گزارش دوم از استقبال از زاپاتیست‌ها


در کوچه پس کوچه‌های شهر قدیمی ویگو، هنوز آثار آنچه از بیش از هزار سال پیش رُمی‌ها بنا نهاده‌اند به چشم می‌آید. هنوز می‌توان تصور داشت که «این‌جا آخر دنیا است» (آنطور که در امپراتوری رُم باور داشتند). ساختمان‌های بنا شده با سنگ‌های رسوبی که شلاق باد و نمک تأثیر خود را بر آنها به‌جا گذاشته است، از تاریخی ثروتمند حکایت می‌کند. در خیابان‌های تمیز مرکز خرید، فروشگاهای شیک و گران قیمت که به‌تدریج سیطره‌ی خود را بر ساختار سنتی تحمیل کرده‌اند، گویای حضور یک قشر متمول است که بر مناطق فقیرنشین و ساختمان‌های صنعتی و انبارهای بندر حکومت می‌کند. از سوی دیگر مغازه‌ها و فروشگاه‌های تعصیل‌شده‌ای که بر آن‌ها تابلوی «برای فروش» نظر را جلب می‌کند، حاکی از بحرانی‌ست که ویروس کرونا فقط آن را تشدید کرده است. طبق قوانین اسپانیا، در حالی که در رستوران‌ها و بارهای کوچک و بزرگ می‌توان کنار هم نشست و مصرف کرد، در خیابان‌ها و حتی در سواحل زیبا و بادخیز، استفاده از ماسک اجباری‌ست و هیچ‌کس حق‌ندارد هرچند تنهای تنها، بدون ماسک آمد و شد کند.
از روزهای نخست ماه ژوئن چند نفر از رفقا از کشورهای مختلف برای کمک رساندن به سازماندهی «اشغال» اروپا توسط بومیان چیاپاس به این شهر آمده‌اند. در منازل خصوصی و چند مرکز فرهنگی امکان خواب و استراحت فراهم شده است. جمع پنج نفره‌ی ما نیز به یکی از این مراکز فرهنگی در فقیرترین محله‌ی شهر هدایت می‌شود. بر در و دیوار آن پوسترهای مبارزاتی و همبستگی با خلق فلسطین، صحرا و چیاپاس نصب شده است و همچنین عکس زندانیان سیاسی گالیسیا. اینان که در زندان‌های دور، در تبعید محبوس‌اند تا برای خانواده‌هایشان دیدار از آنان تا حد ممکن، دشوار باشد. عکس‌ها گویای مبارزه‌ای هستند که دوستان ما آن‌را «مبارزه رهایی‌بخش ملی» معرفی می‌کنند. آنان برای ما از زبان گالیسی می‌گویند و این که این زبان در گذشته‌ای بسیار دور، یا پرتغالی بوده و یا به زبان پرتغالی بسیار نزدیک و پس از اشغال گالیسیا (که دولتی مستقل داشته است) ممنوع شده و زبان اسپانیایی را جایگزین آن کرده‌اند. نزدیکی‌های قوم گالیسیا را که می‌گویند از اقوام کِلت است، هنوز در البسه‌ و موسیقی سنتی آن می‌توان دید.

