مقالات
- توضیحات
- نوشته شده توسط Super User
- دسته: مقالات
ترجمه حبیب ساعی (کار مشترک)
پاسخ به لنین
سیاست گورتر
آنتون پانهکوک
این نوشته در انقلاب پرولتری شمارهٔ ۶۴ در اوت-سپتامبر ۱۹۵۲ منتشر شد.
در مقالهای که در نشریۀ انقلاب پرولتری (شمارهٔ ۵۰ ، مه ۱۹۵۱، صفحهٔ ۱۷۱) چاپ شده، اس. تَس S. Tas از هرمان گورتر حرف میزند، و او را به عنوان «یک فرد سیاسی به حد کافی بد» معرفی میکند. ضروری به نظر میرسد که مقالهٔ او را با ذکر چند نکته در مورد خصلت مثبت سیاست گورتر کامل کنیم.
گورتر بعد از کشف و مطالعهٔ مارکسیسم به حزب سوسیالیست پیوست. او از مطالعۀ مارکسیسم به این اعتقاد رسیده بود که پرولتاریا جز از طریق مبارزهٔ طبقاتی علیه بورژوازی نمیتواند هدایت جامعه را به دست گیرد و به این ترتیب است که سرمایهداری را نابود خواهد کرد. او در آن دوره، مانند تمام جناح رادیکال حزب، بر این باور بود که یک سیاست پارلمانی خوب میتواند وسیلهای کارا برای سازماندهی تودههای کارگر باشد و در آنها آگاهی نسبت به طبقه بودن خود را بیدار کند و از این طریق توانشان را نسبت به بورژوازیِ مسلط افزایش دهد. برای این امر، سوسیالیستها میبایست در پارلمان به طور جدی با سیاستمدارهای بورژوا، نمایندگان طبقات مسلط، مقابله میکردند. اینکه بگوییم این سیاست میخواست دنیا را با یک ضربه تغییر دهد، ناشی از یک بدفهمی است. هدف این سیاست بالابردن نیروی پرولتاریا بود تا بتواند از خلال یک رشته نبرد، به قدرت دست یابد. دقیقترین تجسم این موضعگیری رادیکالْ در سیاستِ حزبِ سوسیالیستِ آلمان دیده میشد.
رفرمیسم که از طریق سازش با دیگر احزاب در تلاش به دست آوردن اصلاحاتی بود که سرمایهداری را تحملپذیر کند، با این منش مخالفت میکرد. در کشورهای غربی از آنجاکه سرمایهداری رشدی درازمدتتر و آرامتری داشته، تمایزات بین طبقات اجتماعی نسبت به آلمان، که شاهد یک جهش افسارگریخته سرمایهداری صنعتی بوده، حدت کمتری داشتهاست. به همین دلیل رفرمیسم عموماً بر کنش احزاب سیاسی مسلط شد. علیه چنین پراتیکی بود که مبارزهٔ مارکسیستهای هلندی، که در میان آنها گورتر چهرهای خاص بود، سمت و سو یافت؛ چراکه همگی بر این باور بودند که اصلاحات نه به واسطهٔ مکر سیاستمداران، بلکه تنها با اتکا به توان طبقهٔ کارگر حاصل میشود. تنها یک بار پیروزی نصیب آنها شد. اما دست آخر اخراج شدند. در سایر کشورهای غربی حتی نیازی به این کار هم نبود؛ رفرمیسم پارلمانتاریستی، «سیاست خوب»، در قامت اربابی مطلقالعنان حکمرانی میکرد. اگر ما اکنون نتایج این سیاست را درک کنیم، میبینیم که بعد از نیم قرن رفرمیسم، سرمایهداری قدرتمندتر از همیشه قد برافراشته و نابودی جامعه را تهدید میکند، درحالیکه کارگران باید برای تکهنانی به مبارزه ادامه دهند.
در آلمان، پراتیک رفرمیستی از پیشروی بازنمیایستاد، اما شدت مبارزهٔ طبقات آن را پنهان کرده و به این مسأله در سطح تئوریک پرداخته نمیشد. اینجاست که در میان مارکسیستها و مترقیترین حلقههای پرولتاریا، این اعتقاد زاده شد که نمیتوان صرفاً به وسیلهٔ پارلمان به قدرت رسید. برای این امر یک کنش تودهها، کنش خود زحمتکشان لازم بود. حزب قطعنامههایی در مورد اعتصاب عمومی صادر کرد و تظاهرات برای کسب حق رأی همگانی شروع شد. گستردگی تظاهرات به حدی بود که رهبران حزب را بیشتر از طبقهٔ مسلط به وحشت انداخت؛ آنها به خاطر ترسی که از نتایج تظاهرات داشتند نقطه پایانی بر آن گذاشته و تمام نیروها در جهت انتخابات و سیاست پارلمانی سوق داده شد. تنها یک اقلیت، «چپ افراطی» تبلیغ به نفع کنش تودهای را تعقیب کرد. بورژوازی آلمان با قدرت تزلزلنیافتهاش توانست خود را، بدون مواجه شدن با هیچ مانعی، برای فتح قدرت جهانی آماده کند. طبیعتاً گورتر در کنار چپ افراطی قرار گرفت که خط سیاسیاش سیاست او نیز بود.
سپس خطر جنگ هرچه تهدیدکنندهتر شد. سوسیالیستها و صلحطلبهای فرانسه و آلمان در بال در ۱۹۱۲ کنگرهای برای صلح سازمان دادند. در آنجا خطابههای زیبا و باشکوهی علیه جنگ ایراد شد. گورتر به قصد دامن زدن به بحثی حول وسایل عملی مبارزه علیه جنگ در این کنگره شرکت کرد. او از طرف برخی عناصر چپ مأموریت داشت که قطعنامهای به کنگره پیشنهاد کند که بنابر آن، زحمتکشان در تمام کشورها خطر جنگ را به بحث گذاشته و به کنشهای تودهای علیه جنگ بیاندیشند. اما به او اجازه سخنرانی داده نشد. رهبری کنگره هر بحث و جدلی حول وسایل و روشها [ی مبارزه با جنگ] را رد کرد، با این بهانه که گویا نباید احساس اعتمادی را که اتحاد سترگ ما در پیشگاه مردم ایجاد کرده مخدوش نمود. اما دلیل واقعی آن، هراسی بود که از نتایج این نوع مبارزات تودهای داشتند. حکومتها گول ظواهر را نخوردند، آنها پس از این دیگر میدانستند که هیچ مقاومت جدیای از طرف احزاب سوسیالیست متوجه آنها نیست. «سیاست بد» گورتر که میخواست به هر وسیلهای مانع جنگ شود دفع شده بود؛ «سیاست خوب» سیاستمداران حزبْ چیره گشت؛ این سیاست به پرولتاریا تحمیل شد و اروپا را به جنگ جهانی اول سوق داد.
در جریان این جنگ، سیاستمداران سوسیالیست آنچه همیشه عمیقاً بودهاند را آشکار ساختند: سیاستمداران ناسیونالیست یعنی سیاستمدارانی بورژوا. در تمام کشورها آنها به حمایت از حکومتهای متبوع خود برخاستند، و به آنها کمک کردند که کارگران را در عنان خود نگه دارند و هر مقاومتی در برابر جنگ را خفه کنند. تمام اینها مضمون سیاست خوب سیاستمداران زبردست بوده است. «سیاست بد» گورتر مبتنی بود بر تلاش برای روشن کردن زحمتکشان در مورد علل جنگ و ضرورت انقلاب بعد از جنگ. جزوات او دربارۀ امپریالیسم و انقلاب جهانی حاصل این تلاش هستند.
در ۱۹۱۸ بعد از اتمام جنگ، انقلاب در آلمان رخ داد. بهطور دقیقتر در ۶ نوامبر جرقههای انقلاب شهر کیل Kiel را شعلهور کرد و سه روز بعد ضد-انقلاب در برلین به وقوع پیوست: ابرت رهبر حزب سوسیالیست به حکومت رسید و در هماهنگی با ژنرالها دست به سرکوب کنشهای کارگران انقلابی زد. طبعاً گورتر در کنار کارل لیبکنشت و رزا لوکزامبورگ و اسپارتاکیستها بود... کنش کارگری بهدست نظامیان تار و مار شد و لیبکنشت و رزا به قتل رسیدند. ابرت نمونۀ یک سیاستمدار سوسیالیست، فاتح گشت و به عنوان یک سیاسیکار خوب، بورژوازی را در آلمان به قدرت رساند و خود اولین رئیس جمهور آن شد.
در ۱۹۱۷ انقلاب روسیه تزاریسم را نابود کرد و بولشویکها را به قدرت رساند. در تمام کشورها، جوش و خروش و تحرکات کارگری عظیم بود و گروههای کمونیستی شکل میگرفتند. طبعاً گورتر بیتعلل و از صمیم قلب در کنار آنها بود. او در آن وضعیتْ آغاز انقلاب جهانی و در شخص لنینْ عالیترین رهبر آن را دید. او در جنبشهای اعتصابی روسیه شکل جدیدی از کنش مستقل زحمتکشان را تشخیص داده و سویتها را شروع یک شکل جدید از تشکل پرولتاریای انقلابی دید. اما طولی نکشید که اختلافات بروز کرد. وقتی شکست اسپارتاکسیتها در آلمان مانع از انقلاب جهانی شده بود، لنین با بازگشت به تاکتیک پارلمانتاریستی تلاش کرد جناحهای چپ احزاب سوسیالیست را جذب کند. اکثریت کمونیستهای آلمان با این کار شدیداً مخالفت کردند. آنها اخراج شدند و علیه آنها بود که لنین جزوه خود، «بیماری کودکی» را نوشت. این عمل لنین به معنی پایان انقلاب روسیه بهمثابه عامل مثبت انقلاب جهانی پرولتری بود. گورتر به عنوان سخنگوی اپوزیسیون با جزوه خود «پاسخ به لنین»، بلافاصله پاسخ سختی به لنین داد. در این دو اثر، «بیماری کودکی» و «پاسخ به لنین»، با دو مفهوم اساساً مختلف با هم مقابله میکنند. لنین یک مرد سیاسی بزرگ بود، خیلی بزرگتر از تمام معاصرین سوسیالیستش، چراکه او در واقع وظایف و اهدافی بسیار بزرگتر داشت. وظیفهٔ تاریخی او به عنوان رهبر حزب بولشویک، گذراندن روسیه از شکل تولید بدوی و زراعی به صنعتی شدن بود، به وسیلهٔ یک دیکتاتوری اجتماعی و سیاسی که به سوسیالیسم دولتی منجر شد. و چون او سرمایهداری را نه از درون که از بیرون میشناخت، میپنداشت که میتوان زحمتکشان کلّ جهان را به لشکریان منضبط «حزب کمونیست» تبدیل کرد. زحمتکشان از این به بعد کافیست نمونهٔ روسیه را دنبال کنند. گورتر به این مسأله پاسخ سختی داد، او تأکید کرد که در روسیه صرفاً به لطف یاری تودههای دهقان بود که انقلاب به پیروزی رسید و مشخصاً این یاری در غرب، جایی که دهقانان خودشان مالک هستند، وجود ندارد. در روسیه فقط باید از یک استبداد آسیایی پوسیده خلاص میشدند، درحالیکه در غرب زحمتکشان با قدرت عظیم سرمایهداری مواجهند. پس آنها فقط در صورتی از این سرمایهداری رها خواهند شد که خودشان به سطح لازمی از نیروی انقلابی، از وحدت طبقه، از استقلال و از روشنبینی رسیده باشند. سیاست لنین در روسیه به طور منطقی در تداوم خود به استالینیسم منجر شد، در پرولتاریای غرب نفاق انداخت و او را توسط نیمه-انقلابیگری متعصب و لافزن حزب کمونیست زمینگیر کرد. در سالهای بعد از ۱۹۲۰، گورتر در پیوند با گروههای کوچک چپ افراطی، جهت روشن کردن ایدهٔ تشکلات شورایی کارگری، و به همین طریق برای احیای آتی مبارزهٔ طبقاتی پرولتاریا، کار کرد. در طول این مدت سیاستمداران سوسیالیست انترناسیونال دوم، اعضای مجلس و وزرا، برای خاطر بورژوازی، مشغول نجات دادن سرمایهداریِ ورشکسته بودند، بدون اینکه حتی بحرانها را متوقف کنند یا قدرت این را داشته باشند که از تعارضهای طبقاتی بکاهند. اینچنین بود که آنها مستقر شدن هیتلر و وقوع جنگ جهانی دوم را مهیا کردند.
اگر به تمام سیاست قرن گذشته نگاهی بیاندازیم، همواره شاهد تقابل دو روش سیاسیْ هستیم که خودشان بیانگر مبارزهٔ طبقاتند. چرا یکی را خوب و دیگری بد مینامند؟ سیاست، هنر مسلط شدن بر مردمان است. سیاستمدران زبردست در تکاپوی رفرم هستند، یعنی تلاش میکنند که نظام بیثبات و کهنهٔ استیلای قدیمی را ترمیم و مالهکشی کنند، و یا زمانی که فروپاشی آن گریزناپذیر است، نظام استیلای جدیدی بنا سازند. این چیزی است که سیاست خوب نامیده میشود. دیگرانی هستند که به یاری تودهها شتافته تا آنها نیروی رها کردن خویش از هر گونه استثمار و سلطه را خود به چنگ آوردند. به این افراد در زبان پارلمانتاریستی میگویند سیاسیهای بد.
پیشگفتار
رفیق لنین، مایلم توجۀ شما و خواننده را به این موضوع جلب کنم که این نامه هنگام پیشروی پیروزمندانۀ روسها در ورشو [۱] نگاشته شده است.
همچنین از شما و از خوانندگان، بهخاطر مکررگوییهای متعدد پوزش میطلبم. از آنجا که تاکتیک «چپها» برای کارگران بسیاری از کشورها هنوز ناشناخته است، این تکرار اجتنابناپذیر بود.
یک) مقدمه
رفیق لنین گرامی،
جزوهتان در مورد رادیکالیسم در جنبش کمونیستی [۲] را خواندم. از آن، درست مثل همۀ متونی که نوشتهاید، چیزهای زیادی آموختم. من از این بابت، مسلماً مانند بسیاری دیگر از رفقا، از شما سپاسگزارم. جزوهٔ شما مرا از شر علائم و نطفههای فراوان این بیماری کودکانه که یقیناً در من نیز وجود دارد، خلاص کرده و بیشک باز هم خلاص خواهد کرد. آنچه شما در مورد آشفتگی و سردرگمیای که انقلاب در اذهان بیشماری به وجود آورده میگویید، نیز کاملاً صحیح است. من این را میدانم؛ انقلاب، بسیار ناگهانیتر و متفاوتتر از چیزی که ما انتظارش را داشتیم رخ داد. نوشتهٔ شما به من انگیزهٔ جدیدی میدهد که در مورد تمام مسائل تاکتیکی، حتی در مورد انقلاب، قضاوتم بیش از پیش صرفاً بسته به واقعیت، به مناسبات واقعی بین طبقات باشد، آنچنانکه خود را به صورت سیاسی و اقتصادی نمایان میکنند.
بعد از مطالعۀ جزوۀ شما، با خودم فکر کردم که همۀ گفتههای شما درست است. امّا زمانیکه سر فرصت نشستم و در این مورد عمیقاً فکر کردم که آیا از این پس میباید از حمایتِ این «چپ» دست بشویم و دیگر برای ک.آ.پ.د. [۳] و برای حزب مخالفین parti oppositionnel انگلستان [۴] مقاله ننویسم، این نظر را رد کردم.
این مسأله تناقضآمیز به نظر میرسد. امّا دلیلش این است رفیق، که نقطهٔ عزیمت شما در جزوه غلط است. به نظر من، شما در مورد تطابق انقلاب اروپای غربی با انقلاب روسیه، در مورد شرایط انقلاب اروپا یعنی در مورد مناسبات طبقاتی اروپای غربی به درستی قضاوت نمیکنید. به همین خاطر است که حکم به غلط بودنِ دلیلِ پدید آمدن چپ و اپوزیسیون میدهید. به این ترتیب، جزوه درست به نظر میرسد اگر نقطۀ عزیمت شما را بپذیریم، امّا اگر آن را رد کنیم (همان کاری که باید کرد) کلّ جزوۀ شما غلط است. مجموعۀ قضاوتهای شما، که برخی به صورت نسبی خطا و برخی به قطع یقین تماماً غلط هستند، شما را به جایی میرسانند که جنبش چپ، مخصوصاً در آلمان و در انگلستان را محکوم کنید. از آنجا که من مصمم هستم که از جنبش چپ دفاع کنم، هر چند که با تمام نقطهنظرات این جنبش چپ موافق نباشم -رهبرانش به خوبی از این موضوع آگاهند-، فکر میکنم که بهترین نحوۀ پاسخ به جزوۀ شما، دفاع از چپ است. این کار به من اجازه میدهد که نهتنها دلایل وجودی چپها را روشن کنم، و حق و وجه امتیاز (محاسن) آنها را در مرحلۀ کنونی، اینجا و اکنون، در اروپای غربی نشان دهم، بلکه همچنین، این هم شاید به همان اندازه مهم باشد، این فرصت را خواهم داشت که با ایدههای غلطی که خصوصاً در روسیه در مورد انقلاب اروپای غربی غالب هستند، مبارزه کنم. این هر دو کار مهم است، چراکه تاکتیک اروپای غربی، درست مثل تاکتیک روسیه، بسته به برداشتی است که از [امر] انقلاب در اروپای غربی داریم.
دوست داشتم این کار را در کنگرۀ مسکو انجام دهم، امّا در وضعیتی نبودم که خود را به آنجا برسانم.
پیش از هر چیز باید دو تذکر شما را که ممکن است قضاوت رفقا و خوانندگان را منحرف کنند، رد کنم. شما با تحقیر و تمسخر در مورد پوچی مضحک و بچگانهٔ مبارزه در آلمان در مورد «دیکتاتوری رهبران یا تودهها»، «در رأس یا در پایه» و غیره مینویسید. ما هم با شما در اینکه نمیبایست این دست مسائل مطرح میشد کاملاً موافقیم، امّا نه با به تمسخرگرفتن آن؛ زیرا اینجا در اروپای غربی این موضوعات با کمال تأسف هنوز مطرحند. ما در بسیاری از کشورهای اروپای غربی هنوز رهبرانی از قماش رهبران انترناسیونال دوم داریم؛ ما هنوز به دنبال رهبران مناسبی هستیم که قصد نداشته باشند بر تودهها مسلط شوند، که به آنها خیانت نکنند، و تا زمانیکه چنین رهبرانی نداشته باشیم، میخواهیم همه چیز از پایین و از راه خود دیکتاتوری تودهها انجام شود. اگر من راهنمایی در کوهستان داشته باشم که مرا به سمت پرتگاه هدایت کند، ترجیح میدهم هیچ راهنمایی نداشته باشم. وقتی ما رهبرانی مناسب یافتیم، از این جستجو دست میکشیم، چراکه در این حال، توده و رهبر در واقع یکی بیشتر نخواهند بود. منظور چپ آلمان و چپ انگستان و ما [چپ هلند] از این کلمات این است و نه چیز دیگری.[1]
همین مسأله در مورد دومین تذکر شما هم صدق میکند. آنجا که میگویید رهبر با طبقه و توده باید یک کلّ همگن و یکدست بسازند. ما کاملاً با شما موافقیم. مسأله صرفاً یافتن و تعلیم دادن چنین رهبرانی است که واقعاً با توده یکی باشند. تودهها، احزاب سیاسی و سندیکاها جز از مسیر پیکاری دشوار، پیکاری که باید در بطنِ خودِ آنها هم جاری شود، نمیتوانند اینگونه رهبران را بیابند و تعلیم دهند. این امر شامل انضباط آهنین و همینطور خشکترین سانترالیسم هم میشود. ما [هم] طالب چنین چیزی هستیم، امّا تنها بعد از یافتن رهبرانی مناسب، نه پیش از آن. تحقیر و تمسخرهای شما هم جز اینکه تأثیری زیانبار روی طاقتفرساترین مبارزات بگذارد اثری ندارد؛ روی مبارزاتی که هم اکنون با شدّت و حدّت فراوان در آلمان و در انگلستان جریان دارد یعنی در دو کشوری که از دیگر کشورها به تحقق کمونیسم نزدیکترند. شما با این تمسخر کردنها با عناصر فرصتطلب انترناسیونال سوم همکاری میکنید. چراکه یکی از شیوههایی که برخی عناصر لیگ اسپارتاکوس و. بی.اس.پی.[۵] انگلستان، و نیز تعداد زیادی از نیروهای سایر احزاب کمونیست، برای فریب دادن کارگران بکار میبرند، این است که مسألۀ توده-رهبر را صرفاً به عنوان مسألهای بیمعنی معرفی میکنند و آن را «بیمعنی و بچگانه» میخوانند. با این جمله، آنها میخواهند مانع از این شوند که خودشان، [به عنوان] رهبران، مورد انتقاد قرار بگیرند، آنها میخواهند جلوی نقد شدن خود را بگیرند. با چنین جملاتی در مورد انضباط آهنین و تمرکزگرایی، اپوزیسیون را لگدمال میکنند. شما جادهٔ نیروهای فرصتطلب را صاف میکنید.
رفیق، شما نباید چنین میکردید. در اروپای غربی، ما هنوز در مرحلۀ تدارکاتی هستیم. بنابراین باید اجازه داده میشد که مبارزین سخن بگویند نه رؤسا.
این مسأله به طور گذرا مطرح شد، در ادامهٔ نوشتهام به آن برخواهم گشت. من به دلیل عمیقتری نمیتوانم موافق جزوۀ شما باشم. این دلیل از این قرار است:
هنگامی که ما مارکسیستهای اروپای غربی جزوهها، رسالات و کتابهای شما را میخواندیم، همیشه در عین تحسین و همراهیای که تقریباً تمامی نوشتههای شما در ما برمیانگیخت، نقطهای [در آنها] وجود داشت که ناگهان باعث میشد که ما محتاط شویم: نقطهای که ما انتظار داشتیم توضیحات دقیقتری در موردش ارائه دهید، و چناچه این توضیحات را نمییافتیم، بعداً در مورد آنها فکر میکردیم، و جز با اما و اگر نمیتوانستیم آن را بپذیریم. آنجایی که از کارگران و دهقانان فقیر صحبت میکنید. شما به کرّات از آنها نام میبرید، و همه جا از این دو دسته به عنوان عاملین انقلابی در سرتاسر جهان یاد میکنید. با این وجود هیچ جا، تا جاییکه من خواندهام، هیچ تلاشی نمیکنید که به شیوهای روشن و واضح تفاوت بسیار بزرگی را که در این مورد بین روسیه (و [همچنین] برخی کشورهای اروپای شرقی) و اروپای غربی (یعنی آلمان، فرانسه، انگلستان، بلژیک، هلند، سوئیس و کشورهای اسکاندیناوی، شاید حتی ایتالیا) وجود دارد، مشخص کنید. درحالیکه، دلیل فرق بین نگاه شما در مورد تاکتیک در مورد مسائل سندیکایی و پارلمانی و نگاه به اصطلاح چپهای اروپای غربی در تفاوتی نهفته است که این نکته در اروپای غربی و روسیه دارد.
قطعاً شما هم مثل من از این تفاوت به خوبی آگاهید، امّا دست کم در آثاری که من توانستهام از شما بخوانم، هیچ کدام از نتایج این تفاوت را بیرون نکشیدهاید. شما به این نتایج توجهی نکردهاید، به همین خاطر قضاوتتان را در مورد تاکتیک اروپای غربی غلط میشود.[2] این امر خطرناک بوده و هست، و خطرناکی قضیه بیشتر از این جهت است که جملهٔ شما در تمام اروپای غربی به صورتی نسجیده و نامعقول در تمام احزاب کمونیست، حتی توسط مارکسیستها تکرار میشود. روزنامهها، مجلات، جزوات و مجامعِ عمومیِ کمونیستی این را القاء میکنند که چیزی نمانده که اروپای غربی شاهد شورش دهقانان فقیر باشد! هیچ کس از تفاوت بزرگ [اروپای غربی] با وضعیت روسیه حرفی نمیزند. این مسأله قضاوت را به انحراف میکشاند، حتی قضاوت پرولتاریا را. بهخاطر اینکه شما در روسیه طبقۀ عظیمی از دهقانان فقیر داشتهاید و با کمک ایشان پیروز شدهاید، گمان میکنید که ما هم در اروپای غربی میتوانیم روی دهقانان حساب کنیم. از آنجا که شما در روسیه، صرفاً به لطف این کمک موفق شدهاید، گمان میکنید که اینجا هم با این کمک پیروزی به دست میآید. شما با سکوت خود در مورد اینکه این طبقه در اروپای غربی چگونه برخورد میکند، این نظر را بیان داشتهاید و تمام تاکتیکهایتان از این برداشت ناشی میشود.
اما این برداشت با واقعیات سازگار نیست. بین روسیه و اروپای غربی تفاوت عظیمی وجود دارد. [از شرق تا غرب] عموماً از اهمیت دهقانهای فقیر به عنوان عامل انقلابی کاسته میشود. در صورتی که در برخی مناطق آسیا، چین، هند، انقلابی رخ دهد، این طبقه مطلقاً تعیینکننده است. در روسیه، این طبقه یک عامل غیرقابل چشمپوشی است و عامل تعیینکنندۀ انقلاب را شکل میدهد. در لهستان و در دولتهای مختلف اروپای مرکزی و بالکان [نیز] این طبقه اهمیت خود را برای انقلاب حفظ کرده است. امّا سپس، هرچقدر که به سمت غرب پیش میرویم، مخالفت این طبقه با انقلاب آشکارتر میشود.
در روسیه، پرولتاریای صنعتی هفت تا هشت میلیون نفر را در برمیگرفت، درحالیکه تعداد دهقان فقیر بیست و پنج میلیون نفر برآورد میشد (خواهش میکنم عذرخواهی مرا بهخاطر اشتباه احتمالیام در مورد ارقام بپذیرید؛ به خاطر فوریت این نامه، ارقام را بنابه حافظهام نقل میکنم). از آنجا که کرنسکی به دهقانان فقیر زمین نداد، شما میدانستید که آنها به محض دریافتن موضع شما، در پیوستن به شما چندان تعلل نخواهند کرد. چنین وضعیتی در مورد کشورهای اروپای غربی، کشورهایی که از آنها نام بردم، نه صادق است و نه خواهد بود.
وضعیت دهقانان فقیر در اروپای غربی از شرایط دهقانان روسیه متفاوت است. هرچند گاهی شرایط دهقانان در نزد ما بسیار غمبار است، امّا وضعشان به اسفناکی وضع دهقانان نزد شما نیست؛ دهقانان فقیر اروپای غربی قطعه زمین کوچکی، یا به شکل اجارهای یا به صورت ملک شخصی، در اختیار دارند. به لطف [وجود] وسایل ارتباطیِ عالی آنها اغلب میتوانند بخشی از محصولشان را به فروش برسانند. در شرایط سخت و دشوار میتوانند از پس سیر کردن شکم خود برآیند، و وضعیتشان از چند ده سال پیش بهبود یافته است. آنها اکنون، در طول جنگ و بعد از آن، قادرند [در ازای محصولاتشان] قیمت بالاتری طلب کنند. وجود آنها حیاتی است، زیرا واردات مواد غذایی به ندرت صورت میگیرد. بنابراین، آنها میتوانند دائماً به فروش محصولاتشان با قیمت بالا ادامه دهند. آنها از حمایت سرمایهداری برخوردارند. سرمایهداری مادامی که خود پابرجاست، آنها را در پناه خود میگیرد. وضعیت دهقانان فقیر نزد شما بسیار دهشتناکتر بود. برای همین آنها خودشان هم یک برنامه سیاسیِ انقلابی داشتند و در حزب سیاسی، حزب سوسیالیست-انقلابی، متشکل شده بودند. اینجا به هیچوجه چنین خبری نیست. علاوه بر این، در روسیه انبوهی عظیم از اموال قابل قسمت کردن وجود داشته است: ملک و املاکهای بزرگ ارضی، زمینهای پادشاهی و دولتی، اراضی کلیسا. امّا کمونیستهای اروپای غربی با چه وعدهای میتوانند دهقانهای فقیر را به انقلاب بکشانند و با خود متحد کنند؟
در آلمان (پیش از جنگ) چهار تا پنج میلیون دهقانان فقیر (که تا ۲ هکتار زمین داشتند) وجود داشت. کشت و زرعهای بزرگ به معنای واقعی کلمه (اراضیای که بیش از ۱۰۰ هکتار را در برمیگیرند) حداکثر هشت تا نه میلیون هکتار را پوشش میدادند. اگر کمونیستها همۀ زمینها را قسمت میکردند، دهقانان فقیر باز هم فقیر باقی میماندند، [زیرا] هفت تا هشت میلیون کارگر کشاورزی هم چیزکی مطالبه میکردند. امّا [با همۀ این اوصاف] کمونیستها هم نمیتوانند همۀ زمینها را تقسیم کنند، چون خودشان برای تأسیس شرکتهای زراعی [کمپانیهای] بزرگ به آنها نیاز دارند.[3]
به این ترتیب، کمونیستهای آلمان به جز در چند منطقۀ نسبتاً کوچک، هیچگونه امکانی ندارند تا دهقانان فقیر را به خود جذب کنند؛ چراکه یقیناً از کمپانیهای کوچک و متوسط خلع ید نخواهد شد. اوضاع همانندی در مورد چهار تا پنج میلیون دهقان فقیر فرانسه هم وجود دارد؛ همین طور هم در سوئیس، بلژیک، هلند، و در دو کشور اسکاندیناوی.[4] [پس میبینیم که] کمپانیهای کوچک و متوسط در همهجا غالب هستند؛ حتی در ایتالیا، اطمینانی از این مسأله وجود ندارد. و [بهتر است که] از انگلستان که در آنجا تعداد دهقان فقیر از صد تا دویست هزار تجاوز نمیکرد، حرفی نزنیم.
ارقام هم نشان میدهند که تعداد نسبتاً کمی دهقان فقیر در اروپای غربی وجود دارد؛ به صورتی که آن لشکر کمکی، اگر هم اینجا وجود میداشتند، خیلی کم تعداد میبودند.
علاوه بر این، وعدۀ پایان دادن به اجارۀ زمین و رانت رهنیْ تحت کمونیسم هم نمیتواند دهقانان را ترغیب کند؛ چراکه آنها در پس کمونیسم، وقوع جنگ داخلی، محو شدن بازارها و ویرانی عمومی را میبینند.
بنابراین دهقانان فقیر اروپای غربی، اگر بحرانی پیش نیاید، وحشتناکتر از دهقانان فعلی آلمان میشوند، اگر بحرانی به وقوع نپیوندد که فجایعی که تا به امروز دیدیم در برابرش هیچ باشد، آنان تا وقتی هنوز دَمی برای سرمایهداری باقی است، حامی او میمانند.[5]
کارگران اروپای غربی کاملاً تنها هستند. آنها در واقع فقط میتوانند روی قشر به شدّت کوچکی از طبقهٔ متوسط تحتانی که از لحاظ اقتصادی وزن سنگینی هم ندارد، حساب کنند. بنابراین، بار انقلاب بر دوش خودشان به تنهایی است. این است تفاوت عظیم اروپای غربی با روسیه.
رفیق لنین، شاید بگویید که در روسیه هم وضعیت همینگونه بوده است. در روسیه هم پرولتاریا به تنهایی انقلاب کرد و فقط بعد از انقلاب، دهقانان آمدند. این درست است، اما تفاوتْ عظیم باقی میماند.
رفیق لنین، شما میدانستید که دهقانان قطعاً بدون تردید و تعلل به شما خواهند پیوست. شما میدانستید که کرنسکی نه میتوانست و نه میخواست که به آنان زمین بدهد. شما میدانستید که کمک آنها به کرنسکی چندان نمیپاید. «زمین به دهقانان!» این بود فرمول جادوییای که شما به لطفش توانستید به سرعت، بعد از چند ماه آنان را با پرولتاریا متحد کنید. ما چپها، برعکس، یقین داریم که در حال حاضر دهقانان در همهجای اروپای غربی از سرمایهداری حمایت میکنند.
شاید شما چنین بگویید: اگرچه در آلمان تودههای دهقان حاضر و آمادهای وجود ندارند که دست یاری به ما بدهند، میلیونها پرولتر که امروز هنوز حامی بورژوازی هستند، بیشک به طرف ما خواهند آمد؛ و در این صورت جای دهقانان فقیر روس را اینجا پرولترها پرخواهند کرد و به این ترتیب یک نیروی کمکی خواهد آمد.
این ایده هم از بنیان غلط است؛ [چراکه هنوز] تفاوت عظیم با روسیه پابرجاست.
دهقانان روسیه به پرولتاریا نپیوستند مگر بعد از پیروزی بر سرمایهداری. مبارزه علیه سرمایهداری زمانی واقعاً آغاز میشود که کارگران آلمانی که امروز همچنان از سرمایهداری حمایت میکنند، به کمونیسم بپیوندند.
رفقای روس به لطف وجود دهقانهای فقیر، فقط و فقط به لطف وجود آنها به پیروزی نائل شدند؛ و این پیروزی به تدریج که دهقانان اردوگاه خود را عوض میکردند، تحکیم شده است. در آلمان، بهخاطر اینکه کارگران پشت سرمایهداری را میگیرند است که پیروزی حاصل نمیشود؛ [پس اینجا] پیروزی آنچنان هم ساده نیست، و مبارزه تنها بعد از لحظهای آغاز میشود که کارگران به جانب ما آمده باشند.
انقلاب روسیه در طی سالیان متمادی که به بلوغ میرسید، برای پرولتاریا وحشتناک بود و کماکان، بعد از پیروزیاش هم وحشتناک است. با این حال در زمان وقوعش دقیقاً به یمن وجود دهقانان ساده شد.
نزد ما، این موضوع کاملاً متفاوت است؛ دقیقاً برعکس، اینجا قبل ساده بود و بعد نیز ساده خواهد بود. امّا خود انقلاب وحشتناک خواهد بود، احتمالاً وحشتناکتر از هر انقلاب دیگری. زیرا سرمایهداری که در نزد شما ضعیف بود و چندان از فئودالیسم، از قرون وسطی و حتی از توحش جدا نشده بود، نزد ما نیرومند، وسیعاً سازمانیافته و قویاً ریشهدار است. و طبقات متوسط تحتانی و خرده دهقانان کوچک که همیشه طرف قویترها را میگیرند، به استثنای یک قشر نازکشان که از لحاظ اقتصادی هم بیاهمیت است، تا آخرین نفس سرمایهداری، در کنار او خواهند ایستاد.
اینجا، در اروپای غربی و در تمام جهان، باید این مسأله را در سر فرو کرد که انقلاب در روسیه به مدد دهقانان فقیر پیروز شد؛ و باید در روسیه این مسأله را در سر فرو کرد که کارگران اروپای غربی تنها هستند.
پرولتاریای اروپای غربی تنهاست، حقیقت این است. روی این حقیقت است که تاکتیک ما باید بنا شود. هر تاکتیکی که روی پایۀ دیگری استوار باشد خطاست، و پرولتاریا را به بدترین شکستها میکشاند.
حقیقت بودن این حرف را پراتیک هم تصدیق خواهد کرد. در واقع، نهتنها خردهدهقانهای اروپای غربی برنامهای ندارند، نهتنها زمین مطالبه نکردهاند، بلکه اکنون هم که کمونیسم نزدیک میشود، تکانی به خود نمیدهند. امّا مسلماً نباید این حرف را مطلق انگاشت. در اروپای غربی، بالاتر متذکر شدم، مناطقی وجود دارد که در آنجا مالکیت [ارضی] بزرگ غالب است، بنابراین میشود آنجا دهقانان فقیر را به کمونیسم جلب کرد. ممکن است بشود همین کار را در جاهای دیگر به دلایل عوامل محلی و عوامل دیگری انجام داد؛ امّا این مناطق به نسبت کم هستند. اما این حرف به معنی این نیست که در مرحلۀ آخر و پایانی انقلاب، وقتی همه چیز فرومیریزد، هیچ دهقان فقیری به ما نخواهد پیوست. این موضوع محل شک نیست. برای همین است که ما باید به تبلیغ در بین آنها ادامه دهیم. امّا [در عین حال] ما باید تاکتیکمان را برای شروع و جریان انقلاب تعیین کنیم. چیزی که گفتم به ماهیت عمومی، به گرایش عمومی مربوط میشود. و روی این گرایش عمومی است که میتوان و باید تاکتیک خود را بنا کرد.[6]
از این مسأله پیش از هر چیز این ناشی میشود – و باید آن را مصراً و به وضوح بیان کرد – که در اروپای غربی انقلاب واقعی یعنی سرنگونی سرمایهداری، و پایهریزی کمونیسم و صیانت پایدار از آن اکنون صرفاً در کشورهایی امکان دارد که در آنها پرولتاریا به تنهایی علیه تمامی دیگر طبقات به اندازهٔ کافی قدرتمند باشد؛ یعنی در آلمان و در انگلستان و در ایتالیا -چون کمک دهقانهای فقیر ممکن است-. در کشورهای دیگر، تنها تدارک انقلاب ممکن است. از راه تبلیغ، سازماندهی و مبارزه. خودِ انقلاب نمیتواند به وقوع بپیوندد، مگر بعد از آنکه انقلاب در بزرگترین دولتها (روسیه، آلمان و انگلستان) اقتصاد را چنان متزلزل کند که طبقات بورژوازی به اندازهٔ کافی ضعیف شده باشند. زیرا شما قطعاً از من میپذیرید که ما نمیتوانیم تاکتیکمان را بر اساس وقایعی تنظیم کنیم که ممکن است رخ دهند اما ممکن هم هست شکست بخورند (کمک ارتش روسیه، خیزش هندیها، بحران وحشتناکی که پیش از این با آن برخورد نکردهایم و غیره).
اینکه شما این حقیقت را در مورد شرایط دهقانان فقیر درنیافتهاید، اولین خطای بزرگ شماست، رفیق. و همچنین خطای کمیتهٔ اجرایی مسکو و کنگرهٔ انترناسیونال.
اکنون معنای این تنها بودن، نداشتن هیچ افق کمکی از هیچ کجا، از هیچ طبقهٔ دیگری (که تا این حد با وضعیت پرولتاریای روس تفاوت دارد) در سطح تاکتیک برای پرولتاریای غربی چیست؟
اولاً این بدان معناست که وضعیت اینجا از تودهها تلاش و همت خیلی بیشتری نسبت به روسیه طلب میکند. به نحوی که اهمیت تودهٔ پرولتر در انقلاب بسیار بزرگتر است. و ثانیاً، اینکه اهمیت رهبران به همان نسبت کوچکتر است.
در واقع، تودههای روس، پرولترها یقین داشتند که دهقانان در نهایت خیلی زود در کنار آنان میایستند، در طول جنگ این امر را – بارها با چشمان خود– مشاهده میکردند. پرولترهای آلمان، صرفاً برای اینکه ابتدا فقط از آنها حرف بزنیم، میدانند که سرمایهداری ملّی و جمیع طبقات دیگر را علیه خود دارند.
در همان زمان پیش از جنگ هم در آلمان، از هفتاد میلیون جمعیت، نوزده تا بیست میلیون کارگر وجود داشت، امّا پرولترهای آلمان به تنهایی در مقابل تمام طبقات دیگر قرار دارند. [وانگهی] آنها بیسلاح، با سرمایهداریای روبهرو هستند که به مراتب از سرمایهداری روسیه قویتر است. [در حالیکه] روسها مسلح بودند.
بنابراین، انقلاب از هر پرولتر آلمانی، از فرد فردشان نسبت به روسها، دلاوری بیشتر و روحیه فداکاری بالاتری میطلبد.
این از مناسبات اقتصادی و طبقاتی در آلمان سرچشمه میگیرد، نه از فلان تئوری، نه از تخیلات رمانتیک انقلابی یا از روشنفکران!!
اگر تمام طبقۀ کارگر یا دست کم اکثریت قاطع طبقه، تکتکشان با یک انرژی تقریباً فرا-انسانی، رأساً از انقلاب علیه تمام طبقات دیگر حمایت نکند، پیروزیای در کار نخواهد بود. پس شما هم با من تصدیق میکنید که ما برای تدوین تاکتیکمان، باید روی نیروی خودمان حساب کنیم و نه روی کمک خارجی مثلاً کمک روسیه.
این وضع پرولتاریای آلمان است: تنها، تقریباً بدون سلاح، بدون یاور رویاروی یک سرمایهداری منسجم؛ این به این معنی است که در آلمان: [برای انقلاب باید] هر پرولتر، اکثریت قاطع پرولتاریا، یک مبارز آگاه، یک قهرمان[ باشد]. وضع در سراسر اروپای غربی هم به همین منوال است. نزد ما اکثریت پرولتاریایی که میباید به مبارزین آگاه و مصمم، به کمونیستهای واقعی بدل شود، در مقایسه با روسیه، هم بهطور نسبی بیشتر است و هم بهطور مطلق.
تکرار میکنم: این یک ایده و تصور نیست، نتیجهٔ رویاپردازیهای روشنفکرانه یا شاعرانه نیست، بلکه بر زمین خالصترین واقعیات استوار است.
و هر چقدر که اهمیت طبقه افزایش مییابد، به همان نسبت از اهمیت رهبران کاسته میشود. این مسأله به این معنی نیست که ما نباید بهترین رهبران را داشته باشیم، بهترینها هنوز به حد کافی خوب نیستند، و ما هماکنون در جستجوی آنها هستیم؛ بلکه به این معنی است که در قیاس با اهمیت تودهها، اهمیت رهبران کم میشود.
اگر قرار بود مثل شما، در کشوری با صد و شصت میلیون جمعیت با هفت یا هشت میلیون پرولتر به پیروزی رسید، خب بله، اهمیت رهبران چشمگیر میبود! زیرا دستیابی به پیروزی با این تعداد اندک در میان جمعیتی بیشمار، قبل از هر چیز به مسألۀ تاکتیک برمیگردد. برای پیروز شدن بهمانند شما رفیق، در کشوری با این وسعت و با گروهی به این قِلّت، اما برخوردار از یک کمک بیرون از طبقه، آنچه در وهلۀ اول حائز اهمیت است، تاکتیک رهبری است. زمانیکه شما، رفیق لنین، با این گروه کوچکِ پرولتر پیکار را آغاز کردید، این تاکتیک شما بود که به وقت مقتضی نبرد را به پیش برد و دهقانان فقیر را به صف خود ملحق کرد.
امّا در آلمان چه؟ اینجا ماهرانهترین و زیرکانهترین تاکتیک، حتی نبوغ رهبران هم عمده و اساسی نیست، چراکه طبقات به طرز بیرحمانهای رویاروی یکدیگر میایستند، یکی در برابر همه. اینجا طبقۀ پرولتاریا باید خود تصمیم بگیرد. به واسطۀ توان خودش، با اتکا به شمار خودش. امّا توان پرولتاریا، از آنجا که دشمن بسیار قوی و بینهایت سازمانیافتهتر و مسلحتر از اوست، اللخصوص به کیفیتش بر میگردد.
در برابر طبقات مالک روسیه، شرایط شما مثل وضعیت داوود در برابر جالوت بود. داوود ریزاندام بود، امّا سلاحی بیبرو و برگرد کشنده داشت. پرولتاریای آلمان، انگلیس، اروپای غربی طوری با سرمایهداری روبهرو میشوند که گویی یک غول به مصاف غول دیگری میرود. همه چیز در این مبارزه مسألۀ قواست؛ بدون شک قوای مادی، امّا همینطور هم قوای معنوی.
رفیق لنین دقت کردهاید که در آلمان خبری از رهبران «برجسته» نیست؟ همگی آنها آدمهایی کاملاً معمولیاند. خود این امر نشان میدهد که این انقلاب در اولین وهله کار تودهها خواهد بود، و نه رهبران.
به عقیدۀ من، این امری است فوقالعاده مهم، امری است آنقدر عظیم که تا به حال هیچ چیز به پای آن نرسیده است، و نشانهای است از چیزی که کمونیسم خواهد بود؛ و همانند آلمان، در سرتاسر اروپای غربی چنین خواهد شد، چراکه در همه جا پرولتاریا تنهاست.
برای اولین بار از آغاز خلقت جهان، انقلاب تودهها، کارگران، انقلاب خود تودههای کارگر به تنهایی است. و اینچنین است نه چون خوب یا زیباست، یا اینکه کسی چنین تصورش کرده است، بلکه از آنرو که به واسطۀ مناسبات اقتصادی و مناسبات طبقاتی متعین شده است.[7]
از این تفاوت بین روسیه و اروپای غربی چند نکتۀ دیگر نیز ناشی میشود:
۱. زمانیکه شما و کمیتۀ اجرائی مسکو، یا حتی کمونیستهای اپورتونیست اروپای غربی، [وابسته به] لیگ اسپارتاکوس یا حزب کمونیست انگلیس که درست پا جا پای شما میگذارند، میگویید: «مبارزه روی مسألۀ تودهها و رهبران بیمعنی است»، نهتنها صرفاً از این جهت برای ما اشتباه است که ما هنوز به دنبال رهبرانی [شایستهتر] هستیم، بلکه از این جهت نیز که معنای این موضوع نزد ما و شما یکسان نیست.
۲. حرف شما زمانیکه به ما میگویید: «رهبر و توده باید همگی یک کلّ جداییناپذیر را شکل بدهند»، نهتنها به این خاطر غلط است که ما دقیقاً در پی چنین وحدتی هستیم، بلکه غلط بودنش بیشتر برای این است که مسأله نزد ما معنای دیگری دارد تا نزد شما.
۳. زمانیکه شما به ما میگویید: «در حزب کمونیست باید یک نظم آهنین و مرکزیت نظامی مطلق برقرار باشد»، این فقط به این خاطر غلط نیست که ما هم قصد داریم نظم آهنین و مرکزیت قوی داشته باشیم، بلکه بیشتر برای این غلط است که مسأله در نظر ما خود را به گونۀ دیگری مطرح میکند تا نزد شما.
