جنبشهای اجتماعی
- توضیحات
- نوشته شده توسط عبدالكريم سماره
- دسته: فلسطین
گزارش عبدالكريم سماره از بيت المقدس
۲۶ فوريه ۲۰۰۹، راديو شرق ـ پاريس
فقدان آشكار مواد غذائى و داروئى، و ويرانى غزه در پى تجاوز و بمباران اسرائيل، باعث شده كه هىأت هاى نمايندگى رسمى و غير رسمى از سراسر جهان از نوار غزه ديدن كنند. اخيراً جان كرى، كانديداى اسبق رياست جمهورى آمريكا و رئيس كميتۀ روابط خارجى مجلس نمايندگان اين كشور از غزه ديدن كرد. حادثۀ تأسفبار و مضحكى كه به هنگام رسيدن او به «مرز غزه» [مرزى وجود دارد؟] رخ داد جالب توجه است و نشان مى دهد كه اسرائيل تا چه حد زورگويى مى كند. وى در يك اتومبيل متعلق به ملل متحد به دروازۀ اصلى غزه مى رسد و دهها كاميون را مشاهده مى كند كه هفته ها ست منتظرند و به آنها اجازۀ ورود داده نشده است. از محمولۀ كاميونها كه مى پرسد، معلوم مى شود ماكارونى ست. ناراحت مى شود و از وزير دفاع اسرائيل، ايهود باراك كه او را همراهى مى كرده علت نگه داشتنِ كاميونها را مى پرسد. باراك كه نمى دانسته چه جواب دهد، علت را از مأمورين اسرائيلى جويا مى شود. آنها جواب مى دهند كه تعريف «نيازهاى انسانى» كه در دستورات دولتى آمده شامل برنج مى شود نه ماكارونى! باراك كه در توجيه اين رفتار با بن بست روبرو مى شود فوراً دستور مى دهد به كاميون ها اجازۀ ورود بدهند.
- توضیحات
- نوشته شده توسط Administrator
- دسته: جنبش زاپاتیستی
سه بعدالتحریر پنجم. اندر حکایت گربهها و اهرام
از کوهستانهای جنوبشرقی مکزیک - کاپیتان، ژوئیه ۲۰۲۵
- توضیحات
- نوشته شده توسط Administrator
- دسته: جنبش زاپاتیستی
سه بعدالتحریر
پنجم. اندر حکایت گربهها و اهرام
بیایید به تصور جهانهای موازی ادامه دهیم.
ممکن است همین وضعیت برای هرمهای اجتماعی هم رخ دهد. در یکی از جهانها، قسمت بالای هرم توسط افرادی با پوست روشن اشغال شده و در قسمت پایین، افراد دارای پوست تیره قرار دارند. در جهان موازی دیگر، شرایط برعکس است: در قسمت بالا افراد با پوست تیره قرار دارند و در پایین افرادِ پوست روشن.
میتوانید گزینههای دیگری را نیز به دلخواه خود امتحان کنید: بالا مردان، پایین زنان؛ کاشلانها بالا [در زبان مایا به غیربومیان یا بومیانی که نژادشان با سفیدها مخلوط شده و اکثرا از پول و قدرت بسیاری برخوردارند گفته میشود. م ]، بومیان پایین؛ دگرجنسگرایان بالا، افراد LGBTQI+ پایین؛ بالا ثروتمندان، پایین فقرا؛ مالکین بالا، ندارها پایین و بالعکس. به این ترتیب میتوانید گزینههای مختلف تئوریک و پیشنهادهای سیاسی را بررسی کنید.
حال، اگر کسی از یکی از این جهانها به جهان موازی دیگری (که بالعکس و تناقضآمیز است) نگاه کند، نتیجه میگیرد که در آن دنیا هرم معکوس شده است. در آن جهان دیگر، بومیان در بالا قرار دارند و کاشلانها در پایین؛ زنان بر مردان حکومت میکنند؛ "لوبیاخورها" [کنایه نژادپرستانه به مهاجران آمریکای لاتین در ایالات متحده آمریکا. م] بر انگلیسی زبانهای آمریکایی تبعیض روا میدارند؛ لاتینوها اروپاییها را فتح و تحت سلطه قرار میدهند؛ افراد متعلق به گروه LGBTQI+، هتروسکسوالها را مورد تمسخر و حمله قرار داده و حتی آنها را به قتل میرسانند؛ کارگران، کارفرمایان را استثمار میکنند؛ سیاستمداران به وعدههایشان عمل میکنند (باشه، قبول، ممکنه چنین دنیایی وجود نداشته باشد)؛ مجرمان محکوم میشوند و بیگناهان آزاد هستند و غیره.
برای بسیاری از نظریهها یا "علوم اجتماعی"، هرم دنیای آنها "طبیعی" و "انسانی" است. "طبیعی است کسانی ثروت داشته باشند و کسانی نداشته باشند"؛ "طبیعی است آنها که میدانند فرمان دهند و نادانها اطاعت کنند"؛ "طبیعی است ارتشی که تجهیزات بهتر دارد، ارتش ضعیفتر را شکست دهد"؛ "طبیعی است افراد زیبا فرمان برانند و زشتها اطاعت کنند"؛ "طبیعی است مرد بر زن تسلط داشته باشد"؛ "طبیعی است هتروها به دگرباشان خشونت روا دارند"؛ "طبیعی است کاشلانها دیگر نژادها را تبعیض کنند". البته میتوانید مثالهایی بیاورید که این "طبیعی بودن" را نقض میکند، اما من در اینجا سادهسازی میکنم.
حول این "طبیعی بودن"، نهتنها یک نظام سیاسی شکل میگیرد، بلکه مجموعهای از "شواهد" در تمام اجتماع پدیدار میشود: در خانواده، مدرسه، کار، ثروت، فقر، جرم، نابهنجاری، زبان، آداب و رسوم، ارتباط با دیگری و طبیعت… و فعالیت سیاسی.
به این ترتیب چیزی شبیه "الگوریتم" اجتماعی شکل میگیرد: مجموعهای از باورها و معیارها برای خوب و بد، زیبا و زشت، مردانه و زنانه، و بسیار چیزهای دیگر. "شواهدی" که توسط رسانهها و تعاملات اجتماعی در شبکهها و فضاهای مطالعه، کار، حملونقل، سیاست، فعالیت، استراحت و سرگرمی تقویت میشود.
خلاصه، الگوریتمی برای زندگی، مرگ… و ناپدید شدن. زیرا سیستم، وضعیت وجودی جدیدی برای انسانها خلق کرده است: زنده، مرده، و ناپدیدشده قهری (نه زنده و نه مرده). به همین راحتی، بدون نیاز به شرودینگر و گربهاش [اشاره به نظریه ارائه شده توسط شرودینگر در فیزیک کوانتوم است که در آن احتمال مرده و زنده بودن یک گربه فرضی در آن واحد مطرح میشود. م]
*******
هرم معکوس اساس پیشنهادهای جبهههای پیشگام، تحولات، تکاملها و انقلابهاست. در هرم، افراد بالایی کماند اما ثروت زیادی دارند، در حالیکه پایینیها فقیرند. پیشنهاد این است: هرم را "برعکس کنیم": کسانی که ثروت ندارند و در پایین هستند، به نوک هرم بیایند و ثروتمندان را به پایین برانند.
در نگاه اول، این "معکوس کردن" عالی به نظر میرسد. کسانی که همیشه پایین بودهاند، فرصت رسیدن به بالا را پیدا میکنند و کسانی که بالا هستند، باید شرایط پایین را تحمل کنند.
مشکل این است که چون پایینیها زیادند، تصمیمگیری دشوار میشود، پس نمایندگی لازم است و بههمیندلیل یک جبهه پیشگام یا حزب سیاسی شکل میگیرد. در عمل ممکن است هرم "معکوس نشود" بلکه تنها با نامی جدید بازتولید شود: بوروکراسیهایی که به احزاب سیاسی خوب، بد یا بدتر تبدیل شدهاند.
علاوهبراین، قدرتهای "جایگزین" (سرمایه بزرگ و جرایم سازمانیافته) موقعیت خود را حفظ میکنند و توافقها و روابط خود را با بخش "جدید" بالایی هرم تجدید میکنند.
تمام جبهههای پیشگام سیاسی پیشنهاد مشترکی دارند: چون بالاییها ثروت دارند و پایینیها ندارند، پس باید هرم را معکوس کنیم.
برای چنین "معکوسشدن"ی — که در واقع جابهجایی اربابان است — لازم است هولوگرام "دولت ملی" ایجاد شود. اگر عدالت، امنیت، صداقت و توانایی موجود نباشد، به جایش یک تیم ملی ورزشی داریم که پیچیده در پرچم رسمی خود را به پرتگاه واقعیت میاندازد. اما تماشاگران دیگر کف نمیزنند یا سوت نمیکشند؛ حالا به جای آن میم اینترنتی میسازند.[تصویر یا ویدیویی همرا ه با یک پیام متنی کوتاه که بیشتر در شبکههای اجتماعی منتشر میشود و اغلب لحنی طنزآلود دارد. م]
در این تلاشها برای "دموکراتیزه کردن" وقاحت و ناتوانی، با پیشنهادهای سیاسی به ایجاد دشمنان مجازی روی میآورند: پوست تیره علیه پوست روشن، لیبرال علیه محافظهکار، میاندسته علیه بالا و پایین، پیرامون علیه مرکز، بومی علیه نژاد مختلط، زن علیه مرد، دگرباش علیه هترو، جوان علیه بزرگسال، بزرگسال علیه پیر، لاتینو علیه آنگلو، کشوری علیه کشور دیگر، اهالی هر نقطهای از جهان علیه امریکاییها — و بالعکس.
*******
زاپاتیسم برای سیستم، توانایی تخریب کافی قائل است، آنقدر که یک سیاره یعنی یک جهان را با جایگزینی یک سازمان اجتماعی با سازمان دیگر از بین ببرد. درواقع، سرمایهداری از یک انقلاب زاده شده است. این انقلابها نیستند که سیستم را نگران میکنند، بلکه تضمین این امر که انقلابها نیز همان منطق هرم را حفظ کنند: کسانی فرمان دهند و کسانی اطاعت کنند.
در مرحله کنونی، سیستم در حال اجرای یک تحول است. اما این به معنای نابودی آن نیست. بلکه یک بازچینش است، یعنی تطبیق با شرایط تازهای که به "نظام جهانی" معروف است.
اینکه سرمایهداری تازه دارد به این درک میرسد که تخریبی که اعمال کرده غیرقابل بازگشت است، موضوع ما نیست... اما در برابر آن، راههای گوناگونی را آزموده و امتحان میکند. یکی از آنها، بازگشت به گذشته است.
منظورمان فقط فرآیند انباشت اولیه نیست که به لطف آن سیستم از طریق غارت و جنگ شکل میگیرد (چیزی که نظریهپردازان و تاریخدانان اغلب آن را فراموش میکنند)، بلکه نوعی پرش ناممکن به عقب برای بازسازی "دولتِ خیّر" یا "دولت رفاه" است، دولتی که همچنان سرکوبگر و واپسگراست اما در ظاهر رنگوبوی عدالت اجتماعی دارد، با بهتر است بگوییم برنامههای اجتماعی، تا بار بخش پایه هرم را سبکتر کنند. اما واقعیت لعنتی این است که همان سرکوبگر قدیمی است که دیر یا زود دیوارهای هرم را میشکند. بنابراین "تجدد حیات" [اشاره به شعار حزب مورنا و دو دولت آن. م ] به یک بازیافت درجه چهارم تبدیل میشود.
راه دیگر، تلاش برای بزرگتر کردن یا "چاقکردن" طبقهی متوسط است که میان بالای هرم و پایه جای دارد. این میانهایها با تلاش برای بالا رفتن و ترس از انفجار پایه هرم زندگی میکنند. برای کنترل، ایجاد وقفه یا سرکوب شورشها، یا برای ارتقاء سطح اجتماعی از طریق ترفیع و کسب امتیاز، به حزب پیشگام پناه میبرند. افراطیهای گذشته، امروز کارگزاران "واقعگرا" هستند. طبقه متوسط معدن فرمانروایان است.
بههمیندلیل است ترسِ سخنگویان آنها از شیشههای شکسته، اعتصابات، راهبندانها، اعتراضات، هکرها، تظاهرات، اقدامات خشن و آن چیزهای زشتی که "کثیف"ها و "بد"های تاریخ انجام میدهند؛ چیزهایی که در کتابهای آموزش عمومی نیستند. پس قابلیتی که برای "تحت تاثیر قرار گرفتن" در برابر جنگهای دوردست دارند چه؟ خب، شاید دلیلش این است که فکر میکنند این فقط در هرمهای دیگر اتفاق میافتد.
اما بر خلاف شواهد رسانهای، نقدها و تحلیلهای ژئوپلیتیکی عمیق، مدتهاست سرمایه بزرگ دیگر ملی نیست. یعنی دیگر مرتبط به هیچ جغرافیای خاصی نیست. بلکه با موقعیتش در اقتصاد جهان مربوط است. سرمایه بزرگ، فرمانروای هرم، سؤال نمیکند که باید در خاورمیانه، اروپای شرقی یا در میان پرچمها، نشانها و سرودها و تیمهای ملی چه کاری انجام دهد. بلکه میپرسد باید در سراسر سیاره چه کند و چگونه.
سرمایه بزرگ هنوز هم در مورد اینکه چه کند تردید دارد، اما برنامهریزهایش پیشبینی میکنند آنچه که در راه است اجتنابناپذیر است و باید حداکثر غارت صورت گیرد. برای این هدف سازمانهای بینالمللی، قوانین... و ملل اهمیتی ندارند.