از نشست‌های اینترنتی و سراسری اروپا آگاه بودیم که در شهر‌های بسیاری فعالین سیاسی، کمیته‌های تدارکات برای استقبال از زاپاتیست‌ها را تشکیل داده‌اند.
جمع پنج نفرۀ ما در مسیر ویگو، شبی در شهر سن‌سباستیان (به زبان باسکی: دونوستیا) میهمان زوج جوان و جانبدار زاپاتیست‌ها بود و از تجربیات و مبارزات مردم سرزمین باسک و ایران حرف زدیم. عصر ۱۲ ژوئن به بندر ویگو رسیدیم.
در همان اولین دقایق به ما خبر دادند که در یکی از مراکز فرهنگی کنسرتی برای جمع‌آوری کمک مالی به منظور تأمین مخارج سفر «لشکر ۴۲۱» زاپاتیستی برگزار می‌شود. ما نیز برای کمک عازم آن محل شدیم.
«آس پدرینیاس» یک مرکز فرهنگی‌ست که در اراضی اشغال شده‌ای بنا شده و به صورت جمعی و خودمختار با درآمد حاصل از فروش چوب و دیگر تولیدات اداره می‌شود و عضو تشکل انجمن‌های اراضی خودگردانی است که در مبارزه علیه زمین‌خواران و شرکت‌های عظیمی شکل گرفته‌اند که قصد داشته‌اند این منطقه‌ی کوهستانی و جنگلی را به زمین گلف تبدیل کنند. ایجاد زمین گلف به معنی خصوصی‌سازی مراتع و جنگل‌ها و از بین رفتن آب‌های زیر زمینی است.
وقتی به آنجا رسیدیم صحنۀ کنسرت با یک بنر تبلیغی برای زاپاتیست‌ها تزیین شده بود. قبل از شروع کنسرت فراخوانی برای شرکت در جشن ورود زاپاتیست‌ها را قرائت کردند. در آغاز کنسرت خوانندۀ گروه اعلام کرد که این گروه تا آنجا که در توان دارد از حضور زاپاتیست‌ها در اروپا حمایت خواهد کرد.
در روزهای بعد به‌تدریج تعداد کسانی که از شهرها و کشورهای مختلف برای پیشواز از زاپاتیست‌ها می‌آمدند بیشتر و بیشتر شد و همراه با این رفقا در خیابان‌ها و نقاط مختلف شهر با یک عروسک غول‌آسا و پخش موسیقی و خواندن متونی در بارۀ علت سفر زاپاتیست‌ها، اعلامیه‌هایی در این مورد پخش می‌شد.
https://www.youtube.com/watch?v=oI-V2-r31yA
به‌علاوه در جلسات مختلف با رفقای محلی و آنها که از کشورهای دیگر به این بندر آمده بودند، در مورد چند و چون سازماندهی اقامت زاپاتیست‌ها در ویگو و نیازهای لجیستیک آن بحث و گفت‌و‌گو برقرار بود.
روز بعد از ورودمان به جلسه‌ی کمیته‌ی هماهنگی ویگور رفتیم تا اعلام کنیم که برای یاری رساندن و شریک شدن در کار سازماندهی آماده‌ایم.
یکی از مشکلات مهم سفر زاپاتیست‌ها، برخورد با بیماری کرونا و شیوه‌های مراقبت از میهمانان و میزبانان بوده که احتمالا در ماه‌های آینده نیز ادامه خواهد داشت.
در یکی از جلسات تصمیم به تهیه پرچم و پوسترهایی برای تزیین مراسم ورود زاپاتیست‌ها گرفته شد و هر رفیقی هر کاری که از دستش بر می‌آمد به عهده گرفت.
https://www.youtube.com/watch?v=dsFQr5dVyH0&t=8s
بی‌شک برای ما ارتباط رفیقانه با کسانی که برای نخستین بار با آن‌ها آشنا می‌شدیم و گفت و شنود در بارۀ اوضاع سیاسیِ کشورهای مختلف از جمله ایران جزو زیباترین بخش‌های این سفر به یادگار خواهد ماند.
عصر روز ۲۱ ژوئن باخبر شدیم که کشتی بادبانی حامل «لشکر ۴۲۱»، معروف به «کوه»، به سواحل نزدیک به بندر ویگو رسیده است. ناگهان از گوشه و کنار شهر گروه‌های کوچک و بزرگی از رفقا به راه افتادند تا هرچه زودتر شاهد رسیدن زاپاتیست‌ها باشند.
پس از پنجاه روز سفر در اقیانوس، و رسیدن «کوه» به سواحل بیونا، یکی دو قایق کوچک به استقبال آن رفتند.
https://www.farodevigo.es/gran-vigo/2021/06/21/zapatistas-culminan-baiona-50-dias-54000588.html)
اطراف فانوس دریایی بیونا را جمع کثیری از رفقا از کشورهای مختلف احاطه کردند که فقط از فاصلۀ یک سنگ انداختن (اصطلاح خود زاپاتیست‌ها در اعلامیه‌هایشان) از ساحل توانستند به آنها خوش‌آمد بگویند. جوان و پیر فریاد شادی و «زنده باد زاپاتا!» سر داده بودند. با چشم غیرمسلح هم می‌شد دید که مسافرین کشتی نیز با تکان دادن دست درود می‌فرستادند.
از صبح روز ۲۲ ژوئن پیام‌های تلفنی، خبر ورود کشتی حامل زاپاتیست‌ها به بندر ویگو را پخش می‌کرد. با توجه به روند اداری ورود به کشور و پیاده شدن از کشتی، قرار بر این شد که مراسم پیشواز از زاپاتیست‌ها از ساعت پنج بعد از ظهر در «ساحل کارریل» Praia de Carril برگزار شود.
از هیئت استقبال، جمع منتخب خوش‌آمدگویی (یکی از رفقای ما نیز در جمع خوش‌آمدگویی شرکت داشت) و کسانی که امنیت مراسم را به عهده داشتند، توسط اکیپ پزشکی، تست کوید 19 گرفته شده بود. همزمان تمام ساحل را با پرچم‌ها و بنرهایی به زبان‌های مختلف تزئین کردند.
بالاخره هفت رفیقی که «لشکر ۴۲۱»، یعنی اولین هیئت زاپاتیستی را تشکیل می دهند، با قایق کوچکی حدود ساعت شش بعدازظهر به ساحل رسیدند و طبق برنامه‌ی از قبل پیش بینی شده، رفیق ماری خوزه، به عنوان نخستین زاپاتیستی که بر خاک اروپا گام می‌نهد، در مقابل تعداد معدودی از استقبال کنندگان که می‌توانستند در اسلکه جمع بشوند با صدایی رسا فریاد برآورد:
”به نام زنان، کودکان، مردان، بزرگسالان و، روشن است، دگرجنسیتی‌های زاپاتیست اعلام می‌کنم که نام این سرزمین، همان که ساکنین اصلی‌اش آن را ”اروپا“ می نامند، از این به بعد سلومیل کاآخشمک‌اوپ، یعنی ”سرزمین سرکش“ خواهد بود. یا ”سرزمینی که تمکین نمی‌کند، که ضعف نشان نمی‌دهد.“ و تا زمانی که اینجا کسی باشد که نه تسلیم بشود، نه خودش را بفروشد و نه وابدهد، توسط خودی و غیر خودی به این نام شناخته خواهد شد.“

