مقالات
- توضیحات
- نوشته شده توسط ژاک دريدا
- دسته: مقالات
پيام ژاک دريدا
به هیأت پارلمان بين المللی نويسندگان که به فلسطين رفتند*
دوستان عزيز،
بی آنکه هيچ اختلاف يا ويژگی را از نظر دور دارم، در اينجا ميخواستم با همهء فلسطينی ها يا اسرائيلی هايی صحبت کنم که به نظر من از خود جسارتی نمونه به خرج داده اند. کسانی که خطرها را به جان خريده اند و از طريق گفتار و نوشتار و تعهد سياسی و شاعرانه بر ضرورت مقابله با نيروهای حامل مرگ و ارعاب و سرکوب مسلحانه از هر طرف که باشد، چه از سوی دولتی تأسيس شده يا دولتی که قرار است تأسيس شود، پافشاری کرده و علناً موضع گرفته اند.
اکنون که با تأسف و غم بسيار، بايد ديداری را که آرزويش را داشتم چند هفته به عقب بيندازم، اجازه دهيد از صميم قلب به شما درودی گرم و سرشار از مهر بفرستم. پيش از آنکه وعده ها و اميدهايی را که مايلم امروز با شما فلسطينی ها و اسرائيلی ها در ميان بگذارم، اجازه دهيد برخی از گرامی ترين خاطرات را که بدون شک بين ما، يا دست کم بين برخی از شما و من مشترک است مطرح کنم.
قبل از هرچيز می خواهم برای آنکه قضايا روشن باشد، نکات زير را يادآوری کنم: هربار که طی سال های اخير به اين سرزمين گام نهاده ام تصميم ام بر اين بوده و اين را اعلام کرده ام که هدفم نه تنها ابراز همبستگی و دوستی با روشنفکران، نويسندگان و همکاران اسرائيلی، بلکه با روشنفکران و نويسندگان و همکاران فلسطينی نيز هست.
اين اصرار را هربار به برخی از ميزبانان اسرائيلی ام خاطرنشان نموده ام. آنها اصرار مرا مثلاً در سميناری که در سال ۱۹۸۸ در بيت المقدس برپا شده بود پذيرفتند. در مانی که پيش از اين تحت عنوان Interpretation at War منتشر شده مطالب زير را گفته بودم که اجازه می خواهم يادآوری کنم:
»دو سال پيش در سميناری بين المللی که در بيت المقدس برپا شد (مراجعه شود به مقالهء »چطور می توان لب فرو بست« در کتاب Psyché, Invention de l’autre, Galilée ۱۹۸۷ پيشنهاد کرده بودم که موضوع اجلاس سال بعد »نهادهای تأويل« باشد. اين عنوان رعايت شد و اجلاس از ۵ تا ۱۱ ژوئن ۱۹۸۸ در بيت المقدس تشکيل گرديد. پيش درآمد کنفرانس که عنوانش را به انگليسی به خاطر دارم و ترجمه اش دشوار است - خود به وضوح می گويد که من با چه روحيه ای در اين نشست شرکت کرده بودم، چنانکه همزمان در نشست های ديگری در سرزمين های اشغالی با همکاران فلسطينی خارج از دانشگاه شرکت داشتم چرا که در آن زمان - و هنوز - دانشگاهشان بنا به تصميم مقامات مسؤول بسته بود (۱۵ ژوئيه ۱۹۸۸).
چرا اين گزارش ضروری ست؟
مداخلهء من، مانند مداخله های ديگر، مجموعه فرضيات تأويلی راجع به سوژهء خودِ نهادهای تأويل را تشکيل می دهد. لذا اين مداخله، مسلماً به صورت دوفاکتو، در رابطه است با زمينه ای نهادی، زمينه ای که امروز، در اينجا و اکنون آن را يک دانشگاه، يک دولت و يک ارتش و يک پليس، قدرتهای مذهبی، زبانها و خلقها يا ملتهايی تعيين می کنند. اما اين وضعيت دوفاکتو مستلزم تأويل و به عهده گرفتن مسؤوليت نيز هست. بنا بر اين معتقد نبودم که بايد واقعيت اين وضع را به شکل انفعالی بپذيرم. انتخاب من اين بود که موضوعی را بررسی کنم که در عين پرداختن مستقيم به مضامين برنامهء اين سمينار (»نهادهای تأويل«) به من امکان دهد که دست کم مستقيماً و نيز تا آنجا که ممکن است محتاطانه پرسش هايی را پيرامون آنچه هم اکنون در اينجا جريان دارد مطرح کنم. اما اگر بين سخنی که می گويم و خشونتی که اينجا و هم اکنون جاری ست بايد ميانجی هايی متعدد و پيچيده که تأويل شان دشوار است وجود داشته باشند، اگر ميانجی ها مستلزم شکيبايی و هم هشياری ما هستند باعث نمی شود که من به دنبال بهانه ای برای انتظار باشم و در برابر آنچه خواستار پاسخ و مسؤوليت بلاواسطه است زبان بربندم.
من نگرانی ام را با برگزارکنندگان اين اجلاس در ميان نهادم و آرزوی خود را برای شرکت در سميناری که همکاران عرب و فلسطينی رسماً دعوت شده و واقعاً بدان پيوسته باشند اعلام نمودم. برگزارکنندگانِ اين اجلاس، پروفسور سانفورد بوديک و پروفسور ولفگانگ ايزر نگرانی مرا درک می کردند و من از بابت اين تفاهم سپاسگزارم. با وخامت بيشتری که اوضاع پيدا کرده خود را ملزم می دانم که بگويم از اين لحظه با همهء کسانی احساس همبستگی می کنم که در اين سرزمين خواستار پايان گرفتنِ کليهء انواع خشونتها هستند و جنايات تروريسم و سرکوب نظامی يا پليسی را محکوم می کنند و اميدوارند نيروهای اسرائيلی از سرزمين های اشغالی عقب نشينی کنند و حق فلسطينی ها را به رسميت بشناسند تا خودشان نمايندگان خويش را در مذاکراتی که از هر زمان ديگر ناگزيرتر است برگزينند. اين امر بدون انديشهء مستمر، جز با اطلاع کافی و جز با برخورد شجاعانه امکان پذير نيست. اين انديشه تأمل بايد به تفسيرهايی بينجامد، نوين باشد يا نه، از آنچه دو سال پيش در اينجا پيرامون عنوان اين سمينار که آن زمان در دست تدارک بود مطرح کردم يعنی »نهادهای تأويل«. اما همين انديشه و تأمل بايست به تأويل اين نهاد مسلط نيز بينجامد که يک دولت است، يعنی دولت اسرائيل (که واضح است موجوديتش از اين پس بايد قاطعانه به رسميت شناخته شود و تضمين باشد) به نحوی که ماقبل تاريخ آن، شرايط تأسيسِ اخير آن و پايه های بنيانگذاری، مبانی حقوقی، سياسی کارکردِ کنونیِ آن، اشکال و محدوديت های خود تأويل گریِ آن و غيره همه را دربر گيرد.
همان گونه که حضور من در اينجا گواهی می دهد، سخنان من نه تنها ملهم از نگرانی من در رعايت عدالت و دوستی من با فلسطينی ها و اسرائيلی ها ست، بلکه از نوعی اميد به آينده و احترام به چهرهء خاصی از اسرائيل هم ناشی می شود.
مسلم است که من اين را برای تعديل مصنوعی حرفهايم در قبال جوانبِ بيرونی برخی شرايط نمی گويم. فراخوان به چنين تأمل تاريخی، هراندازه هم که نگران کننده به نظر برسد، هراندازه هم که شجاعانه بايد باشد، به گمان من در تعيين کننده ترين مضمون اجلاس ما می گنجد و به نظرم حتی معنا و امر مبرم آن است.
بنا بر اين، چنين اصراری ست که مرا در سال ۱۹۸۸، در اوضاعی که خود می دانيد چندان هم در سرزمين های اشغالی ساده نبود، به آنجا کشاند و توانستم در حالی که دانشگاه هايشان به دستور مقامات اسرائيلی بسته بود، به طور خصوصی در خانهء رئيس دانشگاه با شمار قابل توجهی از روشنفکران و همکاران فلسطينی، مسلمان يا مسيحی ملاقات کنم. با هيجان و حقشناسی، يک بعد از ظهر طولانی را به ياد دارم که آنان از رنجها و محروميت های گوناگونی که بر آنان تحميل می شود سخن گفتند و برايم شرح دادند، از مشکل پاسپورت گرفته تا آزادی رفت و آمد، از فعاليت آموزشی تا آزادی بيان سياسی. اين است که نام های رام الله و بيرزيت برايم آشنا و عزيز است. علاوه بر اين، ده سال بعد، در ۱۹۹۸ نيز ديداری فراموش نشدنی از دانشگاه بيرزيت داشتم. از مهمان نوازی بزرگوارانه ای که به من ارزانی داشتند نه تنها ديدار از محوطهء دانشگاه، آزمايشگاهها و محل آرشيو، بلکه تأمل دربارهء حقی نيز که در جريان استقرار و بازسازی بود را به ياد دارم - علايمی که ايجاد دولتی نوين را نويد می داد و تدارک می ديد که ما در سراسرِ جهان آرزويش را داريم. همچنين به ياد دارم که پس از کنفرانسی که دربارهء مهمان نوازی و شهروندی ايراد کردم، گفتگوهای طولانی و پرشوری دربارهء فلسفهء سياسی، خارج از سالن کنفرانسِ انستيتوی تحقيق دربارهء دموکراسی با همکاران و دوستان از جمله پروفسور عزمی بشاره جريان يافت. چندی پيش، من اين شانس را داشتم که در اينجا، پاريس، او را دوباره ببينم و در حالی با او گفتگو کنم و نظرانتش را بشنوم و از او حمايت کنم که موقعيتی غيرعادلانه برايش پيش آمده بود و مورد تعقيب قرار داشت تا دربرابر دادگاه های اسرائيل حاضر شود و تهديد شده بود که از مصونيت پارلمانی اش محروم گردد. چهار سال پيش، وقتی از سرزمينهای اشغالی بازگشتم، طی گزارشی کوتاه که در کتابی تحت عنوان Contre-allée منتشر شده خاطراتی از آن سفر نوشتم از بيت المقدس، تل آويو و رام الله به تاريخ ۱۱ ژانويه ۱۹۹۸. اکنون اجازه می خواهم که چند کلمه ای از آن را دوباره بخوانم: از خود می پرسم چگونه می توانم در وجود خويش به اين احساسات اجازهء همزيستی دهم: از خلال شبح رؤيای بين خواب و بيداری و هزاران عشق فراموشکار برای هر قطعه سنگ، هر مردهء بيت المقدس و »دشواريهايم« (اين حداقلی ست که می توان گفت يعنی مشکلاتی که نه صرفاً خطير و تا اين حد سياسی) با شمار فراوانی از اسرائيلی ها و بر پايهء گناه معصومانه يعنی آخرين پيوندی که در وجود من نابود نشدنی ست شايد با همهء جامعهء يهودی در جهان، آنجا که اين جامعه در بی نهايت مقصر باقی می ماند نسبت به خشونتی که عليه فلسطينی ها به کار رفته و اين بسيار فراتر از اسرائيل است. از يک طرف، پيوندی که با قضيهء فلسطين دارم و مهر و همدردی نامحدودم با شمار انبوه فلسطينی ها و الجزايری ها (...) از طرف ديگر. اين موضوع بستری ست برای تأمل که در يک نامه نمی توانم چيزی از آن بيان کنم. کنفرانسی دربارهء عفو، باز هم در بيت المقدس، کنفرانسی ديگر ولی در عمق خود، همان که در آستانهء آشويتس در لهستان رخ داد، سپس نوعی نمايش که خودشان در يک آمفی تئاتر بزرگ درتل آويو برگزار کرده بودند (دوهزار نفر جمع شده بودند تا به سخنان من تحت عنوان »غريبه هايی که ما هستيم« گوش فرادهند، آنهم به انگليسی). بحث و تبادل نظری نسبتاً آرام. آنجا فلسطينی ها هم بودند و نيز در بيت المقدس و تل آويو. فردای آن روز گفتگويی با شيمون پرز داشتم در دفتر کارش (که آن را توضيح خواهم داد) و بعد تمام شب را با دوستان در خانه شان رقصيدن (...) فردا صبح زود، در راه به سوی فلسطين، رد شدن از چک پوينت ها برای رسيدن به رام الله. دوست فلسطينی ام با تبسمی تلخ می گويد که اين چک پوينت های پليس اسرائيل، ورود به بيت المقدس را، حتی از زمانی که »فرآيند صلح« شروع نشده بود هم دشوارتر می سازد. گفتگوی بسيار ارزشمند در دانشگاه بيرزيت (انستيتوی تحقيق دربارهء دموکراسی) پس از کنفرانس (دربارهء مهمان نوازی و شهروندی)، با همکاران فلسطينی که از جهات متعدد رنج می برند و مقاومت می کنند: چه از جانب دولت کنونی اسرائيل و »تشکيلات خودمختار فلسطين«، بنيادگرايان اسلامی و چه توطئهء بين المللی. با اعتماد مطلق اين بار نفس احتی می کشم و هيچ نکته ای ناگفته نمی ماند، از خشونت های اصلی گرفته و اخراج اهالی و اردوگاه های پناهندگان تا شرور و آفتی که نتانياهوی خودبين باعث شده است. چنانکه از بی صبری شان برای دموکراتيزاسيون ناکافی تشکيلات خودمختار نيز سخن به ميان آوردند (...). روز آخر، مصاحبه ای برای آرشيو »يادواشم«، موزهء اردوگاه های مرگ، که از آن فيم برداری شد.
علاوه بر اين، مايلم ملاقات خودم را با محمود درويش، چند سال پيش در سوربن يادآوری کنم و با دوست هميشگی ام ليلا شهيد [نماينده عام / سفير فلسطين در پاريس).
سفر هیأت پارلمان بين المللی نويسندگان، بيش از هر زمان ديگر، ايجاب می کند که نزد شما و همهء کسانی باشم که به رغم سرگشتگی ها و جنايتهای گذشته، به رغم جنايت های برگشت ناپذير و بی حد و حصر و محو ناشدنی، مصمم اند بين مسووليت را بر عهده گيرند که ديگر آن جنايت ها ادامه نيابد و تکرار نشود و ديگر نگذارند ميراث و آيندهء کسانی که بر اين زمين متولد می شوند يا زندگی بر اين سرزمين را بر می گزينند سنگين ترگردد.
سفر هیأت پارلمان بين المللی نويسندگان، بيش از هرزمان ديگر، ايجاب می کند که با کليهء وسايلی که در دست داريم (شهرهای پناهگاه، انتشارات در اشکال متفاوتش، ترجمه و غيره) به همهء گواهی دهندگان، نويسندگان، معلمان، روزنامه نگاران، زنان و مردانِ اهل گفتار و نوشتار امکان دهيم که در اسرائيل و فلسطين آنچه را که در دل دارند بيان کنند و دربرابر همهء جزم ها، همهء تعصب ها، همهء منطق های جنگ و مرگ مقاومت کنند.
همانطور که بارها گفته ام و اينجا تکرار می کنم شرايط تأسيس دولت اسرائيل برای من کندوی پرسش های دردناکی را ترسيم می کند. هرچند فرض را بر اين می گيرند که هر دولتی برپا می شود، هر نهادی که شکل می گيرد، با انکه طبق تعريف غير قابل توجيه است، در خشونت زاده می شود، با وجود اين، به هزار دليل معتقدم که در مجموع بهتر است و به نفع عموم از جمله فلسطينی ها و نيز دولتهای منطقه (و جهان) است که مبنا را بر تأسيس اين دولت بگيريم با اينکه خشونت اعمال شده در آغاز کار که حالا ديگر غير قابل بازگشت است - به شرط اينکه روابط حسن جوار برقرار شود يعنی دولتی فلسطينی شکل گيرد برخوردار از کليهء حقوقی که در مفهوم »دولت« است (دست کم در حدی که امروز برای مفهوم »دولت« باقی مانده به معنای کامل و حاکميت به طورکلی)، يا در متن يک »دولت« دارای »حاکميت« و دو مليتی، در حالی که خلق فلسطين از هر ستمی و هر تبعيض غير قابل تحملی آزاد شده باشد. من هيچ خصومت ويژه و اصولی نسبت به دولت اسرائيل ندارم، اما تقريباً هميشه سياست دولتهای اسرائيل را در قبال فلسطينی ها به سختی انتقاد کرده ام. همدردی و همبستگی با ساکنان اين سرزمين و با قربانيان تاريخیِ (يهودی و فلسطينی) جنايت های زمانه مانع از آن نمی شود که از سياستها دولتی، از جمله سياستهای قدرتهای بزرگ، چه قبل از تشکيل دولت اسرائيل و چه بعد از آن، و نيز گاه سياستهای تشکيلات خودمختار فلسطين را مورد انتقاد قرار دهم. می توانم چنين بينديشم که اين عدالت خواهی نمی تواند خيانتی به هيچ يک از گرامی ترين خاطره ها و سنت ها محسوب شود، منظورم خاطرات و سنت هايی ست که فرهنگ ها و مذاهب ابراهيمی مدعی الهام گرفتن از آنها هستند و يعنی يهوديت، مسيحيت و اسلام. تقليل دادنِ اين خاطرات و سنت ها به تخيلات قوم گرايانه يا طردگرايی های بنيادگرايانهء آنها را مسخ و تحريف می کند. برعکس، اذداع راه و روش هايی که تا کنون ناشناخته است برای همزيستی و نه برای مشاجره بر سرِ بيت المقدس، ارج نهادن به آن خاطرات و سنتها ست.
با چنين روحيه ای ست که چندی پيش خود را به پرسش گرفتم که در چه شرايطی »ما« می توانيم همچنان به خود »ما« بگوييم. منظورم کتابی ست که با مشارکت جمعی از نويسندگان و »به پيشنهاد سافو« فراهم آمده و عنوانش »يک خاور خيلی نزديک، سخنانی از صلح« بود. مايلم گواهی زير را در اينجا بازخوانی کنم. تو گويی مقدر بود که اين گواهی برای اين اثر دستجمعی فراهم گردد. علامت سؤالی که به دنبال عنوان »ما« آمده مسلماً حاکی از رنجی ست گاه نوميدانه از پرسشی که بين زندگی و مرگ و نيز بين جنگ و صلح گرفتار است. اما اين علامت سؤال از حد سؤال فراتر می رود، و از جايی دورتر از سؤال منشأ می گيرد، نشانی از اميد يا وعده ای شکست ناپذير، رهايی، فراخوان و آرزويی که من به اين واژه ها سپرده ام، به اين واژه ها، خطاب به شما، خطاب به ما.
با گفتنِ »موفق باشيد«، »درود بر شما«، »به اميد ديدار« می خواهم اين اعتقاد خود را بيان کنم که ما با هم »ما« خواهيم شد تا در آن نشان زندگی شريک شويم که اين نوشته از آن سخن می گويد.
...
(ترجمه برای انديشه و پيکار)
* * * * * * * * * * * * *
در بارهء اين سفر رجوع شود به مقالهء »نويسندگان مرزها، سفری به فلسطين« روی همين سايت، فصل فلسطين.
- توضیحات
- نوشته شده توسط ژاک دريدا
- دسته: مقالات
»من درنبرد بر عليه خويشتنم«
ترجمه ويدا فرهودی
پرسش: از تابستان ۲۰۰۳ تا کنون، حضور شما در صحنه بس چشمگير تر از گذشته بوده است. نه تنها چند اثر تازه با امضای شما روانه ی بازار کتاب شده اند بلکه خودتان نيز برای شرکت در کنفرانس های بين المللی ای که پيرامون کار شما برگزار شده اند،سفرهای متعددی به اقصا نقاط جهان، از لندن گرفته تا کوامبرا(۱) ،پاريس و ريو دوژانيرو، داشته ايد. همچنين دومين فيلم در باره ی شما به وسيله ی "آمی کوفمن"(۲) و "کيربی ديک"(۳) به نمايش در آمد. (يادآوری کنيم که نخستين فيلمی که به شما اختصاص يافته به وسيله ی "صفا فاتی"(۴)، با کيفيتی بسيار خوب، در سال ۲۰۰۰ تهيه شده است). علاوه بر اين، مجلات بسياری ، شماره های ويژه به شما اختصاص دادند که از ميان آن ها می توان از "مَگَزين ليتِرر (مجله ی ادبی)"(۵) و مجله ی "اروپا"(۶) ياد کرد . يک شماره ويژه از"دفترهای هِرن"(۷) نيز همراه با مطالب مهم چاپ نشده در پاييز آينده منتشر خواهد شد. همه ی اين ها، در طول يک سال، ميزان چشمگيری است و با اين حال شما مخفی نمی کنيد که ...
پاسخ: بگوييد ديگر! اين که به شدت بيمارم. درست است ! واين که در جريان درمانی هستم که اثرش نامعلوم است. اما، اگر مايليد، بياييد اين موضوع را کنار بگذاريم. اين جا نيامده ايد که کارنامه ی سلامتی مرا بررسی کنيم، چه علنی باشد ، چه محرمانه!
پرسش: باشد. پس در ابتدای اين مصاحبه بد نيست مروری داشته باشيم بر " شبح مارکس"(۸) که در ۱۹۹۳ منتشر کرديد. اثری اساسی که به تمامی اختصاص دارد به عدالت در آينده و با اين مقدمه ی پر رمز و راز آغاز می شود:" يک نفر، شما يا من، گامی به پيش می گذارد و می گويد: من بالاخره می خواهم زندگی کردن را بياموزم."اکنون،که بيش از ده سال از اين آرزوی " آموختن زندگی" گذشته است، خود را در کجای راه می بينيد؟
پاسخ: در آن جا مسئله ی با اهميت، " يک انترناسيونال ِ نوين " است که زير- عنوان ِ کتاب را به خود اختصاص داده و در واقع هدف اصلی نگارش آن به شمار می آيد. در کتاب مورد نظر،منظور، پردازش به ضرورت های " جهانی شدن به گونه ای ديگر" است که من، ورای" جهان وطنی"، " شهروند جهان بودن" يا هر "دولت- ملت تازه ی جهانی"، به آن اعتقاد دارم و اکنون بيش از پيش چهره می نمايد. در سال ۱۹۹۳ گفتم که آن چه " يک انترناسيونال ِ نوين " ناميد ه ام تغييرات پر شماری در حقوق بين الملل و سازمان های جهانی مانند صندوق بين المللی پول، سازمان تجارت جهانی، مجموعه ی کشور های گرو ه ۸ و... در پی خواهد داشت. همچنين در سازمان ملل متحد که بايد منشور، ساخت و پيش از هر چيز، محل استقرار آن دگرگون شوند و دفتر مرکزی اش تا حد امکان در جايی، دور از شهر نيويورک واقع باشد.
و اما در باره ی مسئله ی مورد اشاره ی شما (بالاخر ه می خواهم زندگی کردن را بياموزم) ،بايد بگويم که اين مورد يکباره ، زمانی به ذهنم رسيد که کتاب راتقريباً به انجام رسانده بودم. در ابتدا معنای کلی اين گفته، البته به شکلی جدی، جلب توجه می کند. " آموختن زندگی" به مفهوم رسيده و پخته شدن وهمچنين تربيت کردن است. به عبارت ديگر ، مورد خطاب قرار دادن ِ ديگری است تا به او بگوييم: " زيستن را به تو خواهم آموخت" و اين جمله گاه دارای لحنی تهديد آميز است، يعنی " ترا تربيت می کنم، ترا می سازم". سپس،ابهام اين جمله برايم اهميت بيشتری پيدا می کند و اين حالت ِ" آه کشيدن"، مبدل به پرسشی دشوار می شود: زيستن، آيا قابل آموزش است؟ آيا می توان آن را تدريس کرد؟ آن را می توان به واسطه ی اصول اخلاقی آموخت يا آن که ياد گيری ِ نحوه ی بهينه ی پذيرش زندگی و تاييد آن، به واسطه ی تجربه يا آزمايش به دست می آيد؟ در تمامی کتاب سايه ی اين نگرانی از ميراث و مرگ به چشم می خورد. امری که والدين و فرزندان را نيز به شدت بر می انگيزاند: تو، سرانجام در چه زمانی احساس مسئوليت خواهی کرد؟ چگونه پاسخگوی زندگی و نام خود خواهی شد؟
و اما من! روراست ، در پاسخ به پرسشتان بايد بگويم که نه! هرگز زيستن را نياموخته ام! يعنی، اصلاً! يادگيری زندگی به مفهوم ياد گرفتن مرگ است. اين که مرگ مطلق را پذيرا شويم ( بی رستگاری، رهايی و رستاخيز)، چه برای خودمان چه در مورد ديگران. از زمان افلاطون تا به امروز حکم فلسفه چيزی جز اين نيست: فلسفه بافتن و بدان پرداختن يعنی آموختن مرگ.
من بی آن که تسليم شوم، اين حقيقت را باور دارم. هر چه می گذرد، می بينم که پذيرش مرگ را، نياموخته ام. ما همگی زنده ماندگانی هستيم در تعليق و بدون مجال.( و از منظر جغرافيای سياسی در "شبح مارکس"، بيشترين تاکيد بر جهانی است نابرابر تر از هر آنچه بوده،- باوجود ميلياردها موجود زنده- انسان يا غير از آن- که ابتدايی ترين حقوق انسانی و از همه مهم تر، يک زندگی ِ قابل زيست، از دو قرن پيش ،از ايشان گرفته شده است. روندی که همچنان ادامه دارد و رو به صعود است.) اما من همچنان در آموختن مرگ، ناتوانم. هنوز نتوانسته ام در اين مقوله چيز تازه ای ياد بگيرم يا بدست آورم. و زمان تعليق، با شتاب کوتاه می شود.
دليل اين امر آن است که ، نه تنها من، همراه با ديگران، وارث چيزهای خوب و بد بسيار هستيم بلکه به مرور زمان و بيش از پيش، انديشمندانی که من به آن ها بستگی داشته ام، از جهان رفته اند و من " باقی مانده" به شمار می آيم:
واپسين نماينده ی يک" نسل" يا بهتر بگويم نسل سال های ۱۹۶۰. اين امر بی آن که کاملاً واقعی باشد،نه تنها اعتراض مرا بر می انگيزد بل مرا دچار احساساتی سرکش وحزن انگيز می کند. به علاوه، برخی مسئله های مربوط به سلامتی بيش از پيش فشار می آورند و پرسش در باره ی بقا و تعليق که يک عمر ذهن مرا به خود مشغول ساخته بود، امروز، به گونه ای ديگر پررنگ می شود.
من همواره به مضمون جاودان زنده ماندن يا بقا جلب شده ام که مفهومش از زيستن و مرگ جداست و بر آن افزوده نمی شود. زندگی و بقا معناهايی اوليه و اصلی دارند: زيستن يعنی بقا. جاودانگی يا بقا در مفهوم رايج خود به معنای ادامه دادن زندگی است و همچنين زيستن پس از مرگ. "والتر بنجامن"(۹) درباره ترجمه ی دو واژه آلمانی ، تفاوت قائل شده: يکی " ** " به معنای باقی ماندن به رغم مرگ، مانند کتاب که می تواند بعد از مرگ نويسنده اش به زندگی ادامه دهد يا کودکی که پس از مرگ والدين، زنده است. دوم " ***" به مفهوم ادامه دادن ِ زندگی. تمامی مفاهيمی که مرا در کار ياری داده اند، از همين "جاودانگی" به عنوان بُعد اصلی ساخت، بر می آيند به ويژه در زمينه ی مفاهيم "اثر يا رد" (۱۰) و " شبح گون"(۱۱). اين واژه نه از "زيستن" مشتق می شود و نه از "مرگ". همان طور که آنچه را من " سوگ نخستين يااصلی"(۱۲) می نامم،چيزی نيست که منتظر مرگ واقعی و ملموس شود.
پرسش: شما واژه ی "نسل" را بکار برديد. کلمه ای با کاربردی حساس و ظريف که بسيار از قلم شما جاری می شود. آنچه را که به نام شما، از يک نسل انتقال می يابد، چگونه مشخص می کنيد؟
پاسخ: اين واژه را در اين جا به گونه ای نسبتاً سست و پست بکار بردم. انسان می تواند معاصرِ" غير هم زمان" (۱۳) يک" نسل " در گذشته يا در آينده باشد. وفاداری به کسانی که از "نسل" خود می دانيم و نگهبانی از ميراثی متمايز اما مشترک، دو معنا دارد:در وهله ی نخست بايد در برابر همه چيز و همه کس، به الزاماتی پايبند بود، از "لاکان"(۱۴) تا"آلتوسر"(۱۵) گرفته تا "لِويناس"(۱۶)، "فوکو"(۱۷)، "بارت"(۱۸)،"دولوز"(۱۹)،"بلانشو"(۲۰)، "ليوتار"(۲۱)، "سارا کوفمن"(۲۲) و... و در اينجا از نويسندگان انديشمند، شاعران، فيلسوفان و روانکاوانی که خوشبختانه در قيد حيات هستند و همچنين شمار بسياری که در خارج و راه دورند( اما به من بسيار نزديک)نام نبردم، گرچه ميراث دار همه ی آن ها هستم.
من به اين ترتيب به کنايه، به يک منش نگارش و انديشه ی سازش ناپذير و سرسخت يا به عبارت بهتر فساد ناپذير اشاره دارم که حتا برای فلسفه مزيت ويژه ای قائل نيست و از عقيده وافکار عمومی، رسانه ها يا فشار وتهديد خوانندگان در جهت ساده سازی يا تغيير روش کار، نمی هراسد. و علاقه ی جدی به ظرافت و پالايش، تناقض گويی و شک انگيزی از همين جا ناشی می شود.
اين علاقه ی ويژه با يک الزام هم همراه است. به اين معنا که نه تنها افرادی را که تقريباً اتفاقی و بنا بر اين کمی ناعادلانه، نام بردم، پيوند می دهد بلکه اطرفيانی را که از ايشان پشتيبانی کرده اند را نيز، به هم متصل می سازد. دورانی متحول مد ِ نظر است نه اين يا آن فرد بخصوص. بنابر اين بايد به هر قيمتی شده، آن را نجات داد. و مسئوليت امروز، اضطراری است: نبردی عقيدتی و سخت است با کسانی که از اين پس " روشنفکران رسانه ای"(۲۳) ناميده می شوند. اين عنوان به سبب مباحث ساخته شده به وسيله ی قدرت های رسانه ای که خود ابزار دست لابی های سياسی-اقتصادی ( در بخش های انتشارات و آکادميک)هستند، به اين گروه داده شده است. اينان البته، همچنان اروپايی و جهانی به شمار می آيند. مقاومت به معنای پرهيز از رسانه ها نيست بلکه بايد، در صورت امکان آنان را در توسعه و دگرگون شدن ياری کرد و مسئوليتشان را به يادشان آورد.
در عين حال نبايد فراموش کرد که در اين دوران" پر سعادت" اخير، هيچ چيز بوی آشتی نمی داد. محيط ناهمگون بود. تفاوت ها و اختلاف نظر ها بالا می گرفت و بيداد می کرد. به عنوان نمونه می توان به نامگذاری نامناسب و ابلهانه ی " انديشه ی ۶۸" (۲۴) اشاره کرد که انگشت اتهام امروز همچنان به سوی آن دراز است. اما اگرچه اين وفاداری، گاه به بی وفايی و کناره گيری تبديل می شود، بايد لااقل به اين اختلاف ها وفادار ماند يعنی بايد مباحثه را ادامه داد. من به بحث ادامه می دهم. به عنوان مثال "بورديو" (۲۵)،"لاکان"(۱۴)، "دولوز"(۱۹) و " فوکو"(۱۷) همچنان برای من، بيش از کسانی جالبند که رسانه های امروز( البته با استثنا هايی)، به وفور به آن ها می پردازند. من اين بحث را زنده نگاه می دارم تا حقير ننمايد و بی اعتبار نشود.
آن چه که در باره ی نسل خودم گفتم، البته برای گذشته نيز صادق است: از کتاب مقدس گرفته تا افلاطون، کانت، مارکس، فرويد، هايدگر و... من نمی خواهم و نمی توانم از چيزی دست بکشم، هر چه می خواهد باشد. می دانيد يادگيری زيستن همواره همراه با خود شيفتگی (۲۶) است: انسان می خواهد هر چه بيشتر زندگی کند، رستگار باشد، استقامت نشان دهد، و تمام چيز هايی را که بسيار بزرگتر و نيرومند تر از خود او هستند( و با اين حال جزئی از "من" اند) بپروراند حتا اگر از اين سو و آنسو ، سرريز شوند. اگر از من بخواهند که به آن چه مرا ساخته و من به شدت به آن علاقه داشته ودارم، پشت کنم، اين، به معنای مرگ من است. در اين وفاداری نوعی غريزه ی محافظت وجود دارد. مثلاً دست کشيدن از يک گفتار يا فرمول دشوار، يک لايه ی مخفی، يک تناقض يا يک تضاد مضاعف، تنها به اين دليل که فهميده نخواهد شد يا بهتر بگويم، به خاطر آن که فلان روزنامه نگارتوان خواندن ِ حتا عنوان يک کتاب را ندارد و بنابر اين فکر می کند که شنونده هم بيش از او چيزی نخواهد فهميد و ممکن است به واسطه ی اين امر، ابزار امرار معاشش آسيب ببيند، اين ها، در نظر من ابتذالی غير قابل پذيرش است. مثل آن است که از من بخواهند تعظيم کنم، به صورت يک برده درآيم يا به واسطه ی يک حماقت، بميرم.
پرسش: شما يک فرم نوين، يا نوعی نگارش ِ ماندگاری را ابداع کرده ايد که با اين بی قراری برای وفاداری مطابقت می کند. نگارش ا قوال ِ به ميراث رسيده، اثر ضبط شده و مسئوليت محول شده.
پاسخ: من اگر نوشتارم را ابداع کرده بودم، اين کار را چون انقلابی بی پايان انجام می دادم. در هر موقعيت بايد به فکر ايجاد روشی متناسب برای ارائه ی آن، آفرينش قانون مجرد آن واقعه ، با در نظر داشتن مخاطب فرضی يا مورد تمايل بود. در ضمن بايد بتوان ادعا کرد که اين نوشتار ، خواننده را هدايت خواهد کرد و به او راه ورسم مطالعه (و زندگی) را خواهد آموخت: روشی که او تا به امروز، از جای ديگر، امکان بدست آوردنش را نداشته است. به اين اميد که اراده ای ديگرگون در او (خواننده) زاييده شود: به عنوان نمونه و بدور از سردرگمی، به پيوند های ميان شعر و فلسفه توجه کنيد يا برخی روش های کاربرد واژگان هم آوا و نيرنگ های زبان که بسياری با سردرگمی به مطالعه شان دست می زنند تا به لزوم کاملا منطقی شان بی اعتنا باشند.
هر کتاب، روشی تربيتی است برای ساختن خواننده خويش. توليدات فله ای که بر مطبوعات و انتشارات هجوم می آورند، خوانندگان خويش را نمی سازند بلکه او را فردی می پندارند ، از پيش برنامه ريزی شده. به اين ترتيب اين مخاطب حقير را که پيشاپيش مسلم فرض کرده اند، به شکلی که می خواهند در می آورند. حال آن که، من،در هنگام بر جای نهادن يک اثر(trace)، با دغدغه ای که برای وفاداری دارم ( و شما بدان اشاره کرديد)، می کوشم که آن را برای هر کسی ، در دسترس قرار دهم: من نمی توانم آن را ويژه ی فرد يا افرادی خاص بدانم.
هر قدر هم بخواهيم وفادار بمانيم، هر بار در حال فريب مخاطب هستيم. به ويژه وقتی کتاب هايی می نويسيم که جنبه ی کلی بيشتری دارند: نمی دانيم با چه کسی حرف می زنيم، تنها اشباحی می آفرينيم، اما در واقع و در کُنه، مطلب ديگر به ما تعلق ندارد. چه در خطابه باشد چه در نوشتار، تمام حرکات و اشارات، ما را ترک می گويند تا به شکلی مستقل به عمل بپردازند: مانند شماری ماشين يا عروسک خيمه شب بازی- در اين زمينه در کتاب "کاغذ ماشين"(۲۷) توضيح بهتری داده ام.
من، هر آن گاه که به "کتابم" اجازه انتشار می دهم( کسی مرا به اين کار وا نمی دارد)،مبدل به شبحی تعليم ناپذير می شوم که هرگز راه و رسم زيستن را نياموخته و گاه عيان است و گاه نهان. اثری که بر جای می گذارم برايم هم به معنای مرگم است - مرگی که به سراغم آمده يا خواهد آمد- هم اميدی است به ماندگاری (پس از مرگ). منظور رويای بی مرگی نيست بلکه امری ساختاری است. من يک تکه کاغذ بر جای می گذارم، بعد می روم، می ميرم: خروج از اين نظام يعنی شکل مداوم و ثابت زندگی من، ناممکن است. هر بار که به نوشتاری اجازه ی رفتن می دهم، مرگ خود را در آن نوشتار می زيم. مصيبتی به نهايت: سلب مالکيت از خويش بی آن که بدانی آن چه بر جای می نهی به چه کسی سپرده شده است. چه کسی ميراث دار خواهد بود و چگونه؟ اصلا آيا وارثانی وجود خواهند داشت؟ اين پرسشی است که امروز، بيش از پيش و بی وقفه،ذهن مرا به خود مشغول می کند.
دوران ماندن با توجه به فرهنگ و فن آوری ، به شدت تغيير کرده است.افراد" نسل من" و به ويژه قديمی تر ها يشان، به يک نوع روند تاريخی عادت کرده بودند: با توجه به کيفيت يک اثر، زمان ماندگاری آن برای يکی دو قرن آينده- يا مانند افلاطون ۲۵ قرن- قابل پيش بينی به نظر می رسيد. اما امروزه شتاب دگرگونی در روش های بايگانی و همچنين روند سريع فرسايش و تخريب هستند که نظام ميراث و زمانمندی آن را تعيين می کنند. مسئله ی نا ميرايی انديشه، از اين پس شکل های غير قابل پيش بينی ای خواهد داشت.
من دراين سن آمادگی رويارويی با فرضيه های بسيار متناقض، در اين مقوله را دارم: باور کنيد که دو احساس متضاد در اين زمينه در من هست: از يک سو فکر می کنم که مردم هنوز شروع به مطالعه ی من نکرده اند و اگر در تمامی جهان در حال حاضر چند ده خواننده ی بسيار خوب دارم، تنها در آينده است که شمارراستين اين خوانندگان مشخص خواهد شد- و اين را با لبخند و بدون فروتنی می گويم. اما از سوی ديگر می انديشم که شايد پانزده روز يا يک ماه پس از مرگم،جز آن چه در کتاب خانه ها انبار شده، ديگر چيزی از من باقی نخواهد ماند. سوگند می خورم که به طور همزمان به اين دو فرضيه ی متضاد می انديشم.
پرسش: در عمق اين آرزو، زبان قرار دارد و پيش از همه زبان فرانسه. در مطالعه ی نوشته های شما و در سطر سطر آن ها، شدت علاقه ی شما به آن، نمايان است. در کتاب " تک گفتاری ِ ديگری"(۲۸) شما تا بدان جا پيش می رويد که خود را ، به طعنه " آخرين مدافع و تصوير پرداز زبان فرانسه" معرفی کنيد...
پاسخ: زبانی که، گر چه تنها چيزی است که در دسترس دارم، اما به من تعلق ندارد. البته، تجربه ی زبان، حياتی است و هيچ چيز ميرنده ای در آن نيست. من، بنا بر اتفاق يک فرانسوی يهودی الجزايری، از نسل پيش از جنگ استقلال هستم : با ويژگی هايی بسيار در مقايسه با يهوديان و حتا يهوديان الجزاير. من شاهد دگرگونی غريبی در يهوديت فرانسوی الجزاير بودم : نياکانم از نظر زبان، آداب و رسوم و ...به اعراب بسيار نزديک بودند. اما پس از فرمان "کرميو"(۲۹)و در اواخر قرن نوزدهم، نسل بعدی ايشان بورژوا می شوند : مادر بزرگم ، گر چه به سبب يهودی کشی ها، در اوج "ماجرای دريفوس" (۳۰)، مخفيانه، در حياط خلوت شهرداری ازدواج می کند، اما دخترانش را به شيوه ی بورژوا های پاريسی بار می آورد( آداب و رسوم اهالی منطقه ی شانزدهم پاريس ، درس پيانو، ...). سپس می رسيم به نسل پدر و مادرم : که بيشتر کاسب يا تاجر به حساب می آمدند تا روشنفکرو برخی از اوقات امتياز انحصاری مارک های بزرگ پايتخت را داشتند. در آن زمان می شد در يک دفتر کار ده متری و بدون منشی، مثلا نمايندگی "صابون مارسِی" در شمال آفريقا را به انحصار خود در آورد.(البته من هم دارم موقعيت را کمی ساده تراز آنچه بود بيان می کنم).
سپس می رسيم به نسل من با اکثريت روشنفکر و مشاغل آزاد، يا کار در زمينه ی آموزگاری، پزشکی، حقوق و... و تقريبا تماميشان در سال ۱۹۶۲ در فرانسه بودند. اما من زودتر آمدم. و اگر مبالغه ندانيد بايد بگويم که ازدواج های "مختلط" ( ميان دارندگان دو مذهب) نيز با من شروع شد. البته به گونه ای که تا حدی مصيبت باربود و نادر، پر مخاطره و انقلابی.
من همان طور که به زندگی علاقه دارم، آن چرا که مرا ساخته است نيز دوست می دارم: و در اين جا، رکن اصلی زبان است، همين زبان فرانسه، تنها زبانی که پرداختن به آن را به من آموختتند و من خود را، کم و بيش در برابرش مسئول حس می کنم.