گروههای راستگرا، از جمله پروگرسیسم، برای جلب نظر سرمایه بزرگ رقابت میکنند. مانند دو برادر که برای اینکه ارباب دست نوازش به سرشان بکشد با هم میجنگند. یکی از کمونیسم قریبالوقوع هشدار میدهد؛ دیگری از بازگشت فاشیسم. هردو قول میدهند که پایه هرم را تحت کنترل نگه دارند — با خشونت یا بدون خشونت.
یکی فخرفروشی میکند و دیگری ژست این را میگیرد که "این میراث گذشتهای است که دیگر بازنمیگردد" اما هر دو با حالت انزجار صدقههایی را به سوی پایه هرم میافکنند. صدقههایی که به جرایم سازمانیافته منتقل میشود تا توسط آن از مقامات مسئول کنترل و مدیریت برنامههای اجتماعی که به دنبال رأی هستند، اخاذی کنند.
*******
در این میان واژهای که خلاصهی بسیاری از چیزهایی است که میبایست موجب شرمساری وجدان بخش بالایی هرم میبود، همچنان همت خود برای آزاد زیستن را به یادمان میآورد: فلسطین. امروز فلسطین اهداف واقعی هرم را تبیین کرده و به مثابه آن جعبه مرگباری است که به تمام مردم جهان وعده داده شده است.
واژههایی وجود دارند که علیرغم سکونشان زلزله ایجاد میکنند، طوفان به پا میکنند و سهمگینترین گردبادها را برمیانگیزند. تنها در نیمهشب شنیده میشوند، زمانیکه در خوابآلودگی، همهچیز دردناک است. آنگاه میآیند و نجوایشان پوست حافظه را میدراند. زخمی هنوز خونآلود، تنها چیزی است که باقی میماند. "غزه" یکی از آن واژههاست: واژهای که خشم میآورد، شورش ایجاد میکند، و پردهها را میدرد.
از کوهستانهای جنوبشرقی مکزیک
کاپیتان، ژوئیه ۲۰۲۵
- توضیحات
- نوشته شده توسط Administrator
- دسته: جنبش زاپاتیستی
قسمت دوازدهم: هنرها و علوم برای یک هدف مشترک متحد میشوند
قسمت سیزدهم: محاکمهای به سبک و سیاق خودش
درقسمت قبل:
به دنبال جنگ معروف به «مربای کدو حلوایی. سرآغاز»، گروهی از دانشمندان و هنرمندان متحد شدند (آره، میدونم، اما خب این فقط یه قصه است!) تا مجرم را یافته ومجازات کنند. بدون هیچ دلیل موجهی، آنها کاپیتان را بهعنوان مظنون اصلی معرفی و او را برای حضور در جلسهی «برخی از بخشهای کل» احضار کردند تا در رابطه با اعمال غیرمسئولانهی خود جوابگو باشد. کاپیتان با دریافت احضاریه، تمامی اتهامات را رد کرده و با کمک یک سوسک سرگینغلطان که وکیلی دانا و فسادناپذیر بود (و به خود لقب «وکیل-قاضی-دادستان-جلادِ خلق پرتضاد، باپشتکار، چندگانه، پاک، خالص، پرجمعیت و مردمی» داده بود) دفاعیهای آماده کرد. هنرمندان و دانشمندان خود را بهعنوان هیئت منصفه معرفی کردند و قرار شد سوسک، همزمان نقش دادستان، قاضی و وکیل مدافع را ایفا کند. در همین حال، گروه «علوم کاربردی» در حال آزمایش مقاومت انواع مختلف طنابها و بندها بود تا ببیند کدامیک وزنِ قد و بالای همچون سرو کاپیتان دردمند را تحمل میکند. در افق، هیبت یک... یه لحظه صبر کنید ببینم! این چوبهی داره؟
******
با کمک یک پهپاد هوشمند (درواقع یک هواپیمای چوبی که پرههای آن توسط یک کش که تا حد ممکن تاب داده شده حرکت میکند و در شکم آن - منظورم پهپاد است - یک آینه قرار دارد)، که توسط گروه دانشمندان و با استفاده از طرحهای کاپیتان ساخته شده بود، میشد جلسهی شورا را از بالا دید، جلسهای که در ساختمانی برگزار میشد که قبلاً «آش کشک خالهته» نام داشت و حالا به «دادگاه. عدالت کور است، به همین دلیل هنوز اینجا نرسیده» تغییر نام داده بود.
تا متهم جذاب از راه برسد، هیئت منصفه داشت استدلالهای دادستان را گوش میداد که با حرکات بسیار دست و پا بر برهان خود تأکید میکرد:
«خانمها، آقایان و دگرباشان هیئت منصفه! سوالاتی که باید پرسیده شود، از این قرار است: آیا مقتول بعدازاین (یک بار دیگر) دلیل وانگیزهای برای این جرم داشته است؟ آیا وسایل لازم برای انجام آن را دارا بوده و فرصت ارتکاب آن را داشته است؟»
وکیل یک پیپ روشن کرد، که بهطرز عجیبی شبیه به پیپی بود که متوفیِ آتی، چند روز پیش آن را مسروقه گزارش کرده بود. در میان دود پیپ، که مهی را به یاد میآورد که همیشه خیابان بیکراستریت[1] لندن را میپوشاند، ادامه داد:
«بنابراین، اعضای قابل احترام و نه چندان بامرام هیئت منصفه (یادداشت نویسنده: استفادهی نادرست از صنعت مراعات نظیر کار وکیل بود)، اجازه دهید به شما دلایلی غیرقابل انکار برای پاسخ به این پرسشها ارائه دهم.
چرا ممکن است کسی به صرافت بیفتد با مربای کدو حلوایی جنگی را شروع کند؟ هم برنج دم دست بود و هم لوبیا و حتی چایوت. برنج و لوبیا میتوانست اثری مشابه "تفنگ شکاری" یا بمبهای "خوشهای" را ایجاد کند که ارتش آمریکا و اسرائیل علیه جمعیت غیرنظامی استفاده میکنند. چایوت پخته نیز میتوانست اثری مشابه مربای کدو حلوایی داشته باشد. علاوهبراین، براساس تحقیقات، حداقل یک دوجین آووکادوی وحشی هم در آن زمان موجود بود.
پس میتوان نتیجه گرفت که مجرم، دشمنی خاصی با این موجود شنیع (منظورم کدو حلوایی است) داشته. بر این جامعهی با لطف مستدام، شایستهی احترام و در تحرک مدام (یادداشت نویسنده: وکیل دو باره استفادهی اشتباه خود از دستور زبان و صنایع ادبی را به نمایش میگذارد) پوشیده نیست که متهم دشمنی خود با این صیفی نفرتانگیز از تیرهی "کدوییان" را مخفی نمیکند. درواقع، از گذشتههای دور و نزدیک، نوشتههای زیادی برجا مانده که این امر را مستند میسازد.
به فرض اینکه همه اینها ممکن است کافی نباشد، تصمیم گرفتهام یکی از اعضای گروه «تکاوران چسفیل» را بهعنوان شاهد حاضر کنم، جمع یا تیمی که خود را اینگونه نامیده و متشکل است از دختربچهها و پسربچههایی از نظر اخلاقی مشکوک و به عدم مسئولیتپذیری معروف. همانطور که میدانید، کودکان دروغ نمیگویند، مگر آنکه موضوع مربوط به مدرسه، تکالیف، بازیها، خرابکاریها، شیطنتها و بهطور کلی زندگی آنها باشد. از آنجایی که اینها بچه هستند، از استفاده از کلمات زشت، دشنام و بددهانی پرهیز میکنم. و اینک، این شما و این ورونیکا، سخنگو و رهبر گروه مذکور.
ورونیکا روی نیمکتی نشسته و با بیخیالی مربای چاموی میخورد. دادستان بازجویی را آغاز میکند:
«ورونیکا، آیا درست است که کاپیتان از 'این چیز' خوشش نمیآید؟» وکیل به هیئت منصفه چشمکی میزند و آرام میگوید: «منظورم از 'این چیز' همان کلمهی ممنوعه، شیطانی و پلید است: ک-د-و-ح-ل-و-ا...».
ورونیکا حرف او را قطع میکند: «هیچکس از'این چیز' خوشش نمیاد. کاپیتان حق داره. بههمیندلیل هم مایی که «تکاوران چسفیل» هستیم ازش حمایت میکنیم. مگه تو خودت خوشت میاد؟»
قاضی به اعتراض گفت: «البته که نه!». دادستان پس از اینکه کمی خودش را جمعوجور کرد، افزود: «اه، منظورم این نیست. فقط میخواهیم دقیقا مشخص کنیم که کاپیتان از 'این چیز' متنفر است. آیا این امردرست است؟»
ورونیکا حرف او را تأیید و با ناراحتی به لکهی شیرینی چاموی نگاه میکند که روی بلوزش ریخته و قطعاً موجب نارضایتی مادرانش خواهد شد.
قاضی-دادستان دست میزند و دادستان-قاضی، به لطف ملاحظاتی که در برخورد با مقامات در مواقع «بحرانی» آموخته است، در حالیکه وانمود میکند با ورونیکا دست میدهد، یک آبنبات چاموی در دستش میگذارد.
پس از به زور بیرون کردن ورونیکا که احساس میکند یک آبنبات چاموی نمیتواند به اندازه کافی جبران شهادتش باشد، دادستان ادامه میدهد:
«حالا که انگیزه مشخص شد، بیایید به سراغ آلت ارتکاب جرم برویم. آیا مجرم، یعنی متهم، ابزار لازم برای ارتکاب جرمی را که متأسفانه جامعه هنری و علمی عزیز ما را مجبور کرد تا لباسهایشان را با جدیت بیشتری بشویند، داشته است؟ از بدسلیقگیشان در انتخاب پوشاک و شرمآور بودن 'استایل' آخرالزمانی ایشان که بگذریم، آیا انصاف است که مشاهیر دنیای کوچک علم و هنر در پاک کردن لکههای کدو حلوایی، یعنی 'این چیز'، به این شدت دچار مشکل شده باشند؟
بهعلاوه، واضح است که با توجه به نزدیکیاش به خاله خوانیتا که اینجا حضور دارد (خاله خوانیتا ابروهایش را بالا انداخته وتابه را به شکلی تهدیدآمیز تکان میدهد؛ دادستان-قاضی در حالی که شرشر عرق میریزد، آب دهانش را قورت میدهد) ... کسی نمیتواند به دست داشتنِ متهم در این جرم جدی شک کند: او احتمالاً میدانسته که یک دیگ یا قابلمه بزرگ پر از مربای 'این چیز'، یعنی کدو حلوایی، وجود داشته است.
گیرآوردن یک قاشق، حتی اگر چوبی باشد، مشکلی نبوده است. و خب، همهی حضار گرامی جمع شده بودند تا غذا بخورند. بنابراین، قربانیان احتمالی در تیررس «قاشق منجنیقوار» قرار داشتند. از این رو، میتوان نتیجه گرفت که متهم ابزارهای لازم برای ارتکاب این جرم وحشتناک را در اختیار داشته است.
در مورد فرصت ارتکاب جرم، میدانیم که آن روز نوبت کار کاپیتان ملعون در آشپزخانه بود. علیرغم آنکه او بهانهای عجیب درباره یک دوچرخه و از بین نرفتن انرژی آورده و سرکار نیامد، میتوانست از منوی برنامهریزی شده برای آن روز اطلاع پیدا کند.
از این رو: مجرم احتمالی، انگیزه، ابزار و فرصت لازم برای انجام این نقشه شیطانی و محاسبهشده را داشته است.
در نتیجه، حتما با من موافق هستید که متهم در ارتکاب جرم مربای کدو حلوایی گناهکار است، آن هم با نیت و برنامهریزی قبلی و با استفاده از امتیازاتش.
بنابراین من از شما میخواهم که او را در ارتباط با تمامی اتهامات گناهکار اعلام کنید، از جمله این اتهام که او مادر ما حوا را به گناه واداشته و او را فریب داد تا به وسوسه زیبایی مجازی که در داستان کتاب مقدس توسط مار پیش روی او گذاشته شده بود، تسلیم شود - از طریق یک پست تیکتاک دربارهی لوازم آرایش و پوشاک که شامل یک برنامهای است که بهطور آنلاین و در ازای اشتراکی ارزان قیمت، ضربالمثل «اصـــلِ بد نیـــــکو نـــگردد زانکه بنیـــــادش بد است»[2] را تصحیح میکند؛ به زبان عامیانه یعنی: «مهم نیست که زیبایی و جذابیت فیزیکی نداری، مهم این است که برنامه دیجیتال مناسب را برای تصحیح اشتباهات طبیعت در اختیار داشته باشی». زیرا، همانطور که در محافل قضایی گفته میشود: «هرچیز آنالوگی در چیزی دیجیتال محو میشود»، که ترجمه آن اینچنین است: «مهم نیست که قاضی کیست، مهم این است که با چقدر میشود او را خرید»، یا به عبارت دیگر، «پول بده، سر سبیل شاه نقاره بزن، داداش». و خب، مادرمان حوا، پدرمان آدم را گول زد و آن بیچاره هیچ راه فراری نداشت. و به دلیل این حادثه شوم، حالا وضعمان این است: یک پا در طوفان و یکی در روز پس از آن.
