جنبشهای اجتماعی
- توضیحات
- نوشته شده توسط فرمانده مارکوس
- دسته: جنبش زاپاتیستی
قسمت سوم : سه شانه
ترجمهء بیتا منصوری و مصطفی ناصر
کمترازیک لحظه، ماه برشانه های شب نمایان شد. ابرها ازهم پراکنده شدند، بسان پرده ای که کنارکشیده می شود، وسپس رد نورانی جسمی شبگرد برپهنه شب خرامیدن آغازکرد. آری، بسان داغی که دندانی برشانه می نشاند. به هنگامی که، دراوج آرزوها نمی دانی که فرو می افتی یا بالا می روی.
بیست سال پیش، درکشاکش بالا خزیدن ازاولین تپه ها به هوای بالا رفتن از کوهستان های جنوب شرقی مکزیک، درپیچ وخم جاده ای نشستم. ساعت؟ دقیقآ به یاد نمی آورم، اما گویی زمانی بود که شب لبریزاز صدای جیرجیرکها ندا می داد: بهترآن است بروم بخوابم، چنان خوابی که هیچ خورشیدی توان بیدارکردن کسی را نداشته باشد. شاید هم سحربود وآغازسپیده دم.
وقتی که می کوشیدم نفسی تازه کنم وتپش های قلب ام را آرام سازم، دراین فکربودم که آیا انتخابی کاری بی هیاهو آرام ترنخواهد بود؟ با این همه، این کوهستانها تا اکنون که پای من بدانها رسیده بدون من به خوبی روزگار گذرانده اند. از نبودنم هم دلتنگ نخواهند شد.
تا یادم نرفته باید بگویم که هنوزچپق ام را روشن نکرده بودم. درحقیقت، حتی ازجایم هم نجنبیدم. نه به خاطرمراعات دیسیپلین نظامی، بلکه ازاین جهت که تمام وجودم و هیکل زیبای آن زمانم درد می کرد. با شروع ضوابط جدید (و خود انضباطی پولادین) که تا همین امروزنیزدرمن باقی مانده است شروع کردم به لعن ونفرین استعدادم در به زحمت ودردسرانداختن خودم.
درحالی که مشغول تمرین نق نق زدن سرخودم بودم، آدم شریفی را دیدم که با کیسه ای ذرت بردوش ازتپه بالا می رفت. کیسه سنگین به نظر می رسید، و آن مرد با کمری خم شده راه می رفت. همراهان درنیمه های سربالائی تپه بارم را ازمن گرفته بودند تا از راهپیمایی عقب نیفتنم. اما آنچه سنگینی می کرد، بار زندگی بود، نه کوله پشتی. به هرصورت نمی دانم برای چه مدتی آنجا نشسته بودم که مدتی بعد آن مرد دوباره رد شد، این بار ازتپه پایین می رفت و بار نداشت. اما بازهم آن مرد شریف خمیده خمیده راه می رفت. فکرکردم «عجب!» (این تنها کاری بود که می توانستم انجام دهم بدون آن که سراپایم به درد آید)، «با گذشت زمان این طور خواهم شد، رفتارمردانه ام ازدست خواهد رفت و آینده ام همچونتصویر بمب جاذبهء جنسی به انتخابات شباهت پیدا خواهد کرد، یعنی دوز و کلک».
ودقیقآ همانطورکه انتظارمی رفت درعرض چند ماه، هنوزهیچ نشده مثل یک علامت سئوال راه می رفتم. اما نه به خاطرسنگینی کوله پشتی ام، بلکه به این دلیل که نمی خواستم دماغم در قلاب شاخه ها و پیچک ها گیر کند.
حدود یک سال بعد آنتونیوی پیررا دیدم. سحرگاهی به کلبه اش رفتم تا برایش ترتیای تست شده و «پینوله» ببرم [ذرت را اول تست کرده، بعد آردش می کنند. گاهی اوقات آن را با شکر شیرین کرده، به آن کاکائو، رازیانه و دارچین نیز می زنند. در گذشته خوردن این آرد تنها در میان بومیان شمال مکزیک مرسوم بود.- مترجم] . آنموقع ما ازآفتابی شدن بین اهالی روستاها خودداری می کردیم و فقط تعداد بسیاراندکی ازبومیان از ما خبر داشتند. آنتونیوی پیرتعارف کرد که تا اردوگاه همراهیم کند، وسپس او محموله را به دولنگه بارتقسیم کرد و کیسهء خودش را به پیشانی بندش آویخت. من بار وبندیل ام را درکوله پشتی چپاندم، چون نمی توانستم از پیشانی بند استفاره کنم. مدتی را به کمک نورچراغ قوه طی کردیم تا لب چراگاه رسیدیم، آن جا که درختها شروع می شد. کنار جویباری توقف کردیم ودرانتظارماندیم تا سپیده بدمد.
دقیقآ به یاد ندارم که چه حرف هایی بین من و آنتونیوی پیرردوبدل شد، اما آنتونیوی پیربرایم تعریف کرد که بومیان همیشه به حالت خمیده راه می روند حتی اگرباری بردوش حمل نکنند، زیرا که آنها بار دیگران را برشانه می کشند.
پرسیدم یعنی چه؟ آنتونیوی پیرگفت که نخستین خدایان، آن ها که جهان را زائیده اند، مردان و زنان را ازذرت درست کردند، این است که آنها همیشه جمعی گام برمیدارند. و ادامه داد که راه رفتن کلکتیو، یعنی اندیشیدن به دیگران، به رفیق. ». آنتونیوی پیرادامه داد: «به همین خاطراست که بومیان خمیده – خمیده راه می روند ، زیرا قلب خود و قلب های همه را برشانه هاشان حمل می کنند».
ازهمین رو فکرکردم که برای حمل چنین باری دوشانه کافی نخواهد بود.
زمان گذشت، و با آن، گذشت آنچه گذشت. ما برای پیکار آماده شدیم و اولین شکستمان هنگامی بود که با این بومیان روبرو شدیم. آنها وما خمیده راه می رفتیم، ولی این کارما ازسرغروربود ومباهات، درحالی که آنها به این خاطر که ما را حمل می کردند (اگرچه حالیمان نبود). بعد، به آنها بدل شدیم، و آن ها به ما بدل گشتند. شروع کردیم خمیده راه رفتن، خمیده ولی آگاه از این که برای این همه باردو شانه کافی نخواهد بود. پس ما دریک اول ژانویه در سال 1994 دست به قیام مسلحانه زدیم... تا شانه ی دیگری بیابیم که درگام برداشتن، یعنی در به انجام کار، یاری مان دهد.
شانه سوم
همچنان که پیرامون منشاء ملت مکزیک سخنان زیادی گفته می شود، تأسیس روستاهای بومی زاپاتیستی نیزدر تاریخ معاصر، افسانه های خود را دارد: ساکنین این خاک اکنون سه شانه دارند. درمقایسه با آدم های معمولی که دوشانه بیشترندارند، زاپاتیست ها شانه ی سومی را به آن افزوده اند: شانهء «جامعه مدنی» داخلی وبین المللی را.
دریکی ازقسمت های بعدی این ویدیوی «عجیب وغریب» از پیشرفت هایی که برای روستاهای زاپاتیستی بدست آمده صحبت خواهم کرد. پس خواهید دید که چه دستاوردهای عظیمی هستند، عظیم ترازآنچه ما رؤیایش را درسرمی پروراندیم.
اما حالا می خواهم برایتان تعریف کنم که این امرمقدورشد چون «کسی» شانه اش را به ما داد.
معتقدیم که بخت یارمان بود. ازهمان روزی که جنبش مان آغازگشت ازسراسر پنچ قاره جهان صدها هزارنفرازما حمایت کردند وبرای مان مایه دلگرمی فراهم کردند. به رغم همه محدودیت هایی که وجود دارد هنوزهم این جانبداری ازما ولطفی که وجود دارد فروکش نکرده است، محدودیت هایی که مربوط می شود به دوری ومسافت، تفاوت های فرهنگی و زبانی، مرزها و گذرنامه ها، اختلاف نظرهای سیاسی، مانع هایی که دولت های فدرال و ایالتی ایجاد می کنند، پست های بازرسی نظامی، اذیت و آزار و خشونت، تهدید وحملات گروه های شبه نظامی، بدگمانی ها وسوء ظن خودمان، بی ادبی ما، عدم درک دیگران توسط ما، ونیز ازناشیگری وشلختگی مان.
نه، با وجود همه این محدودیت ها (وهمه آن چیزهای دیگری که می دانیم) «جامعه مدنی» مکزیکی و بین المللی هرچه ازدستشان برآمده، برای ما وبا ما انجام داده اند.
اقداماتی که آنها انجام داده اند نه ازسردلسوزی وترحم بوده، نه ازسرنیکوکاری، نه سیاست مد روز، ونه ازسرسودای تبلیغاتی، بلکه به این دلیل که آنها به این یا آن شکل قضیه ای را از آن خود کرده اند که که برای ما به تنهائی بزرگ است: بنای دنیایی که در آن همهء دنیا ها بگنجند. یعنی جهانی که قلب همهء انسان ها را حمل کند.
دراین یک سال افراد ویا سازمانهایی دست کم ازچهل و سه کشور و نیزازسرزمین خودمان مکزیک، ازگوشه وکنارهای بسیار دورافتاده مکزیک و جهان، از جزایری کوچکی که با وجود توفان های نئولیبرال خود را حفظ کرده اند، آمدند تا ازحلزون های زاپاتیستی دیدارکنند و با شورای دولت خوب حرف بزنند (چه درمورد پروژه ها باشد، یا اهدای کمک، یا برای گفتگو و تبادل نظر، و یا صرفآ به منظور آشنا شدن با پروسه خودمختاری).
مردان و زنان بسیاری به شکل منفرد یا به عنوان سازمان ازکشورهای اسپانیا، آلمان، سرزمین باسک، اسلوانی، ایتالیا، سویس، اسکاتلند، ایالات متحده آمریکا، دانمارک، بلژیک، فنلاند، استرالیا، آرژانتین، فرانسه، کانادا، لهستان، سوئد، هلند، نروژ، برزیل، گواتمالا، ترکیه، شیلی، کلمبیا، السالوادور، پرو، یونان، پرتغال، ژاپن، افریقای شمالی (براساس آنچه درگزارش آمده، نمی دانم دقیقآ ازکدام کشور)، نیکاراگوئه، انگلستان، اروگوئه، بولیوی، اتریش، زلاند نو، اسرائیل، ایران، جمهوری چک و همه ایالت های جمهوری مکزیک. همگی شانه هایشان را به دو شانهء روستاهای ما داده اند تا ازاین طریق شرایط زندگی بومیان زاپاتیست را به شکلی رادیکال بهبود بخشند.
بنابراین، درعرض یکسال هزاران نفربه شکل منفرد یا سازمانهای توده ای، سازمانهای غیردولتی، سازمانهای امدادرسانی انساندوستانه، سازمانهای مدافع حقوق بشر، شرکت تعاونی، مقامات بخشداری در ایالتهای دیگر مکزیک و گوشه وکنار دنیا، هیئت های دیپلماتیک دیگرملتها، محققان دانش وفن، هنرپیشه، موسیقی دان، روشنفکر، مذهبی، صاحب مغازه و کارگاه کوچک، کارمند، کارگر، زن و «مرد» خانه دار، کارگر مرد و زن صنعت سکس، کسبه، فروشنده دوره گرد، فوتبالیست، دانش آموز، معلم، دکتر، پرستار، صاحب شرکت، پیمانکار، مقامات ایالتی و ازاین قبیل به حلزون ها و شوراهای دولت خوب سفر کرده اند ( گاهی با طرح های تولیدی، گاهی با کمک مالی، گاهی با گوش شنوا و با احترام تمام، گاهی با کلام برادرانه، گاهی ازسرکنجکاوی، گاهی با حمایت علمی، گاهی با امید به حل وفصل مسائل توسط گفتگوهای محترمانه و قرارداد بین طرفین برابر).
فقط از حلزون «اوونتیک» Oventic گزارش رسیده که درطی یکسال آنها با 2921 نفر ازکشورهای دیگر و 1537 نفر ازمکزیک نشست داشته اند، بدون به حساب آوردن رفقای پایه های کمک رسانی زاپاتیستی اعم از زن و مرد که به منظور حل وفصل مشکلاتشان به شورای دولت خوب مراجعه کرده اند.
شانه سوم مبارزهء زاپاتیستی رنگهای بسیار دارد، به زبانهای متعددی حرف می زند، با نگاه های گوناگونی می بیند. وهمراه با بسیاری گام بر می دارند.
با همه آنها حرف می زنیم و دوستشان داریم، می خواهیم از آنان قدردانی کنیم با سپاس.
حساب مالی
خوب، وقت حسابرسی ست. خواهش می کنم حوصله داشته باشید، زیرا بررسی حساب و کتاب همه شوراها به گردن من افتاده ، تا این گزارش را تهیه کنم. هر کدام از این شوراها «شیوه» خاص خودش را دارد که چه چیزی در جدول «دریافتها» و«پرداختها» بگذارد. به هر حال این مسألهء ساده ای نبود ولی همهء جزئیات آن را می توانید از تاریخ 16 سپتامبر همین سال از هریک از حلزون های مربوطه بخواهید.
در مجموع، پنج شورای دولت خوب که در مناطق زاپاتیستی عمل می کنند، گزارش می دهند که تقریبا دوازه میلیون و نیم پزو وارد صندوق شده است، هزینه ها و مخارج تقریباً ده میلیون، و تتمه آن حدود دو میلیون ونیم پزو است.
درهر یک از موارد مشخص اختلافات قابل ملاحظه ای در گزارش حسابرسی امور مالی شورای دولت خوب مشاهده میشود. به این دلیل است که بعضی از شوراها تمام پولی که از آن مطلع شدند گزارش کردند، یعنی، شامل حساب هایی میشود که یا آنها مستقیما دریافت میکنند و یا آن مبالغی که بخشداری های خود مختار شورشگر زاپاتیستی طبق مصوبه های شورای دولت خوب دریافت کرده اند.
گزارش شورای دولت خوب دیگر مناطق شامل آن چیز هایی است که خود آن ها مستقیما در دست داشتند، بدون حساب آن کمکهایی که بخشداری های خود مختار شورشگر زاپاتیستی دریافت کرده اند.
هم چنین اختلافات قابل ملاحظه ای در رابطه بادرآمدهای شورای دولت خوب هم وجود دارد، ودر حقیقت این امر به خاطر گستردگی شورای دولت خوب این مناطق است (مثل منطقهء لوس آلتوس و منطقه جنگل- مرز) که قلمرو وسیعی را در بر میگیرد؛ در موارد دیگر به خاطر آن است که این شوراها توسط «جامعه مدنی» بخوبی شناخته شده اند (مثل اوونتیک و لا رئالیداد)، و در برخی موارد دیگراین تفاوت ها بر میگردد به رشد و گسترش سازمانی در آن مناطق که هنوز چشمگیر و آشکار است.
با این حال به شکل تقریبی آمار و ارقام (اینجا سرراست و روند شده است، زیرا رفقا حتی یک شاهی را هم گزارش کرده اند)، این برخی اطلاعات است که در گزارش هر یک از شوراها در عملکرد یکسال شان آمده:
شورای دولت خوب دریافت سالانه پرداخت سالانه
آر. باریوس Roberto Barrios یک میلیون و ششصد هزار پزو یک میلیون پزو
مورلیا Morelia یک میلیون و پنجاه هزار پزو نهصدهزار پزو
لا گاروچا La Garrucha ششصد هزار پزو سیصد هزار پزو
اوونتیک Oventic چهارونیم میلیون پزو سه و نیم میلیون پزو
لا رئالیداد La Realidad پنج میلیون پزو چهار میلیون پزو
با این پول چه کرده اند؟ خوب، زمان حساب پس دادن می رسد. الان اجازه بدهید از پیش بگویم که هیچ بخشی از این پولها برای استفاده شخصی مصرف نشده است.
احتیاجات شخصی مسئولین حکومت خود مختاریعنی کسانی که به نوبت دولت شورای خوب را هدایت میکنند، روزهائی که در حلزون ها مشغولند، توسط روستاها و یا ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی برآورده می شود. برای مثال میانگین مخارج روزانه (بدون حساب کردن حمل و نقل و یا رفت و برگشت از روستاهای محل اقامت تا بخشداری خود مختار) یک عضوشورای دولت خوب لاگاروچا کمتراز هشت پزو است (در دیگر مناطق مقداری بیشتر می شود). در مورد اوونتیک این مخارج صفر پزو است، بخاطر اینکه مسئولین امورترتیای تست شده، لوبیا و قهوهء خود را با خودشان همراه دمی آورند، البته اگر داشته باشند(اگر هم که نداشته باشند، خوب، علف دم کرده می خورند).
شما این موضوع را مثلاً با آن چه رئیس IMSS [انستیتوی مکزیکی بیمه های اجتماعی] درمکزیک در می آورد مقایسه کنید (که مزدش را برای ازمیان بردن دستاوردهای کارگران این انستیتو می گیرد)، و یا بعنوان مثال قیمت چند حوله در اقامتگاه ریاست جمهوری کشورمان [نشریات مکزیک پرده از خرید حوله به مبلغ دو میلیون دلاربرای اقامتگاه رئیس جمهور برداشته اند- مترجم]، یا برای نمونه آنچه که پرداخت میشود برای چند تشک خانهء یک کارمندان دولت فوکس در خارج [یکی دیگر از موضوعاتی که سر و صدا راه انداخت، خرید تشک های چند هزار دلاری برای اقامتگاه نمایندهء دولت مکزیک در یکی از ارگان های اروپا در پاریس بود - مترجم]، و یا در مقایسه با حقوق نمایندگان و سناتورهای دولتی.
مثل روز روشن است که مسئولین بخشداریهای خودمختارنه محافظ شخصی دارند و نه چیزی به مشاورین پرداخت می کنند، نه هر سال ماشین های نو می خرند، نه در رستوران های شیک وپر زرق و برق غذا می خورند، و نه اعضای خانوادهء خود را در لیست حقوقی وارد می کنند.
به عبارتی تجمل وزرق وبرق از ملزومات حکومت کردن نیست.
شانهء کسی که اکنون جشن تولدش برپا ست
تجلیل از«شانهء سوم» مستلزم نام بردن از کسانی است که، به رغم سکوت ما که میتوانست دلیلی بر بیراهه رفتن، ناپدید شدن، درگیری های داخلی، غیبت ، و یا شایعاتی که در این روزها مد است باشد، هشیارانه و مصمم کوشیده اند تا هدف مبارزه ای را که اینجا در جریان است درک کنند (و شیوه ها و شرایط زمانی ای که در آن مبارزه می شود را).
گوش سپردن به آن چه آن دیگری می گوید، و بخصوص به آن چه درباره اش سکوت می کند، تنها از طریق کسانی ممکن بوده است که در مسیر مشترک با ما همراه اند و گاهیبار آن را به دوش می کشند.
اشاره من به همه آنهایی است که مسلمآ کارهای مهمتری دارند، و با این همه با دقت فراوان فرصت می کنند که ببینند و گوش بسپارند به کسانی که معمولاٌ نادیده گرفته می شوند و کسی صدای شان را نمی شنود (مگر آنگاه که رویداد های «مهمی» اتفاق بیفتد).
از کسانی حرف می زنم که مثل خود ما دراین ماه سپتامبر بیست ساله می شوند. در بخش اول فقط به شکلی گذرا از آن ها نام برده ام، زیرا برای ما آن ها فقط یک وسیلهء ارتباط جمعی نبوده اند. پس می دانید که از کسانی حرف می زنم و در باره شان می اندیشم که روزنامهء مکزیکی «لاخورنادا» را هدایت، یا در آن کار می کنند.
