاران فعال سياسی و جنگجويان مخفی را از آنجا وارد کارزار کرده اند. در کارنامهء آنها هم فعاليت های چريکی و هم تروريستی وجود دارد، مانند تصفيهء فيزيکی افسران ارشد از جمله رئيس ستاد ارتش ايران و حمله به کاخ رياست جمهوری در تهران (در سال ۲۰۰۰ زمانی که خاتمی بر سرِ کار بود). علاوه بر اين، اعضای مجاهدين بودند که دو مرکز مخفی غنی سازی اورانيوم را که ايران اعلام نکرده بود و به همين دليل تحت نظارت بين المللی قرار نداشت برملا کردند. وقتی ارتش آمريکا به عراق حمله کرد و آن را تصرف نمود سازمان را خلع سلاح کرد و ممنوع کرد که آنها از آنجا عمليات کنند.
دليل اينکه سازمان مجاهدين را تروريستی معرفی کرده اند مبتنی بر وقايع چندی ست. گمان می رود که فعالين اين گروه مظنون چند شهروند آمريکايی را در ايران، در زمان شاه به قتل رسانده اند. پروفسور تانتر و همکارانش ادعا می کنند کسانی چنين کاری کرده اند فعالين مائوئيستی بوده اند که از رهبری سازمان تبعيت نمی کرده اند. دليل ديگر، حمايت سازمان از اشغال سفارت آمريکا در تهران به دست دانشجويان و به گروگان گرفتن ۵۲ تن از کارمندان آن است.
تانتر معتقد است که اسرائيل می تواند در به رسميت شناختن و مشروعيت دادن مجاهدين کمک کند: «من از موساد نمی خواهم که به آنان بپيوندد و با آنها همکاری کند. پای موساد نبايد به ميان کشيده شود و اسرائيل بايد کاملاً خارج از صحنه بماند. مجاهدين خلق خواهان چنين رابطه ای با اسرائيل نيستند. اما اسرائيل در ايالات متحده نفوذ دارد و می تواند از پشتيبانان و گروه فشار خود بخواهد کاری کنند که نام مجاهدين از ليست سازمان های تروريستی حذف گردد.
درعوض، اسرائيل دارد موضعی بی طرف می گيرد و چه حيف. اگر ما بخواهيم رژيم ايران را تغيير دهيم مجاهدين تنها بازيگر اند. اگر بخواهم از گفتهء چرچيل استفاده کنم بايد بگويم مجاهدين بدترين گزينش اند، به استثنای همهء بديل های ديگر.»
- حمايت شما از مجاهدين خلق به آن می ماند که همهء تخم مرغ هاتان را در يک سبد گذاشته باشيد.
«نه. من تخم مرغ هايم را در سبد مردم ايران می گذارم نه در سبد تنها يک گروه.»
(ترجمه به فارسی برای انديشه و پيکار - ۲۱ سپتامبر)-----------------
۱) اين تعبير نويسنده دقيق نيست. (مترجم)
--------------------------------------------------------------
اينک متن اصلی از:
http://www.haaretz.com/hasen/spages/763287.html

Ultimately, the U.S. will attack

By Yossi Melman



* "Israel doesn't have the military strength to attack all of Iran's nuclear installations. Only the United States can do that."
* "But neither the United States nor Israel should do so."
* "A military strike will not solve the problem."
* "I nevertheless anticipate that the United States, under a Republican administration of Bush or his successor, will face a choice of not whether but when to attack Iran."
* "A Democratic president will also face that choice but will not attack."
These statements were made by Prof. Raymond Tanter of Georgetown University and the head of the Iran Policy Committee, a group that studies Iranian opposition groups and has concluded that supporting the Mujahideen-e-Khalq (MEK) is in America's interest. The MEK is a controversial Iranian militia that is opposed to the rule of the ayatollahs. Tanter is the co-author of "Appeasing the Ayatollahs and Suppressing Democracy: U.S. Policy and the Iranian Opposition."
Tanter and the members of the committee believe that the only way to prevent Iran from attaining nuclear weapons is to replace the religious regime in Iran with a democratic regime. In their opinion, only Mujahideen-e-Khalq can do that.
However, the organization faces several significant problems: The United States has declared it a terror organization; most Iranians consider the members of MEK traitors, because they supported Saddam Hussein during the Iran-Iraq war in the 1980s; and they are considered a weak group, lacking broad support in Iran itself. Last week Tanter presented his thoughts and plan at the sixth conference of the Institute for Counter-Terrorism at the Interdisciplinary Center Herzliya, and in a conversation with Haaretz.
Tanter, 67, is considered a genius in international relations. At the age of 25, he completed his doctorate at the University of Indiana. He belongs to the school that introduced the use of mathematical models and quantitative studies in international relations. He has taught at top American universities, and in 1974 he spent his sabbatical at Hebrew University's Institute for International Relations (in the interest of proper disclosure, I was his student at the time.)
Between one academic job and the next, Tanter filled several positions in the White House and the Pentagon, mainly during Ronald Reagan's presidency. For two years (1981-1982) he was a member of the National Security Council, in charge of Libya and Lebanon (among his other assignments, Tanter followed Israeli policy which led to the invasion at the time.) He is identified with the Republican Party and has for the most part held conservative opinions. In his opinion, however, President George W. Bush's administration is not sufficiently conservative.
And here is his viewpoint in a nutshell: "Israel does not have the military strength to attack Iran's nuclear installations. For that there is a need for aerial strength that will enable continuous and prolonged attacks against unknown sites, and the Israel Air Force does not have such capability. Only the United States can do that. In the final analysis, the United States will attack, on condition that there isn't a Democratic president in the White House. A Republican administration is more likely to attack in the absence of a political regime change policy, whether there are good military opportunities or not.
"But attacking will not provide a fundamental solution to the problem. It will not eliminate Iran's nuclear program, but will only delay it. In order to bring about a halt to the nuclear program, there has to be a regime change there. Such a change is possible and can take place within a short period of time. From the moment that the Mujahideen-e-Khalq is removed from the U.S. State Department's list of terror organizations, they will bring about regime change in less time than it takes the regime of the ayatollahs to obtain nuclear weapons."
How much time are we talking about?
"I tend to accept the assessment of Israeli intelligence rather than that of the CIA, that Iran will have nuclear weapons within one to three years."
And during such a short period of time will you be able to give Mujahideen-e-Khalq control over Iran? How? With the support of the Mossad and the CIA?
"No. Intelligence organizations must under no circumstances be involved. Otherwise it will be a repeat of 1953 and the Mossadegh affair [the CIA and the British M16 organized a coup that removed prime minister Mossadegh, who had nationalized the oil industry, and brought back Mohammed Reza Pahlavi as Shah - Y.M.]. Our 10-point plan has clear guidelines: U.S. Secretary of State Condoleezza Rice should declare the removal of Mujahideen-e-Khalq from the list of terror organizations, Congressional leaders should invite Maryam Rajabi [the head of the political arm of the organization, and the wife of its leader - Y.M.] to testify before the congressional committees; and the Pentagon should allow the organization to operate from Iraq against the regime in Iran."
But the regime in Iran and President Mahmoud Ahmadinejad were elected in democratic elections.
"The elections were democratic only de jure. The council for the defense of the Islamic regime rejected hundreds of candidates and allowed only its own candidates to participate in the elections. That's how Ahmadinejad was elected by default when the corrupt candidate, former president Rafsanjani, opposed him. It was a choice between a killer and a crook. Eighty percent of those eligible to vote did not participate in the elections. We believe that the moment the organization is able to operate from Iraq it will gain public favor in Iran.
"People will go into the streets to demonstrate. That happened already in 1981, when half a million Mujahideen-e-Khalq supporters did that. The regime will order the demonstrators dispersed by force and suppressed. Those who will try to carry out the order are the Basaji, the armed street militia of the Revolutionary Guards. They will shoot at demonstrators, a civil war will break out, and then in the heat of the events the army will intervene, stop the bloodshed, remove the ayatollahs and take over."
But even then there will be no guarantee that Iran will stop trying to obtain nuclear weapons. We know that this is an Iranian national ambition, regardless of ideology and world view.
"Mujahideen-e-Khalq have already declared that they are not interested in manufacturing nuclear weapons. But no one cares if a democratic Iran has nuclear weapons. Who cares if Israel or India has nuclear weapons?"
Mujahideen-e-Khalq was founded in the 1960s by Iranian students with Marxist views, who were opposed to the Shah's pro-Western policy. They joined Ayatollah Khomeini in the Islamic Revolution, but the combination of Marxist ideas and the principles of Islam did not accord with his plans, and in 1981 the group was expelled from its bases in Iran. The members of the group came under the wing of Saddam Hussein, who gave them bases and weapons and enabled them to operate from Iraqi territory during the Iran-Iraq war. This act was seen as betrayal by most of the Iranians, even opponents of the regime.
At the end of the war, the members of Mujahideen-e-Khalq established headquarters in Paris, and since then they have been activating thousands of activists and underground fighters from there. They have guerrilla and terrorist activities to their credit, such as the elimination of senior officers, including the chief of staff of the Iranian army, and an attack on the presidential palace in Tehran (in 2000, during the term of President Khatami.) In addition, it was members of the organization who discovered the two secret plants for enriching uranium that Iran had not declared, and which were therefore not under international supervision. When the U.S. Army invaded Iraq, it disarmed the organization and prohibited it from operating.
The reason why Mujahideen-e-Khalq is defined as a terror organization is based on several incidents. The group's activists are suspected of the murder of U.S. citizens on Iranian soil during the period of the Shah. Prof. Tanter and his associates claim that those who carried out the acts were Maoist activists who did not obey the leadership of the organization. Another reason is its support for the takeover of the U.S. embassy in Tehran by Iranian students and holding its 52 employees as hostages.
Tanter believes that Israel can help legitimize Mujahideen-e-Khalq: "I'm not asking the Mossad to join them and cooperate with them. They should not be involved, and Israel should stay out of the picture. Mujahideen-e-Khalq do not wish such a tie with Israel. But Israel has influence in the United States. It has supporters and a lobby and it can ask them to have MEK removed from the State Department's list of terror organizations.
Instead, Israel is taking a neutral stance, and that's a pity. Mujahideen-e-Khalq is the only game in town if we want to bring about regime change in Iran. To paraphrase Churchill's words about democracy, I think that Mujahideen-e-Khalq is the worst option, except for all the other alternatives."
Your support for the MEK seems like putting all your eggs in one basket.
"No, I put my eggs in the Iranian people, not in a single group."

