زنده باد اشتراک!zapa.jpg

گزارش جمعی از مراسم سی‌امین سالگرد قیام زاپاتیست‌ها در چیاپاس

(قیام ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی در اول ژانویه ۱۹۹۴)

اکتبر ۲۰۲۳، ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی با شعر «انگیزه‌های گرگ» از شاعر نیکاراگوئه‌ای، روبن داریو آغاز به نشر بیست اطلاعیه [1]کرد که در آنها نه تنها از مرگ شوراهای دولت خوب صحبت به میان آمده بلکه تغییر ساختار تشکیلات مدنی مناطق زاپاتیستی نیز شرح داده شده. در یکی از این اطلاعیه‌ها، زاپاتیست‌ها از تمامی افراد و تشکل‌هایی که بیانیه‌ی «برای زندگی» را امضاء کرده‌اند دعوت می‌کند تا با وجود خطرات موجود در چیاپاس، برای شرکت در جشن سی‌امین سالگرد «جنگ علیه فراموشی» (اول ژانویه ۱۹۹۴) به چیاپاس بروند.

از همان نخستین روز انتشار دعوتنامه، گروه‌هایی که در سازماندهی سفر زاپایست‌ها به اروپا (۲۰۲۱) فعالیت داشتند، هماهنگی کاروانی از اروپاییان را به منظور شرکت در این جشن در دستور کار خود قرار دادند.

در روز ۱۷ دسامبر ۲۰۲۳، اولین گروه کاروان وارد شهر مکزیکو شد تا در ساختمانی متعلق به ارتش زاپاتیستی، میهمان «گروه کمک رسانی» باشد که در فرودگاه این شهر در انتظار رفقا بودند.

در روز ۲۵ دسامبر اولین اتوبوس از جمله با ۲۶ نفر از دوستان و رفقای اروپایی، به سوی سن کریستوبال د لاس کازاس به راه افتاد . رفقا در یکی از مراکز متلق به ارتش زاپاتیستی (CIDECI) اسکان گزیدند تا سپس با در نظر گرفتن شرایط امنیتی عازم محل برگزاری مراسم بشوند.

۲۷ دسامبر، اتوبوس ما پس از شش ساعت که توسط موتورسواران زاپاتیست اسکورت می‌شد به روستای «دولورِس ایدالگو و سپس به «حلزون نئووا خِروزالِن» (اورشلیم نو) رسیدیم. رفقای زاپاتیست که در انتظار ما بودند، بعد از تعیین محل خواب، از ما با لوبیا و ترتیا (نان ذرت) پذیرایی کردند.

روز ۲۹ دسامبر در میان تشویق حاضرینی که هم میلیشیا و هم پایه‌های مردمی زاپاتیست‌ها بودند، وارد «حلزون دولورِس ایدالگو» شدیم. همه چیز بوی جشن می‌داد، اما نه جشنی برای سی سال گذشته، که جشنی برای آینده. در گوشه و کنار محل تجمع، رفقایی از چیاپاس و دیگر مناطق مکزیک دور هم جمع بودند و با والیبال، بسکتبال و فوتبال شادی و انتظار را با هم شریک می‌شدند. بعد، موسیقی و سپس یک غذای گرم و خوشمزه.zapa1.jpg

۳۰ دسامبر باز با وانت‌هایی که رفقای زاپاتیست در اختیارمان قرارداده بودند به دولورس ایدالگو بازگشتیم. آنجا گروه‌های مختلف جوانان در حال اجرای تئاتر بودند. تدارکات جشن عبارت بود از چهار قطعه نمایشی که توسط رفقای جوان از حلزون‌های مختلف اجرا شد، نمایشنامه را جوانان روستاهای مختلف زاپاتیستی در باره‌ی تاریخچه‌ی رنج‌ها و مبارزات بومیان از زمان فئودالی تا امروز نوشته بودند، موسیقی و مراسم آیینی که توسط شرکت‌کنندگان به اجرا درآمد و نیز حضور گروه‌های محلی که موسیقی مخصوص رقص می‌نواختند. همزمان، بازی‌های دوستانه ورزشی (والیبال، فوتبال و بسکتبال) بین تیم‌های رفقای جوان زاپاتیست و رفقای شرکت کننده‌ی غیرزاپاتیست در تمام طول روز در جریان بود.

دور تا دور میدان، دوچرخه‌هایی که روی آنها پلاستیک مشکی کشیده بودند نظرها را جلب می‌کرد، این دوچرخه‌ها را در کارگاه‌های زاپاتیستی برقی کرده بودند تا به گفته‌ی خود زاپاتیست‌ها به گوشه و کنار همبودها برسند.

۳۱ دسامبر، جشن و سرور همچنان ادامه داشت. آسمان رو به تاریکی می‌رفت که مراسم شکل دیگری به خود گرفت: گروهی از زنان میلیشا در حال شکل‌گیری و ایستادن در موضع خود بودند که گروه بزرگتری از مردان در انتهای پشتی میدان پدیدار گشت .اولین رژه نظامی توسط زنان میلیشیا همراه با ضرب‌آهنگ ترانه‌ای با ریتم کومبیا انجام شد که موضوع آن عشق اول میان زن و مردی جوان است. وقتی زنان در میانه میدان متوقف شدند، رژه مردان با ترانه دیگری شروع شد که ریتمی مشابه داشت اما بدون خواننده. زنان و مردان میلیشیا چوب‌های بلند یکی از سلاح‌های خود را بر هم می‌کوبیدند تا آن را به سازی بدل کنند که نوایش، همراه با صدای چکمه‌های‌شان بر زمین، پژواک تپش قلب مبارزی است که به ضرب‌آهنگ عشق و زندگی گام برمی‌دارد.

پس از برداشتن کلاه از سر و سلام دادن، ترانه‌ی عاشقانه دیگری با مضمون "عشقی که هرگز فراموش نمی‌شود" با رقص زنان میلیشیا همراه شد و بعد، به فرمان معاون فرمانده مویسس زنان و مردان میلیشیا سپری انسانی در اطراف میدان درست کردند تا همه شرکت‌کنندگان در پناه آن بایستند –به سان کمونی که همه را دربرمی‌گیرد- و به سخنان او گوش فرا دهند.

زنده باد اشتراک!zapa2.jpg

مویسس ابتدا به زبان بومیان منطقه یعنی به زبان تسلتال و بعد به اسپانیایی رو به پایه‌های کمک رسانی زاپاتیستی سخن می‌گوید.

جلوی صحنه، پیش از صف فرماندهان زاپاتیست، چند صندلی خالی برای «غایبین» گذاشته شده است: «مفقودالاثر شدگان»، «زندانیان سیاسی»، «مادران جستجوگر»، «کودکان، زنان و مردان به قتل رسیده» که همزمان مبارزان همیشه حاضر برای زندگی هستند. وجود همین صندلی‌های خالی گویای این امر است که زاپاتیست‌ها برای غایبین، فاعلیت قائلند و آنان را در مبارزه‌ی روزمره‌ی خود دخیل می‌دانند..

سخنرانی با اشاره به همین غایبین حاضر آغاز می‌شود.

فرمانده مویسس می‌گوید: اینجا نیامده‌ایم تا یاد به خاک افتادگان‌مان را در موزها به فراموشی بسپاریم و نیز نیامده‌ایم سی سال گذشته را جشن بگیریم. اگر اینجا هستیم، معنایش این است که مبارزه در جریان است و باید راه آنان را ادامه بدهیم. هرچند که در تنهایی مطلق باشد.

پس از اشاره‌ی مویسس به «اشتراکی کردن ابزار تولید» و تغییر ساختار خودمختاری، زاپاتیست‌ها کلامشان را تنها با یک شعار به آخر رساندند: «زنده باد اشتراک!».

این شعار، نشانگر این است که ایده‌ی اشتراک زائیده‌ی بحث‌های درونی پایه‌های مردمی زاپاتیست است.zapa3.jpg

روز اول ژانویه  ۲۰۲۴

مراسم با اجرای برنامه‌های هنری و مسابقات دوستانه‌ی ورزشی ادامه یافت. گروهی از طرفداران جنبش کردستان و روژاوا به‌عنوان همبستگی، یک رقص کردی اجرا کردند. از بلندگو اعلام شد: رژه‌ی شبِ پیشِ میلیشیا دوباره تکرار خواهد شد. بخشی از فرماندهی زاپاتیست‌ها، از جمله کاپیتان مارکوس، به روی سن آمدند و با پخش موسیقی کومبیا رژه آغاز شد.

در تمام طول رژه، دختر بچه‌ای هفت - هشت ساله، در روی سن، مقابل فرماندهان دایره‌وار دوچرخه می‌راند. دختر بچه‌ای که یادآور  دِنی‌ست، سمبل نسل‌های آینده که قرار است ۱۲۰ سال دیگر به دنیا بیاید و پس از بارها زمین خوردن و برخاستن، در آزادی تصمیم بگیرد که چه می‌خواهد و مسئولیت آن را نیز به عهده بگیرد.[2] و دایره‌ای که نماد چرخش زمان، ادامه‌ی زندگی و انتقال مبارزه از نسلی به نسل دیگر است.

بعدازظهر، در گوشه‌ای دنج، گروه کوچکی از ما زیر سایه‌ی درختی روی نیمکت‌های چوبی می‌نشینیم تا در میان طعم چای، دود سیگار و خنده‌های گاه و بیگاه و رفیقانه درباره‌ی برداشتمان از مراسم سال نو گفت‌و‌گو کنیم..

سخن از سمبلیسم زاپاتیست‌ها به میان می‌آید و از این که در این منطقه، مبارزه همان زندگی روزمره است. یکی از رفقا معتقد بود، در حالی که دولت کنونی مکزیک با پروژه‌ی «کاشت زندگی» دهقانان را از زمین جدا کرده و آنان را به کارگر تبدیل می‌کند، زاپاتیست‌ها با اشتراکی کردن اراضی تحت کنترل خود، باعث می‌شوند دهقانی که با «زمینش» تعریف می‌شود، از چهارچوب مفهوم دهقان پا را فراتر بگذارد. کار اشتراکی حتی دهقانی را که زاپاتیست نیست، به یک فرد مبارز بدل می‌کند. بدین ترتیب، اگر سلب مالکیت از طرف دولت موجب از خودبیگانگی دهقان می‌شود، اشتراکی کردن اراضی با ایجاد فضای همکاری جمعی، دهقان را به بافت اجتماعی و سیاسی جدید و وسیعتری پیوند می‌زند؛ با «کاشت زندگی» دهقان هرچه بیشتر به سوی ایزوله شدن و وابستگی رانده می‌شود در حالی که با سازماندهی کاراشتراکی در «نامِلک»، افراد در جمع تعریف شده، استقلال و قدرت بیشتری را تجربه خواهند کرد. بومی غیرزاپاتیست دیگر حاضر نخواهد بود تحت فرمان شبه‌نظامیان، به خاطر کار روی یک تکه زمین، به برادران خود حمله کند. بدین ترتیب دفاع از «مادر-زمین» کاری خواهد بود همگانی، فراتر از گرایش‌های سیاسی.zapa4.jpg

در بحث‌ها صحبت از این شد که با توجه به بیست اطلاعیه‌ی اخیر زاپاتیست‌ها، به نظر می‌رسد که آنها با ایجاد «دولت خودمختار محلی » GAL، همان‌طور که تمام قدرت تصمیم‌گیری را به پایه‌های مردمی منتقل کرده‌اند، مسئولیت دفاع از اراضی را نیز به دوش آنها گذاشته‌اند  و چه‌بسا دعوت از رفقایی از نقاط دیگر جهان برای کار در «نامِلک»های اشتراکی، می‌تواند به نوعی برای کمک به تضمین امنیت بیشتر همبودها باشد. بدین ترتیب نیروهای نظامی زاپاتیست (شورشگران) می‌توانند در پایگاه‌های‌شان، خود را بازسازی و احتمالا برای درگیری‌های آینده آماده کنند. از اینجاست که تغییر درجه نظامی مارکوس به کاپیتان، می‌تواند سمبل بازگشت به سال‌های قبل از قیام ۱۹۹۴ باشد که در آن آماده‌سازی نظامی اهمیت به‌سزایی داشت.

دوم ژانویه  ۲۰۲۴

در حلزون «اورشلیم نو»، بیش از پنجاه نفر از اعضای کاروان اروپایی و تنی چند از انترناسیونالیست‌های دیگر که از پیش اجازه گرفته بودیم تا مدت بیشتری در روستاهای زاپاتیست بمانیم و با نمایندگان «دولت خودمختار محلی» به گفت‌و‌شنود بنشینیم، گرد هم حلقه زدیم تا راجع‌به چندوچون سوال‌های‌مان تصمیم بگیریم.

سوم ژانویه  ۲۰۲۴

بعدازظهر گروه‌های کوچک در مورد تجربیات روزهای گذشته به بحث و گفت‌وگو نشستند.

چهارم ژانویه  ۲۰۲۴

صبح زود خبر دادند برای حرکت به سوی «حلزون دولورس ایدالگو» آماده شویم.

دقایقی چند پس از رسیدن به محل به سالن اجتماعات فراخوانده شدیم. ده‌ها نفر از اعضای «کمیته‌ی مخفی انقلابی بومیان» در انتظار نشسته بودند. در مقابل آنان برای ما نیز نیمکت‌هایی چیده بودندم. مویسس، که در کنار دیواری بین آنها و ما ایستاده بود، خوش‌آمد گفت و از ما دعوت کرد تا هر سوالی داریم، بپرسیم. سوال‌ها را گاهی خود او و گاهی اعضای دیگر کمیته، اما همیشه با سخاوت و بردباری پاسخ می‌دادند تا آنجا که دیگر سوالی باقی نماند.

در بحث و گفت‌و‌گویی که بیش از شش ساعت به طول انجامید، از جمله نکات زیر مطرح شد:

۱- چه امری موجب فکر کردن به لزوم تغییر شد؟

با روی کار آمدن آندرس مانوئل لوپز ابرادور (رئیس جمهور کنونی مکزیک) و ادعای تغییر جامعه توسط او، زاپاتیست‌ها با توجه به این ادعای توخالی، از خودشان پرسیدند که آیا ایده‌شان برای تغییر به همان اندازه تو خالیست یا سخن از تغییری واقعی در میان است؟ در پاسخ به این سوال در همبودهای مختلف زاپاتیستی بحث و گفت‌وگو درگرفت و به تشکیل ساختاری جدید انجامید که در آینده کارکردش را نشان خواهد داد.

۲- مشکلات ساختار قدیمی «شوراهای دولت خوب» و عللی که منجر به تغییرات کنونی شد: دور شدن مسئولین و مقامات از توده‌های مردم که خود محصول آموزش تنها تعدادی از رفقا بود که در نتیجه‌ی آن دانش در انحصار یک عده‌ی محدود باقی می‌ماند؛ ایجاد بوروکراسی؛ تصمیم‌گیری‌های خودسرانه‌ مقامات شوراها؛ ایجاد خلل در روند انتقال اطلاعات در جامعه.

۳- در ساختار شوراهای دولت خوب، ما به نوعی همان ساختارهای دولتی را کپی کرده بودیم. بعد متوجه شدیم که در چنین ساختاری باز هم مردم به‌تدریج کنار گذاشته می‌شوند. با برعکس کردن هرم، روشن شد که باز هم بخشی از همان مشکلات قدیمی تکرار خواهد شد، اطلاعاتی که می‌بایست از مجمع عمومی روستاها به شوراها انتقال می‌یافت و اطلاعاتی که از شوراها به روستاها بر می‌گشت هم به همین ترتیب.

۴- بعد از بازگشت هیئت زاپاتیستی از اروپا، کار بازبینی انتقادی از خودمان را آغاز کردیم و متوجه شدیم که ساختاری که داشتیم، تنها در برهه‌های خاص زمانی نتایج مثبتی داشته است و نکات منفی در آن می‌چربیده است. تغییر کنونی که محصول یک روند تاریخی است، فقط در لحظه کنونی امکانپذیر بود، زیرا تنها محصول آموزه‌های همین روند تاریخی است.zapa5.jpg

۵- در ساختار جدید خودمختاری، تمام قدرت حکومتی به دست «دولت خودمختار محلی» GAL است. یعنی در سطح مناطق و نواحی، حکومتی وجود ندارد. کار «شوراهای دولت خودمختار زاپاتیستی» CGAZ و «مجمع شوراهای خودمختار زاپاتیستی» ACGAZ تنها هماهنگی شوراها با هم است. به غیر از این آنان هیچ مسئولیتی ندارند. همه مردم باید یاد بگیرند که خودشان حکومت کنند. «هر گندی که خود مردم بزنند، باید خودشان تمیز کنند!» به عبارت دیگر هر آزادیِ‌عملی با مسئولیت همراه است.

در هر GAL زنان و مردانی هستند که «کمیسرها» Comisariados و «کاردارها» Agentes نام دارند و تعدادشان می‌تواند تا ده نفر برسد. اگر در روستایی مشکلی بوجود بیاید، کوشش بر این است که مقامات خود شوراهای روستا این مشکلات را حل کنند و چنانچه موفق نشوند، «شوراهای دولت خودمختار زاپاتیستی» مجامع عمومی محلی را فرا می‌خوانند و در صورتی که آنها نیز نتوانند پاسخی بدهند، «مجمع شوراهای خودمختار زاپاتیستی» تشکیل می‌شود.