به همين خاطر است که در نوشتار من ، نحوه ای برخورد با اين زبان را می بينيد که اگر منحطش ندانيم، به هر حال اندکی خشن است. و اين به سبب عشق است. عشق به طور کلی، از عشق به زبان می گذرد که نه ملی گرا(ناسيوناليست) است نه محافظه کار اما مستلزم آزمون هايی هست. و چه آزمون هايی؟ نمی شود هرکاری با زبان کرد چون پيش از ما وجود داشته و پس از ما نيز به حياتش ادامه خواهد داد. اگر بخواهيم به وسيله ای بر آن تاثير بگذاريم، بايد اين کار با ظرافت صورت گيرد و هر جسارتی همراه بااحترام به قانون نهانی زبان باشد. اين وفاداری همراه با بی وفايی است: من هرگاه که زبان را تحريف می کنم (يعنی بدان تجاوز می کنم)، اين کار را با رعايت ظريف آن چيزی انجام می دهم که به نظرم حکم اين زبان است در طول تاريخ تحولش. با مطالعه نوشتار افرادی که بدون عشق به زبان، املای آن يا نحو کلاسيک زبان فرانسه را، بی عشقی، با انزال گونه هايی بی موقع، مورد تجاوز قرار می دهند ، خنده ام می گيرد و گاه احساس تنفر می کنم چرا که زبان بزرگ فرانسه،همين اينک، که بيش از هر وقت ديگر مصون از تعرض است، خيره در ايشان می نگرد و منتظر حرکت بعدی آن ها است. اين صحنه ی مضحک را به گونه ای شايد بی رحمانه، در "کارت پستال"(۳۱) تشريح کرده ام.
آن چه برای من اهميت دارد، گذاشتن "اثر" هايی برتاريخ زبان فرانسه است. من با اين عشق زندگی می کنم که اگر به خاطر فرانسه نباشد لا اقل برای آن چيزی است که زبان فرانسه در طول قرن ها، در خود گنجانيده است. فکر می کنم دليل آن که اين زبان را، شايد بيش از هر کسی که اصليت فرانسوی دارد،و به اندازه ی زندگيم دوست دارم، اين است که خود را بيگانه ای می بينم که مورد پذيرايی قرار گرفته و اين زبان را به عنوان يگانه زبان متعلق به خويش ، به تصرف در آورده است: شيفتگی و باز هم" چيزی بيش از آن".
تمام فرانسويان الجزاير، چه يهودی و چه غير يهودی، همين احساس را دارند. آن هايی که از خاک فرانسه به آن جا می آمدند، در هر صورت خارجی بودند، چه آنان که ستم می کردند چه کسانی که برای ايجاد هماهنگی و استاندارد يا موعظه آمده بودند. الگويی بودند که بايد در برابرش سر تسليم و تکريم فرو می آورديم. هنگامی که معلمی از خاک فرانسه با لهجه ای فرانسوی به آن جا می آمد، از او خنده مان می گرفت. " چيزی بيش از آن" که گفتم از همين جا ناشی می شود: من يک زبان بيشتر ندارم و آن هم، متعلق به من نيست! ماجرايی غريب که مرا وادار به باور قانونی جهانی کرد که : زبان، به کسی تعلق ندارد. و اين امر در طبيعت و ذات آن نيست. تخيلات در باره مالکيت، رضايت و تحميل ملی- استعماری از اين جا ناشی می شود.
پرسش: معمولا شما سختتان می آيد از ضمير "ما" استفاده کنيد- مثلا بگوييد " ما فيلسوفان" يا " ما يهوديان". اما با گسترش بی نظمی نوين جهان، گويی کمتر از ترکيب " ما اروپاييان" اجتناب می کنيد. از همان زمان نگارش کتاب " دماغه ی ديگر"(۳۲)، به هنگام نخستين جنگ خليج فارس،ديديم که خود را " يک اروپايی پير" يا" نوعی اروپايی دورگه" معرفی کرديد.
پاسخ: بايد دو نکته را ياد آوری کنم: يکی اين که از کاربرد ضمير"ما" خوشم نمی آيد و دوم آن که به هرحال پيش می آيد که به کارش می برم. به رغم تمامی مسائلی که مرا در حال حاضر عذاب می دهند و نخستين شان سياست ناگوار و انتحاری اسرائيل است- و وجود گونه ای از صيهونيسم- ،بله، به رغم اين امرو هزاران مشکلی که با يهوديتم دارم، اما هرگز آن را نفی نخواهم کرد. ( چرا که اسرائيل در نگاه من ،نه تنها نماينده ی يهوديت و يهوديان پراکنده در جهان نيست بلکه صيهونيسم جهانی را نيز با توجه به گوناگونی و تضادهايش، نمايندگی نمی کند؛ در ايالات متحده،برخی بنياد گرايان مسيحی نيزخود رارسماً صيهونيست می دانند. حتا اگر نقش عربستان سعودی را در جهت گيری سياست آمريکايی- اسرائيلی ناديده بگيريم،باز هم قدرت گروه فشار( لابی) مورد اشاره، ازکل نيروی جامعه ی يهودی آمريکا بيشتر است) .
من همواره، در برخی از موقعيت ها ترکيب "ما يهوديان" را بکار خواهم برد. اين "ما" ی تکان دهنده، از ژرفنای اضطراب موجود در انديشه ام بر می آيد. انديشه ی کسی که من با لبخندی کمرنگ او را" آخرين يهودی" ناميده ام. در انديشه ام به چيزی می ماند که به قول ارسطو ( که در باره ی دعا گفته است) " نه راست است ،نه دروغ". در واقع اين هم نوعی نيايش است. بنابر اين در بعضی از موقعيت ها در کاربرد "ما يهوديان" يا " ما فرانسويان" ترديد نمی کنم.
سپس بايد افزود که من از آغاز کارم همواره با اروپامحوری( تجزيه و تحليل از ديدگاه اروپايی) و قواعد نوين آن نزد کسانی چون"والری"(۳۳)، "هوسرل"(۳۴) يا" هايدگر"(۳۵) به شدت با انتقاد برخورد کرده ام واين را می توان همان "شالوده شکنی"(۳۶) به شمار آورد. شالوده شکنی در مجموع پيشنهاد جسورانه ای است که بسياری( تنها با در نظر داشتن اين ترکيب) آن را حرکتی بدگمانانه نسبت به اروپا محوری تلقی کرده اند. اين روز ها، هنگامی که ترکيب" ما اروپاييان" را بکار می برم،اين کاربرد موقعيتی وبسيار متفاوت است: گر چه چيزهای بسياری رامی توان از شالوده سنت های اروپايی جدا ساخت اما، دقيقاً به خاطر گذشته ی اروپا، با فيلسوفان عصر روشنگری( قرن ۱۸)، به سبب کوچکی اين قاره و مجرميتی که از اين پس در فرهنگش جايگير شده(حکومت های توتاليتر، نازيسم،قتل عام يهوديان، نسل کشی، استعمار و استعمارزدايی...) اروپايی ديگر با همين پيشينه، در موقعيت ژئوپوليتيک اروپای ما، می تواند در برابر سياست برتری طلبانه ی آمريکا [گزارش" وُلفوويتز"(۳۷)، "چنی"(۳۸)، "رامسفلد"(۳۹۱۳) ....] ودين سالاری (تئوکراسی ) ِعرب- مسلمان که فاقد روشنگری و آينده ای سياسی است، به وجود آيد. ( اين ، به هر حال آرزوی من است)- اما تضادها و نا همگنی های اين دو مجموعه را نبايد از نظر دور داشت . با نيروهای مقاومت در درون اين دو جبهه متحد شويم.-
اروپا در حال پذيرش مسئوليتی تازه است. منظورم اتحاديه ی اروپا به شکل کنونی يا چنان که مورد نظر اکثريت فعلی آن (نئوليبرال ها) است و خود را مورد تهديد های خيالی درونی می داند، نيست بلکه من از اروپايی حرف می زنم که خواهد آمد و در جستجوی خويش است. آن چه که "بر اساس روش های جبری" اروپا ناميده می شود، مسئوليت هايی را در رابطه با آينده ی بشريت و حقوق بين الملل،بايد به دوش بگيرد- اين، باورو ايمان من است. و در چنين شرايطی من در کاربرد ترکيب " ما اروپاييان"، ترديدی به دل راه نمی دهم. مسئله،آرزوی اروپايی ديگر به منزله ی ابرقدرتی نظامی نيست که از بازارهای خويش محافظت کرده و به موازنه ی قدرت با بلوک های ديگربپردازد بلکه اروپايی است که بذر سياست نوين " جهانی شدنی ديگر"(۴۰) را خواهد افشاند. و اين، يگانه راه چاره در نظر من است.
اين نيرو به حرکت در آمده است. حتا اگرطرح ها و انگيزه هايش هنوز مبهم يا درهم و برهم باشند، اما از حرکت باز نخواهد ايستاد. من وقتی از اروپا سخن می گويم منظورم چنين اروپايی است : اروپايی با سياس³ت " جهانی شدنی ديگر "که مفهوم و رويه های حاکميت و حقوق بين الملل را تغيير دهد. و دارای نيروی نظامی ای مستقل از "ناتو" و ايالات متحده باشد؛ يک قدرت نظامی که نه تهاجمی، نه تدافعی و نه پيشگيرانه باشد وبی درنگ در خدمت مقاصد و قطعنامه های "سازمان مللی "نوين قرار گيرد ( مثلاً فوريت درباره ی اسرائيل و همچنين نقاط ديگر). اين اروپا مکانی نيز خواهد بود که در آن به شکل های تازه ی لائيسيته يا عدالت اجتماعی که همگی از ميراث اروپايی هستند، بيشتر و بهتر پرداخته خواهد شد.
هم اينک از لائيسيته صحبت کردم. برايم پرانتزی بزرگ باز کنيد چرا که پوشش اسلامی در مدرسه، مد نظرم نبود بل حجاب "ازدواج" است که برايم اهميت دارد. من با امضای خود و بی هيچ ترديدی، روش جسورانه ی " نوئل مامر"(۴۱)را در زمينه ی ازدواج همجنس گرايان تاييد کردم ، هرچند اين امر، از منظر سنتی نمونه ای از آن چيزی است که آمريکائيان در قرن گذشته، آن را " نافرمانی مدنی " ناميده اند : نه سرپيچی از قانون بل نافرمانی بر موقعيتی قانونی به نام قانونی برتر( که در متن قانون اساسی آمده يا خواهد آمد). بله! من بر عليه قانون فعلی "امضا" دادم چرا که به نظرم ، از ديد حقوق همجنس گرايان، چه ازديدگاه روح آن و چه انشا يش، نا عادلانه، مزورانه و مبهم به نظر می رسد.
اگر من قانون گذاربودم، محو مفهوم"ازدواج" را از تمامی قوانين مدنی و لائيک خواستار می شدم. ازدواج به منزله ی ارزشی مذهبی، مقدس و دوجنسی- با اميد به توليد مثل، وفاداری ابدی و ...- مفهومی است که که جامعه لائيک به کليسا اعطا کرده- به ويژه در تک همسريش که نه يهودی است و نه اسلامی. ( اين امر تنها در قرن گذشته بر يهوديان الزامی شد اما تا چند نسل قبل، در مغرب اجباری به شمار نمی آمد). با حذف مفهوم و واژه ی ازدواج، يعنی اين ابهام يا تزوير مذهبی و مقدس که جايگاهی در يک قانون لائيک ندارند، يک "اتحاد اجتماعی" قراردادی جايگزين آن می شود، يعنی نوعی قرارداد اصلاح شده، پالوده،انعطاف پذير و منطبق با زندگی مشترک ميان طرفينی با جنسيت و شمار نا مشخص.
و اما افرادی که می خواهند به معنای دقيق، پيوندی به واسطه ی "از-دواج"- که کماکان برای من قابل احترام است- داشته باشند ، می توانند اين کار را در برابر مسئول مذهبی مورد انتخابشان، انجام دهند- اين روش در کشورهای ديگری هم که ازدواج همجنس گرايان را از نظر مذهبی پذيرفته اند، اعمال می شود. بعضی، ممکن است به يک روش و برخی به روش ديگر عمل کنند. عده ای ممکن است هر دو طريق ازدواج( مذهبی و لائيک) را برگزينند و گروهی نيز هيچ کدام را. در اين جا پرانتزی راکه درباره زندگی مشترک گشوده بودم، می بندم. اين يک آرزو است اما من به انتظارش می نشينم.
شالوده شکنی مورد نظر من، حتا اگر بر عليه اروپا عمل کند، باز هم اروپايی است، خود ، به منزله ی تجربه ای ازيک "دگربودگی"ِ(۴۲) ريشه ای، از اروپا حاصل شده است. اروپا، از عصر روشنگری به بعد( و تا به امروز)، همواره به انتقاد از خويش پرداخته و اين ميراث کمال پذير، مايه ی اميدواری برای آينده است. به هر حال من ترجيح می دهم اميدوار باشم و اين همان چيزی است که خشم مرا در رويارويی با گفتمان هايی که اروپا را به طور کامل محکوم می کنند، برمی انگيزد ( گويی که اروپا را تنها می توان مکان خطا هايش دانست).
پرسش: آيا در زمينه ی اروپا، شما در نبرد عليه خويش نيستيد؟ از سويی می گوييد که حوادث ۱۱ سپتامبر دستور زبان کهنه ی ژئوپوليتيک قدرت های حاکم را نابود می کند و با اين گفتار،وجودبحران در نوعی برداشت از سياست را مد نظر داريد که به باور شما کاملاً اروپايی است. از سوی ديگر ، وابستگی تان به روحيه ی اروپايی و پيش از هر چيز آرمان جهان شمول شدن يک حق بين المللی مشهود است که البته به توصيف زوال آن می پردازيد. يا درباره ی بقا....
پاسخ: بايد ببينيم منظور از جهان وطنی و جهان شمولی چيست (cosmopolitique). وقتی می گوييم " پُليتيک politique (سياست)" يک واژه ی يونانی را بکار می بريم، مفهومی اروپايی که همواره "دولت" را به منزله ی شکل حکومتی وابسته به قلمرو ملی و بومی، مد نظر دارد. هر قدر هم گسيختگی هايی در درون اين مقوله ايجاد شوند، باز هم اين مفهوم ماندگار است حتا اگر نيرو های بسياری درگير متلاشی کردنش باشند: حاکميت يک دولت ديگر به يک قلمرو، فن آوری های ارتباطی و راه برد ِ جنگی، بستگی ندارد ودر واقع، همين "به هم ريختگی" است که مفهوم کهن و اروپايی "سياست" را دچار بحران می کند. درباره ی مفاهيمی چون "جنگ"، تمايز ميان "شخصی" و "نظامی" و تروريسم ِ " ملی" و" بين المللی" نيز، همين بحران مشهود است.>
اما من فکر نمی کنم که بايد بر عليه "سياست" گام برداشت. در مورد حاکميت نيز همين نظر را دارم چون به اين ترتيب می توان، به عنوان نمونه، با برخی نيروهای جهانی بازار مبارزه کرد. در اين جا هم با يک ميراث اروپايی رويارو هستيم که بايد ضمن نگهداری از آن، در فکرتبديل و تغييرش نيز بود. اين همان چيزی است که در رساله ی "اشرار"(۴۳)مورد بحث قرار داده ام ؛ در آن جا از انديشه ی اروپايی ِ دموکراسی صحبت می کنم، که در ضمن، هرگز به گونه ای رضايت بخش وجود نداشته است و بايد در آينده بيايد. شما همواره روشی مشابه در کارهای من می بينيد که برايش دليل قانع کننده ای ندارم و تنها می توانم بگويم که "من اين چنينم ودر اين موقعيت هستم".
من در نبرد برعليه خويشتنم و شما نمی توانيد ميزانش را حدس بزنيد؛ حرف های ضد ونقيض می زنم، که می توانم بگويم در تنش راستين اند، مرا می سازند، باعث زنده بودنم هستند و مرا به مرگ خواهند رساند. اين نبرد گاه به نظرم هراس آور و دردناک می رسد اما، در عين حال می دانم، که زندگی است. تنها خواب ابدی به من آرامش خواهد داد. پس نمی توانم بگويم که اين تضاد را می پذيرم اما می دانم آن چيزی است که مرا زنده نگاه می دارد و موجب می شود - چنان که ياد آوری کرديد- که از خود بپرسم:" چگونه بايد زيستن را آموخت؟".
پرسش: شما در دو کتاب اخيرتان-" هر بار يگانه آخر جهان "(۴۴) و " برج های حَمَل"(۴۵)- به پرسش بزرگ رستگاری، سوگ ناممکن و بقا باز گشته ايد. اگر فلسفه را بتوان – به گفته ی شما-" پيش بينی انديشمندانه ی مرگ"(۴۶)تعريف کرد، آيا ميتوان "شالوده شکنی"( déconstruction) رااصل بی پايان بقا (بی مرگی) به شمار آورد؟
پاسخ: چنان که ياد آوری کردم، پيش ازآزمون و تجربه های بی مرگی که اکنون از آن ِ من هستند، گفته ام که بی مرگی، مفهومی اصيل است که ساختمان آن چه " هستی يا وجود"(۴۷) می ناميم بر آن نهاده شده است. ما از نظر ساختار، بازماندگانيم، ساختاری شکل گرفته از "اثر"(رد)(۱۰) و وصيت. اما با اين گفته نمی خواهم چنين برداشت شود که بقا بيشتر به واسطه ی مرگ و گذشته است نه زندگی و آينده. نه! شالوده شکنی (déconstruction) همواره بار مثبت دارد و تاييد زندگی است.
هر آن چه من در باره ی بقا، به منزله ی امری پيچيده در برابر تضاد مرگ و زندگی، می گويم- لا اقل پس ازکتاب "حوالی"(۴۸)- برايم بار مثبت و بی قيد و شرط زندگی را دارد. بقا،خود ِ زندگی، ماورای زندگی و بيشتر از زندگی است. گفتمان من در جهت رياضت و مرگ نيست بلکه تاييد موجود زنده ای است که می خواهد زندگی کند؛ پس می خواهدبر مرگ چيره شود. زيرا بی مرگی تنها آن چيزی نيست که بر جای می ماند بلکه يک زندگی است با قوتی هر چه بيشتر. من هيچ گاه، به اندازه ی لحظه های خوشبختی و لذت از ضرورت مرگ، عذاب نکشيده ام. در نظر من لذ ت بردن و سوگ مرگی را که در کمين است تحمل کردن، مساوی اند. وقتی به زندگی ام می انديشم، دلم می خواهد به اين مسئله فکر کنم که بخت آن را داشته ام که لحظه های بد زندگی را نيز دوست بدارم و متبرکشان بدانم. به طور تقريب همه شان را شايد با يکی دو استثنا. البته وقتی به زمانهای سعادت نيز می انديشم، آن ها را نيز ارج می نهم اما به طور همزمان انديشه ام به سوی مرگ می رود، چون آن لحظه ها گذشته اند، به پايان رسيده اند...
برگرفته از سايت عصر نو
********************
* آخرين مصاحبه ی ژاک دريدا، در منزل شخصی او، با ژان بيرنبوم ،خبرنگار روزنامه ی لوموند که در ماه اوت گذشته در اين روزنامه منتشر شده بود و در اکتبر ۲۰۰۴، پس از مرگ اين فيلسوف بزرگ، مجددا به چاپ رسيد.
Uberliben **
*** Fortleben
۱ ـ Coimbra شهری در کشور پرتغال
Amy Kofman -۲
Kirby Dick -۳
Safaa Fathy -۴
Magazine littéraire -۵
Europe -۶
Cahiers de l’Herne -۷
Spectres de Marx -۸
Walter Benjamin -۹
نويسنده و فيلسوف آلمانی ۱۸۹۲-۱۹۴۰
La trace -۱۰
Spectral -۱۱
Le deuil originaire -۱۲
Anachronique -۱۳
Lacan -۱۴
روانپزشک فرانسوی- ۱۹۰۱ - ۱۹۸۱
۱۹۱۸-۱۹۹۰Althusser -۱۵
Levinas -۱۶
فيلسوف ايتاليا يی الاصل فرانسوی
Foucault -۱۷
۱۹۲۶ - ۱۹۸۴
Barthes -۱۸
۱۹۱۵-۱۹۸۰
Deleuze -۱۹
۱۹۲۵-۱۹۹۵
Blanchot -۲۰
۱۹۰۸ - ۲۰۰۳
Lyotard -۲۱
فيلسوف فرانسوی ۱۹۲۴ - ۱۹۹۸
Sarah Kofman -۲۲
Intellectuels médiatiques -۲۳
Bourdieu -۲۵
Narcissique -۲۶
۲۷- Papier Machine (Galilée( ۲۰۰۱)
۲۸- Le monolinguisme de l’autre (Galilée ۱۹۹۶)
۲۹- le décret Crémieux (۱۸۷۰)
۳۰- affaire Dreyfus
۳۱- La Carte Postale(Flammarion ۱۹۸۰)
۳۲- L’autre Cap (Galilée ۱۹۹۱)عنوان اين کتاب " مسير ديگر" نيز ترجمه شده
۳۳- Valéry۱۸۷۱-۱۹۴۵
۳۴- Husserl۱۹۵۹-۱۹۳۸ فيلسوف آلمانی
۳۵- Heidegger۱۸۸۹-۱۹۷۶
۳۶- déconstruction
۳۷- Wolfowitz
۳۸- Cheny
۳۹- Rumsfeld
۴۰- altermondialiste
۴۱- Noël Mamère رهبر حزب سبز ها در فرانسه
۴۲- altérité
۴۳- Voyous(Galilée ۲۰۰۳)
۴۴-Chaque fois unique, la fin du monde (Galilée ۲۰۰۳) اين کتاب را دريدا به ياران از دست رفته اش چون "بلانشو"، ليوتار" ، "دولز" و... اختصاص داده و سوگ و وفاداری
۴۵- (Galilée ۲۰۰۳) Béliersاين کتاب به " هانس ژرژ" تقديم شده
۴۶- Donner la Mort (Galilée ۱۹۹۹)
۴۷- existence
۴۸-Parages (Galilée ۱۹۸۶)
برگرفته از سايت عصر نو
- توضیحات
- نوشته شده توسط هیأت تحريريه انديشهء رهايی
- دسته: مقالات
در گراميداشتِ پل سويزی، ما مصاحبهء زير را روی سايت می گذاريم. اين مصاحبه را هیأت تحريريهء انديشهء رهايی در سال ۱۹۹۱ انجام داده بود و ما ترجمهء فارسی آن را در شمارهء ۴ انديشه و پيکار، آذرماه ۱۳۷۲/ دسامبر ۱۹۹۳ منتشر کرديم. خوانندهء علاقه مند به مباحث اساسی جنبش کمونيستی با خواندن اين متن، به روشنی درخواهد يافت که برخی نکات درست و پيشگويانه ای که پل سويزی با روشن بينی و تواضع علمی نمونه اش دربارهء اوضاع سياسی و اقتصادی جهانی، مبارزه با سرمايه داری و نيز وضعيت کمونيست ها و مبارزه در راه سوسياليسم مطرح کرده، همچنان به قوت خود باقی ست. از دوست مصاحبه کننده که با انتشار مجدد اين متن موافقت کرد صميمانه سپاسگزاريم.
انديشه و پيکار
يادداشت:
پل سويزی دربارهء سرمايه داری و سوسياليسم مطلب زياد نوشته است. آثار عمدهء او از جمله عبارت اند از: »تئوری توسعهء سرمايه داری« (۱۹۴۲)، »سرمايهء انحصاری« (۱۹۶۶)، »دربارهء انتقال به سوسياليسم« (۱۹۷۱)، »عوامل محرکهء سرمايه داری آمريکا« (۱۹۸۷) و »بحران اجتناب ناپذير« (۱۹۸۸). دربارهء شيلی، ويتنام و پرتقال نيز کتاب هايی به ويراستاری يا مشارکت او منتشر شده است. پل سويزی که زمانی »استاد مسلم مارکسيسم در آمريکا« ناميده شده، يکی از بنيانگذاران ماهنامهء مستقل و سوسياليستی مانتلی رويو است. من به خصوص با توجه به حوادث جاری، علاقه مند بودم که دربارهء نظرات دکتر سويزی نکات بيشتری بدانم. وی دعوت ما را به اين گفت و گو به لطف پذيرفت. متن زير از مصاحبهء ويدئويی با او استخراج شده است (تابستان ۱۹۹۱).
با تشکر از قبول اين مصاحبه، می خواستم اين گفت و گو را از مقالهء »بحران اجتناب ناپذير ۱۹۸۹ (۱) که در ۱۹۸۸ نوشتيد آغاز کنم. در آنجا نکات فشرده ولی بسيار مهمی مطرح شده است: شما وضع کنونی ايالات متحده را با آنچه در ۱۹۳۷ رخ داد مقايسه کرده و در مورد امکان بهبودی کامل آن ابراز ترديد کرده ايد. آيا مايل ايد به نکاتی که در آنجا مطرح شده نکتهء ديگری اضافه کنيد؟
- اجازه بدهيد به طور خلاصه بگويم: در يک سرمايه داری به کمال رسيده و کاملاً توسعه يافته - يعنی در يک جامعهء سرمايه داری انحصاری - گرايش سرسختانه و عميقی به سوی رکود وجود دارد. منظور اين است که سرمايه گذاری خصوصی، سرمايه گذاری خالص خصوصی (۲) خيلی کمتر از آنچه طبقات حاکم بر جامعه مايل اند به انباشت سرمايه کشش دارد. ثروت آن ها و توزيع ثروت چنين است که قدرت آنان برای انباشت سرمايه بسيار بيشتر از چشم اندازهايی ست که سرمايه در شرکت های سودآور دارا ست. اين امر حتی در سال های ۱۹۲۰ صحت داشت و پس از بحران ۱۹۲۹ به صورت يک واقعيت درآمد.
اين گرايشِ جامعهء سرمايه داری انحصاری که در سال های ۱۹۳۰ تحقق يافت، در تاريخ سرمايه داری حکم يک نقطه عطف داشت. کسادی عميق و رکود سال های ۱۹۳۰ با وقوع جنگ جهانی دوم برطرف شد. پس از اين جنگ، همچنان که پس از هر جنگی، يک دوره بهبود سريع وجود دارد. در ايالات متحده اگر هيچ عامل خارجی مزاحمتی برای اقتصاد فراهم نمی کرد، اين دوره می توانست ده سال طول بکشد، ولی همزمان با اين دوره جنگ کره شروع شد. ايالات متحده در طول جنگ کره، جامعه و زيربنای صنعتی عظيمی مبتنی بر ساخت دائمی صنايع جنگی به وجود آورد که به تدريج طی جنگ های گرم و سرد گسترش يافت و تا دههء ۸۰ و اوايل ۹۰ طول کشيد. به عبارت ديگر، جامعهء سرمايه داری انحصاری، نه صرفاً توسط جنگ سرد بلکه اساساً به وسيلهء آن حمايت و تقويت گرديد.
اکنون با سقوط اتحاد شوروی و فروپاشی بلوک شرق، آن دوره بسر رسيده است؛ البته نه بدين معنا که صنايع جنگ ساز (۳) به زودی به سقوطی ناگهانی يا چيزی شبيه آن دچار خواهند شد. جنگ هايی رخ خواهد داد، همان طور که در ماه های گذشته در خليج فارس رخ داده است، ولی اين ها به هيچ وجه شبيه جنگ سرد نيستند. اين ها را نمی توان جايگزين جنگ سرد دانست. واقعيت اين است که ما اکنون در دورهء نوينی بسر می بريم.
مسأله ای که طبقهء حاکم بر ايالات متحده هنوز به آن تن نداده اين است که چه چيزی جای جنگ سرد را خواهد گرفت. جوابش را نمی دانند. هيچ احتمالی برای سرمايه گذاری کاپيتاليستی خصوصی متصور نيست که بتواند اقتصاد را به دوران بسرآمدهء قرن نوزدهم با ادوار شکوفايی درازمدت برگرداند. نتيجه اين که می توان گفت ما در يک بحران دائمی بسر می بريم، نه بدين معنا که همه چيز به سوی فروپاشی خواهد رفت، يا آنکه الزاماً دچار کسادی عميق خواهد شد. در حال حاضر، عامل محرک بيش از هر زمان ديگر سياسی ست. کاری که می بايست توسط سرمايه داران صورت می گرفت - يعنی توزيع مجدد درآمدها به نفع هزينه های بيشتر دولتی و مصرف خصوصی - خود به معنی افزايش ماليات، بالا رفتنِ دستمزدها، کم شدن سود و غيره خواهد بود. سرمايه داران نمی خواهند با اين امر روبرو شوند، حتی نمی خواهند روی اين نکات فکر کنند. اين احتمال را که کنار بگذاريم، احتمال ديگر اين است که در راستای اقتصاد جنگی حرکت کنيم.
گمان من اين است که جنگ خليج فارس را می توان به مثابهء کوششی تلقی کرد جهت جايگزين کردنِ يک وضع جديد شبهِ جنگی به جای جنگ سرد سابق، فکرنمی کنم که هيچ احتمالی برای موفقيت چنين طرحی وجود داشته باشد. فکر نمی کنم که هيچ احتمالی (حد اقل تا آينده ای دور) وجود داشته باشد که آلمان و ژاپن، به عنوان قدرت های امپرياليستی رقيب، تبديل به بهانه ای برای ماجراجويی های نظامی شوند که احتمالاً به جنگ جهانی سوم بينجامد. ما در فرآيندی که آن را اجتناب ناپذير می ناميم و در بحرانی مزمن بسر می بريم که انواع بحران های داخلی و تضادهای سياسی را بر خواهد انگيخت. بحران اقتصادی خود را در بحران سياسی نشان خواهد داد. هيچ کس نمی تواند چگونگی آن را پيشگويی کند. چشم اندازی که برای سرمايه داری وجود دارد (چه در جهان و چه در آمريکا) بحرانی دائمی ست.
به نظر شما، جنگ خليج تنها راه خروج از بحران برای سرمايه داری آمريکا بود؟
- راه خروج نبود. بحران ادامه دارد. جنگ تمام شده است و اقتصاد همچنان رو به افت دارد. البته آن ها مانند غريقی که به هر خس و خاشاکی چنگ می زنند خواستند تا انظار را از وضع اقتصادی به سوی ديگر منحرف سازند، اما جنگ راهی به خروج ازبحران نبود و هيچ چيزی را حل نکرد. آيا آنها به جنگ ديگری دست خواهند زد؟ آيا صدام حسين ديگری علَم خواهند کرد تا بتوانند ائتلاف ديگری سر هم بندی کنند؟ به هيچ وجه. اگر هم جنگ هايی در آمريکای لاتين رخ دهد آنقدر بزرگ نخواهند بود که بتوانند حتی جای جنگ خليج را بگيرند که در معيار منطقه ای جنگی بزرگ محسوب می شود.
آيا با انکار هرگونه راه برای خروج سيستم سرمايه داری از بحران، فکر نمی کنيد که نظرتان تا حدی جبرگرايانه است؟
- فکر نمی کنم که مسأله، مسألهء خروج از بحران باشد. سرمايه داری به خاطر بحران مزمن سقوط نمی کند. از بين نمی رود. جوامع بسياری قرن ها در حالتی از انحطاط و رکود و بحران مزمن به حيات خود ادامه داده اند. اين حکمِ مرگ سرمايه داری نيست. به هيچ وجه. مسأله اين است که اين جوامع چگونه خود را با اين وضع انطباق می دهند. راست است که تغييراتی سياسی رخ خواهد داد که به نوبهء خود به استراتژی ها و حرکت های نوينی خواهد انجاميد. برای مثال، اين احتمال وجود دارد که ايالات متحده از مرحلهء »دولت رفاه« عبور کند که تا کنون نشانه ای از آن وجود ندارد. نيمی از جامعه که کم درآمد است عملاً در انتخابات شرکت نمی کند و نقشی در جريان سياست کشور ندارد. نيمهء پردرآمد جامعه است که در انتخابات شرکت می کند و کسانی را برای کنگره يا به رياست جمهوری بر می گزيند و اين ها روی هم رفته طرفدار حفظ وضع موجود اند با فقط اندکی تغيير. ولی ممکن است تغييری پيش آيد و موجی برخيزد، آن طور که به طرزی چشمگير در سال های ۳۰ اتفاق افتاد. ما در آمريکا آنچه را که به نيو ديل (New Deal)(۴) معروف است داشتيم که البته جريان پيچيده ای ست. می توان بازهم رئيس جمهوری وجيه المله ای داشت که برای خود حاميانی داشته باشد، همان طور که روزولت در مقياسی بزرگ چنين بود. من چنين احتمالی را منتفی نمی دانم.
آنچه من می گويم آنطور که در نگرش سبک قديم مارکسيستی استدلال می شد که سرمايه داری در حال سقوط و درهم شکستگی ست و بايد با سيستم ديگری جايگزين شود، جبرگرايانه نيست. تغييراتی ممکن است رخ دهد. نيوديل به هرحال نمونه ای ست. اين منشور بحران سال های ۳۰ را هرگز حل نکرد ولی مشکلات را تخفيف داد. اين امر بازهم ممکن است پيش بيايد ولی سرمايه داری به مثابهء يک سيستم به خودی خود می تواند راه ويژهء خودش را برود و هرگز نخواهد توانست کاری که در جوانی می کرد انجام دهد، يعنی به خاطر پتانسيل عظيم اش در سرمايه گذاری، در برپا کردنِ صنايع، در حمل و نقل و در امور جامعه، جهان را به يک شکوفايی مادی سوق دهد که صد سال يا بيشتر ادامه يابد. اين ها همه اکنون انجام يافته است.
در حالی که درست نيست اگر بگوييم امکانات برای نوآوری به مفهوم ايجاد فرآورده ها و فرآيندهای جديد کم است - و واقعيت اين است که امروز با آهنگی سريع تر از گذشته، اين فرآورده ها و فرآيندهای جديد جريان دارد - آن اشکال خاص سرمايه گذاری را می توان به آسانی از آنچه من تنزل بها (۵) می نامم به دور نگه داشت. ساخت سرمايه همان که سابقاً بود نيست. هرساله نوسازی می شود، نه به شکل سابق اش بلکه در اشکال جديد و می تواند در کليت خود مطلقاً ثابت بماند و مثلاً طی ۵ يا ۱۰ سال به ساخت فنی و صنعتی و همچنين مالی کاملاً متفاوتی تبديل شود. اين امر اجازهء هيچ گونه سرمايه گذاری خالصی در گستره ای نوين نمی دهد. اين مفهوم ساده ای نيست.
نوشدن يا بازتوليد سيستم سرمايه داری به طور کلی خودکار صورت می گيرد، اما نه در يک شکل تکراری. اين سيستم به طور خود به خودی تحول می يابد ولی آنچه برای دامن گستردن وايجاد فرصت های شغلی و افزايش سود و بالا بردنِ سطح زندگی مورد نياز آن است عبارت است از سرمايه گذاری خالص. اين را سرمايه داری در آغاز دوران خود دارا بود ولی حالا ديگر فاقد آن است. من نمی گويم که اين امر مطلقاً ناممکن است ولی تا حدی که امروز می توان گفت هيچ نشانه ای وجود ندارد که بتواند فرد را به وقوع چنين رويدادی در آينده متقاعد سازد.
دربارهء آثار سياسی بحران (منظورم از جمله، بروز جنبش های توده ای ست) نظرتان چيست؟
- اين البته چيزی ست که ما چپ ها هميشه بدان اميد داريم ولی من فکر می کنم که خوش بينی در اين مورد احمقانه است. در اين مرحله ما هيچ نشانهء واقعی در دست نداريم. جنبش ضد جنگ يک چيزی هست اما قدرتی از خود نشان نداد. فکر می کنم جنگی ديگر از نوع ويتنام همان نتايج جنگ ويتنام را خواهد داشت و چيزی ديگر نخواهد بود. نمی دانم چنان جنگی کجا ممکن است رخ دهد. فرض کنيم در هند انقلاب شود و آمريکا دخالت کند، آنوقت موقعيتی کاملاً نو خواهيد داشت، ولی چندان فايده ای ندارد که از حالا دربارهء آن خيال پردازی کنيم. با وجود اين، احتمال آن را رد نمی کنم.
به نظر شما، آيا جنبش های توده ای در جهان سوم برای ايجاد تغيير در اوضاع سياسی بين المللی دارای اهميت اند؟
- حتماً. حرفی در آن نيست. طی تمام دورهء پس از جنگ، اين امر حقيقت داشته است. در اين دوره مبارزات انقلابی وجود داشته و تمام نظام استعماری طی چنين مبارزاتی فرو ريخته است و در برخی از کشورها مثل بلوک شوروی تغييراتی در جهت عکس صورت گرفته، ولی فکر نمی کنم که پتانسيل انقلابی جهان سوم از بين رفته باشد. فکر می کنم در حال حاضر دچار سکون است و يکی از هدف های جنگ خليج اين بود که آمريکا می خواست به هريک از کشورهای جهان سوم نشان دهد که اگر طبق خواست آمريکا عمل نکنند، آنقدر بر سرِ آن ها بمب فرو خواهد ريخت که به قول کميسيون ملل متحد (مأمور بررسی اوضاع عراق) به عصر ماقبل صنعتی برگردانده شوند. اين کاملاً روشن است. تصور می کنم که جهان سوم کم کم به فکر استراتژی های جديد بيفتد و در پرتو نتايج جنگ خليج موقعيت خود را بازانديشی کند. دلايل معينی ندارم. هيچ کس ندارد. ولی پتانسيل انقلابی در هند، برزيل و سراسر امريکای لاتين موجود است. خاور ميانه هم نبايد از نظر دور داشت. ابداً. ممکن است تا امروز نيروهايی جمع شده باشند و مبارزه دوباره درگيرد. ولی فکر می کنم که چنين چيزی مطمئناً رخ خواهد داد. بشريت به جهانی که امروز دارد راضی نخواهد بود. امور وحشتناکی جريان دارد. دنيای وحشتناکی ست. انسان ها به مبارزه خواهند پرداخت. ممکن است موفق نشوند ولی چه در عرصهء محيط زيست و چه در عرصهء شرايط اجتماعی مبارزه خواهند کرد.
برگرديم به اقتصاد. به نظر شما علت بحران کنونی ايالات متحده چيست؟ شما را به عنوان فردی که طرفدار »مصرف نامکفی« ست می شناسند. آيا می توان اين بحران را به مثابهء مصرف نامکفی افراطی (۶) توضيح داد؟
- من فکر نمی کنم که واقعاً مصرف نامکفی مطرح باشد. اين اصطلاح گمراه کننده است، زيرا تصور عمومی از اين اصطلاح اين است که کارگران کل يک محصول را توليد می کنند ولی دستمزدشان تنها بخشی از حاصل کارشان را تشکيل می دهد. بنا بر اين واضح است که قدرت خريد کل محصول را نخواهند داشت. البته اين درست است ولی درآمدها علاوه بر فقرا به ثروتمندان هم داده می شود. درواقع، مسأله آنقدرها به مصرف نامکفی بر نمی گردد که به سرمايه گذاری زيادی يا به گرايش به سرمايه گذاری زيادی. جامعه - جامعهء سرمايه داری - می خواهد بيش از آنچه می تواند سرمايه گذاری کند. مارکس پيشگويی کاملاً درستی کرده که گفته است: مانع واقعی بر سرِ راه سرمايه خودِ سرمايه است.. اين تضاد داخلی سرمايه داری ست و تا زمانی که اين سيستم برقرار باشد، اين تضاد هست. اين بخشی از سيستم است و با نهاد سيستم عجين است، در حالی که افزايش مصرف اين گرايش را تقليل می دهد و به حد اقل می رساند. مادام که با سرمايه داری سر و کار داريد، نمی توانيد اين گرايش را از بين ببريد.
تجربهء تاچر و ريگان نشان داد که وقتی سرمايه داری در قدرت است فوراً از تعداد کارگران می کاهد و درآمد را بين بالايی ها و نه پايينی ها توزيع می کند و اين نيز جزئی از طبيعت او ست. سرمايه داری خواستار حل تضاد درونی و محوری خود نيست. احتمال دارد مبارزاتی وجود داشته باشد که فشار را برای مدتی تقليل دهد، ولی از اين حد تجاوز نمی کند. مادام که با سرمايه داری سر و کار داريد با چيز ديگری رو به رو نيستيد. فکر می کنم در تئوری مارکسيستی سرمايه داری اين امری مطلقاً اساسی ست.
فکر نمی کنم که همهء مارکسيست ها اين نکته را به درستی فهميده باشند. گرايشی که در مارکسيسم برنرخ نزولی سود تأکيد می ورزد گرايشی ست غلط. به گمان من اين نظری از مارکس است - البته نه نظر محوری او - که بر آن بيش از حد تأکيد ورزيده است. او نظرات ديگری دارد مانند آن که مانع راه سرمايه خود سرمايه است که از نرخ نزولی سود ناشی نمی شود، بلکه از تمايل به انباشت، بيش از آنچه در چارچوب سرمايه داری امکانش هست، ناشی می گردد.
بين مارکسيست ها رايج است که برای پديده های سياسی توضيحات اقتصادی جست و جو می کنند. آيا فکر نمی کنيد که عکس اين هم درست باشد، يعنی که برخی پديده های مهم سياسی دارای ابعاد اقتصادی باشند؟
- چرا البته. جنگ سرد پديده ای سياسی بود که آثار اقتصادی عظيمی داشت.
پس شما مثلاً با اين نکته موافق ايد که مشروعيت سياسی - که برای حکومت های غربی موضوع مهمی ست - می تواند به عنوان دليلی برای اتخاذ جهتگيری های نوين اقتصادی به شمار آيد؟ برای مثال، يکی از دلايلی که دولت بوش [پدر] دست به جنگ خليج زد بی اعتمادی مردم به سياست آمريکا بود.
- آری اين يکی از اهداف عمدهء جنگ بود. آن ها فرصتی را که صدام حسين در سينی طلائی تقديم شان می کرد قاپيدند. بسيار دشوار بود که جنگی چنين عظيم با آن صف آرايی خاصِ قوا بدون مشارکت صدام حسين شروع شود. تو گويی آن ها خود درستش کردند که کردند، ولی طرح مسأله به صورت يک توطئه کمی ساده انگارانه است که بگوييم او را تشويق کردند کويت را اشغال کند تا با او بجنگند. فکر نمی کنم مسأله اين طور باشد، ولی اين نکته مسلم است که آمريکايی ها او را گمراه کردند و حدس من اين است که او فکر می کرد می تواند خود را از مهلکه نجات دهد. درغير اين صورت، دشوار است عکس العمل او را حدس بزنيم. اما آمريکايی ها اين فرصت را چسبيدند. به نظر می رسد اين همان فرصتی بود که آن ها بدان نياز داشتند تا اذهان مردم را از مشکلات اقتصادی، از نابسامانی های اجتماعی و از شوربختی فراگير به جای ديگری منحرف کنند.