از اینجا نکتۀ چهارم ناشی میشود. زمانیکه شما به ما میگویید: «در روسیه، ما به این صورت یا آن صورت عمل کردیم (برای مثال بعد از حملۀ کُرنیلُف، یا ماجرای دیگری)، یا در این یا آن دوره به پارلمان رفتیم، یا در سندیکاها ماندیم برای همین هم پرولتاریای آلمان میباید چنین کاری بکند»، این حرف مطلقاً معنایی ندارد و بنابراین نمیتواند و نباید قابل اجرا باشد. چراکه روابط طبقاتی در اروپای غربی، چه در مبارزه و چه در انقلاب، با چیزی که در روسیه بود، کاملاً تفاوت دارد.
و در نهایت نکتهٔ ۵. شما، کمیتۀ اجرایی مسکو، و همینطور کمونیستهای اپورتونیست اروپای غربی، میخواهید تاکتیکی به ما تحمیل کنید که در روسیه کاملاً دقیق و بهجا بوده است – تاکتیکی که آگاهانه یا ناآگاهانه روی این حساب باز کرده و استوار است که دهقانان فقیر یا دیگر اقشار زحمتکش به زودی به ما خواهند پیوست، - به عبارت دیگر یعنی اینکه پرولتاریا تنها نیست،- [درحالی که] تاکتیک تجویزی شما برای ما یا تاکتیکی که اینجا از آن پیروی میشود، پرولتاریای اروپای غربی را به ویرانی و به یک شکست دهشتناک میکشاند.
از اینها سرانجام به نکتۀ ۶ میرسیم، اینکه شما، یا کمیتۀ اجرائی مسکو، یا باز هم عناصر اپورتونیست اروپای غربی، مثل کمیتۀ مرکزی لیگ اسپارتاکوس در آلمان، بی.اس.پی. در انگستان، میخواهید ما را در اینجا در اروپای غربی، مجبور به پذیرش یک تاکتیک اپورتونیستی کنید (اپورتونیسم همواره تکیهٔ خود را بر عناصر بیرونیای قرار میدهد که همیشه [در بزنگاه] پشت پرولتاریا را خالی میکنند!)؛ از این بابت هم در اشتباه به سر میبرید.
تنها بودن، امید هیچ کمکی نداشتن، اهمیت بالای تودهها و اهمیت به نسبت کمترِ رهبران؛ اینها هستند پایههای عمومیای که تاکتیک اروپای غربی باید بر آنها بنا شود.
این پایهها را نه رادک [۶] در طول اقامتش در آلمان، نه کمیتۀ اجرائی انترناسیونال، نه خود شما، چنان که متونتان گواه آن است، درنیافتهاید. و بر همین مبانی – یعنی عزلت پرولتاریا و اهمیت قاطع تودهها و فرد فرد آنها- است که تاکتیک حزب کمونیست کارگری آلمان و حزب کمونیستِ سیلویا پانکهورست[8] [۷] و اکثریت کمیسیون آمستردام، که اعضای آن را مسکو منصوب کرده، مبتنی است.
با حرکت از این مبانیست که آنها سعی میکنند تودهها را – به عنوان یک کل و نیز به عنوان [جمع] افراد – به وضعیتی فراتر برده و فرد فردشان را تعلیم دهند تا به مبارزین انقلابی بدل شوند؛ با روشن کردن این مبانی (نه صرفاً از طریق تئوری، بلکه خصوصاً از طریق پراتیک) که همه چیز به خود آنها بستگی دارد، که نباید به انتظار کمک از طبقات دیگر بنشینند، و انتظار چیز زیادی از رهبران نداشته باشند، بلکه همه چیز را خود برعهده بگیرند.
بنابراین از لحاظ تئوریک، صرفنظر از برخی نظرات [که در محافل] خصوصی بیان شده[9]، گذشته از نکات جزئی و همچنین زیادهرویهایی که در ابتدای جنبش غیرقابلاجتناب بود از نوع آنچه ولفهایم و لُفِنبرگ [۸] گفتهاند، عقاید این احزاب و رفقا، کاملاً صحیح بوده و مبارزهٔ شما علیه این عقاید کاملاً غلط بودهاند.
هر کسی اروپا را از شرق تا غرب بپیماید، در یک لحظۀ مشخص از یک مرز اقتصادی که از دریای بالتیک تا مدیترانه، تقریباً از دانْتسْیگ [گدانسک کنونی در لهستان] تا ونیز گسترده است، عبور میکند. این خط دو دنیا را از یکدیگر جدا میکند. چراکه در غرب این خط استیلای تقریباً مطلق سرمایۀ صنعتی، تجاری و مالی حاکم است که در بطن پیشرفتهترین سرمایۀ بانکی متحد شدهاند. این سرمایه حتی توانسته سرمایۀ ارضی را مطیع خود ساخته و یا حتی در خود جذب کند. این سرمایه که از درجۀ بالایی از سازماندهی برخوردار است، مستقرترین دولتهای جهان را در چنگ روابط خود گرفته است.
در شرق این خط، نه از بالندگی خارقالعادۀ سرمایهٔ متمرکز در صنعت، تجارت، حملونقل و بانک خبری هست و نه از استیلای تقریباً مطلقش؛ و به تبع آن، دولت مدرنی که ساختار قرص و محکمی داشته باشد هم پیدا نمیشود.
این خود به یک معجزه شبیه است که پرولتاریای انقلابی بتواند در غربِ این مرز همان تاکتیکی را داشته باشد که در شرق آن!
دو) مسألۀ سندیکا
بعد از ارائهٔ این دلایل تئوریک عمومی، اکنون سعی میکنم نشان دهم که در پراتیک نیز، [بهطور ویژه] در مورد مسائل سندیکایی و پارلمانی، عمدتاً حق با چپ آلمان و انگستان است.
ابتدا به مسألۀ سندیکایی بپردازیم.
«همانطور که پارلمانتاریسم تجلی [قدرت] معنوی رهبران بر تودههاست، به همان شکل هم جنبش سندیکایی تجلی قدرت مادی رهبران بر تودههای کارگر است. در سیستم سرمایهداری سندیکاها شکل سازمانیابی طبیعی وحدت پرولتاریا هستند، و به همین عنوان، مارکس اهمیت سندیکاها را ازهمان ابتدا خاطر نشان کرده است. در سرمایهداری رشدیافته، و بیشتر از آن در دوران امپریالیسم، سندیکاها بیش از پیش به انجمنهای غولپیکری بدل شدهاند که مثل ارگانهای دولتی بورژوایی قدیم به رشد و متورم شدن گرایش دارند. در درون آنها یک طبقه از کارمندان، یک بوروکراسی، ایجاد شده است که تمام عناصر قدرت تشکیلات را در اختیار دارد: منابع مالی، نشریات، انتصاب کارمندان جزء. اغلب، این طبقۀ بوروکرات قدرتش را گسترش هم داده است، بهگونهای که به جای خادمِ جمع بودن، به اربابان آن تبدیل شده و هویت خود را با تشکیلات گره زده است. سندیکاها از یک نظر دیگر نیز به دولت و به بوروکراسیاش شبیه هستند؛ علیرغم دموکراسیای که قرار بود در آنجا حاکم باشد، اعضای سندیکا قادر نیستند ارادۀ خود را به بوروکراسی تحمیل کنند. سیستمی هوشمندانه از ضوابط و قوانین، کوچکترین شورشی را پیش از آنکه بتواند تهدیدی برای آن بالادستیها باشد، در نطفه خفه میکند.
تنها به لطف یک استقامت و سرسختی دائمیست که گاهی یک تشکیلات بعد از سالها به موفقیتی نسبی دست مییابد که در اغلب اوقات ناشی از تغییر پست اشخاص است. برای همین است که در این سالهای اخیر، هم پیش از جنگ و هم پس از آن، شاهد شورشهای متعددی در انگلستان، در آمریکا، در آلمان بودهایم در بین اعضای سندیکا که به تصمیم خودشان، خلاف خواست رهبری و یا حتی علیه مصوبات، تصمیمات خودِ تشکیلات اعتصاب میکردند. اینکه این مسأله به شیوهای کاملاً طبیعی به وجود آمده و همانطور که بود پذیرفته شده نشان میدهد که تشکیلات حاصل جمع [یا کلِ] اعضایش نیست، بلکه بیشتر چیزی است که برای آنها بیگانه است. اینکه کارگران بر انجمن خود حاکم نباشند و آن را بهمثابه یک قدرت خارجی در بالای سر خود ببینند و بتوانند علیهاش دست به شورش بزنند، یعنی علیه چیزی که برآمده از [تلاش] خود آنهاست، یک نکتۀ دیگر در تشابه سندیکا با دولت است.
زمانیکه شورش آرام میگیرد، رهبریِ پیشین جایگاهش را بازمییابد و بهرغم نفرت و سرخوردگی عقیم تودهها، میداند [چگونه] خود را روی کار نگه دارد؛ چراکه او روی بیتفاوتی، عدم روشنبینی تودهها میایستد و از فقدان ارادهای واحد و پایدار در میان آنها سود میجوید. علاوه بر این، رهبران پیشین از ضرورت درونی ذاتی سندیکا بهره میگیرند؛ چراکه کارگران سندیکا را تنها وسیلهای مییابند که از طریق وحدت به آنها علیه سرمایه قدرت میدهد.
جنبش سندیکایی با جنگیدن علیه سرمایه و علیه گرایش سرمایه به استبداد، فقرگستری و استیلای مطلقش و با محدود کردن او و به این ترتیب با ممکن کردن ادامهٔ بقای طبقۀ کارگر، نقش خود را در بطن سرمایهداری ایفا میکرد، [پس] جنبش سندیکا خود عضوی از جامعهٔ سرمایهداری بود. امّا صرفاً در آغاز انقلاب، زمانی که پرولتاریا از عضوی از جامعۀ سرمایهداری بودنْ به نابودگر این جامعه بدل میشود است که سندیکا در برابر پرولتاریا میایستند. (...)
آنچه مارکس و لنین در مورد دولت گفتهاند: یعنی اینکه سازمان دولت، علیرغم وجود یک دموکراسی صوری، اجازه نمیدهد که بهمثابه یک ابزار انقلاب پرولتری به کار آید، باید در مورد سازمان سندیکایی هم بکار رود. با رهبران رادیکال یا انقلابی نه تنها قدرت ضدانقلابی سندیکا را نابود نمیکند، بلکه حتی موجب خللی در آن هم نمیشود.
این خود شکل تشکیلات است که تودهها را به همان اندازه که خوب میکند عاجز و ناتوان هم میسازد و مانع از این میشود که آنها سندیکا را ارگان ارادهٔ خود کنند. انقلاب نمیتواند پیروز شود مگر با نابود کردن این شکل تشکیلات یا باز هم دقیقتر، با زیر و رو کردن کامل آن، بهطوری که کاملاً به چیز متفاوتی تبدیل شود. سیستم سوویتها، که در درون طبقه ساخته شده، نه تنها قادر است ریشههای بوروکراسی دولت را بیرون کشیده و بخشکاند، بلکه همچنین قادر است بوروکراسی سندیکاها را ریشه کن کند؛ سوویتها نهتنها ارگانهای سیاسی جدید پرولتاریا را در برابر سرمایهداری شکل میدهند، بلکه همچنین پایههای سندیکاهای نوین را بنا میسازند. به هنگام بحث و جدلهایی که اخیراً در درون حزب آلمان پیش آمد، برخی این ایده را به باد استهزاء گرفتند که شکلی از تشکیلات بتواند انقلابی باشد، چراکه [به عقیدهٔ آنها] همه چیز به روحیه و [درجۀ] اعتقاد انقلابی اعضا بستگی دارد. با وجود این، اگر محتوای اساسی انقلاب این باشد که تودهها خود اموراتشان -مدیریت جامعه و تولید- را به دست بگیرند، هر شکلی از تشکیلات که به آنها امکان ندهد [راساً] حکومت کرده و خود خود را رهبری کنند ضدانقلابی و مضر است؛ و به این خاطر است که باید آن را با یک شکل دیگر تشکیلات جایگزین کرد، شکلی که انقلابی باشد؛ چراکه یک تشکیلات انقلابی به کارگران اجازه میدهد که فعالانه همه چیز را خود تعین کنند.» (پانهکوک)[10]
بنابه ماهیت، سندیکاها در اروپای غربی اصلاً سلاحهای خوب و مؤثری برای انقلاب نیستند! صرف نظر از اینکه به آلتِدست سرمایهداری بدل شدهاند و در دستان خائنین هستند، صرف نظر از اینکه بنابه ماهیتشان، در دستان رهبران بیاراده هستند، به ناچار اعضایشان را به برده، به ابزاری بیاختیار بدل میکنند، پس به کار انقلاب نمیآیند.
سندیکاها در مبارزه، در انقلاب علیه سرمایهداری که در اروپای غربی به مراتب سازمانیافتهتر است و علیه دولت آن، ضعیف هستند. اینها نسبت به سندیکاها بسیار قویتر هستند. چراکه برخی از سندیکاها هنوز انجمنهای حرفهای هستند که به همین دلیل هم نمیتوانند به تنهایی انقلاب کنند؛ و آنجایی هم که تعاونیهای صنایع هستند، [مستقیماً] به کارخانهها و خود کارگاهها اتکا نمیکنند، و از این رو در موضع ضعف قرار دارند. در نهایت، آنها بیشتر انجمنهای همیاری هستند که در دوران [رشد] خردهبورژوازی شکل گرفتهاند تا انجمنهای مبارزاتی. حتی قبل از انقلاب هم، نوع تشکیلاتشان برای مبارزه کاملاً ناکافی بود؛ برای انقلاب در اروپای غربی، این نوع تشکیلات کاملاً نامستعد و نامناسب است؛ چراکه کارخانهها، کارگران کارخانه، نه در حرفهها و صنایع، بلکه در کارگاهها انقلاب میکنند. علاوه بر این، این انجمنها همچنین ابزارهای کنش کند و آرام هستند که بیش از حد پیچیدهاند و تنها برای زمان تکامل مفیدند. حتی اگر انقلاب خیلی سریع به پیروزی نرسد و ما مجبور باشیم برای مدّتی به مبارزۀ مسالمتآمیز برگردیم، باید سندیکاها را نابود با انجمنهای صنعتیای جایگزین که بر تشکل کارخانه و کارگاه بنا شده باشند؛ با این سندیکاهای رقتبار که در هر حال باید نابودشان کرد است که میخواهیم انقلاب کنیم!!! کارگران برای انقلاب در اروپای غربی نیاز به سلاح دارند. و تنها سلاحی که در اروپای غربی در اختیار دارند، تشکلات کارخانه است؛ تشکلاتی متحد در یک کل واحد!
کارگران اروپای غربی به بهترین سلاحها نیاز دارند؛ چون تنها هستند و هیچ [نوع] نیروی کمکیای ندارند. برای همین است که به این تشکلات کارخانه نیاز دارند. کارگران باید بیتعلل در آلمان و انگلستان، چونکه در این دو کشور انقلاب نزدیکتر است [به این امر بپردازند]، و همینطور در سایر کشورها در اسرع وقت، به محض اینکه بتوانیم آنها را بسازیم.
رفیق لنین، گفتن اینکه «ما در روسیه ما فلان یا بهمان روش عمل کردهایم»، کمکی به شما نمیکند؛ چراکه اولاً شما در روسیه تشکلات مبارزاتی به بدی بسیاری از سندیکاهای اینجا نداشتهاید. شما بر انجمنهای صنعتی اتکا داشتهاید. ثانیاً کارگران آنجا روحیهای به مراتب انقلابیتر داشتهاند. ثالثاً، در آنجا هم سازماندهی سرمایهداری ضعیف بود و هم دولت. رابعاً -و این واقعاً مهم است- شما از نیروی کمکی بهرهمند بودید. بنابراین، چندان نیازی نبود که شما به نحو عالیتری مسلح باشید. ما تنها هستیم، پس باید به بهترین سلاحها مجهز باشیم؛ وگرنه پیروز نمیشویم، وگرنه در پی هر شکست شکستی دیگر میآید.
امّا دلایل دیگر، دلایلی هم روانی و هم مادی، این مسأله را ثابت میکنند.
رفیق به یاد بیاورید که چه شرایطی پیش از جنگ و در طی آن در آلمان حکمفرما بود. سندیکاها به عنوان تنها راه کنش هر چند بسیار ضعیف، ماشینهای غیرمولدی بودند تماماً در دست رهبرانی که آنها را به نفع سرمایهداری به کار میانداختند. سپس انقلاب به وقوع پیوست. رهبران و تودۀ اعضا، این سندیکاها را به سلاحی علیه انقلاب بدل کردند. انقلاب با کمک آنها، با حمایت آنها، با رهبرانشان و حتی با بخشی از اعضایشان، به قتل رسید. کمونیستها شاهد تیرباران شدن برادرانشان با همدستی سندیکاها بودند. اعتصابات در حمایت از انقلاب ممنوع شد. رفیق باور میکنید که کارگران انقلابی بتوانند در چنین انجمنهایی بمانند؟ از این گذشته، این سندیکاها ضعیفتر از آن هستند که ابزار انقلاب باشند! این امر به نظرم از لحاظ روانی غیرممکن میرسد. خود شما چه میکردید اگر برای مثال عضو حزبی همچون حزب منشویک بودید که در لحظۀ انقلاب اینگونه عمل میکرد؟ انشعاب میکردید ([البته] اگر پیشتر این کار را نکرده بودید!). امّا خواهید گفت که: این یک حزب سیاسی است، سندیکا چیز دیگری است. من فکر میکنم که اشتباه میکنید. در انقلاب، در حین انقلاب، هر سندیکایی، حتی هر گروه کارگری یک حزب سیاسی است، یا حامی انقلاب است یا ضد انقلاب.
امّا همانطور که در مقالهتان گفتهاید، خواهید گفت که به خاطر [الزامات] اتحاد و تبلیغات کمونیستی، باید بر این احساسات فائق آمد. از آنجا که ما باید این مسائل را به روشنی و بدون ابهام بررسی کنیم، با چند مثال، با چند مثال انضمامی به شما نشان خواهم داد که این کار در حین انقلاب ناممکن بود. فرض را بر این بگیریم که در آلمان صد هزار کارگر واقعاً انقلابیِ ذوبآهن، به همین تعداد کارگر انقلابی کارگاههای کشتیسازی و همانقدر هم معدنچی انقلابی، وجود دارد. آنها میخواهند اعتصاب کنند، بجنگند و برای انقلاب بمیرند. میلیونها نفر دیگر هم داریم که نه، چنین چیزی نمیخواهند. این سیصد هزار انقلابی چه باید بکنند؟ ابتدا [باید] با یکدیگر متحد و برای مبارزه با یکدیگر همپیمان شوند. این را قبول دارید که کارگران بدون تشکیلات هیچ کاری نمیتوانند بکنند.اکنون یک اتحاد جدید علیه انجمنهای قدیمی [شکل گرفته] است؛ حتی اگر به صورت صوری اعضا در این انجمنها بمانند، در واقعیت یک انشعاب رخ داده. اما اعضای انجمن جدید اکنون نیاز به یک نشریه، به جلسات، به دفتر، به اعضای دائمی دارند. تمام این امور بسیار گران تمام میشود، و جیب کارگران آلمان تقریباً خالی است. برای اینکه گروه جدید بتواند به حیات خود ادامه دهد، حتی علیرغم به میل خود، باید گروه قدیمی را ترک کنند. پس رفیق عزیز، آنچه شما تصور میکنید به صورت انضمامی ناممکن است.
امّا باز دلایل مادی بهتری هم وجود دارد. کارگران آلمانی که سندیکاها را ترک کردهاند، که میخواستند آنها را نابود کنند، کارگرانی که تشکلات کارخانه و اتحادیۀ کارگری Union d’ouvrière ایجاد کردهاند، خود را در گیر و دار یک انقلاب یافتند. میبایست فوراً و بیمعطلی دست به مبارزه میزدند. انقلاب [حی و حاضر] آنجا بود. سندیکاها از جنگیدن سرباز میزدند. در چنین لحظهای به چه درد میخورد به آنها بگوییم: در سندیکاها بمانید، ایدههای خود را ترویج کنید، شما به زودی قویترین [جریان] خواهید شد و اکثریت را کسب خواهید کرد؟ صرف نظر از خفه کردن اقلیت که آنجا امری عادی است، خیلی هم خوب میشد که چپ نیز درصدد انجام این کار برمیآمد، البته اگر فرصت میداشت. اما نمیشد صبر کرد. انقلاب آنجا بود و هنوز هم آنجاست!
در جریان انقلاب (رفیق، از یاد نبرید که در دورۀ انقلاب بوده که کارگران آلمانی انشعاب کرده و اتحادیۀ کارگری خودشان را به وجود آوردند)، کارگران انقلابی همواره خود را از سوسیال-میهنپرستها جدا خواهند کرد. در چنین شرایطی برای مبارزه کار دیگری غیر از این نمیشود انجام داد. هر چیزی هم که شما، -خود شما، کمیتۀ اجرایی مسکو و کنگرهٔ انترناسیونال،- بگویید و هر چقدر هم از دیدن یک انشعاب رویگردان باشید، به هر حال، به دلایل روانی و مادی، همیشه انشعابات مشابه دیگری به وجود خواهند آمد؛ برای اینکه در دراز مدت، کارگران نمیتوانند شکست خوردن خود توسط سندیکاها را تحمل کنند و برای اینکه باید جنگید.
پس به این دلیل است که چپها اتحادیهٔ عمومی کارگری [۹] AAU را ایجاد کردهاند. و اگر آن را حفظ میکنند، به این خاطر است که عمیقاً معتقدند که انقلاب آلمان هنوز تمام نشده، بلکه دورتر، تا پیروزی خواهد رفت.
رفیق لنین! زمانیکه دو گرایش در درون جنبش کارگری شکل میگیرند، چه راه دیگری غیر از مبارزه وجود دارد؟ هنگامیکه این گرایشها بهوضوح مخالف یکدیگر هستند، راه دیگری غیر از انشعاب باقی میماند؟ شما راه دیگری سراغ دارید؟ کدام دو چیز را میتوان یافت که از انقلاب و ضد انقلاب متضادتر باشند؟ و به همین خاطر است که حق کاملاً با حزب کمونیست کارگری آلمان KAPD واتحادیه عمومی کارگری AUU است.
رفیق، آیا [در نهایت] این انشعابات، این شفافیتبخشیها، همیشه مایه مسرت برای پرولتاریا نیستند؟ آیا همیشه بعداً اینطور نمیشود؟ من در این رابطه چند تجربه دارم. زمانی که ما هنوز در حزب سوسیال-مهینپرست بودیم، هیچ تأثیری نداشتیم یا تقریباً بدون تأثیر بودیم، بعد از اینکه از آنجا بیرون انداخته شدیم، در ابتدا نفوذ کمی پیدا کردیم و به مرور تأثیرگذاریمان بیشتر و بیشتر شد. برای خود شما بولشویکها رفیق، نتیجهٔ انشعاب چه بود؟ به نظر من که خیلی خوب شد؛ [قدرت بولشویکها] در ابتدای امر اندک، در ادامه بسیار و اکنون کامل [شده است]. قوی شدن یک گروه، هر چقدر هم که گروهِ انگشتشماری باشد، مطلقاً به توسعۀ اقتصادی و سیاسی بستگی دارد. اگر انقلاب در آلمان ادامه بیابد، امیدهای روشنی وجود دارد که اتحادیۀ کارگری چنین اهمیتی کسب کند و نفوذی قاطع داشته باشد. اتحادیۀ کارگری نباید مقهور کمیت و تعداد شود، هفتاد هزار علیه هفت میلیون. گروههایی باز هم کوچکتر از این سراغ داریم که به قویترین گروهها تبدیل شدهاند، از جملۀ آنها بولشویکها!
[اما] چرا تشکلات کارخانه و کارگاه، و اتحادیه کارگری که بر آنها متکیست به نحوی عالی مرکب از آنهاست و برای انقلاب اروپای غربی، تنها و بهترین سلاح البته به همراه بهترین احزاب کمونیستی- به شمار میآیند؟ برای اینکه در آنجا خود کارگران وارد عمل میشوند، بینهایت بیشتر از آنچه در سندیکاهای قدیمی رواج داشت؛ برای اینکه آنها در آنجا دست بالا را روی رهبران داشته و از این طریق رهبری را در اختیار دارند، برای اینکه آنها تشکیلات کارخانه و از این طریق، مجموعۀ اتحادیه Union را کنترل میکنند.
هر کارخانه، هر کارگاه، یک کل را میسازد. کارگران در آنجا نمایندگان خود را انتخاب میکنند. تشکلات کارخانه بر حسب نواحی اقتصادی تقسیم میشوند که برای هرکدام از نو نمایندگان نواحی انتخاب میگردد؛ و ناحیهها به نوبه خود برای کل رایش Reich، رهبری عمومی اتحادیه را انتخاب میکنند.
به این ترتیب، تمام تشکلات کارخانهها، فارق از شاخۀ صنعتیای که به آن تعلق دارند، همگی یک تشکل و یک اتحادیۀ کارگریِ واحد را شکل میدهند. آنچه مشاهده میشود این است که این تشکل تماماً و منحصراً در جهت انقلاب است.
مضافاً اگر یک دورهٔ میانی مبارزهٔ نسبتاً آرام و مسالمتآمیز پیش بیایید، این تشکل، قادر خواهد بود خود را با آن تطبیق بدهد. تنها کافی است تشکلات کارخانهها را بنا به شاخههای صعنتی در درون اتحادیه کارگری گرد هم بیاورد.
علاوه بر این باید اضافه کرد که هر کارگری در درون اتحادیه عمومی کارگری AAU از قدرت برخوردار است، چراکه او در جاییکه کار میکند نمایندگانش را برمیگزیند و از طریق آنها هم روی شوراهای مناطق و هم روی شورای رایش تأثیر میگذارد. در اینجا مرکزگراییقوی وجود دارد، امّا نه زیادی. فرد و ارگان پایۀ مطبوعش، تشکیلات کارخانه، قدرت زیادی دارند. او میتواند نمایندگانش را هر لحظه [که بخواهد] عزل کند، آنها را تعویض کند، و مجبورشان کند که فوراً مقامات بالاتر را تعویض کنند. فردگرایی وجود دارد، امّا نه زیادی. چراکه ارگانهای مرکزی، شوراهای مناطق و شورای رایش، قدرت فراوانی در اختیار دارند. افراد و رهبریت مرکزی همانقدر قدرت دارند که در این زمانی که ما زندگی میکنیم و در جاییکه در اروپای غربی انقلاب ظهور میکند، لازم و ممکن است، داشته باشند.
مارکس مینویسد در سرمایهداری، شهروند در مقابل دولت یک انتزاع، یک عدد است. در سندیکاهای قدیمی هم همینطور است. بوروکراسی که ذات کامل تشکیلات است، در آسمانی بالای سر کارگر، در هزار فرسخی او، شناور است. او دستش به آن نمیرسد. در برابرش کارگر فقط یک عدد، یک انتزاع است. کارگر از نگاه بوروکراسی حتی یک لحظه هم یک انسان در کارگاهش نیست. او یک موجود زنده که تمایلاتی دارد و مبارزه میکند، نیست. بوروکراسی سندیکایی را با گروه دیگری از افراد عوض کنید، بعد از مدّت کوتاهی خواهید دید که این گروه همان خصایص گروه قبلی را به خود گرفته است؛ غیرقابل دسترس و مافوق تودهها شده، و هیچ تماسی با آنها ندارد. ۹۹ درصد از اعضایش به ستمگرانی بدل شدهاند که در کنار بورژوازی میایستند. این ذات تشکیلات است که آنها را چنین میکند.
چقدر [سندیکاها] با تشکلات کارخانه متفاوتاند! اینجا، خود کارگر است که در مورد تاکتیک، جهتگیری، و مبارزه تصمیم میگیرد، و اگر «رهبران» کاری را که او میخواهد نکنند، بلافاصله به صحنه میآید. از آنجاکه کارخانه، کارگاه همزمان [پایۀ] تشکیلات میباشد، کارگر خود به طور دائمی در مبارزه است.
بدین نحو تا جاییکه در سرمایهداری ممکن باشد، کارگر سازنده و رهبر سروشت خویش است و چون این امر برای هر کسی صدق میکند، توده سازنده و رهبر مبارزهٔ خویش است. بسیار بهتر، بینهایت بهتر از آنچه در سندیکاهای قدیمی، چه رفرمیستی و چه [آنارکوـ]سندیکالیستی ممکن بود.[11]
بدین صورت، از آنجایی که تشکلات کارخانه افراد و بنابراین تودهها را حاملین مستقیم مبارزه میکند و آنها هستند که واقعاً مبارزه را به پیش میرانند و از آن حمایت میکنند، تشکلات کارخانجات و اتحادیۀ کارگری بهترین سلاحهای انقلاب هستند، سلاحهایی که ما در اروپای غربی به آنها نیاز داریم تا بدون هیچ نیروی کمکی دیگری، قدر قدرتترین سرمایهداری سرتاسر جهان را از پا بیاندازیم.
امّا رفیق، این استدلالها در نهایت در مقایسه با آخرین دلیل که اساسیترین آنها هم هست وزنی ندارند؛ دلیلی که به طرز تنگاتنگی به پرنسیپهایی که در ابتدای این نامه ذکر کردم مربوط میشود. دلیل نهایی اینست که ک.آ.پ.د. و حزب اپوزیسیون انگلستان میخواهند سطح معنوی تودهها و افراد را در آلمان و در انگلستان تا بالاترین درجه ارتقا دهند. به نظر آنها فقط یک راه برای این کار وجود دارد و آن شکل دادن گروههایی است که در جریان مبارزه، به تودهها آنچه باید باشند را نشان دهند. یکبار دیگر از شما میپرسم، آیا شما راه دیگری سراغ دارید؟ رفیق اگر راه دیگری بلد هستید به من نشان دهید. من که راه دیگری نمیشناسم.
در جنبش کارگری و به ویژه، بنا به باور من، در انقلاب، فقط یک راه امتحان برای این مثال وجود دارد و آن هم خودِ نمونه شدن، دست به کنش زدن میباشد.
رفقای «چپ» باور دارند که ممکن است، این گروه کوچک که علیه سرمایهداری و علیه سندیکاها مبارزه میکند، سندیکاها را به خود جذب کند، یا -امکان این یکی هم هست- آنها را تدریجاً به راههای بهتر بکشاند. این امر متحقق نمیشود مگر از طریق ارائهٔ نمونه [از طریق کنش]. شکلبندیهای جدید، تشکلات کارخانهها، برای ارتقای سطح کارگران آلمان غیرقابل چشمپوشیاند. به همین شیوه که احزاب کمونیست علیه احزاب سوسیال-میهنپرست قد علم میکنند، شکلبندی جدید، اتحادیۀ کارگری، باید با سندیکاها مقابله کند.[12]
تنها نمونه [ی کنش ما] میتواند تودهها با روحیۀ بردهوار، رفرمیست، سوسیال-مهینپرست را تغییر دهد.
اکنون به انگلستان میپردازم، به چپ انگلیسی.
انگلستان، بعد از آلمان، نزدیکترین کشور به انقلاب است. نه به خاطر اینکه وضعیت از حالا در آنجا انقلابی است، بلکه از این نظر که پرولتاریا در آنجا به طرز ویژهای پرشمار است و در آنجا شرایط اقتصادی سرمایهدارانه، از همهجا مساعدتر است. با یک تکان شدید نبردی آغاز میشود که خاتمهاش پیروزی است؛ و این تکان شدید، در راه است. این را مترقیترین کارگران انگلستان حس میکنند، تقریباً آن را به طور غریزی میدانند، (همانطور که ما همگی آن را حس میکنیم). و چون آنها این مسأله را حس میکنند، مثل چپهای آلمان، جنبش جدیدی را پیریختهاند – جنبشی که درهمۀ جهتها خود را آشکار میکند و دقیقاً مثل آلمان، هنوز در جستجوست- یک جنبش از پایین [۱۰] Rank-and-File Mouvement جنبش خود تودهها، جنبشی بیرهبر یا چیزی شبیه به این.[13]
این جنبش خیلی شبیه اتحادیۀ کارگری آلمان با تشکلات کارخانههایش است.
رفیق، دقت کردهاید که این جنبش تنها در دو کشور، پیشرفتهترین کشورها، بروز کرده است؟ و از درون خود کارگران؟ و در مکانهای متعدد؟[14] واقعیتی که به تنهایی ثابت میکند که این جنبش [حاصل] رشدی طبیعی است و نمیشود جلویش را گرفت!
در انگلستان، ضرورت این جنبش، ضرورت این مبارزه علیه سندیکاها تقریباً بیشتر از آلمان است. چراکه نهتنها سندیکاها Trade-Unions در دست رهبرانشان به ابزار حفظ سرمایهداری درآمدهاند، بلکه آنها از سندیکاهای آلمان هم برای انقلاب نامستعدتر هستند. شکلگیری آنها به دورۀ نزاعهای جزئی برمیگررد، که اغلب در ابتدای قرن نوزدهم، حتی در قرن هژدهم رایج بودند. در انگستان، نه تنها صنایعی وجود دارد که در آنها بیش از ۲۵ سندیکا Trade Unions موجود است، بلکه در اغلب موارد سندیکاها تا سر حد مرگ برای [جذب] اعضا با یکدیگر میجنگند!! و اعضا مطلقاً هیچ قدرتی ندارند. شما رفیق لنین، میخواهید چنین تشکلاتی را حفظ کنید؟
آیا نباید در آنها انشعاب انداخت، شکستشان داد و منهدمشان کرد؟ کسی که علیه اتحادیۀ کارگری است، مجبور است علیه کمیتههای کارگاهها Shop Commitees، نمایندگان و معتمدین سندیکایی Shop Stewards، اتحادیههای صنعتی Industrial Unions نیز باشد؛ و کسی که مدافع اینهاست، باید مدافع اتحادیۀ کارگری هم باشد. زیرا چه اینجا و چه آنجا، کمونیستها هدف یکسانی را تعقیب میکنند.
چپ کمونیست انگلیس قصد دارد از این جریان جدید در درون جنبش تردیونیونیستی Trade Unions-Mouvement، برای از میان بردن سندیکاها آنطور که در حال حاظر هستند بهره بجوید، برای تغییر شکل دادنشان، برای جایگزین کردنشان با ابزارهای جدید کارا در مبارزۀ انقلابی. استدلالهای مطرح شده در ارتباط با جنبش آلمان برای جنبش انگلستان نیز صادقاند.
با خواندن نامه کمیتۀ اجرایی انترناسیونال سوم به KAPD دیدم که کمیتۀ اجرایی حامی IWW [۱۱] در آمریکا است، فقط به شرط اینکه این تشکل فعالیت سیاسی و عضویت در حزب کمونیست را بپذیرد. اما لازم نیست که این تشکل عضو سندیکاهای [رسمی] آمریکا شود! اما کمیتۀ اجرایی دقیقاً رفتاری خلاف این با اتحادیۀ کارگری در آلمان دارد و از او میخواهد که وارد سندیکا شود؛ در حالی که اتحادیۀ کارگری آلمان کمونیستی است و دست در درست حزب کار میکند.
و شما رفیق لنین، شما از جنبش از پایین R&F Mouvement در انگلستان حمایت میکنید (هر چند که بارها باعث ایجاد انشعاب شده باشد، و بسیاری از اعضایش آرزوی ویران شدن سندیکاها را داشته باشند!)، امّا ضد اتحادیۀ کارگری آلمان هستید.
من در برخورد شما و کمیتهٔ اجرایی فقط فرصتطلبی میبینم، و یک خطای دیگر.
چون انقلاب هنوز در انگلستان فوران نکرده، طبیعی است که چپ کمونیست انگلیس نمیتواند به همان مقدار جلو برود که چپ کمونیست آلمانی. این چپ هنوز نمیتواند (جنبش از پایین) R&F Mouvement را در سرتاسر کشور، به صورت یک کلّ واحد سازمان دهد، اما خود را برای این کار مهیا میکند؛ و به محض اینکه انقلاب فرارسد، کارگران به صورت تودهای تردیونیونها و سندیکاهای فرتوت را، که به درد انقلاب نمیخورند ترک کرده و به تشکلات کارخانه و صنایع خواهند پیوست. به این ترتیب، در همهجا چپ کمونیست در این جنبش نفوذ میکند و سعی میکند در هر جایی که هست با ترویج ایدههای کمونیستی، کارگرانی را که در آنجا میرزمند بنا به نمونۀ خود، از همین حالا به سطحبالاتری میکشاند.[15] چنین است هدف حقیقی جنبش در انگلستان، درست مثل آلمان.
اتحادیۀ عمومی کارگری و جنبش از پایین R&F Mouvement که تکیه هر دوی آنها، صرفاً بر کارگاهها و بر کارخانههاست، پیشگامهای شوراهای کارگری، سوویتها، هستند؛ و چونکه انقلاب اروپای غربی بسیار دشوار خواهد بود و به کندی رخ خواهد داد، با دورۀ انتقالی طولانیتری (نسبت به روسیه) روبرو خواهیم بود که در طول آن، سندیکاها دیگر بدون تأثیر شده و سوویتها هم هنوز وجود ندارند. این دورهٔ انتقال را مبارزه علیه سندیکاها، تغییر و جایگزین کردنشان با تشکلات بهتر، پر خواهد کرد. نگران نباشید، دورۀ ما هم بالاخره فراخواهد رسید!
یک دفعۀ دیگر باید گفت که اینچنین خواهد شد، نه برای اینکه ما چپها اینگونه میخواهیم، بلکه برای اینکه انقلاب این شکل سازماندهی جدید را میطلبد. بدون این شکل جدید انقلاب نمیتواند پیروز شود.
برای همین هم بخت یار جنبش از پایین R&F Mouvement در انگلستان و اتحادیۀ عمومی کارگری AAU در آلمان، پیشتازِ سوویتها در اروپای غربی باد! بخت یار نخستین تشکلاتی باد که به همراه احزاب کمونیست، علیه سرمایهداری اروپای غربی انقلاب میکنند!
رفیق لنین، شما میخواهید ما را که بدون هیچ متحدی با سرمایهداریای فوقالعاده قدرقدرت، به شدّت سازمانیافته (سازمانیافته از هر نظر) و مسلح، رو در رو هستیم، و برای این کار به سلاحهایی مجهزتر و کارآمدترین سلاحها نیاز داریم، وادار کنید که از بدترینشان استفاده کنیم. شما میخواهید به ما که در پی سازمان دادن انقلاب در کارخانهها و از طریق کارخانهها هستیم، این سندیکاهای رقتآور را تحمیل کنید. انقلاب در اروپای غربی نمیتواند و بنابراین نباید سازماندهی شود مگر بنا بر کارخانهها و در کارخانهها، چراکه اینجا سرمایهداری (از همۀ جهات) درجۀ بسیار بالایی از سازماندهی اقتصادی و سیاسی رسیده است و کارگران هیچ سلاح مؤثر دیگری (به استثنای حزب کمونیست) در دست ندارند. در روسیه، شما سلاح داشتید و دهقانان فقیر در کنار شما بودند. تا اطلاع ثانوی تاکتیک و تشکیلات باید نزد ما همان نقشی را ایفا کنند که سلاحها و دهقانان نزد شما داشتهاند؛ و در این حال، شما سندیکاها را توصیه میکنید! و شما میخواهید ما را که مجبوریم به دلایل روانی و مادی، در بحبوحۀ انقلاب، علیه سندیکاها، مبارزه کنیم، از این مبارزه بازدارید. شما میخواهید ما را که جز از راه انشعاب نمیتوانیم مبارزه کنیم، از این انشعاب بازدارید. ما که میخواهیم گروههایی شکل بدهیم که نمونه باشند، که به پرولتاریا در عمل نشان دهیم ما چه میخواهیم، شما ما را از اینکار منع میکنید. شما در مسیر کنش ما که میخواهیم سطح پرولتاریای اروپای غربی را بالا ببریم مانع ایجاد میکنید.
شما نمیخواهید هیچ صحبتی از انشعاب، شکلبندیهای جدید و بنابراین [ارتقا به] سطح بالاتر بشنوید! چرا؟ برای اینکه شما میخواهید احزاب بزرگ و سندیکاهای بزرگ عضو انترناسیونال سوم شوند. بله، چیزی که از نظر ما اپورتونیسم، بدترین نوعِ اپورتونیسم است.[16]
رفیق لنین، شما اکنون در انترناسیونال کاملاً به شیوۀ دیگری، غیر از شیوۀ قدیمی فعالیتتان در حزب بولشویک، عمل میکنید. حزب بولشویک خیلی «خالص» حفظ شده بود، (و شاید هنوز خالص باشد). [امّا امروز برعکس] میباید فوراً و بیمعطلی افرادی در انترناسیونال پذیرفته شوند که حتی نصفه-نیمه هم کمونیست نیستند، کسانی که یک چهارم، حتی کمتر کمونیستاند!
تو گویی جنبش کارگریْ گرفتار یک لعن نفرین است: همینکه اندک «قدرتی» به دست آورد، به دنبال این میرود که آن را از طرق غیراصولی بیشتر کند. سوسیال-دموکراسی هم تقریباً در تمام کشورها، در ابتدای کار «خالص» بود. اکثر سوسیال-میهنپرستهای فعلی واقعاً مارکسیست بودند. تبلیغات مارکسیستی به آنها اجازه داد که تودهها را به خود جلب کنند؛ امّا به محض تصرف «قدرت»، تودهها را به حال خود رها کردند. دیروز، سوسیال-دموکراتها بودند که این کار را کردند، امروز، خود شما، انترناسیونال سوم هستید که همین کار را میکنید؛ آن هم نه در مقیاسی ملّی، بلکه در مقیاس بینالمللی. انقلاب روسیه، به لطف «خلوص»، به لطف پایبند ماندن به اصول، پیروز شد. او اکنون قدرت دارد، اکنون پرولتاریای جهانی به لطف انقلاب روسیه قدرت دارد. این قدرت را میباید در سطح اروپا بسط داد. و درست اینجاست که فوراً تاکتیکهای قدیمی رها میشوند!!
به جای اینکه تاکتیکی که اینچنین امتحان خود را پس داده، در همهٔ دیگر کشورها به کار بسته شود و به این ترتیب انترناسیونال سوم از درون تقویت گردد، امروز چرخشی صد و هشتاد درجهای صورت میگیرد، و به اپورتونیسم گذر میشود، -درست مثل کاری که سوسیال-دموکراتها سابق بر این کردند-. همه [جریانها به انترناسیونال] راه داده میشوند: سندیکاها، مستقلها (در آلمان)، سانترالیستهای فرانسه، بخشهایی از حزب کار انگلستان. به قصد حفظ کردن ظاهر مارکسیستی هم، شرایطی پیشنهاد میشود که باید به امضا برسد[17] (!!). در به روی کائوتسکی، هیلفردینگ، توماس و دیگران بسته میشود، امّا تودهٔ انبوه، عناصر میانی متوسط پذیرفته شده و از هر وسیلهای برای جذبشان استفاده میشود؛ و برای اینکه سانتریستها قدرت بگیرند، «چپها» فقط وقتی پذیرفته میشوند که به سانتریسم گراییده باشند! و بدین گونه، بهترین انقلابیون، مثل مبارزین ک.آ.پ.د.، طرد میشوند!
و زمانیکه به این شیوه، تودهٔ بزرگی با هم بر روی یک خط میانه متحد شد، همگی با یک نظم آهنین پشت سر رهبرانی که به طرز ممتازی هم تصدیق شدهاند، روان میشود. به کجا؟ مستقیم به طرف پرتگاه.
اصلاً اصول پرشکوه و تزهای درخشان انترناسیونال سوم به چه دردی میخورند اگر قرار است در عمل فرصتطلب باشیم؟ انترناسیونال دوم نیز زیباترین پرنسیپها را داشت، امّا به خاطر همین پراتیک سقوط کرد.
اما ما چپها، این را نمیخواهیم. ما در نظر داریم ابتدا در اروپای غربی، دقیقاً مثل بولشویکها که در روسیه این کار را کردند، احزاب، [یا] هستههایی بسیار محکم، فشرده، بسیار روشن، بسیار قوی (حتی اگر در ابتدا کوچک باشند) شکل بدهیم؛ و بعد از اینکه چنین احزاب و هستههایی داشتیم، در پی گسترش آنها خواهیم بود. همواره خیلی فشرده، خیلی قوی، خیلی «خالص». صرفاً با این روش است که ما میتوانیم در اروپای غربی پیروز شویم. به همین دلیل است رفیق، که ما تاکتیک شما را تماماً مردود میدانیم.
رفیق، شما میگویید که ما چپها، اعضای کمیسیون آمستردام، درسهای انقلابهای پیشین را فراموش کردهایم یا آنها را نفهمیدهایم. حالا رفیق، یک چیز را از انقلابهای گذشته به خوبی به خاطر دارم و آن این است: احزاب رادیکال «چپ»، در انقلابهای گذشته همواره نقشی بسیار تأثیرگذار ایفا کردهاند. این امر در انقلاب هلند علیه اسپانیا، در انقلاب انگلستان، انقلاب فرانسه، کمون پاریس و دو انقلاب روس نیز صادق بوده است.
اکنون، با رشد جنبش کارگری، دو گرایش در انقلاب اروپای غربی وجود دارد: گرایش چپ، و گرایش فرصتطلب. این گرایشها جز از طریق یک تاکتیک خوب، با مبارزۀ متقابل با یکدیگر به اتحاد نمیرسد. امّا گرایش چپ، حتی اگر روی برخی نکات جزئی شاید خیلی تند برود، [باز هم] از خیلی جهات بهتر است. و شما رفیق لنین، شما از گرایش اپورتونیستی حمایت میکنید!