اگر در دوران گذشته ابتکار عملی قرار بود پیشنهاد شود، از طریق شوراهای دولت خوب به روستاها مطرح می‌شد. حال آنکه در ساختار جدید، هر فردی می‌تواند آن را به «دولت خودمختار محلی» پیشنهاد بدهد و بعد از بحث به مراجع بالاتر برده می‌شود.  بنابراین ابتکارعمل‌ها از پایین و از طریق پایه‌های مردمی آغاز می‌شود و به بالا می‌رسد. به‌عبارتی، دمکراسی به تصمیم‌گیری در مورد پیشنهادات خلاصه نمی‌شود، بلکه طرح ابتکار عمل‌ها را نیز دربرمی‌گیرد.

۶- در مورد کار مشترک در اراضی «هیچکس» یا «کمون» یا در «نامِلک‌ها» ابتدا جوامع زاپاتیست تصمیم می‌گیرند و بعد آن را با «برادران و خواهران» غیرزاپاتیست در میان می‌گذارند. اگر آنان پیشنهاد سازنده‌ای داشته باشند و ما را در بحث قانع کنند، طبیعی‌ست که آن را می‌پذیریم.

۷- درباره تغییر نسل و انتقال تجربیات به جوان‌ترها:

مبارزه هر نسلی محصول شرایط اجتماعی، سیاسی و تاریخی خاص خود است. تجربه مبارزات در چارچوب سه اصل به نسل بعدی منتقل می‌شود: «خودت را نفروش، تسلیم نشو و به بیراهه نرو!» یعنی هر نسلی مبارزه خاص خودش را دارد، اما از نسل پیش این سه پرنسیپ را می‌آموزد.

انتقال تجربیات به نسل‌های جوان‌تر به شیوه‌های مختلفی صورت می‌پذیرد: در خانواده‌ها، در حین کار اشتراکی، در جلسات آموزشی با کمیته‌های جوانان در سطوح منطقه‌ای.

۸- در پاسخ به این پرسش که چگونه می‌توان از خارج از منطقه زاپاتیستی برای کار در اراضی اشتراکی آمد، گفته شد که مهمترین موضوع درک این مسئله است که همه چیز زنده است (خود زمین، گیاهان و موجودات رو و زیر زمین) و زنده بودن فقط به انسان‌ها خلاصه نمی‌شود. بعد از درک این اصل و اطمینان از اینکه مصمم هستید از تمام اشکال حیات دفاع کنید متشکل شوید.

۹- در مورد این که زمین متعلق به هیچکس نیست، رفقای زاپاتیست اذعان کردند که «نامِلک» بودن زمین امری بدیهی‌ست، زیرا هیچ فردی عمری به درازای میلیون‌ها سال نداشته است که بتواند مدعی باشد که مالک این زمینی‌ست که این همه عمر دارد.zapa6.jpg

۱۰- کسانی که حق کار در اراضی اشتراکی را ندارند عبارتند از: شبه‌نظامیان، افرادی که به نوعی با مواد مخدر سروکار دارند (کشت، فروش، انتقال و مصرف) و کسانی که پیش از این زمین‌های خودشان را فروخته باشند. محصول اراضی و کار مشترک، به تساوی بین کسانی که در کار شرکت داشته‌اند، تقسیم می‌شود.

۱۱- ما قصد نداریم کسی را قانع کنیم که زاپاتیست بشود، می‌خواهیم در عمل دانسته‌های‌مان را با آنان شریک شویم. نه تنها در سطح تئوریک بلکه در عمل و با حل مشکلات و پرداختن به علل رنج مشترکمان.

۱۲- درباره مشارکت زنان در مبارزات، زاپاتیست‌ها معتقدند که باید زن و مرد دوشادوش علیه سرمایه‌داری مبارزه کنند و راه این مشارکت گفت‌وگوی بسیار بین زن و مرد است تا هم مردان در کارهای خانگی شرکت کنند و هم زنان در فعالیت‌های اجتماعی. زنان از همان چهل سال پیش شرکت در فعالیت‌های «سنتاً مردانه» را آغاز کرده‌اند.

پنجم ژانویه  ۲۰۲۴

گروهی که در «حلزون اورشلیم نو» سکونت داشت به چند دسته تقسیم شد تا در روستاهای مختلف با مردم و «دولت خودمختار محلی» گفت‌وگو کند.

در قسمت عقب چند وانت، در روی جادهای سخت و ناهموار، کاروان ما راهی بازدید از دو روستا شد تا با پایه‌های مردمی مشارکت‌کننده در تصمیمات و مدیریت امور یعنی «دولت خودمختار محلی» دیدار کند.

رفقایی که در حلزون/کاراکل، محل اقامتمان میزبان‌مان بودند این بار با سخاوت همیشگی و خستگی‌ناپذیرشان همراه و راهنمای ما شدند.

آنچه در این ساختار جدید برجسته و آشکار بود اداره‌ی جمعی امور آموزش و سلامت و حل اختلاف و ساماندهی امور توسط همبودهای محلی بود.

در GAL نه با «مسئولین» سلامت و آموزش بلکه با «ترویج‌گران» سلامت و آموزش برخورد داریم و البته با شوراهای متشکل از این ترویج‌گران که همبسته و پیوسته با یک‌دیگر در این نشست حاضر بودند و از کار خود سخن می‌گفتند.

مسئله منطقه‌ای حائل با حفظ حمایت و برادری/خواهری بین روستاهای زاپاتیستی و غیرزاپاتیستی در ساختارهای مدنی هم مشهود بود.

برای نمونه، غیرزاپاتیست‌ها نیز می‌توانستند از امکانات پزشکی و بهداشتیِ روستاهای زاپاتیستی استفاده کنند. البته، برخلاف ساکنین روستاهای زاپاتیستی، این استفاده در ازای پرداخت مبلغی که برای تامین نیازهای خدمات بهداشتی و درمانی لازم است میسر می‌شود، اما شاید نکته مهمتر این است که این مراکز به روی برادران و خواهران غیرزاپاتیست گشوده می‌ماند و انحصاری نیست. برداشت ما این بود که این نیز جزیی از ترویج علنی دستاوردهای زیست اشتراکی‌ست برای آنان که هنوز به امکان‌های تازه این ساختار باور ندارند (هرچند در عمل باید دید این تمایز چگونه بیشتر به همبستگی می‌انجامد و نه به یادآوری گسست‌ها).

در بازدید از مراکز آموزشی، به نظام آموزش بدیل پی بردیم که در آن نمره‌دهی و رتبه‌بندی جای خود را به تشریک مساعی معلم و دانش‌آموز در شکل‌دادن به یادگیری و تفکر انتقادی داده است. در این نظام آموزشی کارکرد و ترکیب کلاس درس به این صورت بود: کلاس‌ها به سه دوره تقسیم می‌شوند و اصولا مهم نیست که فرد به چه مدت زمان نیاز دارد. مهم این است که به این نتیجه برسد که می‌تواند در دوره بالاتر شرکت کند. در این روند آموزشی، هم معلمان و هم دانش‌آموزان به این باور دارند که آنچه می‌آموزند، باید در خدمت خودمختاری‌شان باشد. دانش‌آموزانی که با آنها صحبت کردیم نیز به این امر اذعان داشتند.

پس از این بازدید و دریافتنِ این که دانشِ سلامت و آموزش چون مشعلی از نسلی از ترویج‌گران به دست نسلی دیگر می‌رسد و درک این که این نگاهِ طبیعی به یادگیری، باطل‌السحرِ نگاه کالایی و مصرف‌گرا و ویرانگر رایج در جهان سرمایه‌داریست.

زمان استراحت و غدا رسید. غذایی که گشاده‌دستی مردمی را نشان می‌داد که سازندگان فروتن آینده‌اند و در قالب ممارست یک زیستِ جماعت‌محور و جمع‌گرا عمل می‌کنند.

زیر سایه گیاهان استوایی برای آنهایی که فرسوده از راه و بیماری بودند فرصتی برای استراحت و تأمل فراهم شد و برای رفقایی که همچنان پرتوان در جستجوی کشف‌های جدید بودند، دیدار از مزارع آناناس و موز و ذرت انتظار می‌کشید.

جز یادگیری این بدیل اجتماعی، سوغاتی که بسیاری از رفقا از خاک سرشار این روستای زاپاتیستی آوردند گل‌ها و ساقه‌های گیاهان استوایی بود که نمی‌شد چشم از زیبایی آنها برگرفت، از جمله گل سرخی همچون شعله آتش که اینجا و آنجا بی‌پروا بر شاخه‌های درختان گوناگون روییده بود...

گزارش از کاروانی از اروپا- ژانویه ۲۰۲۴

[1]  برای اطلاع بیشتر از مضمون بیانیه‌ها ن.ک به:

https://peykarandeesh.org/index.php/rubriques/le-mouvement-zapatiste/1526-2023-11-28-15-27-44

[2]. ن. ک. به: قسمت سوم بیانیه‌ها:

دِنی‌:https://enlacezapatista.ezln.org.mx/2023/11/09/%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa-%d8%b3%d9%88%d9%85-%d8%af%d9%90%d9%86%db%8c/)

قسمت دوازدهم: بخش‌هایی از یک نامه

بخش‌هایی از نامه‌ای که چند ماه پیش از طرف معاون فرمانده شورشی مویسس به جغرافیایی دور، از نظر مسافت اما نزدیک از نظر فکری فرستاده شد:

«کمیسیون ششمین [بیانی] زاپاتیستی

مکزیک.- آوریل ۲۰۲۳

(…)

   زیرا در آن صورت مثل این خواهد بود که در مواجهه با طوفان وحشتناکی که در حال حاضر هر گوشه‌ی این سیاره را، حتی آنهایی را که فکر می‌کردند از هر شری در امان می‌مانند زیر تازیانه‌ی خود گرفته، ما طوفان را نبینیم.

   منظورم این است که ما نه تنها طوفان، ویرانی، مرگ و درد ناشی از آن را می‌بینیم، بلکه آنچه را که پس از آن خواهد آمد نیز می‌بینیم. ما می‌خواهیم بذر ریشه‌ای باشیم که نخواهیم دید؛ ریشه‌ای که به نوبه‌ی خود سبزه‌ای از آن خواهد رست، سبزه‌ای که باز هم نخواهیم دید.

بنابراین اگر بخواهیم یک تعریف مختصر و مفید ارائه دهیم، باید بگوییم مسلک زاپاتیستی «بذر خوب بودن» است.

   ما قصد نداریم جهان‌بینی خود را برای نسل‌های بعدی به میراث بگذاریم. نمی‌خواهیم وارث بدبختی‌ها، کینه‌ها، دردها، ترس‌ها یا علایق‌ ما باشند. و نیز نمی‌خواهیم آینه‌ای باشند که تصویری کم و بیش تقریبی از آنچه ما خوب یا بد می‌پنداریم را منعکس می‌کند.

   آنچه ما می‌خواهیم این است که زندگی را برایشان به میراث بگذاریم. آنچه نسل‌های دیگر با این میراث انجام می‌دهند، تصمیم خود آنها و مهم‌تر از همه مسئولیت خودشان خواهد بود. همان‌طور که ما زندگی را از اجدادمان به ارث بردیم، آنچه را که ارزشمند می‌دانستیم برداشتیم و برای خود وظیفه‌ای تعیین کردیم. و روشن است که مسئولیتِ تصمیمی که می‌گیریم، کاری که برای انجام آن تعهد می‌دهیم و عواقب اعمال و کوتاهی‌هایمان را می‌پذیریم.

   وقتی می‌گوییم «تسخیر جهان لازم نیست، کافی‌ست آن را از نو بسازیم»، به‌طور قطعی و بازگشت‌ناپذیر از مفاهیم سیاسی فعلی و قبلی فاصله می‌گیریم. جهانی که ما تصور می‌کنیم بی‌عیب و نقص نیست، حتی از دور؛ اما بدون شک بهتر است. دنیایی که در آن همه همانی باشند که هستند، بدون شرم، آزار، مثله شدن، زندانی شدن، به قتل رسیدن، به حاشیه رانده شدن، سرکوب شدن.

   اسم آن دنیا چیست؟ چه سیستمی از آن پشتیبانی می‌کند یا بر آن غالب است؟ خب، این را کسانی که در آن زندگی می‌کنند، تصمیم خواهند گرفت، اگر بخواهند.

   دنیایی که در آن کسانی که میل به سلطه و همگن‌سازی دارند، از آنچه این تفکر اکنون و در زمان‌های دیگر به بار آورده است درس بگیرند و در آن دنیای آینده شکست بخورند.

   دنیایی که در آن بشریت نه با برابری (که تنها جدایی کسانی را که «برابر نیستند» پنهان می‌کند) بلکه با تفاوت تعریف می‌شود.

   جهانی که در آن تفاوت موجب آزار و اذیت نیست، بلکه از آن استقبال می‌شود. دنیایی که در آن داستان‌هایی که تعریف می‌شود مربوط به کسانی نیست که برنده می‌شوند، زیرا هیچ‌کس برنده نمی‌شود.

   دنیایی که در آن داستان‌هایی که تعریف می‌شود، چه در فضای خصوصی و چه در هنر و فرهنگ، مانند قصه‌هایی است که مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هایمان برای ما می‌گفتند: قصه‌هایی که به ما یاد نمی‌دهند چه کسی برنده می‌شود، زیرا هیچ‌کس نمی‌برد و بنابراین، هیچ‌کس نمی‌بازد.

   داستان‌هایی که به ما اجازه دادند در میان قطرات باران، بوی پختن ذرت و عطر قهوه و تنباکو، چیزهای وحشتناک و شگفت‌انگیزی را تصور کنیم، و دنیایی ناکامل را، دنیایی شاید دست و پا چلفتی، اما بسیار بهتر از دنیایی که اجداد و معاصران ما از آن رنج کشیده‌اند و می‌کشند را.

   ما قصد نداریم قوانین، دستورالعمل‌ها، جهان‌بینی‌ها، تعلیمات‌دینی، مقررات، مسیرها، مقصدها، گا‌ها و همراهان خویش را به میراث بگذاریم؛ یعنی آنچه را که تقریباً همه طرح‌های سیاسی آرزویش را دارند.

   هدف ما ساده‌تر و بسیار دشوارتر است: به میراث گذاشتن زندگی.

(…)

   زیرا می‌بینیم که این طوفانِ مهیب که نخستین تندبادها و رگبارهایش هم اکنون کل سیاره را درمی‌نوردد، با سرعت و شدت بسیار به ما نزدیک می‌شود. بنابراین ما تنها آنچه را که جلوی چشم‌مان است نمی‌بینیم. یا اگر می‌بینیم، با توجه به آنچه در دراز مدت می‌آید به آن می‌نگریم. واقعیت بلافصل ما با دو واقعیت تعریف شده یا مطابق با آن است: یکی مرگ و نابودی که بدترین جنبه‌های انسان‌ها را فاش می‌کند، صرف نظر از طبقه اجتماعی، رنگ، نژاد، فرهنگ، جغرافیا، زبان و اندازه آنها؛ و دیگری شروعی دوباره بر روی آوار سیستمی که بهترین کاری را که می‌توانست، انجام داد: نابود کردن.

   چرا می‌گوییم این کابوسی که اکنون تجربه می‌کنیم و بدتر هم خواهد شد، بیداری را به دنبال خواهد داشت؟ خب، زیرا کسانی هستند، مانند خود ما، مصمم به دیدن این امکان، گرچه امکانی بسیار کوچک باشد. اما هر روز و در هر ساعت و در همه جا مبارزه می‌کنیم تا این حداقل امکان، هرچند کوچک و بی‌اهمیت –مثل دانه‌ای ریز –رشد کند و روزی به درخت زندگی بدل شود، درختی که اگر هست، از همه رنگ‌هاست.

   ما تنها نیستیم. در این ۳۰ سال به دنیاهای زیادی سرک کشیده‌ایم؛ دنیاهایی متفاوت در راه و روش، زمان، جغرافیا، داستان‌ها و تقویم‌شان. اما برابر در تلاش و چشم دوختنی به نظر بیهوده به زمانی نابهنگام که خواهد آمد، نه از روی تقدیر، نه با طرح الهی، نه به این دلیل که کسی ببازد تا کسی برنده شود. نه، به این دلیل که ما روی آن کار می‌کنیم، برایش می‌جنگیم، زندگی می‌کنیم و برای آن می‌میریم.

و سبزه‌زاری خواهد بود با گل‌ها و درختان و رودخانه‌ها و انواع حیوانات. و اگر سبزه هست از این روست که ریشه‌ای دارد. و یک دختر، یک پسر و یک دختر/پسر زنده خواهند بود. و روزی فرا می‌رسد که باید مسئولیت تصمیمی را بپذیرند که در مواجهه با این زندگی می‌گیرند.

   آیا این آزادی نیست؟

(…)

   و داستان یک زن بومی ۴۰ سال به بالا و از ریشه مایا را برای شما تعریف می‌کنیم، که در حین یادگیری دوچرخه‌سواری با دوچرخه سایز ۲۰، ده‌ها بار زمین خورد؛ اما به تعداد همان دفعات از زمین برخاست و حالا یک دوچرخه سایز ۲۴ یا ۲۶ سوار می‌شود و با آن به دوره‌های آموزشی گیاهان دارویی می‌رود.

   از مروج بهداشتی سخن می‌گوییم که به یک همبود دورافتاده بدون جاده آسفالته می‌رود، و به‌موقع می‌رسد تا به مرد مسنی که مورد حمله افعی نایاکا قرار گرفته است سرم پادزهر تجویزکند.