برای اولين بار، طی چند سال گذشته، نسل جوان کشور مجبور شده است با اين تصور خو بگيرد که زندگی اش نه بهتر از پدران و پدربزرگ ها، بلکه بدتر خواهد بود و برای بخش بزرگی از جامعه روز به روز بدتر و بدتر می شود. اين تازگی دارد و برای روحيه و اعتماد به نفس جامعه وحشت آور است به خصوص برای جامعه ای با تاريخ آمريکا. در واقع، حق با شما ست.
اجازه بدهيد به موضوع ديگری بپردازيم: بحران پس اندازها و وام ها. آيا مايل ايد به تحليل های قبلی تان نکته ای در اين مورد اضافه کنيد؟
- مسألهء پس انداز و وام خيلی ساده است و بخشی ست از آنچه به عنوان انفجار مالی توضيح داديم. دولت راه را برای رشد اين انفجار باز کرد هم به اين خاطر که گرايش طبيعی جمهوری خواهان بر اين است که دست محتکران را باز بگذارند و هم به اين دليل که انفجارها تا حد زيادی باعث طولانی شدنِ دورهء رونق و گسترش سال های ۸۰ بوده است. يک حباب را نمی توانيد تا بی نهايت باد کنيد، بالاخره خواهد ترکيد و اين همان چيزی ست که در مورد پس اندازها و وام ها روی داد. مقررات ناظر بر حساب های پس انداز و وام مسکن عملاً به هيچ تقليل يافت. همزمان با اين مسأله، صندوق های تضمين سپرده نشان می داد که مؤسسات پس انداز و وام با پول مردم به قمارمشغول بوده اند. شما در بانک من پول به صورت سپرده می گذاريد، اگر من آن را تلف کنم دولت آن را به شما خواهد پرداخت، ولی در همين حال، من می توانم به هر راهی که بخواهم آن را به کار اندازم و به قمار بگذارم. عين همين کار در معيارهای کوچک تر نيز در رابطه با بانک ها رخ داد. بانک ها چهرهء زشتی دارند.
آيا می توان بحران سيستم های بانکی را به عنوان مهم ترين بحران سرمايهء مالی در سال های اخير ارزيابی کرد؟
- آری اين يکی از جنبه های بحران بدهی های مالی ست و نه تنها بانک ها بلکه بنگاه های بزرگ را نيز دربر می گيرد. طی سال های ۱۹۸۰ توسط رشد وحشت انگيز بدهی ها نسبت به توليد واقعی، کل اقتصاد به جلو سوق داده شد. اين امر در تاريخ سرمايه داری بارها رخ داده ولی اين بار در مقياسی بزرگ تر از پيش اتفاق افتاد.
دربارهء اينکه ايالات متحده بزرگ ترين کشور مقروض دنيا ست نظرتان چيست؟
- اين تغييری ست بسيار دراماتيک که طی کمتراز ۱۰ سال روی داده و خيلی مهم است. قدرت يک کشور در روابط بين المللی هميشه متناسب بوده با توازن پرداخت های آن کشور - به وضع طلبکاری يا بدهکاری آن. به همان حدی که کشوری طلبکار است مثل ژاپن و آلمان امروز، قوی تر هم هست. پول در اختيار دارد، می تواند سرمايه گذاری کند، سوبسيد بدهد. در زمان قديم، ايالات متحده نه تنها مخارج جنگ های خود را تحمل می کرد، بلکه به همپيمانان اش نيز کمک می داد. در جنگ خليج، همپيمانان به آمريکا کمک دادند. اين يک افت وحشتناک است و هرچه زمان بگذرد اين افت اهميت بيشتر و بيشتری می يابد. آلمانی ها وژاپنی ها قادر خواهند بود که روی ايالات متحده و همپيمانان و اقمارش هرچه بيشتر و بيشتر فشار وارد آورند. فکرنمی کنم که اين امر يکباره رخ دهد، زمان می طلبد ولی فکر می کنم خيلی خيلی مهم است. نه از اين لحاظ که ايالات متحده کشور صنعتی نيرومندی نيست، بلکه بدين لحاظ که از قدرت خويش جهت وارد کردن کالاها سوء استفاده می کرده و مصرف را به نحوی گزاف يعنی بيشتر از صادرات بالا برده است. وقتی در يدِ قدرتِ نيرومندترها هستيد ديگر چنين وضعی نمی تواند ادامه يابد.
ظهور اين وضعيت را چگونه توضيح می دهيد؟
- خب، البته آمريکا در پايان جنگ جهانی دوم تنها کشور قدرتمند بود. آلمان، فرانسه، انگليس و ژاپن دولت های ضعيفی بودند. بازگشت آن ها به صحنهء قدرت امری گريزناپذير بود، زيرا ظرفيت توليدی و صنعتی خود را از دست نداده بودند. کاردانی و کارگران ماهر خود را داشتند و جبران گذشته برای آن ها صرفاً در گرو زمان بود. در همين حال ايالات متحده بار ژاندارمی جهان و مبارزه با اتحاد شوروی را در جنگ سرد به دوش گرفته بود که در امر بهبود اقتصادی خودش تأثير مهمی داشت. مبالغ هنگفتی از پول در راه های غيرتوليدی خرج می شد. آلمانی ها و ژاپنی ها گذاشتند آمريکا به اين کار بپردازد و خود زير چتر نشستند و خرمن بيختند. با به عهده گرفتنِ اين نقشِ ژاندارمی که مخارج زيادی دربر داشت، آمريکا روز به روز ضعيف تر شد.
آيا فکر می کنيد فقدان يک بخش مهم دولتی در ايالات متحده در آنچه گفته شد نقش داشته و آيا چنين بخشی می توانسته از تأثير آنچه رخ داده بکاهد؟
- بله، فکر می کنم اين طور است. به نظرم برای کنترل اقتصاد تا هر شعاعی داشتنِ يک بخش عمومی گسترده بسيار مهم است.
آيا فکر می کنيد در آينده شاهد احباء تئوری های نوکينزی خواهيم بود؟
- معلوم نيست. من در اينجا هنوز نشانه ای از آن نمی بينم. امور اقتصادی چنان عميقاً با نظريه های پولی مبتنی بر اقتصادِ عرضه درآميخته است که از درک چگونگی کارکرد سيستم عاجز است. از سوی ديگر طرفداران کينز نيز چيز بيشتری نمی دانند. آن ها جنبه های طبقاتی را درک نمی کنند ولی مکانيسم ها را بهتر می فهمند. فکر می کنم حق با شما ست. منطقی ست که نظريهء نوکينزی احيا شود.
حد اقل در ايالات متحده.
- در انگليس هم و هرجای ديگر. احتمالاً وضع ژاپن هم همين باشد. به نظر می رسد که آن ها خدمات عمومی را افزايش داده اند. به سرمايه گذاری های زيربنايی افزوده و مازاد حساب خارجی (۷) را تقليل داده اند. نمی دانم تا چه حد آگاهانه عمل می کنند ولی قاعدتاً کارشان منطقی ست.
* * *
در اين قسمت دوم از مصاحبه می خواستم روی ماهيت سوسياليسم در کشورهای بلوک شرق درنگ کنيم. شما طی سال های ۶۸ تا ۱۹۷۱ دربارهء انتقال به سوسياليسم با بتلهايم گفت و گوی مهمی داشته ايد. برخی از ملاحظات شما کاملاً درست درآمد. آيا مايل ايد چيزی به آن نکات اضافه کنيد؟
- فکر می کنم همه به يک نتيجه گيری رسيديم و آن عبارت است از کم بها دادن به دشواری گذار به سوسياليسم در جوامعی که اساساً تا آن زمان بيشتر جزء بخش پيرامونی کشورهای سرمايه داری محسوب می شدند تا جهان سرمايه داری توسعه يافته. اين کشورها که در آن ها انقلاب شده بود - در غالبشان و نه در همه، مسلماً در شوروی و چين - انقلاب را سوسياليست ها و کمونيست های اصيلی رهبری می کردند که با تمام وجود می خواستند جامعه ای سوسياليستی را در راستای خط - و نه طبق برنامه - ای که کمابيش در آثار مارکس تدوين شده بنا کنند؛ ولی دشواری های برپا کردنِ چنان جامعه ای و مقابله با موانع و مقاومتی که قد علَم می کرد، بسيار بزرگ تر از پيش بينی های انجام شده بود و جالب اينکه اين تجربه برای کشورهای سوسياليستی واقعاً موجود (آن ها که مصمم و آرزومند دستيابی به سوسياليسم بودند) واقعاً بسيار لازم بود تا عقب ماندگی خود را طی مدت مديدی جبران کنند و از کشورهای پيشرفتهء سرمايه داری جلو بيفتند. اين به معنی چشم پوشی از بسياری امور بود که برای دستيابی به سوسياليسم اساسی ست. مثلاً حساسيت نسبت به عوامل محيط زيست. مسابقه ای بسيار پرشتاب برای جبران عقب ماندگی، آنهم در پرتو مخاطرات درگيری نظامی ای که بيش از آنچه تصور می شد واقعيت داشت. اين ها در ناديده گرفتنِ آن امور تقريباً نقش اساسی دارا بود. در نتيجه، کوشش مصروفِ بنای ساختار اجتماعی ای می شد که اغلب ملزومات انتقال سوسياليستی را نداشت. حالا نظرم اين است. نمی دانم در آن سال ها تا کجا رفته بودم.
آيا منظورتان اين است که نقائص ساختاری مهمی مثلاً عقب ماندگی اقتصادی و سياسی در اين کشورها مانع ساختمان سوسياليسم بوده است؟
- فقط عقب ماندگی نبود، بلکه مشکلات خروج از عقب ماندگی آنهم در شرايط مقاومت سرسختانهء سرمايه داری و لزوم تمرکز بر تدارکات نظامی و دفاعی و به زيان توسعهء اقتصادی و اجتماعی نيز وجود داشت. فکر می کنم اين موانع اگر هم به فرض بتوان بر آن ها غالب آمد، اما رفع آن ها بسيار دشوار خواهد بود. هيچ دليلی ندارد که فرض کنيم آن کشورها مهارت يا دانش و آگاهی رشد يافته ای برای دنبال کردنِ اين راه داشته اند. من اکنون واقعاً احساس می کنم که اين هدف هدفی نبود که بتوان بدان رسيد. اين را حالا فکر می کنم.
از آنچه دربارهء عقب ماندگی و نقائص ساختاری در اين کشورها می گوييد، آثار تئوريک آن ها می توانند خيلی مهم باشند. به نظر می رسد که به فرموله کردنِ مجددِ مسألهء سوسياليسم در کشورهای عقب مانده نيازمند باشيم و همراه با آن بايد چشم انداز سياسی بسيار متفاوتی از آنچه در سنن جنبش مارکسيستی وجود داشته ترسيم کنيم. برای کسانی از ما که خود از کشورهای جهان سوم اند اين وظيفه ای ست مبرم. به نظر شما، برای مثال تأثير شکست انقلاب آلمان در انتقال به سوسياليسم در اين کشورها چه بود؟
- اگر انقلاب آلمان پيروز شده بود شرايط تغيير می کرد و چهرهء اروپا چيز ديگری بود. حتی اگر آنطور که لنين و تروتسکی و ديگران در آن زمان باور داشتند، انقلاب آلمان رهبری را به دست می گرفت و به کمک اتحاد شوروی و ديگر کشورهای عقب مانده می شتافت و به توسعهء آنان ياری می رساند معلوم نيست نتيجه چه می شد. به نظر می رسد چشم انداز چيزی شبيه همين وضع بود. اين واقعيت که اتحاد شوروی به کمک کشورهای سوسياليستی عقب افتاده تر و فقيرتر مانند کوبا و تا حدی برخی از کشورهای اروپای شرقی می پرداخت همين نکته را در ذهن زنده می کند که انقلاب آلمان ممکن بود چنين نقشی را به عهده بگيرد. بنابراين، فکر می کنم به نحوی درست باشد اگر بگوييم که بهترين شانس پيروزی انقلاب جهانی اين است که بيشتر در کشورهای سرمايه داری مرکز صورت بگيرد تا در کشورهای پيرامونی. ولی تا آنجا که من می توانم بفهمم نيروهای طرفدار انقلاب در کشورهای سرمايه داری مرکز هنوز به طور نسبی بسيار ضعيف اند، پراکنده اند و توسط طبقهء حاکم يکی عليه ديگری عمل می کنند. بنابراين نمی توان شرايطی را پيش بينی کرد که انقلاباتی در ژاپن و آلمان يا ايالات متحده اتفاق افتد. به نظر می رسد که اين طرحی درازمدت باشد. اما کسی چه می داند، شايد به انتظار چنين شرايطی بايد بود.
به هرحال، روشن است که اکنون انقلابات پيروزمندی در جهان سوم نخواهيد داشت مگر با همکاری موفقيت آميز نيروهای ضد سرمايه داری در کشورهای مرکز. اين نيروها ممکن است آنقدر قوی نباشند که دست به انقلاب بزنند ولی حداقل بايد آنقدر نيرومند باشند که مانع طبقات حاکمهء خودشان از انجام کاری که آمريکا در جنگ خليج کرد شوند و نگذارند که کشور خاطی با بمب نابود گردد. به نظر من مسؤوليت کشورهای پيشرفته است که حداقل نگذارند طبقات حاکمه شان نقش ضد انقلابی فزاينده ای به عهده بگيرند.
اين امر با تحليل خود شما از طبقهء کارگر در کشورهای سرمايه داری انحصاری تضاد دارد.
- درست است، ولی من هميشه احساس کرده ام که شرايط چنان پيش می آيد که مخالفت قاطعانهء طبقات کارگر در کشورهای پيشرفته گسترش خواهد يافت. حدود ۲۵ سال پيش مطلبی نوشتم تحت عنوان »مارکس و پرولتاريا« و در آن گفتم زمانی فراخواهد رسيد که سرمايه داری قادر نخواهد بود که سياست »تفرقه بينداز و حکومت کن« و تطميع را پيش برد. به گمانم هنوز چشم انداز معتبری ست، هرچند ممکن است زمان زيادی بطلبد. من درست نمی توانم بفهمم چطور می توان با انديشهء قديمی مائوتسه دون دربارهء جهان سوم، مبنی بر محاصرهء شهرها از طريق دهات، سرمايه داری را شکست داد. در سال های ۶۰ در جريان جنگ ويتنام ظاهراً اين تئوری صادق بود، ولی حالا چنين به نظر نمی رسد. اگر از سال های ۶۰ تا حالا، طی سی سال، اينقدر تغيير در امور حاصل شده، ممکن است باز چيزهايی تغيير کند. شما فرصت داريد، می توانيد تجربهء خود را ببينيد. من ندارم.
در اين صورت، آيا فکر می کنيد که در حال حاضر زمينه ای برای دفاع از انقلاب سوسياليستی در کشورهای جهان سوم وجود ندارد؟
- نه، منظورم اين نيست. فکر می کنم آرزوی دست يافتن به سوسياليسم نيازمند آن است که راه بيشتری پيموده شود، از آزادی ملی شروع گردد و به ايجاد يک سيستم قابل دوام منجر شود که حد اقل سيادت يک ملت تحت ستم را تأمين کند. در بسياری از نقاط جهان، در آفريقا و آسيا کشتارهای عام صورت می گيرد. اين ملت ها بايد به آزادی ملی دست يابند تا آن ها را حد اقل به کنترل منابع خود و طرح هايی که برای ادارهء اقتصادی و سياسی شان دارند قادر سازد و به طور کامل زير يوغ جهان پيشرفتهء سرمايه داری نباشند. اين ملت ها مجبور اند که از اين مرحلهء کنونی خارج شوند، اما از طرف ديگر پس از جنگ خليج، موازنهء نيروها چندان به نفع آنان نمی باشد.
به عبارت ديگر، نه در عمل و نه در تئوری چندان اميدی به انقلاب سوسياليستی نداريد.
- بله، بايد در چنان سطحی بدبين بود. مثال گرامشی را شنيده ايد: بدبينی در نظر و خوش بينی در اراده. بايد کوشيد، بايد جنگيد. راه ديگری نيست، اما بايد نيروهای کنونی را به طور واقعی ارزيابی کرد تا مشکلات را فهميد. به نظرم درآن دسته از کشورهای جهان سوم که در آن ها آگاهی انقلابی رشد بيشتری يافته بايد قاطعانه نسبت به مشکلات و مسائلی که با آن ها رو به رو هستند هشيار بوده و هيچ توهمی نداشته باشند. من نمی دانم درعراق چه اتفاق افتاد - البته در عراق انقلاب نبود - ولی صدام حسين چه محاسبه ای کرده بود که بهانه های لازم را در اختيار ايالات متحده گذارد؟ فکر می کنم کشورهای جهان سوم بايد بسيار مراقب باشند و به کشورهای جهان سرمايه داری فرصت و بهانه ای جهت حمله و تهاجم ندهند.
تبيين کنونی شما با آنچه قبلاً بود مثلاً با نظراتی که در کتاب »چهار سخنرانی دربارهء مارکسيسم« طرح کرده بوديد کاملاً متفاوت است. به نظر می رسد که شما واقعاً نظرتان را تغيير داده ايد.
- تغييراتی در ارزيابی از توانايی های نيروهای درگير (۸). طبقهء کارگر در کشورهای پيشرفته خود موضوعی ست که تحليل شايسته ای از آن از ديدگاه مارکسيستی به عمل نيامده است. حدود ۷۵ درصد از جمعيت ايالات متحده، ژاپن و کشورهای اروپايی را از اين لحاظ که برای تأمين معاش و ادامهء زندگی به دستمزد و حقوق ماهانه وابسته اند و در درون مناسبات سرمايه ـ کار بسر می برند، می توان پرولتاريا محسوب داشت. با اين معيار بخش مهمی از آنچه ما در آمريکا طبقهء متوسط می ناميم در واقع، طبقهء کارگر اند. اين نکته، طبقه به مفهوم کلاسيک را به طبقه به مفهوم گستردهء آن، شامل اقشار مختلف مزدبگير تغيير می دهد. تقسيمات در درون طبقهء کارگر در يک کشور پيشرفتهء سرمايه داری، بسيار بزرگ تر از آن است که مارکس با آن برخورد کرده و يا احتمالاً تصور کرده است. هرچند نشانه های زيادی در دست است که او و انگلس به بورژوا شدن طبقهء کارگر در انگليس - حد اقل جوانبی از آن - آگاه بوده اند. وضع از آن زمان به بعد، البته تغيير کرده و زمان زيادی لازم است تا تحولات نوينی در طبقهء کارگر به وجود آيد. اکنون به نظر می رسد که اين تغييرات نه حول کارخانه، بلکه بيشتر و بيشتر در اشکال ديگری از جمله مبارزه با تبعيض جنسی، نژادی و مبارزه به نفع صلح و حفظ محيط زيست شکل می گيرد. اغلب کسانی که در اين مبارزات درگير هستند از طبقهء کارگر اند. وقتی ۷۵ تا ۸۰ درصد جمعيت وابسته به نوعی مناسبات سرمايه اند، آن ها را خارج از طبقهء کارگر ارزيابی کردن احمقانه است، اما امروزه آگاهی آنان کمتر در چارچوب درگيری های پرولتری کارخانه ای و در محل کار و بيشتر از طريق تضادهای ديگری که بسيار واقعی اند و هرچه وخيم تر می شوند شکل می گيرد.
فکر می کنم انبوهی از کار پررنج وجود دارد که بايد انجام داد به خصوص پيش روی ما که در اين کشورها زندگی می کنيم و تجربهء اين تحولات را به چشم می بينيم. مارکسيسم نياز عظيمی دارد به همخوانی با تحولات تازه (روزآمد شدن) و انطباق کامل با تغييراتی که در ساختار اجتماعی روی داده است. اين طور نيست که سرمايه داری به چيز ديگری تغيير پيدا کرده باشد، ولی در شکل تغيير يافته است. سرمايه داری در يک مرحلهء پيشرفتهء خود، بازهم سرمايه داری ست. کاش می توانستم بيشتر حرف های خوش آيند و خوش بينانه بزنم، ولی ما ماجرا را اينطوری نمی بينيم.
برگرديم به گفت و گويتان با بتلهايم. نظرتان راجع به مواضع بتلهايم چيست؟
- فکر می کنم بتلهايم پس از انقلاب فرهنگی چين تغيير زيادی کرده است. زمانی به نظرم می رسيد که او کاملاً سردرگم است. حالا نمی دانم مواضع او چيست.
آخرين موضع او اين بود که انقلاب روسيه انقلابی کاپيتاليستی بوده.
- شما می دانيد که استدلال من هميشه برخلاف اين بوده. نمی دانم دلايل او بر چه پايه ای استوار بود و آيا او همان دلايل را حفظ کرده است يا نه.
وقتی تاريخ ثابت کند که نظر شما در يک بحث و گفت و گوی مهم درست بوده، احساس شخصی شما چيست؟
- فکر نمی کنم آنقدرها درست بوده، اگر بوده در مقايسه با برخی مواضع ديگر بوده. اما نمی توانم ادعا کنم که درمورد حوادثی که قرار بوده اتفاق افتد بصيرت چندانی از خود نشان داده ام. به نظرم اشتباه بودن سخن بتلهايم دائر بر اينکه انقلاب شوروی کاپيتاليستی بوده امری ثابت شده است. اگر چنان بود امروز شوروی ها با سرمايه داری اينقدر مسأله نداشتند. اگر بخواهم بگويم که ظرفيت يک فرد مارکسيست برای انطباق با شرايط امروز جهان تاچه حد است خود را بسيار ناتوان احساس می کنم. تروتسکيسم حرفی می زند که معنی می دهد. آن ها حد اقل در مورد مفهوم سوسياليسم مارکسيست اند، ولی فکر نمی کنم آن ها نسبت به امکان يک انقلاب جهانی و از اين قبيل، دچار توهم اند. احساس نمی کنم که دستآورد بزرگی درکار باشد. مهم ترين نکته برای هريک از ما اين است که دربارهء آنچه می دانيم و آنچه به دست آورده ايم متواضع باشيم.
چيزی که فکر می کنم همه مسلماً می دانيم اين است که سرمايه داری يعنی مرگ، مرگ محيط زيست، مرگ مردم، مرگ جامعهء انسانی. اين را می دانيم، اما چگونه بايد از شر آن رها شد، اين را هنوز نمی دانيم. می دانيم که بايد از دست سرمايه داری رها شد وگرنه نوع بشر چند صد سال ديگر نابود خواهد گرديد. متوجه هستيد که اين دوره در مقايسه با تاريخ انسانی چقدر کوتاه است. تاريخ طبقاتی حدود ۱۵ هزار سال عمر دارد. هزار سال در تاريخ چندان طولانی نيست، ولی اکنون هزار سال به معنی ابديت است. احتمالاً نتوانيد روی هزار سال برای نابودی سرمايه داری حساب کنيد. فکر نمی کنم کسی دليلی برای رضايت از اين وضع داشته باشد. ما مسائل را می دانيم. فکر می کنم بدترين حالتی که می توان گفت اين است که سرمايه داری خود را پيروزمند نشان داده و بنابراين سرمايه داری موج آينده است. موج آينده موج مرگ است، مرگ جامعه، مرگ نوع بشر. اگر به چشم انداز دوردست افق بنگريد، جز اين چه می توان گفت؟
بنابراين، انقلاب را سوسياليستی بناميم يا نناميم، اين جهان بايد تغيير کند.
- آری حتماً. ما به فکر نو نياز فراوان داريم، اما نه از نوع فکر گورباچف. جالب است امروز صبح به سخنرانی او هنگام دريافت جايزهء صلح نوبل گوش می دادم. نه يک کلمه از سوسياليسم، نه يک کلمه از سرمايه داری. بدبختانه سرمايه داری واقعيت دارد. هم انطباق با آن بسيار دردناک است و هم رها شدن از شر آن.
شما در مورد کشورهای بلوک شرق گفته بوديد که آن ها دو راه در پيش دارند يا اقتصاد بازار - کاری که هم اکنون می کنند - يا راهی شبيه انقلاب فرهنگی چين. حالا نظرتان چيست؟
- هنوز فکرمی کنم که مائو تا حد زيادی همچنان روشن ترين متفکر در بين مارکسيست های قرن بيستم است. من معتقدم که ايدهء يک سلسله انقلاب های فرهنگی که او بدان باور داشت (او معتقد نبود که يک انقلاب فرهنگی کافی خواهد بود) ممکن است چشم انداز عمومی درستی باشد، ولی عامل انقلاب فرهنگی درنظر او چه بود؟ تودهء مردم ـ پرولتاريا، پرولتاريای چين و دهقانان که در مشارکت در کار، متحد يکديگر فرض می شدند. تصور من اين است که اين هميشه، بيشتر آرزو بوده تا واقعيت. درک اين نکته نيز دشوار است که چه نيروهايی می توانستند همان نقشی را ايفا کنند که مائو به اتحاد کارگران و دهقانان سپرد. من نمی دانم.
فکر می کنم ايدهء يک دورهء درازمدت از پراتيک انقلاب کردنِ (۹) به تعبيری که مارکس مطرح کرده امری اساسی ست و تلاطم ها و بحران هايی از نوع انقلاب فرهنگی بخش های ضروری چنين فرآيندی ست. فکر می کنم تمام آن امور درست اند. اما در شرايط حاضر دشوار است بتوانيم تصور کنيم آن نيروهايی که نقش تعيين کننده را به عهده خواهند گرفت کدام اند و در طی اين مسير، زمانی که آن ها به ضرورت هايی آگاه شوند که وجود يک جامعهء بازسازی شده را ايجاب می کند، جامعه ای که بتواند فرآيند توليد نيروهای مادی به نفع نيازهای انسانی اداره کند، اين نقش چگونه خواهد بود. بين مصرف و ارضاء واقعی نيازهای انسانی تفاوت بسياری وجود دارد. همان طور که می دانيم مصرف می تواند کاملاً با نيازهای انسانی در تضاد باشد. جامعه ای که قادر به برخورد به همهء اين مسائل باشد چگونه به وجود خواهد آمد؟ من نمی دانم.
من می خواهم در اينجا نکته ای به تحليل شما اضافه کنم. من از يک جامعهء سنتی هستم و می دانم که تغيير چنين جامعه ای چه دشوار است. آن طرز زندگی را که مردم ساليان دراز در آن زيسته اند نمی توان با شعار و تظاهرات تغيير داد.
- اين به نحوی درس هشتاد سال گذشته است. وقتی من جوان بودم، تمام فکر و ذکر من اين بود که بايد انقلاب کرد و مردم آنقدر از اين کار راضی خواهند بود که آن را به پيروزی تبديل خواهند کرد. اما برعکس، همان طور که شما به درستی می گوييد، طرز تفکر و عادات اجتماعی بسيار ريشه دار هستند. اگر تأمل کنيم و به تاريخ سرمايه داری بينديشيم می بينيم در آن مورد هم درست است. دهقانان قرون وسطی نمی توانستند سرمايه داری را اداره کنند. پانصد سال لازم بود تا به ضرب شلاق، به سياق جديدی شکل گيرند. عادات آنان بيرحمانه در هم می شکست و بدين ترتيب بود که آن ها می توانستند عادات و طرز تفکر نوينی را پديد آرند. اين فرآيند فوق العاده ای ست.
برگرديم به اروپای شرقی. شما اشاره کرديد که چيزی به عنوان سوسياليسم بازار نمی تواند وجود داشته باشد؛ چرا که در معنی متناقض اند. امروزه سوسياليسم بازار ايدهء همه گيری ست. نظر شما در اين مورد، حالا چيست؟
- بين سوسياليسم و بازار تناقض اساسی وجود ندارد. مسأله اين است که کداميک بايد کنترل را در دست داشته باشد. اگر بازار کنترل را به دست داشته باشد، کنترل به دست سرمايه داری ست. بازار ابزاری ست که سرمايه داری از آن برای کنترل جامعه و تسلط بر آن و حفظ جايگاه خود به عنوان طبقهء حاکم - که قدرت را در دست دارد - استفاده می کند. اين است معنای واقعی بازار.
سوسياليسم، به نوعی، بدين معنا ست که طبقهء کارگر که بزرگ ترين طبقه است - يعنی طبقهء توليد کنندگان - به نحوی کنترل را در دست دارد. آن ها می توانند از بازار استفاده کنند، اما بايد آن را کنترل نمايند. آن ها بايد از بازار در جهت اهداف خود استفاده کنند نه که بازار آن ها را کنترل نمايد. تفاوت واقعی اينجا ست. اغلب مباحثی که اين روزها می خوانيد اين حقيقت را ناديده می گيرند. وقتی که از بازاری کردنِ اقتصاد صحبت می کنند، در واقع، منظورشان سرمايه داری ست. سوسياليسم بازار بايد مفهومی داشته باشد با تعريفی بسيار دقيق تر. آن ها که از بازار صحبت می کنند (مانند گورباچف و ديگران) منظور واقعی شان سرمايه داری ست نه سوسياليسم بازار. اين ها لفاظی هايی ست برای خاک پاشيدن به چشم مردم.
بنابراين، آيا به نظر شما چيزی به عنوان سوسياليسم بازار وجود دارد؟
- نه. من چنين اصطلاحی به کار نمی برم. به نظر من سوسياليسم می تواند بازارها را کنترل کند، اما بازارها قدرت خطرناکی دارند. آن ها می توانند سرمايه داری را بازآفرينی کنند. در سراسرِ تاريخِ جامعهء ماقبل سرمايه داری بازار هميشه وجود داشته است. برای مثال، اثر آن تئوريسين اطريشی ـ مجار [شوم پتر Joseph A. Schumpeter] (۱۰) را که تندترين و روشن ترين انتقاد از سرمايه داری را به رشتهء تحرير درآورده است بخوانيد. خواهيد ديد که بازار در روزگار قديم ماقبل سرمايه داری در مفهوم اجتماعی متفاوتی تجسم داشته است. اکنون سرمايه بازارها را کنترل می کند، ولی پيش از اين، بازارها از صحنه غايب نبودند. محال است بتوان بدون چند بازار اقتصاد نسبتاً گسترده ای داشت. بازارها هم اکنون در اختيار سرمايه دارانی هستند که منابع طبيعی و انسانی را به راه هايی که احتمالاً هيچ جامعهء سوسياليستی نتواند بر آن ها مهر تأييد بگذارد به کار می گيرند. چه کسی استفاده از محيط زيست را بدين نحو که سرمايه داران می کنند، تأييد خواهد کرد؟
پس، به نظر شما در جريان يک تحول سوسياليستی می توان از معيارهای کاپيتاليستی استفاده کرد؟
- شما ممکن است در اقتصاد بخش بازار داشته باشيد که با فرآورده ها و روش های نوين و امثال آن بتواند گسترش يابد، اما نه اينکه کسانی طی اين پروسه ثروتمند شوند و مجاز باشند کنترل ساختِ مالی و اقتصادی جامعه را به دست گيرند. وقتی چنين باشد بازارها البته به صورت ابزارهای سياست گذاری اجتماعی (۱۱) در می آيند، همچون ماشينی که خود به خود کار می کند.
بنا بر اين بازار را بايد دولت اداره کند.
- البته بايد اميدوار بود که اهميت دولت هرچه کم تر شود و فعاليت های دموکراتيک در سطح ملی و منطقه ای هرچه بيشتر اهميت يابد. به نظر من يک دولت متمرکز همواره يک دشمن است - حد اقل بالقوه. اگر زياد نيرومند شود می تواند نافی چشم اندازهای سوسياليستی باشد.
آيا چنين دولتی را که برای آينده تصوير می کنيد، ديکتاتوری پرولتاريا می ناميد؟ اين نيروهای محلی را چه کسی قرار است رهبری کند؟
- به نظر من ديکتاتوری پرولتاريا، آنطور که در مانيفست آمده و در آن گفته شده است که پرولتاريا به موقعيت طبقهء حاکم ارتقاء می يابد و ديکتاتوری خود را بر طبقات ديگر ولی نه بر توده ها اعمال می کند، ايدهء مارکسيستی اصيلی ست، اما دشوار است اين امر را مشخص تر درک کنيم. هيچ تجربهء تاريخی ای وجود ندارد که نشان دهد چگونه می توان به ديکتاتوری پرولتاريا به مفهومی که گفته شد دست يافت. اين کلمه امروزه شهرت بدی يافته و چه بسا بهتر باشد از آن استفاده نشود. از طرف ديگر توهم داشتن دربارهء دموکراسی، صِرفِ وجود انتخابات و اينکه مردم طبق منافع اقتصادی خصوصی شان سازمان يافته باشند، چيزی ست درخورِ سرمايه داری و فراوان اند دموکراسی های بورژوايی عامه پسند.
در اغلب آثاری که دربارهء انتقال به سوسياليسم نوشته ايد، اشاره به جايگاه جامعهء مدنی نمی کنيد.
- طرح استدلال با استفاده از اصطلاح جامعهء مدنی در چند سال گذشته، تقريباً در ده سال گذشته کاملاً مقبوليت عامه يافته است.
ولی اين اصطلاحی ست که گرامشی به کار برده بود، سال ها پيش تر می شد از آن استفاده کرد.
- آری شايد زودتر می شد. در آثار مارکس هم هست، هرچند گمان نمی کنم که چنين مفهومی هرگز در کاپيتال آمده باشد. مفهوم مفيدی به نظر می رسد. من هيچ وقت به طور جدی به زبان تئوريک دربارهء جامعهء مدنی فکر نکرده ام. بنابراين، چيز زيادی دربارهء آن ندارم که بگويم. به نظرم خيلی مهم است که جامعه ها خود سازمان دهندهء خويش باشند، يعنی نه توسط دولت مرکزی، آنطور که در کشورهای کمونيستی مشاهده کرده ايم که زنان، طبقهء کارگر و جوانان همگی از بالا سازمان داده می شوند. نمی دانم. فکر نمی کنم که جامعهء مدنی راه حلی با خود به همراه داشته باشد.
آيا نمی تواند چارچوبی از مفاهيم به ما ارائه دهد که با تئوری مارکسيستی دولت همخوانی داشته باشد؟ جامعهء مدنی را نمی توان ناديده گرفت. وجود خارجی دارد.
- جامعهء مدنی در زير سلطهء سرمايه داری چنان تحت کنترل سرمايه است که فکر می کنم اگر حداقل به کنترل سرمايه پايان دهيم جامعهء مدنی قدرت آن را خواهد داشت که تکامل يابد. می بينيم که سطح آموزش و سواد بسيار بالاتر است، ولی چون سيستم آموزشی و رسانه های گروهی در دست سرمايه داری ست، همه چيز به کلی در بيراهه سير می کند. بنابراين، نمی دانم که جامعهء مدنی زير سلطهء سرمايه داری چه استقلال و نيروی بالقوه قابل توجهی می تواند داشته باشد. فکر می کنم که توانايی سرمايه داری برای ادارهء سيستم غول آسا ست، اما موفق نيست. جامعه را به کار نمی اندازد. به هرصورت می توانيد ببينيد که مردم درسطح محلی محدود و محصور می مانند. به شهرها نگاه کنيد. از مايه خشکيده اند. هرچيزی به حقارت دچار شده است. خدمات، آموزش و پرورش. هر چيزی مسخ و ويرانه شده است. خود ـ سازماندهی در وضعيتی ديگر شايد... من نمی دانم.
با توجه به نظراتتان دربارهء ديکتاتوری پرولتاريا، معتبر بودنِ سوسياليسم در جهان سوم و امکان انقلاب در کشورهای مادر، مارکسيسم انقلابی امروزه چه نقشی دارد؟
- مارکسيسم به درستی يک برنامه يا ليستِ وقايعی که در آينده رخ خواهد داد، نيست. مارکسيسم تحليل وضعی ست که ما در آن بسر می بريم و تحليل اينکه چرا اکنون اينجا هستيم بدون توجه به آنچه بعداً واقع خواهد شد. اگر سرمايه داری را درک نکنيد، به هيچ وجه جهان را درک نمی کنيد. اگر مارکسيسم را درک نکنيد، سرمايه داری را درک نخواهيد کرد. مارکسيسم در معنای بسيار واقعی خود، علم جامعه است. مارکسيسم همچنين يک آموزه (دکترين) انقلابی و يک جنبش انقلابی ست. مارکسيسم به عنوان يک علم جامعه می تواند معتبر باشد ولی ابعاد ديگر آن الزامی نيست که معتبر باشند. آنچه او فکر می کرد که بايد رخ دهد رخ نداد. فکر نمی کنم که مارکسيسم به هيچ وجه با شکست انقلابات، با دشواری به ثمر رساندن آن ها قابل رد و تصفيه باشد. مارکسيسم هيچ فرمول سحرآميزی ندارد.
تنها فرمول سحرآميز آن انسانيت است.
- آری، ولی اين چندان سحرآميز نيست. نيروی بالقوه ای هست ولی اين نيروی بالقوه نيز می تواند بالقوه دچار استيصال شود. نيروها دربرابر يکديگر صف آرايی می کنند. هيچ کس نمی تواند بدون فهم مارکسيسم، سرمايه داری را درک کند. اگر نقيض سرمايه، آنطور که مارکس اميد داشت رشد نکرده، می توانيد بگوييد که علم جامعه، به نحوی که او بسط داد، علمی ناتمام است، البته ناتمام است. هر علمی ناتمام است.
آيا قبول داريد که در مارکسيسم بحرانی وجود دارد؟
- من نمی دانم چه تعريفی از مارکسيسم ارائه می دهيد. من گمان می کنم هرکس خود را مارکسيست می نامد، مارکسيست است، ولی مارکسيست های بسيار بد داريم و مارکسيست های بسيار خوب. خوب ها کسانی هستند که به روح نظرات مارکس، آنطور که در آثارش تدوين کرده از ديگران نزديک تر اند. برخی از پيروانش درک نادرستی از او دارند. من فکر می کنم که بخش مهمی از جنبش های اپوزيسيونِ امروز که خود را مارکسيست می نامند، در بحران بسر می برند. آری، اما فکر نمی کنم که خود مارکسيسم در بحران باشد. ما سرمايه را درک می کنيم. جنبهء تخريبی آن را می شناسيم و بدين معنی امر تعجب آوری وجود ندارد. ولی اگر سرمايه را درک نکنيد، سررشته از دستتان در می رود و وقايع جاری را درک نخواهيد کرد.
تلقی شما از پاراديگم (دستگاه فکری) اصلی مارکسيسم چيست و يا آنگونه که خود بيان کرده ايد واقعيات مفهومی عمدهء آن کدام اند؟
- پاراديگم اصلی مارکسيسم عبارت است از سلطهء سرمايه بر اقتصاد و جامعه با گسترش ارزش های سرمايه داری، ارزش های خودگستر (۱۲)؛ عبارت است از انباشت سرمايه، فرآيند کاپيتاليستی. اين است جوهر مارکسيسم درنظر من. اغلب مارکسيست ها امروزه آن را واقعاً بدين نحو نمی بينند.
حالا به تاريخ نشريه تان مانتلی ريويو بپردازيم. ارزيابی شما از ترازنامهء رشد آن چيست؟
- پاسخ به اين سؤال مشکل است. حالا تقريباً معيارهای عينی ای وجود دارد که برای دادنِ يک پاسخِ مطمئن به سؤال مزبور می توان مطرح کرد. فکر می کنم در اصل، منظور ما اين بود که به سمت نجات مارکسيسم در ايالات متحده (و نيز جاهای ديگر) حرکت کنيم. نجات از وضعی که مارکسيسم در آن به شدت جمود پيدا می کرد و در مجموع از توليد تحليل و انديشه ای جدی که به عنوان پايه ای برای سازماندهی و فعاليت سياسی به کار آيد باز می ماند. به دلايل اين امر البته نمی توان به تفصيل پرداخت. گرايش های کهنهء سوسيال دموکراتيک مارکسيسم را به عنوان پايه ای برای فعاليت فکری کنار گذارده بودند. استالينيست ها هم در آن زمان به قدرت مسلط تبديل شده بودند و بسيار منجمد و مبتنی بر سلسله مراتب عمل می کردند. هيچ کس تشويق نمی شد که به سرنوشت خويش بينديشد. هرکس خط خويش را دنبال می کرد.
خوب يادم هست تا اواسط سال های ۱۹۴۰، کتاب من تحت عنوان »تئوری کاپيتاليستی توسعه« (The Theory of Capitalist development) که در ۱۹۴۲ منتشر شده بود، از طرف حزب کمونيست در ايالات متحده مورد بررسی و نقد قرار نگرفت. شايد بعدها اين کار را کردند ولی تا آن زمان نه. برخی دوستانم که در حزب بودند به من می گفتند نمی دانند دربارهء آن چه نظری بدهند. آن ها ناگزير بودند صبر کنند تا مسکو قضاوتی دربارهء آن بکند. من چنين انجمادی را در فعاليت فکری و رشد آن نمی توانم تحمل کنم. چنين شيوه ای نه فقط در بين استالينيست ها، بلکه در بين فرقه های ديگر که از تجربهء استالينی سرمشق می گرفتند رواجی گسترده داشت. لئوهابرمن و نيز خودم نسبت به اتحاد شوروی علاقهء فراوان داشتيم و بسيار اميدوار بوديم که به نحوی نسبتاً قابل انعطاف و ترقی خواهانه در آن تحولاتی رخ دهد. پس از جنگ، امکانات برپايی يک جامعهء سوسياليستی در اتحاد شوروی، به طور واقعی وجود داشت. اگر منبعی برای مراجعه می خواهيد می توانم بگويم که موضع ما بسيار شبيه موضع ايزاک دويچر بود که به جناح تروتسکيستی جنبش کمونيستی تعلق داشت ولی درمجموع، مورخ و تحليلگر آزادانديشی بود. پس از کنگرهء بيستم حزب کمونيست شوروی در ۱۹۵۶ که خروشچف به انتقاد از استالين پرداخت، دويچر فکر می کرد که جامعهء شوروی به سوی دمکراسی بيشتر تحول نسبتاً سريعی پيدا خواهد کرد. فکر می کنم وقتی ما انتشار مانتلی ريويو را آغاز کرديم چنين انتظارات عامی داشتيم. ما فکرمی کرديم که از اين طريق نه فقط برای افراد مستقل، بلکه برای افرادی که بخشی از جنبش چپ و در درون اين فرقه ها هستند مفيد واقع شويم. بر اين اساس کوشيديم لحن آشتی جويانه و سازنده ای داشته باشيم و از پلميک های بسيار رايجی که هرکس می خواست با آن ديگری را داغان کند بپرهيزيم. در آن پلميک ها اگر فردی نمی خواست روی ديگری شليک کند، عملاً مايل بود او را به نحو ديگری از پا درآورد.