دسامبر ٢٠٠٦- آذر١٣٨٥

در چند سال گذشته شاهد تحرک فعالين جنبش کارگری، برای ايجاد تشکلات کارگری بوده ايم. هر يک بنا به شرايط و موقعيتها و گرايشاتی که داشته اند از زاويه ای به اين مسئله پرداخته اند و شکل خاصی از تشکل را سازمان داد ند و يا زمينه ايجاد آن شدند.
سنديکای شرکت واحد اتوبوسرانی تهران با سازماندهی چند هزار راننده اين شرکت در تهران و با اعتصابشان توانستند پشت سرمايه داران را بلرزانند، از جمله اين موارد است. اما پس از اعتصاب شديدا مورد يورش قرار گرفتند و سرکوب شدند. بازداشت عده زيادی از آنها، حمله شبانه به خانه های رانندگان، غير قانونی اعلام کردن سنديکای شرکت واحد، بازداشت طولانی منصور اسانلو رئيس هيئت مديره اين سنديکا و اخراج بسياری از فعالين اين سنديکا از شرکت واحد، نشانگر شدت سرکوب و برخورد با آنها است. متاسفانه بدليل عدم آمادگی طبقه کارگر در حمايت از رانندگان شرکت واحد، سرکوب اين سنديکا عملی شد و ضرباتی بر پيکر اين سنديکا فرود آمد.
ديگر فعالين راديکال جنبش کارگری در تلاش برای همبستگی و هماهنگی بين پيشروان جنبش در راستای ايجاد تشکل فراگير کارگری اقدام به ايجاد کميته ها و تشکلاتی نمودند. از آن جمله کميته پيگيری برای ايجاد تشکلات آزاد کارگری، کميته هماهنگی برای ايجاد تشکل کارگری و اتحاد کميته های کارگری را می توان نام برد.
واقعيت آن است که تمام اين تلاشها، با وجود مثبت بودن و برداشتن يک گام به جلو تا کنون نتوانسته به هدف خود يعنی برپايی يک تشکل فراگير و حتی فراهم نمودن زمينه های آن برسد. هر کدام از اين گرايشات راديکال در حد توان خود در مقابل تهاجمات سرمايه داری ايستادگی کرده اند، اما مسئله ايجاد تشکل فراگير همچنان به عنوان مسئله ای لا ينحل باقی مانده و ظاهرا پس از گذشت چند سال، هنوز در بن بست قرار دارد.
دليل اينکه چرا هر يک از اين گرايشات و از جمله خود ما نتوانسته ايم به اين هدف نزديک شويم و حد اقل بين پيشروان فعال جنبش کارگری هماهنگی و همکاری لازم را بوجود بياوريم، از موضوع اين نوشته خارج است و بسيار مفصلتر از آن است که در اين نوشته کوتاه بتوان به آن پرداخت. اما بطور کلی می توان گفت که همه ما کمتر و بيشتر دچار برخورد انحصار طلبانه بوده ايم. اختلافات بين گرايشات راديکال موجود واقعيتی است که به هيچ وجه قصد ناديده گرفتن آن را نداريم و اساسا يکی از کانالهای پيشروی جنبش کارگری پرداختن به انحرافات و اختلافات است. اما مسئله اين است که آيا با وجود تضادهای موجود وجوه مشترکی که همانا راديکاليسم اين گرايشات در تقابل با سرمايه داری است وجود ندارد؟ با گذشت زمان راديکاليسم در اين گرايشات تقويت شده و بسياری از فعالين جنبش کارگری به اين نتيجه رسيده اند که ضروری است برای مبارزه با سرمايه داری و برای آنکه اين مبارزه قوی تر باشد، بايد دست اتحاد وهمکاری به سوی هم دراز کنيم. برای آنکه بتوانيم در تقابل با سرمايه داری فقط به دادن اطلاعيه بسنده نکنيم و بتوانيم تحرکات عملی داشته باشيم، ضروری است نوعی از همکاری و هماهنگی را بين خود سازمان دهيم.
همانطور که گفته شد اختلافات بين ما اختلافاتی واقعی است و در نتيجه ضروری است ضمن حفظ موقعيت کنونيمان طرحی برای همکاری منظم حول مبرمترين مطالبات جنبش کارگری، بين خود داشته باشيم. ما می توانيم شورای همکاری متشکل از نمايندگان گرايشات راديکال جنبش کارگری مثل سنديکای شرکت واحد، کميته هماهنگی... کميته پيگيری... اتحاد کميته های کارگری، انجمن فرهنگی کارگری، فعالين فلز کار مکانيک، دانشجويان هوادار جنبش کارگری و بسياری از فعالينی که مستقلا فعاليت می نمايند، ايجاد نماييم. اين شورا می تواند وظيفه هماهنگی و همکاری در مقابل تهاجم به فعالين کارگری و يا بطور کلی طبقه کارگر را بعهده بگيرد. در چنين حالتی فعالين متشکل در اين شورا می توانند به سهم خود نقش بيشتری در عرصه مبارزه طبقاتی داشته باشند و بخشهايی از کارگران پيشرو را نيز جذب اين حرکت نمايند. پراکندگی موجود يکی از علتهايی است که بدنه طبقه کارگر را از فعالينش جدا کرده و عملا طبقه کارگر قطبی قوی در مقابل سرمايه داری نمی بيند.
همانطور که گفته شد اين شورا می تواند اين خلا را تا حدود کمی پر کند و آغازی باشد برای ايجاد تشکل فراگير و همکاری وسيعتر فعالين جنبش کارگری. هدف بالفعل اين شورا همکاری و هماهنگی هر چه بيشتر اين فعالين خواهد بود و هدف بالقوه اش می تواند ايجاد تشکل فراگير ضد سرمايه داری باشد. در اين شورا می توان بحث بر سر چگونگی ايجاد تشکل و حرکت به سوی آن در دستور کار باشد، ضمن اينکه اين روند به هيچ وجه مخل مبارزه نظری و حرکت مستقل کنونی اين گرايشات در سطح جنبش کارگری نيست.
طبيعتا طرح چنين همکاری و اتحاد عملی، مورد مخالفت آن دسته از افرادی قرار می گيرد که شديدا منافع گروهی برايشان الويت دارد و بنا بر اين ضروری است که همه دلسوزان واقعی جنبش کارگری، بخصوص همه آنها که در گرايشات نامبرده شده فعاليت دارند، بر ضرورت چنين همکاری پا فشاری نمايند و منافع جنبش طبقه کارگر را بر منافع گروهی خود ارجح بدانند. همکاری بين گرايشات موجود و نزديکی آنها، گام بزرگی در جنبش کارگری است و می تواند ما را از بن بست فعلی خارج و زمينه های تشکل يابی کارگران را فراهم نمايد. طبيعتا انعطاف و گذشت از اختلافات کوچک، برای تحقق چنين همکاری بسيار تعيين کننده و ضروری است.
ما به هيچ عنوان تصور نمی کنيم که اين طرح کامل و بدون نقص است وبلعکس از تمام فعالين جنبش کارگری می خواهيم که برای تحقق هدف ذکر شده هر پيشنهادی به نظرشان می رسد ارائه نمايند. شرايط کنونی ضرورت چنين همکاری را بين ما فعالين جنبش کارگری بر جسته کرده است و بايد اين مسئله را به فال نيک گرفت. نبايد روند تهاجم سرمايه داری به حقوق ما بدون مانع جدی و قوی تداوم يابد. اتحاد عمل و همکاری بين ما و حرکت در جهت ايجاد تشکلی فراگير بين گرايشات راديکال، بايد از حرف به عمل تبديل گردد.

اتحاد کميته های کارگری
۱۱/۹/۸۵
- - - - - -

اتحاد کميته های کارگری
دسامبر ٢٠٠٦- آذر ١٣٨٥

پس از دعوت از فعالين جنبش کارگری برای تشکيل شورای همکاری فعالين جنبش کارگری بلا فاصله بعضی از تشکلات و فعالين به اين دعوت نامه پاسخ گفتند، از جمله کميته هماهنگی ... و کميته پيگيری ... به اين دعوت نامه جواب مثبت داده و از آن استقبال کردند.
تعدادی از فعالين در مورد هدف بالقوه يعنی ايجاد يک تشکل فراگير پيشنهادات و نکاتی به نظرشان می رسيد که می توان همه آنها را در شورای همکاری ... به بحث گذاشت. اما برای آنکه ابتدا به ساکن شورای همکاری شکل بگيرد و راه را هموار نمايد ضروری است بر اساس هدف بالفعل آن يعنی مبرمترين مطالبات جنبش کارگری که همه بر آن توافق داريم مثل: امنيت شغلی، حق آزادی تشکل و بويژه خنثی کردن تهاجم به فعالين جنبش کارگری آغاز نماييم و شورايمان را ايجاد نماييم. بنابراين شورای همکاری ... بدون هيچ پيش شرطی ايجاد خواهد شد و ضمن پرداختن به هدف بالفعلش می تواند در کنار آن بحث تشکل فراگير را به تبادل نظر بگذارد.
ايجاد شورای همکاری فعالين جنبش کارگری، گامی است به جلو برای ايستادگی محکمتر در مقابل تهاجمات سرمايه داری و بر اين مبنا مجددا از فعالين ديگر جنبش کارگری برای شرکت در اين شورا دعوت به عمل می آوريم.
اتحاد کميته های کارگری
۱۵/۹/۸۵


گامی به پيش در جنبش انقلابی آمريکای لاتين
اکتبر ۲۰۰۶

[امروز ۳۱ اکتبر که اين مقاله برای آرش ارسال می شود روزنامه ها از درگيری های سخت و خونين بين نيروهای نظامی مکزيک و توده های اعتصابی در ايالت اوآکساکا خبر می دهند. لوموند ۳۰ اکتبر می نويسد: "اوآکساکا که چهار ماه است در شورش به سر می برد دو روز پيش، صحنهء حوادث خطيری بود که سه کشته به جا گذاشت، از جمله يک روزنامه نگار آمريکايی". اين درگيری ها همچنان ادامه دارد. نيروهای مختلف از جمله زاپاتيست ها اعلاميه هايی داده اند. مقالهء حاضر ما را با زمينه ها و ابعاد مبارزهء جاری آشنا می کند.]