با همه این احوال، من برای متهم مجازات مرگ از طریق اعدام یا خفگی در آب را درخواست نمیکنم. هرچند حیف است که از این چوبهی دار که همکاران دانشمند و مهندس بنده زحمت برپایی آن را کشیدهاند، استفاده نشود. اما شاید این چوبهی دار بتواند بهعنوان بخشی از سقفی به کار آید که قرار است برای گردهمایی هنری آینده ساخته شود، و به گوشم رسیده که تمامی افراد دانشمند با کارت شناسایی معتبر و نیز غیرمعتبر میتوانند در آن شرکت کنند.
من همچنین درخواست نمیکنم که او را به کشوری تبعید کنند، حتی اگر ملت آن [مانند کدوحلوایی] بسیار نارنجی باشد. از جمله بهایندلیل که دیگر نه کشور مشخصی وجود دارد و نه اساسنامه یا قوانینی که بشود برای جلب رضایت دشمن خارجی یا دادن امتیاز به او نقضشان کرد؛ دیگر نه نظرسنجی وجود دارد، نه ملیگراییهای کهنه همراه با ساندویچ و جغجغه، مثل آنچه در گذشته برخی احزاب سیاسی، بیخبر از دنیا، برای برای برگزارکردن جشن رذالت خود و انداختن عکسهای سلفی از آن استفاده میکردند.
و نیز درخواست نمیکنم که او به خوردن سوپ کدو حلوایی به مدت یک هفته محکوم شود، چون درست نیست آدم [در تنبیه] زیادهروی کند».
وکیل معروف و محبوب مردم مفروض، مکثی کوتاه کرد تا هم هیجان ایجاد کند و هم باقی دفاعیهاش را به یاد بیاورد. سپس ادامه داد:
«درخواست من این است که متهم در مورد تمام اتهامات وارده و غیر وارده گناهکار شناخته شده و محکوم شود به پرداخت کامل حقالزحمهی من بدون هیچگونه بهانهای و به صورت نقدی، نه از طریق اپلیکیشنهای بانکی پر دوزوکلک یا دلالان جورواجور».
در دادگاه، یعنی در جلسهی شورا، همهمه افتاد؛ نه به خاطر تغییر ناگهانی در سخنرانی وکیل محبوب مردم، بلکه به این دلیل که شایعه شده بود ماریاخوزه و گروه تاکوپزهای کمون نوبت آشپزی دارند، و حاضرین داشتند حدس میزدند که منوی روز شامل چه نوع تاکویی خواهد بود: به شیوه کباب ترکی با آناناس و گشنیز، فیله، قلوهگاه، بریانی خوک، یا گوشت با سوسیس و پنیر. بر سردر رستوران شعار پرمایهای درج شده بود: «با یک سس خوب، حتی سنگ هم خوشمزه میشود، رفیق».
******
در آسمان بیستاره، ماه نمیخوابد. شکمش درد میکند. بسیارند دردهای او و اشکِ ابرهای همراهش، پرشمار. اما گاهی، فقط گاهی، آن پایینها لبخندی میروید، زیرا حکایت دیروز و امروز اینجا جاریست:
زیر درخت زیتونی پیر که از گل جوان شده، دخترکی با دقت به حرفهای مادربزرگش گوش میدهد، و کلمات را به ظرافت در قلب و ذهنش نگه میدارد. قصه نیست آنچه میشنود، پرچمی است که به دست او میسپارند:
كان هناك في العصور القديمة
المقاومة والتمرد
دائم، دائما
(در زمانهای قدیم، مقاومت بود و شورش، همواره، همواره)
کمی دورتر، در یک اتاق دربسته یا در زندانی بدون دیوار، که تنها ترس، شقاوت و همدستی نگهبانان آنند، یا در زیرزمینی در کنار مردان و زنانی دیگر، یا در میان تلی از خاکستر، یا در سردخانهی پزشکی قانونی، کسانی هستند که امیدوارند کسی درِ خاطره را باز کند، کسانی که این امید را در سر میپرورانند که هر که جستجو کند، آنها را خواهد یافت.
******
آیا کسی به آن زن سالخورده و آن دخترک فلسطینی اهمیتی میدهد؟ آیا این غیابهای فراموش شده در این جغرافیا که مکزیک نام دارد، برای کسی مهم است؟
خب، حداقل برای ما، زاپاتیستها، کوچکترینها، مهم است؛ زیرا آنگاه که میجوییم، یکدیگر را مییابیم.
ادامه دارد....
کاپیتان، آوریل ۲۰۲۵- ترجمه شکوفه محمدی
[1] Baker Streetخیابانی است که خانه/ موزهی شرلوک هولمز در آن واقع شده. م
[2] در اصل جملهی لاتین quod natura non dat, Helmantica praestat آمده. این ضربالمثل یکی از شعارهای حکاکی شده بر نمای دانشگاه سالامانکا در اسپانیاست و معنای لغوی آن چنین است: «سالامانکا قادر به دادن آنچه طبیعت دریغ کرده نیست». منظور این است که اگر کسی هوش و استعداد لازم برای درس خواندن را نداشته باشد، این دانشگاه نمیتواند او را اصلاح کند. م
- توضیحات
- نوشته شده توسط Administrator
- دسته: جنبش زاپاتیستی
قسمت دوازدهم: هنرها و علوم برای یک هدف مشترک متحد میشوند
(براساس یک ماجرای واقعی… خب، نه چندان واقعی… باشه، باشه، یک ماجرای ساختگی، مثل کارهای معمول دادستانی کل مکزیک، بله دیگه...)
در قسمت قبلی خوانده بودیم که... :
در روز بعد از طوفان، در یک جامعه فرضی، گروهی از مردم بومی، جستجوگران،[1] هنرمندان و دانشمندان بازمانده از طوفان گرد هم آمدهاند. آنها با هم چالش آغازیدن مجدد و از نو ساختن جهان را از پایه بر دوش میکشند. در غذاخوری عمومی که «بجوید، نبلعید» نام دارد، یک نبرد همگانی به راه افتاده بهایندلیل که گویا یکی از اعضای گروه علوم کاربردی، در جهت اعمال قوانین فیزیک، از قاشق بهعنوان منجنیق و از مربای کدوحلوایی بهعنوان مهمات استفاده کرده است. مواد پرتابی به مساوات روی هنرمندان و دانشمندان افتاده و واکنش منطقیای ایجاد نموده است. چیزی شبیه به سنت «پرتاب کیک» که در سینما استفاده میشود.
در اوج بمباران متقابل، خاله خوانیتا با یک ماهیتابه غولپیکر و یک ملاقهی سایز XXXL وارد شد و طرفین را به آرامش، گفتگوی منطقی و عدم اعمال یکجانبه تعرفههای گمرکی فراخواند.
آخرین باری که کاپیتان دیده شد، با کلاهخود مدل «غارتگر»[2] پشت قابلمهها وساجها پناه گرفته بود (زره ۱۰۰+، امکان تحرک۵۰۰ـ ، -هیچ چیزی دیده نمیشود-). گروه موسیقی هم در حال اجرای موسیقی متن بود (ترانهی «کی بود کی بود؟ من نبودم!» از کنسوئلیتا ولاسکز[3]). از این نبرد آغازین، بعدها با نام «جنگ مربای کدوحلوایی. سرآغاز» یاد شد. (مراجعه کنید به: قسمت ششم: علوم کاربردی، اکتبر ۲۰۲۴).
******
هنوز همه در غذاخوری هستند و درباره این بحث میکنند که نبردی را که میزها، دیوارها و سقف را با مربای کدوحلوایی پوشاند، چه کسی شروع کرد؟
اگرچه در آغاز بحث، علوم و هنرها با شک و تردید به یکدیگر نگاه میکردند، اتهامات متقابل در ابتدا مهارشده بود؛ اما وقتی که تئاتریها گفتند: «معلومه، این همون ترفند بچهگانهی قاشق منجنیقواره، مال مهد کودک»، مناقشه شدت گرفت.
علوم کاربردی ضربه را دریافت کرده و بیدرنگ پاسخ داد: «لحن شما به نظر کمی اتهامآمیز میرسه. درسته، قاشق منجنیقوار بچگانه است، اما خیلی شبیه به یک سبک نقاشی آلامد هم هست (همین را گفت: "نقاشی"، نه "هنری" و نه "گرافیکی"، گفت "نقاشی") که در اون جوهرِ رنگی رو به بوم یا دیوار میپاشند و بعد رنگها رو مخلوط میکنند. فکر میکنم اسمش هست "هنر سالادی"»
نه تنها هیچ خندهای بر نخاست، بلکه نگاههایی پر از خشم ردوبدل شد (نیّت ۱۰۰۰؛ آسیب موردنظر ۱۰۰؛ آسیب واقعی ۴۰-). و بلافاصله، همه بهسرعت میزها را با لگد به زمین انداخته و پشت سنگرهای خود پناه گرفتند. از آنجا که دیگر هیچ مهماتی در دست نبود، منتظر ماندند؛ گویی تردید داشتند که به فحاشی ادامه دهند یا وارد عمل شوند.
خاله خوانیتا - که هنوز به ماهیتابه و ملاقه مسلح بود - این وقفه را مغتنم شمرد و با لحن معصومانهای پرسید: «کاپیتان کجاست؟»
این سوال مانند رعدوبرقی بود که شب تاریک را میشکافت. طرفهای درگیر شروع به تبادل فرضیات و نظریات کردند. اگرچه هیچکس نمیتوانست دقیقاً به یاد بیاورد که کاپیتان در وسط درگیری کجا بود، کسی اشاره کرد که پیش از شروع نبرد، کاپیتان را دیده است… کنار دیگ مربای کدوحلوایی. بعد از آن، دیگر چیزی نگفتند؛ یا اگر گفتند، دوباره همان روایت دقیق دریافت موشکهای پرتابی و پاسخ منطقی بود.
حسابدار اجازهی صحبت خواست و گفت: «ما از جرم اطلاع داریم و فکر میکنم حالا میدونیم که مجرم هم کیست». «پرنده»، از بس که سریال «قانون و نظم: واحد قربانیان ویژه»[4] را دیده بود، حرف او را تصحیح کرد: «مجرم نه، مظنون». موسیقیدانها، همیشه هوشیار، با شانه مسخرهای؟ شروع به نواختن آهنگ این سریال پلیسی کردند: تان، تان.
یک نفر پیشنهاد کرد: «کسانی که فکر میکنند کاپیتان مقصره دستشون رو بلند کنند». صدای دیگری پاسخ داد: «آروم باش دولت دگرگونی چهارم[5]، اینجا دادگاه دولتی رفاه نیست. اون بیگناهه تا وقتی که گناهاش ثابت بشه».
خاله خوانیتا قهقههای زد و حکم صادر کرد: «میخواهید کاپیتان رو به چیزی متهم کنید؟ باشید تا صبح دولتتون بدمه!». مجسمهساز خاطرنشان کرد: «بگذارید به شیوهی اینجا عمل کنیم، احضارش کنیم تا بیاد و اگه حرفی برای گفتن داره، بگه. باید پیداش کنیم و بگیم که بیاد».
خاله خوانیتا که به نظر میرسید از آنچه در حال رخدادن است لذت میبرد، با نیشخندی گفت: «خب، حالا کی جرات میکنه پا روی دم شیر بذاره؟»
******
«در واقع، شیر نیست، گربه است. یک ماده گربه کوچیک. چند روزپیش به دنبال کاپیتان راه افتاد. کاپیتان هم، همونطور که میدونی، خیلی عجیبه و اسم گربه رو گذاشت «گربه نرهی کوچولو». تو باور میکنی که کاپیتان نتونه تفاوت بین یک گربهی نر و یک گربهی ماده رو تشخیص بده؟ حتی من یک روز که داشت دوچرخهاش رو داغون میکرد، بهش تذکر دادم، و خدا میدونه چرا داشت دوچرخهاش رو داغون میکرد. مردها خیلی عجیبند... خب، من میگم مردها خیلی بیخودند، اما کاپیتان به من گفت توی قصهها نباید فحش بدیم، پس میگیم مردها خیلی عجیبند. قضیه این بود که من دوچرخهام رو بردم پیش مکانیک که زنجیرش رو درست کنه چون از جا در رفته بود. مکانیک رفته بود پوزول بخوره، من هم رفتم به کاپیتان سری بزنم، ببینم شیرینی چاموی توی دستوبالش هست یا نه، دیدم افتاده به جون دوچرخهاش: با چکش، یه دفعه! بعد یک گربه خیلی ناز دیدم و صداش زدم: «پیشی خانم نازنازی!»، اما گربهی بدجنس جواب نداد. کاپیتان درحالیکه بیل و تبر برمیداشت، به من گفت: «اسمش پیشی خانم نیست، گربه نرهی کوچولوست». بهش گفتم: «چطور چنین چیزی ممکنه؟ کاملا معلومه که این گربه ماده است!». کاپیتان شانه بالا انداخت و به کارش ادامه داد... حالا بماند که داشت چی کار میکرد. من چند بار گربه رو صدا زدم و انگار نه انگار. بعد بهش گفتم: «گربه نرهی کوچولو» و سریع اومد. شاید اصلاً باور نکنید، اما دیگه کاریش نمیشه کرد، این کاپیتان هم اینطوری از آب دراومد، فکرش خیلی بهم ریخته است».
(یادداشت نویسنده: البته که تفاوت بین گربههای نر و ماده را میدانم. گربههای نر یک روبان آبی دارند و گربههای ماده یک روبان صورتی. این را در یک کتاب علمی خواندم... باشه، باشه، باشه، در پینترست یا چیزی شبیه به آن دیدم. پایان یادداشت).