حالا تا چه حد در اين راه موفق شده ايم، فکر می کنم مختصری. ما فقط با مجله شروع کرديم. شمارهء اول حدود ۴۰۰ مشترک داشت. آن ها دوستان شخصی من ولئوهابرمن (Leo Huberman) بودند. او در آن زمان نويسندهء معروف تر و محبوبی بود. بعضی از آثار او مانند »ما مردم« (We the people) و »کالاهای جهانی بشر« (Man’s Worldly Goods) که کتابی دربارهء تاريخ اقتصادی سرمايه داری از قرون وسطی تا امروز بود، خوب معروف شد و خوانندگان فراوان يافت. بنابراين، ما افراد معدودی بوديم که به پروژهء مانتلی ريويو علاقه داشتيم.
در نيويورک شروع کرديد؟
- آری. من در آن زمان در نيويورک زندگی نمی کردم. تا حدود ۱۰ سال پس از جنگ، من در نيوهمشاير زندگی می کردم. هرماه بايد به نيويورک می آمدم و همگی با هم کار ويراستاری را انجام می داديم. دايرهء پخش مجله، کمابيش به طور مرتب گسترش يافت. اوج آن در اواخر سال های ۶۰ و اوايل ۷۰ بود که تيراژ به ۱۲ تا ۱۳ هزار رسيد. هر شماره را تقريباً ۱۰ نفر می خواندند. بنابراين، می توانم بگويم که دايرهء خوانندگان ما تقريباً به ۱۵۰ هزار نفر می رسيد. بخش وسيعی از اين تعداد در خارج از آمريکا بود. در روزهای اول، نمود خوبی به خصوص در انگلستان و فرانسه داشتيم. بعدها مجله در جهان سوم بيشتر عرضه شد. پس از دوسال فهميديم که انتشار مجله کافی نيست. اولين کتابی که منتشر کرديم نوشتهء آی. اف. استون بود تحت عنوان »تاريخ پشت پردهء جنگ کره« (Hidden History of Koean War) که به نظر بسياری از مردم حقايقی پنهان را فاش می کرد.
يک اثر قشنگ ژورناليستی با جنبهء کارآگاهی بود و من فکر می کنم که جنگ کره را شايد بتوان به اعتباری ديگر به اهميت جنگ ويتنام دانست. آمريکا برای اولين بار در جنگی پيروز نشد. هرچند آنطور که در ويتنام باخت در کره بازنده نبود، اما تجربهء مهمی بود.
سپس در سال ۱۹۵۷، ما اثر »پل باران« تحت عنوان »اقتصاد سياسی رشد« (Political Economy of Growth) را منتشر کرديم. برای اولين بار و به نحوی همآهنگ و سيستماتيک، اين ايده تشريح می شد که توسعهء کاپيتاليستی در کشورهای مادر، جفت يا شريک خود را در کشورهای توسعه نيافتهء جهان سوم می يابد. اين هستهء تئوری وابستگی بود. پل باران خودش نيز همکار نزديک مانتلی ريويو بود و می توانم بگويم تا سال ۶۴ که زنده ماند سردبير بی ادعای آن بود. کتاب او تأثير زيادی به ويژه در آمريکای لاتين داشت. ما اولين کسانی بوديم که به کوبا رفتيم و از انقلاب آن تحليلی مارکسيستی ارائه داديم و به اين نتيجه رسيديم که انقلاب يا بايد سوسياليستی باشد يا به کلی ناموفق و منتفی خواهد شد. اين نکته تأثير زيادی داشت. برای مثال، کتاب C. Wright تحت عنوان »يانکی گوش کن« (Listen Yankee) بسيار بيشتر از کتاب ما در کوبا رواج يافت، ولی اغلب فاکت ها و تفسيرهايش مأخوذ از کتاب ما بود.
چپ نو، طی سال های ۶۰ در آمريکا تا آنجا که به مسائل تئوريک و تحليلی بر می گردد، جنبش چندان گسترده ای نبود زيرا خيلی خود به خودی بود و فکر می کنم که مانتلی ريويو مهم ترين منبع مراجعهء آن باشد. تحليل انقلاب کوبا و تئوری توسعه و توسعه نيافتگی توسط گوندر فرانک منتشر شد. فرانک به يک معنی شاگرد »پل باران« بود. کتاب او يکی از کتاب های ما ست. هيچ يک از آن ها حرف نهايی نبود، بلکه گرايشی بود به سمت انديشهء مستقيم و تحقيق و تبديل شدن به نقيض آشکار گرايشات کهنهء سوسيال دموکراتيک و استالينی. استالينيست ها روی تفسير خويش پافشاری می کردند که فئوداليسم در همه جا هست مگر در جاهايی که سرمايه داری آنجاها را تسخير کرده باشد و اينکه انقلابات در جهان توسعه نيافته ضد فئودالی ست و طبقهء کارگر در کشورهای سرمايه داری پيشرفته بايد متحد بورژوازی کشورهای توسعه نيافته باشد. اين است يک درک کاملاً اشتباه از تاريخ. کتاب »پل باران« شايد به اندازهء هريک از گرايشات مارکسيستی برای غلبه بر اين درک اشتباه مؤثر بود. من فکر می کنم ما در مجموع نفوذ خوبی داشتيم. ما به هيچ وجه در مغز استالينيست ها نفوذ نکرديم. گمان نمی کنم شما هم توانسته باشيد. مغز آن ها به نحو نوميد کننده ای بسته بود. ديگر چه می توانم بگويم.
فکر می کنم مفهوم جامع تاريخ کاپيتاليستی به عنوان ديالکتيک توسعه و توسعه نيافتگی و ارائهء تفسير مجددی از انقلابات جهان سوم، شايد مهم ترين دستاوردهای مانتلی ريويو باشد. البته در ايالات متحده، ما در شرح و بسط گرايشی که حداقل تا هيلفردينگ و امپرياليسم لنين به عقب برگشت پيشگام بوديم و اين آلترناتيوی بود دربرابر ايده هايی که از هيلفردينگ نشأت گرفته بود. او نويسندهء مهمی بود ولی او نيز به عنوان يک سياستمدار سوسيال دمکرات در آلمان از مسير خارج شد. توسعهء سرمايه داری انحصاری از شاخهء ديگر انديشهء کاپيتاليستی منشأ گرفت. يکی از مهمترين اشخاص اين گرايش ميشل کولتسکی (Michel Koletsky) بود. کولتسکی در همان زمانی که کينز در اقتصاد بورژوايی دست به انقلاب می زد، همان نوع ايده ها را از ناحيهء بسيار چپ تر يعنی از نظرات مارکسيستی روزالوکزامبورگ بسط می داد. فکر می کنم از جهاتی کار کولتسکی از کينز (Keynes) مهم تر باشد. جايگاه کينز در مرکز کل جهان آکادميک بورژوايی در کمبريج و به عنوان جانشين مارشال و کل خط مشی انگليسی ای که به آدام اسميت بر می گردد به او اهميت ويژه ای می بخشد. کار او از اين لحاظ که به حرفهء اقتصاد که در سال های ۱۹۳۰ تحت تأثير رکود بود ايده های نوينی ارائه کرد، خيلی مهم است. کولتسکی که از بسياری جهات بر کينز سبقت گرفت از ديدگاه مارکسيستی انقلابی اهميت فراوان داشت. طی جنگ جهانی دوم، زمانی که در انستيتوی اکسفورد بود، کتابش مورد استفادهء يک اقتصاددان جوان اتريشی به نام اشتايندل (Steindl) قرار گرفت. اشتايندل کتابی نوشت تحت عنوان: »نضج و رکود در سرمايه داری آمريکا« (Maturity and Stagnation in American Capitalism) که در سال ۱۹۵۱ چاپ شد. برای »پل باران« و برای خود من اين کتاب معنای عظيمی داشت - او سنت های موجود در تاريخ بنگاه های آمريکايی را در کنار تئوری انحصار می گذارد که بخشی از آن در راستای ايده های کينز بسط می يافت ولی هرگز در تفکر کينز نمی گنجيد. کولتسکی از اين جنبه نيز بسيار مفيد بود.
وقتی ما - باران و من - »سرمايهء انحصاری« را منتشر کرديم تاريخ آن را ۱۹۶۶ زديم، در حالی که از ۱۹۵۶ روی آن کار کرده بوديم. فکر می کنم »سرمايهء انحصاری« تا زمانی که گرايش مارکسيستی ای در آمريکا وجود داشته باشد، يک نيروی مهم است. به هر حال بهتر است زياد مبالغه نکنم، زيرا خيلی از اقتصاددانانِ جناح چپ (که بسياری از آنان خود را مارکسيست می دانند) در طرز تفکرخويش، واقعاً بيشتر بورژواليبرال طرفدار کينز هستند. بنا براين ما واقعاً در اين کشور، سنت انقلابی جدی گسترده ای نداريم، ولی شايد هسته هايی باشند و در اين صورت، مکتب مانتلی ريويو به خاطر آنکه به مسألهء توسعه نيافتگی و سرمايهء انحصاری برخورد کرده از موقعيتی ممتاز برخوردار است. غالباً می شنويد که مردم از مکتب مانتلی ريويو سخن می گويند، حتی انتشارات مانتلی ريويو را انتشارات دانشگاهی چپ تلقی می کنند که تعبيراتی ست چشم گير.
آيا شنيده ايد که شما را »استاد مسلم مارکسيسم در آمريکا« می نامند؟
- آری. می دانيد از کجا آمده؟ از وال استريت جورنال. در سال های ۵۰ وقتی »باران« هنوز زنده بود مقاله ای در آن روزنامه منتشر شد. در آن زمان، همان طور که باران می گفت. می شد همهء اقتصادانان مارکسيست آمريکا را بی آنکه مشکلی پيش آيد، در يک کابين تلفن جا داد. بنابراين، آن لقب چيز مهمی نيست. هنوز هم امروز، برای کسانی که بخواهند فرصت آموختن وجود دارد. آنچه ما تا زمان انتشار مانتلی ريويو داشتيم [اين بود] که بسياری از مارکسيست های آمريکا کاملاً سطحی بودند. استثناهايی وجود داشت. روی هم رفته سنت روشنفکری بسيار ضعيفی داشتيم.
طی سال ها انتشار مانتلی ريويو، بهترين خاطره تان کدام است؟
- اولين چيزی که برای ما موفقيت بزرگی بود و من به آن مباهات می کردم سرمقاله ای بود که ما به مناسبت درگيری جنگ کره منتشر کرده بوديم. قبل از انتشار مجله، آن مقاله را بيرون داده و برای کسانی پست کرده بوديم. در آن زمان معدودی از مردم نظری جدی دربارهء علل جنگ کره داشتند. اين مقاله باعث شد که تيراژ ما دوبرابر شود. چند صد تا بود و به حدود هزار رسيد. بعدها، نقطهء برجسته کوبا بود، نقطه ای بسيار برجسته. لئوهابرمن و من نمی دانستيم که دربارهء کوبا چگونه بينديشيم. آنچه پيدا می شد می خوانديم ولی هيچکدام ما را راضی نمی کرد. سرانجام در آغاز سال های ۶۰ تصميم گرفتيم به کوبا برويم و مدتی در آنجا بمانيم. دوستانی داشتيم که بسياری از آنان به کوبا رفته بودند. نزد انقلابی رفته بودند که درست در همين نيمکره رخ داده بود. بسياری از مارکسيست ها که بعضی هاشان به آنجا رفته بودند از ما دعوت کردند برويم. خيلی از کسانی که از ما پذيرايی کردند خود مهمان کوبايی ها بودند، مهمانانی از آمريکای لاتين. هرچند خود کوبايی ها نيز بسيار خوب بودند و جوش می زدند که ما همه جا را ببينيم. اولين سفر ما به کوبا در آوريل ۱۹۶۰ بود؛ خيلی پيش از آنکه کاسترو برای انقلاب کوبا خصلت سوسياليستی اعلام کند. سفری پرشور بود. دستاورد اين سفر، کتاب: »تشريح يک انقلاب« کتابی مهم بود.
شما می دانيد که مانتلی ريويو به چهار زبان ديگر نيز منتشر شده است. اول اسپانيايی بود که از آرژانتين شروع شد، به شيلی و پرو رفت و بعد در بارسلون داير گشت. همزمان با آن، چاپ ايتاليايی اش حدود ۲۰ سال ادامه يافت. چاپ ايتاليايی مانتلی ريويو آن را به اروپا معرفی کرد. نشريهء خوبی بود و فکر می کنم که ما روی چپ ايتاليا نفوذی داشتيم - نه روی حزب کمونيست، بلکه روی گروه های کوچک تر، مثل ال مانيفستو. مدت زمانی دراز روابط بسيار خوبی باايتاليايی ها داشتيم. کم کم حزب کمونيست ايتاليا به انحطاط گراييد، هرچه بيشتر به دامن راست افتاد و بيشتر به سوسيال دموکراسی نزديک شد. سرانجام تيراژ آن، که زمانی بيش از چاپ آمريکا بود تقليل يافت. چاپ آلمانی آن هم در همين دوره منتشر شد ولی چندان دوامی نکرد. شايد يک سال. بعدها چاپ يونانی آن که در سال های ۸۰ آغاز شد و تا ۸۸ که حکومت يونان دچار اغتشاش شديد گشت - زمانی که کابينهء ائتلافی گسترده ای تشکيل شد که محافظه کاران و کمونيست ها در يک دولت با يکديگر همکاری کردند - ادامه يافت. اوضاع نابسامان مالی موجب تعطيل مجله گرديد. درست، ماه گذشته، نامه ای از ناشر يونانی سابقِ آن دريافت کرديم که به ما اطلاع می داد تصميم گرفته است مجدداً مانتلی ريويو را چاپ کند. اين اولين چاپ مانتلی ريويو به يک زبان خارجی پس از فروريختنِ ديوار برلين است.
برخی کتاب های شما به فارسی چاپ شده است.
- راستی؟ فکر نمی کنم مجموعهء کاملی را از آن ها در آرشيو داشته باشيم.
سعی می کنم آن ها را برايتان جمع کنم.
- مايل ام بدانم کدام ها ترجمه شده است؟
من می دانم که سرمايهء انحصاری ترجمه شده. ما نيز برخی از مقالات شما را ترجمه کرده ايم.
- مايل ام ليست آن ها را ببينم. لازم نيست کتاب ها را بفرستيد. بدبختانه ما آن ها را فقط می توانيم در قفسه بگذاريم.
می خواستم از تاريخ زندگی شخصی شما چيزهايی بدانم.
- خيلی بی درد سر بوده. در تمام زندگی اين امتياز را داشته ام که هرگز فقير نبوده ام. هيچ شغلی غير ازمعلمی نداشته ام. نه هرگز ثروتمند بوده ام، نه هرگز فقير. آدم خيلی خوش شانسی هستم و واقعاً فکر نمی کنم که به لحاظ سياسی زندگی من جالب باشد.
برای ما به عنوان شخصی که کتاب هايش را خوانده ايم و با او صحبت کرده ايم جالب است.
- همانطور که گفتم، خيلی بی حادثه سپری شده. طی يک قرن زيسته ام. در ۱۹۱۸، روز متارکهء جنگ جزء شاگردان مدرسه رژه رفته ام. بحران بزرگ سال های ۱۹۳۰ را به چشم ديده ام. در جريان جنگ دوم جهانی جزء »ادارهء خدمات استراتژيک« بوده ام.
در آنجا کارتان چه بود؟
- می کوشيديم نازی ها را شکست دهيم.
مأموريت شما چه بود؟
- تحقيق و تحليل. ادارهء خدمات استراتژيک (Office of Strategic Services - O. S. S.) چهار شعبه داشت. يکی تحقيق و تحليل بود، ديگری عمليات ويژه مانند خرابکاری، سومی عمليات مربوط به جنگ روانی و چهارمی عبارت بود از اطلاعات و ضداطلاعات. اما همهء اين بخش ها تا حدی به شعبهء تحقيق و تحليل وابسته بود که مسائل را بررسی می کرد، اطلاعات لازم را گردآوری می نمود و من در شعبهء تحقيق و تحليل کار می کردم.
در آن زمان مارکسيست بوديد؟
- بله، مسلماً. در آن دوره مشکلی نبود. ما (آمريکا) متحد اتحاد شوروی بوديم. خيلی به ما ظنين بودند ولی همانطور که می دانيد کمونيست های واقعی در ا. اس. اس. پيدا می شد. برخی از بهترين فعالين در عمليات تخريبی پشت جبهه از کمونيست ها بودند. O. S. S. از کمونيست ها استفاده می کرد و در اين مورد خود را از هر زمان ديگر باهوش تر نشان می داد. تعداد ما در ا. اس. اس. کم نبود. ا. اس. اس. بيشتر شبه نظامی بود تا جزئی از تدارکات نظامی. اغلب افراد آن غيرنظامی بودند. من خودم در ارتش بودم، ولی اين فقط بدين معنی بود که حقوق مرا ارتش می داد. اُ. اس. اس. زير کنترل ارتش نبود، بلکه توسط غيرنظاميان کنترل می شد. از ۱۹۳۴ تا ۱۹۴۲ در هاروارد درس می دادم. در آن زمان دانشيار بودم. قرارداد ۵ ساله ای داشتم، مرخصی گرفتم و به ارتش پيوستم. اواخر ۱۹۴۵ (به آمريکا) برگشتم. تصميم گرفته بودم که ديگر به دانشگاه برنگردم. بعضی ها داستانی می گويند که گويا مرا از هاروارد اخراج کرده اند. چنين نيست. من هيچ وقت اخراج نشده ام. من استعفا دادم و سپس لئوهابرمن و من به مدت دو سال به نوشتنِ کتاب مشغول شديم و بعد مجلهء مانتلی ريويو را در ۱۹۴۹، کمی زودتر در ۱۹۴۸ شروع کرديم. ۴۲ سال از زندگی من مانتلی ريويو بوده است.
اين زمان درازی ست. از مجموعهء آنچه نوشته ايد کدام را دوست داريد دوباره بنويسيد؟
- دوباره بنويسم؟ راستش را بخواهيد من به بازنويسی باوری ندارم. چامپ (Champ) و من دوستان نزديک يکديگر بوديم، اما به لحاظ سياسی مخالف. چون او خيلی محافظه کار بود. شخصی جذاب و چهره ای درخشان بود. و تا حدودی - نه آنقدر که خود می خواست - روی ديگران نفوذ داشت. از او خواسته بودند کتاب »تئوری توسعهء اقتصادی« را که من (پس از سپاسگزاری از چامپ) »تئوری توسعهء کاپيتاليستی« - يک تئوری بديل برای توسعهء کاپيتاليستی، ناميده بودم تجديد چاپ کند. او جواب داده بود: کتاب ها مثل بچه های ما هستند، بزرگ می شوند و از خانه می روند و نبايد ديگر در کارشان دخالت کرد. آن ها زندگی خودشان را دارند. بنابراين اگر می خواهيد کتاب جديدی بنويسيد، کتاب جديدی بنويسيد. کتاب قديم را بازنويسی نکنيد. اين است فلسفهء من. لذا نمی خواهم هيچيک از نوشته های سابق را دوباره نويسی کنم. می توانم آن ها را مورد انتقاد قرار دهم. می توانم بگويم کجاهاش غلط بود يا جوانبی از غلط ها را برشمارم نه همه شان را. همه را نمی توانم ببينم ولی نمی توانم آن ها را رونويسی کنم و به نظرم بازنويسی به دلايل مختلف، نوعی محبوس کردنِ خويش است.
فکر می کنم بهتراست از نو آغاز کرد. گمان نمی کنم ديگر کتابی بنويسم، اما مقاله چرا. امروزه مشکلات مسلط شدن بر انبوه موادی که برای استخراج يک سنتز در اختيار داريم بسيار طاقت فرسا ست. من نمی توانم به چنين کاری بپردازم. من فقط می توانم موضوعات مشخص را دنبال کنم و برای اين کار مانتلی ريويو عالی ست. هروقت بخواهم می توانم مقاله ای بنويسم. البته ما چند کتاب و مجموعه مقالات منتشر کرده ايم. فعلاً برای من بهترين نوع کار، همان مقاله نويسی ست.
روزی چند ساعت کار می کنيد؟
- من به خودم مرخصی نمی دهم. وقتی از کارم دور شوم حوصله ام از مرخصی سرمی رود. پيوسته کار می کنم. طبق برنامهء ويژه ای هم کار نمی کنم. بعضی روزها تمام وقت کار می کنم. وقتی چيزی به ذهنم نمی رسد نمی توانم جلوی ماشين تايپ بنشينم. من اين مشکل را دارم. به اندازهء سابق مطالعه نمی کنم. درحال حاضر تدريس ندارم. جو موجود و وضع پولی دانشگاه های اين کشور طوری ست که از استادان مهمان دعوتی به عمل نمی آيد. در سال گذشته دوبار به خارج سفر کرده ام. در آيندهء نزديک به نظرم نمی رسد تغييری رخ دهد. کاش می شد. دوست دارم در دنيا به گردش بپردازم، سخنرانی کنم و با دانشجويان به گفت و گو بنشينم.
يادداشت های مترجم:
۱- Irreversible crisis of 1989
۲- private net investment
۳- war-making industry
۴- شيوهء نوين اقدام دولتی و برنامه های اجتماعی ـ اقتصادی که روزولت، رئيس جمهوری آمريکا، برای پيروزی اين کشور بر بحران بزرگ سال ۱۹۲۹ارائه کرد به نيوديل موسوم است. نيوديل که تحولی مهم در جامعهء آمريکا بود، عبارت از سياست تمرکز و افزايش قدرت دولت مرکزی فدرال بود. اين دولت مرکزی (با کمک روشنفکران) تدابيری انديشيد که به تصويب کنگره رسيد. از اين پس بود که دولت فدرال از طريق وضع قوانينی مربوط به توليد، مبادله و روابط صنعتی در حيات اقتصادی کشور مداخله می کرد. برپايهء همين نيوديل بود که مدل ويژهء عمران درهء تنسی (Tennessee Valley Authority) به وجود آمد، مناسبات اجتماعی در جهت عدالت بيشتر تغيير يافت، سنديکاها نيز از پيشرفت بزرگی برخوردار شدند. برخی از قوانين مبتنی بر نيوديل را ديوان عالی کشور مغاير با قانون اساسی شناخت (برگرفته از فرهنگ روبر، ج. ۲).
۵- depreciation
۶- radical underconsumption
۷- foreign account surplus
۸- strengths of the relative forces
۹- revolutionizing pactice
۱۰- ژوزف شام پتر Joseph A. Schumpeter (۱۹۵۰-۱۸۸۳). در ۱۹۱۹ وزير دارايی اتريش بود و در ۱۹۳۵ به آمريکا مهاجرت کرد. وی از طريق توضيحی که با طرح »نوآوری ها« از رشد اقتصادی می دهد و با تأکيدی که بر نقش کارفرما (سرمايه گذار) می گذارد، تحليلی تئوريک، تاريخی و آماری از تکامل نوسانی اقتصاد سرمايه داری ارائه می دهد. وی با تحليل دگرگونی های نهادی اقتصادِ عصر خويش، خصلت گريزناپذيرِ شکلی از تمدن بوروکراتيک و سوسياليستی را تأييد می کند. از آثار او: تئوری تکامل اقتصادی (La Théorie de l’evolution économique, 1912)، دواير کسب و کار (Bysiness Cycles, 1939) و سرمايه داری، سوسياليسم و دموکراسی (Capitalisme, socialisme et démocratie, 1924) (برگرفته از فرهنگ روبر).
۱۱- instruments of social policy
۱۲- self-expanding value
- توضیحات
- نوشته شده توسط پل سويزی
- دسته: مقالات
من مطمئن ام که بسياری از شما با کتاب کوچک توماس کوهن(Kuhn)تحت عنوان »ترکيب و ساخت انقلابهای علمی« آشنا هستيد؛ کتابی که تأثير مهم و مثبتی در شيوه های نگرش به تاريخ علوم طبيعی و تحليل آن داشته و همچنين توجه قابل ملاحظهء دانشمندان علوم اجتماعی را برانگيخته است.
کوهن با اين نگرش سنتی دائر به گسترش علم طی يک فرآيند رشد تدريجی و بدين نحو که عدهء کثيری از نظريه پردازان و پژوهشگران، گاه با افزودن چند آجر، اما همواره بر اساس کارِ پيشينيان، بنای رفيع علم را برپا می سازند، مخالفت کرده، اين نگرش را به مبارزه می طلبد. کوهن چنين نگرشی را نفی کرده می گويد: علم طی يک رشتهء به هم پيوسته از انقلابات توسعه می يابد که هريک بسياری از آنچه را که در گذشته وجود داشته طرد می کنند و بر پايه های نوينی حرکت را آغاز می نمايند. جان کلام او عبارت است از آن »دستگاه فکری« (پاراديگم) که تقريباً به معنی شيوهء نگريستن به واقعيت يا به آن بخشی از واقعيت است که در حيطهء يک علم معين قرار می گيرد. معروف ترين مثال را در نظر بگيريم: دستگاه فکری کيهان شناسی که هزاران سال بر ذهن بشر حاکميت داشت مبتنی بر مرکزيت زمين بود که همهء اجرام سماوی، بنابراين فرض، حول مرکزی ثابت يعنی زمين در حرکت بودند. هیأت که بر اين فرضيه استوار بود توسعه داده شد و به صورت سيستم بطلميوسی درآمد و همچنان بر صحنه حاکم بود تا زمانی که انقلاب کپرنيک رخ داد و دستگاه فکری مبتنی بر مرکزيت زمين را کنار گذاشت و خورشيد را مرکز اين حرکت اعلام نمود.
نظر کوهن اين است که وقتی يک دستگاه فکری حاکم می شود - امری که خود هرگز تصادفی و بدون مبارزه رخ نمی دهد - جا را برای دوره ای کمابيش طولانی، جهت آنچه »علم متداول« ناميده می شود باز می کند؛ يعنی برای دانشمندانی که دستگاه فکری جديد را می پذيرند و در جست و جوی پاسخ و حل مسائلی هستند که اين دستگاه فکری مطرح می کند، اين امکان به وجود می آيد که فعاليت شان افزايش يابد. اما پس از چندی، بی هنجاری ها (anomalies) کم کم آشکار می شود - منظور، مشاهدات يا نتايج تحقيقاتی ست که با دستگاه فکری حاکم انطباق ندارد و با مفاهيم علم متداول که اين دستگاه فکری را توجيه می کند، قابل تفسير نيست. آنچه پس از اين اتفاق می افتد عبارت است از تلاش هايی که برای تشريح جزئيات و پيچيده کردنِ دستگاه فکری مربوطه به کار می رود تا او بتواند با بی هنجاری ها انطباق يابد و اين فرآيندی ست که منجر به تجمع هردم آشفته تری از اضافات و استثناهای پيش بينی نشده خواهد شد (مثل افزايش سريع يا تعديل تعداد افلاک از سوی ستاره شناسان بعد از بطلميوس) و تا حد يک بحران علمی به پيش خواهد رفت. راه خروج از بحران، معمولاً توسط کسانی که به شيوه های مورد قبولِ هشدار و عمل، آموزش نيافته اند پيدا می شود، آن هم به صورت يک انقلاب که دستگاه فکری جديد را مستقر می سازد. بنابراين، سراسر فرآيند علمِ متداول يعنی: »بی هنجاری ها ـ بحران ـ انقلاب« مدام تکرار می شود (بايد اضافه کنم که اين شيوهء نگرش و تحليل تاريخِ علم بسيار با مارکسيسم همآهنگ است، هرچند کوهن خود از راديکال بودن دور است. در کنار متفکرين راديکال و ديالکتيسين، انديشمندانِ محافظه کار هم همواره وجود داشته اند.
من می خواهم مطرح کنم که مارکسيسم که به عنوان علم تاريخ و جامعه شناخته می شود در برخی از جنبه های مهم خود از نظر کوهن دچار مرحله ای از بحران است. اين دستگاه فکری که به خوبی شناخته نشده، همراه با علم متداولی که آن - دستگاه - را توجيه می کند، طی قرن اخير تفسيری از تاريخ جهان نو ارائه داده است که به نحو شگفت آوری نيرومند است و تأثيری عميق و بسيار فراتر از اجتماع (کمونتهء) مارکسيست ها دارد.
صريح تر بگوييم: اين تفسير، تاريخ جهان نو را تقريباً از آغاز قرن شانزدهم مورد مطالعه قرار می دهد و آن را متشکل از مراحل عمده و نسبتاً متداخل زير می بيند:
۱- ظهور کاپيتاليسم به عنوان شيوهء مسلط توليد (انباشت اوليه به اضافهء انقلابات بورژوايی در کشورهای مادر)
۲- مرحلهء تجاری کاپيتاليسم
۳- مرحلهء رقابت آميز صنعتی کاپيتاليسم تحت هژمونی بريتانيا
۴- مرحلهء انحصار امپرياليستی کاپتاليسم که از ربع آخر قرن ۱۹ آغاز می شود
۵- بحران جهانی سرمايه داری امپرياليستی که با جنگ بين المللی اول آغاز می شود
۶- گسترش انقلاب پرولتاريايی که با انقلاب ۱۹۱۷ روسيه آغاز می گردد و ظهور و گسترش سوسياليسم به عنوان جانشين کاپيتاليسم و گذار به جامعهء کمونيستی آينده.
شالوده های اين تفسير از تاريخ جهان نو در نوشته های پيش از ۱۸۴۸ مارکس و انگلس (به ويژه ايدئولوژی آلمانی و مانيفست کمونيست) نهاده شد. تعميق و توسعهء تئوريکِ اين تفسير در جلد اول کاپيتال (منتشر شده در ۱۸۶۷) صورت گرفت و تحقق اين انديشه ها توسط انقلابيون کبير قرن بيستم يعنی لنين و مائوتسه دون گسترش يافت، تقويت شد و به يک معنی کامل گشت.
اين خلاقيتِ علمی و روشنفکرانه ای ست بسيار عالی - خيلی فراتر از دستاوردهای علوم اجتماعی بورژوايی - البته اگر واقعاً بتوانيم چنين اصطلاحی را به کار بريم - که به اين نکته توجه کنيم که دست کم از آغاز بحران جهانی کاپيتاليسم، انديشمندان بورژوا به نحوی وسيع، بيشتر سرگرمِ دفاعِ ايدئولوژيک از سيستم بوده اند تا به دنبال درک علمی تاريخ و آينده. اما - و اين نکته ای ست که می خواهم بر آن تأکيد کنم - همان طور که تاريخ درآخرين دهه های قرن بيستم نشان می دهد ما بی هنجاری های بيشتر و بيشتری را در انديشهء کوهن می يابيم يعنی انحراف بين واقعيت مشهود از يک طرف و انتظارات برانگيخته از تئوری، از طرف ديگر.
بديهی ست که من نمی توانم از فرصتی که در اختيارم هست به کشف همهء اين بی هنجاری ها بکوشم و راستش اين است که اين وظيفه به هرحال، بسيار فراتر از حد توان من می باشد. اما من می خواهم توجه خواننده را به سوی آنچه فکر می کنم شايد مهم ترينِ اين بی هنجاری ها باشد جلب نمايم. در نظر مارکس، سوسياليسم عبارت بود از دوران گذاری بين کاپيتاليسم و کمونيسم، در حالی که او به عمد از طرح سيمای جامعهء ايدآل خودداری می کرد. در اين باره شکی نمی توان داشت که او مشخصات اساسی کمونيسم را به نحو زير ارزيابی می کرد: جامعه ای بدون طبقات، جامعه ای بدون دولت، جامعه ای که در آن حقيقتاً - و نه صرفاً به طور رسمی و قانونی - بين مليت ها، نژادها، جنس ها، و افراد مساوات برقرار باشد. مسلماً تحقق اين اهداف ذاتاً بسيار درازمدت خواهد بود و ممکن است هرگز به طور کامل قبل حصول نباشد، ولی قدر مسلم اين است که آن ها خطوط راهنما و معيارهای اوليه ای را در اختيار ما می گذارند. فقط جامعه ای که خود را حقيقتاً وقف اين اهداف کرده و عمل خويش را بر اين اساس سامان داده باشد می تواند آنطور که منظور مارکس از اين اصطلاح بوده سوسياليست ناميده شود.
همان طور که قبلاً بيان کردم تفسيری که مارکس از جهان نو داشته و عموماً آن راپذيرفته اند باعث می شود که ما انتظار داشته باشيم کاپتاليسم توسط انقلابات پرولتری سرنگون شود و جوامع سوسياليستی به وسيلهء اين انقلابات برقرار گردد. در واقع، اين تئوری چنان به عنوان يک ايدهء اطمينان بخش، نسبت به آنچه در جهان اتفاق می افتد، تلقی شده که هر جامعه ای که با انقلاب پرولتاريايی (يا تحت رهبری پرولتاريا) تحول خود را آغاز کند، خود به خود به عنوان جامعه ای سوسياليستی فرض می گردد و بر اين پايه تعريف می شود.
بی هنجاری ها از همين جا شروع می شود. هيچ يک از اين جوامع »سوسياليستی« آنطور که مارکس - و فکر می کنم آنطور که اکثريت مارکسيست ها تا همين اواخر - می انديشيده اند رفتار نمی کنند. آن ها طبقات را - مگر صرفاً در حرف - ملغی نکرده اند و به استثنای دورهء انقلاب فرهنگی چين، آن ها هيچ جهت گيری ای که تأثيری احتمالی در الغاء طبقات داشته باشد ننموده اند. دولت زوال نيافته - و هيچ کس چنين انتظاری ندارد، مگر در آينده ای همچنان دور -، برعکس، دولت هرچه بيشتر متمرکز شده و به عنوان نهاد مسلط جامعه درآمده است. هريک از اين دولت ها انترناسيوناليسم پرولتری را آنطور تفسير می کنند که به معنی حمايت از منافع و سياست های خاص خودشان می باشد. آن ها به جنگ دست می زنند نه فقط برای دفاع از خود، بلکه برای تحميل خواستشان به کشورهای ديگر - حتی به آن ها که فرض بر اين است که سوسياليست اند.
فکر می کنم که حالا ديگر همهء اين ها به خوبی روشن است و البته بين سوسياليست ها و کمونيست ها خسارات زيادی را موجب گرديده است. من فکر می کنم مبالغه نيست اگر بگوييم که امروزه بی هنجاری ها چنان انبوه و بارز شده که نتيجهء آن به صورت بحرانی عميق در تئوری مارکسی درآمده است.
راه چاره چيست؟ يک راه که برخی مارکسيست ها به وضوح اتخاذ کرده اند اين است که اين تئوری را به طور کامل دور بيندازند. مارکسيسم را در کلِ آن رها کنند و به موضع لاادری گری (آگنوستی سيسم) و بدبينی - تازه اگر بدتر نباشد - عقب نشينی کنند؛ ولی مشکلِ اين انتخاب اين است که مارکسيسم مثل هميشه - و من مايل ام بگويم حتی بهتر از قبل - به عنوان راهی جهت تحولات کاپيتاليسمِ جهانی و بحران های آن کارآيی دارد: بی هنجاری های خاصی که من اشاره کردم که مارکسيسم دارا ست، تأثيری بر اعتبار مارکسيسم در اين شرايط بسيار مهم نمی گذارد. آن بخش از مارکسيسم که ضروری ست بر پايه های نوينی مستقر شود، بخشی ست که به جوامع مابعد انقلاب مربوط می شود (که البته مارکس و انگلس از آن تجربه ای نداشتند).
ما نيازی نداريم که امکان سوسياليستی بودنِ يک جامعهء پسا-انقلابی را در مفهوم مورد نظر مارکس جست و جو کنيم. اين حماقت آميز و شکست طلبانه است. ولی ما حتماً بايد تشخيص دهيم که يک انقلاب پرولتاريايی می تواند باعث ايجاد يک جامعهء غيرسوسياليستی شود. من معتقدم که اين تنها راهی ست که ما می توانيم اساس انهدام بی هنجاری های مزاحم را - که مود بحث قرار دادم - فراهم سازيم.
با تشخيص اين نکته، ما می توانيم يکی از اين دو مسير را در پيش گيريم:
۱) اين فرض که تنها آلترناتيوِ سوسياليسم، کاپيتاليسم است، و ۲) اين فرض که انقلابات پرولتری می توانند باعث برپايی جامعه ای از نوع جديد شوند که نه کاپيتاليستی ست و نه سوسياليستی.
من معتقدم که دومين فرض، راه ثمربخشی ست. مشکل فرض کاپيتاليستی اين است که سريعاً به همان ميزان از امور »بی هنجار« منجر می شود که فرض سوسياليستی. يک دقيقه قبل گفتم که هيچ يک از جوامع سوسياليستی آنطور که مارکس می گفت عمل نمی کنند. اگر قرار باشد اين جوامع را کاپيتاليستی ارزيابی کنيم نيز از همان اندازه بی هنجاری ها - و حتی بيشتر - می توان صحبت کرد. مارکسيست ها دربارهء چگونگی عملکرد سرمايه داری چيزهای زيادی می دانند، اما از اينکه جوامع پسا-انقلابی چه انطباقی با نمونهء ايدآل دارند هيچ نمی دانند. آ ها تضادهای فراوانی متعلق به خودشان دارند ولی اين تضادها شکل تضادهای کاپيتاليسم را به خود نمی گيرد. اگر چنين است - و من هيچ کس را نمی شناسم که ادعا کند می تواند تحول آن تضادها را در مفهوم »قوانين حرکتِ« کاپيتاليسم تحليل نمايد - کاپيتاليست ناميدنِ آن ها نمی تواند به چيزی جز سردرگمی و بن بست بينجامد.
از طرف ديگر، فرض وجود جامعه ای از نوع جديد، با اينکه عملکرد اين جوامع را برای ما روشن نمی کند، مسائل پرهيجانی را برای کارعلمی پيشِ پای ما می گذارد - و ناگزير مضامين عميقی برای پراتيک سياسی به همراه می آورد. من قاطعانه معتقدم که اين فرض راه و رسمی را نشان می دهد که ما بايد دنبال کنيم و بهترين نويد حل بحران تئوری مارکسی را که در حال حاضر جنبش انقلابی بين المللی را آشکارا به تفرقه کشانده، به ما ارائه می دهد.
(ژوئن ۱۹۷۹)
(منتشر شده در انديشه و پيکار شمارهء ۱، آبان ۱۳۶۶، اکتبر ۱۹۸۷).
- توضیحات
- نوشته شده توسط انديشه و پيكار
- دسته: مقالات
ژان ـ ماری ونسان ( Jean-Marie Vincent ) مؤسس و مدير بخشِ علوم سياسی دانشگاه پاريس ۸ در ۶ آوريل (۲۰۰۴) در سن ۷۰ سالگی درگذشت. اونه تنها استاد دانشگاه، بلکه پژوهشگری بود با تأليفاتی مهم از جمله »نقد کار. عمل کردن و تأثير نهادن) (۱) و »مارکسِ ديگر، پس از انواع مارکسيسم« (۲). او يک مارکسيست بود و نيز يک انديشمند، يعنی کسی که به کار نقد انديشه و به بررسی و تأملِ آرامی که با آن همراه است باور داشت. در کتاب »بتوارگی و جامعه« (۳) نوعی بازخوانی مارکس را پيشنهاد کرده بود که با برخورد آلتوسر و همچنين با گفتمان هايی مبنی بر »اومانيسم مارکسيستی« و »از خود بيگانگی« مرزبندی داشت. پيشنهاد وی اين بود که مارکسيسم به مثابهء انديشهء انتقادی، روزآمد و مناسب روز شود، منجمله از طريق سيستمی کردنِ تئوری مارکسيستی بتوارگی کالا. سپس به تعميق بررسی خود برای دست يابی به يک مارکسيسم غير »اکونوميستی« پرداخت که شاهد آن کتاب های اخير او: »مارکس ديگر« است.
حيطهء کار و دستاوردهای او را نبايد در ابعاد دانشگاهی و تأليف کتاب خلاصه کرد. چرا که دانشجويان، معلمان و مبارزان فراوانی از او تأثير پذيرفته اند. به ديدهء او کار و آثارش زمانی ارزش دارد که در فهمِ بهترِ اشکال استثمار سرمايه داری سهمی ايفا کند. به خصوص بايد به تحليل های وی از »بتوارگی کالا« و از کليهء ساز و کارهايی که در راه درک و فهم جامعه مانع ايجاد می کنند اشاره کرد.
چنين تحليل انتقادی که از مطالعهء مکتب فرانکفورت دور نبود، زمانی مفهوم کامل خود را باز می يابد که آن را در چشم انداز دگرگونی سراسری جامعه قرار دهيم از اين طريق که يک دموکراسی مبنی بر خود ـ سازماندهی توليد کنندگان به اجرا درآيد.
ژان ـ ماری ونسان متولد ۱۹۳۴ بود عضو سازمان جوانان کمونيست ( JEC ) شد ولی خيلی زود آن را ترک کرد و به يک سازمان تروتسکيستی آن دوره پيوست. از ديد او پيوستن به تروتسکيسم، هم نقد راديکال استالينيسم بود و هم وفاداری به اصول کمونيسم. او گروه »بلشويک لنينيستی« را پس از چندی رها کرد و وارد فعاليتی شد که سرانجام به تشکيل حزب سوسياليست متحد ( PSU ) منجر گرديد. ژان ـ ماری ونسان يکی از رهبران جناح چپ اين حزب شد که درمبارزات ضد استعماری کاملاً قاطعيت داشت.
