این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

خرداد هر سال يادﺁور يورش وحشيانه و ﺁغاز کشتار عام انقلابيون در سال ۱۳۶۰ است. به ياد می ﺁوريم که در روزهای پايانی خرداد ماه سال ۱۳۶۰ و يکپارچه شدن حاکميت خونين ارتجاع مذهبی در ايران و در ﺁن روزهای پرﺁشوب به فراخوان سازمان مجاهدين خلق ايران، تظاهراتی در خيابان های تهران ﺁغاز شد که برای مقابله با تاخت و تاز جمهوری اسلامی به بنيادهای ﺁزادی با همراهی اغلب نيروهای کمونيستی و سازمان های دمکراتيک توأم بود. در واقع اين تظاهرات نه تنها به سازمان مجاهدين بلکه به تمامی نيروهای سياسی و مترقی ايران تعلق داشت که بر باد رفتن آرمان‌های دموکراتيک و عدالتجويانهء انقلاب بهمن ۱۳۵۷ را که زمان چندانی از وقوعش نمی گذشت برنمی تافتند. حکومت جمهوری اسلامی در پی سرکوب ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ به بعد، مجاهدين و همۀ نيروهای انقلابی و بويژه کمونيست ها را زير ضرب قرار داد.

از اين روز به بعد، اغلب نيروهای انقلابی و کمونيست، حداکثر توان خود را در نبردی نابرابرعليه دژخيمان جمهوری اسلامی بکار بردند، که با بجای گذاردن هزاران مبارز بر خاک افتاده و چندين برابر ﺁن اسيرانی در زندان های جمهوری پليد اسلامی ايران همراه بود. يک روز پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ رژيم خون ريز جمهوری اسلامی کشتار عام انقلابيون را با تيرباران تعدادی از افراد دستگير شده در اين روز به همراه تعداد بيشتری که مدت ها قبل بدلايل واهی دستگير کرده بود، در اين جنگ طبقاتی ﺁغاز کرد. رژيم بناگاه نقاب ريا و خيرخواهی اسلامی خود را به کنار گذارد و چهرۀ پليد و خونخواری از خود به نمايش گذاشت که بسياری از مبارزين شريف را بدون محاکمه و حتی دانستن نام آنها به جوخه های اعدام سپرد و بنيان حکومت اسلامی خود را بر دريايی از خون انقلابيون بنياد نهاد.
بايستی به ياد داشته باشيم که ﺁنها در شرايطی بد و دهشتناک و ناجوانمردانه، جان در راه ﺁرمان همگی مان و فردايی بهتر، نهادند. ﺁنان جوان بودند و می توانستند مثل روزگار امروز ما زندگی کنند، شادی کنند، لذت ببرند، تفريح کنند، ازدواج کنند، بچه دار شوند، مسافرت کنند، کوه بروند، غذای خوب بخورند و .... اما رفقای شهيد ما همۀ چيزهای خوب را برای همگان می خواستند و برايش تا پای جان مبارزه کردند. به ياد داشته باشيم، ﺁنان و ﺁرمانشان را ...
در روز ۳۱ خرداد ۱۳۶۰، رژيم جمهوری اسلامی بنا بر اعتراف خود در دو اطلاعیۀ دادستانی مرکز، تنها در تهران ۲۳ زن و مرد جوان را اعدام کرد. در همان اطلاعيه های دادستانی نيز اشاره شده بود که بسياری نام خود را نگفته بودند و امروز هم بعد از گذشت ساليان دراز - با توجه به پژوهش مهناز متين و ناصر مهاجر در ﺁرش شمارۀ ۸-۷۷ - هنوز هم به ليست کامل نام اين ۲۳ شهيد عزيز دسترسی نداريم. مطابق اطلاعيه های دادستانی، اين افراد در دو نوبت ظهر، ۱۵ نفر و شبانگاه، ۸ نفر به جوخه های اعدام سپرده شده و همگی بدليل شرکت درتظاهرات روز ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ محکوم شده بودند، که اغلب ﺁنان بسيار پيشتر به دلايل واهی دستگير و همگی در اين روز برای ايجاد وحشت و نشان دادن قدرت رژيم به نيروهای مخالف توسط دژخيمان حکومتی اعدام شدند. در اينجا نگارنده ليست اين عزيزان را با توجه به تحقيقی که اشاره شد در زير می ﺁورم.

نام سن شغل وابستگی سازمانی تاهل تاريخ دستگيری
۱- بهنوش ﺁذريان - - چريک فدايی - اوايل خرداد ۱۳۶۰
۲- طاهرۀ ﺁقاخانی مقدم - - گروه نبرد (۵/۸ ماهه حامله بود) مهر ۱۳۵۹
۳- زهرا ابراهيميان ۲۱ - مجاهد - ۳۰ خرداد ۱۳۶۰
۴- کبری ابراهيميان ۱۹ دانش ﺁموز مجاهد - ۳۰ خرداد ۱۳۶۰
۵- ﺁذر احمدی - - مجاهد - -
۶- منوچهر اويسی - - چريک فدايی - اوايل خرداد ۱۳۶۰
۷- شهلا بالاخان پور ۲۱ دانشجو راه کارگر - ۳۰ خرداد ۱۳۶۰
۸- غلام علی جعفری ۲۴ دانشجو مجاهد - ۳۰ خرداد ۱۳۶۰
۹- رضا حاجی ملک - - مجاهد - -
۱۰- عليرضا رحمانی شستان ۳۱ - پيکار مجرد ۲۰اسفند ۱۳۵۹
۱۱- اصغر زهتابچی ۳۵ بازاری مجاهد (متاهل با ۳ فرزند) ۱۹ خرداد ۱۳۶۰
۱۲- سعيد سلطانپور ۴۲ - فداييان اقليت - ۲۷فروردين ۱۳۶۰
۱۳- محمد علی عالم زاده حرجندی۳۱ - گروه نبرد متاهل مهر ۱۳۵۹
۱۴- محسن فاضل ۳۲ - پيکار متاهل ۱۴ بهمن ۱۳۵۹
۱۵- کاظم فخرايی ۲۰ - مجاهد - -
۱۶- جعفر قنبر نژاد ۲۳ خبرنگار مجاهد - -
۱۷- جعفر کلاغچی گنجينه ۲۱ دانشجو- کارگر مجاهد مجرد -
۱۸- سيد حسين مرتضوی ۱۸ دانش ﺁموز مجاهد مجرد ۳۰خرداد ۱۳۶۰
۱۹- ؟
۲۰- ؟
۲۱- ؟
۲۲- ؟
۲۳- ؟
در پايان با تنها يادداشت هايی که از زندانيان آن دوره بدست آمده، نوشته ام را به پايان می برم. آنها، يادداشت های محسن فاضل است که بر روی کاغذ پوست پرتقال نوشته شده و پس از شهادتش در جيب لباس های خون آلودش، پيدا شد.
رفقا ! زندان من سخت است. هر روزش سخت است. ﺁينده اش معلوم نيست و پر از خطر است ولی اينجا من شور مبارزه را بر پا داشته ام. شور مبارزه با اين شرايط سخت در راه ﺁرمان ها و هدف های مبارزه ام. شور تولدی دوباره، شور کشف نقطه ضعف ها و انحرافات و درگيری ها و کلنجار دائم با ﺁنها و سرکوب ﺁنها. شور درک عميق تر اهداف و ﺁرمانی که بخاطرش مبارزه می کنم. شور کارکردن و شعر گفتن برای شما و انقلاب تحت اين شرايط. من مصمم هستم تا به ﺁخر ﺁتش اين شور را شعله ور نگاه دارم و اگر قرار است پايان زندگی من اينجا باشد با چنين روحیۀ پرشوری بگذار تمام شود.
يادشان گرامی باد .
۲۳ خرداد ۱۳۸۶
۱۳ ژوئن ۲۰۰۷
- - - - - - - - - -
منابع :
۱- از ﺁرمانی که می جوشد، شهريور ۱۳۶۴، هواداران سابق سازمان پيکار، سوئد. متن خاطرات شهيد محسن فاضل، که تنها دست نوشته های به بيرون آمده از زندان های جمهوری اسلامی است. در سايت انديشه و پيکار وجود دارد.
http://www.peykarandeesh.org/PeykarArchive/pdf/Mohsen-Fazel.PDF
۲- و گورستانی چنان بی مرز شيار کردند، خرداد ۱۳۸۰، مهناز متين، ناصر مهاجر، مجلۀ ﺁرش، فرانسه، شمارۀ ۷۸-۷۷، ص ص۹-۳۲.
۳- پيکار، ارگان سازمان پيکار در راه ﺁزادی طبقۀ کارگر، ۸ تير ۱۳۶۰، شمارۀ ۱۱۲، ص ص ۱۴-۱۳.
۴- پيکار، ۱۵ تير ۱۳۶۰، شمارۀ ۱۱۳، ص ص ۸-۷، و ۱۰.

نوشته؛ منصور فهمی،
ترجمه؛ تراب حق شناس و حبيب ساعی
انتشارات؛ انديشه و پيکار، آوريل ۲۰۰۷، فرانکفورت، آلمان. ۱۷۵ صفحه.
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

پيش از هر چيز از انتخاب بسيار خوب مترجمان و همچنين ترجمه بسيار روان و اطلاعات کافی که در حاشيه کتاب ارائه داده شده، تقدير می کنم. با وجودی که اين کتاب يک پايان نامه دکترا در نزديک به يک صد سال پيش است و محدوديت های يک کار دانشجويی را دارد و برخلاف نظر نويسنده که ديدگاه های ارتجاعی اسلامی در مورد زنان، می‌رود که رخت بربندد، موشکافی کتاب در بازبينی آنها، امروزه همچنان جواب گوی بسياری از سوال های اساسی ما در جوامع اسلامی است.
البته اين تقدير مانع از نشان دادن برخی ضعف ها و کاستی های کتاب و همچنين نقدی بر نظرات منصور فهمی نخواهد بود. در ابتدا به نظر می رسد که نام کتاب که توسط مترجمان انتخاب شده است، کاملا مطابق نام اصلی کتاب "وضعيت زن در اسلام"، نمی باشد. اگر چه نام جديد بهتر با مفهوم و محتوای کتاب تطبيق می کند. نام اصلی کتاب، موضوع گسترده ای را در بر می گيرد که اساسا اين پايان نامه کم حجم، توان پاسخگويی به آن را نخواهد داشت.
از مهمترين کمبودهای ديگر کتاب، عدم وجود يک زندگی نامه مختصر از نويسنده کتاب است. مترجمان بصورت کلی از موقعيت و مدارج علمی منصور فهمی، اطلاعی بدست می دهند، که اساساً کافی نيست. در تحقيق مختصری که نگارنده در اينترنت کردم، اطلاعات کمی به زبان انگليسی، يافتم، اگر چه به زبان عربی مطالب بيشتری موجود است. منصور فهمی متولد ۱۸۸۶ در مصر است. وی اولين فردی است که توسط دولت مصر بورسيه ای برای تحصيل در دانشگاه سوربن بدست می‌آورد و در آنجا به تحصيل می پردازد. فهمی، همانطور که در مقدمه کتاب هم گفته شده بسيار متاثر از قاسم امين، متفکر مصری و از پيشتازان دفاع از حقوق زنان در دنيای اسلام، بوده است. وی در دانشگاه سوربن به تحصيل فلسفه می‌پردازد. در زمان ارائه پايان نامه اش که همين کتاب می باشد، مسئولين دانشگاه قاهره متوجه محتوی آن شده و طی تقاضای رسمی خواهان به عقب افتادن آن می گردند. آنها بشدت از محتوای ضد مذهبی آن واهمه داشتند. در هر حال اين تقاضا مورد قبول واقع نمی شود و منصور فهمی با همين پايان نامه فارغ التحصيل می گردد. منصور فهمی به مصر بازمی گردد و در دانشگاه به تدريس می پردازد. مسئولين دانشگاه که در صدد بودند، از گسترش مفاد پايان نامه وی جلوگيری کنند، ناموفق می مانند و دانشگاه بشدت به زير فشار مجتهدين و متشرعين دانشگاه اسلامی الازهر قرار می گيرد و نويسنده ازمحل کارش اخراج می گردد. وی پس از هفت سال مجددا در دانشگاه قاهره موفق به تدريس می شود، اما شجاعت و توان انتشار کتاب هايی از اين گونه را نيز در طی اين هفت سال از دست می‌دهد. در دانشگاه وی در ابتدا پروفسور فلسفه در دانشکده هنر و سپس رييس آن می گردد. پس از آن به رياست کتابخانه دانشگاه قاهره می رسد و سرانجام به مقام بسيار مهم رياست فرهنگستان زبان عربی مصر نائل می گردد و سرانجام در سال ۱۹۵۹ در می گذرد.
همانطور که مترجمان نيز اشاره کرده اند، اين کتاب بسيار مورد تهاجم سانسور قرار گرفته بود و سال ها (نزديک به يک قرن) کسی از آن اطلاعی نداشت اما در چند سال اخير پس از انتشار متن فرانسوی، به عربی هم ترجمه شده و در اينترنت نيز يافتنی است. البته منصور فهمی در متن کتاب نيز بسيار جانب احتياط را نگاه داشته، تا کمتر به مقدسات اسلام و بويژه شخص محمد، انتقادی وارد نکند. بايستی توجه داشت که اين کتاب در زمانی نوشته شده است که در کشورهای اسلامی عقب ماندگی فرهنگی و فکری بيداد می کرد و حتی در کشوری همچون ايران، به تازگی انقلاب مشروطيت رخ داده بود، و افراد را برای توهين و يا انتقاد به مقدسات اسلام و شيعه، به قتل می رساندند.
اساس توجه منصور فهمی در اين اثر آکادميک و روشنگر، برخورد تاريخی و علمی به اسلام و بويژه حقوق زنان است. با وجود بررسی احتياط آميز او با اسلام، قرآن و بويژه شخص محمد، وی آشکارا، با آنها به مثابه يک پديده، انسانی، اجتماعی و يک مسئله زمينی پرداخته است. نگاه وی به اسلام يک بررسی تاريخی است که هنوز هم در ميان انديشمندانی که از پس زمينه اسلامی و از جوامع اسلامی می آيند بسيار تازه و جديد است. توجه نگارنده بويژه به يک تحليل مارکسيستی و ديالکتيکی از اسلام است، که برای ما که سال ها با نماينده حی و حاضر آن در کشورمان دست به گريبانيم، اهميت دارد. نگارنده به هيچ وجه بياد ندارد که هيچ جريان روشنفکری و يا سياسی در کشورمان، به اسلام به عنوان يک پديده و نياز تاريخی برخورد کرده باشد. همواره يا ستاينده آن و يا عليه آن بوده اند. در نمونه های بررسی های تاريخی می توانيم به مارکس و ستايش آن از سرمايه داری اوليه به عنوان يک پديده پيشرو تاريخی در برابر پديده ارتجاعی فوداليسم، نام ببرم، که هيچ از ارزش مارکس و اعتقادش نمی‌کاهد. هر چند که نگارنده به دست به عصا بودن منصور فهمی در نقد قوانين اسلامی و شخص محمد نسبت به زنان، خوش بين نيستم، اما بررسی وی از اسلام به عنوان يک پديده رو به جلو در زمان خودش را ارزشمند می دانم.
اهميت وجودی اين کتاب به زبان فارسی، نياز ما و هموطنان ما در مبارزه آگاهانه با رژيم جمهوری اسلامی است. در واقع ستايش گران و مدافعان اسلام و رژيم جمهوری اسلامی که اسلام را راهگشای همه نيازهای بشريت می پندارند و مخالفان اسلام که آن را از اساس ارتجاعی و غير متمدنانه می پندارند، بدون توجه به بنيان طبقاتی حکومت گران از دستاويز قرار دادن اسلام برای تحميق هرچه بيشتر مردم و در نتيجه حکومت بر آنان راه بر خطا می برند. کسانی که دمکراسی يونان را بر سر می‌گذارند، توجه ندارند که در آن زمان فقط مردان آزاد حق رای داشتند، در انقلاب کبير فرانسه که راه گشای، آزادی خواهی های پس از خود در سراسر جهان بود، زنان و غير ماليات دهندگان حق رای نداشتند. در کمون پاريس که جايگاه ويژه ای در قلب و ذهن بسياری از کمونيست ها و آزادی خواهان دارد، زنان نمی‌توانستند رای دهند، اما همه آنها با توجه به جايگاه تاريخی شان، نقطه عطف‌های پيشرو در تاريخ بشريت هستند و از ارزششان نمی کاهد. مهمترين ارزش کتاب منصور فهمی بررسی تاريخی اسلام و نقش زنان در جوامع اسلامی است که به ما در درک تاريخی از اسلام کمک می‌کند.
از ديگر نارسايی های کتابی اين چنين که بسيار جنبه تحقيقی و تاريخی دارد، عدم نمايه برای اسامی است. ممکن است که در متن اصلی نيز چنين بوده باشد، اما مترجمان بهتر بود به اين مهم توجه می کردند. البته آنها در پايان کتاب به شرح مختصری از برخی شخصيت های علمی و فرهنگی، عنوان شده در متن کتاب اشاره کرده اند که البته، جای نمايه را نمی‌گيرد.
يکی از موارد ارزشمند در کتاب، آوردن نقدی بر آن از همان زمان انتشارش است، که به بهتر فهميدن کتاب و موقعيتش در آن دوران کمک می کند. پيشگفتار بسيار ارزشمند کتاب از محمد حربی نيز در ابتدای کتاب، تحليلی بسيار جالب از موقعيت نويسنده و متن کتاب ارائه می دهد. وی در صفحه ۱۰ در مورد تغييرات جديدی که در مصر آن زمان روی داد و موجب بهتر شدن وضعيت اقتصادی جامعه شد معتقد است که بدون دست زدن به ساختار پرقدرت مذهب در آن جامعه، تغييرات بطور بنيادی صورت نمی گيرد و چنين است که متفکرانی مانند منصور فهمی تلاش تازه ای در اين راه به کار می برند، اما بشدت مورد سرزنش مذهبيون قرار می گيرند. وی در اين باره می نويسد:
"تغيير اقتصادی البته می تواند همبستگی های ابتدايی قديمی را از هم بگسلد، اما آن را به سير خود واگذار کردن، بدون برسميت شناختن فرد، بدون سازماندهی امر سياسی و امر مذهبی، هر يک در حوزه جداگانه، و بدون دمکراسی، نمی تواند در واکنش خويش چيزی جز سياستی پوپوليستی و مردم فريب پديد آرد. ( ص ۱۰)"
محمد حربی که از اساتيد تاريخ در دانشگاه های فرانسه می‌باشد در معرفی منصور فهمی در صفحه ۱۱ می‌نويسد که: "در واقع پژوهش او، پژوهش ذهنی است آزاد و نه پژوهش يک آزاد انديش." که البته بسيار در فهميدن دلايل احتياط و عدم جسارت کافی نويسنده در پيشبرد، نظراتش، قانع‌کننده است. منصور فهمی با توجه به انتقاد به ساختار اسلام و همچنين شخص محمد، در صدد ستيز با آن نيست و خطر اين مذهب برای جوامع انسانی را مهلک نمی‌شمارد. فهمی در صفحه ۱۷ و ۱۸، کتاب می‌نويسد:
"صرف نظر از مسئله روز بودن، پژوهش ما ناظر به جنبه ای تاريخی ست: تحقيقات انجام شده ما را به اين نتيجه رسانده است که پديده حصر و انزوای زن تنها ناشی از عامل مذهبی نيست، بلکه نتيجه آداب و رسوم و تمايز طبقاتی نيز هست."
نظر درست و البته پيچيده ای ازمفاهيم روبنا و زيربنا و تاثير متقابل آنها بر هم است. که متاسفانه هنوز هم در کشور ما و در تقابل با حکومت اسلامی، پيش روی بسياری از انديشمندان مارکسيست قرار دارد. در اوايل انقلاب بسياری از گروه ها و سازمان های کمونيستی در توضيح ماهيت رژيم جمهوری اسلامی، بخاطر حاکميت پرقدرت مذهب در همه عرصه های جامعه، دچار ترديد و سردرگمی بودند. بخاطر مذهبی و ارتجاعی بودن حاکميت، برخی آن را سرمايه داری نمی‌دانستند، برخی نيمه فئودال و حتی تيول دار خطاب می کردند و حتی برخی آن را به حاکميت «کاست» روحانيت و مقايسهء آن با بناپارتيسم تقليل می دادند. اصولا بسياری از اين گروه ها، تاثير متقابل عوامل روبنايی، همچون فرهنگ، مذهب و غيره بر بنيان جامعه را انکار می کردند. البته نظر منصور فهمی که اساساً يک پژوهشگر است در اين کتاب بصورت يک گام تحقيقی بيان شده است، اما می تواند در فهم اين نظريه به ما کمک کند. متاسفانه بسياری از سازمان های سياسی از شعار معروف لنين: "سياست بيان فشرده اقتصاد است." معنی دگرگونه ای برداشت می کردند، که هم اکنون نيز ادامه دارد. هستند کسانی که هنوز هم رژيم جمهوری اسلامی را در حد سرمايه داری اوليه و حتی پيشاسرمايه داری می شناسند و معتقدند که وظيفه شان به عنوان «چپ» اين است که به رشد سرمايه داری کمک کنند!
منصور فهمی معتقد است که زن در پيش از اسلام در عربستان پدرسالار، دارای مقام و توان بهتر با نقش تعيين کننده تری در جامعه بوده تا جامعه سلطنتی- اسلامی پس از قدرت گرفتن محمد، هر‌‌چند که وی نقش زن را تابع قوانين طبقاتی می‌داند، اما مناسبات فرهنگی و روبنايی را هم در اين ميان بسيار تاثير گذار می پندارد و به همين دليل در صفه های ۲۵ و ۲۶ می‌نويسد:
"اما، وقتی عربستان پدرسالار به جامعه ای سلطنتی بدل شد که در آن سلطان خود را مجاز می‌دانست بر اساس قواعدی غير قابل تغيير و و سختگيرانه که از طرف خدا نازل شده بر کرسی قضاوت بنشيند، زن به انجام وظايفی ملزم و مقيد گرديد که هرگز فکر نمی کرد بتواند از انجام آن ها سرباز زند."
منصور فهمی در اين کتاب تحقيقی، معتقد است که، شرايط زنان در دوران محمد، بسيار بهتر از دوران امروزی است. که البته اين مقايسه صرفا در محدوده آزادی هايی است که قوانين اسلامی در مورد زنان بکار برده می شده است. وی بر اين باور است که بر اساس روايت ها و حديث های دوران محمد، زنان حجاب اجباری نداشته اند. وی در صفحه ۵۹، به شرح داستان پيدايش آيه حجاب می پردازد که بخاطر نياز پيامبر به هر چه زودتر همبستر شدن با عروس تازه اش، زينب بنت حجش، مهمانان حاضر به ترک خلوت پيامبر نمی شدند که خدای محمد به کمک او آمده و اين آيه نازل می شود، که هيچ کس حق ندارد با زنان پيامبر جز از پشت پرده ( حجاب) صحبت کند. به اعتقاد منصور فهمی، تا پيش از اين آيه، اساسا حجاب هيچ ضرورت و اجبار اجتماعی نداشته و پس از درگذشت محمد است که سران جوامع اسلامی با توسل به آن به حجاب اجباری زنان، همت می گمارند. البته وی معتقد است که در دوران اوليه اسلام، پوشش حجاب برای زنان جنبه تشخص و تمايز زنان آزاد از زنان برده ( کنيز) و همچنين زنان شهرنشين و ثروتمند از زنان روستايی و فقير بوده است." ترديد نمی توان داشت که در نخستين ربع قرن اول هجری، حجاب و حصر زنان هيچ انگيزه ای ديگری جز آنچه در بالا گفتيم يعنی تمايز بين طبقات اجتماعی نداشته است." ( ص ۶۲)
نويسنده سپس حجاب که به عربی به معنی پرده، آمده است را در دوران های بعد به تکه پارچه‌ای که زنان از زير چشمان تا روی شکم و يا زانوان خود می انداخته اند و بدين وسيله صورت و بخشی از بدن خود را می پوشاندند، توصيف کرده است. وی البته به ديگر نشانه های حجاب از قبيل چادر، دستار، برقع، نقاب و غيره نيز می پردازد و معتقد است که هيچکدام از آنها در اسلام در زمان محمد رايج نبوده، پس از محمد و گسترش اسلام و دستيابی به تعداد بسيار زيادی از کنيزان و همچنين ثروت بسيار از غارت کشورهای ديگر به قوانين اسلامی در محدوديت زنان اضافه شده است.
به نظر نگارنده از اشکالات مهم منصور فهمی، مقايسه کردن شرايط زنان در دوران محمد و بعد از آن است که موجب شده وی بارها از محمد به عنوان فردی انسان گرا و قابل احترام ياد کند، که موجب تسهيلات بسياری در زندگی زنان و بردگان شده بود. از اين مهم بارها در کتاب از نرم خويی و ملاطفت محمد نسبت زنان و بردگان سخن می گويد. منصور فهمی به ريشه يابی تغييرات بنيادی که اسلام پس از بوجود آمدنش در جهان بوجود آورد اشاره ای نمی کند. بر خورد وی با مذهب اسلام و بويژه محمد به مثابه يک تحول رو به جلو فکری است. و اساسا به تاثيرات بسيار ويرانگری که اسلام، حداقل پس از جنگ های صليبی در جوامع اسلامی بوجود آورد و او در صد سال پيش و ما امروزه با آن دست به گريبانيم توجهی ندارد. با وجود اين روشنگری او از مسئله حجاب و سرکوب زنان، همواره می تواند قابل توجه باشد. وی در صفحه ۱۰۴ می‌نويسد:
" محمد که سخنگوی ربوييت بود، کوشيد در برابر سنت های کفر و شرک آميز از زن حمايت کند و با اين که او را با مرد برابر ندانست، برای او حقوقی قائل شد، هر چند اين حقوق، زن را از تحقير و انحطاط فزاينده رهايی نبخشيد."
به نظر نمی آيد که منصور فهمی فردی بی خدا باشد. وی بارها محمد را از خدايش متمايز می‌کند و خدا را زاييده ذهن محمد نمی داند. همانطور که در بالا اشاره کردم، وی در هر حال محمد را فردی فرهيخته، با هوش و مصلح اجتماعی می‌پندارد.
" شخصيتی که محمد برای زن قائل شد، نتوانست از محدوده های معينی فراتر رود، زير خداوند نمی خواست زن از مقررات آسمانی تخطی کند و گامی فراتر نهد. حال آن که برعکس، در جامعه بدوی، هر کس می توانست آزادانه و بنا به کيفيت و صلاحيتی که داشت و به برکت شرايط خاص و عامی که او را احاطه کرده بود رشد کند. زن عرب پيش از اسلام، هرچند طبق درک امروزين ما به عنوان شيی تلقی می شده، اما در حقيقت يک شخص بوده متفاوت با مرد، بی آن که پيامدهای ناگواری بر اين تفاوت مترتب باشد.
با وجود اين، اين اصل را بخاطر بسپاريم که هر چند تحولات بعدی جامعه مسلمان در جهتی که برای زن نامساعد بود جريان يافت، اما قانون جديد اعراب، يعنی قرآن را بايد به مثابه پيشرفتی در جهت به رسميت شناختن حقوق زن تلقی کرد. (ص ۱۰۴)
نگارنده، پژوهش منصور فهمی را با توجه به توصيف محمد حربی از وی که در ابتدای اين نوشته آوردم، پژوهشی آزاد از متفکری می دانم که صرفا، کاری آکادميک انجام داده است و به هيچ وجه روحيه ای آزاد منشانه نداشته است. اگر چه به نظر نمی آيد که وی با بسياری از قوانين و مقررات اسلامی موافقتی داشته باشد اما مخالفتی هم نشان نمی دهد. وی در توصيف رفتار جامعه عربی با زنان که بسيار قرآن را متاثر از خود کرده است، مجددا به دفاع از محمد می پردازد. اگر چه و همواره هر گونه خشونت با هر انسانی محکوم می باشد، اما اين مهم نويسنده را در توجيه محمد، باز نمی دارد.
" عقيده اسلامی زن را از اين نظر [ تنبيه و اصلاح] به مثابه کودک ارزيابی می کند و شوهر را چون پدری که می تواند تحت شرايط معينی، هوی و هوس پسرش را با تنبيه بدنی نه چندان افراطی تصحيح کند، ولی محمد که می خواست با نيروی تمام با اعمال خشونت شوهران بر زنان مبارزه کند، تنبيه بدنی زن را مجاز ندانست، مگر زمانی که انگيزه های خطيری مبنی بر سوء ظن به خيانت زن در کار باشد." ( ص ۱۱۱)
در مورد طلاق که درواقع و بر خلاف جوامع مسيحی و يا يهودی، يکی از ابزارهای سرکوب زنان است. نويسنده به درستی معتقد است که قوانين اسلامی، موجب سهولت آن برای مردان و از هم گسيختن خانواده ها می گردد. که البته باز هم بدون توجه به ريشه يابی اقتصادی، مجددا از دوران اسلام در زمان محمد دفاع می کند . وی دراين باره می نويسد: " در صدر اسلام، حفظ پيوند زناشويی عملا مراعات می شد، اما طولی نکشيد که مردها در طلاق راه افراط را پيش گرفتند. .... علمای اسلام کاری جز سست کردن پيوندی که محمد قويا تحکيم کرده بود، نکردند. (ص ۱۱۶) "
يکی از نکات بسيار مهمی که منصور فهمی به آن اشاره داشته است، رابطه چند همسری و مهريه است. وی معتقد است که با تقليل ارزش مهريه، که در اوايل صرفا بخاطر خدمات زن به او تعلق می گرفت، موجب گسترش چند همسری شد. به عقيده وی محمد معتقد بوده است که مهريه " بهای ازدواج " است و حديثی نيز آن را تاييد می کند. ( ص ۱۲۲). اگر چه امروزه، در جامعه کشور خودمان بويژه، مهريه صرفا يک ضمانت اجرايی برای زن است و تقريبا کمتر زنی آن را در دوران زناشويی مطالبه می کند. منصور فهمی در رابطه بين چند همسری و مهريه می نويسد: " به گمان نگارنده از ميان علل و نهادهای اجتماعی که چند همسری را تسهيل کرده و باعث حفظ آن شده اند، مهريه به مفهومی که محمد از آن داشت، نقش به ويژه مهمی بازی کرده است. ( ص ۱۲۳)"
در پايان نويسنده معتقد است که محمد و آيينش، با آوردن قوانينی چند سعی در کمک به شرايط اسفناک زن در آن دوران را داشتند که "هر اندازه خيرخواهانه بوده، نمی توانست کارآيی قابل اعتنايی داشته باشد. زيرا عمل و آداب و رسوم به سمت حصر زن و تقليل هرچه بيشتر حقوق وی گرايش داشت. اين رسوم بر نظام محمد غلبه کردند. ( ص ۱۲۷)". به اعتقاد نگارنده، منصور فهمی، به اشتباه نظام اسلامی که محمد بنيان گذاشت را جدا از همان آداب و رسوم می داند. نظام اسلامی محمد از قلب همان آداب و رسوم واپسگرا و بدوی می آمد و بخاطر نياز جامعه به تغيير، محمد دست به اين تحولات زد. تغيير و تحولات قوانين اسلامی پس از محمد و طی سال ها، به علت نياز زمانه و تغييرات بنيادی و اقتصادی آن بود. همچنان که، امروزه برده داری به آن شيوه وجود خارجی ندارد و نياز به کار زنان، موجب گسترش هر چه بيشتر حضور آن در جامعه است. متقابلا با اين تغيير و تحولات که امروزه بسرعت، انجام می گيرد، قوانين ارتجاعی و جلوگيرنده مذهبی، توان مقابله با آن را نخواهند داشت و محکوم به شکست هستند.
در واقع شناخت هر چه بيشتر ما از اسلام و مفاهيم بنيادی آن، کمکی به پيروزی ما عليه رژيم های واپس گرايی هم چون جمهوری اسلامی ايران است. کتاب منصور فهمی اگر چه دارای نتيجه گيری قاطع و روشنی نيست و در واقع آن را بر عهده خواننده قرار داده است، اما چراغی هر چند کوچک، در هر چه بيشتر دانستن موقعيت زنان در تحول تاريخی جوامع اسلامی است. نگارنده باز هم از انتخاب مترجمان و بازشناسی اين اثر خواندنی به ما قدردانی می کنم و خوانندگان را به تهيه و مطالعه آن ترغيب می نمايم.
ژوئن ۲۰۰۷

این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

مروری بر کتاب :
زندان شاه، نوشته وريا بامداد، فوريه ۲۰۰۶، آلمان.

نوشته ها و خاطرات مربوط به دوره زندان سياسی در رژيم پهلوی، برخلاف رژيم جايگزين آن بسيار کم است. نوشته های در خور اهميت و کمتر جانبدارانه شايد به تعداد انگشتان دست هم نرسد. اشتياق به خواندن چنين کتابی که اطلاعاتی در باره زندان آن دوره ارائه دهد برای نگارنده دوچندان بوده است. پيش از اين، نويسنده، کتابی در دو جلد به نام "جمهوری زندان ها" منتشر کرده بود.

اين کتاب از نويسنده ای است که با نام مستعار وريا بامداد می نويسد و يادهايی است از يک سال زندان سياسی در رژيم پهلوی. جدای از اطلاعات اشتباه و تحليل های نادرست نويسنده، مهمترين نارسايی کتاب، شيوه نگارش کتاب است که خواندن و درک آن را مشکل می کند. اغتشاش و پريشانی از همان ابتدا و در ادامه با درازگويی نويسنده در تعريف و توضيح هر آنچه که در اين دوره يک ساله زندان سياسی بياد داشته در ۵۴۲ صفحه به اوج خود می رسد. از ابتدا کتاب دارای دو عنوان است، بر روی جلد "زندان شاه" و در صفحه شناسنامه کتاب، " گذری بر زندان شاه، يادها يادواره ها، و ياران" معرفی شده است. به همين گونه، در سراسر کتاب نيز متوجه می شويم که نام واقعی نويسنده، مجيد دارابيگی است. نويسنده چه لزومی در بکاربردن نام مستعار بر روی جلد کتابش دارد؟ در کتاب هيچ نشانی از يادهای وريا بامداد نيست، بلکه آقای مجيد دارابيگی، اهل روستايی در اطراف کرمانشاه، معلم، دارای تحصيلات در رشته حقوق از دانشگاه تهران، مارکسيست و مخالف مشی چريکی، آن را نوشته است. در لابلای متن و در صفحه ۳۲۲، همچنين متوجه می شويم که ايشان پس از انقلاب به سازمان کارگران انقلابی ايران ( راه کارگر) پيوسته است.

متاسفانه از شروع و در مقدمه، نگارش شلخته و پريشان نويسنده در جدا نويسی کلمات مرکب و نقطه گذاری عجيب و غريب و بسيار آشفته، نه تنها کمکی نيست، بلکه موجب دشواری بسيار در خواندن و فهميدن آن می شود. مشخص نيست که فارسی نويسی ساده و روان چه اشکالی دارد که نويسنده با توجه به سابقه معلمی و وکالت آنقدر بد می نويسد، که برخی از جملات و عبارات را بايستی چند بار خواند تا شايد متوجه منظور نويسنده شد. از صفحه ۳۴۳ که کتاب از شرح خاطرات مستقيم نويسنده در طی يک سال زندان به توضيح و تشريح رويدادها و معرفی افراد می پردازد اين شيوه نوشتن بدتر می گردد. به عنوان مثال، در صفحه ۳۹۷ نويسنده در معرفی منصور وعباس خليلی از زندانيان سياسی، می نويسد:

"... عباس دانشجوی رشته ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران است و سال های پايانی دانشکده، و منصور دانش آموز يکی از دبيرستان های تهران، که توسط برادر جذب می شود." بنا بر عنوان کتاب ، همه اين اتفاق ها می بايستی در گذشته روی داده شده باشد، اما به نظر می آيد که در حال انجام شدن است. اين عبارت و يا جمله مرکب می بايستی ويراستاری شود و حداقل بدون دست بردن در ترکيب نوشته آقای بامداد، نوشته شود: [... عباس دانشجوی سال های پايانی رشته علوم اجتماعی دانشگاه تهران بود. منصور هم که در دبيرستان تحصيل می کرد، توسط برادرش جذب شده بود.] البته خوانندگان می توانند پيشنهاد های ديگری ارائه دهند اما حداقل اين گونه نوشتن، ساده و سر راست است.

مجددا در صفحه ۴۰۸ در مورد سازمان مجاهدين خلق کاغذ سياه می کنند که مطالعاتی را " ... در دستور کار قرار می دهند و در کنار آن، اعزام نيرو به اردوگاه های فلسطينی برای آموزش نظامی و فراگيری بمب های انفجاری و نارنجک دستی!"