دخترک (حدود ۶ یا ۷ ساله) این موضوع را برای حسابدار، «پرنده» و «نگرنده» توضیح میداد، کسانی که پس از یک قرعهکشی پرهیجان انتخاب شده بودند تا به دنبال کاپیتان بروند و حکم احضار امضا شده به نام «برخی از بخشهای کل» را به او بدهند.
این نوشته، که روی یک تخته با «دوات» مربای کدوحلوایی نوشته شده بود - و خود این به نوعی توهین به کاپیتان محترم بود (ببخشید، "هاهاها"م تمام شده) - بهطور مشخص کاپیتان را به «تحریک به شورش مربای کدوحلوایی، آشوب بیسیلقه، انقلاب بد برنامهریزی شده، مردسالاری هتروپاتریارکال، تاکید بر دوگانگی جنسیتی، اروپامحوری سیس، هدفگیری ضعیف، ترویج نفرت و نفاق، در رفتن از زیر کار آشپزخانه، نشستن دستها، و آنچه که از تحقیقات جاری ناشی شود» متهم میکرد.
دخترک بهطور ویژه به سه نماینده هشدار داده بود که چیزی نگویند. و از همه مهمتر، از گفتن کلمهی ممنوعه اجتناب کنند. حتی نباید «ک-د-و-ح-ل-و-ا-ی-ی» را هجی کنند. دخترک اینها را در حالی توضیح میداد که از سرپایینی به طرف غاری میرفتند که گمان میکردند کاپیتان آنجاست. «چون اگه این کلمه را بگید، کاپیتان تبدیل به یک هیولا میشه، یه موجود وحشتناک که حتی در دنیای چندگانه مارول و دیسی کامیکس هم قابل تصور نیست».
سه فرستاده، به همراه دخترک، به ورودی غار رسیدند. دخترک به آنها گفت: «اینجا منتظر بمونید، و مثل توی فیلمها رفتار نکنید که به کسی گفته میشه یه جا منتظر بمونه ولی اطاعت نمیکنه، میره و بهطور دردناکی کشته میشه».
دخترک در حالی که ماده گربهی نر را در آغوش گرفته بود از غار بیرون آمد و گفت: «میگه اون روز در غذاخوری نبوده و یک شاهد بی چون و چرا داره. خب یعنی یک بهانهای داره».
سه فرستاده، مانند هر انسان دیگری در چنین موقعیتی، شروع به نوازش ماده گربهای که «گربهنره» نام داشت کردند. گربه که کلافه شده بود از بغل دخترک پرید و به درون غار برگشت. آنها از دخترک پرسیدند که محمل کاپیتان چه بود. دخترک لبخندی زد: «الان دوباره رفت توی غار. شاهدش همینه، یک گربه ماده که اسمش گربهنره است. اما این بدترین بخش قضیه نیست. کاپیتان یک وکیل داره که خیلی مشهوره».
دخترک رفت تا ببیند آیا دوچرخهاش درست شده یا نه، چون پدالهایش در اثر افتادن روی سنگریزهها کج شده بود. فرستادهها هم به شورای «برخی از بخشهای کل» گزارش دادند.
******
کاپیتان در برابر «استراتژی حقوقی»ای که وکیلش، یک سوسک پرمدعا با سرووضع عجیبوغریب، به او پیشنهاد کرده بود و بهطور خلاصه، عبارت بود از اقرار به گناهکاری از آغاز محاکمه، پاسخ داد: «نخیر، اصلا و ابدا». وکیل گفت: «موفقیتآمیز میشه؛ شورا اینقدر گیج میشه که فکر میکنم میتونی از مجازات مرگ نجات پیدا کنی». کاپیتان با عصبانیت گفت: «مجازات مرگ؟! وکالت رو کجا یاد گرفتی؟ در دانشگاههای بنیتو خوآرز[6] درس خوندی؟» سوسک کیف مدارکش را مرتب کرد و در آخر افزود: «میتونه بدتراز این هم باشه، مثلاً ممکنه محکوم شی به یک ماه رژیم غذایی با سوپ ک-د-و-...». کاپیتان با فریاد حرفش را قطع کرد: «بس کن!». سوسک حقوقدان به اشاره گفت: «ببین، اگه به مرگ محکوم بشی، کی دستمزد من رو بده؟».
******
سازماندهی دادگاه کار آسانی نبود. اگرچه گروه علوم اعلام کرد که از شرکت در آن خودداری میکند، حاضر شد طراحی دار را به عهده بگیرد – درصورتیکه متهم گناهکار شناخته شده و به اعدام محکوم شود؛ درعینحال جامعه هنری (هاهاها، مجدداً موجود است) خود را موظف دانست تا تخیل و خلاقیت را به صحنه بیاورد.
اما به بنبست خوردند، زیرا تئاتریها تنها چیزی که به یاد میآوردند قطعهای بود از خوان رویس د آلارکون[7] (که در شبکههای اجتماعی آن زمان، لوپه د وگا، تیرسو د مولینا، فرانسیسکو د کودو و لوئیس د گونگورا او را مورد تمسخر قرار میدادند، چون هیچ استدلالی علیه او نداشتند – مثل الان – و به خاطر شکل و ظاهرش به او توهین میکردند). برای کمک به آنها، ناگهان سروکلهی گروهی پیدا شد که به خوشسلیقگی نام خود را «کومون» گذاشته، و در صحنههای سینمایی طبیعی و روزمره تخصص دارد.
سایر هنرمندان داشتند برسر این که نقش دادستان و قاضی را چه کسی بازی کند جدل میکردند (گرچه در حقیقت، نقشی که همه آرزو میکردند، نقش جلاد بود)، اما یک سوسک پیدایش شد و گفت در محاکمههای فوری و مجازاتهای قصار تجربه دارد و حاضر است همزمان نقش قاضی و دادستان را ایفا کند. چون لباس قاضی، کلاهگیس و یک چکش (شبیه چکش مهندسان نجاری که گم شده بود و هیچجا پیدایش نمیکردند) همراه داشت، هیچکس تواناییهای او را زیر سوال نبرد. بنابراین مجمع هنری شکل هیئت منصفه به خود گرفت.
همه چیز آماده بود وهمه، با اشتیاقی که به سختی میتوانستند پنهان کنند، منتظر رسیدن متهم بودند...
******
آن بالاها، ماه گوش فرا داده و از شرق، نجوایی شنیده میشود که فریاد میزند:
"غابت شمس الحق وصار الفجر غروب
منرفض نحنا نموت قولو لهن رح نبقى"
(خورشید عدالت غروب کرده و سپیدهدم به شب بدل شده است / ما از مردن سر باز میزنیم به آنها بگویید که زنده خواهیم ماند).
و پاهایی که بر زمین میکوبند: شاید این رقص دبکه فلسطینیهاست در حال آزمودن استحکام بنیاد دنیایی دیگر.
در تمام راهها، کسی آوار و خاطرات را زیرورو میکند و کسی منتظر است پیدایش کنند. و این تمام داستان است: جستجو کردن و یافتن حقیقت و عدالت. زیرا فردا، معمولاً در گوشهای غیرمنتظره لانه میکند و همیشه در قلب جستجوگران...
(ادامه دارد)
کاپیتان - آوریل ۲۰۲۵
ترجمه شکوفه محمدی
[1] خانوادههایی که در جستجوی فرزندانشان هستند که مورد ناپدیدشدگی قهری واقع شدهاند.
[2] اشاره به فیلم سینمایی غارتگر، محصول آمریکا، ۱۹۸۷. م
[3] "Yo no fui", Consuelito Velázquez. https://www.youtube.com/watch?v=sH9r_VJyC3g
[4] Law & Order: Special Victims Unit
[5] اشاره به نامی که دولتهای حزب مورنا از ابتدای ریاست جمهوری آندرس مانوئل لوپز اوبرادور به خود دادهاند، زیرا مدعی هستند مشغول به انجام رساندن چهارمین انقلاب مکزیک و تغییر پایهای آن هستند . م
[6] دانشگاههایی که توسط آندرس مانوئل لوپز اوبرادور ساخته شدند و کیفیت آموزش در آنها بسیار پایین است. م
[7] نویسندهی مکزیکی قرن شانزدهم، پایهگذار نوعی ازکمدی در تئاتر. م
- توضیحات
- نوشته شده توسط Administrator
- دسته: جنبش زاپاتیستی
انسانهایی از این دست…
۲ اکتبر ۲۰۲۴
در گوشه و کنار جهان، در همه جای این سیاره، عموماً اتفاق میافتد که انسانهایی از این دست وجود دارند …افرادی که:
وقتی دیگران با بیتفاوتی تسلیم میشوند و میپذیرند، آنها «نه» میگویند.
وقتی اکثر مردم سر خم میکند، آنها سرشان را بالا میگیرند.
وقتی دستور حکومتی بر اکثریت تحمیل میشود، آنها زیر بار نمیروند.
وقتی اکثر مردم بهانهتراشی میکند، آنها به اصولشان پایبندند.
وقتی اکثریت راه گم میکند، آنها در جستجوی حقیقت و عدالت هستند.
وقتی اکثر مردم منتظر نشستهاند، آنها در راه یافتن [پاسخ] گام برمیدارند.
وقتی اکثریت تسلیم میشود، آنها مبارزه میکنند.
وقتی اکثر مردم تنها حرفهای دیگران را تکرار میکند، آنها حرفی برای گفتن دارند.
گرچه اکثریت خواهان ذوب کردن همهی آدمها در خود است، آنها در آینه، خویشتنشان را مییابند.
حتی اگر اکثریت در خواب باشد، آنها بیدارند.
آنجا که اکثر آدمها حساب و کتاب میکند، آنها خود را خالصانه وقف میکنند.
وقتی اکثریت اطاعت میکند، آنها نافرمانی میکنند.
وقتی اکثر آدمها شبیه یکدیگرند، آنها متفاوتند.
گرچه اکثریت تنها غوغای دروغین گذشته را میشنود، آنها امروز به صدای محزون فردا گوش میسپارند.
وقتی اکثریت گردن مینهد، آنها اعتراض میکنند.
گرچه اکثر مردم چشمپوشی میکند، آنها با چشم باز مینگرند.
وقتی گوش اکثریت از شعار کر شده، آنها فریاد برمیآورند.
آنگاه که اکثریت در مسیر عمومی دروغ سکوت میکند، آنها از میان آوار، خون، استخوان، لجن و کثافت راه دیگری میگشایند.
گرچه اکثریت مومن به مذهب بیخیالی است، آنها نه میبخشند و نه فراموش میکنند.
وقتی اکثر مردم به تعصب رایج رجوع میکند، آنها تفکر انتقادی دارند.
آنهایی که مبارزه را وظیفهی خود میدانند، نه وسیلهای برای پیوستن به اکثریت.
و وقتی اکثر مردم دیوار میشود، آنها شکافی هستند هرچند کوچک.
این افراد هرچند کوچک، هرچند مختلف، هرچند متفاوت، هر چند در اقلیت، چقدر ضروریاند!
این افراد همینجا هستند، حتی اگر از آنها نامی برده نشود، حتی اگر نگاه قدرت آنها را نادیده بگیرد، حتی اگر صدایشان آن بالا شنیده نشود، حتی اگر در آمار و ارقام به حساب نیایند.
این انسانها…
پیشکش آنها باد، قلب ما.
گوش ما شنوای نگاهشان.
کلام ما در جستجویشان.
از آنِ ایشان باد آغوش اشتراکی ما، در هر زمان و مکانی که باشند.
برای آنها و در کنارشان، جشن دیدارهای دوباره…
از کوهستانهای جنوب شرقی مکزیک
کاپیتان مارکوس
مکزیک، اکتبر ۲۰۲۴
- توضیحات
- نوشته شده توسط Administrator
- دسته: جنبش زاپاتیستی
امثال و حِکمَ
بیایید با چند کلام قصار از چند دهه پیش شروع کنیم. آن وقت شما ببینید آیا آنچه در آن زمان مورد اشاره واقع شده به درک آنچه اکنون اتفاق میافتد کمک میکند یا نه.
۱
هدفِ تفکر انتقادی، یافتن حقیقت (و در نتیجه ابداع یک محمل جدید برای بوالهوسیهای تازه ظهور) نیست، بلکه زیر سوال بردن «حقایق»، مقابله با آنها، عریان ساختن و نشان دادن ماهیت واقعیشان است: عقاید احمقانهی یک یا چند احمق (البته این یک یا چند احمق هم مرد هستند و هم زن: برابری جنسیتی فراموش نشود!) با تعداد زیادی فالوور. تفکر انتقادی فقط یک موضع نظری نیست؛ بیش از هر چیز، یک موضع اخلاقی در رابطه با شناخت و واقعیت است.
۲
آنچه «تاریخ» نامیده میشود (همینطوری با فونت بولد) فقط جسدی است که توسط سیاستمداران و کاتبان آنها به طرز ناشیانهای بزک شده است. با این حال، سر سفره سیاستمداری که در قدرت است، اسکلت نمینشیند. شاید تنها آینهای. قابش را می توان زیبا کرد، اما آینه همچنان روند تخریب واقعیت را منعکس میکند. تفاوت بین تابوتها از شباهت محتویات آنها نمیکاهد. وقتی دولتها آینه را به دلیل مقعر بودنش، به تغییر شکل و زشت جلوه دادن واقعیت متهم میکنند، سعی دارند این امر را که دیدگاهشان منکر واقعیت این زشتیهاست پنهان کنند. همان دیدگاهی که از منظر آن تنها «دولت» است که همه چیز را روشن و رنگآمیزی میکند.