همچون بسیاری مردان و زنانی که از مبارزات خلق های بومی حمایت می کنند (و حمایت شان از زاپاتیستها به همین دلیل است) این «خورنالِه رو» [«آفتاب نشینان» در زبان اسپانیائی Jornamerol برابر است با آفتاب نشین، و Jornaleo به مفهوم شخصی ست که به «خورنادا»، و یا روزنامهء «لاخورنادا» تعلق داشته باشد. مارکوس با این شیوهء بازی با کلمه، در واقع کنایه به آن دارد که دست اندرکاران این روزنامهء، مانند کارگران آفتاب نشین از فردای خود با خبر نیستند.- مترجم] به خاطر مد روز، یا منفعت جوئی به توده های زاپاتیست نمی نگرند و یا به حرف هایشان گوش نمی سپارند. راه و روش آنها چیزی فراتراز کار صرفآ روزنامه نگاری است، قضیه برمیگردد به آنچه بعضی ها آن را «تعهد اخلاقی» می نامند، مسأله برسر زنده نگهداشتن خواست وآرزوی تغییری واقعی وعادلانه است، ونه صرفآ اشتیاق منفعت طلبی های مادی یا سیاسی یا هردو. نمی خواهم با گفتنن وقتی می گویم «خورنالِه رو» قصد ندارم بی عدالتی کرده، بگویم فقط آن ها دست و دلباز بوده اند، برعکس منظورم این است که آنها پیگیرند، ونظیراین آدمها زیاد نیستند ، تعداد افرادی که بتوانند این گونه حرف بزنند، و بیست سال کلامشان را حفظ کنند خیلی کم است.
شاید کمی تعجیل کردم، اما مطمئنآ آن روز، روز جشن تولد، وقتی که روزنامه «لاخورنادا» اززیرچاپ بیرون آید پرخواهد بود ازپیامهای تبریک به مناسبت بیستمین جشن تولدش، آنقدرکه پیدا کردن یک جای خالی برای چاپ پیام تبریکی که ما، کوچکترین برادرهایتان برایتان می فرستیم مشکل باشد.
هم ازاین رو ما زمان را جلوترمی اندازیم و پیشا پیش دراین روز«نه ـ جشن تولد» همگی تان را درآغوش می فشاریم. فقط یکبار، اما یکبار از آن نوعی که فقط بین برادران وجود دارد، که با آن به یکدیگر چیزهائی را می گویند که نمی توان با زبان گفت. به همان اندازه نیزامیدوارم قادر باشم خالصانه ترین آرزوی قلبی ام را (نه بعد ازمرگ) که رودرو به یکایک شما، وابستگان «خورنادا» تقدیم کنم.
و همان طور که «سیلی نقد به ازحلوای نسیه» است (آیا اینطوری نیست؟ ببخشید، پرت و پلا گوییهای کابینه دولت واگیردار است)، ما هم وقت کیک بریدن سهم مان را می خواهیم، البته می دانیم کیک هراندازه هم که بزرگ باشد، هرگز به اندازه قلبی که شما درسینه دارید نخواهد بود.
دست آخر آرزو داریم که جشن تولدتان به خوشی وسعادت برگزار شود (خودتان را زیاد خسته نکنید، چون اتفاقات زیادی خواهدافتاد که برای دیدن و شنیدن شان، به انسان های صادق نیاز خواهد بود).
به همه افراد «جامعه مدنی» تولد حلزونها وشوراهای دولت خوب را تبریک می گوئیم، و از بابت شانه سوم سپاسگزاریم.
بله، بدرود، و اگر چهرهء «پینیاتا»[Piñata عروسکی ست کاغذی که آن را با آب نبات و شیرینی جات دیگر پر می کنند. در مراسم مختلف، بخصوص در جشن های تولد، آن را با طناب آویزان می کنند و بعد به نوبت، چشمان افراد را بسته، آن ها را چند دور به گرد خود می چرخانند. بعد او باید با چوب به این عروسک آویخته بزند. آنقدر افراد عوض می شوند تا این عروسک بر اثر ضربه های چوب دستی از هم بپاشد و شیرینی های درونش روی زمین بپاشد. در اصل این سنت را اسپانیائی ها به مکزیک آوردند. در آن دوره به جای عروسک، ستاره ای با هفت شاخک، به عنوان هفت گناه کبیره آویزان می کردند. امروزه آن را به شکل افراد و یا حیوانات، می سازند.- مترجم] شبیه به بوش بود، از شما خواهم خواست دستی برسانید.
از کوهستانهای جنوب شرقی مکزیک
معاون فرمانده شورشی مارکوس
مکزیک، اوت 2004 ، 10 و 20
بعدالتحریر:
جشن تولد من آسانتر خواهد بود. کمی پوسول تلخ [نوشیدنی ست که با ذرت و شکر درست می کنند. و روستائیان آن را به عنوان غذا با خود به مزارع می برند. طبیعی ست که در صورت فقر، این پوسول یا با مقدار کمی شکر، و یا بدون آن تهیه شود. – مترجم] خواهیم خورد، نه به خاطراینکه من آن را دوست دارم، بلکه به این خاطرکه دهن بچه ها را ببندم.
- توضیحات
- نوشته شده توسط استفان ماندار
- دسته: جنبش زاپاتیستی
اعلاميهء مارکوس تاريخ پايان ماه اوت را دارد، اما در آن زمان توجه چندانی جلب نکرد. معاون دوم مارکوس، از کوهستان های جنوب شرقی مکزيک به فوتباليست های اکيپ فوتبال ايتاليا، موسوم به »انترناسيوناله ميلانو« درود فرستاد و از حمايت آنان از جنبش زاپاتيستی سپاسگزاری کرد. علت اين نيست که اين اکيپ، فوتباليست های اسپانيايی ولانس را در ۲۰ اکتبر پنج بر يک شکست داده و مارکوس طرفدار اکيپ ايتاليا شده است، بلکه از اين لحاظ که به خاطر حمايت اين اکيپ از بوميان چياپاس تشکر کرده باشد. چند ماه پيش، »شورای دولت خوب« يعنی دولت خودگردان زاپاتيستی نامه ای از خاوير زانت تی (کاپيتان آرژانتينی اين اکيپ) دريافت نمود که در آن آمده است:
»ما معتقديم که با شما اصول و ايدآل های مشترکی داريم که روحيهء زاپاتيستی را بازتاب می دهد. ما به دنيای بهتری فکر می کنيم، دنيايی که گلوباليزه (جهانی شده) نيست، اما از غنای تنوع فرهنگ ها و سنت های هر خلق سرشار است. از اين نظر است که ما می خواهيم از مبارزهء شما برای حفظ ريشه ها و دفاع از ايدآل ها تان پشتيبانی کنيم«.
همراه با اين نامه، مبلغ ۲۵۰۰ يورو که به نحوی حاصل صرفه جويی بازيکنان اين اکيپ بود برای زاپاتيست ها ارسال شده بود. کاپيتان انترميلان که چند سال پيش بنيادی برای کمک به کودکان بومی آرژانتين تأسيس کرده، وقتی از مدير بخش اداری اکيپ انترميلان، برونو بارتوليجی، شنيد که مناطق چياپاس که پشت جبههء جنبش زاپاتيستی اند در ماه آوريل مورد سرکوب قرار گرفته اند دست به اين کار زد.
در تاريخ ۱۰ آوريل اعضای حزب انقلابی دموکراتيک مکزيک (PRD) به حمايت از زاپاتيست ها تظاهرات مسالمت آميزی برپا کردند. در جريان سرکوب زاپاتيست ها خانه هايی ويران شده، چند صد نفر از ترس انتقام، از مناطق خود به جاهای ديگر فرار کرده بودند. برونو بارتوليچی دست به اقدام زد. وی به روزنامهء ايتاليايی کاردا گفت »ما می خواهيم بخشی را از آنچه آنان در نتيجهء سرکوب و تعقيب از دست داده اند جبران کنيم«. سپس خود با لباس و توپ اکيپ به چياپاس رفت با ۷۵۰ يورو برای کمک به خريد يک آمبولانس.
خاوير زانت تی که در سال ۱۹۹۴ در برابر مبلغ ۲/۵ ميليون يورو به اکيپ انترميلان پيوسته می کوشد بين فوتبال و زاپاتيسم نوعی تشابه برقرار کند. اين ورزشکار طرفدار انقلاب در نامه اش به زاپاتيست ها می گويد: »ما به عنوان فوتباليست و به خصوص به عنوان ورزشکار به کار گروهی باور داريم که همه به خاطر يک هدف مبارزه می کنيم و معتقديم که جمع شدن نيروها در يک جا ما را به پيروزی رهنمون می شود. در اين راه ما متعهديم و با اينکه اهدافمان متفاوت است از شما پشتيبانی می کنيم.
در پاسخِ »شورای دولت خوب« به برادران فوتباليست گفته شده است:
»ما می خواهيم به شما بگوييم که از پشتيبانی شما خشنوديم، زيرا می دانيم که در راه اين مبارزه تنها نيستيم. ما خشنوديم زيرا در سراسر جهان، برادران و خواهرانی هستند که وجدان واحدی دارند و می خواهند دنيايی عادلانه و لايق شأن انسانی برپا دارند«.
استفان ماندار، لوموند ۲۲ اکتبر ۲۰۰۴
ترجمه برای انديشه و پيکار
--------------
* به گمان ما اهميت نامهء مارکوس در کيفيت ارتباط برقرار کردن با اقشار و نيروهای مختلف اجتماعی ست و توجه به اين حقيقت که وقتی جنبش انقلابی از هرسو زير فشار است چکونه می توان و بايد به بيرون نقب زد و حمايتهای توده ای غيرمشروط را پذيرا شد (انديشه و پيکار).
- توضیحات
- نوشته شده توسط فرمانده مارکوس
- دسته: جنبش زاپاتیستی
در ادای احترام به ميگِل اِنريکِز۱
ترجمه بهرام قديمی
کارلوس فاسيو، روزنامه نگار اروگوئه ای از ادواردو گاله آنو نقل می کند : »هر کسی به شيوه ای که حقش است می ميرد...« ميگل پس از هجوم ارتش به قصر »مونِدا« و شهادت رئيس جمهور مشروع و منتخب شيلی، رهبری مقاومت ضدديکتاتوری را به عهده داشت. آلنده وقتی ديگر فشار به »کاخ ملی« آغاز شده بود به دخترش بآتريس Beatris گفت: »حالا ديگر نوبت ميگل است«. ميگل همواره مورد احترام سالوادر آلنده بود.
در روز ۵ اکتبر سال ۱۹۷۴ اين خبر در جهان پخش شد: ميگل انريکز، دبيرکل جنبش چپ انقلابی - مير، در حال نبرد جان باخت. در اين روز ۵۰۰ سرباز تا به دندان مسلح به خانهء تيمی ميگل حمله کردند. دو نفر از رفقا توانستد با شکستن محاصره بگريزند، رفيق و همسر ميگل، کارمِن کاستييو Carmen Castillo زخمی می شود، رهبر مير دوساعت مقامت کرده، دست آخر غربال شده جان می سپارد. ميگل که تنها سی سال عمر کرد، مانند چه گوارا پزشک بود. وی در حالی که در کميتهء مرکزی مير فعاليت می کرد، دانشگاهش را به عنوان دومين دانشجوی برجستهء سال در شيلی به پايان رساند.
در ۸ اکتبر سال ۱۹۶۷ چريک آرژانتينی- کوبائی، ارنستو چه گوارا در بليوی اعدام شده بود. خاطرهء انسان هائی که برای آزادی آمريکا پيکار کردند و جان باختند، جاودان بر جای ماند. همان طور که کارمن کاستييو به هوگو گوسمن گفت: »نبايد فرهنگ مرده پرستی راه انداخت« (روزنامهء لاخورنادا ۶ اکتبر ۲۰۰۴)، اما پيش می آيد که انسان هائی از نوع »چه«، ميگل، سندينو، فابوندو مارتی و... در حافظهء جمعی زنده می مانند. طبيعی ست که به هيچ وجه به مفهوم مطلق ديدن ديدگاه ها و اعمالشان نيست، کما اين که زاپاتيست ها از ميان جنگل های انبوه لاکندونا برخاسته، با ديدگاه های نوينی، با درس گرفتن از اشتباهات انقلابيون گذشته، شيوهء جديدی از مبارزه را عرضه می کنند.
روز جمعه ۸ اکتبر در شهر مکزيک مراسم گراميداشتی به مناسبت ۳۷ مين سالروز اعدام ارنستو چه گوارا و سی امين سالروز به خاک افتادن ميگل انريکز برگزار شد.
در اين مراسم هوگو گوسمن، روزنامه نگار شيليائی، کارلوس فاسيو، روزنامه نگار اروگوئه ای و سرخيو راميرز، عضو جبهه زاپاتيستی آزاديبخش ملی و سردبير نشريهء ربلديا (شورش) سخنرانی کردند. در کنار آن پيام معاون فرمانده شورشی مارکوس با صدای خودش پخش شد. همين پيام در روز ۸ اکتبر ۲۰۰۴ در استاديوم ويکتور خارا در سانتياگوی شيلی، در مراسم گراميداشت خاطرهء ميگل انريکز پخش شد.
در زير ترجمهء پيام فرمانده دوم مارکوس را به ميگل انريکز و همه کسانی که برابر ستم و استثمار پرچم سفيد بر نيفراختند، تقديم می کنيم.
مکزيک، بهرام قديمی - اکتبر ۲۰۰۴
در ادای احترام به ميگِل اِنريکِز۱
ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی
مکزيک
اکتبر ۲۰۰۴
به خلق شيلی:
به جوانان شيليائی:
برادران و خواهران شيليائی،
به نام زنان، مردان کودکان و سالمندان ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی با شما سخن می گويم. ارتشی که اکثريت عظيمش را بوميان مايا تشکيل می دهند که در کوهستان های جنوب شرقی مکزيک دربرابر نئوليبراليسم مقاومت می کنند.
همهء شما جوانان شيليائی درودهای زاپاتيستی ما را پذيرا باشيد.
سپاسگزاری می کنيم از برادران و خواهرانی که امروز اين امکان را در اختيار ما قرار داده اند تا کلام ما به شيلی شورشگر برسد.
از شما می خواهيم کلام مان را در خشمتان، در دردتان و بخصوص در اميدتان جای دهيد.
از زاپاتيست های مکزيک، از مبارزه مان، از مطالبات مان، از رؤياهای مان، از کابوس های مان، و از مقاومت مان حرفی نخواهم زد. به علاوه، در مقايسه با مردان و زنان، به خصوص فرزندان اين آب و خاک، که در آسمان آمريکای لاتين درخشيدند، ما زاپاتيست ها هنوز نور اندکی هستيم از آن دورها.
نه. حالا کلام مان برای وحدت بخشيدن به درودهايمان و ادای احترام مان به يک فرد آمريکای لاتينی ست، به يک شيليائی از جنبش چپ انقلابی- مير Movimiento de Izquierda Revolucionaria- MIR، که در نبرد با ديکتاتوری پينوشه در ۵ اکتبر ۱۹۷۴ به خاک افتاد.
امروز کلام ما برای درود فرستادن به ميگل انريکز اسپينوزا ست.
و امروز، امروز که زير آسمان آمريکای لاتين، آسمانی که از براوو Bravo تا پاتاگونی۲ Patagonia رنج می کشد، قدرتمندان مشتی خاک در دستمان می فشارند و به ما می گويند: »اين آن چيزی ست که از ميهنت باقی مانده«.
و امروز، همان ها، آن بالائی ها، تصويری را نشان مان می دهند از جغرافيائی که بر بخشی از خاکمان تحميل کرده اند:
آن جا که پرچمی بود، امروزه مرکز خريدی ست. آن جا که تاريخی بود، دکه ای ست برای فروش غذای سريع. آن جا که کوپيهوئه۳ می شکفت، امروزه صحرائی ست بی آب و علف. آن جا که خاطره بود، امروزه فراموشی ست، به جای عدالت، صدقه.
به جای ميهن، انبوه ويرانه ها، به جای حافظه، روزمره گی. به جای آزادی، قبر، به جای دمکراسی، اسپوت های تبليغاتی، به جای واقعيت، يک مشت ارقام.
آنها، بالائی ها به ما می گويند: »اين آينده ای ست که قولش را به تو داديم، از آن لذت ببر«.
به ما اين را می گويند، و دروغ می گويند. اين آينده شباهت زيادی به گذشته دارد. و اگر با دقت بنگريم، شايد ببينيم که آنها، آن بالائی ها همان ديروزی ها هستند. همان هائی که، مثل ديروز، از ما می خواهند که صبر، بلوغ، احتياط و تمکين داشته باشيم و حساب پس بدهيم. اين را قبلاً ديديم، قبلاً شنيديم.
ما زاپاتيست ها يادمان هست. از کوله پشتی چريکی مان حافظه مان را در می آوريم، و از جيب اونيفرم عمليات جنگی مان. چيزها به ياد داريم.
زمانی بود که آمريکای لاتين همين جا دم دست بود.
کافی بود دستت را دراز کنی تا بتوانی قلب خلق های آمريکای لاتين را لمس کنی.
کافی بود کمی چشم بچرخانی تا آذرخش گستردهء آمازون، جای زخم محو نشدنی جبالِ آند، هستیِ قد برافراختهء اکونکگوا، بی کرانگیِ خاک آتش، و ناآرامی هميشگی پوپوکاتِپتِل۴ را ببينی. و همراه با آنها، خلق هائی را که به آن ها نام و زندگی بخشيدند.
زمانی بود که شيلی و سراسر آمريکای لاتين بيشتر به مکزيک نزديک بود تا آن امپراتوری ای که از شمالِ جغرافيائی و اجتماعی، ما را از کسانی که در همسايگی تاريخی با آن ها شريک بوديم، بزور دور می کند.
زمانی بود.
شايد هنوز آن زمان باشد.
امروز هم مثل ديروز، پول تکبر را برادر می کند.
امروز هم مثل ديروز، از دست قدرتمندان چند مليتی، قدرت نظامی خارجی می کوشد خاکمان را پايمال کند، گاهی با دام اونيفرم های محلی، و گاهی با مستشار، سفارتخانه، کنسولگری و مأمور مخفی.
امروز هم مثل ديروز، اين پول ها می کوشند مدارک محلی برای گوريل هائی که در خدمتشان بودند جعل کنند و برای شان معافيت از مجازات بخرند. ما می دانستيم وقتی اين گوريل ها از »ميهن« حرف می زدند، منظورشان شيلی، آرژانتين. اروگوئه، بليوی و برزيل نبود. نه، پرچمی را که احترام می کردند راه راه بود و ستارگانش مغشوش بود.
امروز هم مثل ديروز، شمالِ منازعه طلب و وحشی اين ستارهء سوسياليستی را که در دريای کارائيب می درخشد محاصره می کند و می کوشد آن را خفه کند.
امروز هم مثل ديروز، دولتهای بعضی از کشورهای ما همچون نوکرانی نفرت انگيز در تعهدی ناشرافتمندانه برای رام کردن خلق کوبا، به اربابانشان خدمت می کنند.
امروز هم مثل ديروز، آن امپراتوری که نقش پليس جهانی را لغو کرده و قوانين، حقوق و خلق ها را زير پا له می کند، همان امپراتوری سابق است.
امروز هم مثل ديروز، کسی که می کوشد پايه های دولت های محلی قانونی و مشروعی را که تابعش نيستند (ديروز شيلی، امروز ونزوئلا، هميشه کوبا) به لرزه درآورد، همان ديروزی ست.
امروز هم مثل ديروز، همان سيستمی که بنايش بر دروغ، نيرنگ، تقلب و ديکتاتوری پول است، می کوشد به ما درس دمکراسی، آزادی و عدالت بدهد.
امروز هم مثل ديروز، همانی که درد، فقر و مرگ را برای خلق های آمريکای لاتين دمکراتيزه می کند، همان ديروزی ست.