سپس هیئت زاپاتیستی در کنار گروهی از رفقا در میان حلقه‌ای از زنان برای جلوگیری از انتقال ویروس کووید، با حفظ فاصله‌، راهی ساحل شدند. یک گروه موسیقی سنتی با لباس‌های زیبای محلی در فضایی گرم و دل‌انگیز هیئت زاپاتیستی را تا ساحل همراهی کرد.
https://www.youtube.com/watch?v=A3qjpcO16mo
در کنار هر یک از اعضای هیئت، یک مرد و یک زن به عنوان «آیینه» به ساحل رفتند تا هرکدامشان که گویای یکی از مبارزات بود، پیام خوش‌آمدش را به هیئت زاپاتیستی برساند. به این ترتیب هر «آیینه» با تکیه بر تمثیل‌سازی‌های زاپاتیستی، گویای آن بود که بذری که مبارزه‌ی زاپاتیست‌ها می‌پاشد، در آیینه‌ی مبارزات دیگر انعکاس خواهد یافت.
https://www.youtube.com/watch?v=9W-yzadC48I
بعد از مراسم خوش‌آمدگوییِ «آیینه‌ها»، اعضای هیئت بر روی صحنه‌ رفتند تا به زبان بومی خود، خودشان را معرفی کنند و سپس برنامه هنری آغاز شد.
https://www.facebook.com/watch/?v=986040008801906&extid=NS-UNK-UNK-UNK-AN_GK0T-GK1C
در میان شعر و موسیقی، گردانندگان برنامه پیام‌هایی را قرائت کردند.
در روز ۲۴ ژوئن جمعی از جوانانی که از آلمان به پیشواز زاپاتیست‌ها آمده بود، به دیدار هیئت زاپاتیستی رفت تا از محکوم شدن یک زن جوان در بیدادگاهی در فرانکفورت حرف بزند و خواهان پیامی از زاپاتیست‌ها در دفاع از او باشد.
رفیق اِلا که به عنوان «فرد ناشناس - شماره ۱» از نوامبر سال ۲۰۲۰ به خاطر اعتراض به ساختمان یک اتوبان در «جنگل دنن رود» (در ایالت هسن) در بازداشت به سر می‌برد، در روز ۲۳ ژوئن، به جرم «مجروح سازی خطرناک» و «حمله‌ی بدنی» به پلیس به ۲۷ ماه (دو سال و سه ماه) زندان محکوم شد. او متهم شده بود که بر فراز یک درخت در ارتفاع ۱۵ متری، علیه پایین کشیده شدن توسط پلیس، وقتی پایش را می‌کشیدند، مقاومت کرده است. او قصد داشت با اشغال درخت علیه قطع درختان جنگل به منظور ساخت اتوبان A-49 اعتراض کند.
برای محکوم کردن او، دولت و پلیس تمام قوانین رسمی را زیر پا گذاشتند. در دادگاه افراد پلیس بدون دادن اسم و مشخصات و با چهره‌های کاملا پوشیده شهادت می‌دادند و با وجود تضادهای زیاد اظهارات پلیس و فیلم‌های زیادی که به نفع زندانی بود، دادگاه خواست دادستان را اجرا کرد و اِلا محکوم شد.
با شنیدن این خبر، به درخواست فعالین محیط زیست، «لشکر ۴۲۱ زاپاتیستی» در همبستگی با این زندانی سیاسی، پیامی برای او ارسال کرد.
https://vimeo.com/567581257
در روز ۲۵ ژوئن، خاویر الوریگا که به عنوان مسئول کمیته کمک به هیئت زاپاتیستی آنان را همراهی می‌کند، در نشستی در محل «آس پدیرناس» اعلام کرد که یک گروه دیگر، متشکل از ۱۵۰ نفر زاپاتیست‌ تا ۱۵ روز دیگر به پاریس خواهد آمد تا اعضای آن از آنجا عازم کشورهای مختلف اروپا بشوند و در جلسات مختلف به تبادل نظر و تجربه با نیروهای دیگر بپردازند.
جمع ما نیز در پاریس در استقبال از این ابتکار شرکت خواهد داشت.
http://enlacezapatista.ezln.org.mx/