تاریخ گذشته، که با فونت بولد نوشته نمیشود، چیزی نیست جز پیشینهی کابوس کنونی. مرگ و ویرانی فردا همین امروز رقم میخورد.
۳
ایده بر ماده مقدم نیست؛ بلکه برعکس. مبدأ سرمایهداری و مراحل مختلف آن بهعنوان یک سیستم مسلط، یک نظریه اجتماعی یا فلسفی نیست. نظریه اجتماعی قفسه عظیمی از ایدههاست که پیشنهادهای سیاسی مختلف در جستجوی دلایلی برای معنا بخشدین به آنچه بیمعنیست، به سمت آن میروند. نظامهای مسلط چیزی جز یک بدن با لباسهای در ظاهر متفاوت نیستند، لباسهایی که همگی در ماهیت ریاکارانهشان یکسانند.
یک نظریه اجتماعی مد روز در لحظهای خاص یک کالای پرفروش است در سطح تئوری های خوددرمانی و دوست یابی (که امروزه به آن «فالوور» گفته میشود) که در کنار استدلالهایی قرار میگیرد که در آنها، بسته به محافظهکاری یا ترقیگرایی (که چیزی جز محافظهکاری نرم نیست)، هدف به گونههای مختلف وسیله را توجیه میکند.
آنچه سرمایهداری را بهوجود میآورد جنایت است. و هر مرحله از پیشرفت آن شبیه به اقدامات یک قاتل زنجیرهای است که هر بار تجربیات بیشتری کسب میکند. کار نظریهپردازان حکومتی این است که این جنایت را با کمی رمانتیسم، ماجراجویی و البته سبکسری بزک کنند.
در تئوری اجتماعی، بیشتر اوقات هدف این نیست که چیزی را بفهمیم تا انقلاب کنیم، یعنی مبانی مادی یک سیستم را تغییر دهیم. آنچه «تئوریسینها»ی سابقاً در اپوزیسیون و امروز حامی دولت به دنبال آن هستند، جایگزینی افراد در حلقه قدرت است. به همین دلیل است که به ظاهر حامیان دیروز، کاریکاتوریستهای امروزهستند. نامها و مشاغل تغییر میکند، اما تملقگوییها همان است که بود و البته دستمزد هم. عکسالعمل روشنفکران راستگرا، عکسالعمل معشوقی فریبخورده است، خشمگین از اینکه اشخاص دیگری جایش را گرفتهاند. و این دیگران، آرزویشان اشغال کردن جای متنعمان دیروزاست. همگی آنها کمخونی فکری یکسانی دارند، بنابراین مشکلی نیست.
مورخ امروزی تاریخنگاری را طبق سلیقهی حاکم تنظیم میکند. به قفسه ایدهها میرود تا به دنبال شخصیتها بگردد، چه برای ساختن شخصیتهای شرور و چه برای ساختن قهرمانان. اینکه اکنون زنان شرور و قهرمان نیز در تاریخ گنجانده شدهاند، به مثابه امتیاز دادنی خیرخواهانه به فمینیسمی است که به کم یا حتی هیچ رضایت میدهد. امروزه بزرگترین ترس یک مورخ این است که دریابد مسئولیت رویدادهای یک دوره تاریخی بر گردن گروهها، جمعها یا کل مردم آن دوره است. آخر زندگینامهای را که فردی نیست چه کسی میخرد؟ چون این به معنای در نظر گرفتن جامعه است.
مورخ امروزی محمل میفروشد، آنچه را که پشتوانهی تبلیغاتی تاریخ مقوایی قدرت است. تاریخ برای او فقط پسزمینهای است که اکنونِ درخشان او را مزین میکند. معادل ادبی میزانسنهای فاخر درباره مردم بومی، زندگینامهها و تحقیقاتی است که در محافل قدرت پرورانده میشود. بدین ترتیب، تقویمها به دلخواه تنظیم شده و شکستهای یک امپراتوری در برابر امپراتوری دیگر به پیروزی تبدیل میشود.
سردرگمی بهحدی است که کسانی فکر، پافشاری و استدلال میکنند که امپراتوری آزتک، درمان درد مردم بومی قبل از تسخیرمکزیک توسط اسپانیا بود، که روسیه همان اتحاد جماهیر شوروی است و چین جغرافیایی است که نظام کمونیسم بر آن مسلط است؛ که اگر مردم به لولا، کیرشنر، PSOE [حزب سوسیالیست کارگران اسپانیا]، مکرون و هریس رأی دهند، عاقل هستند، و نادان اگر به بولسونارو، لوپن، میلی یا ترامپ رای دهند. کمتر چیزی به اندازه «دموکراسی» به فحشا کشانده شده، اما هیچ چیز به اندازهی آن پرهزینه نیست.
در تاریخ ناشناختهی تسلیم، کسانی که سکوت میکنند تا بالغ شوند (در مدرسه کادر حزب، اینگونه به ایشان آموزش داده میشود)، به قفسه ایدهها میروند تا چیزی بخرند که برایشان مفید باشد. بیفایده است: خیانت به اصول و اعتقادات عین وادادن است، حتی اگر خود را زیر عقاید پولانزاس پنهان کند. نام مستعار «چپگرا» جوهر یک واقعیت را تغییر نمیدهد: این همدستی با بدترین جنایتها است: جنایت یک سیستم علیه بشریت.
۴
در سیاست مرده وجود ندارد، تنها با اجسادی روبرو هستیم که به تکرار جرم مشغولند.
همانطور که پدرو اینفانته [خوانندهی پر آوازه مکزیکی-ـ م] میگفت: PRI [حزب انقلاب نهادینه شده قدیمیترین حزب مکزیک که هفتاد سال در قدرت بود. م] نمرده است، بلکه در قلب همه احزاب سیاسی زندگی میکند. به همین دلیل است که سیاستمداران حرفهای کلمات اختصاری احزابشان را مثل زیرشلواری، بدون مشکل عوض میکنند. هر چند که حتی لباس زیرشان را هم به زور میشویند... یا شاید هم نمیشویند!
هیچ تفاوتی بین سیاستمداران ترقیگرا و راستگرا وجود ندارد، همانطور که هیچ تفاوت اساسی بین اربابان خوب و بد وجود ندارد. کار هر دو، مدیریت اموال سلب مالکیت شده است.
گزینههای سیاسی نه در اهداف خود (داشتن دولت) تفاوت دارند و نه در وظایفشان (خدمت به قدرت اقتصادی). فقط از محملهای متفاوتی استفاده میکنند.
۵
این سیستم در مرحله کنونی خود، جنگ جدیدی را برای فتح سرزمینها انجام میدهد و هدف آن تخریب/بازسازی، کوچاندن اجباری جمعیت/استقرارجمعیت جدید است. نابودی/کاهش جمعیت و بازسازی/سازماندهی مجدد یک منطقه، مقصد این جنگ است.
دولت اسرائیل انتقام حملات حماس در ۷ اکتبر ۲۰۲۳ را نمیگیرد، بلکه در حال ویران کردن یک سرزمین و خالی کردن آن از سکنه است. پول فقط از تخریب و کشتار جمعی به دست نمیآید، بلکه بازسازی و سازماندهی مجدد نیز درآمدزاست. همدستی آشکار دولتهای ملی جهان نیز از همین روست. وقتی «ملتها» تدارکات نظامی به اسرائیل میفرستند، نه تنها از نسلکشی علیه مردم فلسطین حمایت میکنند، بلکه روی این جنایت سرمایهگذاری نیز میکنند. سود حاصل از این تجارت بعدها به دست خواهد آمد.
۶
تخریب «خوب» یا «بد» وجود ندارد. بهانهها و رنگهای تخریب تغییر میکند، اما نتیجه یکسان است. بین قطار گلوگاه خاکی پورفیریو دیاز[1]، طرح پوئبلا-پانامای فوکس[2] و کریدور ترانس ایستمیکو[3] مورنا[4] هیچ تفاوت اساسی وجود ندارد. برخی شکست خوردند و برخی دیگر نیز شکست خواهند خورد. هدف آنها نه رفاه است (مگر رفاه سرمایههای بزرگ)، و نه نوسازی سلب مالکیت به سبک پورفیریو: تنها بهمثابه مرزی دیگرند در میان مرزهایی که در حال حاضر وجود دارد. و مانند همنوعان خود، آنها نیز نفوذپذیر خواهند بود. نه به خاطر هزاران مهاجری که از آنها خواهند گذشت، بلکه به دلیل فساد و بیشرمی بردهداران نوین امروزی که قرنها بعد فاش خواهد شد: قاچاق انسان تجارتی است دارای منبع عظیمی از مواد خام (که از طریق جنگها و سیاستهای دولتهای مختلف به دست میآید)، که محتاج سرمایهگذاری بسیار ناچیزی است: فقط به بوروکراسی، ظلم و بیشرمی نیاز دارد. و البته این چیزها در صاحبان سرمایه و دولت بهوفور یافت میشود.
آنچه بهاصطلاح کلانپروژه مینامند، منجر به توسعه نمیشود. این پروژهها تنها بهمثابه کریدورهای تجارت آزاد هستند برای اینکه جرایم سازمانیافته، بازارهای جدیدی داشته باشند. مناقشه بین کارتلهای رقیب تنها بر سر قاچاق انسان و مواد مخدر نیست، بلکه بیش از هر چیز بر سر انحصار باجگیریهایی است که به اشتباه «قطار مایا» و «کریدور ترانسایستمیکو» نامیده میشود. از درختان و حیوانات نمیتوان باج گرفت، اما از همبودها و شرکتهایی که در این مرزِ بیفایدهی دیگر، در جنوب شرقی مکزیک مستقر میشوند، چرا.
بدین ترتیب، رشد جنگ برسر کنترل سرزمین تضمین میشود، جنگهایی که در آن هولوگرام دولت-ملت حضور ندارد.
این فرضیه که خشونت بهاصطلاح «جرایم سازمانیافته» از ناهنجاریهای سیستم است، نه تنها نادرست است، بلکه ما را از درک آنچه در حال وقوع است (و عمل کردن براساس آن) باز میدارد. خشونت یک پدیدهی غیرطبیعی نیست، بلکه نتیجه وجود این سیستم است.
بر سر هدف توافق شده است: دولت خواهان یک بازار آزاد (عاری از مزاحمین، یعنی مردم بومی) و بقیه، خواهان کنترل یک سرزمین هستند.
درست شبیه آنچه سرمایهداری انحصاری دولتی نامیده میشد، که در آن سرمایه از دولت انتظار دارد که شرایط را برای اجرا و توسعهی سرمایه ایجاد کند، اکنون صحبت از چیزی است که ارتش آن را «مانور انحصاری» مینامد: هم دولت و هم جرایم سازمانیافته، یک سرزمین را تصرف، تخریب و از سکنه خالی میکنند و سپس سرمایه بزرگ برای بازسازی و نظم دادن مجدد به آن وارد میشود.
کسانی که میگویند دولتها و جرایم سازمانیافته متحد یکدیگرند، دروغ میگویند. همانطور که هیچ اتحادی بین یک شرکت و مشتریانش وجود ندارد. مسأله، یک عملیات تجاری ساده - هرچند پرهزینه - است: دولت غیبت خود را به فروش میگذارد و کارتل مورد نظر این غیبت را «میخرد» و جای خالی حضور دولت را در یک محله، منطقه، روستا یا کشور پر میکند. فروشنده و خریدار هر دو سودی یکسان میبرند و ضرر متوجه کسانی میشود که در آن سرزمینها بهسختی به گذران زندگی مشغولند. «آن که پول یا وام میدهد، حکومت میکند»؛ این همان جمله قصاری است که تحلیلگران و «دانشمندان علوم اجتماعی» فراموش میکنند.
در مورد آنچه «جرایم سازمانیافته» نامیده میشود، دولت و سرمایه (مثل همیشه) یک محاسبه اشتباه انجام میدهند: آنها فرض میکنند که کارگران به آنچه توافق شده پایبند خواهند بود و قرار نیست مستقلا عمل کنند.
این همان اتفاقی است که در مورد تشویق و ایجاد گروههای شبهنظامی افتاد: آنها چون از افراد بومی تشکیل شده بودند، تصور میشد که میتوان کنترلشان کرد، زیرا بههرحال بومیان افرادی نادان و قابل فریفتن هستند. و آن وقت کشتار آکتهآل اتفاق افتاد. گروه «زنبورها»[5] درست میگوید، قتلعام آکتهآل در سال ۱۹۹۷، با آن همه ظلم و معافیت از مجازات، تنها مقدمهای برای کابوس فعلی بود. دولت فکر میکند که آدمهای بهاصطلاح جرایم سازمانیافته نوکران او هستند، و طبق آنچه به آنها گفته یا تحمیل شود، میآیند و میروند. به دلیل همین باور غلط است که دولتها اینگونه غافلگیر میشوند.
حالا سعی کنید به این سوال پاسخ دهید: چرا در یک دولت فدرال که ۳۰ سال است نظامی شده، کارتلها و درگیریهای آنها اکنون با تایید دولت شکوفا میشود و کسانی که به ایالت چیاپاس در جنوب شرقی مکزیک حمله کردند، ادعا میکنند که از این طریق از «بالکانیزه» شدن کشور جلوگیری میکنند؟ بله، به نظر میرسد که سرزمین مکزیک بیش از هر زمان دیگری تکه تکه شده است.