در سال ۱۹۶۸ حاضر نشد در چارچوب سوسيال دموکراسی حزب سوسياليست فرانسه فعاليت کند و مدتی در اتحاديهء کمونيستی انقلابی ( LCR ) [تروتسکيست و عضو انترناسيونال ۴] به مبارزهء خود ادامه داد ولی سپس از آن جدا شد، زيرا با لنينيسمِ تروتسکيست ها سرِ توافق نداشت. در اين باره نظرش را در مقاله ای تنظيم کرده که در نشريهء نقد کمونيستی منتشر خواهد شد.
از آن به بعد، در دههء ۹۰، وقت خود را صرف انديشهء انتقادی کرد. همراه با تونی نگری نشريه ای را پايه گذارد به نام »آينده در گذشته« ( Futur antérieur ) که خود مدير آن بود. در سال های اخير نشريهء »گوناگونی ها« ( Variations ) را می گرداند. کمتر از دو سال پيش بازنشسته شد و برای او فرصتی جهت بسيج مبارزاتی پيش آورد تا وقت خود را صرف فهم جنبه های نوين بحران جامعه کند تا بتوان چشم اندازهای مبارزه را که به امری ناگزير تبديل شده ازآن استخراج کرد. از اينجا ست که همراه با پی ير زرقا و ميشل واکالوليس کتاب »به سوی يک ضد سرمايه داری نوين. در راه يک سياست رهايی بخش« (۴) را منتشر کرد.
ژان ـ ماری ونسان به موسيقی کلاسيک علاقه مند بود و از آن بسيار اطلاع داشت و مفر او در مشکلات جاری بود. ضربه ای که احزاب راست فرانسه در انتخابات اخير [شوراهای استانداری و مناطق /۲۰۰۴] در فرانسه خوردند او را به ويژه شادمان کرده بود، با اين تصور که مردم به خيابان خواهند ريخت و خواستار استعفای شيراک خواهند شد. اين تجربهء روشنفکری و انقلابی را متأسفانه مرگ ناتمام گذارد.
و نکتهء آخر اينکه در جلد دوم کنگرهء بين المللی مارکس (انتشارات انديشه و پيکار) ترجمهء مقاله ای از او »چگونه می توان از شر مارکسيسم خلاص شد« و در جلد سوم ترجمهء مقالهء ديگری از او »نقد اقتصادگرايی و اقتصادگرايی در انديشهء مارکس« چاپ شده که روی همين سايت می توان يافت.
برخی اطلاعات، برگرفته از لوموند و نشريهء روژ ۱۵ آوريل ۲۰۰۴.
-------------------------------------------------------
۱- Critique du travail. Le faire et l'agir, PUF, ۱۹۸۷ .
۲- Un autre Marx. Après les marxismes, Ed. Page Deaux, ۲۰۰۱ .
۳- Fétichisme et Société, ۱۹۷۳ .
۴- Pierre Zarka et Michel Vakaloulis, Vers un nouvel anticapitalisme. Pour une politique d'émancipation, Le Félin ۲۰۰۳ .
- توضیحات
- نوشته شده توسط منصور فهمی
- دسته: مقالات
آنچه در زیر میآید فصلی ست از كتاب وضعیت زن در دنیای اسلام نوشته ی منصور فهمی. این تز دكترای جامعه شناسی اوست كه در سال۱۷۱۳ در دانشگاه سوربن از آن دفاع كرده است. نویسنده هنگام مراجعه به كشور خود، مصر، در سال ۱۷۱۴ با اتهام و تكفیر متعصبان دینی رو به رو شد، مقامات دانشگاهی او را برای تدریس نپذیرفتند و سرانجام با انقلاب۱۷۱۷ مصر بود كه امكان یافت در دانشگاه به تدریس مشغول شود. سانسور و چماق تكفیر باعث شد كه وی اندیشه و كار پژوهشی از این گونه را به كلی كنار بگذارد. استعداد درخشانی كه او با نگارش این رساله از خود نشان داده بود دیگر مجال شكوفایی نیافت و می توان او را یكی از هزاران قربانی سانسور جهل و تعصب دینی در تاریخ معاصر دانست.
این كتاب در سال های اخیر به اهتمام محمد حربی مبارز قدیمی و مورخ الجزایری و استاد دانشگاه پاریس چاپ شد و تا آنجا كه می دانیم به هیچ زبانی حتی عربی تا كنون ترجمه نشده است. با این كه نزدیك به یك قرن از نگارش آن می گذرد، كتاب حاوی نكات ارزندهای درباره ی «موقعیت زن در دنیای اسلام» است. متد علمی و تحقیقی آن در برخورد به اسلام، به عنوان پدیدهای تاریخی، درس مهمی ست برای ما كه در دهههای اخیر به ویژه با دین و دین سالاری سر و كار داشته ایم، ولی غالباًدر دام پیشداوریها و توهماتی كه موافقین و مخالفین آن بر انگیخته اند گرفتار آمدهایم. این كتاب تا آخر به فارسی ترجمه شده است. این بخش را قبل از چاپ به خوانندگان آرش تقدیم میكنیم.
تراب حق شناس
مه ۲۰۰۴
۲۵ سال پیش بود كه پروفسور اسنوك هورگرونژه در دانشگاه لیدن (هلند) ، كه اسلام شناس معروفی ست، اشتباهی رایج را نقد كرد (۱۰۱) ؛ اشتباهی كه شخصیت های دوراندیشی چون اشپرنگر نیز بدان دچار شده بودند. دانشور هلندی نوشته است: «عجیب است كه می بینیم دانشوران اروپایی در قرآن به دنبال استدلال های مربوط به مسأله ی حجاب می گردند. آن ها به آیه ی ۵۳ از سوره ی احزاب استناد می كنند، حال آنكه در اینجا نه صحبت از حجاب در میان است و نه از زنان مسلمان در كلیت خویش این آیه در واقع، منحصراً به زنان پیغمبر مربوط می شود و خواننده در آن نمونهای از استثناهای معدودی را مییابد كه ما پیش از این، در آغاز فصل نخست ذكر كردیم.
قاسم امین نویسندهی معاصر مصری نیز در كتابی كه مردم مصر را به رهایی زنان فرا میخواند، خاطرنشان می كند كه محمد بین زنان خویش و زنان دیگران كاملاًتمایز قائل بوده است. كسانی چون داوود، سلیمان، محمد كه به اصطلاح از طبقهء مقدسان بوده اند همواره می دانسته اند كه چگونه امتیازاتی را در رابطه با تعداد زنان خویش و رفتار و زندگی آنان برای خود حفظ كنند.
تا آنجا كه به نظر نگارنده بر می گردد، گمان ما بر این است كه رابطه ای نزدیك بین حصر و خانه نشین كردنِ زنان و مسألهء طبقات اجتماعی وجود دارد. در كشورهای مسلمان مشرق زمین، طبقات مرفه كه خوش دارند آنچه را كه اروپاییان «حرمسرا» مینامند برای خویش سامان دهند، عمیقاًبا طبقه ی زحمتكشان و كارگران [در برخورد با زنان] تفاوت دارند. در بین طبقه ی كارگر، هركسی معمولاً یك زن، منحصر به فرد، دارد كه در زندگی محقر خود با او شریك است. زن یك كارگر به هیچ رو قابل مقایسه با زن متعلق به طبقهء مرفه نیست كه مرد او را تحقیر می كند و برای اغراض خودخواهانهء خویش وی را نگهداری می نماید. برعكس، زن یك كارگر همان اندازه آزاد است كه شوهرش. او در فعالیت، در عواطف و در اندیشه ی مبارزه ی مشترك سهیم است و همدوش شوهر برای امرار معاش كار می كند.
ابتدا مسأله ی حجاب را از نظر دینی بررسی كنیم. از نظرات آقای اسنوك هورگرونژه بهره بگیریم: وی خاطرنشان میكند كه حكم قرآن در سوره ی احزاب آیه ی ۵۳ منحصراً به زنان پیغمبر مربوط می شود و نیز می گوید حجاب كه پیغمبر برای زنانش مقرر كرده الزاماً همان حجابی نیست كه در كشورهای مسلمان متداول است. استاد هوركرونژه همچنین خاطرنشان میكند كه دین به هیچ رو دیدنِ صورت زن را ممنوع نمی كند، چنانكه برخی از مناسك حج ایجاب می كند كه زنان صورت و دست های خود را نپوشانند. در باره ی این مناسك، آراء كلیه ی فِرَق اسلامی با هم تطابق دارد. علاوه بر این، شافعی ها* معتقدند كه سنت است (یعنی ترجیح دارد) مرد زن را قبل از ازدواج ببیند. مردی به محمد خبر داد كه با زنی نامزد شده است و پیغمبر توصیه كرد او را ببیند (۱۰۲).
ممكن است از خود بپرسیم چه شده كه احكامی به این صراحت، ارزش عملی خود را دست كم در برخی از كشورهای مسلمان از دست داده و چگونه است كه خانه نشین كردنِزنان تا این حد توانسته تشدید شود. چطور می توان توضیح داد كه اخلاق و آداب در برخی كشورهای اسلامی و در برخی طبقات اجتماعی دیدنِ صورتِزنان را اكیداًممنوع می كند (به استثنای بستگان نزدیك كه قانون آن ها را مستثنی كرده است) ؟ تنها توضیح ممكن این است كه نظام اجتماعی در این ممنوعیت نقش داشته است. شاید هم از سوی دیگر، تحولی كه به تعمیم حصرِزنان انجامیده تا حد اندكی تحت تأثیر نوع رفتار شخصیمحمد نسبت به زنانش بوده است، هرچند متون مربوطه صریحاًتنها زنان محمد را مشمول این حكم قرار می دهد و دیگران را به اجرای آن فرا نمی خواند. سرانجام این را نیز باید گفت كه یكی از آیات قرآن به زنان توصیه می كند كه لباسی شایسته به تن كنند (سوره ی احزاب آیه ی ۵۷) و ما پیش ازاین اشاره كردهایم كه محمد برای پیشگیری از هرگونه وسوسهی شیطانی، ممنوع كرده است كه مرد با زنی نامحرم تنها بماند. باری از این جوانه ها، رسمی پدید آمد و توانست در برخی از كشورها و طبقات رشد و گسترش یابد، حال آنكه در برخی دیگر پا نگرفت. بعضی از محافل اجتماعی، حجاب و آنچه را كه با آن همراه است موافق حال خویش یافتند و محافلی دیگر آن را نپذیرفتند. دلایل این اختلاف ها را تحلیل تاریخی و اجتماعی باید تعیین نماید. موضوع كنونی بحث ما صرفاًردیابیتاریخِتئوری های دورهء محمد است كه بر كاركرد اخلاق و آداب مسلمانان تأثیر می گذارد. بنا بر این، به بحث خود بر می گردیم. بر اساس آنچه در سنن و روایات آمده كسی كه به پیامبر توصیه كرده زنانش را در خانه حبس كند عمربن الخطاب یكی از دوستان او ست: «ای رسول خدا، زنانت هم با مردان درستكار و هم با مردان نادرست برخورد دارند. كاش به زنانت كه ام المؤمنین (مادر مؤمنین) اند دستور می دادی كه در خانه بمانند» (۱۰۳). بنا به روایاتی دیگر، وی خطاب به پیغمبر كه در دادن چنین دستوری تردید می كرد گفته است: «زنانت را در خانه حبس كن» (۱۰۴) و عمر گویا از هیچ وسیله ای برای ترغیب محمد به اخذ چنین تصمیمی فروگذار نمی كرده است (۱۰۵).
كاملاًممكن است كه محمد بنا به درخواست دوستش، حكمی الاهی را تدوین كرده باشد تا در ارتباط آزاد بین زنان و مردانمانع ایجاد كند. بنا به سنن و روایات، این دستور در سال پنجم هجری در شب زفاف پیامبر با زینب دختر جحش نازل شد. ما در فصل پیشین از این ازدواج سخن گفتیم. اكنون باید به آن بازگردیم و آن را پی گیریم و روایات مربوط به آن را بازگوییم.
بنا بر روایات، محمد در جشن عروسی خود با زینب، بسیاری را دعوت كرده بود (۱۰۶). مهمانان به جای اینكه پس از صرف شام خانه را ترك كنند، آنجا باقی ماندند. محمد از صمیم دل آرزو داشت كه مهمانانِبی ملاحظه از آنجا بروند. او با ترك محل و رفتن به دیدار زنانِ دیگرش صریحاًاین تمایل خود را به رفتن مهمانان نشان داد. اما آن ها هیچ توجهی نكردند و بی دغدغه در اطاق تازه عروس باقی ماندند، در حالی كه عروس در گوشهء اطاق تنها نشسته بود. محمد انتظار داشت كه وقتی به خانه بر می گردد آن ها رفته باشند، اما دید كه هنوز جا خوش كرده به حرّافی مشغول اند.
وی كه میخواست از شر آنان خلاص شود و آنطور كه معروف است با حیا و كمرو بود چاره ای نداشت جز كمك گرفتن از خدا كه برعكس، كمرویی نمی شناخت. اینجا ست كه خداوند بسیار به موقع، به رسولش دستور داد به آن مردان اطلاع دهد كه مراسم جشن را طولانی نكنند و نیز با زنان پیغمبر مستقیماًسخن نگویند مگر آنكه بین آنان حایلی باشد تا نتوانند به زنان نگاه كنند. چنین است داستان در شكلی كه عموماًپذیرفته شده است؛ داستانی كه یكی از ضوابط اخلاقی الاهی را كه مبنای نظریهء حصرِزن و حجاب است تشریح می كند. وانگهی، سنن و روایات در بارهء جزئیات این داستان دقت كافی ندارند. بنا به روایتی آن مردان در خانه ی ام سلمه بوده اند (۱۰۷). روایتی دیگر می گوید كه عایشه همراه با شوهر و مهمانانش بوده و محمد وقتی دیده است كه دست زنش به دست یكی ازمهمانان خورده منقلب می شود (۱۰ ۸) و روایتی دیگر حكم الاهیحصرِزن را به درخواست و اصرار عمر نسبت می دهد (۱۰۷). اینكه حقیقت جزئیات این روایات چیست اهمیت چندانی ندارد. اصل موضوع این است كه محمد می خواسته آزادی زنان خودش و فقط همین ها را محدود كند به طوری كه این دستور جزئی از قانونی استثنائی بوده صرفاً در خدمت رسول اكرم.
بنابراین، این حكم را كه صرفاًبه محمد و خانوادهء او مربوط می شود رها می كنیم و به بحثی كلی تر می پردازیم. به قرآن، سوره ی احزاب، آیه ی ۵۷اشاره كنیم: «ای پیامبر به همسرانت و دخترانت و زنان مسلمان بگو كه روسری های خود را بر خود بپوشند، كه بدین وسیله احتمال بیشتری هست كه شناخته شوند و كسی متعرض شان نشود» (۱۱۰).
ابتدا باید گفت كه بنا به گفتهء فرهنگ نویسان، جلباب (تقریباًمانندخِمار، ملیه، رِدا و حتیاِزاركه نام هایی هستند برای انواعی از لباس) به معنای پوششی ست كه هنگام خروج از خانه بر تن میكنند، بدین مفهوم كه این آیه حكمی را در بارهی پوشش زنانی كه از خانه هاشان خارج می شوند بیان می كند و هدف از آن این است كه به آنان سر و وضعی بدهد تا از زنان غیر آزاد (كنیزان) یا زنان طبقات فرودست كه به هنگام خروج از خانه چیزی علاوه بر لباسِخانه بر خود نمی افكنند، متمایز گردند.
این فرمانِ قرآنی به وضوح حاوی هیچ حكم كلی نیست كه پوشیدن صورت را بر زن مقرر كند و مستلزم آن باشد كه به خود زحمتی بیهوده بدهیم و بخواهیم از این متن [آیه] برای توضیح و توجیه استفاده از حجاب در برخی كشورهای اسلامی دلیلی استنتاج كنیم. با وجود این، باید اذعان داشت كه در نهایت، می توان آن را دست كم منشأ ضرورتِپوشیدنِنوعی لباس تشخیص داد كه فكر تهیه ی البسه ای كمابیش متناسب با پوشیدنِچهره از آن گرفته شده است.
این متن، متنی قانع كننده برای حكم حجاب نیست، اما الحق، برای نشان دادنِتمایز بین طبقات متن قانع كنندهای ست. خدای قرآن با امر كردن به زنان مؤمن كه لباسی ویژه بپوشند، میخواسته كه آنان از كنیزان متمایز باشند. همه ی سنن و روایات (۱۱۱) در این امر متفق القول اند. بنا بر آنچه آن ها همگی گزارش كرده اند زنان پیغمبر كه ناگزیر بودند شب هنگام برای قضای حاجت از خانه بیرون روند مورد تعقیب مردانی عاری از اخلاق قرار می گرفتند كه قصد مزاحمتِآنان داشتند. زنان از این امر نزد محمد شكایت كردند. متهمان پوزش خواستند كه اشتباه كرده و زنان آزاد را برده پنداشته اند. برای پیشگیری از چنین اشتباهی بود كه محمد مقرر كرد زنان آزاد با پوششی كه بر تن می كنند خود را از كنیزان متمایز سازند.
كوتاه سخن اینكه دین و قانون دینی، دست كم مستقیماًربطی به مسأله ی حجاب ندارند.
آنجا كه مسأله به جهان اسلام بر میگردد، اگر بتوان بین آداب و رسوم از یك طرف و دین از طرف دیگر فرق گذاشت و از آن ها تعریفی معین ارائه داد، میتوان گفت كه احكام مربوط به وجوب حجاب، بیشتر معلول آداب و رسوم است. در تاریخ دین اسلام جدا كردن نقطه نظر اجتماعی از نقطه نظر صرفاً دینی البته غالباً بسیار دشوار است. اسلام رسالت خود را قانونمند كردنِ زندگیمؤمنین حتی در جزئیات آن می داند ولی در جریان گسترش تاریخی اش، خود را ناگزیر دیده است كه با ملزومات اجتماعی و اوضاع متضاد واقعیت زندگیانسانی انطباق یابد.
اگر با اتكاء به سنن و آیاتی از قرآن كه ذكر كردیم، از اسلام بخواهیم حكم حجاب برای زنان مسلمان را توجیه كند، در پاسخ، به عرف یا اجماعِ جامعه ی مسلمانان متوسل می شود (۱۱۲). این عرفِمسلمانان به مثابه ی یك اصلِدینی مطرح می شود تا به یك نهاد [اجتماعی] نیروی قانونی ببخشند. حال آنكه وقتی امور را از نظر سنتی بنگریم تصدیق خواهیم كرد كه اگر مدعی حمایت از این نظر باشیم كه حجاب منشأ دینی دارد منظورمان در اینجا نمی تواند دینی متغیر، دینی كه در معرض تحول و تغییر است باشد چرا كه، در واقعیت امر، ما نظرمان را بر پایهی عرف مسلمانان استوار كردهایم. بنا بر این بهتر است خود را در جدلی بیهوده و یك دور آشكارا باطل سرگردان نكنیم و اشیاء را به نام خودشان بنامیم و بگوییم كه حجاب امری ست ناشی از آداب و رسوم.
تردید نمی توان داشت كه در نخستین ربع قرن اول هجری، حجاب و حصرِ زنان هیچ هدف دیگری جز آنچه در بالا گفتیم یعنی تمایز بین طبقات اجتماعی نداشته است. روزی عمر، خلیفه ی معروف، زنیغریبه را در خانهء خویش می بیند كه جَلبابیاشالبه تن داشت. خلیفه جرأت نكرد به خانه وارد شود. چند لحظه بعد زنغریبه خارج شد. آنگاه عمر از زنش پرسید او كه بود. زنش پاسخ داد: كنیزی متعلق به فلان خانواده. عمر خشمگین شد و ممنوع كرد كه كنیزان مانند زنان آزاد لباس بپوشند و جلباب به تن كنند كه سر و پیشانی را می پوشاند. این دستور خلیفه كه در مدینه رسمیت یافت، اصلی را كه در حكم قرآن آمده بود مورد تأكید قرار داد و آن را ساری و جاری ساخت، به طوری كه از آن پس، زنان دقیقاً در دو دسته: آزاد و كنیز از یكدیگر متمایز گشتند (۱۱۳).
تاریخ اجتماعيِ حجاب
هرچه عقیده ی اسلامی در طول زمان و در سرزمین های مختلف تحول می یافت و پیشروی می كرد تمایز بین طبقات مختلف ژرف تر شد و حجاب و حصرِ زنان اهمیتی فزاینده یافت. بعدها اسلام سرزمینهای دیگری فتح كرد، بر شمار كنیزان افزوده شد و زنان آزاد هرچه بیشتر گرفتار پی آمدهای تأسف بار قواعد مربوط به حجاب و حصر شدند.
در این دوره بود كه اسلام از یك طرف ایران و بین النهرین را گشود و از طرف دیگر سوریه را كه از هفت قرن پیش از آن در اشغال رومیان بود. در سمت غرب، عمروعاص سردار سپاه اسلام پیروزی های سریع به دست آورد و مصر و منطقهء نوبه [واقع در شمال شرقی آفریقا] فتح شد و بدین ترتیب، طی حدود بیست سال امپراتوری عرب به نحوی چشمگیر گسترش یافت. فاتحان در تماس با دیگر تمدن ها قرار گرفتند. آن ها امتیازات فاتحان را برای خویش حفظ می كردند و زنانشان را تحت نظام رقتبار حصر نگه می داشتند تا از زنان دیگر متمایز باشند.
در این دوره بود كه اسلام از یك طرف ایران و بین النهرین را گشود و از طرف دیگر سوریه را كه از هفت قرن پیش از آن در اشغال رومیان بود. در سمت غرب، عمروعاص سردار سپاه اسلام پیروزی های سریع به دست آورد و مصر و منطقهء نوبه [واقع در شمال شرقی آفریقا] فتح شد و بدین ترتیب، طی حدود بیست سال امپراتوری عرب به نحوی چشمگیر گسترش یافت. فاتحان در تماس با دیگر تمدن ها قرار گرفتند. آن ها امتیازات فاتحان را برای خویش حفظ می كردند و زنانشان را تحت نظام رقتبار حصر نگه می داشتند تا از زنان دیگر متمایز باشند.
اینجاست كه میبینیم مردم مكه، یعنی اهالی پایتخت (متروپل) مقدسِاسلام به سرعت توانستند- بنا بر برخی تواریخ- وسیله ای بسیار ساده بیابند و به خاطر منفعتی كه در عمل داشتند، مدتی خود را از سختگیری های مربوط به حصر زنان خلاص كنند. بنا بر آنچه پروفسور اسنوك هورگرونژه نقل كرده، یكی از وقایع نگاران به نام فقیهی*روایت می كند كه در مكه، زنان جوانِخواستار ازدواج بدون حجاب از خانه خارج می شدند و یك بار دورِخانه ی كعبه طواف می كردند تا فرصتی برای مردان فراهم شود و كسانی كه مایل اند از آنان خواستگاری كنند (۱۱۴).
كاملاً ممكن است كه این مسأله از بقایای رسم و عادتی قدیمی بوده كه به رغمِ گرایش عمومیجامعه ی مسلمان به خانه نشین كردن و حصر زنان همچنان حفظ شده بوده است. هرچه باشد، این رسم و عادت كه احتمالاًدر قرن های اول و دوم هجری وجود داشته تا حدی می توانسته زیان ها و عواقب رسم و قاعده ای را كه با منافع مردان سازگاری نداشته جبران كند. اما این چارهء موقت چندان نپایید و به زودی رو به زوال رفت زیرا وضعیت زن هرچه بدتر شد، آداب و رسوم هرچه سخت تر گشت و به تدریج سرزمین هایی را نیز كه اسلام ابتدائی را می شناختند در بر گرفت.
در یمن، یكی از امیران قرن سوم هجری، به نام امام یحیی الهادی وقتی فهمید كه اهالی شهرالعاصوم [؟]قواعد اكید اسلام راجع به مناسبات جنسی و زناشویی را رعایت نمی كنند لازم دید كه آداب و رسوم سرسختانه را بر آنان تحمیل نماید. لذا دستور داد كه زنان در همه جا حجاب بپوشند و ممهوع كرد كه حتی زنان چادرنشین با صورت باز به بازار بروند (۱۱۵).
تقریباً در همان دوره در مصر مشاهده می كنیم كه حصرِزنان با شدتِتمام اجرا می شود. مورخ مصری، ابن ایاس* (Ibn Iyas) می گوید كه امام شافعی* [یكی از ائمهی چهارگانهی اهل سنت] در وصیتنامهاش خواسته بود كه زنی به نام نفیسه از نوادگان پیغمبر بر جنازهی او نماز بخواند. وصیت او را رعایت كردند و نفیسه بر جنازهی او نماز گزارد ولی با پردهای كه كشیدند او را با تابوت میت از جمعیت حاضر جدا نمودند (۱۱۶).
در قرن نهم هجری، زمانی كه نظام خانه نشین كردن و حصر زنان در اوج خود بود، سلطان مصر خروج زن را از خانه به هر بهانه ای كه باشد ممنوع كرد، مگر برای زن مرده شور (۱۱۷). ملاحظه می كنیم كه چقدر از دوره ای كه محمد به زنان اجازه می داد در مسجد نماز بگزارند و صورت و دستشان باز باشد فاصله داریم.
پژوهش هایی فیلولوژیك در باره ی تاریخ حجاب
هرچه وضعیت شوم و تیره بخت زن در جهان اسلام بدتر می شد، لباس زنانه نیز تحت تأثیر همین نظام حصرِ زن پیچیده تر می گشت.
در صدر اسلام كه اغلب اعراب هنوز چادرنشین بودند و روستاها از چادرهایی تشكیل می شد كه در صحرا برپا داشته بودند، از هنر خیاطی كسی چیزی نمی دانست. تقسیم كار چندان در عمل دیده نمی شد و یك بافنده به تنهایی همهء كار را انجام می داد. بین لباس زنان و مردان چندان فرقی نبود و لباس در پیراهن بلند و یك تكه ای خلاصه می شد كه تمام بدن را دربر می گرفت.
بعدها، اعراب فاتح در جریان كشورگشایی های خود انواع پوشش و لباس و بسیاری از تجملات را از مردمان مغلوب وام گرفتند. ابن صیدا* سیاهه ی اقلامی را ارائه كرده است كه نشان می دهد آنان چه چیزهایی را از ایرانیان و رومیان گرفتند (۱۱ ۸).
در اسپانیا، اعراب به ویژه در آخرین دورهء امپراتوری خود، آنطور كه دوزی (Dozy) می گوید (۱۱۷) بخش مهمی از طرز لباس و پوشش شهسواران (شوالیه های) اروپایی را اخذ كردند. در اینجا پاراگرافی را كه این نویسنده به لباس زنان اختصاص داده عیناً نقل میكنیم: وقتی فیلیپ دوم ممنوع كرد كه مورهای (les Maures) اسپانیا [یعنی آن ها كه تبار شمال آفریقایی داشتند، مانند بِربِرها، اعراب، موریتانیایی ها] لباس ملی شان را بپوشند، یكی از مورها موسوم به مارمول فرانچیسكو نونیزمولی چنین گفت: لباس زن های ما به هیچ رو به سبك«مور»ها (اعراب و مسلمانان) نیست، بلكه لباس شهرستان است مثل لباس كاستیل. در كشورهای دیگر مسلمان، آرایش مو، لباس، كفش با جاهای دیگر فرق میكند. چه كسی میتواند منكر شود كه لباس زنانِ مورهای آفریقا و زنان ترك از لباس زنان غرناطه به كلی متفاوت است؟» (۱۲۰).
وقتی نام چند نوع لباس را كه در زمان محمد معمول بوده و از سنن و روایات كهن به دست می آوریم با آنچه بعدها معمول شده مقایسه كنیم، پیچیدگیفزایندهی لباس و پوشش به وضوح بر ما آشكار می شود. دوزی در«فرهنگِ نامِ لباس های اعراب» شمار قابل توجهی از اشیاء مربوط به لباس و پوششِ زنان و مردان را ذكر می كند و به منشأ خارجی آن ها اشاره می نماید. ما از بین لباس هایی كه در قرن اول هجری پوشیده می شد تنها به آنهایی میپردازیم كه در احكام قرآنی آمده و به موضوع پژوهش ما در بارهی حصرِزنان مربوط می شود.
بر اساس شناخت كنونی ما از زندگی و آداب و رسوم اعرابِ عصر پیش از اسلام، می توان به نحوی تقریباً قاطع گفت كه در آن زمان هیچ قطعه لباسی كه هدفش پوشاندن صورت زنان از نگاه مردان بوده باشد وجود نداشته است. چنانكه درباره ی جامعهی عرب در زمان محمد، جامعهای كه او قوانیناش را به آن دیكته كرد، نیز میتوان همین سخن را با قاطعیتی بیشتر اظهار داشت.
در فصل پیشین اشاره ای داشتیم به اینكه محمد همراه با همسر اول و پسرعموی جوان خود برای ادای نماز جماعت به كعبه می رفتند. زنان تا آنجا در زندگی مشتركِعمومی مشاركت می ورزیدند كه باعث نگرانی مردان [مكه] می شد، به طوری كه آن ها می ترسیدند زنان و فرزندان شان جذب آئین جدید شوند (۱۲۱).
هیچ چیز مانع از این نمی شد كه روابط نزدیك و عادی روزمرهء زندگی بین دو جنس جریان داشته باشد. از این نقطه آغاز و از چنین وضعیتی كه با نگاه مدرن هیچ امر عجیبی در آن ملاحظه نمی كنیم، به تدریج به حالتی از جدایی شدید بین مردان و زنان رسیده ایم.
ابتدا محمد مقرر كرد كه زنان آزاد با پوشیدنِ «جِلباب» خود را از كنیزان متمایز سازند. او این تكلیف را در حكمی قرآنی، كه پیش از این نقل كردیم، بیان نمود (۱۲۲). برای این جلباب، محدثین و مفسرین سنت توضیح كافی نداده اند. از آن پس، مباحثات فراوان برانگیخته شد كه پی آمد آن ها وخامت بیشترِ اوضاع و خواری و تحقیرِ بازهم بیشترِزنان بود.
اگر مسأله را به نحوی عمیق تر و با برخورد انتقادی بیشتری بررسی كنیم ممكن است بتوانیم شكل اینجلبابرا تعیین كنیم و در نتیجه بتوانیم لباس زن را آنطور كه محمد منظور داشت به تصور درآوریم. واژهی جلباب، آنطور كه در فرهنگ لغت آمده، دقیقاًبه معنای پیراهن است. جوهری*- لغوی معروف- معتقد است كه جلباب لباس رو بوده شبیه شال بزرگ یا مانتویی كه به آن ملحفه میگویند. ابن صیدا در كتاب مُخَصَّص میگوید كه جلباب به معنای ملایه، نوعی مانتو است (۱۲۳). این مانتو رامِرط(mirt) نیز می نامند. به عقیدهء جوهری مرطهامانتوهایی هستند از پشم یا از پنبه و ابریشم كه برای پوشش بدن به كار می رود. ابن صیدا نیز همین نكته را بدین نحو بیان می كند: مرط مانتوییست كه از آن به عنوانازاراستفاده می كنند.
از این بررسی كوتاهِ لغوی به سادگی می توان استنتاج كرد كه جلباب می تواند پیراهن باشد یا مانتو یا شال. معنای پیراهن را بلافاصله باید كنار گذارد زیرا با حكم قرآنی انطباق ندارد. در واقع، قرآن به زنان مؤمن دستور می داده كه جلباب را بر سر خود بكشند، حال آنكه پیراهن با توجه به شكلی كه دارد به وضوح مشمول چنین قاعده ای نمی شود. برعكس، لباسی كه شكل مانتو یا شال دارد كاملاًبا آن مناسب است. بنابر این، حق داریم واژه یجلبابرا به شال یا مانتو ترجمه كنیم. مضافاًبر اینكه این ترجمه از این لحاظ درست تر است كه مِرط لباسی عمومی بوده كه زنان روی لباس های دیگرشان می پوشیده اند. خلاصه آنكه در اینجا به هیچ رو سخن از قطعه لباسی نیست كه مخصوصاًبرای پوشیدنِصورت باشد: ازاریاجلبابرا صرفاً به گونهای میپوشیدهاند كه سر و بخشی از صورت را بپوشاند تا آنطور كه محمد میخواسته است نشان تمایز زنان آزاد باشد.
دو سه سال پس از تكلیف حجاب، محمد قاعده ی حصر و خانه نشینی را برای زنان خود وضع كرد. این دو فرمان كه به یكدیگر وابسته اند، به گونه ای یكدیگر را تشدید كردند و در فاصله ای اندك اهمیتی چنان زیاد پیدا كردند كه با بردِنسبتاً محدودشان در آغاز كار تناسبی نداشت. واضح است كه در آغاز كار امكان داشت كه فرد آن ها را رعایت نكند و خدشه ای هم به دین اش وارد نگردد. ولی چنانكه خواهیم دید این اهمیت از آنجا حاصل شد كه نهادهای همزمان، مانند برده داری، آن قواعد را مورد تأیید قرار دادند. اما سخن فعلی ما محدود به مسألهء حجاب و لباس هایی ست كه به ویژه برای پوشاندنِ صورت ایجاد شده است.
پیش از این گفتیم كه نزد اعرابِزمان محمد قطعه لباسی وجود نداشت كه هدف خاص آن پوشاندن صورت زن باشد. در سنن و روایات، زمانی كه از پوشش زنانه صحبت می شود چیزی جزازاروجلباب، جزدِرّیا پیراهن، جزخِمار (نوعی روسری) مورد نظر نیست. با اطمینان می توانیم گفت كه این لباس ها را همه ی زنان در زمان محمد می پوشیده اند (۱۲۴). نوشتارهای آن دوره از چیز دیگری جز این ها سخن نمی گویند. آن ها تا چندی پس از وفات محمد نیز به عنوان لباس های كلاسیك باقی ماندند (۱۲۵).
اما در قرن های اول و دوم هجری «نقاب» و «برقع» وارد آداب و رسوم شد. این ها دو نوع حجاب اند كه هدف از آن ها پوشاندنِصورت است. در اینجا توضیحی را كه دوزی (Dozy) در این باره می دهد می آوریم و سپس آنچه را كه خود در باره ی تاریخ حجاب یافته ایم ذكر خواهیم كرد.
دوزی می گوید: «تا اینجا ما به اصطلاحی دست نیافته ایم كه به معنای حجابی باشد كه در آن دو سوراخ برای چشم تعبیه كنند. با وجود این، چنین حجابی باید معمول بوده باشد زیرا جهانگردان از آن سخن می گویند. فعل نَقَبَدر عربی و در عبری كه به معنای perfovarit است. بنابر این، طبیعی ست بتوان فرض كرد كه واژه ی نقب به معنایvelum sunt foramina باشد. همین نكته را ابن جنی*صریحاً چنین تأیید می كند: النقاب ان تعمد المرأه الی برقع فتنقب منه موضع العین: نقاب این است كه زن برقعی بر چهره زند و جای دو چشم را در آن تعبیه كند (Commentaire sur les poésie de Motenabbi, m. ۱۲۶, p. ۲۲۰ )
در سفرنامهی وان گیستله (T Voyage van Mher Joos van Ghistelet, p. ۲۳) میخوانیم:
«زنان روستایی جلوی صورت قطعه پارچه ای میاندازند كه دو سوراخ در آن تعبیه شده و از خلال آن ها می توانند ببینند» بلون (Belon) نیز در Observations p. ۲۳۳ همین را می گوید: «روشی كه روستائیان عرب و مصری دارند نوعی ماسك است، بسیار زشت؛ زیرا تنها چند پارچه ی پنبه ای سیاه یا به رنگ دیگر را جلوی چشم می گذارند كه جلوی صورتشان آویزان است و به سمت چانه باریك می شود، مثل دهان بندِدوشیزه ای كه barbute نامیده می شود و برای آنكه بتوانند ببینند دو سوراخ مقابل چشم در آن تعبیه می كنند. به طوری كه آن ها با چنان نقابی بر چهره شبیه كسانی می شوند كه روز جمعهء مقدس در رم یا اوینیون به دوئل می پردازند (نك.بهPietra della Valle, Viaggi, t.I, p. ۱ ۸۷). شاهزاده Radzivill نیز (نك.بهJerosolymitana peregrinatio, p. ۱ ۸۷) در سخن از دختران روستا می گوید: «حجابشان یك تكه پارچه ی پنبه ای ست كه در آن مقابل چشم سوراخی تعبیه می كنند؛ باد به آسانی حجاب را بلند می كند و دیدن صورتشان سخت نیست»در كتابی تحت عنوان A Relation of a Journey Begun, An. DOM ۱۶۱۰, p. ۲۰۷ چنین می خوانیم: زنان روستایی «صورت را با قطعه پارچه ای می پوشانند بسیار زشت، و در آن در مقابل چشم سوراخ تعبیه میكنند». در گزارش كوپن (Coppin, Le Bouclier de l’Europe, p. ۲۱۷) نیز چنین آمده است: «نقاب دختران افراد مرفه تافته ی قرمزی ست و نقاب فقرا پارچه ای ست سفید یا آبی و در هر دو نوع، مقابل دو چشم دو سوراخ كوچك تعبیه می كنند تا كسانی كه پشت این نقاب پنهان شده اند بتوانند ببینند و راه را تشخیص دهند»چنین حجابی را زنان چادرنشین مصری نیز می پوشیدند. در گزارش هلفریچ (Kurtzer und wahrhaffiger Bericht von der Rayszn f° ۳ ۸۷ v°) آمده است: «آنها چهرهشان را با تكهای از پارچه میپوشانند كه در آن دو سوراخ تعبیه كردهاند تا بتوانند از خلال آن ببینند». روژه نیز در كتاب سرزمین مقدس (Roger, La Terre sainte, p. ۲۰ ۸) همین را در صحبت از زنان چادر نشین سوریه میگوید: «جلوی صورت پارچهای دارند كه در برابر چشم، در آن سوراخ تعبیه میكنند» (۱۲۶).
بنابر این، حجابی كه نقاب نامیده می شود معمول ترین شكل آن بود. چنین حجابی به هیچ رو در زمان محمد معمول نبود. در سنن و روایات، ما حتی یك مورد نیافته ایم كه بتواند ما را به تأیید چنین امری وادارد. در آن زمان نقاب، تنها در مواردی استثنائی و به عنوان لباسی فوق العاده معمول بود. در روایات آمده است كه عایشه یك بار با نقاب از خانه بیرون رفت (۱۲۷) تا یك اسیر یهودی به نام صافیه را ببیند كه به دروازهء مدینه رسیده و محمد او را تازه آزاد كرده بود تا وی را به شمار همسرانش بیفزاید. این نكته كه در روایات به عنوان امری استثنائی معرفی شده قطعاًنشان نمی دهد كه استعمال حجاب امری قدیمی بوده است. مضافاً بر اینكه گفته ی ابن سیرین* دائر بر اینكه استعمال نقاب چیزی جز یك مد نبوده است (۱۲ ۸) نتیجه گیری ما را تأیید می كند. وی كه یكی از علمای قرن اول هجری بود در سال۱۱۰ بعد از هجرت درگذشت (۱۲۷).بنابر این، میتوانیم چنین فرض كنیم كه مدِنقاب در نیمه ی دوم قرن اول هجری به وجود آمده است. نقاب این مد كاملاًاسلامی كه تقریباًنزد همگان معمول شد، همان گونه كه دوزی هم خاطرنشان كرده نزد مسیحیان سیسیل نیز در قرن ششم هجری رواجی یافت. در اینجا متنی از ابن جُبیر*می آوریم كه به هنگام صحبت از پایتخت سیسیل به این امر اشاره می كند: «زنان مسیحیاین شهر در آداب سخن گفتن و نحوه ی حجاب خویش و پوشش مانتو از مدِزنان مسلمان پیروی می كنند. به مناسبت عید امسال میلاد مسیح، آن ها با قبای ابریشمین طلائی رنگ كه مانتوی ظریفی آن را می پوشاند از خانه خارج شده بودند با شال رنگین و كفش های ظریف طلایی رنگ زنانه در كلیساها و شبستان ها خرامان راه می رفتند، سنگین از گردن بندها با آرایش چهره و عطر، درست به سبك آرایش زنان مسلمان (۱۳۰). امكان دارد كه مشاهده ی ابن جُبَیر تنها در باره ی زنان مسلمانی حقیقت داشته كه مسیحی شده بوده اند و هنوز لباس و آداب زنان مسلمان را برای خویش نگه داشته بوده اند. آنچه مسلم است و برای ما اهمیت دارد همگانی شدنِ نقاباست.
نقاب، رسم جدید قرن اول هجری، كه منظور از آن پوشیدن كامل چهره ی زن بود تحت الشعاع حجابی از نوع دیگر قرار گرفت به نام برقع كه به همان منظور ایجاد شده بود. استعمال همگانی برقع تقریباً در همان دوره ای رایج بوده كه نقاب رواج داشته است.