اين البته تنها شاهکار فارسی نويسی نازيبای نويسنده نيست، که در اغلب موارد جمله فعل ندارد و يا زمان آن با زمان رويداد خوانايی ندارد و به نظر می رسد که همزمان با خواندن کتاب در حال انجام شدن است. مجددا دو صفحه بعد جملات بی سرو ته را بر کاغذ آورده، که بايستی چندين بار خواند تا متوجه شد: ".... گروه هايی با ترکيبی از اعضا و هواداران پيشين مجاهدين، که شمارشان تا انقلاب به هفت گروه رسيد و پس از انقلاب، با ائتلاف خود " سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی" را بنياد نهادند، و شبه سازمانی شدند دولتی، در خدمت جمهوری اسلامی و حاکميت تمام عيار روحانيت!" (که البته هيچ ربطی به سازمان مجاهدين خلق ايران، نه در عضويت و نه در هواداری، نداشتند.)

در توصيف ورزش ها و بازی های زندان سياسی در صفحه ۱۳۹ می نويسد: " ... پشت هم ديگر پريدن و پرش خر خوابيد، اگر چه حرکتی بود خرانه، ..." معلوم نيست منظور نويسنده از حرکت خرانه چيست؟ خوب است و يا بد که پيشوند " اگر چه" را به همراه دارد. از اين بدتر در صفحه ۴۷۵ دچار روان پريشی و تبعيض عليه بسياری از افراد جامعه شده و در توصيف محی الدين انواری نوشته است که: " ... وی به وارونه [ی] هيکل چاق و شکم گنده اش، آدم متينی به حساب می آمد ... " به نظر آقای حقوق دان و نويسنده، هر فرد چاق و شکم گنده ای می بايستی فردی غير متين به حساب آيد، و اتهامی در اين مورد بر آنها وارد است.

در صفحه ۴۴۵ در توصيف افسران سازمان نظامی حزب توده می نويسد: " اما شماری از بقايای سازمان افسران پس از بيست سال هنوز در زندان بودند و هم چنان با پافشاری بر هويت ايدئولوژيکی خود مقاومت می ورزيدند و اگر چه کم و بيش کسانی هم از نسل جوان به حزب توده روی آوردند، اما شمار آنان هم اندک بود، و به شمار گروهی از ده ها گروه ديگر!" بخش آخر اين عبارات را متوجه نشدم، اميدوارم در چاپ های بعدی اين کتاب، ايشان آن را به فارسی ترجمه کنند. کتاب در تشريح برخی رويدادها، همچون سرانجام پرويز حکمت جو (از فعالين معروف حزب توده)، بقدری سردر گم و سرگيجه آور است که خواننده با اين فارسی اجغ وجغ، می بايستی خود گمان برد که چه اتفاقاتی افتاده است.

سراسر کتاب پر از چنين فارسی نويسی پريشان و بی سر وته است. کتاب نياز به يک نگارش دوباره توسط ويراستاری خبره دارد. با توجه به اين که آقای دارابيگی حقوق دان هستند و به صراحت و روانی کلمات و جملات در رشته خود آگاهی دارند، حداقل کاری که از ايشان در باره يادهايی از بخشی از تاريخچه مبارزات سياسی ايران انتظار می رود اين است که آنها را درست و ساده روايت کنند و انتقال دهند. متاسفانه با توجه به اشتباهات بزرگ تاريخی و استنادی زيادی که در متن کتاب وجود دارد و در ادامه خواهد آمد، نوشته ايشان بسيار ناتوان، بدون تحقيق و سردرگم است.

در صفحه ۹۴، نويسنده که در چند جای ديگر نيز تکرار کرده است، تاريخ اعدام دو دسته از رهبران سازمان مجاهدين در ۳۱ ارديبهشت و ۴ خرداد ۱۳۵۱ را ۳۱ خرداد و ۴ تير ذکر کرده اند. ايشان با کمی تحقيق و سر زدن به حتی سايت سازمان مجاهدين خلق می توانستند به سادگی به تاريخ دقيق آن دست يابند.

آقای دارابيگی در صفحه ۵۲۸ در توضيحی در باره حسين عزتی کمره ای، اشاره می کند که وی پس از فرار از زندان ساری به همراه تقی شهرام و ستوان احمديان، در تهران به فداييان می پيوندد، به خانه تيمی انتقال می يابد و دو سال بعد در يک درگيری ناخواسته با ساواکی ها کشته می شود. برای اين اطلاعات کاملا اشتباه و ساختگی نويسنده هيچ منبعی را اعلام نمی کند. نام حسين عزتی در ليست شهدای فداييان وجود ندارد. حسين عزتی کمره ای از اعضای گروه ستاره سرخ و در زمان فرار ۲۴ ساله بود. پس از جدا شدن از تقی شهرام و ستوان احمديان در کمتر از يک ماه بعد، در حالی که در صدد خروج از کشور از طريق مرزهای استان خوزستان بوده توسط نيروهای امنيتی کشته می شود. اين اطلاعات پس از انقلاب در محافل متعدد گفته می شد و اخيرا هم در کتاب هايی که بيشتر توسط وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی که برخی از اطلاعات آنها بر اساس اسناد ساواک در باره سازمان مجاهدين خلق منتشر شده قابل پيگيری است. اطلاعات بی پايه آقای دارابيگی در اين مورد در هيچ منبعی يافتنی نيست.

دو صفحه بعد نويسنده به کشف خارق العاده ديگری دست می زند و به نادرستی درباره محمد تقی شهرام می نويسد: " ... تقی شهرام چه پيش از بازداشت و چه پس از بازداشت در زندان، به آن جريان از مجاهدين وابسته است که گرايش مارکسيستی اش بر گرايش مذهبی می چربد ..." اين افاضات از نويسنده در حالی است که ايشان هيچوقت تقی شهرام را در زندان نديده است. تقی شهرام و حسين عزتی در اواخر پاييز ۱۳۵۱ به زندان ساری منتقل می شوند و نويسنده در اواخر همان سال به زندان قصر وارد می گردد. از سوی ديگر در هيچ منبعی نوشته نشده است که تا پيش از سال ۱۳۵۲ اساسا گرايشی به مارکسيسم در سازمان مجاهدين وجود داشته که تقی شهرام به آن وابسته باشد. نگارنده در مورد رويداد های سازمان مجاهدين خلق و سازمان پيکار مدت هاست که در حال تحقيق هستم و تقريبا تمام منابع موجود را تهيه کرده ام، اما به هيچ منبعی که پشتوانه ادعای ساختگی نويسنده باشد بر نخورده ام. از سوی ديگر متوجه شده ام که تقی شهرام فردی بسيار مذهبی، در اجرای مقرارات اسلامی بسيار سخت گير و در زندان قصر يکی از کسانی بوده که بسياری از آيات قرآن را از حفظ داشته است.

آقای دارابيگی متاسفانه در صفحه ۹-۱۸۸ در باره تحولات تشکيلاتی و تغيير ايدئولوژی سازمان مجاهدين به مارکسيسم شرم آورانه و با بی پرنسيبی کامل می نويسد: " دو جريان درونی سازمان بدون توجه به پايان کار و بدون درک ضرورت هم زيستی و يا جدايی آشتی جويانه، در انديشه حذف گرايش رقيب، رو در روی يک ديگر قرار گرفته، با بکار بستن حربه های مجاز و غير مجاز، حتا لو دادن قرارها و اقدام به ترور، در پی حذف هم ديگر بر می آيند. "

بسيار دردناک است که نويسنده حقوقدان بدون هيچ پشتوانه و مدرکی، به مبارزان جان بر کف سازمان مجاهدين در آن دوران چنين اتهامات ناروايی می بندند. نگارش بی پرنسيب و پراکنده نويسنده به آن دلاوران در مورد لو دادن قرارها و حربه های مجاز و غير مجاز که مشخص نيست که چگونه حربه ای است، صرفا کينه کور و پليدی بيش نيست. در هيچ کدام از نوشته های دو سازمان مجاهدين خلق و پيکار در پس از انقلاب چنين ادعايی نشده است. به اعتقاد نگارنده، آقای دارابيگی فرصت طلبانه از اختلاف درون سازمانی مجاهدين که متاسفانه موجب ترور شهيد مجيد شريف واقفی شد، به اين نتيجه رسيده است.

در همين صفحه نويسنده که باز هم در چند جای ديگر اين اشتباه را تکرار کرده، تاريخ شهادت احمد رضايی را "دی ماه همان سال [۱۳۵۱]"، می نويسد. احمد رضايی اولين شهيد سازمان مجاهدين خلق است و در مورد تاريخ مرگ وی مطالب بسياری وجود دارد. احمد رضايی در ۱۱ بهمن ماه ۱۳۵۰ در يک درگيری مسلحانه با مامورين ساواک کشته می شود.

در موضوعاتی که نويسنده آگاه به ماجرا بوده، نوشته وی کم و بيش قابل پيگيری است ، همانند تشريح بازجويی ها، بازپرسی و دادگاه نظامی در صفحه های ۶-۲۰۱، اما در موارد تاريخی و مربوط به گروه ها و سازمان هايی که وی تنها اطلاعات مبهم و آشفته ای از آنها داشته و می بايستی با مسئوليت و تحقيق، نقل کند، غير منطقی و در موارد بسياری دروغ و نادرست است. در صفحه ۵۲۸، در شرح ماجرای محمد رضا سعادتی، محاکمه و سرانجام اعدام وی، که يکی از رويدادهای بسيار گفته و نوشته شده پس از انقلاب ۱۳۵۷ است، آقای بامداد مجددا اطلاعات غلط می دهد. وی می نويسد: " [رژيم سعادتی را] در اوين محاکمه و به زندان ابد محکوم ساخت و دو سال ديرتر، پس از درگيری ۳۰ خرداد، وی را جنايت کارانه در اوين تيرباران نمود،". محمد رضا سعادتی در دادگاهی در سال ۱۳۵۹ به ۱۵ سال زندان محکوم شد و در کمتر از يک سال بعد اعدام شد. بسيار جای شگفتی است که دانش آموختگی و آن هم تحصيل حقوق در دانشگاه تهران، چنين فارغ التحصيلان ارائه داده است.

نويسنده کمی بعد در استدلالی غريب در صفحه ۲۱۲ در مورد چپ روی و مشی چريکی که تا به امروز هم ادامه داده شده، نوشته است: " بی گمان نوعی از چپ روی را می بايستی در کردار سازمان های سياسی و در مقابله ی آنان با سياست خشن و سرکوب رژيم های استبدادی در جامعه جست، زيرا اصل مبارزه ی جدا از حرکات خود به خودی توده ها در هر شکلی که باشد، نوعی چپ روی است، "

با توجه به اين که نگارنده نيز به هيچ وجه مشی چريکی جدا از مردم و جامعه را قبول ندارد، اما می پرسم که نظر آقای نويسنده از وظيفه مبارزين آگاه و پيشرو چيست؟ رهبری سياسی و تشکيل حزب پيشرو مردم که حتما پيش از هر حرکت خود بخودی مردم تشکيل می شود، در کجای استدلال نويسنده قرار دارد؟ اساسا آيا انقلاب که وظيفه مردم انقلابی است، يک حرکت خود بخودی مردم می باشد و يا نتيجه يک کار آگاهانه و از پيش برنامه ريزی شده است؟! آيا در کشور خودمان هيچ گاه حرکت خود بخودی مردم که حداقل چندين بار در دوران جمهوری اسلامی اتفاق افتاده، نتيجه ای داشته است؟ به اعتقاد نگارنده اين استدلال آقای دارابيگی، ناشی از راست روی، بی خيالی سياسی، ذهنی گرايی پوچ پوپوليستی و به بيراهه بردن هر گونه مبارزه است.

آقای دارابيگی، در بخش " فضای سرکوب" ص ۲۲۶ به بعد، حرکت راديکال زندانيان در برخورد با زندانبانان، سرود خوانی، روبوسی به هنگام خداحافظی همبندان و غيره را دليل سرکوب رژيم برمی شمارد و رهبران دو گروه عمده چريکی را که به مسخره " پوليت بوروهای پنهان" می نامد، مقصر می داند. وی معتقد است که زندانيان نمی بايستی بهانه به دست زندان بانان می دادند که سرکوب شديد از آن پس تا زمان انقلاب را ادامه بدهند. البته ايشان تنها يک سال تا اواخر سال ۱۳۵۲ در زندان بوده و دوران پس از زندانِِ خود را از ديگران شنيده است. وی سرکوب و سختی زندگی زندان در آن دوره را ناشی از بی سياستی رهبران زندانيان بر می شمارد. با استدلال ايشان، رژيم و زندانبانانش بی تقصير بوده اند!!

اشتباه در نتيجه گيری آقای دارابيگی اين است که همانطور که خود در فصل های بعد نوشته اند، رژيم دربرابر شدت روزافزون مبارزه در بيرون و در سطح جامعه، فشار را بر اسيران و مبارزان سياسی دربند می افزود. در هر حال فشار بر زندانيان سياسی امری حتمی بوده و دلايل آورده شده توسط نويسنده تنها بهانه ای بيش برای رژيم نبوده است. زمانی که شاه با آن همه حماقت و ديکتاتوری معتقد است که "هر آن کس با ما نيست، بر ماست" يا "هر کس عضو حزب رستاخيز نمی شود می تواند از کشور خارج شود" و يا اين که در مصاحبه با خبرنگاران خارجی، منکر وجود زندانی سياسی شده و آنها را تروريست، خونخوار و جنايت کار می نامد، چگونه تحمل زندانی سياسی ای را دارد، که همچنان آرمانخواه است و تا آنجا که بتواند مقررات زندان را رعايت نمی کرد؟

با توجه به تجربه ی نگارندهء اين سطور از زندان سياسی جمهوری اسلامی در سال های دهه ۱۳۶۰، هر گونه عقب نشينی زندانيان موجب به جلو آمدن بزرگ، زندانبانان می شد. اساسا هيچگاه زندانی و زندانبان قادر به همراهی و دوستی با هم نخواهند بود. زندان بازتاب کوچکی از جامعه بزرگتر بيرون از آن است. سرکوب و فشار بر زندانی سياسی، نتيجه فشار بزرگتر و همه گيرتری بر کل جامعه است.

در صفحه ۲۶۳، نويسنده در شرح دادگاه نظامی خود و هم متهمينش، بنا بر کيفر خواست، خود را متهم رديف هفتم معرفی می کند. اما در همه جای متن اين گونه وانمود می شود که شکنجه گران، بازپرس نظامی، دادستان و ساير مسئولين امنيتی وی را مهمترين عنصر گروه می شناسند. معلوم نيست که دستگاه قضايی- نظامی رژيم چرا اين قدر احمق است که اين تفاوت را که خود نيز عنوانش می کند، متوجه نمی شود.

نويسنده مجددا کاغذ سياه می کند و در صفحه ۲۹۱، در مورد حمله نيروهای مصر به اسراييل و گذر از کانال سوئز در نوشته ای تمجيد آميز از شوروی می نويسد: " آن چه که در هنگامه ی کشمکش حدس و گمان بود به يقيين پيوست و سال ها پس از اين روی داد تاريخی، افشا شد که اتحاد شوروی شمار قابل توجهی، شامل چند هزار نفر از سربازان و افسران مصری را در دريای آرال، که مشابه کانال سوئز است آموزش می دهد [به جای می داده] تا شيوه ی گذشتن از کانال و ورود به خشکی و يورش به سنگرهای دشمن را بياموزند."

خواننده از اين کشف تاريخی نويسنده که برای آن هيچ منبع و ماخذی آورده نشده در شگفت می ماند که چگونه چند هزار سرباز و افسر مصری در اتحاد شوروی آموزش می ديدند و هيچ سازمان جاسوسی خبر دار نشد، اگر هم اين واقعه مخفی نبوده چرا در همان رود نيل اين کار را آموزش ندادند که تعداد بيشتری شرکت داشته باشند و از همه مهمتر هدف اتحاد شوروی در اين کار چه بوده است؟

در صفحه ۳۴۸، آقای نويسنده در انتقاد بر سازمان مجاهدين در سال های ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۲، که به نظر ايشان کمتر نوشته ای "در باره ی مشی مسلحانه و هژمونی" داشته، می نويسد: [مجاهدين جز اين که] " به ستايش از برادرانی بپردازد که در يک دست اسلحه دارند و در دست ديگر قرآن و نهج ال بلاغه [البلاغه] و اندک زمانی دير تر، خواهران جان باز هم بر برادران فداکار افزوده شدند!" اثر در خور توجهی نداشت. جدای از لحن تحقير آميز نويسنده در توصيف آن دلاوران، اطلاعات گسيخته و نادرست نويسنده نيز مزيد بر آشفتگی کتاب است. نخست اينکه اعضای سازمان مجاهدين چه پيش و چه بعد از انشعاب بخش مارکسيستی در سال ۱۳۵۴، خود را "رفيق" هم خطاب می کردند، از سوی ديگر در هيچ مقطعی هيچ کدام از اعضای زن سازمان مجاهدين در دوران پيش از انشعاب، مسلح دستگير و يا کشته نشدند. پس از انشعاب بخش مارکسيستی اين سازمان و تا زمان انقلاب نزديک به بيست نفر از اعضای زن اين سازمان در درگيری مسلحانه و يا در زندان به شهادت رسيدند. از سوی ديگر اصطلاح يک دست قرآن، يک دست تفنگ، از اصطلاحات رايج جمهوری اسلامی است و نه سازمان مجاهدين مذهبی در زمان شاه که حتی نماز خواندن را هم بخاطر عمليات، تعطيل می کردند و آنقدر مقيد به انجام مراسم مذهبی نبودند.

در مورد مصطفی شعاعيان، نويسنده در صفحه ۴۰۴، مدعی است که وی تروتسکيست بوده و البته بدون هيچ منبع و سندی و يا حتی خلاصه ای از نظريات شعاعيان و در تداوم اين زياده نويسی و آشفتگی در تشريح گروهی که شعاعيان تأسيس کرده بود و به سازمان چريک های فدايی خلق پيوست، مرقوم کرده اند که: " ... مرضيه احمدی اسکويی که در تابستان ۱۳۵۳، بر سر قرار شيرين، آماج گلوله ساواکی ها قرار گرفت"، نويسنده بدون هيچ اشاره قبلی به شيرين نامی از آن می گذرد که خواننده با حدس و گمان بداند که شيرين، عضو ديگر سازمان بوده و منظور ايشان بايد فدائی شهيد شيرين معاضد باشد.

نويسنده حقوق دان درباره آقای مسعود رجوی و سازمان مجاهدين خلق که مورد علاقه ايشان نيست، بسيار کوته نظرانه و بی پايه و اساس در صفحه ۴۱۱ به نحوی مبالغه آميز می نويسد: " [مسعود رجوی] به همان آسانی که پس از انقلاب سازمانی بزرگ در مقياس توده ای به راه انداخت، به همان آسانی هم، آن را بی دفاع گذاشت و زير توپ دشمن فرستاد و به باد فنا داد!"

آقای دارابيگی احتمالا در تخيلات خود می زيسته که چنين داستانی سرهم کرده و ساده انگارانه سردر برف نموده است. بکاربردن چنين واژه ها و عبارت های بی پايه به عنوان انتقاد از سازمان مجاهدين، صرفا بی آبرويی سياسی است. اگر "به آسانی می شود سازمانی بزرگ در مقياس توده ای به راه انداخت"، پس چرا ايشان و بسياری از افراد ديگر قادر به انجام چنين کاری نشدند. دست کم گرفتن توانايی دشمن و يا رقيب، نهايت بی خردی و تير زدن به پای خود است.

در صفحه ۴۱۸، نويسنده در توضيح گروه " حزب الله" که به سازمان مجاهدين پيوستند. اطلاعات ناقص و اشتباهی می دهد. از رويدادهای آن سال ها، مدت بسياری گذشته و نوشته های بسياری نيز از آن اتفاقات در دسترس است که نويسنده با شلختگی به روايت نصفه نيمه از آنها دست زده است. نويسنده، شهيد محمد مفيدی را نوجوانی می خواند که به سازمان مجاهدين می پيوندد. زندگی نامه و مدافعات وی توسط نهضت آزادی در دی ماه ۱۳۵۴، در آمريکا منتشر شده و حتی در اينترنت نيز دست يافتنی است. شهيد محمد مفيدی مطابق اين منبع و همچنين انتشارات سازمان مجاهدين، متولد خرداد ۱۳۲۷ است و در زمان اعدام در دی ماه ۱۳۵۱، بيش از ۲۴ سالش بوده است. وی يک سال پيشتر از آن به سازمان مجاهدين پيوسته بود. تقريبا اکثر اعضا و هوداران زندانی دو سازمان چريکی در آن زمان، سنشان در همين حدود بوده است، حتما همه آنها نيز با چنين لحن تحقيرآميزی، نوجوان بودند. نويسنده ترور سرتيپ سعيد طاهری، در مرداد ۱۳۵۱، توسط محمد مفيدی و عليرضا سپاسی آشتيانی را به گروه " حزب الله" منتسب می کند که کاملا اشتباه است. اين ترور توسط اين افراد و از سوی سازمان مجاهدين خلق صورت گرفت. گروه حزب الله" هيچ گونه عملياتی در طی عمر يکساله خود نداشت.

همچنين وی در باره شهيد محمد باقر عباسی، تنها عضو مارکسيست سازمان مجاهدين در آن دوران بوده (و اعتقاد خود را از پشت ميله های زندان اعلام می کرده) نوشته است که وی در رابطه با حزب ملل اسلامی، به چهار سال زندان محکوم و در اين دوره زندان مارکسيست شد. شهيد محمد باقر عباسی در سال ۱۳۴۴ در رابطه با حزب ملل اسلامی دستگير و به سه سال زندان محکوم شد. پس از زندان به سربازی در مناطق بد آب و هوا فرستاده شد، در سال ۱۳۴۹، به گروه حزب الله پيوست. چگونه، گروه بشدت مذهبی حزب الله وی را بنابر ادعای آقای نويسنده به عضويت پذيرفته و از سوی ديگر چگونه باقر عباسی مارکسيست، حاضر به کار در گروه بشدت مذهبی حزب الله شده، از خيالبافی های آقای نويسنده حقوق دان است. بنا بر زندگی نامه محمد باقر عباسی منتشره در نشريه پيکار شماره ۳۷، دی ماه ۱۳۵۸، وی در دوران پيوستن به سازمان مجاهدين خلق، مارکسيست می گردد.

از جمله مواردی که فارسی نويسی نويسنده موجب سردرگمی خواننده می شود در صفحه ۴۲۲ در توصيف، فردی به نام جلال صمصام است. نويسنده باهوش می نويسد: " جلال پس از انقلاب به عضويت مجاهدين انقلاب اسلامی درآمد، و به هم راه اندک شماری از افراد اين گروه دست به اشغال روزنامه آيندگان زد و از شمار گردانندگان آن در آمد، البته نه در نقش سردبير و يا نويسنده، که در نقش تدارکات چی!" به نظر نويسنده، روزنامه آيندگان پس از اشغال توسط مجاهدين انقلاب اسلامی، مجددا منتشر می شده است. روزنامه ای به نام آيندگان پس از ۱۶ مرداد ۱۳۵۸ در ايران منتشر نشده است.

اقای دارابيگی، که در اين بخش در صدد ارائه اطلاعات به خواننده است، در مورد شهيد مراد نانکلی، چندين سرانجام را با تعبيراتی نظير " به احتمال بسيار زياد"، " گفته می شد"، "شايعاتی هم وجود داشت" برای وی رقم زده است. شهيد مراد نانکلی در ۳۱ مرداد ۱۳۵۳، و در زير شکنجه به شهادت می رسد. اين مهم در نشريات سازمان مجاهدين و همچنين خاطرات لطف الله ميثمی آورده شده است.

نويسنده حقوق دان در صفحه ۴۳۵، ترکيبی غريب و من درآوردی از "زندانيان طيف چپ" ارائه می دهد که: "بيش تر ترکيبی بود از خلق ها و شهرستانی ها، از گيلک و آذری تا کرد و لر، و فارس ها هم بيشتر شهرستانی، ... " مشخص نيست که ساکنين شهرستان ها از خلق ها نيستند و يا خلق ها شهرستان ندارند! اساسا منظور ايشان از ترکيبی از خلق ها چيست؟ اين همه بی مبالاتی و شلختگی در نوشتن، استعداد بسياری می خواهد.

در صفحه ۴۵۰، آقای بامداد به همان گونه که در کتاب قبلی خود، " جمهوری زندان ها" در مورد بهرام آرام از رهبران سازمان مجاهدين مارکسيست نوشته، به غلط مدعی شده است که وی بر سر قراری با سيروس نهاوندی گرفتار ساواک می شود. اين مطلب در هيچ نوشته ای از سازمان مجاهدين خلق و سازمان پيکار نيآمده است و اساسا اشتباه است. باز هم نويسنده بدون هيچ گونه مدرک و منبعی دست به انتشار اين گونه نادرستی ها زده است. بهرام آرام بنا بر نشريه پيکار شماره ۳۴، آذر ۱۳۵۸، به فاصله يک ماه در يک محل گرفتار تور امنيتی نيروهای ساواک می شود، که در بار دوم در ۲۸ آبان ۱۳۵۵، در طی يک درگيری مسلحانه به شهادت می رسد. در سال ۱۳۵۵، ديگر ماهيت سيروس نهاوندی در همکاری با ساواک برای اغلب سازمان های سياسی و مبارز در بيرون از زندان مشخص شده بود و اساسا هيچ پيوند و ارتباطی بين دو سازمان مجاهدين مارکسيست و سيروس نهاوندی انجام نگرفته است. سازمان مجاهدين (م. ل.) نخستين منبعی است که وابستگی سيروس نهاوندی را به ساواک طی اعلاميه ای افشا کرد و به نيروهای مبارز هشدار داد. در اعلاميه ۲۳ دی ماه ۱۳۵۵، که در خبرنامه اين سازمان در همان ماه منتشر شد به اين امر پرداخته شده است. بهرام آرام، توسط محمد توکلی خواه، يکی از اعضای رده پايين سازمان که يک سال پيشتر دستگير و به همکاری با پليس پرداخته بود، در خيابان شناسايی شد و چند ساعت بعد در يک درگيری به شهادت رسيد.

در صفحه ۴۷۶، در توصيف مهدی عراقی، اطلاعات کاملا غلطی ارائه می دهد که وی " و يکی از فرزندانش هم قربانی اين تجاوز شدند و آماج ترور يک جوخه از مجاهدين در تابستان ۱۳۶۰!" [ طبق معمول اين کتاب جمله، فعل ندارد]. مهدی عراقی به همراه فرزندش در چهارم شهريور ۱۳۵۸، توسط گروه فرقان کشته شد. وی نه توسط سازمان مجاهدين و نه در تابستان ۱۳۶۰، که در دو سال پيشتر از آن، ترور شده بودند. اين اطلاعات به سادگی از طريق اينترنت قابل دسترسی است. نويسنده در همين صفحه در مورد عسکر اولادی می نويسد که وی در بعد از انقلاب سرپرست بنياد ۱۵ خرداد شد. که کاملا اشتباه است. وی سرپرست بنياد امام خمينی جايگزين بنياد پهلوی شد، که بسيار گسترده تر به غارت و چپاول سرمايه های اين مملکت دست زد.

متاسفانه کتاب با اين همه نام افراد و مکان ها، دارای نمايه نيست و بخاطر فارسی نويسی مغشوش آن که بسيار سخت قابل خواندن است، در پيگيری داده هايش، خواننده را با اشکال مواجه می کند. اين کتاب نيازمندِ يک بازنويسی دوباره و سخت گيرانه است. بسختی می توان به اين کتاب به عنوان منبع، استناد کرد. اميدوارم، نويسنده که در مقدمه کتاب، ما را به چاپ "يادهايی از زندان جمهوری اسلامی" وعده می دهد، با بازنگری دقيق و با مسئوليت در اين باره، کتاب درخور توجهی منتشر کند. بايستی توجه داشت که تجربه زندان سياسی در جمهوری اسلامی هنوز در يادها بسيار تازه است و نقل رويدادهای غلط و بدون پشتوانه، جز تمسخر و بی محلی، ارمغانی برای آقای دارابيگی نخواهد داشت. متأسفانه اين گونه "تاريخ نويسی و خاطرات نگاری" رواج يافته و طبيعی ست که غير از افسوس خوردن، بايد به انتقاد سالم و صريح از آنها هم پرداخت.

آبان ماه ۱۳۸۵

اعتراض به اعدام ملت و كشور عراق را فراموش نكنيم
(فريادى از سرِ درد)

خواست لغو مجازات اعدام كه ويكتورهوگو و ماركس در قرن نوزدهم از پيشقراولانش بودند خواستى انسانى، مترقيانه، مدرن و قابل دفاع است؛ اما وقتى ابعاد كشتار و اعدام به حجم يك ملت و كشور مى‌رسد خواست لغو آن به مراتب قابل دفاع تر و مهم تر است. دربارهء اعدام ملت ها نيز چيزى بايد گفت!
آيا بايد خيلى هوشمند بود تا وضع غيرقابل توصيف نابودى يك ملت و دستاوردهاى آن را زير بمباران و اشغال آمريكا و متحدانش دريافت؟ كارشناسان ملل متحد كه وضعيت عراق را در سال ۱۹۹۱ در پى تهاجم و تجاوز بوش پدر بررسى كردند گفتند اين كشور را كه دست كم در زمينهء بهداشت و درمان با اسپانيا قابل مقايسه بوده پنجاه سال به عقب رانده اند!(*) از آن پس، ۱۰ سال، يعنى تمام دههء ۱۹۹۰، اين كشور و ملت، به ويژه توده هاى ستمديده اش، در حالى كه از ديكتاتورى و جنگ هاى صدام حسين خسته شده بودند، تازه مشمول بايكوت و محاصرهء اقتصادى و بمباران هاى مستمر و روزانهء هواپيماهاى آمريكايى و انگليسى شدند تا نوبت به بوش پسر رسيد. آنگاه طرحى را كه براى اشغال چاه هاى نفت خاور ميانه (**) و درهم شكستن قدرتى كه ممكن بود دربرابر اسرائيل قد علم كند، كشيده بودند آغاز شد و تا كنون منجر به كشتار بى حساب مردم، دامن زدن به تفرقه هاى طائفى و قبيلگى، غارت موزه ها، به آتش كشيدن كتابخانه ها و وارد آمدن آسيب هاى جدى به دستاوردهاى تاريخى، اجتماعى، فرهنگى، سياسى و در يك كلام انسانى مردم عراق شده است. قريب چهار ميليون از مردم عراق آواره شده اند، يعنى به طور نسبى دو سه برابر شمار آوارگان ايرانى سى سال گذشته، كه وضعشان به مراتب بدتر از ايرانى ها ست. گوبلزهاى كاخ سفيد و بوق هاى تبليغاتى جهانى شده شان چنان "جهنم را بهشت و بهشت را جهنم" نشان داده اند و چنان "انديشهء واحدِ" محافظه كاران آمريكايى و صهيونيستى را در سراسر جهان حاكم كرده اند كه كسى را ياراى انديشيدن به گونه‌اى ديگر نيست تا با صداى بلند تجاوز به اصطلاح "جامعهء جهانى" را محكوم كند و به يارى مردم عراق كه در اين دوزخِ ساخت آمريكا Made in USA مى سوزند بشتابد.
طى يك قرن گذشته، هر زمان ملتى در معرض تهاجم نيروهاى استعمارى و امپرياليستى (از هر نوعش) قرار مى گرفت، از بسيارى جاها فرياد اعتراض بر مى خاست و به يارى ستمديدگان و مقاومتگران مى شتافتند. وقتى ستار خان طى نامه‌اى به روزنامهء لوماتن Le Matin پاريس، از نيروهاى آزاديخواه فرانسه كمك مى خواست صدائى به حمايت از مشروطه خواهان بلند مى شد. جريان حمايت از نيروهاى مترقى و استقلال طلب مستعمرات را همه شنيده و به ياد داريم: حمايت از الجزاير، ويتنام، اندونزى، مصر، آفريقاى جنوبى، فلسطين، ايران، آمريكاى لاتين و غيره را نمى‌توان فراموش كرد. چنان كه حمايت از يهوديان قربانى فاشيسم را كسى نمى تواند فراموش كند.
اكنون چه شده است كه كمتر صدائى به حمايت از مردم عراق كه به حق در معرض نسل كشى قرار دارند بلند مى شود؟ حق تعيين سرنوشت و استقلال ملت ها كه در واقع جزئى از حقوق بشر است آشكارا و با بى شرمى كامل در سناى آمريكا نقض مى شود و سناتورهاى دموكرات و جمهورى خواه، اين نمايندگان سرمايه دارى وحشى مسلط بر جهان، رسماً عراق را سه تكه مى خواهند و اين را شرط عقب كشيدن آدمكشان شان مى دانند كه به عراق گسيل داشته اند.
آنها از روزى كه به عراق تجاوز كردند ديگر انسان عراقى را به مثابهء شهروند به رسميت نشناختند، بلكه آنها را سنى، شيعه يا كرد ناميدند و تقسيمات قبيلگى را دامن زدند. با انفجار بمب به كمك دستگاه هاى هدايت از دور در وسط جمعيت بازار يا مسجد، و تقصير آن را به گردن يكى از طوايف مذهبى انداختن بذر تفرقه و سوء ظن و نفرت از يكديگر را هرچه بيشتر پاشيدند و ديو طايفه‌گرى مذهبى و قبيلگى را از شيشه بيرون آوردند و نه تنها عراق، بلكه تمام منطقهء خاور ميانه را ــ كه هنوز رسوب هاى قرون وسطائى را از خود نزدوده ــ به پرتگاه جنگ داخلى كشاندند. داستان مأمورين انگليسى را كه به يك مسجد شيعى در بصره بمب انداختند و سپس به مقر نيروهاى انگليسى فرار كردند خيلى ها شنيده اند. وقتى فتنه بپا شد، ديگر كسى نمى تواند از وخامت اوضاع جلوگيرى كند و تجاوزگران با نقشه اى كه در سر داشتند همين را مى خواستند.
دربرابر سياست امپرياليستى بوش كه "دموكراسى" را با بمباران و شكنجه هاى ابوغريب (***) و جاسوس پرورى و بالاخره با مزدوران آدمكشى كه شمارشان از جمله در "شركت امنيتى بلاك واتر" به ۲۸ هزار نفر مى رسد و براى تفريح، عابران را به گلوله مى بندند(****)، آيا عجيب است كه مردم مقاومت كنند؟ آيا عجيب است كه به هر خس و خاشاكى چنگ زنند؟ هر موجود زنده اى دربرابر تجاوز به حيات و حيثيت اش واكنش نشان مى دهد. آيا مردمى كه مورد چنين حمله اى قرار گرفته اند حق ندارند براى نجات جان خود به هر وسيله اى، آرى هر وسيله اى، عليه متجاوز دست بزنند؟ آمريكا و اروپا به نام تمدن و دمكراسى به جنايات جنگى و جنايت هايى عليه بشريت دست زده اند كه تا امروز در تاريخ واقعاً بى سابقه است. در روزهاى نخست تهاجم تنها وزارت نفت در امان ماند، حتى ادارات صدور شناسنامه هم سوخت. صدها تن از دانشمندان عراق و استادان دانشگاه ها ترور شده اند. طى بمبارانهاى چند سالهء آمريكا و انگليس، حوزه هاى باستان شناسى بين النهرين كه گهوارهء تمدن بشرى بوده زير و رو شده. آيا تعجب نمى كنيد كه همين دولتها كه براى نابودى مجسمهء بودا توسط طالبان اينقدر سروصدا كردند خودشان برج تاريخى بابل را كه بازسازى شده بود به گاراژ تانك ها بدل كرده اند؟ آيا تعجب نمى كنيد كه وقتى در دوران بايكوت سال هاى ۹۰ مردم عراق كوشيدند به خودكفايى غذائى دست يابند و آنقدر گندم كاشتند كه كسى گرسنه نماند، آنوقت متمدن هاى آمريكايى و اروپايى سيلو را بمباران كردند؟ چقدر اين نمونه ها فراوان است!
آيا نمى توان درك كرد كه اين مردم به جان آمده بر دموكراسى و لائيسيته و مدرنيته اى كه اين طور معرفى مى‌شود، تف كنند؟ آيا بايد بيايند از ما "كمونيست" هاى ناب (كه در اين تفسيرش از شعار اسلام ناب رژيم ايران چيزى كم ندارد)، از ما "دموكرات" هايى كه موقتاً از حادثه دور مانده‌ايم و نمى‌كوشيم حتى دستى از دور بر آتش داشته باشيم بپرسند كه چگونه مقاومت كنند؟! آيا بايد بيايند گواهى حسن اخلاق و سلامت ايدئولوژيك از ما بگيرند تا مقاومتشان را "تأييد" كنيم؟ هر اشغالى دستاوردهاى جامعهء مدنى را نابود مى‌كند و مبارزهء نيروهاى مترقى در جهت برقرارى دموكراسى و لائيسيته و مدرنيته، و كلاً مبارزات اجتماعى را به امرى ثانوى و لوكس تبديل مى‌كند. ترديدى نيست كه نفوذ نيروهاى ارتجاعى جمهورى اسلامى و القاعده هر دمكراتى را به مبارزه مى‌طلبد، اما اين امر به هيچ رو نمى‌تواند از اهميت مبارزه با اشغالگران بكاهد. برآمد نيروهاى ارتجاعى نمى‌تواند توجيهى براى سكوت دربرابر اشغال باشد. وقتى چپ‌ها، دموكرات‌ها از انجام وظايف خود سر باز زنند صحنه به دست نيروهاى ارتجاعى مى‌افتد. هركس اين را نمى‌خواهد بايد آستین‌هایش را بالا بزند؛ اين گوى و اين ميدان!
به نظر مى‌رسد اگر جنايت هاى سرمايه دارى جهانى كه سلاح‌هاى كشتار جمعى و ويرانگر خود را روى سر ملت‌هاى فقير و ستمديده آزمايش مى‌كند فجيع و غيرقابل تصور است، سكوتى هم كه ما و امثال ما را چندين سال است فراگرفته به همان اندازه فجيع و غير قابل تصور است. حيرت انگيز و فاجعه بار است كه جهانى شدن سرمايه حتى ظلم و حق كشى و سكوت توطئه آميز و ايرادهاى بنى اسرائيلى در قبال مقاومت مردم عراق را نيز جهانى كرده است. پيش از تجاوز آمريكا به عراق، ميليون ها نفر در خيابان هاى جهان در اعتراض به جنگ، به خيابان ها ريختند، اما وقتى ديدند كسى گوش نمىدهد و حمله آغاز شد حيران شدند و غالباً دست روى دست گذاشتند. گويى وظيفه انسانى يا مبارزه ضد امپرياليستى تمام شد!
در هر مبارزه‌اى، حتى در هر كار پيچيده يا ساده اى جنبه هاى نادرست و انحرافى هم مى‌توان يافت اما به تعبير يك ضرب المثل فرانسوى "بچه را كه نبايد با آب كثيف لگن دور ريخت". دفاع از حق مردم عراق و هر ملت و جماعت ديگر در برابر اشغال، به هيچ رو به معنى تأييد مگس‌هاىى كه بر زخم نشسته‌اند و آن را مى‌مكند نيست. دفاع از حق مردم عراق كه در معرض نابودى قرار دارند، محكوم كردن تجاور آمريكا و متحدانش كه فردا چه بسا شامل جاهاى ديگر هم بشود ربطى ندارد به اينكه فلان باند ارتجاعى مقاومت را به نام خود تمام مى‌كند و رسانه هاى جهانى آن را از سوى القاعده يا ناشى از تعصب دينى وانمود مى‌كنند، زيرا اين طور به سودشان است. اما ما چرا اين را بى هيچ تأملى بپذيريم؟ وقتى اين سكوت مرگبار توجيه‌گرانه بر ما حاكم است نه تنها از كمونيسم انقلابى و سوسياليسم و دموكراسى، بلكه از همبستگى انسانى يا اومانيسم ساده هم بسيار دوريم. هستند كسانى كه موضع نگرفتن و "به من چه" گفتنِ خود را چنين توجيه مى‌كنند كه خواست آمريكا در عراق و خاور ميانه همين بوده و ضررى نكرده و با مشكل چندانى روبرو نيست، اما اگر اين نظر را منطقى ندانيم تصديق خواهيم كرد كه آمريكاىى‌ها حتى به تأييد وسيع خودشان در بن بست قرار دارند. آيا اگر مقاومت در اشكال گوناگون و قهرمانانه‌اش در عراق نبود، تجاوزگران با چنين بحرانى روبرو مى‌شدند؟ اگر آنطور كه آمريكاىى‌ها انتظار داشتند با دسته گل مورد استقبال قرار گرفته بودند آيا تا كنون دو سه كشور ديگر را به همين روز سياه ننشانده بودند؟ نگارنده در آرش شماره ۹۰، ژانويه ۲۰۰۵ چنين نوشت: "آمريكا هرروز بيش از پيش در باطلاق فرو مى‌رود، شبيه تجربه‌ى ويتنام، و روزى كه زخمى و شكست خورده از آن خارج شود همه‌ى ملت هاى منطقه مديون فداكارى هاى مردم عراق و سپاسگزار آنان خواهند بود. به هيچ بهانه اى نبايد از حمايت از مقاومت مردم عراق شانه خالى كرد و نبايد تحت تأثير رسانه هاى «بى خبرى و دروغ پردازى» قرار گرفت. از موضع چپ و دموكراتيك، مى‌توان و بايد با اصولگرايان مذهبى مخالف بود ولى نمى‌توان با اصل مقاومت مخالفت كرد." (*****)