انتخابات رياست جمهوری در مکزيک، طبق يرنامه، در ۲ ژوئيه ۲۰۰۶ برگزار گرديد. کانديدای حزب دست راستی کاتوليک PAN (حزب اقدام ملی) فليپ کالدِرون، با اختلاف آراء ۵۶ صدم در صد (يعنی با اختلاف ۲۴۳ هزار رأی از ۴۱ ميليون رأی) در مقابل کانديدای رفرميست چپ، آندره مانوئل لوپز ابرادور، از حزب PRD (حزب انقلابی دموکراتيک) برنده اعلام شد.
مقامات حکومتی با علم به اينکه ابرادور شانس زيادی برای برنده شدن دارد، از مدتها قبل به هر ترفندی دست يازيدند تا او را از دور مسابقهء انتخاباتی خارج سازند. پخش مخفی باند ويدئويی برای بی حيثيت کردن او، پرونده سازی واهی، زندان و لغو حقوق شهروندی ار آن جمله اند. ترس اليگارشی حاکم در مکزيک و قدرتمندان ايالات متحده از اينکه کشور ديگری در آمريکای لاتين به جريان چپ حاکم در کوبا، ونزوئلا، بوليوی، برزيل، اوروگوئه، آرژانتين و شيلی بپيوندد در اين اقدامات بی تأثير نبوده است. ولی به رغم همهء اينها، زير فشار توده ای و تظاهرات آنها ابرادور توانست به حقوق خويش دست يافته به عنوان کانديدای چپ به انتخابات راه يابد.
اقدام بعدی حاکميت، سازماندهی وسيع تقلب انتخاباتی برای جلوگيری از انتخاب کانديدای چپ بود. گزارشگران بی مرز و مانوئل بروسو (رئيس شورای وزيران اروپا) و ناظرين بی طرف به موارد متعددی از اين تقلبات اشاره کرده، نگرانی خود را ابراز داشته اند (لوموند ديپلوماتيک، اوت ۲۰۰۶). منابع ديگری هم از جمله به موارد زير اشاره کرده اند: ۹۰۴ هزار رأی حتی شمرده نشده در حالی که با اختلاف ۲۴۳ هزار رأی برنده را اعلام کرده اند. شمار زيادی از مردم در روز رأی گيری متوجه شدند که نامشان در ليست انتخاباتی نيست. در ۳۵۰۰ حوزهء انتخاباتی، تعداد آرای اعلام شده، ۵۸ هزار رأی از آرای ثيت شده در ليست بيشتر بوده. برخی از روزنامه های مکزيک عکس هايی چاپ کردند که نشان می داد صندوق های رأی متعلق به حوزه های طرفدار چپ به دور انداخته می شود.
در هر کشور دموکراتيکی با اين اقدامات اگر نه به لغو انتخابات، دست کم به شمارش دوبارهء کل آنها منجر می شد ولی در مکزيک ادارهء فدرال انتخابات و دادگاه انتخابات، تمام اعتراضات قانونی ابرادور را رد کرده، در ۷ سپتامبر رسماً پيروزی کالدِرون را اعلام نمودند.
با اعلام نتايج انتخابات، مردمی که اعتراض داشتند و آن را نمی پذيرفتند به خيابان ها ريخته و دامنهء تظاهراتشان هر روز وسييع تر می شد. با روشن شدن تقلبات و بی ترتيبی های رأی گيری، با فراخوان ابرادور، در ۸ ژوئيه ۷۰۰ هزار نفر، دوهفته بعد ۲ ميليون نفر و در ۳۰ ژوئيه سه ميليون نفر در مکزيکو و ۷ ميليون نفر در سراسر مکزيک به منظور اعتراض به نحوهء برگزاری انتخابات اجتماع کردند و خواستار لغو آن گرديدند. شرکت کارگران و دهقانانی که به شهر آمده بودند و شمار بوميان در اين اجتماعات زياد بود. گسترهء خواست های مردم از لغو انتخابات فراتر رفته و به تدريج تمام سياست های اليگارشی حاکم را نشانه می گرفت. به ويژه سياست های خصوصی سازی، بيکاری و فقر، فساد دستگاه اداری و انحصار رسانه های عمومی در دست دولت سرفصل های مهم اين اعتراضات هستند. مبارزه ای که بر سر تقلبات انتخاباتی شروع شده، ميرود که به يک شورش همگانی انقلابی بدل شود. چنين وضعيتی در شرايط انقلابی آمريکای لاتين از اهميتی به سزا برخوردار است. اين مبارزه، يک باره، همهء تضادهای کهنهء جامعهء مکزيک را که طی سالها انباشته شده بود، بر روی صحنه کشاند. فقدان دموکراسی، رشد اقتصادی ای که به هيچ رو وضعيت کارگران و دهقانان و مردمان فقير را بهبود نبخشيده، بيکاری و سطح پايين دستمزدها، فساد همگانی دستگاه اداری و مهاجرت ميليونها مکزيکی به ايالات متحده برای يافتن کار، همه عواملی هستند که اوضاع بحرانی کنونی را ايجاد کرده اند.
در کشوری که به لحاظ داشتن ميلياردرها چهارمين کشور جهان است، پنج ميليون نفر در فقر بی نهايت زندگی می کنند و مردم می دانند که به سبب اين شکاف عظيم طبقاتی، ثروتمندانی وجود دارند که همراه با شرکت های چند مليتی ثروت کشور را غارت نموده، حکومت را کنترل می کنند.
در دورهء پيش از انتخابات با سلسله تحولاتی روبرو بوده ايم که نشان از صف بندی های کنونی می دهد، از جمله: گسترش جنبش سنديکايی و دانشجويی، تغيير استراتژی جنبش زاپاتيستی در جهت اتحاد نيروهای چپ با هدف مبارزه با سرمايه داری حاکم (اعلام آماده باش سرخ در ژوئن ۲۰۰۵ و ششمين بيانيهء جنگل لاکندونا [۱] و گردهمايی های "کارزاری ديگر" در ژانويه ۲۰۰۶ در شهر کريستوبال) از سويی و حملات بی رحمانه و خشونت آميز دولت عليه کارگران فولاد در شهر لازارو کاردينا در ايالت Mich oaca و سرکوب خونين طرفداران زاپاتيست ها در سان سالوادور در آتنکو و تهاجم به آموزگاران اعتصابی در شهر آکساکا که به اشغال خيابان ها و مراکز مهم شهری دست زده بودند، از سوی ديگر. انتخابات فرصتی فراهم کرد تا مردم حکومت ۷۰ سالهء PRI (حزب انقلاب نهادينه شده) و پنج سال حکومت دست راستی ويسنته فوکس از حزب PAN را زير سؤال ببرند. ميليون ها مکزيکی