   و از زنی بومی از مقامات خودمختار که با دامن ناگوا و کوله پشتی‌اش، به‌موقع به مجمع «زنانی که هستیم» می‌رسد و می‌تواند در مورد بهداشت زنانه صحبت کند.

   و از اینکه وقتی وسیله نقلیه، بنزین، راننده یا جاده قابل عبوری نباشد، سلامتی در چهارچوب توسعه و امکانات ما چطور به کومه‌ای در گوشه‌ای از جنگل لاکاندون خواهد رسید.

   کومه‌ای که در آن، دور یک اجاق، زیر باران و بدون برق، مروج آموزش و پرورش با دوچرخه از راه می‌رسد و در میان بوی ذرت پخته، قهوه و تنباکو، از زبان زنی سالخورده داستان وحشتناک و شگفت‌انگیزی را می‌شنود؛ داستانی درباره وتان که نه مرد بود نه زن و نه چیز دیگری. و یکی نبود، بلکه بسیار بود. و خواهد شنید که می‌گوید: «ما نیز همین هستیم: وتان، نگهبان و قلب خلق».

   و اینکه آن مروج آموزش در مدرسه این داستان را برای دختران و پسران زاپاتیست تعریف خواهد کرد. البته بهتر است بگوییم نسخه‌ای از آن را که از شنیده‌هایش به یاد می‌آورد، زیرا به دلیل سر و صدای باران و صدای خفه‌ی زنی که قصه را تعریف می‌کرد، نتوانسته آن را درست بشنود.

   و درباره «کومبیای دوچرخه» که گروهی از جوانان موسیقی‌دان خواهد ساخت و همه‌ی ما را از اینکه «کومبیای قورباغه» را برای چندمین بار بشنویم، نجات خواهد داد.

   و مردگان ما که عزت و جان خود را مدیون آنها هستیم، شاید بگویند: «خب بالاخره وارد عصر چرخ شدیم». و در شب‌های بدون ابر وقتی به آسمان پر ستاره نگاه می‌کنند، خواهند گفت: «دوچرخه! بعد از آن نوبت سفینه‌های فضایی است»؛ و خواهند خندید، می‌دانم. و یکی از زندگان ضبط‌صوتی را روشن خواهد کرد و صدای کومبیایی به گوش خواهد رسید که همه ما، زنده و مرده، امیدواریم کومبیای «روبان قرمزی» نباشد.

(…)

از کوهستان‌های جنوب شرقی مکزیک

به نام پسران، دختران، مردان، زنان و دگرباشان زاپاتیست.

معاون فرمانده شورشی مویسس.

مدیر هماهنگی «سفر برای زندگی».

مکزیک، آوریل ۲۰۲۳».

برگرفته از اصل نامه و با اجازه‌ی فرستنده و گیرنده.

گواهی می‌دهم.

کاپیتان - نوامبر ۲۰۲۳

ایکاش بودند و می‌دیدندسنگ.jpeg

(به یاد پوران بازرگان و تراب حق‌شناس)

ایکاش بودند و می‌دیدند که فروافتادنِ یک تَن، ژینا (امینی)، در تهران، زمین‌لرزه‌ای شد در سقز که پس‌لرزه‌هایش سراسر ایران را دربرگرفت و دنیا را تکان داد.

ایکاش بودند و می‌دیدند گیسوی درهم‌گره‌خوردهٔ حدیث را که به مشت‌های به‌هم‌تنیدهٔ هزاران دختر قهرمان مبدل شد.

ایکاش بودند و می‌دیدند لبخند پُر از شادابی و سرزندگی نیکا را که در خروش خلق بر بلندایی ایستاده و حجابِ ننگین را به آتش خشم توده‌ها سپرد.

ایکاش بودند و می‌دیدند هشیاری و عقل کیان ۹ ساله را که معصومانه آماج گلوله‌های شعبان بی‌مخ‌های نعره‌کشی قرار گرفت که از زخم مبارزین به خود می‌پیچیدند.

ایکاش بودند و می‌دیدند فریاد طغیان و انقلاب زنان و مردان خلق‌های بلوچ،لُر، کرد و ترک را که از ورای صد سال جور و اختناق و سرکوب، بار دیگر صدای بلند انقلاب ایران را فریاد می‌زنند.

ما اینجا گردآمده‌ایم تا به پوران و تراب بگوییم که با ما هستند و با جوانانی که این مسیر پر افت‌‌و‌‌خیز را طی می‌کنند، با زحمتکشانی که هر نسل آنان، مشعل انقلاب را به نسل دیگر می‌سپارد و این مسیر مبارزه طبقات را همچون یکتا تَنی چند‌صد‌ساله به‌نحوی امدادی می‌پیماید.

ایکاش بودند و می‌دیدند...

اما نیستند تا ببینند که ژیناها، حدیث‌ها، نیکاها، کیان‌ها، ساریناها و... حقانیت مبارزه‌شان را فریاد می‌زنند، آنان‌که خودْ پژواک مبارزهٔ زحمتکشانی دیگر بودند و پنجاه سال در این مبارزه سهم خود را ادا کردند بی‌آنکه یک لحظه از آن غفلت کرده باشند.

پوران بازرگان و تراب حق‌شناس، این زوج پایدار و پرقوام انقلاب، که پس از خرداد ۴۲ برهوت اعمال دیکتاتوری آن سال‌ها را زندگی می‌کردند، زمانی‌که قَدَرقدرتی شاهنشاه آمریکایی همه جا حکم‌فرما بود، همراه جوانان پرشوری که دیگر تاب تحمل رفرمیسم و مشروطه‌طلبی سازشکارانه جبهه ملی و نهضت آزادی را نداشتند و آن را پاسخ‌گوی نیازهای مبارزه مردم نمی‌دیدند، راه مبارزه‌ای دیگر، مرامی دیگر پی‌گرفتند و مستقیماً پنجه در پنجۀ ساواک انداختند. 

مبارزه‌ای که آنان را مآلا به آن سوی خلیج و صحنۀ خاورمیانه کشاند. از آموزش نظامی دیدن، به سازماندهی آموزش رفقا رسیدن و سپس درگیر مستقیم نبرد شدن. وقتی تراب میان سوریه، لبنان، اردن، عراق و لیبی زمینه مناسبات مجاهدین با سازمان‌های انقلابی فلسطین و منطقه، و همین‌طور دول عرب را فراهم می‌ساخت و برای مبارزۀ داخل، امکانات و مسالح جمع‌آوری می‌کرد، پوران در صبرا و شتیلا یا در ظفار، در کنار زحمتکشان، بر زخم انقلابیون عمان و آوارگان فلسطینی مرهم می‌گذاشت.

دوران مبارزۀ آن روز، جنبش چریکی بود و آنها هم مثل رفقای قهرمان دیگری که جان‌بر‌کف، راهی این مبارزه شده بودند با دستگاه امنیتی و سرکوب درافتادند. قرص سیانور در دهان، فرکانس‌های رادیویی ساواک را به قول امروزی‌ها هَک می‌کردند تا رفقا در امان به فعالیت خود ادامه دهند. پوران در جایگاه رابط با زندانیان و خانواده‌های آنها، با گستاخی تمام اخبار و رهنمودهای مبارزه را میان دو طرف تشکیلات، که از کنج زندان‌های مخوف شاه تا پایگاه‌های فلسطینی‌ها در اردن گسترده بود، می‌رساند و این خط واصلِ حیات‌بخش را پاس داده و زنده و فعال نگه‌می‌داشت.

برای پوران داستان با کتاب «بشردوستان ژنده‌پوش» آغاز گشت. زمانی که در نوجوانی پس از مادرش این کتاب را خواند، دیگر نمی‌توانست دست به غذا ببرد بی‌آنکه خوراکش را با ژنده‌پوش‌های مشهد شریک شود. پوران و خواهران او با مادرش به پخش غذا در میان این خانواده‌های زحمتکش می‌پرداختند، اما طولی نکشید که این نوع فعالیت انسان‌دوستانه دیگر او را راضی نمی‌کرد. او پس از تحمل یک دوره توقف اجباری درس و مدرسه بالاخره توانست دوره متوسطه را به‌صورت متفرقه و به‌عنوان شاگرد ممتاز پشت سر گذاشته، وارد دانشگاه مشهد در رشته تاریخ و جغرافیا شود.

تازه وارد دانشگاه شده بود که بگیر و ببند سال‌های چهل و به زندان افکندن سران جبهه ملی آغاز گشت.

پدرش که به تجارت با روسیه مشغول و سال‌ها در تاشکند زندگی کرده بود، از انقلاب اکتبر و قدرت‌گیری بلشویک‌ها دل خوشی نداشت چون مقادیری از داراییش که به اسکناس روسی بود پس از انقلاب از اعتبار افتاد و کار‌و‌کاسبی‌اش دشوار شد. او به خانواده گفته بود که تا لغت «تاواریش» را شنیدید بدانید که با دزدانِ سرگردنه طرفید که همه چیزتان را تصاحب می‌کنند و همچنین به فرزندان خود هشدار داده بود که هرچه شدید، بشوید الا کمونیست! این توصیه چندان موفق نیفتاد چرا که بچه‌ها، نه به حکم پدر، که به حکم مبارزه طبقات عمل کرده و به انقلاب و کمونیسم روی آوردند. برادر بزرگِ پوران که درس پزشکی خوانده و به دلایل مادی به ارتش پیوسته بود، به جرم عضویت در سازمان افسران حزب توده بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ دستگیر شد و خواهر کوچکترش حوری هم از اعضای مجاهدین مارکسیست شد، خود پوران هم که می‌دانیم...

پوران دانشجوی سال اول دانشگاه مشهد بود و بی‌باکانه در کنار پسران دانشجو در اعتراضات و تظاهرات دانشگاه شرکت می‌کرد و حتی در یک سخنرانی بالای یک نیمکت رفته بود و احتمالا برای اولین بار شعری را با صدای زنانه به گوش معترضین رسانده بود؛ او زمانی که همانند دانشجویان پسر از نرده‌های دانشکده پزشکی بالا می‌رفت و در جنگ‌و‌گریزهای دانشگاه شرکت می‌کرد، موجب تعجب و شگفت‌زدگی همگان می‌شد. او به‌واسطه فعالیت برادرش منصور در محیط مبارزاتی مشهد شناخته‌شده بود. زمانی که منصور به بند خفقان شاهنشاهی گرفتار شد و پوران برای ملاقات برادر با صندوق میوه و حلب روغن که برای کمون زندانیان می‌برد روانه زندان قصر شد، چه چیز طبیعی‌تر از آنکه با هم‌اطاق برادرش تراب حق‌شناس آشنا شود. پوران و تراب را سرنوشت بار اول در تهران به ملاقات با یکدیگر کشاند.

تراب به‌نوبۀ خود از قم و حوزه بیرون زده بود و علیرغم پیشینۀ پرقدرت سنت مذهبی و مراتب روحانی خانواده تا حد آیت‌الله شدن و پیش‌نماز بودن، راه پدر برگزید و نخواست عبا و عمامه به تن کند و به‌دنبال انگیزه‌های عمیق و اصیلی رفت که زندگی محقرانۀ پدر و آموزش‌های مملو از صداقت و افتادگی مادر و مادربزرگ به او صلا می‌داد.

در پایان سال‌های چهل، پوران، پس از کسب لیسانسِ تاریخ و دوره‌ای تدریس در مشهد و جنوب شهر تهران، مدیریت دبیرستان دخترانه تازه‌تأسیس رفاه را به‌عهده گرفت که دختران مبارز بسیاری را مثل رفعت افراز، محبوبه افراز، محبوبه متحدین... به جنبش آن سال‌ها تقدیم کرد. فعالیت چهارسالۀ پوران در دبیرستان رفاه، آن را به پشت جبهه‌ای برای مجاهدین تبدیل کرده بود. وقتی ساواک به این فعالیت‌ها پی‌برد و برای دستگیری پوران به مدرسه حمله‌ور شد، پوران توانست از دام آنان بگریزد و به زندگی مخفی روی آورد. تجربه فعالیت علنی در دانشگاه مشهد و در انجمن بانوان و آموخته‌هایی که طی چندین سال فعالیت مخفی سازمانی به دست آمده بود از پوران عنصری فعالْ چه در زمینه فعالیت توده‌ای و چه در مقابله با پیگردهای ساواک ساخته بود.

در سال ۴۷ پوران با محمد حنیف‌نژاد ازدواج کرد، ازدواجی که مهریه‌اش نه یک جلد کلام‌الله مجید، بلکه یک مسلسل بود. و این امر را تراب چند سال بعد در مقاله‌ای برای رادیو میهن‌پرستان نوشت. دیگر در سمتگیری مسلحانه مجاهدین نمی‌توان کوچک‌ترین تردیدی داشت.

پوران اولین عضو زن مجاهدین و همسر حنیف بود و تراب به کار معلمی در صومعه‌سرا مشغول، اما با سمتگیری جدید سازمان، تراب برای تدارک آموزش‌های نظامی راهی خاورمیانه شد.

پس از ضربه سال ۵۰ که رهبری و اکثر کادرهای مجاهدین را به چنگال خون‌آشام ساواک انداخت و موجب اعدام بسیاری از آنها، از جمله حنیف شد، بار دیگر ارتباط‌گيری با زندانيان و سازماندهی ارتباطات و انتقال اخبار و اسناد به داخل زندان و از زندان به بيرون از طريق جاسازی و رمزنويسی و چاره‌جويی‌های ديگر، به عهده زنان افتاد.

زمانی که در خیزش کنونی، خانواده زندانیان در مقابل زندان اوین یا فشافویه اجتماع کرده تا مانع از اعدام جوانان قهرمان ما شوند، شاید خود ندانند که پیشینهٔ مبارزه در مقابل زندان به فعالیت خانواده‌ها پس از کودتای ۳۲ و همین‌طور خرداد ۴۲ و ضربه های سنگین سال ۵۰ باز می‌گردد. پوران در سازماندهی این اعتراضات در سال‌های ۴۰ و ۵۰ نقش چشمگیری داشت.

تراب می‌گفت او زن شرایط سخت بود و هر وقت به یاد کوشش‌هایی می‌افتد که پوران در آن زمان برای حفظ روحیه خانواده‌ها، سازماندهی جوانان از دختر و پسر، جمع آوری کمک مالی و ملاقات با زندانیان می‌کرد، غرق تحسین و ستایش می‌شد.

گفتیم که پس از ضربۀ سنگین ۱۳۵۰ که به قولی کمر سازمان مجاهدین را شکست، پوران به فعالیت خود کماکان در مدرسه رفاه ادامه می‌داد تا‌زمانی‌که خود این فعالیت‌ها در بین خانواده شهدایی که اعدام شده بودند و خانواده زندانیان، وضعیت امنیتی او را بسیار خطرناک کرد و به اجبار مخفی شد. در سال ۵۲ زمانی که حلقه محاصره‌ی سازمان هرچه تنگ‌تر می‌شد به تشخیص رهبری و از جمله بهرام آرام تصمیم گرفته شد که پوران از کشور خارج شود چرا که اگر او گیر می‌افتاد ضربه سنگین و ناامیدکننده‌ای به خانواده‌های زندانیان و شهدا وارد می‌آمد. به این ترتیب در سال ۵۳ پوران مخفیانه راهی عراق شد و به تراب و دیگر مجاهدینی و فعالیت آنان که در آنجا نقش پشت جبهه سازمان را ایفا می‌کردند پیوست.

آنجا بود که تراب در کنار رود دجله به پوران پیشنهاد ازدواج می‌دهد و این شعر ایرج میرزا، حماسه عاطفی آنان را رقم می‌زند «عاشقی محنت بسیار کشید / تا لب دجله به معشوقه رسید»

زمانی که مجاهدین پس از بازسازی سازمان در ۵۲-۱۳۵۰ به تجربه دیدند که از اسلام و رهبران به کنج‌خانه‌خزیدۀ آن جز صدای مماشات و صبر را پیشه کردن به گوش نمی‌رسد، به ندای مبارزه طبقات پاسخ گفته و مبنای فلسفی نگرش‌شان را به همراه پیشروان این راه، تقی شهرام‌ها نقد کرده و ماتریالیسم و مارکسیسم را پذیرا شدند و همین پذیرش در کنار تجربه سنگین و پُرهزینه عملیات‌های چریکی در برابر دستگاه سرکوبی منظم، آموزش‌دیده و تجدید‌شونده که به یک ارتش اتکا داشت، الگوی خرده‌بورژوایی مبارزه‌ی چریکی را به زیر سوال کشید و آنان را وادار کرد که به فعالیت توده‌ای در درون زحمتکشان روی‌آوردند.

مجاهدین مارکسیست (بخش منشعب) در این سال‌های پیش از قیام، در جنبش‌های کارگری و در طغیان‌های توده‌ای مثل جنبش خارج از محدوده، در جنبش دانشجویی داخل و خارج، در زندان‌های محمدرضاشاهی و همین‌طور در کار تبلیغاتی و تدارکاتی پشت‌جبهه و مبارزه‌ی نظری و ایدئولوژیک برای دستیابی به درکی اصیل و مارکسیستی جدا از انواع اپورتونیسم و رویزیونیسم که چپ ایران را در پس وفاداری به قطب‌های چین، شوروی و یا آلبانی کم‌و‌بیش دربرگرفته بود فعالیت خود را همچنان ادامه دادند تا قیام بهمن‌ماه نشان داد که تحلیل سازمان از رژیم شاه و ماهیت سرمایه‌دارانه آن، از سرسپردگی آن به آمریکا... تا چه حد صحیح و بیان رادیکالیسم جنبش توده‌ای بوده است.