در روز جهانى اعتراض به مجازات اعدام و خواست لغو آن، همراه با محكوم كردن رژيم‌هايى مانند جمهورى اسلامى كه در اين نوع سركوب نيز گوى سبقت را ربوده، تجاوز آمريكا و اعدام يك ملت و نسل كشى در عراق و فلسطين و افغانستان (هر منشأ و بهانه‌اى كه داشته باشد) را محكوم كنيم. سكوت ناشى از ترديدهاى نابجا را كه تحت تأثير تبليغات جهانى امپرياليستى و دورى از ميدان مبارزه بر ما چيره شده بشكنيم. خوشبختانه توده هاى ستمديده درهرجا به مبارزه اى كه متعلق به خودشان است ادامه مى‌دهند و منتظر اجازهء كسى نمى‌مانند.
۱۰ اكتبر ۲۰۰۷




* * * * * * * * * *
*) رك. به: http://www.peykarandeesh.org/article/DoSanad.html
**) آلن گرينسپان رئيس پيشين خزانه دارى فدرال آمريكا مى گويد: متأسفم كه به مصلحت نيست به چيزى اعتراف كنم كه همه مى دانند و آن اينكه جنگ عراق عمدتاً به خاطر نفت است (مجلهء آفريكازى، اكتبر ۲۰۰۷ www.afrique-asie.fr).
***) به سخنان جيمى كارتر در مصاحبه با CNN ۱۰ اكتبر ۲۰۰۷ توجه كنيد.
****) رك. به گزارش مفصل لوموند ۲۴ سپتامبر ۲۰۰۷.
اين گزارش تحت عنوان "هفت تير كش ها در بغداد" اينطور شروع مى شود:
"خوب بچه ها راه بيفتيم. من امروز مى خواهم يكى را بكشم.
ــ عجب، چرا امروز؟
ــ هه! هه! فردا مرخصى دارم. دير ميشه."...
"يك شركت نظامى خصوصى آمريكايى به نام بلاك واتر تا كنون ۲۸ غيرنظامى عراقى را كشته است. ۴۸ هزار سرباز پيمانى (موقت) در مصونيت كامل به چپاول عراق مشغول اند".
*****) رك. به: http://www.peykarandeesh.org/felestin/MoghavematDarEragh.html

 

سرمايه داران ميخواهند براى سرمايه هاى خود سود كافى و مطمئن بدست آورند و بنابر اين به بشر به دو صورت نياز دارند: يكدسته كه براى آنها كار ميكنند و دسته ديگر كه كالاهاى آنها را ميخرند يعنى پول كافى دارند كه بخرند. بقيه مردم، لشكر بيكاران يا "جمعيت اضافى " هستند كه تنها ارزششان براى سرمايه داران در آن است كه با كارداران رقابت كنند و نرخ مزد را پائين نگاه دارند يعنى فروشندگان نيروى كار بجاى اينكه مشتركا در برابر سرمايه داران بايستند بجان يكديگر بيفتند. وگرنه اين "جمعيت اضافى" نه تنها حقوقى ندارند بلكه (براى سرمايه داران) نبودشان بهتر از بود شان است.

نسبت اين "جمعيت اضافى" به كل جمعيت در زمانهاى مختلف و در كشور هاى مختلف فرق ميكند. بستگى به سطح سرمايه گذارى و توليد دارد. در يك كشور از "سرمايه گذارى ناخالص ملى"، "توليد ناخالص ملى"، و "سطح اشتغال" بحث ميشود واين مفاهيم را اندازه گيرى ميكنند و در باره آن نظريه ميدهند. "سطح اشتغال" تعيين ميكند كه چقدر آدم به كار گرفته خواهند شد و چقدر آدم بايد بيكار و خارج از گردش توليد بمانند كه اينها همان "جمعيت اضافى" هستند.

همينطور امروز "سرمايه گذارى جهانى"، "توليد ناخالص جهانى"، و "سطح اشتغال جهانى" ديگر مفاهيم مجرد و كلى بافانه نيست بلكه اندازه گيرى ميشوند و چند و چون آن تحليل و پيش بينى ميشود.

درست است كه سرمايه جهانى و توليد جهانى در دولت ـ ملت هاى مختلف بخش شده و در صنعت هاى مختلف (شركتهاى نفتى، اسلحه سازى، بانكها يا سرمايه مالى و غيره) پخش است و درست است كه اينها با هم در جنگ و رقابت هستند ولى سرمايه جهانى در كليت خود در برابر مردم جهان ايستاده و بر آنها حكومت ميراند. بعضى را بيكار ميكند و بعضى را سر كار ميگذارد.

در جريان بحران سرمايه دارى جهانى در دهه ۱۹۳۰ كه سرانجام به جنگ و كشتار جهانى از ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۵ كشيده شد، "كينز" اقتصاددان انگليسى، مفاهيم كلى "سرمايه گذارى ملى"، "توليد ملى"، و "سطح اشتغال" و برعكس آن "سطح بيكارى" را وارد بحث هاى اقتصادى كلاس هاى درس كرد كه به "اقتصاد كلان" (ماكرو اكونومى) معروف است. او ثابت كرد كه بحران و بيكارى، حالت عادى سرمايه دارى است. پيش از او و مقدم بر او، ماركس از كليت سرمايه (كاپيتال) بحث كرده و در برابر آن "كارگران جهان" را قرار داده بود. ولى اين كميت هاى كلى هيچوقت مانند امروز اينقدر واقعى و ملموس نشده بود. اينك با بازشدن بازارهاى جهان و جهانى شدن توليد، بيش از هر زمان ديگر كليت سرمايه دارى جهانى در برابر كليت پرولتارياى جهانى قرار گرفته است.

امروزه ميزان سرمايه گذارى در يك كشور محدود به پس انداز ملى آن كشور نميشود بلكه شركتهاى بزرگ جهانى ميزان سرمايه گذارى توليدى جهانى را بر اساس پيش بينى نرخ سود تعيين كرده وسپس اين كميت كلى را بين كشورهاى مختلف بسته به نرخ دستمزد و "پذيرائى" هر كشور تقسيم ميكنند. اگر ميزان سرمايه گذارى جهانى لازمه اش اين باشد كه ۲۵ درصد نيروى كار جهان بيكار باشد اين بيكارى بين كشورهاى مختلف توزيع ميشود و براى شركتهاى بزرگ جهانى مهم نيست كه اين توزيع سرمايه گذارى (وتوزيع بيكارى) ممكنست در يك كشور ۷۰ درصد مردم آن كشور را بيكار بگذارد. شركتهاى بين المللى به كشورها ميگويند: "خود را براى ما گيرا بسازيد وما به شما گوشهء چشمى خواهيم انداخت." تصميم آنهاست كه تعيين ميكند در هر كشور چقدر آدم براى توليد لازم است و چند در صد مردم "جمعيت اضافى" ميشوند.

چندى پيش شركت الكترولوكس سوئدى تصميم گرفت كارخانه ساخت يخچال خود را در آلمان تعطيل و ۲۰۰۰ كارگر آنجا را بيكار كند و كارخانه را به لهستان كه سطح دستمزدها و ماليات آن بسيار پائين تر از آلمان است منتقل سازد.۱

در بيست سال اخير بويژه پس ازفروپاشى "اردوگاه سوسياليستى" اتحاد شوروى واروپاى شرقى و پيوستن آنها بهمراه چين به سيستم سرمايه دارى جهانى اينگونه خبرها فراوان است. نرخ دستمزدهاى چين فقط ۵ در صد نرخ دستمزدها در اروپاست "۲" وصنايع "كاربر" (با نسبت بالاى كار به سرمايه ثابت) طبعا به آنجا منتقل ميشود. چين و آسياى شرقى با جمعيت بيشتر از ۳ ميليارد نفر (يعنى با داشتن تقريبا نيمى از جمعيت جهان)، درياى بى پايانى از نيروى كار ارزان در اختيار سرمايه داران جهان گذاشته اند كه اينها توليد خود را بويژه هرگاه به كارگر ماهر و متخصص نياز نداشته باشد به آن سمت مهاجرت ميدهند و كالاهائيكه با هزينه پائين در آنجا توليد ميشود با سود فراوان در بازارهاى جهان ميفروشند. مثلا شركتهاى نامدار كفش ورزشى، هر جفت كفش خود را كه در چين توليد ميگردد در بازارهاى امريكاى شمالى، اروپا و ژاپن به بهاى ۱۰ تا ۲۰ برابر هزينه توليد بفروش ميرسانند و سود فراوان آن را به جيب ميزنند.۳

نتيجه انتقال صنايع به كشور هائيكه مزد پائين دارند اينست كه در اروپاى غربى و امريكاى شمالى بيكارى فراوان شده و روى نرخ مزد هاى آنجا فشار وارد ميشود. براى مثال، چندى پيش يكى از بخش هاى توليدى شركت ژنرال موتورز بزرگترين سازنده اتومبيل در جهان از ۳۴۰۰۰ كارگر خود در ايالات متحده به سادگى و صراحت خواست كه مزدى برابر يك سوم مزد پيشين را بپذيرند يا بيكار شوند.۴

و در اتحاديه اروپا، بر پايه آمار رسمى كه بيكارى را كم برآورد ميكند، ۱۰ در صد نيروى كار يعنى بيست ميليون نفر بيكارند.۵

اين بيكارى و فشار بر نيروى كار طبعا نارضائيها را در كشورهاى به اصطلاح پيشرفته افزايش ميدهد و آرامش اجتماعى و دموكراسى نسبى داخلى اين كشورها، كه به هزينه غارت بقيه بشريت، امتيازات و آزاديهائى به طبقه كارگر داخلى داده بودند، رفته رفته شكسته ميشود و سازش طبقاتى پس از جنگ جهانى دوم در اين كشورها به خطر مى‌افتد. رويدادهائى مانندِ طغيان جوانان بيكار خارج از محدوده شهرهاى فرانسه در سال ۲۰۰۵ طليعه طوفانهاى آينده مى‌تواند باشد.

واكنش طبقه حاكمه اين كشورها نه تنها محدود كردن آزاديها در داخل (به بهانه مبارزه با تروريسم يا جلوگيرى از مهاجرين غير قانونى و غيره) بلكه همچنين توسل روزافزون به ماجراجوئى هاى خارجى و جنگ است تا بدين وسيله بحران هاى داخلى به خارج انتقال داده شود.۶

آنها ميكوشند نيروى كار را در داخل و خارج مرزهاى خود عقب بنشانند و گردش سرمايه و سوددهى بالاى آن را نگهبانى كنند و سرنوشت نسل كنونى را نيز مانند نسل پيش از آن رقم زنند.

بحران سوددهى دهه هاى ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ ناشى از پيشرفتهاى اتحاديه هاى كارگرى در غرب، و افزايش تدريجى بهاى منابع طبيعى كشورهاى جهان سوم بود. در اين زمان مديران شركتها به حد اقل كردن هزينه و حد اكثر كردن سود سهام توجه كافى نميكردند. ولى از ۱۹۷۹ به بعد سرمايه دارى غرب وبه‌ويژه امريكا با تركيبى از سياستهاى داخلى و خارجى موفق شدند نيروى كار داخلى و توده هاى مردم را در سطح جهانى عقب بنشانند و سهم سود را بالا ببرند.

در اروپاى غربى و امريكاى شمالى، بخش مالى كه هرچه بيشتر سهام شركتهاى بزرگ را در اختيار ميگرفت مديران هر شركت را تهديد كرد كه يا هزينه ها را حد اقل كنند يا از آنها خلع يد شده و شركت با قرض بالائى خريدارى شده و از آن پس براى پرداخت بهرهء بالا مجبور به "عقلانى كردن" (يعنى بيرون كردن كارگران و پائين بردن هزينه) خواهد شد. بعلاوه براى متحد كردن مديران با سهامداران به آنها هر سال ميليون ها دلار بصورت بسته اختيار خريد سهام داده شد كه اگر سهام شركت بالا رفت آنها حق خريد اين ميليونها دلار سهم به بهاى پائين را داشته باشند. بدين ترتيب حقوق مدير عامل ۵۰۰ شركت بزرگ امريكا كه در ۱۹۷۰ بطور متوسط ۳۰ برابر حقوق كارگر خط توليد بود در سال ۲۰۰۰ به ۵۷۰ برابر رسيد يعنى يك مدير برابر ۵۷۰ كارگر.۷

رشد نفوذ بخش مالى در توليد به «عقلانى كردن» بيشتر محيط كار يعنى اخراج و فشار بر كارگران انجاميد و نرخ سود را بالا برد. از طرف ديگر بخش مالى با قرض دادنِ بى سابقه به مصرف كنندگان و بويژه خريداران خانه در امريكا اقتصاد اين كشور را به زور مصرف بر پايه قرض بطور موقت به رونق انداخت. عامل ديگر رشد اقتصاد ايالات متحده مخارج عظيم دولت (بويژه مخارج تسليحاتى و جنگى) بود كه آن نيز بر دريائى از قرض داخلى و بويژه خارجى پايه گرفته و بنابر اين قابل دوام نبود. در واقع ، سالهاى سال است كه تراز پرداختهاى جارى امريكا كسرى دارد و در سالهاى اخير اين كسرى به صدها ميليارد دلار در سال رسيده و به ۵ در صد توليد ناخالص داخلى نزديك شده يعنى كشور امريكا هر سال صدها ميليارد دلار ثمره كار كشورهاى ديگر را بلا عوض دريافت ميدارد. قرضهاى خارجى امريكا در حقيقت بلاعوض است چون برخلاف قرض كشورهاى ديگر كه بايد با كار سخت و بدست آوردن ارز خارجى بازپرداخت شود قرض امريكا با چاپ كاغذ (دلار) بازپرداخت ميشود.

درحقيقت در تمام سالهاى پس از جنگ جهانى دوم تا امروز كه سيستم دلار مسلط است و پرداختهاى بين ‌المللى و حتى گاهى پرداختهاى داخلى كشورها با دلار انجام ميگيرد و دلار، چه نزد افراد وچه نزد بانكهاى مركزى دولتهاى جهان، بصورت پول ذخيره پذيرفته ميشود، امريكا منابع انسانى و طبيعى جهان و نيروهاى توليدى مهم كره زمين را با چاپ كاغذ (دلار) خريده و در مالكيت خود گرفته است. و اين جريان غير منطقى و غير عادلانه نه تنها با گذشت زمان كاهش نيافته بلكه در سالهاى اخير ابعاد نجومى يافته است. ولى اينك چند سال ميشود كه از يك سو بزرگى قرض خارجى انباشت شدهء امريكا به صورت غير قابل دوامى در آمده و از سوى ديگر دلار رقيب بزرگى بنام "يورو" در برابر خود يافته است. اينست كه شمار روزافزونى از مردم و دولت ها امروزه به دلار بصورت مشكوكى نگاه ميكنند و ارزش آن نسبت به ارزهاى مهم ديگر بويژه "يورو" پائين ميايد.

اين يك نشانه رقابت بين ايالات متحده و اتحاديه اروپاست. به دليل اين رقابت بود كه در آستانه حمله امريكا به عراق مهمترين كشورهاى اروپا يعنى آلمان و فرانسه با امريكا مخالفت كردند. ولى با وجود اين اختلافات و رقابتها ميبينيم كه اروپا و امريكا شانه به شانه هم متحدا بصورت ناتو در افغانستان ميجنگند و در درگيرى با جمهورى اسلامى ايران نيز اروپا و امريكا متحد شده اند. چرا؟ چه چيز اينان را متحد كرده است؟ چه چيز اروپا را به دنباله روى از نظاميگرى امريكا كشانده است؟

پاسخ به اين پرسش را بايد در شرق جستجو كرد. از يكطرف امريكا و اروپا ميخواهند مردم ايران و خاور ميانه را كه با جنگ ويرانگر هشت ساله جمهورى اسلامى با عراق و جنگهاى ديگر خليج و جنگهاى داخلى بى پايان از فلسطين و لبنان تا افغانستان درمانده و ضعيف كرده اند همچنان زير كنترل نگهدارند و منابع طبيعى آنها را به بهاى ارزان ببرند. از طرف ديگر منابع طبيعى و صنعتى و انسانى "آزادشده" كشورهاى اتحاد شوروى سابق كه نقش بزرگى در رونق سودآورى بانكها و شركتهاى غربى در سالهاى اخير داشته اند بايد همچنان به نفع بانكها و شركتهاى بزرگ امريكا و اروپا مشتركا مورد بهره بردارى و كنترل قرار گيرد. و بالاخره رشد توليدى چين و هند و ساير كشورهاى آسياى شرقى كه مركز ثقل توليد جهان را از اروپا و امريكاى شمالى به آسياى خاورى منتقل نموده اينك غرب را وادار كرده كه براىِ دست و پنجه نرم كردن با اين رقيبان جديد به يكديگر نزديك شده و بكوشند رشد اين كشورها را در چهارچوب منافعِ مشترك خود متحدا نگهدارى و كنترل كنند.

سرمايه دارى غرب تا دهه ۱۹۸۰ به كشورهاى توسعه نيافته بيشتر بصورت عرضه كنندگان منابع طبيعى و مهمترازهمه نفت نگاه ميكرد و در عرصه توليد صنعتى، اينها رقابت مهمى با توليدكنندگان شمالى نداشتند. ولى در چند دهه اخير كشورهاى آسياى شرقى با سرعت بالائى توليد صنعتى را از غرب ميگيرند. بطوريكه از نيمه دهه ۱۹۹۰ به بعد بيشتر توليد ناخالص دنيا خارج از سازمان همكارى و توسعه اقتصادى (شامل كشورهاى صنعتى غرب بعلاوه ژاپن) توليد شده و سهم اين مجموعه در كل توليد جهان همچنان در حال كاهش است.۸

البته چين و هند دارند راهى را ميروند كه ژاپن و كشورهاى جديدا صنعتى شده آسيا (كره جنوبى و غيره) پيش از اين پيموده بودند، ولى جمعيت چين و هند بقدرى بزرگ است كه رقابت آنها با غرب نقش برهم زننده اى دارد. بويژه اشتهاى كشورهاى سريعا رشد يابنده آسيا براى مواد خام و بويژه انرژى، رقابت و جنگ شديدى بر سر منابع محدود نفت و گاز كه بيشترش در ايران و كشورهاى اطرافش متمركز است پديد آورده كه آثار آن را مى بينيم: در عرصه اقتصادى قيمت يك بشكه نفت كه تا دهه ۱۹۶۰ و اوايل دهه ۱۹۷۰ بين يك تا دو دلار بود امروز بيش از ۸۰ دلار شده كه طبعا سطح زندگى را در شمال پائين مى‌آورد؛ ودر عرصه سياسى، امريكا و متحدانش براى كنترل مهمترين ميدان ها و راههاى عبور نفت و گاز دنيا با تمام توان نظامى و تبليغاتى و. . . به اين منطقه حمله ور شده اند. افغانستان يعنى كشور بين ايران و خاورميانه در يك سو و چين و هند در سوى ديگرش زير اشغال نظامى ناتو قرار گرفته، كشور نفتخيز بزرگ عراق بدست اشغالگران امريكائى افتاده، و مهمتر از همه ايران در محاصره و تهديد نظامى دائمى غرب در آمده است.

در اين شرايط ، رودر روئى با ايران براى غرب سرنوشت ساز شده است زيرا استراتژيست هاى غربى مى‌پندارند كه جمهورى اسلامى اينك با مشكلات فراوان داخلى و بدون پشتوانه بزرگ مردمى طعمه ضعيفى است كه ميتوانند بسادگى بر آن چيره شوند و با سازمان دادن ترتيبات سياسى جديد مناسب منافع غرب در ايران به اهداف استراتژيكِ خود يعنى كنترل مردم ايران و كشورهاى نفتخيز و گازخيز پيرامون آن، كنترل كشورهاى برآمده از شوروى سابق ، و بالاخره كنترل چين و هند برسند. اينست كه وزير خارجه فرانسه بدون مقدمه علنا از جنگ با ايران سخن ميراند و در سخنرانى در امريكا ميگويد سرنوشت آينده جهان در مبارزه با ايران (ظاهرا بر سر برنامه اتمى حكومت اسلامى) تعيين خواهد شد.۹

در اين راه البته سرمايه دارى غرب از هيچ جنايتى نسبت به مردم ايران دريغ نخواهد كرد. بمباران، نابودى زيربناهاى اقتصادى، قتل عام وسيع مردم و تجزيه كشور در راه منافع غرب كاملا ممكن است. نمونه يوگسلاوى و افغانستان و عراق در برابر ماست. در عراق تاكنون نزديك يك ميليون انسان جان خود را در تجاوز امريكا از دست داده و نزديك ۵ ميليون نفر در داخل و خارج آواره و بى خانمان شده و اين كشور عملا تجزيه شده است.

اگر منافع امپرياليسم غرب در بعضى كشورها در بهره كشى از نيروى كار ارزان آنهاست و از اين رو از ويران كردن نيروهاى توليدى آنجا كه به شركتها و بانكهاى خودشان تعلق دارند خوددارى ميكند ولى در ايران و خاور ميانه و بسيارى از كشورهاى افريقا هدف اصلى امپرياليسم، غارت منابع طبيعى ست و در اين جا ايجاد جو ناامنى دائمى و جنگ و ويرانى با منافع آنها سازگار است زيرا در جو جنگ و ناامنى، سرمايه هاى اين مناطق كه از حراج منابع طبيعى بدست ميآيد و در چنگ اقليت حاكمانشان است بجاى رو آوردن به توليد در محل، به بانكها و بورسهاى غربى و خريد دارائى در امريكا و اروپا فرار ميكنند و باعث رونق آنجا شده و برخلاف، كشورهاى اين مناطق در دورِ باطل فروش مواد خام طبيعى و خريد نيازمنديهاى خود از بازار جهانى در جا ميزنند و نمى توانند هيچگاه از اين دايره خارج شده و به رشد توليدى و صنعتى برسند.

نمونهء آن وضعيت پريشان مردم ايران است. جمهورى اسلامى حاكم بر اين كشور فقط در دو سال گذشته درآمد بيسابقه اى نزديك ۱۲۰ ميليارد دلار از صادرات نفت بدست آورده است ولى از اين ثروت فراوان، همان گونه كه در گذشته، هيچ بهبودى در زندگى اكثريت مردم حاصل نشده، بلكه برعكس، تورم و گرانى، به‌ ويژه گرانىِ مسكن، شديدتر شده و سطح توليد و اشتغال نيز بدتر شده است. فقط بازار واردات، بويژه واردات اسلحه، بالا رفته و فرار سرمايه از كشور سرعت گرفته است.

شركت در "جهانى شدن" يعنى پيگيرى سياست هاى اقتصادى ليبرالى توسط جمهورى اسلامى بحران اقتصادى ايران را نه تنها حل نكرده بلكه بيكارى را افزايش ميدهد ، زيرا بدليل گرانى زندگى در شهرها و مشكلات ديگر، توليد در ايران بدون حمايت گمركى نميتواند با نيروى كار ارزان چين و هند رقابت كند و با آزاد شدن بيشتر واردات، همان كارخانه هائى هم كه حالا بهر ترتيب در ايران بوجود آمده تعطيل خواهد شد.

سيستم توليد ايران ونقش ايران در تقسيم كار جهانى كه عمدتا بر پايه استخراج نفت و وابستگى به درآمد ارزى آن است نيازى به ۷۰ ميليون جمعيت ندارد. در پايان حكومت شاه كه جمعيت ۳۵ ميليون بود، توليد نفت حتى به روزى ۶ ميليون هم رسيد و امروز توليد نفت روزى ۴ ميليون است. يعنى براى اين سيستم توليدى (صادرات نفت خام و واردات كالاهاى مصرفى) نيمى از مردم، "جمعيت اضافى" هستند و بايد بيكارى و يا بيكارى پنهان بكشند و يا از سرزمين خود به بيرون پناه ببرند و يا.....

سيل پناهندگان ايرانى و مهاجرين و آوارگان ساير كشورها كه همه سختى ها و تحقير ها را تحمل ميكنند سرنوشت بخش بزرگى از بشريت امروز در جهان سرمايه دارى شده يا سرمايه دارى جهانى شده را نشان ميدهد. در حاليكه مرزها به روى سرمايه باز شده و هر روز نزديك دو هزار ميليارد دلار معامله ارز در جهان صورت ميگيرد ولى انسان هائيكه در جستجوى نان و كار بسوى مرزها ميروند چه بسا جان خود را در اين راه از دست ميدهند.۱۰

راه حل نهائى سرمايه دارى براى"جمعيت اضافى" همانگونه كه بارها در تاريخ اين نظام رخ نموده فرستادن انسانها به جنگ يعنى نابودسازى دسته جمعى انسانهاست. اما راه حل نهائى براى بشريت، گرفتن اختيار خود بدست خود و كنار زدن سرمايه داران از حكومت است. به اين منظور بايد انسانها نخست بتوانند نگاه سرمايه داران را بر خود كه آنان را آدم اضافى، بى‌قابليت يا بدرد نخور ميدانند رد كنند و از چشم خودشان به خود نگاه كنند وخود را و طبقه خود را باور كنند.

۵ مهر ماه ۱۳۸۶
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. دستمزدهاى لهستان ۱ بر۶ دستمزدهاى آلمان و ماليات شركتها در لهستان با نرخ ثابت ۱۹درصد است (تايمز مالى ۱۳ سپتامبر۲۰۰۵ ، ص ۶).
۲. از مقاله وزير دارائى بريتانيا گوردون براون بازگو شده از تايمز مالى ۹ سپتامبر ۲۰۰۵ ،ص۱۳.
۳. تايمز مالى ۳۱ اكتبر ۲۰۰۵ ، ص ۱۳.
۴. اين خبر مربوط به شركت دِلفى بزرگترين سازنده قطعات اتومبيل در امريكاست كه تا ۱۹۹۹ بخشى از ژنرال موتورز بود (هرالدتريبون ۱۸ اكتبر ۲۰۰۵ ،ص۹)
۵. تايمز مالى ، ۹ سپتامبر ۲۰۰۵ ،ص۱۳.
۶. جورج بوش رئيس جمهورى امريكا به مخالفين جنگ عراق در داخل بارها يادآور ميشود كه اگر ما در خارج جنگ نكنيم مجبور ميشويم در خيا بانهاى خودمان جنگ كنيم.
۷. گلين ، آندرو: سرمايه دارى رها شده، بزبان انگليسى، دانشگاه آكسفورد، ۲۰۰۶ ، ص ۵۸ تا ۶۰.
۸. همانجا ص ۱۵۳ و ۱۵۴.
۹. رجوع كنيد به تايمز مالى ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۷ كه برنارد كوچنر وزير خارجه فرانسه از لزوم آماده شدن براى جنگ با ايران سخن ميگويد وهمچنين به هرالد تريبون ۲۲ سپتامبر ۲۰۰۷ كه وى درسخنرانى در واشنگتن ميگويد آينده جهان از روى نتيجه منازعه با ايران تعيين ميشود.
۱۰. در كتاب گلين، آندرو، پيشين، ص ۶۶ ، رقم ۱۹۰۰ ميليارد دلار معاملات ارزى روزانه براى سال ۲۰۰۴ داده شده كه بگفته نويسنده بيش از ۳ برابر رقم ۱۹۸۹ بوده است.

از ۳ تا ۶ اكتبر ۲۰۰۷ در دانشگاه پاريس ۱۰ (نانتر)

اين كنگره كه در ۱۲ سال گذشته، هر سه سال يك بار يعنى در ۱۹۹۵، ۱۹۹۸، ۲۰۰۱ و ۲۰۰۴ تشكيل شده بود، امسال نيز به همان ترتيب و به ابتكار نشريهء تئوريك اكتوئل ماركس با شركت صدها پژوهشگر از سراسر جهان برگزار شد. مجموعاً ۳۴۲ مطلب چه در جلسات عمومى (كه در آمفى تئاتر دانشگاه تشكيل مىشد و با ترجمه و فيلم بردارى تلويزيونى همراه بود) و چه در كارگاهها (كلاس هاى دانشگاه) ارائه شد و مورد بحث قرار گرفت. تا كنون براى هر كنگره منتخبى از مقالات ارائه شده معمولاً در حدود ۵ جلد توسط انتشارات دانشگاهى فرانسه (PUF) منتشر شده و قرار است در مورد مباحث اين كنگره نيز روال پيشين ادامه يابد. ترجمهء فارسى برخى از مقالات كنگره هاى پيشين را انتشارات انديشه و پيكار در ۳ جلد و نيز روى يك CD منتشر كرده كه روى سايت اكتوئل ماركس، با سرعنوان انتشارات به زبانهاى خارجى (Editions étrangères) و البته سايت انديشه و پيكار قابل دسترسى ست. اضافه كنيم كه جلد چهارم ترجمهء فارسى هم در دست تكميل است.
فراخوان به كنگرهء پنجم بيش از يك سال و نيم پيش منتشر شده بود كه در اينجا مجدداً مىآوريم:

فراخوان به پنجمين كنگرهء بين المللى ماركس،
دانشگاه پاريس ۱۰، از ۳ تا ۶ اكتبر ۲۰۰۷
آلترموندياليسم، آنتى كاپيتاليسم [جانبدارى از جهانى ديگر، ضديت با سرمايه‌دارى]،
به سوى يك سياست جهان وطنىِ بديل

در آستانهء هزارهء سوم، سرمايه‌دارى تحركى گسترده را جهتِ اعمال اسارت و بردگى و خشونتى نوين آغاز كرده است. نوليبراليسم كارگران سراسر جهان را به رقابت با يكديگر كشانده و دستاوردهاى جنبش كارگرى و دموكراتيك، مبارزات زنان و پيكارهاى جهان سوم را به پايين ترين سطح خود رسانده است. نوليبراليسم هويت و استقلال ملت ها را از ميان بر مى دارد، تنوع هاى فرهنگى را به سود جايگزين‌هاى كالايى شده از بين مىبرد و ما را با شتاب به سوى فاجعهء زيست محيطى مىكشاند.
اما از پويايى سراسرىِ انواع مقاومت‌ها نيرويى وحدت بخش سر بلند مىكند. جنبش جانبدارى از جهانى ديگر باعث شده كه يك منطق جهانشمول از انواع همبستگىها سر برآورد كه به انترناسيوناليسم چهرهء نوينى مىبخشد. اين منطق شعار فراگير زير را مطرح مىكند كه: "دنياى ديگرى ممكن است". مؤلفه‌هاى متعدد اين جنبش مىكوشند شرايط اقتصادى، سياسى، فرهنگى و اجتماعى اين دنياى ديگر را تعريف كنند. مگر مىتوان از اين خطيرترين پرسش ها طفره رفت كه:
در سرمايه‌دارى چگونه دنيا را تغيير دهيم؟ كدام دنياى ديگر غير سرمايه‌دارى را جايگزينش كنيم؟
هدف پنجمين كنگرهء بين المللى ماركس اين است كه اين پرسش‌ها را به بحث بگذارد. مسأله بر سر اين است كه به سياستى جهان وطن از طرازى ديگر از پايين به بالا بينديشيم.

فراخوان ما خطاب به پژوهشگران در كليهء رشته‌ها و كليهء گروه‌هاى تحقيقىست، چه دانشگاهى باشند، چه غير از آن، پژوهشگرانى كه خود را در چشم انداز "دنياى ديگرى" تعريف مى‌كنند.

سازماندهى اين ديدار:
ديدار بر پايه هاى زير شكل مى گيرد:
بخش‌هاى علمى: فلسفه، اقتصاد، حقوق، تاريخ، جامعه شناسى، فرهنگ، زبان ها، علوم سياسى، انسان شناسى.
و مضامين زير: مطالعات فمينيستى، زيست شناسى، انواع سوسياليسم، انواع ماركسيسم.