به عقیده ی جوهری*، لغوی معروف، برقع به معنای ابزار و جهازیست كه به حیوانات باركش میبندند و نیز بخشی از لباس زنان صحرانشین. درباره ی نقش و جایگاه خاص این لباس اظهار نظر قطعی كردن خالی از دقت است. آیا استفاده از آن برای حفاظت از شدت گرمای هوا بوده یا حفاظت از حشرات؟ آیا برای حفظ صورت زنان بدَوی از نگاه مردان بوده است؟ پاسخ قطعی برای این سؤال نداریم. با وجود این، میتوان فرض كرد كه هدف چیزی غیر از حصر و خانه نشینیزن بوده است. روایات مربوط به صحرانشینان و اعراب پیش از اسلام نمونه هایی به دست میدهند كه در آن مردان حجاب به كار میگرفته اند و این به نظر ما طبعاً ناشی از اوضاع خاصیست كه معیشت مبتنی بر راهزنی و جنگها و انتقامجوییها ایجاب میكرده است. لغتنامهها و ادبیات اطلاعات مفیدی به ما نمیدهند و در بارهی این نوع لباس كه در زندگی اعراب عهد قدیم عمومیت نداشته و بعدها استعمال آن به صورتی عادی درآمده است وضوح چندانی ندارند. ما توضیحات زیر را كه درباره ی لباسیست به همین نام [برقع] در دورهای متأخرتر، از دوزی (Dozy) به وام گرفته ایم:
«می دانیم كه در اشعار شاعران عرب مانند المتنبی، ابوالعلاء و دیگران از برقع نام برده شده (با ملاحظهی شعری كه جُعبری*نقل كرده میتوان حدس زد كه برقع سابقاًبه رنگ های مختلف خال خالی بوده است) و اینكه این شاعران غالباً در استعاره های خویش از این حجاب یاد میكنند. با وجود این، در قرون وسطای تاریخ عرب، به نظر می رسد كه این حجاب از تداول افتاده و جای آن به انواع دیگری از حجاب داده شده بوده است. در واقع، گمان می كنم، بیهوده است به دنبال این واژه در كتاب هزار و یك شب بگردیم زیرا در این اثر از انواع متعدد دیگری از حجاب نام برده شده است. اگر اشتباه نكنم تنها در آغاز قرن پیش [نوزدهم] است كه در مصر از برقع سراغداریم. كنت شابرول (در كتاب وصف سرزمین مصرLa description de l’Egypte) ، ج. ۱ ۸ص ۱۱۴) چنین می نویسد: «برقع، حجابی ست كه چهره را از بالای پیشانی می پوشاند و نیز از دو طرف به كلاه وصل است. قطعه ای ست از پارچهء وال یا كتان سفید و نازك به پهنای صورت كه تا زانوها آویزان است. برای هر زنی كه ازخانه خارج می شود این حجاب ضروری ست». در كتاب پوكوكه(Pococke, Beschrijving van het Oosten t. ۱, p. ۳۲۰) چنین می خوانیم: «زنان طبقات عامه جلوی صورت از بالای بینی نوعی پیش بند می اندازند كه با یك نوار به كلاه وصل است». در گزارش ویتمن: (Wittman, Travels in Asiatic Turkey, Syria and Egypt, p. ۳۷۴) آمده است: «یك قطعه پارچه ی ابریشمی سیاه كاملاًكار حجاب را می كند، به طوری كه چیزی از چهره جز چشم ها را نمی توان دید.» (نویسنده این را در باره ی زنان عامه می گوید. در تصویر شمارهی۲۰ میتوان لباس یك زن اهل قاهره را كه از وضعیت بهتری برخوردار است مشاهده كرد. در این تصویر برقع سیاه حتی از نیمهء بدن پایین تر نمی رود). واژهی برقع به همان معنی ست كه واژهء تركی یشمق [یاشماق = چارقد بزرگ/ كلاغی؟]،زیرا در كتاب ترنر (M. Turner, Journal of a Tour in the Levant, t. II, p. ۳۰ ۸) میخوانیم كه این جهانگرد در سفر خود از دمیاط تا اسكندریه با زنان قبطی همراه شده كه «حجابشان یشمقی بلند و سیاه بوده كه از نوك بینی تا زانوها را می پوشانده است». همین جهانگرد در جای دیگر (همانجا، ص ۳۷۶) در بارهی زنان طبقات عامه در قاهره می گوید: «به این روسری، روی پیشانی و با كمك برخی قطعات تزیینی طلائی، نقره ای یا مفرغی، یشمقی (حجابی) از پارچهی سیاه پنبهای یا ابریشمی آویزان است كه تمام چهره را به استثنای چشمها می پوشاند و تا سینه و گاه تا زانوها می رسد». و بالاخره در اثر زیبای لان (M. Lane, Modern Egytians, t. ۱, p. ۶۱) چنین آمده است. «برقع یا حجابِصورت (مربوط به زنان طبقات بالا و متوسط) نوار بلند و سفیدی ست از وال كه همه ی صورت را به استثنای چشم ها می پوشاند و تقریباًتا پاها می رسد. این نوارِ پهن از بالاترین قسمت با كمك نوار باریكی از پیشانی می گذرد، در حالی كه دو طرف بالای حجاب به نوار دیگری كه دورِسر را گرفته دوخته شده است. همین مؤلف، كمی بعدتر (همانجا، ج۱، ص ۶۴) میگوید كه زنان عامه برقعی از نوع كرِپ سیاه و زمخت می زنند. برخی از آن ها هم كه از اخلاف پیامبر هستند برقع سبز رنگ دارند». و سرانجام در جای دیگری (همانجا، ج. ۱ص ۶۶و ۷۷) زیورِبرقع را بدین گونه شرح میدهد: «بخش بالای برقعِ سیاهغالباً با مروارید مصنوعی، با سكه های ریز طلا و زیورهای دیگری از همین فلز، ریز و پهن كه به آن برق می گویند مزین است، گاه دانه های مرجان و زیر آن سكه ای از طلا؛ و در مواردی دیگر با سكه های كوچك نقره ای كم ارزش؛ و معمول تر یك جفت زنجیر مفرغی یا نقره ای ست كه هركدام به یكی از دو طرف بالای برقع دوخته شده است. این ها را عیون [چشم ها] می نامند. شكل برقع را در كتاب لان (ج. ۱،ص۶۲، ۶۴، ۶۵و۶۶) می توان دید و نیز در شرح سرزمین مصر (اطلس،ج. ۱، نقشه E۴۱).
امروزه حجاب معمول در مصر از همین نوع است.
در سوریه زنان صحرانشینان موسوم به قبلیس (keblis) برقع می زنند (Burckhardt, Notes on the Bedouins and Wababys, p. ۲۷.) در ساحل سوریه این نوع حجاب نیز رایج است. (نگاه كنید بهTurner, Journal of the Tour in the Levant, t. II, p. ۱۰۵, ۳۰۴.) در بارهی شبه جزیره ی عربستان نیز باید گفت كه امروز زنان مكه، جده و مدینه برقع می زنند، برقعی به رنگ سفید یا آبی(Burckhardt, Travels in Arabia, t. II, p. ۲۴۳). در قرن چهاردهم [میلادی] ظاهراً برقع در شیراز معمول بوده زیرا ابن بطوطه (سفرنامه، ترجمهی de Gayango f° ۸۳ V°) در سخن از زنان این شهر میگوید: آن ها پیچیده در ملافه و برقع زده [در چادر و پیچه] از خانه خارج می شوند، به طوری كه چیزی از آنان نمی توان دید.
در سوریه زنان صحرانشینان موسوم به قبلیس (keblis) برقع می زنند (Burckhardt, Notes on the Bedouins and Wababys, p. ۲۷.) در ساحل سوریه این نوع حجاب نیز رایج است. (نگاه كنید بهTurner, Journal of the Tour in the Levant, t. II, p. ۱۰۵, ۳۰۴.) در بارهی شبه جزیره ی عربستان نیز باید گفت كه امروز زنان مكه، جده و مدینه برقع می زنند، برقعی به رنگ سفید یا آبی(Burckhardt, Travels in Arabia, t. II, p. ۲۴۳). در قرن چهاردهم [میلادی] ظاهراً برقع در شیراز معمول بوده زیرا ابن بطوطه (سفرنامه، ترجمهی de Gayango f° ۸۳ V°) در سخن از زنان این شهر میگوید: آن ها پیچیده در ملافه و برقع زده [در چادر و پیچه] از خانه خارج می شوند، به طوری كه چیزی از آنان نمی توان دید.
باید این نكته را نیز ذكر كنم كه در ماوراء النهر، اصطلاح برقع نه به معنیحجاب چهره، بلكه نوعی حجاب بزرگ یا مانتویی ست كه زن خود را كاملاًدر آن می پیچد. در گزارش فریزر (Fraser, Journey into Khorasan, append.E, p. ۸۷) میخوانیم: «زنان چادر یا ملافهء ابریشمی به نام برقع بر خود می افكنند كه از سرتا پا را می پوشاند ولی در نزدیكی چشم سوراخ كوچكی باز می گذارند به شكل تور، از آن نوع كه نزد ایرانی ها رایج است (این تنها شامل زنانی می شود كه در شهرها سكونت دارند. اما زنان روستاها صورتشان باز است همان گونه كه زنان سالخوردهء شهر (همانجا ص ۸۶) و در جای دیگر (همانجا ص۱۰) میگوید: زنان در شهرها و روستاها مانند دیگر كشورهای اسلامی حجاب دارند و برقع می زنند كه از سر تا پا را در بر می گیرد» (۱۳۱).
این تحقیق دوزی (Dozy) نشان می دهد كه برقع در نواحی مختلف و در اشكال متنوع وجود داشته است. اینكه این لباس از كجا منشأ گرفته به روشنی معلوم نیست و به ندرت در ادبیات كهن از آن یاد شده است. قدیم ترین متنی كه در آن از برقع نام برده شده شعری ست از سُهیم،برده ای از طایفهء بنی الحشس (۱۳۲) كه درزمان خلیفه عمر كشته شد. علاوه بر این، در «حماسه» نیز (Hamassah p. ۷۵, ۲۳° éd. Freytag) جملهای هست كه به این لباس اشاره دارد.
التبریزی، مفسر و شارح معروف كه به شرح این مجموعه از اشعار كهن كوشیده است نقل می كند كه شاعری به نام القتّال با پوشیدن لباس یك زن و با زدنِبرقع، توانست از انتقام دشمنانش فرار كند (۱۳۳). باز در جای دیگری از «حماسه»، در شعری. از برقع نام می برد ولی به عنوان بخشی از ابزار و جهازی كه به حیوانات باركش می بندند (۱۳۴).
چنین است كهن ترین متونی كه وجود این لباس را گواهی می دهند و توضیحات رضایت بخش تری جز آنچه در بالا آوردیم از آن ها نمی توان استنتاج كرد. در اینجا به واقعه ای اشاره می كنیم كه نشان می دهد چقدر شایسته است جانب احتیاط در پیش گیریم. در جریان پژوهشی كه برای یافتنِمنشأ برقع داشتیم به قطعه شعری برخوردیم كه عمر بن ابی ربیعه در یكی از استعاره های شاعرانهی خود از قناع سخن میگوید، حال آنكه میدانیم قناع پارچهایست كه هم مردان و هم زنان بر سر میافكنند. شاعر اگر میخواست به خوبی میتوانست به جای تَقنّعَكه به معنی استفاده از قناع است ازتَتبرقعَ كه به معنی برقع زدن است استفاده كند، بدون آنكه به وزن شعر و قافیهء آن لطمه ای وارد آید (۱۳۵). بنابراین، اینكه شاعری در صدر اسلام چنین واژه ای به كار برده، به نظر می رسد نشانه ی ندرت استعمال حجابی ست كه چهره را بپوشاند.
۱۰۱-Dansla revue Bijdragen tot de taal en landen kunde van Nederlandsch-Indie, ۵° vol., ۱° mai ۱۸۹۶.
۱۰۲- مسلم، یاد شده، ج. ۱، ص ۴۰۱: اذهب فانظر الیها.
۱۰۳- حسن الاسوة، یاد شده، ص ۱۲۵: و عن أنس قال قال عمر یا رسول الله إن نساءك یدخلن علیهن البر و الفاجر فلو أمرت أمهات المؤمنین بالحجاب.
۱۰۴- بخاری، یاد شده، ج. ۳، ص ۱۶۰: قالت عائشة كان عمر یقول لرسول الله احجب نساءك.
۱۰۵- همان، ج. ۳، ص ۱۶۰.
۱۰۶- مسلم، بخاری و دیگران.
۱۰۷- طبری، تفسیر، ج. ۲، ص ۲۴: و قال آخرون كان ذلك في بیت ام سلمة.
۱۰۸- همان، ج. ۲۲، ص ۲۵؛ ابن سعد، طبقات، ج. ۸، ص ۱۲۶.
۱۰۹- تفسیر، یاد شده، ج. ۲۲، ص ۲۵؛ ابن سعد، یاد شده، ج. ۸، ص ۱۲۵ (كه با مأخذ پیشین كاملاً منطبق نیست). نك. به بخاری، یاد شده، ج. ۳، ص ۱۶۰ (كه با گفتهء طبری منطبق است).
۱۱۰- قرآن، سورهء ۳۲، آیهء ۵۹.
۱۱۱- تفسیر، یاد شده، ج. ۲۲، ص ۳۰؛ ابن سعد، یاد شده، ص ۱۲۶.
۱۱۲- باقوری، فقه، ج. ۲، ص ۱۰۵: و وجهه الامام باتفاق المسلمین علی منع النساء من الخروج.
۱۱۳- حسن الاسوة، ص ۹۴.
Fakihi, p. ۲, éd. Wustunfeld -۱۱۴
ذكر الطواف بالجراري الأجرار و الإماء بمكة اذا بلغن ... و جعلوا علیها حلیاً إن كان لهم ثم أدخلوها المسجد الحرام مكشوفة الرأس بارزته حتی تطوف بالبیت و الناس ینظرون الیها و یبدونها أبصارهم فیقولون مَن هذه فیقال فلانة بنت فلان ان كانت حرة و مولدة آل فلان ان كانت مولدة.
۱۱۵- ما این اطلاعات را از آقای آرندونك گرفته ایم كه در لیدن دربارهء تاریخ امامان یمن به تحقیق مشغول است و منبع وی دستنوشته ای ست موجود در كتابخانهء موزهء بریتانیا.
۱۱۶- ابن ایاس، تاریخ مصر، چاپ بولاق، ج. ۱، ص ۳۳.
۱۱۷- همانجا، ج. ۲، ص ۲۱. ثم انه (أي الأشرف برسبای) نادی بأن إمرأة لاتخرج من بیتها مطلقاً فكانت الغاسلة اذا أرادت التوجه الی میتة تأخذ ورقة من المحتسب و تجعلها في رأسها حتی تمشي في السوق
۱۱۸- نك. به ابن صیدا، المخصص، ج. ۴ فصل های مربوط به لباس زنان و اثاثهء خانه.
۱۱۹- دوزی، فرهنگ تفصیلی نام لباس ها نزد اعراب.
۱۲۰- همانجا، ج. ۲، ص ۲۱.
۱۲۱- بخاري، صحیح، ج. ۱، ص ۳۱۹. فانا قد خشینا ان یفتن ابناءنا و نساءنا.
۱۲۲- نك. به ص ۶۸-۶۹ كتاب فرانسه.
۱۲۳- ابن صیدا، یاد شده، ج. ۴، ص ۷۶. الملحفة - الملاة و اللباس الذی فوق سائر اللباس من دثار البرد و نحوه - المرط ملحفة یؤتزها الجلباب الملاءة. و نیز همانجا ص ۹۴: الجلباب هو القمیص و قد تقدم انه الملاءة.
۱۲۴- ابن سعد، یاد شده، ج. ۸، ص ۶۹. كانت میمونة تضلی في الدرع و الخمار و لیس علیها ازار.
۱۲۵- طبری، تفسیر، ج. ۲، ص۲۰۵: ان شریحاً كان یمتع بخمسمأة قلت لعامر ما وسط ذلك قال ثیابها في بیتها درع خمار و ملحفة و جلباب.
۱۲۶- دوزی، فرهنگ تفصیلی نام لباس ها نزد اعراب، ص ۴۲۴ و بعد.
۱۲۷- ابن سعد، یاد شده، ج. ۸، ص ۹۰. فسمع بها نساء الانصار و بجمالها فجئن ینظرن الیها و جاءت عائشة متنقبة حتی دخلت علیها فعرفها النبي.
۱۲۸- Lisan: واژهء »نقاب«
۱۲۹- ابن قتیبة: كتاب المعارف
۱۳۰- ابن جبیر، سفر به سیسیل. من از ترجمه ای كه Amari از متن عربی [به فرانسوی] كرده سود جسته ام. اینك اصل عربی متن: »و زيّ النصرانیات في هذه المدینة زي نساء المسلمین فصیحات الالسن ملتحفات متنقبات خرجن في هذا العید المذكور و قد لبسن ثیاب الحریر المذهّب و التحفن باللحف الرائقة و انتقبن بالنقب الملونة و انتعلن الاخفاف المذهبة و برزن لكنائسهن أو كنسهن حاملات جمیع زینة نساء المسلمین من التحلي و التخضب و التعطر«.
۱۳۱- دوزی، یاد شده، صص ۶۵،۶۶، ۶۷ و ۶۸.
۱۳۲- ما این نكته را به نقل از آقای سنوك، از آقای نولدكه به وام گرفته ایم و مأخذ آن دستویسی ست قدیمی از لایپزیگ.
۱۳۳- Hamassa, Freitag, p. ۹۵.
ثم خرج القتال هارباً و أصحاب القتیل یطلبونه فمر بإبنة عم له تدعی زینب متنحیة عن الماء فدخل علیها فقالت ویحك قال القي عليَّ ثیابكِ فألقت علیه ثیابها و البسته برقعها.
۱۳۴- همان، ص ۵۴۱.
عهدت بها وحشاً علیها براقع و هذی وحوش أصبحت لم تبرقع
۱۳۵- همان، ص ۵۵۲.
و لما تفاوضنا الحدیث و أسفرت وجوه زهاها الحسن أن تتقنعا
۱۳۶- بخاری، صحیح، ج. ۳، ص ۱۹.
(منتشر شده در آرش شماره ۸۷)
- توضیحات
- نوشته شده توسط مصطفی ناصر
- دسته: مقالات
اشکال نوین مبارازتی ؛ کدام آلترناتیو؟
درفاصله برلاس اول فوروم درپورتوالگره تا فوروم بمبئی شرایط بینالمللی وصحنه جهانی دیگرهمان صحنهای نیست که قبلآ بود. شرایط کاملآ جدید ومتفاوتی سربرآورده است. تغییرات عمده رویدادهای ۱۱ سپتامبر، اشغال نظامی افغانستان وعراق است. اشغال نظامی خاک عراق تآثیرات خاص خود را برروی جنبش "ضدجهانی شدن لیبرالت. این جنبش به مرحله کاملاً جدیدی وارد شد وافق های تازه ای دربرابر آن پدیدارگشت. تأثیرات این رویدادها برساختارمتشنج این جنبش را می توان به وضوح مشاهده کرد. همچنین صداهای اعتراضی و انتقادی حول فوروم ازجانب برخی ازجریانات آشکارتر چهره نمود. شعار "دنیای دیگری ممکن است" به چالش گرفته شد. این دنیای دیگری که وعده داده میشود چگونه تحقق می یابد و دارای کدام ویژگی ها و خصلت هاست؟ این جنبش با چه تهدید هایی روبرو است ؟ نقش گرایش های رفرمیستی درون جنبش بویژه سازمان های غیردولتی که ازحمایت های مالی دولتها و نهادهای سرمایه داری برخوردارند چه می باشد؟ برخی ازنظریه پردازان این جنبش پیامدهای این رویدادها را ناچیز و برخی دیگر تا حد بسیار زیادی چشمگیر می دانند. موضوع دیگری که نشان می دهد شکاف های درون جنبش تا چه حد چشم گیر است رابطه متقابل جنبش "ضد جهانی شدن لیبرالی" و جنبش ضد جنگ است. مسأله این است که آیا این دو جنبش در تقابل با یک دیگر قرار می گیرند یا این که از هم جدایی ناپذیرند؟ و یا اساسأ هر دو یک جنبش اند: به گونه ای که این جنبش تعریف می شود "جنبشی درجنبش" .
نخستین اجلاس فوروم اجتماعی جهانی در ژانویه ۲۰۰۱ درشهر پورتو الگره برزیل برگزارشد.
در این اجلاس نمایندگان بیش از ۵۰۰ سازمان ملی و بین المللی ۱۰۰ کشور از اقصی نقاط جهان دورهم گرد آمدند. دومین اجلاس فوروم در ژانویه ـ فوریه ۲۰۰۲ از اجلاس نخست بسیار گسترده تر بود و بیش از ۶۵ هزار نفر از ۱۳۱ کشور در آن شرکت جستند.
متعاقب گردهمایی پورتوالگره، فوروم های منطقه ای نیز در این یا آن کشور یا قاره برگزار گردید. فوروم اجتماعی اروپا در فلورانس و سپس در پاریس، فوروم اجتماعی آسیا در حیدرآباد هند از آن جمله اند.
ازسال ۱۹۷۱ فوروم اقتصادی ـ سیاسی سران کشورهای صنعتی ، رؤسای مؤسسات جهانی سرمایه داری مثل بانک جهانی ـ سازمان تجارت جهانی، صندوق بین المللی پول هرساله در داوس سویس برگزار می شود. جلسات این فوروم درسالهای اخیر تظاهرات وسیع مخالفین روند کنونی جهانی شدن را به همراه داشته است. اغلب گفته می شود که فوروم اجتماعی جهانی یک آنتی داوس است. "اگر پورتو الگره یک آنتی داوس است چرا همزمان با برپایی این اجلاس، تعدادی از چهره های سرشناس اپوزیسیون دریک ÇدیالوگÈ دقیقأ در همین داوس شرکت می کنند؟". این سؤالی است که نااومی کلاین ( ۱ درسخنرانی اش درفوروم) پورتوالگره طرح می کند.
فوروم اجتماعی جهانی محل گردهمایی جنبش های مختلف اجتماعی است. فعالین محیط زیست، سندیکالیست ها، سازمان های غیر دولتی، چپ افراطی، فعالین کلیساها دورهم گرد می آیند تا اشکال مبارزه علیه نولیبرالیسم، علیه سرمایه داری و امپریالیسم را مورد بحث قرار دهند و سازماندهی کنند و حول اشکال مختلف ارائه بدیل به گفتگو بپردازند.
با این حال فوروم اجتماعی جهانی یک سازمان و یا جبهه متحد نیست. "فضای آزادی است به منظور به بحث نهادن اندیشه های کثرت گرا به شکل دمکراتیک، محلی است برای برقراری رابطه و پیوند دادن فعالیتهای جنبش های اجتماعی که با نولیبرالیسم، سلطه سرمایه دارانه بر جهان و امپریالیسم در تمامی اشکال آن مخالفت می ورزند." ( به نقل ازاصول فوروم ).
گرایشات و جریان های متنوع تشکیل دهنده فوروم حول شعار "دنیای دیگری ممکن است" گرد می آیند و عمومآ بر سر این نکته با هم توافق دارند که دشمن واحد سرمایه داری جهانی و امپریالیسم است. اما این جریان ها گاه به شدت در تقابل با یکدیگر قرار میگیرند. گرایشات و گروه های رفرمیستی به نظریه ای اعتقاد دارند که رفرم در ساختارهای نهادهای مالی جهانی را ممکن می داند و ازطریق دیالوگ و گفتگو و مشارکت در فرایند دمکراسی به دنبال اصلاح نظام سرمایه داری است. در مقابل، جریان ها و گرایشات چپ و رادیکال به تغییرات ریشه ای و خروج از چارچوب نظام سرمایه داری می اندیشند و به اقدام مستقیم و رویارویی تمایل دارند.
برپایی فوروم اجتماعی جهانی در حقیقت به مثابه پاسخی بود به مرحله جدیدی که جنبش "ضد جهانی شدن لیبرالی" متعاقب رشد و گسترش اش در برابر آن قرار گرفته بود. این جنبش به مثابه یک جنبش جهانی و شبکه ی سیال و متحرک راه پیمایی های اعتراضی در دهه اخیر گسترش یافت. جنبشی جهانی و شبکهای سیال وبه هم پیوسته از جریانات متنوع ضد سرمایه و مخالفین جهانی شدن لیبرالی و تجارت آزاد جهانی که گردهم آیی و جلسات سران مالی جهانی را در همه جا تعقیب می کند: درسیاتل، درداوس، در ژنو، در پراگ، کبک، جنوا ..
برخی از نظریه پردازان این جنبش منشأ این جنبش را در نشست جهانی "علیه نولیبرا لیسم دردفاع از بشریت" (۲ که در چیاپاس و به دعوت جنبش زاپاتیستی) برگزار گردید جستجو می کنند و بعضی دیگر اعتراضات سیاتل را مبداء این جنبش می دانند.
در هر حال این جنبشی است که در نوع خود جدید و جهانی است. قلمرو برآمد جنبش های اجتماعی شرایط و فضای دمکراتیک و یا بالنسبه دمکراتیک است و همزمان این جنبش های اعتراضی خود عناصر تأسیس دمکراسی را تشکیل می دهند. "تعدد و کثرت ، ساختار شبکه ای و رابطه این جنبش با مسأله قدرت" دلایلی هستند که به منظور اثبات جدید بودن این جنبش ارائه داده می شود.
منشأ رنگین کمان این جنبش و تنوع جریان های آن را باید در تعدد و کثرت داوها، تضادها و چالشهایی که جنبش های کنونی با آن درگیرند جستجو کرد. جنبشی که این نوع چالش ها را در سطح جهانی مورد بحث و مناقشه قرارمی دهد، به این دلیل که این دادهها دیگر منحصر به منطقهای خاص نیستند بلکه جهانیاند و اينكه این جنبشها همزمان، فضای عمومی جهانی بسیارعالی به منظور برقراری رابطه در اختیار دارند.
جنبش کارگران بی زمین دربرزیل و جنبش های دهقانی در هند پیوندی گسست ناپذیر با هم دارند، جنبش های کارگری کره جنوبی در محدوده ملی اش در انزوا قرار ندارد. جنبش های کنونی دیگر برای رسیدن به اهداف خود در انتظار سرنگونی و کسب قدرت باقی نمی مانند. امروز مجبور کردن رژیم های دیکتاتوری به توزیع مواد غذایی و دارو در محله های فقیرنشین از مبارزه علیه فقر و گرسنگی جدا نیست، تحریم خرید کالا هایی که محصول کار کودکان است و کمک های مستقیم به کودکان از مبارزه با بردهگی کار کودکان متمایز نمیگردد. دهقانان بی زمین در انتظار انقلاب روستاییها باقی نمی مانند، مستقیمآ به اشغال زمین ها می پردازند و محدود به سرزمین ملی خود نیستند و خود را در سطح جهانی سازماندهی میکنند.
با این همه، اشکال پیشین مبارزاتی هنوز در برخی از مناطق ناپدید نگشته و به حیات خود ادامه می دهد: جنبش چریکی کلمبیا به لحاظ نظامی قدرتمندترین جنبش چریکی امریکای لاتین است، ببرهای تامیل و جنبش مائوئیستی نپال و گاه گاه جنبش چریکی پرو هم چنان فعالند. اما این جنبش ها ظرفیت آن را نداشته اند که از محدوده چریکی فراتر رفته و به جنبشی اجتماعی، سیاسی و بین المللی تبدیل گردند. به این معنا که این جنبش ها در محدوده چریکی خود به دام افتادهاند و اسیر ساختارها و شرایط چریکی خوداند. به این ترتیب باید دید که رابطه جنبش "ضد جهانی شدن لیبرالی" با اشکال پیشین مبارزاتی چگونه است و یا دست کم تا چه اندازه بر آن تأثیر به جا می گذارد؟
نخستین فوروم اجتماعی اروپا که درماه نوامبر۲۰۰۲ درفلورانس ایتالیا برگزارگردید ۱۵ فوریه سال بعد را روز جهانی اعتراض به جنگ اعلام کرد. شرایط حاکم بر این تصمیم البته خالی از تنش نبود و یا به مقدار زیادی با محدودیت هایی همراه بود. اما جنبش با آگاهی دقیق، مبارزه و اعتراض علیه جنگ را برگزید و با جسارت به امر سازماندهی جنبش ضد جنگ پرداخت. جنبش "ضد جهانی شدن لیبرالی" به منظور گام نهادن در مبارزه ضد جنگ با دو محدودیت همراه بود: نخست در درون جنبش یعنی درصفوف خود و دیگری از بیرون.
در درون جنبش، گرایشات و جریان هایی بر این باور بودند که در اولویت قراردادن جنبش ضد جنگ، مبارزه با نولیبرالیسم، مبارزه با فقر و مبارزات اجتماعی را به حاشیه می راند. طرفداران این نظریه را برنارد کاسن(۳ و تا حدودی نیز دو تن از فعالین چپ رادیکال یعنی نااومی کلاین و میکائیل هاردت() ۴) تشکیل می دهند. اگر چه میکائیل هاردت و برنارد کاسن حول مسأله حاکمیت ملی به نحوی متعارض در مقابل هم قرار می گیرند. هاردت نسبت به شدت گرفتن روحیه ضد امریکایی هشدار می دهد و معتقد است که "ما باید علیه این جنگ اعتراض کنیم اما جای تأسف است که دست کم به طور موقت، بخش عمده انرژی جنبشها برای جهانی شدن از پایین، به سمت جنبش ضد جنگ کانالیزه شده است. در واشنگتن یک رشته گرایش ضد اروپایی درجریان است، اختلاف ایالات متحده با اروپا امر تازه ای نیست، در جنگ با عراق، امریکا حمایت اروپا را پشت سرندارد. دستگاه دولتی امریکا آن دسته از دولت های اروپایی را که پروژه جنگی این کشور را زیر سئوال می برند اروپای پیر می نامد. در مقابل ، در اروپا و بخش های دیگری ازدنیا نیز یک روحیه ضد امریکایی درحال رشد است. به ویژه دردرون جنبش ضد جنگ. امری که اجتناب ناپذیراست، برای اینکه اعتراض علیه جنگ اعتراض علیه امریکاست. اما این ضد امریکائيگرائي به همان اندازه که مشروع است یک دام نیز می باشد"(۵ واقعآ نمی توان مطمئن بود که هاردت تفاوت بین گرایش ضد اروپایی دستگاه دولتی امریکا و "ضد امریکائيگرائي" موجود در جنبش ضد جنگ). را تشخیص داده باشد. او در یک خلط مبحث آشکار، روحیه ضد امپریالیستی جنبش ضد جنگ را با گرایش ضد اروپایی دولت امریکا یکسان نشان می دهد. توضیح دادن اغتشاش حاکم بر اندیشه هاردت امرپیچیده ای نیست. این تحلیل نتیجه منطقی نظریه ای است که درتئوری "امپراتوری" منشأ دارد، که معتقد است شکل نظم نوین جهانی امپراتوری است، دوره امپریالیسم به سر رسیده است، دوران دولت ـ ملت ها سپری شده است و این امپراتوری فاقد یک مرکز جغرافیایی است.
برنارد کاسن دغدغه های فکری خود را در مصاحبه ای با نیولفت ریویو چنین بیان می دارد: "موضوع جنگ خیلی مهم است اما نه بدان اندازه که در فوروم اجتماعی اروپا در فلورانس ایتالیا غالب بود و بر تمامی مسائل سایه انداخت. جنگ مهمترین مسأله نیست. در ایتالیا مسأله جنگ به دغدغه فکری مردم تبدیل شده است. با آگاهی به برگزار شدن فوروم در ایتالیا و این که حزب احیاء کمونیستی ايتاليا Ç RifondazioneÈ(۶) حول قضیه جنگ حرکت خواهد کرد، ما بر سر موضوع جنگ، در فلورانس، در کنارمسأله اصلی یعنی Çما نیازمند اروپای دیگری هستیمÈ به توافق رسیدیم. اما بعد دریافتیم که تمامی پوسترهای تظاهرات بدون اشاره ای به موضوع اروپا، فقط به مسأله جنگ می پرداخت. نمی توانم بگویم که کاملآ غافلگیرشدم اما اگر فوروم در فرانسه برگزار می گردید، اینطور نمی شد. مخالفت با جنگ در بیانیه گنجانده می شد اما نه به شکل دغدغه ای فکری. برای این که چه جنگ روی دهد چه نه، ب ـ ۵۲ ها و نیروهای ویژه فقر در برزیل و گرسنگی در آرژانتین را تغییر نخواهد داد." (۷ )
بعید به نظرمی رسد که برنارد کاسن رابطه بین جهانی شدن سرمایه دارانه و نظامی کردن جهانی شدن را درک نکند همین طور هاردت. با این حال او برقطع رابطه این دو اصرار می ورزد. این که مسأله اصلی از نظر او اروپای دیگری است از آنجا ناشی می شود که او به جریان طرفدار حاکمیت ملی تعلق دارد. به این ترتیب باید دید که رابطه "اروپای دیگری" که او رؤیایش را درسر می پروراند با موضوع جنگ چگونه شکل میگیرد؟ بی شک اروپایی عادلانه تر و اروپایی متفاوت، اروپایی است که نه فقط از جنگ فاصله می گیرد بلکه با جنگ به مخالفت می پردازد. مبارزه در جهت ایجاد یک اروپای عادلانه تر دست کم در وضعیت کنونی دقیقآ از درون پروسه مبارزه با سیاست های جنگی اتحادیه اروپا ممکن می گردد. حال باید دید که مسأله جنگ و موضوع عراق تا چه حد به مسأله اروپا مربوط می شود ؟ ازچشم اندازی سه بعدی اگر به قضیه جنگ نگاه اندازیم، جنگ مسأله اروپاست: جنبش ضد جنگ ـ لفاظی های برخی از رهبران اروپایی در مخالفت با جنگ، که این مخالفت خود، از جمله ناشی از جنبش ضد جنگ است ـ و از زاویه دول اروپایی دیگری که در جنگ درگیرند. همچنین اروپا در کادر پیمان ناتو به عنوان نیروی اشغالگر در افغانستان حضور دارد. برخلاف دیدگاه برنارد کاسن اگر قرار باشد در جایی با جهانی شدن سرمایه دارانه مبارزه کرد این نقطه عراق خواهد بود به این دلیل که عراق نقطه تلاقی جهانی شدن سرمایه دارانه در همه اشکال آن است، چه در شکل نولیبرالیستی آن و چه در شکل نظامی و امپریالیستی آن.
بیش از یک دهه تحریم اقتصادی که باعث شده است بیش از نیم میلیون کودک در این کشور جان بسپارند سازمان ملل وشورای امنیت مرتکب جنایت هایی شده اند که حکم نسل کشی و جنایت جنگی را دارد. شرکت های بزرگ چند ملیتی که موضوع مبارزه جنبش است در راه اندازی این جنگ دخالت مستقیم دارند چه به منظور فتح بازارهای عراق، چه به منظورکنترل بر منابع نفتی و چه به لحاظ تولید و آزمایش سلاح های کشتار جمعی. دقیقآ براساس چنین منطقی است که جنبش ضد جنگ شعار "برای نفت، خون نه" را با شعار "برای قاتلان، غذا نه" ترکیب میکند. از سوی دیگر از طریق جنبش ضد جنگ است که جنبش های اجتماعی و نیروهای شکل دهنده جنبش "ضد جهانی شدن لیبرالی" امکان خواهند یافت ارتباط و سازمان یابی خود را گسترده تر کنند و جاپای این جنبش را که در برخی از مناطق ضعیف است، تثبیت کنند.
اما این مسائل دغدغه فکری برنارد کاسن را تشکیل نمی دهد. برای او جنگ مسأله اصلی نیست. پس قضیه از چه قرار است؟ کاسن و نو سوسیال دمکرات ها و پسا ـ استالینیست هایی که حول ماهنامه لوموند دیپلماتیک گرد آمده اند تا کنون توفیق یافته اند که سیاست های رسمی اتک را به راست متمایل کنند. جنبش ضد جنگ ظرفیت آن را دارد که جنبش جهانی علیه سرمایه را به سمت رادیکال تری سوق دهد و این رادیکالیسم به نوبه خود می تواند باعث شورش پایه های آتک گردد. کاسن در مورد ب ـ۵۲ ها و نیروهای ویژه که باعث تغییر فقر در برزیل و آرژانتین نخواهند شد دچار اشتباه گردیده است، ب ـ ۵۲ ها پیام روشن تری دارند : "ما همه فقرا را نابود خواهیم کرد، فقر نیز از بین خواهد رفت".
محدودیت بعدی که جنبش با آن درگیر بود عاملی بیرونی بود. گفتارمسلط در جوی انباشته از لفاظیهای رسوا در صدد مشروعیت بخشیدن به جنگ با عراق بود. تلاش هایی که به منظور توجیه راه اندازی جنگ با عراق صورت می گرفت متعدداند: "جنگ با تروریسم، مبارزه با دیکتاتوری ها، نابود کردن سلاحهای کشتار جمعی و برقراری دمکراسی". براساس این لفاظی ها دیکتاتوری صدام حسین تهدیدی علیه صلح و امنیت جهانی به شمارمی آمد که باید سرنگون می شد تا از این طریق استقرار دمکراسی در عراق ممکن گردد. آلمان و ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم دو نمونه کلاسیک و دو تجربه موفق تاریخی قلمداد می شوند که ازطریق اشغال، جنگ و استفاده از سلاح هسته ای، تأ سیس دمکراسی در این دو کشور به تحقق پیوسته است، یعنی ابتدا باید هیروشیما و ناکازاکی با بمب اتم با خاک یکسان می شدند تا بر فراز ویرانه های آن دو شهر دمکراسی برقرار گردد. گفتار رسمی گفتار دنباله داری است که بی وقفه جاری است. براساس این گفتار اگر هم اکنون فرایند برقراری دمکراسی در عراق با مشکل روبرو گردیده است به دلایل تفاوت های فرهنگی است، تقابل بین فرهنگ نیروهای اشغالگر و فرهنگ بومی سرزمین اشغال شده. مقاومت در برابر اشغال خرابکاری بر سر راه بازسازی قلمداد می شود. تعفن حاکم بر این منطق که فضای گفتمان رسمی را اشغال کرده است هنوز هم نیازمند بررسی است.
گزینش نظامی امریکا در کادر تئوری "جنگ پیشگیرانه" رژیم های دیکتاتوری و یا تروریسم بنیادگرا است، یعنی رژیم ها و دستجاتی که قابل دفاع نیستند و فاقد مشروعیت مردمی اند. در این چشم انداز استراتژیک باید به سرنگون کردن آن نوع از دیکتاتوری های خشن و یا دست نشانده پرداخت که در قلمرو امپریالیسم یاغی می شوند و یا به نابود کردن آن نوع از تروریسم بنیادگرا دست زد که خود زمانی سربازان جیره خوار و کهنه کار امپریالیسم بوده اند و اینک در برابر فرمانده نظامی اشان سربه شورش برداشته اند.
در یک چنین جوی است که جنبش "ضد جهانی شدن لیبرا لی" باید موضعی اتخاذ می کرد که به حمایت از دیکتا توری ها متهم نشود و مرزبندی خود را با تروریسم بنیادگرا حفظ کند، یعنی به گونه ای رفتار کند که طرفداران جنگ قادر نباشند که جنبش ضد جنگ را در کنار بنیادگرایی و رژیم های دیکتاتوری قرار دهد. برای رویارویی با اشغال امپریالیستی، جنبش ضد جنگ طبعاً نمیتواند که نیروی رزمنده برای جنگیدن در کنار مردم عراق به این کشور اعزام کند ـ نمونه بریگارد های بینالمللی درجریان جنگ داخلی اسپانیا. با وجود اين بخش هایی از این جنبش به عنوان سپرهای انسانی به عراق نیرو گسیل کردند. با این حال به نظر می رسد حداقل تا مقطع کنونی جنبش ضد جنگ به رغم آگاهی و هشیاری ای که درظرفیت این جنبش نهفته است و علی رغم حجم و گستردگی آن، هنوز این جنبش فاقد رادیکالیسم جنبش علیه جنگ ویتنام است. جنبش ضد جنگ در آن دوران باعث شد که شورش هایی سر برآورد با چنان آگاهی و ظرفیتی که قادر باشند ثبات حکومت های سرمایه داری را تهدید کنند. صرف نظر از قیامهای دهه ۶۰ دراروپا، اگر جامعه امریکا را در نظر بگیریم در آنجا گروه هایی رادیکال ، آتونومیست و شورشی شکل گرفتند که به اشغال مراکز دولتی، حمله به ساختمان کنگره امریکا، منفجر کردن پایگاه های پلیس، حمله با بمب به پنتاگون می پرداختند. برای نمونه گروه Weather Underground (۸) حول شعار "جنگ را به خانه بیاوریم" به سازماندهی اعتراضات ضد جنگ می پرداخت.
در هر حال جنبش ضد جنگ (با عراق ) در برخی مناطق به حرکت های اعتراضی رادیکال و نافرمانی اجتماعی (نه مدنی) عملی دست زده است که میتوان به این نوع اقدامات در ایتالیا اشاره کرد. در این کشور جنبش نافرمانی اجتماعی ـ Disobedienti ـ که عمدتآ متأثر از گروه سفید جامگان Tute Bianchi یا White Overralls است از همان روزهای آغازجنگ به یک رشته اقدامات مستقیم علیه ماشین جنگی نیروهای اشغال گر دست زده است : "بلوکه کردن خطوط راه آهن و جلوگیری از حرکت قطارهای ـ مرگ ـ حامل اسلحه و مهمات برای نیروهای اشغالگر. این اقدام به کمک کارگران خطوط راه آهن صورت گرفت. اشغال شعبه ایتالیایی شرکت چندملیتی Exxon . که سوخت و بنزین نیروهای اشغالگر را تأمین میکند، نفوذ به پایگاه های نظامی و دست زدن به کارشکنی حمله به بانک هایی که محل سرمایه گذاری شرکت های تولید کننده اسلحه اند ـ بانک های مسلح ـ. حمله به شرکت هایی که مواد غذایی، میوه و سبزیجات برای سربازان امریکایی ارسال می کنند. فراری دادن مهاجرین زندانی در انتظار اخراج از بازداشتگاه های اجباری. و موارد بسیاردیگر." ( ۹ )
همه اینها نشان می دهد که به رغم تلاشهایی که به منظور جنایی قلمداد کردن این جنبش صورت می گیرد و موجی از اقدامات امنیتی و حتی سرکوب، جنبش ضد جهانی شدن لیبرالی" با گام گذاشتن در مرحله اعتراض علیه جنگ زنده است، راه خود را می کوبد و مسیرش را ادامه می دهد" .
جنبش "ضد جهانی شدن لیبرالی" مبارزه و مقاومتی است جهانی، ترکیبی از جنبش هایی است پر از تحرک. فوروم اجتماعی جهانی به دنبال آن است که از سطح اعتراض و مخالفت فرا تر رود و در جست جوی راه های دیگری باشد جهت بنای مناسبات بدیل. در حالی که ممکن است سئوال هایی طرح شود حول این که این جنبش تا چه حد جهانی است، آیا اثر پذیری منطقه ای از آن یکسان و مشابه خواهد بود یا نه، آیا این جنبش دارای یک مرکز جغرافیایی است و مرکز ثقل آن کجاست ؟ حول مسأله حاکمیت ملی تضاد های آشکاری در درون جنبش وجود دارد، مخالفین و طرفداران حاکمیت ملی در رابطه با اشکال مبارزاتی و هم چنین پیرامون ارائه بدیل درک یکسانی ندارند. سرنوشت این جنبش در مناطقی که دیکتاتوری های خشن نولیبرال و یا دیکتاتوری های وحشی حاکم اند به کجا می انجامد؟ وضعیت این جنبش در کره جنوبی، افریقا، آسیای جنوب غربی، اروپای غربی، امریکای لاتین چگونه است؟ اینها یک رشته چالش هایی است که این جنبش و فوروم اجتماعی جهانی با آن روبروست.