از اقشار مختلف از کارزار انتخاباتی رهبر اپوزيسيون، لوپز اُبرادو پشتيبانی کردند. ابرادو (به گفتهء پروفسور جرج گرايا، استاد علوم سياسی دانشگاه ويليام و ماری در ايالت ويرجينيا که اخيراً بيوگرافی او را نوشته) يک رفرميست است: "ابرادو به ناسيوناليسم انقلابی معتقد است. طالب دولتی قوی با برنامهء اجتماعی ست و از سياست حمايتی و خودکفا در مورد نفت و گاز طبيعی دفاع می کند" (به نقل از مقالهء آلن وود). شک نيست که او رفرميستی ست که پايه های اساسی جامعهء سرمايه داری را زير سؤال نمی برد ولی همين قدر که توده های ميليونی را به حرکت درآورده و پايه های رژيم حاکم بر مکزيک را سست نموده برای امپرياليست ها و قدرت حاکم خطرناک به شمار می رود." مردم در او آنچه را که خود می خواهند می بينند يعنی فرصتی برای تغيير برخی امور، تغيير ريشه ای برخی امور. اما آنچه واشنگتن را به هراس انداخته نه لوپز ابرادو، بلکه نيروهايی ست که او به ميدان آورده و طبقاتی که از او پشتيبانی می کنند" (به نقل از همان مقاله).
پس از گردهمآيی ۳۰ ژوئيه، بست نشينی مردم در خيابان ها و جاده ها در مکزيکو ادامه پيدا کرده. آنها تمام شب ها حتی در زير باران در خيابان ها برای دفاع از کارزارهای خود ايستاده اند و از اين طريق کار مؤسسات اقتصادی را فلج نموده اند. نتيجهء مستقيم اين جنبش اعتراضی بالا رفتن محبوبيت PRD بود که در انتخابات ماه اوت، اولين پست حکومت ايالتی چياپاس را نصيب خود کرد. ابرادو با درک موقعيت انقلابی و با نفی نتايج انتخابات تقلبی، خويش را در رأس جنبش مردم قرار داد و حکومت را به مبارزه طلبيد. اين حرکت، جنبش طرفداران او را به دومين گروه بزرگ کنگره تبديل کرد. نقطه عطف جنبش اعتراضی در مکزيک، صدور فراخوان "ميثاق ملی دموکراتيک" (CND) توسط لوپز ابرادور، زير فشار افکار عمومی در روز ۱۶ سپتامبر يعنی روز استقلال مکزيک بود که در آن حدود يک ميليون نماينده از سراسر کشور شرکت کردند. علاوه بر آن، ده ها هزار نفر نيز که ثبت نام نکرده بودند با اعلام حمايت خود از آن پشتيبانی نمودند. اعلام اعتصاب عمومی ۲۴ ساعته در ماه سپتامبر ابتکار ديگری بود که از طرف سازمان های چپ و مارکسيست انجام گرفت. هدف اوليهء اين گردهمآيی تصميم گيری نسبت به نتايج انتخابات و حرکت بعدی بود. در تدوين اين هدف، دو گرايش بروز کرده است:
اول: برای بوروکراسی تشکيلاتی PRD ، گردهمآيی ميثاق ملی ميتينگی ست جهت اعمال فشار اضافی بر روی قدرت حاکم تا شايد به توافقی با اپوزيسيون دست يازد. و احتمالاً تنی چند از رهبران آن را در قدرت شريک سازد و بخش هايی از برنامهء آن را بپذيرد. اين فرضيه با وجود عوامل نفوذی PRI (حزب انقلاب نهادی شده که ۷۰ سال حکومت مکزيک را در اختيار داشته و در سال ۲۰۰۰ از قدرت برکنار گرديد) که فرصت طلبانه درپی کسب مقام به جنبش اپوزيسيون پيوسته اند باعث يک تضاد درونی در PRD گرديده است. در همان روز اول رهبرانی تاريخی چون کاردناس که جنبش را از "تعرض آشکار به نهادهای قانونی" منع می کردند با فرياد "خائن، خائن" از صحنه جارو شدند.
دوم: از پايه های حزب چنين بر می آيد که کارگران، دهقانان و جوانان انقلابی حزب خواهان ريزه خواری از سفرهء طبقهء حاکم نيستند. برای آنان "ميثاق ملی دموکراتيک" يک بديل حکومتی ست و از آنجا که دادگاه فدرال انتخاب کالدرون (کانديدای ديگر) را به رسميت شناخته، اين عمل اعتراضی از تمام چارچوب های قانونی فراتر رفته و آشکارا نفی حکومت فعلی را نشانه گرفته است. به نظر می آيد که ابرادور با درک اوضاع کنونی، می کوشد به اين گرايش نزديک شود. او قول يک "تغيير راديکال" را داده و خواهان يک "نقشهء جامع برای تغيير مکزيک" گرديده است.
در اينجا لازم به يادآوری ست که تاکتيک تحريم انتخابات که زاپاتيست ها و برنامهء "کارزاری ديگر" توصيه کرده اند بی تأثير بودن خود را نشان داده است. شرکت توده های ميليونی در انتخابات و حرکت بعدی آنها در نپذيرفتن نتايج تقلبی آن«نشان داده که مردم انتخابات را فرصتی مغتنم شمرده اند تا خواست خود را جهت تغيير امور نشان دهند. از اين رو به احترام و اعتمادی که رهبران زاپاتيستی در ميان مردم از آن برخوردار بودند لطمه وارد آمده است. همين مطلب در مورد گروه های راديکال تر چپ نيز صادق است که کارزار تحريم انتخابات را پيش کشيده بودند.
ميثاق ملی، طی قطعنامه ای، پنج هدف برای خويش تعيين کرده است:
۱ـ مبارزه با فقر و نابرابری وحشتناکی که بر کشور حاکم است. در قطعنامه آمده است: "بدون عدالت، امنيتی برای هيچ کس وجود ندارد و صلح اجتماعی نيز پايدار نخواهد ماند. صلح ميوهء عدالت اجتماعی ست."
۲ـ دفاع از ثروت ها و منابع ملی: " ما اجازهء غارت منابع ملی مان را نمی دهيم. ما با خصوصی سازی ها، در هر شکلی که باشد، مخالفت خواهيم کرد. صنايع الکترونيک، نفت (اشاره به طرح خصوصی کردن شرکت ملی نفت PEMEX و شرکت برق است)، آموزش عمومی، بيمه های اجتماعی و ساير منابع ملی در اختيار و انحصار ملت باقی خواهد ماند".