امروز هم مثل ديروز، آن که تعقيب می کند، آن که شکنجه می کند، آن که زندانی می کند، آن که می کشد، همان ديروزی ست.
امروز هم مثل ديروز، با ما می جنگند، گاهی با گلوله، گاهی با برنامه های اقتصادی، هميشه با دروغ.
امروز هم مثل ديروز، ترور واقعی، تروری که از بالا می آيد، برای توجيه خود از خدا ياری می طلبد.
امروز هم مثل ديروز، کوشش می کنند پنهان دارند که خدائی هست که مشوق و برانگيزانندهء آنها ست، ولی اين خدا، خدای پول است.
امروز هم مثل ديروز، در بعضی کشورها بزدل ها دولت اند.
امروز هم مثل ديروز، وظيفه نشناسی ها را با دلايل پيچيده ملبس می کنند، با همه پرسی، با لباس های مارک دار و با آئينه هائی که معکوس نشان می دهند.
شايد هنوز همان زمان است.
شايد نه.
زيرا امروز، با لباس پيچيده و جديدی که بربريت به تن دارد، لباسی که از سود اقليتی، و زيان ديگران تهيه شده، دارد يک جنگ جهانی تمام عيار عليه بشريت به پيش می برد.
کشورهای کاملی ويران شده اند.
سرزمين ها را متصرف می شوند.
جغرافيای جهانی مجدداً تنظيم می شود.
مرزها برای پول فرو می ريزند و دربرابرِ مردم بلندتر می شوند. کوشش بر آن است که فرهنگ های تاريخیِ خلق های ما با جلفيگری های آنی جايگزين شوند.
در برخی نقاط به جای دولت های ملی، کفيل های منطقه ای گمارده اند.
منابع طبيعی، خاک و تاريخ مان به ثمن بخس به فروش می رسند؛ و می خواهند بر فراز رشته کوهستان هائی که آمريکا را از جنوب براوو Bravo تا خاک آتش Tierra del Fuego به هم پيوسته و يکی می کند، تابلوهائی نصب کنند که خبر می دهند، اخطار می کنند و تهديد می کنند: »به فروش می رسد«.
فقرا و بی چيزها، يعنی اکثريت عظيم بشريت توقيف و طبقه بندی شده اند. توقيف شده از شأن انسانی شان، و طبقه بندی شده در حومهء شهرهای بزرگ. در برخی کشورها، در گوشه کنار های برنامه های دولتی از هم اکنون دربارهء زوايای آينده تصميم می گيرند، اما نه در پارلمان و ساختمان های ملی دولتی، بلکه در شوراهای صاحبان بورس شرکت های چند مليتی.
امروزه استثمار وحشيانه تر از هرزمان ديگری در تاريخ بشريت است. امروزه وقاحت، آئين فلسفی کسانی ست که می کوشند بر کرهء ارض حکومت کنند، يعنی آن هائی که همه چيز دارند، بجز شرم.
امروزه جنگ عليه بشريت، يعنی عليه حق، جهانی تر از هر زمانی ست.
امروزه در همهء جبهه ها و در همهء کشورها جنگ است.
اگر ديروز مخالفت، مبارزه و مقاومت در مقابل منطق احمقانهء سود وظيفه بود، امروزه صاف و ساده موضوع بر سر ادامهء حيات فردی، محلی، منطقه ای، ملی، قاره ای و جهانی ست.
برادران و خواهران شيلی:
زمانی بود که آمريکای لاتين همين جا دم دست بود.
شايد هنوز همان زمان باشد.
شايد حافظه ای جمعی که به عنوان آمريکای لاتينی به ما شخصيت می بخشد، از درون تقويم، نام و تاريخ هائی را بردارد تا بگويد، تا به ما بگويد که ميهنی بزرگتر از آن که پرچم به ما می دهد وجود دارد.
تقويم، با چه تعداد از نامهای پرشمار می تواند دردِ خاک هايمان را بپوشاند؟
اگر در آمريکای ما چه گوارا يکی از نام هائی ست که توسط آن اکتبر برمی خيزد، تقويم انسان های اعماق که ما باشيم، درخشان می گردد وقتی خود را اين گونه بنامد: در گواتمالا تورسيوس ليما۵ و يون سوسا، در السالوادر روکه دالتون، در نيکاراگوئه کارلوس فونسِکا، در کلمبيا کميلو تورِز، در برزيل کارلوس لامارکا و ماريگِلا، در بوليوی اينتی و کوکو پِدرو، در اروگوئه رائول سِنديک، در آرژانتين روبرتو سنتوچو، و در مکزيک سزار يانیِز.
و فقط از چند نفر اسم بردم از بسيارانی که در آمريکای لاتينِ ما در زمان و با شيوهء خود مصمم شدند چخماق اميد را بزنند و به مقدار عشقی که آمريکای لاتين از ما ميطلبد، مقداری سرب افزودند... و مقداری خون... خون خودشان را.
مشکل همهء اين چيزهائی که در تقويم ما درد آور اند اين است که به سادگی نمی روند. نه، بالعکس، همچون وامی برجای می مانند، به سان دينی که بايد تسويه حساب کرد تا بدون شرم و بدون رنج نامشان را بر زبان آورد.
کسانی هستند که اشاره می کنند مردان و زنانی که راه شورش مسلحانه را برگزيدند و يا برمی گزينند به نوعی دچار افسون مرگ اند، ذوق شهادت دارند، آرزوهای مسيحانه؛ و فقط و فقط می خواهند در ترانه های اعتراضی جای بگيرند، در شعر، در آوازهای خلقی، روی پيراهن جوانان و در دکه های سوغات فروشیِ توريسم انقلابی.
کسانی هستند که فکر می کنند و می گويند آرمانها شکست می خورند وقتی مبارزين راه شان، يعنی کسانی که آنها را زندگی می کنند، می ميرند.
کسانی هستند که می گويند اکتبر درد آور آمريکای لاتين در شيلی، اروگوئه، آرژانتين، بوليوی، مکزيک و سراسر آمريکای لاتين اميد را شکست و قطعه قطعه کرد.
ممکن است اينطور باشد. اما ممکن است که نباشد.
اين هم ممکن است که کسانی چون ميگل مسلح شدند تا بگويند »نه«، آنها در واقع داشتند به صبحی که آنزمان دور بود، »آری« می گفتند.
ممکن است کسانی مانند ميگل بر کلام خود آتش نهادند، برای آتش زدن مرگ اين کار را نکردند، بلکه برای درخشاندن زندگی.
ممکن است کسانی مانند ميگل فکر و شليک کردند، اين کار را برای ورود به موزهء نوستالژی انقلابی انجام ندادند، بلکه به اين جهت بود که خلق ها همه، جائی در جهان داشته باشند.
ممکن است تقويمی که در آن صبح جريان خواهد داشت، نامی نداشته باشد، يا بهتر از آن، همهء نام ها را داشته باشد.
زيرا ممکن است برای اين باشد که غايبينی که دردشان را در همهء ماه های آمريکای لاتينی می کشيم، در تقويم، ضربدر کوچکی گذاشته باشند، مانند همين ضربدرِ دردآورِ اين روز ۵ اکتبر.
ممکن است، زيرا اين غايبين، به جای استخوان، از خود، عشق به مبارزه و اميد برجای می گذارند، که به قول ما زاپاتيست ها برای »تغيير جهان« است.
ممکن است.
ممکن است که اميد، مانند آمريکای ما از حافظه تغذيه می کند.
و ممکن است که حافظه چيزی نباشد، مگر چسبی برای متحد کردن اميدی که در تقويمی که بالائی ها به ما حقنه می کنند درهم شکسته است.
ممکن است اين حافظه ای که ما را فرامی خواند تا باز آمريکای لاتين را همين جا دم دست بياوريم. ارثيه ای نيست که اين دردها برايمان، همراه با وصيتنامه، برجای گذاشته اند، بلکه وظيفه ای را به ما نشان می دهد.
ممکن است.
شايد برای آن که بدانيم اين جائيم و همراه با آنها که اينجا نيستند.
زيرا ممکن است امروز مثل ديروز نباشد.
يک انقلابی شيليائی، از آن دسته که وقتی گيتاری را به چنگ می گرفتند، زلزله در ميگرفت، ويکتور خارا، شايد در فکر زمانی بود که ما بر دوش می کشيم و گفت، به ما گفت، به ما می گويد: »وقتی خورشيدی که بر ما می تابد رنگ حقيقت را ببرد، يافتن سايه حقيقت سخت است«. و گفت، به ما گفت، به ما می گويد: »انشالله راهی را برای پيمودن بيابم«.
و در خاک های داغ بود، مدت ها پيش، که مانوئل رودريگز، انگار که راه را نشان دهد گفت، به ما گفت، به ما می گويد: »هنوز ميهن داريم، شهروند«.
و يکی ديگر، او هم شيليائی، همين جا در اين نزديکی، و زير ساچمهء توپی که قلبش را می جست، استواریِ انسانی آگاه را داشت که بگويد، که به ما بگويد: »به همين زودی ها، بازهم بلوارهای بزرگی باز خواهد شد که بر آن انسان آزاد گام بزند، تا جامعه ای بهتر بنا کند«.
ممکن است که امروز مثل ديروز نباشد.
ممکن است درس گرفته باشند، بزودی جائی که دفترچه های تاريخ آمريکای لاتين را خط خطی می کردند، حروف خود را اصلاح کنند و به روشنی، بتوان کسانی را ديد که از اعماق به آن می نگرند و تا آخر بتوان خواند که »دمکراسی«، »آزادی« و »عدالت« واژه هايی هستند کليدی و در قلب تأکيد می گذارند، يعنی در قسمت چپ سينه ای کلکتتيو، سينه ای جمعی که ما باشيم.
می خواستم بگويم پيروزی از آن ماست، آينده از آن ما خواهد بود، که هزار زنجير را از هم می گسليم، که آزادی افقی نزديک است؛ اما ما زاپاتيست ها بر اين باوريم که دليل تحقق پيروزی اين نيست که سرنوشتی پنهان يا محتوم آن را رقم زده، بلکه اين است که برايش کار و مبارزه می کنيم.
برادران و خواهران:
کلام ما می خواهد به شما اين را بگويد:
اگر به درستی رگ باز آمريکای لاتين شيلی نام دارد، و در خونش نه آی - تی - تی۶، دارد نه آناکوندا کوپر، نه يونايتد فروت، نه فورد، نه بانک جهانی، نه پينوشه و نه نام های ديگری برای ملبس شدن اين و آن در اين روزها، بلکه در آن خون کارگرانش جريان دارد، خون دهقانانش، دانشجويانش، بوميان ماپوچه اش۷، زنانش، جوانانش، ويکتور خارايش، ويولِتا پارايش، سالوادر آلنده اش، پابلو نِرودايش، مانوئل رودريگِزش، و حافظه اش.
برادران و خواهران شيلی:
درودهای ما را که ستايشگر و دوستدارتان هستيم بپذيريد، درودهای ما زاپاتيست های مکزيکی را.
درود، بر شيلی!
از کوهستان های جنوب شرقی مکزيک
معاون فرمانده شورشگر مارکوس
مکزيک، اکتبر ۲۰۰۴
بعدالتحرير: ببخشيد اگر کلامم خطابه ای نبود، همانندِ خطابهء کسانی که زندگی و مرگشان، سی سال بعد، امروز ما را صلا می زند. در واقع ما تنها می خواستيم از اين برنامه استفاده کنيم تا از همهء شما متواضعانه و محترمانه بخواهيم که به نام ما يک گل کوپيهوئه سرخ بر خاکی بنهيد که حافظش باشد، و به او بگوئيد که اين جا، در کوهستان های جنوب شرقی مکزيک هم اکتبر ميگل نام دارد.
۱- Homenaje a Miguel Enríquez Espinoza, Ejército Zapatista de Liberación Nacional, ۵ de Octubre del ۲۰۰۴
۲ - Valle de Bravoدر مزيک و Patagonia در شيلی قرار دارد.
۳- Copihue ، سمبل شيلی ، نوعی گل شيپوری ست که در افسانه های بوميان ماپوچه Mapuche اين گل در پی عشقی تراژيک بين دونفر از دو قبيلهء بومی دشمن، زاده می شود. نام علمی آن Lapageria rosea است. نک به:
http://www.wordiq.com/definition/Copihue
۴- Amazonas جنگل های آمازون، Andes کوهستان های آند در پرو، Aconcagua کوهستان های اکونکاگوا در بوليوی، Popocatéptl آتشفشان پوپوکاتپتل در مکزيک
۵- Ernesto Che Guevara, Turcios Lima, Zon Sosa, Roque Dalton, Carlos Fonseca, Camilo Torres, Carlos Lamarca, Carlos Marghela, Inti, Coco Peredo, Raúl Sendic, Roberto Sntucho, César Yáñez
۶- ITT, Anaconda Copper, United Fruit, Ford, Pinocht
۷- Mapuche, Víctor Jara, Violeta Parra, Salvador Allende, Pablo Neruda, Manuel Rodríguez, Miguel Enríquez
- توضیحات
- نوشته شده توسط فرمانده مارکوس
- دسته: جنبش زاپاتیستی
به جلسهٌ تدارک برگذاری سالگرد ارتش زاپاتيستی آزادی بخش ملی
و معرفی کتاب »EZLN: ۲۰ و ۱۰، آتش و کلام!«
نوشتهٌ خانم گلوريا راميرز۱
ارتش زاپاتيستی آزادی بخش ملی
مکزيک ۱۰ نوامبر ۲۰۰۳
روز به خير، عصر به خير، شب به خير. سوپ مارکوس۲ با شما سخن می گويد. مقدم همه تان گرامی باد.
در اينجا حضور يافته ايم تا مراسم آغاز بزرگداشت يک تاريخ را برگذار کنيم و به معرفی کتابی بپردازيم که بخش بزرگی از اين تاريخ را شرح می دهد. با وجود آن که می شود طور ديگری فکر کرد، اما آن تاريخی که بايد باز گفت و آن را بزرگ داشت، تاريخ ۲۰ سال و ۱۰ سال EZLN (ارتش زاپاتيستی آزادی بخش ملی) نيست. می خواهم بگويم، فقط اين نيست. بسياری افراد خود را شريک اين هر دو دوره می دانند. منظورم هزاران نفر از ساکنين روستاهای بومی شورشگر نيست، منظورم هزاران نفراز مرد، زن، کودک و سالمند در مکزيک و سراسر جهان هم هست. تاريخی که بزرگداشت اش را آغاز می کنيم، تاريخ همهٌ اين مردان و زنان نيز هست.
آن چه حالا می نويسم و می گويم، خطاب به همهٌ اين افراد است که بدون آن که در صفوف EZLN باشند، با ما در يک ايده شريک اند، با آن زندگی و برايش مبارزه می کنند: برپا کردن جهانی که در آن همهٌ جهان ها بگنجند. اين قضيه را می توان اين گونه نيز بيان کرد که ما جشن تولدی می خواهيم که همهٌ جشن تولدها در آن بگنجند.
بنا براين جشن را به گونه ای آغاز کنيم که جشن ها در بيست سال پيش در کوهستان های جنوب شرقی مکزيک، آغاز شد: يعنی با بازگو کردنِ تاريخ.
بنا به تقويم ما، تاريخ EZLN، قبل از آغاز جنگ، هفت مرحله داشت.
اولين مرحله، زمانی ست که کسانی که EZLN را تشکيل می دادند انتخاب شدند. اين موضوع تقريباً اواخر ۱۹۸۲ بود. تمرين های يکی - دوماهه در جنگل سازماندهی می شد، که در آن مهارت شرکت کنندگان افزايش می يافت، تا سرانجام معلوم شود چه کسی می تواند »از پس کار برآيد«.
مرحلهٌ دوم، مرحلهٌ »پيوند زدن« بود. يعنی تأسيس واقعی EZLN.
امروز دهم نوامبر سال ۲۰۰۳ است.
تقاضا دارم که به ما اجازه بدهيد تا روزی مثل امروز را تصور کنيم، اما در بيست سال پيش، در سال ۱۹۸۳. گروهی در يک خانهٌ تيمی، تجهيزاتی را که می بايستی به کوهستان های جنوب شرقی مکزيک حمل شود، آماده می کرد. شايد، بيست سال پيش، تمام روز در کنترل کردن موانع و با تلاش برای جمع آوری اطلاعات در بارهٌ راه، مسيرهای بديل و زمان بندی ها، به شب می رسيد. در همان حال جزئيات مسير، نظم و ترتيب کارها و نتايج آن بررسی می شد. بيست سال پيش، شايد در چنين ساعاتی، داشتند سوار اتومبيل شده، سفرشان را به چياپاس آغاز می کردند. آری، می توانستيم آنجا باشيم، شايد اگر از اين افراد می پرسيديم چه کاری می خواهند انجام دهند، مطمئناً به ما پاسخ می دادند: »تأسيس ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی«. پانزده سال برای به زبان آوردنِ همين جمله صبر کرده بودند.
فرض می کنيم سفرشان را در روز ۱۰ نوامبر ۱۹۸۳ آغاز می کنند. چند روز بعد به آخر جادهٌ خاکی می رسند، بارهايشان را پائين می آورند و از راننده با گفتن عبارت »به اميد ديدار« جدا می شوند. و پس از آن که کوله پشتی هايشان را روی دوش گرفتند، از يکی از کوه ها بالا می روند از آن عبور کرده به سوی غرب سرازير می گردند، جنگل لاکندونا۳. پس از ساعت ها راه پيمائی، با ۲۵ کيلو بار بر دوش، اولين اردوگاه خود را در دل کوهستان برپا می کنند. آری، شايد روز سردی بود و حتی باران می باريد.
باری، بيست سال پيش، زير سايهء انبوه درختان، شب زودتر فرا رسيد. با کمک چراغ قوه، اين مردان و زنان از پلاستيک سقفی می زنند و با ريسمانی مانند تراوِرس ننوهايشان را محکم می کنند. به جستجوی هيزم خشک می روند و با آتش زدن يک کيسهٌ کوچک، تودهٌ هيزم را شعله ور می کنند. در پرتو آن، فرمانده در دفتر خاطرات روزانه اش چيزی از اين قبيل می نويسد: »۱۷ نوامبر ۱۹۸۳. فلان متر ارتفاع از سطح دريا. باران می بارد. اردو می زنيم. خبر جديدی هم نيست«. در قسمت بالا و چپِ صفحه، نام اين اولين ايستگاه و راهی که همه می دانند بسيار طولانی ست، به چشم می خورد. هيچ مراسم خاصی در کار نبود، ولی در اين روز و اين ساعت ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی ديگر تأسيس شده بود.
مطمئناً يک نفر برای اين اردوگاه، نامی پيشنهاد کرده. شايد. آنچه می دانيم اين است که اين گروه از شش نفر تشکيل شده بود. اولين شش نفر شورشی. پنج مرد و يک زن. از اين شش تن، سه نفر دورگه۴ و سه نفر بومی بودند. نسبت ۵۰٪ دورگه و ۵۰٪ بومی هرگز ديگر در بيست سال تاريخ EZLN تکرار نشد. نسبت زنان به مردان هم همينطور (کمتر از ۲۰٪ در آن روزهای نخستين). در حال حاضر، بيست سال پس از آن ۱۷ نوامبر، اين نسبت بايد حدود ۹۸.۹٪ بومی و حدود ۱٪ دورگه باشد. نسبت زنان به مردان در حدود ۴۵٪ است.
اسم اين اولين قرارگاه EZLN چه بود؟ در اين مورد آن شش نفر اوليه هم نظر نيستند. آن طور که من بعدها فهميدم، نام قرارگاه ها را بدون هيچ منطقی انتخاب می کردند. به شکلی طبيعی و بدون درد و مشقت. از گذاشتن نام های انجيلی و پيامبرگونه خودداری می کردند. برای مثال، هيچ کدام از آنها چنين نامی مثلاً : »اول ژانويهٌ ۱۹۹۴« ندارد.