سپاسگزاریمgracias.jpg

کمیسیون ششم زاپاتیستی

مسئول هماهنگی سفر برای زندگی - فصل اروپا

۱۴ دسامبر ۲۰۲۱


خطاب به سازمان‌ها، جنبش‌ها، گروه‌ها، مجامع، خلق‌های بومی، و افراد جغرافیاهای مختلف سرزمینی که اکنون به نام «سولمیل کاخشمک اوپ» (Slumil K´ajxemk´op سرزمین نافرمان. به زبان تسوتسیل م) شناخته می‌شود.

از طرف هیئت زاپاتیستی نابهنگام.

رفقای زن، رفقای دگرباش، رفقای مرد:

خواهر- برادران، خواهران، برادران.

از کوهستان‌های جنوب شرقی مکزیک به شما درود می‌فرستیم و خبر می‌دهیم که تمام رفقای زن و مرد هیئت هوایی که در ماه‌های سپتامبر، اکتبر، نوامبر و دسامبر امسال، سال ۲۰۲۱، در جغرافیاهای مربوطه‌تان میهمان شما بودند، دیگر به روستاها و پست‌های مربوطه‌شان بازگشته‌اند. 

در ساعت ۲۱:۳۴ دقیقه به وقت زاپاتیستی - ساعت ۲۰:۳۴ دقیقه به وقت مکزیک -، در روز ۱۴ دسامبر: ساعت ۳:۳۴ دقیقه روز ۱۵ دسامبر به وقت «سولمیل کاخشمک اوپ»، تأیید شد که همگی به محل اقامت، روستاها و سر پست‌های‌شان بازگشته‌اند.

همگی‌مان خوب، سالم و سلامت رسیدیم. گرچه همه‌مان به‌خاطر روزها و شب‌هایی که به ما اجازه دادید با شما سهیم شویم، متأثر و منقلب هستیم. با زخمی در قلب‌مان بازگشتیم، که زندگی است. زخمی که نخواهیم گذاشت بسته شود.

حالا نوبت این است که یادداشت‌های‌مان را مرور کنیم تا به روستاها و همبودهای‌مان راجع به آنچه از شما آموختیم و دریافت کردیم، گزارش دهیم: راجع به داستان‌ها، مبارزات، مقاومت‌ها و زیستن نافرمانتان. و بیش از هرچیز، درباره‌ی آن آغوش انسانی‌ای که قلب‌های‌تان نثارمان کردند.

هرآنچه برای‌تان آوردیم از خلق‌های‌مان بود. هرآنچه از شما دریافت کردیم، برای همبودهای‌مان است.

بابت همه‌ی اینها، بابت مهمان‌نوازی و برادری‌تان، بابت سخنان، گوش سپردن‌ها و نگاه‌های‌تان، بابت خوردنی‌ها، آشامیدنی‌ها و اسکان دادن‌مان، بابت همراهی‌تان و داستان‌های‌تان، بابت این که قلب‌هامان را در آغوشی جمعی فشردید، به شما می‌گوییم:

Kiitos

Danke schön

Hvala ti

Благодаря ти

Gràcies

Děkuju

Grazie

Hvala vam

Tak skal du have

Ďakujem

Aitäh

Eskerrik asko

Merci

Diolch

Grazas

Σας ευχαριστώ

Köszönöm

Thanks

Go raibh maith agat

Paldies

Ačiū

Ви благодарам

Takk skal du ha

Dziękuję Ci

Obrigada

Mulțumesc

Спасибо

Хвала вам

Tack

Teşekkürler

سپاسگزاریم، ای سرزمین نافرمان!


به زودی دوباره با شما سخن خواهیم گفت، زیرا مبارزه برای زندگی پایان نیافته است. هنوز باید خیلی چیزها از شما بیاموزیم و شما را بسیار بیش از اینها در آغوش بگیریم.

تا به زودی، رفقا!

از کوهستان‌های جنوب شرقی مکزیک

به نام نابهنگام زاپاتیستی

معاون فرمانده شورشی مویسس

مسئول هماهنگی

مکزیک، دسامبر ۲۰۲۱


zapa-زن.jpg

زنی هست، علیه تخریب طبیعت

کلامی چند از همبودهای زاپاتیست به مناسبت راهپیمایی علیه تخریب طبیعت.

در وین، اتریش. با صدای رفیق لیبرتاد (آزادی)، روز ۲۴ سپتامبر سال ۲۰۲۱.

 

 

عصر بخیر

این سخن کوچک ماست در داستانی کوچک:

زنی هست.

رنگ پوستش مهم نیست، چرا که همه‌ی رنگ‌ها را دارد.