و این تمام مسأله نیست! کمیتۀ اجرایی مسکو، رهبران روسی یک انقلاب که پیروزیاش را مدیون ارتشی متشکل از میلیونها دهقان فقیر است میخواهد همان تاکتیک را به پرولتاریای اروپای غربی تحمیل کند، [درحالی که] پرولتاریای اروپای غربی نمیتواند و نباید جز روی خودش حساب کند! و برای انجام این هدف، کمیتۀ اجرایی مسکو، دقیقاً همان کاری را میکند که شما، یعنی بهترین جریانی که در اروپای غربی وجود دارد را له میکند!
چه حماقت غیرقابل باوری! و بهخصوص چه دیالکتیک عجیبی!
بگذار انقلاب در اروپای غربی فرارسد، تا ببینیم این تاکتیک چه دستهگلهایی به آب میدهد، متاسفانه این پرولتاریاست که قربانی آن خواهد بود.
خود شما رفیق، و کمیتۀ اجرایی مسکو، میدانید که سندیکاهای اروپای غربی نیروهایی ضدانقلابی هستند. تزهای شما به روشنی این را نشان میدهد. با این وجود، شما میل دارید که سندیکاها را حفظ کنید. شما همچنین میدانید که اتحادیۀ کارگری، یعنی تشکلات کارخانه، و جنبش از پایینْ Mouvement R&F سازمانهایی انقلابی هستند. مطابق گفتههای خود شما، هدف ما باید [ایجاد] تشکلات کارخانه باشد. با این وجود شما مدام در پی این هستید که آنها را خفه کنید. تشکلاتی که به لطف آنها، کارگران، هر کارگر و بنابراین توده، میتواند نیرو و قدرت کسب کند، شما میخواهید خفهشان کنید؛ و شما میخواهید تشکلاتی را نگه دارید که در آنها توده چیزی جز ابزار بیجان در دست رهبران نیست. به این ترتیب، شما در نظر دارید که سندیکاها را به انقیاد خودتان، به انقیاد انترناسیونال سوم درآورید.
چرا؟ چرا این تاکتیک بد را دنبال میکنید؟ برای اینکه میخواهید تودهها، به همین شکلی که هستند، تودهٔ صرف، دور و بر شما باشند. چونکه گمان میکنید که اگر فقط در جانب خود، تودههایی داشته باشید که به لطف یک نظم و مرکزگرایی خشک (به روشی کمونیستی، نیمهکمونیستی یا کاملاً غیرکمونیستی) از شما فرمانبرداری کنند، بُرد با شما، با شما رهبران خواهد بود.
در یک کلام: -- برای اینکه شما سیاست رهبران را به پیش میرانید.
منظور از سیاست رهبران، سیاستی نیست که خواستار رهبر و مرکزیت است، چراکه بدون رهبر و بدون مرکزیت نمیتوان به هیچ کجا رسید (به همین شیوه بدون حزب)، بلکه منظور سیاستی است که به دنبال گردهم آوردن تودههاست، بدون اینکه از خود بپرسد اعتقادات آنها، احساسات آنها چیست؟ منظور سیاستی است که پس از اینکه موفق شد تودهها را به دور خود گردآورد، تصور میکند که پیروزی از آنِن=آ رهبران است.
امّا در اروپای غربی این سیاست در مورد مسأله سندیکایی، یعنی به روالی که کمیتۀ اجرایی و خود شما امروز آن را به اجرا درمیآوریداجرایش ددددردردر، محکوم به شکست است. چراکه سرمایهداری اینجا، حتی همین الآن هنوز زیاده از حد و پرولتاریا زیاده از حد محدود به قوای خویش است. این سیاست مثل سیاست انترناسیونال دوم شکست خواهد خورد. اینجا کارگران اول خودشان باید قوی شوند و از طریق آنان رهبران قدرت بگیرند. اینجا شر، سیاست رهبران، باید از ریشه خشکانده شود.
با این تاکتیک در مورد سندیکاها، شما، کمیتۀ اجرایی و شخص شما، ثابت میکنید که نمیتوانید، دستکم تا زمانی که این تاکتیک را تغییر ندادهاید، انقلاب اروپای غربی را رهبری کنید.
شما میگویید که «چپ» وقتی تاکتیک خودش را پیمیگیرد، فقط بلد است رودهدرازی کند. پس حالا لازم به تذکر است رفیق که «چپ» تا الآن فرصت عمل اندکی در کشورهای دیگر داشته یا اصلاً نداشته است. امّا فقط اگر چشمتان به روی آلمان بازکنید و تاکتیکها و فعالیتهای KAPD در برابر کودتای نظامی کاپ [۱۳] و انقلاب روسیه را ببینید، مجبور خواهید شد حرفی را که زدهاید، پسبگیرید.
سه) پارلمانتاریسم
هنوز مسألهٔ پارلمانتاریسم و دفاع از چپ علیه حملات شما[18] باقی مانده است. برخورد چپ به این موضوع تابع همان دلایل و ملاحظات نظریای است که پیشتر در مورد سندیکاها قید شده. انزوای پرولتاریا، قدرت غولآسای دشمنان، ضرورت اینکه تودهها به درجۀ بالاتری ارتقاء یابند تا اساساً به خودشان اتکا کنند و غیره. نیازی نیست که دوباره این موضوعات را تکرار کنم.
با این همه بد نیست که در اینجا به بررسی چند نکته بپردازیم که در مسألۀ سندیکایی برجسته نمیشد.
ابتدا این مسأله که کارگران و به طور عامتر، تودههای زحمتکش اروپای غربی از لحاظ فکری، تماماً مطیع فرهنگ بورژوایی و نظرات بورژوایی هستند و از این طریق، تابع سیستم نمایندگی بورژوایی، پارلمانتاریسم و دموکراسی بورژواییاند؛ یعنی بسیار بیشتر از کارگران اروپای شرقی. نزد ما، ایدئولوژی بورژوایی بر تمام زندگی اجتماعی و بنابراین زندگی سیاسی در مجموعۀ آن چیره شده است؛ ایدئولوژی بورژوایی عمیقاً در روحیه و در قلب کارگران نفوذ کرده و از قرنها پیش آنها درون این ایدهها پرورشیافته و تربیت شدهاند. کارگران کاملاً در این ایدهها غوطهورند.
رفیق پانهکوک به طور درخشانی این وضعیت را در مجلۀ «کمونیسم» Kommunismus منتشر شده در وین، تشریح میکند:
«تجربۀ آلمان مشخصاً ما را با مشکل بزرگ انقلاب در اروپای غربی مواجه میکند. در این کشورها، شیوۀ تولید بورژوایی و فرهنگ بالایی که از قرنها پیش به آن مربوط است، عمیقاً نوع فکر و احساس کردن تودههای مردم را به خود آغشته کرده است. به همین دلیل خصلتهای معنوی و درونی این تودهها در اینجا بسیار متفاوت از کشورهای شرقی است که با این حاکمیت فرهنگ بورژایی آشنا نشدهاند؛ و این چیزی است که در وهلۀ اول، تفاوت بین جریان انقلاب در شرق و در غرب را توضیح میدهد. در انگلستان، در فرانسه، در هلند، در اسکاندیناوی، در ایتالیا، در آلمان، از قرون وسطی یک بورژوازی قوی، متکی بر یک تولید خردهبورژوایی و سرمایهدارانۀ بدوی شکوفا شد. بعد از واژگونی سیستم فئودالی، یک طبقۀ به همان نسبت قوی و مستقل از دهقانان، که ارباب نعمات اندک مادی خود نیز بود، در روستاها بالیدن گرفت. بر این پایه بود که زندگی معنوی بورژوایی در یک فرهنگ نیرومند ملّی رشد کرد، مخصوصاً در کشورهای نزدیک به دریا، مثل فرانسه و انگلستان، اولین کشورهایی که رشد و گسترش سرمایهداری را تجربه کردند. در قرن نوزدهم، سرمایهداریْ با به انقیاد کشیدن تمام اقتصاد، این فرهنگ ملّی را رشد داد و کاملتر کرد و به یاری امکانات تبلیغاتیاش، مطبوعات، مدرسه و کلیسا- آن را در روحیۀ تودهها نفود داد؛ هم تودههایی که پرولتریزهشان کرده و به سمت شهرها کشانده، و هم آنهایی که در روستاها باقی گذاشته بود. همین امر نهتنها در کشورهای خاستگاهِ سرمایهداری بلکه همچنین، هر چند تحت اشکال کمی متفاوتتر، در آمریکا و استرالیا که اروپاییها در آنجا دولتهای جدید بنا کرده بودند پیش آمد، و نیز در کشورهای اروپای مرکزی –آلمان، اتریش، ایتالیا-؛ کشورهایی که در آنها رشد جدید سرمایهداری به یک اقتصاد خردهدهقانی راکدمانده و به فرهنگی خردهبورژوایی وصل شده و پیوند خورده بود. [امّا] هنگامی که سرمایهداری در اروپای شرقی نفوذ کرد، با دنیای مادی و سننتهای کاملاً متفاوت برخورد کرد. در روسیه، لهستان، مجارستان، و نیز آلمان شرقی هیچ بورژوازی قدرتمندی طی دورهای طولانی، بر زندگی معنوی مسلط نبوده است، [بلکه] زندگی معنوی را مناسبات ارضی بدوی با اراضی بزرگ، فئودالیسم پدرسالارانه و کمونیسم روستایی تعیین میکرد.»[19]
رفیق پانهکوک در مورد مسألهٔ ایدئولوژیکی تیر را به هدف میزند. او بیشتر از شما، تمایز ایدئولوژیک بین اروپای غربی و اروپای شرقی را روشن می کند و از همین زاویه، کلیدی برای یافتن تاکتیکهای انقلابی اروپای غربی به دست داده. کافی است که این ملاحظات را به علل مادی قدرت دشمنمان، یعنی سرمایۀ بانکی پیوند بزنیم، تا تاکتیک در کلیّتش روشن شود.
امّا باز هم میشود از مسألۀ ایدئولوژیکی صحبت کرد و آن را عمیقتر شکافت. در اروپای غربی، آزادی بورژوایی، قدرت پارلمان، از خلال مبارزۀ بیامان نسلهای گذشته، پیشینیان ما به دست آمده است؛ بیتردید به دست مردم، در مبارزه برای آزادی ، گرچه در آن دوره صرفاً به نفع بورژواها و مالکین تمام شده باشد. خاطرۀ این مبارزات به سنتی میماند که در خون این مردم جاری است. به هر حال، یک انقلاب عمیقترین خاطرهٔ یک مردم است. فکر کردن به اینکه فرد به واسطهٔ پارلمان بازنمایی میشود، به طور ناخودآگاه، یک پیروزی، یک نیروی محرکه و بیهیاهو محسوب میشده است. این مسأله در مورد قدیمیترین کشورهای بورژوا که در آنها مبارزات طولانی و مکرر برای آزادی جریان داشته صادق است: انگستان، هلند، فرانسه، و با اندکی اغماض در آلمان، بلژیک و کشورهای اسکاندیناوی. کسی که در اروپای شرقی ساکن است شاید نتواند تصور کند تا چه حد این تأثیر در اروپای غربی میتواند قوی باشد.
علاوه بر این، کارگران در طول سالیان متمادی برای کسب حق رأی، خواه حق رأی مستقیم یا غیرمستقیم، اغلب خودشان جنگیدهاند و آن را به دست آوردهاند. این هم خودش یک پیروزی و در آن دوران نتیجهبخش بود. این فکر و این احساس که بازنمایی شدن و فرستادن نمایندگانی به پارلمان بورژوازی که وظیفهشان دفاع از منافع شماست، یک پیشرفت و یک پیروزی است، [در بین همه زحمتکشان] عمومیت دارد. نفوذ این ایدئولوژی نیز بسیار زیاد است.
در نهایت در اثر رفرمیسم، طبقۀ کارگر اروپای غربی تحت قدرت اعضای پارلمان قرار گرفت که پرولتاریا را به جنگ و به اتحاد با سرمایهداری هدایت کردند. این نفوذ رفرمیسم نیز بسیار عظیم است.
به همۀ این دلایل، کارگر به بردهٔ پارلمان تبدیل شده و میگذارد پارلمان هر کار میخواهد [به جای او و به اسم او] بکند و خود دست به کاری نمیزند.[20]
انقلاب فرامیرسد. اکنون کارگر مجبور است همۀ کارها را خودش انجام دهد. کارگر باید اکنون تنها به همراه طبقهاش، علیه دشمنی فوقالعاده بجنگد؛ وارد دهشتناکترین نبردی شود که جهان به خود دیده. هیچ تاکتیکی [از جانب هیچ] رهبری نمیتواند به او کمکی کند. طبقات، تمام طبقات به طرز خشونتباری علیه کارگران قد علم میکنند و حتی یک طبقه هم در کنار ایشان نایستاده است. برعکس، اگر به رهبران خود یا به دیگر طبقات در پارلمان اعتماد کند، این خطر بزرگ وجود دارد که دوباره در ضعف دیروز خود بیافتد و بگذارد رهبران به جای او دست به کنش زنند؛ اگر به پارلمان اعتماد کند، در تخیل و توهم سابق باقی میماند که گویی دیگران میتوانند برای او و به جای او انقلاب کنند؛ این خطر وجود دارد که به توهمات دامن زدند و در ایدئولوژی قدیمی بورژوایی محصور بماند.
رفیق پانهکوک، یک بار دیگر، این رفتار تودهها در برابر رهبران را به خوبی تشریح کرده است:
«پارلمانتاریسم، شکلِ نوعیِ die typische Form] و به فرانسه [la forme typique مبارزه از طریق وساطت رهبران است که در آن خود تودهها فقط یک نقش تبعی ایفا میکنند. پراتیک پارلمانتاریسم این است که نمایندگان، افراد، مبارزهٔ اساسی را هدایت میکنند؛ بنابراین پارلمانتاریسم میباید این توهم را در تودهها ایجاد کند که دیگران میتوانند بهجای آنها مبارزه کنند. سابقاً باور بر این بود که نمایندگان میتوانند از راه پارلمانی، اصلاحات مهمی به نفع کارگران متحقق کنند؛ یا حتی این توهم ایجاد شد که آنها میتوانند به لطف تصویب چند قانون انقلاب سوسیالیستی را به پیش ببرند. امروز که پارلمانتاریسم متواضعتر بهنظر میرسد، ادعا میشود که استفاده از تریبون پارلمانی منفعتی خارقالعاده برای تبلیغات کمونیستی دارد. در هر دو حالت، اولویت به رهبران بازمیگردد و پرواضح است که تعیین سیاستی که باید در پیش گرفت –هر چند که این کار تحت لوای دموکراتیک مباحثات و مصوبات کنگره صورت گیرد- به متخصصین واگذار شده است. [اما] تاریخ سوسیال-دموکراسی [از این زاویه] چیزی نیست مگر یک تداوم لاینقطع از تلاشهای بیهوده در جهت اینکه اعضا بتوانند سیاستشان را خود وضع کنند. مادامیکه پرولتاریا از راه پارلمانی مبارزه کند، مادامیکه تودهها ارگانهای کنش خودشان را نساخته باشند، و بنابراین انقلاب در دستور نباشد، تمام اینها غیرقابل اجتناب است. در عوض، به محض اینکه تودهها بتوانند به صحنه بیاییند، دست به کنش بزنند و از این طریق تصمیمگیرنده باشند، عیوب پارلمانتاریسیم برجسته میشوند.
مسألهٔ تاکتیک از این قرار است: چطور میتوان شیوۀ تفکر بورژوایی را که پرولتاریا را فلج میکند از ذهن تودههای پرولتری بیرون کشیده و ریشهکن ساخت؟ هر چیزی که مفاهیم رایج سنتی را تقویت کند، مضر است. سرسختترین و مستحکمترین وجه این نحوهٔ تفکر، عدم استقلال نسبت رهبران است، رهبرانی که تودهها تصمیمگیری در مورد مسائل عمومی، مدیریت وظایف طبقاتی را به آنها واگذار کنند. فلج کردن کنش تودهها، کنشی که ضرور انقلاب است، گرایش اجتنابناپذیر پارلمانتاریسم میباشد. فراخوانهای آتشین به کنش انقلابی ابداً چیزی را عوض نمیکنند: کنش انقلابی از ضروریات سخت و خشن متولد میشود، نه از سخنرانیهای زیبا؛ کنش انقلابی هنگامی طلوع میکند که دیگر هیچ مفرّی باقی نمانده باشد.
آنچه انقلاب طلب میکند چیزی بیش از مبارزهٔ همهگیری است که رژیم مستقر را واژگون میکند، نیک میدانیم که آن چیز نمیتواند از فرمان رهبران برآید، بلکه فقط از نیاز و تکانهٔ عمیق تودهها زاده میشود. انقلاب میطلبد که پرولتاریا خودْ تمام مسائل بزرگ بازسازی اجتماعی را به دست گیرد، که تصمیمات دشوار اتخاذ کند، و به طور تمام و کمال در جنبشِ سازنده شرکت کند؛ و این کار ممکن نیست مگر اینکه ابتدا پیشاهنگ و سپس تودهای رشدیابنده اوضاع را در دست بگیرد، و خود را مسؤول آن بداند؛ جستجو کند، تبلیغ کند، بجنگد، تلاش کند، بیاندیشد، به پیشنهاد بگذارد، جرأت داشته باشد و دست به عمل زند. امّا همۀ اینها دشوار و پرزحمت است؛ تا زمانیکه طبقهٔ کارگر حس کند که مسیری سهلتر وجود دارد، یعنی دیگرانی هستند که به جای او وارد عمل شوند –از بالای یک تریبون شعار سردهند، تصمیم بگیرند، لحظۀ کنش را علامت دهند، قانون وضع کنند- او طفره میرود و منفعل میماند، زندانی عادات قدیمی تفکر و ضعفهای کهنه، باقی میماند.»[21]
باید این امر را هزار بار، و اگر لازم است هزاران و بلکه میلیونها بار، تکرار کرد و کسی که آن را نفهمیده و تا کنون در پرتو تاریخ از نوامبر ۱۹۱۸ ندیده، کور است (حتی اگر این فرد شما باشید، رفیق لنین): کارگران اروپای غربی مجبورند در وهلۀ اول نهتنها در برخورد به سندیکاها بلکه همچنین در مورد سیاست، خودشان دست به کار شوند، نگذارند رهبرانشان رشتۀ امور را بدست گیرند، زیرا آنها تنها هستند و زیرکانهترین تاکتیک رهبران هم نمیتواند به آنها کمکی کند. نیروی محرکه باید از خود آنها برآید. اینجا [در اروپای غربی] برای اولین بار، رهایی کارگران باید بینهایت بیش از روسیه، کار خود کارگران باشد. بله به این دلیل است که رفقای «چپ» حق دارند وقتی خطاب به رفقای [کارگر] آلمانی میگویند: -در انتخابات شرکت نکنید، پارلمان را بایکوت کنید -در سیاست، فقط روی خودتان حساب کنید -پیروز نخواهید شد جز به این شرط که این را بدانید و در پی آن عمل کنید -شما قادر به پیروزی نخواهید بود مگر بعد از اینکه به مدّت دو، پنج، ده سال این چنین دست به عمل زدید و با یکدیگر، فرد به فرد، گروه به گروه، شهر به شهر، ایالت به ایالت، و در نهایت در سرتاسر کشور، کار کردید. باید به این روش به عنوان حزب، به عنوان اتحادیه، کمیتههای کارخانه، توده، به عنوان طبقه عادت کنید؛ و در نهایت از طریق پراتیکِ همواره نوشونده، با گذر از میان یکسری شکستها و مبارزات، اکثریت قریب به اتفاق شما که در این مدرسۀ خشن آبدیده شدهاید، بدان نائل میشوید، و به مثابه یک تودهٔ مقاوم و تقسیمناپذیر قد علم خواهید کرد.
امّا این رفقا، چپهای ک.آ.پ.د.، اشتباه سنگینی مرتکب میشدند، اگر در این راستا فقط به تبلیغات زبانی اکتفا کرده بودند. اولویت در این مورد، از مسألهٔ سندیکا هم بیشتر، چون بهطور خاص به مسألهٔ سیاسی مربوط میشود، به مبارزه و تجربۀ عملی برمیگردد، به گامی که رو به پیش برمیداریم.
و به همین خاطر است که رفقای ک.آ.پ.د. در انشعابشان از لیگ اسپارتاکوس حق دارشتند، چون به ضرورتی تاریخی پاسخ دادند؛ از آنجا که لیگ اسپارتاکوس –یا بهتر است بگوییم حلقۀ رهبری آن- میخواست تبلیغاتشان را ممنوع کند، آنها فوراً تصمیم گرفتند از آن گسست کنند. چراکه برای مردم بردهٔ آلمانی، برای هر کارگر اروپای غربی، پیش از هر چیز یک نمونه ضرورتی تام داشت. میبایست که در بطن این مردم، این بردگان سیاسی و در دل جهان مطیع و فرمانبردار اروپای غربی، یک گروه برخیزد و همچون نمونه به کار آید؛ گروهی از مبارزین آزاد، بدون رهبر، یعنی بدون رهبر از نوع قدیمیشان، بدون نمایندگان پارلمانی.
و این، یکبار تکرار میکنم نه از اینرو که این کار خیلی زیباست یا خیلی خوب است یا قهرمانگونه است یا هر چیزی دیگری، بلکه برای اینکه خلق کارگر آلمان و اروپای غربی در این مبارزه سهمناک تنهاست، آنها نمیتوانند انتظار کمک از طبقات دیگر داشته باشند؛ برای اینکه مهارتِ هیچ رهبری کمکی به آنها نمیکند، بلکه تنها چیزی که به یاریشان میآید است اراده و قاطعیت تودههاست، همگی بدون استثنا چه زن و چه مرد.
عکس این تاکتیک، یعنی شرکت در پارلمان، فقط میتواند در پیگیری و تعقیب این هدف بزرگ، خسران به بار آورد و این خسران در قبال امتیازی ناچیز است، یعنی برای تبلیغ از بالای یک تریبون پارلمانی؛ پس بهنام هدفی والاست که چپْ پارلمانتاریسم را به دور میافکند.
شما میگویید که رفیق لیبکنشت، اگر هنوز زنده بود، میتوانست کار تحسینآمیزی در رایشتاگ [Reichstag ساختمان پارلمان واقع در برلین] انجام دهد. ما منکر چنین چیزی هستیم. از آنجا که همهٔ احزاب بورژوازی بزرگ و خردهبورژوازی علیه ما متحد هستند، او [اگر امروز زنده بود] خود را در پارلمان با دهانبند و از لحاظ سیاسی دستبسته میدید. او آنجا نمیتوانست تودهها را، به نسبت بیرون از پارلمان، بهتر جذب کند. بر عکس، بخش بسیار بزرگی از تودهها با سخنرانیهایش راضی شده و به آن اکتفا می کردند؛ پس حضورش در پارلمان زیانبار میشد.[22]
قطعاً این کارِ «چپها» سالها زمان میبَرد و افرادی که به هر دلیلی، میخواهند موفقیتهای فوری، اعضای انبوه، آرای بیشمار، احزاب بزرگ و یک انترناسیونال قدرتمند (البته فقط در ظاهر قدرتمند!) ببینند، ناچارند چند صباحی صبر کنند. امّا کسانی که درمییابند پیروزی انقلاب آلمان و غرب مشروط به اینست که شمار بسیار زیادی، تودهٔ کارگران، به خود اعتماد پیدا کرده و فقط روی خودشان حساب کنند، آنها این تاکتیک را خواهند پذیرفت و آن را در پیش خواهند گرفت.
این تنها راه خوب [انقلاب] در آلمان و اروپای غربی است، خصوصاً در انگستان صحیحترین راه است.
رفیق، آیا شما فردگرایی بورژوایی انگلستان را میشناسید؟ آیا واقعاً هیچ شناختی از آزادیهای بورژواییاش و دموکراسی پارلمانیاش که در طی شش یا هفت قرن شکل گرفتهاند دارید؟ میدانید که از آنچه نزد شماست، بینهایت متفاوت است؟ آیا میدانید این ایدهها، نزد همگان و از جمله نزد پرولترهای انگلیسی و در مناطق مستعمره تا چه اندازه ریشهدار هستند؟ آیا این مجموعه ایدهها را که مثل ساختاری یکدست شکل گرفته میشناسید؟ به اعتبار عمومی آنها در زندگی اجتماعی و شخصی واقفید؟ من فکر نمیکنم که هیچ کسی در روسیه یا اروپای شرقی این ایدهها را بشناسد. اگر شما از آنها باخبر بودید، در برابر کارگران انگلیسی لبریز از شعف میشدید که توانستهاند از این بزرگترین ساختار سیاسی سرمایهداری که در سرتاسر جهان مطلقاً معادلی ندارد، قاطعانه گسست کنند.
اگر این امر با آگاهی کامل به انجام رسیده باشد، از روحیهای برمیخیزد که کمتر از روحیۀ نخستین کسانی که از تزاریسم گسست کردند، انقلابی نیست. این گسست از کلیّت دموکراسی انگلیسی، از همین حالا، به معنای بسته شدن نطفهٔ انقلاب انگلستان است.
این گسست فرامیرسد، همانطور با قاطعیت که باید در انگلستان با تاریخ، با سنتها و با قدرت شگفتانگیزش انجام گیرد. چراکه پرولتاریای انگلستان نیرویی حیرتانگیز در اختیار دارد (او بالقوه نیرومندترین نیرویی است که در گیتی وجود دارد)؛ او به ناگهان با تمام قوایش علیه قدرقدرتترین بورژوازی برمیخیزد، و هر چند که انقلاب هنوز در این کشور به نقطۀ انفجار نرسیده است، با تنها یک ضرب، تمام دموکراسی انگلیسی را دور میریزد.
این کاری است که پیشاهنگ آن، چپ در انگلستان، انجام داده است، درست مثل پیشاهنگ آلمان ک.آ.پ.د. برای چه این کار را کرده؟ برای اینکه میداند که او هم تنهاست و هیچ طبقهای در کلّ انگلستان به یاریاش نمیشتابد و همچنین میداند که در وهلۀ اول، پیکار و پیروزی به پرولتاریا تعلق دارد، نه به رهبران.[23]
پرولتاریای انگلستان در این پیشآهنگ شیوهای را نشان میدهد که شیوهٔ جنگیدن اوست: تنها و علیه تمام طبقات در انگلستان و در مستعمرههایش. و یکبار دیگر مثل آلمان، با مثال تجربی عمل میکند. با پایهریزی یک حزب کمونیست که پارلمانتاریسم را به دور میافکند و خطاب به تمام طبقه در انگلستان فریاد سر میدهد: از پارلمان، این سمبل قدرت سرمایهداری گسست کنید، حزب و تشکل اقتصادی خودتان را خودتان بسازید، به خودتان تکیه کنید.
این امر به ناچار فرامیرسید رفیق و سرانجام هم فرارسیده؛ مباهات و جسارتی که محصول بزرگترین سرمایهداریهاست، اکنون سرانجام و به تمامی فرارسیده است.
رفیق، روزی که در ماه ژوئن [۱۹۲۰] اولین حزب کمونیست در لندن پایهگذاری شد، روزی که حزب، قانون اساسی و ساختار دولت هفتصد ساله! را بدور انداخت، روزی واقعاً تاریخی بود. دوست داشتم که مارکس و انگلس آنجا میبودند. شک ندارم، اگر آنها میتوانستند ببنید که چطور این کارگران انگلیسی، دولت انگلیس، مثال و نمونۀ تمام دولتهای بورژوایی دنیا را به دور میاندازند، دولتی که از قرنها پیش توأمان نقطهٔ مرکزی و دژ سرمایهداری جهانی است و روی یک سوم نوع بشر حکومت میکند؛ اگر آنها میتوانستند کارگران انگلیسی را ببنید که [چطور] این دولت و پارلمانش را، گیرم فقط در سطح تئوری، به دور میافکنند، چه شوقی، چه شوق عظیمی آنها را فرامیگرفت.
صحت این تاکتیک زمانی دوچندان میشود که بدانیم سرمایهداری انگلستان از سرمایهداری تمام کشورهای دیگر حمایت میکند و مطمئناً تردیدی به خرج نمیدهد که نیروهای کمکی سرکوب از گوشه و کنار دنیا علیه هر پرولتاریای خارجی، همانطور که علیه پرولتاریای خودش بفرستد. برای همین، مبارزۀ پرولتاری انگلستان در واقع سرمایۀ جهانی را هدف قرار میدهد. این خودش دلیل مضاعفی است برای آنکه کمونیسم انگلستان کاملترین و واضحترین مثال را ارائه بدهد، پیکاری نمونه برای پرولتاریای جهانی را به پیش ببرد و آن را در نمونهاش استحکام ببخشد.[24]
به این ترتیب، میباید همیشه و همهجا گروهی باشد که تا انتهای مواضعش برود و تمام نتایج آن را نشان دهد. این چنین گروههایی جان جهاناند.[۱۴]
حال، بعد از ارائۀ دفاع نظری از ضدیت با پارلمانتاریسم به بررسی جزئیات استدلال شما در دفاع از آن میپردازم.
شما از پارلمانتاریسم در آلمان و در انگلستان دفاع میکنید (از صفحه ۳۶ تا صفحه ۶۸)[25]. امّا استدلال شما صرفاً به روسیه (و در بهترین حالت، چند کشور اروپای شرقی) مربوط میشود و نه به اروپای غربی؛ و اینجاست، همانطور که پیشتر گفتم، که اشتباه میکنید؛ و این موضوع شما را از رهبری مارکسیست به رهبری اپورتونیست تبدیل میکند. با این کار، شما، رهبر رادیکال مارکسیست در روسیه و احتمالاً رهبر چند کشور اروپای شرقی، در مورد اروپای غربی به اپورتونیسم درمیغلتید؛ و تاکتیک شما، در صورت پذیرفته شدن، غرب را به شکست منتهی میکند. این موضوع را با رد کردن استدلال شما در جزئیات اثبات خواهم کرد.
رفیق، زمانیکه استدلال شما را از صفحه ۳۶ تا ۶۸ میخواندم، مدام خاطرهای در ذهنم میگذشت. فکر کردم که دوباره در کنگرهٔ حزب سابق سوسیال-مهینپرست هلند نشستهام و به سخنرانی ترُلسترا [۱۵] در بارهٔ مزایای بزرگ رفرمیسم برای کارگران گوش میدهم. او از کارگرانی حرف میزد که هنوز سوسیال-دموکرات نبودند و قرار بود که ما آنها را با دست زدن به برخی سازشها به حزب جذب کنیم. او از ائتلافهایی میگفت که میبایست با احزاب این کارگران صورت گیرد (که البته همه موقتی بودند!)؛ از «شکافهایی» Rissen که بین احزاب بورژوایی وجود دارد و اینکه ما باید از آنها سود میجستیم؛ و شما رفیق لنین، برای ما که در اروپای غربی هستیم، تقریباً همان حرفها، نه، دقیقاً همان حرفها را تکرار میکنید!!
و به خاطر میآورم چطور ما چپها، رفقای مارکسیست، همه در انتهای سالن نشسته بودیم. خیلی نبودیم، چهار یا پنج فرد ثابتقدم: هِنریت رولاند-هولست، پانهکوک، به علاوه یکی دو نفر دیگر. ترُلسترا، درست مثل شما، عالی سخنرانی میکرد، گیرا، جذاب و متقاعدکننده جلوه مینمود؛ و همچنین در خاطرم هست که چطور در میانهٔ هیاهوی تشویقها و دستزدنها، در میانهٔ بیانات درخشان رفرمیستی و دشنامهایی که نثار مارکسیستها میشد، کارگران نشسته در سالن سرشان را برگرداندند تا این «کودنها»، این «الاغها» و این «ابلهان کودکمانده» را برانداز کنند، همان الفاظی که ترلسترا – تقریباً عین خود شما – ما را با آنها میخواند. احتمالاً با همین روش بوده است که شما در کنگرۀ انترناسیونال در مسکو علیه مارکسیستهای «چپها» سخنرانی کردید. ترلسترا، -درست شبیه شما رفیق- چنان متقاعدکننده بود، و در چارچوب روش خودش، چنان منطقی حرف میزد که خود من لحظاتی پیش میآمد که فکر میکردم: بله، حق با اوست!
من (در جریان سالهای پیش از ۱۹۰۹، تاریخ اخراجمان [از حزب سوسیال-دموکرات هلند]) مخصوصاً باید به عنوان سخنگوی اپوزیسیون صحبت میکردم. اما هر بار که با شنیدن سخنان او، در مورد خودم به شک میافتادم، میدانید به چه فکر میکردم؟ حربهای داشتم که هرگز به خطا نمیرفت و آن هم یک جمله از برنامه حزب بود: همواره باید، چه در سخن و چه در کنش، به گونهای عمل کنی که آگاهی طبقۀ زحمتکشان بیدار و تقویت شود. و از خودم میپرسیدم: آیا چیزی که این آدم میگوید آگاهی طبقۀ کارگر را استحکام میبخشد؟ و بعد هر بار به سرعت، متوجه میشدم که نه چنین نیست، پس کسی که حق با او بود من بودم.
این دقیقاً همان چیزی است که با خواندن جزوۀ شما احساس کردم. من استدلالهای اپورتونیستی شما را به نفع ائتلاف با احزاب غیرکمونیست، احزاب بورژوا، به نفع سازش میشنیدم؛ مسحور شده بودم. همه چیز بسیار درخشان، روشن، زیبا به نظر میرسید و از زاویۀ روش هم بسیار منطقی مینمود؛ امّا سپس، مثل کاری که در گذشته میکردم، به جملهای اندیشیدم که از چند وقت پیش در مورد مبارزه علیه اپورتونیستهای کمونیست در ذهن دارم. و آن جمله این است: چیزی که رفیق اینجا میگوید، آیا در جهت تحریک کردن و برانگیزاندن ارادۀ تودهها به کنش، به انقلاب، به انقلاب واقعی در اروپای غربی است؟ آری یا خیر؟ و در مورد جزوهٔ شما، ذهن و قلبم همزمان پاسخ دادند: خیر! از همین رو، رفیق لنین، فوراً، تا جایی که میشود به چیزی یقین داشت، دریافتم که شما اشتباه میکنید.
میتوانم این روش را به رفقای چپ توصیه کنم. رفقا، اگر میخواهید بدانید آیا در مبارزات سختی که علیه کمونیستهای اپورتونیست در تمام کشورها در پیش دارید (اینجا در هلند، نبرد از سه سال پیش تا الآن غوغا میکند)، حق با شماست و چرا؟ این سؤال را از خود بپرسید.
رفیق لنین، شما در مبارزهتان علیه ما، فقط از سه استدلال استفاده میکنید که مدام در طول جزوهتان خواه جداگانه، خواه همزمان تکرار میشوند. این استدلالها عبارتند از:
۱. مزیت تبلیغات در پارلمان در جذب کارگران و عناصر خردهبورژوا.
۲. مزیت کنش پارلمانی در بهره بردن از «شکافها» بین احزاب و به سازش رسیدن با برخی از آنها.
۳. نمونۀ روسیه که درآنجا این تبلیغات و این سازشها به نتایج بسیار خوبی رسیدهاند.
شما هیچ استدلال دیگری ندارید. اکنون به نوبت به این سه مورد پاسخ میدهم.
ابتدا اولین استدلال: تبلیغات در پارلمان. این استدلال ارزش درخوری ندارد؛ چراکه کارگران غیرکمونیست، یعنی کسانی که تحت تأثیر سوسیال-دموکراتها، مسیحیها و دیگرجریانات فکری بورژایی هستند، عموماً چیزی از مباحثات و مداخلات پارلمانی ما در جرایدشان نمیبینند؛ و اگر هم گاهی آنها را ببینند، این مباحث به صورتی کاملاً دست و پا شکسته منعکس شده است. [پس] ما از طریق این مداخلات به آنها دست نخواهیم یافت. این کار صرفاً با جلسات عمومیمان، جزواتمان و روزنامههایمان میسر است.
برعکس، ما چپها – اینجا اغلب به نام ک.آ.پ.د. حرف میزنم– در پیآنیم که کارگران را از راه کنش (صحبت ما در مورد دورۀ انقلاب، یعنی شرایط فعلی است) جذب کنیم. در تمام شهرهای بزرگ و روستاها، آنها ما را در حال فعالیت میبینند؛ اعتصابات ما، نبردهای خیابانی ما، شوراهای [کارگری] ما را میبینند؛ شعارهای ما را میشنوند. ما را میبینند که پیشاپیش به جلو میرویم. این است بهترین تبلیغات، قانعکنندهترین تبلیغات. اما این کنش در پارلمان صورت نمیگیرد!
بنابراین از این راه، بدون هیچگونه کنش پارلمانی، کارگران غیرکمونیست، عناصر خردهبورژوا و خردهدهقانان به خوبی جذب میشوند.
در اینجا لازم است که به رد یک بخش از جزوه «بیماری کودکی» بپردازم که با وضوح تمام نشان میدهد که فرصتطلبی میتواند شما را تا کجا بکشاند، رفیق.
شما در صفحهٔ ۵۲ میگویید که اگر کارگران آلمان به صورتی انبوه به سمت مستقلها [حزب سوسیالیستهای مستقلUSPD ] میروند و نه به سمت کمونیستها، به دلیل خصومتی است که کمونیستها نسبت به پارلمان از خود نشان میدهند. پس با این اوصاف، [شما فکر میکنید که] مرگ رفقایمان لیبکنشت و رزا لوکزامبورگ، اعتصابات هدفمند و نبردهای خیابانیِ کمونیستها تودههای کارگریِ برلین را تقریباً متقاعد و جذب انقلاب کرده بود و فقط این وسط سخنرانی رفیق لوی [۱۶] در پارلمان کم بود! اگر و تنها اگر لوی این سخنرانی [در پارلمان] ایراد کرده بود کارگران به سمت ما میآمدند و به سمت مستقلهای متزلزل نمیرفتند!! نه رفیق، این حقیقت ندارد. کارگران از همان ابتدا به سمت ابهام و تزلزل رفتند، برای اینکه هنوز از انقلاب، از انقلاب صریح و قاطع هراس داشتند؛ زیرا مسیری که از بردهداری به آزادی میرود از روی تردید میگذرد.
مراقب باشید رفیق! ببیند اپورتونیسم از همین حالا شما را به کجا میبرد.
[پس] اولین استدلال شما هیچ ارزشی ندارد.
مضافاً اینکه شرکت در پارلمان (در جریان انقلابِ در آلمان، انگلستان و در تمام اروپای غربی) این نظر را در بین کارگران تقویت میکند که رهبرانْ خودشان از عهدۀ کار برمیآیند، و در نتیجه نظر دیگری را که میگوید کارگران خود باید همه چیز را برعهده بگیرند، تضعیف میکند. میبینیم که این استدلال نه تنها فاقد ارزش است، بلکه بسیار بسیار زیانبار هم هست.
استدلال شمارۀ دو: مزیت فعالیت پارلمانی (در برهۀ انقلاب) برای سود بردن از شکافهای بین احزاب سیاسی [بورژوایی] و به سازش رسیدن با فلان یا بهمان حزب از بین آنها.
برای رد این استدلال (بهطور ویژه درمورد انگلستان و در آلمان، امّا همچنین بهطور عام درمورد اروپای غربی)، مجبور خواهم بود بیش از استدلال اول وارد جزئیات شوم؛ انجام این کارعلیه شما برایم سخت و ناخوشایند است، رفیق لنین. کلّ این مسألۀ اپورتونیسم انقلابی (چراکه دیگر مسأله اپورتنیسم رفرمیستی نیست، بلکه اپورتونیسم انقلابی است) در کمونیسم، برای ما در اروپای غربی، مسألهای حیاتی است. مسألۀ مرگ و زندگی به معنی واقعی کلمه است. قطعاً رد کردن این استدلال به خودی خود هیچ کار دشواری نیست. ما این کار را صدها بار علیه ترلسترا، هنرسون، برنشتین، لگین، رِنُودل، واندرولد، و سایرین، خلاصه علیه تمام سوسیال-میهنپرستها انجام دادهایم. حتی خود کائوتسکی، زمانیکه هنوز کائوتسکی بود [و نه کائوتسکی مرتد!]، آن را رد کرده بود. این مهمترین استدلال رفرمیستها بود و ما هرگز انتظار نداشتیم که [روزی] مجبور باشیم با این موضع نزد شما هم مبارزه کنیم. اکنون باید این کار را بکنیم. بسیار خوب!
این تصور که میتوان از «شکافهای» پارلمانی سود برد همانقدر بیمعناست که خود این «شکافها»؛ چراکه از چند سال پیش، حتی ده-دوازده سال پیش، در اروپای غربی، در آلمان، در انگلستان، این «شکافهای» بین احزاب بورژوازی بزرگ، و بین این حزاب و احزاب خردهبورژوازی، دیگر چندان معنایی ندارد. تاریخ این مسأله به انقلاب [آلمان] برنمیگردد. بلکه به خیلی قبلتر، به دوران رشد آرام و بطیء [سرمایه] مربوط است، اکنون خیلی وقت است که تمام احزاب، از جمله احزاب خردهبورژایی و خردهدهقانی، علیه کارگران متحد شدهاند و اختلافاتشان روی مسائل مربوط به کارگران (و از این طریق تقریباً روی همۀ مسائل دیگر) خیلی کمرنگ شده و اغلب کاملاً از بین رفته است.
این امر از لحاظ نظری و عملی، در اروپای غربی، در آلمان و در انگلستان قطعی است. از لحاظ نظری روشن است برای اینکه سرمایه به نحوی گسترده، در بانکها، تراستها و انحصارات تمرکز یافته است. چراکه در اروپای غربی، به صورت ویژهتری در انگلستان و در آلمان، این بانکها، تراستها و کارتلها تقریباً تمام سرمایهها را در صنعت، تجارت، حمل و نقل، و همینطور به طور گسترده در کشاورزی جذب کردهاند. از این رو، کل صنایع، و از جمله صنایع کوچک، کل تجارت، بزرگ و کوچک، تمام بنگاههای حمل و نقل و از جمله بنگاههای کوچک، بخش بزرگی از کشاورزی، چه مزارع بزرگ و چه کوچک، تماماً در چنگ سرمایۀ بزرگاند. آنها دیگر در سرمایۀ بزرگ ادغام شده و یک کلّ واحد را شکل میدهند.
رفیق لنین میگوید که تجارتهای کوچک، حمل و نقل، صنایع و کشاورزی بین سرمایه و کارگران در نوساناند. این اشتباه است. چنین چیزی در روسیه و همینطور سابقاً نزد ما صادق بود. امّا در اروپای غربی، در آلمان، در انگلستان، اکنون چنان تنگاتنگ به سرمایۀ بزرگ وابسته شدهاند که نوسانشان تمام شده است. تاجران و مغازهداران کوچک، صنایع کوچک، و کاسبان کوچک، همگی تماماً زیر قدرت تراستها، انحصارات و بانکها هستند، که برایشان کالا و اعتبارات فراهم میکنند. حتی یک خردهدهقان از طریق تعاونی و اعتبار رهنیاش به تراستها، انحصارات و به بانکها وابسته شده است.
رفیق، این بخش از استدلال من، استدلال «چپها»، مهمترین بخش است. هر تاکتیکی در اروپا و آمریکا به آن بستگی دارد.
رفیق، این اقشار تحتانی که بیشترین نزدیکی را به پرولتاریا دارند مرکب از چه بخشهایی هستند؟ این قشرها شامل مغازهداران، پیشهوران، کارمندان جزء و حقوقبگیران و دهقانان فقیر میباشند. پس [وضعیت] آنها را در اروپای غربی بررسی کنیم!
رفیق با من نه به یک مغازۀ بزرگ –که آشکارا تحت تسلط سرمایۀ بزرگ است- بلکه به یک مغازۀ کوچک در یک محلهٔ فقیر کارگری در اروپای غربی بیایید. به اطرافتان بنگرید! چه میبینید؟ تقریباً تمام کالاها - پوشاک، محصولات غذایی، وسایل منزل، سوخت و غیره- نه تنها محصولات صنایع بزرگ هستند، بلکه اکثراً تراستها [آنها را توزیع میکنند]. این وضعیت صرفاً مخصوص شهرها هم نیست، بلکه وضع روستاها نیز به همین منوال است. غالب مغازهداران کوچک الآن مدتیست که به عرضهکنندگان کالاهای سرمایۀ بزرگ تبدیل شدهاند؛ منظور به طور مشخص سرمایۀ بانکی است؛ چراکه اوست که کارخانجات بزرگ و تراستها را کنترل میکند.
اکنون به یک کارگاه پیشهوری کوچک – چه در شهر، چه در روستا اهمیتی ندارد!- نگاهی بیاندازید. مواد اولیه - فلزات، چرمها، چوب و سایر چیزها- از سرمایۀ بزرگ، غالباً از انحصارات میآیند، به عبارت دیگر از بانکها؛ و حتی هنگامیکه تهیهکنندگان این کالاها، هنوز سرمایهدارانی کوچک هستند، باز هم به سرمایۀ بانکی وابستهاند.
وضع کارکنان و کارمندان جزء در این ارتباط چگونه است؟ در اروپای غربی، اکثر آنها در خدمت سرمایۀ بزرگ یا دولت و شهرداریهایی هستند که خود تماماً به سرمایههای بزرگ و بنابراین در تحلیل نهایی به بانکها وابستهاند. درصدِ کارکنان و کارمندان که در نزدیکترین وضعیت به شرایط پرولتری قرار دارند و به طور مستقیم یا غیرمستقیم تحت سیطرهٔ سرمایۀ بزرگ هستند، در اروپای غربی خیلی بالاست، در انگلستان و در آلمان، و همینطور هم در ایالات متحده و در مستعمرههای انگلیس هم بسیار چشمگیر است.
بنابراین منافع این اقشار اجتماعی به منافع سرمایۀ بزرگ گره خورده است یعنی به بانکها.
من پیشتر از دهقانان فقیر صحبت کردهام و دیدیم که در حال حاضر آنها به کمونیسم جذب نمیشوند؛ به دلایلی که بر شمردم، این امر را هم باید افزود که آنها برای ابزارآلات، کالاها و رهنهایشان به سرمایۀ بزرگ وابستهاند.