(ادامه دارد)
از کوهستانهای جنوب شرقی مکزیک
کاپیتان -آگوست ۲۰۲۴
[1] از رئیس جمهورهای مکزیک که دوره حکومتیاش بسیار به رضاشاه شباهت دارد. م
[2] اشاره به ویسنته فوکس، یکی از رئیس جمهورهای مکزیک. م
[3] Tren Maya قطار مایا -کریدور بین خلیج مکزیک و اقیانوس اطلس Corredor Transístmico
[4] حزب رؤسای جمهور کنونی مکزیک، آندرس مانوئل لوپز اوبرادور. م
[5] جامعه مدنی زنبورها، گروهی از بومیان مایا-تسوتسیل است که هدف آنها ترویج صلح، عدالت و مبارزه با نئولیبرالیسم است. م
- توضیحات
- نوشته شده توسط Administrator
- دسته: جنبش زاپاتیستی
گزارش دوم از استقبال از زاپاتیستها
در کوچه پس کوچههای شهر قدیمی ویگو، هنوز آثار آنچه از بیش از هزار سال پیش رُمیها بنا نهادهاند به چشم میآید. هنوز میتوان تصور داشت که «اینجا آخر دنیا است» (آنطور که در امپراتوری رُم باور داشتند). ساختمانهای بنا شده با سنگهای رسوبی که شلاق باد و نمک تأثیر خود را بر آنها بهجا گذاشته است، از تاریخی ثروتمند حکایت میکند. در خیابانهای تمیز مرکز خرید، فروشگاهای شیک و گران قیمت که بهتدریج سیطرهی خود را بر ساختار سنتی تحمیل کردهاند، گویای حضور یک قشر متمول است که بر مناطق فقیرنشین و ساختمانهای صنعتی و انبارهای بندر حکومت میکند. از سوی دیگر مغازهها و فروشگاههای تعصیلشدهای که بر آنها تابلوی «برای فروش» نظر را جلب میکند، حاکی از بحرانیست که ویروس کرونا فقط آن را تشدید کرده است. طبق قوانین اسپانیا، در حالی که در رستورانها و بارهای کوچک و بزرگ میتوان کنار هم نشست و مصرف کرد، در خیابانها و حتی در سواحل زیبا و بادخیز، استفاده از ماسک اجباریست و هیچکس حقندارد هرچند تنهای تنها، بدون ماسک آمد و شد کند.
از روزهای نخست ماه ژوئن چند نفر از رفقا از کشورهای مختلف برای کمک رساندن به سازماندهی «اشغال» اروپا توسط بومیان چیاپاس به این شهر آمدهاند. در منازل خصوصی و چند مرکز فرهنگی امکان خواب و استراحت فراهم شده است. جمع پنج نفرهی ما نیز به یکی از این مراکز فرهنگی در فقیرترین محلهی شهر هدایت میشود. بر در و دیوار آن پوسترهای مبارزاتی و همبستگی با خلق فلسطین، صحرا و چیاپاس نصب شده است و همچنین عکس زندانیان سیاسی گالیسیا. اینان که در زندانهای دور، در تبعید محبوساند تا برای خانوادههایشان دیدار از آنان تا حد ممکن، دشوار باشد. عکسها گویای مبارزهای هستند که دوستان ما آنرا «مبارزه رهاییبخش ملی» معرفی میکنند. آنان برای ما از زبان گالیسی میگویند و این که این زبان در گذشتهای بسیار دور، یا پرتغالی بوده و یا به زبان پرتغالی بسیار نزدیک و پس از اشغال گالیسیا (که دولتی مستقل داشته است) ممنوع شده و زبان اسپانیایی را جایگزین آن کردهاند. نزدیکیهای قوم گالیسیا را که میگویند از اقوام کِلت است، هنوز در البسه و موسیقی سنتی آن میتوان دید.
از نشستهای اینترنتی و سراسری اروپا آگاه بودیم که در شهرهای بسیاری فعالین سیاسی، کمیتههای تدارکات برای استقبال از زاپاتیستها را تشکیل دادهاند.
جمع پنج نفرۀ ما در مسیر ویگو، شبی در شهر سنسباستیان (به زبان باسکی: دونوستیا) میهمان زوج جوان و جانبدار زاپاتیستها بود و از تجربیات و مبارزات مردم سرزمین باسک و ایران حرف زدیم. عصر ۱۲ ژوئن به بندر ویگو رسیدیم.
در همان اولین دقایق به ما خبر دادند که در یکی از مراکز فرهنگی کنسرتی برای جمعآوری کمک مالی به منظور تأمین مخارج سفر «لشکر ۴۲۱» زاپاتیستی برگزار میشود. ما نیز برای کمک عازم آن محل شدیم.
«آس پدرینیاس» یک مرکز فرهنگیست که در اراضی اشغال شدهای بنا شده و به صورت جمعی و خودمختار با درآمد حاصل از فروش چوب و دیگر تولیدات اداره میشود و عضو تشکل انجمنهای اراضی خودگردانی است که در مبارزه علیه زمینخواران و شرکتهای عظیمی شکل گرفتهاند که قصد داشتهاند این منطقهی کوهستانی و جنگلی را به زمین گلف تبدیل کنند. ایجاد زمین گلف به معنی خصوصیسازی مراتع و جنگلها و از بین رفتن آبهای زیر زمینی است.
وقتی به آنجا رسیدیم صحنۀ کنسرت با یک بنر تبلیغی برای زاپاتیستها تزیین شده بود. قبل از شروع کنسرت فراخوانی برای شرکت در جشن ورود زاپاتیستها را قرائت کردند. در آغاز کنسرت خوانندۀ گروه اعلام کرد که این گروه تا آنجا که در توان دارد از حضور زاپاتیستها در اروپا حمایت خواهد کرد.
در روزهای بعد بهتدریج تعداد کسانی که از شهرها و کشورهای مختلف برای پیشواز از زاپاتیستها میآمدند بیشتر و بیشتر شد و همراه با این رفقا در خیابانها و نقاط مختلف شهر با یک عروسک غولآسا و پخش موسیقی و خواندن متونی در بارۀ علت سفر زاپاتیستها، اعلامیههایی در این مورد پخش میشد.
https://www.youtube.com/watch?v=oI-V2-r31yA
بهعلاوه در جلسات مختلف با رفقای محلی و آنها که از کشورهای دیگر به این بندر آمده بودند، در مورد چند و چون سازماندهی اقامت زاپاتیستها در ویگو و نیازهای لجیستیک آن بحث و گفتوگو برقرار بود.
روز بعد از ورودمان به جلسهی کمیتهی هماهنگی ویگور رفتیم تا اعلام کنیم که برای یاری رساندن و شریک شدن در کار سازماندهی آمادهایم.
یکی از مشکلات مهم سفر زاپاتیستها، برخورد با بیماری کرونا و شیوههای مراقبت از میهمانان و میزبانان بوده که احتمالا در ماههای آینده نیز ادامه خواهد داشت.
در یکی از جلسات تصمیم به تهیه پرچم و پوسترهایی برای تزیین مراسم ورود زاپاتیستها گرفته شد و هر رفیقی هر کاری که از دستش بر میآمد به عهده گرفت.
https://www.youtube.com/watch?v=dsFQr5dVyH0&t=8s
بیشک برای ما ارتباط رفیقانه با کسانی که برای نخستین بار با آنها آشنا میشدیم و گفت و شنود در بارۀ اوضاع سیاسیِ کشورهای مختلف از جمله ایران جزو زیباترین بخشهای این سفر به یادگار خواهد ماند.
عصر روز ۲۱ ژوئن باخبر شدیم که کشتی بادبانی حامل «لشکر ۴۲۱»، معروف به «کوه»، به سواحل نزدیک به بندر ویگو رسیده است. ناگهان از گوشه و کنار شهر گروههای کوچک و بزرگی از رفقا به راه افتادند تا هرچه زودتر شاهد رسیدن زاپاتیستها باشند.
پس از پنجاه روز سفر در اقیانوس، و رسیدن «کوه» به سواحل بیونا، یکی دو قایق کوچک به استقبال آن رفتند.
https://www.farodevigo.es/gran-vigo/2021/06/21/zapatistas-culminan-baiona-50-dias-54000588.html)
اطراف فانوس دریایی بیونا را جمع کثیری از رفقا از کشورهای مختلف احاطه کردند که فقط از فاصلۀ یک سنگ انداختن (اصطلاح خود زاپاتیستها در اعلامیههایشان) از ساحل توانستند به آنها خوشآمد بگویند. جوان و پیر فریاد شادی و «زنده باد زاپاتا!» سر داده بودند. با چشم غیرمسلح هم میشد دید که مسافرین کشتی نیز با تکان دادن دست درود میفرستادند.
از صبح روز ۲۲ ژوئن پیامهای تلفنی، خبر ورود کشتی حامل زاپاتیستها به بندر ویگو را پخش میکرد. با توجه به روند اداری ورود به کشور و پیاده شدن از کشتی، قرار بر این شد که مراسم پیشواز از زاپاتیستها از ساعت پنج بعد از ظهر در «ساحل کارریل» Praia de Carril برگزار شود.
از هیئت استقبال، جمع منتخب خوشآمدگویی (یکی از رفقای ما نیز در جمع خوشآمدگویی شرکت داشت) و کسانی که امنیت مراسم را به عهده داشتند، توسط اکیپ پزشکی، تست کوید 19 گرفته شده بود. همزمان تمام ساحل را با پرچمها و بنرهایی به زبانهای مختلف تزئین کردند.
بالاخره هفت رفیقی که «لشکر ۴۲۱»، یعنی اولین هیئت زاپاتیستی را تشکیل می دهند، با قایق کوچکی حدود ساعت شش بعدازظهر به ساحل رسیدند و طبق برنامهی از قبل پیش بینی شده، رفیق ماری خوزه، به عنوان نخستین زاپاتیستی که بر خاک اروپا گام مینهد، در مقابل تعداد معدودی از استقبال کنندگان که میتوانستند در اسلکه جمع بشوند با صدایی رسا فریاد برآورد:
”به نام زنان، کودکان، مردان، بزرگسالان و، روشن است، دگرجنسیتیهای زاپاتیست اعلام میکنم که نام این سرزمین، همان که ساکنین اصلیاش آن را ”اروپا“ می نامند، از این به بعد سلومیل کاآخشمکاوپ، یعنی ”سرزمین سرکش“ خواهد بود. یا ”سرزمینی که تمکین نمیکند، که ضعف نشان نمیدهد.“ و تا زمانی که اینجا کسی باشد که نه تسلیم بشود، نه خودش را بفروشد و نه وابدهد، توسط خودی و غیر خودی به این نام شناخته خواهد شد.“
سپس هیئت زاپاتیستی در کنار گروهی از رفقا در میان حلقهای از زنان برای جلوگیری از انتقال ویروس کووید، با حفظ فاصله، راهی ساحل شدند. یک گروه موسیقی سنتی با لباسهای زیبای محلی در فضایی گرم و دلانگیز هیئت زاپاتیستی را تا ساحل همراهی کرد.
https://www.youtube.com/watch?v=A3qjpcO16mo
در کنار هر یک از اعضای هیئت، یک مرد و یک زن به عنوان «آیینه» به ساحل رفتند تا هرکدامشان که گویای یکی از مبارزات بود، پیام خوشآمدش را به هیئت زاپاتیستی برساند. به این ترتیب هر «آیینه» با تکیه بر تمثیلسازیهای زاپاتیستی، گویای آن بود که بذری که مبارزهی زاپاتیستها میپاشد، در آیینهی مبارزات دیگر انعکاس خواهد یافت.
https://www.youtube.com/watch?v=9W-yzadC48I
بعد از مراسم خوشآمدگوییِ «آیینهها»، اعضای هیئت بر روی صحنه رفتند تا به زبان بومی خود، خودشان را معرفی کنند و سپس برنامه هنری آغاز شد.
https://www.facebook.com/watch/?v=986040008801906&extid=NS-UNK-UNK-UNK-AN_GK0T-GK1C
در میان شعر و موسیقی، گردانندگان برنامه پیامهایی را قرائت کردند.
در روز ۲۴ ژوئن جمعی از جوانانی که از آلمان به پیشواز زاپاتیستها آمده بود، به دیدار هیئت زاپاتیستی رفت تا از محکوم شدن یک زن جوان در بیدادگاهی در فرانکفورت حرف بزند و خواهان پیامی از زاپاتیستها در دفاع از او باشد.
رفیق اِلا که به عنوان «فرد ناشناس - شماره ۱» از نوامبر سال ۲۰۲۰ به خاطر اعتراض به ساختمان یک اتوبان در «جنگل دنن رود» (در ایالت هسن) در بازداشت به سر میبرد، در روز ۲۳ ژوئن، به جرم «مجروح سازی خطرناک» و «حملهی بدنی» به پلیس به ۲۷ ماه (دو سال و سه ماه) زندان محکوم شد. او متهم شده بود که بر فراز یک درخت در ارتفاع ۱۵ متری، علیه پایین کشیده شدن توسط پلیس، وقتی پایش را میکشیدند، مقاومت کرده است. او قصد داشت با اشغال درخت علیه قطع درختان جنگل به منظور ساخت اتوبان A-49 اعتراض کند.
برای محکوم کردن او، دولت و پلیس تمام قوانین رسمی را زیر پا گذاشتند. در دادگاه افراد پلیس بدون دادن اسم و مشخصات و با چهرههای کاملا پوشیده شهادت میدادند و با وجود تضادهای زیاد اظهارات پلیس و فیلمهای زیادی که به نفع زندانی بود، دادگاه خواست دادستان را اجرا کرد و اِلا محکوم شد.