پوران و تراب، به حکم حدت‌یابی مبارزه طبقات و پس از قیام ۵۷ بنابر ضرورت مبارزه، به ایران بازگشتند تا در تبلیغ و ترویج خط نظری و ایدئولوژیک سازمان پیکار از طریق ارگان آن کمکی باشند. تراب از اولین شمارۀ نشریه پیکار در هیئت تحریریه سازماندهی شد و پوران در تمام فعالیت‌های توده‌ای سازمان و همین‌طور در امور تدارکاتی جلودار بود. در همان آغاز سرکوب‌ها، وقتی رژیم جمهوری اسلامی خصومت ویژه خود را با پیکار که تمام پیشینهٔ اعتقادی و مکتبی آنان را به نقد نظری و عملی کشیده بود آشکار کرد و انتقام گرفتن از این مخربین را در دستور قرار داد، تراب که نامش در کنار دیگر رفقای شناخته‌شدهٔ بخش منشعب بود، در زمان دستگیری و محاکمه تقی شهرام در کمیته دفاع از او بی‌امان فعالیت کرد، فعالیتی که متأسفانه هیچ راه نجاتی در آن یافت نمی‌شد؛ تقی نیز، یک لحظه از مواضع خود عقب ننشست و هیچ صلاحیتی برای این خیمه‌شب‌بازی قائل نشد. او قهرمانانه جنگید و قهرمانانه رفت، بدون آنکه یک لحظه برای این دغلکاران مذهبی و دادگاه مسخره‌شان مشروعیتی قائل شود.

 پس از ۳ سال افت‌و‌خیز مبارزه طبقات در ایران زمانی که رژیم برای تثبیت خویش به جنگ ایران و عراق دامن زد و دوباره به شکار انقلابیون و کمونیست‌ها پس از سی خرداد دست زد،  آنها بار دیگر در بحبوحه ضرباتی که به سازمان وارد می‌شد و بحران ایدئولوژیکی که آن را فراگرفته بود دوباره کشور را به‌طور مخفیانه ترک کرند تا مبارزه ایدئولوژیک درونی سازمان را که چند پاره شده بود به خارج منتقل کرده و آن را پیگیری کنند.

این آغاز مرحلهٔ دیگری در زندگی مبارزاتی آنها بود.

از همان ابتدای رسیدن به خارج، در کنار دیگر وظایفی که به‌عنوان نمایندهٔ یکی از مولفه‌های پیکار یعنی کمیسیون گرایشی پیش‌می‌بردند، پوران مسئولیت اکتساب معیشت روزانه را با بزرگ‌منشی و سخاوت بی‌حدی به عهده گرفت و مثل دختران دانشجو به حرفه‌های خانگی و نگهداری از سالخوردگان پرداخت تا تراب بتواند فعالیت مبارزاتی خود را تمام‌وقت به پیش برد. او تا آخر عمر یعنی سی‌و‌چند سال، این زندگی زحمتکشان را تجربه کرد و نه‌تنها از آن خجول نبود که به آن افتخار هم می‌کرد.

پوران اگر بود، در مبارزه امروز زنان و دختران شجاع ایران چه مسرّتی می‌یافت! او تحقیر پدرسالارانه سنتی را با گوشت‌و‌پوست خود احساس کرده بود: مادرش خاطرۀ تولد او را نقل می‌کرد که وقتی پدر از سفری دراز بازگشته بود چطور خانواده جرأت آن نداشت تا «خبر شرم‌آور» زایش دختری دیگر را به پدر دهد چون به قول مادر، «سگ آبرو داشت که دختر نداشت»، یا وقتی پوران دخترکی ۵-۴ ساله بوده و در اتاق ورجه‌وورجه می‌کرده، اگر دامنش بالا می‌رفت، بلافاصله فریاد «بپوشان آن عورت ننگین را» به آسمان می‌رفت، پورانی که اجازه نداشت مثل پسرها بازی کند، بِدَود و یا از درخت بالا رود، وقتی بزرگ‌تر شد می‌بایست تحصیل را متوقف کند و به امید مردی بنشیند که او را از خانهٔ پدری برگیرد، آنهم زمانی که برادرها تا دانشگاه و سطوح عالی حق تحصیل داشتند.

همه اینها مواردی بود که از بچگی در ذهن پوران نشسته بود و تجربهٔ مشخص و ثقیلی از تبعیضات جنسیتی را برای او تداعی می‌کرد. او اگر بود، با تمام وجود حقانیت شعار «زن، زندگی، آزادی!» را احساس می‌کرد.

نمی‌توانیم در اینجا در پای مزار این دو رفیق، در آستانهٔ ۸ مارس و روز جهانی زن از پوران یاد کنیم بی‌آنکه این روز را به خاطرۀ عزیز رفقای دختر و خانواده‌های عزیز شهدا و زندانیانی که در مراحل مختلف مبارزۀ انقلابی به‌خصوص در مبارزات جاری حضور دارند عجین سازیم.

جا دارد این متن را با شعری از علی‌محمد حق‌شناس به پایان بریم که جاودانگی را چه زیبا می‌سراید:

"جاودانگی شعر دیگران سرودن است،

خواب دیگران غنودن است،

در خیال این و آن جاودانه بودن است".

درود بر شما دو عزیز جاودانه.

ح.س

از طرف اندیشه و پیکار

۵ مارس ۲۰۲۳ پرلاشز، پاریس

نکته دقیقاً همین‌جاست: با یک پوگروم طرفیمpogrom-in-Huwara.jpeg

مژگان (اورلی) نوی - ۲۷ فوریه ۲۰۲۳

ترجمه شکوفه محمدی

تصاویری هست که هرگز از ذهن خارج نمی‌شود. تصاویری که انگار می‌توانید بویشان کنید، تصاویر قتل‌عام توسط شهرک‌نشینان اسرائیلی در حواره در یک‌شنبه شب، پس از کشته شدن دو برادر شهرک‌شین در شهری در کرانه باختری، دقیقاً همین‌گونه است: بوی دود، وحشت و پوسیدگی می‌دهد. پوسیدگی ما.

در طول سال‌های گذشته، ما از افزایش نگران‌کننده‌ی سربازان میلیشیای و شهرک‌نشینان در سراسر کرانه باختریِ اشغالی گزارش داده‌ایم که جوامع فلسطینی را به قتل رسانده، زخمی می‌کنند و به وحشت می‌اندازند. شب گذشته همین شبه نظامیان حواره را طعمه‌ی شعله‌های آتش کردند. به گفته‌ی شاهدان عینی، بلافاصله پس از قتل این دو شهرک نشین، ارتش اسرائیل دو ورودی حواره را بسته و به گروه شهرک‌نشینان اجازه داد تا با پای پیاده وارد شهرک شوند و هیچ کاری برای جلوگیری از جنایات متعاقب آن انجام نداد. در یک ویدیوی TikTok  که شب گذشته پخش شد، شهرک‌نشینان در حال توزیع غذا به سربازان مستقر در ورودی شهر دیده می‌شوند؛ سربازان با خوشحالی غذاها را گرفته و به گرمی از آنها تشکر می‌‌کنند.

هم‌زمان با سوختن حواره، بنیامین نتانیاهو، نخست‌وزیر اسرائیل، پیامی ویدئویی منتشر کرد و از اسرائیلی‌ها خواست که «خود راساً به اجرای قانون نپردازند» بلکه «به ارتش اسرائیل و نیروهای امنیتی اجازه دهند کار خود را انجام دهند». او از یادآوری این که این «کار» چیست ابایی نداشته و در اشاره به قتل‌عام‌هایی که نیروهای اسرائیلی در جنین و نابلس از ژانویه مرتکب شده، خاطرنشان کرد که ارتش در هفته‌های اخیر «ده‌ها تروریست» را از بین برده است. رئیس‌جمهور آیزاک هرتزوگ نیز درخواست مشابهی را خطاب به شهرک‌نشینان مطرح و تاکید کرد که خشونت علیه بی‌گناهان «شیوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ما نیست».

با این حال، نتانیاهو و هرتزوگ در اظهارات خود ناخواسته اعتراف می‌کنند که مجازات دسته‌جمعی فلسطینی‌ها از قبل در دستور کار مقامات مجری قانون اسرائیل قرار دارد، اما به خاطر حفظ نظم اجتماعی، این باید ارتش باشد که آن را اجرا کند، نه غیرنظامیان؛ به عبارت دیگر، وقتی نتانیاهو از شهرک‌نشینان می‌خواهد که به سربازان اجازه دهند «کارشان را انجام دهند»، درواقع به آنها می‌گوید که «اجازه دهید ارتش اسرائیل کار را برای شما انجام دهد».

در صدر همه قوانین وحشتناکی که این دولت تصویب خواهد کرد، مهمترین قانون در کتاب‌های اسرائیل - که هویت آن را مشخص می‌کند و سیاست آن را دیکته می‌کند - قانون حذف فلسطین است. برای این دولت راست افراطی، این منطق استعماری ـ شهرک‌نشینی یک فرمان الهی است. برای ارتش، این یک وظیفه عملیاتی است.

قانون حذف، وجوه بسیار و راه‌های زیادی برای به فعلیت رسیدن دارد. جمعه گذشته در الخلیل، فلسطینی‌ها و فعالان ضد‌اشغالگری، بیست‌و‌نهمین سالگرد کشتار مسجد ابراهیمی را برگزار کردند که در آن باروخ گلدشتاین - قهرمان شخصی ایتامار بن‌گویر، وزیر امنیت ملی - ۲۹ نمازگزار فلسطینی را به قتل رسانید. هدف از این تظاهرات سالانه نه تنها زنده نگه داشتن یاد این قتل عام، بلکه مطالبه‌ی بازگشایی خیابان شهدا، یکی از معابر اصلی الخلیل نیز بود که ارتش پس از کشتار، آن را به روی ساکنان فلسطینی بسته است. با این حال، راه برای شهرک‌نشینانی که در شهر زندگی می‌کنند باز است.

در حالی که مقابل خیابان شهدا ایستاده بودیم، سربازان قبل از شلیک گاز اشک‌آور و گلوله‌های لاستیکی به سمت ما، از پیشروی بیش از چند ده متری جلوگیری کردند. روند محو حضور فلسطینی‌ها در قلب بزرگترین شهر کرانه باختری به گونه‌ای است که حتی اعتراض نیز برای اشغالگران غیرقابل تحمل است.

القای ترس

اثربخشی سیاست‌های حذف مستلزم دو شرط است: کشتار دسته جمعی و درجات مختلف خشونت از یک سو و حمایت یا همدستی مردم از سوی دیگر. اسرائیل هر دو را دارد.

پدیده‌ای که به «خشونت شهرک‌نشینان» معروف است، توالی بی‌پایان و روزانه حملاتی است که تنها سطحی‌ترین نمودهای آن به رسانه‌های اسرائیلی می‌رسد. سربازان به بهانه "جنگ علیه تروریسم" می‌توانند جنایات غیرقابل تحملی را مرتکب شوند که بسیاری از آنها نیز به ندرت گزارش داده می‌شود. انبوه جنایات، فراوانی، فراگیر بودن و تأیید صریح آنها توسط رهبری و افکار عمومی اسرائیل، همگی برای ایجاد واقعیتی طراحی شده است که در آن قانون حذف به یکی از قوانین طبیعت تبدیل می شود.

رهبری اسرائیل همیشه مهمترین نقش را در عادی‌سازی قانونِ حذف، بازی کرده است. بزالل اسموتریچ، وزیر دارایی، یکی از قدرتمندترین وزرای دولت، توییت داوودی بن زیون، معاون شورای شهرک‌نشینان ساماریا را که خواستار «پاک‌کردن» حواره شده بود، پسندید. ساعاتی بعد، او لحن "نرم‌تر" نتانیاهو و هرتزوگ را تکرار کرد و فقط از شهرک‌نشینان خواست که قانون را به دست خود نگیرند.

در همین حال، زویکا فوگل، از حزب راست افراطی« قدرت یهودی» که ریاست کمیته امنیت ملی کنست را بر عهده دارد، گفت که به قتل‌عام «مثبت» نگاه می‌کند و افزود: «یک حواره‌ی بسته و سوخته همان چیزی است که من می‌خواهم ببینم. این تنها راه مهار دشمن است. پس از قتلی مانند دیروز، وقتی که ارتش اسرائیل اقدامی نمی‌کند ما نیاز به آتش‌زدن روستاها داریم». تالی گوتلیو، از اعضای حزب لیکود، از محکوم کردن این قتل‌عام امتناع کرد و گفت که «نمی‌تواند مردم را هنگام عزاداری قضاوت کند». سرنوشت یک فلسطینی را تصور کنید که جرأت کرده چیزی مشابه این درباره‌ی یهودیان اسرائیلی بنویسد.

این واقعیت که رهبری اسرائیل از ایجاد ترس در فلسطینی‌ها لذت می‌برد، نه تنها یک لکه‌ی اخلاقی پاک‌نشدنی برای ما یهودیان است، بلکه پیشگویی وحشتناکی در رابطه با رویدادهای آینده است. پیش از ادای سوگند ائتلاف جدید، امیر فاخوری و مرون راپوپورت هشدار دادند که این می‌تواند «دولت نکبت دوم» اسرائیل باشد. با این حال، ممکن است حتی آنها هم حدس نزنند که ائتلاف با چه قاطعیت، خونخواری و سرعتی برنامه خود را پیش می‌برد.

برای مثال، از آغاز سال جاری، نیروهای اسرائیلی جان بیش از ۶۰ فلسطینی را در کرانه باختری گرفته‌اند - مرگبارترین منطقه در این سرزمین در دو دهه اخیر – برنامه‌های توسعه شهرک‌سازی را تسریع کردند و قوانینی را به اجرا گذاشتند که شهروندی و اقامت فلسطینی‌ها را لغو می‌کند. در جریان حمله به حواره، اعضای کنست لایحه‌ای را برای قانونی کردن مجازات اعدام مطرح کردند.

چندین کیلومتر دورتر، وحشتی مدام صدها هزار اسرائیلی را فرا گرفته است؛ اسرائیلی‌هایی که هر هفته به خیابان می‌آیند تا به درستی به "اصلاح" قوانین بنیادی[1] توسط دولت اعتراض کنند. اما رژیم اسرائیل که هیچ حد و مرزی نمی‌شناسد، با آنچه می‌خواهد با فلسطینی‌ها انجام دهد سنجیده می‌شود، نه با آنچه می‌خواهد در حق یهودیان بکند. قتل‌عام در حواره و واکنش‌های رهبری اسرائیل، روشن می‌سازد که آنها تا چه حد مایلند در جنگ خود در راستای نابودی [فلسطین] پیش بروند.

 - - - - - - - - - - -

[1] از بدو تاسیس کشور اسرائیل به مرور زمان قوانینی تحت‌عنوان "قوانین بنیادین" به ثبت رسیده‌اند. تاکنون ۱۵ قانون بنیادی وجود دارد. آخرین قانونی که به ثبت رسیده، همان قانون "دولت ملت یهود" است. انگلستان و نیوزیلند نیز دارای چنین سیستمی هستند.

در اسرائیل این قانون می‌بایست هر بار از طرف دادگاه عالی کشور تأیید شود. اصلاح سیستم قضایی که هفته‌هاست مورد اعتراض مردم قرار گرفته دقیقا مربوط به همین نکته است. این دادگاه عالی تا حدودی مستقل از دولت و گاهی در مخالفت با آن عمل می‌کند، از جمله یک مورد مشخص آن، پروندهای قضایی خود نتانیاهو است. دولت کنونی قصد دارد شدیدا قدرت این دادگاه را کم کند تا مجلسِ تحت کنترل راست افراطی بتواند هر قانونی را که می‌خواهد به اجرا بگذارد. این امر برای بسیاری پایان "دموکراسی" خواهد بود. (زیرنویس از مترجم)

 

برگرفته ازhttps://www.972mag.com/huwara-pogrom-settlers-elimination/

 

***********

نوشته‌ای از سامان احمدزاده در همین رابطه

آیا صبرا و شتیلای دیگری در راه است؟

بدون شک در روزهای آینده شاهد تحولات دیگری در فلسطین اشغالی خواهیم بود، به جرأت می‌توان گفت که رژیم استعماری و دولت راست افراطی حاکم بر اسرائیل تصمیم گرفته است که در ادامه‌ی عمل‌کرد فاشیستی خود بار دیگر ضربه‌ی مهلکی بر فلسطینی‌ها وارد کند. قتل‌عام در جنین، نابلس، اورشلیم و حملات خونین و تخریب خانه‌ها در همه محلات، به آتش کشیدن هرآنچه ممکن است توسط گروه‌های متوحش شهرک‌نشین، گروه‌هایی که شهرها و روستاهای فلسطینی را مانند حوارا واقع در شمال ساحل غربی و در جنوب نابلس در نوردیدند و اقدامات تنبیهی علیه زندانیان فلسطینی.