در جلسات عمومى كه رشته هاى مختلف را در بر مى گيرد شركت كنندگان روى مضامينى كه با يكديگر تداخل دارند به بحث مىپردازند.
نشريات تئوريك كه در برگزارى كنگره همكارى دارند پروژه‌هاى خاص خود را به بحث مىگذارند.
رياست كنگره: ژاك بيده و ژرار دومينيل
تماس:
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
اطلاعات مربوط به كنگره به تدريج روى سايت زير قرار مىگيرد:
http://next/u-paris10.fr/actuelmarx/

* * * * *

كنگره طبق برنامه ريزى اعلام شده برگزار گرديد. از سراسر جهان ۳۴۲ مطلب پژوهشى به كنگره عرضه شد. تمام مقالات كنگره جنبهء آكادميك و پژوهشى دارد و جايى براى تبليغ و ترويج گروه سياسى خاصى نيست. مطالب در رشته هاى علمى زير: فرهنگ، حقوق، محيط زيست، اقتصاد (كه وسيع ترين رشته بود با سه بخش ويژه: شكل بندى هاى ملى، فرارفتن از سرمايه‌دارى، تئورى اقتصادى ماركسيستى)، مطالعات فمينيستى، مطالعات ماركسيستى (مضمون اول: ميراث ماركسيسم و امروزين بودن آن، مضمون دوم: سمينار دربارهء لوكاچ)، تاريخ (همراه با مباحث ليبراليسم و مديريت ريسك‌ها [خطرهاى احتمالى]، ليبراليسم و فضا ـ مكان، مقاومت هاى ضد ليبرالى، فلسفه (با سمينارى مهم دربارهء كتاب كاپيتال)، علوم سياسى، سوسياليسم، جامعه شناسى.
زبان عمدهء سمينار زبان فرانسه بود. مباحثى كه در جلسات عمومى (پلنوم) در آمفى تئاتر دانشگاه برگزار شد با ترجمهء مستقيم همراه بود. با وجود اين، در كارگاه‌ها (آتليه، ورك شاپ ها) ۵۴ مطلب به زبان انگليسى و ۵۶ مطلب به زبان اسپانيايى ارائه گرديد. كارگاه هايى هم به نشرياتى كه با اكتوئل ماركس در برگزارى كنگره همكارى دارند اختصاص داشت.
ژرار دومنيل (اقتصاددان) كه رياست كنگره را همراه با ژاك بيده (استاد فلسفه) به عهده دارد طى چند مقالهء كوتاه كه به مناسبت برگزارى كنگره در روزنامهء اومانيته نوشت از جمله مىگويد: "امروز مى خواهم از نظم اجتماعى نوينى صحبت كنم كه از يك ربع قرن پيش بر ما مسلط شده است، يعنى سرمايه‌دارى نوليبرالى. ببينيم ارجاع به ماركس چه كمكى مىتواند به تحليل آن بدهد. بسيارى هستند كه بازگشت به چارچوب‌هاى تئوريك گذشته را با واژهء "كهنه و منسوخ" به باد ناسزا مىگيرند. اما نوليبراليسم مگر مرحلهء نوينى از سرمايه‌دارى نيست؟ معلوم است كه طبقات سرمايه‌دار كاملاً وجود دارند. كافىست لحظه‌اى به گزارش مريل لينچ كاپجمينى ((Merril Lynch-Capgemini كه يكى از بزرگترين نهادهاى مديريت ميراث عمومى ست در بارهء "ثروت جهانى" گوش فرا دهيم تا اين نكته را درك كنيم. چرا سرمايه‌دارى از "احياى شرايط گذشته و بازگشت به آن" سخن مىگويد؟ زيرا طى نخستين دهه هاى پس از جنگ جهانى دوم، با سوسيال دموكراسى به سازش هايى رسيد و برخى امتيازات و درآمدهاى خود را (در قبال ديگر بخش هاى جمعيت) از دست داد. در سال هاى ۱۹۷۰ وقتى بازار بورس كساد بود و نرخ سود از نرخ تورم پايين تر، چطور مىشد يك سرمايه دار "موفق" بود؟ در مجموع، نزديك به ۳۰ سال، سرمايه داران با "مانع" روبرو بودند. اما اين سالها با تلاش هاى مستمر آنان نيز همراه بود و سرانجام، آن سازش اجتماعى را كه برترى داشت به فرسايش كشاند. تنها در پايان دههء ۷۰ كه نشان بحران ساختارى و تنش هاى تورم بر آن خورده است بود كه اين طبقات توانستند كفهء ترازو را به سود خود بچرخانند. ديكتاتورى هاى نظامى آمريكاى لاتين آزمايشگاه تئورى هاى مكتب شيكاگو [نام گروهى غيررسمى از اقتصاددانان ليبرال ـ م.] بودند. ماگارت تاچر كه پينوشه از دوستان نزديكش بود، و رونالد ريگان چهره هاى بارز ورود به نظم اجتماعى نوين در كشورهاى مركز بودند، هرچند اين امر بدون مقاومت هم رخ نداد چنان كه اعتصاب هاى كارگرى در انگلستان و ايالات متحده گواه آن اند. تنها كمى پس از اين دوره بود كه ميتران به سياست صرفه جويى پيوست كه شكستى براى جنبش هاى مردمى در فرانسه بود. از اين به بعد است كه مقررات نوين سرمايه (كه سهامدار و بستانكار را سلطان مى داند) بر كارگران و كادرهاى ادارى تحميل شد. مرزها بين كشورهايى كه سطوح توسعهء نابرابر داشتند باز گرديد و رشد در كشورهايى متمركز شد كه هزينهء نيروى كار به ويژه پايين است مانند چين. علاوه بر اين، بيكارى را در اروپا دامن زد و پيوند بين جوامع آمريكاى لاتين و آفريقا را گسست. چه كسى حالا مى تواند به ما بباوراند كه مبارزهء طبقات "موتور محرك تاريخ" نيست؟"

اومانيته در همان روز، ۲ اكتبر، با ژاك بيده (استاد فلسفه) نيز مصاحبه‌اى داشته كه در زير مى خوانيد:
سؤال: چه انتظاراتى از اين گردهم آيى نوين بين المللى داريد؟ به عنوان يك شهروند ساده، يك فعال كمابيش متعهد در زندگى فكرى و اجتماعى، چه انتظارى مى توان از اين كنگره داشت؟
ژاك بيده: درهاى كنگرهء بين المللى ماركس به روى همه باز است. جلسهء افتتاحى در سوربن مناسبتى ست براى آشنا شدن با فعالان برجستهء فكرى مقاومت دربرابر نوليبراليسم در آسيا، با گاياترى اسپيواك Gayatri Spivak شخصيت بارز فمينيسم فرودستان [از هند]، و در آمريكا، با شيكو وايتيكر Chico Whitaker مبتكر فوروم اجتماعى جهانى، و در آفريقا و جهان عرب با سمير امين. پلنوم ها (يا جلسات عمومى) به تحليل هاى بنيادين، اهداف دراز مدت و مباحثى كه هريك از ريشه يابى هاى سياسى و اجتماعى ما را به چالش مى گيرند خواهند پرداخت. كنگره حدود ۱۰ سمينار همزمان نيز ارائه مى كند: "مطالعات فمينيستى نسل سوم" (نسل نوليبراليسم)، جامعه شناسى نوين طبقات و "بدون" ها [يعنى بدون مسكن، بدون كار، بدون كارت اقامت و غيره ـ م.]، "فرهنگ مبارز"، "حقوق"، "تاريخ"، "علوم سياسى"، "جانبدارى از محيط زيست"، "سوسياليسم". بخش اقتصاد و فلسفه هريك ۲۵ كارگاه را به خود اختصاص مى دهند. كنگره ديدارى ست بين پژوهشگران، بدون شك مهمترين در نوع خود در اروپا. "شهروند" مورد نظر شما مى تواند بنا به علاقهء خود يك رشته را برگزيند يا از يكى به ديگرى برود.

سؤال: سه سال پيش، مهمانان شما حول مضمون "جنگ امپرياليستى، جنگ اجتماعى" دور هم گرد آمده بودند و اين بار حول "پروژه [يا طرح] يك جهان وطنى بديل". اما ملاحظه مىكنيم كه جنگ، حقيقتاً، طى سه سال گذشته از دستور روز خارج نشده است. چگونه از يك مضمون به مضمونى ديگر مى پردازيد؟ و چرا؟
ژاك بيده: سرمايه‌هاى واحدى هستند كه بى هيچ تمايزى در زمينه هاى داروسازى، "فرهنگ" يا سلاح‌هاى كشتار جمعى سرمايه گذارى مى كنند. نوليبراليسم با درهم شكستن دولت اجتماعى تمام كارگران سراسر جهان را در رقابت با يكديگر قرار مى دهد. منطق سود همان بى تفاوتى كامل به انسانها، به زندگى و به طبيعت است. مى خواهند ما را به چنان سراشيبى بكشانند كه به تدريج تمام آنچه را كه همگانى ست و نشانى از همبستگى دارد نابود كنند. در چنين دستگاهى لشكركشى هاى نظامى از اوضاع اجتماعى و سياسى جدا نيست. دربرابر مجموعهء اينها ست كه بايد مقاومت كرد.

سؤال: آلترموندياليسم، آنتى كاپيتاليسم [جانبدارى از جهانى ديگر، ضديت با سرمايه‌دارى] ... با كنارهم گذاشتن اين دو اصطلاح چه روابطى را مى خواهيد بررسى كنيد؟ آيا نزديكى بين ايندو بديهى ست؟
ژاك بيده: آلترموندياليسم مفهوم جديدى ست كه بين جريان هايى متفاوت با يكديگر، همگرايى ايجاد مى كند مثلاً بين طرفداران محيط زيست، مبارزهء جهانى زنان، همبستگى سنديكاها و انجمن ها، مقاومت "بدون" ها، خلق ها و گروه هاى [اجتماعى] تحت ستم، اقليت هايى كه به رسميت شناخته نمى شود، الاهيات رهايى بخش، انواع انترناسيوناليسم، انواع دو رگه‌اى ها... بارى، مبارزهء ضد سرمايه‌دارى چيزى جز مجموعهء اين مبارزات مشخص و گوناگون نيست. به شرط اينكه اين خودآگاهى وجود داشته باشد كه در منطق سرمايه است كه همهء اينها مضمون واحدى مى يابند و با درافتادن با اين منطق است كه مى توان راههاى نوين همبستگى جهانى را يافت.
ضديت با سرمايه‌دارى از نظر تاريخى در درون هر ملتى و در مبارزهء خلق هاى استعمار زده گسترش يافته است. با جهانى شدن، با ظرفيتى كه قدرت مالى براى تصرف فريبكارانهء تمام فضا ـ مكان ها دارد، دشمن بيش از پيش نامرئى و دور از دسترس شده است. اما هر مقاومتى، هر پيروزى محلى اى خود، نشانه‌اى ست، نمونه و دلگرمى اى ست براى بشريت به طور كلى. گامى به پيش براى همگان.

سؤال: آيا آلترموندياليسم مى تواند به نوعى انترناسيوناليسم نوين خلق ها باشد و در نقطه مقابل ناسيوناليسم دولت ـ ملت ها قرار گيرد؟ شما اختيار و استقلال پژوهشگران و نيز رشته هاى مختلف را چگونه در اين زمينه با يكديگر در پيوند قرار مى دهيد؟
ژاك بيده: آلترموندياليسم ميراث انترناسيوناليسم را بر عهده دارد. اين بدين معنا ست كه فضاهاى ملى همچنان آوردگاه هاى تعيين كننده اند. همينجا ها ست كه بايد پيروز شد بى آنكه فراموش كنيم كه آنها امروز ابعاد قاره‌اى به خود مى گيرند. اما اين انترناسيوناليسم احزاب نيستند كه مى توانند مبارزهء مشترك را ارتقاء بخشند. از خلال جهانى شدن سرمايه‌دارى ست كه، بدترين شرايط يعنى واقعيتى نوين و سياره‌اى كه سر و كار داشتن با آن مسألهء همگان است سر بر خواهد آورد و ما نمى توانيم بدان دست يابيم مگر از خلال تعدد جنبش هاى سياسى و فرهنگى، از خلال شبكه هاى پژوهشى، شبكه هاى همبستگى و ابتكارى. بنابراين، براى پژوهشگران برخوردار از كليهء انواع صلاحيت ها كه با شهروندان از طريق پيوندهاى گوناگون درآميخته اند هميشه جاى شايسته وجود دارد.

سؤال: شما توجه خاصى را معطوف به آمريكاى لاتين كرده ايد. علت چيست؟ آيا اين امر به اوضاع كنونى مربوط است يا امرى ست بنيادى تر؟
ژاك بيده: ميدانيم كه جنبش هاى انقلابى غالباً تصورات شورانگيز و آرامش بخش پديد آورده اند، مثلاً ميهن شوروى، چين بالندهء مائوتسه تونگ، حماسه هاى جهان سوم. شك نيست كه آمريكاى لاتين نيز مى تواند چنين نقشى ايفا كند (مى توان از چه گوارا شمايل ساخت، و چهره‌اى ممتاز). اما تصادفى نيست كه آمريكاى لاتين امروز به صورت يك نقطهء همگرايى پديدار شده است. در آنجا ظرفيت هاى فراوان براى مقاومت دربرابر امپرياليسم، براى يافتن راه هاى بى سابقهء مشاركت رخ مى نمايد. در آنجا ملاحظه مىكنيم كه مردمان فراموش شده و حومه هاى جهان قد بر مى افرازند. چه درس ها كه از آنجا مى توان گرفت.

سؤال: مىگوييد يك جهان وطنى بديل سرمايه‌دارى. حتى انديشهء وجود جهانى كه منطبق با هنجار سرمايه‌دارى نباشد كمابيش دلپذير است، ولى در هرحال غيرواقع بينانه به نظر مىرسد. آيا شما اتوپى را قبول داريد؟
ژاك بيده: سرمايه‌دارى تنها يك نظام طبقاتى نيست، بلكه يك نظام جهان (Système du monde) هم هست. از پنج قرن پيش، سرمايه‌دارى ويرانى تمدن ها را در خارج از اروپا رهبرى كرده است: برده دارى، گرسنگى، استعمار، انواع نابودسازى. اين امر از طريق شبكه‌اى از رژيم هاى تابع، از خلال گستره‌هاى بى كران خصوصى شده و نظامی شده ادامه دارد. جهان دارد به صورت يك بازار در مىآيد، و تبديل جهان به بازار مستلزم تبديل انسان ها به كالا ست. كالاهايى كه بر سر آنها، قدرتهاى مالى كه خود قدرتهاى سياسى و نظامى نيز هستند، طبق قانون "هركس زورش بيشتر است" چانه مى زنند. همين قدرتها هستند كه نوعى دولت ـ جهان (Etat-monde) به وجود آورده اند كه قانون آن تملك خصوصى هرچيزى ست و منطق سود. دولتى كه بر پايهء توازن قواى امپرياليستى اداره مى شود.
انديشيدن به يك بديل به معناى دل دادن به يك اتوپى (ناكجاآباد) نيست. در واقع، در چنين شرايطى ست كه انسانيت وارد مرحلهء نوينى مى شود كه مسائل اساسى يعنى مسائل مربوط به محيط زيست، به امنيت جمعى، به بهداشت، حتى به ادامهء حيات، دست كم از اين پس، به صورت مسائل همگان در مىآيد. در اين شرايط است كه به نحوى اجتناب ناپذير يك مردم ـ جهان (un peuple-monde) پديدار مى شود.
از اومانيته ۲ اكتبر ۲۰۰۷، مصاحبه كننده: لوسيان دگوا (Lucien Degoy)

Vous trouverez les contributions des intervenants sur le site
http://netx.u-paris10.fr/actuelmarx/cm5/index5.html
Vous pouvez assister aux conférences filmées sur le site
http://www.canalc2.tv/video.asp?idvideo=6809
Plein écran en cliquant sur le bouton de droite de votre souris

در پايان اين گزارش مختصر، يادآورى مىكنيم كه اگر دوستانى در ترجمهء مقالات (برخى از زبان فرانسوى و برخى از انگليسى) به ما يارى دهند، انتشارات انديشه و پيكار مجموعه‌اى از ترجمهء مباحث اين كنگره را نيز به فارسى، پس از ويراستارى و به نام مترجم منتشر خواهد كرد.
(گزارش براى انديشه و پيكار)

 

قبل از هر چيز بهتر است چند نكته را روشن سازيم تا جلوى هر برداشت نادرستى از بحثهايمان را از همان اول بگيرد:
۱- بحث در مورد مبارزات كارگرى را نمى توان در بررسى فقط يكى از اشكال آن خلاصه كرد. كارى كه ما انجام مى دهيم، مانند كارى ست كه در يك آزمايشگاه مى كنند، يعنى بررسى يك نمونه از يك مجموعه. اين نوع بررسى بدون شك خالى از اشكال نيست اما با اين حال براى تعريف متد بررسى مى تواند سودمند باشد. به عبارت ديگر از نظر ما براى ارائهء يك ديدگاه همه جانبه در مورد جنبش كارگرى، بايد سعى كرد مثلاً كارى شبيه به همين كوششى كه در تشريح اشغال كارخانه ها در آرژانتين انجام مى شود، در موارد ديگرى نيز به انجام رساند. بخصوص جنبش كارگران بيكار از اهميت ويژه اى برخوردار است. ولى قضيه به آرژانتين خلاصه نمىشود، بايد امكانى بوجود آورد تا گزارشى از وضع كارگران و سنديكاهاى رزمندهء كارگرى در هندوستان، مصر، بوليوى و كره جنوبى تهيه شود. هركدام از اين مبارزات به اندازهء كافى حرف براى گفتن دارند و بايد تجربيات شان را جدى گرفت. مجموعهء این اطلاعات است که ما را به یک دید همه جانبه در مورد وضع کارگران رهمنون می شود. یکی از وظایف جنبش چپ در خارج از ايران، انتقال تجربيات است تا فعالين جنبش در ايران، خودشان هر چه را كه براى خود مفيد مى دانند، از آن برداشت كنند.
۲- بررسى يك جنبش نيازمند شناخت همه جانبه و تحقيق گسترده از آن است. بنا بر اين آگاهيم كه آن چه مطرح مى شود، نه كامل است و نه مطلق. بايد بحث هائى را كه مطرح مى كنيم تنها به عنوان گامى در جهت اين بررسى در نظر گرفته شود. از همين رو نظرات و انتقادات ديگران كمك بزرگى ست در جهت شفاف كردن اين بحث و درس گرفتن از تجربيات كارگران آرژانتينى.
۳- مطرح كردن بحث اشغال كارخانه از طرف ما، به معنى تبليغ اين شكل خاص از مبارزه نيست، همان طورى كه در خود بحث مطرح خواهد شد، به گمان ما هر شيوه اى از مبارزه را به جاى خود و در شرايط مناسب خود می توان مورد استفاده قرار داد. به هر حال ما به هيچ عنوان خودمان را در مكانى نمى بينيم كه براى كارگران، و نيروهاى اجتماعى ديگر، مثلاً دانشجويان خط مشى تعيين كنيم و راه و چاره نشان دهيم. به نظر ما نيروهاى شركت كننده در هر مبارزه اى تنها و تنها كسانى هستند كه می توانند و حق دارند در مورد اشكال مبارزاتى خودشان تصميم بگيرند. کاری که ما انجام می دهیم، قرار دادن مواد خام در اختیار آن هاست تا شاید کمکی باشد در تجزیه و تحلیل بهتر.
۴- آرژانتين نه اولين كشورى ست كه در آن كارخانه اشغال مى شود، و نه آخرين آن ها. در گذشته ما شاهد اشغال كارخانه در ايتاليا بوديم. (ياد آور مى شويم، كمينترن نيز در اين مورد مطالبى منتشر كرده بود)، در فرانسه اشغال كارخانهء ساعت سازى ليپ، فقط يكى از نمونه هاست. و اگر از آخرين نمونه هاى شناخته شدهء آن بخواهيم حرف بزنيم، مى توانيم از اشغال كارخهء دوچرخه سازى «سيستم بايك» در شهر نورد هائوزن آلمان (در سال ۲۰۰۷) نيز ياد كنيم.
آن چه اشغال كارخانه در آرژانتين را برجسته مى كند، از طرفى فراگير شدن آن است (اشغال بیش از دویست کارگاه و کارخانه و اشتغال هزاران کارگر در «کارخانه های بدون کارفرما» گویای این امر است)، و از طرف ديگر، و شاید مهمتر از هر چیز دیگری، رابطهء كارگران این کارخانه ها با توده هاى مردم و با كارخانههاى اشغال شدهء ديگر. اين موضوع مهمى است كه در بحث مان به آن بيشتر خواهيم پرداخت.

- - - - - - - - - -

و حالا بپردازیم به موضوع اصلی بحث، یعنی:
شرايط و علل اشغال كارخانه ها در آرژانتين

بيش از پنجاه سال پيش، برتولد برشت دليل اشغال كارخانه را اين گونه تعريف كرد:
نظر به اين كه مُزدِمان نداديد
آنقَدَر كه سهم هر كس است
مصمميم كارخانه تان شود ضبط،
زانكه بى شما براى ما همان بس است.
(قطعنامهء كموناردها - برتولد برشت، ترجمهء سعيد يوسف)

این تعریف برتولد برشت تا امروز، شاید با همان حدت و شدت، معتبر است.
كوشش ما در این نوشته این است كه براى برخى از سؤالات پاسخ بيابيم:
اشغال كارخانه در چه شرايط اقتصادى و سياسى مطرح مى شود؟
آيا جنبش اشغال كارخانه ها يك جنبش خود بخودى ست؟
چرا كارگران به جاى استفاده از چنين روش هائى، مثلاً سنديكا درست نكردند؟
چرا به احزاب سياسى نپيوستند؟
چرا هسته هاى مخفى تشكيل ندادند، يا به گروه هاى راديكال مسلح نپيوستند؟
راه نماى مبارزات اين كارگران چه بوده؟ آيا از مبارزه اى درس گرفتند؟ اگر آرى از چه فعاليت هائى تأثير پذيرفتند؟
و دست آخر امروزه وضعشان چطور است و چشم اندازشان چیست؟

جنبش اشغال كارخانه ها متعلق به امروز نيست. اين جنبش محصول تجربيات پى در پى مبارزاتىست كه از سال ها قبل در جريان بوده و به همين دليل صحبت از جنبش هاى «ناگهانى» و يا «خود بخودى» به معنى چشم بستن بر انباشت تجربههاى مبارزاتى کارگران است. بنا بر اين درست تر خواهد بود اگر قبل از هر چيز به تجربیات مختلفى كه در تاريخ نه چندان دور در اين كشور وجود داشته بپردازيم.

در آرژانتين از قبل از جنگ دوم جهانی نیز سنديكا وجود داشت (براى مثال سنديكاى كارگران بنز). اما سنديكاهاى آرژانتين، مانند بسيارى از نقاط ديگر جهان، اغلب به خدمت صاحبان صنايع در آمدند. بوروكراسى سنديكائى هميشه چوب لاى چرخ جنبش كارگرى بود. در اواخر سالهای ۷۰ آرژانتین دچار بحران سختی شده بود. «سندیکاهای رسمی که قادر نبودند جلوی کارگران رادیکال را بگیرند، به ایزابل پرون (رئیس جمهوری) قول دادند با دولت همه گونه همکاری کنند. آن ها حتی با جوخه های مرگ نیز همکاری می کردند در ۸ اکتبر ۱۹۷۵ چهار هزار کارگر مرسدس بنز علیه سرکوبهای سندیکا، کارفرما و رژیم آرژانتین دست به اعتصاب می زنند. وزیر کار پرونیست اعتصاب را غیرقانونی اعلام می کند و سندیکای «اسمارتا» خواهان اخراج ۱۵۰ کارگر میشود.»1

تجربهء کارگرانی که خود مستقیماً در اشغال کارخانه ها شرکت داشتند نیز نسبت به سندیکاها مثبت نبوده است. برای مثال يورى فرناندز، یکی از رهبران كارگران كارخانهء اشغال شدهء بروكمن به ما مى گويد: «هيچ گاه سنديكا كمكى به ما نداد، سنديكا عملاً به اربابان تعلق داشت، نه به ما.»2 كارگران كارخانهء اشغال شدهء زنون که یکی از مهمترین کارخانه های اشغال شده در آرژانتین است، از قبل از اشغال با سندیکا آشنا بودند. در این کارخانه نیز سندیکا وجود داشته و یکی از مشکلات کارگران وجود همین سندیکا بود. آنان مجبور شدند برای جلوگیری از دخالت سندیکا، کمیتهء کارخانه تشکیل بدهند. نظر آنان در مود سندیکا این است: «رفقا به بوئنوس آيرس رفتند تا در جلسات وزارت كار و مديريت كارخانه شركت كنند. كاركنان وزارتخانه مى گفتند هرگز سابقه نداشته كه يك كميتهء كارخانه به جاى سنديكا در مذاكرات شركت كند. اين جا بود كه جلوى هرگونه زد و بند سنديكا با كارفرمايان گرفته شد.» (ماریو بالکاسا)3. و: «‬در آرژانتین چندین هزار کارگاه و کارخانه را تعطیل کردند و هیچ کس کاری نکرد‮. ‬سندیکائی که در آن زمان کارگران را نمایندگی می کرد،‮ ‬از آن ها دفاع نکرد‮. ‬رفقائی با سابقه کار ۲۰ - ۳۰ ساله بیکار شدند،‮ ‬چون صاحبکاران کارخانه را جمع می کردند و میرفتند‮. ‬این همان بلائی بود که آقای زانون با همکاری دولت وقت و سندیکای آن زمان قصد داشت بر سرِ‮ ‬ما بیاورد‮. ‬جالب این جاست که وقتی ما در انتخابات کارگران پیروز می شویم و کارخانه را اشغال می کنیم،‮ ‬سندیکا به بهانهء بوجود آمدن خلأ [مدیریت]، از آن حمایت نمی کند و می رود». (ماریو بالکاسا)

پس، برای چنین کارگرانی، با این تجربیات، سندیکا نمی توانست به عنوان بدیل مطرح باشد. آنان آگاه بودند که نمی توانند به سندیکا اعتماد کنند. بنابراین، به اشکال دیگر مبارزاتی روی می آوردند.

این موضوع که چرا کارگران به یک حزب نپیوستند، جای بحث بیشتری دارد. آن ها احتمالاً در انتخابات شرکت می کنند و به این یا آن حزب رأی هم می دهند (بررسی چرائی این عمل نیازمند تحلیل ریشهای و خارج از محدودهء کار ما در این مقاله است). با این حال اگر پیوستن به حزب، به طور سنتی می توانست پیوستن آنان به احزاب چپ (مثلاً حزب کمونیست)، و یا ملی (مانند پرونیستهای چپ) مد نظر باشد، آنگاه شاید بتوان با اطمینان بیشتری مدعی بود که تجربهء گذشته به کارگران نشان می داد که به این احزاب نمی توان اعتماد داشت. (حزب کمونیست آرژانتین که حزب برادر حزب توده است، با همان شیوه حزب توده در «مترقی» خواندن اصلاحات اراضی شاه، دولت کودتای نظامی در آرژانتین را به خاطر خریدن اسلحه از اتحاد شوری، «مترقی» ارزیابی میکرد. باید توجه داشت که این موضع در زمانی اتخاذ میشد که فقط در کارخانهء اتومبیل سازی بنز، حداقل ۱۵ کارگر فعال توسط حکومت نظامی مفقودالاثر می شدند4. در مورد پرونیست ها نیز تجربهء حکومتی شان تأثیر دارد، اگرچه نوستالژی اویتا پِرون هنوز هم در آرژانتین جذابیت دارد (انتخاب نستور کیرشنر گویای این امر است)، با این حال این حزب به دلیل ساختارش به هرحال نمی تواند به ظرف تشکیلاتی کارگران تبدیل شود.

بنا بر این می توان پرسید کارگران تجربیاتشان را کجا اندوختهاند؟
آرژانتين انواع و اقسام سازماندهى و مبارزه را تجربه كرده است. در سال هاى ۶۰ رشد مبارزات مسلحانه خود، نمادى از رشد جنبش به طور عمومى بود. ولی هر دو تشكل مهم سياسى - نظامى آرژانتين، يعنى حزب كارگران انقلابى- ارتش انقلابى خلق و جريان مونتونِرو در دوران ديكتاتورى نظامى عملاً نابود شدند. به لحاظ سياسى نيز هيچ نوع جمع بندى از كارشان ارائه نشد. آدريان كرامپوتيچ، زندانى سياسى سابق و از اعضاى ارتش انقلابى خلق می گوید: «ارتش انقلابى خلق هيچ گونه جمعبندى ارائه نداد، زيرا قبل از آن نابودش كردند. تأثير اين نابودى از جمله اين بود كه هسته هاى باقيمانده از آن كه هنوز قدرت اجرائى داشتند، به جنبش هاى ديگر پيوستند و به همين دليل اين جمع بندى از سوى آن ها نيز ارائه نشد. برخى از اين رفقا به جنبش هاى ديگر آمريكاى لاتين پيوستند، برخى ديگر در تنهائى ى پناهندگى غرق شدند. آن چه در مورد ERP گفتنى ست، اين است كه همهء اعضاى رهبرى در مدتى كمتر از يك سال به خاك افتادند.»
«مونتونروها وضعشان كاملاً متفاوت است. آن ها تقريباً تمامى كادر رهبرى خود را حفظ كردند و آن چه از ميان رفت بدنهء تشكل بود. اين رهبرى با وجود بدنه اى متلاشى توان اخلاقى انجام يك جمع بندى را از دست داد. آن ها خلوص و صلاحيت سياسى لازم را براى انجام اين جمع بندى از دست دادند و كوشش هاى شان در اين زمينه به اين خلاصه شد كه وانمود كنند هيچ تقصيرى به گردنشان نيست.»5
ولی عدم وجود جمع بندى مكتوب به مفهوم عدم وجود تجربه نيست. در هر دو مورد، اگر چه در دوران ديكتاتورى نظامى، مبارزهء چريكى به توده ها روحيه مى بخشيد، اما از آن جا كه تصميمات اتخاذ شده به شرايط و امكانات نظامى بستگى داشت و نه به مبارزات كارگرى و تصميم مستقيم توده ها، اين شيوهء كار براى كارگران و بقيهء زحمتكشان نمی توانست پذیرفتنی باشد. این امری طبیعی و لازم است. چرا که در گروه های نظامی تصمیم گیری کار یک کمیته و یا هیئت رهبری و یا فرماندهیست،به لحاظ امنیتی هیچ راه دیگری ممکن نیست. از اين گذشته شكست نظامى اين جريانات و جذب سياسى باقيماندهء رهبران مونتونرو در سيستم حاكم، امكان تبديل شدن آنها را به بديل انقلابی، حتى اگر فرض را بر امكان بديل شدن شان در شرايط ديگرى بگذاريم، به طور كلى از ميان برد. از سوى ديگر تجربهء آمريكاى لاتين بارها اين امر را ثابت كرده است كه مبارزهء مسلحانه تنها بخشى از يك جنبش بزرگتر و توده اى ست. بدون وجود جنبش تودهاى، مبارزهء مسلحانه عملاً به ماهى بيرون از آب بدل مى شود.

ديديم كه بر اساس تجربهء كارگران آرژانتين، آن ها نه می توانستند به سنديكاها بپیوندند، نه به احزاب رسمی و نه به مبارزهء «چريكی ی شهرى». بنا بر اين، تنها آلترناتيو باقى مانده، نه تنها براى كارگران بلكه براى همهء توده هاى زحمتكش، این بود که مراجع تصمیم گیری را خود به دست بگیرند. یعنی استقلال چه در بحث و گفتگو، چه در برگزيدن اشكال مبارزاتى و چه در پيشبرد اين تصميمات. در اواخر سال هاى ۹۰ جنبش کارگری ديگر به درجه اى از رشد رسيده بود كه از احزاب سياسى پيشى گرفت.
«فاجعهءاقتصادى» آرژانتين، از جمله، محصول خصوصى سازى بود كه به توصيهء بانك جهانى و صندوق بين المللى پول بين سال هاى ۱۹۸۹ تا ۲۰۰۲ به اجرا درآمد و كار را به اخراج شمار فراوانى از كارگران و تهيدست كردن بخش زيادى از خرده بورژوازى رساند.

بحران اقتصادى آرژانتين كه از دوران ديكتاتورى نظامى آغاز شده بود، از زمان رائول ریکاردو آلفونزینو (۱۹۸۳ تا ۱۹۸۹) با اجراى طرح هاى بانك جهانى و صندوق بين المللى پول، با خصوصى سازى اموال دولتى از يك سو و واگذارى آن ها، بخصوص بانك هاى اين كشور به نهادهای مالى خارجى در سال هاى ۹۰، و با يك سرى قانون گذارى هائى كه با آن، دولت به اين مؤسسات تضمين مى داد كه زیان نخواهند کرد، به يك «فاجعهء اقتصادى» بدل شد. دست آخر در سال ۱۹۹۱ با تبديل دلار به ارز رسمىِ اين كشور، سقوط اقتصادی آن کامل می شود. اما اين پايان ماجرا نيست. در حالى كه سرمايه هاى بزرگ به راحتى به خارج از آرژانتين منتقل مىشدند و یک شبه میلیاردها دلار پول از این کشور خارج می کنند، در سوم دسامبر ۲۰۰۱ «فرمان محدوديت برداشت از حساب بانكى» صادر شد كه تا ۴ فوريهء ۲۰۰۲ معتبر بود. اين فرمان كه بيش از طبقهء كارگر و زحمتكشان فقير، قشر خرده بورژوا را مورد حمله قرار داد (به دلیل شکل عملکرد بانک های اروگوئه و نزدیکی آن به آرژانتین، سرمایه داران این کشور همیشه بخش بزرگی از پول هایشان را در بانک های اروگوئه داشتند و به همین دلیل «فرمان محدودیت» شامل حال آنان نمی شد)، باعث شد كه صدها هزار نيروى جديد به معترضين، بخصوص به پيگيرترين آن ها يعنى «پيكه ته رو» ها بپيوندند و تظاهرات خاصى چون «قاشق زنى» (يعنى «قابلمه كوبى» كه گویای خالى بودن قابلمه هاى مردم و گرسنگىست) به راه افتاد.
بارى، اعتراضات توده اى باعث شد كه از دسامبر سال ۱۹۹۹ تا مه ۲۰۰۳ (انتخاب نستور كيرشنر) آرژانتين، هفت رئيس جمهور عوض كند. در اين دوران شعار هاى مردم از استعفاى اين يا آن وزير یا حزب، به شعار معروف: «همهشان گورشان را گُم كنند!» ارتقاء يافت.

هرچند آنچه گفتيم، بسيار فشرده و ناكامل است، با اين حال خود شايد به اندازهء كافى گوياى شرايط اقتصادى اجتماعى حاکم بر آرژانتين باشد. بايد اضافه كرد كه در تمام سال هاى پس از ديكتاتورى نظامى، جنبش كارگران بيكار، جنبشىست كه هرگز متوقف نشد و در بسيارى موارد، ازجمله «جنبش كارگران بيكارِ سولانو» راديكالترين بخش حركت هاى عمومى كارگران را در خود متبلور مى كرد.