زبانش مهم نیست، چرا که به تمامی زبان‌ها گوش می‌سپارد.

نژاد و فرهنگش مهم نیست، چرا که تمامی منش‌ها در او زندگی می‌کنند.

اندازه‌اش مهم نیست، چرا که بزرگ است و با این وجود، در کف یک دست جا می‌شود.

هر روز و هر ساعت، این زن مورد خشونت و ضرب و شتم قرار می‌گیرد، زخم می‌خورد، مورد تجاوز، تمسخر و تحقیر واقع می‌شود.

یک موجود مردسالار بر او اعمال قدرت می کند.

هر روز و هر ساعت، او به‌سراغ ما زنان، مردان و دگرباشان می‌آید.

زخم‌هایش، دردها و غم‌هایش را نشانمان می‌دهد.

و‌ ما فقط دلداریش می‌دهیم و بر او دل می‌سوزانیم؛ یا نادیده‌اش می‌گیریم.

شاید هم به‌عنوان مساعدت به او‌ چیزی بدهیم برای التیام زخم‌هایش.

اما موجود مردسالار به خشونت خود ادامه می‌دهد.

ما و‌ شما می‌دانیم این داستان به کجا ختم می‌شود.

این زن کشته خواهد شد و با مرگ او همه چیز خواهد مرد.

می‌توانیم همچنان فقط به او روحیه یا دارویی بدهیم برای دردهایش.

یا می‌توانیم حقیقت را به او بگوییم: تنها دارویی که می‌تواند او‌ را کاملا درمان کند و سلامتی‌اش را بازگرداند، ایستادن در برابر موجودی‌‌ست  که بر او خشونت روا می‌دارد و نابود ‌کردن آن است.

و نیز می‌توانیم پیشتر رفته، به او بپیوندیم و در کنار او‌ مبارزه کنیم.

ما خلق‌های زاپاتیست، این زن را "مادر زمین" می‌نامیم. به مردسالاری که او را تحقیر می‌کند و به او ظلم روا می‌‌دارد، هر نام، چهره یا سیمایی را که دوست دارید نسبت دهید.

ما خلق‌های زاپاتیست این موجود مردسالار قاتل را به یک نام می‌خوانیم: نظام سرمایه‌داری.

و تا به این جغرافیا آمده‌ایم که از شما بپرسیم: آیا همچنان می‌خواهیم فکر کنیم که چاره‌ی ضربات امروز مرهم و مُسکّن است، با این که می‌دانیم که فردا زخم‌ها بزرگ‌تر و عمیق‌تر خواهد بود؟

یا می‌خواهیم در کنار او بجنگیم؟

ما همبودهای زاپاتیستی تصمیم گرفته‌ایم در کنار او مبارزه کنیم، برای او و به خاطر او.

این است تمام آنچه می‌توانیم به شما بگوییم.

از این که به ما گوش سپردید، سپاسگزاریم.

وین، اتریش، اروپا، کره‌ زمین.

۲۴ سپتامبر سال ۲۰۲۱ میلادی.

cintilloequipo2-800x392.jpeg

پس از ۱۷ سالگی

(گروه میلیشایی ایشچِل رامونا)

سپتامبر ۲۰۲۱

به‌عنوان بخشی از "نابهنگام"، گروهی از میلیشیا سفر می‌کند. آنها علاوه بر تشکیل دادن بخشی از گروه‌های "شنیدن و گفتن"، امنیت هیئت هوابرد را بر عهده خواهند داشت و یک یا چند بازی فوتبال نیز با تیم‌های زنان جغرافیای اروپا برگزار خواهند کرد.

۱۹۶ میلیشیای زن برای سفر ثبت نام کردند، حدود بیست نفر از آنها کمتر از ۱۸ سال سن داشتند که خودشان را برای سفرهای بعدی و برای قاره‌های آسیا، اقیانوسیه، آفریقا و آمریکا آماده کرده‌اند، با این پیش‌بینی که تا آن‌موقع به سن قانونی برسند تا پاسپورت دریافت کنند.

مشکلاتی که برای اخذ مدارکشان متحمل شدند (همه‌ی آنها نابهنگام هستند) و رفت و آمد‌های مداوم که حاصلِ هوا و هوس‌های "کارمندان دولتی" بود، آنها را مجبور به دست‌کشیدن از تلاش‌هایشان کرد. برخی از آنها مادران مجرد هستند و باید برای نگهداری از بچه‌هایشان کار کنند. اکثر آنها برای کمک به معاش و گذران زندگی مادر، خواهران و برادران کوچک‌ترشان کار می‌کنند. آماده‌سازی آنها نیز مشکل بود، زیرا قرار نبود سفر برای گردش باشد بلکه باید خودشان را برای به انجام رساندن امر "شنیدن و گفتن" آماده می‌کردند. آنچه برایشان از هر چیز سخت‌تر بود، این بود که یاد بگیرند به دیگران گوش فرادهند.