از اینها چه نتیجهای حاصل میشود رفیق؟
نتیجه این است که جامعه و دولتهای مدرن اروپای غربی (و امریکا) به یک کلّ ساختارمند بزرگ تبدیل شده که تا حاشیهایترین اعضا و دورترین شاخههایش، بهطور کامل تحت استیلای سرمایۀ بانکی سازمانیافته و توسط آن به حرکت درآمده و تنظیم شده است. نتیجه این است که این جامعه اینجا پیکری ساختاریافته است، گرچه سرمایهدارانه اما به هر حال ساختاریافته است. نتیجه این است که سرمایۀ بانکی که خون این پیکر جتماعی است، در سرتاسر آن جاری است و تمام اعضاء و ارگانهایش را تغذیه میکند؛ که این پیکر یک کل را شکل میدهد و این کل، قدرت عظیمش را از سرمایه میگیرد و در نتیجه تمام اعضا و جوارح این پیکر تا پایان واقعی و عملیاش به آن وابستهاند و از آن حفاظت میکنند؛ همگی به جز یکی: پرولتاریا که این خون، ارزش اضافه را میآفریند.
به خاطر این وابستگیِ تمام دیگر طبقات اجتماعی به سرمایۀ بانکی و به خاطر قدرت عظیمی که این سرمایه در اختیار دارد، تمامی این طبقات با انقلاب سر خصومت دارند، و به این خاطر هم هست که پرولتاریا خود را تنها مییابد.
و چون سرمایه بانکی منعطفترین قدرت جهان است، [چون میتواند خود را با شرایط وفق دهد] و به مدد اعتبارات توان و نفوذ خود را صد برابر کرده است، هم اوست که باز امروز جامعه سرمایهدارای و دولتهای سرمایهداری را منسجم و ترمیم میکند؛ یعنی حتی در شرایط پس از این جنگ دهشتناک، پس از هزاران میلیارد خسارت و در وضعیتی که برای ما عین ورشکستگی آن به نظرمیرسد.
و به این شیوه، تمام طبقات، غیر از پرولتاریا را با اقتدار باز هم فزونتری به خود کشیده و دور خود جمع کرده و از آنان یک کلّ فشرده در برابر پرولتایا ساخته است. این نیرو، این انعطاف در انطباق یافتن با شرایط مختلف، و همچنین این منسجم کردن تمام طبقات، آنقدر عظیماند که بعد از به وقوع پیوستن انقلاب، برای مدّتی طولانی باقی خواهند ماند.
قطعاً سرمایه به صورت قابلملاحظهای تضعیف شده است. بحران درمیرسد، و انقلاب همراه با آن؛ و من فکر میکنم که انقلاب برنده خواهد بود؛ اما به دو دلیل سرمایهداری باز هم استحکام خود را حفظ میکند: یکی [به دلیل] انقیاد معنوی تودهها، و دیگری سرمایۀ بانکی.
بنابراین ما باید تاکتیکمان را با در نظر داشتن توان این دو عامل تعیین کنیم. عامل سومی هم وجود دارد که سرمایۀ بانکی سازمانیافته بهخاطر آن تمام طبقات جامعه را علیه انقلاب بسیج میکند و آن پر شماربودن پرولتاریاست. این طبقات حس میکنند که اگر میشد کارگران (نزدیک به بیست میلیون کارگر در آلمان) را به انجام روزانه ده، دوازده، چهارده ساعت کار واداشت، ممکن است راهی برای فرار از بحران وجود داشته باشد. این دلیل دیگری برای متحد شدن آنها است.
این وضعیت اقتصادی در اروپای غربی است.
در روسیه، سرمایۀ بانکی هنوز این قدرت را نداشت و به تبع آن طبقات بورژوا و طبقات تحتانی به چنین انسجامی نرسیده بودند، و به همین دلیل هم شکافهای واقعی بین آنها وجود داشت. برای همین است که آنجا پرولتاریا تنها نبود.
این دلایل اقتصادیْ سیاست را تعیین میکنند. بیعلت نیست که در اروپای غربی طبقات تحتانی، در انتخابات همچون بردههای مطیعی که هستند، به اربابان خود، به احزاب طبقۀ فوقانی رأی میدهند، و به عضویت این احزاب درمیآیند. میشود گفت که این مردم فرومایه، نه در آلمان، نه در انگلستان و نه عموماً در اروپای غربی، حزبی برای خودشان ندارند.
اوضاع در این جهت از قبل هم خیلی پیش رفته بود، یعنی قبل از انقلاب و قبل از جنگ. جنگ این گرایش را با فوران و اوجگیری ناسیونالیسم و شوینیسم در مقیاس بزرگی تشدید کرد؛ مخصوصاً در پی تمرکز عظیم و تراستیشدن تمام نیروهای اقتصادی. موج انقلاب هم بر چنین وضعیتی سررسید و در نتیجه به نحو محیرالعقولی موجب تقویت گرایش احزاب بورژوایی بزرگ به امتزاج و وحدت و همینطور جذب کردن عناصر خردهبورژوا و خردهدهقانان شد.
درسهای انقلاب روس آویزۀ گوش ماست! اکنون در همهجا میدانیم چه چیز در انتظارمان خواهد بود.
در اروپای غربی، مخصوصاً در آلمان و در انگلستان، بورژوازی بزرگ و خردهبورژوازی، دهقانان بزرگ و دهقانان خرد علیه کارگران یک صف شدند و به واسطۀ انحصارات، بانکها و تراستها، و همینطورامپریالیسم و بهخاطر جنگ و انقلاب، همگی در این تقابل متحد و همبستهاند.[26] و چون مسألۀ کارگری منشاء همه چیز است ، آنها در عمل روی باقی مسائل متحد هستند.
رفیق، اینجا باید نکتهای را که بالاتر (در فصل اول) در مورد مسألۀ دهقانی متذکر شدم، تکرار کنم. به خوبی میدانم که این شما نیستید بلکه کوتهنظران حزب ما هستند که توان نشاندن ومستقرکردن تاکتیکشان روی خطوط عمومی اصلی را ندارند و به همین دلیل هم تاکتیکشان را بر خطوط جزئی فرعی بنا میکنند. من به خوبی میدانم که این کوتهنظران حزب ما هستند که همۀ حواس خود را به بخشهایی از این اقشار اجتماعی معطوف میکنند که هنوز خود را به افسون سرمایۀ بزرگ نباختهاند.
من بههیچوجه وجود جنین بخشهایی را انکار نمیکنم، بلکه میگویم که حقیقت عمومی و گرایش عمومی در اروپای غربی این است که آنها تحت افسون آنها توسط سرمایۀ قرار دارند. و بر این حقیقت عام است که تاکتیک ما باید بنا نهاده شود!
من این را هم انکار نمیکنم که ممکن است که باز هم شکافهایی به وجود آید. من فقط میگویم که در جریان انقلابْ گرایش عام معطوف به ائتلاف این طبقات است و تا مدتها بعد هم کماکان چنین خواهد بود. اینکه برای کارگران اروپای غربی بهتر این است که حواسشان بیشتر به وجه ائتلاف [میان عناصر و اقشار بورژوازی] باشد تا روی جدایی و شکاف [میان آنها]. زیرا اینجا امر انقلاب در وهلۀ اول به خود کارگران برمیگردد، و نه به رهبران و نمایندگانشان در پارلمان.
کوتهنظرانی پیدا خواهند شد که گفتۀ مرا تحریف خواهند کرد که گویا من میگویم منافع واقعی این طبقات تحتانی همان منافع سرمایهٔ بزرگ است. من به خوبی میدانم که این طبقات [نیز] توسط سرمایۀ بزرگ سرکوب شدهاند. چیزی که من میگویم این است: این طبقات بیش از هر زمان دیگری از سرمایۀ بزرگ حمایت میکنند، چراکه آنها نیز میبینند که خطر انقلاب پرولتری در کمین آنهاست.
استیلای سرمایه برای آنها در اروپای غربی تا حدی به معنی تضمین امنیت زندگیشان است، امکان بهبود یافتن شرایطشان یا حداقل اعتقاد به اینکه شرایطشان بهبود مییابد. امروز آشفتگی و انقلاب آنها را تهدید میکند؛ امری که در ابتدا به معنی آشفتگی به مراتب بدتری است. در نتیجه آنها در کنار سرمایه میایستند و با اوهمکاری می کنند تا با هر وسیلهای هرجو مرج خاتمه یابد و تولید دوباره از سرگرفته شود، تا کارگران وادارشوند ساعات بیشتری کار کنند و یک زندگی پر از محرومیت را صبورانه بپذیرند. به چشم این طبقات، انقلاب پرولتری، پایان هر نظمی است، حتی اگر نظمی ضعیف باشد. از اینجاست که این طبقات همگی در کنار بنگاههای بزرگ هستند و باز هم برای طولانی مدت، حتی در طول انقلاب در کنارش خواهند ماند.
در نهایت، باز هم باید در اینجا تاکید کنم که من از تاکتیکی که باید برای آغاز و در جریان انقلاب تعقیب کرد حرف میزنم. میدانم که همه چیزحولوحوش آخر انقلاب، زمانیکه پیروزی نزدیک و سرمایهداری تا پایههایش متزلزل شده باشد، این طبقات به سوی ما خواهند آمد؛ اما ما باید تاکتیک خود را نه برای پایان انقلاب، بلکه برای دورۀ آغازین و در طی آن تعیین کنیم.
بنابراین، در تئوری همه چیز به گونهایست که در بالا تشریح کردیم. در تئوریْ این طبقات با هم خواهند ماند. از لحاظ نظری این مسأله قطعی است. اما از لحاظ عملی هم به همان نسبت قطعیست و این را اکنون میخواهم آن را نشان دهم.
اکنون سالهاست که تمام بورژوازی، م احزاب بورژوای اروپای غربی، از جمله آنهایی که اعضایشان را خردهبورژواها و خردهدهقانان تشکیل میدهند، دیگرهیچ کاری به نفع کارگران نکردهاند. آنها همگی در دشمنی با جنبش کارگری و حمایت از امپریالیسم و جنگ موضع گرفتهاند.
اکنون سالهاست که در انگلستان، در آلمان، در اروپای غربی، حتی یک حزب هم وجود ندارد که از کارگران حمایت کند. همۀ احزاب، در همۀ زمینهها دشمن کارگران بودهاند.[27].
دیگر خبری از قانون کار نبود [مگر برای هرچه محدودتر کردن حوزۀ عملکرد آن]. اوضاع آن وخیمتر هم شد. قوانینی علیه اعتصاب وضع شد. مالیاتها مدام بالا میرفتند. امپریالیسم، استعمارگری و نظامیگری با حمایت و تأیید متفقالقول احزاب بورژایی، که احزاب خردهبورژایی را هم شامل میشود روبرو شد. تفاوتهای میان لیبرالها، مذهبیها، ترقیخواهان و محافظهکاران، بورژواهای بزرگ و خردهبورژواها محو شد.
[به عینه دیدیم که] آنها همگی در آن زمان متفقالقول بودند و در عمل، در طی انقلاب هم هرچه متحدتر شدند؛ متحد علیه انقلاب، یعنی در نهایت، علیه تمام کارگران؛ چراکه این تنها انقلاب است که بهبود واقعی وضعیت را برای تمام کارگران به ارمغان میآوَرَد، تمام احزاب بدون هیچ «شکافی»، علیه انقلاب یکصف میشوند. و چون در طول جنگ، بحران و انقلاب، تمام مسائل اجتماعی و سیاسی به مسألۀ انقلاب ربط دارند، این طبقات حول تمام مسائل در یک جبهه قرار میگیرند، و در مورد تمام مسائل رو در روی پرولتاریای اروپای غربی میایستند.
خلاصه، در عمل هم میشود دید که تراستها، انحصارات، بانکهای بزرگ، امپریالیسم، جنگ و انقلابْ تمامی طبقات بوژواز و خردهبورژوا و تمام طبقات دهقانی اروپای غربی را به هم جوش داده و از آنها تودهای متراکم علیه کارگران میسازند.[28]
پس چه از لحاظ نظری و چه عملی این مسأله را قطعی است. در انقلاب اروپای غربی، اللخصوص در انگلستان و در آلمان، به هیچ «شکاف» مهم و معنیداری بین این طبقات وجود ندارد.
در اینجا باز هم باید به مسألهای شخصی اشاره کنم. در صفحات ۴۰ و ۴۱ [در بخش هفت: آیا باید در پارلمانهای بورژوایی شرکت جست؟] شما دبیرخانۀ آمستردام [۱۷] را نقد و به از یکی از تزهایش اشاره میکنید. که هر چه شما در مورد آن گفتهاید، خطاست. امّا [به هر رو]، شما همچنین میگویید که کمیسیون آمستردام پیش از محکوم کردن پارلمانتاریسم، وظیفه داشت یک تحلیل از مناسبات طبقاتی و روابط احزاب سیاسی ارائه دهد، که برمبنای آن بتواند این محکوم کردن را توجیه کند. عذر میخواهم رفیق! این کار در وظیفۀ کمیسیون نبود؛ چراکه آنچه مبنای تز دبیرخانۀ آمستردام بود، یعنی اینکه تمام احزاب بورژوایی در درون پارلمان و در بیرون از پارلمان از خیلی وقت پیش علیه کارگران بودهاند و هنوز هم هستند، و هیچ «شکافی» بین آنها پدید نیامده، چیزی است که از خیلی وقت پیش ثابت شده و عموماً مارکسیستها، دست کم در اروپای غربی، آن را قبول دارند. بنابراین ما کاری به تحلیل این مسأله نداشتیم.
برعکس: این وظیفه بر عهدۀ شماست، شمایی که طرفدار سازش و ائتلاف با احزاب سیاسی در پارلمان هستید و شمایی که ما را بدین گونه به اپورتونیسم میکشانید. این بر عهدۀ شماست که وجود «شکاف» قابلملاحظه بین احزاب بورژوایی را اثبات کنید.
شما میخواهید ما را به سازش در اروپای غربی سوق دهید. کاری را که ترلسترا، هندرسون، شایدمان، توراتی، و الاآخر، نتوانستند در دورۀ رشد آرام [مبارزه طبقاتی] انجام دهند، شما میخواهید در زمان انقلاب به انجام رسانید. شما قبل از هر چیز باید اثبات کنید که اصلاً چنین چیزی ممکن است؛ و نه با مثال آوردن از روسیه – که کاری ندارد!ـ بلکه با مثالهایی از اروپای غربی. شما این وظیفه را به رقتانگیز شکل ممکن انجام دادهاید. تعجبی هم ندارد، زیرا شما تقریباً فقط و فقط از تجربۀ خودتان در روسیه، تجربۀ کشوری به شدّت عقبمانده، نه کشوری مدرن از اروپای غربی، مثال آوردهاید.
به استثنای مثالهای روسیه که بعداً به آنها بازخواهم گشت، من در تمام جزوۀ شما که مشخصاً به مسألۀ تاکتیک میپردازد، به غیر از دو مثال از اروپای غربی، چیز دیگری نمییابم: کودتای کاپ در آلمان و در انگستان،در ارتباط با کابینۀ لیود جرج/چرچیل- زمانیکه آسکیت در رأس اپوزیسیون بود.
در حقیقت مثالهای شما بسیار کمتر و رقتانگیزتر از آنند که گواهی باشند بر اینکه بین احزاب بورژایی و در همین حال، در احزاب سوسیال-دموکرات نیز، «شکافهای» واقعی وجود دارد!
اگر یک زمانی لازم بود نشان دهیم که در اروپای غربی شکاف مهم و معنیداری بین احزاب بورژوایی (و در این صورت در سوسیال-دموکراسی نیز) در دورۀ انقلاب در مقابل کارگران وجود ندارد، کودتای نظامی کاپ بهترین اثبات آن بود. کودتاگران طرفدار کاپ، کاری به دموکراتها، اعضای احزاب سانترالیست و سوسیال-دموکراتها نداشتند، آنها را نه مجازات کردند، نه به زندان افکندند، نه به قتل رساندند! و آنها هم زمانیکه دوباره قدرت را به دست گرفتند، کودتاگران را نه بازداشت و مجازات کردند، نه کشتند. امّا هر دو طرفْ در کشتار کمونیستها گوی سبقت را از هم ربودند!
کمونیستها آن موقع هنوز خیلی ضعیف بودند. برای همین هم پای ساختن هیچ نوع دیکتاتوری با همدیگر نرفتند. دفعۀ بعد که کمونیستها قدرتمند شدند، با هم یک دیکتاتوری خواهند ساخت.
این وظیفۀ شما بود و کماکان هست رفیق که نشان دهید چطور کمونیستها میتوانستند در آن موقع از یک شکاف(!) حزبی که در پارلمان بروز کرده سود ببرند– البته بهنحوی که به نفع کارگران تمام بشود. این وظیفۀ شما بود و کماکان هست که نشان دهید نمایندگان کمونیست چه میبایست میگفتند تا این شکاف را به کارگران نشان دهند و از آن بهرهبرداری کنند؛ طبیعتاً به شیوهای که احزاب بورژوایی از آن مستحکم نشوند. شما از این کار قاصرید، چراکه شکاف معنیدار و مهمی بین این احزاب در دورۀ انقلاب وجود ندارد. توجه کنید که همۀ بحث حول همین دورۀ انقلاب است. این وظیفۀ شما بوده، و و کماکان هست که نشان دهید که اگر واقعاً چنین شکافهایی در مواردی خاص وجود داشته، سودمندتر آن است که توجه کارگران را به [ماهیت] این شکافها جلب کنید تا اینکه آنها را به سوی یک گرایش عمومی به ائتلاف و اتحاد مقدس بکشانید.
پیش از اینکه بیایید و ما را در اروپای غربی رهبری کنید وظیفۀ شما این بود و کماکان هست رفیق که به ما نشان دهید کجا در انگلستان، در آلمان،ر اروپای غربی چنین شکافهایی سراغ دارید.
شما این کار را هم نمیتوانید انجام دهید. شما از «شکاف» بین چرچیل، لیود جرج و اسکویت حرف میزنید که گویا کارگران میبایست از آن استفاده میکردند؛ واقعاً ترحمانگیز و رقتآور است: حتی نمیخواهم در مورد آن با شما بحث کنم، زیرا همه میدانند که از روزی که در انگلستان پرولتاریای صنعتی اندکی قدرت به دست آورد، این نوع «شکاف» به صورت تصنعی و هرروزه توسط خود احزاب و رهبران بورژوا ایجاد میشدند؛ برای فریب کارگران، تا آنها را از این طرف به آن طرف بکشانند و به همین منوال سربدوانند و بدین ترتیب آنها را تا ابدالدهر در وضعیت ضعف و وابستگی نگه دارند. حتی اغلب پیش میآید که دو «رقیب سرسخت»ر درون یک حکومت باشد: لیود جرج و چرچیل. رفیق لنین در همین دام تقریباً صد ساله گرفتار آمده! او درپی متقاعد کردن کارگران انگلیسی است که سیاست خود را روی این دقلکاری بنا کنند! آنهم در دورۀ انقلاب!... ولی فردا رفیق، چرچیلها، لیود جرجها و اسکویتها علیه انقلاب به وحدت میرسند، در حالی که شما پرولتاریای انگلیسی را با یک توهم فریب داده و تضعیف کردهاید.
رفیق، وظیفۀ شما بود که به طور روشن، انضمامی، با مثالهایی بسیار روشن و مشخصْ تعارضات و اختلافات واقعی و معنادار اروپای غربی را نشان دهید، نه اینکه با کلیگوییهای پرطمطراق (چناچه در تمام فصل آخر بهعنوان مثال در صفحهٔ ۷۲ این کار را کردهاید) به تعارضات و اختلافات در روسیه بپردازید که در اینجا مصنوعی و بیمعنی هستند. بله این کاری است که شما اصلاً در جزوۀ خود از عهدۀ آن برنیامدهاید. تا زمانیکه شما این مثالها را ارائه ندهید، ما شما را باور نخواهیم کرد. اگر روزی این کار را انجام دادید، ما هم به شما پاسخ خواهیم داد. تا آن روز حرف ما این است: اینها همه توهماتی هستند که صرفاً به درد فریب دادن کارگران میخورند و آنها را به یک تاکتیک خطا رهنمون میکنند. رفیق، حقیقت این است که شما به غلط، انقلاب در اروپای غربی را با انقلاب روسیه یکسان تلقی میکنید.به غلط؟ برای اینکه شما فراموش میکنید که در دولتهای مدرن، یعنی دولتهای اروپای غربی (و آمریکای شمالی)، یک قدرت بسیار برتر بر انواع مختلف سرمایهداران -مالکین زمین، سرمایهداران صنعتی و تجاری- وجود دارد. این قدرت چیزی غیر از سرمایۀ بانکی نیست. سرمایۀ بانکی که با قدرت امپریالیسم همسان است،م سرمایهداران را یکپارچه کرده و خردهبورژوازی و دهقانان را هم با آنها متحد میسازد.
امّا هنوز یک نکتۀ دیگر برایتان باقی مانده. شما میگویید که بین احزاب بورژوایی و احزاب کارگری شکافهایی وجود دارد که ما میتوانیم از آنها سود ببریم. این حرف درستی است؛ یقیناً!
با این وجود باید گفت که این شکاف بین سوسیال-دموکراتها و بورژواها، در طول جنگ و در طول انقلاب بسیار کمرنگ بوده و [امروز] عموماً محو شدهاند! البته از این قبیل شکافها وجود داشته و کاملاً ممکن است که باز هم به وجود بیاید؛ پس باید از آنها صحبت کنیم؛ مخصوصاً به این دلیل که در انگلستان شما علیه سیلویا پانکهورست به حکومت «خالصاً» کارگری توماس، هندرسون، کلینِس [۱۸] و دیگران اشاره میکنید و [لابد] علیه ک.آ.پ.د به حکومت احتمالی «خالصاً» سوسیالیستی ابرت، شایدمان، نوسکه، هیلفردینگ، کریسپین، کوهن.[29]
شما میگویید که تاکتیکتان که توجه کارگران را به این حکومتهای کارگری معطوف کرده و آنها را تشویق میکند که به تشکیل این حکومتها کمک برسانند، تاکتیکی روشن و ثمربخش است و تاکتیک ما را که با شکلگیری چنین حکومتهایی مخالف است زیانبار ارزیابی میکنید. نه رفیق، موضع ما در رابطه با یک چنین حکومتهای «خالصاً» کارگری هم، در جایی که تَرَکِ بین احزاب کارگری و احزاب بورژوازی گشاد شده و به گسست کامل منجر شود، خیلی روشن و برای انقلاب ثمربخشتر است.
اینکه بگذاریم حکومتهایی از این دست به حیات خود ادامه دهند، امری ناممکن نیست. این کار میتواند ضروری و حرکتِ رو به جلوی جنبش باشد. اگر وضعیت چنین باشد و ما هنوز نتوانیم دورتر برویم، خب در این صورت ما میگذاریم که حکومت به حیات خود ادامه دهد؛ آن را بدون کمترین ملاحظهای نقد میکنیم و به محض اینکه بتوانیم، آن را سرنگون کرده و با یک حکومت کمونیستی جایگزین خواهیم کرد. امّا این کار را در انقلاب، در اروپای غربی، در پارلمان و از طریق شرکت در انتخابات نمیکنیم.
ما در این کار مشارکت نمیکنیم، برای اینکه در اروپای غربی و در انقلاب کارگران کاملاً تنها هستند؛ برای همین است که اینجا همه چیز، خوب می شنوید، همه چیز، به ارادۀ آنها به کنش و هوشیاریشان بستگی دارد؛ درحالیکه تاکتیک شما، سازش با شایدمنها و هندرسونها، با کریسپینها و فلان یا بهمان فرد از هواداران خود شماست –چه یک کمونیست مستقل انگلیسی باشد چه یک اپورتونیست از لیگ اسپارتاکیست یا از بی.اس.پی.-. چون تاکتیک شما هم در درون پارلمان و هم بیرون از آن، اینجا در اروپای غربی و در انقلاب آدمها را سردرگم میکند، چون کارگران را وادار میکند کسانی را انتخاب کنند که از قبل میدانند حقهباز و غیرقابلاعتمادند. تاکتیک ما در عوض، با دشمن خواندن دشمن، اذهان را روشن میکند. برای همین ما در اروپای غربی، در اوضاع و احوال فعلی، تاکتیک خود را برمیگزینیم و تاکتیک شما را رد میکنیم، حتی اگر به خاطر این در دوران فعالیت مخفی نمایندهای در پارلمان نداشته باشیم و حتی اگر به خاطر این نتوانیم از «شکافها» (در پارلمان!!) استفاده بکنیم.
[پس] توصیه شما اینجا نیز ابهام و گنگی به بار میآورد و به توهمات دامن میزند. امّا حال این سؤال پیش میآید که با مبارزین احزاب سوسیال-دموکرات چه باید کرد؟ با مبارزین حزب مستقلها؟ با مبارزین حزب کارLabour Party؟ آیا نباید کاری کرد که آنها به صف ما ملحق شوند؟
در اروپای غربی ما «چپ»ها، این نیروها یعنی کارگران و عناصر خردهبورژوای این احزاب را با تبلیغات و جلسات، با مطبوعاتمان به خود جلب میکنیم و باز هم بهتر با نمونهای که از خودمان ارائه میکنیم، با شعارها و فعالیتمان در کارخانهها؛ آن هم در جریان انقلاب. اگر هم عدهای پیدا شدند که موفق نشدیم از این طرق جلبشان کنیم، به هر حال از دسترفته محسوب میشوند و میتوانند یک راست بروند به جهنم. این احزاب سوسیال-دموکرات و مستقل یا کارگری در انگلستان و دیگر احزاب مشابه در آلمان، از کارگران و خردهبورژواها تشکیل شدهاند. در دراز مدت، ما میتوانیم اولیها، یعنی کارگران را متقاعد کنیم، امّا تنها تعداد کمی از دومیها را جذب خواهیم کرد؛ که آنها هم برعکس دهقانان، اهمیت اقتصادی ناچیزی دارند؛ چند نفری از این افراد بهخاطر تبلیغاتمان و غیره به ما میپیوندند، امّا اکثریت غالب خردهبورژواها – که نوسکه و همقطارانش مخصوصاً بر این بخش تکیه میدهند- متعلق به سرمایهداری هستند و تا به آخر، به مرور پیشرفت انقلاب بیشتر دور سرمایه جمع میشوند.
اما آیا اینکه ما در انتخابات از این احزاب حمایت نمیکنیم به معنای آن است که از اعضا و هواداران این احزاب کارگری، از مستقلها، از سوسیال-دموکراتها از حزب کارگر و غیره جدا افتادهایم و با آنها دشمن هستیم؟ برعکس، ما به دنبال این هستیم که تا جاییکه ممکن است با آنها تماس برقرار کنیم. در هر فرصتی، ما آنها را به کنش مشترک فرامیخوانیم: به اعتصاب، به بایکوت، به شورش، به نبرد خیابانی، و مخصوصاً به ایجاد شوراهای کارگری و کمیتههای کارخانه. ما در همهجا به دنبال آنها هستیم، اما نه مثل گذشته در عرصۀ پارلمانی، بلکه در کارگاهها، در جلسات و در کفخیابان. آنجاست که امروز میتوان آنها را یافت، آنجاست که ما آنها را به خود جذب میکنیم. این است پراتیک جدید، پراتیک کمونیستی که جای پراتیک سوسیال-دموکراسی را میگیرد.
شما رفیق، به دنبال این هستید که سوسیال-دموکراتها، مستقلها و دیگران را به پارلمان و به حکومت بفرستید تا معلوم شود چه حیلهگرانی هستند. شما میخواهید به این شیوه از پارلمان استفاده کنید تا نشان دهید که پارلمان به هیچ دردی نمیخورد.
شما با کارگران از در فریب و نیرنگ ظاهر میشوید، جلوی آنها دام پهن میکنید و میگذارید حلقۀ دار را خودشان به گردن بیاندازند. شیوۀ ما، این است که به آنها کمک کنیم تا در دام نیافتند. ما این کار را میکنیم برای اینکه اینجا میتوانیم این کار را بکنیم. شما تاکتیک مردمان دهقان را دنبال میکنید، ما تاکتیک مردمان صنعتی را. در این قضیه نه تمسخر ببینید و نه گوشه و کنایه؛ من باور دارم که در روسیه شما در مسیر درستی حرکت کردهاید؛ فقط باید توجه کنید که، نه در مسائل کوچک، نه در مورد مسائل بزرگ، نباید چیزی را به ما تحمیل کرد؛ در برخورد به سندیکا و پارلمانتاریسم نباید ما را وادار کنید که کاری را انجام دهیم که در روسیه خوب بوده ولی در اینجا زیانبار است.
من باید آخرین مسأله را متذکر شوم. شما میگویید، و بارها از این نظر دفاع کردهاید که انقلاب در اروپای غربی آغاز نخواهد شد، مگر آنکه پیش از آن طبقات فرودست، نزدیکترین طبقات به پرولتاریا، به قدر کافی متزلزل یا خنثی شده و نسبت به او جلب شده باشند. اگر این نظر شما صحیح میبود و با توجه به اینکه نشان دادم که چنین چیزی غیرممکن است، یعنی این طبقات نمیتوانند در ابتدای انقلاب متزلزل، خنثی یا جلب شوند، میشود نتیجه گرفت که انقلاب غیرممکن میشد. من اغلب این نکته را از جانب نزدیکان شما، از جمله یک بار از رفیق زینوویف شنیدهام. امّا خوشبختانه این نظر شما در مورد مسألهای با چنین درجه اهمیتی، مسألهای که سرنوشت انقلاب را رقم میزند، غلط است. این صرفاً یکبار دیگر ثابت میکند که شما کاملاً از چشمانداز خاص اروپای شرقی قضاوت میکنید. به این موضوع در فصل آخر بازخواهم گشت.
فکر میکنم بدین ترتیب نشان دادهام که بخش اعظم دومین استدلال شما به نفع پارلمانتاریسم، حقهبازیرتونیستی است که حتی از این نقطهنظرهم، پارلمانتاریسم باید اکنون با شکل دیگری از مبارزه جایگزین شود که این معایب را نداشته ولی محاسنش به مراتب بیشتر باشد.
من اعتراف میکنم که تاکتیک شما در این موضوع میتواند امتیازاتی داشته باشد. یک حکومت کارگری میتواند چیزهای خوب و نیز شفافیت به همراه بیاورد. در دورۀ مخفیکاری هم تاکتیک شما میتواند امتیازاتی داشته باشد. ما این را قبول داریم؛ امّا همانطوری که قبلاً به رویزیونیستها و به رفرمیستها میگفتیم: ما رشد آگاهی خود کارگران را بالاتر از هر چیزی قرار میدهیم، بالاتر از هر امتیازی، امروز هم به شما، به لنین و به رفقای «دست راستیتان» میگوییم: ما بالندگی ارادۀ معطوف به عمل تودهها را بالاتر از از هر چیز قرارمیدهیم. درست مثل گذشته، امروز در اروپای غربی همه چیز باید در خدمت این هدف باشد. خواهیم دید که حق با چه کسی است، با «چپها» یا با لنین. من لحظهای روی نتیجه تردید ندارم. ما بر شما پیروز خواهیم شد، همانطور که ترلسترا، هندرسون، رِنودِل و لِگین را شکست دادیم.
اکنون به سومین استدالال شما میپردازم: مثالهای روسیه. جزوۀ شما سرتاسر پر است از این مثالها (که دائماً از ابتدا تا انتهای کتاب ظاهر میشوند). من هر چیزی را که در مورد آنهاست با دقت فراوانی خواندهام؛ درست مثل گذشته هنوز هم این مثالها را تحسین میکنم. از ۱۹۰۳ به بعد، من همیشه با شما بودهام. حتی زمانیکه انگیزههای شما را -بهخاطر اینکه تماسها قطع شده بود- نمیدانستم، مثل مقطع صلح برست-لیتوفسک [۱۹]، از شما با استدلالهای خودتان دفاع میکردم. تاکتیک شما بهطور قطع برای روسیه بسیار عالی بود و روسها به لطف این تاکتیک بود که به پیروزی رسیدند؛ امّا این در اروپای غربی چه معنایی دارد؟ به نظر من هیچ معنایی ندارد یا معنای زیادی ندارد. ما برسر سوویتها و دیکتاتوری پرولتاریا که ابزارهای انقلاب و ساختمان [سوسیالیسم] هستندافق داریم. تاکتیکهای خارجی شما نیز به چشم ما، دست کم تا حالا نمونه بوده است؛ امّا وقتی صحبت از تاکتیک شما برای کشورهای اروپای غربی است، وضع کاملاً به گونهای دیگر است، و این هم کاملاً طبیعی است.
بر چه اساسی تاکتیک در اروپای غربی میتواند همان تاکتیک در اروپای شرقی باشد؟ در روسیه کشاورزی وسیعاً مسلط بود و سرمایهداری صنعتی که صرفاً بخش کوچکی از آن واقعاً رشدیافته و در رابطه با کلّ کشور بسیار کوچک بود و این صنایع تا حد زیادی توسط سرمایههای خارجی تغذیه میشد! این قضیه در اروپای غربی مخصوصاً در آلمان و در انگلستان، دقیقاً برعکس است. در کشور شما، همۀ اشکال قدیمی و عقبافتادۀ سرمایه با اتکا به سرمایۀ ربایی و تنزیلی بوده، در اینجا، مبنا بر سرمایۀ بانکی است که به درجۀ اعلایی از توسعه رسیده و تقریباً بلامنازع غالب است. آنجا هنوز بقایای عظیم دوران فئودالیسم و ماقبل فئودالیسم، حتی قبیلهای و بربریت وجود دارد. اینجا، بهویژه در انگلستان و در آلمان، پیشرفتهترین سرمایهداری بر کشاورزی، تجارت، حمل و نقل، صنعت تسلط کامل دارد. آنجا، بقایای قابل ملاحظۀ سرواژ، دهقانان فقیر، طبقات متوسط روستایی در حال اضمحلالاند؛ اینجا، حتی دهقانان فقیربا تولید مدرن، با وسایل حمل و نقل، تکنولوژی و مبادلات پیشرفته در ارتباطاند؛ چه در شهر و چه در روستا، طبقات متوسط، حتی فرودستترینشان به صورت تنگاتنگی با سرمایهدارهای بزرگ رابطه دارند. هنوز در آنجا طبقاتی وجود دارند که پرولتاریای بالنده بتواند با آنها متحد شود. وجود این طبقات، خودش به تنهایی، عاملی مساعد میسازد و طبعاً در برخورد به احزاب سیاسی هم وضع به همین شکل است. اینجا هیچ خبری از این عوامل نیست.
دنبالۀ طبیعی این تمایزات [میان روسیه و اروپای غربی] این است که در روسیه سازش کردن، پیمان بستن با این و آن، آنطور که شما با شور و هیجان تشریحش میکنید، خوب است. استفاده کردن از جداییها و اختلافاتی بین لیبرالها و زمینداران بزرگ وجود داشته امرمناسب و خوبی بوده است؛ در اینجا، چنین چیزی امکان ندارد. تفاوت تاکتیک در شرق و در غرب [و ضرورت تاکتیکی ویژۀ شرق] از همین امر ناشی میشود. تاکتیک ما منطبق است بر شرایط و اوضاع و احوال ما. تاکتیک ما در اینجا به همان اندازه خوب است که تاکتیک شما در آنجا.
در جزوۀ شما، بهطور ویژه در صفحات ۱۲، ۱۳، ۲۶، ۲۷، ۴۰ ،۵۱ و ۵۲ مثالهایتان از روسیه را مییابم؛ امّا وقتی بحث بر سر سندیکاها در روسیه است (صفحهٔ ۲۷) [در فصل ۶: آیا انقلابیون باید در اتحادیههای ارتجاعی فعالیت کنند؟]، هر چقدر هم که در آن چارچوب ارزشمند باشند، برای اروپای غربی بیمعنی هستند؛ چراکه در اینجا پرولتاریا به سلاحهایی برندهتر، بسیار برندهتر نیاز دارد. زمانیکه بحث بر سر پارلمانتاریسم است، مثالهای شما یا به دورهای غیرانقلابی بازمیگردد (صفحات ۱۶، ۲۶، ۴۱، ۵۱) و به کار وضعیتی که اینجا بدان پرداختیم نمیآید، یا به وضعیتی چنان متفاوت از وضعیت ما برمیگردد که اصلاً برای ما بیمعنی هستند (صفحات ۱۲، ۳۷، ۴۰، ۴۱، ۵۱)؛ چون شما توانستید روی احزاب دهقانان فقیر و خردهبورژوا حساب کنید [و ما خیر]. [30]
رفیق به نظرم میرسد که قضاوت تماماً خطای شما، غلط بودن کتاب شما ـ همینطور غلط بودن تاکتیک کمیتۀ اجرایی مسکو هم که به مذاق شما خوش میآید- صرفاً از آنجا ناشی میشود که شما به حد کافی شرایط ما شرایط اروپای غربی را نمیشناسید، یا بهتر بگویم، برای اینکه شما پیامدهای درست چیزی را که در این باره میدانید استخراج نکرده و زیاده از حد همه چیز را از زاویۀ دید روسی قضاوت میکنید.
امّا این بدان معنی است - و باید آن را اینجا با نهایت وضوح تکرار کرد، زیرا سعادت و مصیبت پرولتاریای اروپای غربی، پرولتاریای سرتاسر جهان و انقلاب جهانی، به آن بستگی دارد- که اگر شما بر این تاکتیک اصرار بورزید، نه شما و نه کمیتۀ اجرایی مسکو، نخواهید توانست انقلاب اروپای غربی و در نتیجه انقلاب جهانی را رهبری کنید.
شما میپرسید: شُمایی که میخواهید جهان را تغییر بدهید، آیا فقط عُرضۀ تشکیل دادن یک فراکسیون در پارلمان را دارید؟
ما پاسخ میدهیم: هدایت جنبش کارگری به بنبست و مختوم کردن آن با شکست، نتیجۀ فوری تلاش برای بکاربستن این کتاب، کتاب شماست و کتاب شما به نحو احسن گویای این است. کتاب شما کارگران اروپای غربی را به یک توهم میکشاند: سازش با بورژوازی به وقت انقلاب؛ کارگران را به چیزی وعده میدهد که وجود ندارد: اینکه بورژوازی اروپای غربی در جریان انقلاب در اختلافات و تضادهایش دست و پا زده و پراکنده شده است. ادعا میکند که اینجا یک سازش با سوسیال-میهنپرستها و عناصر مردد(!) پارلمان میتواند مفید باشد، در حالیکه از این سازش چیزی جز فاجعه و خرابی به بار نمینشیند.
کتاب شما، پرولتاریای اروپای غربی را در باتلاقی فرومیبرد که او با وجود تلاشهای فراوان از آن بیرون نیامده و تازه دارد خود را از آن بیرون میکشد. کتاب شما ما را به باتلاقی برمیگرداند که شایدمن، کلینس، رنودل، کائوتسکی، مکدونالد، لنگه، واندرولد، برانتینگ، ترلسترا ما را به آنجا هدایت کرده بودند. (این کتاب فقط میتواند دل آنها را و همچنین دل بورژواها را شاد کند، البته اگر چیزی از آن بفهمند). این کتاب برای پرولتاریای انقلابی کمونیست، همان چیزی است که کتاب برنشتاین برای پرولتاریای ماقبلِ انقلابی بود. این اولین کتاب بد شماست. برای اروپای غربی، بدترین چیز ممکن است.
بر ما، رفقای «چپ»، است که یک بلوک فشرده ایجاد کنیم، همه چیز را از پایه از سربگیریم و همۀ کسانی را که در بطن انترناسیونال سوم در جهت درستی گام برنمیدارند، به شدیدترین شکلی نقد کنیم.[31]
پس اگر بخواهم از این گفتهها نتیجهای بگیرم، خواهم گفت: سه استدلال شما به نفع پارلمانتاریسم یا معنای خاصی ندارند یا غلط هستند. در مورد این موضوع هم، مثل مسألۀ سندیکایی، تاکتیک شما برای پرولتاریا فاجعهبار است.
چهار) اپورتونیسم در بطن انترناسیونال سوم
مسألۀ اپورتونیسمی که در خود صفوف ما وجود دارد آنچنان با اهمیت است که باید با جزئیات از آن حرف بزنم.
رفیق! با ایجاد انترناسیونال سوم به هیچ وجه اپورتونیسم در بین ما از میان نرفته نمرده است. ما حیّ و حاضر آن را در تمام احزاب کمونیستی، در تمام کشورها، مشاهده میکنیم؛ وانگهی، این معجزهآسا و خلاف همۀ قوانین تکامل میبود اگر آنچه سر منشاء مرگ انترناسیونال دوم بود، در انترناسیونال سوم به بقای خود ادامه نمیداد!
درست برعکس، همانگونه که در انترناسیونال دوم[32] نبرد بین سوسیال-دموکراسی و آنارشیسم جریان داشت، در انترناسیونال سوم هم نبرد بین اپورتونیسم و مارکسیسم جریان خواهد داشت.
اکنون [دوباره شاهد خواهیم بود که] کمونیستها به پارلمان برخواهند گشت تا در جایگاه رهبری قرار گیرند، و از سندیکاها و احزاب کارگری به هدف کسب آرایشان در انتخابات حمایت خواهد شد. به جای ایجاد احزاب در خدمت کمونیسم، کمونیسم در خدمت ایجاد احزاب قرار خواهد گرفت. از آنجا که انقلاب اروپای غربی انقلابی بطیء و آرام خواهد بود، دوباره به سازش پارلمانیِ فاسد با سوسیال-میهنپرستها و بورژواها تن داده میشود؛ آزادی بیان سرکوب شده و کمونیستهای صادق را اخراج خواهند کرد. خلاصه، شاهد بازگشت پراتیکهای انترناسیونال دوم خواهیم بود.
چپ باید در مقابل اینها، برای مبارزه با اینها قد علم کند، باید در صحنه حاضر باشد، همانطور که در انترناسیونال دوم بود. او میباید در انجام این وظیفه از جانب تمام مارکسیستها و انقلابیون حمایت شود، حتی از جانب کسانی که گمان میکنند که چپ اینجا و آنجا در مواردی دچار اشتباه است؛ چراکه اپورتونیسم خطرناکترین دشمن ماست، نه صرفاً در بیرون، چنان که شما میگویید (صفحهٔ ۱۳)، بلکه همچنین در درون صفوفمان.
رخنهٔ اپورتونیسم با پیامدهای ویرانگرش بر روحیه و نیروی پرولتاریا، هزار بار بدتر از این است که چپ زیادی رادیکال ظاهر شود. چپ حتی اگر گاهی زیادی دور برود، باز هم انقلابی میماند و به محض اینکه دریافت که تاکتیکش مناسب نیست، آن را عوض میکند. امّا راست فرصتطلب همواره فرصتطلبتر میشود، بیش از پیش در باتلاق فرومیرود و بیش از پیش کارگران را فاسد میکند. این [تجربه] مجانی به دست نیامده و حاصل بیست و پنج سال مبارزه ماست.
فرصتطلبی طاعون جنبش کارگری، مرگ انقلاب است. اپورتونیسم سرچشمۀ تمام شرهاست: رفرمیسم، جنگ، خرابی، مرگ انقلاب در مجارستان و در آلمان. اپورتونیسم باعث شکست ما شده است؛ و اینک اینجاست در دل انترناسیونال سوم.
چه نیازی به توضیح بیشتر است؟ به اطرافتان نگاه کنید رفیق! افسوس ابتدا به خودتان ، به کمیتۀ اجرایی بنگیرد! به تمام کشورهای اروپایی نگاه کنید.
روزنامه حزب سوسیالیست بریتانیا British Socialist Party را که امروز ارگان حزب کمونیست انگلستان شده است، بخوانید. ده، بیست شماره از آن را بخوانید؛ این نقدهای بیرمق سندیکاها، حزب کار، نمایندگان این حزب، را با نقدهای نشریات «چپ» مقایسه کنید. نشریۀ سازمانی حزب کارگری را مقایسه کنید با نشریهای که با همین حزب کارگری مبارزه میکند؛ ملاحظه خواهید کرد که اپورتونیسم در چه مقیاس وسیعی به سمت انترناسیونال سوم نزدیک میشود. همۀ اینها با هدف قدرت گرفتن دوباره در پارلمان (به لطف تکیه بر کارگرهای ضدانقلابی). قدرت گرفتن به همان روال انترناسیونال دوم! به این هم فکر کنید که بهزودی حزب سوسیالیست مستقل آلمان درِ انترناسیونال سوم را خواهد کوبید، و به زودی تعداد بسیاری از دیگر احزاب سانتریست پشت این در صف میکشند! آیا شما میپندارید که اگر این احزاب را مجبور کردید که کائوتسکی، توماس و دیگران را اخراج کنند، یک خروار، هزاران و هزاران اپورتونیست دیگر پیدا نخواهند شد که جای آنها را بگیرند؟ تمام این اقدامات تصفیهای این اخراجها بچگانه است. انبوه بیشمار اپورتونیستها نزدیک میشوند.[33] مخصوصاً پس از انتشار جزوۀ شما.
نگاهی حزب کمونیست هلند بیاندازید؛ سابق بر این، بنابر اوضاع و احوال و به حق، این حزب را حزب بولشویکهای اروپای غربی مینامیدند. جزوهای را که در مورد حزب هلند است بخوانید که نشان میدهد تا چه اندازه این حزب توسط اپورتونیسمِ انترناسیونال دوم فاسد شده است.[34] این حزب در طول جنگ و بعد از آن به نفع متفقین Entente موضع گرفت و حتی امروز به این کار ادامه میدهد. این حزب که سابقاً درخشانترین سیاستها را داشت، اکنون استاد دودوزهبازی و حیلهگری شده است.