در شرایطی که افکار عمومی متوجه جنگ اوکراین و زمین‌لرزه‌های هولناک ترکیه و سوریه است، فاشیست‌های حاکم بر اسرائیل نه تنها به پاکسازی قومی فلسطینی‌ها ادامه می‌دهند بلکه هر روز بر شدت توحش خویش می‌افزایند..هدف چیزی نیست مگر "کار" را تمام کردن،.به عبارت دیگر به پایان‌رساندن جنایتی که از سال 1948 آغاز کرده‌اند. کشتاری که هم اکنون در حوارا در جریان است بار دیگر چهره‌ی واقعی این رژیم را عیان کرده و جایی برای مماشات نمی‌گذارد..حمایت و همبستگی با خلق فلسطین معیار است. سکوت رسانه‌های دولت‌های سرمایه در غرب و دولت‌های ارتجاعی خاورمیانه، ذره‌ایی از مقاومت تحسین‌برانگیز فلسطین نمی‌کاهد. بار دیگر تاکید می‌کنیم که انعکاس آنچه در فلسطین می‌گذرد وظیفه عاجل کمونیست‌ها و انقلابیون می‌باشد، در‌‌عین‌حال پیوستن و تبلیغ جنبش بایکوت اسرائیل BDS سلاحی است که لحظه‌ایی نباید فراموش‌مان شود.  

در مورد ایدئولوژیِ چپ رادیکال[1] [اولترا-چپ]آگوست_شینکل_اعتصاب_1932.png

نوشتۀ ژیل دووه

ترجمۀ حبیب ساعی (کارمشترک)

این مقاله که به مناسبت سمینار ژوئن-ژوییۀ ۱۹۶۹ نوشته شده است، برای اوّلین‌بار در اوت ۱۹۶۹ در شمارۀ ۸۴ نشریۀ اطلاعات و مکاتبات کارگری (ICO[2]) منتشر شد.

"رازآلودگیْ نه فقط در پاسخ‌هایش، که در خود پرسش‌ها نهفته بود."

مارکس، ایدئولوژی آلمانی

 

این متن با هدف ارائه بحث در جلسات ملّی و بین‌المللی‌ای که در ژوئن-ژوئیه ۱۹۶۹ به ابتکار ICO برگزار می‌شود، تدوین شده است. تردیدی نیست که‌ یکی از اهداف اساسی این جلساتْ "هماهنگ کردن" فعالیت گروه‌های مختلف چپ رادیکال در فرانسه و در جهان است. اما در همین ابتدا مسئله‌ای مطرح است: کدام فعالیت؟ فقط کارهایی را می‌شود هماهنگ کرد که در جهتی یکسان حرکت می‌کنند، که حول مشغله‌های ذهنی یکسانی می‌چرخند، امری که قطعاً مستلزم ‌یک توافق تئوریک کلی نیست، اما در هر صورت‌ نیاز به بحث و گفتگو دارد؛ و چنین بحثی فقط می‌تواند معطوف به اساس و بنیان کار باشد. به‌همین‌خاطر است که جهت تدارک این جلسات، نوشته‌ای نظری ارائه می‌کنیم که بر دو موضوع متمرکز است که به‌صورت تنگاتنگی با هم مرتبطند (که در واقع فقط‌ یکی هستند): مسئلۀ به‌اصطلاح "تشکیلات" و مسئلۀ مضمون سوسیالیسم؛ در یک کلام: وسیله و هدف جنبش انقلابی. جریان چپ رادیکال (کمی جلوتر توضیح خواهیم داد که منظورمان از این عبارت دقیقاً چیست)، خود را حول این دو موضوع بیان و تعریف کرده است. ما قصد داریم در اینجا به راه حل‌هایی بیاندیشیم که این جریان پیشنهاد می‌کند.

این رهیافت از نظر ما، نه‌ تنها ما را از فعالیت مشخص دور نمی‌کند، بلکه تنها روشی است که "هماهنگی" واقعی فعالیتِ گروه‌های مختلف چپ رادیکال حاضر در جلسات ملّی و بین‌المللی را میسر می‌سازد. برای همۀ چپ‌های رادیکال که برای‌شان فعالیت انقلابیْ واقعاً مسئله‌ای پراتیک است، چاره‌ای نیست مگر آنکه مسئلۀ تئوریکِ سمت‌گیری عمومی فعالیت‌شان را به پرسش بگذارند.

واضح است که نقد ما باید در کنار وجوه دیگرْ تاریخی نیز باشد: هدف این نیست که صرفاً ایده‌هایی را در مقابل ایده‌های دیگری قرار دهیم، بلکه می‌خواهیم موقعیتِ مفاهیم مورد بحث را به‌لحاظ تاریخی مشخص کنیم. این امر به‌خصوص از آن نظر ضرورت دارد که مفاهیمِ مورد بحث، خودشان با ارجاع مدام به ‌یک گذشتۀ مشخص و به تئوری‌هایی که از دورۀ خاصی از تاریخِ جنبشِ کارگری متصاعد شده‌اند، تعریف می‌شوند.

در واقع جریان چپ رادیکال چیست؟ چپ رادیکال محصول جنبش انقلابیِ متعاقب جنگ جهانی اوّل و ‌یکی از وجوه آن بود که اروپای سرمایه‌دارانه را از ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۱-۱۹۲۳ به لرزه درآورد بدون آنکه تا تخریب آن پیش برود. ایده‌های چپ رادیکال در این جریانِ سال‌های ۲۰ ریشه‌ دارد که خود بیان مبارزۀ ده‌ها هزار کارگر انقلابی در اروپا بوده است. در درجۀ اول، این جنبش در تقابل با جهت‌گیری عمومی جنبش جهانی انقلابی، در اقلیت قرار داشته است. خودِ اصطلاح اولتراچپ [چپ رادیکال] هم، گویای همین امر است: از یک طرف، راست (یعنی سوسیال-میهن‌پرست‌ها امثال اِبِرت، لونگه...) را داریم، سپس وسط [سانتر] (یعنی مشخصاً کائوتسکی در آلمان، اکثریّت حزب کمونیست در فرانسه...) را، از طرف دیگر چپ (یعنی لنین و انترناسیونال سوم) را و دستِ آخر ماورای چپ[3].قرار دارد. پس جریان چپ رادیکال از همان بدو تولد به‌عنوان جریانی در اپوزیسیون مطرح شد: یعنی اپوزیسیونی در درون KPD (حزب کمونیست آلمان) و انترناسیونال کمونیستی. این جنبشِ در اقلیت، در تقابل با اکثریتِ انترناسیونال کمونیستی تعریف می‌شد، در مقابله با تزهایی که در جنبش کمونیستی حاکم بودند یعنی مشخصاً با لنینیسم. این جریان نیروی خود را به‌خصوص از جنبش انقلابی در آلمان و هلند می‌گرفت، اما تکیه‌گاه‌هایی [هم] در فرانسه و انگلستان داشت که وزنۀ چندانی محسوب نمی‌شدند. (فعلاً به‌عمد چپ ایتالیا، "بوردیگیسم"[4] را به کناری می‌نهیم و برای سهولت بیشتر در [دستۀ] چپ رادیکال واردش نمی‌کنیم و کمی بعدتر آن را بررسی خواهیم کرد. پس به‌نوعی می‌توان گفت که معیار ما برای تعریف چپ رادیکالْ تقابل با لنینیسم از نظرگاه چپ است، یعنی با لنینیسم در کلیت آن، چه در تئوری و چه در پراتیک).

مطالعۀ جنبش چپ‌ رادیکال نشان می‌دهد که این جنبش همگن و یکدست نیست (رجوع شود به جزوۀ ICO در مورد جنبش شوراها در آلمان[5]). وانگهی، گرایش‌های متفاوتِ درون آن، طی زمان و به فراخور اوضاع‌ و احوال متحول شده‌اند [و تحول‌شان هم‌ یک مسیر را طی نکرده]: مثلاً "پاسخ به لنین" گورتر[6] (که اخیراً تجدید چاپ شده) برداشتی از حزب را بسط می‌دهد که بخش عمده‌ای از جریان "سوسیالیسم شورایی"، آن را نمی‌پذیرند. بنابراین در بررسی دو موضوع پایه‌ایی ("تشکیلات" و مضمون سوسیالیسم)، ما صرفاً به ایده‌های می‌پردازیم که به رشد آتی این جریان مربوط است و در نتیجه در گروه‌های چپ رادیکالِ فعلی، محفوظ مانده است، گروه‌هایی که بدون شک ICO یکی از بهترین نمونه‌های آن محسوب می‌شود.

درک‌ جریان‌های چپ رادیکال در مورد مسئلۀ تشکیلات، هم محصول تجربۀ عملی (مبارزات کارگری به‌خصوص در آلمان) است و هم نقدی تئوریک (نقد لنینیسم). می‌دانیم که از نظر لنین جنبش کارگری نمی‌تواند فی‌نفسه انقلابی باشد: حزبی ضرور است تا "آگاهی طبقاتی" یعنی آگاهی سوسیالیستی را برایش فراهم بیاورد؛‌ مسئلۀ مرکزیِ انقلاب این است که چگونه باید یک "رهبری" پرقدرت بنا نهاد که بتواند کارگران را تا پیروزی به‌پیش‌بَرد. با تلاش در جهت تئوریزه کردن تجربۀ "تشکل‌های کارخانه‌"در آلمان، چپ‌های رادیکال با تئوری لنینی درافتادند و معتقد بودند که طبقۀ کارگر برای انقلابی بودن هیچ نیازی ندارد که‌ توسط ‌یک حزب رهبری شود. انقلاب، کارِ توده‌های متشکل در شوراهای کارگری است و نه پرولتاریایی هدایت و کنترل‌شده توسط انقلابیون حرفه‌ای. KAPD[7]  که گورتر در نامه به لنین فعالیت آن را تئوریزه می‌کند، هنوز نقش خود را همچون نقش پیشاهنگی می‌دید که بیرون از توده‌ها متشکل است؛ (هرچند که آنها وظیفۀ خود را روشنگری توده‌ها و نه رهبری به‌شکلی که در تئوری لنینی آمده است، قرار داده بودند). اما [در همان زمان هم] خودِ این درک توسط برخی از چپ‌های رادیکال پشت‌سر گذاشته شده بود. آنها با دوگانگی [دوآلیته] حزب/تشکیلات-کارخانه[8] مخالف بودند به این معنی که انقلابیون نباید خود را در سازمان‌های خاص، متمایز از توده‌ها متشکل سازند. این تز بود که در سال ۱۹۲۰ منجر به ایجاد "اتحادیۀ عمومی کارگران آلمان- تشکل واحد" AAUD-E[9]  شد. AAUD-E, AAUD را به این دلیل که به "تشکل توده‌ای" KAPD تبدیل شده بود، شماتت می‌کرد. 

کمونیسم شورایی و در درجۀ اوّل درخشان‌ترین تئوریسین آن، آنتون پانکوک[10]، این ایده‌های جدید AAUD-E را از آنِ خود کرد؛ و بر اساس همین برداشت است که ICO کار خود را بنا نهاد: هرگونه گردهمایی انقلابیون که خارج از ارگان‌های خلق‌شده توسط خودِ کارگران شکل بگیرد و تلاش کند خطی برای خود ارائه دهد ‌یا تئوری منسجم و فراگیری تدوین سازد، لاجرم خود را در موقعیت رهبری کارگران قرار می‌دهد. پس انقلابیون صرفاً اطلاعات را به گردش درمی‌آورند و کارگران را در تماس با یکدیگر قرار می‌دهند، و هرگز تلاش نمی‌کنند که به‌عنوان یک گروه به تدوینِ ‌یک تئوری و‌ یک سمت‌گیری عمومی دست بزنند.

محتوای سوسیالیسم هم، با عزیمت از تجربۀ پرولتری و [ویژگی‌های] دوران و نقد لنینیسم درک شده است. چپ‌های رادیکال در آلمان و روسیه، رشد عظیم شوراهای کارخانه و شوراهای کارگری را می‌دیدند. در آلمان، شوراها زیر تسلط سیاسی نیروهای رفرمیست باقی ماندند؛ در روسیه، وظایفی که توانستند به انجام برسانند، در حد کنترل کارگری (۱۹۱۷ و اوایل ۱۹۱۸) محدود ماند و بلافاصله پس از آنْ شوراها برچیده شد. لنین می‌گفت: بلشویک‌ها باید ادارۀ روسیه را در اختیار گیرند. رفته‌رفته برای مدیریت اقتصادِ روسیه دستگاه بوروکراتیکی شکل گرفت. چپ‌های رادیکال این کاریکاتور سوسیالیسم را افشا و مسئله‌ای را مطرح کردند که می‌بایست به‌عنوان تز بنیادین آنها در این زمینه باقی بماند: سوسیالیسم به معنی مدیریت جامعه به‌دست مشتی "اداره‌جاتی" نیست، بلکه مدیریتِ جامعه توسط توده‌های کارگر متشکل‌شده در شوراهاست. سوسیالیسم مدیریت کارگری است. این درک در مرکز دستگاه نظری چپ‌های رادیکال باقی مانده است. بدین شکل نقد حزب، به نقد سوسیالیسم روسی پیوند می‌خورد. چپ‌های رادیکال، به‌جای حزب، یعنی ابزار کسب قدرت و اعمال مدیریت جامعۀ سوسیالیستی، شوراهای کارگری را گذاشتند.

جریان چپ رادیکال در سال‌های ۲۰ بر اساس نقد لنینیسم حول این دو موضوع پایه‌گذاری شد.[حال] این پرسش مطرح می‌شود که آیا این جریان درست شبیه آنچه مورد انتقاد قرار می‌دهد، خودْ محصول یک دوران تاریخی نیست؟ و آیا خود [نیز] داغ محدودیت‌های ‌یک دوران را بر پیشانی ندارد؟ [به عبارت دیگر] آیا چپ رادیکال دست به نقدی عمیق از لنینیسم زده است ‌یا صرفاً از درِ مخالفت با آن وارد شده، بدون آنکه حقیقتاً به ریشه‌ها دست بَرد؟

  • * مسئلۀ تشکیلات

نقطۀ عزیمت روش‌شناسانۀ تئوری لنینیستیِ حزب، نوعی تمایز است که نزد تمام تئوریسین‌های بزرگ سوسیالیستی آن زمان و حتی در نوشته‌های پایان زندگی انگلس یافت می‌شود: مطابق این تمایز، "جنبش کارگری" و "سوسیالیسم" (یعنی ایده‌ها، مبانی نظری، مارکسیسم، سوسیالیسم علمی و غیره... هر نامی به آن بدهیم) دو چیز اساساً متفاوت و جدا از هم هستند. در‌ یک‌ سمت کارگران و مبارزات روزمره‌شان قرار دارد و [در سمت دیگر] سوسیالیسم و انقلابیون. لنین با نقل از کائوتسکی می‌گوید که باید ایده‌های انقلابی را به میان کارگران "وارد کرد". جنبش کارگری و جنبش انقلابی از‌ یکدیگر گسسته شده‌اند‌، باید آنها را با‌ یکدیگر متحد و هدایت کارگران توسط انقلابیون حرفه‌ای را تأمین کرد. برای این کار، انقلابیون به‌صورت جداگانه‌ای گردهم جمع می‌شوند و "از بیرون" در جنبش کارگری مداخله می‌کنند. تحلیل لنین با قراردادن انقلابیونْ خارج از جنبش کارگری، بر یک مشاهدۀ به‌ظاهر بدیهی استوار می‌شود: گویا انقلابیون بالکل در دنیای دیگری غیر از دنیایی هستند که زندگی روزمرۀ کارگران در آن جریان دارد. حال آنکه لنین فقط روی ظاهر این قضیه تأکید می‌کند، بدون اینکه به عمق آن برود: یعنی [فهم این نکته که] جنبش انقلابی، آن پویایی‌ای که به سوی کمونیسم می‌رود، محصول جامعۀ سرمایه‌داری است. از همین‌جاست که مارکس درک خود را از حزب تدوین کرده بود. مارکس واژۀ حزب را بارها به‌کار برده: باید بین اصولی که مارکس مطرح می‌کند و تحلیل‌هایی که از وضعیت تحول جنبش کارگری در زمانۀ خود ارائه می‌دهد، تمایز گذاشت. هیچ شکی باقی نیست که برخی از این تحلیل‌ها اشتباه بوده‌اند (برای مثال در مورد سندیکاها). از طرف دیگر، متنی موجود نیست که در آنجا مارکس تصریح کند: "ببینید این نظر من درمورد حزب است"، بلکه ما در برخی از آثار او با موارد بسیاری از نکات پراکنده روبه‌رو هستیم. بنابراین مفسرین می‌توانند از این بابت مشعوف بوده و آن‌ها را هر طور مایل‌اند تعبیر کنند. با این حال به‌نظر ما آشکارا نقطه‌نظر جامعی از تمام این متون متصاعد می‌شود. جامعۀ سرمایه‌داری از [درون] خودش‌ یک حزب کمونیستی تولید می‌کند که چیزی نیست مگر سازمانیابی جنبشِ عینی (یعنی به‌صورتی مستقل از آگاهی در درک کائوتسکی و لنین) که این جامعه را به سمت کمونیسم سوق می‌دهد (در ادامه خواهیم دید که کمونیسم چه هست و یا دست کم چه نیست).