به همين علت بررسى جنبش اشغال كارخانه ها در آرژانتين شايد عمدتاً با توجه به مبارزات كارگران بيكار ممکن باشد. خود جنبش كارگران بيكار نيز در سايهء تجربياتى كه در قيام شهر كوردوبا (معروف به شورش كوردوبا در سال ۱۹۶۹)، و شهر سانتياگو که فقط ده روز پس از اعلام تقليل حقوق كارگران توسط دولت (كارلوس منم و آلفونزينو) در دسامبر ۱۹۹۳ براه افتاد قابل بررسى ست. خورخه آلتا ميرا مىنويسد: «تفاوت جنبش هاى كوردوبا و سانتياگو در اين بود كه جنبش سانتياگو به شهرهاى ديگرى سرايت كرد»6. وى مىنويسد: «هزاران تظاهركننده اى كه بسيارى از تأسيسات متعلق به قدرت را داغان كردند و با پليس و ژاندارمرى درگير شدند، نشان دادند كه از ميزان آگاهى بالائى برخوردارند. آن ها نشانى از يك جنبش ناگهانى نداشتند و چيزى نمانده بود كه قدرت را تصاحب كنند». و در جاى ديگر اضافه مى كند: «شورش سانتياگو نقش آموزشى مهمى را در سطح ملى اجرا كرد.»
بعد از آن، آرژانتين شاهد حركات ديگرى از جمله جنبش شهر كوترال (كه منطقه اى نفت خيز است) بود. اگرچه پس از آن، در نقاط مختلف آرژانتين مبارزات كارگرى جريان داشت، اما اين ادعا كه مبارزات كارگران بيكار و تجربيات آن ها تأثير خاصى روى جنبش كارگرى آرژانتين در كليت آن داشته، دور از واقعيت نيست.
«مبارزهء كارگران بيكار معروف به «پيكته رو ها» خارج از مؤسسات سياسى اجتماعى سنتى متولد شد. استقلال و تازگى آن در رابطه مستقیم با بى اعتبارى سازمان هاى سياسى سنتى قرار دارد»7.
بنا بر این خود جنبش كارگران بيكار (پيكه ته رو) محصول تجربيات گدشته است. جنبش كارگران بيكار، جنبش افراد محرومى نيست كه به دام انزوا و یأس افتادهاند، بلكه جنبش كارگرانى ست كه اگرچه كارشان را از دست دادهاند، اما حافظهء تاريخى و اراده و اميدشان را زنده نگه داشتهاند. اقدام به مسدود نگه داشتن جاده ها محصول تصميم و حركت جمعى آنهاست. اين شكل از مبارزه را به هيچ عنوان نمى توان بدون دخالت دادن افرادى كه در اجراى آن سهيماند، در امر تصميم گيرى به پيش برد. لوئيز آنخل دليا از رهبران «پیکته رو» های متنزا8 برای ما تعریف می کرد که در یکی از آکسیون های بزرگ، بیش از پنج هزار نفر در اشغال یک بزرگراه شرکت کردند. باید در نظر داشت که وقتی خانوادهای روز و شب را در جادهء اشغال شده سر می کند، باید نیازمندیهای روزانهأاش را نیز حل کند. این افراد باید غذا بخورند، باید در طول شبانه روز سرشان گرم شود، باید حمام بروند، باید لباسهایشان را عوض کند، باید فرزندانشان را به مدرسه ببرند، و دست آخر باید به توالت بروند. و... سازماندهی چنین عملیاتی نیازمند ده - پانزده هزار نفر دیگر است که بیرون از محل فعالند. و آن چه مهمتر از تعداد این افراد است، اراده و تصمیم آهنین شرکت کنندگان در آن است. چنین ارادهای با دستور فلان مرکزیت یک جریان سیاسی دست یافتنی نیست. تنها راه برای اینکه توده ها تا پای جان چنین مصمم باشند این است که خودشان تصمیم بگیرند.
اين نكتهایست كه در گام هاى بعدى كارگران، در تمامى اشكالش، بخصوص در جنبش اشغال كارخانهها نمایان است. به قول خورخه آلتاميرا «هر كسى مى داند كه اعتصاب يك جنبش جمعى ست و حيات آن فقط به عنوان جنبش جمعى مى تواند در مقابل قدرت جمعى كارفرما تضمين باشد»9.
ولی بدون وجود شرايط و ساختارى كه در آن تصميم گيرى جمعى امكانپذير باشد، بوجود آوردن چنين جنبش جمعى غير ممكن است. با نگاه كوتاه به هركدام از تشكل هاى كارگران بيكار، بدون آن كه گرايش سياسى حاكم بر آن اهميت داشته باشد، مى توان شاهد نهادى به نام مجمع عمومى بود كه همچون ابزار اتخاذ تصميم عمل مى كند. اين امر همان قدر در مورد جنبش كارگران بيكار در حلبى آباد متنزا (از جمله تحت رهبرى لوئيز آنخل دليا كه هدف فعاليت انتخاباتى دارد و معتقد است كه بايد با «چپ» دولتى نزديك شد.) صدق مى كند كه در مورد جنبش كارگران بيكار در «سولانا» (از جمله تحت رهبرى آلبرتو اسپانولو با گرايش كاملاً مستقل و نزديك به جنبش زاپاتيستى مكزيك). اين همان تجربهء با ارزشى ست كه در بحث هاى قبل از اشغال كارخانه، آگاهانه يا ناخود آگاه به كار گرفته شده است.
جنبش «پيكته رو ها» در حال حاضر از بسيارى از تجربيات كارگران آرژانتين در دهه هاى گذشته استفاده مى کند.
در كتاب «يادداشت هائى براى مشاركت توده اى نوين» مى خوانيم: «از سال ۱۹۹۳ يك رشته شورش در شهرستان هاى كشور آغاز مى شود. بستنِ جاده همچون درجهء پيشرفته ترى از سازماندهى بيكاران ظهور مىكند، و به شكل بخشيدن به مبناى حقوقى اين مبارزه يارى مى رساند. بستن جاده سلاح كسانى ست كه به غير از اينكه با حضور خود منطقه را كنترل كنند، امكان ديگرى ندارند. از اين نظر ايجاد راه بندان ميراث مشترك كارگران بيكار، بوميان، بى خانمانها، و تمام آن تودهء وسيعى ست كه نظام نئوليبرالى آنها را طرد كرده است.»10
جنبش كارگران بيكار جنبش يك دستى نيست، «جنبش كارگران بيكار، پيكته رو، جنبش واقعى جنبش هاست»11. اين تجربه را عيناً در اشكال مختلف سازماندهى كارگران شاغل نيز شاهديم. ما شاهد کارخانه های اشغال شدهای هستیم که کارگرانشان حقوق مساوی دریافت می کنند، و همزمان کارخانه های اشغال شدهء دیگری نیز وجود دارند که دستمزد کارگرانشان با هم فرق دارد و حقوق متخصصین و تکنیسینهایشان بیشتر است.
اما «پيكته رو» دقيقاً همان مفهوم كارگر بيكار را نمى دهد. «كارگر بيكار قبل از هر چيز در آرزوى يافتن كار است. مى خواهد كار كند و مزد بگيرد، نميخواهد جامعه اى را كه بر اساس كار مزدى استوار است زير سؤال ببرد. براى آن كه كامل باشد، چيزى كم دارد، محروم است.... در عوض پيكته رو از عمل مؤثر و کنشگر حرف مى زند، عين بيكار نيست.... پيكته رو كسى ست كه محدودش كرده اند [با محرومیت از كار]، اما خود را به نيازش وابسته نكرده است.»12 به عبارت دیگر پيكته رو آگاهى تاريخى دارد و آن را بكار مى گيرد: مى داند كه «كسى» مسؤول وضع موجود او ست، و بايد براى حقوقش متشكل شود و مبارزه كند. او حافظهء تاريخى دارد و از تجربيات گذشته درس مى گيرد. كسانى كه پيكته رو را با بيكار يكى مى دانند، از بيرون به آن مى نگرند، بدون آن كه نيروى بالقوه اى را كه در او نهفته است درنظر بگيرند. آن ها معتقدند: «پيكت عملى ست كه «قربانى» از روى ناچارى و به منظور ادامه حيات به آن دست مى زند. كسانى چنين نتيجه مى گيرند كه پيكت را به عنوان يك واکنش اتوماتيك وار در نظر مى گيرند. در مقابل چنین نظری می توان پرسید چرا تمام کارگرانی که کارشان را از دست می دهند، پیکتهرو نمی شوند؟ این نظر پیکتهرو را از محتواى سياسى اش خالى مى كند، و تجربهء سازمان هاى پيكته رو را به رسميت نمى شناسد».13
تقريباً تمام گروه هائى كه در سراسر آرژانتين به هنوان پیکتهرو فعاليت داشتند، در سال ۲۰۰۱ در «كنگرهء ملى پيكته رو» شركت كردند. هدف، ايجاد هماهنگى سراسرى جنبش كارگران بيكار بود و پيوند گوناگونى اين جنبش بر اساس نيازهاى مشترك.
شايد اين سؤال مطرح شود كه بر چه اساسى مى توان ادعا كرد كه جنبش اشغال كارخانه توسط كارگران، از جنبش كارگران بيكار، پيكته رو تأثير گرفته است؟
يكى از معروفترين و مهمترين نمونه ها و نماد اشغال كارخانه در آرژنتين، كارخانه سراميك زنون در شهر نئوكِن است که از بیش از چهار سال پیش تحت کنترل کارگران اداره میشود. اهميت جنبش كارگران بيكار وقتى روشن مى شود كه به حركت هاى گذشته در شهر نئوكن نظر كنيم.
در سال ۱۹۹۵ تظاهرات كارگران بيكار در این شهر برگزار شد. محصول اين حركت كه با اشغال بخشدارى سِنتِناريو در ماه ژوئن آغاز شده بود، كميتهء «هماهنگى كارگران بيكار» در منطقهء نئوكن است.
در ماه مه ۱۹۹۶ كنگرهء كارگران بيكار در شهر نئوكن برگزار شد. كنگره اى با شركت بسيار گستردهء كارگران بيكار به منظور تهيهء برنامهء مبارزاتى براى كل اين جنبش. با توجه به اين امر، نمى توان اشغال كارخانهء سراميك سازى زنون را در سال ۲۰۰۲ به شكلى مجرد و بدون توجه به اين تجربيات مورد بررسى قرار داد.14
اما نمى توان اشغال كارخانه را به مفهوم حفظ آن فرض كرد. اشغال كارخانه در عمل، اولين اقدام است. كارگرانى كه كارخانه ها را اشغال مى كنند مجبورند به اشكال قانونى رجوع كنند. قانونى كه از ابتدا به نفع سرمايه دار جانبدار است. بنا بر اين، كوشش كارگران برقرارى رابطه اى هرچه گسترده تر با اقشار مختلف جامعه، بخصوص با كارگران و زحمتكشان است تا از طريق همبستگى آنان بتوانند از طرفى به مراجع رسمى فشار وارد كنند تا شرایط قانونی را به نفع خود تغییر دهند، و از طرف ديگر روى پاى خود بایستد. كارگران زنون حتى قبل از اشغال كارخانه نيز اين امر را جدى مى گرفتند: «قبل از بستن كارخانه بعضى از رفقا به مدارس مى رفتند و براى دانش آموزان ابتدائى و دبيرستانى سخنرانى مى كردند. اين زمانى بود كه ديگر مىديديم كه مى خواهند كارخانه را تعطيل كنند. بنا بر اين از مدارس اجازه گرفتند تا براى دانش آموزان حرف زده، بگويند كه معنى از دست دادن كار چيست تا جامعه آگاه شود. اين دستاورد رفقائى بود كه همراه همسرانشان براى سخنرانى مى رفتند. براى ما اين كارى حياتى بود، چون توانستيم در درون جامعه كسب اعتماد كنيم. » (ماريو بالكاسا15) همين رابطه بود كه در دوران بيكارى، به آن ها يارى رساند: «وقتى در مقابل كارخانه چادر زديم، بيكار بوديم و در انتظار نتیجهء اقداماتمان. در چنين شرايطى مردم برايمان با كيسه غذا و ميوه مى آوردند، تا استوار بمانيم و تسليم نشويم. اين حمايت به ما نيرو مى بخشيد، به علاوه صندوق اعتصاب تشكيل داديم. براى اين صندوق در سراسر كشور، رفقائى از مشاغل مختلف و از سازمان هاى مختلف پول جمع مى كردند و به نئوكن مى فرستادند.» (ماريو بالكاسا، همانجا) پس از اشغال كارخانه نيز كارگران زنون معتقد بودند مبارزه را بايد در دو جبهه به پيش برد: «هميشه گفته ايم كه ما روى دو ستون اصلى ايستاده ايم، يكى توليد در كارخانه است و ديگرى مبارزهء اجتماعى - سياسى. اگر يكى از اين دو ستون بيفتد، مبارزه را مىبازيم.» (عمر وييا بلانكا، همانجا) و دست آخر از جامعه است كه يارى مى طلبند: «چرا كه شروع كرديم فكر كنيم كه ما صرفاً با حفظ شغل مان، قادر نخواهيم بود خودمان را نجات دهيم. بنا بر اين جامعه را تشويق كرديم تا از محل كار ما دفاع كند. با بيكاران همكارى كرديم و....» (ماريو بالكاسا، همانجا) در موارد ديگرى كه اشغال كارخانه موفق بوده وضع كم يا بيش بر همين منوال بوده است.
بنا بر اين، محور مبارزات روزمرهء كارگران در كارخانه ها و تأسيسات اشغال شده (مثل هتل بائور در شهر بوئنوس آيرس) را مى توان اين گونه برشمرد:
۱- مبارزه با رهبران فاسد سنديكاها.
۲- و بر همين اساس، جلب اعتماد كارگران نسبت به تشكيلات. این موضوع را باید بسیار جدی گرفت، چون مبارزهء ضد سندیکا، هرگز یک مبارزهء ضد تشکیلات نبود.
۳- علنى شدن دفاتر دخل و خرج كارخانه و از طريق آن رد ادعاى صاحبان سرمايه مبنى بر اينكه درآمدشان كم است و حتى ضرر ميكنند و غيره، یعنی افشاگری.
۴ـ علنى كردن رابطهء دولت و سياستمداران با سرمايه داران و از اين راه از یک طرف، نشان دادن چگونگى و علت وجودى قوانين ضد كارگرى، و از طرف دیگر فشار آوردن به نمایندگان مجلس برای وضع قوانینی که به نفع کارگران باشد (از جمله قانون مصادره کارخانجاتِ اشغال شده).
۵ـ و دست آخر برقرارى ارتباط و جلب اعتماد توده هاى مردم زحمتكش نسبت به كارگران. اين نكته در واقع تضمين كنندهء ادامهء مبارزات اين كارگران است. بدون پشتيبانى مردمى، در خارج از محيط كارخانه و بدون درگيرى مستقيم با نيروهاى دولتى حامى سرمايه داران، اين كارگران به هيچ رو نمى توانستند به چنين موفقيتى نائل آيند.


نکتهء دیگری که باید مطرح شود این است که: «گاهى مىگوئيم فقط وقتى جامعه عوض شود مى توانند ما را از ميان بردارند، زيرا اگر مى خواهند ما را از ميان بردارند، بايد جامعهاى نوين بسازند» (يادداشت هائى براى نقش آفرينى نوين اجتماعى، ص .۱۲). به عبارتى دیگر، داريم از جامعه اى حرف مى زنيم كه خودش مخالف خود را توليد مى كند. به عبارت ديگر مبارزه نمودِ اعتراض به شرايط موجود است. به همين دليل بوجود آمدن اشكال مختلف مبارزاتى امرى طبیعی ست. اما عمل بدون انديشه وجود ندارد. انديشه به عمل در مى آيد، به نقد كشيده مى شود، و حاصل آن عمل نوينى خواهد بود كه به نوبهء خود مورد انتقاد قرار خواهد گرفت تا عمل بعدى از آن منتج شود.

اگر اين فرضيه را درست بدانیم، سؤالی كه باقى مى ماند اين است كه چرا ناگهان كارگران به اين فكر مى افتند كه كارخانه اشغال كنند؟ چطور مى شود كه ناگهان بيش از دويست كارخانه توسط كارگران اشغال شود؟

درپیِ تجربيات گذشته، كارگران آرژانتين به جستجوى شيوه هاى ديگرى از مبارزه رفتند. وقتى بيكارى و به دنبال آن گرسنگى حاكم شد، «تنها راه خروج از اين وضع، كاركردن بود. مى بايستى كارخانه را به راه مىانداختيم و پس از يكماه تعطيل، راه اندازى مجدد كارخانه عمل بسيار دشوارى بود. مجمع عمومى برگزار كرديم و در آن بحث هاى زيادى شد. بسيارى از رفقا نظرمان اين بود كه كارخانه را به راه بيندازيم که برخى هم مخالف بودند.»
«با تمام افرادى كه باقى مانده بودند كار كرديم. روشن است كه بسيارى با ما نماندند. ۵۰٪ بيرون رفتند. از ۱۱۵ نفر حدود ۵۰ نفر باقى مانده بوديم، بقيه رفتند چون با اشغال كارخانه موافق نبودند.»
«آن ها كه ماندند، مبارزه كردند و رنج كشيدند. شرايط سختى را پشت سر گذاشتيم و گام به گام به اينجا رسيديم. مهمترين نكته برايمان حفظ كارمان بود، مبارزه براى حيثيت انسانى مان. از آنجا که آرژانتين در شرايط بسيار سختى بسر مى برد، براى ما داشتن كار و از اين طريق پيش بردن زندگى، امرى حياتى بود.»16
عمَر وييا بلانكا مى گويد: «مى بايستى آن تصميم اصلى را مى گرفتيم. يا بايد براى اعتراض جاده را مىبستيم كه اين اقدام نياز ما را به ۱۵۰ پزو در روز فراهم نمى كرد، يا می بایست به هرقيمتى كه باشد، كارخانه را اشغال كرده، توليد كنيم. حتى خودمان هم نمى دانستيم كه آيا توان توليد خواهيم داشت، يا نه.»17
و ائوخِنيا اِچه ورييا مى افزايد: «وقتى قرار شد همه را اخراج كنند، هر كدام از ما مىبايستى فكر كند چكار مىخواهد بكند. آزاد بوديم تصميم بگيريم كه مىخواهيم بمانيم يا برويم. من رفتم منزل و وضعيت را با دخترم در ميان گذاشتم. گفت: «روى چه چيزى مى خواهى فكر كنى؟ مى خواهى درِ خانهء چه كسى را بزنى تا لقمه نانى به تو بدهد؟ از رفقايت خواهى خواست يا از كارفرمايت؟» اينجا بود كه عوض شدم. حرف زديم و هر دو گريه مان گرفت. چون مى دانستيم كه روزگار سختى را در پيش خواهيم داشت. نمى دانستيم كه آيا موفقيتى در كار خواهد بود، يا نه. و اگر آرى، چقدر طول خواهد كشيد. آن چه فكرم را به خود مشغول مى كرد ادامهء تحصيل دخترم بود و آسايش او. مى دانستم كه بايد اين گام را برداشت. اين گام يا جستجوى شغل ديگرى بود و يا ماندن در كارخانه و مبارزه براى حيثيت انسانى ام. تصميم گرفتم از حيثيتم دفاع كنم.» (همانجا)
بنا بر اين، شاهديم كه كارگران بنا بر شرايط حاكم، نياز به ادامهء حيات و نیز برپایهء تجربيات گذشته است كه كارخانه را اشغال مى كنند.
اگر نياز به ادامهء حيات، كارگر را وادار به اتخاذ تصميم به انجام يك «عمل» مى كند، آگاهى طبقاتى و تجربهء تاريخى او تا كجا نقش دارد؟ به عبارت ديگر اگر اين نياز مبرم به او مى گويد كه بايد كارى كرد، وى با انواع و اقسام اشكال عمل روبروست.
رايكاليسم، رد كودكانهء شرايط موجود نيست، بلكه انديشيدن در مورد عمل مشخص توسط اشخاص مشخص در شرايط مشخص است. گمان مى رود در ميان اشكال گوناگون مبارزات كارگرى، آنچه در اتخاذ يكى از شيوه ها تعيين كننده است، آگاهى طبقاتى و تجربهء تاريخى ست.
تا آن جا كه مى دانيم، در حال حاضر بسيارى از كارخانه هاى اشغال شده در آرژانتين به تعاونی بدل شده اند. از همين رو طبيعى ست كه با طرح مسئله دخالت آگاهى طبقاتى در اشغال كارخانه ها، يك سؤال اساسى نيز طرح شود: اين آگاهى دقيقاً چيست و آيا خود به خود به دست مى آيد؟ پاسخ قطعى براى اين سؤال نداريم. اما مى توانيم درسهاى اين تجربه را جلوى چشمم مان ببينيم و مى توانيم مدعى باشيم كه حداقل بخشى از آن آگاهى طبقاتى كه حرفش را مى زنيم، محصول انباشت همين تجربيات است.
مهمترين درسى كه مى توانيم از جنبش اشغال كارخانه ها در آرژانتين بگيريم، اين نيست كه پس از پيروزى در اشغال و كنترل كارگرى چند صد نفرى از كارگران شأن انسانى شان را حفظ كردهاند، براى لقمه نانى مجبور به گدائى نيستند. اگرچه خود اين موضوع آن قدر مهم و با ارزش هست كه هيچ جاى شكى در درستى كارشان باقى نمىگذارد. اما مهم ترين درس اين است كه جنبش كارگرى، خود رنگين كمانى از اشكال مختلف مبارزاتىست که نمىتواند «يك شكل يگانه» داشته باشد. هيچ يك از اين اشكال به زباله دان تاريخ ريخته نمىشوند، بلكه هر كدام از آن ها در شرايط خاصى اهميت ويژه خود را داراست. همان گونه كه اين امر در مورد جنبش كارگرى صدق ميكند، در مورد جنبش هاى انقلابى هم هيچ شكلى از مبارزه را نمى توان به عنوان «تنها شكل» قطعى مبارزه قلمداد كرد و مدعى شد كه فقط اين يكى درست است. فقط با در نظر گرفتن شرايط ويژه مىتوان يك شكل و يا با تلفيق چند شكل، مبارزه را به پيش برد.
نکته ای که یادآوریش ضروری به نظر می رسد این است که اشغال کارخانه توسط کارگران و ادارهء تولید و فروش فرآورده های آن، هرچند گامی مهم در راه خودگردانی کارگری و در واقع ادارهء تعاونی و جمعیِ کارخانه است، اما اینهمه در مناسبات سرمایه داری رخ می دهد و نباید با سوسیالیسم اشتباه گرفته شود.
دسامبر ۲۰۰۷

----
1 فیلم: «معجزهای در کار نیست، مفقودالاثر شدگان مرسدس بنز»، ساختهء گابی وِبر.
“Wunder gibt es nicht...”, Die Verschwundenen von Mercedes Benz, Gabi Weber
2 مصاحبه فليسيتاس ترويه و بهرام قديمى با يورى فرناندز، نمونه اى از اشغال كارخانه و مديريت كارگرى. سايت انتشارات انديشه و پيكار، بخش جنبشهاى اجتماعى و مردمى
http://www.peykarandeesh.org/jonbesh/Bruckman-Yuri-Fernandez.html

3 مصاحبه بهرام قديمى با چهارتن از كارگران سراميك زنون در نئوكن، وقتى كارگران كارخانه را كنترل مى كنند.... سايت انتشارات انديشه و پيكار، بخش جنبشهاى اجتماعى و مردمى
http://www.peykarandeesh.org/jonbesh/ jonbesh/zanon.html
4 گابی وِبر در فیلمی به نام «معجزهای در کار نیست، مفقودالاثر شدگان مرسدس بنز» همکاری شرکت بنز با حکومت نظامی، و مفقودالاثر کردن کارگران فعال را ثابت می کند. گابی وبر می گوید: «در دوران دیکتاتوری نظامی حداقل ۱۷ کارگر در بنز مفقودالاثر کردند، فقط دو نفر از آنان زنده ماندند». نک.:
“Wunder gibt es nicht...”, Die Verschwundenen von Mercedes Benz, Gabi Weber
5 مصاحبه بهرام قديمى با آدريان كرامپوتيچ، بوئنوس آيرس، ۱۱ فوريهء ۲۰۰۵. سایت انتشارات اندیشه و پیکار، بخش جنبش های اجتماعی و مردمی، به مناسبت سالگشت کشتارهای جمعی دههء شصت در ایران
http://www.peykarandeesh.org/jonbesh/Adrian-Krampotic.html
6 Prensa Obrera، «نشريهء كارگر» شمارهء ۲۳ دسامبر ۱۹۹۳
7 نوزده و بيست: يادداشت هائی برای مشارکت توده ای نوين، کلکتيو شاسيونِس
19 & 20, Apuntes para el nuevo protagonismo social, Colectivo Shaciones, Ediciones De Mano En Mano، Argentina, ISBN: 987-96651-4-7
8 براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به فليستاس ترويه و بهرام قديمى: مبارزات حلبى آبادها و مصاحبه با لوئيزآنخل دليا، سايت انتشارات انديشه و پيكار، بخش جنبشهاى اجتماعى و مردمى
http://www.peykarandeesh.org/old/jonbesh/pdf/Luis Angel D-Elia.pdf
9 Prensa Obrera، «نشريهء كارگر» شمارهء ۱۵ ژوئیه ۲۰۰۰
10 ر.ك. به زير نويس ۸
11 همان جا
12 همان جا
13 همان جا
14 برای اطلاع بیشتر رجوع شود به زیر نویس ۴
15 ر.ک. به زیر نویس ۴
16 مصاحبه با يوری فرناندز. ر.ک. به زير نويس ۳
17 مصاحبه با يوری فرناندز. ر.ک. به زير نويس ۴
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -*
منابع دیگری که در تهیهء این مطلب مورد استفاده قرار گرفتند:
- سخنرانى ميگل بوناسو در دانشگاه فرانكفورت در «كنگره جهانى حول رفرم يا انقلاب در آمريكاى لاتين و اروپا»: «آرژانتين، بيست سال بعد: از ويرانى اتوپى ها تا يك ائتلاف دمكراتيك»، ۱۵ اكتبر ۱۹۹۳.
- روزنامه: لاخورنادا چاپ مكزيك
http://www.jornada.unam.mx/200/04/05/per-nota.html
Argentina: destrucción... ¿y después?
José Steinsleger

كتاب:
El Argentinazo, El Presente como historia, Jorge Altamira, Ediciones Rumbos, Argentina, ISBN:۹۸۷-۲۰۱۱۳۴-۱-۱
Generalogia de la Revuelta, Argentina: La sociedad en Movimiento, Raúl Zibechi, Edicioned del FZLN, Mexico,
Trabjo, Dignidad y cambio social, Movimiento de Trabajadores Desocupados(M.T.D.) Solano

فيلم:
The Take, Noami Klein and Avi Lewis
سايت انترنتى:
http://ar.geocities.com/movtrabdesoc
http://argenpress.info/nota.asp?num=001085


منتشر شده در نشریهء اینترنتی سامان نو، شماره ۴
http://www.saamaan-no.org

«فرانسيسكو دِ اوريانا» - اكوادر (از ۲۰ تا ۲۲ اكتبر ۲۰۰۶)

«نفت و درگيرى هاى نظامى در خاور ميانه» موضوع يك سخنرانى در فوروم «حقوق بشر، نفت و خسارت» در شهر «فرانسيسكو دِ اوريانا» در اكوادر (از ۲۰ تا ۲۲ اكتبر ۲۰۰۶) بود.* تهديد جورج بوش عليه كشورهاى اوپك اين داورى را تقويت مى كند كه نه سياست هاى غرب در مورد نفت تغيير كرده و نه نظامى گرى روزآمد بودنش را از دست داده است. نگارنده با اين مطلب نه به عنوان امرى در حوزهء تخصصى نفت، بلكه همچون گامى در جهت بيان رابطهء تنگاتنگ بين استثمار منابع طبيعى و جنگ امپرياليستى ميبيند. اين امر همانقدر در مورد نفت صدق مى كند كه در مورد آب و به خصوص گوناگونى زيست محيطى، و نشان مى دهد كه هايوهوى دمكراسيهاى غربى در مورد دمكراسى همانقدر پوچ است كه قيل و قال حكومت ها و احزاب «ملى گرا» و «مذهبى»، آنگاه كه خود منابع طبيعى را خصوصى كرده به دست شركت هاى چند مليتى مى سپارند.
ب. ق.
براى بزرگ كردن عكس ها و نقشه ها، روى آن كليك كنيد!
* * * * * * * * * * * *

نفت و درگيرى هاى نظامى در خاور ميانه
خانم ها:
آقايان:
سلام
از اينكه مرا براى شركت در اين فوروم دعوت كرده ايد، بسيار سپاسگزارم.
روزى كه يكى از دوستان «اويل واچ» از من خواست مطلبى در مورد «نفت و درگيرى نظامى در خاور ميانه» تهيه كنم، به نظرم موضوع سختى مى آمد. آن زمان نمى دانستم چرا. اما امروز اقرار مى كنم كه آن چه موضوع را برايم آن همه پيچيده كرده بود، اين «واو» ى ست كه پس از واژهء نفت آمده بود. آرى، «واو» ، همان «واو»ى كه نفت را از درگيرى هاى نظامى جدا مى كند. وقتى دقت كنيم، برايمان سؤال مطرح مى شود كه آيا اين «واو» به جا و گوياست؟. اين «واو» قبل از هر چيز بيانگر اين است كه مى توان از نفت استفاده كرد، بدون آن كه نيازى به نظامى گرى و جنگ باشد. آيا تجربهء خاور ميانه اين گونه است؟
تصوير عمومى موجود از خاور ميانه، تصوير مساجد زيبا و مذهبيون مسلمان افراطى ست. اين تصوير را به عمد در اذهان بوجود آورده اند تا اهداف واقعى خود را در پس آن پنهان سازند.
اگر به منابع موجود هيدروكربور نگاه كنيم، مشاهده خواهيم كرد كه در يك لوزى استراتژيكى، كه بخشى از شوروى سابق و خاور ميانه را در برگرفته، ذخيرهء عظيمى از نفت و گاز وجود دارد. ۷۰ درصد ذخيرهء نفتى و ۶۵ در صد كل ذخيرهء گاز جهان در اين منطقه متمركز است.
با نگاهى كوتاه به همين طرح، مشاهده خواهيم كرد كه دليل اصلى ميليتاريزه كردن خاور ميانه، نه اسلام است، نه بنيادگرائى اسلامى، و نه تروريسم.
حضور گستردهء ارتش هاى كشورهاى امپرياليستى را بايد در منابع عظيم هيدروكربور و درآمد حاصل از آن جست.
«براى قدرت هاى بزرگ سرمايهء جهانى منطقهء خليج فارس گذشته از اهميت اقتصادى، خود به صورت بلاواسطه حائز اهميت استراتژيكى است. تسلط بر حوزهء تأمين مواد خام عمده اى همچون نفت، نه تنها منبع سودآورى عظيمى است، بلكه در صحنهء رقابت و كاهش بحرانهاى اقتصادى موجود سلاح بسيار مؤثر و تقريباً تعيين كنندهايست. قرار گرفتن مراكز كليدى اين منطقه در حوزهء تسلط هر قدرتى به آن امكانات وسيع بين المللى مى بخشد تا از يك سو ساير حلقه هاى نفوذ خود را سادهتر حفظ و كنترل نمايد و از سوى ديگر از يك موضع مسلط و قدرتمند به حوزه هاى جديدى نيز دست پيدا كند.»۱

درآمد حاصل از نفت در منطقهء خليج فارس در عين حال امكان بزرگى ست براى شركتهاى اسلحه سازى تا با فروش بى رويهء آن در آمد هنگفتى داشته باشند. براى مثال:
در حالى كه در دههء هفتاد تجارت اسلحه جهان دو برابر مى شود، تجارت اسلحه در خاورميانه چهار برابر مى گردد. و امروز منطقهء خاور ميانه بيش از نيمى از همه سلاح منتقل شده به جهان سوم را به خود اختصاص مى دهد، كه بيش از يك چهارم همه سلاح هاى حمل شده براى كل جهان است. در طى كمتر از بيست سال هزينه نظامى اين كشورها به تقريباً ده برابر، يعنى از ۴/۷ (چهار و هفت دهم) ميليارد دلار در سال ۱۹۶۳ به ۴۶/۷ (چهل و شش و هفت دهم) ميليارد دلار در سال ۱۹۸۰ رسيده است كه تقريباً ۹ برابر حد متوسط جهانى ست. چنانچه هزينهء نظامى نسبت به در آمد سالانه سنجيده شود، شش كشور از هفت كشور اول جهان در اين منطقه قرار دارند. كه قطر، عربستان سعودى، اسرائيل، امارات متحده عربى، عمان، و كويت در ميان آن ها مى باشند.۲
در سالهاى بين ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹ ميزان اسلحه فروخته شده به كشورر هاى خاور ميانه ۲۰ ميليارد و ۱۴۱ ميليون دلار بوده كه ۴۸ درصد اسلحه به جهان سوم را تشكيل مى داده. ايران ۳۱ درصد اسلحه منطقه و عربستان سعودى با ۱۴ درصد و اردن با ۱۳ درصد كه از آمريكا تأمين ميشد، مقام هاى اول تا سوم را داشتند. (يعنى آمريكا حداقل ۵۸ در صد آن را ميفروخت).۳
بين سال هاى ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۴ ميزان اسلحه خاورميانه ۵۰/۸ درصد كل اسلحه جهان سوم را تشكيل مى دهد. به عبارتى در فاصله بين سال هاى ۱۹۷۹ و ۱۹۸۳ كشورهاى خليج بيش از ۳۷ ميليارد دلار اسلحه خريده اند و فقط در سال ۱۹۸۰ بيش از ۳۰ ميليارد دلار هزينهء نظامى داشته اند.۴
با توجه به همين اطلاعات مختصر نيز مى توان رابطهء نفت را با نظاميگرى مشاهده كرد. و مفهوم دمكراسى صادراتى كشورهاى امپرياليستى متروپل به منطقه برايمان روشن مى شود.
براى اينكه درك حاكمان واقعى خاور ميانه از «دفاع از منافع شان»، «دمكراسى» و «پيشرفت»، برايمان روشن شود، فقط به يك مثال كوچك اكتفا مى كنم:
برخلاف ادعاى دولت هاى امپرياليستى و بخش عظيمى از مطبوعات غرب، اين نيروها نه حافظ صلح اند و نه براى استقرار دمكراسى آمده اند.
اين نيروها در عمل نمايندگان مرگ و نيستى اند.
پس از حملهء اخير اسرائيل به لبنان، نخست وزير اسرائيل اِهود اولمرت در شوراى دفاع كِنِست در مقابل انتقاد به شكست حمله نظامى اين كشور در لبنان، پاسخ داد: «نيمى از لبنان ويران شده است، شما بازهم از شكست حرف مى زنيد؟» ۵(روزنامهء يونگه ولت چاپ آلمان، هفتم سپتامبر ۲۰۰۶).
براى اين آقايان پيروزى يعنى ويرانى همه جانبهء طرف مقابل، و نظامى گرى، يعنى غارت. به عبارت ديگر وقتى از نظاميگرى در خاور ميانه حرف مى زنيم، به خودى خود، داريم از غارت منابع طبيعى و انسانى، و ويرانى سخن مى گوئيم. با اين حال نظامى كردن منطقه تنها يكى از وجوه مربوط به نفت و ديگر منابع طبيعى ست.

بارى- اينجا بحث را به يكى از وجوه تأثير نفت در زندگى عمومى مردم در خاور ميانه محدود مى كنيم.، اما بايد آگاه باشيم كه فاكتورهاى بسيار ديگرى نيز در رابطه با نفت وجود دارند كه روى زندگى مردم منطقه تأثير مى گذارند.
اولين چاه نفت در خاور ميانه در ۱۹۰۸ در مسجد سليمان - ايران كشف شد. كشف اين چاه نفت، پيامد قراردادى بود كه ويليام ناكس دارسى انگليسى در ۲۸ مه ۱۹۰۱ با ايران امضا كرده بود. اگرچه قبل از اين تاريخ نيز جنگ به دلائل مختلف در خاور ميانه وجود داشته است. طبيعى ست كه در اين سطور نه به اين جنگ ها و نه به علل آن پرداخته نخواهد شد. با اين حال نمى توان نقش قاطع نفت ايران را در سراسر جنگ اول جهانى براى ناوگان جنگى انگلستان ناديده انگاشت.

اگر حرف ژنرال كلاوئوزويتس پروسى درست باشد كه «جنگ ادامهء سياست است با ابزارى ديگر»، بايد نتيجه گرفت چه در زمان صلح و چه در دوران جنگ، انسان ها محور اصلى نابودى اند. يعنى اگر در دوران جنگ با زور اسلحه و بمب نابود مى شوند، در دوران صلح با استثمار و غارت منابع طبيعى شان. از اين جهت بايد آگاهى داشت كه هرگز نمى توان در مورد نفت سخنى به ميان آورد، بدون آن كه از نابودى محيط زيست انسان ها، از ميان رفتن خود مختارى بوميان منطقهء نفت خيز، استثمار، و نابودى انسان ها.... سخن بگوييم.
به همين علت نمى توان در بارهء نفت سخن گفت بدون آن كه از محيط زيست اين انسان ها حرف زد، و از نابودى خود مختارى خلق هاى بومى مناطق نفتى، و از استثمار و نابود سازى آنان.

همان گونه كه يادآور شديم در خاور ميانه قبل از كشف نفت نيز جنگ وجود داشته است. اما هم اشكال اين جنگ ها با حالا تفاوت داشته و هم نقشهء جغرافيائى منطقه. دارم از تاريخ مدرن حرف مى زنم، به زمان هاى بسيار دور باز نمى گردم...


بريتانياى كبير كه پس از جنگ جهانى اول بسيارى از مناطق تحت سلطهء عثمانى را اشغال كرده بود، «در سال ۱۹۶۸ تصميم گرفت نيروهايش را از خليج فارس و اقيانوس هند فرابخواند. و تا اواخر سال ۱۹۷۱ اين كار را نيز كرد. بريتانيا در شمال غربى اقيانوس هند ۱۳۹۰۰۰ نيروى استقرار يافته داشت كه ۸۵۰۰ نفر آن ها در خليج فارس مستقر بودند ولى بريتانيا تحت فشار جنبش هاى استقلال طلبانه (در يمن جنوبى و ...) و نيز به علت ضعف و فرسودگى اش بعد از جنگ جهانى دوم، سياست خروج از منطقه را دنبال كرد. ولى اين بدان معنى نبود كه بريتانيا از اهداف خود چشم پوشيده بود، بلكه آن ها را به شيوه ديگرى تعقيب مى كرد. در همين رابطه بود كه در سال ۱۹۷۲، نخست وزير انگليس، ادوارد هيث، در اجلاس وزيران سنتو مطرح نمود كه: «بيرون رفتن سپاهيان ما بدان معنى نيست كه ديگر توجهى به اين منطقه بسيار مهم نداريم. ما تنها مناسبات خود را با زمامداران و دولت هاى عرب، امروزيتر كرده ايم».۵
اما آنان براى استفاده از نفت منطقه به آرامش و امنيت نيازمند بودند.
استراتژى جديد آمريكا، با استفاده از تجربهء شكست در ويتنام توسط حكومت هاى نيكسون و فورد، به يارى كيسينجر تأكيد زيادى بر تبديل شاه به يك عامل تضمين ثبات منطقه داشتند.۶
از نظر آنان وجود يك «ژاندارم محلى» راحتتر و كم خرج تر از شركت مستقيم آمريكا در درگيرى هاى منطقه اى بود.
در چنين شرايطى ست كه ايران در سال هاى هفتاد و هشتاد به مثابه يك عامل حياتى در حفظ آرامش و امنيت منطقهء خليج عمل مى كرد. لوموند ديپلماتيك در ژوئن سال ۱۹۷۴ ايران را «امپرياليسم كوچك محلى» ناميد.
اين همان موضوعى ست كه بريتانياى كبير آن را «امروزين كردن» روابط خود با كشورهاى منطقه مى ناميد.
اما نتيجهء عملى اين خروج چه بود؟


اگر نقشهء خاور ميانه در سال ۱۹۱۴ را با نقشهء فعلى خاور ميانه مقايسه كنيم.