حال به آلمان بنگرید رفیق، به کشوری که انقلاب در آنجا فوران کرد. در اینجاست که اپورتونیسم زندگی و رشد میکند. ما دچار چه بهت و حیرتی شدیم، وقتی فهمیدیم که شما با موضع ک.پ.د. در طول روزهای مارس[۲۰] موافق بودهاید؛ امّا خوشبختانه با خواندن جزوهتان متوجه شدیم که شما در جریان وقایع نبودهاید. درست است که شما وقتی کمیتۀ مرکزی ک.پ.د.، به ابرت، شایدمن، هیلفردینگ و کریسپین پیشنهاد کرد که نقش اپوزیسیون قانونی [۲۱] loyale Opposition آن را ایفا کنند، این برخورد را تصدیق کردهاید؛ امّا مسلم است که در آن لحظهای که شما جزوهتان [بیماری کودکی کمونیسم] را مینوشتید، هنوز نمیدانستید که این اتفاق زمانی رخ داد که ابرت در حال جمع کردن سپاه علیه پرولتاریای آلمان بود و اعتصاب عمومی در بخشهای بزرگی از آلمان برگزار میشد و اکثریت تودههای کمونیست قصد داشتند انقلاب را اگر نه تا پیروزی (که شاید هنوز ناممکن بود)، دست کم به یک سطح بالاتر ببرند. امّا در همان زمانی که تودهها انقلاب را از راه اعتصابات و از راه قیام مسلحانه تعقیب میکردند (هیچ چیز هرگز باشکوهتر و امیدبخشتر از خیزش رور [۲۲] Ruhr و اعتصاب عمومی نبوده است)، رهبران سازشهای پارلمانی را پیش میکشیدند. با این کار آنها از ابرت علیه انقلاب در منطقۀ رور حمایت کردند.[35] و اگر قرار است مثالی وجود داشته باشد که نشان دهد در زمان انقلاب، در اروپای غربی تا چه اندازه استفاده از پارلمانتاریسم میتواند نفرتانگیز باشد، به حق همین مثال از همه گویاتر است. رفیق خودتان ببینید: این است اپورتونیسم پارلمانی، این است سازش با سوسیال-میهنپرستها و مستقلها. بله اینهاست چیزهایی که ما نمیخواهیم، اما شما راه را برایشان باز میکنید!
رفیق، از همین الآن کمیتههای کارخانه در آلمان چه شدند؟ شما -خود شما، کمیتۀ اجرایی و انترناسیونال سوم- به کمونیستها توصیه کردید که در کنار تمام گرایشات دیگر، در آن شرکت کنند، تا با این کار [به یمن نفوذمان در شوراهای کارخانه] رهبری سندیکاها را به دست آورند. و دقیقاً عکس تصور شما رخ داد. شورای مرکزی کمیتههای کارخانه از همین حالا تقریباً به ابزار سندیکاها بدل شدهاند! سندیکا اختاپوسی است که هر مخلوق زندهای را که دم دستش باشد، خفه میکند.
رفیق، بخوانید، و خودتان هر چیزی که در آلمان و در اروپای غربی پیش میآید را بررسی کنید، و من امید زیادی دارم که شما در کنار ما قرار بگیرید. همینطور فکر میکنم که تجربهْ انترناسیونال سوم را به [پذیرفتن] تاکتیک ما میرساند.
بسیار خوب، اگر حال و روز اپورتونیسم در آلمان از این قرار است، وضعش در فرانسه و در انگلستان چه خواهد شد!
میبینید رفیق، اینها هستند آن رهبرانی که ما نمیخواهیم، این همان نوع وحدت تودهها و رهبران است که ما نمیخواهیم؛ این است آن نظم آهنین و تبعیت کورکورانهٔ سربازخانهای که ما نمیخواهیم.
اجازه بدهید در مورد کمیتۀ اجرایی و [از میان اعضای آن] مخصوصاً در مورد رادک چند کلمهای بگویم: کمیتۀ اجرایی انترناسیونال به خود جرأت داد که ک.آ.پ.د. را ملزم به اخراج ولفهایم و لُفنبرگ کند، به جای اینکه بگذارد او خودش این مسأله را حل کند. از ک.آ.پ.د. با تهدید استقبال کرد، در حالی که به ناز و نوازش احزاب سانتریست از نوع حزب مستقلها [او. اس. پ.] پرداخت. کمیتۀ اجرایی هرگز به حزب ایتالیایی حکم نکرد که اعضای سوسیال-میهنپرست خود را اخراج کند! از ک.پ.د. هم نخواست که کمیتۀ مرکزیاش را بیرون بیاندازد، همان مرکزیتی که با پیشنهاد اپوزیسیون قانونیاش، همدست به گلوله بستن کمونیستهای رور شد؛ از حزب هلند تقاضا نکرد که وینکوپ و وان راوستین را که در طول جنگ قایقهای هلندی به متفقین پیشکش کرده بودند، اخراج کند. منظور از این حرف این نیست که من شخصاً خواهان اخراج این رفقا هستم. نه، در نظر من همگی این رفقا، رفقای صادقی هستند که صرفاً مرتکب یک خطا شدند، آن هم به این دلیل که تکامل و آغاز انقلاب اروپای غربی به طرز دهشتناکی دشوار است. ما نیز، مثل همه، خطاهای خیلی بزرگی مرتکب خواهیم شد. وانگهی، در وضعیت فعلی انترناسیونال این اخراج کردنها به هیچ دردی نمیخورد.
اگر این حرفها را میزنم فقط برای آن است که با این مثال جدید صرفاً نشان داده باشم که اپورتونیسم از همین حالا در صفوف خود ما چقدر خرابی به بار آورده است. اگر کمیتۀ اجرایی مسکو در برخورد به ک.آ.پ.د. از خود اینهمه بیانصافی نشان داده، از آنجاست که برای تاکتیکهای فرصتطلبانۀ جهانیاش نیازی به انقلابیون حقیقی ندارد، بلکه به دنبال مستقلهای اپورتونیست و دیگران است. کمیتۀ اجرایی با فراغ بال و با حقیرترین انگیزههای اپورتونیستی از تاکتیکهای ولفهایم و لفنبرگ علیه که ک.آ.پ.د. استفاده کرد، درحالیکه میدانست که ک.آ.پ.د. [با سیاستهای "ناسیونال بولشویکی" آنها] موافق نیست. برای کمیتۀ مسکو تنها چیزی که اهمیت دارد اینست که هم سندیکاها و هم احزاب سیاسی را با خود داشته باشد؛ میخواهد تودهها را به هر قیمتی که شده دور و بر خود جمع کند، خواه این تودهها کمونیست باشند خواه نه.
دو اقدام دیگر انترناسیونال سوم نیز کاملاً آشکارا نشان میدهد که او به کجا میرود. اولی منحل کردن دبیرخانۀ آمستردام است؛ یعنی تنها گروه از مارکسیستها و تئوریسینهای انقلابی اروپای مرکزی که هرگز تزلزلی به خود راه ندادهاند. دومی که ممکن است از اقدام اول هم بدتر باشد، برخوردی است که با ک.آ.پ.د.، شد؛ تنها حزبی که در اروپای مرکزی به عنوان تشکیلات، به عنوان یک کلّ منسجم، از روز پایهگذاریاش تا اکنون، انقلاب را به جایی برده که باید برده میشد. درحالیکه به هر وسیلهای تلاش میشد دل احزاب سانتریست آلمان، فرانسه و انگلستان به دست آورده شود؛ یعنی احزابی که همیشه با هر وسیلهای به انقلاب خیانت کردهاند. با ک.آ.پ.د. همچون حزبی متخاصم رفتار شد. اینها نشانههایی نگرانکننده هستند رفیق.
به طور خلاصه: انترناسیونال دوم هنوز در میان ماست یا بهتر بگوییم از نو در میان ما به زندگیاش ادامه میدهد و اپورتونیسم جنبش کارگری را به شکست میکشاند. چون اپورتونیسم بین ماست و خیلی هم قوی است، آنقدر قوی که من خوابش را هم نمیدیدم، ما به چپ نیاز داریم؛ حتی اگر این چپ دلیل وجودی دیگری نمیداشت، باید به عنوان اپوزیسیون، همچون وزنۀ تعادلی در برابر اپورتونیسم وجود داشته باشد.
افسوس رفیق! اگر شما در انترناسیونال سوم صرفاً تاکتیک «چپها» را دنبال کرده بودید تاکتیکی که چیز دیگری نیست مگر تاکتیک «خالص» بولشویکها در روسیه، فقط با این تمایز که به شرایط غرب اروپا (و آمریکای شمالی) انطباق داده شدهاست! اگر شما هدف انترناسیونال سوم را ایجاد و بسط تشکل اقتصادی معرفی و این را در اساسنامه هم قید میکردید و ایجاد و بسط تشکل اقتصادی را – در شکل تشکلات کارخانه و اتحادیههای کارگری – (که ممکن بود در صورت لزوم انجمنهای صنعتی مبتنی بر کارخانه هم به آنها افزوده شده و در آنها ادغام شوند) وهمینطور ایجاد تشکل سیاسی در شکل احزابی که پارلمانتاریسم را دورانداختهاند به عنوان مطالبهٔ انترناسیونال سوم و متحقق کرده بودید!
در این صورت شما در تمام کشورها، دارای هستههایی محکم، احزابی محکم فشرده می بودید، احزابی که که واقعاً قادر به پیشبرد امر انقلاب باشند. هستههایی که میتوانستند به تدریج تودهها را به خود همراه کنند، نه از راه فشارهای بیرونی، بلکه از طریق اتکا به نمونۀ خودشان در کشور مطبوع خودشان. بدین نحو شما تشکلات اقتصادیای در اختیار داشتید که سندیکاهای ضدانقلابی (شکلبندیهای رسمیای مثل [آنارکو-]سندیکالیسم) syndikalistische und freie را متلاشی میکرد و به هوا میفرستاد.
به این ترتیب، با یک ضربه راه اپورتونیستها از هر قماشی را سد میکردید؛ زیرا سر و کلۀ آنها فقط در جایی پیدا میشود که امکان فریب و نیرنگ و ساخت و پاخت با ضد انقلاب فراهم باشد.
از این گذشته – و این خودش از اهمیت اساسی برخوردار است – با این کار کارگران را در مقیاسی وسیع، دست کم تا جاییکه در وضعیت فعلی چنین کاری مقدور باشد، به مبارزینی تبدیل میکردید که توانایی کنش مستقل داشته باشند.
اگر شما لنین، و شما زینوویف، بوخارین و رادک، این تاکتیک را پذیرفته بودید، با اقتدار و تجربهتان، با انرژی و نبوغتان، به ما کمک میکردید که خطاهایی را که باز هم ممکن است مرتکب شویم تصحیح کنیم، خطاهایی که به طرز تفکیکناپذیری در تاکتیکمان یافت میشود؛ ما انترناسیونال سومی میداشتیم که از درون کاملاً مقاوم و از بیرون تزلزلناپذیر میبود و با نمونه بودنش، تدریجاً مجموعۀ پرولتاریای جهانی را حول خود گرد میآورد و پایههای کمونیسم را بنا مینهاد.
مسلم است که تاکتیک بینقص وجود ندارد، امّا چنین تاکتیکی دستکم امکان میداد که شکستها را با رنج کمتری طی کرده و راحتتر کمر راست کنیم؛ که کوتاهترین راه را در پیش گیریم و با سرعت و با اطمینان بیشتری پیروزی را به ارمغان آوریم. امّا شما این را نخواستید. چون شما از روز اول ترجیح دادید بجای مبارزین آگاه و مصمم با تودههای نهچندان آگاه طرف باشید. تاکتیک شما، پرولتاریا را به شکستهای پی در پی منتهی میکند.
نتیجهگیری
باید چند کلمهای در مورد آخرین فصل کتاب شما، «چند نتیجهگیری» که شاید مهمترین فصل آن باشد، بگویم. من این فصل را با فکر انقلاب روسیه دوباره با شور و لذت خواندم؛ امّا در عین حال مدام و مدام با خودم میاندیشیدم: این تاکتیکی که برای روسیه چنین مناسب و درخشان بود، برای اینجا بد است و انقلاب را اینجا به شکست میکشاند.
رفیق شما آنجا (صفحات ۶۹ تا ۷۴) توضیح میدهید که از یک مرحلهٔ رشد به بعد، باید تودهها را در ابعاد میلیونی جذب کرد. پس تبلیغ برای کمونیسم «خالص» که پیشاهنگ را گردآورده و تعلیم داده، دیگر برای این وظیفه کافی نیست و اکنون باید به سراغ -و در اینجاست که دوباره بحث شیوههای اپورتونیستی شما که من بالاتر با آنها مبارزه کردهام پیش میآید،- استفاده کردن از «شکافهای» عناصر خردهبورژوا و غیره رفت.
رفیق، کلّ این فصل هم مجموعاً غلط است. شما به عنوان یک روس قضاوت میکنید و نه به عنوان یک کمونیست انترناسیونال که سرمایهداری واقعی در اروپای غربی را میشناسد. تقریباً هر کلمهای در این فصل، اگرچه به صورت تحسینبرانگیزی انقلاب شما را میشناساند، به محض آنکه به بحث سرمایهداری صنعتی در مقیاس بزرگ، سرمایهداری تراستها و انحصارات می رسد نادرست از کار درمیاید.
ابتدا به نکات کماهمیت و ثانوی میپردازم، یعد به نکات مهمتر میرسیم.
شما در مورد کمونیسم در اروپای غربی مینویسید: «پیشاهنگ پرولتاریا اروپای غربی به ما جذب شده است» (صفحۀ ۷۰). امّا این غلط است رفیق! اینکه [میگویید] «دوران تبلیغات به سررسیده» حقیقت ندارد؛ اینکه «آوانگارد پرولتری به لحاظ ایدئولوژیک به ما پیوسته» صفحهٔ ۶۹) صحت ندارد رفیق. این مطابق همان خطمشی است (و از همان روحیهای میآید) که اخیراً در نوشتهای از بوخارین خواندم: «سرمایهداری انگلستان ورشکسته است». من درست همین ایدههای هزیانآلود را که بیشتر به طالعبینی میمانند تا به ستارهشناسی، نزد رادک هم دیدهام. اینها ابداً واقعیت ندارد. جز در آلمان در هیچ جای دیگری یک پیشاهنگ انقلابی وجود ندارد. نه در انگلستان، نه در فرانسه و نه در بلژیک، نه در هلند، نه -اگر اطلاع درست داشته باشم- در بیشتر کشورهای اسکاندیناوی. در این کشورها نیروی چندانی دیده نمیشود غیر از پیشقراولانی اندک که هنوز در مورد راهی که باید پیگرفته شود، توافق ندارند.[36] این کذب محض است که «دوران تبلیغات به سررسیده».
نه رفیق، این دوره، تازه در اروپای غربی شروع شده است؛ هنوز هیچ کجا هستههای محکم و منسجم وجود ندارد.
درحالیکه آنچه ما اینجا بدان محتاجیم، هستههایی است سخت به سختی فلز، خالص به خلوص بلور؛ و اگر میخواهیم یک تشکل بزرگ بنا کنیم، باید سنگ بنا را ایجاد چنین هستههایی بگذاریم. در این عرصه، ما اینجا در همان وضعیتی هستیم که شما در ۱۹۰۳، حتی کمی عقبتر از آن، در دوران «ایسکرا» به سرمیبردید. رفیق، اینجا اوضاع و احوال، شرایط خیلی پختهتر از خود ماست. به همین دلیل نباید بگذاریم که در غیاب چنین هستههایی به هر سویی کشیده شویم!
ما چپها در اروپای غربی، چپهای احزاب کمونیست انگلستان، فرانسه، بلژیک، هلند، اسکاندیناوی، ایتالیا و حتی ک.آ.پ.د. در آلمان، باید فعلاً کوچک بمانیم، نه برای اینکه ما این وضعیت را خیلی دوست داریم، بلکه به این خاطر که بدون طیکردن این مرحله نمیتوانیم قوی شویم.
نمونۀ بلژیک را درنظر بگیرید. در هیچ کجای دنیا (به استثنای مجارستان پیش از انقلاب) پرولتاریایی پیدا نمیکنید که رفرمیسم به اندازهٔ پرولتاریای بلژیک فاسدش کرده باشد. اگر قرار بود کمونیسم در آنجا به جنبش تودهای تبدیل شود (با پارلمانتاریسم و باقی قضایا)، خیلی زود لاشخورها، کاسهلیسها و دیگران، [بخوانید] تمام اپورتونیسم، خود را روی آن میانداختند و خرابش میکردند. در همهجا وضع به همین منوال است.
از آنجا که جنبش کارگری نزد ما هنوز خیلی ضعیف است و هنوز به صورت کامل در اپورتونیسم غوطهور است، از آنجا که کمونیسم اینجا هنوز تقریباً ناموجود است، ما به ناچار باید هستههای کوچکی بسازیم و (در مورد مسائل پارلمانتاریسم، سندیکاها و همینطور باقی چیزها) با حداکثر وضوح و روشنایی، با حداکثر وضوحِ تئوریک مبارزه کنیم.
با این اوصاف آیا ما یک فرقهایم؟ کمیتۀ اجرایی چنین میگوید. یک فرقه؟ اگر منظورتان از فرقه هستۀ جنبشی است که دعوی فتح جهان را دارد. بله! یقیناً ما یک فرقهایم!
رفیق، خود جنبش بولشویکی شما هم تا چندی پیش چیز کوچک و بیاهمیت بود؛ و دقیقاً چون کوچک بود و کوچک ماند و میخواست مدتها کوچک بماند است که خالص باقی مانده است. به این خاطر، صرفاً به این خاطر است که جنبش بولشویکی به یک قدرت بدل شد. این همان کاری است که ما هم میخواهیم انجام بدهیم.
بحث بر سر مسألهای با درجه اهمیت فوقالعاده است. مسألهای که سرنوشت انقلاب اروپای غربی به آن وابسته است و به همان اندازه هم سرنوشت انقلاب روس. محتاط باشید رفیق! میدانید که ناپُلِئون زمانیکه سعی کرد حاکمیت سرمایهداری مدرن را در سرتاسر اروپا گسترش دهد، دستآخر ناکام ماند و جای خود را به ارتجاع سپرد. او در عصری ظاهر شد که مملوء از عناصر قرون وسطایی بود و مخصوصاً عناصر سرمایهداری هنوز به حد کافی وجود نداشت.
این نکات ثانوی و کماهمیتی بود که بالاتر به آن اشاره کردم و نشان دادم که درک شما صحیح نیست. حالا به نکتهای میرسم که مهمترین مضمون گفتۀ شماست؛ اینکه اکنون وقت آن رسیده که تبلیغ کمونیسم «ناب» را رها کرده و تودههای میلیونی را از خلال سیاستی که شما تشریح کردید فتح کنیم. رفیق، حتی در صورتی که در مورد نکات کوچک حق با شما بوده باشد، حتی در صورتی که احزاب کمونیست اینجا همین حالا واقعاً به اندازۀ کافی قوی و در سطح وظایفشان باشند، باز هم این ادعای شما سر تا پا خطاست.
تبلیغ ناب برای کمونیسمی نوین، همانطور که اغلب گفتهام، اینجا در اروپای غربی از ابتدا تا انتهای انقلاب ضروری است. چون (این مسأله آنقدر مهم است که باید دوباره و دوباره تکرار شود) این کارگران هستند، تنها کارگران هستند که باید کمونیسم را به همراه بیاورند. آنها نباید تا پایان انقلاب انتظاری (حداقل مهم) از دیگر طبقات داشته باشند.
شما میگویید (در صفحهٔ ۷۲) لحظۀ انقلاب زمانی فرا رسیده است که ما پیشاهنگ داشته باشیم و زمانیکه اولاً – تمام نیروهای طبقاتیای که با ما دشمن هستند، بهواسطۀ مشاجرات داخلی به قدر کافی دچار آشفتگی شده باشند و از طریق مبارزهای که فراتر از توان آنها باشد، به اندازۀ کافی تضعیف شده باشند. ثانیاً – نقاب از چهرۀ تمام عناصر بینابینی، غیرقابل اطمینان و مردد -یعنی خردهبورژوازی، دموکراسی خردهبورژوازی- در برابر مردم، افتاده باشد و ورشکستگیشان به قدر کافی هویدا شده و آبرویی برایشان نمانده باشد.
خب، رفیق، حواستان باشد که این حرفها مختص روسیه است. شرایط انقلاب در آنجا روزی فراهم شد که بدنۀ دولت روسیه پوسیده و تمام قدرتش تحلیل رفته بود؛ امّا در دولتهای مدرن، جایی که سرمایۀ بزرگ واقعاً حکم میراند، شرایط کاملاً متفاوت خواهد بود. احزاب بورژوازی بزرگ، به دور از گرفتار شدن در آشوب و بینظمی، در برابر کمونیسم با یکدیگر متحد خواهند شد، و دموکراسی خردهبورژوایی هم به دنبال آنان روان.
البته این امر مطلق نیست، اما انقدر عمومی هست که تاکتیک ما را تعیین کند.
در اروپای غربی، باید در انتظار انقلابی بود که از دو طرف، نبردی بیامان باشد، نبردی که خصوصاً از طرف بورژوازی و خردهبورژوازی بسیار سازمانیافتۀ و منسجم خواهند بود؛ این را میتوان از همین حالا در تشکلات عالی سرمایهداری و نیز در تشکلات کارگران بهخوبی دید. این خودش ثابت میکند که ما نیز به ناگزیر باید چنین تشکلاتی خلق کنیم، تشکلاتی با عالیترین شکلهای سازمانی، با مؤثرترین سلاحها، با بهترین و قویترین ابزارهای مبارزه، (و نه با ضعیفترینشان).
نبرد تعیینکننده بین کار و سرمایه در اینجا در خواهد گرفت نه در روسیه. برای اینکه در اینجاست که سرمایۀ واقعی یافت میشود.
رفیق، اگر گمان میکنید که من (بهخاطر وسواس نسبت به خلوص نظری) مبالغه میکنم، نگاهتان را به سمت آلمان بچرخانید. در آنجا دولت تماماً ورشکسته و تقریباً در بنبست است؛ امّا در عین حال تمام طبقات، بورژوازی بزرگ و کوچک، دهقانان بزرگ و کوچک، یک بلوک علیه کمونیسم ایجاد میکنند. در اینجا به هرسو که روی بچرخانید وضع به همین گونه است.
مسلماً، درست در انتهای رشد انقلاب، زمانیکه بحران ابعاد هولناکی گرفته باشد و زمانیکه ما به پیروزی خیلی نزدیک شده باشیم، در این حال شاید اتحاد طبقات بورژوازی محو شود و اقشاری از طبقات خردهبورژوا و دهقانان خرد به سمت ما بیایند. امّا این مسأله الآن چه کمکی به ما میکند؟ ما ناچاریم تاکتیک کلیمان را برای آغاز انقلاب، و همینطور هم برای جریان آن، تعیین کنیم.
چون وضع بدینگونه است و باید هم چنین باشد، پرولتاریا (بهخاطر مناسبات طبقاتی و به ویژه روابط تولید) خود را تنها مییابد؛ و به این خاطر که تنهاست، نمیتواند پیروز شود مگر اینکه قوای معنوی خود را ارتقاء داده باشد؛ و چون پرولتاریا نمیتواند پیروز شود مگر به تنهایی و با اتکا به خودش، پس تبلیغات برای کمونیسم «ناب» اینجا (برعکس وضعیت در روسیه) تا انتها بسیار ضروری است.
بدون این تبلیغات، پرولتاریای اروپای غربی و در نتیجه پرولتاریای روسیه، و پرولتاریای جهانی رو به شکست میرود.
نتیجتاً، کسی که اینجا در اروپای غربی، مثل شما، به دنبال سازش و ائتلاف با عناصر بروژوا و خردهبورژواست، یعنی کسی که اینجا در اروپای غربی در یک کلام اپورتونیسم را برمیگزیند، کسی که نه به واقعیت بلکه به توهمات چنگ میاندازد، کسی که پرولتاریا را فریب میدهد، چنین کسی (من از همان اصطلاحی استفاده میکنم که شما علیه دفتر آمستردام به کار بردهاید)، به پرولتاریا خیانت میکند؛ و همین هم در مورد کلّ کمیتۀ اجرایی مسکو صحت دارد.
وقتی این آخرین صفحات را مینوشتم، به من خبر داده شد که انترناسیونال تاکتیک شما و تاکتیک کمیتۀ اجرایی را پذیرفته است. پس نمایندگان اروپای غربی اجازه دادند که درخشش انقلاب روسیه کورشان کند. بسیار خب، باشد! پس ما هم پیکار را در دل انترناسیونال سوم پی میگیریم.
رفیق، ما، یعنی دوستان قدیمی شما، پانهکوک، رولاند-هولست، روتگرس و من، -دوستانی که صادقتر از ایشان نمیتوانستید داشته باشد- وقتی از تاکتیک شما در ارتباط با اروپای غربی با خبر شدیم از خودمان میپرسیدیم که شما به چه دلایلی این تاکتیک را پذیرفتهاید. نظرات بسیار گسترده و متفاوت بود. یکی از میان ما میگفت: شرایط روسیه از لحاظ اقتصادی به قدری بد است که بیش از هر چیز به صلح نیاز دارد. در نتیجه رفیق لنین میخواهد در اروپا تمام نیروهایی را که به برقرار کردن صلح کمک میکنند، دور خود جمع کند[37]؛ از مستقلها گرفته تا حزب کار، و الاآخر. رفیق دیگری میگفت: او به دنبال تسریع انقلاب عمومی در اروپاست. برای این کار مشارکت میلیونها آدم لازم است؛ پس اپورتونیسم از اینجا ناشی میشود.
امّا خود من، همانطور که قبلاً گفتم، گمان میکنم که شما شرایط اروپا را بد فهیمدهاید.
امّا دلیل هر چه باشد، رفیق، هر دلیلی که شما را به این کار سوق داده باشد، چنانچه بر این تاکتیک اصرار بورزید، متحمل دهشتناکترین شکستها میشوید و پرولتاریا را به دهشتناکترین شکستها میکشانید.
چراکه با نیت نجات روسیه و انقلاب روسیه، شما با این تاکتیک عناصری را جمع میکنید که کمونیست نیستند. شما آنها را با ما، کمونیستهای واقعی، ادغام میکنید، درحالیکه ما حتی یک هستۀ محکم و مؤثر نداریم! آنوقت شما میخواهید با این مشت سندیکای مومیاییشده، با این دسته از افرادی که فقط نصفه نیمه، بلکه نصف یک نصفه، یا باز هم کمتر کمونیست هستند یا حتی اصلاً کمونیست نیستند، با کسانی که یک هستۀ درست و حسابی ندارند به مبارزه با سازمانیافتهترین سرمایه در جهان، که تمام طبقات غیرپرولتری را هم به خود الحاق کرده، بروید! اصلاً تعجبآور نخواهد بود اگر این آش شلهقلمکار به محض آغاز نبرد واژگون شود، و این تودۀ بزرگ فرار را بر قرار ترجیح دهد.
رفیق، شکست سنگین پرولتاریا – برای مثال در آلمان –ناقوس حملهای عمومی علیه روسیه را به صدا در خواهد آورد.
تا زمانیکه بخواهید در اینجا با آش شلهقلمکار حزب کار و مستقلها، با حزب ایتالیا و سانتریستهای فرانسه و الاآخر، و علاوه بر اینها با این سندیکاها، انقلاب کنید، سرنوشت انقلاب چیز دیگری نخواهد بود. حکومتها از این دار و دستهٔ اپورتونیست، حتی ترس هم نخواهند داشت.
برعکس، اگر شما از دل صفوف گروههای رادیکال که بهلحاظ درونی محکم و موزون باشند، احزابی فشرده و متمرکز (هرچند کوچک) بسازید، حکومتها به هراس افتاده و وادار میشوند که دست از سر روسیه بردارند؛ چون تنها این دست احزاب و گروهها هستند که تودهها را در انقلاب به بالاترین سطح عمل – همانطور که لیگ اسپارتاکوس آن را در ابتدای کارش نشان داد – میکشانند؛ و در نهایت، زمانیکه با اتکا بر این خط «خالص»، احزاب به نحوی نیرومند رشد کردند، پیروزی فرامیرسد. در نتیجه این تاکتیک، تاکتیک «چپگرایانۀ» ما، چه برای ما و چه برای روسیه، بهترین تاکتیک یا بهتر بگویم یگانه راه نجات است.
تاکتیک شما، درعوض، تاکتیکی مختص روسیه است. این تاکتیک به طرزی تحسینبرانگیز در کشوری مناسب بود که ارتشی متشکل از میلیونها دهقان فقیر آمادۀ پیروی از شما در آنجا وجود داشت و در جاییکه یک طبقۀ متوسط افسرده و در حال اضمحلال که دائماً در تردید و نوسان بسرمیبرد. در اینجا، این تاکتیک به هیچ دردی نمیخورد.
در نهایت میباید یک نقطهنظر شما و همرزمان شما را رد کنم و نقطهنظری که بالاتر، در فصل سوم، به آن اشاره کردم؛ شما معتقدید انقلاب اروپای غربی شروع نخواهد شد مگر بعد از اینکه اقشار دموکراتیک تحتانی سرمایهداری به قدر کافی متزلزل، خنثی یا جلب شده باشند. این تز، در ارتباط با پرسشی با این درجه از اهمیت برای انقلاب، یکبار دیگر نشان میدهد که شما همه چیز را منحصراً از زاویۀ دید اروپای شرقی میبینید؛ و این نگاه اشتباه است.
چراکه در آلمان و در انگلستان، پرولتاریا چنان از لحاظ تعداد پرشمار است، چنان به لطف تشکلاش نیرومند است، که میتواند از ابتدا تا انتها بدون این طبقات، و حتی علیه آنها انقلاب را شروع کند و آن را ادمه دهد. بله، پرولتاریا باید این کار را انجام دهد، زمانی که مثلاً در آلمان، با چنین درجهای از رنج روبروست؛ و میتواند این کار را انجام دهد، اگر فقط از تاکتیک درست پیروی کند. اگر مبنای تشکلاتش را فقط بر کارخانهها قرار دهد و اگر فقط پارلمانتاریسم را به دور افکند. اگر فقط با این روش قدرت کارگران را محقق سازد!
بنابراین ما چپیها، این تاکتیک خودمان را برمیگزینیم، نهتنها به خاطر تمام دلایلی که بالاتر مطرح شد، بلکه مخصوصاً برای اینکه پرولتاریای غرب اروپا – آلمان و به ویژه انگلستان – اگر آگاه و متحد شود، آنقدر قوی است، چنان قدرتی دارد که میتواند تنها با اتکا به نیروی خودش، صرفاً از این راه ساده پیروز شود. پرولتاریای روسیه چون خودش به تنهایی خیلی ضعیف بود، ناچار شد مسیرهایی پر پیچ و خم در پیش بگیرد و در جریان راه، آنچنان درخشان عمل کرد که از تمام آنچه پرولتاریای جهانی تا آن روز پیموده بود بسیار دورتر رفت؛ امّا فقط راه روشن و مستقیم است که میتواند پرولتاریای اروپای غربی را به پیروزی برساند.
با این توضیحات می بینیم که این نقطهنظر شما و همرزمانتان مردود است.
استدلال دیگری باقی مانده که که باید به نقد کشید و مردود دانست. تزی که اغلب در نوشتههای کمونیستهای «دست راستی» دیدهام، تزی که از زبان خود لوسوسکی، رئیس سندیکاهای روس شنیدم و زیر قلم شما نیز ظاهر میشود: «بحرانْ [بههرحال] تودهها را در آغوش کمونیسم خواهد انداخت، حتی اگر همین سندیکاهای مضخرف نگه داشته و پارلمانتاریسم حفظ شود». این استدلالی است کاملاً ضعیف. زیرا ما هیچ اطلاعی از ابعاد بحرانی که در حال شکلگیری است، نداریم. آیا بحران در انگلستان و در فرانسه همانقدر عمیق خواهد بود که امروز در آلمان شاهد آن هستیم؟ ثانیاً، همۀ ضعفهای این تز (تز «مکانیستی» انترناسیونال دوم) در این شش سال اخیر آشکارشده است. در جریان سالهای اخیر جنگ، فلاکت هولناکی آلمان را فراگرفت؛ [اما] انقلابی به وقوع نپیوست. در ۱۹۱۸ و در ۱۹۱۹ فلاکت جنگ هولناکتر هم شد، [امّا] انقلاب به پیروزی نرسید. بحران در مجارستان، در اتریش، در لهستان، در کشورهای بالکان، همیشه وحشتناک بوده و هنوز وحشتناک است. انقلاب نشد یا پیروز نشد، حتی زمانیکه ارتش روس بسیار نزدیک بود. و در نهایت، و ثالثاً، استدلال شما علیه خودتان برمیگردد، چراکه اگر بحران بی برو و برگرد انقلاب را با خود به همراه بیارود، چرا همین الآن، بهترین تاکتیک، تاکتیک «چپ» پذیرفته نشود؟
مثالهای آلمان، مجارستان، ایالت بایرن، اتریش، لهستان و کشورهای بالکان به ما میآموزد که بحران و فلاکت به تنهایی کافی نیستند. در نقطۀ اوج دهشتناکترین بحران اقتصادی قرار داریم و با این حال انقلاب درنمیرسد؛ پس ضرورتاً عامل دیگری باید در خاستگاه یک انقلاب جای داشته باشد، عاملی که غیبتش موجب عدم تحقق انقلاب یا دست کم شکستش میشود. این عامل، عامل معنوی است، روحیه تودههاست. این تاکتیک شما رفیق، در اروپای غربی، نه به حد کافی زندگی در وضعیت ذهنی تودهها میدمد، نه به حد کافی به آن قوام میبخشد، بلکه بدون ایجاد هیچ تغییری در آن همانطور که هست رهایش میکند. من در طول این نوشته نشان دادم که سرمایۀ بانکی، تراستها و انحصارات و همینطوردولتهای از نوع اروپای غربی (و آمریکای شمالی) که توسط آنها شکلیافته و به آنها وابستهاند، تمام طبقات بورژوازی را، اعم از بزرگ و کوچک در یک بلوک واحد علیه انقلاب جوش میدهند. امّا این نیرو فقط به متحد کردن جامعه و دولت علیه انقلاب بسنده نمیکند. در طول دورۀ گذشته، در دورۀ تکامل [آرام و مسالمتآمیز]، سرمایۀ بانکی خودِ طبقۀ کارگر را هم علیه انقلاب تعلیم داده و متحد و متشکل کرده است. چگونه؟ از طریق سندیکاها (چه رسمی و چه آنارکو-سندیکالیستی) و در احزاب سوسیال-دموکرات؛ سرمایه با کشاندن کارگران به سمت مبارزۀ صرف برای بهبود [شرایط] فوری، سندیکاها و احزاب کارگری را به حامیان جامعه و دولت، به نیروهای ضدانقلابی بدل کرده است. سندیکاها و احزاب کارگری به به واسطهٔ سرمایۀ بزرگ، تکیهگاه سرمایه تبدیل شدهاند. امّا چون کارگران، تقریباً اکثریت طبقۀ کارگر در سندیکاها و در احزاب جمعاند و انقلاب بدون مشارکت این کارگران امری ناشدنی است، برای پیروزی انقلاب باید ابتدا کمر این تشکلات را شکست. چطور باید این کار را کرد؟ با متحول ساختن روحیۀ کارگران؛ و تنها راه متحول ساختن روحیه این است که روحیۀ اعضا تا جایی که ممکن است آزاد و مستقل شود؛ و این امر ممکن نیست مگر از طریق جایگزین کردن سندیکاها با تشکلات کارخانه و اتحادیههای کارگری و استفاده نکردن از پارلمانتاریسم در احزاب کارگری؛ و این دقیقاً کاری است که تاکتیک شما مانع انجام آن است.
این یک واقعیت بیچونوچراست که سرمایهداری آلمان، فرانسه، ایتالیا ورشکسته است. یا به طور دقیقتر، این دولتهای سرمایهداری ورشکستهاند. امّا خود سرمایهداران، سازمانهای اقتصادی و سیاسیشان تاب میآورند؛ حتی سودشان، سود سهام و سرمایهگذاریهای جدیدشان به مبالغ هنگفتی میرسد. امّا این امر صرفاً به لطف افزایش چاپ و گردش پول توسط دولت ممکن است. اگر دولت آلمان، فرانسه، ایتالیا، سقوط کند، سرمایهداران هم به نوبۀ خود سقوط خواهند کرد.
بحران بنابر ضرورتی آهنین نزدیک میشود؛ اگر قیمتها بالا بروند، اعتصابات اوج میگیرند؛ اگر قیمتها پایین بیایند، بر ارتش بیکاران افزوده میشود. فلاکت در اروپا افزایش مییابد، گرسنگی از راه میرسد. علاوه بر این، جهان پر است از فاکتورهای انفجاری جدید. درگیری، انقلاب جدید نزدیک میشود. امّا نتیجۀ آن چه خواهد بود؟ [در وضعیت فعلی] سرمایهداری همچنان قدرتمند است؛ [یادمان نرود که] کل جهان محدود به کشورهای آلمان، ایتالیا، فرانسه و اروپای شرقی نیست. در اروپای غربی، در آمریکای شمالی، در سرزمینهای تحتالحمایۀ انگلستان، سرمایهداری برای مدّتی طولانی هنوز انسجام تمام طبقات علیه پرولتاریا را در دست نگه خواهد داشت. پس نتیجه [ی انقلاب] در ابعادی وسیع به تاکتیک ما و به تشکل ما بستگی دارد؛ و تاکتیک شما اشتباه است.
فقط و فقط یک تاکتیک در اروپای غربی معتبر است: تاکتیک «چپها» که حقیقت را به پرولتاریا میگوید و آنها را دچار توهم نمیکند. تاکتیکی که، حتی اگر این کار وقت زیادی بگیرد، میداند چگونه قویترین سلاحها را بسازد، نه، بهتر است بگویم تنها سلاحهای مؤثر را بسازد؛ یعنی تشکلات کارخانه (که در یک کلّ واحد متحد شدهاند)، هستههایی که گرچه در ابتدا کوچک و محدود بوده اما محکم و خالصاند [یعنی هستهٔ] احزاب کمونیست. تاکتیکی که در ادامه این دو تشکل را در سطح مجموعۀ پرولتاریا گسترش بدهد.
اگر به ناچار باید به این شیوه عمل شود، به این خاطر نیست که ما، ما «چپها» چنین میخواهیم، بلکه از آنجاست که روابط تولیدی، مناسبات طبقاتی چنین ایجاب میکند.
در پایان، میخواهم حرفم را در چند خط روشن خلاصه کنم، طوری که خود کارگران بتوانند درک جامعی از آن داشته باشند.
اولاً فکر میکنم بشود از آنچه گفتهام تصویری «روشن» هم از دلایل تاکتیک و هم از [الزامات] خود این تاکتیک به دست دهد: سرمایۀ بانکی بر اروپای غربی مسلط است و پرولتاریایی غولپیکر را در عمیقترین بردگی مادی و ایدئولوژیک نگه داشته و تمام طبقات بورژوا و خردهبورژوا را علیه او متحد کرده است. از اینجا ضرورت دست یافتن به خود-کنشی این تودههای غولپیکر ناشی میشود؛ چنین چیزی در دورۀ انقلاب ممکن نیست جز به لطف تشکلات کارخانه و الغای پارلمانتاریسم.
ثانیاً، می خواهم اینجا تا جاییکه ممکن است به روشنی در چند جمله، با کنار هم گذاشتن تاکتیک شما و تاکتیک انترناسیونال سوم از یک طرف، و تاکتیک «چپها» از طرف دیگر، تفاوت موجود میان آنها را برجسته کنم تا در حالت بسیار محتملی که تاکتیک شما به بدترین شکستها انجامید، کارگران روحیهشان را از دست ندهند و بدانند که هنوز تاکتیک دیگری وجود دارد:
در نظر انترناسیونال سوم، انقلاب غرب اروپا منطبق با قوانین و با تاکتیکهای انقلاب روسیه پیش خواهد رفت. در نظر چپ، انقلاب اروپای غربی قوانینی دارد که خاص خودش هستند و از این قوانین تبعیت خواهد کرد.
برای انترناسیونال سوم، انقلاب اروپای غربی میتواند از [طریق] سازش و ائتلاف با احزاب خردهدهقانی و خردهبورژا حتی با احزاب بورژوازی بزرگ به دست آید. برای چپ، چنین چیزی غیرممکن است.
طبق نظر انترناسیونال سوم، در اروپای غربی، در جریان انقلاب، بین احزاب بورژوا، خردهبورژوا و خردهدهقانی «شکاف» به وجود خواهد آمد. طبق نظر چپ، احزاب بورژوا و خردهبورژوا، تقریباً تا آخر انقلاب یک جبهۀ واحد شکل خواهند داد.
انترناسیونال سوم قدرتِ سرمایۀ اروپای غربی و شمال آمریکا را دست کم میگیرد. چپ مبنای تاکتیک خود را عملکرد این قدرت عظیم قرار میدهد.
انترناسیونال سوم در سرمایۀ بزرگ، سرمایۀ بانکی ابداً قدرتی نمی بیند که توان متحد کردن تمام طبقات بورژوازی را داشته باشد. چپ برعکس، تاکتیکش را در رابطه با این قدرت متحدکننده میسازد.
انترناسیونال سوم، چون باور ندارد که پرولتاریا در اروپای غربی تنهاست، رشد معنوی این پرولتاریا را –که هنوز در تمام زمینهها تحت افسون ایدئولوژی بورژایی زندگی میکند– نادیده میگیرد و تاکتیکی را برمیگزیند که میگذارد تبعیت بردهوار از ایدههای بورژایی دامه داشته باشد. چپ، تاکتیکی را برمیگزیند که قبل از هرچیز روحیهٔ پرولتاریا را آزاد سازد.
انترناسیونال سوم، از آنجا که به امر رهایی روحی پرولتاریا توجه خاصی ندارد، و اتحاد تمام احزاب بورژوایی و خردهبورژوایی را در نظر نمیگیرد و همۀ تاکتیک خود را معطوف به سازش و سودبردن از«شکافها» قرار میدهد خواهان بقای سندیکاهای قدیمی بوده و در صدد پذیرفتن آنها در انترناسیونال سوم است. چپ، که در وهلۀ اول رهایی ذهنیت روحی پرولتاریا را مد نظر داشته و به اتحاد تشکلات بورژوایی باور داشته [و آن را جدی میگیرد]، معتقد است که باید سندیکاها را نابود کرد و نیز معتقد است که پرولتاریا به سلاحهای بهتری نیاز دارد.
انترناسیونال سوم به همان دلایل اجازه میدهد پارلمانتاریسم وجود داشته باشد [و علیه آن مبارزه نمیکند]. چپ، به همان دلایلی که گفتیم، پارلمانتاریسم را نابود میسازد.
انترناسیونال سوم وضعیت بردگی ایدئولوژیک تودهها را، دست نخورده به همان شکلی که در دروه انترناسیونال دوم بود، باقی میگذارد. چپ میخواهد آن را از سر تا پا تغییر بدهد. او به ریشه شر تیشه میزند.
از آنجا که انترناسیونال سوم، باور ندارد که ضرورت نخستین در اروپای غربی، رهایی ذهنی و معنوی پرولتاریاست و علاوه بر آن، باور ندارد که در زمان انقلاب همۀ تشکلات بورژوازی با هم متحد میشوند، به دنبال این است که تودهها را همانطور که هستند، یعنی بهمثابه یک توده جمع کند؛ یعنی بدون اینکه از خود بپرسد آیا تودهها حقیقتاً کمونیست هستند یا نه و بدون اینکه تاکتیکش را به شیوهای سامان دهد که چنین شوند. چپ میخواهد در تمام کشورها احزابی شکل دهد که صرفاً مرکب از کمونیستها باشند و درنتیجه تاکتیک خود را براین مبنا تدوین میکند؛ با نمونه گرفتن این احزابی که بدواً کوچک هستند، او قصد دارد اکثریت پرولتاریا، به عبارت دیگر تودهها، را کمونیست کند.
بنابراین انترناسیونال سوم به تودههای اروپای غربی به عنوان وسیله نگاه میکند. چپ آنها را همچون هدف در نظر میگیرد.
به خاطر کلّ این تاکتیک (که کاملاً در روسیه صحیح بود)، انترناسیونال سوم سیاست رهبران را به اجرا در میآورد. چپ برعکس، سیاست تودهها را به پیش میبرد.
انترناسیونال سوم با این تاکتیک، نه تنها انقلاب اروپای غربی، بلکه مخصوصاً انقلاب روسیه را به شکست منتهی میکند. چپ، برعکس، به یمن تاکتیکش پرولتاریای جهانی را تا پیروزی میبرد.
در آخر، برای اینکه کارگران درکی روشن و از تاکتیکهای ما داشته باشند، حرفهایم را در شکل چند تز کوتاه و روشن برای کارگران خلاصه میکنم. قطعاً باید آنها را در پرتو آنچه بالاتر گفته شد مطالعه کرد.
۱. تاکتیک انقلاب اروپای غربی باید مطلقاً از تاکتیک انقلاب روسیه متفاوت باشد.
۲. زیرا اینجا پرولتاریا تنهاست.
۳. اینجا پرولتاریا باید به تنهایی، علیه تمام طبقات دیگر، انقلاب کند.
۴. بنابراین به نسبت روسیه، اهمیت تودههای پرولتر بیشتر و اهمیت رهبران کمتر است.
۵. بنابراین پرولتاریا اینجا باید بهترین سلاحها را برای انقلاب در اختیار داشته باشد.
۶. باید سندیکاها را به عنوان سلاحهایی ناکارآمد از میان برد یا به تشکلات کارخانه که به شکل کنفدراسیون با هم متحد هستند، تبدیلشان کرد.
۷. از آنجا که پرولتاریا باید به تنهایی و بدون کمک [سایر طبقات] انقلاب کند، باید به سطح بالایی از رشد ذهنی و معنوی ارتقاء یابد. برای همین بهتر است به وقت انقلاب پارلمانتاریسم کنار گذاشته شده باشد.
با دروردهای برادرانه
هِرمان گُورتِر
یادداشتها و توضیحات مترجمان:
[۱] این جزوه در فارسی به «بیماری کودکی چپروی در کمونیسم» شناخته میشود، اما عنوان آن به آلمانی Der Radikalismus, eine Kinderkrankheit des Kommunismus (رادیکالیسم: بیماری کودکی در کمونیسم) است، گرچه در ترجمهٔ فرانسوی معادل gauchisme برای واژهٔ روسی ЛЕВИЗНА́ به کار گرفته شده، اما برای وفادار ماندن به متن اصلی واژهٔ رادیکالیسم را ترجیح دادیم.