۳ـ دفاع از حق عموم برای اطلاع رسانی و اطلاع يافتن (در اينجا با قانونی که رسانه های گروهی را انحصاراً در اختيار حکومت قرار داده مخالفت می شود).
۴ـ مبارزه با فساد عمومی و معافيت فاسدان از مجازات. حکومت نبايد همچون کميته ای که در خدمت اقليتی رسوا ست عمل کند. بايد کسانی را که از قدرت سوء استفاده کرده و اموال عمومی را به غارت برده اند مجازات نمود.
۵ـ پاکسازی تمام نهادهای مدنی. "مبارزه با عواملی که به حقوق کارگران و زحمتکشان (مندرج در قانون اساسی ۱۹۱۷) خيانت کرده، با دگرگون کردن نهادهای قانون اساسی راه را برای تقلب و فساد باز کرده اند، به طوری که سياست مالی در خدمت بانکداران و صاحبان نفوذ قرار گرفته و دادگاه فدرال در خدمت جنايتکاران يقه سفيد و صاحبان قدرت است.
اين هدف ها که دو روز پس از گردهمآيی ميثاق دموکراتيک انتشار يافته از اين امر اظهار نگرانی می کند که نهادهای حاکم از اجرای قانون اساسی که ناشی از انقلاب ۱۹۱۷ است سر باز زده اند.
بالاخره قطعنامه های مصوب ميثاق ملی، با انتخاب ابرادور به رياست جمهوری و تشکيل حکومتی که در ۲۰ نوامبر (سالروز انقلاب مکزيک) مشروعيت رژيم حاکم را زير سؤال برده و گرايشی را که می خواست تحت عنوان طرح نقشهء مقاومت، ابرادور را صرفاً به عنوان رئيس جنبش مقاومت انتخاب نمايد، با اکثريت عظيم آراء نمايندگان ميثاق ملی در اقليت قرار داد و بدين ترتيب ارادهء خود را برای تغيير کل رژيم نشان داد.
در اينجا نقش مطبوعات و رسانه های مسلط در مکزيک و رسانه های بين المللی جالب توجه است که به سکوتی سنگين دربارهء تقلبات انتخاباتی و حوادث جاری مکزيک پرداخته اند. لوموند ديپلوماتيک در شمارهء ژوئن ۲۰۰۶ خويش در اين باره نوشت: "جامعهء بين المللی" و "سازمان های دفاع از آزادی" که به طور مستمر در حوادث انتخاباتی صربستان، گرجستان، اوکراين و اخيراً در بلوروسی آنقدر فعال بودند، دربارهء اين کودتای انتخاباتی که پيش چشم ما در مکزيک می گذرد، ساکت مانده اند. می توان تصور کرد که اگر اين تقلب انتخاباتی در ونزوئلای کنونی می گذشت و کانديدای مخالفين چاوز با ۵۶ صدم درصد آراء بازنده می شد چه جنجال بين المللی برپا می گشت".
در اينجا انقلاب "مخملی" مردم مکزيک موافق طبع آقايان و به توصيهء نهادهای رسمی سرمايه داری نوليبرال جهانی و با پول و کمک نهادهای جاسوسی آن انجام نشده است، نهادهايی که فرياد اعتراض آنها را در موارد ذکر شدهء بالا بارها شنيده ايم.
به اين دليل، يکی از نخستين اقدامات ميثاق ملی دموکراتيک، تشکيل کميسيونی به نام: "روزنامه نگاران در مقاومت" بود که هدفش تصرف سريع کانال های تلويزيونی ست جهت برپايی يک سيستم اطلاع رسانی حقيقی و مستقل از اليگارشی حاکم. ساختار قدرت دوگانه ای که در حال پيدايش است، همهء اليگارشی و نهادهای حاکم، روشنفکران چپ سابق، سازمان های صاحبان صنايع و زمين، رسانه های پرقدرت داخلی و خارجی را در يک "جبههء متحد" برای دفاع از "دموکراسی و نهادهای رسمی" جمع نموده است. در اين ميان اربابان کليسا هم از صحنهء نبرد عقب نمانده اند. اسقف های بزرگی چون "ساندوال" و "ريوه را" در نماز يکشنبه از ابرادور تقاضا کرده اند که قدرت کالدرون را پذيرفته و به قواعد بازی احترام بگذارد. اين آقايان فهميده اند که مستقل از ارادهء ابرادور، جنبش کنونی نه تنها قدرت کالدرون بلکه همهء نهادهای جامعهء سرمايه داری را تهديد می کند!
مردم عميقاً مذهبی ای که در کليسای بزرگ متروپوليتان در نزديکی ميدان زوکالا جمع شده بودند وقتی ديدند مقامات کليسا جوانی را که فرياد زده بود "زنده باد ابرادور" از کليسا اخراج کردند به اعتراض پرداخته و يکشننبهء بعد خيلی ها به درون کليسا نرفتند، به ويژه که جلوی درِ ورودی، از ورود کسانی که آرم و پيراهن طرفداران ابرادور داشتند جلوگيری می شد. آنها در مقابل کليسا جمع شده فرياد می زدند « Voto por Voto » (رأی ها را تک تک بايد شمرد) و اسقف را به "بچه باز بودن" متهم می کردند. مردم در برانگيختگی عمومی احساسات شان و فضائی که برای ابراز عقيده پيدا شده، از هر وسيله ای برای نشان دادن طرفداری از جنبش و ابرادور استفاده می کنند. صحنه های سرشار از احساسات خرافی و مذهبی فراوان به چشم می خورد. روزنامهء ملت The Nation از مردمی خبر می دهد که در انتظار معجزه ای آسمانی به برپايی سکوهای قربانی و نماز پرداخته اند و با راهپيمايی روی زانوان به زيارت مقابر قديسان می روند تا پيروزی ابرادور را خواستار شوند. آنها آواز سر می دهند که "خدا به PAN (حزب اقدام ملی) تعلق ندارد"!!شورش و نشکيل قدرت دوگانه در ايالت اوآخاکا