در دورۀ صلح اجتماعی، تعادل جامعه ثابت باقی می‌ماند، عناصر سیستم‌ بر یکدیگر تکیه داشته و همدیگر را حفظ می‌کنند و هیچ گسستی ممکن نیست. در این شرایط، جنبش انقلابی به وجوهی محدود و حتی در نخستین نگاه، قابل اغماض تقلیل یافته است: مثلاً به تعدادی مبارزۀ کارگری [برمی‌خوریم] که حتی ممکن است برخی از پایه‌های نظم موجود را زیر سؤال ببرند (برای مثال به پرسش کشیدن سندیکاها در حال حاضر) یا به‌همین ترتیب، شورش‌های خشنی که اغلب هم از سمت کارگران نبوده، بلکه از طرف برخی قشرهای دهقانی، ‌یا حتی امروز از سوی دانشجویان صورت می‌گیرد -هرچند که این شورش‌ها فقط نقشی را بازی می‌کنند که شرایط عمومی جامعه در آن لحظۀ خاص به آنها داده است-؛ دست آخر، گروه‌های کوچک و حتی افراد تک‌افتاده، کسانی که آنها را "انقلابیون" می‌نامیم. ما در حال حاضر در چنین شرایطی به سر می‌بریم. اما‌ اینطور نیست که در یک سمت "کارگران" باشند و در سمت دیگر "انقلابیون". یا بهتر بگوییم، اگر "انقلابیونْ" بُریده از پرولتاریا به‌نظر می‌رسند، مشخصاً به این معنی است که در چنین دوره‌ای پرولتاریا وجود ندارد. به تعریفی که مارکس ارائه می‌دهد و کاملاً اساسی است توجه کنیم: پرولتاریا فقط وقتی وجود دارد که انقلابی باشد. در "دورۀ آرام" هنگامی که سرمایهْ جامعه را می‌چرخاند و در آن آقایی می‌کند، فقط با مجموعه‌ای از افرادی طرفیم که به فروشِ نیروی کارشان مجبورند، نه با پرولتاریا. پرولتاریا، محصول رشدِ شکلِ تولیدِ کالایی است، نمی‌تواند چنان‌که هست،‌ یعنی به‌عنوان طبقه نمایان شود، مگر در شرایطی که در تعادل اجتماعیْ گسستی ایجاد شده باشد.

در واقع، هر جنبش انقلابی‌ با جامعه‌ای منطبق است که از آن ناشی می‌شود و [نیز با] جامعه‌ای که [پس از آن] مستقر خواهد کرد: جنبش کمونیستی، حزب به مفهوم مورد نظر مارکس، به‌ویژه تقسیم کار ‌یدی-کار فکری را انعکاس می‌دهد. [جنبش کمونیستی] این تقسیم را "انتخاب نمی‌کند"؛ مبنایی‌ که سرمایه بر آن توسعه می‌یابد این تقسیم را به جنبش تحمیل می‌سازد. در دورۀ صلح اجتماعی، کارگرانِ انقلابیِ‌ تک‌افتاده‌ای در کارخانه‌ها داریم که هر چه از دستشان برآید در جریان مبارزات روزمره انجام می‌دهند؛ [ازجمله] نقد سرمایه‌داری و نهادهایی که در میان کارگران از سرمایه‌داری حمایت می‌کنند (برای مثال سندیکاها، احزاب "کارگری"، رفرمیست‌ها). آنها در این کار چندان موفقیتی هم ندارند، امری که کاملاً طبیعی است. و از طرف دیگر انقلابیونی هستند (چه کارگر و چه غیرکارگر) که می‌نویسند و می‌خوانند، و هرچه بتوانند برای پخشِ کار تئوریک‌شان انجام می‌دهند؛ آنها نیز در انجام این کار همانقدر ناموفق هستند که کارگران، این هم کاملاً طبیعی است. لنین ‌می‌خواست که "تئوریسین‌ها"، "کارگران" را رهبری کنند؛ ICO مجدّانه چنین چیزی را رد می‌کند و معتقد است که باید از هر کار تئوریکِ جمعی‌ای پرهیز کرد. اما مسئله جای دیگری است: انقلابیون "کارگر" و انقلابیون "تئوریسین" فقط دو وجه از فرآیند واحدی هستند. با باور به اینکه اینجا ‌یک گسست عمیق [بین کارگران و انقلابیون] وجود دارد، لنین فقط ظاهر قضیه را به جای کلّ واقعیت می‌گرفت. اما ICO همْ فقط خطای لنین را وارونه می‌کند، بی‌آنکه ببینند، این جدایی قُلابیْ توهم محض است و کافی است که به دوره‌ای برسیم که اندکی انقلابی باشد، تا این باطل بودن آشکار شود. در مِه و ژوئن ۱۹۶۸ در دانشگاه سانسیۀ پاریس شاهد چه چیز بودیم؟ تعدادی از کمونیست‌های "چپ رادیکال" که قبل و بعد از رخدادهای ۶۸، عمدۀ فعالیت انقلابی‌شان را وقف نقد تئوری جامعۀ سرمایه‌داری می‌کردند و [همچنان] می‌کنند و با اقلیتی از کارگران انقلابی کار می‌کردند. آنها نیامدند به کارگران بپیوندند و یا با آنها متحد شوند. آنها پیش از این، از کارگرانی که خودشان به واسطۀ اوضاع اتمیزۀ طبقه کارگر - که شاخص هر دورۀ غیرانقلابی است - از یکدیگر جدا افتاده‌اند، جداتر نبوده‌اند، (فراموش نکنیم که سندیکاها نه تنها این شرایطِ اتمیزۀ طبقۀ کارگر را کاهش نمی‌دهند، بلکه آن را تقویت هم می‌کنند). مارکس وقتی سرمایه را می‌نوشت، نسبت به زمانی‌که در لیگ کمونیست‌ها و در انترناسیونال فعالیت می‌کرد، از کارگران جداتر نبود: با کار در بطن این گروه‌ها، مارکس نه (مثل لنین) نیازی تحکم‌آمیز به این داشت که با متشکل شدنْ رهبری طبقۀ کارگر را در دست بگیرد و نه (مثل ICO) هراسی از این امر. داشت

درک مارکسیستی از حزب، -به‌عنوان محصول تاریخی جامعۀ سرمایه‌داری، که مطابق مراحلی که این جامعه طی می‌کند می‌تواند صورت‌های مختلفی به خود بگیرد،- اجازه می‌دهد که دو راهیِ اجتناب‌ناپذیرِ ضرورتِ حزب / هراس از حزبْ پشت ‌سرگذاشته شود.

حزب برای مارکس چیزی نیست جز سازمان خودبه‌خودیِ (یعنی کاملاً متعین‌شده توسط تحول اجتماعی) جنبشِ انقلابیِ ناشی از سرمایه‌داری. حزب به‌صورت خودبه‌خودی از زمینِ تاریخیِ جامعۀ مدرن ظهور می‌کند. چه خواستِ ایجاد حزب و چه هراس از آن، به ‌یک اندازه توهم‌آمیز هستند. حزب نه برای ایجاد کردن است، نه برای ایجاد نکردن: حزب، محصولِ نابِ تاریخی است. پس [فرد] انقلابی نه نیاز دارد حزبی بسازد نه از ساختن آن بهراسد. ما به زودی نتایج عملی این نقطه‌نظر را خواهیم دید. ابتدا به استدلالی می‌پردازیم که چپ رادیکال بسیار مورد استفاده قرار می‌دهد.

آنها می‌گویند که باید از ساختن ‌یک حزب خودداری کرد: اثبات آن هم وقایع پس از ۱۹۱۷ در روسیه است؛ بسیار خب، ببینیم در روسیه چه گذشت؟ انقلاب ۱۹۱۷ توسط حزب به مفهوم مورد نظر مارکس، انجام شده است؛ در مورد حزبی که لنین می‌خواست بعد از "چه باید کرد؟" بسازد، باید گفت که این حزب بین فوریه و اکتبر دائماً نقش ترمز را بازی کرده است. اگر خود لنین در ۱۹۱۷ نقش انقلابی ایفا کرد، به واسطۀ دور انداختن [مبانی] "چه باید کرد؟" در پراتیک خود بود. سپس ضعف پرولتاریای روس و غیاب انقلاب در اروپا، انقلاب روس را وادار کرد که منحصراً وظایف انقلاب بورژوایی ناممکن را به عهده بگیرد. حزب بلشویک (حزب مطابق درک لنینی و نه مطابق درک مارکسیستی) هدایت کشور را بر عهده گرفت و تئوری لنینیِ حزبِ بُریده از توده‌ها، "پیشاهنگ آگاه"، -که دانش، ... و آگاهی را در اختیار دارد،- به‌عنوان یک پوشش قدرتمندِ ایدئولوژیک در دست بورژوازی دولتی قرار گرفت. چپ رایکال این ایدئولوژی را به جای اصل مسئله تصور کرده است: آنها می‌گویند نباید حزبی ایجاد کرد وگرنه همان چیزی پیش می‌آید. که در روسیه اتفاق افتاده است؛ در حقیقت شکست انقلاب روس معلول حزب لنینی نبود، این فقدان انقلاب جهانی بود که ‌توانست به حزب لنینی که از فوریه تا اکتبر از نفس افتاده بود،‌ جان تازه‌ای بدمد؛ زیرا باید بین حزب در مفهوم مورد نظر مارکس و حزب بلشویک تمایز قائل گشت. باور بر این است که این حزب بلشویک بود که انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ را انجام داد. این نادرست است؛ حزب بلشویک، حزب لنین که بیش از ۱۵ سال تلاش کرده بود "رهبری بر توده‌ها" را بسازد و "پیشاهنگ" تربیت کند، به واسطۀ تحرّک و جهش توده‌های متشکل (که از همان ابتدا تعدادی از بلشویک‌ها به آنها ملحق شده بودند)، کنار زده شد. سپس فقط ضعف انقلاب بود که، می‌شود گفت تقریباً بلافاصله بعد از اکتبر، همۀ قدرت را به حزب واگذار کرد. پس از آن، دستگاه مرکزمحورِ حزب بلشویک، توانست توده‌ها را رهبری کند و زندگی جامعۀ روسیه را سازمان بدهد. چپ‌های رادیکال این تمایز را نفهمیدند و [به همین دلیل کارشان] به امتناع صاف و ساده از فعالیت جمعی منسجم منتهی شد (ICO). یعنی به پذیرش موضعی متقارن با موضع لنین بسنده کردند. لنین می‌خواست ‌یک حزب بسازد، چپ‌های رادیکال از ساختن حزب سرباز می‌زنند. موافق یا مخالفِ ساختن حزب: چپ رادیکال صرفاً جوابی متفاوت به همان سؤال غلط داده است. برای ما کافی نیست که نظرگاه لنین را وارونه کنیم، باید آن را رها سازیم.

به‌همین‌ترتیب ICO در مورد مسئلۀ فعالیت هم‌ یک موضع دقیقاً متقارن با موضع لنین اتخاذ کرده است. گروه‌های لنینیستی مدرن (برای مثال LO [11] "مبارزات کارگری") درصددند به هر قیمت کارگران را سازماندهی کنند. ICO به تبادل اطلاعات کفایت می‌کند، بدون اینکه هرگز در مورد ‌یک مسئلهْ‌ موضعی جمعی بگیرد. به نظر ما تحلیلی [که در نقد] ICO در شمارۀ 11 نشریۀ انترناسیونال سیتوآسیونیستی[12] آمده، درست است (گرچه این قطعاً به این معنی نیست که ما مجموعۀ تئوری و پراتیک سیتوآسیونیستی را قبول داشته باشیم):

«ما نقاط توافق بسیاری با آنها (رفقای ICO) داریم و ‌یک اختلاف بنیادین: ما به ضرورتِ تدوین ‌یک نقد دقیق از جامعۀ استثمار کنونی باور داریم. به گمان ما چنین تدوین تئوریکی، جز توسط جمع‌های سازمان‌یافته نمی‌تواند تولید شود؛ و برعکس، ما فکر می‌کنیم که هر پیوند سازمان‌یافتۀ دائمی‌ای که در حال حاضر بین کارگران وجود دارد، باید به کشف پایۀ عمومی تئوریکی از کنشِ خود، بپردازد. آنچه [متن] "در باب فقر و فلاکت در محیط‌ دانشجویی"[13] آن را گزینش "عدم‌وجود" نامیده است، انتخابی که ICO به آن دست زده، به این معنی نیست که ما فکر می‌کنیم که رفقای ICO فاقد ایده‌ یا شناخت‌های تئوریک هستند، بلکه برعکس با چشم‌پوشی از این ایده‌ها –که متنوع نیز هستند- به جای افزایشِ ظرفیتِ وحدت‌یابی، آن‌را کاهش می‌دهند نه اینکه موجب افزایش آن شوند (امری که اساساً حائز بالاترین اهمیت عملی است)." (صفحۀ ۶۳).

در ادامه به وظایف انقلابی در دستور اشاره می‌کنیم.

  • * مضمون سوسیالیسم

انقلاب روسیه می‌بایست وظیفۀ رشد سرمایه‌داری در روسیه را متحقق می‌کرد؛ مدیریت اقتصاد به بهترین شکل ممکن، به شعار اصلی بدل شد. تلاش شد از کادرهای حزب بلشویک و "متخصص‌های" قدیمی بورژوا،‌ یک پیکرۀ اداریِ کارآمد تربیت شود. چپ‌های رادیکال [در نقدشان] به این نظر رسیدند که‌ یک چنین مدیریت اقلیتی که برفراز طبقۀ کارگر قرار گرفته، نمی‌تواند سوسیالیسم باشد: آنها در مقابل مدیریتِ بوروکراتیک، مدیریتِ کارگری را گذاشتند. به ‌این ‌ترتیب به نوعی ایدئولوژی منسجم چپ رادیکال می‌رسیم که مرکز آن را شوراهای کارگری می‌سازند: برای مثال در کتاب پانِکوک، "شوراهای کارگری"، می‌بینیم که شوراها به‌عنوان وسیلۀ مبارزه، ابزار تصاحب قدرت و ادارۀ جامعۀ آینده، همان مقام مرکزی‌‌ای را اشغال می‌کنند که لنین برای حزب در نظر گرفته بود. در واقع این درکْ ما را وامی‌دارد به این فکر کنیم که واقعاً جامعۀ سرمایه‌داری چیست؛ چراکه پیش از دانستن اینکه سوسیالیسم چیست، ما باید بدانیم با چه چیز مقابله می‌کنیم. تئوری مدیریتِ کارگری پیش از هر چیز سرمایه‌داری را به‌عنوان‌ یک شیوۀ مدیریت معرفی می‌کند و مهم این است که اقتصاد توسط‌ یک اقلیت سرمایه‌دار مدیریت می‌شود و نه توسط توده‌های کارگر. پس کارفرمایان را با کارگران جایگزین کنیم.

اما آیا به‌راستی سرمایه‌داری پیش از هر چیز ‌یک شیوۀ مدیریت است؟ نقدِ انقلابیِ سرمایه‌داری که توسط مارکس شروع شده مسئلۀ دانستن اینکه چه کسی سرمایه را می‌چرخاند را در وهلۀ اوّل اهمیت قرار نمی‌دهد. برعکس: مارکس کارگران و سرمایه‌داران را به‌مثابه کارکرد‌های سادۀ سرمایه به ما نشان می‌دهد؛ او حتی می‌گوید که کارفرما فقط "کارمند" سرمایه‌داری است: "سرمایه‌دار فقط کارمند سرمایه است، و کارگر کارمند نیروی کار". برنامه‌ریزانِ روس نه تنها مدیریت اقتصاد را بر عهده نداشته و از آن دور افتاده‌اند، بلکه خود توسط اقتصاد، مدیریت می‌شوند و کلّ توسعۀ اقتصاد روسیه از قوانین عینی انباشت سرمایه‌دارانه پیروی می‌کند. خلاصۀ کلام، "مدیر" در خدمتِ مناسباتِ مشخص و الزام‌آورِ تولید است. سرمایه‌داری ‌یک شیوۀ مدیریت نیست بلکه یک شیوۀ تولید است، مبتنی‌بر مناسبات تولید. چنانچه بخواهیم سرمایه‌داری از بین برود، این مناسبات هستند که باید نابود شوند. تحلیل انقلابی از سرمایه‌داری در اوّلین مرحلهْ نقش سرمایه را قرار می‌دهد که "رهبران" اقتصاد، چه در اتحاد جماهیر شوروی، چه در ایالات متحدۀ آمریکا، نمی‌توانند جز رعایت قوانین عینیِ آنْ کار دیگری بکنند.

ارزش "کاپیتال" مارکس و شایستگی آن در چیست؟ پیش از هر چیز در آشکار ساختن یک حرکت، چرخه‌ای تاریخی‌ که با عزیمت از مبادلۀ استثنایی محصولات و گُذر از تولید سادۀ کالاها، یعنی جایی‌ که قانون ارزش برقرار می‌شود، در سرمایه‌داری‌ای که این قانون را عمومیت می‌بخشدْ دنبال می‌شود و با نفی قانون ارزش، از راه حذف هرگونه مبادله‌ای در جامعۀ کمونیستیْ به اتمام می‌رسد. سرمایه‌داری مبادله را بر تمام کرۀ خاکی عمومیت داده است: فرآیند ارزش‌یابی سرمایه، موانع و حدود آن به‌واسطۀ قانون ارزش صورت می‌گیرد. "این قانون چیزی دیگری نیست مگر قانونی که ضرورتاً قیمت‌ یک کالا را با هزینه‌های تولیدش برابر نگه می‌دارد": برای مارکس، در مجموعْ این قانون چیزی غیر از همین پویایی سیستم سرمایه‌داری نیست. هدف نه تولید کالا که تولید سرمایه است: مبادله‌ای که در آغاز بر فرض برابری استوار است، با در نظر گرفتن شرایط تولیدی گوناگون به نابرابری فزاینده‌ای بدل می‌شود. این مسئله خصوصاً به این دلیل است که سرمایه‌داری، صنعت کشورهای "توسعه نیافته" را رشد نمی‌دهد و آنها را رها می‌کند تا در فلاکتی هر چه بیشتر غرق شوند. مهم تولید ارزش‌های مصرفی‌ای نیست که قادر باشد نیازهای اجتماعی را برآورده کند، بلکه تولید چیزی است که بتواند در بهترین شرایط مبادله شود و مجدداً در [فرآیند] تولیدی‌ای که به آن اجازۀ کسب ارزش بازهم بیشتری می‌دهد، قرار گیرد. چرا جهانِ ما ثروت و فقر را دوشادوش ‌یکدیگر می‌آفریند؟ نه از آن جهت که بد مدیریت می‌شود، بلکه به‌این‌دلیل که قانون ارزش فقط به توسعۀ صنایع سودآور مجال رشد می‌دهد؛ ‌یعنی صنایعی که تولیدات‌شان دارای ارزش مبادله‌ای است و به ارزشِ اجتماعاً لازم که با زمان کار اندازه‌گذاری شده، نزدیک باشد. [هیچ] کارخانه‌ای در هند ساخته نمی‌شود، حتی اگر برای بقای میلیون‌ها نفر ضروری باشد، مگر درصورتی‌که بتواند ارزش مبادلۀ متوسط و سود متوسط را [به یکدیگر] نزدیک کند.