فرایند جهانی شدن به مثابه گرایش مسلط کنونی مرحله تاریخی سرمایه داری تأثیرات یکسانی بر همه مناطق جهان ندارد. جهانی شدن در ذات خود موجب قطبی شدن دنیا و به حاشیه راندن برخی مناطق می شود. جنبش "ضد جهانی شدن لیبرالی" به لحاظ جغرافیایی به همان اندازه جهانی است که فرایند جهانی شدن. در مناطقی که در فرایند جهانی شدن جذب نشده اند، ریشه های این جنبش ضعیف است. در عین حال چپ اروپایی توانسته است از محدوده ملی فراتر رفته و مسائلی را که به بخش اعظم بشریت مربوط می شود مسأله خود بداند، یعنی موضوعاتی که عمدتآ به "جنوب" مربوط می شوند مثل فقر و فلاکت، جنگ و گرسنگی و نابرابری های اجتماعی. از سوی دیگر برگزار کردن فوروم های منطقه ای متعاقب فوروم اجتماعی جهانی به این موضوع اشاره دارد که این جنبش دارای روحیه های منطقه ای نیز می باشد. فوروم اجتماعی جهانی در پورتوالگره دارای روحیه امریکای لاتینی است در اروپا این فوروم متأثر از روحیه اروپایی است و درهند تحت تآثیر روحیه آسیایی. این امر از آنجا ناشی می شود که تضاد آشکاری درسطوح مختلف حول اشکال مبارزاتی بین "شمال" و "جنوب" وجود دارد.
تا آنجا که به تحلیل جهانی شدن نئولیبرالی مربوط می شود تفاوت ها به شدت عمیق است. این تضادها در واقع از انجا ناشی می شود که در"جنوب" مجموعه ای ازجنبش های نیرومند وجود دارد که در تلاش است تا جا پای خود را دردرون رنگین کمان جنبشی جهانی تثبیت کند، یک جنبش کارگری رزمنده و رادیکال، جنبش های مسلح، جنبش نیرومند زنان، جنبش های دهقانی، قیام های مردمی و شورش های شهری. برای مثال، از نقطه نظر اتحادیه های کارگری "شمال" سیاست های سازمان تجارت جهانی در مجموع مثبت است، ضعف هایی در سیستم وجود دارد که می تواند تصحیح شود اما اتحادیه های کارگری "جنوب" این نهاد را ابزار شرکت های فراملیتی می دانند در جهت استثمار کارگران و دهقانان. در مقابل اصلاحات و رفرم در ساختار نهادهای مالی بین المللی که جریان های رفرمیست درون جنبش از آن طرفداری می کنند جنبش های دهقانی "جنوب" به اشغال زمین هایی می پردازند که شرکت های چند ملیتی در صدد خرید آنها هستند. همینطور است اشغال ترمینال های نفتی نیجریه توسط زنان. در ژوئیه سال ۲۰۰۲ زنان روستاهای نیجریه در اعتراض به ویرانی های اجتماعی ترمینال های نفتی شرکت شورون ـ تکزاکو را به اشغال درآوردند و خواستار ایجاد درمانگاه، مدارس، جاده سازی و مزرعههای دام پروری شدند(۱۰ آنچه برای این جنبش). ها اهمیت دارد حق داشتن زمین، آب، حق کار و حق زیستن است نه تنظیم و رگولاسیون بازار و سرمایه مالی. هم چنین اتحادیه های کارگری "جنوب" (ACTU درکره ـ Cosatu در افریقای جنوبی ـ CUT در برزیل) مخالفت خود را با اعمال سلطه طلبی اتحادیه های کارگری "شمال" در سطح جنبش کارگری جهانی پنهان نمی کنند.
مجموعه این شرایط باعث شده است که برخی ها به نادرست اینگونه تحلیل کنند که مرکز ثقل این جنبش در جنوب قرار دارد و یا به آنجا نقل مکان خواهد کرد. امری که به خودی خود در تضاد با ساختار شبکه ای این جنبش قرار می گیرد. "خصوصی سازی را متوقف کنید، جنگ نه! حقوق کاستها را رعايت كنيد، قدرت بايد به مردم سپرده شود، فلسطین آزاد، دنیای دیگری ممکن است، همه حکومت ها دشمن مردماند" رکوردی از شعارهایی است که تعدد و کثرت مبارزات علیه دشمن واحد را نشان می دهد. نااومی کلاین معتقد است که از سانحه قطار در انگستان گرفته تا بیماریهای کشنده در افریقای جنوبی همه ناشی از غارت و چپاول کاپیتالیستی است. براساس نظریه های تونی نگری و میکائیل هاردت اعتراض های میدان صلح آسمانی درسال ۸۹ شورش سیاه پوست ها در لوس، آنجلس سال ۹۲ اعتصابات نشسته کارگران کره جنوبی، جنبش زاپاتیستی، انتفاضه فلسطین، اعتراض های جنوا، پراگ، کبک، شاید رویدادهایی منفرد و، جداگانه به نظرمی رسند اما در واقع امر همه اینها یورش مستقیمی است علیه روند کنونی جهانی شدن.
به این ترتیب ساختار شبکه ای جنبش فاقد مرکز است و اساسأ شبکه نمی تواند دارای مرکز باشد. اما نباید دچار ساده لوحی شد. برخی ازگرایشات درون جنبش در تلاش اند که سلطه و نفوذ خود را بر جنبش اعمال کنند بویژه برفوروم اجتماعی جهانی. اگر چه این مسأله دشوار به نظرمی رسد ولی نباید آن را نادیده گرفت. به دلیل اینکه براساس اصول فوروم اجتماعی جنبش های مسلح و احزاب سیاسی نمی توانند به عنوان نمایندگان جنبش ها یا احزاب خود در فوروم حضور یابند و هم چنین امکان تحرک و سیالیت نیروهای شکل دهنده جنبش یکسان نیست برخی از جریانات فرصت می یابند تا بر فرایند تصمیم گیریها تأثیر بیشتری بگذارند. زاپاتیست ها که بخش عمده فعالیت هایشان غیرخشونت آمیز است و آمادگی این را دارند که از خود به شکل نظامی نیز دفاع کنند حضورشان در فوروم نمی تواند سازمانی باشد. حتی مادران میدان مایا قادر نیستند که جنبش شان را نمایندگی کنند. جنبش دهقانی هند( KRSS) که درسال ۱۹۹۳ یک راه پیمایی نیم میلیونی را علیه سازمان تجارت جهانی در شهر بنگلور سازماندهی کرد و همراه با زاپاتیست ها درسال ۱۹۹۸ PeopleÕs Global Action را تشکیل دادند در عمل جای خود را به سازمان های غیر دولتی رفرمیستی داده است که تجارت پر سودی حول آنها شکل گرفته و با دریافت کمک مالی از شرکت های فرا ملیتی در اکثر گردهمایی ها شرکت می کنند. در برزیل نیز اوضاع به همین شکل پیش می رود. جنبش "اکولوژی فقرا" (۱۱ نخستین جنبشی بود که از طریق) بسیج دهقانان به مصادره زمین ها پرداخت و توفیق یافت که پروژه نابودی جنگل ها را که از سوی بانک جهانی حمایت مالی می شد متوقف کند اما گروه های غیردولتی هم چون IBASE با حمایت های مالی شرکت های فرا ملیتی تلاش نمودند تا با کار شکنی بر سر راه این جنبش آن را در انزوا قرار دهند. تلاش های گروه های رفرمیستی جهت در انزوا قرار دادن نیروهای رادیکال جنبش باعث شده است تا در حاشیه فوروم های اجتماعی گردهمایی های دیگری نیزتشکیل شود. به عنوان مثال در یونان درجریان نشست سران اروپا مقاومت Thessaloniki برگزارشد، در حاشیه دومین فوروم اجتماعی اروپا در پاریس کنفرانس "چپ ضد سرمایه داری اروپا" ـ که عمدتآ تشکلی است از گروههای تروتسکیست پارلمانی ـ تشکیل شد و در حاشیه اجلاس فوروم اجتماعی جهانی در بمبئی هند نیز مقاومت بمبئی" برگزار گردید که عمدتآ گروه های مائوئیستی، جنبش های دهقانی از جمله " KRSS و قریب به ۳۱۰ جنبش مردمی و احزاب چپ را در بر می گرفت. Via Campesina در هر دو گردهمایی شرکت کرد.
درست است که تضادهایی وجود دارد و شیوه های متفاوت مبارزاتی در درون جنبش یا در فوروم اجتماعی جهانی قد علم می کند اما امکان همکاری وجود دارد و این خیلی مهم است که جنبشی هست که فرصتی ایجاد می کند تا جنبش های متعدد اجتماعی صدای خود را قابل شنیدن کنند ، با هم کار کنند، هم دیگر را بشناسند و اعتمادی متقابل بین آنها ایجاد گردد. به این ترتیب تعدد و کثرت مشکل این جنبش نیست، مسأله این است که این نیروها به چه شکلی با هم رابطه برقرارمی کنند و دیالوگ بین آنها چگونه است. از درون همین تبادل تجارب است که پایه های بدیل های اجتماعی و دمکراتیک ممکن است بیرون آید.
مسأله دیگری که این جنبش با آن درگیر است رابطه اش با جنبش طبقه کارگراست. در یکی دو سال اخیر موجی از مبارزات طبقه کارگر سراسر اروپا را فرا گرفت. در ایتالیا بیش از ۱۳ میلیون نفر در اعتصاب سراسری کارگران درسال ۲۰۰۲ شرکت کردند. جنبش "No global" و فوروم اجتماعی ایتالیا با شرکت خود در این اعتصابات از آن حمایت کردند. با وجود این نه فوروم اجتماعی جهانی و نه فوروم اجتماعی اروپا تا کنون قادر نبودهاند که حول "یک روز اعتصاب سراسری دراروپا" به یک توافق دست یابند. برآمد جنبشهای اجتماعی و جنبش های بیرون پارلمانی شاید تعبیری باشد از ضعف جنبش طبقه کارگر. دلایل این ضعف را میتوان در تشتت و پراکندگی این طبقه، رابطه اتحادیه های کارگری با احزاب رسمی ـ اتحادیه هایی که تحت انقیاد این احزاب اند ـ وسازش با قدرت جستجو کرد. "تاریخ مبارزه طبقاتی تاریخ پیروزی های طبقه کارگرنیست. تاریخ پیروزی ها، شکست ها و سازش های آن است". (۱۲ ) شاید این چنین به نظر رسد که جنبش طبقه کارگر هنوز مرحله سازش با قدرت را سپری نکرده باشد. اما در سال های اخیرجنبشی از اتحادیه های کارگری تودهای مبارز در عرصه جنبش کارگری و خارج از حیطه فعالیت های اتحادیههای رسمی سر بر آورده است که به امر سازماندهی کارگران در مناطق "آزاد کارگری" که در اشغال این اتحادیه هاست، می پردازند. به عنوان مثال می توان در ایتالیا به Cobas ،Uonicobas و تا حدودی بخش هایی از CGIL اشاره کرد. این اتحادیه ها درفوروم اجتماعی ایتالیا حضور دارند و در عین حال فاصله خود را نیز با احزاب رسمی حفظ کرده اند. از سوی دیگر فابیو آماتو (FabioAmato)یکی از فعالین جنبش نافرمانی اجتماعی ایتالیا چنین می گوید: "ما یک اپوزیسیون اجتماعی هستیم، یک آلترناتیو چپ ضد سرمایه داری را نمایندگی می کنیم که هم در طبقه کارگر و هم در جنبشهای اجتماعی منشأ دارد"(۱۳ ). Giacomo Barbieri مسئول روابط بین المللی CGIL می گوید: "درمبارزه ما با دولت برلسکونی انگیزه های کارگری وجود دارد، واضح است اگر اتحادیه ای در امر ایجاد یک ائتلاف قوی از نیروهای اجتماعی توفیق یابد به نوبه خود می تواند امری مثبت باشد برای نیروهای سیاسی چپ ، اما ما مدعی رهبری چپ نیستیم" (۱۴ موضوع اصلی کنگره پنجم حزب احیاء کمونیستی (). PRC ) به رابطه این حزب با جنبش جهانی ضد سرمایه داری می پرداخت. Marco Consolo یکی از مسئولین این حزب چنین توضیح می دهد: "برای تغییر جامعه باید خودمان را تغییر دهیم . حزب ما تلاش می کند استقلال خود را زنده نگه دارد. و هم زمان در درون جنبش و به عنوان جزئی از ترکیب آن حضور داشته باشد. هیچ راه خروجی از این جنبش برای ما وجود ندارد. ما قبل از رویدادهای جنوا به این جنبش وارد شده بودیم. ما تلاش می کنیم همه جا حضور داشته باشیم. بدون شرکت در مبارزات اجتماعی ما نمی توانستیم هیچ توفیقی حاصل کنیم" (۱۵ جنبش های اجتماعی و اتحادیه های کارگری در جریان اعتراض های). علیه جهانی شدن لیبرالی بازیگران عمده صحنه درگیری ها بوده اند. در ایتالیا به ویژه در دوران حکومت برلسکونی این جنبش ها بسیار به هم نزدیک شده اند و بعد از اعتصاب های سراسری ائتلاف های متعددی بین نیروهای چپ شکل گرفته است. تجربه هایی از این نوع در ایتالیا در جریان است. شکل گرفتن ائتلاف های سیاسی حول مبارزات اجتماعی روی میدهد. فوروم اجتماعی جهانی نیز ظرفیت آن را دارد که حول مبارزه علیه دشمن واحد در این مسیرگام بردارد اما شناخت دشمن واحد از چشم انداز جنبشی که از تعدد و کثرت شکل گرفته مسأله ی سادهای نیست. میکائیل هاردت به منظور توضیح این تعدد، "داستان فیل" مولوی در اتاق تاریک را مثال می آورد: هر کسی بخش هایی از اندام فیل را حس می کند اما هیچ کس تمامیت فیل را نمی بیند.
قدر مسلم این که قیام مردم آرژانتین در فوروم اجتماعی جهانی منشأ ندارد و شورش های توده ای بولیوی ـ که بازیگران اصلی آن قصد خود را که مبتنی بر سرنگونی و کسب قدرت است پنهان نمی کنند ـ از دل فوروم اجتماعی جهانی بیرون نیامده است. این امر به وضوح نشان می دهد که هر استراتژی مبارزاتی و یا ارائه هر نوع بدیل تا زمانی که تعادل قوا علیه نظم موجود را بر هم نمی زند و یا تهدیدی علیه قدرت سیاسی ایجاد نمی کند قرین به توفیق نبوده و در درون نظام سرمایه داری قابل تحمل خواهد بود. تلاش هایی که به منظور ارائه آلترناتیو صورت می گیرد متعدداند. این تلاش ها بدیلی واحد ارائه نمیدهند بلکه طرح هایی است که به موازات هم حرکت می کنند و یا درتقاطع با یکدیگر قرارمی گیرند. "دنیای دیگری ممکن است" دنیای زیبایی است. دنیایی تا این حد زیبا در هیچ کتاب مقدسی یافت نمی شود و در ذهن هیچ شاعری نمی گنجد. این دنیا از یک روحیه ی آرمانی ناشی می شود، آرمانی نه به معنای تخیلی آن، آن چیزی که در دسترس نیست بلکه آرمانی که حقیقتآ امکان پذیر است و فقدان آن ـ روحیه آرمانی ـ در دوره یورش وحشیانه سرمایه دارانه، در بین گرایشات و جریان های چپ به روشنی احساس می شود. منشأ این روحیه آرمانی را باید درتاریخ مبارزاتی جستجو کرد، در سابقه تاریخی فعالیتهای رزمجويانه که دائمآ همراه بوده است با شکنجه و قربانی، مبارزه و شکست و تداوم مسیری با محتوای عدالتجویانه. درست است که مبارزه بدون روحیه آرمانی پیش نمی رود اما مبارزه واقعیتی است که در رؤیا جریان ندارد. چرا که نظام سرمایه داری و طبقه سرمایه دار تنها نظام و طبقه ای است که هیچ گاه در رؤیا نزیسته است و بی وفقه فاقد چهره انسانی و اخلاقی بوده است. اما ضعف عمده فوروم اجتماعی جهانی ارائه آلترناتیو نیست بلکه استراتژی هایی ست که در جهت تحقق آن به کار گرفته می شود. عمده ترین طرحهای بدیلی که تا کنون به صورت پیش نهاد مطرح شده است و یا براساس درک این یا آن جریان از شرایط حاکم بر جنبش تدوین گردیده است، مهم و بجا خواهد بود که موضوع بحث و گفتگو قرار بگیرند.
طرفداران رفرم دست کم بر سر بدیلی که اتک ارائه می دهد با هم توافق دارند. اتک "اجماع پورتوالگره" را درمقابل "اجماع واشنگتن" قرار می دهد. آنچه اتک از آن به عنوان اجماع پورتوالگره نام می برد لغو بدهی کشورهای فقیر، برقراری عوارض بر معاملات مالی بین المللی و توقف خصوصی سازی های خدمات عمومی است. این راه حل ها از تحلیل این جریان حول بحران های اقتصادی نظام سرمایه داری ناشی می شود. در تحلیل اتک سلطه سرمایه مالی باعث بی ثباتی بازار، نابرابری و طرد اجتماعی و بیکاری می شود و فقر را درمناطق پیرامونی افزایش می دهد. اتک بحران های نظام سرمایه داری را در سیاست های نولیبرالیستی خلاصه می کند و در این تحلیل رابطه بین طبقات تحت سلطه و طبقات مسلط جایی ندارد بنابراین راه حل های این جریان از محدوده تنظیم بازار و برقراری مالیات تابین (Tobin) فراتر نمیرود و این در شرایطی است که فرایند جهانی شدن هر نوع فضائی به منظور انجام رفرم در نظام سرمایه داری را از بین برده است. در مورد لغو بدهی های کشورهای فقیر به نظرمی رسد اتک هنوز به طور کلی نا امید نشده است و نمونه جالبی را در برابر خود می بیند. دست و دل بازی رئیس جمهوری امریکا ذوق زدگی برنارد کاسن را به خوبی لو می دهد.
برنارد کاسن در جریان اجلاسیه پایه گذاری اتک آلمان (۱۹-۲۱ اکتبر۲۰۰۱ اشاره میکند كه: "رئیس جمهور بوش بعد از) ۱۱ سپتامبر به این طرف گام هایی در راستای طرح های اتک برداشته است. روشن است که ما هنوز راه درازی در پیش رو داریم اما مهم است که بگویم بوش به سیاست های ما حول نقش دولت نزدیک شده است. او از سیاست الغاء دیون استقبال می کند هر چند او انگیزه های خاص خود را دارد. به عنوان مثال لغو بدهی های پاکستان از جانب ایالات متحده ثابت می کند که لغو بدهی های خارجی امکانپذیر است "(۱۶). قرار لغو بدهی های پاکستان هم زمان بود با بمباران افغانستان. رئیس جمهوری ایالات متحده به منظور جلب حمایت پاکستان و یک ژنرال کودتاچی در"جنگ علیه تروریسم"، مسأله لغو بدهی این کشور را پیش کشید. پاکستان در سال های اخیر در مرکز استراتژی نظامی ایالات متحده در منطقه قرار داشته است. به نظرمی رسد که بدهی های پاکستان با یک رشته جنگ های متعدد در افغانستان در هم تنیده شده است. لغو این بدهی ها نیز با راه اندازی یک جنگ جدید دیگر و اشغال نظامی افغانستان در ارتباط با هم قرارمی گیرند. اما اینکه این اقدام بوش به چه شکلی اتک را یک گام به "دنیای دیگری ممکن است" نزدیک می کند، جواب آن را می توان در بدیلی یافت که این جریان تحقق آن را وعده می دهد، بدیلی که هیچ چیز نیست جزبازگشت به سرمایه داری ماقبل نولیبرالیسم ، سرمایه داری با "چهره انسانی" بازاری که تنظیم گشته است و مالیات بر بازار بورس.
بدیل دیگری که مطرح می شود پیشنهادهایی هستند که فوروم جهانی بدیل ها و سمیرامین مشهورترین چهره ضد امپریالیست جنبش ارائه می دهند. ازنظر سمیرامین این پیشنهادها ارزش بحث و گفت وگو را دارند. این " بدیل " مبتنی است برپروژه های گردآورنده و ائتلافی. " با اتکاء به پیشرفت اجتماعی ، دموکراتیزه کردن ، وابستگی متقابل براساس مذاکره ، بدیل سیستم نولیبرالی را پایه ریزی کنیم " ۱۷ سمیرامین معتقد است" باید درسه بعد این آلترناتیو که یکی از دیگری. جدایی ناپذیرند پیشروی کرد. بهتراست کمتر ولی بهترباشد. باید استراتژی های مرحله ای که راه را برای تحکیم پیشروی ها می گشاید بسط داد، هرچند دراین جا وآن جا و در اوضاع کنونی ، این پیشروی ها ناچیز باشد تا بعد بتوان با کم کردن احتمال شکست، انحراف و عقبگرد، گام های بلندتری برداشت ".
مشکل این نظریه، نظریه ای که از جانب سمیرامین توصیه میشود و مبتنی است برطرح های ائتلافی، این است که او مبارزات خلقها، شورش های توده ای ومبارزه علیه دیکتاتوری ها را ازیک سو، با سیستم های سلسله مراتب و شکل نوین اعمال قدرت سرمایه داری جهانی ازسوی دیگر، به نوعی درپیوند مفصلی با یکدیگر قرار می دهد. به این معنا که درکادر" پروژه های ائتلافی " گسترش جنبش های اجتماعی طبقات و مبارزه طبقاتی، مبارزه برای دموکراسی درامتداد یا به موازات شکل بندی قطب های چندگانه ودرارتباط با آنها حرکت می کند وگسترش می یابد. اما آنچه جنبش جهانی ضد سرمایه باید بدان بپردازد دقیقآ مبارزه با همین سیستم های سلسله مراتب است. براساس نظریه سمیرامین "خلق ها خصم واحدی دارند که عبارت است ازسرمایه انحصاری چند قطبی محدود جهانی شده وامپریالیستی مسلط ومجموعه قدرت های سیاسی که درشرایط حاضردرخدمت آنند یعنی دولتهای قدرت مثلث (امریکا، اروپا، ژاپن) ونیزدولت های طبقات حاکمه کمپرادوردرکشورهای جنوب و مجموعه ای ازنهادهای مالی و نظامی بین المللی ازقبیل بانک جهانی، صندوق بین المللی پول، سازمان تجارت جهانی، ناتو وغیره ". سمیرامین درمقابل استراتژی این خصم واحد، گسترش جنبش های اجتماعی ویک استراتژی متقابل توده ای را قرار می دهد. عناصری که این استراتژی متقابل توده ای را می سازند درسه پیشنهاد سمیرامین تبلورمی یابد: " اول اروپایی پسا امپریالیستی. دوم نزدیکی طرف های مهم جهان اروپایی ـ آسیایی یعنی عمدتآ اروپا، روسیه، چین وهند. سوم احیای همبستگی خلق های جنوب ( روحیه باندوگ، کنفرانس سه قاره ـ آسیا، آفریقا وامریکای لاتین )".
سربرآوردن قطب های دیگر به عنوان مثال قطب روسیه، چین، هند یا کره ازیک سو واروپا و ژاپن ازسوی دیگردر برابر هژمونی ایالات متحده به خودی خود نمیتواند حامل تحولی باشد که به نفع طبقات زحمتکش قلمداد شود. عمده دولت های حاکم درمناطق پیرامونی، دولت هایی به غایت ضد دمکراتیک ورژیم هایی دیکتاتوری اند که سیاستهای نولیبرالی را دنبال میکنند. مسأله این است که موضوع مبارزه با دیکتاتوری های نولیبرال سرنگونی این نوع رژیم هاست. به این ترتیب طرح هایی که بر پایه فاصله گرفتن ازمدیریت امپریالیسم جمعی استوار است ودرچنین شرایط مفروضی نزدیکی طرف های مهم جهان اروپایی ـ آسیایی را توصیه می کند، گسست درسیستم جهانی نیست بلکه درحد یک نوع تغییرفاز میتواند متوقف شود. البته این امر نباید باعث شود که از تضادها و شکافهای بلوک امپریالیستی ـ سرمایه داری، رقابت و سازش بین این دولتها غفلت کرد اما این امر باید با این آگاهی همراه باشد که این نظام انباشته از تضاد و تناقض است چه در شکل امپریالیسم جمعی مثلث و چه در شکل سیستمی چند ـ مرکزی و یا چه به صورت نولیبرال آن.
بنابراین عناصرتشکیل دهنده این پروژه ائتلافی نه فقط ظرفیت آن را ندارد که یکدیگر را به شکل نسبی تکمیل کنند یا به موازات یکدیگر به حرکت درآیند بلکه همدیگر را حذف و خنثی می نمایند. به عبارتی دیگراین عناصرقبل از اینکه یکدیگر را تقویت کنند به تضعیف کل پروسه جنبش های مقاومت و یا دست کم به سکون نسبی آن میانجامد. اگرجنبش " تا کنون وهمواره دنباله رو بوده وباید خود را ازموضع گیریهای تدافعی و واکنشی آزاد کند وشکل تهاجمی به خود بگیرد دقیقآ به این دلیل بوده که این"پروژههای ائتلافی" امکان تحرک و سیالیت را از این جنبش میگیرد و جنبش باید خود را ازچسبیدن به این نوع پروژه های" ائتلافی رها کند وازاین حلقه بیرون آید. آنچه که می تواند برد و تأثیراین جنبش را افزایش دهد تعدد و کثرتی است دردرون ساختارشبکه ای آن که خود را ازکنترل سیستم سلسله مراتب قدرت آزاد کرده باشد.
شکست پنجمین اجلاس سازمان تجارت جهانی درکانکون مکزیک را درنظربگیریم. این شکست برخی را به آنجا کشاند که آن را پیروزی خلق های جنوب بدانند وازسربرآوردن یک " مرکزقدرت بدیل " براساس همکاریهای جنوب ـ جنوب یعنی گروه G- ۲۰ سخن بگویند. مرکزقدرت بدیلی که قادراست دربرابرسلطه ایالات متحده امریکا برسازمان تجارت جهانی مقاومت کند. طبعآ جنبش جهانی علیه سرمایه به عنوان نخستین عامل مؤثرتعادل قوا باعث این شکست شد واین امربرای خلق های جنوب یک پیروزی است. یک پیروزی آمیخته با اندوه ناشی ازخودکشی یک کشاورزکرهای. خونی که با خون شورشی جنوا، کارلوگیلیانی درهم میآمیزد. واین خون ها بهایی است که خلق های فقیربه طور بی وفقه در مبارزات روزمره شان برای ساختن "دنیای دیگری ممکن است" پرداخت میکنند. اما آنچه گروه G-۲۰ درتلاش ساختن آن است فضایی است بسیار تنگ به منظور رقابتی غیر ممکن در بازار های جهانی. تلاشی است به منظور"پذیرفته شدن به محفل جادویی ملتهای خوشبخت ... ورود به بازار...آنچه با ایجاد قحطی موجب قتل عام سیستماتیک مردم شده است برای اولین بار در تاریخ ، نه طبیعت بلکه بازار است"(۱۸ ).
براساس دیدگاه های سمیرامین "سوسیالیسم جهانی تنها پاسخ انسانی به یورش جهانی سرمایه داری وحشی ، امر امروز و فردا نیست و افقی است متحرک و باید انترناسیونالیسم خلقها را درمقابل انترناسیونالیسم سرمایه بنا کرد". که حق با او است. از همین رو فهم استراتژیهایی که ازجانب او تدوین میشوند دراین راستا قراردارند. با این همه آثار مفاهیمی که از دوران اردوگاهی به میراث مانده است در تحلیلهای او دیده میشود. راه حلهای سمیرامین عمدتآ به سیاستهای دوران اردوگاهی شباهت دارند. اما دوران اردوگاهها به پایان رسیده است و دیگر نمیتوان برآمد قطبهای دولتی و بلوکهای چندگانه را جایگزین مبارزات خلقها نمود. در حقیقت انحلال انترناسیونالیسمهای کارگری، انحراف جنبشهای طبقه کارگر و به عکس، برآمد جنبشهای اجتماعی تا حدود بسیار زیادی همزمان است با شکلگیری قطبها و اردوگاههای جهانی. اما قطع رابطه با دوران اردوگاهی و مارکسیسم سنتی طبعآ به معنای نفی و نادیده انگاشتن میراث تاریخی و مبارزاتی مارکسیسم و نفی سنتهای انقلابی و انباشت دستاوردهای مبارزاتی خلقها نیست. سلطه مارکسیسم سنتی و یا جنبشهای آزادیبخش به مثابه گرایش مسلط از شرایط تاریخی خود نشأت گرفتهاند. تأثیرات عمیقی که جنبشهای آزادی بخش بر دیگر جنبشهای ملهم از مارکسیسم در سایر نقاط جهان بر جای گذاشتند قابل انکار نیست . این امر همبستگی جهانی چپ را تقویت کرد. برآمد "موج چپ جدید" در اروپا و جنبش های دانشجویی دهه ۶۰ بی تأثیر از جنبش های آزادی بخش ملی نبود، اما مسألهای که امروز جریان های چپ با آن درگیرند فضایی جدید و مرحله تاریخی جدیدی است که هیچ شباهتی به دوره های گذشته ندارد. جنبشی که امروز در برابر سرمایه داری جهانی قد علم کرده است جنبشی است مستقل که روی پا های خود ایستاده است و با چالش هایی روبروست که حقیقتآ دیگر امکان برخورد و رو دررو شدن با آنها از طریق راه حل های سنتی به کلی منتفی است و رابطه با این داوها از طریق اشکال مبارزاتی که متعلق به گذشته است دیگر ناممکن به نظر می رسد و باز گشت به دوران اردوگاه ها نه بنای انترناسیونالیسم خلقها که یک انحراف است. اما نباید فقط از این چشم انداز به مطالعه تئوریهای سمیر امین پرداخت. طرح های بدیلی که او ارائه می دهد از محتوای گستردهای برخوردار است که طبعآ نقطه ضعف هایی نیز دارد. او تعریف منسجمتر و کاملتری از امپریالیسم و دشمن واحد ارائه میدهد و با آگاهی دقیق استراتژیهای اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک و نظامی خصم واحد را تشریح میکند و درمقابل آن وظایف فوری جنبش را به طورعینی و کنکرت پیشنهاد می کند. و نیز از همین روست که تدوین یک پروژه ائتلافی بدیل و ارائه پاسخ های نظری و عملی حول آن، در متن رنگین کمانی از جنبش های اجتماعی به ناگزیر می تواند حامل عناصری از ابهام نیز باشد.
در این میان دیدگاه های تونی نگری و میکائیل هاردت حول جنبش "ضد جهانی شدن لیبرالی" و هم چنین ارائه بدیل یکی از بحث برانگیزترین دیدگاه هاست. برخورد انتقادی با اندیشه های این دو نظریه پرداز و نظریه "امپراتوری" بحث مستقلی ست که بجا خواهد بود به آن پرداخته شود. اینجا حتی المقدور به بدیلی که مبتنی براندیشه های آنهاست اشاره می شود. بر اساس نظریه های هاردت این جنبش در صدد است "تحلیلی ازفرایند جهانی شدن ارائه دهد، نهادهای مالی بین المللی را ازچشم اندازی انتقادی بررسی کند و به یک درک عمومی از اشکال سلطه قدرت جهانی نائل آید. به این معنا که این جنبش تلاش دارد از یک سو نظام ÇامپراتوریÈ را تحلیل کند و از سوی دیگر تلاشیست به منظور بنای یک ضد امپراتوری ـ تكثر (مولتی تیود) یا پرولتاریای جهانی". ازنظرتونی نگری "چپ جدید تنها میتواند ازدرون این جنبش ضد لیبرالی بیرون آید". اما میکائیل هاردت در این مورد درک محتاطانهتری دارد. او براین اعتقاد است که "دست کم در اروپا و امریکا این جنبش امکانی است که می تواند به احیاء چپ درحال احتضار مدد رساند. بسیاری از احزاب سنتی نیروی خلاق این جنبش را می بینند و از این طریق قادرند موقعیت قدیمی شان را بازسازی کنند. هم چنین این فرایند دمیدن روح تازه ای است درکارکرد های بسیار مؤثر چپ دهه ۶۰ از نظر میکائیل هاردت". آنچه که حقیقتآ در این جنبش جدید است این است که اشکال "سازماندهی، مفهوم رهبری، نقش سخنگو، در یک ساختار شبکهای" به چه معنایی است.
مفاهیمي چون دولت ـ ملتها، حاکمیت ملی، "امپراتوری"، کار مادی و غیرمادی، پرولتاریای جهانی یا تكثر (مولتی تیود)، خروج، قرار دادن انقیاد در مرکز دیالکتیک سرمایه به جای پروسه انباشت، در مرکز اندیشه های تونی نگری و میکائیل هاردت قرار میگیرند. اما آنها خود ادعا ندارند که تئوری های جدیدی را کشف کرده باشند. هاردت و نگری به یک جمع بندی از روند جاری جهانی شدن نائل آمده اند، فرایندی که هنوز شکل کامل به خود نگرفته و ناتمام است، نظامی که در حال شکل گیری ست. این دو نظریه پرداز خود تأیید میکنند که اندیشه ها وتئوری هایشان تا حد بسیار زیادی از مفاهیم حاکم برجنبش های فمنیستی و هم چنین جنبش همجنس گرایان و جنبش های نوین اجتماعی اقتباس گردیده است.
شکل نوین اعمال قدرت در سطح امپراتوری به رابطه بین "امپراتوری" و ضد ـ قدرت یا تكثر (مولتی تیود) وابسته است. میکائیل هاردت می گوید: "دراین مرحله گذار نقش دولت ـ ملتها پایان نیافته بلکه عملکرد آنها تغییر کرده است. اعمال قدرت از طریق نهادهای فراملیتی، ساختارشبکهای آن ، مجموعه ای از قراردادها، و نرمها صورت میگیرد. تفکر حاکم بر دولتها نه براساس منطق ملی بلکه براساس منطق جهانی است. وزیران مالی، رؤسای مؤسسات سرمایه داری جهانی در داوس به دورهم گرد می آیند و در تصمیم گیری ها منطق ملی و جهانی درهم گره می خورد".
براساس این دیدگاه جنگ هایی که درسطح "امپراتوری" به وقوع می پیوندد فقط جنگ داخلی است. "امپراتوری" دشمن درونیاش را مورد تهاجم قرار می دهد، یعنی علیه "دولت های یاغی" ، "تروریستها"، فعالین جنبش ضد جهانی شدن لیبرالی و یا مهاجرین ـ مهاجرینی که تفنگ داران دریایی در تعقيب و شکار آنهایند ـ میجنگد. هاردت ادامه می دهد: "آنچه ما امروز شاهد آن هستیم منازعات نظامی بین دولتهای مستقل ملی نیست، بلکه کشمکشهای درونی و جنگ داخلی است. مداخله های نظامی براساس قطعنامه های سازمان ملل ، ناتو و یا ائتلاف های نظامی بین اروپا و امریکا علیه دولتهای مستقل ملی نیست بلکه علیه نیروهای مخالفی است که در درون قلمرو این دولتها وجود دارند. آنچه بمباران علیه القاعده در افعانستان را با طرح امریکایی کلمبیا علیه FARC به هم مرتبط می سازد این است که این حملات برضد Çنیروهای فاقد حاکمیت ملیÈ است درقلمرو ملی".
به منظوردست یافتن به تعریف کاملتری از تئوری "امپراتوری" عناصر دیگری مورد نیاز است. امپراتوری فاقد یک مرکز جغرافیایی است. دوران امپریالیسم نیز سپری گردیده است، بنابراین مداخلههای نظامی ایالات متحده امریکا از این چشمانداز چگونه توضیح داده می شود؟ میکائیل هاردت چنین استدلال می کند: مداخله های نظامی امریکا در دو یا سه دهه اخیر همیشه دوسویه بوده است. وجه نخست آن براساس منافع ملی امریکا توضیح داده می شود، همزمان تفسیر" دیگری نیز وجود دارد، دخالت بشردوستانه به منظورحمایت از حقوق بشر. به عنوان مثال مداخله درکوسوو نه براساس منافع ملی که مداخله نظامی امپراتوری است. این دو وجه براساس دو منطق متفاوت مبتنی است که باید هر دو را جدی گرفت".
به این ترتیب به نظر می رسد که وضعیت " امپراتوری " تا حدود زیادی روشن است و تا آنجا که به امپراتوری بر میگردد آرایش صحنه سیاسی و نظامی، مداخله ها و جنگ های آن فرموله شده باشد. اما در سوی دیگر، یعنی در سمت ضد ـ قدرت و یا تكثر (مولتی تیود) اوضاع و احوال به چه شکلی پیش می رود، تکلیف تكثر (مولتی تیود) در این کارزار چه میشود؟ در کدام نقطه ساختار شبکه ای امپراتوری و درچه لحظه ای ، مولتی تیود باید به شورش دست زند؟ به عبارتی زمان و مکان نبرد را چه کسی تعیین میکند؟ کجای شبکه را باید مورد تهاجم قرارداد و لحظه شورش چه زمانی فرا میرسد؟ نخست پاسخ تونی نگری و میکائیل هاردت را مرورکنیم. این دو در مقاله "موش کورمارکس مرده است"(۱۹ می گویند : "برد و تأثیر هر نوع مخالفتی وقتی تعیین کننده خواهد بود که قلب) امپراتوری یعنی قدرت آن، مورد تهاجم قرارگیرد. این امر به معنای تهاجم به یک منطقه جغرافیایی هم چون واشنگتن یا ژنو و توکیو نیست، به این دلیل که در سطح امپراتوری دیگرحلقه ضعیف وجود ندارد، بعکس ساختار امپراتوری و رابطه جهانی شدن با اقتصاد و فرهنگ به این معنا است که آن مکانی که از هر نقطه ای می تواند مورد تهاجم قرارگیرد مرکز بحرانی امپراتوری است ".
براساس دیدگاه های سمیرامین "نظام جهانی امپریالیستی است و در برخی از ویژگی های اساسی و دائمی خود با سیستم های امپریالیستی پیشین گسترش سرمایه دارانهی جهانی شریک است، با وجود این از بسیاری جهات وارد مرحله ای ازگسترش نوین خود شده است". اما تئوری تونی نگری و میکائیل هاردت ظرفیت آن را ندارد که هویت دشمن واحد ـ یعنی وابستگان به امپراتوری ـ را تعیین کند و در ارائه یک تعریف ازاین دشمن واحد شکاف های عمیقی درتئوری آنها نهفته است. مفهوم وابستگان به امپراتوری نه فقط دشمن را مخفی و پنهان می کند بلکه به تکثیر و قطعه قطعه کردن آن نیز می پردازد به طوری که این سیستم های سلسله مراتب فاقد هر نوع نیروی هژمونیک به ویژه شکل نظامی آن، قلمداد می شود. تاریخ مداخله امپریالیستی همیشه با اشغال نظامی ، جنگ و حمایت از دیکتاتوری ها همراه بوده است. مداخله های نظامی ایالات متحده دریکی دو دهه اخیر (که از صدها مورد تجاوزمی کند) نشانه گسست با سیاست هایی که منشأ در جنگ ویتنام دارد نیست بلکه دقیقاً ادامه آن در اشکال نوینی است. تهاجم به نیروهای فاقد حاکمیت ملی نه مشخصه "امپراتوری" که ب۰ عکس از ویژگی های امپریالیسم است. سوابق تاریخی ـ که هنوز زود خواهد بود تا از حافظه تاریخی انقلابیون ناپدید شود ـ تأیید میکند که این جنگها درحمایت از دیکتاتوریها و دفاع ازقلمرو اشغالی حاکمیت ملی و علیه جنبش های مقاومت وبرضد بخش آزاد شده یعنی قلمرو شورش می باشد. این امر نیز صحت دارد که مفاهیمی هم چون دولت ـ ملت ها ، جنگ ، " تروریسم" و جنبش های مقاومت و همچنین رابطه آنها با خاک ، قلمرو ملی و مشخصه ها و ساختارهای آن دستخوش تحولات عظیمی گردیده است اما جنگ های بالکان و اشغال نظامی عراق را با هیچ تئوری "پسا امپریالیستی" نمی توان توضیح داد. جنگ کوسوو ادامه یک رشته از جنگ هایی است که تجزیه و فروپاشی یک دولت مستقل ملی را به دنبال دا شت و پیامدهای آن سر برآوردن دولت ـ ملت های کوچکتري بود که منشأ در تجزیه یوگوسلاوی دارند. این امر تا حدودی شباهت دارد به آنچه که در شوروی سابق اتفاق افتاد البته به شکل غیر نظامی آن. جنگ های بالکان آغاز یک رشته جنگ هایی بود در چارچوب استراتژی نظامی ایالات متحده به منظور کنترل نظامی کره زمین، که سمیرامین به آنها اشاره می کند. اشغال عراق اما شکاف هایی را در اندیشه های تونی نگری و میکائیل هاردت باعث شد تا جایی که این دو نظریه پردازبه نوعی از هژمونی سرمایه امریکایی البته در پیوند با سرمایه جهانی و یا ترکیبی ازمنافع ملی با منافع امپراتوری به شکل بسیار مبهم اشاره کنند. اما لوکا کاسارینی از طرفداران پروپا قرص تئوری "امپراتوری" در این سردرگمی پاسخ صریح تری حول اشغال عراق ارائه می دهد. او می گوید: " امریکا دردرون نظام امپراتوری به کودتا دست زده است ". در هرحال این نوع استدلال و پاسخ ها نتیجه منطقی پشت کردن به تئوری امپریالیسم است. براساس نظریه های تونی نگری و میکائیل هاردت آن چه شرایط پایان امپریالیسم را فراهم کرده است سپری شدن دوران دولت ـ ملتهاست. دیدگاه غلط این دو نظریه پرداز از آنجا ناشی می شود که آنها منشأ امپریالیسم را در دولت ـ ملتها جستجو می کنند نه در ماهیت و ذات سرمایه. بنابراین وقتی که دوران دولت ـ ملتها پایان یافته است امپریالیسم نیز امری پايان يافته است. اما امپریالیسم ذاتی سرمایه و حتی مستقل از مرحله تاریخی آن می باشد.