آن طور که آن شش نفر اولی تعريف می کنند، روزی يکی از شورشيان را به جائی فرستادند تا ببيند آيا آن جا شرايط مناسب برای اردو زدن دارد يانه. او بازگشت و گفت آن محل عالی ست، مثل »رؤيا«. رفقا به آن سو براه افتادند و وقتی رسيدند، باتلاقی يافتند. به آن رفيق گفتند: »اين رؤيا نيست، کابوس است«. از همان جا اين اردوگاه »کابوس« نام گرفت. بايد اولين ماه های ۱۹۸۴ بوده باشد. نام اين شورشگر پدرو۵ بود. بعد ستوان دوم شد، ستوان، کاپيتان دوم، کاپيتان اول و معاون فرمانده. با چنين درجه ای و در حالی که رئيس فرماندهی کل زاپاتيستی بود، ده سال بعد، در اول ژانويهٌ ۱۹۹۴، در اشغال شهر لاس مارگاريتاس، در چياپاس مکزيک۶، به خاک افتاد.
سومين مرحله، که در آن هميشه قيام پيش بينی می شد، زمانی ست که در فکر بقا و ادامهٌ حيات بوديم، يعنی شکار، ماهيگيری، جمع کردن ميوه ها و گياهان وحشی. در اين دوران ما منطقه را شناسائی می کرديم، يعنی جهت يابی، راه پيمائی و توپوگرافی. در اين دوران استراتژی و تاکتيک را از جزوات آموزشی ارتش های آمريکای شمالی و فدرال مکزيک ياد گرفتيم، و استفادهٌ محتاطانه از سلاح های گوناگون و چيزهائی که »هنر جنگ« می نامند. در ضمن تاريخ مکزيک را می آموختيم و قطعاً زندگی فرهنگی بسيار فشرده ای داشتيم.
من در اين مرحلهٌ سوم به جنگل لاکندونا آمدم. در سال ۱۹۸۴. حدود اوت - سپتامبر آن سال. حدود ۹ ماه پس از آن که اولين گروه بيايد. همراه با من دو رفيق ديگر آمدند: يک رفيق دختر که از بوميان چول بود و يک رفيق که بومی تسوتسيل۷. اگر درست به خاطر داشته باشم، وقتی من رسيدم، EZLN هفت نفر پايه ثابت داشت و دو نفر که برای کار ارتباطات و تهيهٌ آذوقه به شهر »بالا و پائين« می رفتند. در شب، از روستاها عبور کرده، خودمان را مهندس جا می زديم.
اردوهای آن دوران نسبتاً ساده بود: يک بخش داشت به نام نظارت يا آشپزخانه، خوابگاه، محل تمرين، پست کنترل، و محل »۲۵ و ۵۰«، و مکان های تير اندازی جهت دفاع. شايد بعضی از آنهائی که حرفم را می شنوند، از خود بپرسند که »محل ۲۵ و ۵۰« ديگر چه صيغه ايست. خوب، موضوع از اين قرار است که برای به اصطلاح قضای حاجت می بايستی از اردو مقداری فاصله گرفت. برای ادرار کردن، می بايستی ۲۵ متر دور شد، و برای مدفوع، ۵۰ متر. به علاوه می بايستی با ماشِت۸ چاله ای کند و بعد »توليد« را پوشاند. طبيعی است که اين اوضاع زمانی بود که ما، همانطور که بعضی ها می گويند، »مشتی« مرد و زن بوديم. يعنی تعدادمان از ۱۰ نفر تجاوز نمی کرد. بعدها، در فاصله های دورتری مستراح درست کرديم، ولی اصطلاح »۲۵ و ۵۰« همچنان به کار برده می شد.
قرارگاهی بود به نام »اجاق«. زيرا در اين محل برای اولين بار اجاق درست کرديم. قبل از آن آتش را در سطح زمين برپا می کرديم، و ديگ ها (۲ تا ديگ: يکی برای لوبيا و ديگری برای حيواناتی که شکار می کرديم يا ماهی هائی که می گرفتيم) با ساقهٌ پيچک به يک تراورس (تيرک عرضی) آويزان بود. ولی بعدها، که تعدادمان بيشتر شد، به »دوران اجاق«، رسيديم. در آن زمان تعداد شاغلين EZLN ، ۱۲ رزمنده بود.
مدتی بعد، در اردويی بنام »سرباز های تازه«۹(زيرا آنجا رزمندگان جديد را آموزش می دادند)، وارد دوران »چرخ« شديم. قضيه از اين قرار است که با ماشت (قمه) از چوب چرخی ساختيم، واين چرخ گاری ای شد که با آن برای سنگر سازی، سنگ حمل می کرديم. بايد خيلی وقت برده باشد، زيرا چرخ، زيادی چهارگوش بود، و دست آخر سنگ ها را روی کولمان حمل کرديم.
اردوی ديگر »baby Doc« نام داشت. »به احترام« شخصی که، با موافقت ايالات متحده، خاک هائيتی را کاملاً زير کنترل گرفت. موضوع از اين قرار است که وقتی با يک صف از رفقای تازه، برای اردو زدن در حوالی يکی از روستاها حرکت می کرديم، در راه به يک گله گراز ، يا شايد يک عالمه خوک وحشی، برخورديم. صف چريک ها با نظم و توانائی عقب نشينی کرد، يا به عبارتی، آن که پيشاهنگ بود، فرياد کشيد: »خوک ها«. و با نيروی ترس، که هم موتور بود و هم سوخت آن، همه از درخت بالا رفتند، با توان مخصوصی که هرگز دوباره شاهدش نبوديم. عده ای ديگر با شجاعت دويدند، ولی در جهت خلاف جائی که دشمن، يعنی گراز بود. بعضی ديگر به سوی خوک های وحشی نشانه گرفتند. پس از عقب نشينی دشمن، يا وقتی که خوک ها رفتند، خوکچه ای که بزور به اندازهٌ يک گربه می شد، به جا ماند. او را به فرزندی پذيرفتيم و نامش را Baby Doc گذاشتيم. زيرا در همين روز پاپا دوک دوالير۱۰ مُرد و قصابخانه را برای ورثه اش به ارث گذاشت. آنجا اردو زديم تا کارمان را مرتب کنيم و غذائی بخوريم. آن خوک کوچولو از ما خوشش آمد، گمان می کنم به خاطر بوی تن مان.
اردوگاه ديگری اسمش »از جوانی« بود. زيرا در آن مکان اولين گروه از جوانان شورشی، به نام »جوانان شورشگر جنوب« دوره ديدند. هفته ای يک بار، اين جوانان شورشی جلسه می کردند تا با هم آواز بخوانند، برقصند، مطلبی بخوانند، ورزش کنند و مسابقه بدهند.
در روز ۱۷ نوامبر ۱۹۸۴، ۱۹ سال پيش، اولين باری بود که سالگرد EZLN را جشن گرفتيم. ۹ نفر بوديم. گمان می کنم که در اردوگاهی به نام »مارگارت تاچر« بود، زبرا آنجا يک ميمون کوچک گرفته بوديم که، قسم می خورم، کلونِ [کپی] »بانوی آهنين« بود.
يک سال بعد، در ۱۹۸۵، در اردوگاهی به نام واتاپيل۱۱ سالگرد را برگذار کرديم. اسم اين اردوگاه به خاطر گياهی بود که با برگ هايش روی غذا را می پوشانديم.
من کاپيتان دوم بودم. در منطقه ای بوديم که معروف است به سيرا دِ المندرو۱۲، و ستون اصلی در کوه ديگری مانده بود. سه شورشگر تحت فرمان من بودند. اگر حساب يادم نرفته باشد، چهار نفر در اين اردوگاه بوديم. با ترتيای تست۱۳ شده، قهوه، پينوله۱۴ با شکر و يک بوقلمون وحشی۱۵، که همان روز صبح کشته بوديم، سالروز را جشن می گرفتيم. ترانه بود و شعر. يک نفر آواز می خواند، و يا شعری را دکلمه می کرد، و سه نفر ديگر با کسالتی فوق العاده تشويقش می کردند. نوبت من که شد، بدون آن که دليلی قويتر از احاطهٌ پشه ها و تنهائی بياورم، در خطابه ای موقر به آنها گفتم که روزی خواهد رسيد که ما هزاران نفر خواهيم بود و کلاممان در سراسر جهان شنيده خواهد شد. آن سه نفر ديگر شايد فقط با اين نکته موافق بودند که ترتاييای تست مان قارچ زده، و همين مطمئناً حالم را خراب کرده و هذيان می گويم. يادم می آيد که آن شب باران می باريد.
در دورانی که مرحلهٌ چهارم می ناميم، اولين ارتباطات با روستاهای منطقه برقرار شد. اول با يک نفر حرف می زديم، و او با خانواده اش در ميان می گذاشت. پس از خانواده، نوبت به اهالی روستا می رسيد. از روستا به منطقه. بدين ترتيب، کم کم، حضور ما از حالت پچ پچ به توطئه ای همه گير بدل شد. در اين مرحله، که همزمان با مرحلهٌ سوم پيش می رفت، EZLN ديگر آن چيزی نبود که در زمان آمدنمان بود. آن زمان، ديگر روستاهای بومی ما را بلعيده بودند. در نتيجه، رشد EZLN به لحاظ جغرافيائی آغاز شده و »وضعيت ما خيلی فرق کرده« بود. به عبارتی ديگر، چرخ آنقدر برجستگی هايش را ساييد، تا دست آخر گرد شد و توانست کاری را انجام دهد که چرخ بايد بکند: دور زدن، يعنی چرخيدن.
پنجمين مرحله، مرحلهٌ رشد ناگهانی EZLN است. نظر به شرايط اقتصادی و اجتماعی، رشدمان از جنگل لاکندونا فراتر رفته، به منطقهٌ بلندی ها و شمال چياپاز رسيد.
ششمين مرحله، مرحلهٌ رأی گيری در مورد جنگ، و آماده سازی شرايط آن است. علاوه بر آن به اصطلاح »نبرد کورالچِن۱۶«، در ماه مه سال ۱۹۹۳، که اولين درگيری نظامی را با ارتش فدرال داشتيم.
دو سال پيش، در »راه پيمائی به خاطر شأن و حيثيت بوميان«، در يکی از مناطقی که از آن می گذشتيم، نوعی خمره [يا بطری چاق] ديدم، مثل قابلمه ای که دهانه اش تنگ باشد. گمان می کنم از گِل درست شده، و سطح بيرونی اش با قطعات آينه تزئين شده بود. در برابر نور، هرکدام از قطعات کوچک آينهٌ سطح قابلمه - بطری، تصويری منحصر به فرد منعکس می کرد. هر چيزی که در اطرافش بود، در آن انعکاس منحصر بفردی داشت، و در عين حال همايش آن ها رنگين کمانی از تصاوير را می مانست. انگار که تاريخ های کوچکِ بسياری به هم می پيوستند تا، بدون آن که تفاوتشان را از دست بدهند، يک تاريخ بزرگتری را تشکيل دهند. فکر کردم که تاريخ EZLN را بتوان مانند اين قابلمه - بطری ديد و بررسی کرد.
امروز، ۱۰ نوامبر ۲۰۰۳، بيست سال پس از آن سفری که بنيانگذاران سازمان ما انجامش دادند، به ابتکار نشريهٌ ربلدييا کارزاری آغاز می شود، تا بيستمين سالگرد EZLN، و دهمين سالگرد آغاز جنگ عليه فراموشی برگزار گردد، و اين کتابی که عنوان اش »EZLN: ۲۰ و ۱۰، آتش و کلام«، است و آن را گلوريا مونيز راميرز نوشته، معرفی گردد. اگر می توانستم اين کتاب را جمع بندی کنم، هيچ چيزی بهتر از خمره يا قابلمه ـ بطری ای که با قطعات آينه تزئين شده، به ذهنم خطور نمی کرد.
در يک قسمت از کتاب، گلوريا شهادت بعضی از رفقای »پايه های کمک رسانی۱۷« را گرد می آورد. مسئولين، کميته ها و شورشگرانی که از قطعهٌ آينهٌ خودشان در پنج مرحلهٌ قبل از قيام حرف می زنند. يعنی از مراحل سوم، چهارم، پنجم، ششم و هفتم می گويند. اين اولين بار است که رفقائی با بيش از ۱۹ سال زيستن در پيکار زاپاتيستی، قلب و حافظهٌ خود را در بارهء آن سال های سکوت می گشايند. بدين ترتيب، گلوريا قادر می شود اين قطعات کوچک آينه را به قطعات کوچک بلوری بدل کند که درکِ ده سال اول EZLN را ممکن می کند.
می توان از اين طريق تاريخ ديگری را حدس زد، تاريخی که اختلاف زيادی دارد با آن چه دولت های کارلوس ساليناس دِ گورتاری و ارنستو زدييو۱۸ با گزارش های پليسی تحريف شده و متناسب با خواسته هايشان، ساخته اند. اين تاريخی ست با شراکت و پيوستنِ روشنفکرانی که تحت پوشش به اصطلاح تحقيقات »جدی« با کمک مبالغی که به حسابشان ريخته شده و تعريف و تمجيد هائی که از قدرت حاکم دريافت کرده اند ساخته شده تا »واقعيت های علمی« را به اصطلاح حل کنند.
با قطعات کوچک آينه و بلوری که گلوريا توانسته تهيه کند، خوانندهء کتاب متوجه می شود که تازه دارد از معمايی عظيم سر در می آورد. معمايی که قطعهٌ کليدی آن، در اولين روز سال ۱۹۹۴ نهفته است، روزی که مکزيک، از طريق »قرارداد تجارت آزاد«، وارد جهان اول می شد.
هفتمين مرحله، پيش از اين اول ژانويه بود، و EZLN در انتظار آن بسر می برد.
به خاطر می آورم که شب هنگام روز ۳۰ دسامبر ۱۹۹۳ در جاده اوکوسينگو ـ سن کريستوبال د لاس کازاس۱۹ بودم. در اين روز به مواضعی که در حوالی اوکوسينگو در کنترل ما بود، رفته بودم. از طريق بيسيم وضع نيروهايمان را که در نقاط مختلفی، در کنار جاده، در طول درهٌ پتيويتس، در منطقهٌ مونته ليبانو و لاس تازاس۲۰ متمرکز می شدند، کنترل کردم. اين نيروهای هنگ سوم پياده نظام بودند. حدود ۱۵۰۰ رزمنده می شدند. مأموريت هنگ سوم، اشغال شهر اکوسينگو بود. ولی »سر راه« می بايستی مزارع بزرگ منطقه را گرفته، ششلول بندهای زمينداران بزرگ را خلع سلاح کنند.
آن گونه که به من گزارش دادند، بر فراز روستای سن ميگل، يک هليکوپتر ارتش فدرال چرخ می زد. مطمئناً توجه شان به وجود تعداد زياد وسيلهٌ نقليه که در اين روستا جمع شده بوده، جلب گشته بود. از سحرگاه بيست و نهم، تمام وسائط نقليه ای که از فواصل بين تپه ها می گذشتند، از آن ها بيرون نمی رفتند. همهٌ آنها را برای بسيج هنگ سوم »قرض« کرده بوديم. هنگ سوم کلاً از بوميان تسلتسال۲۱ تشکيل شده بود.
در راه، مواضع گُردان ۸ (که بخشی از هنگ پنجم را تشکيل می داد) کنترل کرده بودم. وظيفهٌ اين گردان در اولين قدم، گرفتن سر بخشداری آلتاميرانو۲۲ بود. بعد، می بايست در مسيرش چانال، اوخچوک و هويستان۲۳ را تصرف کند تا بعد در حملهٌ به پادگان »رنچو نئوو« در حوالی سن کريستوبال شرکت داشته باشد. گردان هشت تقويت شده بود. برای اشغال آلتاميرانو روی حدود ۶۰۰ رزمنده حساب می کرديم، که بخشی از آن ها قرار بود در محل تصرف شده باقی بماند. در حين پيشرفت، رفقای بيشتری به آن می پيوستند تا وقتی به رنچو نئوو می رسد، ۵۰۰ نفر در صفوف خود داشته باشد. اکثريت اعضای گردان هشت را بوميان تسلتال۲۴ تشکيل می دادند.
باز در بين راه، در يکی از مناطق مرتفع تر، توقفی داشتم تا با بيسيم با گردان ۲۴ (اين هم از هنگ پنجم بود) تماس بگيرم، که مأموريت داشت سر بخشداری سن کريستوبال د لاس کازاس را تصرف کرده، و سپس همراه با گردان ۸ به پادگان رنچو نئوو حمله کند. گردان ۲۴ هم تقويت شده بود. نيروهايش به حدود ۱۰۰۰ نفر می رسيد. رزمندگانی که همگی از منطقهٌ »بلندی ها« و از بوميان تسوتسيل۲۵ بودند.
به محض رسيدن به سن کريستوبال، وارد شهر شده به موضعی رفتم که قرارگاه مرکزی فرماندهی EZLN می شد. از آنجا توسط بيسيم با فرماندهی هنگ يکم تماس گرفتم، با معاون فرمانده شورشی پدرو، رئيس فرماندهی کل زاپاتيستی و دومين فرمانده EZLN. مأموريت وی تصرف سربخشداری لاس مارگاريتاس و پيشروی برای حمله به پادگان نظامی »کومينتان«۲۶ بود. با ۱۲۰۰ رزمنده در صفوفش، گردان يک، گردانی نيرومند بود که اکثريت رزمندگانش را توخولابال۲۷ ها تشکيل می دادند.
به علاوه، يک هنگ متشکل از بوميان چول۲۸ در به اصطلاح »دومين ذخيرهٌ استراتژيکی« باقی ماند. درعمق مناطق عقب نشينی ما، سه گردان حاضر و آمادهٌ ديگر در مناطق تسلتال، توخولابال، تسوتسيل و چول وجود داشتند که معروف بودند به »اولين ذخيرهٌ استراتژيکی«.
آری، EZLN با بيش از ۴۵۰۰ رزمنده در صف مقدم آتش، در به اصطلاح لشگر ۲۱ پياده نظام زاپاتيستی و حدود ۲۰۰۰ رزمنده در نيروهای ذخيره علنی شد.
سحرگاه ۳۱ دسامبر ۱۹۹۳ دستور حمله، تاريخ و ساعت آن را تأييد کردم. در مجموع: EZLN همزمان به چهار سربخشداری، و سه نقطهٌ ديگر »سر راه« حمله کرد. نيروهای پليس و ارتش را در اين مناطق تضعيف کرده، بعد به پادگان های بزرگ ارتش فدرال يورش برد. تاريخ: ۳۱ دسامبر ۱۹۹۳. ساعت: ۲۴.
صبح روز ۳۱ دسامبر ۱۹۹۳ تخليهٌ مواضع شهری ای که در برخی نقاط داشتيم خاتمه يافته بود. توسط بيسيم به فرماندهی مرکزی اطلاع داده شده بود که حدود ۱۴۰۰ نفر از هنگ های مختلف آماده اند. در ساعت ۱۷، شمارش معکوس آغاز شد: »تا اول ژانويهٌ ۱۹۹۴ همراه با آنهائی که زنده ماندند«.