نقطهء اوج جنبش کنونی مکزيک را در ايالت اواکساکا مشاهده می کنيم. اوليس رويزورتيز، فرماندار اين ايالت که مسؤول سازماندهی چندين قتل سازمان يافتهء سياسی توسط باندهای مسلح وابسته به حاکميت است و روش های او در ترور و آدم ربايی و دستگيری و شکنجهء مخالفين معروف است با شورش و مقاومت بی سابقه ای روبرو شده است. دو روز پس از سرکوب تظاهرات مسالمت آميز معلمان (که از ۱۶ ژوئن شروع شده) ۴۰۰ هزار نفر به خيابان ها ريخته و تقاضای استعفای او را می کنند. سرکوب خشن و خونين تظاهرات به دست پليس، آتش خشم مردم را به سراسر ايالت کشاند و جنبش معلمان را به جنبشی توده ای و همه گير بدل ساخت. رهبری اين جنبش را معلمان سنديکای SNTE بر عهده دارند که به حزب دست راستی PRI حاکم در گذشته وابسته است ولی شاخهء محلی اين سنديکا با گرايشات چپ، کنترل اين بخش ايالتی را به دست گرفته و جنبش را عليه قدرت راستگرا هدايت می کند. جنبش به سرعت، با دست زدن به ابتکار تشکيل يک مجلس توده ای، خود را حکومت مشروع فدرال اعلام نمود (APPO) و خود را برای ادارهء نهادهای حکومتی آماده کرد. در محلات شهرها نمايندگانی انتخاب شدند و از ميان اينها کسانی به مجلس توده ای فدرال رهسپار گرديدند. اين نمايندگان که قابل عزل هستند مسؤول ادارهء امور روزانه در هر محله و شهر هستند. مطالبات اين مجلس که ابتدا به ابتکار معلمان تشکيل شد، از خواسته های اوليهء آنها که مربوط به مسائل آموزشی و دستمردها بود فراتر رفته، دامنهء آن همهء مسائل سياسی و اقتصادی را دربر گرفته است. کوشش های تنی چند از رهبران سنديکا که قصد داشتند با دريافتِ تفاهم نامه ای از حکومت مبنی بر افزايش حقوق معلمان و انجام برخی خواست های اقتصادی شان، مجلس را تعطيل کنند به شکست انجاميد و آنها از مجلس توده ای فدرال اخراج گرديدند. جنبش، ديگر از محدودهء خواست های اقتصادی فراتر رفته بود.
دامنهء تشکيل مجالس توده ای برای ادارهء امور و دفاع از خواست های کارگران و دهقانان نه تنها اغلب شهرهای ايالت اواکساکا را دربر گرفته، بلکه به ساير ايالات چون "گررو" و "ميچواکان" و حتی ايالت "کاليفورنيای پايين" گسترش يافته است.
استراتژی دولت که سياست چماق و نان شيرين را دنبال می کند تا به حال کاری از پيش نبرده است. قول برکناری حکومت محلی و نهديد به اعزام ارتش برای "اعادهء نظم قانونی" از آتش جنبش نکاسته است. طبيعی ست که اين حالت دوگانه نمی تواند مدت درازی دوام بياورد. جنبش يا به پيش می رود و ابزار لازم را برای پيروزی تا نفی "حکومت قانونی" فراهم می آورد يا خود به تحليل می رود.
در برنامه ای که APPO منتشر کرده قدرت برتر خود را در ايالت اعلام کرده است و عدم مشروعيت حاکميت کنونی را خاطرنشان نموده است. کارگران، آموزگاران، دهقانان به سرعت، با برپايی باريکادهايی حول اجتماعات خويش به دفاع از آنها پرداخته و اتوبوس های شهری، وسايل حمل و نقل پليس و ادارات حکومتی را مصادره کرده اند و از آنها برای حمل و نقل و بستن جاده ها استفاده می کنند. تمام ادارات دولتیِ ايالت را تظاهرکنندگان اشغال کرده و نهادهای قضائی واداری رسمی حکومت فدرال را فلج نموده اند. روش آنها بسيار از توصيه های لوپز ابرادور که "نافرمانی مدنی" را مطرح می کرد فراتر رفته است. عمليات آنها طبعاً از نظر قدرت حاکم "غيرقانونی" ست. آنها همچنين به تهيهء اسلحه پرداخته و از مقرهای خود با سلاح وباتون و دشنه و تبر دفاع می کنند. آنها "عاقلانه" دست روی دست نگذاشته اند تا پليس بيايد و سرکوبشان کند. از طرف ديگر، برای اطلاع رسانی و همآهنگی فعاليت ها به ايجاد يک ايستگاه راديوی محلی نيز دست زده اند.
آلن وود ** در مقاله ای به تاريخ ۸ سپتامبر که در آن به تفسير و تحليل حوادث مکزيک پرداخته می نويسد: "ابرادور قول می دهد که از خشونت بپرهيزد و انقلابی صلح آميز را توصيه می کند. از طرفدارانش می خواهد که راه های مسالمت آميز نافرمانی مدنی را پی بگيرند. او از مهاتما گاندی و مارتين لوتر کينگ به عنوان سرمشق های خود نام می برد. اما مسأله اين است که شکل مبارزه به او مربوط نمی شود. اگرچه درست است که بايد از درغلتيدن به تحريکات اجتناب کرد، اما گفتن اينکه کارگران بايد از خشونت بی جهت و درگيری مجانی با پليس دوری گزينند و از دادن بهانه به دست حاکمان که منتظر سرکوب خونين جنبش هستند بپرهيزند يک چيز است و ايجاد توهم به اينکه گويا دولت سرمايه داری را می توان فقط به وسيلهء مقاومت منفی درهم شکست چيز ديگر. جنبش بايد اقدامات لازم را برای دفاع از خود انجام دهد. عناصر مقاومت مردمی به صورت نطفه ای شکل گرفته و لازم است به طور جدی و سيستماتيک به تربيت چنان نيروی مسلح مردمی پرداخت که قادر به دفاع از کارزارها و تظاهرات در مقابل تحريکات ارتش باشد".
روزنامهء لاخورنادا (La Jornada) عکسی را انتشار داده که سربازان با لباس مبدل خود را به شکل دهقانان درآورده، روانهء تظاهرات می شوند و اين نشان از تحريکات ارتش می دهد. در انتخابات ۲ ژوئيه به گفتهء برخی از منابع خبری، ۷۰ درصد از سربازان به کانديدای چپ رأی داده اند؛ امری که ترديد امرای ارتش و رئيس جمهور، ويسنته فوکس، را در به کار گرفتن وسيع ارتش برای سرکوب مردم نشان می دهد. يک درگيری وسيع نظامی می تواند به شکاف مهمی در ارتش بينجامد و در چنين حالی می توان به جرأت گفت که قدرت حاکم جارو خواهد شد. حکومت مکزيک در سرکوب خونين توده ها سوابق متعددی دارد ***