[۲] نبرد ورشو که به معجزه در ویستولا هم شهرت دارد، درگیری نظامی میان ارتش لهستان و ارتش سرخ شوروی در نزدیکی شهر ورشو است که در فاصله روزهای ۱۲ تا ۲۵ اوت سال ۱۹۲۰ انجام شد و در نهایت منجر به پیروزی قاطع نیروهای لهستانی شد. شکست ارتش سرخ در این نبرد ضربهٔ سختی برای جمهوری فدراتیو شوروی محسوب میشد؛ چرا که به عقیدهٔ لنین پیروزی در این نبرد راه را برای گستراندن انقلاب بولشویکی در سرتاسر اروپا مهیا میکرد.
[۳] KAP حزب کمونیست کارگری آلمان، به آلمانی Kommunistische Arbeiterpartei Deutschlands: بعد از اینکه حزب سوسیال-دموکرات آلمان مخالفین جنگ را در سال ۱۹۱۷ از حزب اخراج میکند، مخالفین که گروهی ناهمگن بودند در حزب سوسیالیست مستقل آلمان USPD جمع میشوند. بعد از انقلاب اکتبر، نمایندۀ دائمی جمهوری شوروی در آلمان، کارل رادک، از اسپارتاکیستها میخواهد که USPD را ترک کنند، بنابراین در ۳۰ دسامبر ۱۹۱۸ لیگ اسپارتاکوس حزب کمونیست آلمان را بر اساس مواضع بولشویکها تأسیس میکند.
امّا این حزب واقعاً محصول وحدت سه گروه مختلف است: لیگ اسپارتاکوس، کمونیستهای انترناسیونال آلمان IKD و گروه هامبورگ به رهبری ولفهایم و لفنبرگ. حزب کمونیست که مجری خط به خط دستورات بولشویکها بود، ایدهها و فعالیتهای ضد انتخاباتی و ضد سندیکایی کمونیستهای چپ را برنتافت و در اکتبر سال ۱۹۱۹ همگی آنها را اخراج کرد. این برخورد حزبْ صف مخالفین را آشفته کرد، امّا آنها خود را بهطور موقتی در حزب کمونیست مخالفان آلمانKPD-O سازمان دادند و در نهایت در اوایل آوریل سال ۱۹۲۰ حزب خاص خود یعنی KAPD را با پنجاه هزار عضو تأسیس کردند.
در واقع نقش حزب کمونیست به ویژه در برخورد با کودتای کاپ عامل تسریعکنندۀ جدایی کمونیستهای چپ از آن شد. در ماه مه KAPD به عنوان یک حزب مارکسیست، برنامه خود را که مبتنی است بر نفی صریح شرکت در پارلمان و ایجاد شوراها به عنوان تنها راه رسیدن به انقلاب منتشر میکند. «بیماری کودکی چپروی» لنین که در بیست آوریل نوشته و در هشت ژوئن ۱۹۲۰ منتشر شد، در واقع واکنشی بود که مسکو به برنامه حزب جدیدالتأسیس از خود نشان داد. گوتر در ژوئیه همان سال جوابیهای به لنین و کمیتۀ اجرایی انترناسیونال مینویسد. KAPD علیرغم این پلمیک بالنسبه شدید و اختلافات نظری عمیقْ با لنین و کمیتهٔ انترناسیونال در انترناسیونال سوم شرکت جست.
دومین کنگرۀ انترناسیونال در ژوئیه-اوت ۱۹۲۰ برگزار میشود و رهبری روس با اینکه کلاً دست رد به سینه چپها نمیزند، تلاش میکند آنها را در حاشیه نگه دارد. رهبری KAPD دو نماینده برای شرکت در کنگره میفرستد، امّا بعد از رسیدن آنها به مسکو ارتباطش با آنها قطع میشود و بنابراین تصمیم میگیرد که دو نمایندۀ دیگر به مسکو بفرستد. این دو نمایندۀ جدید که یکی از آنها اتو روله Otto Rühle است، که در واقع اقلیت فدرالیست ضد-مرکزگرا را KAPD نمایندگی میکرد. او به خاطر گرایش ضد مرکزگرایش به طور ضمنی مخالف وجود یک انترناسیونال هم بود. آنها بدون مشورت با KAPD تصمیم میگیرند که به آلمان بازگردند و در کنگره شرکت نکند با این استدلال که «دیکتاتوری حزب بولشویک سنگ بنای ظهور یک بورژوازی جدید شورایی است.» روله در واقع با شم نبوغآسای خود، در بدو ورود به روسیه، فساد آتی حزب بولشویک را پیشگویی کرده بود. به هر حال او به همراه نمایندۀ دیگر به خاطر امتناع از شرکت در جلسات کنگره انترناسیونال، پس از بازگشت از روسیه، از حزب مطبوع خود اخراج میشوند.
در نوامبر همان سال، گورتر به همراه چند تن دیگر رهسپار روسیه میشود تا به «افتضاحی» که روله گویا مسبب آن بوده سر و سامان دهد. او پس از بازگشت از روسیه مینویسد: «حیرتزده شدم که دیدم لنین فقط روسیه را در نظر میگرفت و باقی کشورها را صرفاً از نگاه روسیه میسنجید. چند وقت پیش به نظرم بدیهی بود که لنین رهبر انقلاب جهانی باشد. اما اکنون به این رسیدهام که او واشتنگتن روسیه است.»
بولشویکها از چپها میخواهند که به درون KPD بازگردند. چپها از این کار سر بازمیرنند و در نتیجه بعد از جدلهای طولانی و طاقتفرسا، انترناسیونال KAPD را صرفاً به عنوان عضو هوادار و بدون حق رأی میپذیرد و به آنها اجازه میدهد که یک نمایندۀ دائمی در مسکو داشته باشند.
برقراری روابط سیاسی روسیه با دولت آلمان و انعقاد قرارداد با کمال پاشا که قاتل کمونیستهای ترک شد (بدون هیچ واکنشی از جانب مسکو)، و حتی سرکوب کرنشتات، واکنشی از جانب KAPD برنیانگیخت. اما چپ در برابر تصویب برنامه اقتصادی «نپ»، بالاخره دست به اعتراض زد. گورتر نوشت: «دیگر نمیتوان تردید داشت که در روسیه دیکتاتوری طبقۀ کارگر وجود ندارد، آنچه وجود دارد دیکتاتوری حزب است». با وجود این چپها باز در سومین کنگرۀ انترناسیونال که از ژوئن تا اوت ۱۹۲۱ در مسکو برگزار میشد، شرکت کردند. جریان حاکم بر کنگره با چپها برخورد خصمانهای داشتند؛ در آنجا پنج نمایندۀ KAPD منزوی شده و هدف هر نوع حملهای قرار میگیرند؛ وقت صحبت آنها صرفاً به ده دقیقه محدود میشود که در طول این ده دقیقه هم طعنه و تمسخر دیگران قطع نمیشود! در نهایت انترناسیونال از زبان زینویف میگوید که انترناسیونال نمیتواند وجود دو حزب کمونیست را در یک کشور تحمل کند و به آنها هشدار میدهد که یا در عرض سه ماه به VKPD (حزبی که از اتحاد KPD و USPD به وجود آمده) میپیوندید یا صاف و ساده اخراج میشوید. رهبران چپ آلمان اخراج را برگزیدند و در ۳۱ ژوئیه گسست خود را از انترناسیونال سوم اعلام کردند، درعینحال وعده دادند که به زودی انترناسیونال چهارم یعنی انترناسیونال کمونیست کارگری (KAI) را ایجاد خواهند کرد. بعد از جدایی کامل از انترناسیونال سوم، تعداد اعضای KAPD از چهل هزار به پنج هزار نفر ریزش کرد: عدهای KAPD را به قصد پیوستن به حزب پرو-روس VKPD (که از سال ۱۹۲۲ به KPD تغییر نام داد) ترک کردند و عدهای هم به سازمان اتو روله AAU-E پیوستند. واقعیت این است که بعد از صرف تلاش و انرژی زیاد این ایده پا نگرفت و جز گروه معدودی از کمونیستهای چپ به KAI ملحق نشدند.
[۴] منظور گورتر در اینجا بخشی از کمونیستهای انگلستان موسوم به «کمونیستهای چپ» است که از پیوستن به جبهه متحد با چپ بورژوازی انگلستان و شرکت در پارلمان بورژایی سرباز زدند و بدینترتیب مورد شماتت لنین واقع شدند. فصل ۹ «بیماری کودکی کمونیسم» لنین به این گروه و شخص برجستۀ آن، سیلویا پانکهورست اختصاص دارد.
[۵] British Socialist Party (BSP) حزب سوسیالیست بریتانیا، سازمانی مارکسیستی بود در سال ۱۹۱۱ در شهر منچستر تأسیس شد.
[۶] Karl Berngardovich Radek (1885 – 1939) : کارل رادک در اوکراین امروزی در خانوادهای یهودی متولد شد. در شانزده سالگی عضو حزب سوسیال-دموکراسی امپراتوری لهستان لیتوانی SDKPiL میشود که چند سال قبل (۱۸۹۹) توسط لوکزامبورگ تأسیس شده بود. در سال ۱۹۰۵ در حوادث ورشو شرکت میکند. SDKPiL به دو بخش تقسیم میشود و رادک و لوکزامبورگ رو در روی یکدیگر قرار میگیرند. در ورشو روزنامه Czerwony Sztandar را اداره میکند. بعد از دستگیری و فرارش در ۱۹۰۷ به آلمان میگریزد. ابتدا در لاپبزیش و سپس در ۱۹۱۱ در برمن آلمان مستقر شده و به عضویت حزب سوسیال-دموکراسی آلمان در میآید. در ۱۹۱۰ رهبری SDKPiL او را به دزدیدن یک پالتو و مقداری پول از رفقای همحزبیاش متهم میکند. رزا لوکزامبورگ که در این ماجرا از حمایت حزب SPD برخوردار است، موفق میشود او را در ۱۹۱۳ از حزب اخراج کند. امّا پانهکوک و همچنین لنین از رادک که اکنون یکی از فعالترین افراد شهر برمن است، حمایت میکنند. در نتیجه رابطۀ جریان لوکزامبورگ و جریان برمن تحت تأثیر این ماجرا مخدوش شده و این مسأله روی همکاریشان در مورد جنگ جهانی اثر منفی میگذارد. در ۱۹۱۵ رادک آلمان را به مقصد سوئیس ترک و به همراه بولشویکها در کنفرانس زیمروالد شرکت میکند. او بیش از پانهکوک خواستار ایجاد فراکسیون مخالفین در حزب سوسیال-دموکرات آلمان است. لنین تحلیل خود در مورد امپریالیسم را وامدار نوشتۀ رادک «امپریالیسم آخرین مرحلۀ سرمایهداری» و نیز نظرات پانهکوک است. رادک تا سالها رابطهای حسنه با چپ رادیکال و مخصوصاً با پانهکوک دارد. در سال ۱۹۰۹ بعد از اخراج «تریبونیستها» از حزب سوسیال-دموکرات هلند این رادک است که آنها را با بولشویکها در تماس قرار میدهد. امّا این رابطه تا ۱۹۱۹ بیشتر طول نمیکشد؛ در ماجرای جدایی چپها از حزب کمونیست آلمان KPD رادک به صورت نظری از لوی، رهبر حزب کمونیست دفاع میکند و بنابراین مورد حملۀ پانهکوک قرار میگیرد. از نظر پانهکوک، این تئوری رادک که « یک اقلیت انقلابی میتواند قدرت سیاسی را تسخیر کرده و آن را حفظ کند» غیرمارکسیستی بوده و صرفاً دیکتاتوری مرکزگرای لوی را توجیه میکند. رادک تا به آخر در حزب بولشویک میماند و در جریان دومین پروسۀ مسکو در سال ۱۹۳۷ جز هفده نفری است که محاکمه میشوند. به یمن مهارتش در «انتقاد از خود» از مرگ نجات مییابد و به ده سال زندان محکوم میشود، امّا بعد از دو سال در زندان بهطرز مشکوکی به قتل میرسد.
[۷] Sylvia Pankhurst (1882-1960) : سیلویا پانکهورست فرزند فمینیست معروف انگلیسی، امیلین پانکهورست است. خود او نیز یکی از رهبران حق رأی زنان در بریتانیاست و به همراه مادر و خواهرش کریستابل در سال ۱۹۰۳ سازمان اتحاد اجتماعی سیاسی زنان WSPU را ایجاد میکند. به خاطر اعتقاداتش هرگز تن به ازدواج نمیدهد. حتی بعد از اینکه در سال ۱۹۲۷ صاحب فرزند پسری میشود، از ازدواج با پدر کودک که یک آنارشیست ایتالیایی بود سرباز میزند و به همین خاطر مادر و پدرش با او قطع رابطه میکنند. به همراه خواهرش آدلا جذب جریان کمونیسم چپ میشود.
لنین در ۱۹۱۹ در نامهای که در پاسخ به نامه پانکهورست مینویسد، ضمن تحسین روحیۀ پارلمانستیز چپها، خاطر نشان میکند که مسألۀ پارلمانتاریسم و عدم شرکت چپها در انتخابات مسألهای فرعی و قابلاغماض است و نباید اتحاد نیروهای چپ فدای این اختلاف نظر جزئی شود؛ امّا در فصل نهم جزوۀ بیماری کودکی چپروی، ضدیت با پارلمان و عدم تمایل سیلویا پانکهورست و گروهش به پیوستن به احزاب لیبرالی را به باد انتقاد میگیرد. سیلویا پانکهورست در کنفرانس کمونیستهای چپ که در فوریه سال ۱۹۲۰ برگزار میشود، به همراه لویی فریناLouis C. Fraina (1892- 1953) ، یکی از سرسختترین مخالفان شرکت در پارلمان و سازش با احزاب چپ بورژوازی است. او در سال ۱۹۲۱ به انترناسیونال سوم میپیوندد، امّا به خاطر گردن ننهادن به دستورات انترناسیونال و پافشاری بر مواضع ضدپارلمانی و ضد سندیکاییاش در همان سال از انترناسیونال اخراج میشود. در دهۀ سی در جنبش ضد استعماری هند شرکت فعال دارد و در سال ۱۹۳۵علیه اشغال اتیوپی توسط ایتالیا به راه میاندازد. بارها به خاطر فعالیت علیه دولت بازداشت و زندانی شده و عاقبت در اتیوپی درگذشت.
[۸] Heinrich Laufenberg (1872-1932) و Fritz Wolffheim (1888-1942) : لفنبرگ در سال ۱۹۰۰ به عضویت حزب سوسیال-دموکرات آلمان درآمد و سپس به حزب کمونیست آلمان KPD پیوست. او و ولفهایم به همراه اتو روله از جمله افرادی بودند که در جدا شدن مخالفان از حزب کمونیست و ایجاد حزب کمونیست کارگری آلمان KAPD تعجیل داشتند. ولفهایم و لفنبرگ که ابتدا به جریان آنارکو-سندیکالیسم تمایل نشان میدادند از سال ۱۹۱۹ به تبلیغ و ترویج ایدههای ناسیونال-بولشویک پرداختند. این جریان قائل به نوعی وحدت ملی میان «شوراهای مؤسسات تولیدی و عناصر ائتلاف ملی» بود؛ چراکه «شوراها عناصر پایهای، سلول اصلی سوسیالیسم هستند» و «ایدۀ ملی دیگر وسیلهای قوی در دست بورژواها علیه پرولتاریا نیست، بلکه علیه خود او چرخیده است، دیالکتیک عظیم تاریخ از ایدۀ ملی وسیلهای قوی در خدمت پرولتاریا علیه بورژوازی ساخته است». این ناسیونالیسم طبعاً با روح انترناسیونالیستی KAPD سازگار نبود و به همین خاطر در ۴ اوت ۱۹۲۰ رأی به اخراج این گروه داده شد. نازیها ولفهایم را به اردوگاهای کار اجباری فرستاند و او در همانجا در سال ۱۹۴۲ جان سپرد.
[۹] اتحاد عمومی کارگران آلمان (Allgemeine Arbeiter-Union Deutschlands) : بعد از شرکت سندیکاها در سرکوب خونین انقلابیون در جریان انقلاب ناتمام آلمان در ژانویه ۱۹۱۹، سیاست کارگران انقلابی از «بازپسگیری سندیکاهای قدیمی» به «نابودسازی» آنها تغییر کرد. در فوریه سال ۱۹۲۰ AAU که مجموعهای از هستههای انقلابی کارخانهها بود، تقریباً همزمان با شکلگیری KAPD اعلام موجودیت کرد. AAU که با سندیکالیسم و پارلمانتاریسم مرزبندی قاطع داشت در پیوند تنگاتنگ با KAPD بود. یک سال بعد، تعداد اعضایش به دویست هزار نفر رسید؛ امّا خیلی زود با نقد گروهی از مبارزین چپ مواجه شد. در واقع نقد این گروه حول رابطهای متمرکز میشد که میبایست میان KAPD و AAU برقرار باشد؛ آنها در پس این رابطه همان رابطۀ حزب-سندیکا را میدیدند و با نفوذ KAPD روی AAU و نیز سیاست «سانترالیسم-دموکراتیک» که برمبنای آن، حزب تصمیماتش را به AAU اعمال میکرد، مخالف بودند؛ در نتیجه تحت تأثیر اتو روله Otto Rühle که از رادیکالترین مبارزین ضدحزبی بود، در دسامبر ۱۹۲۰ از AAU انشعاب و در سال ۱۹۲۱ «اتحاد عمومی کارگران-سازمان یکپارچه» (AAU-E) را ایجاد کردند. به همین ترتیب، سیاست KAPD در قبال AAU نقد دیگری را برانگیخت که این بار منجر به جدا شدن بخش دیگری از کمونیستهای چپ از KAPD شد. این گروه کوچک در سال ۱۹۲۷، «گروه کمونیستهای انترناسیونال» (GIC) را به وجود آورند که پایهای شد برای کمونیسم شورایی. در ابتدا، تعداد اعضای AAU-E از تعداد اعضای AAU بیشتر شد، امّا در سال ۱۹۳۱ زمانی که این دو سازمان قصد داشتند به یکدیگر بپیوندند، تعداد اعضایشان به ترتیب بیش از ۵۷ و ۳۴۳ نفر نبود.
[۱۰] Rank and file mouvement عبارت عامی است که برای مشخص کردن گروههای مبارز غیررسمی چپ در بین سندیکالیستهای بریتانیایی استفاده میشود. گروههایی که عموماً با روابط سلسله مراتبی سندیکاها سرناسازگاری داشتند و اغلب به اخراج از سندیکاها تهدید میشدند.
[۱۱] کارگران صنعتی جهان Industrial Workers of the World : سندیکای بینالمللی است. در ژوئن سال ۱۹۰۵ در ایالات متحده آمریکا دویست نمایندۀ سوسیالیست، آنارشیست، آنارکوسندیکالیست، در مخالفت با فدراسیون کار آمریکا که از سال ۱۸۸۶ تا به آن روز اصلیترین سندیکای کلّ ایالات متحده آمریکا محسوب میشد، در شیکاگو جمع شدند و IWW را پایهریزی کردند. مقرّ کنونی IWW در همین شهر است. در دوران اوج خود در سال ۱۹۲۳ تعداد اعضای این سندیکا به بیش از صد هزار نفر میرسید، اما از سال ۱۹۲۴ به علت سرکوبهای مداوم حکومت، از تعداد اعضای آن به طرز چشمگیری کاسته شد و در سال ۱۹۳۰ فقط نزدیک به ده هزار نفر عضو داشتند. امروز تنها ۲۰۰۰ نفر عضو این سندیکا هستند. اکثر قریب به اتفاق اعضای سندیکا علیه شرکت آمریکا در جنگ جهانی اول بودند، روزنامه این سندیکا، «کارگر صنعتی» پیش از ورود آمریکا به جنگ مینویسد: «سرمایهداران آمریکا، ما علیه شما میجنگیم، نه برای شما! هیچ قدرتی در سراسر جهان وجود ندارد که بتواند طبقۀ کارگر را خلاف میل و ارادهاش مجبور به جنگ کند». حکومت از ضدیت IWW با جنگ برای تخریب آن استفاده فراوان کرد. در ۱۹۱۷ صد و شصت و پنج تن از رهبران آن به اتهام ایجاد ممانعت برای نامنویسی برای جنگ و تشویق به فرار از جنگ و نیز مرعوب کردن کارگرانی که مشکوک به جاسوسی بودند، دستگیر شدند و صد و یک نفر از آنها به حبسهای طولانی مدّت حتی تا بیست سال محکوم شدند. IWW برخلاف سندیکاهای دیگر به خاطر انقلابی بودنش و اینکه متشکل از کارگران مدرن و نه کارگران پیشهور است، در ابتدا مورد حمایت چپ رادیکال از جمله پانهکوک بود اما بعدها چپ از سندیکالیسم-انقلابی نیز فاصله گرفت. انترناسیونال کمونیست در ابتدای کارش عناصر سندیکاهای انقلابی مانند IWW را در صف خود پذیرفت اما به خاطر ضدیت این عناصر با کنش سیاسی و در نتیجه حزب سیاسی پرولتاریا از انترناسیونال اخراج شدند. بعدها گروهی از کمونیستهای چپ که بعد از اوجگیری نازیسم به آمریکا رفته بودند فعالیت خود را درIWW پیگرفتند؛ پل ماتیک از جمله افرادی بود که تلاش داشت که ایدههای کمونیسم شورایی را در IWW رواج دهد.
[۱۲] در دومین کنگرۀ انترناسیونال سوم که در ژوئیۀ ۱۹۲۰ برگزار شد، ۲۱ شرط برای پذیرش عضویت احزاب به انترناسیونال گذاشته میشود که به آن «شروط مسکو» نیز میگویند. این بیست و یک شرط مخصوصاً برای مرزبندی با احزاب سانتریست و رفرمیست عضو انترناسیونال دوم و تعیین تکلیف با برخی احزابی تصویب شد (سانتریست یا کمونیست) که با فروپاشی انترناسیونال دوم وضعیت نامعلومی پیدا کرده بودند و همینطور جهت تصفیۀ احزاب کمونیست از عناصر آشکارا رفرمیستشان؛ اما خیلی زود کمونیستهای چپ آن را به مثابه سلاحی ارزیابی کردند که در خدمت بولشویکیکردن احزاب کمونیست و سوسیالیست است. بنابر این تعبیر، هدف این کار به تبعیت درآوردن همه احزاب کمونیست از سیاست اقتدارگرایانۀ بولشویکها بود، امری که برای چپها غیرقابل پذیرش بود و نقطة آغازی برای گسست از انترناسیونال شد.
این بیست و یک شرط از این قرارند:
۱. تبلیغ و تهییج روزمره [حزب] باید خصلتی واقعاً کمونیستی داشته و مطابق برنامه و تصمیمات انترناسیونال سوم باشند. تمام نشریات حزب باید توسط کمونیستهای مطمئن نوشته شود که وفاداریشان را به آرمان پرولتریا ثابت کردهاند. نباید از دیکتاتوری پرولتاریا مثل یک فرمول از برشده و رایج حرف زد؛ تبلیغ باید به گونهای صورت پذیرد که ضرورت آن برای هر مرد و زن کارگری، برای هر سربازی، برای هر دهقانی آشکار باشد وحتی از امور مربوط به زندگی روزمره تراوش کند، که به نحوی نظاممند توسط نشریات ما درج میشوند. مطبوعات دورهای یا دیگر نشریات و تمام خدمات انتشاراتی باید تماماً تحت کنترل کمیتۀ مرکزی حزب باشد، چه حزب قانونی باشد و چه غیرقانونی. قابلپذیرش نیست که ارگانهای تبلیغاتی از استقلال [شان] سوءاستفاده کرده و سیاستی نامنطبق بر سیاست حزب را پیش ببرند. در ستونهای مطبوعات، در جلسات عمومی، در سندیکاها، در تعاونیها، هرجایی که هوادران انترناسیونال سوم به آن دسترسی دارند، باید بیرحمانه و به طور سیستماتیک نه تنها بورژوازی بلکه همچنین همدستانش، رفرمیستها با هر گرایشی را افشا کنند.
۲. هر سازمانی که مایل به پیوستن به انترناسیونال کمونیست است باید دائماً و به طور نظاممند رفرمیستها و «سانتریستها» را از پستهای مسئول، هر چقدر هم که مسئولیتشان در جنبش کارگری (تشکلات احزاب، تحریریهها، سندیکاها، فراکسیونهای پارلمانی، تعاونیها، شهرداریها) کوچک باشد کنار بزند و آنها را با کمونیستهای امتحان پس داده جایگزین کند. –بدون اینکه، مخصوصاً در ابتدا، از جایگزین کردن مبارزین مجرّب با کارگران برجسته و ممتاز هراسی داشته باشد.
۳. در تقریباً تمام کشورهای اروپایی و آمریکایی، مبارزۀ طبقاتی وارد دوران جنگ داخلی میشود. کمونیستها نمیتوانند در این شرایط به قانونمداری بورژوازی اعتماد کنند. برآنها واجب است که در همه جا، به موازات سازمانهای قانونی، یک ارگانیسم مخفی ایجاد کنند که در لحظه تعیینکننده تکلیف خود را نسبت به انقلاب به انجام برساند. در تمام کشورهایی که در آنها در پی حکومت نظامی یا قانون شرایط استثنایی، کمونیستها امکان گسترش قانونی همۀ کنشهایشان را ندارند، ادغام فعالیت قانونی و فعالیت غیرقانونی بیتردید ضروری است.
۴. وظیفۀ گسترش ایدههای کمونیستیْ ضرورت مطلق به پیشبردن یک تبلیغ و تهییج نظاممند و پیگیر را در میان مردم ایجاب میکند. جایی که تبلیغ مستقیم در پی قوانین وضعیت استثنایی دشوار شده، باید به صورت غیرقانونی تبلیغ کرد؛ امتناع از این کار خیانت نسبت به وظیفۀ انقلابی است و در نتیجه ناهمخوان با عضویت در انترناسیونال سوم است.
۵. دستزدن به یک فعالیت تهییجی عقلانی و نظاممند در روستاها امری ضروری است. طبقۀ کارگر نمیتواند پیروز شود اگر حداقل از حمایت بخشی از زحمتکشان روستا (فقیرترین کارگران کشاورز و دهقان روزمزد) برخوردار نباشد و اگر حداقل بخشی از روستایان عقبمانده را توسط سیاستش خنثی نکرده باشد. فعالیت کمونیستی در روستاها در این برهه از زمان، اهمیتی مرکزی دارد. این کار میبایست عمدتاً توسط کارگران کمونیستی انجام گیرد که در ارتباط با روستا قرار دارند. سرباز زدن از انجام این کار یا سپردنش به نیمه-رفرمیستهای مردد، کناره گرفتن از انقلاب پرولتری است.
۶. هر حزبی که خواهان پیوستن به انترناسیونال سوم است، همانقدر وظیفه دارد سوسیال-میهنپرستی آشکار را افشا کند، که سوسیال-صلحطلبی ریاکار و متقلب را؛ باید به کارگران به طور نظاممند نشان داده شود که بدون سرنگونی انقلابی سرمایهداری، هیچ نوع دادگاه داوری بینالمللی، هیچ مذاکرهای در مورد کاهش تسلیحات، هیچ نوع سازماندهی دوباره و «دموکراتیک» جامعۀ ملل نمیتواند بشریت را از جنگهای امپریالیستی محفوظ نگاه دارد.
۷. احزابی که مایلاند که به انترناسیونال کمونیستی بپیوندند وظیفه دارند که ضرورت گسست کامل و قطعی با رفرمیسم و سیاست بینابینی را به رسمیت بشناسند و باید این گسست را میان اعضای سازمانها تجویز کنند. کنش کمونیستی قاطع فقط به این قیمت ممکن میشود.
انترناسیونال کمونیستی به نحوی قاطعانه و بدون بحث و گفتگو این گسست را که باید در کمترین زمان ممکن اجرایی شود، میطلبد. انترناسیونال کمونیستی نمیتواند بپذیرد که رفرمیستهای آشکار، مثل توراتی، کائوتسکی، هیلفردینگ، لُنگه، مکدونالد، مُدیگلیانی و سایرین این حق را داشته باشند که خود را به عنوان اعضای انترناسیونال سوم در نظر گیرند و در آن نماینده داشته باشند. چنین وضعی انترناسیونال سوم را بطور غیرقابل تحملی به انترناسیونال دوم شبیه میکند.
۸. در مورد مسألۀ مستعمرات و ملل سرکوبشده، احزاب کشورهایی که بورژوازیشان مستعمراتی دارد یا ملل دیگر را سرکوب میکند، باید مخصوصاً خطی روشن و شفاف داشته باشند. هر حزبی که به انترناسیونال سوم متعلق است وظیفه دارد بیرحمانه نیرویهای امپریالیستی«اش» را در مستعمرات افشا کرده و از هر جنبش رهایی خواهانهای در مستعمرات نه تنها در کلام که درعمل حمایت کند؛ همچنین و باید خواستار اخراج امپریالیستهای متروپل از مستعمرات باشد، باید قلب کارگران کشور [متبوعش] را از احساس برادرانۀ واقعی نسبت به خیل زحمتکشان مناطق مستعمره و ملتهای سرکوبشده مملوء کند و باید در میان سپاهیان مرکز به یک فعالیت تهییجی مداوم علیه هرگونه سرکوب مردمان استعمارشده دست بزند.
۹. هر حزبی که خواهان عضویت در انترناسیونال کمونیستی است باید یک تبلیغ باپشتکار و نظاممند در بطن سندیکاها و تعاونیها و دیگر سازمانهای تودهای کارگری داشته باشد. باید هستههای کمونیستیای تشکیل شوند که از کار پیگیر و مستمر و مدامشان سندیکاها به کمونیسم بگرایند. وظیفۀ آنها افشا کردن بیوقفه خیانت سوسیال-میهنپرستها و تردیدهای «میانه» خواهد بود. این هستههای کمونیستی باید تماماً مطیع مجموعۀ حزب باشند.
۱۰. هر حزبی که به انترناسیونال کمونیستی متعلق است وظیفه دارد با انرژی و پیگیرانه با «انترناسیونال» سندیکاهای زردی که در آمستردام تأسیس شدهاند مبارزه کند. احزاب عضو انترناسیونال وظیفه دارند با پیگیری در بطن سندیکاهای کارگری ایدۀ ضرورت گسست با انترناسیونال زرد آمستردام را رواج دهند. حزب باید در عوض و با تمام قوا به دنبال اتحاد بینالمللی سندیکاهای سرخ باشد که عضو انترناسیونال کمونیستی هستند.
۱۱. احزابی که خواهان عضویت در انترناسیونال کمونیستی هستند وظیفه دارند ترکیب هیئتهای پارلمانیشان را بررسی کرده و عناصر مردد را حذف کنند؛ این احزاب باید نه در حرف که در عمل مطیع کمیتۀ مرکزی حزب بوده و از تمام نمایندگان کمونیست بخواهند که همۀ فعالیتهایشان را پیرو منافع واقعی تبلیغ انقلابی و آژیتاسیون کنند.
۱۲. احزاب عضو انترناسیونال کمونیست باید بر مبنای سانترالیسم دموکراتیک ساخته شوند. در زمان فعلی جنگ داخلی حاد، حزب کمونیست نمیتواند نقش خود را ایفا کند مگر اینکه به بهترین نحو متمرکز باشد و مگر اینکه انضباطی آهنین مقرون به انضباط نظامی در آن پذیرفته شده باشد؛ مگر اینکه ارگانیسم مرکزی آن از قدرتی همهجانبه بهرهمند باشد؛ اقتداری بیچونوچرا و لامنازع اعمال کرده و از اعتماد یکپارچه مبارزین برخوردار باشد.
۱۳. احزاب کمونیست کشورهایی که در آنها کمونیستها به طور قانونی مبارزه میکنند، به منظور حذف کردن عناصر ذینفع و خردهبورژواها، باید دست به تصفیۀ دورهای سازمانشان بزنند.
۱۴. احزابی که خواهان عضویت در انترناسیونال کمونیست هستند وظیفه دارند که به نحوی بیقید و شرط از تمام جماهیر شوروری در مبارزهشان با ضدانقلاب حمایت کنند. آنها وظیفه دارند به طور خستگیناپذیری تجویزکنندۀ امتناع کارگران حمل و نقل از فرستادن تسلیحات و تجهیزات برای دشمنان جماهیر شوروی باشند؛ همینطور موظفند به طور قانونی یا غیرقانونی تبلیغ در میان سپاهیان فرستاده شده علیه جماهیر شوروی را تعقیب کنند.
۱۵. احزابی که تا به امروز برنامههای قدیمی سوسیال-دموکراتیک را نگه داشتهاند وظیفه دارند که بدون تعلل در آنها تجدیدنظر کرده و یک برناما کمونیستی مناسب با شرایط خاص هر کشور و همخوان با بینش انترناسیونال کمونیستی تدوین کنند. قاعده این است که برنامههای احزاب مرتبط به انترناسیونال کمونیست توسط کنگرۀ انترناسیونال یا توسط کمیتۀ اجرایی تأیید شود. در صورتی که کمیتۀ اجرایی یک حزب را تأیید نکرد، حزب حق دارد که به کنگرۀ انترناسیونال کمونیست رجوع کند.
۱۶. تمام تصمیمات کنگرههای انترناسیونال کمونیست و همچنین تصمیمات کمیتۀ اجرایی، برای تمام احزاب مرتبط به انترناسیونال کمونیست لازم الاجرا هستند. انترناسیونال کمونیست و کمیتۀ اجرایی آن، از آنجاکه در شرایط حاد جنگ داخلی فعالیت میکنند باید به وجود شرایط بسیار متفاوت مبارزه در کشورهای مختلف آگاه بوده و فقط در مواردی دست به صدور قطعنامههای عام و لازم الاجرا بزنند که چنین مسائلی ممکن هستند.
۱۷. مطابق با تمام آنچه گفته شده، تمام احزاب عضو انترناسیونال کمونیست باید نامشان را تغییر دهند. هر حزبی که مایل است به عضویت انترناسیونال کمونیستی درآید باید خود را اینگونه بنامد: حزب کمونیستِ... (بخش انترناسیونال کمونیستی سوم). این مسألۀ نامگذاری یک مسألۀ صوری ساده نیست، بلکه اهمیت سیاسی قابلملاحظهای دارد. انترناسیونال کمونیستی به کل جهان کهنۀ بورژوایی و تمام احزاب سوسیال-دموکرات کهنۀ زرد اعلام جنگی بیرحمانه کرده است. این امر مهمی است که تفاوت بین احزاب کمونیست و احزاب کهنۀ «سوسیال-دموکرات» یا «سوسیالیست» رسمی که پرچم طبقۀ کارگر را فروختند در چشم زحمتکشان روشن باشد.
۱۸. تمام ارگانهای رهبری مطبوعات احزاب تمام کشورها مجبورند تمام مدارک رسمی مهم کمیتۀ اجرایی انترناسیونال کمونیست را چاپ کنند.
۱۹. تمام احزاب متعلق به انترناسیونال کمونیست یا احزابی که تقاضای عضویت کردهاند موظفند که (هرچه سریعتر) نهایتاً در مهلتی چهار ماهه بعد از کنگرۀ دوم انترناسیونال کمونیست، به منظور اعلام نظرشان در مورد این شروط، یک کنگرۀ فوقالعاده احضار کنند. کمیتههای مرکزی باید مترصد این باشند که تمام تشکلات محلی از تصمیمات کنگرۀ دوم انترناسیونال کمونیست مطلع شده و مضمون آن برای آنها شناخته شده باشد.
۲۰. احزابی که میخواهند از هماکنون به عضویت انترناسیونال سوم درآیند امّا هنوز به طور ریشهای تاکتیکهای قدیمیشان را اصلاح نکردهاند، مقدمتاً باید مراقب باشند که دو-سوم اعضای کمیتۀ مرکزی و مهمترین نهادهای مرکزیشان متشکل از رفقایی باشد که قبل از کنگرۀ دوم آشکارا خواهان عضویت حزب در انترناسیونال سوم شدهاند. بنابه موافقت کمیتۀ اجرایی انترناسیونال کمونیست ممکن است استثنائاتی صورت پذیرد. کمیتۀ اجرایی حق استثناء قائل شدن برای نمایندگان گرایش سانتریستی را که در بند ۷ به آنها اشاره شد، برای خود محفوظ میدارد.
۲۱. اعضایی از حزب که شرایط و تزهای انترناسیونال کمونیست را نمیپذیرند باید از حزب اخراج شوند. این امر شامل کسانی که به کنگره های فوقالعاده فرستاده میشوند هم میگردد.
[۱۳] کودتای نظامی کاپ: کودتای نظامیای که بین ۱۳ تا ۱۷ مارس ۱۹۲۰ در آلمان توسط ژنرال والتر فن لوتویتس Walther von Lüttwitz در حمایت از ولفگانگ کاپ Wolfgang Kapp به قصد سرنگونی جمهوری وایمار به وقوع پیوست. در روز ۱۳ مارس، ۶۰۰۰ نیرو تحت فرمان کاپیتان ارهارت برلین را به تصرف خود درآورند. ارتش از شلیک به شورشیان سرباز میزند و دولت قانونی سوسیالیست مجبور به فرار به اشتوتگارت میشود. کاپ خود را به عنوان صدراعظم آلمان اعلام میکند و یک حکومت موقت برپا میدارد. در مقابل این کودتا یک اعتصاب عمومی به مدّت چهار روز توسط سندیکاها و احزاب کمونیست، سوسیالیست و سوسیال-دموکرات سازماندهی میشود و کشور را از نظر اقتصادی فلج میکند. در عین حال، در سراسر آلمان، به ویژه در شهر رور شورش و تظاهرات برگزار میشود. علاوه بر این بانک مرکزی آلمان از حمایت مالی خود از کاپ سرباز میزند. به این ترتیب کودتای نظامی کاپ بعد از چهار روز شکست میخورد. کاپ به سوئیس میگریزد و چندی بعد در نهایت به آلمان بازمیگردد و در سال ۱۹۲۲ پیش از آغاز دادگاهش میمیرد.
[۱۴] جان جهان: معنای لغوی این عبارت نمک زمین (Le sel de la terre) روایتی است از انجیلی متی که در فرهنگ جوامع مسیحی به صورت ضرب المثل درآمده. «مسیح خطاب به یارانش میگوید: شما نمک زمین هستید، امّا اگر نمک بیمزه گردد، چگونه میتوان طعم را به زمین برگرداند؟ زمین دیگر به هیچ نمیارزد: به دور افکنده و پامال میشود...» به خاطر دلالت ضمنی مذهبی این عبارت، آن را به «جان جهان» ترجمه کردهایم.
[۱۵] (1860-193) Pieter Jelles Troelstra شاعر و وکیل هلندی و عضو سابق حزب پوپولیست «فریس» (یکی از شهرهای هلند) و بعد حزب سوسیالیست هلند SDB. از سیاستمداران حامی پارلمانتاریسم بود که از سال ۱۸۹۷ به طور مداوم به عنوان نماینده از جانب دهقانان و سپس خردهبورژوازی فریس در پارلمان برگزیده میشد. ابتدا با نزدیکیاش به خط برنشتاین وارد پارلمان شد و در نهایت نمایندۀ لیبرال-بورژواها میشود تا جایی که در ۱۹۱۲ مینویسد: «سوسیال-دموکراسی امروز نقشی ایفا میکند که حزب لیبرال در ۱۸۴۸ ایفا کرده است». با این حال، او به اندازهای زبردست بود که در انترناسیونال دوم خود را متمایل به سانتریسم کائوتسکی نشان دهد تا بتواند آزادانه و بیدردسر در محدودۀ هلند عمل کند.
او یکی از دوازده پایهگذار حزب سوسیال-دموکرات هلند، معروف به «دوازده حواریون» بود که از حزب SDB انشعاب کرده و حزب سوسیال-دموکرات کارگران هلند SDAP را در سال ۱۸۹۴ تأسیس کردند. در واقع اختلاف با SDB که روحیهای آنارشیستی بر آن حاکم بود به مسألۀ انقلابی بودن دوران حاضر برمیگشت؛ منشعبین معتقد بودند که هنوز زمان انقلاب فرانرسیده و بنابراین باید اصل را بر کنش پارلمانی قرار داد و این خلاف تز «عمل فوری انقلابی» بود که SDB مبنای عمل خود قرار داده بود. حزب جدید، SDAP برنامه خود را بر اساس برنامه حزب سوسیال-دموکرات آلمان SPD تنظیم کرد. انشعاب این گروه از حزب سوسیالیست هلند یک آبروریزی به شمار میآمد؛ چراکه منشعبین که در اقلیت بودند هیچ تلاشی برای متقاعد کردن اکثریت به خرج نداده و انشعاب آنها صرفاً به معنی تمایل به شرکت در انتخابات تلقی میشد. این گروه که در ابتدا بیشتر به یک فرقه میمانست، برخلاف حزب سوسیالیست که یک پایۀ کارگری قوی داشت، از روشنفکران طبقه متوسط تشکیل میشد. امّا حزب سوسیالیست هم دچار تحولاتی شد و به زودی اکثریت اعضای این حزب هم از سیاست آنارشیستی ضدانتخاباتی دور و در انتخابات محلی شرکت میکردند. بدین ترتیب، حزب سوسیالیست در سال ۱۹۰۰ خود را منحل اعلام کرد و۲۰۰ نفر از اعضایش به حزب سوسیال-دموکرات پیوستند. به این صورت حزب سوسیال-دموکرات تنها نمایندۀ قوی جنبش انقلابی شد. امّا از همان ابتدا به خاطر درپیش گرفتن سیاست سازش با احزاب بورژوازی خصلت رفرمیستی خود را نشان داد؛ برای مثال در سال ۱۹۰۱ در اوج اعتصابات کارگران حمل و نقل هلند، به کمک دولت برای سرکوب اعتراضات کارگری شتافت به این بهانه که این اعتصابات خودانگیختۀ کارگران «ماجراجوییهایی آنارشیستی» هستند که موجب میشوند که دولت قوانین سختگیرانهتری علیه اعتصاب اعمال کند و کار بر حزب سخت شود.
این سیاستهای ضدانقلابی در سالهای آتی در موقعیتهای مشابه نیز دنبال شد. چپ انقلابی که نمیتوانست در قبال این قبیل سیاستها سکوت کند، به مبارزۀ درونی طولانیای علیه رهبری حزب سیاستهای ضدانقلابی پرداخت و به بیوقفه رهبری حزب را به نقد میکشید. در این مقابل ترلسترا که برای حفظ موقعیتش در حزب سوسیال-دموکرات همواره آماده بود که هر چیزی را فدا کند، از هیچ کوششی علیه سوسیالیستهای چپ و خفه کردن صدای چپ انقلابی درون حزب فروگزار نکرد: از تخریب شخصیت گرفته تا ممنوعیت انتشار نشریهشان، «تریبون». رفته رفته تنش بین چپ انقلابی و رهبری حزب بالا میگیرد تا جایی که رهبری حزب دیگر وجود مخالفان را تحمّل نمیکند و در نهایت در سال ۱۹۰۹ رأی به اخراج مارکسیتهای انقلابی میدهد.
[۱۶] Paul Levi (1883-1930) : پل لوی وکیل و عضو حزب سوسیال-دموکرات آلمان SPD در جریان مخالفتش با جنگ جهانی دوم به لیگ اسپارتاکوس میپیوندد و از حزب سوسیال-دموکرات آلمان اخراج میشود. در دسامبر ۱۹۱۸ حزب کمونیست آلمان KPD تأسیس میشود. بعد از سرکوب شورش اسپارتاکیستها در ژانویه و مارس ۱۹۱۹ و کشته شدن رهبران اصلیاش (لوکزامبورگ و لیبکنشت)، لوی عملاً رهبری حزب کمونیست را در دست میگیرد. و در اکتبر همان سال اخراج مخالفان چپ را از حزب هدایت میکند. مخالفان اخراج شده حزبِ KAPD را ایجاد میکنند. و در ۱۹۲۰ حزب تحت رهبری لوی الحاق KPD به حزب سوسیال-دموکرات مستقل آلمان (منشعب از حزب سوسیال-دموکرات آلمان) را سازماندهی میشود. و در ماجرای کاپ از حزب سوسیال-دموکرات حمایت و در سرکوب انقلابیون مشارکت میکند. یک سال بعد به خاطر عدم توافق با سیاست کودتاگرایانه در ماجرای آکسیون مارس که توسط بولشویکها به حزب دیکتهشده، از ریاست حزب کنارهگیری و در جزوهای رهبری جدید حزب و نیز انترناسیونال را نقد میکند. برای مثال مینویسد: «کمیتۀ اجرایی انترناسیونال مثل یک چکای فراتر از مرزهای روسیه رفتار میکند». بدین ترتیب انترناسیونال سوم تصمیم به اخراج او میگیرد. در سال ۱۹۲۲ دوباره به حزب سوسیال-دموکرات میپیوندد و در آنجا به فعالیت نشریاتی از جمله نشر آثار منتشر نشدۀ لوکزامبورگ و لیبکنشت میپردازد. سرانجام در سال ۱۹۳۰ به خاطر بیماری ریوی در حالی که هنوز در رایششتاگ نماینده بود، خودکشی میکند.