آن چه از اين به بعد می گويم، اگر نمی دانيد، می توانيد در اين کتاب بيابيد؛ و اگر هم آن را می دانيد، می توانيد به خاطر بياوريدش. آن قابلمه ـ بطری در اين کتاب به يک فرش عظيم بدل می شود، که خوشبختانه در خطوط کلی اش توسط گلوريا نقاشی شده، و پر است از اين قطعات کوچک آينه و بلور که در لحظات مختلف زندگی EZLN، در ده سال گذشته، ساخته و پرداخته شده است. يعنی از اول ژانويهٌ ۱۹۹۴ تا اول اوت ۲۰۰۳. مطمئنم که افراد بسياری آينه و بلور خود را در آن می يابند. دقيقاً با همين فکر بود که در معرفی آن، اينطور نوشتم:
يک خانم روزنامه نگار توانست، با وجود مشکلات، از ديوار سخت و سنگين شکاکيت زاپاتيستی بجهد، و زندگی در روستاهای شورشگر بوميان را برگزيد. از همان زمان با رفقا. در رؤيا و بی خوابی، در شادی و غم، در بود يا نبود مواد غذائی، در تعقيب و آسايش، در مرگ و زندگی شريک شد. کم کم رفقا شروع کردند وی را بپذيرند و تبديلش کردند به بخشی از جامعهء خود. تاريخش را شرح نخواهم داد. از جمله به اين دليل که خود او ترجيح داده تاريخ يک جنبش را شرح بدهد و نه تاريخ شخصی خودش را.
منظورم خانم گلوريا مونيوز راميرز است. در فاصلهء ۱۹۹۴ تا ۱۹۹۶ با نشريهٌ مکزيکی پونتو همکاری می کرد. برای بنگاه خبر رسانی آلمانی، DPA، برای نشريهٌ آمريکائی اُپينيون و برای روزنامهٌ مکزيکی لا خورنادا۲۹. صبح روز ۹ فوريه سال ۱۹۹۵ همراه با هرمن بلينگهاوزِن۳۰ مصاحبه ای با فرمانده دوم شورشی مارکوس، برای رونامهٌ لاخورنادا انجام داد. در سال ۱۹۹۷ کارش، خانواده اش، دوستانش (و چيزهای ديگری را که فقط خود او از آن با خبر است) ترک کرد و آمد تا در روستاهای زاپاتيستی زندگی کند. در اين هفت سال هيچ چيز منتشر نکرد، اما همچنان می نوشت. و شامهٌ روزنامه نگاری اش او را رها نکرد. طبيعی ست که ديگر روزنامه نگار، يا فقط روزنامه نگار نبود. گلوريا می آموخت که ديد ديگری داشته باشد، ديدی که خيلی از نور زنندهٌ نورافکن ها، تيرگی صحنه ها، رقابت و مبارزه برای کسب خبرهای اختصاصی دور است. نگاهی که می توان در کوهستان های جنوب شرقی مکزيک آموخت. او با صبر و حوصلهٌ نقده دوزان، قطعات واقعيت درون و بيرون زاپاتيسم را در اين ده سال زندگی علنی EZLN گرد آورد.
ما خبر نداشتيم. تا زمان تولد »حلزون ها« و تشکيل »شورای دولت خوب«، که نامه ای از وی دريافت کرديم که اين نقده دوزی واژه ها، تاريخ و حافظهء جمعی را معرفی کرده آنرا در اختيار EZLN قرار می داد.
کتاب را خوانديم. خوب، آنموقع هنوز کتاب نبود، بلکه يک فرش گسترده و رنگا رنگ. که نگاه به آن به ترسيم محيط مرئی زاپاتيسم در سال های ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۳، ده سال زندگی علنی ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی، بسيار ياری می رساند. چه بهتر! دستش درد نکند! ما هيچ نوشتهٌ منتشر شده ای را نمی شناسيم که تا اين اندازه موشکافانه و کامل باشد.
به گلوريا همانطور پاسخ داديم که معمولاً پاسخ می دهيم، يعنی با يک: »موم...«. گلوريا باز به ما نوشت و از سالگرد مضاعف گفت (۲۰ سال EZLN و ۱۰ سال آغاز جنگ عليه فراموشی)، از مرحل ای که با ايجاد »حلزون ها« و »شورای دولت خوب« آغاز شد، و چيزهائی در مورد طرح يک جشن از طرف نشريهٌ »ربلدييا« (شورشگری). و ديگر يادم نمی آيد که چه چيزهای گفت. در ميان آن همه زيرکی و هشياری، يک چيز مشخص بود: گلوريا پيشنهاد می کرد که کتاب منتشر شود تا جوانان امروز بيشتر در مورد زاپاتيسم بدانند.
فکر کردم منظور او از »جوانان امروز« کيست؟ و از سروان مويسس۳۱ پرسيدم: »يعنی می خواهد بگويد که ما از جوانان امروز نيستيم؟« سروان مويسس که مشغول زين کردن اسب بود، پاسخ داد: »معلومه که هستيم«. من در حال تعمير صندلی چرخدارم غُروغُر می کردم که چرا داروخانهٌ صحرائی قرص »وياگرا« ندارد.
کجا بودم؟ آه، آری! در مورد کتابی که هنوز به صورت کتاب در نيامده بود می گفتم. گلوريا صبر نکرد که ما پاسخ مثبت بدهيم، يا اين که بگوئيم کسی چه می داند، يا به شيوهٌ خالص زاپاتيستی، هيچ جوابی ندهيم. بر عکس، همراه با همان فرش هفت رنگ، يعنی پيش نويس کتابی که هنوز کتاب نبود، يک تقاضا هم فرستاد که آنرا با مصاحبه های چند نفره تکميلش کنيم.
رفتم سراغ کميته، و بر سطح گِل آلود آن سپتامبر، اين فرش (يا پيش نويس اين کتاب) را پهن کردم.
به خود نگريستند. می خواهم بگويم که رفقا خودشان را ديدند. يعنی، اين متن در کنار فرش بودنش، آينه هم بود. هيچ نگفتند، ولی من فهميدم که افراد بيشتری هستند، خيلی بيشتر، که شايد اگر آن را ببينند، خود را در آن خواهند ديد.
به گلوريا پاسخ داديم: »به پيش!«.
اين ماجرا در اوت يا سپتامبر امسال (يعنی ۲۰۰۳) رخ داد، درست يادم نمی آيد، ولی پس از »جشن حلزون« ها بود. يادم می آيد که، آری، باران شديدی می باريد، و من داشتم از تپه ای بالا می رفتم که هر قدمش مانند نفرين سيزيف۳۲ بود. و مونارکا۳۳ پايش را در يک کفش کرده بود که در »راديو شورشيان، صدای بی صدايان۳۴«، يک برنامهٌ تکراری (Remix) پخش کنيم از ترانهٌ »گيسوی رنگين«. وقتی برگشتم تا به مونارکا بگويم که برای انجام اين کار، بايد از روی جسدم بگذرد، برای N مين بار ليز خوردم، ولی اين بار افتادم روی يک کُپه سنگ تيز و رانم بريد. در حالی که داشتم زخم را برآورد می کردم، مونارکا، انگار که هيچ خبری نشده باشد، از بالای سرم گذشت. آن روز بعد از ظهر، از »راديو شورشيان، صدای بی صدايان« برنامه پخش می کرديم. يک اجرا از »گيسوی رنگين«، که اگر بر اساس تلفن هائی که به راديو شده ارزيابی شود، کاملاً موفق بود. من حسرت خوردم که کاش می توانستم کار ديگری انجام بدهم.
کتابی را که حالا خواننده در دست دارد، فرش آينه سانی است، که به شکل کتاب در آمده. نمی توان آن را به ديوار چسباند يا در اطاق آويزانش کرد، ولی می توان رو به روی آن ايستاد و در آن ما را يافت و نيز خود را يافت. اطمينان دارم که هم ما را خواهد يافت، و هم خويش را.
کتاب EZLN: ۲۰ و ۱۰، آتش و کلام، نوشتهٌ گلوريا مونيوزراميرز به همت نشريهٌ ربلدييا و روزنامهٌ مکزيکی لا خورنادا، که توسط يک زن ديگر، کارمن ليرا۳۵ ويرايش شده است. موم، يک زن ديگر. صفحه بندی از افراين هرررا۳۶ و طرح های آن اثر آنتونيو راميرز و خانم دومی، موم، باز هم زن، است. عکس ها متعلق اند به آدريان ملند، آنخلس تورخون، آنتونيو توروک، آراسلی هرررا، آرتورو فوئنتس، کارلوس سينسِرو، کارلوس راموس موهاهوا، ادواردو وِردوگو، اِنياک مارتينز، فرانسيسکو اولورا، فريدا هارتس، جورج بارتولی، هاريبرتو رودريگز، خزوس راميرز، خوزه کارلوس گوزالس، خوزه نونيز، مارکو آنتونيو کروز، پاتريسيا آريدخيس، پدرو والتيررا، سيمون گراناتی، ويکتور منديولا و يوريريا پنتوخا. تنظيم عکس ها با مسئوليت يوريريا پنتوخا بود و کنترل آن به عهدهٌ پريسيلا پچکو. موم، باز هم زنان بيشتری! اگر خواننده می بيند که زنان اکثريت دارند، همان کاری را بکند که من انجام می دهم: »سر خود را بخارانيد و بگوئيد، همينه که هست«.
تا آنجا که من فهميدم (من اين مطلب را از راه دور می نويسم)، کتاب سه قسمت دارد، در يک قسمتِ آن مصاحبه هائی ست با رفقای پايه های کمک رسانی، کميته ها و سربازان شورشگر. در اين بخش رفقای مرد و زن مطالبی از ده سال قبل از قيام را شرح می دهند، بايد خاطر نشان کنم که قضيه بر سر داشتن يک تصور کلی نيست، بلکه پاره هائی ست از يک خاطره که هنوز بايد در انتظار يکی شدن و معرفی بماند.
بدون شک، اين قطعات کمک زيادی به فهم آن چه در قسمت بعد می آيد، يعنی بخش دوم کتاب می کنند. اين بخش نوعی جهت يابی از عمليات علنی زاپاتيسم، از آغاز سحرگاه اول ژانويهٌ ۱۹۹۴، تا تولد »حلزون ها« و تشکيل »شورای دولت خوب« را شامل می شود. آن طور که من به آن نگاه می کنم، موضوع بر سر گذاری همه جانبه است بر عملکرد علنی EZLN. در اين بادبان برافراشتن، خواننده می تواند چيزهای بسياری را بيابد، اما يکی از آنها به وضوح به چشم می زند: پيگير بودن يک جنبش.
در بخش سوم مصاحبه ای بامن ديده می شود. سؤال ها را برايم فرستادند و من می بايستی در مقابل يک ضبط صوت به آنها پاسخ می دادم. من هميشه فکر می کردم که Rewind (روی ضبط صوت) کارش »به خاطر آوردن« است. به همين دليل در اين قسمت کوشش می کنم در کنار بازانديشی بعضی چيزها، تراز نامه ای هم از ده سال ارائه بدهم. وقتی به تنهائی در برابر ضبط صوت، پاسخ می دادم، بيرون باران می باريد و يک نفر از »شورای دولت خوب«، داشت »فرياد استقلال«۳۷ سر ميداد. سحرگاه ۱۶ سپتامبر ۲۰۰۳ بود.
گمان می کنم که سه قسمت کتاب به خوبی به هم مربوط اند. همچنين به خاطر آن که ديدی را در خود حمل می کند که به خواننده در نگريستن کمک می نمايد؛ نگريستن به ما. اطمينان دارم که، مثل گلوريا، بسياری در نگريستن به ما، به خود می نگرند. و همچنين اطمينان دارم که او، و بسياری ديگر، بخوبی به اين امر واقف اند.
و موضوع بر سر همين مطلب است.
اين در معرفی بود، چون در مقدمهٌ کتاب، اينطور نوشتم:
ده سال پيش، در سحرگاه اول ژانويهٌ ۱۹۹۴، برای دمکراسی، آزادی و عدالت برای تمام مکزيکی ها، دست به قيام مسلحانه زديم. در يک عمل همزمان، هفت سربخشداری ايالت جنوب شرقی مکزيک، چياپاس، را تصرف کرده، به دولت فدرال مکزيک، به ارتش و پليس آن، اعلام جنگ نموديم. از آن روز جهان ما را به عنوان »ارتش زاپاتيستی آزادی بخش ملی« می شناسد.
ولی ما خود را از پيش از آن نيز چنين می ناميديم. EZLN در ۱۷ نوامبر سال ۱۹۸۳، بيست سال پيش، تأسيس شد. و ما به عنوان EZLN راهپيمائی در کوهستان های جنوب شرقی مکزيک را آغاز کرديم. در حالی که پرچم کوچکی را بردوش می کشيديم با زمينه ای سياه و ستارهء سرخِ پنچ پری بر آن، و زير ستاره، به رنگ سرخ اين حروف نوشته شده بود: »EZLN«. هنوز اين پرچم را بر دوش داريم. پر از وصله پينه است. ولی هنوز مهربانانه در فرماندهی کل ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی در اهتزاز است.
ولی در روحمان نيز وصله پينه داريم، جراحاتی که آنها را جای زخم تصور می کنيم، ولی گاه درست زمانی که کمتر در انتظارشان هستيم، سر باز می کنند.
ده سال خود را برای اين اولين دقايق سال ۱۹۹۴ آماده کرديم، نه برای دقايق بعد از آن، و نه برای بيست سال افزون بر آن. قضيه بالاتر از اين ها ست، از سال حرف نخواهم زد، از تاريخ و از تقويم نخواهم گفت. می خواهم از يک مرد بگويم، از يک رزمندهء شورشگر، از يک زاپاتيست. خيلی حرف نخواهم زد، نمی توانم، هنوز نه. نامش پدرو بود و در حال نبرد جان سپرد. درجهٌ فرمانده دوم داشت، و در لحظهٌ به خاک افتادنش رئيس فرماندهی کل EZLN بود، و پس از من، فرمانده او بود. نخواهم گفت که نمرده است. مرده است و من، البته، دلم نمی خواست که او مرده باشد. ولی پدرو مانند همهٌ مردگان ما، هر از گاهی به اين طرف ها سری می زند، و هر از گاهی ظاهر می شود، سخن می گويد و شوخی می کند، جدی می شود و بازهم قهوه می خواهد، و برای N مين بار سيگارش را آتش می کند. حالا اين جاست. امروز ۲۶ اکتبر و روز تولد او ست. به وی می گويم: »دورد بر رفيق«. او فنجان قهوه اش را برمی دارد و می گويد: »درود معاون« [sub]. نمی دانم ديگر چرا اسم خودم را »مارکوس« گذاشتم، وقتی هيچکس مرا با آن خطاب نمی کند و همه به من يا »معاون« می گويند يا يک چيزی مشابه آن. با پدرو حرف می زنيم. برايش تعريف می کنم و او برايم تعريف می کند. چيزهايی به خاطر می آوريم. می خنديم. جدی می شويم. گاهی سرش غُرغُر می کنم. سرش غُر می زنم که ديسيپلين ندارد، زيرا من دستور نداده بودم که بميرد، و او مُرد. اطاعت نکرد. پس سرش غُر می زنم. او فقط چشمانش را بيشتر باز می کند و می گويد: »همينه که هست«. آره، همينه که هست. بعد به او نقشه ای نشان می دهم. او نقشه نگاه کردن را خيلی دوست دارد. به او نشان می دهم که رشد کرده ايم. لبخند می زند. خوزوئه۳۸ نزديک می شود، سلام کرده، تبريک می گويد: »مبارک باشه معاون فرمانده شورشی پدرو«. پدرومی خندد و می گويد »لعنتی...! تا تو بخواهی همهٌ اين ها را بگوئی، من بازهم يک سال از عمرم گذشته«. پدرو به خزوئه و به من نگاه می کند. من در سکوت می نشينم.
به زودی ديگر تولد کسی را جشن نمی گيريم. هر سه نفر مان داريم از تپه ای صعود می کنيم. يکبار وقتی استراحت می کنيم، خزوئه می گويد: »ديگر دهمين سال آغاز جنگ دارد فرا می رسد«. پدرو هيچ نمی گويد، تنها سيگارش را آتش می کند. خزوئه ادامه می دهد، و ۲۰ سال از روزی که EZLN متولد شد. بايد مجلس رقص عظيمی برپاکرد«.
به آرامی تکرار می کنم ۲۰ و ۱۰ و می افزايم »و آنهائی که جايشان خالی ست«.
حالا ديگر به قلهٌ تپه رسيده ايم. خزوئه کوله پشتی اش را زمين می گذارد. من پيپم را آتش کرده، با دست آن دورها را نشان می دهم. پدرو به آن جائی که نشان می دهم، نگاه می کند، بلند می شود و می گويد، به خودش می گويد، به ما می گويد: »آری، حالا ديگر در افق ديده می شود«۳۹.
پدرو می رود. خزوئه باز کوله پشتی اش را بلند کرده، به من می گويد بايد ادامه دهيم.
آری، چنين است: بايد ادامه دهيم.
داشتم چه می گفتم؟ آه، آری! ما بيست سال پيش متولد شديم و ده سال پيش، در سحرگاه اول ژانويهٌ ۱۹۹۴، برای دمکراسی، آزادی و عدالت، دست به قيام مسلحانه زديم. ما را به عنوان »ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی« می شناسند. و روح مان، با وجود وصله پينه ها و جای زخم هايش، همچنان مانند اين پرچم کهنه ای که در آن بالا ديده می شود موج می زند. همين پرچمی که ستاره ی سرخ پنج پر و حروف »EZLN« بر زمينهٌ سياهش ديده می شود.
ما زاپاتيست ها برپا ايستاده ايم. کو چکترين ها، آنهائی که چهرهاشان را می پوشانند تا به چشم همگان بيايند، مردگانی که برای زندگی می ميرند. و همهٌ اين حرف ها چرايی ی آن ده سال پيش است، چرايی يک روز اول ژانويه، و چرايی بيست سال پيش، در يک ۱۷ نوامبر، در کوهستان های جنوب شرقی مکزيک،.
اين جا مقدمه به پايان می رسد و متن نوشته شده توسط گلوريا مونيوز راميرز آغاز می شود. مثل همين امروز که کلام من به پايان می رسد و کارزار »EZLN ، ۲۰ و ۱۰، آتش و کلام«، با معرفی کتابی که گاهی قابلمه ـ بطری ست، پوشيده از قطعات آينه و بلور، و گاهی يک فرش، که هميشه تاريخی ست که نبايد آنرا فراموش کرد. زيرا با فراموش کردن اش، خود را فراموش خواهيم کرد.
حالا ديگر آری، برنامه رسمی شد، به همهٌ آنهائی که در اين ۲۰ سال و ۱۰ سال، آتش و کلام را آوردند، تبريک می گوئيم.
اين تمام مطلب من است. اگر حوصله تان سر رفت، فردا ۱۱ نوامبر به نمايشگاه هنرهای گرافيکی برويد که در مرکز فرهنگی خزوس رييس اِرولاس۴۰، به قرعه گذاشته می شود، و هم به مجلس رقص روز ۱۴هم در سالن لس آنخلِس۴۱.
و اگر همچنان حوصله تان سر می رود، به خاطر اينست که چوبدست وکلای مجلس را داريد، برای سناتوری، و يا پيش کانديدائی رياست جمهوری مکزيک.
خوب، من می روم برای اين که ديگر صدای اولين آکوردهای »نامه های علامت دار«، به گوش می رسد. و اطمينان دارم که با کيک و پاکت شيرينی، نيمه شب بيدارم خواهند کرد.
بله، درود! و به اميد آن که همگان ما را بيابند، خود را بيابند.
از کوهستان های جنوب شرقی مکزيک
و در حين باد کردن يک بادکنک، تا نگويند ديگر قادر به باد کردن نيست۴۲.
فرمانده دوم شورشی مارکوس
مکزيک، نوامبر ۲۰۰۳ ، ۲۰ و ۱۰.
ترجمه بهرام قديمی
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - ---
زير نويس ها:
(۱) کتاب EZLN: ۲۰ y ۱۰, el fuego y la palabra - نوشتهٌ Gloria Muñoz Ramírez و با ويرايشهيئت تحريريهٌ نشريهٌ شورشگری Revista Rebeldía و انتشارات La Jornada ، چاپ مکزيک.