از آنها ۳۷ نفر باقی ماندند که بعد دو نفر زیر سن بلوغ به آنها اضافه شدند: دِفنزا (۱۵ ساله) و اسپرانزا (۱۲ ساله). بدین ترتیب در مجموع ۳۹ میلیشیا شدند. آنها سه ماه برای تمرین در "بذرگاه" مستقر بودند تا بیاموزند و منتظر این باشند که امکان سفر فراهم شود: مکانی در اروپا که بتوانند به آنجا سفر کنند. همۀ آنها از تبار مایا هستند و به زبان‌های تسلتال، تسوتسیل، چول، تخولابال و اسپانیایی صحبت می‌کنند. تعداد کمی از آنها بیش از ۲۵ سال سن دارند؛ اکثرشان بین ۱۸ تا ۲۱ ساله هستند. قابلیت‌هایشان در بازی فوتبال از اسرار حکومتی‌ست، اما آمادگیشان برای مبارزه مشهود است.

هیچ مرد بالغی نمی‌توانست بدون اجازه به محلی که در آن مستقر بودند وارد شود. چنانچه مردِ ره گم‌کرده‌ای وارد می‌شد، بلافاصله گروهی از میلیشیاها او را محاصره می‌کرد و با دلایلِ قاطعِ چوبدستی و تیرکمان به ترک بی‌درنگ محل "ترغیب" می‌شد.

روزهای اول دوران آماده‌سازی و تطبیق‌شان دشوار بود و روزهای پس از آن حتی دشوارتر: دور از خانواده، عشق و غذا‌های [محلی] روستاهایشان؛ تردید را تحمل کردند و گرسنگی، بیماری، تغییرات آب و هوایی، آشفتگی حاصل از همزیستی با دیگرانِ متفاوت را؛ غافلگیر شدن از آموختن چیزهای جدید و شگفت‌زدگی از توان انجام آنچه برایشان غیر قابل تصور بود. برای مثال: گوش فرادادن به دیگران. ببخشید اگر دائم بر گوش فرادادن اصرار می‌کنم؛ آخر وقتی به آن بیرون نگاه می‌کنم، می‌شنوم که همه می‌خواهند حرف بزنند - یا بهتر است بگویم داد بزنند - و هیچ‌کس و یا تقریباً هیچ‌کس حاضر نیست به دیگری گوش کند.

این رفقای زنِ رزمنده‌ی من هفده سالگی‌شان را کم و بیش در تقویم پشت سر گذاشته‌اند. درباره‌ی هویت‌شان هیچ شکی نیست: آنها زاپاتیست هستند.

-*-

 

اما نه

در مجمع عمومی نابهنگام، وقتی که دستاوردها یا عدم دستاوردهای دوره‌ی آموزشی "شنیدن و گفتن" ارزیابی می‌شود، یکی از زنانِ میلیشیا رشته‌ی کلام را به دست می‌گیرد:

"من از این چیزهایی که می‌گویید هیچ نمی‌دانستم. فکر می‌کردم که همیشه همه چیز همین‌طوری بوده، اینکه می‌توانم به مدرسه بروم، دوست پسر داشته باشم بی‌اینکه مجبور باشم با او ازدواج کنم، اگر خواستم ازدواج کنم و اگر نخواستم نکنم. هرطور که دلم می‌خواهد لباس بپوشم، مشارکت کنم، یاد بگیرم و یاد بدهم. من فکر می‌کردم که همیشه همه چیز همین‌طوری بوده که الان هست، یعنی این امر که به جز اجبار وظیفه، حق و حقوقی هم داریم. اما با گوش‌کردن به حرف‌های رفیق متوجه شدم که در زمان خان‌ها، زندگی چطور بوده. گوش دادم به اینکه آماده شدن برای مبارزه دشوار بوده. گوش دادم به اینکه بهای جنگ چقدر بوده. گوش دادم که خودمختاری چگونه به‌دست آمده. بنابراین، من فکر می‌کنم وظیفه‌ام این است که خودم را برای دفاع کردن آماده کنم تا این دورانی که گذشت هرگز دوباره برنگردد. من فکر می‌کردم که آدم همین‌طوری آزاد به دنیا می‌آید، اما معلوم شد که نه: لازم بوده برای آزادی مبارزه بشود و باید به مبارزه ادامه داد. این یعنی "استراحت بی استراحت"".

-*-

 

در دفاع از ۱۷ سالگی

خیلی مطمئن نیستم اما گمان کنم سال ۲۰۱۸ بود.