در هر حال به دنبال فروپاشی شوروی سابق، که باعث شد تا بسیاری از جریانهای چپ به سمت سوسیال دمکراسی و یا حمایت از دولت رفاه گرایش پیدا کنند، تونی نگری و میکائیل هاردت در تلاشاند تا با بر هم زدن این قطب بندی ایجاد شده به مسیر دیگری اشاره کنند: ایجاد یک ضد ـ قدرت و بنای یک ضد امپراتوری. آنچه در این راستا باید انجام گیرد سازمان دهی مهاجران، کارگران غیررسمی، و همه استثمار شدگان در سطح جهانی است. حق برخورداری از حقوق اجتماعی و اقتصادی در چارچوب یک شهروندی جهانی است که حرکت آزاد انسانها را ممکن می سازد. مفاهیمی که روحیه سیاسی و شورشی حاکم بر آن خیره کننده است.
به رغم اینکه این ضد ـ قدرت یا بدیلی که تونی نگری و میکائیل هاردت ارائه می دهند حامل عناصری از رادیکالیسم و اشکالی از مبارزه رزمجويانه است که با بسیج پرولتاریای جهانی و با جنبش های نوین اجتماعی در سطح جهانی تلفیق می شوند اما تا آنجا که به ارائه تعریفی ازدشمن واحد یعنی "امپراتوری" مربوط می شود این ضد ـ قدرت می تواند از آنجا سر درآورد که هدفاش را نابجا انتخاب کند و حکم یک بدیل پر تحرک خنثی را به خود بگیرد. از همین رو بنای این ضد امپراتوری و یا ضد ـ قدرت به ساختن کشتی نوح (تعدد و کثرت) شباهت دارد و روانه توفان کردن آن بدون قطب نما و بدون کبوتر راهنما به سمت هدفی نامعلوم.
بنابراین به نظرمی رسد که فوروم اجتماعی جهانی نقطه عطف مهمی را در برقراری رابطه بین جنبشهای اجتماعی، فضایی به منظورگفت و گو و هم چنین سازمان دهی اقدامات و فعالیت های مشترک ترسیم کرده باشد اما اگر به راه حل نهایی در جهت ارائه یک بدیل واحد منجرشود غیرمنتظره خواهد بود.
یادداشت: براي آگاهی از نظریه های سمیرامین ، تونی نگری و میکائیل هاردت به مجموعه مقالهها ومصاحبه های این نظریهپردازان به سایت www.peykarandeesh.org مراجعه كنيد..
پاورقی ها:
۱ Ð خبرنگار و نگارنده کتاب No Logo (به گزارش جشن لوموند ديپلوماتيك در همين شماره مراجعه شود)
۲ Ð مجله آرش شماره ۶۱ - صفحه ۳۳
۳ Ð برنارد کاسن یکی ازسخنگویان اتک فرانسه
۴ Ð میکائیل هاردت نویسنده امریکایی که با همکاری تونی نگری کتاب امپراتوری را نوشته اند.
۵ سایت گروه اتونومیست اقدام ضد فاشیستی( - AFA ) www.motkraft.net
۶ حزب احیاء کمونیستی ایتالیا- ۷ Ð الکسکالینیکوس درمقالهای تحت عنوان War Under Attack درسایت www.socialistreview.org ازبرنارد کاسن نقل می کند.
۸ Ð یک سازمان چپ افراطی که درجریان جنگ ویتنام درامریکا فعال بود.
۹ مقاله سراسرایتالیا : مولتی تیود علیه امپراتوری نوشته لوکا کاسارینی -
Ð۱۰ Drillbits&Tailings شماره ۶-۷، ۳۱ جولای ۲۰۰۲ www.moles.org/ProjectUnderground
۱۱ - مقاله دیالکتیک مارکسیستی پیشرفت و داو کنونی جنبش های اجتماعی از میکائیل لووی صفحه ۱۷۳ کنگره بین المللی مارکس جلد اول انتشارات انديشه و پيكار ۱۹۹۶
۱۲ - مقاله ملاحظاتی درباره مبارزات طبقاتی ازژاک کرگوات صفحه ۱۹۱ هماهنجا
۱۳ - ۱۴ - ۱۵ نشریه Arbetaren شماره ۱۹/۱۴، ۸ ماه مه ۲۰۰۲
۱۶ Ð نامه سرگشاده فعالین اتحادیه های کارگری برزیل خطاب به شرکت کنندگان درفوروم دوم اجتماعی جهانی در پورتوالگره www.antiimperialista.com
۱۷ - مقاله سمیرامین مجله آرش شماره ۸۴
۱۸ Ð مقاله فقرملت ها ازآلن فریمن صفحه ۱۱۵ کنگره بین المللی مارکس جلد اول ياد شده.
۱۹ Ð http://info.interactivist.net
(منتشر شده در آرش شماره ۸۷ )
- توضیحات
- نوشته شده توسط تراب حق شناس
- دسته: مقالات
کنگرهء بين المللی مارکس که هر سه سال يک بار در دانشگاه پاريس۱۰ (نانتر) برگزار می شود،
کنگرهء چهارم خود را از ۲۹ سپتامبر تا ۲ اکتبر ۲۰۰۴ برگزار کرد.
کنگره های پيشين در سال های ۱۹۹۵ و ۱۹۹۸ و ۲۰۰۱ برپا شده بود.
کنگره به ابتکار مجلهء اکتوئل مارکس و با همکاری مؤسسهء مطالعات فلسفی ايتاليا و شهرداری شهر نانتر و به مديريت ژاک بيده استاد فلسفه در دانشگاه نانتر بود. بيش از ۲۰ مجلهء تئوريک چپ مارکسيستی از قاره های مختلف و صدها محقق در اين کنگره شرکت داشتند و تعداد پرشماری از مقالات و مباحث را که برشماری آنها در اينجا امکان ندارد در جلسات عمومی و نيز در کارگاه ها به بحث گذاشتند، جمعاً ۳۴۵ مقاله و بحث. در هر کنگره حدود هزار نفر از کشورهای مختلف شرکت می کنند. متن بسياری از مقالات را ميشد همانجا به صورت پلی کپی تهيه کرد. علاوه براين، امسال در پلنوم ها ترجمهء همزمان انگليسی - فرانسه و برعکس و نيز فيلمبرداری از سخنرانی های پلنوم برای يک کانال تلويزيونی انجام می شد.
بحث ها به بخش های علمی زير تقسيم شده بود: فرهنگ، حقوق، محيط زيست، اقتصاد، مطالعات مارکسيستی، تاريخ، فلسفه، مناسبات اجتماعی جنسيت، علوم سياسی، سوسياليسم و جامعه شناسی و مباحث گسترده ای از جمله به آمريکای لاتين، چين امروز و اقتصاد آن اختصاص داشت. در فراخوان اين کنگره که با شعار »جنگ امپراتوری، جنگ اجتماعی« چند ماه پيش منتشر شده بود از جمله می خوانيم:
»در اين آغاز قرن، يورش جنگ افروزانهء امپرياليسم و خشونت کاپيتاليستی در اغتشاش کشورهای جنوب - که حکم طعمه و شکار دارند - بازتاب يافته و چشم اندازی که گمان می رفت پس از فروپاشی بلوک های متخاصم به صلح و آرامش گرايد، آشکارا واژگون گرديده است.
ايالات متحده خود را به رهبری هژمونيک منصوب کرده و مجموعهء قدرت های شمال را به پيوستن به نظمی جهانی مبنی بر کالايی کردن و سود کشانده است؛ نظمی که به نام آن می کوشند حقوقی را که کارگران و زنان به چنگ آورده اند و تضمين هايی که برای شهروندان به رسميت شناخته شده و بالاخره کليهء اشکال همبستگی اجتماعی را که طی دو قرن با انقلاب ها و مبارزات اجتماعی بنا گرديده از ميان بردارند.
آنچه در مخاطره قرار دارد، همانا آيندهء آن جهشِ بزرگِ تاريخیِ رهايی ست که ريشه در انقلاب فرانسه، جنبش کارگری و پيکار خلق های استعمارزده دارد.
امروز بسيج تمام نيروهای فکری و ذهنی ضروری ست تا به رازگشايی و رودررويی با رخدادها پرداخته، آينده را طرحی نو دراندازند.
خطاب فراخوان ما به پژوهشگران در رشته های گوناگون و به جمع های تحقيقی ست، چه دانشگاهی باشند، چه جز آن؛ به همهء کسانی ست که خود را در اين آرمان مشترک تعريف می کنند...«.
در زير به برخی از عناوين مقالات و بحث ها اشاره می کنيم:
- سمير امين: انقلاب تکنولوژيک در مرکز تضادهای سرمايه داری فرتوت قرار دارد
- سمير امين: دربارهء چين: »سوسياليسم بازار« مرحله ای در يک گذار طولانی سوسياليستی يا ميان بر به سرمايه داری؟
- ژاک بيده: چند تز دربارهء امپرياليسم، امپراتوری، دولت ـ جهان
- دومينيک شوميليه ژاندرو: حقوق بين المللی و جنگ
- آلکس کالينيکوس: خشونت از بالا، قدرت از پايين
- ژان لوژکين: مناسبات نوين طبقاتی و بحران سياست در سرمايه داری اطلاعاتی
- الن ارنو: ايالات متحده: از استراتژی های حفظ هژمونی تا هوس امپراتوری
- پی ير سالاما: آمريکای لاتين، وام ها و وابستگی مالی دولت
- شيمشون بيشلر: سرمايه داری فراگيرِ اسرائيل
- رامين معتمد نژاد: توسعه و بحران های سرمايه داری در ايران بعد از انقلاب: پايه های سياسی و پيامدهای اجتماعی
- الن بهر: برای کنار گذاشتنِ مفهوم امپرياليسم
- سمير امين مرحلهء نوين گسترش سرمايه داری جهانی شده
- فرانسوا شِنه: مرحلهء کنونی سرمايه داری را بر اساس کدام پايه های تئوريک بايد تفسير کرد؟
- ميشل هوسون: اقتصاد جهانی يا... ادامهء جنگ به وسايل ديگر
- کلود سرفاتی: ميليتاريسم در وضعيت کنونی امپرياليسم
- روبر رولينا: امپرياليسم، توسعه و تئوری وابستگی در آمريکای لاتين
- سوسومو تاکه ناگا: چاپ ژاپنی مجموعهء آثار مارکس ـ انگلس
- دومينکو لوسوردو: مولتی تود يا بلوک تاريخی. چرا امروز گرامشی مطرح است؟
- استفان گاندلر: والتر بنيامين و بازسازی ماترياليستی تاريخ
- دانيل بن سعيد: خلق، طبقات و مولتی تود (توده ها با همهء چندگانگی شان، تودهء متکثر)
از بين سخنرانان، ژرژ لابيکا با کتاب جديدش »دموکراسی و انقلاب« [با شعار دموکراسی برای انقلاب و انقلاب برای دموکراسی]، تونی نگری با مباحثی که پيرامون امپراتوری و کتاب جديدش »مولتی تود« برانگيخت و پاسخ کالينيکوس، ژاک بيده و ديويد هاروی به او، همچنين بحث آکادميک اتی ين باليبار در مقايسهء لنين و گاندی و مداخلهء سمير امين و تونی آندره آنی در بحث پيرامون تحولات چين و بالاخره بحث کريستين دلفی دربارهء نژاد، کاست و جنسيت در فرانسه از لحظات پرشور و غنی کنگره بود.
به اختصار بايد افزود که انعقاد چنين کنگره ها نشان می دهد که به رغم اختلاف نظرها و سطح صرفاً آکادميک و رفرميستی بودنِ برخی بحث ها، تلاش مجدانه و صميمانه برای خروج از چارچوب سرمايه داری در پرتو آراء مارکس و دستاوردهای مارکسيسم در جهان ادامه دارد و اينکه چنين کنگره هايی بر اساس سنتی نوستالژيک برپا نمی شود و کسی هم خيال ندارد به راه حل معجزه آسايی يک شبه دست يابد. مهم مقاومتی ست، در اينجا تئوريک، دربرابر تهاجم سرمايه در همهء ابعاد آن، که با حوصله و روشن بينی و نقد علمی بايد ادامه يابد. اين تلاش طبعاً در سرزمين هايی که مهد پيدايش و تکامل مبارزات کارگری و سوسياليستی بوده (اروپا و آمريکا) بسيار زنده و غنی ست.
چنانکه عنوان کنگره (جنگ امپراتوری، جنگ اجتماعی) نشان ميدهد، در اغلب کارگاه ها و به ويژه جلسات عمومی مسآلهء تجاوز امپرياليستی آمريکا به عراق و نيز حمايت اين فراقدرت از اسرائيل در اشغال و ويرانی فلسطين همواره حاضر بود. همچنين مسآلهء تحولات اقتصادی و سياسی و اجتماعی چين در آمريکای لاتين دو موضوع برجستهء کنگره بود.
سرانجام يادآوری کنيم، همان طور که برخی از مقالات کنگره های پيش به فارسی ترجمه شده و تاکنون در سه جلد انتشار يافته (www. peykarandeesh.org) گزيده ای از مقالات اين کنگره نيز به کتابخانهء فارسی زبان تقديم خواهد شد.
در پايان اين گزارش کوتاه، مصاحبهء اومانيته را با ژرار دومنيل، يکی از برگزارکنندگان کنگره، می خوانيد:
مصاحبه با ژرار دومينيل:
شما مدير پژوهش در مرکز مطالعات علمی فرانسه هستيد و همراه با دومينيک له وی بخش اقتصادی کنگرهء بين المللی مارکس را اداره می کنيد. مضمونی که در همهء کارگاه هامشترک است مضمون امپرياليسم است. به چه دليل اين مفهوم برای درک منطق های سلطهء اقتصادی جهانی همچنان کارايی دارد؟
- به نظر ما امپرياليسم مرحلهء خاصی از سرمايه داری نيست، بلکه خصلت عام اين شيوهء توليدی ست. اشکال اين امپرياليسم در جريان دگرگونی های خود سرمايه داری تغيير می کند: در آغاز، اشکال تجاری به خود گرفت و سپس برپايیِ مستعمرات يا تحت الحمايه ها شکل ديگری از آن بود. »امپراتوری ها« از اين به بعد، خصلتی غير صوری و بی شکل (informel) دارند. به طور کلی، منظور از اين مفهوم سلطه ای ست که قبل از هرچيز، هدف از آن بهره برداری اقتصادی ست. در همهء موارد، خشونت يک خصلت تعيين کنندهء آن است. اين خشونت ممکن است جنبهء اقتصادیِ ساده داشته باشد مثلاً تحميل گشودنِ مرزهای تجاری و مالی بين کشورهايی که در مراحل توسعهء بسيار نابرابری قرار دارند، برای مثال، ايالات متحده و مکزيک. پيامدهای چنين رابطه ای برای کشور کمتر توسعه يافته فاجعه بار است. اما اين خشونت می تواند اشکال بسيار صريح و شديدی نيز به خود بگيرد مثل براندازی و جنگ. اين نوع سلطه معمولاً با همکاری طبقات مسلط (يا بخش هايی از اين طبقات يا باندهای مسلط) اين کشور صورت می گيرد، مانند آنچه در آمريکای لاتين ديده ايم. سودهای کلانی از کشور کمتر توسعه يافته به کشور مسلط منتقل می شود، يا مستقيماً مانند بهرهء وام ها يا غيرمستقيم مثلاً در نتيجهء سقوط بهای فرآورده هايی که کشور تحت سلطه صادر می کند.
امپرياليسم در خلأ حرکت نمی کند. تمام کشورهای توسعه يافته در اين سازوکارها شرکت دارند، از جمله فرانسه. در اين اردوی امپرياليستی، ايالات متحده موقعيت هژمونيکی دارد که تنش بين امپرياليست ها را تخفيف می دهد. اين مفهوم نه تنها کهنه و باطل نشده، بلکه قدرت توضيحیِ کاملی در برابر جهان سرمايه داری معاصر دارد.
دربارهء دورهء معروف به »سی سال شکوهمند« (از ۱۹۴۵ پايان جنگ جهانی دوم تا شوک نفتی ۱۹۷۳) که برخی آن را بعدها عصر طلائیِ رشد در جوامع غربی ناميده اند نيز شما معتقديد که با اعمال خشونت رقم خورده است، يعنی خشونت اقتصادی، جنگ و حتی براندازی. از پايان اين دوره به بعد، چه مراحل نوينی را می توان در مناسبات بين توسعهء اقتصادی و خشونت در مقياس بين المللی تشخيص داد؟
- دورهء رشد قوی اقتصادی پس از جنگ دوم جهانی در سال های ۱۹۷۰ به پايان می رسد، در حالی که کشورهای سرمايه داریِ پيشرفته وارد مرحله ای از بحران ساختاری می شوند. سالهای ۱۹۸۰ با ظهور نظم اجتماعیِ نوينی مشخص می شود که به آن درست يا نادرست »نئوليبراليسم« می گويند. هدفی که نئوليبراليسم دنبال می کند برقراری مجدد درآمدها و قدرت برای طبقات مسلط است و بدين معنا، به ويژه در ايالات متحده بسيار موفق بوده و قلهء اين هرم درآمدها شاهد رشدی عظيم بوده است. نئوليبراليسم هرگز مدل توسعه نبوده، هرچند به اين عنوان آن را به ديگران تبليغ کرده اند.
مدلهای معروف به »جايگزينی واردات« که توسعهء همآهنگ اقتصادهای کشاورزی و صنعتی را مورد نظر داشت، با گشايش مرزهای تجاری و مالی که نئوليبراليسم [به کشورهای کمترتوسعه يافته] تحميل کرد درهم شکسته شد. در جهان، منطقهء نمونه از اين لحاظ، آمريکای لاتين است (به استثنای شيلی). رشد داغان شده است و جامعه ها غالباً متلاشی گرديده اند. بنا بر اين، به تعبير »خشونت نئوليبرالی« می توان اصطلاح »ويرانگری« را نيز افزود.
استثنائی که غالباً پيش می کشند نمونهء چين است (و با درجهء کمتری هند) که از پايان سالهای ۱۹۷۰ رشدی سريع داشته اند. اگر چين دانسته است که چگونه توسط رفرم هايش، نيروی کار ارزانش و نرخ مبادلهء به شدت پايين نگهداشته اش، خويش را ماهرانه در تقسيم بين المللی کار جا بدهد و تا امروز توانسته است با کنترل تجارت بين المللی اش و قاعده مند کردن حرکت سرمايه ها در برابر نئوليبراليسم مقاومت کند، استثنائی ست که قاعده را تأييد می کند. ادامهء نخستين گام ها در جهت قواعد نئوليبراليسم، از جمله ورود به سازمان تجارت جهانی با اين خطر می تواند همراه باشد که اين مسير را متوقف کند.
تحليل های متعددی »انحطاط« ايالات متحده را پيش بينی می کنند. آيا تحکيم قدرت توسط جنگ نشانه ای ست از انحطاط يا اينکه صرفاً بيان رابطه ای ذاتی و مکانيکی بين جنگ و نظام سرمايه داری؟ آيا می توان از »بحران« هژمونی ايالات متحده سخن گفت؟
- ايالات متحده آن برتری را که بر ساير کشورهای سرمايه داری توسعه يافته در پايان جنگ جهانی دوم به دست آورده بود ديگر دارا نيست. علت آن است که اروپا و ژاپن عقب ماندگیِ خود را جبران کرده اند. پس از جنگ دوم تنها مانع در برابر ايالات متحده وجود شوروی (به عنوان امپراتوری متقابل) بود. [اما] سی و پنج سال بعد، تحميل نظم نوين اجتماعی و جهانیِ نئوليبرالی بسيار بيشتر به زيان اروپا و ژاپن بوده تا آمريکا، و موقعيت ايالات متحده را در رابطه با متحدانش تقويت نموده است.
سقوط امپراتوری شوروی به نحوی هنگفت به اين بهبودِ و ضعيت ايالات متحده ياری رساند. در اين وضعيت نوين امپراتوری، ايالات متحده بسيار نيرومند است. امروز صحبت از »انحطاط« ايالات متحده به نظر من، خيالات خويش را به جای واقعيت تلقی کردن است.
با وجود اين، مسيری که هم اکنون اقتصاد و جامعهء ايالات متحده می پيمايد سرشار از خطراتی ست که کجروی های درونی اش به بار خواهد آورد. مرفه ترين اقشار در مسابقهء ديوانه وار مصرف درگيرند و عملاً از پس انداز دست کشيده اند و اين انحرافی ست بسيار خطيرتر از کسر بودجه ای که آنجا شکل می گيرد. در ارتباط با همين امر، اين کشور بسياربيش از آنچه صادرات داشته باشد واردات دارد که خود باعث خروج دلار می گردد. اين عدم موازنهء خارجی باعث صعود شديد دارائی های مالی متعلق به خارجی ها (سهام، اوراق قرضه، اوراق خزانه، شريک شدن در شرکت ها) در اقتصاد ايالات متحده می شود که اينان دلارهای خود را مجدداً در آن سرمايه گذاری می کنند. اگر دارائی های خارجی ها را با کل محصول ساليانهء ايالات متحده مقايسه کنيم، از اين به بعد ۷۵ درصد آن را دربر می گيرد، حال آنکه مجموع دارائی های ايالات متحده در ديگر مناطق جهان که رقمی هنگفت هم تشکيل می دهد، به تناسبی بيش از ۳۵ درصد نمی رسد. قرض خانواده ها بسيار زياد است و همچنان افزونتر می شود. چنين مسيری نمی تواند ادامه يابد و بايد آن را اصلاح کرد و اين امر اقتصاد آمريکا را با خطرات رکود يا بحران عميق تر و زير سؤال بردن حتی همان اهداف نئوليبراليسم، يعنی چنان که گفته ايم، ثروتمند شدن طبقات مسلط، رو به رو می سازد.
در زمينه ای ديگر به »بهره های« منفیِ چيزی بايد توجه داشت که از ده ها سال پيش و حتی از زمان پيدايش اين کشور، خجولانه »سياست خارجی« ايالات متحده می نامند. اين سياست ها باعث مقاومت ها و حتی کينه توزی روزافزون در اقصی نقاط جهان شده است. امپرياليسم ايالات متحده تنها به شديدترين و غالباً »افراطی ترين« مخالفت ها که نمی توانسته آن ها را نابود کند [عملاً] امکان بقا داده. دليلش اين است که هر دموکراسی که به نوعی به مخالفت با آمريکا بپردازد يا دست کم خواستار استقلال (به ويژه در ادارهء منابع اش) باشد در قدم اول واژگونش می کنند. با چنين ميراث تاريخی ست که دولت بوش کشور خود را به يک ماجراجويیِ پرخطر در خاور ميانه کشانده و چنگ انداختنِ اسرائيل بر فلسطين را هرچه بيشتر تأييد نموده است. پيآمدهای اين امر می تواند هولناک باشد. اين نه »بحران« بلکه جنون است، اما جنون غير از پيری و خرفتی ست. امپرياليسم ايالات متحده هنوز قدرت ادامهء حيات دارد.
مصاحبه کننده داويد زربيب
ترجمه از روزنامهء اومانيته
۳۰ سپتامبر ۲۰۰۴
مصاحبه با ژرار دومينيل:
شما مدير پژوهش در مرکز مطالعات علمی فرانسه هستيد و همراه با دومينيک له وی بخش اقتصادی کنگرهء بين المللی مارکس را اداره می کنيد. مضمونی که در همهء کارگاه هامشترک است مضمون امپرياليسم است. به چه دليل اين مفهوم برای درک منطق های سلطهء اقتصادی جهانی همچنان کارايی دارد؟
- به نظر ما امپرياليسم مرحلهء خاصی از سرمايه داری نيست، بلکه خصلت عام اين شيوهء توليدی ست. اشکال اين امپرياليسم در جريان دگرگونی های خود سرمايه داری تغيير می کند: در آغاز، اشکال تجاری به خود گرفت و سپس برپايیِ مستعمرات يا تحت الحمايه ها شکل ديگری از آن بود. »امپراتوری ها« از اين به بعد، خصلتی غير صوری و بی شکل (informel) دارند. به طور کلی، منظور از اين مفهوم سلطه ای ست که قبل از هرچيز، هدف از آن بهره برداری اقتصادی ست. در همهء موارد، خشونت يک خصلت تعيين کنندهء آن است. اين خشونت ممکن است جنبهء اقتصادیِ ساده داشته باشد مثلاً تحميل گشودنِ مرزهای تجاری و مالی بين کشورهايی که در مراحل توسعهء بسيار نابرابری قرار دارند، برای مثال، ايالات متحده و مکزيک. پيامدهای چنين رابطه ای برای کشور کمتر توسعه يافته فاجعه بار است. اما اين خشونت می تواند اشکال بسيار صريح و شديدی نيز به خود بگيرد مثل براندازی و جنگ. اين نوع سلطه معمولاً با همکاری طبقات مسلط (يا بخش هايی از اين طبقات يا باندهای مسلط) اين کشور صورت می گيرد، مانند آنچه در آمريکای لاتين ديده ايم. سودهای کلانی از کشور کمتر توسعه يافته به کشور مسلط منتقل می شود، يا مستقيماً مانند بهرهء وام ها يا غيرمستقيم مثلاً در نتيجهء سقوط بهای فرآورده هايی که کشور تحت سلطه صادر می کند.
امپرياليسم در خلأ حرکت نمی کند. تمام کشورهای توسعه يافته در اين سازوکارها شرکت دارند، از جمله فرانسه. در اين اردوی امپرياليستی، ايالات متحده موقعيت هژمونيکی دارد که تنش بين امپرياليست ها را تخفيف می دهد. اين مفهوم نه تنها کهنه و باطل نشده، بلکه قدرت توضيحیِ کاملی در برابر جهان سرمايه داری معاصر دارد.
دربارهء دورهء معروف به »سی سال شکوهمند« (از ۱۹۴۵ پايان جنگ جهانی دوم تا شوک نفتی ۱۹۷۳) که برخی آن را بعدها عصر طلائیِ رشد در جوامع غربی ناميده اند نيز شما معتقديد که با اعمال خشونت رقم خورده است، يعنی خشونت اقتصادی، جنگ و حتی براندازی. از پايان اين دوره به بعد، چه مراحل نوينی را می توان در مناسبات بين توسعهء اقتصادی و خشونت در مقياس بين المللی تشخيص داد؟
- دورهء رشد قوی اقتصادی پس از جنگ دوم جهانی در سال های ۱۹۷۰ به پايان می رسد، در حالی که کشورهای سرمايه داریِ پيشرفته وارد مرحله ای از بحران ساختاری می شوند. سالهای ۱۹۸۰ با ظهور نظم اجتماعیِ نوينی مشخص می شود که به آن درست يا نادرست »نئوليبراليسم« می گويند. هدفی که نئوليبراليسم دنبال می کند برقراری مجدد درآمدها و قدرت برای طبقات مسلط است و بدين معنا، به ويژه در ايالات متحده بسيار موفق بوده و قلهء اين هرم درآمدها شاهد رشدی عظيم بوده است. نئوليبراليسم هرگز مدل توسعه نبوده، هرچند به اين عنوان آن را به ديگران تبليغ کرده اند.
مدلهای معروف به »جايگزينی واردات« که توسعهء همآهنگ اقتصادهای کشاورزی و صنعتی را مورد نظر داشت، با گشايش مرزهای تجاری و مالی که نئوليبراليسم [به کشورهای کمترتوسعه يافته] تحميل کرد درهم شکسته شد. در جهان، منطقهء نمونه از اين لحاظ، آمريکای لاتين است (به استثنای شيلی). رشد داغان شده است و جامعه ها غالباً متلاشی گرديده اند. بنا بر اين، به تعبير »خشونت نئوليبرالی« می توان اصطلاح »ويرانگری« را نيز افزود.
استثنائی که غالباً پيش می کشند نمونهء چين است (و با درجهء کمتری هند) که از پايان سالهای ۱۹۷۰ رشدی سريع داشته اند. اگر چين دانسته است که چگونه توسط رفرم هايش، نيروی کار ارزانش و نرخ مبادلهء به شدت پايين نگهداشته اش، خويش را ماهرانه در تقسيم بين المللی کار جا بدهد و تا امروز توانسته است با کنترل تجارت بين المللی اش و قاعده مند کردن حرکت سرمايه ها در برابر نئوليبراليسم مقاومت کند، استثنائی ست که قاعده را تأييد می کند. ادامهء نخستين گام ها در جهت قواعد نئوليبراليسم، از جمله ورود به سازمان تجارت جهانی با اين خطر می تواند همراه باشد که اين مسير را متوقف کند.
تحليل های متعددی »انحطاط« ايالات متحده را پيش بينی می کنند. آيا تحکيم قدرت توسط جنگ نشانه ای ست از انحطاط يا اينکه صرفاً بيان رابطه ای ذاتی و مکانيکی بين جنگ و نظام سرمايه داری؟ آيا می توان از »بحران« هژمونی ايالات متحده سخن گفت؟
- ايالات متحده آن برتری را که بر ساير کشورهای سرمايه داری توسعه يافته در پايان جنگ جهانی دوم به دست آورده بود ديگر دارا نيست. علت آن است که اروپا و ژاپن عقب ماندگیِ خود را جبران کرده اند. پس از جنگ دوم تنها مانع در برابر ايالات متحده وجود شوروی (به عنوان امپراتوری متقابل) بود. [اما] سی و پنج سال بعد، تحميل نظم نوين اجتماعی و جهانیِ نئوليبرالی بسيار بيشتر به زيان اروپا و ژاپن بوده تا آمريکا، و موقعيت ايالات متحده را در رابطه با متحدانش تقويت نموده است.
سقوط امپراتوری شوروی به نحوی هنگفت به اين بهبودِ و ضعيت ايالات متحده ياری رساند. در اين وضعيت نوين امپراتوری، ايالات متحده بسيار نيرومند است. امروز صحبت از »انحطاط« ايالات متحده به نظر من، خيالات خويش را به جای واقعيت تلقی کردن است.
با وجود اين، مسيری که هم اکنون اقتصاد و جامعهء ايالات متحده می پيمايد سرشار از خطراتی ست که کجروی های درونی اش به بار خواهد آورد. مرفه ترين اقشار در مسابقهء ديوانه وار مصرف درگيرند و عملاً از پس انداز دست کشيده اند و اين انحرافی ست بسيار خطيرتر از کسر بودجه ای که آنجا شکل می گيرد. در ارتباط با همين امر، اين کشور بسياربيش از آنچه صادرات داشته باشد واردات دارد که خود باعث خروج دلار می گردد. اين عدم موازنهء خارجی باعث صعود شديد دارائی های مالی متعلق به خارجی ها (سهام، اوراق قرضه، اوراق خزانه، شريک شدن در شرکت ها) در اقتصاد ايالات متحده می شود که اينان دلارهای خود را مجدداً در آن سرمايه گذاری می کنند. اگر دارائی های خارجی ها را با کل محصول ساليانهء ايالات متحده مقايسه کنيم، از اين به بعد ۷۵ درصد آن را دربر می گيرد، حال آنکه مجموع دارائی های ايالات متحده در ديگر مناطق جهان که رقمی هنگفت هم تشکيل می دهد، به تناسبی بيش از ۳۵ درصد نمی رسد. قرض خانواده ها بسيار زياد است و همچنان افزونتر می شود. چنين مسيری نمی تواند ادامه يابد و بايد آن را اصلاح کرد و اين امر اقتصاد آمريکا را با خطرات رکود يا بحران عميق تر و زير سؤال بردن حتی همان اهداف نئوليبراليسم، يعنی چنان که گفته ايم، ثروتمند شدن طبقات مسلط، رو به رو می سازد.
در زمينه ای ديگر به »بهره های« منفیِ چيزی بايد توجه داشت که از ده ها سال پيش و حتی از زمان پيدايش اين کشور، خجولانه »سياست خارجی« ايالات متحده می نامند. اين سياست ها باعث مقاومت ها و حتی کينه توزی روزافزون در اقصی نقاط جهان شده است. امپرياليسم ايالات متحده تنها به شديدترين و غالباً »افراطی ترين« مخالفت ها که نمی توانسته آن ها را نابود کند [عملاً] امکان بقا داده. دليلش اين است که هر دموکراسی که به نوعی به مخالفت با آمريکا بپردازد يا دست کم خواستار استقلال (به ويژه در ادارهء منابع اش) باشد در قدم اول واژگونش می کنند. با چنين ميراث تاريخی ست که دولت بوش کشور خود را به يک ماجراجويیِ پرخطر در خاور ميانه کشانده و چنگ انداختنِ اسرائيل بر فلسطين را هرچه بيشتر تأييد نموده است. پيآمدهای اين امر می تواند هولناک باشد. اين نه »بحران« بلکه جنون است، اما جنون غير از پيری و خرفتی ست. امپرياليسم ايالات متحده هنوز قدرت ادامهء حيات دارد.
مصاحبه کننده داويد زربيب
ترجمه از روزنامهء اومانيته
۳۰ سپتامبر ۲۰۰۴
- توضیحات
- نوشته شده توسط تراب حق شناس
- دسته: مقالات
بزرگداشت ادوارد سعيد روشنفکر بزرگ فلسطينی ـ آمريکايی
در نخستين سالگرد درگذشت او
به ابتکار دانشگاه پاريس ۷ (دونی ديدرو) و همکاری شعبهء دانشگاه کلمبيا در پاريس و پشتيبانی کتابخانهء ملی فرانسه و مشارکت راديو »فرانس کولتور« درروزهای ۲۴ و ۲۵ سپتامبر ۲۰۰۴، سميناری بين المللی ويژهء بحث و گفتگو دربارهء آثار ادوارد سعيد دکتر افتخاری دانشگاه پاريس ۷ و استاد ادبيات تطبيقی دانشگاه کلمبيا در کتابخانهء ملی فرانسه (فرانسوا ميتران) برپا شد. حدود ۳۰ شخصيت دانشگاهی، پژوهشگر و نويسنده از افق های مختلف فکری و از کشورهای متعدد از انگليس و ايالات متحده گرفته تا هند و لبنان و آفريقای جنوبی و فرانسه در آن سمينار شرکت داشتند و با حضور کسانی مانند فيلسوف فرانسوی اتی ين باليبار و شاعر بزرگ فلسطين محمود درويش و نمايندهء عام (سفير) فلسطين در فرانسه ليلا شهيد کوشيدند دستاورد و ميراث فکری و فرهنگی نويسندهء »شرق شناسی« را بررسی و ارزيابی کنند. لوموند مورخ ۲۸ سپتامبر در گزارشی نوشت:
»انديشهء ادوارد سعيد (متولد ۱۹۳۵ در بيت المقدس که در سپتامبر ۲۰۰۳ در نيويورک درگذشت) در عرصه های مختلف هنر، علوم انسانی و اجتماعی يعنی در ادبيات، نقد ادبی، تحقيقات پسا استعماری، موسيقی، زيبايی شناسی، سياست، جايگاه و نقش روشنفکر... درخشيده است.
هرچند مداخله های سياسی وی بيشتر معروف همگان است، اما شرکت کنندگان در سمينار، بر شخصيت ادوارد سعيد به عنوان استاد ادبيات تطبيقی و موسيقی شناس درنگ کردند، زيرا به نظر خانم سونيا دايان ـ هرزبرون استاد جامعه شناسی دانشگاه پاريس ۷، در اين عرصهء آکادميک و هنری ست که انديشهء ادوارد سعيد ماندگارترين اثر را برجا گذاشته است. به عقيدهء سونيا دايان، ادوارد سعيد با اصالت و قدرت ابداعی و شخصيت چند جانبهء خود اثری سترگ برجای گذاشت که عرصه های آنیِ سياست را تا ادبيات و موسيقی کلاسيک در می نوردد. ادوارد سعيد هرگز از رفت و آمد بين اين عرصه ها و پژوهش و نظريه بردازی حولِ اين چند جانبگی بازنايستاد.
نخستين کارهای ادوارد سعيد بر آثار ژوزف کنراد و رمانهای او که مختص حماسهء استعماری ست متمرکز بود. نويسندهء »در دل تيرگی ها« نقاط مشترکی با نويسندهء فلسطينی داشته است. رمان نويس لبنانی خانم دومينيک اده يادآوری کرد که هردو تبعيدی بودند، هردو به زبان انگليسی می نوشتند و هردو کوشيدند جايی برای دنيای خود در جهان بازکنند...
ادوارد سعيد که خود نوازندهء پيانو بود و با دوست اسرائيلی خود دانيل بارن بويم بنيادی که نام هردوشان را بر خود دارد تأسيس کرد که موزيسين های اسرائيلی و فلسطينی را هر سال در يکجا گرد می آورد، در جريان زندگی خود اهميتِ هرچه والاتری برای موسيقی قائل شد به طوری که سونيا دايان موسيقی را استعاره ای از انديشهء او می داند: »آثار او چندصدايی ست و سليقه هايش او را بيشتر به سوی سمفونی می برند. در يکی از فصول کتابش مدونات موسيقايی، وارياسيون های بتهوون را با موسيقی ام کلثوم به موازات يکديگر قرار می دهد...
آشيل امبمبه استاد دانشگاه ويت واترستاند در آفريقای جنوبی، اين نويسندهء فلسطينی را با فرانتس فانون نويسندهء »پوست های سياه، صورتک های سفيد« مقايسه می کند چرا که هردو را »درگير با احساس شتابزدگی« می داند و اهميت مسألهء استعمار را در آثار هردو تأکيد می کند. هردوی آنها به شموليت جهانی بر اساس صحنه ای ازجهان که با شموليت استعماری رقم خورده می انديشند.
به عقيدهء الياس خوری، رمان نويس لبنانی و نويسندهء »دروازهء خورشيد«، ادوارد سعيدِ پناهنده و مهاجر تضاد »تبعيدیِ تبعيديان بودن« را تجربه کرد، اما تزوتان تودوروف مدير گروه پژوهش در مرکز تحقيقات ملی فرانسه گفت: اين انسانِ رانده از ميهن هرگز نخواست خود را در دوگانگیِ اصطلاحِ »جلاد ـ قربانی« محبوس کند.
تبعيد به مثابهء معضلی خلاق، به مثابهء کليدی برای درک انسانيت و به حاشيه رانده شدگانی که به واقع، اکثريت جهان را تشکيل می دهند انديشهء ادوارد سعيد را بسيار به خود مشغول داشته است. تودوروف از سخن خود چنين نتيجه گيری می کند: او بين يک روشنفکر و يک تبعيدی رابطه ای برقرار کرده می گفت تبعيد يکی از غم انگيزترين سرنوشت ها ست، اما تبعيد به خاطر عدم استقرارش انسان را به انديشه وا می دارد. تجربهء مرزها، از آنجا که توجه ما را به گروه هايی که قربانی تبعيض اند بر می انگيزد، يکی از عوامل تشکيل دهندهء اومانيسم امروز است. انسان رانده از ميهن در دو فرهنگ مشارکت دارد، بی آنکه خود را با هيچکدام هم هويت بداند. اينکه در آنِ واحد هم درون چيزی باشی و هم بيرون از آن، شرط اومانيسم امروز است.
روز اول سمينار، با اينکه روز تعطيل نبود، حضور حدود ۳۵۰ نفر در آمفی تئاتر بسيار جالب بود. سازماندهیِ سمينار با ترجمهء همزمان انگليسی به فرانسه و بالعکس و چاپ پوستر ادوارد سعيد و ارائهء خلاصه ای از تمام سخنرانی ها در چندين سطر به دو زبان انگليسی و فرانسه و حضور رايگان در سمينار، کاری بود در خورِ جايگاه دانشگاهیِ برگزارکنندگان و سخرانان و نيز شخصيت ادوارد سعيد. شمار ايرانيانی که در اين سمينار و لو در بخشی از آن حضور يافتند، مانند موارد مشابه، متأسفانه بسيار اندک و معدود بود. برگزار کنندگان از اينکه نتوانسته بودند بخشی از سمينار رابه موسيقی (که عرصه ای از موارد اهتمام ادوارد سعيد بوده) اختصاص دهند عذرخواهی کردند. بخشی از سخنرانی ها در شمارهء ماه دسامبر مجلهء دانشگاه شيکاگو (Critical Inquiry) منتشر خواهد شد. همچنين احتمال دارد که کل مباحث را دانشگاه پاريس ۷ به فرانسوی منتشر کند. شايان ذکر است که از نيمهء اکتبر به بعد قرار است راديو فرانس کولتور متن سخنرانی ها را پخش کند.
در پايان سمينار و در محل ديگری يعنی در Reid Hall شعبهء دانشگاه کلمبيا در پاريس، شب شعری به افتخار ادوارد سعيد و حضور محمود درويش برپا شد. ابتدا خانم دانيل هاس دوبوسک مدير اين مؤسسه قطعاتی از يک نوشتهء ادوارد سعيد را خواند و سپس محمود درويش شعر بلندی را که به ياد ادوارد سعيد سروده به عربی قرائت کرد و بعد ترجمهء آن به فرانسوی خوانده شد. در اين شب شعر که بسيار مورد استقبال حضار قرار گرفت، متن يکی از سخنرانی های ادوارد سعيد در همين مؤسسه تحت عنوان »نابرابری درمان ناپذير« در اختيار حاضران بود. اين متن شايد نمونه ای باشد از کار ادوارد سعيد در نقد ادبی که در آن آثار جوناتان سويفت، نويسندهء سفرهای گاليور را ارزيابی می کند.
برخی از مقالات ادوارد سعيد و نيز ترجمهء انگليسی و فارسی اين شعر محمود درويش را روی سايت انديشه و پيکار (peykarandeesh.org) خواهيد يافت.
از آثار ادوارد سعيد، غير از مقالات متعدد، تا آنجا که می دانيم تنها اينها به فارسی ترجمه و در تهران منتشر شده است:
- شرق شناسی
- اسلام رسانه ها، انتشارات توس
- نشانه های روشنفکران، نشر آگه.