(۲) سوپ مارکوس شکلی ست که خود مارکوس با طنز به کار می برد. Sup شکل کودکانه ای از Sub ، مخفف Subcomandante يعنی معاون فرمانده يا فرمانده دوم است. در ضمن گاهی خود فرمانده مارکوس آنرا برابر موش مکزيکی کوچک ولی با هوش و تند و تيز کارتون کودکانهٌ سوپر اسپيدی گونزالِس قرار داده، مزاح می کند.
(۳) Selva Lacandona
(۴) Mestizo دو رگه، يا کسی که بومی نيست، اما اروپائی هم نيست، فرزندان اشغالگران اسپانيائی با بوميان.
(۵) Pedro
(۶) Las Margaritas, Chiapas, México
(۷) Chol, Tzotzil
(۸) Machete ابزارکار دهقانان، شبيه به قمه است و در سراسر آمريکای مرکزی معمول.
(۹) Reclutas سربازان تازه جذب شده.
(۱۰) Papá Doc Duvalier
(۱۱) Watapil
(۱۲) Sierra de Almendro
(۱۳) Trrtilla نان ذرت، غذای اصلی ساکنين مکزيک. گاهی وقتی ترتيا کهنه می شود، آن را يا در روغن و يا همينطور روی ورقه ای داغ تست می کنند، و اين نان تست شده را Tostada می نامند. در واقع شيوه ای است برای جلوگيری از اتلاف ترتيا.
(۱۴) ذرت است که اول آن را تست کرده، بعد آردش می کنند در گذشته، خوردن اين آرد تنها بين بوميان شمال مکزيک مرسوم بود.
(۱۵) Cójola ، نوعی بوقلمون وحشی که در جنگل های جنوب شرقی مکزيک يافت می شود، سياه رنگ است و وزن آن به حد اکثر ۲ کيلوگرم می رسد.
(۱۶) Batalla de Corralchén، پس از اطلاع از وجود يک گروه مسلح، ارتش فدرال تپهٌ کورالچن را محاصره می کند. ابتدا رزمندگان زاپاتيست گمان می کردند که ماجرا بر سر يک مانور آموزشی ست و رفقای خودشان دارند حمله را به شکل نمايشی سازمان می دهند. پس از آن که قضيه جدی تر شد، زاپاتيست ها با دادن يک کشته، حلقهٌ محاصره را شکسته، فرار می کنند. با آن که مدارکی دال بر وجود يک تشکل نظامی ـ سياسی به دست ارتش مکزيک می افتد، دولت اين کشور، برای جلوگيری از بروز مشکلات در رابطه با بازار مشترک آمريکای شمالی NAFTA. روی آن سرپوش می گذارد.
(۱۷) EZLN معمولاً وقتی از افراد و روستاهائی حرف می زند که در واقع پايه های اصلی آن را تشکيل می دهند، ولی عضو ارتش منظمش نيستند، آنها را پايه های کمک رسانی می نامد. اين جدا سازی از »هوادار« و »سمپات« بيشتر از اين روست که پايه های کمک رسانی، در واقع در تصميم گيری های ارتش زاپاتيستی سهيم هستند. حال آن که يک هوادار، معمولاً فقط هوادار تصميم های يک تشکل است و در پروسهٌ اتخاذ تصميم نقشی ندارد.
(۱۸) Carlos Salinas de Gortari, Ernesto Zedillo Ponce de Leon هر دو نفر سابقاً رئيس جمهور مکزيک بودند.
(۱۹) Ocosingo, San Cristobal de las Casas
(۲۰) Patiwitz, Monte Líbano, Las Tazas
(۲۱) Tzeltzal
(۲۲) Altamirano
(۲۳) Chanal, Oxchuc, Huiztal, Rancho Nuevo
(۲۴) Tzeltal
(۲۵) Tzotzil
(۲۶) Comintán
(۲۷) Tojolabal
(۲۸) Chol
(۲۹) Punto, DPA-Deutche Presse Agentur, La Opinión, La Jornada
(۳۰) Herman Belinghausen
(۳۱) Mayor Moisés يکی از مهمترين فرماندهان نظامی ارتش زاپاتيستی
(۳۲) Sísifo (سيزيف) شخصيتی ست در اساطير يونان. وی که بر مرگ چيره و عاشق بی قيد و شرط زندگی بود، برای آنکه از جهنم فرار کند خدايان را اغفال کرد. به همين دليل محکوم شد که تنها با نيروی بازوانش سنگی عظيم را به بالای کوهی بغلطاند. هر روز او سنگ را به بالا می رساند، و شب اين سنگ به پائين می غلطد و سيزيف مجبور است هر روز صبح، با آگاهی از بی پايانی کارش همين کار را تکرار کند.
(۳۳) Monarca
(۳۴) Radio Insurgente راديو شورشگر، راديوی ارتش زاپاتيستی آزاديبخش ملی
(۳۵) Carmen Lira
(۳۶) Efraín Herrera, Antonio Ramírez, Domi. , Adrian Meland, Ángeles Torrejón, Antonio Turok, Araceli Herrera, Arturo Fuentes, Carlos Cisneros, Carlos Ramos Mamahua, Eduardo Verdugo, Eniac Martínez, Francisco Olvera, Frida Hartz, Georges Bartoli, Heriberto Rodríguez, Jesús Ramírez, José Carlo González, José Nuñez, Marco Antonio Cruz, Patricia Aridjis, Pedro Valtierra, Simona Granati, Víctor Mendiola y Yuriria Pantoja,Priscila Pacheco
(۳۷) در مکزيک رسم است که رأس ساعت ۱۲ شب ۱۵ به ۱۶ سپتامبر، در بزرگداشت استقلال اين کشور، رئيس دولت فرياد »زنده باد مکزيک!« سر می دهد. در واقع می توان گفت که »فرياد استقلال« در حيطهٌ رسمی ترين ارگان قرار دارد.
(۳۸) Josué
(۳۹) اولين بند از سرود زاپاتيست ها: »حالا ديگر در افق ديده می شود، رزمندهٌ زاپاتيست. راه را نشان می گذارد، برای آن ها که در عقب می آيند...«
(۴۰) Casa de Cultura Jesús Reyes Heroles
(۴۱) Salón Los Ángeles
(۴۲) اشاره به يک مثل مرد سالارانه در شهر مکزيک است که مدعی ست که هر مردی که توان باد کردن بادکنک را نداشته باشد، توان همخوابگی را نيز ندارد، و بنا بر اين ديگر جوان نيست.
- توضیحات
- نوشته شده توسط رسول رحیم زاده
- دسته: جنبش زاپاتیستی
مصاحبه با خاویر اِلوریگا
Javier Elorriaga Berdegué
عضو كمیتهء هماهنگی سراسری جبههء زاپاتیستی آزادیبخش ملی
و رابط بین این جبهه با ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی
رسول رحیم زاده
اكتبر ۲۰۰۰ - شهر مكزیك
س: از نظر شما، برخورد نئولیبرالیسم نسبت به جنبش توده ای چگونه است و جنبش زاپاتیستی چگونه می خواهد توده ها را علیه آن سازمان بدهد؟
ج: اگر بخواهیم كوتاه بگوئیم، نئو لیبرالیسم، فاز جدیدی از سرمایه داری است، طبعاً در پروسهء رشد سرمایه داری، كه هر روزه دامنهء استثمارش بخش بزرگتری از اقشار اجتماعی را در بر می گیرد. این سرمایه داری ای كه خود را باز تولید نكرده، و پروسهء تصمیم گیری و تولید را هر چه بیشتر متمركز می كند، این سرمایه داری بجای شركت دادن مردم، همواره و به شكلی فزاینده اقشار بیشتری از آنها را محروم می كند، این سرمایه داری در مقابل فشار رقابت موجود، نیاز دارد به كنترل هرچه بیشتر در تمام طول پروسهء تولید تا بازار، یعنی چند شركت بزرگ كه دنیا را بین خودشان تقسیم می كنند، نیاز دارند كه تولید را از كارخانه تا بازار بورس تحت كنترل داشته باشند.
نئولیبرالیسم سیستمی اقتصادی است كه شكل سیاسی و بخصوص ایدئولوژیك خویش را نیز به همراه دارد. سیستمی كه بر پایهء محروم سازی بنا شده است. بر این پایه بنا شده است كه چون فرصت های مناسب به اندازهء كافی برای همه موجود نیست، آن كسی كه ندارد، باید گورش را گم كند. باید مفقود الاثر شود، چون این منطق بازار، همان منطق زندگی است. بی اعتنائی اجتماعی است كه كارش به افراط كشیده.
رابطهء این سیستم با دولت چیست؟ دولت ها در دوران نئولیبرال، با جهانی شدن سرمایه، از درك كهنهء دولت ملی قرن بیستم فاصله می گیرند. دولت ملی دیگر وجود ندارد، آنچه موجود است، بازارهای بزرگی هستند كه به دلایلی تاریخی و یا جغرافیائی یك دولت دارند، اما این دولت باید بدرد منافع سرمایهء جهانی بخورد، و نه منافع كشور و یا ایالت خودش. ممكن است گاهی به این یا آن شكل به قشری از بورژوازی و یا الیگارشی خودی كمك كند، ولی با این حال دیگر دولت ها در واقع آن نقشی را كه در قرن بیستم داشتند، ندارند. حالا دیگر باید به رفت و آمد آزاد اجناس، به رفت و آمد آزاد سرمایه و در برخی نقاط كه برایشان مناسب باشد، به رفت آمد آزاد افراد كمك كنند. و در مكان های دیگر كه برایشان مناسب نباشد، دولت وجود دارد، آنجا مرزها را می بندند. وقتی برای سرمایه نیاز باشد، هر دولتی باید رفت آمد آزادش را تضمین كند، باید همچنین تضمین كند كه هیچ قانونی دست و پای سرمایه داری را نبندد، و باید تضمین كند كه آنچه هست در دست چند نفر بیشتر نباشد. بنا براین دولت هائی داریم كه رهنمودهای صندوق بین المللی پول و بقیه را دنبال می كنند. از بیست سال پیش شاهد اولین موج خصوصی سازی در كشورهایمان هستیم. موجی كه با آن تمام صنایع استراتژیك، از قبیل مخابرات، برق، نفت و غیره كه ارثیهء همان نقش كلاسیك دولت ملی بودند، باید به حیطهء سرمایهء خصوصی منتقل می شدند. بنا بر این در همهء كشورهای آمریكای لاتین، در اروپا و بقیهء جهان شاهد این خصوصی سازی جاده ها، فرودگاه ها، صنایع مخابرات، برق، نفت، معادن، ذوب آهن و غیره هستیم.
در حال حاضر داریم وارد مرحلهء دوم خصوصی سازی می شویم. این دوره شامل خصوصی سازی اراضی عمومی (دولتی) و هر نوع خدماتی ست كه جزو وظایف دولت بود، مثل تحصیل، خدمات درمانی، بازنشستگی، آب، جاده سازی و .... حالا كه كار خصوصی سازی صنایع بزرگ را به پایان رسانیده اند، سراغ خدمات می روند. بنا بر این دولت دارد خلاصه می شود در اندامی حقوقی - سیاسی و سركوبگر، كه منافع چند شركت جهانی را تضمین می كند. كه افزودن قوانینی را كه برایشان مناسب باشد را تضمین می كند، و وجود پلیس و ارتشی را جهت مقابله با شورش ها تضمین می كند و غیره. خیالی بنظر می رسد، اما واقعیت دارد.
س: می دانیم كه صنایع نفتی در مكزیك و همین طور در ایران، به دولت تعلق دارد. روزنامه های ایران خبر از سپردن بخشی از تولیدات نفتی، به بخش خصوصی می دهند. آیا این گرایش در مكزیك هم وجود دارد؟
ج: آری. در عمل، خصوصی سازی نفت مكزیك از ده سال پیش آغاز شده است. آنها صنعت نفت را تقسیم كرده اند به خود نفت، كه در عمق خاك است و پتروشیمی اولیه و ثانویه. من از همهء كم و كیف كار مطلع نیستم، ولی می دانم كه آنچه در گذشته پتروشیمی اولیه می نامیدند، شامل حدود ۲۰۰ تركیب می شد. طی یك رفرم در قانون تنها بیست تا بیست و پنج تركیب باقی ماندند و بقیه را بعنوان پتروشیمی ثانویه نامیدند كه خصوصی شد. امروزه صدها شركت داریم، غالباً از ایالات متحده كه در واقع تمامی مشتقات نفتی را در دست دارند. آنچه باقی مانده حتی استخراج آنرا نیز می خواهند خصوصی كنند. با این حال از آنجا كه یكی از خواسته های خلق های مكزیك ملی بودن نفت است، برایشان بسیار سخت است، ساده نخواهد بود.
س: از اول دسامبر دولت جدید در مكزیك قدرت را در دست خواهد گرفت. آیا فكر می كنید كه در زمینهء اقتصاد تغییری در این كشور بوجود بیاورد؟
ج: به هر حال كوشش خواهند كرد تا با تغییر قانون، هر چه از پترو شیمی اولیه مانده را خصوصی كنند. سعی خواهند كرد برق را خصوصی كنند. احتمالا یك شركت دولتی خواهند داشت، اما به كمپانی های دیگری هم اجازه خواهند داد. ولی مهمتر از همه اینست كه دومین موج خصوصی سازی راه خواهد افتاد. آموزش و پرورش و بهداشت را خصوصی می كنند، حالا دارند از شهرهای خصوصی حرف می زنند. آب را در اختیار كمپانی های خصوصی قرار خواهند داد. بنا بر این از آنجا كه صنعتی باقی نمانده، دومین موج، خدمات را خصوصی خواهد كرد. در دورهء شش سالهء جاری ریاست جمهوری زدییو (۱۹۹۴-۲۰۰۰)، فروش معادن را كه به خارجیان ممنوع بود آزاد كردند و در حال حاضر بیش از ۵۵٪ از معادن به شركت های خارجی تعلق دارند.
س: از لحاظ سیاسی چگونه خواهد بود؟ می دانیم كه در مكزیك، سازمان های كارگری و توده ای اعم از شهری و دهقانی فعالند، آیا دولت جدید می تواند خواسته های آنها را برآورده كند، و یا به شكل دیگری آنها را از میان بردارد؟
ج: دولت نمی تواند آنها را از میان بردارد. چون از طرفی تعدادشان بسیار زیاد است و از طرف دیگر خودكشی سرنوشت یك خلق نیست. در این كشور بیش از شصت میلیون فقیر داریم، بدون هیچ امیدی. می شود از مردم خیلی چیزها را گرفت، ولی دیگر امید را نمی توانی از آنها بگیری، چون در اینصورت بجز مبارزه راهی برایشان نمی ماند. این كشور سالها با امید زنده بود، وقتی یك قشر، ایندیخنا (بومی) با رفرم كالوس سلیناس دِ گرتاری، و خصوصی سازی اراضی مشاع، امیدش را به داشتن زمین از دست داد، دست به قیام مسلحانه زد. فوكس (رئیس جمهور جدید) نمی تواند همهء این مشكلات را از میان بردارد، باید علیه همهء این مردم بجنگد و نسل همه را از میان بردارد. ولی در عین حال به كارگر نیاز دارد و مهمتر از آن به بازار نیاز دارد. همه را نمی توان كشت. بنا بر این چه خواهند كرد؟ كنترل های پلیسی، سركوب، جذب و خریدن رهبران و غیره... ادامه خواهند داشت. از این نظر نمی شود پیش بینی كرد كه مبارزات اجتماعی كمتر خواهد شد. مبارزه اجتماعی كم نمی شود، عوض می شود.
س: فكر می كنید كه دولت فوكس نماینده جناح خاصی از سرمایهء جهانی باشد؟
ج: او نئولیبرالیسم را نمایندگی می كند. او نظرش اینست كه نمی شود جلوی سرمایهء خصوصی را گرفت و نمی شود سعی در كنترل آن كرد و بایستی جریان سرمایه و كالا را آزاد گذاشت. آنها به این مسئله واقعاً اعتقاد دارند. نظرشان این نیست كه باید بیشتر از اِكسون حمایت كرد تا شِل، نه! این یك خط فكری است. بخصوص كه سازمان های بین المللىِ بزرگ مالی مثل صندوق بین المللی پول، بانك جهانی و ... آن را برایشان مشخص می كنند و ایشان بعنوان بخشی از این سیستم آنرا به اجرا در می آورند.
س: فوكس چند بار این موضوع را مطرح كرد كه ارتش را از چیاپاز بیرون خواهد برد. و می خواهد مجدداً با زاپاتیست ها به مذاكره بپردازد. شما در این مورد چه فكر می كنید، آیا او به حرفش عمل خواهد كرد؟
ج: ببینید! ما كمی گرایش به این داریم كه به آنچه دولت می گوید اهمیتی زیادی ندهیم. بلكه بیشتر كوشش می كنیم تا ببینیم كه ما، خودمان چكار می توانیم انجام دهیم. نمی توانیم از آنها هیچ انتطاری داشته باشیم. فوكس در چند كلمه، نمایندهء یك طبقه است، نمایندهء نوعی نگرش به جهان است، دنیای دیگری است. خواست هایش، آینده اش، گذشته و حالش با میلیون ها نفر مكزیكی فرق دارد. لذا این گرایش دائم وجود دارد كه ببینیم آن بالائی ها چه می كنند، ما بر این باوریم كه دیگر نمی شود به این شكل از كار ادامه داد. باید در حالیكه می دانیم كه در آن بالاها چه خبر است، بدیل خودمان را بسازیم. بنا بر این برای ما پیش گوئی این كه فوكس چه كاری خواهد كرد، جالب نیست، مهمتر اینست كه ما چه كاری می توانیم بكنیم. او متحد ما نیست. او در جستجوی راهی خواهد بود تا زاپاتیسم را به شكلی سیاسی یا نظامی نابود كند. زاپاتیسم نمی تواند با نئولیبرالیسم همزیستی داشته باشد. و ما گمان نمی كنیم كه فوكس به زاپاتیسم باور بیاورد. هر آنچه او می گوید، دروغ است، عوام فریبی است. می خواهد كار زاپاتیسم را تمام كند. می تواند كار را یا از طریق كلاسیك نابود سازی نظامی از پیش ببرد و یا به روش نابود سازی سیاسی. ولی آنچه او می خواهد نابود سازی زاپاتیسم است. بنا بر این برای چه ما حالا وقتمان را صرف این كنیم كه او همین حالا چه خواهد كرد. باید دیدمان را عوض كنیم.
س: آیا این به این معنی است كه برای جنبش زاپاتیستی، دید روشنی نسبت به آینده وجود دارد؟
ج: آری، سازماندهی از پائین. این تنها شكل سازمان دادن است. همانطور كه سرمایه شیوهء سازماندهی خودش را عوض می كند، شیوهء مقابله با آن نیز باید تغییر كند. نمی توان با سازمان ها و دیدگاه های كلاسیك با آن مقابله كرد. نمی توان در یك كشور همچنان به طرحی از دیكتاتوری پرولتاریا اندیشید، در زمانی كه در آن كشور اكثریت پرولتر نیستند. بنا بر این هدف این دیكتاتوی چه خواهد بود؟ نمی توان مبارزهء سندیكائی كرد وقتی كه هشتاد درصد كارگران مكزیكی، از جمله بخاطر این كه در مَكیلادورها (مناطق آزاد تجاری) كار می كنند و سندیكائی در آنجا وجود ندارد، عضو سندیكا نیستند. بنا بر این باید شیوهء دیگری برای كار سیاسی یافت. شكلی از كار سیاسی كه تفاوت داشته باشد با آنچه تا به حال انجام داده ایم و با آن نتوانستیم اوضاع را عوض كنیم. باید به این موضع آگاه بود، نباید از آن وحشتی داشت. تا به آن فكر نكنیم و تغییرش ندهیم و كوشش نكنیم، همواره در زمین دشمن بازی خواهیم كرد. ممكن است گاهی در زمینش پیش برویم، ممكن است او را كیش بدهیم، اما بازی اوست. قوانین او هستند. ما دیگر نمی خواهیم روی صفحهء او شطرنج بازی كنیم. می خواهیم در تخته شطرنج دیگر، در صفحهء شطرنج زاپاتیستی بازی كنیم، دیگر مهم نیست كه چه كسی را به عنوان حریف بازی داشته باشیم، مهمتر از همه اینست كه چه كسی را برای ایجاد قوانین جدید، و برای رشد بازی، در كنارمان داریم. دشمن مقابل را فراموش می كنیم و بیشتر در جستجوی متحد خواهیم بود. چرا؟ چون تا متحدی نباشد، نمی شود بر دشمن چیره شد. هیچ كس به تنهائی نمی تواند اوضاع را عوض كند. ما به پیشتاز اعتقاد نداریم.