با شنیدن این خبر، به درخواست فعالین محیط زیست، «لشکر ۴۲۱ زاپاتیستی» در همبستگی با این زندانی سیاسی، پیامی برای او ارسال کرد.
https://vimeo.com/567581257
در روز ۲۵ ژوئن، خاویر الوریگا که به عنوان مسئول کمیته کمک به هیئت زاپاتیستی آنان را همراهی میکند، در نشستی در محل «آس پدیرناس» اعلام کرد که یک گروه دیگر، متشکل از ۱۵۰ نفر زاپاتیست تا ۱۵ روز دیگر به پاریس خواهد آمد تا اعضای آن از آنجا عازم کشورهای مختلف اروپا بشوند و در جلسات مختلف به تبادل نظر و تجربه با نیروهای دیگر بپردازند.
جمع ما نیز در پاریس در استقبال از این ابتکار شرکت خواهد داشت.
http://enlacezapatista.ezln.org.mx/
- توضیحات
- نوشته شده توسط Administrator
- دسته: جنبش زاپاتیستی
قسمت چهاردهم و هشدار دوم درباره آنچه قریبالوقوع است:
اصل (دیگر) طرد شق ثالث
نوامبر ۲۰۲۳
جلسه یک سال پیش بود. یک صبح زود در ماه نوامبر. سرد بود. معاون فرمانده شورشی مویسس به مقر کاپیتان رسید (بله، اشتباه نمیکنید، در آن زمان معاون فرمانده گالئانو دیگر مرده بود، اما مرگ او علنی نشده بود). جلسه با زنان و مردان رئیس دیرتمام شده بود و معاون فرمانده مویسس وقت گذاشت تا از من بپرسد در تحلیلی که باید روز بعد در مجمع ارائه میشد تا چه اندازه پیش رفتهام. ماه با تنبلی به سمت تربیع اول خود در حرکت بود و جمعیت جهان داشت به ۸ میلیارد نفر میرسید. در دفترچه من سه یادداشت به چشم میخورد:
کارلوس اسلیم، ثروتمندترین مرد مکزیک، خطاب به گروهی از دانشجویان: «اکنون آنچه من میبینم، مکزیکی سرزنده با رشد پایدار برای همه شماست، با فرصتهای فراوان برای ایجاد شغل و فعالیتهای اقتصادی» (۱۰ نوامبر ۲۰۲۲). (نکته: شاید جرایم سازمان یافته را بهعنوان یک فعالیت اقتصادی که باعث اشتغالزایی میشود تلقی میکند؛ آن هم با کالاهای صادراتی).
« (…)تعداد افرادی که درحالحاضر در مکزیک مفقودالاثر گزارش شدهاند، از سال ۱۹۶۴ تا کنون، به ۱۰۷۲۰۱ نفر میرسد. یعنی ۷هزار نفر بیشتر از اردیبهشتماه گذشته، وقتی از آستانه ۱۰۰هزار نفر فراتر رفت. (۷ نوامبر ۲۰۲۲)». (يادآوری: به دنبال جستجوگران بگرد).
بر اساس رپرتاژ گزارشگر ویژه در مورد وضعیت حقوقبشر در سرزمین فلسطین اشغالی، از سال ۱۹۶۷ سازمان ملل تعداد اسرای فلسطینی را حدود ۵۰۰۰ نفر، از جمله ۱۶۰ کودک اعلام کرده است. نتانیاهو برای بار سوم ریاست دولت را برعهده گرفت (نوامبر ۲۰۲۲). (نکته: کسی که باد میکارد طوفان درو میکند).
-*****-
یک شکاف بهعنوان پروژه
اولین بار نبود که در مورد این موضوع بحث میکردیم. باری، در چند ماه گذشته موضوع ثابت همین بود: تشخیصی که میتوانست به شورا کمک کند تا درباره اینکه «قدم بعدی چیست» تصمیم بگیرد. ماهها بود که در مورد این موضوع بحث کرده بودند، اما ایده- پیشنهاد معاون فرمانده مویسس سامان و تبیین نمییافت. هنوز تنها یک جور شهود بود.
سخن آغاز کردم: «اینطور نیست که همه درها بسته باشد؛ چون اصلا دری وجود ندارد. همه درهایی که «واقعی» به نظر میرسد، به جایی جز به نقطه شروع منتهی نمیشود. هر مسیری که بخواهید امتحان کنید تنها سفری خواهد بود از خلال هزارتویی که در بهترین حالت شما را به ابتدای مسیر میبرد. و در بدترین حالت، به سوی ناپدید شدن قهری.
معاون فرمانده مویسس در حالی که چندمین سیگارش را روشن میکرد پرسید:
-خب فکر کنم حق با توست، تنها راهی که باقی میماند، باز کردن یک شکاف است. دیگر نباید به دنبال دری در جای دیگری گشت. باید یک در ساخت. زمان میبرد، بله. و هزینه زیادی خواهد داشت. اما آری، امکانپذیر است. گرچه نه هر دری. آنچه بعضیها در سر میپرورانند هرگز! هیچ کس!
اشاره کردم: «خود من حتی فکر نمیکردم روزی چنین چیزی را بشنوم».
معاون فرمانده مویسس مدتی متفکر ماند و به کف کومه نگاه کرد که پر از ته سیگار، بقایای تنباکوی پیپ، کبریت سوخته، گل خیس و چند شاخه شکسته بود.
بعد بلند شد و به سمت در رفت و فقط گفت: «خب، چاره چیست، باید ببینیم… شب دراز است و قلندر بیدار».
-*****-
شکست به عنوان هدف
برای درک معنای آن گفتوگوی کوتاه، باید بخشی از کارم بهعنوان کاپیتان را توضیح دهم. کاری که از مرحوم معاون فرمانده گالئانو به ارث بردم، که به نوبه خود آن را از مرحوم معاون فرمانده مارکوس دریافت کرده بود.
یک کار بیپاداش، ظلمانی و دردناک: پیشبینی شکست زاپاتیستها.
وقتی به یک ابتکار فکر میکنیم، من به دنبال هر چیزی هستم که میتواند باعث شکست آن شود، یا حداقل، تاثیر آن را کاهش دهد. به دنبال مخالف متناقض آن هستم. میشود مرا چیزی شبیه، مارکوس «تناقضزاده» نامید. بنابراین من برترین و تنها نمایندهی «جناح بدبین» زاپاتیسم هستم.
هدف، حمله با انواع مخالفتها به تمام ابتکارات از لحظه شروع آنهاست. فرض ما بر این است که این باعث میشود تا این پیشنهاد، چه سازمانی-داخلی، چه ابتکار خارجی و چه ترکیبی از این دو باشد، پالایش و تحکیم شود.
به بیانی صریح: زاپاتیسم خود را برای شکست آماده میکند. یعنی بدترین سناریو را تصور میکند. با در نظر داشتن چنین چشماندازی، برنامهها ترسیم میشود و پیشنهادات به تفصیل میرسد.
برای تصور این «شکستهای آینده»، از علومی که در اختیار داریم استفاده میشود. باید در همه جا جستجو کرد (و وقتی میگویم «همه جا» منظورم همه جا است، از جمله شبکههای اجتماعی و مزارع رباتسازی آنها، اخبار جعلی و ترفندهایی که برای بهدستآوردن «فالوور» زده میشود)، بیشترین حجم دادهها و اطلاعات را به دست آورد، آنها را مقایسه کرد و به این ترتیب تشخیص داد که طوفان در بدترین حالتش چگونه است و نتیجه آن چیست.
آنها باید سعی کنند بفهمند که مسئله نه ایجاد یک قطعیت، بلکه پروراندن یک فرضیه وحشتناک است. به قول آن مرحوم: «فرض کنید همه چیز بهدرک واصل شود». برخلاف تصور، این فاجعه شامل ناپدید شدن ما نمیشود، بلکه چیزی بدتر از آن را آبستن است: انقراض نوع بشر، دستکم آنطور که ما امروز تصورش میکنیم.
فاجعه تصور میشود و ما شروع به جستجوی دادههایی میکنیم که آن را تأیید میکند. دادههای واقعی، نه پیشگوییهای نوستراداموس یا وقایع آخرالزمانی کتاب مقدس و امثالهم. یعنی دادههای علمی. سپس به انتشارات علمی، دادههای مالی، گرایشها، سوابق حقایق و بسیاری دیگر از نشریات مراجعه میشود.
از این آینده فرضی، عقربههای ساعت بهصورت معکوس شروع به حرکت میکند.
-*****-
اصل طرد شق ثالث
با پیشرو داشتن تصویر فروپاشی و درک اجتنابناپذیر بودن آن، اصل طرد شق ثالث اعمال میشود.
نه، منظور آن اصل شناختهشده نیست. این اختراع معاون فرمانده مرحوم مارکوس است. آن وقتها که او ستوان بود، میگفت که در صورت عدم موفقیت در کاری، اول راه حلی جستجو میشد. دومین قدم، تصحیح اشتباه بود؛ و سومی، چون سومی وجود نداشت، به حالت «چارهای نیست» باقی میماند. او بعدا آن قاعده را اصلاح کرد تا به آن چیزی رسید که اکنون برای شما توضیح میدهم: هرگاه فرضیهای را بر اساس دادههای واقعی و تحلیل علمی استوار کردیم، باید به دنبال دو عنصر بود که با ماهیت فرضیه فوقالذکر مغایرت داشته باشند. اگر این دو عنصر پیدا شد، دیگر به دنبال سومی نمیگردیم: یا باید در فرضیه تجدید نظر کرد و یا آن را با سختگیرترین قاضی روبهرو نمود: واقعیت.
لازم به توضیح است که وقتی زاپاتیستها از«واقعیت» صحبت میکنند، کنش خود را نیز در آن واقعیت گنجاندهاند. چیزی که شما آن را «عمل» مینامید.
اکنون همین قانون را اعمال میکنم. اگر حداقل ۲ عنصر پیدا کنم که با فرضیه من در تضاد باشد، جستجو را رها میکنم، آن فرضیه را کنار میگذارم و به دنبال فرضیه دیگری میگردم.
فرضیه پیچیده
فرضیه من این است: هیچ راهحلی وجود ندارد.
یادداشت:
همزیستی متعادل بین انسان و طبیعت اکنون غیرممکن است. در تقابل این دو با یکدیگر، آن که بیشترین زمان را در اختیار داشته باشد پیروز میشود: طبیعت. سرمایه رابطه انسان با طبیعت را به تقابل و جنگ و غارت و ویرانگری تبدیل کرده است. هدف این جنگ، نابودی حریف، یعنی طبیعت است (که شامل انسانها نیز میشود). با معیار «منسوخیت برنامهریزی شده؟» (یا «انقضای موعود»)، «انسان» بهعنوان کالا در هر جنگ منقضی میشود.
منطق سرمایه، سود بیشتر با حداکثر سرعت است. این باعث میشود که این سیستم به یک ماشین زبالهساز غولپیکر تبدیل شود که از جمله انسان را نیز دور میریزد. در طوفان، روابط اجتماعی مختل میشود و سرمایههای غیرمولد میلیونها نفر را به بیکاری و از آنجا به «اشتغالِ جایگزین» در جنایت و مهاجرت سوق میدهند. تخریب سرزمینها، خالی شدن آنها از سکنه را در بر دارد. «پدیده» مهاجرت مقدمه فاجعه نیست، تأیید آن است. اثر مهاجرت ایجاد «ملتهایی در درون ملتها» است، کاروانهای بزرگ مهاجری که با دیوارهای سیمانی، پلیسی، نظامی، جنایی، بوروکراتیک، نژادی و اقتصادی برخورد میکنند.
وقتی از مهاجرت صحبت می کنیم، مهاجرتهای دیگری را که پیش از واقعه کنونی رخ داده فراموش میکنیم: مهاجرت جمعیت بومی در درون قلمروهای خود، قلمرویی که اکنون به کالا تبدیل شده است. آیا مردم فلسطین تبدیل به مهاجرانی نشدهاند که باید از سرزمینهایشان اخراج شوند؟ آیا همین اتفاق در مورد مردم بومی جهان نمیافتد؟
برای مثال، در مکزیک، جوامع بومی «دشمنان غریبی» هستند که به خود جرأت میدهند به خاک مزرعه سیستم که بین رودخانههای براوو و سوشیاته قرار دارد، «بی حرمتی» کند. برای مبارزه با این «دشمن» هزاران سرباز و پلیس، پروژه های بزرگ، خرید وجدان، سرکوب، ناپدیدسازی قهری، قتل و یک کارخانه واقعی تولید افرادِ گناهکار وجود دارد (ر.ک. به https://frayba.org.mx/). قتل برادر سامیر فلورس سوبرانس و دهها نفر دیگر از محافظان طبیعت، مبین پروژه فعلی دولت است.
«ترس از دیگری» به درجات پارانویای آشکار رسیده است. مسئولیت کمبود، فقر، بدبختی و جنایت با سیستم است، اما اکنون تقصیر به گردن مهاجری گذاشته میشود که باید تا نابودی با او مبارزه کرد.
در «سیاست» گزینهها و پیشنهادهایی ارائه میشود که یکی از دیگری نادرستتر است؛ فرقههای جدید، ناسیونالیسمهای جدید، قدیمی یا بازیافتی، دین نوین شبکههای اجتماعی و پیامبران جدید آن: «اینفلوئنسرها»… و جنگ، همیشه جنگ.