مى بينيم كه تازه پس از اهميت يافتن نفت و مطرح شدن خاور ميانه و بخصوص ايران به لحاظ استراتژيكى ست كه بسيارى از كشورها، از كويت تا پاكستان با به عرصهء حيات مى گذارند.
جالبترين نمونه ها اين كشورها هستند:
عربستان سعودى ۲۳/۰۹/۱۹۲۲ پس از جنگ داخلى براى قدرت، آل سعود قدرت را بدست گرفت. ماجراى لورانس عربستان را به ياد داريد؟

كويت ۱۹/۰۶/۱۹۶۱ (بريتانياى كبير)
بحرين ۱۵/۰۸/۱۹۷۱ اين كشور تا اواسط دوره محمد رضا شاه پهلوى يكى از استانهاى ايران بود. تا اينكه در زمان نخست وزيرى هويدا، با به اصطلاح طرح همه پرسى در سازمان ملل، بحرين به عنوان كشورى مستقل شناخته شد. بحرين مانند سويس است.

قطر ۳ سپتامبر ۱۹۷۱ (بريتانياى كبير)
قطر سومين كشور دارنده ذخاير گاز پس از روسيه و ايران ميباشد و ذخيرهٔ گازى اش، براى ۲۰۰ سال آينده كافى تخمين زده شده است.
توجه شود كه جمعيت قطر ۸۴۰.۲۹۰ نفر است (ژوئيه ۲۰۰۴) و فقط مركز شهر كيتو در اكوادر ۱،۳۹۹،۸۱۴ نفر و تازه اگر جمعيت واقعى آن را، يعنى با حومهء شهر كه به آن پيوسته در نظر بگيريم، حدود ۲ ميليون نفر جمعيت دارد. به عبارت ديگر كشورى كه كمتر از نيمى از جمعيت كيتو را داراست، سومين كشور صادركننده گاز در سطح جهان است.

امارات متحدهء عربى ۰۲/۱۲/۱۹۷۱ (بريتانياى كبير) نامگذارى اين كشور بنام «امارات» پس از تشكيل اتحاديه هفت امارت اميرنشين است:
* ابوظبى
* دبى
* شارجه
* عجمان
* امالقوين
* رأسالخيمه
* فجيره
قبل از تأسيس دولت امارات متحده عربى، اين منطقه «امارات متـصالحة» نام داشته است، همچنين امارات ساحل عمان نيز ميگفتند.

گاهى در بازى هاى كودكانه، يكى از كودكان به عنوان پادشاه، در عرض چند دقيقه كشور درست مى كند و به اين و آن مى بخشد، آدم خيال مى كند كه اين بازى ها از مغز كودكانه اش نشئت گرفته، ولى وقتى فقط به ايجاد همين سه كشور بحرين، قطر و امارات متحده عربى نگاه كنيم، ميبينيم كه بچه ها در بازيهايشان همان واقعيت امپريال را بازتاب مى دهند. اين آقايان در عرض مدت كمتر از پنج ماه، سه كشور درست كردند.
به عبارت ديگر هرجا كه يك چاه نفت بود، يك اميرنشين كاشتند. از اين طريق كنترل آن ها براى غرب راحت تر بود تا وجود يك كشور متحد و بزرگ. وقتى مى گوئيم كه اين كشورها را فقط براى كنترل نفت علَم كرده اند، شايد به نظر برسد كه داريم مبالغه مى كنيم، اما از جنگ اول جهانى، و بخصوص در دوران جنگ دوم جهانى و پس از آن، نفت خاور ميانه، منطقهء خليج فارس چنان اهميتى مى يابد كه آنتونى ايدن، وزير خارجه چرچيل در سال ۱۹۵۶، يعنى مدت كمى پيش از حملهء مشترك انگلستان، فرانسه و اسرائيل به مصر براى اشغال كانال سوئز علناً به خروشچف گفت: «تا آنجا كه به نفت مربوط مى شود، مى خواهم به شما نظرم را روشن بگويم، ما به خاطر آن خواهيم جنگيد. ما نمى توانيم بدون نفت زندگى كنيم.»۷
همين قضيه را رئيس جمهور اسبق آمريكا، جيمى كارتر نيز بيان كرد:
«هر كوشش يك قدرت بيگانه كه خواهان كنترل خليج فارس باشد، به عنوان حمله به منافع حياتى ايالات متحده آمريكا در نظر گرفته خواهد شد و با تمام امكانات لازم، از جمله نظامى، دفع خواهد شد.»۸
نفت كه در جنگ دوم جهانى به لحاظ نظامى، يعنى به عنوان سوخت ماشين آلات جنگى اهميتى غير قابل وصف مى يابد، پس از آن نيز اهميت خود را از دست نمى دهد. اگر در سال آخر جنگ دوم افسران آلمانى از كمبود سوخت شكايت داشتند، بعد از جنگ نيز هرگز حتى يك مورد را نمى توان به خاطر آورد كه يكى از قدرتمندان ادعا كرده باشد كه اهميت نفت كم شده است.
اهميت نفت كار را به آن جا مى كشاند كه دول قدرتمند، همان طور كه جيمى كارتر اذعان داشت با هر شيوه اى بخواهند كنترل آن را بدست بگيرند. اما كنترل آن عملى ايزوله و منفرد نيست. اين كنترل با هدف استخراج هيدروكربور و توليد آن به كالا انجام مى شود. در همين رابطه است كه وجود «انسان» اهميت مضاعف مى يابد. يعنى يك بار به عنوان خريدار و مصرف كنندهء كالا و يك بار به عنوان كارگر و توليد كنندهء آن.
هر قطرهء هيدروكربور در كنار نابود سازى محيط زيست، و بيش از آن، بوى استثمار كارگرانى را مى دهد كه تحت سخت ترين شرايط، در سرماى ۵۰- ۶۰ درجه زير صفر آلاسكا تا گرماى خفقان زاى و ۵۰ درجه بالاى صفر منطقهء خاور ميانه آن را استخراج مى كنند تا بعد برادران و خواهران شان تحت شرايط غير انسانى ديگرى، در پالايشگاه ها آن را به كالاى نهائى بدل كنند. و برادران و خواهران ديگرى آن ها را در ازاى حقوق هاى بخور و نمير و تحت خطر انفجار به فروش برسانند.
ميلياردها دلار سود حاصله از اين مدار كار، توليد و فروش، به جيب شركت هاى چند مليتى سرازير مى شود. بستن اين مدار استثمار منابع طبيعى، استثمار كارگران و فروش كالا تنها با زور ممكن است. اگر در قرن گذشته اين مدار با كمك ارتش هاى امپرياليستى توانست نقشه خاور ميانه را عوض كند، به اين معنى نيست كه ديگر كار تمام شده است و در قرن ۲۱ سركوب هاى نظامى به افغانستان و عراق خلاصه خواهند ماند. مرزها همواره تغيير مى كنند. براى اين تغييرات طرح هاى زيادى وجود دارد:
يكى طرح صهيونيستى «سرزمين موعود» است.



بنا بر اين افسانه، اسرائيل از رود نيل تا رود فرات را در بر خواهد گرفت.
ولى ايدئولوگ هاى سرمايه دارى به يك طرح بسنده نمى كنند.



اين جا همان طور كه گفتيم مرزهاى فعلى خاورميانه را مشاهده ميكنيم، اين نقشه در نشريهء «آرم فورسس» (نيروهاى نظامى) شماره ژوئن ۲۰۰۶ منتشر شده است. رالف پيترز در مقالهء «مرزهاى خون. خاورميانه چقدر زيباتر مى بود»۹. پيشنهاد مى كند كه نقشهء خاور ميانه را به اين شكل تغيير دهند:



درج اين مقاله در اين نشريه، بدون در نظر گرفتن شرايط انجام چنين نقشه اى، بيشرمى افرادى را نشان مى دهد كه حتى يك لحظه خواست مردم منطقه را در معادلاتشان به حساب نمى آورند. تازه توجه داشته باشيم كه تغيير در هر يك از خطوط مرزى به مفهوم از بين رفتن جان دهها هزار نفر و آوارگى و بيخانمان شدن ميليون ها نفر ديگر است. (مگر اين كه ساكنين ان با انتخابى آزادانه در تغيير و تحولات نقش داشته باشند. چنين چيزى، حداقل در خاور ميانه، هرگز سابقه نداشته) اما اين خواست هم واقعيست و هم به همين دليل، در موارد زيادى باعث از هم پاشيدن طرح هاى قدرتمندان مى شود. براى درك اين موضوع بد نيست نگاه كوتاهى داشته باشيم به جنبش هاى مقاومت در منطقه:



اگر تاريخ پس از جنگ جهانى دوم را در نظر بگيريم، خواهيم ديد كه از مصر تا افغانستان، و از تركيه تا يمن، هر روز طرح هاى امپرياليستى با جنبش مقاومت روبرويند.


جنبش مقاومت خلق فلسطين، از سال ۱۹۴۷ تا به حال چون ستاره اى در آسمان خاورميانه مى درخشد. در عين حال شاهديم كه تقريباً در تمام اين كشورها مردم پس از يكدوره مبارزهء مسالمت آميز، از روى ناچارى به قهر روى مى آورند. نظامى شدن مقاومت مردمى را بايد در چهارچوب عكس العمل مردم منطقه ديد نسبت به غارت اين مناطق توسط كشورهاى متروپل امپرياليستى؛ حتى اگر فرض را بر اين بگذاريم كه حركت هاى مسلحانه تنها توسط بخشى از مردم (مثلاً روشنفكران و سازمان هاى چريكى) انجام شود.

اما خشونت و نظامى گرى ناشى از غارت هيدروكربورها به همين جا خلاصه نمى شود. براى آنكه حداقل نمونه اى از وضع عمومى خاور ميانه ارائه دهيم، اشاره اى هم ميكنيم به ايران:
ايران اولين نقطه در خاورميانه است كه در آن نفت كشف شده. با آن كه دارسى در سال ۱۹۰۱ كنسسيوم را از ايران بدست آورد، انگليس ها تازه در سال ۱۹۰۸ توانستند اولين چاه نفت را در مسجد سليمان كشف كنند. در سال ۱۹۰۹ شركت انگلو- پرسين Anglo-Persian Company تأسيس شد و از سال ۱۹۱۲ صادرات نفت ايران آغاز گشت. از آن روز تا به حال، منبع اصلى درآمد ايران، صادرات نفت است.



در سال ۱۳۲۹ پس از يك اعتصاب يك ماهه و تظاهرات گستردهء كارگران نفت، كه در آن تعداد زيادى از آنان به قتل رسيدند، اعتصاب عمومى اعلام شد. پارلمان مصدق را به عنوان نخست وزير برگزيد و نفت را ملى اعلام كرد. ملى شدن نفت بدون عكس العمل نماند:




در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ با كودتاى نظامى سيا، مصدق سرنگون مى شود و شاه حكومت مطلقهء خودش را آغاز مى كند. حكومتى كه پايه و اساسش حفظ منافع آمريكا بخصوص حفظ منافع نفتى آن است.
كما اينكه باز ايران به اشكال گوناگون دست شركت هاى خارجى را در استخراج نفت باز مى گذارد (قرارداد كنسرسيوم، معروف به قرارداد امينى - پيچ. مذاكره كننده اصلى ايران در مسائل مربوط به اين قرارداد دكتر على امينى وزير دارائى كابينه سپهبد زاهدى بود. بر اساس اين قرارداد شركت نفت ايران و انگليس ۴۰٪، شركتهاى آمريكائى نيز ۴۰٪، شركت شل ۱۴٪ و شركت فرانسوى ۶٪ در منافع كار سهيم بودند.)
شاه فرماندهء كل قواى نظامى و پليسى كشور بود. وى با ايجاد ساواك (سازمان امنيت و اطلاعات كشور) مخوف و استفاده از خشن ترين شيوه ها، مى خواهد ايران را به گورستانى بدل كند كه در آن هيچ حركت اعتراضى قابل تصور نباشد.
با اين حال اعتراض عليه شرايط غير انسانى موجود چه به صورت اعتصابات كارگرى، يا دانشجوئى و چه به شكل گروه هاى چريكى خود را نشان مى دهد. (اعتصاب كارگران نساجى شاهى، چيت رى) و ذوب آهن - سازمان چريك هاى فدايى و مجاهدين)
وى حتى عليه جنبش هاى مردمى در كشورهاى همسايه نيز دخالت مى كند:
براى مثال در دهه هفتاد براى سركوب جنبش انقلابى ظفار و مستحكم كردن موقعيت سلطان آن، به آن كشور سرباز فرستاد (اين سربازان پس از انقلاب سال ۱۹۷۹ ايران، به دستور بازرگان، نخست وزير جمهور اسلامى از ظفار به ايران برگشتند)، در همان حال به كوشش هائى در جهت حفظ كويت عليه دست اندازى هاى دولت عراق پيوست، به دولت سومالى اسلحه فرستاد تا عليه نيروهاى كوبائى بجنگد، و در اواسط سال ۱۹۷۴ وقتى جنبش بلوچ هاى پاكستان اوج گرفت، براى سركوب ان ها ۳۰ (سى) هليكوپتر فرستاد.۱۰
چنانكه در جنگ اسرائيل با اعراب در ۱۹۶۷ شاه از اسرائيل پشتبانى نفتى كرد.
صدور نفت مهمترين منبع درآمد شاه است، و وى با مخارج گزاف و تهيهء مدرن ترين سلاح ها، بخش بزرگى از آن درآمد را به كشورهاى متروپل و توليدكنندهء سلاح باز مى گرداند. (از جمله شركت آلمانى كروپ را كه داشت ورشكست ميشد «سخاوتمندانه» با خريد سهام آن نجات داد و با قرارداد اوروديف به كمك اقتصاد فرانسه شتافت.)
با وجود اين جنبش مردمى عليه او و همپيماناناش شدت مى يابد.
در سال ۱۹۷۹ قيام توده اى عليه شاه آغاز مى شود و با اعتصاب دو ماهه كارگران نفت، بالاخره رژيم شاه سقوط مى كند. سقوط شاه البته تا حد امكان توسط ژنرال هويزر و با همكارى سران جمهورى اسلامى (مهدى بازرگان، اولين نخست وزير جمهورى اسلامى، و آيت الله بهشتى) طورى برنامه ريزى شده بود كه ساختار دولتى، بخصوص پليس و ارتش محفوظ بماند.

اولين كارنامهء نظامى دولت جمهورى اسلامى، حمله به كردستان است. از همان دوران تا به حال، كردستان ايران به يك پادگان نظامى شباهت دارد.
پس از آن، به شوراهاى مردمى در تركمن صحرا حمله مى برند.
در همان سال جنگ ايران و عراق آغاز مى شود. اين جنگ ادامهء همان جنگ سال ۱۹۷۵ بين ايران و عراق بود. اگر در آن دوران دولت شاه نيازمند اين جنگ بود، اين بار سردمداران جمهورى اسلامى بودند كه با استفاده از آن به سركوب هرچه بيشتر مبارزات مردمى پرداختند.

در سال ۱۳۶۰، جمهورى اسلامى در سايهء اوضاع جنگى، دست به كشتارى كم نظير زد. طى يك سال ده ها هزارتن از فعالين سياسى دستگير، شكنجه و اعدام شدند. هدف رژيم از ميان برداشتن هرصداى مخالفى بود.
بعد در سال ۱۳۶۷، پس از اعلام قطع نامهء .... سازمان ملل و اعلام پايان جنگ از سوى خمينى، و دستور كشتار دستجمعى باقيماندهء زندانيان سياسى را صادر كرد. برخى آمارها از دست كم اسامى ۴۴۸۲ نفر از اعدام شدگان تابستان ۱۹۸۸ حرف مى زنند. اين سركوب ها فقط به خاطر منافع شخصى اين يا آن فرد نبوده است.
همزمان با اين همه جنايات، دولت جمهورى اسلامى، به خواست صندوق بين المللى پول و بانك جهانى، دست به خصوصى سازى هاى بى حدى زد.
از كارخانه هاى نساجى، تا معادن، از برق تا تلفن.... هرچه از دستشان بر بيايد خصوصى مى كنند.
تأثير خصوصى سازى ها، بجزسود سرشارى كه براى اقليتى كوچك در بر دارد، فقر خانمان سوز ميليون ها نفر است.
دولت جمهورى اسلامى جهت مقابله با اعتراضات اين جمعيت عظيم، هر روز دستگاه عريض و طويل سركوب را گسترش مى دهد.
نظامى شدن فقط به مسائل امنيتى خلاصه نمى شود:
در جنوب ايران منطقه اى وجود دارد به نام عسلويه. اين منطقه مهمترين منطقهء گاز خيز ايران است.
اين نقشه لوله هاى نفت و گاز را سايت «اينوگيت»۱۱ در سال ۲۰۰۱ منتشر كرده است. يكى از مهمترين لوله هاى نفتى طرح شده در اين نقشه، منطقهء عسلويه را به اروپا وصل مى كند.



در سال ۲۰۰۳ نيز اروپائيان خواست شان را از تأمين سوخت اروپا در همان سايت منتشر نمودند.

اگر خوب به همين نقشه ها نظر كنيم، خواهيم ديد كه حداقل يكى از دلايل جنگ آمريكا در افغانستان و عراق، جلوگيرى از استقلال اروپا در تأمين نفت و گاز براى خويش است. (اگر دولت المان غربى حاضر شد با خرج كردن مبالغ عظيمى گاز روسيه را به جاى آن كه از لهستان عبور دهد، از درياى شمال به آلمان منتقل كند دقيقاً به همين دليل استقلال طلبى از آمريكا بود. براى صدراعظم آن زمان آلمان، و رئيس فعلى شركت لولهء گاز، آقاى شرويدر، لهستان به لحاظ سياسى به آمريكا خيلى نزديك بود...)

در منطقهء عسلويه، كه ديگر بيش از آن كه يك منطقهء توليدى باشد، به پادگان نظامى شباهت دارد، شركت هاى چند مليتى زيادى فعاليت دارند؛
يكى از كارگران عسلويه در مصاحبه اى با نشريهء دانشجوئى بذر مى گويد:
«همه جا اسم توتال هست اما ما نيروئى از توتال در منطقه نمى بينيم. توتال اين پروژه را به چند شركت خارجى ديگر مثل شركت «هيوندا» يا «ال جى» كره اى سپرده و زير دست كره ايها هم پيمانكارهاى ايرانى كار مى كنند.»
«البته كارهاى تاسيساتى ديگرى مثل جاده سازى و اسكله سازى هم هست كه همه آنها دست سپاه پاسداران است، پول دراين كار زياد است و به همان اندازه هم تقلب و سياه بازى.»۱۲
قراردادهاى بزرگ و پر درآمد ساختمانى را به نظاميان و يا شركت هاى وابسته به ارتش و پاسداران مى سپارند. قدرت نظاميان در ايران به حدى رسيده است كه هر كارى دلشان بخواهد مى كنند.
بنا به گفتهء روزنامه هاى خود رژيم، حداقل يك قرارداد يك ميليارد و سيصدميليون دلارى احداث ۹۰۰ كيلومتر لولهء گاز عسلويه به منطقهء شرق و جنوب شرقى ايران، به شيوه اى غيرقانونى با يك شركت وابسته به سپاه پاسداران امضا شد. دولت در مقابل اعتراضات پاسخ داد كه در آن «منطقهء پر آشوب، كسى به غير از سپاه پاسداران نمى تواند چنين كارى را به انجام برساند»۱۳.


به عبارت ديگر نظامى شدن، صنايع كشور را نيز در بر گرفته است.
جالب اين جاست كه چنين طرح هائى به صورتى «اتفاقى» با آن چه نظريه پردازانى مانند ليندون لاروژ۱۴ از سال ها قبل پيشنهاد داده اند، همخوانى دارد. نگاه كنيم به طرح «پل ارتباطاتى اورو آسيا»


اگر كم دقتى هاى نقشه را كنار بگذاريم، به نظر مى رسد خط لوله اى كه سپاه پاسداران جمهورى اسلامى دارد بنا مى كند، بخشى از همان طرح اتصال اروپا به آسيا است.



اجازه بدهيد يك بار ديگر به نقشهء نفت و نيروهاى نظامى در خاور ميانه بنگريم:

با نگاهى به آن مى توانيم نتيجه گيرى كنيم كه:
كودتاى ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ با همكارى انگليس و آمريكا رخ داد و ايران ۲۵ سال با حكومت سركوبگر شاه روبرو شد. ميدانيم كه ملى شدن صنايع نفت ايران نخستين تلاش براى رهايى از چنگ مداخلات خارجى (به ويژه انگليس از طريق بريتيش پتروليوم) بود.
در عراق كه ملى شدن نفت با روى كار آمدن عبد الكريم قاسم شروع شد و با برخى اصلاحات ديگر از جمله اصلاحات ارضى همراه بود در مناطق همسايه (مثلاً كرمانشاه) شورش و تظاهرات برانگيخت اما سرانجام مصالح نفتى و استراتژيك استعمارى و امپرياليستى و نيز مصالح ارتجاع منطقه ابتدا به كشتار وسيع كمونيستها در عراق و سپس به سقوط خود قاسم منجر شد.

طى تقريبا يك قرن گذشته هرجا كارگران نفت چه در ايران و چه در عراق (كه پيشروترين و متشكل ترين بخش كارگران صنعتى اين دو كشور بوده و روابط رفيقانه و متقابلى بين شان برقرار بوده توانسته اند در سرنوشت كشور خود تأثير بگذارند به شدت سركوب و متفرق شده اند. نقش كارگران نفت ايران در ۱۳۵۷ در سقوط رژيم شاه بر كسى پوشيده نيست چنان كه نقش اتحاديه كاران نفت بصره در مقابله با مداخلهء جنايتكارانهء آمريكا در عراق در سال هاى اخير.

با جنگ ۸ سالهء رژيم هاى ارتجاعى ايران و عراق مركز ثقل جنبش كارگرى ايران كه در آبادان بود به كلى از هم پاشيد. چنان كه با تجاور آمريكا طبقهء كارگر عراق صدمه اى سخت متحمل گشت. در اين منطقه، وجود نفت را بسيارى از مردم نه به عنوان عاملى مثبت براى رشد و توسعه، بلكه عاملى براى مداخلات استعمارى و جنگ و نظامى گرى (ميليتاريسم) و سركوب و سرانجام عقب ماندگى مى دانند.

در عراق همه مى دانند كه به هنگام يورش بوش به بغداد و سقوط صدام حسين، همه جا حتى وزارتخانه ها و موزه ها غارت و ويران شد اما وزارت نفت از آسيب مصون ماند.

و دست آخر:
نفت، بازار اسلحه، فساد و بر سر كار ماندن رژيم هاى سركوبگر و پيدايى جنگ ها و نظامى گرى و خفقان و ديكتاتورى و عقب ماندگى در منطقه به هم گره خورده اند.

از توجه تان سپاسگزارم
اكتبر ۲۰۰۶
فرانسيسكو دِ اوريانا - اكوادر

* * * * * * * * *
* فوروم «حقوق بشر، نفت و خسارت» در شهر «فرانسيسكو دِ اوريانا» در اكوادر (از ۲۰ تا ۲۲ اكتبر ۲۰۰۶) توسط اويل واچ سازماندهى شده بود و سازمان هاى توده اى در اكوادر، از جمله «جبههء دفاع از آمازون» در آن شركت فعال داشتند. براى اطلاع بيشتر نگاه كنيد به:
http://www.oilwatch.org/reparacion/index.php?option=com_frontpage&Itemid=1
همين مطلب به زبان هاى اسپانيائى و انگليسى:
http://www.ecoportal.com.ar/content/view/full/65909
http://www.oilwatch.org/index.php?option=com_content&task=view〈=en&id=581&Itemid=0


در همين رابطه نگاه كنيد به:
گزارشى از فوروم جهانى «نفت، حقوق بشر و جبران خسارت»، (۲۰ تا ۲۲ اكتبر ۲۰۰۶ - شهر كوكو، اكوادر)
و
مجمع عمومى «ديدبانان نفت» Oilwach، (از ۲۲ تا ۲۵ اكتبر ۲۰۰۶- در شهرهاى كوكو و كيتو، اكوادر)
http://www.peykarandeesh.org/jonbesh/Oil-Watch-Asamblea.html

- - - - - - - - - - - - - - - - -
۱ - انديشه و پيكار شماره يك، اكتبر ۱۹۸۷ ص ۱۲۵
۲ - همان جا، ص ۱۳۱
۳ - Merip Reports در باره مسابقه تسليحاتى در خاورميانه، شماره ۱۱۲ فوريه ۱۹۸۳
۴ - انديشه و پيكار شماره يك- ص ۱۳۲
۵ - الكسى واسيليف - مشعل هاى خليج فارس، ترجمه سيروس ايزدى، كتاب هاى جيبى ايران -۱۳۵۸
۶ - سايروس وانس: انتخاب هاى دشوار، در كتاب «توطئه در ايران»، ۱۹۸۳- به فارسى - ص ۱۱
۷ - دانيل يرگين؛ قيمت. شكار نفت، پول و قدرت- انتشارات فيشر، فرانكفورت ۱۹۹۱- ص ۶۰۸)
Daniel Yergin: Der Preis, Die Jagd nach Öl, Geld und Macht, Fischer, Frankfurt/M. 1991, 1100 Seiten.
۸ - همان جا، ص ۸۶۵
۹ - armed forces journal.com: Blood borders:How a better Middle East would look. By Ralph Peters
۱۰ - «كارتر و سقوط شاه»، روايت دست اول، مايكل لدين و ويليام لوئيس، ترجمهء ناصر ايرانى، انتشارات امير كبير
۱۱ - اين سايت متعلق است به اتحاديهء اروپا http://www.inogate.org
۱۲ - نشريهء دانشجوئى بذر شماره ۶، آبان ۱۳۸۴ ، اينجا عسلويه است: ته جهنم! اينجا لبخند بر لبى نمى بينى!
۱۳ - از جمله نگاه كنيد به مقالهء نعمت احمدى: انتقال گاز عسلويه به سيستان و بلوچستان
و خبرگزارى مهر: واگذارى اولين پروژه صنعت گاز كشور به صورت EPC به يك شركت ايرانى؛ اظهارات فرمانده كل سپاه، وزير نفت و مديرعامل شركت ملى گاز ايران

http://www.mehrnews.ir/NewsPrint.aspx?NewsID=337093
۱۴ - ليندون لاروژ نظريه پرداز آمريكائى يكى از طراحان اصلى ارتباط با شرق است. همسر وى هلگا زِپ لاروژ بنيانگذار انستيتوى شيلر در آلمان است كه جريانى ست فاشيستى. خانم لاروژ چندى پيش از سوى حزب فاشيستى «جنبش حق شهروندى، همبستگى» كانديداى نمايندگى مجلس نيز شده بود. براى اطلاع بيشتر ن. ك. از جمله به:
The Columbus Free Press‌‌‌‌: No Compromise with Racism: Farrakhan, Chavis and Lyndon La Rouche - Part One of a Two Part Series
Along the Color Line by Dr. Manning Marable, Jan. 17, 1997

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
(منتشر شده در نشريه دانشجوئى بذر، شماره ۲۹، شهريور ۱۳۸۷)

(گزارش يك بحث جمعى)


در اين بحث مطالب زير را به ترتيب مى آوريم:
۱- مقدمه اى در اهميت مقاومت توده اى عليه اشغال، عليه رژيم هاى طبقاتى و ستمگر؛
۲- در تكميل مصاحبهء بهرام قديمى با لوسيا گارسيا يكى از بنيانگذاران سازمان فرزندان ناپديد شدگان آرژانتين كه پيشتر منتشر كرده ايم ترجمهء مقاله اى مى آوريم دربارهء همين اقدام توده اى رايج در چند كشور آمريكاى لاتين؛
۳- فونا (تجربهء شيلى)
۴- انتقاد سخت يكى از همكاران ما به اسكراچه و محتوا و ابعاد و نتايج آن (به طور خلاصه)؛ همراه با نوشته اى از او
۵- پاسخى از مطرح كنندهء اين تجربه به انتقاد فوق؛
۶- نتيجه گيرى

* * * * * * * * *

۱- مقدمه:
جوامع بشرى كنونى جوامع طبقاتى اند. در جامعهء طبقاتى مبارزهء طبقات جارى ست. در مبارزهء طبقاتى، اصل نه بر سازش و همزيستى، بلكه بر غلبه بر طرف مقابل، به انقياد درآوردن و غالباً حذف اوست. چنين سخنانى براى برخى كهنه و منسوخ شده است، اما واقعيت هاى جارى در سراسر كرهء زمين، روشن تر از خورشيد نشان مى دهد كه سخنان فوق حقيقت دارد. اينهمه تسليحات و مسابقهء تسليحاتى، اينهمه اطلاعات و ضداطلاعات و جاسوسى و خبرچينى، اينهمه ابزار سركوب و سانسور و پنهان نگاه داشتن يا تحريف اطلاعات و دروغزنى و... اين ها محال است بين دو طرف دوست كه منافع واحدى دارند وجود داشته باشد. اعمال خشونت هم جزئى از همين ابزار است و آنان كه در حال حاضر دست بالا را دارند نهايت تلاش خود را به كار مى برند تا اعمال خشونت و به كارگيرى اسلحه و استفاده از سلاح تبليغات و قانون و... در انحصارخودشان باشد و ديگران، يعنى زيردستان را از دستيابى به سلاح هاى تدافعى محروم نمايند، حتى اگر اين سلاح تدافعى حق آگاهى از اسرار حاكمان (سياسى يا اقتصادى...) براى شكايت و خواست اجراى عدالت و دموكراسى باشد.
در چنين اوضاعى از اعمال زور يكجانبه، محرومان و زيردستان چه بايد بكنند؟ طبيعى ست كه آنها از هروسيله اى براى ضربه زدن به دشمن و تضعيف نيروى او، حتى اگر خيلى هم كوچك و موضعى باشد، استفاده ميكنند. طرف مقابل، يعنى خصم زحمتكشان و محرومان در يك جامعهء معين و در كل جهان همانا طبقهء سرمايه دار است و حاكميت هاى غيردموكراتيك و ارتجاعى. بين ايندو طرف، ايندو جبهه خصومت وجود دارد. در خصومت التماس و شكايت معنا ندارد. طرف حاكم از جمله مى داند كه براى پيشگيرى و خنثى كردن طرف مقابل، بايد ايدئولوژى تسليم را به محكومان بباوراند: ممنوعيت خشونت (براى ستمديدگان)، مراجعه به مجامع بين المللى، درخواست اجراى مواد حقوق بشر و قطعنامه هاى ملل متحد... اما تجربهء يك قرن اخير بشريت نشان داده است كه فقط ساده انگاران ممكن است به اين «آب نبات ها» دل ببندند و فقط مغرضان اند كه چنين باورهاىى را مى پراكنند...
به عقيدهء ما تا وقتى كه اين خصومت طبقاتى در ابعاد گوناگونش باقى ست و يك طرف از وسايلى كه حتى به خاطر ما هم خطور نمى كند استفاده مى كند تا حرف خود، يعنى منافع خود را به كرسى بنشاند، تودهء زيردست و زحمتكش و آنان كه مالك چيزى جز نيروى كار خود نيستند بايد به هيچ افسون و سخنان خواب آورى گوش نسپارند و در «مبارزهء هست و نيست» خويش از كليهء وسايل ممكن از جمله بالابردن سطح دانش وهنر و سازماندهى براى تغيير اين مناسبات نابرابر و تضعيف جبههء خصم استفاده كنند.
در اين مبارزه از به اصطلاح «كندن موىى از خرس» (يعنى كوچكترين اقدام اصلاحى ممكن يا ضربه به دشمن)، تا به زمين افكندن او همه ارزشمند است و جاى خود دارد. طبقات يا اقشار اجتماعى كه در جبههء ستمديدگان قرار دارند بايد از هيچ ضربه اى كوتاه مدت يا بلند مدت بر موجوديت دشمن فروگذار نكنند. اينجا ست كه به نظر ما مرز مصنوعى اى كه برخى بين رفرم و انقلاب ميكشند و گاه بدور از عرصهء نبرد، به بهانهء انقلابى گرى و طرد «رفرميسم» نسخهء طرد و ترك برخى فعاليت هاى ظاهراً كوچك را مى پيچند، نادرست است. رفرميسم راه را بر انقلاب و تغيير ريشه اى جامعه و حاكميت اكثريت جامعه كه زحمتكشان اند ميبندد و برپاىى دموكراسى راستين را با اشكال مواجه ميسازد؛ اما رفرم مى تواند گام كوچكى باشد كه گاه راه انقلاب را به طور عينى و ذهنى ميگشايد. رفرم گاه مى تواند مدرسهء كادرسازى و آزمايشگاه ضرورى زندگى فردا باشد بسته به اين است كه چگونه به آن نگاه كنيم.
در ايران ابتكارات توده اى كم نبوده و نيست و به رغم اينكه گاه شكل «رفرميستى» دارد نمى توان اهميت آنها را ناديده انگاشت. هرنوع فعاليت جمعى و ابتكارى توده ها كه بر آگاهى ها بيفزايد، رژيم و عمال آن را رسوا سازد و كارهاى پنهانشان را آشكار كند و براى مبارزان انجمن ها و سنديكاها و جمعيت هاى كوچك يا بزرگ تجربهء كار جمعى و دموكراتيك محسوب شود و بر خرد جمعى آنان بيفزايد و دستاورد مبارزاتى آنان را تثبيت كند بايد مورد تشويق و حمايت قرار گيرد. ما مى توانيم در فلان جمعيت ضد سانسور يا ضد تبعيض، يا براى كمك به كودكان بى سرپرست شركت نداشته باشيم ولى كار آنها را نمى توانيم تخطئه كنيم. آنان كه در جبههء مقابل حاكمان قرار دارند، هركدام به صورت فردى يا جمعى، بنا به نيازهاى خود، هرچه مى توانند انجام ميدهند. اگر حرف درست تر و پيشنهاد اصولى و عميق ترى دارند بايد در تحقق آن خود بكوشند. اين دشمن خونخوار را اگر كسى مى تواند با قلم افشا كند، آبرويش را بريزد و دزديها و جنايات و شكنجه هايش را برملا كند، دستش را از جاىى كوتاه كند، اعصابش را متشنج كند بجا ست (اينها اشاراتى ست به آنچه در تمام جنگهاى مقاومت توده اى انجام شده است). اگر ميتوان با تشكيل سازمانهاى علمى و فرهنگى، بالا بردن غناى تئوريك مبارزه و غيره توان مقابله با دشمن را بالا برد و كارهاى ديگرى از اين نوع انجامداد، شايستهء تأييد و حمايت است تا برسد به راه انداختن تظاهرات و ايجاد گروه هاى مخفى عملياتى و حتى ارتش توده اى اگر لازم باشد. اينها همه بجا ست و امورى ناگزير. تنها يادآورى اين نكته لازم است كه هيچ يك از اين اقدامات ضد دشمن بدون ارادهء مبارزۀ انقلابى با او، بدون در نظر داشتن لغو مناسبات استثمارى، بدون پيگيرى جدى و خردمندانهء فعاليت جمعى نمى تواند مؤثر و بادوام باشد.
* * * *

اكنون در پىِ مصاحبه اى كه بهرام قديمى، چندى پيش، با لوسيا گارسيا يكى از بنيانگذاران سازمان فرزندان ناپديد شدگان آرژانتين انجام داده بود (۱)، تحليلى ميآوريم از عمليات ويژه اى كه كانون فرزندان انجام ميدهد و به نام Escrache اسكراچه معروف شده است. هدف ما از انتقال تجارب جامعه هاى ديگر باز كردن راه به سوى ابتكارات ويژهء مبارزات توده اى در ايران است وگرنه معلوم است كه الگوبردارى و تقليد، نه خوشبختانه امكان دارد و نه لزوماً موفق است.