س: جنبش زاپاتیستی از همان ابتدای قیام ژانویهء ۹۴ كوشیده است تا همه گیر باشد. آیا این خواست بر پایهء نقد گذشتهء چپ استوار است؟
ج: مخلوطی است از انتقاد به چپ و این مسئله كه اكثریت آنها كه ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی را تشكیل می دهند، از آبادی هائی هستند كه همواره محروم بوده اند. بنا بر این این ها در بدو رابطهء خود با جامعهء مكزیك، خودشا ن نمی توانند همان كار را تكرار كنند، آنها نمی توانند با دیگران همان طور رفتار كنند كه با ایشان رفتار شده است. وقتی تو جامعهء محروم ایندیخن (بومی) را با یك انتقاد به نه فقط چپ، بلكه به تمامی شیوه های تا كنونىِ مبارزه مخلوط كنی كه بر این اساس شكل گرفته بودند، كه تحریم كنند، (از تو می خواستند كه یك راه را انتخاب كنی، یا این راه را و یا آن راه را... اگر راه ما را انتخاب نكنی راه غلط می روی. از یك طرف چپ و همهء ایسم هایش: تروتسكیسم، مائوئیسم، كمونیسم، لنینیسم، آنارشیسم و غیره) بنا بر این به این شیوهء برخورد انتقاد شده، مطرح می شود كه چرا دیگران را محروم كنیم؟ چرا فقط یا این و یا آن؟ چرا پاسخی نیست كه كمی از این و كمی از آن را در بر بگیرد؟ در قرن بیستم هر كدام از این راه های مختلف را، به تنهائی آزمودیم، و عمل نكرد. برای چه همان كار را تكرار كنیم؟ ابلهانه خواهد بود.
س: زاپاتیست ها در فراخوان هایشان، همواره از اقشار مختلف دعوت به همكاری می كنند. با توجه به این كه در كشوری مرد سالار مانند مكزیك، هم جنس طلبی چندان روی خوشی ندارد، آیا فرا خواندن همجنس طلب ها باعث بروز نوعی جبهه گیری از طرف تودهء مردم نسبت به زاپاتیست ها نمی شود؟
ج: اگر اینطوری می شد، مشكل مردم بود. این گروه ها هم جزو محرومین هستند. این ها گروه هائی هستند كه توسط سرمایه استثمار مضاعف می شوند. از طرفی مثل هر كارگری، مثل هر فقیری، و از طرف دیگر به خاطر باورشان، به خاطر تمایلاتشان. آنها هم مانند «بومی» ها هستند. بنا بر این قشری هستند كه نیروی بالقوهء زیادی را در خود دارد. شبیه به هر كس دیگری هستند. اگر این موضوع به دلیل فرهنگی مردسالار، فهمیده نمی شود، باید این فرهنگ مردسالار را تغییر داد. بنا بر این نمی توانی بهانه بیاوری و بگوئی كه چون حالا برایم مناسب نیست، آنها را فرا نمی خوانم. زاپاتیسم كوشش می كند تا سیاست اخلاقی باشد. سیاستی كه اخلاقی نباشد، به درد نمی خورد، حتی اگر با آن پیروز هم بشوی، در واقع هیچ چیز نبرده ای. این تفاوتی بزرگ بین زاپاتیسم و سیاست سنتی است.
س: نكتهء مهم دیگر كه در تمامی همایش های زاپاتیستی به چشم می خورد اینست كه زاپاتیست ها هیچ شكلی از مبارزه را رد نمی كنند. آیا این بخاطر ساختار جامعهء مكزیك است؟
ج: نه! آنچه مهم است اینست كه مبارزه كنیم، نه این كه چگونه مبارزه كنیم. مبارزه علیه سركوب، حماقت و استثمار عملی انسانی است، بنا بر این چرا باید یك شكل از مبارزه را به شكل دیگری ترجیح داد؟ آنچه نیاز داریم این است كه مردم به یكدیگر گوش فرادهند، با یكدیگر قرار بگذارند، و ساختن آغاز كنند. افرادی هستند كه می خواهند سلاح به دست بگیرند، افرادی هم هستند كه نمی خواهند و یا نمی توانند سلاح دست بگیرند، افرادی هستند كه می توانند بنویسند، یا نقاشی بكشند، افرادی هستند كه فقط می توانند قصه بگویند، من ایدهء خاصی ندارم كه چطور، ولی می دانم كه همه می توانند مبارزه كنند. ما زاپاتیست ها دنیائی می خواهیم كه همهء دنیاها در آن بگنجند. مبارزه ای می خواهیم كه در آن همهء مبارزه ها بگنجند.
بنا بر این می شود گفت كه به خاطر گوناگونی موجود در مكزیك است، ولی می توا ن هم گفت كه به خاطر گوناگونی در سراسر جهان است. بسیار سخت است كه از یك اروپائی، مثلاً یك سوئدی، بخواهی كه مثل یك مكزیكی برزمد. چرا كه یك سوئدی شاید تمام پاسخ تمام نیازهای ابتدائی خود را داشته باشد، شاید آنچه بدست نیاورده است پاسخ به نیازش به جمع یا به شأن انسانی باشد، نمی دانم او چه نیازی دارد، ولی هر چه هست شكل دیگری دارد، و ما باید شیوهء او را برایش بپذیریم. او نمی تواند با همان شیوهء ما مبارزه كند.
برای زاپاتیسم هر كس همانطور كه می تواند، باید مبارزه كند. آنچه ما می خواهیم این است كه مبارزه كند. چگونه؟ آن طوری كه می تواند.
زاپاتیسم در واقع از دوم ژانویهء ۱۹۹۴، از سلاح استفاده نكرده است. این به معنی زمین گذاشتن سلاح نیست، بلكه سلاح برای دفاع از خود است و یا برای روزی كه باز به آن نیاز باشد. اعتقاد بر این است كه تنها با سلاح نمی توان تغییر بوجود آورد. چون تغییری كه تنها با سلاح بوجود آمده باشد، از طرف گروهی علیه یك گروه دیگر است و آنچه ما می خواهیم تغییری است كه تنها شامل ساختار دولت نمی شود، ما، به زبان قدیمی، خواهان تغییر روابط تولیدی در جامعه هستیم. ما خواهان جامعه ای هستیم كه در آن روابط بر اساس قدرت نباشد، و نه تنها رابطهء قدرت دولت بر ملت، همچنین رابطهء قدرت صاحبكار بر كارگر، همچنین رابطهء قدرت مرد بر زن، همچنین رابطهء قدرت معلم بر شاگرد این تئوری زاپاتیستی است. جامعه ای دمكراتیك می خواهیم و آنجا دیگر قدرت نقشی ندارد. بدست گرفتن قدرت دولتی توسط سلاح چیز جدیدی نیست، بسیار قدیمی شده، و مشكل بشر را حل نكرده است.
س: دو موضوع زاپاتیسم را از جنبش های دیگر متفاوت كرده است. اولی وقتی بود كه ماركوس خود را «معاون فرمانده» خواند، و دومی شعار «برای همه، همه چیز، برای ما هیچ چیز» بود. آیا این دو موضوع ریشهء فرهنگی دارند؟
ج: فرماندهان، متعلق به كمیتهء مخفی انقلابی ایندیخنا (بومیان) هستند. آنها فرماندهان ارتش آزادیبخش زاپاتیستی هستند. چرا؟ چون آنها نمایندگان آبادی هائی هستند كه ارتش زاپاتیستی را تشكیل می دهند. ماركوس به ارتش زاپاتیستی دستور نمی دهد. او می تواند در یك موضوع تاكتیكی نظامی دستور صادر كند، اما مبارزه، مبارزه ای نظامی نیست، مبارزه ای است سیاسی. درست است كه ارتش زاپاتیستی ارتش است ولی تأكید می كنم كه این ارتش ممكن است با سلاح بجنگد، با سیاست بجنگد و یا با هر دو، اما در آن منطق ارتش حكم نمی راند. منطق آبادی ها است كه فرمان می دهد.
در مورد «برای همه، همه چیز» هم همین طور است. ایندیخنا ها در مكزیك بیش از همه محروم هستند، بنا بر این طبیعی است كه بگویند كه هیچ نداریم، و برای خودمان هم هیچ نمی خواهیم. اگر شرایط در مكزیك عوض نشود، وضع ما هم عوض نخواهد شد. دولت مكزیك هرگز نمی تواند به ما چیزی بدهد، به همین دلیل هم از دولت مكزیك چیزی نمی خواهیم.
س: آیا این كه زاپاتیست ها برای گرفتن قدرت دولتی مبارزه نمی كنند با جنبش سنتی در تضاد نیست؟
ج: همین طور است. تغییر بزرگی كه زاپاتیسم بوجود آورده این است كه برای گرفتن قدرت دولتی مبارزه نمی كند. این پاسخی كه می گوید كه مبارزه برای قدرت بدرد نمی خورد، بین آن و جنبش های دیگر فرق می گذارد. وقتی برای قدرت مبارزه می كنی، بین تو و حریفت فرقی نیست.
س: پس زاپاتیست ها برای چه مبارزه می كنند؟
ج: برای دنیائی كه در آن همهء دنیاها بگُنجند. زاپاتیست ها می گویند مبارزه برای اولین انقلاب ، باید هر جا كه انقلاب ممكن باشد، برای آن مبارزه كرد. یعنی برای زاپاتیسم یك بازیگر اجتماعی اصلی در تاریخ، مثلاً پرولتاریا برای ماركسیسم كلاسیك، وجود ندارد. زاپاتیسم می گوید كه ایندیخنا، حاشیه نشین، كارگر، استاد، دانشجو و بیكار، به یك اندازه مهم هستند. یك گروه اجتماعی كه هژمونی داشته باشد، نداریم. و به همین دلیل ما برای هژمونی هیچ گروه اجتماعی مبارزه نمی كنیم. ما برا ی مكانیسم های اجتماعی و سیاسی ای مبارزه می كنیم كه در آن دمكراسی واقعی وجود داشته باشد. كه در آن اكثریت واقعاً بتواند تصمیم بگیرد كه چه می خواهد. ما معتقدیم كه وقتی چنین فضائی وجود داشته باشد، اكثریت جامعه تصمیم به ساختن یك مكزیك دیگر خواهد گرفت. مكزیكی كه برابری در آن بسیار بیشتر باشد و بسیار كمونیستی تر، سوسیالیستی تر و یا مسیحی تر، هر طور كه می خواهی نامش را بگذار. این قدم اول مبارزه است برای آن كه مردم تصمیم بگیرند كه مبارزه شان اجتماعی بشود. در حال حاضر نه در مكزیك و نه در هیچ جای دیگر جهان چنین فضائی موجود نیست. جائی كه در آن واقعاً رابطهء قدرت نباشد و چنان دمكراسی ای در آن باشد كه مردم با آگاهی، با آزادی و بدون نیاز، بتوانند بگویند كه چه می خواهند. این اولین انقلاب است. جائی كه از آن یك انقلاب دوم آغاز خواهد شد. انقلابی برای ساختن یك كشور دیگر، یك جهان دیگر. اول باید چنین فضائی را باز گشود تا مردم بتوانند تصمیم بگیرند. نمی توان فكر كرد كه تو تئوری درست، برنامهء درست را داری، طبقهء درست را نمایندگی می كنی و بنا بر این به اكثریت جامعه خوشبختی را تحمیل خواهی كرد. این شیوه هرگز و در هیچ مكانی كاربرد نداشته است. چرا باید آنرا تكرار كنیم؟
س: می دانیم كه در آبادی های زاپاتیستی، بنا بر سنن بومیان، تصمیم گیری بر اساس رأی صورت نمی گیرد، بلكه بر اساس توافق. شیوهء تصمیم گیری در درون جبههء آزادیبخش زاپاتیستی كه در بسیاری مناطق فرهنگ دیگری بر آن حاكم است چگونه انجام می شود؟
ج: این مشكل بزرگی است كه ما در حال حاضر با آن دست به گریبانیم. جبههء زاپاتیستی، كه نه عین ارتش زاپاتیستی است و نه بخشی از آن، از لحاظ تئوری و عملی خواستار یك نوع دیگر از كار سیاسی است. می خواهیم سازمانی بسازیم كه به شكل جدیدی كار سیاسی كند. جائی كه در آن مبارزه برای قدرت ارزشی نداشته باشد. بنا بر این جبههء زاپاتیستی، مانند احزاب چپ اساسنامه و مرامنامه ای كلاسیك ندارد. از جمله به این دلیل كه ما كوشش می كنیم كه توافق مهمتر باشد از رأی گیری. كوشش می كنیم كه قبل از تصمیم گرفتن در مورد هر عمل سیاسی به یكدیگر گوش فرا بدهیم، یك دیگر را قانع كنیم و به توافق برسیم. چون در درون جبهه از یك كمیسیون و یك طبقهء سیاسی سنتی دستور نمی گیریم، كارمان راحت تر است، و البته گاهی سخت تر.
س: وقتی یك تصمیم سیاسی عاجل مطرح باشد چه می كنید؟
ج: برای بسیاری از این تصمیمات ما مطلقاً ناكام هستیم. تصمیم نمی گیریم. هیچ راهی نیست، حالا تصمیم نمی گیریم. طبیعی است كه در درون ارتش زاپاتیستی این تصمیمات گرفته می شود. ارتش زاپاتیستی یك چیز است و جبههء زاپاتیستی چیز دیگری. با این كه بطور معمول تصمیم گیریها از پائین انجام می شوند. آنجا كه تصمیمات عملیات نظامی گرفته می شود، حرفی از دمكراسی نیست. به تو می گویند روی زمین دراز بكش، بطرف راست شلیك كن و آن كه در وسط هست هوای پشت سر را داشته باشد و.... آنجا صحبت از دمكراسی نیست. ولی در پروسه های مهمی كه زاپاتیسم دارد طی می كند، آبادی ها به اندازهء كافی وقت بحث كردن دارند. آیا بادولت مذاكره می كنیم؟ آری یا نه؟ این موضوعی است كه روی آن بحث باید شود، این جا فرماندهی تصمیم نمی گیرد كه بجنگیم یا نه. آبادی ها به فرماندهی دستور می دهند كه تو حالا شلیك نمی كنی، مگر این كه به تو حمله كنند... چنین تصمیمی را دیگر نظامیان نمی گیرند، آبادی ها تصمیم می گیرند.
س: در آخرین اطلاعیهء ارتش زاپاتیستی آزادیبخش ملی می خوانیم كه این ارتش در مقابل دولت جدید هم حاضر به صلح است و هم حاضر به جنگ. برای صلح مهمترین شرطی كه قائل می شود، اجرای قراردادهای سن آندرس است. چه كسانی و چگونه راجع به چند و چون این قراردادها تصمیم گرفتند؟
ج: قراردادهای سن آندرس تظاهر عملی آن چیزی است كه ارتش زاپاتیستی در تئوری مطرح می كند. قراردادهای سن آندرس فضائی هستند كه ارتش زاپاتیستی موفق شد در مقابل دولت مكزیك بگشاید. و از آن تاریخ به بعد شاهد تغییر در رفتار چپ در مكزیك هستیم. چپ در مكزیك چه می كرد؟ به دست آوردن سرمایهء سیاسی توسط نیروی توده ها برای مذاكره با دولت حول دو - سه خواستهء محدود آن گروه، مثلاً برای ساختن چند مسكن و یا برای افزودن حقوق یك سندیكا. این مبارزهء كلاسیك سیاسی بود. ارتش زاپاتیستی سرمایهء سیاسی و اخلاقی را بدست می آورد ولی می گوید برای من مذاكره با دولت هیچ ارزشی ندارد، برای من باز كردن یك فضای گفت و گو مهم است. بنا بر این سازماندهی مذاكرات سن آندرس از طرف ارتش زاپاتیستی این گونه است: اولین موضوع مذاكره قانون حقوق و فرهنگ ایندیخنا خواهد بود. ارتش زاپاتیستی از سیصد نفر از سراسر مكزیك دعوت می كند تا در مذاكرات شركت كنند. آنها از بخش های مختلف جنبش ایندیخنا، فرهنگیان، مردم شناسان، روشنفكران، دهقانان و غیره... هستند، هر كسی كه به نوعی در زمینه جنبش بومیان، از قبل كاری كرده بود و یا در راه آن مبارزه كرده بود دعوت شده بود. آنجا این توده ها بودند كه با دولت مذاكره می كردند و نه ارتش زاپاتیستی..... ارتش زاپاتیستی از این طریق برای همهء این بی صداها (كه صدایشان به گوش كسی نمی رسد) فضائی بوجود آورد تا با یكدیگر به گفت و گو بنشینند و در واقع آن ها بودند كه با هیئت نمایندگان دولتی به مذاكره نشستند.
از شما بسیار متشكریم.
- توضیحات
- نوشته شده توسط Super User
- دسته: افغانستان
این جنایت رژیم ایران را نیز به یاد داشته باشیم - 45 نفر قربانی از لیست بلندبالای اعدام شدگان افغانی
- توضیحات
- نوشته شده توسط شهلا سرابى
- دسته: افغانستان
مصاحبه با ملالى جويا عضو پارلمان افغانستان
راديو پژواك - ونكوور
- توضیحات
- نوشته شده توسط گروهی از فعالان سياسی
- دسته: افغانستان
گروهی از فعالان سياسی و اجتماعی، دانشگاهيان، نويسندگان و روزنامهنگاران ايران در محکوميت برخوردهای اخير دولت با مهاجران افغان، بيانيه ای صادر کردند . متن اين بيانيه و امضاها به اين شرح است:
از نيمه سال گذشته خورشيدی که سياستهای اعلام شده دولت ايران برای اخراج کارگران ومهاجران افغانی مقيم ايران به اجرا گذاشته شد، روز به روز گزارشهای تاسفآورتری در اينباره به گوش میرسد. بهويژه آنچه بسيار مايه نگرانی شده است، گزارشهايی است که اخيراً از بهکارگيری قوه قهريه و اعمال خشونت پليس در برخورد با کارگران و مهاجران افغان منتشر میشود. بر اين اساس ما امضا کنندگان اين نامه يادآوری نکات زير را به طراحان و مجريان اين سياستها لازم میدانيم:
۱.اخراج مهاجران افغان در شرايطی که هنوز کشورشان دستخوش ناآرامیهای پيامد جنگهای اخير است، و در شرايطی که هنوز معيارهای حداقلی زندگی و امنيت در بسياری از مناطق اين کشور متزلزل و دور از دسترس است، سياستی غير انسانی و ناپذيرفتنی است.