بحران سیاست، بحران، یافتن جایگزینی برای هرجومرج است. توالی دیوانهوار دولتهای راست، راست افراطی، میانهگراهای ناموجود، و آنها که متکبرانه خود را «چپ» مینامند، تنها بازتابی از یک بازار متغیر است: وقتی مدلهای جدیدی از تلفنهای همراه وجود دارد، چرا گزینههای سیاسی «جدید» نداشته باشیم؟
دولت-ملتها به هیأت مامورین گمرک سرمایه درمیآیند. هیچ دولتی وجود ندارد، همگی یک گشت مرزبانی واحد هستند با رنگها و پرچمهای مختلف. مناقشه بین «دولت فربه» و «دولت گرسنه» تنها به مثابه پنهان کردن ناموفق ماهیت اصلی آنها است: سرکوب.
سرمایه در شمایل یک بهانهی نظری-ایدئولوژیک جایگزین نئولیبرالیسم میشود و پیامد منطقی آن نئومالتوسیانیسم است. یعنی جنگی برای نابودی جمعیتهای بزرگ که هدف آن رسیدن به سعادت در جامعه مدرن است. جنگ حاصل کارکرد غلط دستگاه نیست، بلکه به منزلهی «تعمیر و نگهداری منظم» آن است تا کاربری و عمر طولانیاش را تضمین کند: کاهش شدید تقاضا برای جبران محدودیتهای عرضه.
مسئله تنها نئوداروینیسم اجتماعی (افراد قوی و ثروتمند، قویتر و ثروتمندتر میشوند و افراد ضعیف و فقیر، ضعیفتر و فقیرتر) یا «اصلاح نژادی» که یکی از حقایق ایدئولوژیک جنگ نازیها برای نابودی یهودیان بود، نیست. این یک کمپین جهانی برای از بین بردن اکثریت جمعیت در جهان است: محرومان؛ یعنی محروم کردن آنها از زندگی نیز. اگر منابع کره زمین کافی نیست و سیاره جایگزینی وجود ندارد (یا هنوز پیدا نشده است، اگرچه دارند روی آن کار میکنند)، پس باید به شدت جمعیت را کاهش داد. مسئله بر سر کوچک کردن سیاره از طریق کاهش جمعیت و سازماندهی مجدد است، نه تنها در برخی مناطق، بلکه در کل جهان: نکبتی برای تمام سیاره.
اگر خانه را دیگر نمیتوان گسترش داد و یا امکان افزودن طبقات بیشتر وجود ندارد، اگر ساکنان زیرزمین میخواهند به طبقه همکف بیایند، به انبار دستبرد بزنند و لعنتیها دست از تولید مثل هم برنمیدارند، اگر «بهشتهای زیستمحیطی» یا «خودپایدار» (که در واقع فقط «اتاقهای وحشت» سرمایه هستند) کافی نیست، اگر کسانی که در طبقه اول هستند اتاقهای طبقه دوم را میخواهند و غیره… بهطور خلاصه، اگر «تمدن مدرن» و هسته اصلی آن (مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، توزیع و مصرف) در خطر است، خب، پس باید مستاجران را بیرون کرد –و از کسانی که در زیرزمین هستند شروع کرد– تا «تعادل» برقرار شود.
اگر این کره دارد از منابع و سرزمین تهی میگردد، نوعی «رژیم غذایی» برای کاهش چاقی سیاره دنبال میشود. جستوجوی سیارهای دیگر با مشکلات پیشبینینشدهای همراه بوده است. یک مسابقه فضایی قابل پیشبینی است، اما موفقیت آن هنوز امری بسیار ناشناخته است. در عوض، جنگها «اثربخشی» خود را نشان دادهاند.
تسخیر سرزمینها، رشد تصاعدی «مازادها»، «حذفشدگان» یا «بیمصرفها« را به همراه داشت. جنگ بر سر تقسیم دارایی ادامه دارد. جنگها درعینحال دو مزیت دارند: تولید جنگافزار و شرکتهای تابعه آن را احیا میکنند و آنچه اضافه است را به شیوهای سریع و برگشتناپذیر از بین میبرند.
ناسیونالیسمها نه تنها دوباره ظهور خواهند کرد یا نفس تازهای به آنها دمیده خواهند شد (و آمدوشد پیشنهادهای سیاسی راست افراطی از همینرو در جریان است)، بلکه پایه معنوی لازم برای جنگ هستند. «آنکه مسئول کاستیهای توست، همان کسی است که در کنارت است. بههمیندلیل است که تیم شما میبازد». این است منطق «میلهها»، «باتومها» و «چماقداران» –ملی، نژادی، مذهبی، سیاسی، عقیدتی، جنسیتی– که مشوق جنگهای متوسط، بزرگ و کوچکی هستند که با وجود تفاوت در ابعادشان همگی هدف پاکسازی را دنبال میکنند.
بنابراین: سرمایهداری منقضی نمیشود، بلکه فقط دگرگون میشود.
دولت-ملتها مدتهاست از ایفای نقش خود بهعنوان یک سرزمین-حکومت-جمعیتی با ویژگیهای مشترک (زبان، پول، نظام حقوقی، فرهنگ و غیره) دست برداشته اند. دولتهای ملی اکنون مواضع نظامی یک ارتش واحد هستند: ارتش کارتل سرمایه. در این سیستم جرایم جهانی، دولتها «رئیسهای محلی» هستند که کنترل یک سرزمین را حفظ میکنند. دعواهای سیاسی، انتخاباتی یا غیرانتخاباتی، بر سر این است که چه کسی به مقام ریاست ارتقا مییابد. «باجگیری» از طریق مالیات برای تامین بودجه کارزارهای انتخاباتی و روند انتخابات انجام میشود. جرایم سازمان نیافته بدین ترتیب بازتولید خود را تأمین مالی میکنند، اگرچه ناتوانی آنها در تضمین امنیت و عدالت برای آدمهایشان بهطور فزایندهای مشهود است. در سیاست مدرن، سران کارتلهای ملی با انتخابات تعیین میشوند.
از این مجموعه تضادها جامعه جدیدی پدید نمیآید. فاجعه، پایان نظام سرمایهداری را به همراه ندارد، بلکه شکل دیگری از خصلت غارتگرانه آن است. آیندهی سرمایه همان گذشته و حال مردسالارانهاش است: استثمار، سرکوب، سلب مالکیت و تحقیر. سیستم برای حل هر بحرانی، همیشه جنگی دم دست دارد. بنابراین نمیتوانیم برای فروپاشی جایگزینی فراتراز بقای خودمان بهعنوان جوامع بومی ترسیم کنیم یا بسازیم.
اکثریت مردم فاجعه ممکن را نمیبینند یا باور نمیکنند. سرمایه توانسته است سمبلکاری و انکارگرایی را به کدهای فرهنگی اساسی فرودستان القا کند.
بهجز برخی جوامع بومی، مردم در حال مقاومت و برخی جمعها و گروهها، نمیتوان جایگزینی ساخت که فراتر از حداقلهای محلی باشد.
رواج مفهوم دولت-ملت در مخیله فرودستان به منزلهی مانعی است که مبارزات را جدا، منزوی و پراکنده نگه میدارد. مرزهایی که آنها را از هم جدا میکند فقط جغرافیایی نیست.
-*****-
تضادها
یادداشت:
سری اول تناقضات:
مبارزه برادران منطقه چولوتکا علیه شرکت بونافونت، در پوئبلا، مکزیک (۲۰۲۱ـ۲۰۲۲). وقتی ساکنان منطقه دیدند چشمههایشان در حال خشک شدن است، سرشان را برگرداندند و به مسئولش نگاه کردند: شرکت بونافونت، متعلق به دانونه. آنها خودشان را سازماندهی کرده و کارخانهای را که بطریهای آب را تولید میکرد اشغال کردند. چشمهها جانی تازه یافت و آب و حیات به سرزمینهایشان بازگشت. طبیعت به این ترتیب به اقدام مدافعان خود پاسخ داد و گفته دهقانان را تأیید کرد: آن شرکت داشت آب را میدرید. نیروی سرکوبی که آنها را بیرون کرد، پس از مدتی نتوانست واقعیت را پنهان کند: مردم از زندگی دفاع کردند و شرکت و دولت از مرگ. مادر زمین به سوال اینگونه پاسخ داد: بله، چاره وجود دارد، من به کسانی که از وجود من دفاع میکنند زندگی میبخشم؛ اگر به یکدیگر احترام بگذاریم و اهمیت دهیم، میتوانیم با هم زندگی کنیم.
پاندمی (۲۰۲۰). حیوانات موقعیت خود را در برخی از مناطق شهری متروکه بازیافتند، اگرچه این امر موقت بود. آب، هوا، گیاهان و جانوران مهلتی یافتند و خود را بازسازی کردند، اگرچه در مدت کوتاهی دوباره تحت سلطه درآمدند. بدین صورت آنها نشان دادند که مهاجم کیست.
سفر برای زندگی (۲۰۲۱). در شرق، یعنی در اروپا، نمونههایی از مقاومت در برابر ویرانی، بهویژه ایجاد رابطهای دیگر با مادر زمین وجود دارد. گزارشها، داستانها و حکایتهای مربوطه آنقدر زیاد است که در این یادداشتها نمیگنجد، اما همگی دال بر این است که واقعیت آنجا فقط بیگانههراسی و حماقت و تکبر دولتها نیست. امیدواریم بتوانیم تلاشهای مشابهی را در سایر مناطق جغرافیایی پیدا کنیم.
بنابراین: همزیستی متوازن با طبیعت امکانپذیر است. باید نمونههای بیشتری از این دست وجود داشته باشد. توجه: باید به دنبال دادههای بیشتر بود، گزارشهای هیئت «نابهنگام» پس از بازگشت از سفر برای زندگی ـ فصل اروپا را دوباره مرور کرد، یعنی آنچه را که دیدند و آموختند، و اقدامات CNI و سایر سازمانها و جنبشهای خواهران و برادران بومی ما در جهان را دنبال کرد؛ و به گزینههای جایگزین در مناطق شهری توجه خاص نمود.
نتیجهگیری جزئی: تضادهای شناسایی شده یکی از ارکان فرضیه پیچیده ما را دستخوش بحران میکند، اما ماهیت آن را هنوز نه. «سرمایهداری بهاصطلاح سبز» بهخوبی میتواند این مقاومتها را جذب یا جایگزین کند.
سری دوم تناقضات:
وجود و تداوم ششمین بیانیه از جنگل لاکاندون، و مردم، جمعها، گروهها، تیمها، سازمانها و جنبشهایی که در اعلامیه برای زندگی تجسم یافتند و بسیاری افراد دیگر در خیلی جاهای دیگر. کسانی هستند که مقاومت و عصیان میکنند و سعی دارند خودشان را پیدا کنند. اما باید جستجو کرد. و این همان چیزی است که جستجوگران به ما میآموزند: جستجو یک مبارزه ضروری، فوری و حیاتی است. گرچه همه چیز علیه ایشان است، آنها حتی کوچکترین روزنه امید را رها نمیکنند.
نتیجهگیری جزئی: احتمال همزمانی مقاومت و شورش، حتی اگر احتمالی خفیف، حداقل، و یا به طرز مضحکی غیرمحتمل باشد، ماشین را به لغزش وامیدارد. که البته به معنای تخریب آن نیست. نه هنوز. نقش جادوگران سرخ تعیینکننده خواهد بود.
بله، درصد احتمال پیروزی زندگی بر مرگ مضحک است. پس گزینههایی وجود دارد: تسلیم شدن، بیشرمی و مذهبِ هرچه پیشآید خوش آید (یا «چو فردا شود فکر فردا کنیم» بهعنوان فلسفه زندگی).
و با این حال، کسانی هستند که از دیوارها، مرزها، مقررات… و قانون احتمالات سرپیچی میکنند.
سری سوم تناقضات: لازم نیست. اصل طرد شق ثالث اعمال میشود.
نتیجهگیری کلی: بنابراین باید فرضیه دیگری مطرح شود.
-*****-
آها! آیا فکر میکردید ابتکار یا قدمی که زاپاتیستها اعلام کردند، ناپدید شدن MAREZ و JBGها، وارونه شدن هرم و تولد GAL ها بود؟
خب متاسفم که آرامشتان را برهم میزنم…اینطور نیست. به قبل از بهاصطلاح «قسمت اول» و بحث در مورد انگیزههای گرگها و چوپانها برگردید. خب برگشتید؟ حالا این چند خط را آنجا بیافزایید:
«با اذن و لطف مافوقهایمان، مناظر شگفتانگیز و وحشتناکی را که چشمانم در این سرزمینها دیده است برایتان وصف میکنم. در سیامین سال مقاومت و با اولین روشنایی روز، چشمانم تصاویری را دید و صداهایی را شنید که تا به حال ندیده و نشنیده بود و با این حال همیشه کلمات مرا نیز زیر نظر داشت. قلب دیکته میکند و دست مینویسد: سپیدهدم بود و آن بالاها بود، جیرجیرکها و ستارهها برای زمین مبارزه میکردند…».
کاپیتان
این نوشته در آن زمان ظاهر نشد زیرا شما نه از مرگ معاون فرمانده گالئانو اطلاع داشتید و نه از سایر مرگهای ضروری. اما ما زاپاتیستها اینگونه هستیم: همیشه بیش از آنچه میگوییم سکوت میکنیم. انگار مصمم باشیم پازلی را طراحی کنیم که همیشه ناتمام است و یک قطعه کم دارد، همیشه با این سوال نابهنگام: خود شما چطور؟
از کوهستانهای جنوب شرقی مکزیک
کاپیتان
۱، ۲، ۱۰، ۲۰، ۳۰، ۴۰ سال بعد.
بعدالتحریر- پس گفتی چقدر مانده؟ خب دیگر… شب دراز است و قلندر بیدار.