به مناسبت نخستین گردهم‌آیی زنانی که مبارزه می‌کنند، تصمیم بر این شد که زنان میلیشیا حفظ امنیت را به‌عهده بگیرند. قانع‌شان کردند که تمرین کنند. در رژه‌ها حتی یک قدم را هم درست برنمی‌داشتند. گام‌هایشان مانند تنوع زبان‌هایی که مبدأ و مقصدشان را تعیین می‌کنند، نامنظم بود و ناهماهنگ. هرچه تمرین می‌کردند هیچ بهبودی حاصل نمی‌شد. مأیوس شدم؛ برآن شدم که شاید با یک ریتم موسیقیایی بتوانند گام‌هایشان را هماهنگ کنند. یک سومی‌ها داشتند دستگاه‌های صوتی را امتحان می‌کردند. از آنها پرسیدم که آیا با خودشان موسیقی آورده‌اند؟. پاسخ دادند: "فقط کومبیا و رِگِتون". به اصرار گفتم: "نه، یک‌چیز دیگری به جز اینها". در‌حالی‌که می‌خندیدند جواب دادند: "چنین چیزی وجود ندارد". از میلیشیاها سوال کردم، که شاید یکی از آنها در تلفن همراهش ترانه‌ای داشته باشد و بتوانم از آن استفاده کنم. بین خودشان پچ‌پچ کردند و خندیدند. طولش دادند. دست آخر یکی از آنها گفت: "فقط کومبیا". تسلیم شده و به خود گفتم: "خیلی خب". پرسیدم: "خب حالا کدام کومبیاها را دارید؟ نشنوم که بگویید "دختر روبان قرمزی" را، وگرنه همه‌تان مفلوکانه خواهید مُرد". خنده‌ها و پچ‌پچ‌های دوباره به چهار گویش مختلف زبان مایا. پس از مدتی: "فقط یکی، کومبیای هفده سالگی". "یعنی همه‌تان فقط یک ترانه‌ی کومبیا دارید آن هم همین یکی است؟" "بله! کومبیای هفده سالگی". "خب پس، همین را بدهید به یک سومی‌ها تا از بلندگوی اصلی پخش کنند. خودتان هم بایستید سرجاهای‌تان تا دوباره تمرین کنیم".

با آغاز نخستین آکوردها، چوب دستی‌هایشان را بلند می‌کنند، به حالت ضربدری قرار می‌دهند و انگار خود آلاکازم [شخصیتی در بازی پوکمون که ویژگی‌اش هماهنگی و همزمانی است- مترجم] آنجا حاضر شده باشد، شروع به رژه رفتنی هماهنگ می‌کنند بی‌آنکه کوچک‌ترین خطایی از آنها سربزند. بعداً از آنها پرسیدم: "آیا واقعاً فقط همان یک کومبیا را همراه داشته‌اند؟". گفتند: "بله! وقتی آنتن داشته باشیم یا رفقای دیگر بیایند، ترانه‌های بیشتری خواهیم داشت، مثل “چطور فراموشت کنم”".

سپس فهرستی از میلیشیاهای هر حلزون با سن و سالشان درخواست کردم تا طبق زبان و سنشان آنها را دسته بندی کنم. اکثر قریب به اتفاقشان بین ۱۵ تا ۱۷ سال سن داشتند.

حالا بین ۱۸ تا ۲۱ سال دارند، کسی مجبورشان نکرده ازدواج کنند، دوست پسر دارند یا ندارند -برایشان اهمیتی هم ندارد-، عاشق و فارغ می‌شوند، قلب کسی را می‌شکنند یا قلبشان را کسی می‌شکند. می‌دانند که هیچ‌کس نمی‌تواند وادارشان کند آنچه نمی‌خواهند را انجام بدهند و بلدند از خودشان دفاع کنند. برای مواقعی که لازم باشد از دفاع جسمی استفاده می‌کنند، راجع‌به نقاط ضعف مردها هم چیزهایی آموخته‌اند؛ همچنین آموخته‌اند اگر لازم شد دفاع روانی را به کارگیرند و چه به مردسالارها بگویند تا حسابی دردشان بیاید. از من نپرسید این "رازها"ی مردانه را چه کسی به آنها آموخته است.

وقتی از آنها پرسیده شد آیا دوست پسر دارند، اکثرشان پاسخ دادند که بله. یکی‌شان گفت: "چب" (به زبان خودش یعنی “دوتا”). آن یکی که کنار او ایستاده بود زیر لب چیزی گفت و آن وقت، رفیق تصحیح کرد که: "نه، اوچب" (یعنی “سه تا”). و یکی دیگر: "بایال" (“خیلی”). یکی دیگر هم در پاسخ دادن درنگ کرد چرا که، آنطور که خودش گفت، حساب دوست پسرهایش از دستش در رفته بود. هرسه‌شان از ته دل خندیدند.