ايالات متحدهء آمريکا همپيمان درجهء اول اين حکومت آمريکای لاتين را شکارگاه اختصاصی خود می داند و از سوابق زيادی در کودتا و دخالت مستقيم و غير مستقيم در کشورهای مختلف اين قاره برخوردار است، ولی در شرايط کنونی آمريکای لاتين، انقلاب بوليواری ونزوئلا و بوليوی و گرايش به چپ در اغلب کشورهای اين قاره و گردابی که آمريکا با تجاوز و دخالت نظامی خود در افغانستان و عراق دچار آن شده و حضور هزاران مکزيکی مهاجر در مرزهای اين کشور موانع عمده ای در دخالت مستقيم نظامی آمريکا در مکزيک به شمار می روند.
خورخه مارتين **** روزنامه نگار و از مسؤولين انجمن "دستها از ونزوئلا کوتاه!" در مقاله ای که در نشريهء الکترونيکی La Riposte منتشر شده خلاصه ای از وظايف عاجل جنبش انقلابی مکزيک را شرح می دهد که آن را عيناً ترجمه می کنيم:
"امر مسلم اين است که ما با جنبشی عادی (نرمال) بر ضد تقلب انتخاباتی روبرو نيستيم. ريشه های اين جنبش در تراکم ۱۵ سال تهاجم سيستماتيک عليه زندگی و دستاوردهای اجتماعی توده ها نهفته است: پيمان مبادله آزاد بين کشورهای آمريکای شمالی (Alena) کشاورزی مکزيک را به نابودی کشانده و هزاران مهاجر جويای کار را به ايالات متحده کشانده است. اين درک عمومی به وجود آمده که نهادهای دموکراسی بورژوايی (حکومت، دستگاه قضائی، حکومت های فدرال و رسانه های همگانی) در خدمت اقليتی ثروتمند قرار دارند. به همهء اين دلايل، جنبش خاموش نخواهد شد. فراز و نشيب خواهد داشت و توده ها از آن درس های گرانبهايی خواهند گرفت. عناصر پيشرفته در ميان کارگران، دهقانان، بوميان و جوانان بايد در يک گرايش انقلابی چپ متحد شوند و با تجهيز خود به برنامهء انقلابی، يعنی برنامه ای سوسياليستی، به پيشواز اين جنبش بروند."
آلن وود در اين باره می گويد: "نقطهء عزيمت جنبش انقلابی مکزيک مبارزه با تقلب انتخاباتی بود. اين اساساً خصلتی بورژواـ دموکراتيک دارد. با وجود اين، در عمل، جنبش از اين مرحله فراتر رفته است. جنبش منطق و پويايی خاص خود را دارد که پايه های اساسی نظم سرمايه دارانه را مورد حمله قرار می دهد و هر روز که می گذرد اين سؤال که "با لوپز هستيم يا عليه او" به کنار می رود و اين پرسش مطرح می شود که "قدرت از آنِ کيست، شما يا ما؟"
به هرحال نمی توان پيش بينی کرد که در هفته ها و ماه های آينده چه خواهد گذشت. عوامل متعددی بين نيروهای فعال کنونی عمل می کند: کيفيت و عمل رهبران جنبش، خستگی توده ها و مانورهای رهبران و نيز امور تصادفی.
طبقه ای که رهبری را به دست دارد دچار پراکندگی ست، اما هنوز بر دستگاه دولتی و همهء اهرم های قدرت حاکم است. از طرف ديگر، مردم هنوز در خيابان ها هستند و نطفه های يک قدرت جديد دارد شکل می گيرد. رژيم به لرزه افتاده ولی به مرگ تسليم نمی شود. مبارزهء جديدی لازم است و رهبری جديدی که مصمم و آينده نگر باشد و مجهز به يک برنامهء انقلابی. اين همان چيزی ست که جنبش انقلابی مکزيک کم دارد.
برخی استراتژ های سرمايه داری ترجيح می دهند که قدرت را به ابرادور واگذارند و کارگران را به دورهء طولانی رفرميسم بفرستند. اما در حال حاضر، اکثريت اين رهبران، اين دورنما را رد می کنند و می ترسند که ابرادور نتواند توده ها را کنترل نمايد و حکومت را به سمتی براند که مورد توجه آنها نيست. متأسفانه برخی از رهبران PRD از ترس نيروهايی که خود بيدار کرده اند ولی نمی توانند آنها را کنترل نمايند به دامان کالدرون و قدرت حاکم پناه خواهند برد.
اختلافی که بين استراتژی رفرميستها و انقلابيون وجود دارد اين است که ابرادور سعی دارد از جنبش توده ای برای مجبور کردن صاحبان قدرت به دادن امتيازاتی استفاده کند. ماهيت "نافرمانی مدنی مسالمت آميز" در اين راهبرد نهفته است. اما هرچه زمان بگذرد و او چيزی به دست نياورد، باعث خستگی توده ها می گردد و اين به نفع حاکميت تمام می شود.
چپ مکزيک، در مجموعهء خود، اگر بتواند از اشتباهات خويش درس بگيرد و راهبردی مبنی بر وحدت ضد سرمايه داری و نزديکی با جنبش توده ای در راستای تدوين برنامه و راهبرد جديد پيش بگيرد می تواند بديل انقلابی خويش را در مقابل راهبرد رفرميست ها ارائه دهد، امری که تضاد کنونی را در جهت پيشرفت و گسترش به سمت راه حل های سوسياليستی حل خواهد نمود. جنبش زاپاتيستی، در مرحلهء گذشته، با تز آنارشيستی اجتناب از حرکت به سمت قدرت و ايزوله شدن در محدودهء جنبش بوميان و تاکتيک تحريم انتخابات نتوانست نقشی فعال در جنبش اخير بازی کند. به نظر می آيد که ساير گروه های چپ انقلابی نيز به همين سرنوشت دچار شده اند. من در مقالهء قبلی راجع به مکزيک (مکزيک در آستانهء انتخابات، استرتژی ضد سرمايه داری زاپاتيست ها منتشر شده در سايت انديشه و پيکار) از راهبرد جديد زاپاتيست ها مبنی بر ايجاد جبههء مشترک با ساير گروه های چپ و مارکسيست استقبال کردم، ولی سير حوادث نشان داد که اين اقدام دير بوده و جنبش توده ای از پيشروان خود پيشی گرفته است و اکنون اين وطيفه در مقابل پيشروان چپ قرار گرفته که تاکتيک ها و استراتژی خويش را با مقتضيات نوين منطبق سازند.