* * * * * * * * *

۲- اسكراچه (Escrache) مداخله اى ست در اخلاق جمعى
نوشتهء ديه گو بنه گاس Diego Benegas
دكتراى فلسفه از بخش مطالعات عالى دانشگاه نيويورك*

اسكراچه تظاهرات سياسى خاصى ست كه طى قرن بيستم توسط «كانون فرزندان» (H.I.J.O.S.) پديد آمد (۲). اعضاى كانون فرزندان به اين دليل به عمليات اسكراچه دست زدند تا به مردم نشان دهند كه جانيان دورهء ديكتاتورى نظامى (از ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۳) بدون آنكه مجازات شده باشند، آزادانه در شهر مى گردند و حضور دارند. از آن پس، بسيارى از جمعيت ها و نيز افراد ديگر از اين روش براى تظاهرات عمومى استفاده كرده اند. من كوشيده ام اسكراچه هاىى را كه «كانون فرزندان» بدانها دست زده بر اساس مصاحبه با اعضاى آن سازمان و نيز برخى انتشارات و بيانيه ها تحليل كنم. ويژگى اسكراچه ها رسوا كردن جانيان در ملأ عام است و با ديگر مراسم و اقدامات توده اى همراه ميشود. من برآنم كه اسكراچه ها شكلى ابتكارى از اقدام توده اى هستند كه جامعه را ميسازد و در فرآيند اجتماعى ساختِ اخلاق جامعه مؤثر است. اسكراچه با اين هدف كه محكوميت جانيان به صورت امرى اجتماعى درآيد به پرسش كشيدن همسايگان را به موضوعى اخلاقى تبديل ميكند.

نوعى اقدام توده اى
اسكراچه فرم يا شكلى ست از فعاليت جمعى كه در پايان قرن بيستم در آرژانتين پديد آمد. اين واژه از زبان عاميانهء شهر بوئنس آيرس گرفته شده و به معنى افشاگرى در ملأ عام است. اسكراچه به عنوان نوعى خاص از اقدام سياسى از طرف «سازمان فرزندان» آغاز شد كه متشكل بود از فرزندان كسانى كه در دورهء ديكتاتورى نظامى ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۳ ناپديد شده بودند [يا به تعبيرى بهتر: مفقود الاثر يا ناپديدشان كرده بودند]. پس از «سازمان فرزندان» بسيارى از سازمانها و افراد ديگر، اين نوع اقدام سياسى را به كار گرفتند و اين روش خاص بين گروه هاى اجتماعى با مضامين و مبارزات مختلف شيوع يافت. صفحاتى را كه ملاحظه ميكنيد بر نحوهء نگاه «سازمان فرزندان» به اين اقدام و دركى كه از آن دارند متمركز كرده ايم تا ويژگيها و سازوكار اين اقدام را تحليل كنيم.
برخى از نويسندگان، اسكراچه ها را با انواع مختلف فعاليت توده اى مقايسه و تشبيه كرده اند. سوزانا كايزر به شباهت هاى آن با علامت زدن به خانه هاى مطرودان، جذاميان در قرون وسطى اشاره ميكند. كايزر با تحليل اسكراچه ها به مثابهء استراتژى ارتباط گيرى با توده، بر آثار اسكراچه ها در بيرون كشيدن پرونده هاى گذشته و زير سؤال بردن «معافيت از مجازات و فراموشكارى سياسى» انگشت ميگذارد. تحليل وى از عقايد كسانى كه در اين اقدامات شركت نكرده اند جنبه هاى متعددى را به بحث ميكشاند كه دوتاى از آنها بيش از بقيه به پرسش ما مربوط اند و آن اينكه اسكراچه ها چگونه به اهداف خود تحقق ميبخشند. كايزر خاطرنشان ميكند كه اسكراچه ها «گذشته را به فضاى عمومى [كنونى] باز گردانده اند و بحثى را پيش كشيده اند كه براى رسانه هاى گروهى ساده نيست از كنار آن رد شوند». جنبهء دوم اين است كه اسكراچه ها در اطلاع رسانى به مردم موفق بوده اند. اين نويسنده به حقيقتى اشاره ميكند كه در بحث ما تعيين كننده است و آن اينكه «سازمان فرزندان بدين نحو توده ها را مجبور كرده است تا موضع خود را روشن كنند». وى پرسش هاىى پيرامون اين نكته مطرح ميكند ولى پيامدهاى سخنان خود را توضيح نميدهد. من به اين جنبه، در بحثِ به پرسش كشيدنِ مردم بازخواهم گشت.
ديانا تايلر نويسندهء ديگرى ست كه اسكراچه ها را بررسى كرده است. او اسكراچه را اقدام به افشاگرى عمومى معنا ميكند و اظهار ميدارد كه آنها «شكلى از وظايف و رفتار چريكى هستند. تايلر با كشف اين نكته كه خاطرهء حوادث مهيب گذشته از طريق اين رفتار، راهى براى انتقال و مطرح شدن پيدا مى كند، رد پاى سبكى را كه نسل هاى پيشين به كار ميگرفتند پى ميگيرد و به فعاليت هاىى كه مادران و مادربزرگ هاى افراد ناپديد شده و نيز به فعاليت نسل سالهاى ۱۹۷۰ اشاره ميكند و سرانجام به تظاهرات سياسى ميرسد كه «سازمان فرزندان» دراسكراچه ها به نمايش ميگذارد.
اين نويسنده پيشينه هاى مختلفى را براى فعاليت «سازمان فرزندان» سراغ ميدهد و شباهت هاىى را بين اين فعاليت و استراتژى مادران ميدان مه (كه سازمانى ست متشكل از مادرانِ افرادِ ناپديد شده) ذكر ميكند و اينكه چگونه اين نيز با تعقيب و طرد جانيان و «جنگِ روابط عمومى» همانند است. نويسنده فعاليت هاى سازمان هاى مدافع حقوق بشر را با كارزار عليه تروريسم دولتى فرق ميگذارد، زيرا اين كارزار كه مبتنى ست بر اين واقعيت كه آماج جنبش هاى مدافع حقوق بشر كسانى هستند كه «مسؤول خشونت هاى بزرگ عليه بشريت» اند در حالى كه خود به خشونتى دست نمى زنند زيرا مطالبات آنان و فعاليت هايشان براى رسيدن به «عدالتى نهادينه شده است نه انتقام شخصى».
اين تفاوتها مهم اند و نبايد فراموش شوند. با وجود اين، اسكراچه ها با راهبردهاىى كه تروريسم دولتى را آماج مبارزات خود قرار ميدهند، از يك جنبهء ديگر هم تفاوت دارد كه كاملاً مهم است. اسكراچه ها هدفشان توليد ذهنيتى ست از نوع ديگر كه درست برخلاف هدفى ست كه تروريسم دولتى آن را پديد ميآورد. اسكراچه در فرايند ساختمان اخلاقى جامعه باعث پديد آمدن دخالت توده اى ميشود و آن را ميسازد.

عمليات اسكراچه چگونه بنا ميشود؟
اعضاى «سازمان فرزندان« انواع گوناگونى از اسكراچه را توضيح ميدهند. اين انواع گوناگون بسته به هر گروه منطقه اى به شكل خاصى پياده ميشود. برخى گروه ها بيشتر به تظاهرات خيابانى و كارزار نصب پوستر ميپردازند. علاوه بر اين، همين فعاليت جمعى نيز بنا بر زمان و تحولات اجتماعى و سياسى كشور تغيير مييابد. ما ميتوانيم به برخى از خصوصيات آنها كه در سازماندهى و شكل فعاليت، مشترك اند اشاره كنيم. من در اينجا برخى از ويژگيهاىى را ميآورم كه در بسيارى از توضيحاتِ اعضاى «سازمان فرزندان» ديده ميشود.
نخستين وظيفه براى انجام يك اسكراچه جمع آورى اطلاعات دربارهء فردى ست كه قرار است آماج اين عمليات قرار گيرد. اين امر شامل اطلاعات دربارهء فعاليت هاى او در دورهء ديكتاتورى نظامى ست و نقش او در تروريسم دولتى. جناياتى كه او به خاطر ارتكاب آنها به دادگاه كشيده شده و نيز اطلاعات دربارهء دادگاه او. «سازمان فرزندان» معمولاً براى اين جزئيات تفصيلى از آرشيو جنبش مادران ميدان مه استفاده ميكند. يادآورى اين نكته مهم است كه غالب اين اشخاص كه هدف اسكراچهء «سازمان فرزندان» قرار مى گيرند، قبلاً محاكمه شده اند و بنابر اين، اطلاعات دربارهء پرونده هاى قضائى آنان، به لحاظ تئوريك، عمومى و علنى ست حتى اگر دسترسى به آنها ساده نباشد، اما مى تواند از دادگاه ها جمع آورى شود. باوجود اين، در برخى از ايالت ها چنين اطلاعاتى در دسترس نيست، زيرا يا دادگاهى تشكيل نشده، يا آنكه اطلاعات مربوطه (به راحتى) مفقود شده است. در چنين حالت هاىى جمع آورى اطلاعات هم مهم است، هم دشوار.
يكى از موارد خاص جمع آورى اطلاعات دست پيدا كردن به عادى ترين عكس از فرد مورد نظر است. عكس از مصاحبه هاشان. عكس رابطى ست بين تاريخچهء زندگى فرد مورد نظر و دادگاه و زندگى روزمرهء او از ديد همسايگان، و نيز در امر ايجاد ارتباط بين وضعيت عادى روزمرهء او و امور غيرعادى اش. عكس به اطلاعات به دست آمده چهره ميبخشد. بدون عكس، صحبت دربارهء نقشى كه وى در اردوگاه هاى نابودسازى، شكنجه و ناپديد كردن ها مرتكب شده به صورت امرى انتزاعى و خارج از واقعيت روزمره تلقى ميگردد.
وظيفهء دوم عبارت است از تدارك تظاهرات واقعى و مؤثر خيابانى. اين فرآيند را مرحلهء تدارك اسكراچه مينامند و عبارت است از كار در بين همسايه هاىى كه جنايتكار مورد نظر در محلهء آنها زندگى ميكند و جلب همكارى آنان. بدين منظور، «سازمان فرزندان» راه را براى مشاركت فعالين مختلف اجتماعى كه به اين اقدام علاقه مند هستند ميگشايد. در اين راه، هنرمندان، انجمن هاى محله، انواع سازمانها، گروهها و نيز افراد شركت ميكنند. Mesa de Trabjo de Escraches در شهر بوئنس آيرس نمونه اى از اين سازمان توده اى ست. وقتى تصميم گرفتند كه عمليات را كجا انجام دهند، معمولاً جلسات را به آن محله منتقل ميكنند و پايگاه عملياتيشان را به آن محله ميكشانند، با اين هدف كه فعالين اجتماعى محله را در اين وظيفه درگير كنند.
كار در بين همسايگانِ فردِ مورد نظر شامل وظايف مختلفى ست. تماس و فعاليت با بچه هاى محله در پاركها، دعوت از افراد كهنسال محله براى نقل خاطراتشان، تماس با سازمان هاى مختلف محله براى بازگوىى فعاليت هاى روزمره شان. همهء اين وظايف مستلزم كار در فضاى عمومى و به اشكال مختلف است و بازسازى خاطرهء جمعى محله و ناحيهء مزبور. با مجموع اين كارهاى جمعى، زمانى كه روز اسكراچه فرا ميرسد، رنگين كمانى از گروه ها، سازمانها و افراد در اجراى يك اقدام گرد هم مى آيند كه با زندگى خودشان به مستقيم ترين وجهى درگير است.
يك وظيفهء مهم عبارت است از انتشار اطلاعات مربوط به اينكه كى، كجا و چرا اسكراچه انجام خواهد شد. بدين منظور، كارزار نصب پوستر به وسيعترين شكلى انجام ميشود. برخى از پوسترها مبنى ست بر تصويرنگارى اذيت و آزارهاى جنائى. در پوسترها چهرهء فرد مورد تعقيب چاپ ميشود و نام و آدرس و تلفن اش. در پوسترها تاريخچهء ارتكاب جنايتها و دلايل آزادى اش و مواد قانونى يا عفو رياست جمهورى كه باعث آزادى اش شده هم نوشته ميشود. در پوسترها، تاريخ، زمان و مكان تظاهرات نيز به اطلاع عموم ميرسد.
روز انجام اسكراچه، اعضاى «سازمان فرزندان» همراه با كسانى كه ميخواهند بدانان بپيوندند در محلى در همسايگى فرد مورد نظر، معمولاً يك پارك، جمع مى شوند و از آنجا حركت كرده با عبور از خيابانها به سوى خانهء كسى كه هدف اسكراچه قرار گرفته حركت ميكنند. اين تظاهرات در جوّى انجام ميشود كه شبيه راهپيماىى، تظاهرات سياسى يا اعتصاب سنديكاها ست. در تظاهرات توده اى آرژانتين، استفاده از طبل و كوبيدن آن سنت است. بارى، انتخاب طبل ها و ضربآهنگ هاى مختلف نشان ميدهد كه تظاهرات سنديكاىى ست يا كارناوال. اسكراچه ها غالباً از نوع دوم استفاده ميكنند. اسكراچه ها پرسروصدا، پر از رنگ آميزى و همراه با موسيقى ست. استفاده از مجسمه هاى غول پيكر كه با چرخ حركت ميكنند در همهء اينها مشترك است. عامل ديگرى كه هميشه حضور دارد، حمايت پليس از خانوادهء فرد مورد نظر است و اين به همه يادآورى ميكند كه مراسم كارناوال نيست. بسيارى از اوقات اعلام ميشود كه اسكراچه غيرقانونى ست و اينكه پليس دستور دارد حتى از كوچكترين اقدام خشونت آميز و بدرفتارى هم جلوگيرى كند و عاملان را مجازات نمايد.
شايد به همين دليل است كه «سازمان فرزندان» مقرراتى سخت را براى اسكراچه ها در نظر ميگيرد. سازمان براى شركت كنندگان يك سلسله مقررات تعيين ميكند تا اسكراچه به هدف خويش برسد. شركت كنندگان حق ندارند كلماتى را فرياد بزنند كه تعيين نشده است.انها مثلاً ميتوانند نسل كشى، قتل، جنايت، شكنجه را فرياد زنند. آنها حق ندارند به خانه و دارائى همسايگان زيانى وارد آورند. تنها جاىى كه ميتواند نقاشى شود پياده رو خيابان عمومى ست، با اين استثنا كه جلوى خانهء فرد مورد نظر ميتوان آبرنگ پاشيد. اين نشانهء اسكراچه است.
تظاهرات معمولاً جلوى خانهء فرد مورد نظر يا نزديكترين محل به آنجا كه پليس اجازه ميدهد به پايان ميرسد. اينجا بيانيه اى حاوى كليهء اطلاعاتى كه دربارهء وى به دست آمده و نيز دليل اقدام به اسكراچ عليه او، خوانده ميشود، امرى كه معمولاً با شرايط سياسى حاكم بر كشور تناسب دارد. در پايان عبارت «ما همواره باز ميگرديم» را يكصدا تكرار ميكنند.
اعضاى «سازمان فرزندان» بسيارى اوقات اظهار ميدارند كه مرحلهء پس از اسكراچه بسيار مهم است. آنها تأكيد ميكنند كه در اين مرحله است كه اسكراچه نتيجهء خود را به بار ميآورد. وقتى شركت كنندگان در اسكراچه با وعدهء «ما همواره باز ميگرديم» همسايگان را ترك ميكنند، يادآورى اطلاعات و اهدافى كه طى اقدام مزبور مطرح گرديده (از جمله اشاره اى كه به سرگذشت همسايگان شده)، باعث ميشود كه فردى كه هدف افشاگرى اسكراچه بوده هزينهء تميز كردن اماكن عمومى (خيابان و غيره) را بپردازد و همسايه ها كه اعلاميه ها و جزوات «سازمان فرزندان» را فوتوكپى و پخش كرده اند از هر نوع همكارى با فرد مزبور سر باز زنند. به دلايل مختلف، اين مهمترين لحظه از اجراى اسكراچه است، زيرا لحظه اى ست كه حافظهء تاريخى تنها مسألهء «سازمان فرزندان» نيست، بلكه مسألهء مردم در جامعهء خودشان است.

چگونه سازوكار اسكراچه را درك كنيم؟
با توضيحى كه داده شد ميتوان فهميد كه هدف اسكراچه تنها افشاى شخصى كه جنايتهايش را مخفى داشته اند نيست، بلكه به مداخله كشاندن مردمى كه او در بين آنان زندگى ميكند نيز هست. مهم نيست كه فرد مورد عمليات اسكراچه در همان لحظه در خانه باشد كه معمولاً نيست. به علاوه براى اين هم نيست كه با فرد مورد نظر درگيرى رودررو رخ دهد، هرچند برخى از اعضاى «سازمان فرزندان» اين لحظه را بسيار مهم ميدانند، اما اين را نميتوان مهم ترين جنبهء اسكراچه تلقى كرد. در واقع، مخاطب اصلى و بازيگر مهم اسكراچه اجتماعى ست كه فرد مزبور بين آنان بسر ميبرد. همهء آنچه قبلاً انجام شده و صحبت هاىى كه بين همسايگان به ميان آمده است از مرز اين لحظهء مشخص ميگذرد و چهرهء اسكراچه را همچون اقدامى توده اى در جامعه نشان ميدهد. براى مثال، توجه كنيد به كارزار نصب پوستر، جلساتى كه با همسايگان گذاشته شده و نقش مهمى كه سرگذشت همسايگان «دربارهء خودشان» براى ادامهء اسكراچه ايفا مى نمايد. اسكراچه فرد جنايكار را هدف قرار ميدهد، اما مهمترين هدف آن جامعه اى ست كه او را به خود راه داده و در درون خود ميپذيرد. جامعه است كه به او اجازه ميدهد به عنوان فردى قابل احترام، يك همسايهء خوب و فردى نمونه بين همسايگان بسر برد. اين است آن چيزى كه بايد عوض شود. هدف اسكراچه مداخله در اخلاق اجتماعى ست.
هدف از اسكراچه تغيير در موضعگيريهاى اعضاى جامعه است. براى تحليل اين امر بايد ببينيم موقعيتى كه به جانيان اجازه ميدهد پنهان شوند و دادگسترى آنان را مورد عفو قرار ميدهد چيست. بدين معنا اسكراچه اقدامى ست كه نشان مى دهد «سازمان فرزندان» دربارهء وضعيت اخلاقى جامعه چه تشخيصى دارد. مى توان آن را در حالت بلاتكليفى و بى ثباتى تلقى كرد اما موضوع از اين پيچيده تر است. نوعى شكاف است در افكار و داورى عمومى، شبيه به توضيحى كه ديانا تايلر ميدهد و آنرا «قاتل درك و فهم» percepticide مينامد. اعضاى خانواده هاى همسايه فرد مزبور را ميشناسند و ميدانند كيست، اما در عين حال او را نميشناسند. اين امر در مورد يك فرد مشكل است چون بايد از حالات بيمارگونهء فرضى مانند Verdreigung فرويد آغاز كنيم. اما انديشيدن به آن در مورد جامعه آسانتر است. بعضى از مردم از چيزى خبر دارند، بعضى چيزهاى ديگرى ميدانند، برخى از گذشتهء فرد خبر دارند، برخى از قوانين خبر دارند، برخى شك و بدگمانى هاىى به او دارند، اما همهء اين اطلاعاتِ جزئى از يكديگر مجزا هستند و نمى توانند يكجا عمل كنند. سركوب مانع درك و فهم انسانها نيست ولى با مجزا كردن اطلاعات، عقايد و اعمال، همهء اينها از خاصيت عملى ميافتند. در چنين وضعى اطلاعات مردم هرچند در جامعه موجود است، اما فلج است و نتيجه اى از آنها به دست نميآيد.
اسكراچه با جمع آورى كردن آگاهى هاى همسايگان و مجسم كردن اطلاعات آنان در عمل و در فضاى عمومى شهر خواستار ايجاد تغيير در مواضع آنان ميشود. بدين معنا، دستاورد تظاهرات زمانى به حد اكثر توان خود ميرسد كه نشان ميدهد مردم ميخواهند با پليس رودررو شوند. اعضاى جامعه با اين اطلاعات در مى يابند كه اكنون همه با يكديگر پيوند دارند و علاوه بر اين، از خلال عمل توده اى و جمعى، وضعيت واقعى خود را در مى يابند. از اين طريق، آنچه را كه قبلاً درباره اش شك و ترديد داشتند به صورت امرى مسلم درميآيد و آنچه را كه نمى دانستند و نمى توانستند درباره اش پرسشى كنند به عنوان موضوعى براى بحث عمومى آشكار ميشود. به علاوه، همسايگان، چه با شركت در تظاهرات، چه با حاضر شدن بر بالكن ها در اقدامى شركت ميكنند كه بيانگر بيعدالتيهاى موجود است. بدين نحو، آنها دلايلى مييابند و نيز امكان و سرمشقى براى فعاليتهاى جمعى ممكن در آينده. سرچشمهء اين ادعا كه همسايه اى بگويد ما نمى دانستيم بسته ميشود و ديگر، او با اين گزينش روبرو ميگردد كه با اين آگاهى چه كند. اگر صحنهء مفقود الاثر و ناپديد كردنها بر آگاهى عمومى چنان تأثير نهاده است كه وجود آن را منكر ميشوند، صحنهء اسكراچه ها بر وجدان افراد چنان تأثير (مجددى) ميگذارد كه گوىى آن را به چشم خود ديده اند.
شايد هدف عمدهء اعلام شدهء اسكراچه كه «سازمان فرزندان» انجام ميدهند اين است كه محكوميت اجتماعى جنايات دورهء ديكتاتورى را گسترش ميدهد. بدين منظور اسكراچه مفهوم عدالت و اخلاق را به پرسش ميگيرد. عدالت عرصه اى از زندگى اجتماعى ست كه دولت اعمال خود را بر آن استوار و موجه ميسازد. در اين معنا، عدالت با دستگاه بوروكراتيكى تناسب دارد كه آن [يعنى همين دستگاه] را هدف خود قرار ميدهد. سيستم قانونى، كنگره (مجلس)، قانون، دادگاهها، پليس و زندانها بخش هاىى از ماشين اعمال عدالت [رسمى] بر جامعه هستند. با اين وصف، ما ميتوانيم عدالت را همچون فرآيندى از كشمكشها و توافق نظرها نيز تعبير كنيم كه به صورت دائمى در كل جامعه رخ ميدهد. از اين چشم انداز، عدالت دولتى تنها يك بخش از اين فرآيند است و حتى از آنجا كه عدالت دولتى يك نوع مؤثر نيرومند ميباشد، عدالت در انحصار او نيست. اسكراچه در فرآيند توليد اخلاق اجتماعى مداخله ميكند. اسكراچه از همسايگان ميخواهد كه نظر و عقيدهء خود را دربارهء يك مسألهء اخلاقى علنى كنند. لذا اسكراچه همسايگان را به مداخله در فرآيند توليد اخلاق جمعى ميكشاند. اگر نظر آنان براى كسى اهميت داشت آنوقت، آنها بخشى از فرآيند به شمار ميروند.
اسكراچه حضور شبكه هاى اجتماعى را در جامعه تضمين ميكند. در درون همسايه هاست كه داوريهاى اخلاقى به وجود ميآيد. داوريهاى اخلاقى كه جوهر فرآيند اجتماعى توليد اخلاق است، در هر كنش متقابل اجتماعى روزمره وجود دارد. در لطيفه گوىى ها، شوخيها، شايعات، حكايتها، نقل افسانه ها فرصتهاىى ست كه داوريهاى اخلاقى در آنها نقش ايفا ميكنند، بر سرشان بحث ميشود، تحميل ميشوند و عموميت مييابند. اسكراچه يك مسألهء اخلاقى را دربارهء سياست دولت در قبال حوادثى مهيب و فوق العاده كه در جامعه رخ داده به گفتگوهاى روزمرهء همسايگان ميكشاند.
اسكراچه با آوردن سياستهاى قضائى دولت به حوزهء امور روزمره، همسايگان را به عنوان طرفهاى اخلاقى و سياسى به پرسش ميگيرد. اسكراچه خطاب به همسايگان، آنها كه در تظاهرات، آكسيونها و نشستها شركت كرده اند و حتى آنان كه حوادث را از دريچهء خانه هاشان نظاره كرده اند پرسشهاىى را پيش ميكشد. اسكراچه با برپا كردنِ يك حادثه در خيابانهاى محله موضوعاتى را براى بحث به حوزهء فعاليت عمومى ميكشاند. بقالىِ سرِ كوچه، پياده رو، پارك سريعاً به عرصه اى براى بحث دربارهء سياست تبديل ميشوند يعنى به فضاهاىى كه سياستهاى مهم دولت، برخلاف معمول، به طور زنده و مستقيم مطرح ميشود و حوادث مهيب اردوگاههاى كار اجبارى و نابودسازى كه غالباً از دور و به طور غيرمستقيم به گوش ميرسيد، به وضوح و مستقيماً به ميان كشيده ميشود. بنا بر اين، اسكراچه حادثه اى ست كه در فضاى زندگىِ روزمرهء همسايگان روى ميدهد و موضوع سياست و عدالت را در گفتگوهاى آنان وارد ميكند. بدين معنا، اسكراچه صحنه اى از سياست را بازآفرينى ميكند و از همسايگان ميپرسد كه موضعگيرى اخلاقيشان نسبت به آن چيست.
اسكراچه با آوردنِ سياست به حوزهء مستقيم زندگىِ روزانه و همزمان راه را بر غفلت و بى اطلاعى بستن، همسايگان را مخاطب پرسشى اخلاقى قرار ميدهد. وقتى شما ميدانيد كه اعضاى ديگر جامعه تان كه با آنها به طور روزمره سروكار داريد ميدانند كه شما از چه چيزهاىى خبر داريد در وضعيتى قرار ميگيريد كه رفتار شما ـ هرچه باشد ـ بيانگر و نشاندهندهء عقيدهء شماست. هنگامى كه نتوان گفت: «من خبر نداشتم» يا «خشونت در جاى ديگرى رخ داده بود»، آنوقت، رفتار شما موضعِ اخلاقيتان را آشكار ميسازد و لذا همسايگان خود مقررات اخلاقيشان را تدوين ميكنند و خويش را همچون نقش افرينان اخلاقى و سياسى ميپرورند.

نتيجه گيرى
هرچند اسكراچه صرفاً به عنوان افشاگرى توده اى توصيف شده، اما خود نوعى خاص از بيان سياسى ست. «سازمان فرزندان» عمليات اسكراچه را در سالهاى ۱۹۹۰ آغاز كرد تا به جامعه نشان دهد كه جانيانِ دورهء ديكتاتورى نظامى بى آنكه مجازات شده باشند در بين مردم حضور دارند و زندگى ميكنند. به رغم اينكه امروز، به كارگرفتنِ شيوهء اسكراچه از سوى اشخاص يا از سوى جمعيت ها به مثابهء تظاهراتى عمومى تلقى ميشود و اصطلاحاً آن را «تعميم» اسكراچه مينامند، من اين شكل از فعاليت جمعى را در اقدامات و مبارزهء «سازمان فرزندان» تحليل كردم. اسكراچه ها يك اقدام جمعىِ ابتكاريست كه جامعه را ميسازد و در فرآيند اجتماعىِ ساختمان اخلاقىِ جامعه مؤثر است. اسكراچه كه كوى و برزن همسايگان را به عنوان يك فضاى سياسى درك ميكند به همسايگان همچون نقش آفرينان اخلاقى مينگرد. گسترش اسكراچه ها به عنوان اقدامى توده اى ميتواند به جنبه اى از بحران اجتماعى قرن بيست و يكم اشاره داشته باشد. اسكراچه به مثابهء نوعى اعتراض اجتماعى بر علل ژرف بحران معاصرِ آرژانتين انگشت ميگذارد و به نظر ميرسد كه تنش ميان مسؤوليت فردى و جمعى در مركز گفتگوىى همگانى قرار دارد كه ما چگونه جامعه اى ميخواهيم بسازيم.
- - - - - - - - - - - - - - - - -
* http://hemi.nyu.edu/cuaderno/politicalperformance2004/totalitarianism/WEBSITE/texts/the_escrache_is_an_intervention.htm
۱- رك. به: http://www.peykarandeesh.org/jonbesh/Lucia-Garcia-Hijos.html
۲- در اسپانياىى (آرژانتين) علامت اختصارى عبارتى ست به معنى سازمان [يا كانون] پسران و دختران در راه كسب هويت و تحقق عدالت و عليه فراموشى و سكوت. اضافه كنيم كه Hijos خود نيز واژه اى ست به معنى «فرزندان».

Works Cited:
Kaiser, Susana. ۲۰۰۲. "Escraches: demonstrations, communication and political memory in post-dictatorial Argentina." Media, Culture & Society ۲۴: ۴۹۹-۵۱۶.

Taylor, Diana. ۲۰۰۲. "'You are Here': The DNA of Performance." The Drama Review ۴۶, no. ۱: ۱۴۹-۱۶۹. Also in The Archive and the Repertoire, ۲۰۰۴.

Vezzetti, Hugo. ۱۹۹۸. "Activismos de la memoria: el 'escrache'", Punto de Vista ۶۲, ۱-۷.

de Certeau, Walking in the city (and the other article where he talks about the neighborhood

"La Identidad no se Impone… Abuelas de Plaza de Mayo…" [poster] Córdoba: HIJOS Archives.

H.I.J.O.S. ۲۰۰۲. "Texto a ser leido en el escrache a Luis Donocik alias "Polaco Chico"" available at http://www.escrache.org/discursodonocik.htm, last acceced April ۸th, ۲۰۰۳.

H.I.J.O.S. "Escrache: ۹ hipótesis para la discusión." In H.I.J.O.S. Magazine, year ۶, number ۱۰, autumn ۲۰۰۱, ۳۵-۳۷. Buenos Aires, Argentina.

* * * * * * * * *

۳- فونا تجربه اى نظير اسكراچه در شيلى
فونا، عدالت توده ها
بوريس شوپنِر*

از ۱۵ سال پيش همزمان با نمايشگاه بين المللى كتاب در فرانكفورت، يك نمايشگاه كتاب آلترناتيو نيز همراه با جلساتى در مراكز فرهنگى و سياسى آلترناتيو برگزار مى شود، هدف اين جلسات باز كردن فضائى براى معرفى نويسندگان چپ و ناشرين كوچكى ست كه ديدگاه انتقادى را موضوع كار خود قرار داده اند. امسال (۲۰۰۵) از هشتم اكتبر تا سوم نوامبر در مجموع ۱۶ جلسه برگزار شد كه در آن كتب مختلف اجتماعى، سياسى، تاريخى و كارگرى معرفى شدند. در آخرين جلسه بوريس شوپنر كتاب «پسا زمين لرزه» Nachbeben را معرفى كرد. در بخشى از اين كتاب وى از نوع خاصى از فعاليت سياسى در شيلى نام مى برد كه آن را در آرژانتين «اسكراچه» مينامند. اين متن مى تواند در كنار مصاحبه با لوسيا گارسيا، نشان دهندهء اين شيوهء مبارزاتى و عملكرد آن در جامعه باشد.

بر فراز چهارراهى در سانتياگو، آفتاب دسامبر عمود ميتابد. هوا گرم است. در محل قرار، به اندازهء يك وجب هم سايه نيست، مكانى نيست كه در آن بتوان از تابش آفتاب و نگاه عابران سواره در امان ماند. به تدريج افراد بيشترى به گروه كوچك مى پيوندند. وقتى اولين چهل، پنجاه نفر جمع شدند، از چهارراه گذشته، سوار دو اتوبوس ميشوند. فشار روانى بيشتر ميشود. پياده ميشوند. تا به حال پليس از هيچ چيز سر در نياورده است. در يك ميدان خاكى، بين شاهراه و منطقهء مسكونى، دو باره ميگويند، بايد صبر كرد. ولى بعداً، وقتى گروهى كه از عقب ميآمد رسيد، راه ميافتند، بالاخره راه مى افتند. شعارها را از كوله پشتيها در مى آورند، دسته هاى اعلاميه ها بين افراد گروه تقسيم ميشود، روى يك پارچه با رنگهاى قرمز و زرد نوشته شده: «انسان رؤياهايش را با دست خود تحقق مى بخشد، و از كسى اجازه نميگيرد». اين شعار «كميسيون فونا» است. «فونا» به مفهوم كيفرخواست عمومى ست. [عمومى در برابر شاكى خصوصى]. تظاهرات به حركت در ميآيد و با سر و صدا و نمايشها و ابزارهاى رنگارنگ، نظرها را در اين محله به خود جلب ميكند.
پس از اين بعد از ظهر دسامبر ۲۰۰۵ ديگر هيچ چيز مثل گذشته نخواهد بود. براى «ويكتور مولينا آستهته» ديگر هيچ چيز آن طور نخواهد بود كه تا به حال بود. زيرا بنا بر آنچه در صدها اعلاميه اى كه بين همسايگان پخش شده است، عضو سابق «بريگاد سبز» سازمان امنيت CNI متهم است كه تحت نام مستعار «خوان پابلو آگيلِرا» در آدم ربائى، شكنجه و قتل شركت داشته داشته است. پسر جوانى كه همسايهء روبروى جاسوس سابق است ميگويد، «من در اين باره هيچ نميدانستم». خانهء مولينا آستهته هدف تظاهرات است. ديوارهاى دور و بر پر از اطلاعيه مى شود. روى ديوار كوتاه زير نرده باغ خانه مينويسند «قاتل». بعد، حدود صد نفرى كه جمع شده اند، و بين آنان اهالى محله نيز ديده مى شوند، با صداى بلند «كيفر خواست» را با هم ميخوانند. انگار «كيفرخواست» دادستان را در نماز جماعت يك كليسا قرائت ميكنند. «ويكتور مولينا آستهته افشاء شد.» و قبل از آن كه به همان ميدان در حال ساختمان برگردند، با صداى دسته جمعى فرياد زدند «دستت رو شده است». چند نفر پليسى كه حالا ديگر به محل واقعه رسيده اند، درگير نميشوند.

در پاسخ به اين سؤال كه وقتى با يكى از شكنجه گران دوران ديكتاتورى روبرو مى شويد، چه احساسى داريد، نينا ساليناس ۴۵ ساله پاسخ ميدهد «در يك فونا انواع احساساتى را كه يك انسان مى تواند داشته باشد، حس ميكنى. در مورد من اين طورى است كه من نوعى احساس خوشحالى دارم. من بيش از هرچيزى به شكنجه شده ها فكر ميكنم، به اين كه چقدر ميبايستى زجر بكشند، انگار مى خواهم به كسى كشيده بزنم، انگار مى خواهم كسى را زير كتك بگيرم، كسى كه من دقيقاً ميدانم كه مردم را شكنجه كرده است. پس اين احساس عدالت، احساس خيلى ويژه اى است.»
آلوارو مارين ۴۲ ساله توضيح ميدهد كه «فونا آدرِنالين خالص است». بخصوص هيجان قبل از تظاهرات، وقتى آكسيون شكل گرفت، بعد از اولين شعارها، به تدريج از هيجان كاسته ميشود. آلوارو مى تواند درك كند كه چرا مردم اين نياز را حس مى كنند كه شكنجه گران سابق را زير كتك بگيرند، ولى خودش چنين شكلى از خشونت را در جريان عمليات (يا آكسيون) فونا قبول ندارد. «تلاش ميكنيم جلوى چنين اعمالى را بگيريم». اما اين امر به معنى آن نيست كه از نظر او فونا مسالمت آميز است. «به نظر من آكسيون ما به نوعى خشونت آميز است. زيرا وقتى در محل سكونت يا كارشان آفتابى مى شوى و مى گوئى كه تو شكنجه گر يا قاتلى، و خانواده طرف مطلع مى شود، ديگر زندگى شان خراب شده است.» در موارد زيادى همسايگان ادامه مى دهند، امضا جمع مى كنند، نانوا به آنان نان نمى فروشد، گهگاه اين افراد مى بينند كه افشا شده اند، و مجبورند كه از آن محل كوچ كنند. دو نفر پس از يك فونا خودكشى كردند.

وقتى پنجشنبه ۲۵ ماه مه ۲۰۰۶ در حالى كه در آن پائين، در خيابان تقريباً هزار نفر بر طبل مى كوبيدند و فرياد مى كشيدند و «كيفر خواست» را قرائت ميكردند، ناگهان يك گروه از فعالين در دفتر كار «ادوين ديمتر بيانچى » در وزارت كار ظاهر شد و او را متهم كرد كه: «تو اِل پرينسيپه هستى! تو ويكتور خارا را به قتل رساندى!». حالا نظامى سابق، كسى كه پس از كودتاى ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ ويكتور خارا خوانندهء محبوب و چپ را شكنجه كرده به قتل رسانده بود و طى بيش از سى سال لازم نداشت اعمال خود را توجيه كند، مانند سوسك، روى ميزش به پشت افتاده و دست و پا ميزد. يك لحظه قسم ميخورد: «من كه كارى نكردم»، و در لحظهء بعد مى كوشيد بر اوضاع مسلط شود، به افرادى كه وارد دفترش شده بودند حمله كرد، پلاكاردى را كه عكس ويكتورخارا رويش بود پاره كرد. بعدها در جلسات بحث انترنتى اين گونه تفسير كردند: «قاتل خود را پشت مقتول پنهان ميكند». اينطور نيست كه هريك از عمليات فونا بتواند تا اين حد افكار عمومى را برانگيزد. روزنامه هاى سراسرى در اين باره به ندرت گزارشى ميدهند.
با اين حال شمار روزنامه نگاران خارجى كه خواستار تهيهء گزارش از كميسيون فونا و فعاليت هايش هستند بيشتر مى شود.