[۱۷] دفتر یا دبیرخانۀ آمستردام: جدا افتادن مرکز انترناسیونال سوم در طول سال ۱۹۱۹ که در کشورهایی که در آنها جنگ داخلی جریان داشت و با کمربند متفقین محاصره شده بودند، کمیتهٔ اجرایی انترناسیونال را برآن داشت که در تدارک ایجاد دفاتری در برخی مناطق اروپای غربی از جمله اسکاندیناوی، بالکان، جنوب روسیه، و در اروپای مرکزی (در وین) باشد. همزمان با این کار دفتری هم برای آمریکای لاتین (در مکزیک) درنظر گرفته شد. وظیفۀ اصلی این دفاتر درست مانند دیگر سازمانهای وابسته به احزاب، تبلیغ و ترویج سیاستهای انترناسیونال میبود. در ابتدا، فعالیت این دفاتر نامنظم و روابط با کمیتۀ مرکزی آشفته بود، امّا در نظر کمیتۀ مرکزی میبایست در آیندهای نهچندان دور، دفتر مرکزی همراه با انقلاب در اروپا از مسکو به اروپای مرکزی منتقل میشد و این دفاتر در واقع طرحوارههایی از این دبیرخانۀ مرکزی بودند. در پاییز ۱۹۱۹ یک دفتر موقتی برای اروپای غربی در آلمان و یک دفتر موقتی دیگر در هلند که در تماس مداوم با یکدیگر بودند ایجاد شد. دبیر دفتر، لوی و کلارا زتکین، جریان راست را نمایندگی میکردند و به سمت مستقلها متمایل بودند. برعکس گرایش اصلی دفتر آمستردام را چپها که عملاً علیه ک.پ.د. موضع داشتند، نمایندگی میکردند.
در ابتدای امر، انترناسیونال یک مأموریت مهم بر عهدۀ دفتر آمستردام نهاد: تبلیغ و ترویج و برقراری ارتباط بین احزاب کمونیست اروپا و آمریکای شمالی. اعضای هلندی دفتر به عنوان مسئولین این کار اعلام شدند که خود به کمونیستهای چپ و راست تقسیم میشدند. در فوریه ۱۹۲۰، اعضای دفتر آمستردام کنفرانسی برقرار کردند به هدف متحد و یکی کردن احزاب کمونیست که منطبق با خواست رهبری انترناسیونال سوم هم بود. با این حال، بعد از این کنفرانس، دفتر به نظراتی مخالف نظرات انترناسیونال حول مسائل پارلمانتاریسم و سندیکالیسم رسید؛ رد پارلمانتاریسم در جایی که شوراهای کارگری به وجود میآیند و نفی کامل سندیکالیسم مگر اینکه این سندیکالیسم، انقلابی و منطبق با سیاست احزاب کمونیست باشد. پس در ظاهر، سیاست دفتر به سیاست ک.آ.پ.د. نزدیک بود؛ امّا صرفاً در ظاهر چراکه کمی بعد ک.آ.پ.د. سندیکالیسم و پارلمانتاریسم را به طور کل رد میکند. یکی از مسائل مورد بحث دیگر در کنفرانس، مسألۀ پیوستن حزب سوسیالیست چپ انگلستان به حزب کار قدرتمند آن کشور بود. لنین و به همراهان او، در انترناسیونال سوم، خواهان ملحق شدن گروهها و احزاب چپ کوچک به حزب کار بودند، با این هدف که تودهها را به سمت سیاستهای خود بکشند؛ امّا این برخلاف تصمیم منشعبین از انترناسیونال دوم بود. بنابه این تصمیم، تمام احزاب متعلق به انترناسیونال دوم، دیگر نه به عنوان جریانات راست متعلق به جنبش کارگری که به عنوان جریانات چپ بورژوازی تلقی میشدند و همکاری با آنها همکاری با ضدانقلاب محسوب میشد. به هر تقدیر، اعضای حاضر در کنفرانس به یکی شدن گروههای چپ با احزابی که هنوز بین انترناسیونال دوم و سوم در رفت و آمد بودند رأی منفی داده و به این ترتیب، بیش از پیش از سمتگیری به انترناسیونال سوم دور شدند.
در کل میتوان دفتر آمستردام را که دارای قدرت اجرایی هم بود (برای مثال از دفتر برلین تحت ادارۀ نیرویهای راست، خواسته بود که صرفاً به امور اروپای شرقی بپردازد و کاری به اروپای غربی نداشته باشد)، به نوعی مرکز گروههای اپوزیسیون در درون انترناسیونال سوم دانست. یک دفتر دیگر در آمریکای شمالی که تحت نظارت دفتر آمستردام بود، با مجریگری حزب کمونیست تحت رهبری فرینا به وجود آمد و وظیفه تبلیغ و ترویج ایدههای کمونیستهای چپ در سرتاسر قارۀ آفریقا را به عهده داشت. انترناسیونال نگران از قدرت گرفتن چپها، درست زمانی که دفتر آمستردام ایجاد ک.آ.پ.د. را تبریک گفت، تصمیم گرفت با یک پیغام رادیویی ساده، روز ۴ مه ۱۹۲۰ دفتر را منحل اعلام کند و بعداً محل دفتر را به فروش برساند.
[۱۸] :Thomas, Henderson, Clynes رؤسای حزب کار انگلیس که بعد از استعفای بالدوین نخست وزیر وارد کابینۀ جدید مک دونالد می شوند. در ۲۳ ژانویه ۱۹۲۴، یعنی درست در روز مرگ لنین همگی به یک حکومت ضد کارگری میپیوندد که طبعاً مخالف کمونیستهاست.
[۱۹] صلح برست-لیتوفسک: معاهدهایست که در سوم مارس سال ۱۹۱۸بین امپراتوریهای آلمان، اتریش-مجارستان، عثمانی و بلغاری با جمهوری نوظهور شوروی بسته شد. نام این پیمان از محل انعقاد آن ناشی شده که امروز در کشور بلاروس قرار دارد.
[۲۰] روزهای مارس اشاره به روزهایی از ماه مارس ۱۹۲۱ دارد که در آن کارگران انقلابی، کارخانهها را در دست گرفتند و سریعاً توسط سوسیال-دموکراسی سرکوب شدند. از این حوادث در تاریخ انفلاب آلمان به عنوان «آکسیون مارس» یادمیشود. کارفرماهای بزرگ همچون مقامات سوسیال-دموکرات، بعد از حوادث مارس ۱۹۲۰ «بازگشت به وضعیت نرمال» را در دستور کار خود گذاشتند. شبکههایی از جاسوسان تشکیل داده شد و مورد تقویت قرار گرفت؛ به نیروهای ضدانقلاب اختیارات قانونی زیادی یرای مقابله علیه براندازی داده شد؛ نهادهای سرکوب نیمه-قانونی از اراذل و اوباش (اورگش) در سرتاسر مناطق بوجود آمد و برای پیگیری و سرکوب انقلابیون گماشته شد. پلیس از تلاش باز نمیایستاد؛ به این ترتیب «سازمانهای مبارزاتی» ک. آ.پ.د و مخفیگاه اسلحهشان در برلین (در پاییز ۱۹۲۰)، در رور (ابتدای مارس ۱۹۲۱) مورد حمله قرار گرفت و از میان رفت. ک.آ.پ.د. که به خاطر دستگیریهای پیدرپی ضربۀ سختی خورده بود، دست از آژیتاسیونهای پرحرارت برنمیداشت که اغلب در قالب اعتصابات بیبرنامه (موسوم به اعتصابات وحشی) دنبال میشدند، در همین حال عناصر شبه-ک.آ.پ.د. «گروههای مسلح» ساخته و به انفجار بناهای عمومی رو آورده بودند. از هر سو انتظار یک درگیری شدید میرفت.
در آلمان مرکزی، در مناطق سرخ مانسفلد و هال-مرزبورگ (پایگاه انتخاباتی و. ک. پ. د. که از ترکیب حزب مستقلها و حزب کمونیست ک.پ.د. بیرون آمده بود) وضعیت کارگران بسیار وخیم شده بود، مشقت شرایط زندگی آنان و خشونت و بدرفتاری سرویسهای امنیتی کارفرماها به اوج خود رسیده بود. آنها به طور طبیعی به این اوضاع با خرابکاری در کارخانه، تخریب وسایل کار و دستزدن به اعتصابات بیبرنامه پاسخ میدادند. ورود بریگاد ویژۀ پلیس (تحت اوامر مقامات سوسیال-دموکرات) با حکم «برقراری نظم» در منطقه، فشارها و تنشهای انباشتهشده را تا نقطۀ انفجار تشدید کرد.
کانون جنبشْ کارخانههای لوینا (با ۲۲۰۰۰ کارگر که ۴۰ درصدشان عضو اتحادیه بودند) بود. روز ۲۱ مارس، یک نشست عمومی با اکثریت اعضای اتحادیه برگزار شد. متعاقب این نشست یک کمیتۀ اعتصاب ایجاد شد با مفصلبندی ک.آ.پ.د. و و.ک.پ.د. فردای آن روز هفده گروه صد نفری مسلح مرکب از جوانترین کارگران، کارخانهها را به اشغال خود درآورده و نیروهای نظامی کارفرما (حدود دویست نفر) را خلع سلاح و از کارخانه اخراج کردند. واحدهای پلیس محلی حرکتی نشان ندادند و چشم به راه رسیدن نیروی کمکی (حدود ۲۳ گروه صد نفری پلیس و یک آتشبار از دهات) ماندند. کارگران با آگاهی از اینکه کارخانهها میتواند به قتلگاهشان بدل شوند، کارخانهها را تخلیه کرده و در انتظار شب ماندند. آنها نمیدانستند که یک گردان کارگری از لاپزیش به یاری آنها میشتابد. هنوز چند ساعتی از ترک کارخانهها نگذشته بود که این گروه کمکی موفق شدند صف پلیس را به عقب برانند و در درون منطقۀ صنعتی موضع بگیرند. در روز ۲۹ام بعد از بمباران توپخانه، نیروهای پلیس حمله کردند و لوینا را در دست گرفتند. عملیات دفاعی انجام شده در منطقه («تسخیر (محلی) قدرت»، مداخله گروههای مسلح) به خاطر عدم وجود وسایل ارتباطی مطمئن دچار مشکل بودند. (مطابق یک منبع «بسیار آگاه»، در کلّ منطقه، ۱۴۵ غیرنظامی و ۳۵ پلیس کشته شدند؛ ۳۴۷۰ نفر بازداشت و ۱۳۴۶ نفر از آنها تیرباران گشتند.)
در روز ۲۴ ام، زمانی که جنبش در لوینا به اوج خود رسیده بود، حزب و.ک.پ.د. در پی برنامهای که بنا بود بعداً اجرا شود همراه با ک.آ.پ.د. فراخوانی به اعتصاب عمومی دادند که به خاطر وتوی سندیکاها (بجز سندیکای کشتیسازی در هامبورگ و در منطقۀ رور، جایی که رویارویی خونین صورت گرفته بود) استقبال چندانی از آن نشد. روز ۳۱ مارس حزب و.ک.پ.د. فراخوانش به اعتصاب و مبارزات خیابانی را پس گرفت.
[۲۱] Opposition loyale مخالفت قانونی [یا اپوزیسیون در چارچوب قانون]: بعد از کودتای نظامی کاپ و در جریان خیزش رور، در ۲۱ مارس ۱۹۲۰، حزب KPD به رهبری لوی در روزنامه خود، درفش سرخ، مطلبی منتشر میکند به قلم کارل لِگین، رئیس سندیکای سوسیال-دموکرات، که در آن به دولت سوسیال-دموکرات پیشنهاد میشود که حزب کمونیست را به عنوان یک مخالف قانونی و در چارچوب نظام بپذیرد. به این ترتیب حزب کمونیست دست یاری به طرف سوسیال-دموکراتها دراز میکند. در پنجمین بند این اظهاریه آمده: « KPD در شکلگیری یک حکومت سوسیالیست که احزاب بورژا-سرمایهدار از آن اخراج شده باشند، شرط مطلوبی میبیند برای تصدیق درونی تودههای پرولتری و پختگیشان به منظور اِعمال دیکتاتوری پرولتاریا. KPD در برابر حکومت، تا زمانی که این حکومت وسایل کنش سیاسی طبقۀ کارگر را تضمین کند، نقش یک مخالف قانونی و صادق را بازی خواهد کرد؛ یعنی تا وقتی که حکومت علیه ضد-انقلاب بورژایی با هر آنچه در اختیار دارد مبارزه کند، و تا زمانی که مانع استحکام اجتماعی و تشکیلاتی طبقۀ زحمتکش نشود.» و ادامه میدهد: «ما با عبارت «مخالفت قانونی» میخواهیم بگوییم: هیچ تدارکی به منظور یک انقلاب قهرآمیز در کار نیست، در عین اینکه این حق را برای حزب قائل هستیم که به منظور رسیدن به اهداف و تحقق شعارهایش فعالیت کند».
این پیشنهاد با مخالفت اکثریت مرکزیت، دوازه رأی مخالف علیه ۸ رأی موافق، رد میشود. لنین امّا از آن استقبال کرده و در ضمیمۀ «بیماری کودکی کمونیسم...» در عین وارد دانستن ایراداتی در مورد آن مینویسد: «این اظهاریه، هم در مقدمههای اساسی و هم در نتیجهگیری عملیاش کاملاً صحیح است» و همین تمجید لنین از این پیشنهاد راستروانه آن هم در اوج خیزش رور است که حیرت و تأسف کمونیستهای رادیکال را میانگیزاند.
[۲۲] خیزش رور: در ۱۷ مارس ۱۹۲۰ ارتش سرخ رور به گروه هوادار کاپ حمله کرده و عناصر ارتش و ۶۰۰ شبه نظامی را دستگیر میکنند. در ۲۰ مارس شوراهای کارگری در برخی شهرهای رور اعلام موجودیت میکنند. در این بین، دولت سوسیالیست به شورشیان و اعتصابیون التیماتوم میدهد و از آنها میخواهد به اعتصاب خود پایان دهند. مذاکرات بین دولت و شورشیان بینتیجه میماند و دولت دستور سرکوب شورشیان را صادر میکند. یک بار دیگر اعتصاب سراسر رور را فرامیگیرد و قریب به ۳۰۰۰ معدنچی (۷۵ درصد افراد فعال شهر) دست از کار میشویند. در دوم آوریل همان سال، دولت سوسیالیست، ارتش را روانۀ رور میکند و در اولین برخورد بین ارتش و شورشیان ۱۵۰ تا ۳۰۰ شورشی کمونیست کشته، بسیاری دستگیر میشوند؛ این افراد کمی بعد محاکمه و به مجازات مرگ محکوم شدند. در ۱۲ آوریل، درگیری پایان میپذیرد و در کل ۲۰۰۰ مبارز کمونیست و ۲۷۵ سرباز و شبه نظامی کشته میشوند. به این ترتیب با سرکوب خونین کمونیستهای شورشی توسل دولت سوسیالیست، ارتش سرخ رور منحل اعلام میشود.
[1] یادداشت ناشر: اما ک.آ.پ.د. از این هم بیشتر میخواهد، او هرچه بیشتر خواهان رشد توده است: همه چیز از پایین به بالا.
[2] شما برای مثال در دولت و انقلاب (صفحۀ ۶۷) [ترجمهٔ فرانسه: جلد ۲۵ ص. ۴۵۶] مینویسید: «در تمام کشورهای سرمایهداری که در آنها یک طبقۀ دهقان وجود دارد (و این کشورها در اکثریت هستند)، اکثریت عظیم دهقانان توسط دولت سرکوب شده و در هوای براندازی دولت هستند؛ آنها تشنهٔ یک دولت «ارزان قیمت» هستند. فقط پرولتاریاست که میتواند از عهدۀ این وظیفه برآید.»... امّا گرۀ کار اینجاست که طبقۀ دهقان تشنهٔ کمونیسم نیست.
[3] تزهای دهقانی مسکو این مسأله را بهرسمیت میشناسد. (این تزها توسط دومین کنگرۀ انترناسیونال کمونیستی پذیرفته شدهاند. یادداشت مترجم فرانسوی)
[4] من دادههای آماریای در مورد سوئد و اسپانیا در دست ندارم.
[5] من پیشتر در جزوهٔ «انقلاب جهانی» به شدت بر این تفاوت بین روسیه و اروپای غربی تأکید کردهام. تحولات انقلاب آلمان به من فهماند که قضاوتم زیادی خوشبینانه بود. در ایتالیا شاید دهقانان فقیر پرولتاریا را همراهی کنند.
[6] رفیق، قطعاً شما همچون افراد کوتهنظر، سعی نخواهید کرد که یک مجادله را با مطلق فرض کردن بیانات حریفتان پیروز شوید. بنابراین تذکر بالا فقط خطاب به چنین افرادی آمده است.
[7] من اینجا کاملاً این مسأله را مسکوت میگذارم که به خاطر این رابطهٔ متفاوت کمّی (بیست میلیون کارگر صنعتی در میان هفتاد میلیون جمعیت در آلمان!)، اهمیت توده و رهبران، روابط بین تودهها، و حزب و رهبران هم در جریان و هم در طی انقلاب، در اینجا کاملاً متفاوت از شکلی است که در روسیه دارد. صحبت روی این مسأله که خود از اهمیتی حیاتی برخوردار است، فعلاً مرا از بحث خیلی دور میکند.
[8] حداقل تا الآن.
[9] بهتزده شدم وقتی که دیدم شما در جدلهای خود مدام از اظهار نظرهای خصوصی رقیب استفاده میکنید و نه از موضعگیریهای عمومیاش.
[10] یادداشت مترجم فرانسوی: رجوع شود به پانهکوک، «تکوین انقلاب جهانی و تاکتیکهای کمونیسم»، در پانهکوک و شوراهای کارگری، صفحات ۱۷۸-۱۸۰.
مترجم فارسی: این مقاله برای اولین بار در هفتهنامه «کمونیسم» ارگان چپهای هلندی در ۱۹۲۰، شمارهٔ ۲۸-۲۹ منتشر شد. in Communism, Weekly Journal of the Theory and Practice of Revolutionary Marxism, 1ère édition (1920), numéro 28/29, pp. 994-996 (ed.).
[11] مسلم است که باید متوجه بود که این ترکیب جدید فردگرایی و مرکزگرایی فوراً به صورت کامل و تمامشده در اختیار نیست، بلکه فعلاً فقط متولد شده، فرایندی است که فقط درخود مبارزه بسط مییابد و کامل میشود.
[12] هر چند هم که شما با لحنی طعنهآمیز بگویید که اتحادیۀ کارگران، خودش بیعیب و نقص [و بدور از هر سازشی] نخواهد بود، امّا این تذکر شما به هدف نمیخورد؛ چراکه این تذکر صرفاً زمانی صحیح است که اتحادیه برای بهبود [وضعیت] در چارچوب سرمایهداری مبارزه کند، اما هنگامی که اتحادیه برای انقلاب مبارزه کند این تذکر بیپایه میشود.
[13] کمیتههای کارگاهها Shop Commitees، نمایندگان سندیکایی Shop Stewards، و به ویژه در ولز Wales اتحادیههای صنعتیIndustrial Unions
[14] اینکه این جنبش در آلمان از «بالا» درست شده، افترایی محض است.
[15] به مانند بسیاری دیگر، شما رفیق، این استدلال را پیش میکشید که اگر کمونیستها سندیکاها را ترک کنند، تماسشان با تودهها قطع میشود. امّا آیا بهترینِ تماسها، تماس روزمره در کارخانه نیست؟ و آیا تمام کارخانهها اکنون دقیقاً به سالنهای بحث، گفتگو و تصمیمگیری بدل نشدهاند؟ پس چطور ممکن است «چپ» تماسش را [با تودهها] از دست بدهد؟
[16] مثال پیشِ رو وضعیت آشفتهای را به تصویر میکشد که حاصل این فرصتطلبی است: کشورهایی وجود دارند که در آنها علاوه بر سندیکاهای رفرمیست، تشکلات سندیکایی انقلابی یافت میشوند که بدون اینکه عالی باشند، بهتر از اولیها مبارزه میکنند. تزهای مسکو آنها را وادار میکند که به تشکلات بزرگ رفرمیست بپیوندند. آنها بدین نحو کمونیستها را اغلب اوقات مجبور میکنند که تبدیل به اعتصابشکن شوند. برای مثال در هلند اینچنین شد. امّا شاهد بدتر از این هم بودهایم؛ اتحادیۀ عمومی کارگری به جرم انشعاب محکوم شده است. امّا خود انترناسیونال سوم چه میکند؟ او خودش یک انترناسیونال سندیکایی جدید تأسیس میکند!
[17] بحث برمیگردد به مسألۀ «بیست و یک شرط» [۱۲] کذایی برای عضویت احزاب، که توسط کنگره دوم انترناسیونال کمونیست تصویب شده بود. (یادداشت مترجم فرانسوی)
[18] من اول فکر کردم این مسألهای ثانوی است. برخورد لیگ اسپارتاکوس در زمان کودتای نظامی کاپ و جزوۀ فرصتطلبانۀ شما – که به این مورد هم فرصتطلبانه برخورد کرده است- مرا متقاعد کرد که مسأله از درجه اهمیت بالاتری برخوردار بوده است.
[19] یادداشت مترجم فرانسه: رجوع شود به آنتوان پانهکوک، تکوین انقلاب جهانی و تاکتیکهای کمونیسم، ص. ۱۷۱-۱۷۲. (op. cit.), p. 91 (ed.).
[20] این تأثیر و نفوذ عظیم، تمام این ایدئولوژی مختص غرب اروپا، آمریکا و مستعمرههای انگلستان است و اروپای شرقی، ترکیه و کشورهای بالکان (باقی نقاط آسیا و غیره به کنار) را در برنمیگیرد.
[21] یادداشت مترجم فرانسه: رجوع شود به پانهکوک انقلاب جهانی و تاکتیکهای کمونیسم. ص ۱۷۸-۱۷۷
(op. cit.), pp. 91-92 (ed.).
[22] مثال رفیق لیبکنشخت دقیقاً صحت تاکتیک ما را اثبات میکند؛ پیش از انقلاب، در حالی که امپریالیسم در اوج قدرتش بود و هر تحرکی بهنام حکومت نظامی سرکوب میشد، رفیق لیبکنشت قادر بود با اعتراضات خود در پارلمان قدرت قابلملاحظهای اعمال کند؛ چنین چیزی دیگر بههیچوجه در جریان انقلاب صادق نبود. بنابراین، ما باید به محض اینکه کارگران خود سرنوشتشان را در دست گرفتند، پارلمانتاریسم را رها کنیم.
[23] درست است که در انگلستان، خردهدهقانان فقیری که بتوانند از سرمایه حمایت کنند، وجود ندارد، اما در عوض در آنجا با یک طبقهٔ متوسط قابل اعتنا طرف هستیم که به سرمایهداری وصل است.
[24] در انگلستان همواره خطر اپورتونیسم بیش از هر جای دیگری وجود دارد. این مسأله در مورد رفیق ما، سیلویا پانکهورست صادق است؛ به نظر میرسد او که به خاطر خلق و خو، غریزه و تجربهاش – اما شاید نه چندان به خاطر مطالعهٔ عمیقاش، یعنی بر حسب تصادف – یکی از پیشقراولان کمونیسم چپ بود نظرش را تغییر داده است. او به هوای مزایای فوری اتحاد (!)، ضدیت با پارلمان یعنی نقطهٔ محوری مبارزهاش علیه اپورتونیسم را کنار گذاشته است. با این کار، او در مسیری گام میگذارد که پیش از او هزاران رهبر کارگری انگستان پیمودهاند: تبعیت از اپورتونیسم با تمام نتایجش و در نهایت تبعیت از بورژوازی. این فینفسه چیز غریبی نیست، اما اینکه شما رفیق لنین، او را که تنها رهبر جسور و مصمم در انگلستان بود، به این کار متقاعد کردهاید، یک ضربهٔ سخت به روسیه، به انقلاب جهانی است.
[25]رجوع شود به فصل هشتم، «سازش هرگز؟» از جزوۀ لنین، صفحات ۵۸-۷۱ در ویرایش فرانسۀ جزوۀ لنین (۱۹۶۸) که در پیشگفتار نقل شده است. از این به بعد، همۀ ارجاعاتی که در متن به این جزوه میشود بر اساس همین صفحهگذاری قید میشوند. (یادداشت مترجم فرانسوی)
[26] این حقیقت دارد که روند پرولتر کردن در طول جنگ بسیار رشد کرده است. امّا هرکس (یا تقریباً هر کسی) که پرولتر نیست، سفت به سرمایهداری چسبیده است، اگر لازم باشد با اسلحه از آن دفاع میکند و علیه کمونیسم میجنگد.
[27] ابعاد این جزوه اجازه نمیدهد که این امر را در جزئیات اثبات کنم. این کار را در جزوه ای با عنوان پایههای کمونیسم کردهام. ([منتشر شده] در هلند، آمستردام، ۱۹۲۰، یادداشت مترجم فرانسوی)
[28] ما، ما چپهای هلندی، این را به خوبی میدانیم. ما با چشمان خود شاهد محو شدن این «شکافها» در کشورمان بودهایم. هلند بدون شک یک کشور کوچک است، امّا بهخاطر مستعمراتش یک امپریالیست قدرقدرت محسوب میشود. در اینجا دیگر احزاب دموکرات، مسیحی یا سایر احزاب وجود ندارد. با این وجود، ما هلندیها در این رابطه میتوانیم بهتر قضاوت کنیم تا یک روس که بدبختانه به نظر میرسد اروپای غربی را با همان معیارهای روسی خود میسنجد.
[29] سؤال اینجاست که آیا در آلمان این حکومتهای «خالصاً» کارگری به وجود میآیند یا نه. در این مورد نیز، مثال روسیه (کرنسکی) شاید شما را یکبار دیگر گمراه میکند. من در ادامه متن نشان خواهم داد چرا در وضعیتی مثل روزهای مارس در آلمان (مارس ۱۹۲۰، کودتای نظامیکاپ: یادداشت مترجم فرانسوی)، نمیبایست از این حکومت «خالصاً» سوسیالیستی حمایت کرد.
[30] پرداختن به تمام این مثالهای روسیه زیادی کسلکننده میشود. از خوانندگان دعوت میکنم که تمام آنها را دوباره بخوانند و به این ترتیب ملاحظه کنند که آنچه در بالا گفته شده مطابق واقعیت است.
[31] من به سهم خود باور دارم که در کشورهایی که انقلاب قریبالوقوع نیست و جاییکه کارگران هنوز قدرت انجام آن را ندارند، پارلمانتاریسم میتواند هنوز مورد استفاده قرار گیرد. در این صورت، ضرورت دارد که نمایندگان پارلمانی مورد دقیقترین کنترلها و نقدها قرار گیرند. فکر میکنم رفقای دیگر نظر متفاوتی داشته باشند.
[32] به احتمال قوی منظور گورتر انترناسیونال اول است و این اشتباه ناشی از یک خطای قلمی است. (مترجم فارسی)
[33] تنها در یک روز (در زمان کنگرۀ هال) ۵۰۰۰۰۰ عضو جدید به حزب ملحق شدند، تحت هدایت رهبرانی که شما همین اواخر گفتهاید که از چچولهبازها بدترند.
[34] رجوع شود به هرمان گرتر: «اپورتونیسم در حزب کمونیست هلند» (۱۹۱۹) منتشر شده در کتاب [گزیدههایی از] «چپ کمونیست در آلمان»، صفحات ۲۸۶-۳۱۲. به اهتمام د. اُتیه و ژ. بارو. انتشارات پایو، پاریس ۱۹۷۶ (مترجم فرانسوی)
[35] رفیق پانهکوک که از آلمان شناخت عمیقی دارد، این را به درستی پیشبینی کرده بود: زمانیکه در آینده لازم شود رهبران لیگ اسپارتاکوس بین پارلمان و انقلاب دست به انتخاب بزنند، پارلمان را انتخاب خواهند کرد. (یادداشت مترجم فرانسوی: رجوع شود به "گزیدههایی..." پیشتر نقل شده، مخصوصاً صفحات ۱۷۸ و ۱۸۵)
[36] برای مثال کمونیستهای انگلیسی در مورد مهمترین مسأله، یعنی عضویت در حزب کار با هم توافق ندارند.
[37] یادداشت مترجم فرانسوی : Cf.A.Pannekoek : op.cit., p.200-201
- توضیحات
- نوشته شده توسط Super User
- دسته: مقالات
- توضیحات
- نوشته شده توسط تراب حق شناس
- دسته: مقالات
- توضیحات
- نوشته شده توسط Administrator
- دسته: مقالات
بچههای اسپارتاکوس
یا
مدخلی بر مطالعۀ تاریخ چپ رادیکال
این کشف بزرگ مارکس بود که ۵ قرن پس از اولین شورشهای مستند کارگری که در فلورانس در طغیان نساجان چیومپی[1] (۱۳۷۸ میلادی) بهراهافتاد، قانونمندی مناسبات سرمایهداری بهمثابه یک کلیت و هستۀ مرکزی و دِ.اِن.آی آن یعنی استخراج ارزش اضافی در فرآیند استثمار را شناسایی کرد. او توانست نشان دهد که تقابل کار و سرمایه نهفقط یک رودررویی میان دو طبقهٔ اجتماعی بلکه تضادیست که طبقهٔ کارگر با کل مناسبات اجتماعی سرمایهداری دارد؛ بهعبارتدیگر این تضادی آشتیناپذیر است و نمیتوان بهضرب چند رفرم و موعظۀ دموکراتیک و ظاهراً سوسیالیستی آنرا برطرف نمود و تا دنیا دنیای سرمایه است، این تضاد مسیر حرکت و تکامل جامعه را رقم میزند، در هر دوره و هر خطهای که باشیم.
اما برای آنکه مارکس به این مهم دست یابد لازم بود که نساجان منچستر، لیون و سیلزی با شورشهای خونین خود زنده بودن و همچنان خونآلود بودن این زخم را یادآوری کنند. لازم بود که مارکس به چشم خود انقلاب مارس ۱۸۴۸ در آلمان و سپس قیام کارگری ژوئن ۱۸۴۸ در پاریس را ببیند و شخصاً مشاهده کند که چگونه انقلاب بورژوایی ۱۷۸۹ نیم قرن بعد حاضر است عمدهترین تودههای خود را در ۱۸۴۸ فدا کند. بیش از ۲۳ سال طول نکشید تا حقانیت مبارزه زحمتکشان و واقعیت تضاد کار و سرمایه با شعلهور شدن در کمون پاریس خود را آشکار کرده و حماسهای تاریخساز و ماندنی در ذهنیت زحمتکشان حک کند.
اما همانقدر که این تضاد اساسی فراگیر است و مضمون تاریخ سرمایه را چه در زمان و چه در مکان میسازد به همان مقدار شرایط استخراج ارزش اضافی و بازتولید مناسبات سرمایهداری یکسان و یک شکل نمیماند. اگرچه مارکس بهوضوح نشان میدهد که سازوکار به دست آمدن ارزش اضافی چگونه است، اما مختصات استخراج این ارزشی که محصول رابطه ایجابی، متقابل و نامتقارن دو طبقه است همواره یکسان و بدون تغییر نیست. فعالیت دو طبقهٔ متخاصم در این رابطۀ ایجابی هرلحظه موجب تغییر شرایط تولید میگردد؛ به عبارت دیگر نتیجۀ این مبارزه، ماحصل آن، از ذهنیت دو طبقهٔ اجتماعی بیرون زده، در عینیت سرمایه ادغام میشود بهنحوی که در چرخۀ بعدی تولید، طبقهٔ کارگر با یک عینیت جدید مواجه است؛ بهاینترتیب این رابطۀ ایجابی در عین تولید و بازتولید ارزش اضافی هر لحظه سوبژکتیویته این تعارض و مبارزه را در ابژکتیویته سرمایه پرتاب کرده و آن را به شرایطی عینی تبدیل میکند. به دلیل ماهیت سرمایه که ارزشیست که هر لحظه میباید خودافزایی کند و این شرط تخطیناپذیر |سرمایهماندن|اوست، دو طرف رابطۀ ایجابی مدام واژگون شده و وادار به تغییر هستند.
چه چیز واضحتر از آنکه چیومپیها در قرن ۱۴ زمانی که به کار ریسندگی و بافندگی خود برای قصرهای اشرافی نجبای فلورانس و کلیساها مشغول بودند تابع همان مناسباتی قرار نداشتند که کارگران صنایع نساجی بنگلادش در اواخر قرن بیستم. آن چیزی که این شش قرن را به هم پیوند میزند نفس وجود رابطۀ استثماری و تولید اضافه ارزش از جانب کارگران است. این حقیقت پایهای و «لایتغیر»ی است که مارکس به آن دست یافت؛ اما کل شرایط و مناسبات اجتماعیای که در آنها، این دو ارزش در فاصلۀ زمانی ۶۰۰ ساله محقق گشته و دوباره وارد چرخۀ تولید میشوند سراسر تغییر کرده است. مارکس وجود این رابطۀ استثماری را بهوضوح نشان داد و مهمتر از آن، نشان داد که طبقهٔ کارگر صرفاً با طبقهٔ سرمایهدار که در این رابطۀ ایجابی با او قرار دارد در تضاد نیست بلکه با کل مناسبات سرمایهداری در تضاد است زیرا تداوم و بازتولید این مناسبات، هر لحظه کارگران را در موقعیت پستتری نسبت به قبل قرارمیدهد. کارگران در فرایند کار تولیدی خود البته شرایط معیشت خویش را فراهم میکنند اما درعینحال همزاد آن، سود سرمایه را نیز تولید کردهاند و همین فرآیند انباشت، آنان را |در اجبارِ هرچه سختتر بازتولید کردنِ این فرآیند| قرار میدهد؛ بهاینعنوان زحمتکشان با کلیت این مناسبات در تضادند، چراکه سود سرمایه به قیمت فقر هر چه بیشتر آنان تامین میگردد. پس بازتولید مناسبات، بازتولید آنان را هرچه بیشتر با دشواری همراه میسازد.
بهاینترتیب میتوان گفت که مارکس با آثار خود و با نقد مناسبات سرمایهداری بهمثابه یک کلیتِ متضاد در واقع آگهی ترحیم آنرا اعلام نمود و اُدیسه مبارزهٔ طبقات سرگذشت این نابودی است.
اما مضمون فشردهای که در بالا آمد که خود سنتز رشد سرمایهداری از قرن ۱۴ تا به امروز - و خصوصاً تغییرات ساختاری قرن نوزده و بیستم - محسوب میگردد، در مضمون اساسی خود، به یکباره و دفعتاً به زیر قلم مارکس نیامده و در طول زندگی او در ارتباط با افتوخیزهای جنبش زحمتکشان و مبارزات کارگری، از خلال خیزشها، قیامها و انقلابات تکامل و انسجام یافته است. این آموزهها نتیجه یک فرمول ریاضی یا مشاهده یک فعلوانفعال شیمیایی نیست که به یکباره محقق شده باشد. این جریان واقعی جنبشهای کارگری است که به این استخوانبندیِ تحلیلی گوشت و پوست میبخشد. بهاینعنوان است که ما معتقدیم مبارزهٔ طبقات تئوریزاست… درست است که تئوری توسط یک مبارز، یک متفکر و یا یک نظریهپرداز تنظیم میشود اما مضمون آن از جریان مبارزه متصاعد گشته است. این زنجیرۀ استدلالی در مراحل تاریخی گوناگون از نبض و تپش مبارزهٔ طبقات بیرون زده است. اما این نبض و تپشِ زندگی خود مارکس هم بوده است.
آنچه مارکس با حساسیت فوقالعادهای که نسبت به سرنوشت زحمتکشان داشت در دوران تبعید خود در پاریس و لندن شاهد آن بود صرفاً وجود تبعیض، نابرابری، بدبختی و فلاکت در میان کارگران و زحمتکشان نبود. اگر مارکس صرفاً به تشخیص و تشریح این سرنوشت شوم اکتفا میکرد مسلماً مثل عموم سوسیالیستهای تخیلی پیش از خود، تصویر یک آیندۀ خوشبخت را در مجموعهای از خواستهها و مطالبات به زحمتکشان ارائه داده و مثل دیگران به وعدههای سرخرمن و ترسیم ناکجاآبادهای بهشتی بسنده میکرد. فراوان بودند سوسیالیستهایی ازهمهدست که در آن زمان به حکم شرایط تاریخی برنامههای گوناگون انقلاب صادر کرده بودند. مارکس بالاتر از یک تشخیص صرف رفت و فقط به تشریح این زندگی نکبتبار زحمتکشان اکتفا نکرده و به جستجوی منشا این وضعیت پرداخت. او که از ابتدای فعالیت خود فهمیده بود که این شرایط نتیجه قضا و قدر و نوعی فلکزدگی آسمانی و تقدیر نیست و فقر و تهیدستی زحمتکشان ناگهان از آسمان مثل یک بختک بر سر آنها نیفتاده، به کنکاش در وضعیت زندگی و مبارزات روزمرۀ آنان پرداخت و متوجه شد که این اوضاع رقتبار نتیجه مناسباتی است که زحمتکشان در آن "گیر" و گرفتار هستند و این فقر و فلاکت، فقر و فلاکتی تولیدشده است. مارکس زمانی که به این درک و فهم رسید با انواع سوسیالیسمهای تخیلی و مسیحی مرزبندی کرد و شعار لیگ کمونیستها را که از اخوت و همبستگی انسانی صحبت میکرد و در نهایت مبنایی بشردوستانه داشت زیر سوال برد و تلاش کرد سازوکارهای این فرایند تولید فقر و فلاکت را بیابد. او به کشف بزرگ و تاریخیای در عرصه آنچه اقتصاد سیاسی نامیده میشد نائل آمد یعنی تولید ارزش اضافی و منشاء آن. این کشف بزرگ به جبهۀ زحمتکشان قوام داده و مبانی سوسیالیسم زمان خود را تکامل بخشید. در آن زمان مارکس مسلح به نظریۀ کار مزدوری و وجود پرولتاریا بهمثابه یک طبقۀ اجتماعی که "نفی شرایط موجود" تلقی میشد به درکی از کمونیسم دست یافت که هنوز از کمونیسمی که بعدها بدان رسید متمایز بود. این «لغو شرایط موجود»، این کمونیسم "اولیه" اساساً بر حرکت تضاد کار و سرمایه در مناسبات کالایی و وجود یک طبقهٔ زحمتکش در مقابل طبقهٔ بورژوایی شکل گرفته بود و درست است که نسبت به کمونیسم "برادرانه" پیش از خود رنگ طبقاتی به خود گرفته و بر تحلیل استخراج ارزش اضافی قرارداشت اما هنوز با تدوین تعینهای سرمایه (کار مولد، تضاد کار لازم/کار اضافی، معادلۀ نرخ سود، فرآیند انباشت، گرایش نزولی نرخ سود ...) که نزدیک به بیست سال بعد و در نتیجه تلاش خستگیناپذیر مارکس و انگلس بهدستآمد فاصله زیادی داشت.
حلقههای استدلالی که مارکس به آنها برای تحلیل کار مزدوری متوسل شده بود هنوز در فضای هگلی-فوئرباخی تنفس میکرد و کل این رنج بشری را بر اساس "ازخودبیگانگی جهانشمول" زحمتکشان و پرولتاریا بهعنوان نمایندۀ رنج و زحمت کل بشریت تلقی مینمود. این درک خاص از طبقهٔ کارگر و سوسیالیسمی که از آن نتیجه میشد بعدها از طرف چپ رادیکال دوران "کمونیسم فلسفی" خوانده شد.
اما ضرورتهای مبارزهٔ طبقات به انتظار تئوریها نمینشیند. مارکس بهواسطۀ حضور مستقیم انگلس، از مبارزات کارگری منچستر، مبارزات کارگری لیون و بهخصوص مبارزه نساجان سیلزی اطلاع داشت و همینطور از جنبشهای اجتماعی بسیار وسیعتری که کل اروپا را در شعلههای خود گرفته بود.
مانیفست کمونیست تقریباً همزمان با قیام ژوئن ۱۸۴۸ نوشته میشود، یعنی جایی که پرولتاریا برای اولین بار به صورتی مستقل وارد گود مبارزه شده و دیگر صرفاً گوشتِ دمتوپِ انقلابهای بورژوایی نیست. مارکس که از ابتدای کار در مبارزات کارگری و جنبشهای زحمتکشان حضور داشت در همان فاصله ۱۸۴۸- ۱۸۴۴ نمیتوانست خود را از جریان مبارزۀ واقعی که بهخصوص در آلمان و فرانسه جریان داشت کنار بکشد، بههمیندلیل زمانی که نمایندگان لیگ کمونیستها از او یک جزوه برنامهای مطالبه کردند، تردیدی به خود راه نداده و بر اساس دادههای نظریِ همان روزِ خود، مانیفست کمونیست را به زحمتکشان ارائه کرد.
مسیر نظری مارکس از نگارش متون سالهای نیمه دهه چهارم قرن نوزده تا نگارش نوشتههای مربوط به نقد اقتصادی اساسی یعنی گروندریسه و کاپیتال، یعنی طی ۱۵ سال و بیشترْ، بهنحوتعیینکنندهای تکامل یافت. این تکامل بهصورت دقیق بارها مورد بررسی قرار گرفته است و ما از بازگو کردن آن خودداری میکنیم؛ فقط نکتهای که باید مورد توجه قرار گیرد این است که هر بار مارکس با عزیمت از تضادهای اجتماعی که در مقابل خود میدید و در مبارزات و جنبشهای کارگری و اجتماعی بیان خود را میافتند تلاش میکرد با بررسی آنها به قانونمندی مبارزهٔ طبقات دست یابد؛ او همانطور که در تز معروف یازدهم تصریح کرده در تلاش تغییر جهان بود. از نظر او میان دانشمند اقتصاددانی که کارکرد و قانونمندیهای سرمایه را توضیح میدهد و فیلسوفی که خواهان تغییر جهان است فاصلهای وجود دارد که فعالیتِ طبقهٔ کارگر باید آن را پُر کرده و در عرصه سیاست به میوه نشاند.
مارکس یک لحظه از بررسی مبارزات زحمتکشان و بهتبعآن از کامل کردن درک خود از قانونمندی مبارزهٔ طبقات فرو ننشست.
کمون پاریس که قلهای فراموشناشدنی در مبارزات زحمتکشان است درعینحال که تأیید تحلیلهای مارکس و درک او از انکشاف مبارزات بود، محدودیتهای این مبارزه را هم نشان میداد. میدانیم که مارکس در ابتدا نسبت به چنین خیزشی، در آن مرحله تاریخی، دقیقاً به خاطر وجود این محدودیتها بدبین بود و حتی در مقطعی پیروزی پروس در جنگ ۱۸۷۰ را طلب میکرد زیرا این پیروزی را نقطه اوجی برای پرولتاریای آلمان میدانست که از نظر او بیش از پرولتاریای فرانسه توانایی تئوریک و عملی یک تغییر تاریخساز را میداشت؛ اما او به سرعت دریافت زمانی که انقلاب در را میکوبد تردید و تأمل معنایی ندارد و به دفاع از کمون پرداخت و نتایج آنرا برای طبقهٔ کارگر تدوین کرده و به ارمغان گذاشت.
هنگامی که در فرآیند ایجاد حزب سوسیالدموکرات، برنامه این حزب برای "کنگره وحدت" گوتا تدارک دیده میشد مارکس آن را مورد نقدی بیرحمانه (۱۸۷۵) قرار داد و تمام ایرادها و محدودیتهای آن برنامه را برشمرد، ولی ظاهراً از پخش علنی آن ممانعت شد. هستند کسانی که عدم پخش را نشانه کتمان اختلافات در رهبری سوسیالدموکراسی جهت حفظ وحدت با لاسالیها میدانند. امروز نمیتوان به طور قطع در این مورد اظهار نظر کرد؛ بههرجهت، چندی بعد زمانی که انگلس درست قبل از کنگره ارفورت دست به انتشار آن میزند (۱۸۹۱) در مقدمه مینویسد که "اگر این سند را برای مدت زمان بیشتری از نگاه عموم برُبایم احساس میکنم که مرتکب نوعی "اختلاس" (détournement) شدهام[2]".
بههرحال واقعیت این است، متنی که بر ابهامات و محدودیتهای برنامه پرولتری تأکید دارد، فقط پس از مرگ مارکس و در سال ۱۸۹۱ به انتشار میرسد.
پس از کمون پاریس، سرمایه برای فائق آمدن بر بحرانی که مبنای اعتراضات کارگری و اوج این اعتراضات یعنی کمون پاریس بود، به سمت انقیاد واقعی میرود. اگر بخواهیم به نحوی سنتتیک و موجز این گذار را بیان کنیم و ریشۀ تغییرات ساختاریای که در سرمایهداری وارد میکند را درک کنیم، باید یک دورۀ چهل ساله را در دو سوی چرخش قرن بیستم (از ۱۸۷۳ تا ۱۹۱۷) در نظر آوریم که طی آن عمدتاً ضدانقلاب توانست، با سرکوب انقلاب به یُمن همین تغییرات حاکم شود. در این فاصله شیوۀ تولید سرمایهداری در غرب و با تأخیراتی در روسیه دستخوش دگرگونیهای کیفی مهمی شد که باید به جای خود به صورت مفصلتری به آن پرداخت. این دگرگونی که به طور مرکزی با تفوق ارزش اضافی نسبی نسبت به ارزش اضافی مطلق تعریف میشود، در واقع در کشورهای پیشرفتۀ سرمایهداری، پایان دورهای از تطور مبارزهٔ طبقاتی را نشان میدهد که مبارزۀ پرولتاریا محتوایی برنامهای دارد. به این معنا که در طی آن، مسئلۀ پرولتاریا تأیید و تصدیق خود در سطح اجتماعی و در نهایت شرکت در قدرت سیاسی و احیاناً کسب قدرت است. پس از کسب قدرت سیاسی، پرولتاریا باید برنامۀ خود را که اساساً مضمون آن رهایی نیروی کار و عمومیت بخشیدن به وضعیت خود در سطح جامعه است (کار اجباری) تحقق بخشد. بنابراین برنامه، میبایست وارد یک دوران گذار شویم که تحت دیکتاتوری پرولتاریا و رهبری حزب، زحمتکشان به سوی اهداف سوسیالیستی رهنمون شوند.