- - - - - - - - - -

يادداشت ها:
[۱] ـ برای اطلاع از متن کامل اين بيانيه رجوع شود به:
http://www.peykarandeesh.org/ezlnFarsi/6-Declaracion-1.html
• لوموند ديپلوماتيک در شمارهء ژوئن ۲۰۰۶ به پاره ای از اين نهادهای "مدافع حقوق بشر" و "مدافع دموکراسی و آزادی" اشاره کرده که در اينجا می آوريم:
National Democratic Institute به رياست مادلن آلبرايت، وزير خارجه اسبق آمريکا
Freedom House به رياست جيمز ولسی، رئيس سابق سيا
American Enterprise Institute به رياست جرالد فورد، رئيس جمهوری اسبق آمريکا
Open Society Institute به رياست جرج سورس ميلياردر آمريکايی
** بيداری جنبش انقلابی مکزيک، عنوان مقاله ای ست که آلن وود در نشريهء الکترونيکی La Riposte (پاتک) منتشر کرده و نگارنده در تهيهء اين مقاله از آن استفادهء زيادی کرده است.
*** درست قبل از بازی های المپيک ۱۹۶۸ در مکزيکو، ارتش تظاهرات دانشجويان را در ميدان سه فرهنگ در مکزيکو به خون کشيد و حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر کشته شدند.
**** دولت ونزوئلا اعلام کرده است که حکومت "انتخاب شده" ی کالدرون را به رسميت نمی شناسد.
***** مقالهء خورخه مارتين: ميثاق دموکراتيک ملی ابرادو را به عنوان رئيس جمهوری مکزيک برگزيد.
در تهيهء اين مقاله علاوه بر لوموند ديپلوماتيک و مقالات آلن وود و خورخه مارتين از سايت های زير استفاده کرده ام:
www.lariposte.com
www.solidariteetprogres.org

[منتشر شده در آرش شمارهء ۹۷ نوامبر ۲۰۰۶]

زیر مجموعه ها