خلاصه‌ی کلام اینکه: هفده ساله شدند و در این سن و سال، این کومبیا -که گمان کنم کار گروه "فرشته‌های آبی" باشد- در عاشقی و فراغت از عشق همراهی‌شان کرد. آنها که این کومبیا را مورد انتقاد قرار می‌دهند یا می‌خواهند سانسورش کنند، شاید یادشان رفته هفده ساله بودن چگونه است. شاید فراموش کرده‌اند که یک رابطه ممکن است -در هر سن و سالی- مانند حیوانی وحشی باشد در حال مکیدن خون طعمه‌اش. اما همچنین می‌تواند [به شکل] شوروشوق و آزادی عشق ورزیدن و دست کشیدن از عشق باشد؛ و اینگونه کشف کردن که می‌توان دلی داشت همچون گلی ترش‌وشیرین، و در عین حال، زخمی که بسته نمی‌شود. و البته آنوقت باید خواست که ترانه‌ی "بازگشت در هفده سالگی" ویولتا پاررا [آوازخوان فقید شلیایی- مترجم] را هم سانسور کنند. اکنون، پس از هفده سالگی، ممکن است که میلیشیاها ترانه‌ی "چگونه فراموشت کنم" را به عشق گذشته یا حالشان تقدیم کنند.

-*-

 

پنلوپهی از راه به درشده

از آنها پرسیدم که به دوست‌پسرهایشان چه گفته‌اند. اینگونه پاسخ دادند: "اگر واقعاً دوستم داری و دروغ نیست، منتظرم بمان؛ وگرنه، چاره چیست، همینه که هست، دنبال دوست‌پسر دیگری می‌گردم". به عبارت دیگر، بی‌خیالِ بافتن و شکافتن پارچه‌ی ابدی انتظاری بیهوده [اشاره به کاری که پنلوپه همسر اولیس در حماسه‌ی اودیسه انجام می‌دهد-مترجم]. این‌هم گواه دیگری بر "گَهی پشت به زین و گهی زین به پشت".

-*-

 

اجازه

به این رفقای زن گفته شده که کسی بدون اجازه‌ی صریحشان حق ندارد به آنها دست بزند: نه دستشان را بگیرد، نه دست روی شانه‌شان بگذارد، هیچ‌کدام. به آنها تعلیم داده شده که برای مثال، چگونه یک دست مردانه را از شانه‌ی خود کنار بزنند، فرقی هم ندارد دست یک فرمانده باشد یا نه. درباره‌ی تصویرشان هم همین‌طور: کسی حق ندارد بدون اجازه از آنها عکس یا فیلم بگیرد، منتشر کردنش که جای خود دارد. ویدیویی که در پایان این متن است به آنها نشان داده شده و از آنها پرسیده شده: آیا با نشر آن‌موافق هستند یا خیر. در گروه‌های حلزون‌و زبان‌هایشان گردهم آمدند، بحث کردند و به اتفاق تصمیم گرفتند که منتشر بشود. نگویید خبر نداشتیم!

 

-*-

 

هرکس به شیوهی خودش

اینجانب به نوبه‌ی خودم از سال ۲۰۱۸ در فریب زندگی می‌کردم. گمان کرده بودم که گروه کُر کومبیای "هفده سالگی" می‌گوید: "عشق چه اندوهگین است، عشق چه اندوهگین است"، اما زنان گروهبان مرا از اشتباه درآوردند: "نه بابا، معاون [فرمانده] جان، می‌گوید: “آیا عشق این است” ، یعنی دخترها نمی‌دانند که عشق چیست، تازه دارند یاد می‌گیرند"، و می‌خندند.

بعد در تمرین‌های رژه، همنوا با ترانه "فقدان" گروه پانتئونس، "دریاچه قو" و "کومبیای بچه وزغ" معلوم شد که رقص، همانند زندگی، می‌تواند از نفوذناپذیرترین دیوارها عبور کند. نمی‌دانم، اما من می‌گویم که کومبیاها مثل تی‌شرت‌های یونیفرم بازیکنان فوتبال هستند: با قیچی و نخ و سوزن دُرستشان می‌کنی تا مطابق سلیقه‌ات بشوند: تنگِ تنگ یا گشاد.

نتیجه اینکه: هرکس به شیوه‌ی خودش، با کومبیای خودش، با گام گربه (یا گربه-سگ) خودش [گام گربه "Pas de chat"، از حرکات رقص باله. مترجم]…هر کس اِسکای خودش…وقت بپر بپره، بروبچ!!

گواهی میدهم.

معاون فرمانده گالئانو، درحال تمرین کردن با "چونتارو استایل"

(بله خب، هرکسی را بهر کاری ساخته‌اند…)

مکزیک، سپتامبر سال ۵۰۱

zapa-زن.jpg

 زنی هست، علیه تخریب طبیعت

۱۲ مهر ۱۴۰۰

thumbnail1_2.jpg

 برای زندگی: عزیمت "نابهنگامان" به اروپا

 کمیسیون ششم زاپاتیستی [ششمین بیانیه از جنگل لاکندونا]

 مکزیک - ۳۰ اوت ۲۰۲۱