روزهاى پس از اين آكسيون، اعضاى سنديكاى ادارات دولتى دست به جمع آورى امضا مى زنند و نمى خواهند با «ال پرينسپيه» همكار باشند. از نظر آن ها استخدام او در ادارات دولتى غير قابل تحمل است. ديمتر اخراج مى شود و بعداً عليه كميسيون فونا شكايت ميكند. يكى از اعضاى كميسيون فونا بايد به جرم اين كه اين سازمان «غير قانونى» است به دادگاه پاسخ دهد.

آلوارو مى گويد: «ما عملى انجام نميدهيم كه نتوانيم پاسخگوى آن باشيم. كميسيون ميداند كه بازى نيست، ما مسئوليت بزرگى بر دوش ميكشيم. ما بايد صد در صد اطمينان حاصل كنيم كه آن چه در اعلاميه مى آيد، درست باشد. آگاهيم كه اگر يكبار اشتباه كنيم، براى هميشه باخته ايم. آن گاه هر چه در سال هاى گذشته حاصل كرده ايم از دست مى دهيم و جنبش حقوق بشر در شيلى يكى از اشكال مبارزاتى اش را از دست ميدهد.»

خوليو اليويا گارسيا، ۴۰ ساله، توضيح ميدهد كه هر كدام از آكسيون هاى فونا با يك تحقيق دقيق آغاز ميشود. اطلاعات لازم از محاكمات، از آرشيو «ويكارياى همبستگى » و از شهادت جان به در بردگان به دست مى آيد. در مورد ديمتر بيانچى، «ال پرينسيپه»، اعضاى كميسيون فونا همراه با جان به در بردگان «استاديوم شيلى» جلوى در خروجى وزارت كار در مركز سانتياگو انتظار كشيدند تا «ال پرينسيپه» را شناسائى كنند. وقتى او بى خبر عازم خانه شد، ما بالاخره مدرك مان را بدست آورديم.» مرحلهء طولانى تحقيقات تقريباً جنائى به پايان خود رسيد. اكنون آماده سازى عملى فونا مى توانست آغاز شود.

دليل اصلى تأسيس كميسيون فونا از جمله به خاطر تجربيات حاصل از دستگاه قضائى شيلى و سياست حزب «كونسنتراسيون» بعد از دستگير شدن ديكتاتور سابق [پينوشه] در سال ۱۹۹۸ در لندن بود. پينوشه توانست از انگلستان برود چون اطمينان دادند كه او بايد در دادگاه هاى شيلى به اتهام جنايت عليه بشريت جوابگو باشد. چنين اتفاقى نيفتاد.
خوليو اطمينان دارد كه «اگر دادگاه آن گونه عمل مى كرد كه در يك جامعهء دمكراتيك بايد عمل كند، ديگر فونائى به وجود نمى آمد. اگر عدالت نباشد، فونا هست.» اين درك عمومى همهء فعالين است و فرياد مشترك شان در تظاهرات. اشكال عملى اى كه از آرژانتين الهام گرفته شده، با نيازها و واقعيات شيلى تطبيق داده شد. و بدين ترتيب كميسيون نه تنها آكسيونهائى سازمان مى دهد كه مجرمين ناشناس را در مقابل افكار عمومى افشا كند، بلكه كسانى مانند مانوئل و لوئيزا ورگارا تولِدو را نيز مورد حمايت خود قرار مى دهد كه دو فرزندشان در سال ۱۹۸۵ در محلهء «ويلا فرانسيا» اعدام شده اند. قاتلين اين دو نفر، چهار پليس بودند كه دادگاهى شدند. در يك تظاهرات، آنها، بقيهء بستگان، دوستان خانواده، و حاميانشان خواهان حبس ابد براى مجرمين شدند. خوليو مى افزايد: «اين شكل از فونا هم بجاست، تا دادگاه ها وادار شوند احكامى صادر كنند كه با شدت جرم جور در بيايد.»

اين احساس كه قوهء قضائيه بورژوائى شيلى هرگز عدالت را به اجرا در نميآورد، براى نينا هم عامل مهمى بود كه به فعاليت در كميسيون بپردازد. «عدالت فونا شكل نو و خلاقى از عدالت است كه اساس آن بر احساس مردم بنا شده. در يك آكسيون فونا ميتوانيم برقصيم، نقاشى كنيم، و هر كار ديگرى كه دلمان مى خواهد…» براى نينا شركت افراد زياد ۱۴ تا ۱۶ ساله براى مثال در آكسيون رسوا كردن «ريكاردو كلارو » فوق العاده بود. «براى ما آشكار شد كه عمل ما در بالابردن آگاهى توده ها نقش داشته و دارد.»

براى آلوارو مهم اين است كه فونا يكى از اشكال عمل مستقيم در خيابان است كه موضوع آن بررسى گذشتهء افراد، زير پا گذاشته شدن حقوق بشر است و عدالت را به شيوهء ديگرى به ميان ميكشاند. به نحوى كه در ارتباط مستقيم با درد و رنج نيست. «برخورد با درد كار سختى ست. طبيعى است كه اعضاى خانواده ها حق دارند در جستجوى بقاياى ناپديد شدگان باشند. اما فونا به عنوان شكل جديدى از عمل پوياتر و فعالتر است. فونا شاد است. در فونا آدم مى تواند براى عدالت مبارزه كند، اما با شادى و سرور. با شادى و سرور بسيارى كه مى توان آن را نشان داد.» اين شادى از جدى بودن مطالبه ميكاهد.
«نه فراموش مى كنيم، نه ميبخشيم». اين موضوع كه هر يك از اعضاى كميسيون فونا به شكلى هدفمند و دائم تحت نظر مأمورين امنيتى قرار دارند و از آن ها فيلمبردارى ميشود، نشان مى دهد كه طرف مقابل هم فعاليت آنان را جدى مى گيرد.

* * * * * * * * *

۴- انتقاد يكى از رفقا به اسكراچه و محتوا و ابعاد و نتايج آن؛

اين انتقاد را مى توان در چند محور زير خلاصه كرد:
الف) اسكراچه به اصطلاح اجراى عدالت را از همان رژيم و دستگاهى مى خواهد كه برپايهء همين سركوب ها بر سرِ كار است. اين امر يعنى اجراى «عدالت» بر خلاف مصالح طبقاتى رژيم حاكم است. دامن زدن به اين توهم بين مردم كه از اين رژيم مى توان خواستار اجراى عدالت شد، درست در خدمت رفرميسم و بقاى رژيم است.
ب) «اجراى عدالت» را به قربانيان سپردن همانا بازگشت به دورهء قصاص فردى ست. بشر در سير تمدن خود قرن ها را بايد پشت سر مى گذاشت تا قضاوت و اجراى عدالت را به دستگاه قضائى، يعنى يك نهاد صالح و متخصص بسپارد. اسكراچه بازگشت به عصر ماقبل تمدن است. مبارزه با رژيم هاى ضد انقلابى و ارتجاعى به معنى بازگشت به صفر و شروع كردن همه چيز از نو نيست. بايد انقلاب كرد و دستگاه قضائى صالح را بر سرِ كار آورد.
پ) در اسكراچه از وضعيتى كه افراد بى گناه خانوادهء جانيان بدان دچار مى شوند سخنى به ميان نمى آيد. از وحشت و آشفتگى روانى كه از جمله به كودكان آنها دست مى دهد حرفى زده نمى شود. نتيجهء اسكراچه فتنه اى ست كه هركسى در آن مى تواند به بهانه اى آبروى ديگرى را بريزد و هيچ نوع حمايتى هم براى افراد وجود نداشته باشد. يك لحظه، به طور معكوس، تصور كنيد كه مخالفين ما بتوانند آزادانه هرچه دلشان مى خواهد بر تراكت و پلاكاد بنويسند و بر در خانهء ما علامت بزنند و رنگ بپاشند. اين چيزى ست مثل برنامهء هويت تلويزيون جمهورى اسلامى كه قتل هاى زنجيره اى را در پى داشت. با اين تفاوت كه اسكراچه خود را قدرت توده اى مى نامد و برنامهء هويت را رژيم برنامه ريزى مى كرد.
ت) اسكراچه برانگيختن روحيهء انتقام فردى ست و هيچ ربطى به مبارزهء طبقاتى ندارد. در مبارزهء طبقاتى، هدف واژگونى مناسبات طبقاتى ظالمانه است نه نفى فيزيكى افرادى كه در اردوى دشمن قرار دارند و مجازات شخصى آنان.

- توضيح بيشترى دربارۀ انتقاد از اسكراچه نوشتۀ حبيب

پس از بحث چند ماه پيش حول مسألهء اسكراچه، يا به قول رفيقمان بهرام: پرده درى، من به شدت عليه اين نوع مبارزه عكس العمل نشان دادم كه دوستانى برخورد مرا مورد انتقاد قرار دادند. مسأله در گفتگوهاى جمعى ادامه پيدا نكرد، از جمله و به خصوص كم‌كارى من در برخورد به آن. اما از آنجا كه مبارزه تعويق بردار نيست، رفيق قصد دارد كه از نوع مبارزه در نشستى عمومى در آينده دفاع كند. (گويا مطالبى در دفاع از اين تم هم به صورت جنبى در سايت ما منعكس شده است، بدون اينكه ما موضع روشنى نسبت به اين شيوهء مبارزه اتخاذ كرده باشيم. ارائهء اين جنبه هاى مبارزه تا آنجا كه جنبهء گزارشى داشته باشد البته كاملاً موجه است، اما تئوريزه كردن آن با نقل قولى از رفيق لنين و ارائهء عمومى آن به مثابهء شيوه اى قابل تأييد از مبارزه ... (به خصوص از طريق مطرح كردن موارد مبارزه در ايران) بحث ديگرى ست).
قصد من در اينجا رد كردن اين شيوهء مبارزه كه ظاهراً در شرايط خاصى از مبارزه در آرژانتين، در چرخش قرن ظهور كرده است نبوده، بلكه مى‌خواستم به رفقا زمينهء تئوريك و ايدئولوژيك اين نوع آكسيون ها را يادآورى كنم كه حد اقل به درستى بدانند از چه چيز دفاع مى كنند.
اين شيوهء مبارزه از آسمان نازل نشده است و به دوران ديكتاتورى آرژانتين (۱۹۷۶ تا ۸۳) باز مى‌گردد كه در مقابل بى‌تفاوتى و بى‌عملى دادگاهها و نهادهاى قضائى در محكوم كردن دست‌اندركاران و جانيان زمان ديكتاتورى، فرزندان ناپديدشدگان (HIJOS) در واقع خود را جانشين يك دستگاه قضائى مركزى كرده، با اعتراض و تجمع و افشاگرى چهرهء فريبكار جانى را انگشت‌نما مى‌كنند. اين بى‌آبرو كردن خود را به مثابهء (Act of Public Shaming) تعريف مى‌كند و از عملكردهاى «به نوعى چريكى» (تايلر ۲۰۰۲).
به وضوح اين شكل از مبارزه، مثلاً با مبارزهء انواع و اقسام جريانات حقوق بشرى كه به دنبال مسؤولين درجهء اول جنايات عليه بشريت هستند و خواهان دادگاهى شدن آنهايند فرق دارد. آن جريانات از خشونت پرهيز مى‌كنند و به دنبال «عدالتى نهادينه شده هستند و نه انتقام فردى». (همان)
خوب، در همين چند خط به خوبى مى‌بينيم كه يك خط اختلاف بين يك فعاليت متمركز سياسى، مسألهء حمايت دستگاه قضائى [دولتى] از جانيان را موضوعى مى‌داند كه بايد عليه قدرت حاكم، به عنوان يكى از مواردى كه ماهيت طبقاتى و سياسى رژيم را نشان مى‌دهد استفاده كرد. يعنى نشان داد كه معاف كردنِ جانيان سياسى يا فراموش كردن سركوبها و شكنجه ها... خود نشانگر ماهيت يگانهء دولت حاكم با اين قاتلين است.
سياست و روش ديگر اين است كه نه باقدرت سياسى بلكه با شخص معينى وارد درگيرى مى‌شود. هدف اين مبارزه بى آبرو كردن فرد مشخصى‌ست. اين عملياتى‌ست چريكى، بدين مفهوم كه از نهادهاى عموماً تعريف شدهء وساطت (يا ميانجى) در يك جامعه معين عبور نمى‌كند، يك حالت فردى را به عموم يا كل نظام ارتقاء نمى‌دهد و حداكثر به انتقام كشى فردى مى‌انجامد. به معلول حمله مى‌كند نه به علت. درك نمى‌كند كه در سيستمى كه جنايت، سركوب، مفقودالاثر كردن افراد، شكنجه، ترور رايج است، كسانى كه توسط رژيم سياسى اجير مى‌شوند و اين جنايات را انجام مى‌دهند، مهره هاىى بيش نيستند كه بايد در دادگاههاى توده اى به نحوى عادلانه محاكمه شوند. يعنى مسأله در چند درجه اهميت دارد: ماهيت رژيم گذشته، جايگاه سركوب و ترور... در آن رژيم، نشان دادن ضرورت اين سركوب براى تداوم رژيم، مبارزه با رژيم به خاطر ماهيت اقتصادى و اجتماعى آن و در اين چارچوب، مبارزه با سركوب امروزين آن و همچنين با فراموشكارى او نسبت به گذشته اى نه چندان دور.
همهء اينها محتواى سياسى افشاگرى مبارزهء كنونى هستند، نه بهانه براى تصفيه حساب هاى گذشته. مگر آنكه ما نسبت به ماهيت سياسى امروز رژيم ديگر حرفى نداشته باشيم! و فقط برايمان مبارزه با فراموشكارى قضائى اين رژيم مطرح باشد! آيا اين جرياناتى كه چنين مبارزه اى را به پيش مى‌برند تضاد عميقاً سياسى ـ اقتصادى خود را با اين رژيم فراموش كرده اند؟ يا اين تضاد در شكلى از آشتى آبكى دموكراتيك حل شده است و تنها ايرادى كه به رژيم مى‌ماند اين است كه حال كه شما اينها را محاكمه نمى‌كنيد، ما خود انجام مى‌دهيم!
آيا اين تقليل مبارزهء سياسى ـ طبقاتى به يك وجه «حقوقى» آن نيست؟ و آنهم در همين سطح حقوقى، پاسخى به مسأله اى كه دقيقاً نياز به وسيع ترين دموكراتيسم توده اى دارد؟
وارد جزئيات نشوم، فكر مى‌كنم كه دو طرف بحث مجموعاً روشن است. بماند كه اين شكل از مبارزه خود انواع مختلفى دارد و مثلاً بنا بر اينكه هدف آن در چه سطحى از اهميت سياسى بوده است تغيير ماهيت مى‌دهد. مثلاً جريان اسكراچه ويولا در Youtube را مى‌توان به صورت مستقيم ديد. در اينجا عليرغم آنكه ظاهراً رنگ قرمز به طبقهء ششم يا هفتم يك آپارتمان پرت مى‌كنند، ولى در واقع، ما با يك تظاهرات سياسى عليه رژيم گذشته روبرو هستيم. اين ديگر ربطى به اسكراچه ندارد! تظاهراتى ست كلاسيك كه به مردم مى‌گويد رژيم گذشته فقط در كمين نشسته است.
اما بين اين عمليات كه با اسكراچه كردن يك كارمند امنيتى يا ارتشى دست سوم و چهارم كه ممكن است مقصر هم باشد (اما تقصير او را فقط يك دادگاه دوطرفهء عادلانه مى‌تواند ثابت كند) و بى‌آبرو كردن او و خانواده اش يك دنيا فاصله است. اين بيشتر شبيه انگشت‌نما كردن جذاميان يا جادوگران قرون وسطى ست يا سرتراشيدن زنان فرانسوى كه در جريان اشغال فرانسه با آلمان ها رفت و آمد داشتند!

اما نكته اى مهمتر:
از زمانى كه ما شاهد رشد جنبش هاى آلترموندياليست هستيم، جريان‌هاى سياسى، پس از فروپاشى نيروهاى شكل گرفتهء چپ، دست به انواع ديگر مبارزه مى‌زنند كه در كشورهاى گوناگون عملكرد دارد. جاى ديگر بايد به اين نوع جنبش ها و محتواى آنها پرداخت. آنچه اهميت دارد اين است كه بدانيم مبارزهء طبقاتى در هر شرايطى اشكالى از مبارزه را تدوين مى‌كند كه با كاركرد تضاد كار و سرمايه ارتباطى تنگاتنگ دارد. اين جنبش ها از جمله آنچه در سياتل، جنوا، گوتنبرگ، پورتوآلگره ديديم جريان يافتند و خواهند يافت و مبتكر انواع ديگرى از مبارزه خواهند بود. يكى از اين جنبش ها كه خود را «جنبش عمل مستقيم» تعريف مى‌كند، به لحاظ نوع عمل، به جريان اسكراچه كاملاً شبيه است. مجموعاً ما نقد كوتاهى راجع به اين مبارزه ارائه كرده بوديم، اما اين نقد بيشتر از نقطه نظر درك چپ سنتى به اين نوع مبارزات بوده است. چارچوب اصلى اين نقد بى ارتباط بودنِ اين جنبش ها - حد اقل به نحوى مستقيم - با مبارزات طبقاتى در سطح ملى و محلى ست. و همين طور خالى بودن جاى انترناسيوناليسم پرولترى در اين جنبش ها و مبارزهء كم رمق آنها با استثمار مضاعف نوليبراليستى. اما اين نقد قديمى با مطالعاتى بيشتر كاملاً مى‌تواند دچار تغيير گردد و به همين خاطر بايد بحث حول محدوديت‌هاى اين جنبش هاى الترموندياليستى و ضرورت و امكانات آنها را كاملاً باز ارزيابى نمود. آنچه فعلاً به نظر مسلم مى‌رسد اين است كه اين جنبش ها در عين حال كه مقاومت و مبارزه (طبقهء كارگر؟ مردم؟ شهروندان؟ انسانيت؟)... را نشان مى‌دهند، در عين حال، پا را فراتر از سرمايه دارى نمى‌گذارند و عمدتاً در تلاش مبارزه با زياده روى هاى سرمايه دارى هستند (نئو، اولترا... سرمايه دارى)، ولى به هرحال، نبايد مسأله را حل شده دانست و بايد آن را در ارتباط با افت و خيز خود تضاد كار و سرمايه بررسى كرد.
در متنى كه تحت عنوان «اسكراچه، نُه ۹ فرضيه براى يك بحث» Situations Escraches: ۹ hypothèses pour la discussion [ياد سيتواسيونيستها بخير!] به عنوان زمينهء بحث در نشريهء «موقعيت» (Situation) شماره يك آمده به وضوح مى‌بينيم كه اين جريان خود را در همين راستاى مبارزات ضد نئوليبراليستى (كه ما به نحوى گوياتر به آن خواهيم گفت «دموكراتيسم انقلابى») مى‌داند. مضمون هاىى كه در اين مقاله آمده خيلى به مضامينى از اين نوع كه «جنبش عمل مستقيم» مطرح مى‌كند نزديك است:
اسكراچه نوعى از مبارزه است كه از اشكال سنتى مبارزه فراتر مى‌رود. پراتيك نوينى‌ست كه به سياست و مبارزه‌جوىى مفهوم جديدى مى‌بخشد.
اسكراچه خود را با جنبش زاپاتيستى (مكزيك) و دهقانان بدون زمين (برزيل) مقايسه مى‌كند كه «ذهنيت انقلابى نوينى» را پايه مى‌گذارند.
اسكراچه [پيرو بسيارى از نظريه هاى جنبش عمل مستقيم] نمى‌خواهد در انتظار يك تئورى تضمين كنندهء يك آيندهء تابناك، دست روى دست بگذارد و مغموم بنشيند، بلكه در خود اين پراتيك، دلايل خود را جستجو مى‌كند. اسكراچه معتقد به «زمانى ديگر» است، «زمانى» كه با زمان سرمايه دارى تفاوت دارد [بحث‌هاى مربوط به Temporalité différente در اين ادبيات فراوان است]. براى سرمايه دارى گذشته گذشته است و آينده اينقدر دور كه بايد به انتظار يك معجزه نشست تا اين آينده ظهور كند. اما در اسكراچه اين مفهوم زمان سرمايه‌دارى به هم مى‌ريزد. چون «حال» كسى بوده است كه كشته شده، و «گذشته» از محكوم كردن جانيان دست شسته. پس، آنها گذشته را بااسكراچه زنده مى‌كنند و فراموشى را امروز زير سؤال مى‌برند. اسكراچه امروز مى‌جهد و در لحظه حيات مى‌يابد.
اسكراچه به ضرورت عدالت پاسخ مى‌گويد و به هيچ برنامه يا اجماعى نيز نياز ندارد.
اسكراچه حقيقتى ست مستقل از پيچيدگى شرايط، توازن قوا، الزامات دولتى،... اسكراچه مبارزه جويانه ترين راه حل ها ست كه ربطى به دولت و قدرت ندارد. اسكراچه معنى جديدى از تعهد است.
اسكراچه درك ديگرى از عدالت است كه در مقابل عدالت صورى قرار دارد و بنيانگذار عملكرد ديگرى از دموكراسى و مفهوم ديگرى از آن است. عدالت اسكراچه نه بر نهادى كه تجسم آن است، بلكه بر عملى كه بيانگر آن است اتكا دارد.
از آنهم مهمتر، اين جستجوى عدالت كه مثلاً در نهادهاى سنتى به زندان و كيفر ختم مى‌شود، در اسكراچه به مفهوم حقوقى كيفر پايان نمى‌يابد. قوانينى كه در اسكراچه بيان مى‌شود بالاتر از حقوق است [اين درك در نوشتهء رفيق ب آمده است. با پرسش چند بار اعدام....؟]
اسكراچه به طور مشخص مفهوم جديدى از عدالت را تدوين مى‌كند كه بر توان و ظرفيت افراد در توليد حقيقت استوار است... از اين راه است كه در عرصهء مبارزه، به عنوان خصلت يك سوژهء توده اى و مستقل ظاهر مى‌شود.
اسكراچه شرايط جديدى ست كه مى‌تواند به پراتيكى بديل منجر شود. به بيان ديگر، عناصرى در خود دارد كه مى‌تواند سازندهء جامعهء ديگرى باشد. اين علائم بروز مى‌كنند، شعارهاى ما هرچه باشد حتى ممكن است شعارهاى مخالف عملكردمان باشد (مثلاً خيلى پيش مى‌آيد كه ما خواهان اجراى عدالت از دولت مى‌شويم، در عين حال كه با اسكراچه نافى اين عدالت هستيم) و اين همه يك چيز اساسى را نشان مى‌دهد.
«سوژهء سياست «موقعيتى» situation است كه در آن قرار گرفته ايم، فعاليت جمعى كه در آن گرد آمده ايم و به آن متعهد هستيم و نه به افرادى در عزلت و در تصورى كه از خودمان داريم».
اين تز [يا فرضيه؟] پنجم بود. دورتر نمى‌روم. فكر مى‌كنم روشن است.
امروز در كشاكش نبرد كار و سرمايه، هر لحظه، مبارزاتى ظهور مى‌كنند. اشكال جديدى كه محصول نوسانات كشمكش كار و سرمايه در سطح بين المللى هستند. رفقاىى از ما كه در جريان مبارزهء عملى فعال هستند تحت تأثير اين مبارزات قرار مى‌گيرند و به آنها متمايل مى‌شوند. عجيب نيست كه رفيق بهرام حامل بحث اسكراچه باشد كه شايد چريكى‌ترين و فردى‌ترين نوع مبارزه است از دورنماى يك نگاه سنتى چپ به مبارزهء طبقاتى.
اين نوع مبارزه كه امروز محتواى «دموكراتيسم راديكال» را مى‌سازد، وامدار تمام پروسهء مبارزاتى اى‌ست كه از سالهاى ۶۰ به اين طرف، بر متن تجزيهء طبقهء كارگر و بازسازى سرمايه‌دارى در جريانات ناقد چپ راديكال وجود داشته است. رفيق بهرام شايد خود نمى‌داند تا چه حد به نقد چپ راديكال، به سيتواسيونيستها، به اجتماعيون‌ـ‌بربريون، به گى دوبور و ... و طرفداران آنها بدهكار است. اما مهم نيست، مگر نه آنكه همهء ما به نوعى بازيچهء مبارزهء طبقاتى هستيم كه بى‌نهايت از ما فراترند؟

* * * * * * * * *

۵- پاسخى از مطرح كنندهء اين تجربه به انتقاد حبيب؛

پرده درى‭
تا روزى كه جامعهء بدون طبقه بر جهان حاكم نشود، جنگ بر آن حاكم است. جنگى با تمام قوانين آن. در اين جنگ، در يك سو قدرت قرار دارد، و در سوى ديگر ضد قدرت. قدرت، استيلاى طبقهء حاكم را بر جامعه ممكن مى سازد. و در اين جنگ نابرابر انواع سلاحهاى ممكن را به كار ميبرد: قانون و قاضى، مذهب و مطبوعات، هنر و ورزش، پليس و ارتش، زندان و شكنجه، اعدام و قتل عام ... در چنين جنگى حتى درخواست رعايت قواعد جنگى از توده هاى عاصى و شورشى نيز خود يكى از سلاحهاى قدرتمندان است، چنانكه انحصار استفاده از خشونت در دست قدرت. دولتها و روشنفكرانشان همواره توده ها را به «جنگ منظم و كلاسيك» فراميخوانند. آنان به خوبى آگاهند كه توده ها به علت نابرابرى در داشتن امكانات و تسليحات، در چنين جنگى هرگز نمى توانند كارى از پيش ببرند.
توده هاى محروم جامعه، كارگران و زحمتكشان در اين جنگ شيوه هاىى را بر ميگزينند كه مقابله با آن براى قدرت تا حد امكان دشوار گردد. در چنين شرايطى توده هاى مردم «جنگ نامنظم» را بر ميگزينند. آنان مى كوشند به ضعيفترين حلقهء زنجيرى كه طبقات حاكم بر گردهء زحمتكشان افكنده اند ضربه بزنند: نافرمانى مدنى، مقاومت در برابر پوشش و لباس اجبارى، يادآورى روزهاى تاريخى (مانند شانزده آذر در ايران)، برگزارى مراسم يادمان رفقاى كشته شده، كم كارى، اعتصاب، چوب لاى چرخ توليد گذاشتن، قطع شريانهاى توليدى، داغان كردن ماشين آلات، سابوتاژ، راه بندان جاده ها، قيام و شورش، ترور سرخ، عمليات انتحارى و... هر يك به نوبهء خود به كار برده ميشوند.
قدرتهاى حاكمه نيز روشهاى نوينى مييابند: مفقودالاثر سازى، پرتاب زندانيان به دريا و جلوى كوسه ها، تجاوز دسته جمعى به زندانيان، استفاده از زندانيان براى توليد كودك و بعد قتل مادران (در مكزيك)، قتل عام زندانيان و اسرا و... و به عنوان يكى از سلاح هاى مهم: معافيت از مجازات.
معافيت از مجازات از مخفى بودن هويت پليس و شكنجه گر آغاز ميشود و به قوانينى خاتمه مييابد كه افشاى نام جنايتكاران را ممنوع اعلام مى كنند. (در آمريكا تنها پنجاه سال پس از كودتاى سيا عليه مصدق بخش كوچكى از اسناد آن علنى ميشود، در شيلى قانونى وجود دارد كه تا پنجاه سال آينده افشاى نام جنايتكاران را ممنوع مى كند.)
توده هاى مردم نيز در مقابله با قدرت شيوه هاى نوينى را تجربه ميكنند: شاكيان خصوصى، اعتراضات گروهى، تظاهرات خيابانى، و به عنوان يكى از اين شيوه ها، مقابله با معافيت از مجازات و «پرده درى» از چهرهء جنايتكاران. اين عمل كه به عنوان مبارزهء مشخص و عملى انقلابيون سابقهء تاريخى دارد، تغيير شكل ميدهد و به عملى توده اى بدل ميگردد. اگر در گذشته «پرده درى» فقط وظيفهء سوسيال دمكراتها بر شمرده ميشد («خصوصاً و بالاخره تبليغ بر ضد هر نمايندهء برجسته و قره نوكر استبداد را كه در تماس مستقيم با كارگران قرار ميگيرد و بردگى سياسى طبقهء كارگر را آشكارا بوى نشان ميدهد» - لنين، وظايف سوسيال دمكراتهاى روس، ص ۶۵ منتخب آثار فارسى)، امروزه ديگر از حوزهء حزبى پاى را فراتر نهاده و به يك جنبش توده اى بدل گشته است. (مادران ميدان مه در آرژانتين، مادران شنبه ها در تركيه، تشكلات فرزندان در آرژانتين، كميسيون فونا در شيلى و...).
طبيعى ست كه اين عمل توده اى پايان نظام طبقاتى نيست. طبيعى ست كه اهميت شاكى خصوصى به كاستن فشار عليه زندانيان و يا آزادى آنان خلاصه نميشود، كه آن هم دليلى ست به اندازهء كافى موجه، بلكه نشان دهندهء اين امر است كه اين جنايتكاران عوامل يك رژيم سياسى و طبقاتى اند.

تفاوت عمدهء «پرده درى» (به قول آرژانتينيها «اسكراچه» و به قول شيليائيها «فونا») در كار جمعى و مسئولانهء فعالان آن است. «پرده درى» عملى ست عليه معافيت از مجازات، معافيتى كه در رژيمهاى پساديكتاتورى برآمده از آن (در آلمان فدرال، شيلى، آرژانتين و ... شاهديم كه حتى قضات و قانونگذاران دوران «دمكراسى» همان قضات و قانونگذاران دوران «ديكتاتورى» هستند.(۱) در هيچ يك از اين موارد قانونگذاران بيطرف نبوده اند.) به شيوه اى مطمئن عملكرد داشته و دارند. البته «پرده درى» تنها به آمريكاى جنوبى محدود نميشود، حتى در آمريكا نيز براى مثال شاهد نمونهء «پرده درى» عليه الياكازان و در افشاى همكارى وى با پليس مك كارتيسم عليه هنرمندان معترض آن دوران هستيم. بنا بر اطلاع نگارنده، تا به حال در آرژانتين و يا شيلى نمونه اى وجود نداشته كه بدون تحقيقات كافى عليه كسى «پرده درى» شود.
«پرده درى» سلاح محرومين از حق قانونى مجازات است؛ سلاح داغديدگانى كه كل هيئت حاكمه از شكنجه گران و قاتلان فرزندان و يا والدين شان حمايت مى كند. «پرده درى»، پرده دريدن از سيستمى ست كه براى حفظ خود از هر ابزارى سود ميجويد. در مقابل چنين سيستمى، و در چنين جنگ نابرابرى، از هيچ شكلى از مبارزه نمى توان چشم پوشيد. اشكال گوناگون مبارزاتى جاى يكديگر را نميگيرند، بلكه مكمل يكديگراند، هر كدام از اين اشكال در زمان مناسب كاركرد خود را دارند. هنر، تركيب اشكال مختلف مبارزاتى است و نه انتخاب «فقط» يكى از اين اشكال به عنوان پاسخ ابدى و «تنها شكل ممكنِ مبارزاتى». اگر غير از اين باشد، به اين نتيجه ختم خواهد شد كه بگويند: «فقط يكى از اشكال مبارزاتى، شكل واقعى، درست و الهى» مبارزه است و بقيهء اشكال محكوم و مردود به حساب بيايند. مبارزه در راه كسب عدالت يكى از اين مبارزات است. مبارزه براى عدالت در كلى گوئى و وعدهء سر خرمن عملى نميشود. اگر چه در مقابل دولت ها و نمايندگان مستقيم آنان، چه پشت ميز نشينان باشند و چه كسانى كه مستقيماً در شكنجهء افراد سهيم بوده اند، هرگز و هرگز نمى توان عدالت را اجرا نمود. ممكن است اين امر در مورد افرادى كه در درجات كمتر و محدودى شريك جرم بودند، حتى با رها كردن آنان در يك جامعه، درس آموزى كرد، اما چگونه مى توان در مورد جنايتكارانى مانند لاجوردى يا حاجى داوود عدالت اجرا كرد؟ حتى اگر اعتقاد به اعدام آنان داشته باشيد، مگر چند بار مى توان آنان را اعدام كرد تا سزاى اعمالشان را ببينند؟، با اين حال اجراى عدالت براى حفظ سلامت جامعه نياز مبرم است. نمونهء آلمان تنها شاهد اين امر نيست.
سؤال مهم ديگر اين است كه آيا بايد حق عدالت خواهى و اجراى عدالت به ارگان خاصى سپرده شود؟ مبارزه براى عدالت در خيابان آبديده ميشود، و سرنوشتش نيز در خيابان رقم ميخورد. محدودهء عمل اين كار بسيار وسيع است و جنبه هاى مختلفى را همزمان به پيش مى برد. «ادارى كردن» آن، خالى كردن محتواى توده اى آن است و سپردنش به دست «متخصصينى» كه نهايتاً برايشان «همهء حيوانات [در برابر قانون] برابرند، اما بعضى برابرترند» (قلعهء حيوانات، جورج ارُول، ترجمهء امير امير شاهى، ص ۱۵۲).

- - - - - - - - - - - -
(۱) - براى روشن شدن چنين وضعيتى كافى ست فقط نمونهء آلمان را در نظر بگيريم: يورگ زيركه Jörg Zircke رئيس ادارهء جنائى فدرال در ۸ اوت ۲۰۰۷ در ويسبادن اذعان كرد: «تا اواخر سال هاى ۱۹۵۰ اغلب افراد پليس دورهء نازى مجدداً در ادارهء پليس مشغول به كار شدند. اعضاى سابق حزب «ناسيونال سوسياليست» و حتى اعضاى سابق اس اس مى توانستند بدون هيچ مانعى از جمله در ادارهء جنائى فدرال شغلشان را حفظ كرده، ترقى كنند. پس از جنگ، در اول ژانويهء ۱۹۴۶، ۴۸ كارمند پليس جنائى رايش هستهء اصلى پليس جنائى منطقهء تحت كنترل بريتانيا را تشكيل دادند كه كارمندان آن به نوبهء خود در ۸ مارس ۱۹۵۱ به خدمت «بوندس كريمينال امت»، ادارهء جنائى فدرال در آمدند. بنا بر اطلاعات فعلى در اواخر سال هاى ۱۹۵۰ تقريباً تمام كارمندان عالى رتبهء ادارهء جنائى فدرال را ناسيونال سوسياليست هاى سابق (رهبران اس اس) تشكيل مى دادند: از ۴۷ كارمند عالى رتبه، ۳۳ نفرشان از رهبران اس اس بودند... (قانون معافيت از مجازات در سال هاى ۱۹۵۰ زمينهء استخدام مجدد تعداد زيادى از كارمندان را فراهم مى كرد، از جمله ده ها هزار پليس با سابقهء‌ ناسيونال سوسياليستى. دست آخر براى آن كه به آنان درجه تعلق بگيرد، لزوم ارائهء مدرك براى اثبات خدمت در دورهء ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ حذف شد و درجات اس اس را ديگر در پرونده ها ثبت نكردند.)»
در آلمان غربى قبل از سال ۱۹۴۵ تعداد ۸۵ در صد قضات عضو حزب ناسيونال سوسياليست آلمان بودند، بعد از جنگ در سال ۱۹۴۷، هشتاد درصد قضات اعضاى سابق حزى ناسيونال سوسياليست آلمان بودند. و هشتاد در صد قضات دادگاه عالى فدرال سابقهء خدمت به نازى ها را داشتند.
و از ۳۸ ژنرال ارتش تازه تأسيس آلمان غربى، ۳۱ نفرشان عضو فرماندهى مركزى ارتش هيتلر بودند.
خوب است به ياد آوريم كه فقط در روز دوم اوت ۱۹۴۴ در يك عمليات بى سابقه، با اعدام ۲۸۰۰ نفر روما و سينتى، «اردوگاه كولى ها» در آشويتس برچيده شد. تا به امروز حتى يك نفر به خاطر اين جنايت حساب پس نداده است.
براى اطلاع بيشتر در زمينهء نابود سازى خلق هاى سينتى و روما در آلمان و بى مجازات ماندن عاملان آن، نگاه كنيد از جمله به اطلاعيهء ۲ اوت ۲۰۰۸، انجمن روما، فرانكفورت. در اين اطلاعيه انجمن روما از افا يوستين و روبرت ريتر نام مى برد كه مسؤل كشتار ۲۰هزار سينتى و روما بودند و پس از پايان جنگ جهانى دوم نه تنها مجازات نشدند، بلكه در ادارهء اجتماعى و بهداشت فرانكفورت كار مى كردند.

* * * * * * * * *

۶- نتيجه گيرى؟

بين دو نظر توافقى حاصل نشد. با وجود اين، ما انتشارش را مفيد مى دانيم.
سايت انديشه و پيكار نوامبر ۲۰۰۸

زیر مجموعه ها