۲.توجيه چنين سياستی با توسل به اين استدلال که «نيروی کار افغان فرصت اشتغال بیکاران ايرانی را گرفتهاند»، به اندازه خود اين سياست غير قابل قبول است. نه تنها شواهدی چون لايهبندی طبقاتی و تحصيلی بیکاران ايرانی در مقايسه با نوع مشاغلی که مهاجران در آن مشغول بهکار هستند، و نيز شواهدی که از سياستهای کلانتر اقتصادی برمیآيد، نشان از سستی اصل اين استدلال دارد، بلکه بايد گفت حتی در صورت صحت چنين استدلالی، راه حل در پيش گرفته شده باز هم غير انسانی و محکوم است. به علاوه، در شرايطی که دولت اجازه تحقق سادهترين خواستهای نيروی کار داخلی همچون شمول فراگير قانون کار و بيمههای تامينی، و حق داشتن سنديکاهای مستقل کارگری را برای تامين امنيت کار و جلوگيری از بیکاری نمیدهد، توسل به استدلالهايی از آن دست که در بالا آمد بيشتر پرسش برانگيز است.
۳.اجرای سياست اخراج مهاجران افغان با اعمال محدوديتهای اجتماعی گستردهای بر ايشان همراه بوده است. از جمله اين محدوديتها میتوان به محروميت غير انسانی اعمال شده بر کودکان افغان برای تحصيل در ايران اشاره کرد که مدتهاست به انحاء گوناگون پیگيری میشود.همچنين گزارشهای تاسفآوری درباره محدوديت ارائه خدمات درمانی به مهاجران نيز وجود دارد (و اينها همه سوای محدوديتهايی مانند عدم امکان برخورداری از هرگونه بيمه کاری و درمانی است که مهاجران افغان از آغاز مهاجرتشان در دهههای گذشته با آن روبهرو بودهاند). ما قوياً بهکارگيری چنين ابزارهايی را در اجرای هر نوع سياستی درباره مهاجران محکوم میدانيم.
۴.از زمان اعلام سياستهای ياد شده متاسفانه رسانههای وابسته به دولت به پراکندن نوعی از ادبيات نفرت عليه مهاجران پرداختهاند که عمدتاً متضمن استدلالی است که در بند ۲ به آن اشاره شد. گويندگان اين گفتارها اغلب با اشارههايی ناسزاگونه افغانها را عامل جرم و جنايت در ايران میدانند؛ يا با سوگيریهايی دور از ادب به نرخ بالای زاد و لد در ميان آنها اشاره میکنند؛ يا به اشارههای تاريخی مغشوشی درباره دوران سقوط سلسله صفويان میپردازندومیخواهند از اين راه تاريخی مجعول از دشمنی ميان افغانها و ايرانیها بسازند. توسل به چنين ادبيات مشمئز کنندهای نه تنها بسيار غير انسانی، مذموم و محکوم است، بلکه مايه شگفتی است که چگونه برای رسيدن به اهدافی مقطعی و نامعلوم عدهای اجازه میيابند به تبليغ چنين گفتارهای خطرناکی بپردازند. ما ضمن محکوميت چنين تبليغاتی که متضمن نفی اصل برابری انسانهاست، نسبت به عواقب پيامدهای احتمالی وخيم آنها بر روابط ميان دو ملت ايران و افغانستان نيز هشدار میدهيم.
با توجه به همه موارد بالا، ما امضا کنندگان اين نامه خواهان توقف طرح اخراج مهاجران افغان و رفع محدوديتها و محروميتهايی هستيم که در راستای اجرای اين طرح اعمال میشوند. ما به مجريان و طراحان سياستهای مورد بحث هشدار میدهيم که اعمال آنان میتواند سوای همه سويههای غير انسانی و غير اخلاقیاش، پيامدهای جبرانناپذيری بر روابط ما با همسايگان افغانمان داشته باشد. ما خواهان رفتاری برابر و انسانی با مهاجران هستيم و بهترين سياست را در مورد آنها سياستی میدانيم که برپايه اصول برابری همه انسانها و ملاحظه حسن همجواری با ملت افغانستان طرح شده باشد.
۱.پيام ابوطالبی
۲.بهمن احمدی امويی
۳.نوشين احمدی خراسانی
۴.علی اخوان
۵.طيبه اخوانمقدم
۶.منصور اسانلو
۷.محسن اسدالهی
۸.نادر اسدالهی
۹.نازی اسکويی
۱۰.بهزاد اسلامی مسلم
۱۱.رشيد اسماعيلی
۱۲.ناصر اشجاری
۱۳.مسعود اعتصامی
۱۴.اميرحسين اعتمادی
۱۵.سيدرضاافراز
۱۶.روحی افسر
۱۷.مريم افشار
۱۸.نسرين افضلی
۱۹.نيما اکبرپور
۲۰.حسين اکبری
۲۱.سيفالله اکبری
۲۲.فاطمه الهوردی
۲۳.آسيه امينی
۲۴.سيد علیالنقی امينی
۲۵.علی امينی
۲۶.ستار امينی
۲۷.سيامک امينی
۲۸.شهلا انتصاری
۲۹.نيلوفر انسان
۳۰.الناز انصاری
۳۱.يونس اورنگ خديوی
۳۲.ابوالقاسم ايرانی
۳۳.محمد آشور
۳۴.سهيل آصفی
۳۵.آفام
۳۶.فرزانه آقايیپور
۳۷.بکتاش بابادی
۳۸.خسرو باقری
۳۹.ايران باقری(آزاده)
۴۰.فلامک بردايی
۴۱.مهردادبزرگ
۴۲.ژيلا بشيری
۴۳.حمدعلی بنیحسن
۴۴.ژيلا بنیيعقوب
۴۵.ترانه بنیيعقوب
۴۶.سيمين بهبهانی
۴۷.ياسر بهرامی
۴۸.بهکش بهزادی
۴۹.مسعود بهنود
۵۰.منصوره بهکيش
۵۱.کاوه بويری
۵۲.فريبرز بيانی
۵۳.حميد بیآزار
۵۴.بابک پاکزاد
۵۵.ايران پرورش
۵۶.داوود پزشک
۵۷.نورالدين پزشکی
۵۸.يوسف پژوم
۵۹.هژير پلاسچی
۶۰.وحيد پوراستاد
۶۱.حسين پوررضا
۶۲.مصطفی تنها
۶۳.فرهاد توانا
۶۴.ناهيد توسلی
۶۵.مجيد تولّايی
۶۶.سروش ثابت
۶۷.جاويد جاويدان
۶۸.حسين جاويد
۶۹.رضی جعفرزاده
۷۰.ناهيد جعفری
۷۱.پروين جلايی
۷۲.ايلناز جمشيدی
۷۳.نرگس جودکی
۷۴.اقدس چرونده
۷۵.محمد حاجیزاده
۷۶.نزهت حافظی
۷۷.همت حافظی
۷۸.منيژه حبشی
۷۹.حسين حردانی
۸۰.سهراب حسنی
۸۱.حسن حسينپور
۸۲.محبوبه حسينزاده
۸۳.عباس حسينی
۸۴.محسن حکيمی
۸۵.بهمن حميدی
۸۶.منصور حياتغيبی
۸۷.انور خامهای
۸۸.پژمان خرسند
۸۹.بهروز خوشباف
۹۰.بهنام دارايیزاده
۹۱.دارين داريوش
۹۲.مزدک دانشور
۹۳.فرهاد داوودی
۹۴.منصور درياباری
۹۵.بهرام دزکی
۹۶.پرستو دوکوهکی
۹۷.احسان دولتشاه
۹۸.صنم دولتشاهی
۹۹.فرزانه راجی
۱۰۰.ترانه راد
۱۰۱.مسعود رجايی
۱۰۲.ولی رحيمزاده
۱۰۳.نجف رحيمی
۱۰۴.محمدرضا رحيمیراد
۱۰۵.محمد رضوانيان
۱۰۶.احسان رمضانيان
۱۰۷.فريبرز رييسدانا
۱۰۸.البرز زاهدی
۱۰۹.ناصر زرافشان
۱۱۰.مجيد زربخش
۱۱۱.سيامند زند
۱۱۲.سحر سجادی
۱۱۳.حسين سرحدیزاده
۱۱۴.زهرا سرحدیزاده
۱۱۵.فاطمه سرحدیزاده
۱۱۶.مينا سری
۱۱۷.آيدا سعادت
۱۱۸.سياوش سعادتيان
۱۱۹.آصف سلطانزاده
۱۲۰.محمد سليمانی
۱۲۱.زهره سليمانی
۱۲۲.نياز سليمی
۱۲۳.علی سنبلی
۱۲۴.فرناز سيفی
۱۲۵.منصوره شجاعی
۱۲۶.عمر شريفی
۱۲۷.اسد شقاقی
۱۲۸.شايا شهوق
۱۲۹.شهرام شيدايی
۱۳۰.عالمتاج شيرازی
۱۳۱.زهرا صادقی
۱۳۲.اسماعيل صادقی
۱۳۳.سيد علی صالحی
۱۳۴.شادی صدر
۱۳۵.زهرا صفازاده
۱۳۶.ناهيد صفايی
۱۳۷.کيوان صميمی
۱۳۸.احسان صيامی
۱۳۹.رحيم صيامی
۱۴۰.زهره صيامی
۱۴۱.نسرين طاعتيان
۱۴۲.فرزانه طاهری
۱۴۳.سيامک طاهری
۱۴۴.کاظم طاهری
۱۴۵.فريدون طاهری
۱۴۶.مصطفی طاهری
۱۴۷.رضا عابد
۱۴۸.عيسی عادلی
۱۴۹.مسعود عاشوری
۱۵۰.آرش عاشورینيا
۱۵۱.پوريا عالمی
۱۵۲.فرناز عالینسب
۱۵۳.آذر عباسی
۱۵۴.باقر عباسی
۱۵۵.عبداله عرفانطلب
۱۵۶.حميدرضا عسگرینژاد
۱۵۷.احمد عشقيار
۱۵۸.مهدی عقدايی
۱۵۹.دلارام علی
۱۶۰.کافيه عليمرادی
۱۶۱.محمدعلی عمويی
۱۶۲.ليونا عيسی قليان
۱۶۳.سونيا غفاری
۱۶۴.علی فايضپور
۱۶۵.آرش فتاحی
۱۶۶.نادر فتورهچی
۱۶۷.حسين فراستخواه
۱۶۸.کاظم فرجالهی
۱۶۹.فرزاد فرحبخش
۱۷۰.حبيب فرحزادی
۱۷۱.ليلی فرهادپور
۱۷۲.فرهاد فرهادی
۱۷۳.صادق فقيرزاده
۱۷۴.ابوالفضل فلاح
۱۷۵.فرح قادرنيا
۱۷۶.سيامک قاسمی
۱۷۷.سعيد قاسمینژاد
۱۷۸.حسين قاضيان
۱۷۹.لاله قدکپور
۱۸۰.فرشين کاظمینيا
۱۸۱.پريسا کاکايی
۱۸۲.عليرضا کرمانی
۱۸۳.روزبه کريمیزاده
۱۸۴.نوشين کشاورزنيا
۱۸۵.ايرج کيا
۱۸۶.منيژه گازرانی
۱۸۷.گلبرگ طريقت صابر
۱۸۸.نيلوفر گلکار
۱۸۹.جواد لگزيان
۱۹۰.محسن مالجو
۱۹۱.احسان محبوب
۱۹۲.عفت محبوب
۱۹۳.مريم محبوب
۱۹۴.امير حسين محمدیفرد
۱۹۵.عباس مخبر
۱۹۶.ياسر مختاری
۱۹۷.ابراهيم مددی
۱۹۸.مجيد مددی
۱۹۹.رضا مرادیاسپيلی
۲۰۰.حسن مرتضوی
۲۰۱.حنيف مزروعی
۲۰۲.علی معظمی
۲۰۳.مجيد ملکی
۲۰۴.جواد موسوی خوزستانی
۲۰۵.بيژن موميوند
۲۰۶.ناهيد ميرحاج
۲۰۷.جادی ميرميرانی
۲۰۸.الناز ناطقی
۲۰۹.آرش ناطقی
۲۱۰.نيما نامداری
۲۱۱. تارا نجد احمدی
۲۱۲.يداله نجفی
۲۱۳.فرشيده نسرين
۲۱۴.ناصر نصرالهی
۲۱۵.ارشيا نوری
۲۱۶.حسن نيکبخت
۲۱۷.سعيد نيکويی
۲۱۸.مريم وزيری پاشکام
۲۱۹.ميرمحمود يگانلی
۲۲۰.مهرزاد غنی پور
۲۲۱.محمد رضا حدادی
۲۲۲.ايمان پاک نهاد
۲۲۳.سحر افاضلی
- توضیحات
- نوشته شده توسط Super User
- دسته: افغانستان
(برگرفته از فرهنگ فرانسوی روبر - برای سايت انديشه و پيکار)
کشوری در آسيای مرکزی، با مساحت ۶۲۵۰۸۸ کيلومتر مربع و حدود ۱۶ ميليون نفر جمعيت - از جمله ۱ ميليون نفر که چادرنشين اند (افغان ها) و ۵ ميليون پناهنده در ايران و پاکستان -.
زبان: پشتو و دری (فارسیِ شرق)، ازبکی، ترکمنی، قرقيزی و بلوچی.
دين: اسلام سنی (اکثريت) و شيعه يعنی هزاره ای ها (اقليت) و هندو.
پايتخت: کابل، رژيم: جمهوری اسلامی.
اقتصاد کشور اساساً کشاورزی ست و محصول عمده گندم است که خوراک اصلی ست. همين طور پنبه و انگور و ميوه های فصلی. دامداری چه بين جمعيت اسکان يافته و چه چادر نشينان رواج دارد.
منابع زير زمينی: کمی نفت و گاز و نيز سنگ های قيمتی که از عهد باستان استخراج می شده و معروف است (لعل بدخشان). مس و آهن هم هست ولی استخراج نشده.
صنايع ابتدائی: عمدتاً بافندگی، پنبه و پشم، سيمان و کود. فقط در کابل است که صنايع متنوع وجود دارد.
بخش صنايع دستی فعال است، فرش و چوب و چرم.
راه آهن وجود ندارد. شبکهء راه های شوسه هم ناتمام است. يک خط هوايی کابل را با شهرهای ديگر مربوط می کند. مبادلات تجاری عمدتاً با جمهوری های سابق شوروی و نيز هند است. قاچاق در مرزهای ايران و پاکستان رواج دارد. [داستان توليد ترياک و هروئين هم معروف تر از آن است که تکرار کنيم].
تاريخ:
تاريخ افغانستان با دوره های متناوب وحدت سياسی و تجزيه رقم خورده است. از دورهء وحدت سياسی و حتی لشکرکشی امپراتوری آن به شمال هند گرفته تا دوره هايی که جزئی از امپراتوری هخامنشی يا زير نفوذ جانشينان اسکندر مقدونی بوده يا زمان هايی که در دورهء اسلامی، سلسله های غزنويان و صفويه بر آن فرمان می رانده اند. از اين ها می گذريم و از ۱۷۴۷ شروع می کنيم که به دنبال شورش پشتوها در جنوب کشور، وحدت در افغانستان دوباره برقرار شد. يک امپراتوری موقتی به رياست احمد شاه دُرّانی به وجود آمد ولی طولی نکشيد که در نتيجهء اختلافات درونی دربار و نيز قدرت گرفتنِ امپراتوری های رقيب (سيک ها) در شمال هند، و سپس انگليس ها، اين امپراتوری در هم شکست.
با وجود اين، انگليس ها به رغم دو جنگ استعماری (يکی از ۱۸۳۹ تا ۱۸۴۲ و ديگری از ۱۸۷۸ تا ۱۸۸۱) نتوانستند افغانستان رابه طور کامل زير يوغ خود بگيرند، اما رژيمی تقريباً تحت الحمايه در آن برپا کردند که تنها از خودشان حرف شنوی داشته باشد ولی بتواند امور را در درون مرزهای خود کنترل کند. از اين به بعد است که افغانستان چارچوب جغرافيايی کنونی اش را پيدا کرد و به صورت دولتی حايل بين امپراتوری هند و امپراتوری تزار درآمد.
در داخل کشور امير عبد الرحمان خان پايه های مديريتی متمرکز را ريخت و جانشينان اش آن را تقويت کردند. تنها در ۱۹۱۹ يعنی در پايان سومين جنگ انگلستان ـ افغانستان بود که اين کشور توانست زمام سياست خارجی، يعنی استقلال کامل خود را به دست آورد.
امان الله خان ۱۹۶۰ تا ۱۸۹۲ (پادشاه وقت) به اصلاحاتی وسيع برای نزديک کردن کشور به اروپا و اجرای سياست غربی کردن کشور از طريق اجبار و اعمال زور دست زد ولی با مقاومت مردم که به شدت سنتی باقی مانده اند مواجه گرديد.
يک شورش توده ای او را سرنگون کرد و به جايش مردی عامی از اهالی تاجيک معروف به »بچه سقا« بر تخت نشست ولی طولی نکشيد که سرنگون شد و بازماندگان سلسلهء محمد زای (که بعداً نادر شاه و محمد ظاهر شاه لقب گرفتند) به ترتيب جای او نشستند.
سلطنت محمد ظاهر شاه در ۱۹۷۳ با کودتای محمد داود به پايان رسيد و روند تحولات سياسی فاجعه بارتر از پيش آغاز شد.
جمهوری اول با کودتای محمد داود و با پشتيبانی احزاب چپ برپا گرديد ولی رئيس جمهوری مايل به برقراری مجدد روابط با غرب يا حفظ آن نيز بود. اين بار نوبت داود بود که در يک کودتای نظامی به رهبری سران احزاب چپ سرنگون شود (۱۹۷۸).
نور محمد تره کی رئيس جمهوری شد و حفيض الله امين وزير خارجه. امين در ۱۹۷۹ تره کی را کنار زد و خود رئيس شد ولی در دسامبر همانسال، در آغاز اشغال افغانستان توسط نيروهای شوروی کشته شد و يکی ديگر از سران احزاب چپ به نام ببرک کارمل به جای او نشست. تره کی و امين با تصويبنامه های دولتی رفرم هايی را به طور يکجانبه و اجباری به اجرا گذاردند (از جمله اصلاحات ارضی، حق زن در اموال شوهر متوفی، مبارزه با بيسوادی ...) که با مخالفت و شورش توده ای که اسلام گرايان و با پشتيبانی همه جانبهء آمريکا رهبری می شد مواجه گرديدند. جنگ داخلی بين اسلام گرايان و نيروهای حکومتی رژيم را متزلزل کرد و شوروی برای حفظ رژيم مداخله نمود (۱۹۷۹).. جنگ افغانستان که آميزه ای از لشکرکشی استعماری و جنگ چريک های اسلامگرا بود ده سال طول کشيد تا سرانجام نيروهای شوروی که ديگر قدرت کنترل کشور را نداشتند يک طرفه از آنجا عقب نشينی کردند (۱۹۸۹). از اين جنگ ها ۹۰۰ هزار کشته بر جای ماند و شمار پناهندگان به کشورهای همسايه ۵ برابر گرديد. با وجود اين، جمهوری دوم (رژيم تره کی و دکتر نجيب الله) تا ۱۹۹۲ که »مجاهدين« کابل را تصرف کردند دوام آورد.
از اين به بعد، جمهوری سوم افغانستان شروع می شود که گروه های مجاهدين به جنگ داخلی مشغول اند. فاتحان جنگ با شوروی يعنی احمد شاه مسعود، گلبدين حکمتيار و ربانی و نيز رشيد دوستم و اسماعيل خان ... در عين حال که در يک دولت وزير بودند به جان يکديگر می افتند. اختلافات قومی (پشتو - تاجيک و ...) و طائفه ای (سنی ، شيعه) که در زمان جنگ با شوروی تحت الشعاع قرار گرفته بود دوباره سر بر می آورد.
بعد طالبان آمدند و فجايعی به بار آوردند که به خاطر داريم و بودند تا زمانی که آمريکا پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ افغانستان را با بمباران های وحشتناک طالبان را از حکومت راند و حامد کرزای را بر جای آن ها نشاند.
[تحليل، چرايی و چگونگی اين تحولات را در جاهای ديگر بايد دنبال کرد نه در اين يادآوری کوتاه تاريخی].