گذار به انقیاد واقعی که عمدتاً به معنی غلبه یافتن استخراج ارزش اضافی نسبی بر استخراج ارزش اضافی مطلق است به این تغییر اساسی در رابطۀ استثماری منجر میشود که بازتولید نیروی کار دیگر تمام استقلال خود را در رابطه با بازتولید سرمایه از دست میدهد؛ معیشت پرولتاریا دیگر به واسطۀ وجود شیوههای تولید پیشاسرمایهداری تامین نمیشود بلکه کاملاً در چرخۀ سرمایه ادغام شده و امکان تنظیم دستمزد را برای سرمایه فراهم میکند. کارِ زنده دیگر عنصر غالب فرآیند مستقیم تولیدی نیست. فرایند تولید قبلی در تطابق کامل با سودآوری سرمایه نبوده زیرا تصاحب کار زنده توسط کار مرده، نه نتیجۀ خودِ فرآیند تولید مستقیم (لحظۀ دوم فرایند استثماری) بلکه محصول مبادلۀ نیروی کار و سرمایه (لحظۀ اول فرایند استثمار) است[3]. غالب بودنِ کار زنده در مرحلۀ پیش، نوع خاصی از رابطۀ استثماری بوجود آورده بود که به مرور پیشرفتِ صنعت و ادغامِ بازتولید نیروی کار در سیکل سرمایه موجب تغییرات اساسی در ترکیبات طبقهٔ کارگر و درک و دورنمای او نسبت به انقلاب میشد. از این زمان به بعد است که وحدت اجتماعی سرمایهها در فرایند رقابتی بر اساس مبادله به قیمتِ تولید محقق میشود یعنی به نحوهای که در آن، تمایز بین سرمایۀ متغیر و سرمایۀ ثابت نفی شده است. به موازات همین روند است که سرمایه جنبۀ ملی پیدا کرده و شاهد بهوجود آمدن دولت-ملتها در اروپا هستیم. به این ترتیب پس از وارد شدن به دوران تفوق انقیاد واقعی، دفاع از وضعیت کارگری لحظهای از بازتولیدِ عمومی مناسبات اجتماعی سرمایهدارانه محسوب میشود؛ کار دیگر کاملاً تبدیل به کار مزدوری گشته است.
بنابراین، با و بهمرور غالب شدن انقیاد واقعی کار تحت سرمایه، محتوای مبارزهٔ طبقاتی پرولتاریا اساساً تغییر کرده و دیگر نمیتواند محتوای برنامهای قبلی را داشته باشد.
انقیاد واقعی با رشد صنعتیای که محتوای آنست و همینطور با تغییرات مهمی که بهمرور در ترکیبات پرولتاریا بهوجود میآورد میتواند برای چهار دهه انقلاب را خاموش کرده و به ضدانقلاب بچرخاند.
شاخصهای این انقیاد واقعی بارها مورد بررسی قرار گرفته است، اما مهمترین آن از نظر جنبش کارگری طبعاً همان ادغام شدن بازتولید طبقهٔ کارگر در چرخۀ سرمایه است که بهمرور تعمیق یافتن سرمایهداری، طبقهٔ کارگر را به درون خود جذب کرده و از تواناییها و "تیزی انقلابی" آن میکاهد؛ طبقهٔ کارگر هرچه بیشتر استقلال و اتونومی خود را در این فرایند میبازد. مشخصاً در همین دوره است که احزاب بزرگ کارگری شکل میگیرند؛ چه در شکل لاسالی که در فکر تحقق برخی رفرمها - بهخصوص حق رأی همگانی و تغییر جامعه از طریق تعاونیهای دولتی - است، چه در شکل سوسیالدموکراتیکی که هواداران مارکس و انگلس مبلغ آن بودند.
همین تغییرات ساختاری سرمایهداری و به تبع آن ترکیبات درونی طبقهٔ کارگر و وساطتهای او و دگرگونیهایی که کلیت مناسبات اجتماعی را دربرمیگیرد شرایطی را بهوجود میآورد که کمونیستها آنرا "خیانت انترناسیونال دوم" تلقی کردند. از جانب لنین "خیانت" نامیدن آنچه در اوت ۱۹۱۴ اتفاق افتاد فقط نشان میداد که چطور بلشویکها از دیدن تغییرات مهمی که در مناسبات اجتماعی و سمتگیری اقشار و طبقات زحمتکش پیش میآید ناتوان هستند. البته برای توضیح ( یا توجیه؟!) این ضعف باصره باید اضافه کرد که شرایط روسیه امکان درک و فهم این تغییرات را که بسیار کندتر از آلمان در سطح صنایع و کشاورزی پیش میرود - یعنی استقرار یافتن تایلوریسم در سطح کارخانهها و اقتصاد صنعتی در مزارع کشاورزی - میتواند تا حدی توضیحدهنده این عقبماندن از وضعیت ذهنی و عینی طبقهٔ کارگر باشد. اما از لنینی که همواره در ارتباط با جنبش کارگری غرب بهخصوص آلمان قرار دارد میشد انتظار داشت که ناگهان با خیانت "کائوتسکی مرتد" روبهرو نشود، بهخصوص که از همان ابتدای قرن بیستم به واسطه مقالات کسانی مثل پانهکوک و لوکزامبورگ میتوانست گرایشات درونی سوسیالدموکراسی را از هم بازشناسد. لنینی که خود با دقت و موشکافی کمنظیری مناسبات طبقاتی روسیه را در رشد و تکوین سرمایهداری تحلیل کرده و تمام فعلوانفعالات طبقاتی این رشد سرمایه را و نتایجش را در سیاست برای تئوری انقلابی بررسی کرده بود، در تحلیل همین تغییرات در فاصله ۱۸۷۵ تا ۱۹۱۴ در آلمان و تشخیص رفرمیسم آشتیطلبانه سوسیال دموکراسی ناتوان است و تصور میکند که سوسیال دموکراسی ۱۹۱۴ کماکان همان سوسیالدموکراسیای است که مارکس و انگلس در شکلگیری آن دست داشتند.
آنچه این نگرش را تقویت میکرد شاید این بود که او در کشوری قرار داشت که هنوز انقیاد واقعی در آن جانیافتاده و در نتیجه برنامه پرولتری میتوانست به همان نحوی که مانیفست و سپس گوتا تعریف کرده بودند کارکرد داشته باشد. در روسیه طبقهٔ کارگر و دهقانان، تودۀ عظیم و قابلتفکیکی در برابر اشرافیت و بورژوازی تشکیل میدادند که ممکن بود آن طبقات را بر اساس رنج و استثماری که بر آنها وارد میشود به حرکت انداخت؛ بهخصوص که جنگ جهانی اول تضادها را در میان سربازان گداخته و انفجاری کرده بود. با وجود این آغاز جنگ جهانی امر کوچکی نبود که بتوان آن را به دیده اغماض نگریست؛ لازم بود که سوسیالیستها و کمونیستها دلایل وجود آن را تئوریزه کنند. واضح است که سیاستهای تدوینشده تا آن روز که در برنامه سوسیال دموکراسی و همینطور برنامههای مشابهی که احزاب کارگری از جمله حزب بلشویک تدوین کرده بودند، یعنی برنامههایی که عمدتاً قبل از دوران تفوق کامل انقیاد واقعی شکل گرفته بودند از همه جهت در تطابق با تغییرات ساختاری عمیق مناسبات سرمایهداری نبوده و برای تعیین تاکتیکها و استراتژی پرولتاریا ناکافی بهنظر آمدند. اینجا بود که سوسیالیستهایی همچون هیلفردینگ (۱۹۱۰) و سپس خودِ لنین (۱۹۱۶) لازم دیدند تکامل سرمایه و قوانین کارکردی آن را بر اساس دستاوردهای مارکس ادامه دهند و از طریق تحلیل انحصارات و رقابت سرمایهداری در سطح بینالمللی بتوانند این تئوری را تا تدوین امپریالیسم و توضیح ضرورتهای جنگ جهانی به پیش برند. اما این تحلیلها، بهواسطه دلایلی بدیهی، تمرکزشان عمدتاً بر تغییراتی بود که به تحلیل از جنگ مربوط میشد و چندان توجهی به نتایج و تبعات تمرکز سرمایه و انحصارات و تغییرات ناشی از وجود سرمایه مالی در مناسبات اجتماعی کشورها و ترکیبات طبقاتی نوینی که ایجاب میکرد نداشت و متمرکز بر توازن قوای کشورها در سطح بینالمللی بود.
در روسیه پس از کسب اکثریت در شوراها و فتح کاخ زمستانی، راه برای بلشویکها باز بود و از آنجا که این تئوری خود را نماینده کامل و بدون قیدوشرط تودهها قلمداد میکرد همین اصول برای انقلاب، برای تأیید و تصدیق طبقه و کسب قدرت سیاسی کافی افتاد.
انقلاب اکتبر و پس از آن، انقلاب آلمان و مجارستان صحت تاکتیکهای بلشویکی را در بدستگیری قدرت سیاسی و تبدیل جنگ امپریالیستی به جنگ داخلی و انقلاب نشان داد، اما عرصه نوینی از تضادهای داخلی را نیز گشود. هنوز مدتی از انقلاب اکتبر نگذشته بود که شاهد بروز مبارزات کارگری در خود شوروی بودیم و اپوزیسیونهای چپ انقلابی و آنارشیست که در مقابل سیاست بلشویکی قد برافراشتند و مورد سرکوب قرار گرفتند. انقلاب آلمان علیرغم پیروزی ابتدایی شوراها به دست همان سوسیال دموکراسیای افتاد که در ۱۹۱۴ در جنگ جهانی به دنبال بورژوازی خودی و دفاع از میهن رفته بود. زمانی نگذشت که در برخورد با شورش کرونشتات دولت شوراها صادقترین انقلابیون اکتبر را در سرکوبی بیامان غرق خون کرد. بهراستی بر سر انقلابیون کمونیست صدیقی که پایههای انقلاب اکتبر و سپس انقلاب آلمان را ریخته بودند چه آمد که این پیروزیها به سمت ضدانقلاب خود چرخید و استثمار زحمتکشان و طبقهٔ کارگر اینک به دست رهبرانشان انجام میشد. چگونه سرمایه که با محاصرۀ نظامی و احاطه کردن انقلاب نتوانسته بود آن را شکست دهد موفق شد طبقهٔ کارگر را از درون واژگون سازد؟ چطور ضدانقلاب بر محدودههای انقلاب اکتبر و انقلاب آلمان سوار شد و خود را تحکیم نمود؟ آیا این بدان معنا نبود که تمام برنامههای پرولتری از مانیفست تا گوتا و ارفورت و سپس تا برنامه حزب بلشویک که نوید سوسیالیسم و کمونیسم را میدادند دیگر کارایی نداشته و منسوخ شده بودند، که این تأیید و تصدیق پرولتاریا و قدرتگیری او به چیزی جز یک سرمایهداری دولتی متکی بر بوروکراسی عریضوطویل و دیکتاتوری حزب ختم نمیشد؟
طرح این سوالات خود امری تاریخی است که به یمن پیشرفت مبارزهٔ طبقات در خود شوروی و در دیگر کشورهای اروپای شرقی که در "اردوی سوسیالیسم" قرار داشتند و همینطور جنبشهای کارگری ممکن شد. تا دهها سال پس از انقلاب اکتبر جذابیت این حماسه برای زحمتکشان، کارگران و کمونیستهای جهان آنچنان پرقدرت بود که هیچکس در صحت مبارزه لنین و ماحصل آن، کشور شوراها و سپس "اردوگاه سوسیالیسم" تردیدی به خود راه نمیداد. تا سالها بعد هم، دستگاه سانسور، سرکوب استالینی و "کیش شخصیت" او که بعد از جنگ دوم، اعتبار و وزنه بیشتری هم به دست آورده بود، هر صدای مخالفی را به نام تبلیغات ضدانقلابی امپریالیسم خفه میکرد.
مضافاً بر آنکه پیشرفت و رشد سرمایه بین دو جنگ و پس از دومین آنها، مبارزات طبقه کارگر در شرایط تسلط تایلوریسم و سپس فوردیسم موجب شکلگیری "دولت رفاه" و یک جنبش کارگری قوی و سازماندهیشده در غرب نیز شده بود که احزاب کمونیست "برادر" و سندیکاهای مرتبط با آنها آن را نمایندگی میکردند؛ در بسیاری از کشورها این حضور سنگین "هویت کارگری" و "جنبش کارگری" به این جریانات امکان نوعی مشارکت در مدیریت اجتماعی را نیز داده بود.
تهاجم شوروی به مجارستان (۱۹۵۶) و سپس ورود تانکهای روسی به پراگ (۱۹۶۸) زنگ خطری بود که کمونیستها را وادار به نوعی واقعنگری میکرد اما باز این هم کافی نبود. آنچه بهخصوص نقد "برنامه پرولتری" را ممکن ساخت شکست جنبش ۶۸ در فرانسه و ایتالیا و تبعات آن در اوایل سالهای ۷۰ بود. رفتهرفته در محافل مارکسیستی صحبت از احیای سرمایهداری در شوروی، نقد بوروکراسی، نقد رهبری حزب و دیکتاتوری پرولتاریا … شنیده میشد.
با شکست جنبش ۶۸ در فرانسه و پاییز داغ ایتالیا در ۱۹۶۹ و قیام دسامبر ۱۹۷۰ لهستان و همینطور درگیریهای خشونتآمیز و بدون مطالبه آمریکا، بسیاری از محافل مارکسیست-لنینیستی، خود را در بحرانی ایدئولوژیک و تشکیلاتی یافتند. برای آنها دیگر توضیحات تکراری مائوئیستها یا تروتسکیستها که همه چیز را به ضعف فعالیت تبلیغی-ترویجی کمونیستها نسبت میدادند و یا در نهایت به «فقدان رهبری انقلابی» کافی نبود. اشکال جدیدی در مبارزات کارگری و در سطح اجتماعی مطرح شده بود که دیگر هیچ تطابقی با "برنامه" نداشت. آنچه بهوضوح و در جریان خود این مبارزات زیر سوال میرفت خودِ مفهوم تأیید و تصدیق پرولتاریا بود و تمام اصول برنامهای که از این قدرتگیری موعود استخراج میشد، یعنی حزب طبقهٔ کارگر، ضرورت رهبری طبقه بر زحمتکشان، حاکمیت حزب بر سندیکاها و شوراها، تبلیغ و ترویج برنامه، دولت دوران گذار، دیکتاتوری پرولتاریا، برنامهریزی سوسیالیستی ….
پس از ۶۸ تا اواسط سالهای هفتاد گروههای مارکسیست-لنینیست متعددی اعلام انحلال نموده و به بررسی شرایط جدید نشستند.
در این فاصله است که شاهد نوعی بازگشت به مارکس، به درسهای کاپیتال و بررسی جنبشهای کمونیستی بهخصوص پس از انقلاب اکتبر هستیم. یکی از نتایج این رجوع دوباره به مارکس در فرانسه انتشار دو اثر مهم او در اواخر سالهای شصت است؛ یکی "گروندریسه" و دیگری "فصل ششم چاپ نشده" کاپیتال که در محافل چپ غوغایی به راه انداخت و زمینه نفی برنامه را بهدست داد. بدینترتیب یکی از دستاوردهای بزرگ این فرآیند، زیر سوال رفتن و نقد مفهوم برنامهگرایی است که خود در نهایت به درکی از تاریخ جنبش کارگری و از مبارزهٔ طبقات متکی است که بر اساس خوانش جدیدی از آثار مارکس بنا شده است.
تکیه یکجانبه درک سنتی مارکسیست - لنینیستی به مفهوم "طبقه" و در نظر نگرفتن تمام پیچیدگیهایی که تکامل سرمایهداری در ترکیبات اجتماعی بهوجود آورده، موجب درکی از انقلاب و سوسیالیسم میگردد که خود را نوعی وفاداری "مکتبی" به مضامین طبقاتی مبارزه میداند؛ این درک باعث میشود که افتوخیزهای مبارزهٔ طبقات را از اکتبر به این طرف مورد توجه قرار نداده، چشم بر تطور آن ببندیم و در نتیجه تئوری مدام «درجا» بزند.
این تئوری "درجازننده" همان برنامهگرایی کلاسیک است که اگر در زمان مارکس کارایی و معنایی داشت پس از اکتبر و انقلاب آلمان و سرازیر شدن احزاب وسیع کارگری به سمت ضدانقلاب، چه در شکل سوسیالدموکراتیک و چه در شکل سرمایهداری دولتی تمام پتانسیل انقلابی خود را از دست داد.
این چپ سنتی برنامهای، از تعقیب ریشههای مبارزات اجتماعی و تحلیل دلایل عمیق آن دست کشید و با تکرار طوطیوار برنامهای که از مانیفست به سوسیالدموکراسی و سپس به حزب بلشویک رسیده بود عملاً تئوری انقلابی را فلج نمود و مارکسیسم را به پیکرهای جامد و ایدئولوژیک تبدیل کرد. زمانیکه مضمون جدیدی در سطح مبارزات اجتماعی آشکار میشود، حداکثر آنها یک ماده و چند بند به برنامه سترون خود افزوده و آن را «بهروز» میکنند. چه خرجی دارد که مثلاً در برنامۀ کمونیستی از "حقوق أطفال" یا "حق حیات لاکپشتها" سخن بگوییم، بههرحال هیچ کدام از این برنامهها برای محقق شدن تولید نشدهاند بلکه فقط دستاویزی هستند برای قدرتگیری روشنفکرانی که بهنام طبقهٔ کارگر و زحمتکشان، استثمار سرمایه را حداکثر در شکلی شیکتر ادامه دهند؛ این نوع مواد برنامهای احیاناً به چند زبان ترجمه شده و مصالح روابط "دیپلماتیک" آنها با نهادهای بینالمللی را هم فراهم میکند.
اما مبارزهٔ طبقاتی لحظهای از حرکت خود که در نهایت همان رشد سرمایه و شرایط بازتولید آن است باز نمیماند. جنبش ۶۸ مضامین جدید مبارزه را آشکار کرد و در مقابل کسانی که به بازتولید تئوریهای گذشته نشسته بودند، مشخصاً مائوییستها و تروتسکیستها، دیگرانی از این خشکاندیشی و ارتدوکسی فاصله گرفتند و تلاش کردند به مضامین جدید مبارزه از طریق تحلیل کلیتی که سرمایه پس از جنگ جهانی دوم در سطح جهان ساخته بود بپردازند.
امروز با توجه به جنبشهایی که پس از ۶۸ و سپس در سالهای ۹۰ پیش آمد هرکس بهوضوح میبیند که مضامین جدیدی وارد عرصۀ مبارزه گشته است. تضاد اساسیای که مارکس کشف کرده بود مسلماً از میان نرفته اما در اشکال بسیار پیچیدهتر و در مفصلبندیهای نوینی با دیگر تبعیضات و تعارضات اجتماعی ظاهر میگردد.
وارد شدن مسئله جنسیتی به عرصه مبارزات سیاسی و بارز شدن مبارزات فمینیستی در غرب به پایان سالهای ۶۰ باز میگردد؛ نه این که مثلاً از زمان انقلاب فرانسه زنانی دست به مبارزه و حقطلبی نزده باشند؛ بودند زنان قهرمانی که در زمان انقلاب گردنشان را به گیوتین سپرده و اعلامیۀ حقوق زنان را تدوین کردند[4]. اما تمام این مبارزات بهلحاظ اجتماعی فقط در سالهای ۶۰ قرن بیستم آشکار و بارز شد و از آن زمان است که جنبش فمینیستی واقعاً پاگرفت. پذیرش این جنبش برای چپ امر سادهای نبود. جریانات چپ و کلاً تفکر چپ که سالها و سالها برهمان "ستم مضاعف" در برخورد به مسئله زنان و حداکثر بر ضرورت تشکلات ویژه برای آنان اصرار میورزیدند، وادار شدند در کنار تئوری "مردانۀ" خود جایی هم برای زنان باز کنند. زمانی که مبارزات زنان با مبارزات کارگری جاری تصادم پیدا کرد[5] و کارگران زن در مقابل وظایف خانوادگی خود و تعریفی قرار گرفتند که مناسبات سرمایهداری از آنان بهعنوان پایۀ "حوزه خصوصی" ارائه میداد، "مسئلۀ زنان" تحت عنوان "مسائل جنسیتی" وارد گود شده و اهمیت این عرصه از مبارزات را در خودِ تعریف تضاد کار و سرمایه نشان داد. بهعبارتدیگر تئوری ناگهان دید که مناسبات سرمایهداری نه فقط بر طبقات اجتماعی بلکه بر تمایزات جنسیتی نیز استوار است.
تمایز "نژادی" هم مسیر مشابهی طی کرده است. در هر کشور بنابر موقعیت تاریخی خاص خود، با شکلی از تکوین طبقۀ کارگر روبروییم که مختصات ورود و حضور کارگران "خارجی" را تعیین میکند. در فرانسه در زمان لویی ناپلئون و امپراتوری دوم (1852-1870) بیش از 20 هزار کارگر انگلیسی صنایع ذوبآهن و مکانیک را دائر کردند؛ اما فقط در جمهوری سوم (1870) است که بهطرز وسیعی از کارگران خارجی استفاده میگردد. با وجود حضور پراهمیت کارگران خارجی (آلمانی، بلژیکی، لهستانی، ارمنی، یونانی، ایتالیایی، پرتقالی، اسپانیایی …)، تا سالهای هفتاد قرن بیستم یعنی دورانی که جنبش کارگری و هویت کارگری غالب است هیچ صحبتی از تمایزات نژادی در میان نیست؛ حتی با ورود و ساکن شدن کارگران آفریقای شمالی که بنابر نیازهای صنایع خودروسازی و ساختمان در سالهای پنجاه-شصت به فرانسه آمدند؛ آنچه این یکدستی طبقۀ کارگر را برهم میزند مبارزات کارگران خودروسازی در بحران پایان "سی سال رونق" در سالهای هفتاد و خصوصاً بازسازی سالهای هشتاد است. کارگران شرکت ژیروستیل (1971)، پنارویا در شهر لیون (1972) و ماشینسازی رونو (کارخانه معروف بییانکور) (1973) یعنی کارگران خارجیِ کارگاههایی که سختترین و کمحقوقترین کارها را برعهده داشتند، دست به مبارزات شدیدی زدند و به ناگاه در رسانهها و از طرف دولت به مبارزات "کارگران مهاجر" موسوم شدند. از 1973 تا 1981 مبارزات ساکنین مجتمعهای مسکونی "سوناکوترا" ادامه داشت و هر بار با سرکوب همراه میشد. بسیاری از خوابگاهها بسته شده و ساکنین اخراج میشدند.
از اینجا بود که وجه نژادی و منشا قومیتی این کارگران برجسته و بارز شده، خلوص و یکدستی "هویت کارگری" را برهمزد؛ درستتر آنست که بگوییم این مبارزات کارگری نشان داد که "هویت کارگریِ" پیشین، در درجۀ اول هویتی "ملی" بوده است که در دورۀ بحران فوردیسم فروریخته و قطعهبندیهای درونی خود را آشکار میسازد. در فاصلۀ پنجاه سالی که ما را از سالهای هفتاد جدا میکند مسیری طی شده با این ایستگاهها: از مفهوم "کارگر" به "کارگر مهاجر"، سپس به "مهاجرین"، سپس "عربها" و دست آخر "مسلمانان" و "بچههای حومه" که دیگر با هشتاد نمایندهای که راست افراطی در انتخابات مجلس (2022) به دست آورد حتی نیازی ندارد مضامین نژادپرستی خود را پنهان سازد. امروز بالای سر هر جوانی که پدرش عربتبار یا سیاهپوست است شمشیر دموکلیسی بهنام داعش در اهتزاز است.
هدف در اینجا باز کردن تضاد جنسیتی و یا سازوکار تولید تمایزات نژادی و بررسی مبانی نظری آنها نیست فقط از این راه میخواستیم ارتباط جنبشهای روزمره و تئوری را بشکافیم؛ از فمینیسم و بروز تضاد جنسیتی پس از ۶۸ گرفته تا جنبشهای مربوط به تمایزات نژادی و اقلیتها تا مضامین محیطزیستی و انواع و اقسام تقابلات و تعارضاتی که از کارکرد معاصر سرمایه برخاسته و آیندۀ آن را میسازند، همه را دیگر نمیتوان با اتکا صرف به تضاد اساسی کار و سرمایه توضیح داد؛ گویی دو طرف این رابطۀ ایجابی هیچ تغییری نکرده و امروز انقلاب و سوسیالیسم همان چیزی است که در زمان نگارش مانیفست بوده است.
ما باید به مبارزات واقعی، جنبشهای انقلابی و انقلابها که انگیزۀ مارکس از پرداختن به مطالعات خود بهخصوص در عرصه اقتصاد سیاسی و نقد آن بود بسان مدارک و اسناد تاریخ مبارزهٔ طبقات بنگریم. اگر چنانچه صرفاً بر اساس هستۀ «لایتغیر» تفکر مارکسیستی یعنی فرآیند تولید ارزش اضافی و نتیجه مستقیم آن یعنی وجود دو طبقهٔ متخاصم اجتماعی اکتفا کرده و از آن صرفاً ضرورت قدرتگیری سیاسی طبقهٔ کارگر را بیرون بکشیم، در واقع تاریخ مبارزهٔ طبقات را به یک سرنوشت مبدل ساخته و نمیفهمیم که قدرتگیری طبقهٔ کارگر بههیچرو به معنای پیروزی انقلاب و سوسیالیسم نیست. تمام انقلابهای قرن بیستم به خوبی نشان دادهاند که قدرتگیری طبقه و دیکتاتوری پرولتاریا به هیچ رو مسئله استثمار را حل نکرده و راهی به کمونیسم ندارد.
انقلاب و کمونیسم چیزهایی نیستند که از ابتدای شیوۀ تولید سرمایهداری شناخته شده باشند مثل نوعی تمایل و تنش انسانی که به صِرف انسان بودن در هر جامعهای وجود داشته باشد، بلکه تولیدی تاریخی و در انطباق با مبارزاتی است که شیوۀ تولید و مبارزهٔ طبقاتی در هر مقطع حامل آن است.
کمونیسم نُرم و معیاری نیست که بتوان بر اساس آن هر مرحله از این مبارزات را مورد قضاوت قرار داد و با اتکا به این خطکش گفت که تا چه اندازه به این «هدف» نزدیک شده یا چقدر از آن فاصله داریم. تمام تحلیلهایی که تاکنون از شکست جنبشها داریم که خود را با استدلالهای منفی بیان میکردند (در غیاب خط پرولتری، در نبود حزب، در کمبود قوام طبقهٔ کارگر، ضعف یا خیانت این یا آن جریان یا رهبر ...) در نهایت نُرماتیو بوده و فقط برای تداوم یک سیاست و تشکیلات مبتنی بر آن به کار میآمدند. فراوانند مبارزانی که پیرو یک الگوی منسوخشده، در نخِ تشدید خطمشی گذشته و به قول معروف "رادیکالیزه کردن" آنها بوده و هستند. همین درک است که کماکان در چارچوب برنامهگرایی گذشته دستوپا میزند و یک تجربه تکرارشده را به امید نتیجهای متحول باز تکرار میکند.
تولید کمونیسم بهعنوان فرارَفت از سرمایه یک تولید تاریخی واقعی است؛ یعنی تنها تاریخی که در شیوه تولید سرمایهداری وجود دارد و آنهم چیزی نیست مگر تضاد بین پرولتاریا و سرمایه. بهواسطه کلیتی که سرمایهداری میسازد و امروز در سطح جهانی هیچ چیز خارج از این رابطه نیست، حلقههای زنجیری که زحمتکشان را به اسارت خود گرفته است هر قدر هم پرشمار، هر قدر هم پیچیده و تودرتو باشد در نهایت زحمتکشانی را که کار اضافی تولید میکنند در مقابل سرمایهدارانی قرار میدهد که این کار اضافی را در فرایند استثمار به جیب خود میریزند. مناسبات سرمایهداری در تکامل خود، هم برای زحمتکشان و طبقهٔ کارگر و هم در جانب سرمایهداران، صدها و هزاران واسطه اجتماعی و کارکردی ایجاد کردهاست. از یک طرف سرمایهدارانی را داریم که در جزایر بهشتی لَم داده و مشتی مَنِیجر خونخوار را بر سر کارگران خود گماردهاند که آنها هم به نوبه خود مدیران دیگری را و همینطور تا به پایین، تا جایی که به یک سرکارگر ساده در یک واحد تولیدی برسیم. از آن طرف اردوی زحمتکشان که با اجتماعی شدن هر چه بیشتر کار با بازسازی سالهای ۸۰ قرن گذشته که بهطور مداوم ادامه داشته و هر روز و هر لحظه باید بنابر تعریف سرمایه به سودآوری خود بیفزاید موجب قطعهقطعهشدگی هرچه بیشتر زحمتکشان، جدا افتادن آنها از یکدیگر، رشد فرآیند رقابتی میان آنها گشته و در نهایت منجر به کمرنگ شدن مرزهای ثابت و مشخصی که در گذشته او را از بقیه اقشار و طبقات جدا میکرد شده است. ولی تمام این تشتت و پراکندگی پایین و رقابت هرچه متمرکزتر بالا از وجود واقعیت دو اردوی متخاصم که در فرآیند استثمار در مقابل هم قرار دارند نمیکاهد، زیرا سرمایه بنابر تعریف نمیتواند تضاد اساسی خود را که اساس سودآوری آن است از میان بردارد. این مضمون تضادی است که تنها فرارَفت از آن، انقلاب است.
این روزها در بسیاری از کشورها شاهد اعتراضات گوناگونی هستیم که وجوه متنوعی از تبعیضات را بیان میکنند. از فمینیسم و مباحث جنسیتی گرفته تا مسائل مربوط به نژادیشدگی طبقهٔ کارگر، مسائل زیستمحیطی، قومیتی٬ ملی و غیره …؛ مثلاً در فرانسه شاهد رشد جریان چپی جدیدالولاده و رفرمیست بر اساس نوعی تقاطعگرایی یا درهمتنیدگی اعتراضات هستیم. آنچه شخص ملانشون در انتخابات اخیر فرانسه بیان کرد و ائتلاف بسیار شکنندهای که به آن دست یافت مسلماً برخواستهای زحمتکشان و تضاد اساسی جامعه تکیه دارد، اما مجموعهای از تعارضات جدید را هم حمل میکند؛ اما ما تا زمانی که به همان دستگاه فکری قدیم که گویا در سطح جلد اول سرمایه و انترناسیونال اول متوقف شده است بچسبیم، هیچ شانسی در تحلیل این کارکرد جدید سرمایه و مبارزات اجتماعی که از آن برمیخیزد نداریم. اگر در همین سطح بمانیم درست مثل آن است که بخواهیم با یک ساطور جراحی قلبِ باز بکنیم!
جریان ملانشون درعینحال، راههای تحول و رشد آتی سرمایهداری را که با توجه به بحرانی که سراسر مناسبات و بهخصوص اروپا را (با تورم + جنگ اوکراین) دربرگرفته به سرمایه نشان میدهد. از همین رو امروز شاهد هستیم که چگونه شرکتهای بزرگ چندملیتی تلاش دارند شکلی از توجه به برخی از این تبعیضات را در کارکرد خود وارد ساخته و به نحوهای از تنظیم دستیابند که این مضامین را از وجه انقلابیشان خالی ساخته و آنها را - چراکهنه - مبنای سودآوری آیندۀ خود سازند؛ حداقل نشان دهند که حل این ناهنجاریها و تبعیضات میتواند در چارچوب همین سرمایۀ عزیز انجام گیرد. کافیست به لیست کمپانیها و شرکتهایی که پشتیبان "پیمان تغییرات اقلیمی" پاریس بودند نگاهی بیندازیم تا ابعاد حضور سنگین سرمایه را در این خیمهشببازیها درک کنیم.
درعینحال شکستِ احتمالیِ جریان ملانشون در حفظ کردن چنین ائتلافی دقیقاً از آن جاست که بر مفصلبندیهای واقعی و درونی این تناقضات تکیه نداشته و صرفاً بر فعالیت سوبژکتیویتۀ اعضاء این تشکلها استوار است. این فعالیت هر قدر هم پرشور، هر قدر هم پرتوان عملی شود هرگز نمیتواند فراتر از یک ائتلاف انتخاباتی دوام بیاورد. اما شکست این جریان هم، درست مثل خودِ این فعالیتها در مبارزهٔ طبقات هضم میشود و خود را به صورت حلقههای تکامل آتی رشد سرمایه نشان خواهد داد. در مبارزهٔ طبقات هیچ فعالیتی بیتاثیر نبوده و هَدر نمیرود، اما هر فعالیتی هم به هدف نمیزند.
تمام آنچه امروز در دنیای سرمایهداری مثل قطعات ملتهب و مجزایی به نظر میرسند، در نهایت چیزی جز کارکرد این کلیتی که سرمایهداری جهانی است و اکنون در بحران بهسرمیبرد نیست. آنچه به راستی در بحران است کلیت همان مناسباتی است که بر استثمار کار مزدوری و قرار گرفتن دو طبقهٔ متخاصم در مقابل یکدیگر قرار دارد؛ هر قدر که این مناسبات پیچیده شده باشد و هر قدر که هر کدام از حلقههای این رودررویی در وساطتهای گوناگون و اشکال گوناگون بیان شوند. این بحرانِ مناسبات جهانی سرمایهداریست که در دو شکل عمدۀ کارکرد خود ("نظم نوین جهانی" غربی و گرایش به نوعی "حاکمیت ملی" شرقی) به لحظۀ تصادم رسیده و تعادل گذشته خود را در جنگ اوکراین بههمخورده میبیند.
مسئلۀ ما ارائه تحلیلهای روزنامهنگارانه از جنگ، از پاندمی، از بحران زیستمحیطی، از ستمهای جنسیتی و … نیست، مسئلۀ اصلی این است که این قطعات ملتهب در چه مفصلبندی مشخصی با تضاد اساسی کار و سرمایه قرار دارند و در این میان مسیر و قانونمندی مبارزهٔ طبقات چگونه است. این وظیفه، مختص کمونیستهاست و آنها نباید اجازه دهند یک تئوری فرسوده و منسوخ جلوی نگاهشان را سد کند و یا در تحلیل جزئیات این پازِل غرق شوند.
بسیاری، کمونیستها را به زیادهخواهی متهم میکنند، به اینکه گویا چشمشان را بر تمام پیشرفتهای تمدن بشری و دستاوردهای آن بستهاند و نمیبینند که "بههرحال وضع زندگیمان بهتر از قرون وسطی است" و گویی این بهتر بودن نتیجه عادلانهتر شدن مناسبات و خیرخواهانهتر شدن سرمایه بوده است.
کمونیستها یک لحظه از وضعیت زحمتکشان غافل نمیمانند؛ اهداف نهایی آنها و اهداف روزمرهشان دو امر جداگانه نیست. فقط آنها وضعیت زحمتکشان را به وضعیت بخشی از جمعیت در دو قارهٔ جهان (از هفت قاره) خلاصه نمیکنند، بلکه کلیت جهان سرمایهداری را و وضعیت کارگران، زحمتکشان و تودههای مردم را در سراسر دنیا مورد توجه قرار میدهند؛ کمونیستها البته در مبارزات جاری خود اول با بورژوازی خودی درمیافتند اما نگاهشان جهانشمول است و کل زحمتکشان جهان را در نظر دارند، زیرا میدانند که مرزهای ملی برای پرولتاریا و خلقهای زحمتکش معنایی ندارد.
در اینجا قصد ما ارائه کردن آمار فلاکت در سطح جهان نیست فقط برای آنکه به وضعیت واقعی زحمتکشان در قلب اروپا نگاهَکی انداخته و درعینحال یادآوری کرده باشیم که مناسبات سرمایهداری از چه تواناییهایی برخوردار بوده و به چه ابتکاراتی جهت بهدستآوردن حداکثر سود خود دست میزند، یک لحظه خود را چند قرن به عقب پرتاب کرده و آن را با موقعیت فعلی "چیومپیهای معاصر" مقایسه کنیم.
طنز روزگار این است که ۶۵۰ سال پس از چیومپیها در همان ۲۰ کیلومتری فلورانس، در شهر پراتو که بهقول صنعت توریسم یکی از «جواهرات قرون وسطی» محسوب میشود، شصت، هفتاد هزار کارگر چینی در شرایط بردگی داوطلبانه در حال جانکندن هستند؛ روزی ۱۵- ۱۴ ساعت کار فشرده درکارگاههای کوچک، فاقد اولین امکانات ایمنی و بهداشتی، در گرمای طاقتفرسای ماشینها و دستگاههای دوختودوز؛ در همان جا "مسکن" دارند، میخورند و میخوابند. آنها فاقد هرگونه وجود حقوقی هستند و حتی از آمار دقیقشان کسی با خبر نیست. این شهرک چینی در مرکز ایتالیا قرار دارد بهطوری که یکی از کارفرماهای ایتالیایی پُز میدهد: «ما چین را ۱۱ هزار کیلومتر به اروپا نزدیک کردهایم» و آشکارا به ریش تمام سندیکالیستها و دمودستگاه حقوقی بورژوایی میخندد. آنها سفارشاتی را که در گذشته دو ماه زمان لازم داشت تا به بازار اروپا برسد، با مارک "ساخت ایتالیا" ۴۸ ساعته به هر مرکز فروشی تحویل میدهند.[6]
قابل توجه تمام کسانی که با این تصور |که با پیشرفت سرمایهداری وضعیت نوع بشر در حال بهبود است!| سر خودشان و دیگران را شیره میمالند. [7]
باری، این قهقهه منحوس سرمایه است که گوشمان را کر کرده اما ما محکم و استوار چشمهایمان را میبندیم... مبادا که تَرَک بردارد … شعار "وحدت کارگری" من!
بله، اهمیت کشف مارکس یعنی استخراج ارزش اضافی از کشف سلول زنده کمتر نیست. اما برای درمان سرطان نمیتوانیم به دانشمان از سلول زنده بسنده کنیم. به همین دلیل ما به سراغ ریشه و منشأ نقد برنامه پرولتری رفتیم یعنی به دیدار کسانی که برای اولین بار در درون اندیشه مارکسیستی از همه سو راههای گسست از این تفکر سنتی را باز کردند، البته به قیمتی گزاف[8].
با آغاز کردن از «چپ رادیکال» درست پس از انقلاب اکتبر، دقیقاً به لحظهای از تأثیر رشد سرمایه در مبارزهٔ طبقات میرسیم که دفاع از استقلال و اتونومی طبقه یعنی "صف مستقل پرولتری" به تضاد با ابزار دفاع از وضعیت کارگری و وساطتهای ضروری آن میرسد. خود این وساطتها درعینحال که از زندگی و معیشت کارگران دفاع میکنند، ابزار ادغام طبقه در سرمایه هم هستند؛ به همین خاطر چپ رادیکال در این فرایند متضاد «گیر» کرده و آن را در انواع و اقسام نظریهپردازیهای تئوریک ارائه میدهد.
متن نامه سرگشاده گورتر به لنین که در ادامه ترجمه فارسی آن را به شما تقدیم میکنیم[9] در لحظۀ جدایی این دو مضمون قرار دارد. متون دیگری که به همین تاریخچه تعلق داشته و نقش مهمی در آن ایفا کردهاند را بهمرور و بنابر امکانات منتشر خواهیم نمود. هدف این است که خوانندگان بتوانند به متونی از جنبش چپ رادیکال دستیابی داشته و نظر مستقل خود را در ارتباط با آن کسب کنند.
فراموش نکنیم که هیچ کدام از این متون بههیچرو پایان ماجرا نیست، باید به آنها مانند پلههایی نگاه کرد که به یکدیگر متصلاند، نباید روی یک پله ایستاد با این خیال که قلهٔ نظریهٔ انتقادی جنبش کمونیستی فتح شده است. هر متنی لحظهای از رشد نظری مبارزهٔ طبقات در چپ رادیکال را نشان میدهد؛ لحظهای که خود در جریان تحولات اجتماعی به سهم خود جاری شده و مآلاً پشت سر گذاشته شده است. امروز با چرخشی دیگر روبهرو هستیم که تمام این پیشینه را منسوخ میکند. اما برای دستیابی به این بینش نیاز داریم بر شانههای این نقد سوار شویم.
کمونیستهایی که از ۶۸ به بعد مشغول این فرآیند نقد شدند، فرزندان پانکوک، بوردیگا، میازنیکُف، لوکزامبورگ، گورتر، کُرش، روله … هستند؛ بچههای اسپارتاکیستها که با چشمانی باز به نقد آثار آنها نشستهاند و خوب میدانند که چگونه حقشناسِ نیاکان خود باشند.
مسئله ما کماکان انقلاب و کمونیسم است.
حبیب ساعی
۲۰ ژوییه ۲۰۲۲
[1] چیومپیها یا ژندهپوشان، نامیست که به کارگران ریسندگی و بافندگی فلورانس داده میشد که در ۱۳۷۸ میلادی به مبارزه و شورشی عظیم دست زدند. برای اطلاع بیشتر از این جنبش کارگری رجوع کنید به:
Alessandro Stella. La révolte des Ciompi. Les hommes, les lieux, le travail. Paris. Editions de l’Ecole des Hautes Etudes en Sciences Sociales, 1993.
[2] کارل مارکس، نقد برنامه گوتا، (فرانسوی) کتابفروشی اومانیته، پاریس، ۱۹۲۲ صفحه ۱۳
[3] استثمار، وحدت سه لحظۀ متمایز است: خرید و فروش نیروی کار؛ مصرفِ مولد نیروی کار توسط سرمایه در فرآیند تولید؛ تبدیل ارزش اضافی به سرمایۀ اضافهشده (انباشت).
[4] اُلَمپ دوگوژ، نویسنده "اعلامیه حقوق زنان و شهروندی" در ۱۷۹۱ که دو سال بعد به گیوتین سپرده شد.
[5] نگاه کنید به مبارزات زنان کارگر در کارخانجات نساجی مصر، در اعتصاباتی که از دسامبر ۲۰۰۶ تا ماه مه ۲۰۰۷ ده ها هزار کارگر زن را شامل میشد.
[6] اطلاعات برگرفتهشده از مقاله "یک دهکده چینی در ایتالیا" نوشته جُردن پوی و لِییانگ در لوموند دیپلماتیک اول ژوییه ۲۰۲۰.
[7] ممکن است که به خَیرینِ جهان، به آنهایی که در انواع و اقسام اِن. ج. او های بشردوستانه، حیوان دوستانه، طبیعت دوستانه فعالیت میکنند برخورده و به ما ایراد بگیرند که این مثال ما مربوط به موقعیتی استثنایی است. باید به آنها گفت که در همان جنوب ایتالیا حولوحوش ناپل، در بسیاری از حومههای شهرهای بزرگ (مگالوپولها) اوضاع از این هم بدتر است. دوستان میتوانند به آمار نهادهای بینالمللی توجه کنند. بنابر آخرین گزارش بانک جهانی بیش از نیمی از جمعیت کره زمین زیر خط فقر زندگی میکند یعنی با کمتر از دو دلار در روز. راستی باید چقدر در میان زبالهها کاوید تا ۱.۹۸ دلار ارزش به دست آورد؟
[8] بسیاری از رفقای چپ رادیکال پس از واژگون شدن بخشی از طبقهٔ کارگر به درون ضدانقلاب و چندی بعد به فاشیسم یا در سرکوب انقلاب آلمان به جوخههای اعدام سپرده شدند و یا دست به خودکشی زدند.
[9] ترجمهای از این متن چندی پیش در سایت "واکاوی سوسیالیستی" منتشر شده است. ما به ترجمه دوباره متن (با مقابله سه زبانه) پرداختیم زیرا مجموعاً حاوی برخی لغزشهای ترجمهای و مفهومیست که ترجمه دوباره آن را ضروری میساخت.
- توضیحات
- نوشته شده توسط حسین روحانی
- دسته: مقالات
- توضیحات
- نوشته شده توسط Super User
- دسته: مقالات
پریروز هشتم ماه مه شصت و هشتمین سالگرد پایان جنگ جهانی دوم، تسلیم آلمان نازی و پیروزی متفقین در 1945 بود.
- توضیحات
- نوشته شده توسط اندیشه و پیکار
- دسته: مقالات
- توضیحات
- نوشته شده توسط تراب حق شناس
- دسته: مقالات
- توضیحات
- نوشته شده توسط Super User
- دسته: مقالات
زیر مجموعه ها
یادداشتهایی از غزه
از زیاد مدوخ در غزه ۱۳ دسامبر ۲۰۲۴
وضعیت نوار غزه در این پایان سال ۲۰۲۴ چگونه است:
اوضاعی اسفبار و فاجعهبار در منطقهای ویرانشده
نومیدی و وحشت مطلق بر همه جا و همه چیز حکم میراند
کشتهها، مجروحان و تخریب گسترده
و تلاش برای بقا در چادرهای مندرس و پارهپاره، در شرایطی غیرانسانی
و شهرهایی که به میدانهای ویرانه بدل شدهاند.
اما در غزه، از زیر این آوارها، پرتوهایی از زندگی هم میدرخشد:
اراده، عزم، شجاعت، صبر، لبخند کودکان در جستجوی شادیهای فراموششده،
همه اینها در شعلههای امید میدمند و مسیری بهسوی آزادی و عدالت میگشایند.
تو امید را در دلهای محتضر زنده میکنی
رنگینکمانی که در فلک بال میگشاید.
در عمق چشمهای گداخته، به مرواریدهایی میمانند
که بر زمینهای خشک روان میشوند
متورم میشوند و به جویبارها تبدیل میگردند!
تنفس، بردباری، سخاوتی بینظیر، مقاومتی استوار و امیدهایی درخشان.
.. ولی انقلابهای پرولتری ... مدام از خود انتقاد می کنند، پی در پی حرکت خود را متوقف می سازند و به آنچه که انجام یافته به نظر می رسد باز می گردند تا بار دیگر آن را از سر بگیرند، خصلت نیم بند و جوانب ضعف و فقر تلاشهای اولیه خود را بی رحمانه به باد استهزا می گیرند، دشمن خود را گویی فقط برای آن بر زمین می کوبند که از زمین نیروی تازه بگیرد و بار دیگر غول آسا علیه آنها قد برافرازد... مارکس، هجدهم برومر