اما در‌عین‌حال، تحلیل مارکس نشان می‌دهد که عمومیت‌یابی این حرکت، نابودی‌اش را به همراه دارد. سرمایه، اجتماعی‌شدن تولید را که از زمان ظهور مبادلهْ آغازشده، تعمیق بخشیده است. تولیدکنندۀ بی‌واسطۀ فلان محصول، بیشتر و بیشتر کلّ بشریت می‌شود. نیروهای مولده خود را به شیوۀ خارق‌العاده‌ای رشد می‌دهند؛ اما ارزش‌های مصرف همچنان فقط به‌واسطۀ ارزش‌های مبادله به گردش درمی‌آیند: مبادله کماکان خط [واصل اجتماعی] بین انسان‌ها و بین کشورهاست. به‌تدریج که شیوۀ سرمایه‌دارانۀ تولید ظرفیت بی‌نهایت تولید را - تا جایی‌که قادر است - رشد می‌دهد، و خودِ فرآیند تولید را اجتماعی می‌کند، به ریشۀ قانون بنیادینش، قانون ارزش، تیشه می‌زند؛ همزمان ضرورت مبادلۀ اجناس و اهمیت "زمان کارِ اجتماعاً لازم" برای تولید ‌یک محصول را که بر حسب آن تناسب مبادلۀ کالاها تنظیم می‌شود، لغو می‌کند. نیروهای تولیدیِ مخلوق سرمایه‌داری، شکل کالا‌بودن توزیع تولید اجتماعی را مطلقاً غیرواقعی و منسوخ می‌کنند؛ شکل کالایی‌ای که همۀ محصولاتِ کارِ اجتماعی پیدا می‌کنند، بیش از پیش همچون شکلی زیادی‌اضافه‌شده[14] متجلی می‌شود، بقایایی که انقلاب پرولتاریایی باید بروبد.

[نقل قول از گروندریسه:] «رشد عالی رابطۀ ارزش و تولید مبتنی بر ارزش، مبادلۀ کار زنده در مقابل کارِ عینیت‌یافته است، یعنی تجلی کار اجتماعی تحتِ شکلِ متناقِض سرمایه و کارمزدی. فرض این رابطه آن است که عامل قطعی تولیدِ ثروت، حجم زمان کار بلافصل است یعنی کار استفاده‌شده،  حال آنکه به مرور رشد صنعت بزرگ،  خلق ثروت هر چه کمتر به زمان کار و مقدار کار استفاده‌شده و هرچه بیشتر به ظرفیتِ عوامل مکانیکی‌ای که در زمان کار به حرکت می‌افتند وابسته می‌شود. [...] با این واژگونی، نه زمان کار استفاده‌شده به‌عنوان مبنای اصلی تولید ثروت ظاهر می‌شود و نه کارِ بلافصلِ انجام‌شده توسط انسان؛ آنچه مبنای عمدۀ تولید ثروت ظاهر می‌شود تصاحب نیروهای مولد عمومی انسان است، فهم او از طبیعت و ظرفیتش برای حکم راندن بر آن، به محض اینکه برای خود یک پیکرۀ اجتماعی ساخت؛ در یک کلام رشد فرد اجتماعی است که مبنای اصلی تولید و ثروت است.[...]

"سرمایه تضادی است در روند: از یک طرف تقلیل کار را به حداقل آن سوق می دهد و از طرف دیگر زمان کار را به‌مثابه تنها منشا و تنها مقیاس ثروت قرار می‌دهد.[...]

"او (سرمایه) تمام نیروهای علم و طبیعت و همین‌طور نیروهای تعاون و گردش اجتماعی را بیدار می‌کند تا بتواند تولید ثروت را (به‌نحوی نسبی) از زمان کار استفاده‌شده برای آن مستقل سازد. از طرف دیگر او مدعی است که می‌تواند نیروهای غول‌آسای اجتماعی را که بدین نحو خلق شده بنابر معیار زمان کار بسنجد و آن‌ها را در حدود تنگی که برای |به‌مثابه ارزش حفظ‌کردن ارزش‌هایی که تاکنون تولید‌شده ضروری است| محصور و محبوس کند." (مارکس، گروندریسه، مبانی نقد اقتصاد سیاسی جلد دوّم، از صفحۀ ۲۲۰، چاپ فرانسه)

تنها الغای روابط کالایی بین چیزها می‌تواند لغو همین روابط بین انسان‌ها (نظام مزدوری) را میسر کند؛ تنها این الغاست که به فرد و بشریت امکان می‌دهد که محصول کارش را تصاحب ‌کند. تنها این الغاست که این گردش جهنمیِ تولید برای تولید را که مدت‌هاست تاریخ آن را محکوم کرده، محو می‌کند؛ این الغا حیاتِ جداگانۀ محصولِ کار نسبت به تولیدکننده را از او می‌ستاند و به استیلایش بر تولیدکننده پایان می‌بخشد. الغای نظام دستمزدی اجباراً با الغای مناسبات کالایی همراه است.

در کمونیسم، زمانی را ‌که جامعه به تولید چیزها اختصاص خواهد داد از طریق ارزش مصرف‌شان تعیین خواهد کرد یعنی به‌واسطۀ خصلت سودمندی‌شان. (مسلماً چنین تحولی ‌یک دورۀ گذار را پیشفرض می‌گیرد که ما اینجا قصد نداریم به آن بپردازیم. ارزش مبادله از امروز به فردا ملغا نخواهد شد و دورانی از اضمحلال آهسته راطی خواهد کرد. ما در اینجا می‌خواهیم صرفاً بر معنای انقلاب کمونیستی تأکید کنیم). این خودِ حرکتِ سرمایه‌داری است که انقلاب را تولید می‌کند.

تئوری مدیریت جامعه توسط شوراهای کارگری، کاملاً این حرکت را نادیده می‌گیرد و تمام مقولات و خصوصیات سرمایه‌داری را حفظ می‌کند: دستمزد، مبادله، قانون ارزش، حدود مؤسسات، و غیره. سوسیالیسمی که این تئوری به ما پیشنهاد می‌دهد چیزی غیر از سرمایه‌داری نیست... سرمایه‌داری‌ای که به‌صورت دموکراتیک توسط کارگران اداره می‌شود. دو حالت بیشتر وجود ندارد:

- یا شوراهای کارگری می‌خواهند کارکردی متفاوت از دیگر مؤسسات سرمایه‌داری داشته باشند، امری که غیرممکن است، چراکه روابط تولیدْ سرمایه‌دارانه باقی می‌ماند، درنتیجه شوراهای کارگری به دست ارتجاع (که منبع اصلی‌اش در ادامۀ حیات این روابط است) روبیده می‌شود؛ زیرا روابط تولیدیْ روابط انسان با انسان نیست، بلکه نحوه‌ای است که عواملِ گوناگونِ فرآیند کار با یکدیگر در رابطه قرار می‌گیرند. (به تعریف "یا سوسیالیسم ‌یا بربریت"[15] توجه کنیم: مناسبات سرمایه‌دارانۀ تولید آنجایی وجود دارند که مدیر و مجری وجود دارند) [یعنی] نیروی کار انسانی به‌عنوان عامل "ذهنی" و وسایل تولید، مواد اولیه، و غیره [به‌عنوان] عامل "عینی". آنچه جوهر روابط سرمایه‌دارانه را می‌سازد، بروز عوامل عینی به‌مثابه نیرویی غریبه نسبت به کارگر است، نیرویی که به‌عنوان سرمایه بر او مسلط می‌شود. این امر از آنجاست که این عوامل [همه] کالا هستند. و الغای سرمایه، درست مثل الغای نظام مزدوری، الغای کالا را مفروض دارد. رابطۀ "انسانی" رهبری‌کننده-رهبری‌شونده چیزی مگر تجلی رابطۀ بنیادین نظام مزدوری-سرمایه نیست.

- یا شوراهای کارگری می‌پذیرند که مانند مؤسسات سرمایه‌داری کارکرد داشته باشند. در این صورت سيستم شوراها به حیات خود ادامه نخواهد داد مگر همچون‌ یک توهم با هدف پوشاندن استثمار. و طولی نخواهد کشید که رهبران "منتخب" از همه نظر مثل سرمایه‌داران سنتی خواهند شد. مارکس می‌گوید: "عملکرد سرمایه‌دار، به‌طرز مقاومت‌ناپذیری به جداشدن از عملکرد کارگر تمایل دارد: به علاوه، قانون می‌خواهد که رشد اقتصادی این کارکردها را به افراد مختلف بسپارد؛[...] در جامعه‌ای که در آن شیوۀ تولید سرمایه‌دارانه حاکم است با چنین تمایل غالبی روبه‌رو هستیم". به این طریق مدیریت کارگری به سرمایه‌داری منجر خواهد شد:‌ یا بهتر بگوییم در استمرار سرمایه‌داری و تبعاتش، رقابت، دستمزد و ... هرگز وقفه‌ای پیش نیامده بوده است.

بوروکراسی بلشویکی کنترل اقتصاد را در دست گرفته بود: چپ رادیکال می‌خواهد که این کار را توده‌ها انجام دهند. باز ‌یکبار دیگر [می‌بینیم که] چپ رادیکال در قلمروی لنینیسم مانده است، اینجا هم به یافتن پاسخی متفاوت به همان سؤال بسنده می‌کند؛ اما با انجام این کار، حداقل (برعکس لنین) ‌یک اصل صحیح را پیش می‌کشد: اینکه به دست گرفتن اقتصاد توسط کارگران امری ضرور است؛ اما این فی‌نفسه یک هدف نیست: این یک شرط لازم اما ناکافی برای امر نابودی سرمایه‌داری است. سوسیالیسم مدیریت سرمایه‌داری نیست حتی به‌نحوی "دموکراتیک" ‌یا "کارگری"، بلکه نابودیِ آن است.

با بررسی این دو نکته، ما کاری جز ‌یادآوری تز بنیادین مارکس نکرده‌ایم که معتقد بود در جامعۀ تحت سلطۀ سرمایه‌داری، حرکتی وجود دارد به سوی انقلاب. وظیفۀ ما در ابتدا این است که بر این حرکت تأکید کنیم. [به این نحو] مسائل "تشکیلات" و محتوای سوسیالیسم روشن می‌شوند. جنبش انقلابی‌ که محصول جامعۀ سرمایه‌داری است، ردپای این تقسیم‌ِ یدی/ذهنی را با خود حمل می‌کند. آنچه اهمیت دارد این است که نباید این وجه را تئوریزه کرد، نه در جهتی که لنین گفته، نه به روش ICO، بلکه باید آن را به‌عنوان ‌یک مرحلۀ اجتناب‌ناپذیر بازشناسی کرد که فقط با پیروزی تمام عیار انقلاب از بین خواهد رفت. بنابراین برخلاف آنچه لنین می‌گوید، هیچ "مسئلۀ تشکیلاتی"‌ای در میان نیست. این‌ها همه اشکالی هستند که جنبش خودبه‌خودی به سوی کمونیسم که محصول خودِ جامعه است به آن ملبّس خواهد شد. سهم تئوریک مارکس دقیقاً روشن کردن پویایی درونی‌ای است که از سرمایه به کمونیسم رهنمون است. از اینجا سوسیالیسم دیگر نه همچون مدیریت سادۀ جامعه توسط پرولتاریا، بلکه بسان اتمام یک دورۀ تاریخی سرمایه توسط پرولتاریا ظاهر می‌شود. پرولتاریا نمی‌تواند به در‌بر‌گرفتن[16] جهان قناعت کند: او حرکت سرمایه‌داری را به انتهای خویش می‌رساند. این آن چیزی است که مارکس را از تمامی متفکرین اتوپیست و رفرمیست جدا می‌کند: سوسیالیسم محصول‌ یک پویاییِ عینی است، پویایی‌ای که سرمایه‌داری را موجب شده و بر سراسر زمین گسترانده است. مارکس پیش از هر چیز بر مضمون این حرکت اصرار دارد. لنین و جریان چپ رادیکال پیش از هر چیز بر شکل آن اصرار داشتند: شکل تشکیلات، شکل مدیریت جامعۀ سوسیالیستی، با به‌فراموشی‌سپردن مضمون جنبش انقلابی. این "فراموشی" خودش هم محصولی تاریخی است. شرایط زمانی‌شان و پیش از همه رشد محدود نیروهای مولده، به مبارزات انقلابی اجازه نمی‌داده که مضمونی کمونیستی (در معنایی که ما تعریف کردیم) داشته باشند. آن شرایطْ اَشکالی را به انقلابیون تحمیل می‌کند که نمی‌توانستند اشکالی رادیکال و کمونیستی باشند. این اَشکال به سهم خود بر محدودیت‌های عصر تأثیر گذارده و بر آنها افزوده‌اند.

نظریات چپ رادیکال در واقع در دوره‌ای شکل گرفته و بسط‌ یافته‌اند که شرایط بلوغ انقلاب هنوز تکمیل نشده بود. سرمایه‌داری هنوز آنقدر رشد نکرده بود، پرولتاریا به اندازۀ کافی قوی نبود که انقلاب کمونیستی ممکن باشد. لنینیسم کاری نمی‌کرد غیر از اینکه عدم‌امکان انقلاب در زمان خود را بیان کند. از خیلی پیشترْ از ایده‌های مارکس در مورد حزب فاصله گرفته شده بود: خودِ انگلس آنها را در پایان عمرش رها کرده بود. آن دوره، دورۀ تشکلات بزرگ رفرمیستی بود و پس از آن،  حزب‌هایی به سبک بلشویک (که در واقع به سرعت دچار رفرمسیم شدند). جنبش انقلابی هنوز به اندازۀ کافی تـأیید و تصدیق نشده بود: [به این معنی که] این جنبش بین سوسیال‌دموکراسی و لنینیسم گیرافتاده و نمی‌توانست آن‌طور که باید خود را نشان دهد. همه‌جا، در آلمان، در ایتالیا، در بریتانیای کبیر، مشخصۀ ابتدای سال‌های ۲۰ منظم کردن، به صف و ملحق کردن طبقۀ کارگر [به حزب] بوده است. در واکنش به این شرایط، چپ‌های رادیکال به جایی می‌رسند که از تحمیل خود به کارگران دچار هراس شوند. به‌جای آنکه احزاب لنینیستی را به‌عنوان نتایج شکست کارگری تلقی کنند، آنها هر [گونه] حزبی را کنار گذاشتند؛ همچون لنین برداشت مارکسیستی از حزب را در فراموش‌خانۀ تاریخ رها کردند. در ارتباط با مضمون سوسیالیسم، کافی است ببینیم که از ۱۹۱۷ تا ۱۹۳۶ [یعنی از] انقلاب روس تا انقلاب اسپانیا با گذر از قیام‌های آلمان، چین و جاهای دیگر، هیچ جنبش اجتماعیِ وسیعی حتی مبنای سرمایه‌داری را به پرسش نمی‌گیرد. به‌محض‌اینکه ‌یک جنبش انقلابی پیروز می‌شود، تنها تلاشش این است که به مدیریت سرمایه‌داری بپردازد، نه اینکه به واژگونی آن همت گمارد. در این شرایط چپ‌های رادیکال نمی‌توانستند نقدی واقعی از لنینیسم به عمل آورند. آنها بدون رفتن تا عمق چیزها، بدون دیدن مضمون جنبش انقلابیْ فقط می‌توانستند به‌صورت نظام‌مندی علیه لنینیسم موضع مخالف بگیرند؛ خیلی ساده، به این دلیل که [مضمون] جنبش انقلابی آشکارا به چشم نمی‌آمد. به‌همین‌خاطر درعین تأکید بر مواضعِ عمیقاً صحیح در مورد برخی نکات (مخصوصاً نقد سندیکاها و احزاب "کارگری") آنها جز در تقابل قرار دادن اشکالی دیگر با اشکال تجویزشده توسط لنینیسم نمی‌توانستند کاری بکنند، بدون اینکه هرگز مضمون جنبش انقلابی را بارز و نمایان کنند. به این ترتیب آنها فتیشیسم حزب لنینیستی را با فتیشیسم شورای کارگری جایگزین کرده‌اند. بنابراین می‌توان گفت که جریان چپ رادیکال واقعاً لنینیسم را پشت ‌سر نگذاشته است. برداشت‌های جریان چپ رادیکال در زمان خود ضروری بوده‌اند و نقش به شدت مثبتی ایفا کرده‌اند: این مرحله‌ای ضروری و ناگزیر بوده است.

اما امروز زمانی که دورۀ لنینیسم دارد به سرمی‌آید، از آن جهت که ضد‌انقلاب حاصل از آن به آخر خطش نزدیک می‌شود، نظریات چپ رادیکال، که چیزی جز آویزۀ لنینیسم نیستند، باید و می‌توانند پشت‌ سر گذاشته شوند. این نقد فقط از آنجا امکان‌پذیر است که رشد سرمایه‌داری در مقیاس جهانی اجازه می‌دهد که به مضمون واقعی جنبش انقلابی‌ای که همزمانْ سرمایه‌داری آن‌را رشد می‌دهد، نظری انداخته شود. اگر بخواهیم به هر قیمتی به ایده‌های چپ رادیکال که ما مطرح ساختیم (مدیریت کارگری و هراس از حزب) بچسبیم، کاری نکرده‌ایم مگر تبدیل آن به یک ایدئولوژی ناب، به مفهومی که مارکس در "ایدئولوژی آلمانی" از آن سخن می‌گوید. ما بر میراثی مهم، محصول‌ مرحله‌ای از تاریخ جنبش انقلابی که به زودی مهلتش به سر می‌رسد، تکیه داریم: اگر موفق به پشت سر نهادن گذشته‌مان نشویم - امری که به‌هیچ‌وجه مستلزم‌ یک نفی و رد خشن نیست، بلکه برعکس مستلزم یک درک و جذب عمیق است - آن‌وقت طوطی‌وار از پانکوک نقل قول خواهیم آورد، همان‌طور که دیگرانی "اصول لنینیسم" را از حفظ تکرار می‌کنند و زمانی‌که [در آینده] "حزب پرولتری"‌ای که ما نتوانسته‌ایم بازشناسیم، خودِ مضمونِ انقلاب را به جلوی صحنه می‌کشد، این بار، از ایفای نقش خویش قاصر خواهیم ماند.

بوردیگیسم‌ مثال دیگری است از جریان جالب توجهی که از همان دوره [یادشده] نشأت گرفته، جریانی که موفق به فهمیدن و پشت سر گذاشتن منشاء و خاستگاه‌اش نشد. چپ ایتالیا ایده‌های لنین را فقط تا زمان جبهۀ واحد پذیرفت: حقیقت تا قبل از ۱۹۲۱، خطا بعد از آن. بوردیگیسم بر اصل وجود یک برنامۀ انقلابی که سرمایه‌داری را در بنیادهایش هدف می‌گیرد پای فشرد و رشد کرد.

درحالی‌که تئوری مدیریت کارگری را رد می‌کرد، بوردیگیسم بر خلاف تروتسکیست‌ها و "یا سوسیالسم ‌یا بربریت"، نوک تیز حمله را متوجه بوروکرات‌ها نکرد، بلکه به‌درستی مناسبات تولیدی را مورد هدف قرار داد و ‌یکی از عمیق‌ترین تحلیل‌ها را از اقتصاد روسیه ارائه نمود. انتشارات بوردیگیستی توضیح می‌دهد که [مضمون] انقلاب نمی‌تواند چیزی غیر از انهدام قانون ارزش و مبادله باشد. در عوض، چپ ایتالیا هرچند که حزب را به‌عنوان محصول جامعه می‌فهمید ، به تزهای "چه باید کرد؟" پایبند باقی می‌ماند و از اینجاست که به‌رغم متون غالباً جالب و برجسته‌ای که تولید کرده دچار سردرگمی تئوریک بزرگی می‌شود. چپ ایتالیا هم، زندانی عصری باقی مانده که به او حیات بخشیده است. این است آنچه گروه‌ کوچک برآمده از PCI [حزب کمونیست ایتالیا] با انتشار مجلۀ Invariance [لایتغیر][17] نشان داد. (مخصوصاً رجوع شود به: شمارۀ ۱ در مورد حزب، شمارۀ ۲ در مورد ارزش، شماره ۳: نقد خودمدیریتی، شماره ۴ (صفحۀ ۶۶) در مورد مه ۶۸ و شمارۀ ۵ در مورد "دورنماها").

متن ما فقط ‌یک هدف مدنظر دارد: بازشناسی ایدئولوژی‌مان برای پشت سر نهادنش. فقط از این طریق می‌توان به کار تئوریک لازم کمر بست: مطالعۀ برنامۀ انقلابی، مسئلۀ ارزش نزد مارکس و دیگران، تحلیل سرمایه‌داری (برای مثال مسئلۀ امپریالیسم)، همین‌طور پرداختن به کارهای تاریخی برای شناخت و درک بهتر گذشته‌مان (مطالعات متعددی در مورد لنینیسم،‌ یا انترناسیونال سوم،... در جریان‌اند ‌یا در شرف اتمام هستند). در‌عین‌حال ما در موقعیتی هستیم که باید متون قدیمی چپ رادیکال را برای بهتر نشان دادن نقشی که ایفا کرده‌اند و همین‌طور محدودیت‌های‌شان ارائه کنیم.

زمانی‌که پرولتاریا شکل بگیرد، [عنصر] انقلابی از همان ابتدا به او می‌پیوندد، بدون اینکه هیچ سدّ تئوریک‌ یا جامعه‌شناسانه‌ای مانع اتحاد او با جنبش انقلابی شود. انسجام تئوریک، همان‌طور که سیتوآسیونیست‌ها در چکیدۀ شماره ۱۱ S.I می‌گویند و ما آن را نقل کردیم، هدف دائمی انقلابیون است، زیرا این انسجام تئوریک همیشه هماهنگی عملی انرژی‌های انقلابی را تسهیل می‌کند. انقلابیون هرگز از مداخله به شیوه‌ای سازمان‌یافته، برای شناساندن نقدشان از جامعه، تردید به خرج نمی‌دهند.

برای آنها، بحث برسر دیکته کردن "خط صحیح" به کارگران انقلابی نیست؛ برای آنها بحث برسر این هم نیست که از هرگونه مداخلۀ منسجمی دست بشویند، با این بهانه که "کارگران باید خودشان تصمیم بگیرند"، چراکه از ‌یک طرف، کارگران فقط تصمیمی را اتخاذ می‌کنند که شرایط عمومی جامعه بر ایشان تحمیل می‌کند، از طرف دیگر، جنبش انقلابی ‌یک کلیت ارگانیک است که تئوری‌، یک عنصر تفکیک‌ناپذیر از آن می‌باشد. کمونیست‌ها همیشه منافع عمومی جنبش را بیان کرده و از آن دفاع می‌کنند. در هر شرایطی که قرار بگیرند، هیچ ابایی از بیان کلّ معنای آنچه می‌گذرد ندارند و پیشنهادات عملی منطبق با آن را ارائه می‌کنند؛ چنانچه وضعیتْ انقلابی باشد، اگر این تحلیلِ ارائه‌شده و پیشنهادات عملی صحیح باشند، ضرورتاً با مبارزۀ پرولتاریا عجین شده و در شکل‌گیری حزب انقلاب کمونیستی، سهیم می‌شوند.

این متن از نوع متونی نیست که می‌پذیریم یا رد می‌کنیم. این متن ‌یک پلتفرم نیست، بلکه تنها ادای سهمی است در کاری نظری. هر چند که فرضیات بنیادین این متن، محصول تعمقی نسبتاً طولانی است، خود متن در [شکل] ارائه‌اش ممکن است شتاب‌زده و تدوین‌نشده به‌نظر بیاید. این بدان معناست که ما قصد داریم این کار نظری را دنبال کنیم.

ژوئن ۱۹۶۹

****** 

[1] در ترجمه فارسی به جای ترکیب "اولترا-چپ" از ترکیب "چپ رادیکال" استفاده می‌کنیم، زیرا در فرانسه این ترکیب جنبه مجازی منفی خود را از دست داده و کاملاً خنثی است در حالی که در فارسی پیشوند "اولترا"، "ماورا"و یا "فرا" کماکان این بار مجازی منفی را حمل می‌کند.

[2] ای.سِ.او ICO یا "اطلاعات و مکاتبات کارگری" در سال 1962 تشکیل شد. در واقع آنها ادامه‌دهندگان جریانی بودند که در سال 1958 از گروه "سوسیالیسم یا بربریت" انشعاب کرده و به نام ای.ال.او  ILO"اطلاعات و پیوندهای کارگری" فعالیت می‌کردند .اعضای گروه، کمونیست یا آنارشیست بودند و مسئلۀ اساسی برای آنها رابطۀ روشنفکران و جنبش کارگری بود. این جریان بعدها به جریانEchange et Mouvement "مراودات و جنبش" تغییر نام داد. ویژگی و تمایز این سه جریان نسبت به لنینیسم سنتی، اهمیتی است که برای جنبش کارگری واقعی و خودپو و تغییر و تحولات مستقل آن قائلند، به‌همین‌دلیل عمدۀ فعالیت خود را بر اطلاع‌رسانی دربارۀ مبارزات درون کارخانه‌ها در کلیه کشورها قرار می‌دهند.

[3] به پانویس قبل رجوع شود.

[4] منتسب به آمادِئو بوردیگا (1970-1889) کمونیست ایتالیایی. او به جز مخالفت شدید با شرکت در انتخابات، به سایر اصول لنینیسم، به‌خصوص حزب وفادار بود؛ هرچند که از بسیاری جهات، نقدِ لنین در "چپ‌روی بیماری کودکی …" می‌توانست شامل این جریان هم بشود. او مخالف استالین و از اولین نقادان سرمایه‌داری دولتی در شوروی بود. 

[5]  Le mouvement des Conseils ouvriers en Allemagne, Henk Canne-Meijer 1938          

"جنبش شوراهای کارگری در آلمان"، نوشتۀ هِنک کان‌مِیِر" چاپ‌شده برای اولین بار در نشریۀ رادن‌کمونیسموس شماره 3 نوامبر 1938

[6] این کتاب برای اولین بار به فرانسه در سال 1930 توسط گروه‌های پیشروی کمونیست منتشر شد. سپس در نشریۀ کارگر کمونیست، پاریس به ترجمۀ آندره پرودومو و در سال 1979 به همت سرژ بریسَنیه  توسط انتشارات اسپارتاکوس- رُنِه لوفِور منتشر شد. ترجمۀ فارسی این متن را می‌توانید از جمله در سایت "اندیشه و پیکار" بیابید.

[7] انترناسیونال سوم همواره در تلاش بود که در تمام کشورها احزاب بزرگ توده‌ای ایجاد کند و در این راه افت‌و‌خیزهای مبارزه طبقات در سطح هر کشور را چندان در نظر نمی‌گرفت. در آلمان در ۱۹۱۹ حزب چپ حاکم، جریان او.اس.پ.دِ USPD بود که در واقع جریان سانتریستی سوسیال‌دموکراسی به رهبری کائوتسکی محسوب می‌شد. در فردای انقلاب آلمان در نوامبر ۱۹۱۸، حزب کمونیست آلمان به رهبری لوکزامبورگ و لیبکنشت (آخر دسامبر ۱۹۱۸) تاسیس شد. در ۱۵ ژانویه ۱۹۱۹ این دو رفیق، با تایید نوسکه وزیر دفاع سوسیال‌دموکرات، به دست جریانات نظامی راست افراطی ترور شدند. نوسکه که از رهبران سوسیال‌دموکراسی بود، در جهت برقراری نظم و سرکوب انقلاب خود را "سگ خونخوار" Bluthund معرفی می‌کرد.

در این دوره انترناسیونال کمونیستی بر حزب کمونیست آلمان فشار می‌آورد تا با جریان سانتریستی او.اس.پ.د. وحدت کرده و به سمت یک حزب بزرگ توده‌ای برود.

در اکتبر ۱۹۱۹ زمانی که حزب کمونیست آلمان KPD در هایدلبرگ کنگره خود را برگزار می‌کرد، جریان اپوزیسیون درون‌حزبی توسط رهبری متمایل به شوروی حزب که در اختیار پُل لِوی قرار داشت اخراج شد. این جریان که اقلیتی از حزب کمونیست را تشکیل می‌داد، مخالف پارلمانتاریسم و سندیکالیسم بود و اعضای مهم آن، گورتر و روله در آوریل ۱۹۲۰ حزب کمونیست کارگری آلمان KAPD را تأسیس کردند. حزب کمونیست کارگری آلمان عمدتاً متکی بر مواضعی بود که گورتر در "پاسخ به لنین" اتخاذ کرده بود، یعنی اتکا به توده‌های کارگر و حرکت مستقل آنها، مخالفت با شرکت در انتخابات و مواضع به شدت انتقادی در برابر احزاب رسمی، سندیکا‌ها و به‌طور‌کلی پارلمانتاریسم. پس از انشعاب، این حزب نزدیک به ۵۰ هزار عضو داشت و علیرغم مرزبندی با انترناسیونال کمونیستی نزدیکی خود را در ابتدا، حدود یکسال با آن حفظ کرد. حزب کمونیست کارگری در خیزش رور نقش برجسته‌ای ایفا نمود.

گذشته از هرمن گورتر می‌توان از اتو روله، پُل ماتیک و یان اَپل به‌عنوان عضو نام برد. این حزب منشاء گسست از احزاب رسمی متمایل به اردوگاه شد.         

[8] منظور گروه‌هایی از کارگران است که به‌نحوی خودپو قبل و بعد از انقلاب نوامبر 1918 بوجود آمدند؛ ویژگی آنها - که بعدها در تمام تشکلات کارگری آلمان عمومیت یافت - عدم جدایی میان مطالبات اقتصادی و سیاسی بود.             

9 اتحادیۀ عمومی کارگران آلمان- تشکل واحد (.۱۹۳۱-۱۹۲) AAUD E که در واقع انشعابی از AAUD  محسوب می شود، از مجموعه‌ای از هسته‌های انقلابی کارخانه‌ها تشکیل می‌شود که قبل و پس از انقلاب ۱۹۱۸ آلمان، بر محور موسسه تولیدی شکل گرفته بودند. این هسته‌ها و پس از آنها این اتحادیه، نه مثل سندیکاها که کارگران را بر اساس حرفه‌ها متشکل می‌سازند بلکه حول کارخانه‌ها ایجاد شدند؛ به این عنوان، آنها نه سندیکا بودند و نه حزب (و نه تبعات پارلمانی آن). وظیفه اصلی‌شان تبلیغ هدفمند "انجمن تولیدکنندگان آزاد و برابر" و کمک رساندن به ایجاد یک جبههٔ طبقاتی از طریق اعتصاب‌های "وحشی" (بخوان خارج از برنامه‌ریزی و مدیریت سندیکایی) بود. "اتحادیه عمومی کارگران آلمان" در برنامه‌اش هرگونه پارلمانتاریسم و سندیکالیسم را نفی کرده و مدافع دیکتاتوری پرولتاریا و شوراهای کارگری است. این اتحادیه عمومی در اوج قدرت خود، در ۱۹۲۱، بیش از ۲۰۰ هزار عضو داشت. "تشکل واحد" بر اساس نقد "اتحادیه عمومی" که عملاً به شاخۀ سندیکایی کا‌آ‌پ‌د تبدیل شده بود     و با سمتگیری سیاسی و شورایی بیشتری نسبت به آن، چندی پس از "اتحادیۀ عمومی شکل گرفت.

[10] (۱۹۶۰ -۱۸۷۳) ستاره‌شناس معتبر هلندی، نظریه‌پرداز و مبارز کمونیست که آثارش به‌خصوص دربارۀ شوراهای کارگری کتابی مرجع محسوب می‌شود.

[11] "مبارزۀ کارگری Lutte Ouvrière نام ارگان حزب تروتسکیستی فرانسوی "اتحادیۀ کمونیستی" متعلق به "چپ افراطی" که در ماه ژوئن 1968 تشکیل شد. سخنگوی این تشکیلات برای سال‌ها اَرلِت لاگییِه بود که جای خود را به ناتالی آرتو داده است.

[12] انترناسیونال سیتوآسیونیستی International Situationniste (1958-1969) محفلی تئوریک-هنری که زیر نظر گی دوبور و رائول وانِگِم فعالیت می‌کرد. در قیام مه 1968 در فرانسه از نظر نظری به‌خصوص در جنبش دانشجویی بسیار موثر بودند.   

[13] به قلم مصطفی خیاطی از دست‌اندر‌کاران سیتوآسیونیست‌ها. رجوع شود به ترجمه متن توسط بهروز صفدری در https://www.behrouzsafdari.com/

[14] surimposée

[15] نشریۀ سیاسی زیر نظر کورنلیوس کاستوریادیس و کلود لوفور از 1949 تا 1965 در فرانسه منتشر می‌شد. نقد آنها بر اساس ضداستالینیسم تروتسکیستی نزدیک به کمونیسم شورایی بود.      

[16] S’emparer du monde

[17] acques Camatte ژاک کامات، فیلسوف، مبارز مارکسیست فرانسوی که از طرفداران آمادئوس بوردیگا و از اعضای مهم شاخۀ فرانسوی"حزب کمونیست بین‌المللی" محسوب می‌شد. در سال ۱۹۶۶ از حزب کناره‌گیری کرده و نشریۀ اَنواریانس را پایه گذاشت. جالب است که این نشریه با چنین نامی یعنی "لایتغیر" خود را کاملاً پایبند ارتدکسی مارکسیستی می‌دانست.